صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 90

موضوع: الهه عشق | نرگس داد خواه

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت آخر

    _شرمنده، ما اینجا فیل نداریم، باید به همین غذاها قناعت کنید.

    هر دو سکوت کردیم و غذایمان را در آرامش خوردیم، در هنگام خوردن شام، نگاهمان به هم بود،گویی بدون دیدن یکدیگر نمی توانستیم لقمه ای را فرو ببریم. بعدکه هر دو از خوردن سیرشدیم، روی کاناپه و درکنارشومینه خاموش نشستیم. در سکوت و تنهایی به هم خیره شده بودیم. حال که بعد از سال ها درد و دوری به هم رسیده بودیم، دل هایمان با هم پیوند خورده بودند وکلمات نمی توانستند وسیله خوبی برای ابراز عشقمان باشند. لغات از درک آن همه شور و اشتیاق عاجزو ناتوان بودند. سکوتمان و نگاهمان همه چیز را به خوبی بیان می کرد.

    دیگر اختیارمان را از عقلمان گرفته و به دست دلمان سپرده بودیم، دریچه قلبمان را به روی دلمان گشودیم. ازمرگ صحبتی نمی کردیم، مرگی وجود نداشت تا بینمان فاصله بیندازد؛ ما یکی شده بودیم و دیگر هیچ چیز نمی توانست ما را از یکدیگرجداکند، حتی «مرگ».

    به خانه که برگشتم نزدیک صبح بود. آرام و بی صدا به اتاقم بازگشتم. یادداشتم هنوزسرجایش بود ومشخص بودکسی متوجه غیبت چند ساعته ام نشده به تختم که رفتم مانند کودکان به خوابی شیرین و راحت فرو رفتم.

    _ یاسی جان، یاسی، مادرجون بلند شو لنگ ظهره . پاشو امروز کلی کار داریم، پاشو عزیزم.

    غرغر کنان چشمانم را گشودم. صورت مادر با لبخندی روشن شده بود، معلوم بودکه خيلی سرحال است

    _سلام، صبح بخیر.

    _سلام به روی ماه نشسته ات، ظهر بخیر. مثلا قراره امروزخواستگار بیاد، خوبه که دیشب زود خوا بیدی.

    همه خانه را با مادرم و زری به هم ریختیم و تمیزکردیم. با آنکه بیشتر ازسه یا چهار ماه از عید نگذشته بود و ما تازه خانه تکانی کرده بودیم اما مادرمجبورمان کرد تمام خانه را برق بیندازیم. بعد از ظهر هنگامی که کارمان تمام شد، هرکدام از خستکی گوشه ای افتادیم. مادر حتی به ما فرصت غذا خوردن هم نداده بود و من شانس آورده بودم که به واسطه پرخوری شب قبل زیاد گرسنه نبودم. عصر ناهارمان را تازه تمام کرده بودیم که تلفن زنگ زد. وقتی آقاجون گفت که مهرداد پشت خط است، دو دستی بر صورتم زدم. واقعا که من چه آدم بدي بودم، یک هفته یبشتربود که با او تماس نگرفته بودم. بیماری سهراب و حوادث آن چند روز به قدری فکرم را مشغول کرده بودکه به کلی او را فراموش کرده بودم.

    _با عرض شرمندگی سلام!

    _علیک سلام، دشمنت شرمنده باشه ولی اگه من زنگ نزنم توکه سراغی ازمن نمي گیری، اصلا معلومه توکجایی؟ هر وقت زنگ می زنم نیستی، ستاره سهیل شدی. الان هم معجزه شده که خونه ای.

    _گلگی هات به سرم، عروسی پسرم! حق با توست، ببخشید ولی اگه تو بدونی این چند روز اینجا چه خبر بوده بهم حق میدی که نتونستم زنگ بزنم.

    _حالا چه خبر؟ چيه خيلی شنگولی؟

    _خبرخوش... امروز اینجا خواستگاریه.

    _ خواستگاری؟! نکنه... سهراب؟ ولی نه اون که زن داره. زود باش راستش رو بگو، بگو ببینم قضیه چيه؟

    _صبر داشته باش میگم. آره درست حدس زدی سهراب می خواد بیاد. نامزدیش رو بهم زده.

    _ یعنی چی؟ درست حرف بزن، گیجم کردی.

    _ توضیحش مفصله، پشت تلفن نمیشه باید خودت رو ببینم، خيلی چیزها هست که نمی دونی. فعلا همین رو بدون که الان مجرده و قراره تا یکی دو ساعت دیگه برای بله برون بیان اینجا، این هم تشریفاته وگرنه همه چی تموم شده.

    _ يعنی با هم به تفاهم رسیدید و بله هم گفته شده؟

    _اوهوم... درسته.

    _ پس مبارکه، به سلامتی يه عروسی افتادیم، خيلی بدین، جفتتون. خبرهای خوب رو من باید آخرین نفر بشنوم؟

    _نه تو اولین نفری هستی که می شنوی،بقیه خودشون توی ماجرا بوده اند، حالا فردا می بینمت و همه چیز رو بهت میگم.

    _ پس فردا صبح بیام دنبالت؟

    _آره بیا میریم عمارت، هم حرف می زنیم هم اینکه من اونجا يه کارهایی دارم.

    _فعلا کاری نداری؟

    _نه ممنون، به مهری و مامانت اینا سلام برسون.

    گوشی را گذاشتم و پیش بقیه بازگشتم. مادرم کمی اخم هایش را توی هم کرد و پرسید:

    _مهرداد چه کارت داشت؟

    _هیچی،کار خاصی نداشت. می خواست احوال پرسی کنه.

    _بهش بگوکمتراینجا زنگ بزنه، ممکنه سهراب خوشش نیاد، خوبیت نداره .

    _مامان؟ این حرفها چيه؟ مهرداد و سهراب دوست جون جونی هستند، سهراب خيلی مهرداد رو دوست داره .

    _حالا مادرو دختر وقت گیرآوردید؟! پاشید لباس هاتون رو عوض کنید الان سرمی رسند. به اتاقم رفتم و لباس مناسبی به تن کردم. موهایم را جلوی آینه شانه کردم و گل سری که تقریبا همرنگ لباسم بود به سرم زدم.وقتی ازتیپ وقیافه ام راضی شدم از جلوی آینه کنار آمدم و به سراغ عکس او رفتم. آن را برداشتم و چندین بار بوسیدم، سپس با چهره انسان های پیروزگفتم:

    _ دیدی بالاخره مال هم شدیم؟ دیدی بیخود سعی می کردی در برابر من و خواسته خودت مقاومت کنی، دیگه همه چی تموم شد، جناب عکس ازت ممنونم که توی تموم این سال ها با صبر و بردباری به درد دلها، به اشک و ناله هایم، به گله و شکایت هایم، به خنده ها و خوشي ها و به دلتنگی هایم گوش دادی. حالا که به جای عکس، صاحب عکس پیشمه، دیگه به تو احتیاجی ندارم، ببخشید و ممنون!

    یک بار دیگر عکس را بوسیدم و در کمدم گذاشتم. در همان موقع صدای ترمز اتومبیل و به دنبال آن صدای زنگ خانه مان را شنیدم. با عجله پایین رفتم. دست و پايم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید مثل دفعه های قبل در آشپزخانه بمانم تا مادرم صدایم کند یا آن که از همان ابتدا درکنار آنها بنشینم. همان طور بلاتکلیف بودم، تا اینکه مادرم از آن سردرگمی نجاتم داد:

    _ یاسی چرا همین جور اونجا وایستادی؟ بیا برو استقبالشون، عجله کن، نکنه زیر لفظی میخوای تا راه بیفتی؟

    به دنبال آن، مادرم حرکت کرد و من هم به سمت در اتاق رفتم. تا به آن جا برسم، آن ها خودشان به در اتاق رسیده بودند.

    هنوز هم با یادآوری آن لحظات قلبم به تپش می افتد. مثل دختران نوجوانی که اولین بار بود برایشان خواستگار می آمد هول شده بودم و دست و پايم می لرزید. با زن دایی که روبوسی می کردم احساس کردم که از داغی صورتم حتما صورتش خواهد سوخت و از آن فکر بیشتر سرخ شدم. جرات نکردم سرم را بلندکنم و او را ببینم ولی نگاه گرمش را بر روی صورتم احساس می کردم. دسته گل بزرگ و زیبایی همراه داشتند که روی عسلی در مهمانخانه گذاشتند. خودشان هم در آنجا نشستند. به سرعت با بقیه وارد مهمانخانه شدم چون می دانستم اگر از آن ها جا بمانم دیگر نمی توانم به تنهایی به نزد آنها بروم.کنار مادرم روی مبلی نشستم و سرم همچنان پایین بود. آنها مشغول احوال پرسی های معمولی بودند وگه گاهی هم میان صحبتشان حال مرا می پرسیدند. من گاهی جوابشان را می دادم وگاهی اصلا صدایشان را نمی شنیدم. لیلا وکیت همراهشان نبودند و من خوشحال بودم که آن ها که بزرگ شده اروپا بودند، در آنجا نبودند تا قطرات عرق خجالت و حالت زار یک دختر شرقی را درهنگام خواستگاری ببینند. حتی اگر خواستگارش فامیل باشد، کسی که عاشقش است و هم بازی دوران کودکیش. حتما دردل و شاید بلند به من می خندیدند، هر چند خجالت من و امثال من نشات گرفته از شرم و حیا باشد. در فکر آن ها بودم که زن دایی خندید وگفت:

    _عروس خانم تو فکری، نمی خوای برامون چايی بیاری؟ گلومون خشک شده.

    _ ا وا ببخشید، من هم اصلا حواسم نبود. یاسی جان پاشو چند تا جايی خوشرنگ بریز بیار.

    با عجله بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. از خدا می خواستم که زودتر از آن جا دور شوم، چون اگر کمی دیگر آنجا می نشستم ممکن بود شتاب زده کاری بکنم و آبرویم برود. زری که حتما گوش ایستاده بود و شنیده بودکه من باید چایی ببرم مشغول ریختن چايی ها بود. دو ردیف چايی خوشرنگ در فنجان های فرانسوی ریخت و درسینی به دستم داد. هنوزقدمی برنداشته بودم که ازسر فنجان ها چایی درون سينی ریخت. زری خندید و آن را ازدستم گرفت و سینی را دوباره خشک کرد. سپس خودش آن را تا پشت درمهمانخانه آورد و آنجا بدستم داد. نه اینکه من دختر بی دست و پايی بودم، نه. من هیچ وقت آن طور نشده بودم اما این بار با دفعه های قبل خيلی فرق داشت. چايی بدست وارد شدم و مدام از این نگران بودم که مبادا با چايی ها سرنگون شوم.سینی چای را ابتدا جلوی دایی یوسف گرفتم ولی برنداشت و اشاره کرد که به آقاجون تعارف کنم. به همین ترتیب از آقاجون شروع کردم و بعد به دایی ، زن دایی، مادرم و در آخر جلوی سهراب گرفتم. وقتی فنجان چایش را برمی داشت جراتی به خود دادم و سرم را بلند کردم. نگاهم که به نگاهش افتاد قلبم به لرزه درآمد. به سرعت نگاهم را از او برگرفتم و سينی خالی را روی میز گذاشتم. سپس کنار مادرم بازگشتم. آقاجون پرسید:

    _خب سهراب جان چه تصمیمي برای آينده ات گرفتی؟ به سلامتی کی مطب میزنی؟

    _ مطب رو که هر وقت مجوز بدن، ولی می دونید که من باید مدتی رو، حدود شش ماه، توی یکی از روستاهای شمال خدمت کنم، این جوری هم مجوز برای مطب میدن، هم اینکه جزء خدمت سربازیم حساب میشه. با اجازه شما می خوام یاسمنم همراهم ببرم، البته اگه خودش راضی باشه.

    _این تصمیمش با خود یاسمنه. اگه نظرمن را هم بخواد من با اومدنش موافقم، اگه قرار باشه ازدواج بکنید درست نیست زن و شوهر دور از هم زندگی کنند.

    دایی زیرکی کرد وگفت:

    _حالا بگذارید ببینم دختر به ما میدن، بعد سرجاش بحث کنید، راستش غرض از مزاحمت، همون طور که می دونید ما امشب خدمت رسیدیم که دختر دسته گلتون را ازتون خواستگاری کنیم ، که لطف کنید سهراب رو به غلامی قبول کنید.

    _ اختیار دارین، این حرفها چيه؟ من سهراب رو مثل پسرم دوست دارم. از قدیم الایام هم ارادت و علاقه خاصی نسبت بهش داشتم. سهراب و البته شما و مریم خانوم آن قدر برای من عزیزیدکه به جای يه دختر اگه ده تا دخترهم داشتم می دادم به شما، البته به شرطی که شما هم ده تا پسر مثل آقا سهراب داشتید.

