فصل پانزدهم
قسمت آخر
_شرمنده، ما اینجا فیل نداریم، باید به همین غذاها قناعت کنید.
هر دو سکوت کردیم و غذایمان را در آرامش خوردیم، در هنگام خوردن شام، نگاهمان به هم بود،گویی بدون دیدن یکدیگر نمی توانستیم لقمه ای را فرو ببریم. بعدکه هر دو از خوردن سیرشدیم، روی کاناپه و درکنارشومینه خاموش نشستیم. در سکوت و تنهایی به هم خیره شده بودیم. حال که بعد از سال ها درد و دوری به هم رسیده بودیم، دل هایمان با هم پیوند خورده بودند وکلمات نمی توانستند وسیله خوبی برای ابراز عشقمان باشند. لغات از درک آن همه شور و اشتیاق عاجزو ناتوان بودند. سکوتمان و نگاهمان همه چیز را به خوبی بیان می کرد.
دیگر اختیارمان را از عقلمان گرفته و به دست دلمان سپرده بودیم، دریچه قلبمان را به روی دلمان گشودیم. ازمرگ صحبتی نمی کردیم، مرگی وجود نداشت تا بینمان فاصله بیندازد؛ ما یکی شده بودیم و دیگر هیچ چیز نمی توانست ما را از یکدیگرجداکند، حتی «مرگ».
به خانه که