    با این حرف همه خندیدند و زن دایی با استفاده از فرصت ظرف شیرینی را برداشت وگفت:

    _ پس مبارکه دیگه، دهنتون رو شیرین کنید. سهراب در حالیکه بلند می شد گفت:

    چند لحظه صبرکنید. اگه اجازه میدین من می خواستم چند کلمه با یاسمن صحبت کنم!

    لحظه ای همه جا را سکوت در برگرفت. من خودم هم تعجب کرده بودم یعنی او چه می خواست بگوید؟ آقاجون و دایی هردو اجازه دادند و ما از اتاق خارج شدیم. وقتی به هال رسیدیم، ایستادیم و سهراب گفت:

    _من باید دل یکدله کنم. برای این کار باید بدونم اون مسافر عزیزت که تابلوی عمارت را براش کشیده بودی کیه.

    _ ای خل و چل همین رو می خواستی بگی؟! الان فکر می کنن ما چی داریم به هم میگيم.

    _ یاسمن خواهش می کنم، جوابت برای من خيلی مهمه.

    _خيله خب میگم،اون تابلو برای شما بود، اون مسافرعزیزم خود شما بودی ولی اون موقع که ازم پرسیدی نمی تونستم بگم که خودتی، به خاطر همین الکی گفتم مرده.

    _ یاسمن خجالت بکش، لااقل می گذاشتی كفنم تو قبر خشک بشه بعدا ازدواج می کردی، یعنی من الان تو قبرم و خودم خبر ندارم!؟

    _حالا نمی خواد مسخره کنی، من هم همین جوری يه چیز گفتم، الان هم بیا بریم تو.

    به اتاق که برگشتیم، همه نگاه پرسش گرشان به ما بود. سهراب خندید وگفت: «حالامبارکه» و همه خندیدند و به من تبریک گفتند. یک چیز روکشف کرده بودم و آن هم اینکه من فقط در حضور آن ها خجالت می کشیدم!

    _نگفتید مراسم عروسی رو چه جوری می خواید بگیرید؟ عمه جون تو دیروز يه چیزهايی می گفتی، مثل اینکه فکرهایی داری؟

    _بله، خب ما باید يه جوری عروسی کنیم که کسي نفهمه، جشن هم که نمیشه نگیریم ، به خاطرهمین من و یاسمن فکرکردیم که اگر شماها راضی باشید همین جا میریم محضر عقد می کنیم بعد حرکت می کنیم و به روستای محل سکونتمون که رسیدیم اونجا يه جشن مفصل می گیریم.

    من هم سکوتم را شکستم و در تایید حرف های اوگفتم:

    _این جوری با يه تيرسه تا نشونه می زنیم، اول اینکه جشن رو می گیریم و کسی هم نمی فهمه دوم، این جوری همه رو به عروسیمون دعوت می کنیم و ورود دکتر جدید به گوش همه میرسه ، سوم و مهمتر ازهمه اینکه يه ثوابی می کنیم و دل اون مردم هم شاد میشه.

    همه سکوت کرده و به فکر فرو رفته بودند. نمی دانستیم جواب آن ها چه خواهد بود اما دعا می کردیم که موافقت کنند.

    _ پس ما چی؟ ما يه عمر آرزو داشتیم که عروسی دخترمون رو ببینیم، من همیشه دوست داشتم یاسی رو توی لباس عروسی ببینم... حالا... .

    مادرم حرفش را ناتمام گذاشت و با ناراحتی سکوت کرد. مطمئن بودم آقاجون هم، همان آرزوها را داشت اما گفت:

    _ما همه مون دوست داریم برای بچه هامون ، اونم بچه هایی مثل سهراب و یاسمن، بهترین عروسی رو توی بهترین جا بگیریم، اما الان شرایط جوریه که نمیشه ، ما ناچاریم قبول کنیم، اتفاقا فکر بچه ها هم خيلی خوبه.

    دایی یوسف ادامه داد:

    _بله، آبجی جان، توی شرایط فعلی این بهترین کاره ...انشاا... اگه عمری باقی بود بعد از اینکه دوره سهراب تموم شد و برگشتند... يه جشن مفصل اینجا براشون می گیریم، بالاخره اون موقع که همه باید بفهمند این ها ازدواج کرده اند.

    مادر لبخند زد و زن دایی نم چشمانش را گرفت. بدین ترتیب همه موافقت خود را اعلام کردند و ظرف بلورین شیرینی بار دیکرگردانده شد. آن ها حدود دو ساعت دیگرماندند و راجع به همه چیز صحبت کردند. قرار بر این شد که فردای آن روز برای خرید حلقه، پارچه، لباس عروس و سایر چیزها به بازار برویم و دو روز بعد درمحضر به عقدهم در آییم. آن شب وقتی به تختخوابم رفتم وسرم در بالش به نرمی فرو رفت؛ خواب چون عروس زیبا و طنازی، همچون شاه پریان رقص کنان به سراغم آمد و چشمانم را از آن خود کرد. به میمنت آن زیباروی تا صبح راحت خوابیدم و فقط خواب های طلایی دیدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 16
    قسمت اول


    صبح حوالی ساعت نه بود که مهرداد دنبالم امد و با هم به باغ رفتیم. اوماشینش را گوشهای پارک کرد و به الاچیق رفتیم. نمی دانستم چگونه برایش تعریف کنم . از همان اتفاقات باغ واز هوش رفتن سهراب گفتم تا همین شب قبل و قرار ازدواجمان .گفتم و گریه کردم ، اوهم هم پا وهمراه من مانندمادری که داغ فرزند دیده باشد اشک ریخت. باور کردنش برای او هم خیلی سخت بود. اوو سهراب در ان مدتخیلی صمیمی شده بودند ، حتی به جرات می توانم بگویم که انها به نوعی شیفته ی یکدیگر بودند.
    شاید شیفتگی و دلبستگی عجیبشان به خاطر ان بود که هر دو عاشق بودند . هر وقت به رابطه اندو فکر می کنم بیشتر از جام معنویت وجود یکتاپرستشان سیراب میشوم. هر چه بیشتر در عمق علاقه زیادشان به هم فرو میروم ، به خدایشان مومن تر میشوم. مگر میشود دو رقیب ، دو عاشق ، دو انسانی که طالب یک چیزند و بایدبرای رسیدن به ان تلاش کنند ، تا این اندازه دوستدار یکدیگر باشند؟!
    اما میشود. ان گونه که انها شدد. انها هریک به نوعی فداکار کردند تاعزیزترین دوستشان به خواسته خود برسد.
    شاید اگر می دانستم ان خبر تا ان اندازه او را شوکه میکند مانند مادر وزن دایی از او هم بیماری سهراب را پنهان می کردم و هیچ گاه به او نمی گفتم . مهرداد بر زمین زانو زده سرش را در میان دستانش گرفته بود و شانه های مردانه اش اشکارا می لرزید. حالت عادی نداشت و مانند مجنونی با خود مویه می کرد. نگرانش بودم و میترسیدم که برای او هم اتفاقی بیافتد. هر چه صدایش می کردم فایدهای نداشت. گویی اصلا صدایم را نمیشنید.
    نمیدانستم اقا خلیل چه موقع برایمان چای اورد ه بود. فقط لیوان چای رادیدم. ان رابرداشتم به طرف شیر اب دویدم.
    محتوای انرا خالی کردم واز اب پر کردم. به کنارش بازگشتم. مشتی اب به صورتش پاشیدم. دوباره و دوباره مشتم راپراز اب کردم وبه صورتش زدم و صورتش راشستم. سیلی ملایمی به گوشش نواختم که باعث شد چشمانش رابگشاید. مردمک سبز رنگ چشمانش راکه دوباره دیدم بغضم ترکید و در میان گریه گفتم :
    تو که جون به لبم کردی؟ چرا این جوری شدی؟ فکر کردم تو رو هم......مهرداد من دیگه نمی تونم ، توانش روندارم که تورو هم از دستبد. مهرداد من فقط اون رو برای چندماه دیگه دارم ،فقط چندماه.
    وهر دو باهم گریستیم. ناگهان دستی بر شانه هایم خورد. چهره ی اشنا و مهربانی گفت : شما دو تابرای چی گریه میکنید؟ یعنی امیدوار باشم که برای منه؟
    صورت سفید مهرداد کاملا سرخ شده بود و هنوز هم از چشمانش چون باران بهاری اشک می امد، سعی می کرد گریه نکند. اما نمیشد، خواست از الاچیق خارج شود اماسهراب نگذاشت. دستش را گرفت و او را در اغوش کشید.
    من معتقدم که انها عاشق هم هشتند. عشقی از جنسی متفاوت و چقدریباست عشق بین دو دوست. انها چندین بار همدیگر را بوسیدند و بالاخر ه مهرداد ارام شد. وقتی نشستند به انها حسودیم شد. انها هر دو مرا دوست داشتند و من این را به خوبی می دانستم اما رفتار هیچ یک به خوبی این را نشان نمی داد . گویی حضور من برایشان بی اهمیت بود و حتی ترجیح می دادند من انجا نبودم تا راحت تر صحبت می کردند.
    سهراب برای اینکه جو راعوض کندخندید و گفت :
    رفتم در خونه تون عمه گفت با مهرداد اومدید اینجا، اومدم مچتون رو بگیرم . گفتم حتما خبر ازدواج ما به گوش این پسره رسیده می خواد یاسمن رو بدزده.
    اگه میدزدیم چی کار میکردی؟
    دعات می کردم ، نمیدونی چه لطفی بهم می کردی، البته دلم برات میسوخت که گیر یاسمن افتادی ، هنوز جوونی ، حیف نفله میشدی!
    ا، خیلی بدجنسید!
    و صدای خنده شان در فضا پیچید. کمی بعد بلند شدیم و به طرف مطبخ به راه افتادیم. ظرفهای شاممان هنوز در تالار مانده بود. و و قت نکرده بودیم انها را تمیزکنیم . مهرداد هم همراهمان امد. وقتی او را از راه مخفی به تالار بریدم طبق انتظار خیلی تعجب کرد. و بعد هم سوال پیچیمان کرد. جوابهایش راکه گرفت او هم امدو در تمیزکردن انجاکمکمان کرد . انها هر دو شوخ و خوش طبع بودند و مرتب باهم شوخی می کردند . خوب که فکرش را میکنم به این نتیجه میرسم که رفتار انها از خیلی جهات شبیه هم بود. ساعتی کار تمیز کردن تالار طول کشید، بعد از ان به باغ برگشتیم و حسابی بازی کردیم.
    یاسمن خونه ی درختی مون هنوزم هست؟
    بودنش که هست ، ولی کفش پر از برگ و اشغال شده.
    پس تا من می رم چای بگیرم تو و مهرداد برید برگها رو بریزید پایین.
    صبر کن ببینم......خونه درختی دیگه چیه؟ اگه می دونستم می خواین این قدر ازم کار بکشید نمی اومدم.
    تنبلی نکن تازه اولشه ، من کارها دارم برات مهرداد خان....برو ، برو ، وقتی من بر می گردم برگی نبینم ، هاا!
    من به راه افتادم و مهرداد غرغر کنان حرکتکرد. فکر می کردم نردبان کاملا پوسیده باشد به خاطر همین دفعه ی اول جرات نکرده بودم کاملا بالا بروم. اما مهرداد اول بالا رفت و اطمینان داد که کاملا محکم است . او با دست و من باپا همه ی برگها و اشغال ها را پایین ریختیم و انجا را مرتبکردیم . چند دقیقه بعد سهراب با سینی چای امد . برایش خیلی مشکل بود با ان از نردبان بالا بیاید . ولی هر طور بودامد. هنگامی که استکان ها خالی شدند گفت:
    مهرداد نمی دونی این بالا چه روزایی داشتیم . چقدر این بالا بازی کردیم. ییادش بخیر . اکثرا ظهرا همین بالا می خوابیدیم.
    به به ، چشمم روشن......لیلای بیچاره رو کجا سر به نیست می کردید؟
    همین جایی که الان می خوایم تورو سر به نیست کنیم!
    اهکی.......مگه می تونی؟ عمه ات یاسمن رو به من سپرده!
    انها همان طور بی شرمانه به شوخی هایشان ادامه دادند و من فقط خجالت می کشیدم. بالاخره برای این که بحث را عوض کنم گفتم:
    راستی مهرداد به کسی چیزی نگی ها........با همه اعتماد و علاقه ای که به مهری دارم اما به اونم چیزی نگو. نمی خوایم کسی ا ز ازدواج ما بویی ببره.
    مطمئن باش ، قول میدم همه بفهمن .
    اااا مهرداد ............
    باشه شوخی کردم. راستی سهراب یه چیزهایی شنیده ام، شنیدم که می خوای یاسمن رو ببری دهات براش عروسی بگیری، خیلی زرنگی اما من رو نمی تونی دست به سر کنی ، می دونی که من هم باهاتون میام وبا همون راهنماتون هم بر می گردم.
    موجی ا ز خوشحالی من و سهراب را در بر گرفت .
    -جدی میگی ؟ واقعا میای؟
    البته که میام مگه میشه دوست عزیزم بدون ساقدوش باشه.........دست من اومد داره ، تو این چند وقته این سومین دومادیه که ساقدوشش هستم. البته دومی هم خودش بوده.
    -بله مشخصه، برای همین بودکه یک ماه نشده مژگان روطلاق دادم.
    -ناراحتی؟
    -نه که نیستم، ببینم حالا می تونی دعوامون بیندازی؟
    اخ جون..........چقدر من دوستدارم دعوا بیندازم ، مخصوصا شماهارو.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 16
    قسمت دوم


    انگار شوخی های انها تمامی نداشتند و هیچ گاه رنگ جدیت به خودشان نمی گرفتند . تا ظهر انجا بودیم و بعداز هم جدا شدیم. به خانه که بازگشتیم تازه سفره ی ناهار را جمع کرده بودند بنابراین ما غذایمانرا در اشپزخانه خوردیم . بعد از ظهر ، هنگامی که سر کمد لباسهایم بودم در زد و وارد شد. چهره ی خواب الودش کمی گرفته به نظر میرسید. بالاخره بعد از کلی این دست و اون دست کردن ، کنارم نشست و گفت :
    -چند دقیقه پیش داشتم با اقای مرادی –همون که مسئول اعزام من به اون روستاست- صحبت می کردم . می گفت مردم اونجا خیلی ناراحتند . چند تا مریض بدحال دارند و پشت سر هم تقاضای دکتر میکنند . می گفت اگر میشه باید زودتر بریم. تا سه چهار روز دیگه بایداونجا باشیم . می دونم برات مشکله که به ایم زودی بریم ، به همین دلیلم اصرار نمی کنم ، تو می تونی بمونی بعدا بیای.
    -البته که باهات میام ، درسته که امادگیش رو ندارم به این زودی مامان اینا روبرای چندین ماه ترک کنم ، اما بدون تو هم نمی تونم بمونم. ما که قرار بود تا یه هفته دیگه بریم، دیگه چند روز اینور و اونور فرقی نمی کنه . فقط یه مشگلی هست.
    -چه مشکلی؟
    -قبل از اینکه تو بیای داشتم به لباسهام نگاه می کردم ، اما هیچ کدوم به جز دو سه تا بلوز و شلوار به درد اونجا نمی خوره . مخصوصا اینکه بیشترشان هم دامن هستند اونام یا انقدر بلندو تنگ که نمیشه درست باهاشون راهر فت یا اونقدر کوتاه هستند که به درد اونجا نمی خورند. اگر میخوایم میون اون مردم زندگی کنیم بایدمثل خودشون باشیم ......حداقل اینکه مثل اونها لباس بپوشیم.......ولی با این لباسها......فکر اینجاش رو دیگه نکرده بودم.......حالا میگی چه کا رکنم؟
    -اگه فقط مشکلت اینه من حلش میکنم........یدفعه دوستای لی لی رابرای خرید به بازار لباس فروش ها بردم. اون جهیه کوچه بود که فقط لباس محلی می فروختند فردا که برای عقدرفتیم از اون طرف میریم یه سر میزنیم ، اخه اگر بخوایم زودتر بریم باید فردا بریم محضر.
    در همان موقع تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم از خوشحالی فریاد کشیدم:
    -سلام کجایی تو؟ خیلی بی معرفتی می دونی چند روزه منتظرم خبری ازت بشه ؟ دیگه داشتم نگران میشدم.
    -ببخشید ممنتظرت گذاشتم اخه ما تازه دیشب مستقر شدیم ....هنوز همه چمدون هامون رو هم باز نکردیم.
    -خب حالا خودت چطوری؟خودت،کوچولوت، ایمان ، همه خوبین ؟
    -اره خوبیم عزیزم مرسی ......تو چطوری ؟ مامان بابا خوبن؟
    -ما هم خویم ؛ ممنون. فکر نمی کردم اینقدر عزیز باشی ، دلم برات خیلی تنگ شده ، مخصوصا برای شیطونی هات و اذیت هات یه ذره شده.
    -اگه می دونستم اینقدر عزیز میشم زودتر میرفتم . ولی از شوخی بگذریم دل من هم برای شماها یه ذره شده. راستی از داییت اینا چه خبر ؟مخصوصا پسر داییت اونا چطورن؟
    -اونام خوبین....اتفاقا سهراب اینجاست. سلام میرسونه . قراره همین روزه ازدواج کنیم
    -ای ناقلا پس بالاخره کار خودتو کردی؟ می دونستم خیلی زرنگی، تبریک میگم . از طرف من و ایمان به سهراب سلام برسون. بگو تبریک میگیم.و خیلی دلمون می خواست تو عروسیتون باشیم. مطمئن باش از الان تا اخر عمرم افسوس می خورم که نتونستم توی مجلس عروسیتون باشم. ولی اینبهترین خبری بود که می تونستی بهم بدی. انشا الله خوشبخت بشین. ببین یاسی جون من زیاد نمی تونم صحبت بکنم ، ادرسمون ور میدم یادداشت کن . یه لطفی بکن ادرس رو به مهردا د هم بده و بهش خیلی خیلی سلام برسون . بگو تند تند برامون نامه بنویسه. خودت هم همین طور هر روز باید برام نامه بنویسی.
    ادرس را نوشتم و بعداز کلی بوسه که برایش از طریق کابل تلفن به میلان فرستادم با او خداحافظی کردم.
    -ژاله بود؟
    -اره تازه جاشون معوم شده.
    -سلام رسوندی؟
    -اوهوم. اون هم بهت سلام رسوند . خیلی هم تبریک گفت.
    -چرات بهش نگفتی؟
    -اون راجع به اتفاقات این چند وقته هیچی نمی دونه ، حتی نامزدی تو بامژگان، خودم بهش نگفتم . چون نمی خواستم توی غربت فکرش پیش من باشه. این جوری بهتر شد . مخصوصا اینکه حامله هم هست.
    -کار خوبی کردی بهش نگفتی......الانم اگه می خوای لباس عروس و حلقه بخری بهتره زودتر راه بیافتیم ، توی تاریکی که نمیشه درستخرید کرد.
    -باشه ولی اول باید یه زنگ به مهرداد بزنم چون مطمئنم که اونم نگرانه.
    -پس من میرم پایین تا تو بیای ، به مهرداد سلام من رو هم برسون
    -حتما
    -او رفت و من با مهرداد تماس گرفتم. او نیز خوشحال شد . بخصوص وقتی خبر سلامتی انها را شنید.
    -راستی ، رفتن ما جلو افتاده و احتمالا تا دوسه روز اینده میریم. توهم با ما میای؟
    -البته ، من همین امشب چمدونم رو جمع می کنم شاید چند روزی هم مهمونتون باشم.
    -خوشحال میشیم شما چند ماه مهمون باشید. یه چیز دیگه، خوب شد یادم افتاد چیزی به ژاله وایمان نگی ها.
    -باشه . ولی جوا ب نامه هاشو می خوای چه کار کنی.......می تونی براش نامه بفرستی؟
    -نه از همینم نگرانم.......موندم چه کار کنم. اونجا هر نامه چندین هفته طول می کشه تا به پستخونه برسه . از پستخونه تا ایتالیا هم کلی طول میکشه......شاید هر نامه بعد از یکی دوماه به دستش برسه . من بهش قول دادم هر هفته براش نامه بفرستم.
    -اگر مشکل دستخط نداشتیم من می تونستم به جای تو براش نامه بنویسم. اما ممکنه از دست خطم متوجه بشه.
    -نه اتفاقا فکر خوبیه چون دست خط من ریتم خاصی نداره . تو که خط ات خوبه راحت می تونی مثل من بنویسی. حالا توی راه یا اون جا با هم در این مورد بیشتر صحبت می کنیم . فردا شب بهت زنگ می زنم میگم دقیقا کی وقت حرکته، فعلا خداحافظ به مامانت اینا مخصوصا مهری سلام برسون.
    با اوخداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. غافل از این که در حیاط و میان درختان باغ کوچکمان دایی و اقا جون مشغول صحبت بودند. و دایی یوسف داشت تمام اسرار بیماری پسرش را برای پدرم فاش می کرد. حاضر شده بودم وداشتم ار اتاق خارج می شدم که اقاجانم وارد اتاق شد و خواست که با من صحبت کند. در هنگام حرف زدن سعی داشت اشکی را که در چشمانش حلقه زده بود را پنهان کند. برای همین به کنار پنجره رفت وگفت:
    -همین الان داییت همه چیز رو بهم گفت ، گفت و با حرفهاش دلم رو اتیش زد باورم نمی شه ، اخه چه طوری ممکنه سهراب که سالم و سرحاله ، بیچارهمادرش....بیچاره مادرت ، چه جوری می خوان با این غم کنار بیان؟ اخ چقدر داغ فرزند سخته، حتی فکرش تن ادم رو می لرزونه ، یوف چی می کشه، برای همین بودکه چهره اش اینقدر شکسته شده . خدا خیلی بهش صبر داده که تونسته سر پابایسته هر چندکه خمیدگی کمرش کاملا معلومه. داییت می گفت تو میدونی، با اینحال خواستی باهاش ازدواج کنی، خواست که منهم بدونم .تقریبا به التماس افتاده بود که منصرفت کنم اما من بهش گفتم که به تو حق میدم ومن هم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم......هر چند که ما هیچ وقتدر عشق به پای شماها نمیرسیم. فقط ، یاسی ، بابا قول بده ، قول بده که خوشبخت زندگی کنی، حتی اگه چند هفته باشه ، به حال فکر کن و با فکر اینده خودت رو عذاب نده ......همین فرصتها رو هم با افسوس اینده از دست ندین، بعدا به اندازه کافی برای غصه خوردن وقت داریم.تا دیر نشده از زندگیتون لذت ببرید ، من هم مثل بقیه ، مثل تو اون رو دوست دارم بنابراین کمکش کن خوشبخت زندگی کنه و تو به جای همه ما مواظبش باش . میدونم که برای تو از همه سخت تره اماوظیفه ات خیلی سنگینه ، قول بده که به جای مادرش نوازشش کنی و به جای پدرش قدو بالاش رو نگاه کنی وبه جای عمه اش قربون صدقه اش بری و به جای خواهرش براش دلسوزش کنی و بالاخره به جای خودت ، یه جای عشقش ، به جای همسرش باهاش زندگی کنی و از زندگی کوتاهتون لذت ببرید.
    سرش را که برگرداند ، صورت من هم مثل خودش سرخ شده بود و اشکهایم مجالی برای ریختن پیدا کرده بودند. بارها خدا را به خاطردرک وفهم زیاد اقاجون سپاس گفته بودم و ان روز بار دیگر در محضرش زانو زدم واو را برای تمام لطف هایی که به من ارزانی داشته بود و حتی به خاطر عزیزی که روزی سر از لطف و عنایتش به ما امانت داده بود و حال باز هم از سر کرم و بزرگیش می خواست از ما بازستاند تشکر کردم.
    باز هم اغوش امن و گرم اقاجونم برایم ماوایی شد تا تن خسته ام در ان ارام گیرد. نیم ساعت بعد که اشک ریختن هایمان دیگر اثرخودشان را بر روی صورت هایمان از دستداده بودند نزد بقیه رفتیم تا برای خرید به بازار برویم.
    با ان که خیلی وسواس و حساسیت از خودمان درانتخاب لباس و دیگروسایل نشان ندادیم اما حلقه ای خریدیم که با وجود تمام سادگیش بسیار زیبا و البته گران قیمت بودو هنوز هم شبیه ان را هیچ جا ودر دست هیچ کس ندیده ام.
    لباس هایمان هم از زیباترین مدل هایی بود که در جدید ترین ژورنال های روز یافت می شد وفروشنده اش قسم خورد که شب قبل از خیاط تحویل گرفته و بیش از دو ساعت نمیشد که از اتو بخار به مغازه اورده.
    شام مان را هم در رستورانی خوردیم و وقتی به خانه بازگشتیم ، دستمان از بسته های کوچک وبزرگ پر بود و من مانند دختر بچه ها از دیدن ان همه کادو و وسایل نو ذوق کرده بودم. همه را دورم چیده بودم و خودم در وسطشان نشسته و یکی یکی براندازشان می کردم.
    در میان انها خیلی از پارچه ها ولباس های قیمتی و مد روز بود که در زندگی چند ماهه ام با سهراب حتی برای یک بارهم نتوانستم از انها استفاده کنم
    شب وقتی به رختخوابم رفتم علاوه بر دایی وسهراب غصه ی اقاجونم را هم خوردم که ان شب ، شب بدی را گذراند. برای همه انها دعا کردم و از خدا خواستم که از خزانه بی انتهای لطف و عنایتش قدری صبر به انها عطا کند. ان قدر که زیر بار ان غم بزرگ خرد نشوند و بتوانند با تکیه به الطاف پروردگارشان ان را تحمل کنند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل16
    قسمت سوم




    تا خود صبح دم فقط کابوس ها ی عذاب اور دیدم ولی صبح با دنیایی از امید و ارزو و البته شوق و ذوق از خواب بیدار شدم. مادرم در اسمان ها سر میکرد واز خوشحالی بر پای بندنبود. او حتی توانسته بود با غم جدایی از دختر یکی یکدانه اش و در دانه اش که همیشه در کنارش بودو لحظه ای نمی توانست غم دروی او را برای مدت درازی تحمل کند هم کناربیاید. نزدیک ساعت ده بود که خانواده دایی به دنبالمان امدند و همگی به محضر رفتیم. کمی معطل شدیم تا خطبه عقد جاری شد و بااخره دو مرغ عشق، دو معشوق بعد از سالها رسما به هم رسیدند و توانستند از جام می، عاشقانه می وصال را بنوشند. ما خندیدیم و با خنده مان دل همه را شاد کردیم. همه خندیدیند تا ما شاد باشیم وبداینم لحظه ای که به امید ریدن به ان زنده بویدم بالاخره فرا رسید و همه انها حقیقتی زیباایود. روایی که به ان دست یافته بودیم.
    حلقه ها را به دست هم کردیم. و بدین ترتیب من و سهراب زن و شوهر شدیم. از انجا که دیگر وقتی برایمان نمانده بود از همان جا به بازاری که سهراب گفته بود رفتیم تا پوشش مناسبی بیابیم. حق با او بود. انجا کوچه درازی بود که مغازه ها یانپر بود ازر لباس های محلی . تمام مغازه ها را یک به یک گشتیم. تابا کمک فروشنده ها توانستیم چند دست لباس که مخصوص روستاهای شمالی بود خریداری کنیم. از انجا به چند مغازه دیگر هم سر زدیم و چندین بوم در اندازه های مختلف رنگ و دیگر وسایل مورد نیاز نقاشی را خریدیدم.. البته به اصرار سهراب که می گفت:« انجا مناظر ناب و فوق العاده ای دارد که فقط به دردد نقاشی می خورد»
    هنگام عصر که به خانه بازگشتیم ، دایی و زندایی هم انجا بودند. سهراب بالافاصله بااقای مرادی تماس گرفت و او گفت که فردا ظهر با اتوبوس ساعت دو بهگیلاممیرویم. شب رادر هتلی اقامت می کنیم و صبح زود به راه می افتیم و احتمالا نزدیک ظهر به روستا خواهیم رسید. انشب لیلا کیت و مهرداد هم به ما پیوستند و همگی جشن کوچکی دور هم گرفتیم. جشنی که هم برای ازدواج ما بود وهم برای خداحافظی. شبی خیلی خوب و به یاد ماندنی. و ما تا صبح لحظه ای چشم بر هم نگذاشتیم. سهراب که می دانست شایدهرگز دیگر خانواده خود را نبیند از فرصت هایش کمال استفاده را کرد و یک دل سیر انها را تماشا کرد. بی قراری های ان شب زندایی هرگز از زوایای ذهنم پاک نمیشود. گویی حس مادرانه اش به او گفته بود که گل زیبایش را دیگر هرگز نمی بیند مدام گریه میکرد و پسرش را میبوسید و بیشتر زا ان می بویید.
    انشب همه حال عجیبی داشتند . همگی گیه می کردیم. ما از انچه میدانستیم. زار میزدیم و انها از انچه نمی دانستند.
    وقتی روشنایی صبحبه ما فهماندکه شب، پایان پذیرفته، اصلا احساس خستگی و خوب الودگی نمی کردیم. مادر وزن دایی مرتبا به چمدان های ماسرکشی یمکردند وهر یزی که به ذهنشان میرسید یا به دستشان می امد در ان قرار می دادند. مهرداد به خانه شان بازگشت تا هم چمدانش را بردارد و هم با خانواده اش خداحافظی کند. جنب و جوش عجیبی در خانه ما برقرار بود و همه در تقلابوند که ما را محهز بفرستند. و چیزی رااز خاطر نبرند. نزدیک ظهر بود که مهرداد به خانه ما امد و ناهار را با ما خورد.
    ساعت یک بود و ما حاضر و اماده چمدان به دست منتظر بودیم تا اقاجون و دایی ماشین ها را روشن کنند و به ترمینا ل برویم. در انجا اقای مرادی را همراه راهنمایی که قرار بود ما را همراهی کند یافتیم. اقای مرادی یک سری اوراق که شامل معرفی نامه ، برگه ای از سازمان نظام پزشکی ، مقداری پول نقد و هزینه هتل ودیگر چیزها بود با کلید خانه و مطب دراختیارمان قرار داد و برایمان ارزوی موفقیت کرد.
    به ساعت ترمینال ما دقیقا پانزده دقیقه فرصت داشتیم تا با خانواده هایمان خداحافظی کنیم. دایی باتمام تلاشی که کرده بود هنگامی که سهاب را در اغوش گرفت اشک در چشمانش حلقه زد. او اشکارا می کریست چون می دانست که دیگر هیچ گاه فرزند دلبندش را دوباره نمی تواند ببیند. دیدن پدر و پسری که برای همیشه خداحافظی می کردند خیلی سخت بود..... خی سخت.
    زن دایی و مادرم بارها وبارها ما را بوسیدند واخرین سفارشاتشان را در گوشمان گفتند. اقاجون هر دوی ما را بغل کرد و او هم اخرین خداحافظی اش را با تازه دامادش کرد.
    در میان بدرقه پرشور انها سوار اتوبوس شدیم . وقتی در صندلی هایمان قرار گرفتیم و اتوبوس به قصد سفر به حرکت در امد مادرم را کاملا درک میکردم. او حق داشت که برای سفر تنها دخترش به روستایی دور افتاده ان قدر پریشان و اشفته بش.. دختری که در تمام بیست و یکی –دو ساله عمرش هیچ گاه بیش ازیک هفته ازاو دور نبوده. او نمی توانست قبول کند که دختر یکی یکدانه اش و عزیز کرده اش به شهری دیگر با فرسنگ ها فاصه برود و هیچ خطری او را تحدید نکند. حتی اگر همسری چون سهراب به همراهش باشد.
    در راه هنگامی که سهراب ومهرداد هر یک سرهایشان را بر پشتی صندلی شان تکیه دادند و خوابیدند من در افکارم غرق شده بودم. افکاری که انگار هیچ گاه نمی خواستند رهایم کنند. در تمام طول راه لحظه ای نخوابیدم گویی خواب با چشمان غریبه شده یا حتی قهر کرده بود. در فکر زندگی ام بودم که تا چند ساعت دیگر می بایست در دیار ی نا اشنا و با مردمی غریبه اغازمیکردم. به مژکان فکر میکردم. به حالی که داشت. ایا از من ناراحت تر وغگین تر بود؟ یا سهراب را فراموش کرده بود؟ در فکر زن دایی و حرفهای اقوام بودم. به فکر ژاله .و همسرش والبته نوزادی که تاچند وقت دیگر متولد میشد. به همه چیز فکر کردم و بیشتر از همه به سهراب، مرد جوانی که بهارامی در کنارم به خواب رفته وبد و صدای نفس های منظمش مرا مطمئن میکرد که زنده و خوب است. چقدر در خواب زیبا و معصوم به نظر میرسید واز همیشه بیشتر خواستنی شده بود.
    ناخوداگاه برگشتم و نگاهی به مهرداد که او در صندلی عقب به خوابی راحت فرو رفتهبودانداختم. اوهم به اندازه سهراب معصوم و خواستنی بود. با وجود بسته بودن چشمانش و ندیدن مردمک ها ی خوش رنگش اما هنوز هم زیبا بود. در جاده اسمان بارانی بود و هوای اتوبوس هم قدری سرد شده بود. من فقط یک ژاکت پشمی که به اصرار مادرم در اخرین دقایق برداشته وبدم به دست داشتم حال انکه انها دو نفر بودند. انتخاب برایم دوشوار بود. و نم یخواستم فرقی بین انها قایل شوم. سهراب لباس گرمی به تن د اشت اما مهرداد فقط بلوز تابستانی استین گوتاهی تنش کرده بود. از جا ی برخاستم و کنار مهرداد رفتم. وقتی ژاکت را رویش انداختم لحظه ای چشمانش رابا زکرد و گفت:
    -سهراب چی؟
    -اون لباسش گرمه...توناراحت نباش.
    -ارزو داشتم که من جای اون تومور می گرفتم ان وقت شما دو تا می توانستید راحت زندگی کنید. من هم می توانستم پز بدم که فداکاری کردم تا زمین بتونه شاهد عشق بازی دونفر عاشق واقعی باشه..... ین جوری مردم می فهمیدند که لیلی و مجنون ها، خسرو و شیرین ها، رومئو و ژولیتهاو...فقط افسانه نیست و گاهی هم می تونن واقعیت پیدا کنند.
    -نه مهرداد خواش میکنم اینجور نگو ..تو ان قدر خوب و عزیزی که مطمئنباش اگه این بلا سر تو می امد کمتر از حالا ناراحت نمیشدم. ..... قسمت این بود که این جوری باشه تا ما لااقل برای چند ماه باهم باشیم. و گرنه که اون جوری همه چیز روال عادی خودش رو داشت و مژکان طبق قرار با سهراب ازدواج میکرد....فقط این وسط منیه دوست خوب و مهربون رو که وقتی باهاش اشنا شدم سنگ صبور وپشتوانه ام بوده از دست میدادم. لااقل اینجوری امید دارم که تو هستی تا مرهمی برای روح پاره پاره ام باشی....بگگیر بخواب دیگر هم از این فکرها نکن.
    لبخندی زد ودوباره به خواب رفت. گویی اصلابیدار نشده بود وان چیزها زاییده ذهن خودم بودند. به صندلیم بازگشتم وسعی کردم کمی ارم بگرم ولی اصلا فایده ی ای نداشت. چنددقیقه ای گذشت بود که سهراب چشم گشود ونگاه زیبایش رابه من دوخت:
    -تو نخوابیدی؟
    -نه، خوابم می بره....داشتم جاده رو نگاه میکردم. من این راه روزیاد اومدم و رفتم ...اما تا حالا زیبایی اون رو تااین حد درک نکرده بودم.اینبار این جاده بارم کشش و جذابیت دیگر داره. نمی ونم منظورم رو درک میکنی یا نه؟
    -اره من هم همچین احساس و کششی رودارم ولی درستبر عکس توست......من احساس میکنم این جاده من رو برای همیشه بهطرف خودش میخونه و با فرایاد ازم دعوتم یکنه در اغوشش اروم بگیرم.......احساسم به من میگه که دیگه هرگز از این جاده به قول تو زیبا بر نخواهم گشت.
    نمیدانستم به او چه بگویم به اوکه به سرنوشت و مرگش اگاه بود. نمیدانستم به او امید بدهم امیدی بیهوده و عبث.به یاد حرفهای اقاجون افتادم که میگفن فرصت هاتون رو با با افسوس اینده از دست ندین. سرم را برگرداندم چیزی به او بگویم اما دوباره خواب او را ربوده بود.
    هنگامی که راننده اتوبس را کنار رستوران درب و داغانی برای صرف شام نگه داشت ، انها را بیدار کردم. وارد رستوران شدیم اکثر میزها توسط دیگر مسافران اشغال شده بودند. من و سهراب برای شستن دست و صورتمان رفتیم ومهرداد هم رفت که سفارش شام را بدهد. شاممان را همراه با شوخی های انها خوردیم. هر دوی انا خوابشان را کرده بودند و حسابی سرحال بودند. بودن در کنا ران دو برایم ارو بود اما در ان لحظه حوصله گوش کردنبه صحبت هایشان را نداشتم. و این در حالی بود که حرفهای انان مسافران میزهای کناری را هم به خنده انداخته بود. دخترکی کهبه نظر میامد تقریبا چند سالی از من کوچکتر باشد و پسر بچه ای را هم در اغوش داشت درست روبه رویمنشسته بود. در حالی که از حرفهای بی مزه سهراب و مهرداد به خنده افتاد هبودم، چشمان نافذش را با نوعی خشم به من دوخته بود.
    پیش خودم فکر میکردم کهشاید بدش تنمی امد مرا خفه کند اما دلیلش را نی دانستم. هنگامی که دو جوان همراهم را می نگریشت حسرت رت به وضوح از چشمان ریز و سیاهش میخواندم. اما در برخورد با من حالت چهره اش کاملا عوض میشد. شاید پیش خودش فکر میکرد که من با ان قیافه و تیپ چقدر خودخواه و خودپسند هستم ولی اصلا برایم مهم نبود که او یا بقیه در مورد من چه فکری میکنند. شاید ان هم از خودپسندیم. بود. او با تمام وجود گوش شده بود و سعی داشت تا حتی یک کلمه از صحبت های ان دو را از دست ندهد. ان وقت من حوصله گوش کردن به انها را نداشتم.
    سهراب که متوجه بی حوصلگی ام شده بود پرسید:
    -چیه یاسمن؟حالت خوب نیست؟چرا این قدر کلافه ای؟
    -ببخشیدا، از دست بی مزگی های شما خسته شدم.....اگه یه نگاه به اطرافتون بیندازید می بینید که همه دارند شماها را نگاه می کنند.
    -چرا نگاه نکنند؟مگه اونا دل ندارند، دو تا جوون خوش تیپ و خوشگل اینجا نشستن که برخلاف نظر شما گوله نمکن، بگذار نگاه کنند مگه شما بخیلی؟
    -نخیر بخیل نیستم. نگاه کنند فقط خواستم بگم از چی کلافه شدم.
    مهرداد هم اظهار نظر کرد:
    -می دونی چیه سهراب......من فکر میکنم عصبانیت یاسن از حسادتشه.....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 16
    قسمت چهارم



    سرم را که به طرف ان دختر برگرداندم. لبخندی مرموز بر کنج لبانش جای داشت. ولی دیگر ما را نمی نگریست. نمی دانستم لبخندش برای چیزهایی که اندو به هم گفته بودند یا برای چیز دیگری بود.
    پسرک کمک راننده حرکت اتوبوس را اعلام کرد. و ما برای سوار شدن از جایمان بلند شدیم. فکر می کردم ان دختر هم سوار خواهد شد اما او مسافر اتوبوسی دیگری بود.
    به صندلی هایمان که بگشتیم؛ من هم خوابیدم. با ترافیک جاده و پنچری لاستیک و دیگر معطلی ها ، حدود ساعت یازده شب به مقثپصذ رسیدیم. ما و اقا ولی به همراه پیرمردی اخرین مسافران اتوبوش بودیم. که در ایستگاه اخر در شهر کوچکی به اسم هاشم اباد پیاده شدیم. شب را در مسافرخانه ای در همان نزدیکی گذراندیم.
    اقا ولی خیلی از انجا تعریف میکرد و میگفت بهترین جایی است که در ان اطراف وجود دارد. به دل ما که چنگی نزد ولی هر چه بود برای یک شب قابل تحمل بود.لسمانهنوز کاملا روشن نشده بود وگرگ و میش بود کهبهراه افتادیم. می دانستم که باید نصف راه رابا اسب یا چهار پای دیگری برویم. به خاطر همان هم لباس هایم را در اوردم و در چمدان گذاشتم و به جای انها یکی از لباس های محلی را که چندی پیش خریده بودم به تنکردم. وسری گلداری نیز که با منجوق و پولک های رنگی تزیین ششده بود به سر کردم . وقتی با ان هیبت تازه نزد انها که در حال خوردن صبحانه بودند رفتم همه شون ماتشان بد.
    نمی توانم بگویم در نگاه سهراب و مهرداد خنده بود ؛ نه....نخندیدند. چیزی در نگاهشان بود چیزی مثل تحشین سهراب سکوت را شکست و با لکنت گفت:
    -چقدر بهت میاد. خیلی عوض شدی مخصوصا بااون روسری ای که سرت کردی؟ خانم شما نان ههم بلدی بپزی؟
    -کاری نداره . یاد میگیرم. و نون عروسیمون ور خودم برات درست میکنم.
    بعد از خوردن صبحانه و پرداخت کرایه مسافرخانه ماشینی گرفتیم که ما را تا اخرین روستایی که ماشین بود ببرد. نمی دانم چه ساعتی بود که به انجا رسیدیم ولی اسمان مدتها بود که روشن بود. راننده ما را در روستای کوچک و سر سبزی پیاده کرد. که تعداد خانه های ان به زحمت به 15 عدد میرسید. در فاصله ای که ما روی سبزه ها ی کنار یکی از خانه ها استراحت میکردیم. اقا ولی رفت و چهار قاطر برای چند روز کرایه کرد.هزینه ان را از همان پولی که اقای مردای داده بود نقدا پرداخت کردیم. تمام چمدان ها وسایل پزشکی سهراب و داروهایی مه همراهمان بود را بار قاطر کردیم و خودمان سوار شدیم با این حال اقا ولی گفت: «اینکه چیزی نیست خانم.....قاطرا حیوونای پر قدرتی ین..بیشتر از ایناشم می تونن تحمل کنن»
    خوشبختانه من در طول مسافرت چند ساعته مان با قاطر ، دچار مشگل نشدم. چون سوارکاری را در شانزده سالگی نزد یکی از دوستان پدرم اموخته بودم. هنگامی که از جنگل می گذشتیم ، اقا ولی به مااخطار کرد که مواظب جانوران وحشی باشینم. به خاطر همان هم در وسط حرکت میکردم، مهرداد وسهراب هم در ظرفینم می امدند. اقا ولی هم بی خیال قاطرش را جلوتر از ما اهسته می راند. با انکه سواری در ان فضای سر سبز و فرح بخش بود ، اما ساعت ها سواری حسابی خسته مان کرده بود. کمرم درد شدیدی گرفته بود و دلم برای یک لحظه خوابیدن بر روی زمین –برای ارام شدن درد کمرم- لک زده بود.
    بالاخره در ان هنگام که طاقتم تمام شده بود و چشمانم دیگر سیاهی میرفت روستا از دور نمایان شد. دیگر راه زیادی نمانده بود و ما م یتوانستیم به راحتی انجا رامشاهده کنیم. اقا ولی که برای دیدن مردم و خانواده اش بی تاب بئد ، به بهانه اعلام خبر ورودمان به تاخت از ما دور شد. ما همان طور اهسته در حرکت بودیم ، گوییی برای رسیدن عجله ای نداشتیم. وارد روستا که شدیم غیر از کسانی کهبه سر زمین یاباغشان رفته بودند وکسانی که گله هایشان را به چرابرده بودند همه به استقبالمان امدند. دهها چشم به ما دوخته شده بود و چشمان ما هم به انها. نمی دانستیم چه باید بگوییم تااینکه مرد جاافتاده ای که به اصطلاح همه کاره روستا بود ، جلو امد و دست سهراب و مهرداد را به گرمی فشرد. و به من هم با شک و تردید خوش امد گفت با ان حال خوشامد گوییش صمیمانه بود. لهجه شمالی داشت ، اما به نسبت از بقیه مردم روستا کمتر بود. غیر از ان مرد که او را الماس خان صدا میزدند ، بقیه اهالی هم که انجا جمع شده بودند مرا با تعجب و تردید می نگریستند. علتش را بهخوبی می دانستم. و درست هم بود. مهرداد و سهراب از لباس ها وقیافه شان کاملا معلوم بود که شهری اند وتازه از شهر امده اند اما من بالباس محلی و گیوه هایی کهبه پتا کرده بودم چه نسبتی با انها داشتم؟ایا با انها بودم؟ اگر بودم چرا همانند انها لباس نپوشیده بودم؟اگر با انها نبودم چه نسبتی با انها داشتم؟ اینها و ده ها سوال دیگر فکر اهالی روستا را به خود مشغول کرده بود.
    وقتی اقا ولی ما را به اهالی معرفی کرد همان البسه ای که به تن داشتم به همراه لبخندی که از صمیمت بر لبم نقش بسته بود باعث شد تا اولین بذر دوستی و محبت بینمان ریخته شود.
    دکتر جوانمان کارش را همان بدو ورودش اغاز کرد. او همان طور که با اهالی سلام و احوالپرسی میکرد دختر کوچولویی را دید که در بغل مادرش گریه کنندکان مرتب فین فن میکرد و صورتش به قدر کثیف بود که چهره اصلیش قابل تشخیص نبود. کودک ابریزش بینی داشت و از بس بااستین بینی اش را پاک کرده بود اب خشک شده ی بینی اش بر صورت ، استین بلندش و بالا ی لبش چسبیده بود. شاید اگر من بودم حتی رغبت نمیکردم او را نگاه کنم اما او انگار که ان کودک فرزند خودش باشد ، او رااز اغوش مادرش گرفت و بغلش کرد. همان طور که بانگاهش وضعیت جسمانی او را بررسی میکرد به همراه ان زن به خانه شان که در همان نزدیکی بود رفت.
    من ، مهرداد و بقیه اهالی هم بدون هیچ حرفی دنبالشان به راه افتادیم و در حیاط خانه ان زن تجمع کردیم. سهراب خییل راحت دخترک را لب اب برد و دست و صورت کثیفش را خوب شست. لباسها ی چرکش کمی خیس شده بود اما بی توجه به انکه ممکن بود لباس خودش هم کثیف و خیس شود کودک را گرم رد اغوش گرفت. او را به اتاق برد و رو ی روانداز کهنه خانه شان خواباند و در حینی که او را معاینه میکرد لباس هایش را از تنش در اورد. تا مادرش لباسهایی که با وجود کهنگی تمی و خشک بود تنش کند. او همان جا داروهای دخترک را که به زور سه سالش میشد به زن داد وتاکید کرد که به موقع انها را به او بدهد.
    سهراب با امکه نه مثل من لباسهای محلی پوشیده و نهبه جای کفش های گران قیمتش گیوه به پا کرده بود اما باان کار انسان دوستانه و صمیمانه اش به شدت در همان اولین برخورد مورد علاقه مردم قرار گرفت. درست مانندمادرش که در همان اولین دیدار بسیار به او علاقه مند شده بودم و هرروز هم علاقه ام به زندایی ام بیشتر میشود. او به من یاد داد که با رفتارمباید به مردم بفهمانم که دوستشان دارم و علیرغم ظاهر شیک و اراسته هیچ فرقی با انها ندارم. همگی انسانیم و درست به اندازههم حق زندگی کردن داریم.
    لماس خان همراهمان امد تا خانه مان رابه ما نشان دهد. خانه و مطب درست کنارهم قرار داشتند و طوری ساخته شده بودند که ا زخانه به مطب و بالعکس راه داشت. من در همان مدت کمی که دران روستا ی کوچک وزیبا که سرسبزی وزیبایی اش مرابهیاد افسانه ها می انداخت ، بودم و در میان مردمش زندگی کردم. معنای کامل محروم وبی بضاعت رابا چشمانم دیدم. نمی گویم چشیدم چون دروغ است. ما نسبت به اهالی انجا از زرندگی مرفه و خوبی برخوردار بودیم. مردم انجا بسیار خونگرم و مهمان نواز بودند و حتی از اهدا اندک چیزی هم که داشتند برای پذیرایی از مهمانانشان یا کمک به دیگران دریغ نمیگردند. ولی بیشتر انها د رخانه های کوچک ومحقری زندگی میکردند. که سقف اکثرشان نم داده و در حال فرئریختن بود وفرش برای زیرشان نداشتند.
    در مقایسه با خانه انها ، خانه ما واقعا مانند قصر وعمارتی زیا بود. حال انکه خانه مش رجب در ته باغمان بزرگ تر و زیباتر از خانه ما بود! این را مقایسه کردم تابه عمق فقر ونداری انها و وضعی که ما دران زندگی می کردیم پی ببرید.
    وقتی وارد خانه جدیدمان شدیم بادیدن وضع انجا ابتدا دلم گرفت. انجا خانه ا ی نبود که سالها در رویایم برای خودم ساخته بودم. حتی زمانی که می دانستم به انجا خواهم رفت. اما بعد یاد کتابی افتادم که بعداز رفتن خانواده دایی به انگلیس برای فرار از تنهایی خوانده بودم. همان کتابی که سهراب در روز اول ورودشان ، در کتابخانه میخواند. کتاب شاهزاده محکوم ؛ داستان در مورد شاهزادگان جوان انگلیسی تباری بود که همگی جزو صاحب منصبان و سردمداران ارتش بودند. انها شبی در کشورشان به خاطر دفاع ار حق مردم مظلوم و مقابله با ضلم شاهشان نسبت به مردم عام ، دست به کودتا میزنند. و نتیجه کارشان چیزی جز تبعید به اردوگاه دور افتاده ای د رخارج از وطنشان نمیشود.انها که سالها در بهترین خانه ها با غالی ترین امکانات به سر میبردند و به اصطلاح در پر قو بزرگ شده بودند بهبردگی کشیده شدند و حتی ا زکوچکترین امکانات و جزیی ترن وسایل نیز محروم شدند. به دنبال تبعید انها همسرانشان هم که از خانواده های اعیان و اشراف بودند یکی یکی به شوهرانشان پیوستند و د رسختی با انها شریک شدند.
    زمانی خود را در دالان عمارتمان با پرنس و شاهزاده ای مقایسه کرده بودم و حال هم می بایست همانند انها سختی ها را تحمل میکردم و اجازه نمیدادم همسرم به نارحتیم پی ببرد. حال انکه خانه و زندگی ما انهم در کنار هموطنانمان هزاران مرتبه از وضع انها بهتر بود. لبخندی زدم و گفتم»
    -اینجاخیلی کار داره......همه خونه پر از گرد و خاکه........اول باید اینجا رو تمیز کنم بعد لباسهامون و بقیه وسایل رو بچینم.
    -یاسمن من واقعا متاسفم ، می دونم که حق تو این خونه و زندگی نیست.....تو باید در ......
    -چی داری میگی؟ من خودم خواستم الان هم اصلا پشیمون نیستم. درسته که اینجا به بزرگی و قشنگی خونه خودمون نست اما فضا و هوای تمیز و خیلی خوبی داره من کجا می تونستم یه همچین مناظر ناب ومعرکه ای برای نقاشی پیدا کنم؟ من به داشتن تو و زندگی میون این همه مردم افتخار میکنم، افتخار میکنم به داشتن شوهری که با وجود این همه سال دوری هیچ وقت با مردمش بیگانه نشده. دکتر جوانی که با تموم عشق اومده تا درد انساتی رودرمان کنه. این چیز کمی نیست و من ارزشش رو میدونم . دیگه هم همچین فکری نکن، فقط میدونی چیه ، موندم الان چی درست کنم....هیچی توی خونه نداریم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 16
    قسمت پنجم



    در همان موقع که بر سر ناهار گفتگو می کردیم.، زن جوانی که بعدا فهمیدم فقط یک سال و نیم از من بزرگ تر بود اجازه خواهان وارد شد، لباس گشادی به تن داشت که شلوارش از زیر ان معلوم بود. روسری اش راز پشت گره زده و چادری به دور کمرش بسته بود. ظرف غذایی به دست داشت که چند نان داغ هم که مشخص بود تازه از تنور درامده رویش قرار داشت. دو دختر دو قلویش هم هر یک گوشه چادر مادرشان راگرفته و پشت او مخفی شه بودند. با ان لهچه کش دار شمالی اش گفت:
    -براتون ناهار اوردم....ببخشید اقای دکتراگه کمه...اگه میدونستم امروزتشریف میارید حتما غذای بهتری می گذاشتم.
    -نه خیلی هم خوبه...دستتون درد نکنه...به به کوکوی سیب زمینیه که حتما هم خیلی خوشمزه است. خودتونم بیاید با ما بخورید.
    -نوش جانتون....ما غذا خوردیم....خانمم اگه کاری داشتن حتما صدام کنن.... خونه ما همین بغلیه....امروز سر زمین نمیرم ، خونه ام.
    سهراب ومهرداد هر دونگاهی به من کردند تا من خود جواب او رابدهم بنابراین گفتم :
    -دستتون درد نکنه، حتما اگه کاری بود صداتون میکنم....از بابت غذا هم خیلی ممنون. مونده بودیم چی بخوریم.....این دو تا رو هم از دستپخت من نجات دادین.
    فکر نمی کنم او چیزی از حرف من فهمیده بود اما باخنده ما اوهم خندید. بعد هم خداحافظی کد و از خانه خارج شد. او هنوز به طور کامل از خانه بیرون نرفته بود که ما به ظرف غذا حمله ور شدیم. بااینکه برای گرسنگی ما ان غذا کم بود اما بسیار خوشمزه بود. و ان نان های داغ هم حسابی به ما مزه داد. بعد ازناهار مهرداد و سهرا ببرای روبه راه کردن مطب به انحا رفتند. با انکه اقای مردای گفته بود که او از فردا می تواند کارش را اغاز کند ، اما سهراب با دیدن وضع اهالی تصمیم گرفته بود که عصر همان روز بیماران را بپذیرد.
    نگاه یبه دور و اطراف خانه انداختم ، نمی دانستم که از کجا شروع کنم. اولین کای که کردم روسریم راکه به محض رسیدن در اورده بودم دوباره سر کردم. و ان را بالای سرم گره زدم. اول شروع به جمع و جور کردن وسایل اضافی کردم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که همان زن دوباره امد. از سر و صدایی که به راه انداخته بودم فهمیده بود که کار دارم و به کمکم امده بود. اسمش گل نسا بودو بزودی با هم صمیمی شدیم. در حینی که وسایل را جا بهجا میکرد باتعجب پرسید:
    -خانم دکتر زیلو رو برای چی گذاشتین اینجا؟....مگه نمی خواینش؟
    -نه لازمش نداریم ، فرش که هست دیگه اون زیلوی کهنه به چه دردی میخوره؟
    -حیفه خانم دکتر بیرونش نیندازید. ایمجا خیلی رطوبت داره....شما هم که به رطوبت ابنجا عادت ندارید ممکنه بدردتون بخوره.
    -اخه جاکمه...همین جوری هم برای وسایل خودمونجا نداریم.
    -خب منمی برم م یگذارم توی انبارمون...انباری حاطمون جازیاد داره...هر وقت که خواستین بیاین ببرین.
    -باشه دستت درد نکنه...حالا تا ان موقع اگه خودتون لازم داشتین مصرف کنین، معلوم نیست که مااحتیاج پیدا کنیم.
    -پس اگه اجازه بدین تا موقعی که احتیاج ندارین بدمش به این منیر خانم ، طفلکی دستش خیلی تنگه....ه رشب بچه هاش روی یه موکت کهنه که اصلا هم گرما نداره میخوابند.
    -البته فکرخوبیه...بده بهشون....یه دونه دیگه ام گوشه حیاط بغل چاه ابه...موقع رفتن دستتون درد نکنه اونم براشون ببرین.
    -خدا خیرتون بده خانم دکتر ، خیلی دعاتون می کنن. این لیوانا رو کجا بذارم؟بذارم بغل سماور؟
    - نه بدین بگذارم توی اشپزخانه، به من نگو خانم دکتر....من که دکترنیستم، شوهرم دکتره....من یاسمنم ....یاسی صدام کنید.
    -چشم یاسی خانم.
    -یاسی خانم نه فقط یاسی....من دلم میخواد با تو دوست بشم. به نظرم همسن منی، فقط بگو یاسی ،همون طور که من به تو میگم گل نسا.
    هر دو لبخندی به یکدیگر زدیم و بدین ترتیب با هم دوست شدیم. حدود دو ساعت بعد وقتی کارهای خانه به اتمام رسید من دیگر توانی برایم نمانده بود اما اوانگار برایش عادی بود ، هیچ خستگی ای از خود نشان نمیداد و بسیار هم سرحال می نمود. حال انکه بیشتر کارها را نیز اوانجام داده بود. اوبرای هر دو نفرمان چای ریخت و چای مهرداد و سهراب را هم به مطب برد. وقتی بازگشت و هر دو بای چا یخوردن بهپشتی تکیه داده بویدم گفتم:
    -تو نون رو کجا درست میکنی؟
    -تنورمون گوشه حیاطه.....اونحا درست میکنم.
    -حالا من چیکار کنم ، حیاط ما تنور نداره تازه اگه هم داشت من بلد نبودم نون بپزم.
    -اینکه اشکال نداره. من که هر روز برای خودمون نون می پزم چندتااضافی هم برای شما درست میکنم.
    -نه ممنون من باید خودم نون درست کنم اخه میدونی چیه، شوهرمگفته اگه خودتنون نپی طلاقت میدم. من برای اینکه طلاقم نده باید یاد بگیرم. تویادم میدی؟
    چشمان او از فرط تعجب گشاد شده بود باتردید گفت:
    -البته هر زنی باید بلد باشه نون درست کنه ، اما فکر نمی کنم کسی به خاطر این از زنش جدا بشه و به اقای دکتر نمیاد همچین ادمی باشه یعنی برای همین میخواد طلاقت بده؟
    -نه عزیزم، چرا اینقدر ناراحت شدی؟حالا که طلاقم نداده ولی من بهش قول دادم که خودم براش نون درست کنم، حالایادم میدی؟
    -باکمال میل ، اما دستات ظریف و قشنگ هستن ، رنگشون مثل گل یاس سفیده ممکنه توی تنور بسوزه.
    نگاهی به دستانم کردم و انها را با دستان گل نسا مقایسه کردم . دستهای من با دستهای دختر کوچکی که دستبه سیاه و سفید نزده بود هیچ فرقی نداشت ، اما دستان او ؛ دسته ای یک ادم زحمت کشیده بود. زن جو.انی که با وجود سن کم ؛ هم کارهای خانه را انجام می داد و از کودکانش نگهداری میکرد وهم در زمین پا به پای شوهرش کا رمیکرد. او در زمانی که تازه دخترانش به دنیاامده بودند انها را به کمر بسته وگله شان را برای چرا به دشت های اطراف می برده. لحظه ای از خودم و ان دستان زیبا و ظریف خجالت کشیدم و انها را زیر لباسم پنهان کردم. اگر او توانسته بود سوختگی دستانش را تاب بیاورد پس من هم می توانستم.
    -عیب نداره من از سوختگی نمیترسم عوضش وقتی ادم نونی رو که خودش بازحمت درست کرده میخوره خستگیش در میره ودردش روفراموش مکینه. اینطور نیست؟
    -اره همین طوره. من اولین بار که نون پختم نه سالم بود. دستم سوخته وبد و گریه میکردم. وقتی مادرن نون رواز تنور در اورد یه لقمشو توی دهنم کذاشت و گفت تو دیگه خانم شدی، دختری که تونست نون بپزه یعنی بزرگ شده و تو دیگه بزرگ شدی ، بیا نونتو بخور که خوشمزه ترین نون دنیاست.
    -پس من سرم کلاه رفته، من خیلی دیر بزرگ شدم از خودت بگو، با کی زندگی می کنی؟راستی اسم دو تا دختر خوشگلت چیه؟
    -این یکی که شیطون تره اسمش گلرخه این هم که یه کم ارومتره گلنازه. ببخشید امروز فضولی کردند.
    -نه بابا کاری نکردند، دخترایی به این خوبی...خدا بهت ببخشدشان چقدر شکل هم هستند . من فکر نم یکنم اصلا بتونم تشخیصشون بدم.
    در کیفم راباز کردم و از خوراکی های توی راهمان که خیلی از انها باقی مانده بودند ، چهار شکلات در اوردم و هر چهار نفرمان شروع به خوردن کردیم.
    -من با پدر شوهر و برادر شوهرم زندگی میکنم. مادر شوهرم قبل از اینکه من و رشید با هم ازدواج کنیم مرده بود. برادر شوهرم فقط ده سالشه و اسمش محمده ، طفلک خیلی کوچیک بود که مادرش مرده. وقتی اومد پیش من چهار سالش بود. که مثل پسر خودم بزرگش کردم. و اون هم من رو مامان صدا می کنه....رشید و پدرش هر روز صبح میرن سر زمین و بعد ازظهر میان، محمد هم تابستونا که مدرسه تعطیله حیوونا رو میبره چرا، من هم وقتی بچه ها به دنیا اومدن بیشتر توی خونه ام....گاهی که کار زیاد باشه میرم کمکشون.
    هنگامی که سهراب و مهرداد هر دو خسته از کارنظافت مطب به اتاق بازگشتنئ ، حسابی ذوق زده شده بودند:
    -به به اینجا چقدر قشنگ شده!..حالا واقعا میشه بهش گفت خونه ، دست شما درد نکنه یاسمن خانم.
    -من که کاری نکردم همه زحمت ها رو گل نسا کشید وگرنه من اصلا نمی دونستم چه کار باید بکنم.
    -دست شما درد نکنه،امروز خییل ما رو خجالت زده کردید انشاا... فرصتی پیش بیاد جبران کنیم.
    گل نسا چند دقیقه بعد به خانه اش بازگشت. سهراب تازه خوابش برده بود که بیمارانش یکی یکی سر رسیدند و من ناچار او را بیدار کردم. ولی مهرداد یکی دو ساعتی را راحت خوابید. در فاصله ای که او خوابیده بود من هم وسایل و چمدان ها را جا به جا کردم. بعد از اینکه بیدار شد ، راجع به موضوعات و حرفهایی که م توانست در نامه اش از طرف من برای ژاله بنویسد صحبت کردیم. او حتی زودتر از انتظار من خطم را یاد گرفت وتوانست دست خطم را حتی بهتر از خودم تقلید کند.
    شام ان شب را به کمک او درست کردم که خیلی هم خوشمزه شده بود. در ان روستا برق وجود نداشت و ما شام رازیر نور فانوس خوردم. همیگی خسته بودیم و روز پرکاری راگذرانده بودیم . من از بس خسته شده بودم و چشمانم سنگین شده بود نفهمیدم چه خوردم. سفره را به سرعت جمع کردیم و زود رختخواب ها را پهن کردیم . جای ان دو را کنا رهم در بالای اتاق انداختم و خودم گوشه دیگر خوابیدم.برای اولین بار قبل از ساعت نه به رختخواب رفتم. ان دو خیلی زودخوابشان برد زودتر از انچه فکرش را میکردم. این را از صدای ارام و منظم نفس هایشان و بیحرکت بودن بدنشان فهمیدم.
    سرم را که روی بالش گذاشتم تازه فهمیدم که چقدر خسته هستم . همان طور که ارام ارام به عالم بی خبر ی فرو میرفتم به مادر و زن دایی فکر میکردم که انشب و شبهای بعد باید بدون دیدن فرزاندانشان به خواب میرفتند. به دایی و اقاجون که چه رنجی می کشیدند. دو شب بود که اقاجونم راهنگام خواب نبوسیده بودم و نگاه مهربان مادرم بدرقه راهم نشده بود. اشکی که از گوشه چشمانم سرازیر شد بالشم را خیش کرده بود اما تن خسته ام بیش از اناجازه گریستن نداد و خیلی زد خوابم برد.
    صبح زود تر از تمام عمرم از صدای قوقولی قوقول خروس های همسایه بیدار شدم. خییل دلم میخواست در رختخواب همچنان بخوابم اما سهراب سفارش کرد که زود بیدارش کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 16
    قسمت اخر


    سماور را روشن کردم و مقداری چای خشک در قوری ریختم. سفرهرا اماده کردم و منتظر دم کشیدن چایی بودم که دوباره خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم اسمان کاملا روشن و رختخوابها جمع شده بودند. سفره صبحانه برچیده شده بود. و ان دو هیچ یک در اتاق نبودند. از زیر لحافی که نمی دانستم چه کسی رویم انداخته بود بیرون امدم. و برای جستجوی انها بیرون رفتم. از دیدن منظره ای که دیدم خشکم زد. از جلوی مطب سهراب به اندازه چندین متر صفی از ادمهای جور واجور تشکیل شده بود. خبر امدن او به گوش مردم روستاها و دهات اطراف نیز رسیده بود. و انها بیماران خود رااز راه های دور و نزدیک پیش او اورده بودند. خواستم به مطب بروم و سری به او بزنم اما درون مطب به قدری شلوغ بود که از ان کار صرف نظر کردم. همچنان از مهرداد خبری نبود و نمیدانستم او کجا غیبش زده. در راه گل نسا را دیدم و سراغ مهرداد را از او گرفتم. او هم گفت مهرداد را دیده که از روستا خارج میشده است. به خانه بازگشتم و سعی کردم چیزی برای ناهارشان اماده کنم. نیم ساعتی بعد ر و کله مهرداد هم پیدا شد و گفت که برای گردش به اطراف روستا رفته بود.
    بقدری مطب سهراب شلوغ بود که او حتی برای خوردنناهار هم نتوانست به خانه بیاید و بعد از ظهر فقط ا ززور گرسنکی چندلقمه ای سر پا خورد و به مطبش بازگشت . در همان یک هفته اول به قدری فشار کار بر او سنگینی کرد که به شدت ضعیف شده بود. اما نوری که ناشی از شعف و خوشحالی بی انتهایش بود با گذشت هر ثانیه صورتش را روشن تر میکرد. شب همان روز بالاخره موضع عروسی را پیش کشید و گفت:
    -اگر موافق باشی پنج شنبه همین هفته جشنمون رو بر پا کنیم...من از مرداشون دعوت میکنم و تو هم با گل نسا به زنها خبر بده...برای شام هم چندتا گوسفند میخریم و کباب میکنیم. غذای محلی هم می تویم کنارش بگذاریم. اینجا باغ میوه فراوونه تا به شهر برسه خراب میشه ؛ این جوری همیه پوولی گیرشون میاد هم همگی یه غذای درست و حسابی میخوریم...نظرتون چیه؟
    -فکر خوبیه اما تا پنجشنبه زمان زیادی نمونده ، من امادگیش رو ندارم کلی کار داریم من دست تنها نمی تونم.
    انها تا ساعتی بعد از ان با من کلنجار رفتند تا مراقانع کند که مشکلی نخواهد بود و پنجشنبه که ولادت حضرت زهرا(س) نیز هست، بهترین زمان برای مراسم ازدواجمان است. خیلی نگران بودم و نمیدانستم به تنهایی چه کار میتوانستم انجام دهم. اما تنها نماندم.
    گل نسا ودیگر زنان روستا که خبر ازدواجمان راشنیدند به کمکم شتافتند و همه کارها را خود به گردن گرفتند. و اجازه ندادند من به چیزی دستبزنم. انها به قدری صمیمی و مهربان بودند که اصلا در میانشان احساس غربت نمی کردم و فکر میکردم در میان خانوده خودم هستم. سهراب و مهرداد با باغداران و گله داران صحبت کردند و مقدار زیادی از انواع میوههای فصل وگوسفند خریداری کردند. انها هیچ کدام نمی پذیرفتند که پول بگیرند و همگی می خواستند انها را برای هدیه ازدواجمان پیشکش کنند اما ان دو با تشکر و قدردانی فراوان ، در کمال ادب پیشنهادشان را رد کردند و هر طور بود پول را به انها پرداخت کرددند چون به خوبی میدانستند انها باانکارشان ضرر بسیار خواهند کرد.
    قرار بر ان شد چون جمعیت زیادی به عروسیمان دعوتشده بودند ، جشن را در میدان روستا که محل برزگ و سرسبزی بود برپا کینم. خبر ازدواج دکتر جوان و همسر نقاشش مثل بمب شادی در تمام روستا ترکیده بود. و همه خودشان را برای روز پنجشنبه اماده می کردند.
    روز چهار شنبه به طور کامل همه کارها ی روزمره شان را رها کرده بودند ومشغول اماده سازی روستا بودند. مردان باانواع وسایلی که در خانه هایشان یافت میشد مشغول اذین بندی میدان محل عروسی بودند. چند تن از کسانی که وارد تر بودند مسئولیت ذبح گوسفندان و کباب کردن گوشتشان را به گردن گرفته بودند. زن ها خانه ما را برای ورود عروس و داماد اماده کرده و حجله عروسیمان را به روش محلی خودشان درست کرده بودند. گاهی دلم می گرفت و جای مادر ، زندایی و ژاله را در ان موقعیت خالی میدیدم. اگر بودند مطمئننا لحظه ای ارام و قرار نداشتند و مرتب تقلا میکردند.
    راحله خانم چپ میرفت و راست می امد وبوسم میکرد و قربان صدقه ام میرفت. غیر از گل نسا همه عروس خانم صدایم میکردند و من دیگر حتی اسم خودم هم داشتم از یاد می بردم. انشب وقتی به رختخواب رفتم خیلی دلشوره داشتم. اضطرابی که باید طبیعی بود و به من میگفت که دارم عروس میشوم.
    ان شب مهرداد وسهراب پیش اقا رشید خوابیدند و گل نسا، منیرخانم و راحله خانم هم پیش من ماندند. صبح از سر و صدای انها بیدار شدم. در اتاق کسی نبود ولی وقتی به حیاط رفتم زنان همسایه رادیدم که مشغول تهیه غذاهای محلی و سنتیشان برای شب بودند. اخرین کارها نیز انجام گرت و از ظهر به بعد هیچ کاری باقی نماند.
    اهالی روستا جشنشان رااز همان ظهر شروع کرده و منتظر رسیدن شب نمانده بودند. همراه چند تن از زنان روستا به تنها حمام روستا رفتم. وقتی بازگشتتم راحله خانم امانم نداد وهمراه دخترش مشغول ارایش من شد. دستانش به طرز ماهرانه ای بر روی موهایم حرکت کردند. گاهی چنان موهایم را محکم می بست که فریادم به هوا میرفت. او خنده کنان بوسه ای از گونه هایم میگرفت و میگفت:
    -چه عروس ناز نازویی دختر جون یه کم طاقت داشته باش خوشگل شده که به این اسونی ها نیست.
    موهایم را خیلی قشنگ درست کرده بود اما ترجیح دادم ارایش صورتم راخودم به عهده بگیرم. چون اگر او بود میخواست لبها و گونه هایم را گلی کند و باان موادی که نمی دانم چه بود صورتم رامانند ارواح سفید نماید.
    کار اریشم که تمام شد به کمک گل نسا لباس سپد عروسیم را به تن کردم وپیش انها رفتم. همگی چشمان حسرت بارشان رابه من دوخته بودند و زبانشان نیز به تحسین گشوده شده بود.
    «هزار ماشاا... تا حالا عروسی به این خوشلی ندیده بودم؛ خوش به سعادت اقای دکتر با همچین زنی؛ عروس که نیست حوری بهشتیه ...انشاا...خوشبخت بشی دخترم. بابا یکی اسفند دود کنه ؛ م یترسم دختره رو چشم بزنیم.»
    منیر خانم ظرف اسفند را ماشاا... گویان دور سرم چرخاند و مراناخود اگاه به یاد ننه زیور انداخت. از ان طرف نیز اقا رشید موهای سهراب را مرتب و صورتش را اصلاح رده بود. سهراب کت و شلوار دامادیش ا به تن کرده و تک گل یاسی را بر جیبش گذاشته بود.
    دختران نوجوان روستا به دشتهای گل اطراف رفته و با تمام سلیقه دسته گل زیبایی درست کرده و به دست داماد داده بودند. علاوه بر ان بنا ب رسمشان حلقه گلی هم درست کرده و بر سر من گذاشتند. وقتی با ان تاج گلی که بر روی موهای لخت و مشکی رنگم خودنمایی میکردجلوی اینه ایستادم ، لحظه ی ماتم برد.
    باورم نمیشد زیباروی دورن اینه خودم باشم. ایا خواب میدیم و تصویر دورن اینه هم خیالی واهی بود؟ اما صدای که نامم را می خواند به من فهماند همه انها واقعیتی زیبا بودند. ساعت حدود شش بعدد ازظهر بود و ماباید به نزد میهمانان که همگی صاحبخانه بودند میرفتیم. و بیش از این در انتظارشان نمی گذاشتیم.
    باید صبرمیکردم تا سهراب به دنبالم بیاید. کنار پنجره ایستاده بودم و هیاهوی شادمانه کودکان را می ریستم که چطور همه جا می دویند و فریاد میزدند. بالاخره لحظه ای که سالها انتظارش راکشیده بودم فرا رسید. دلم گرفته بود و میخواست بگرید. پیش خود می گفتم ای کاش اقا جونم اینجا بود تاسرم را بر سینه فراخش میگذاشتم و در اغوش پدرانه اش راحت میگریستم.کاش دایی وسف اینجا بود و من را در میان بازوان نیرومندش پناه میداد. مثل همیشه موهایم رانوازش میکرد و به من ارامش میداد.
    کاش مادرم اینجابود ودخترش را در لباس زیبای عروسیش میدید. کاش زن دایی مریم اینجا بود و رسیدن به ارزویش ره به چشم خود میدید. اما هیچ کدامشان نبودند و من افسوس نبودنشان را میخوردم. هوا داشت تاریک میشد و او هنوز نیامده بود. نگاهم راکه از پنجره بر گرداندم ، چشمان زیبایش را دیدم که عاشقانه نگاهم میکرد. نمی دانستم چه مدت انجا ایستاده بود و من را م ینگریست. هیچ گاه به ان برازندگی نشده بود حتی روز نامزدیش با مژگان.
    حرفی نمی زدیم و فقط نگاه میکردیم. اشکی که جلوی دیدگانش را گرفته بود زدود و دست گلی را پیشکش کرد. سپس دستم را دور بازویش حلقه کردم و در سکوت به راه افتادیم. از خانه که بیرون امدیم سیل نقل و گل بر سرمان سرازیر شد. زنها هله می کشیدند و مردان دست میزدند.مهرداد از جمعیت جدا شد و کنار سهراب قرار گرفت. او هم به اندازه دوستش زیبا و برازنده شده بود. دختر راحله خانم زیباترین دختر روستا بود وقرار بود به زودی با پسرالماس خان ازدواج کند نیز، کنار من قرار گرفت. و در میان انبوه مشتاقان به طرف میدان به راه افتادیم. جمعیت زیادی انجا جمع شده و به رقص و پایکوبی مشغول بودند. هیچ گاه در عمرم ان قدر نرقصیده بودم. زنان و مردان بدون وقفه انواع رقص های محلی و غیر محلیان را می رقصیدند و کودکان هم در میان دست و پاها وول میخودند. در ان شب تمام روستا ییان در میدان روستا جمع شده و با شادیشان ازدواج دو عاشق را جشن گرفته بودند.
    نوای وصل، اهنگ خوش و دلنشین را می نواخت و نسیم دل انگیز سرور خود رابه هر سو میکشید. عطر اقاقیا توی تمام روستا پیچیده بود و ماه صورت پر نور و خندانش را به ما دوخته بود.انشب صدای موسیقی گوشها رانوازش میداد و خنده ها زینت بخش محفل گرم و بزم شبانه ما شده بود.
    چراغهای الوان به میهمانی شب امده بودند. ارابه عشق با گل تزیین شده و ملکه زیبای سعادت را سوار کرده بود و به سوی ما می راند. حتی شاپرک ها نیز از بازی بانسیم دست کشیده و زقص کنان به بزم ما امده بودند. درختان به همراه برگهایشان به پایکوبی مشغول بودند . اطاقکی از میخک و مریم رادر وسط میدان میدیدم که ارابه عشق با اسب مهربان محبت به سوی ان میرفت. و ملکه خوشبختی رامیان ان اطاقک مینشاند. اشک شوق د رچشمان همه میرقصید و حالا که دیگر خورشید درانشب زیبای تابستانی می تابید، تردید نباید کرد که شبی خاطره انگیز و به یاد ماندنی برای همه بود.
    نیمه های شب وقتی به خانه مان بازگشتیم روستا هنوز بیدار بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    بخش اول

    تا دو سه روز بعد از آن نیز مهراد نزد ما ماند و سپس با آقا ولی به تهران بازگشت.صبح روز چهارم_بعد از عروسی_ گل نساء به دنبال امد و گفت که اگر می خواهم طریقه درست کردن نان را یاد بگیرم وقتش است.همراه او به خانه اش رفتم او اول یاد داد که چگونه خمیر درست کنم و آن را در دستانم ورز دهم سپس چگونه ان را در درون تنور بگذارم که دستانم اسیب نبیند. سه قرص نان به گونه ای که او گفته بود درست کردم و او از استعداد و پیشرفت سریعم تعریف کرد.موقع پختن چهارمین نان انگشت کوچکم چنان به دیواره تنور داغ چسبید که صدای جلیز ولیزش را خودم شنیدم.چنان فریادی از درد کشیدم که او دو دستی به صورتش کوبید و نان هایش پخش زمین شد.گریه امانم نمی داد و درد بی قرارم کرده بود.از صدای جیغم منیر خانم هم به حیاط امد.گل نساء و منیر خانم چند برگ مختلف که نمی شناختمشان را با هم کوبید و روی انگشت ورم کرده ام گذاشتند.منیر خانم اشک هایم را پاک کرد و گل نساء لیوان اب قندی را به زور به خوردم میداد.علت حواس پرتی و سوختن دستم ،زنی بود که کودک بیمارش را در آغوش گرفته بود و به سمت مطب سهراب می رفت.منیر خانم خیلی اصرار داشت پیش او بروم تا دارویی بر روی دستم بگذارد اما من قبول نکردم . چون می دانستم خیلی ناراحت می شود و فکرش را خراب می کنم. من هم شده بودم مثل کوزه گری که از کوزه شکسته آب می خورد. کمی که ارام تر شدم نان هایم را برداشتم و به خانه باز گشتم زیر غذا را کم کردم و سعی کردم خودم را سرگرم کنم شاید درد کمتر عذابم دهد اما فایده ای نداشت.تصمیم گرفتم به مطب بروم و غیر مستقیم دارویی از سهراب بگیرم.دختر کوچک الماس خان که 15 سال بیشتر نداشت به عنوان منشی در مطب دو اتاقه سهراب کار می کرد، با ان که اتاق انتظار مملو از بیمار بود اما با دیدن من در اتاق سهراب را باز کرد تا داخل شوم.همان زنی که دیده بودم بالای سر کودکش ایستاده بود.سهراب پسر بچه ر روی یک تخت چوبی که یکی از اهالی درست کرده بود و رویش را با لحف کلفتی پوشانده بود، و با دقت معاینه می کرد .صدای گریه کودک انقدر بلند بود که متوجه ورود من نشد.سهراب لباس کودک را رتب رد و به مادرش گفت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    بخش دوم

    این بچه سوء تغذیه داره حالش زیاد خوب نیست و شکمش بد جوری باد کرده ولی خیلی جای نگرانی نیست.زود خوب میشه فقط باید زیر نظر باشه و شما باید تا بهبودی کاملش تو همین روستا بمونید اینجوری من میتونم بهش برسم
    -اخه آقای دکتر من که اینجا کسی رو ندارم ،هیچ دوست و اشنایی نیست، من چه طوری اینجا بمونم.
    سهراب به فکر فرو رفت و زن با نا امیدی سرش را به طرف من برگرداند و من را دید.سلام دادم و سهراب هم متوجه حضورم شد و از من خوست که بنشینم و علت امدنم را پرسید.اما من در فکر دیگری بودم همان که زن به ان فکر می کرد.و همان زن جوانی بود که در رستوران بین راه دیده بودم.پس ان کودک بیمار پسرش بود.سهراب دوباره سوالش را تکرار کرد و من همان طور که سعی می کردم انگشت تاول زده ام را پنهان کنم گفتم:
    -دست یکی از زنهای همسایه سوخته ،بدجوری درد میکشه،اومدم یه دوایی چیزی براش بگیرم
    - اینجوری که نمیشه یاسمن جان بگو بیاد من ببینمش.بگو بیاد من بهش دارو بدم.
    - نمیشه بیاد،یعنی نمی تونه، چی رو می خوای ببینی؟سوخته دیگه،این هوا باد کرده...
    هگامی که می خواستم اندازه ورم انگشت سوخته را نشان بدهم بدون اینکه متوجه باشم انگشتم را بالا اوردم و او انگشت متورم و قرمزم را دید.قیافه اش در هم رفت و گفت:
    -خدای من، چه بلایی سر انگشتت اوردی ؟این چرا اینجوری شده؟ دختره بی احتیاط.نگاه کن با خودش چی کار کرده،چه قدر هم این درد سوختگی وحشتناکه .من ساکت بودم و چیزی نمی گفت .بلند شد و از قفسه دارو ها پمادی برداشت و بر انگشتم مالید و همان طور که انگشتم را می بست گفت:
    -خب داشتید می گفتید خانم انگشت زن همسایه سوخت ان وقت دست شما باد کرده ،اخه دختر خوب دست تو توی تنور چی کار می کرده؟
    -داشتم نون می پختم مثلا می خواستم بهت نگم تا سورپرایز باشه.
    - بنده کوفت بخورم به جای اون نون،کارد بخوره به اون شکم،نونی که دستت بااش اینجوری بشه می خوام چی کار؟
    -ا،سهراب این چه طرز حرف زدنه واسه همین بود که نمی خواستم بفهمی.حالا سوخته که سوخته فدای سرت ،خوب میشه دیگه ،الان هم دردش خیلی کم شده من دیگه می رم.
    از در که خواستم بیرون برم صدام کرد و گفت:
    -ایشون رو با خودت ببر...این خانم و بچش فعلا مهمون ما هستن خوب ازشون پذیرایی کن.
    ما هر دو با تعجب به او نگریستیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    بخش سوم
    اما بدون هیچ پرسشی همراه هم به خانه مان آمدیم .کودکش را در آغوش گرفتم و همراه خودم به آشپزخانه بردم.حق با سهراب بود و آن بچه از نظر جسمانی در وضعیت بدی قرار داشت.سیب تازه و درشتی به دستش دادم و رفتم سری به غذا که برروی اجاق بود بزنم.زن هم به دنبالمان به آشپزخانه آمد.من هنوز نام او و فرزندش را نمیدانستم.خواستم بپرسم که خودش گفت:
    -:اسم من ملیحه است این هم پسرم شاهرخه،نمیدونم چرا آقای دکتر چنین پیشنمهادی رو داد ولی میدونم مزاحمیم.
    -:نه، این چه حرفیه،مزاحم کدومه،شما تا حال شاهرخ خوب بشه،اصلا تا هر وقت خواستید میتونین پیش ما بمونین،قدمتون روی چشم.این جوری من هم از تنهایی در میام،صبح که سهراب میره مطبش تا بعد از ظهر که میاد خونه،من تنها هستم.وجود یک هم صحبت مثل شما خیلی خوش حالم میکنه.
    و اینگونه به او اطمینان دادم که مزاحم ما نیستند.شاهرخ 5 ساله و تقریبا همسن بچه های گل نساء بود اما کمی از آنها ریز نقش تر بود.او اصلا میلی به خوردن غذا از خودش نشان نمیدادو من به او وعده دادم که اگر غذایش را تا آخر بخورد، عصر میتواند برود و با گلرخ و گلناز بازی کند.او هم به شوق بازی با دوستان جدیدش تقریبا تمام غذایش را خورد و بعد آرام روی پای مادرش خوابش برد.ناهار سهراب را برایش بردم و وقتی برگشتم فرصتی پیدا کردم تا کمی با او گپ بزنم.
    -:ملیحه تو چند سالته؟
    -:نوزده سالمه.
    -:چقدر زود ازدواج کردی؟! اصلا بهت نمیخوره یه پسر این قدری داشته باشی، اول که دیدمت فکر کردم برادرته،راستی شوهرت کجاست؟نمیخوای بهش خبر بدی که اینجا میمونی؟
    -:شوهرم زندانه دو ساله که حبسه،میگن شبونه به گله ی جمشید خان یورش برده و خیلی از حیووناش رو غارت کرده.بخدا دروغ میگن بُهتون زدن...دستمون هم به جایی بند نیست،میگن تا خسارت نده ولش نمیکنن اون موقع هم که توی رستوران میون راه منو دیدید،داشتم از تهرون میومدم رفته بودم ملاقاتش.
    -:این جمشید خان کیه؟
    -:چطور شما نمیدونین،همه میشناسندش از اون کله گنده هاست،کلی برو بیا داره،یه عالمه زمین و مال و حشم داره و خرش خیلی میره.
    -:خب اینکه وضعش این قدر خوبه به چه دلیل برای چند تا گوسفند یه نفر رو دو ساله توی زندون نگه داشته،اصلا برای چی به شوهرت همچین تهمتی زده؟
    -:سر لجبازی،این هاشم (شوهرم)خیلی کله خرابه،صد دفعه بهش گفتم با این جمشید خان در نیفت کار دستت میده ها،اما گوشش بدهکار نبود میگفت من زیر بار حرف زور نمیرم فرستاده های جمشید خان اومدن زمینش رو بخرن نداد.سگشون رو فرستادن به هاشم حمله کنه اون هم با سنگ زد کله ی حیوون و اون رو کشت و یه بارم با پسرش درگیر شده بود.همین چیزا دیگه.
    -:حالا در نبود شوهرت با کی زندگی میکنی؟
    -:هیچ کس،تنها با پسرم زندگی میکنم خانواده ی خودم هم که اینجا نیستند؛جنوبند...وضعشون هم تعریفی نداره که بخوام ازشون کمکی بگیرم...خانواده ی شوهرم هم که چشم دیدنم رو ندارند،میگن تقصیر منه که هاشم افتاده زندون.
    -:عجب،شوهرت چند سالشه؟
    -:بیست وشش سالشه وقتی اومد خواستگاریم دوازده سالم بود،بابام گفت برو ساله دیگه بیا ببرش.سیزده سالم تموم نشده بود که شوهرم دادند،با هاشم از بوشهر اومدم اینجا،ده ما یک کم بالاتر از اینجاست،زندگی مردم اینجا خیلی بهتر از ما و روستا های اطراف ماست؛ بچه هاشون راحت میرن مدرسه ی آبادی بالایی و راهشون به شهر نزدیک تره و محصولاتشون از ما بهتره،الماس خان رو دارند که آدم خیلی خوبیه از همه مهم تر دکتر دارن.خوش به حال شما که همچین شوهری دارید،حتما خیلی خوشبختید،اینطور نیست؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/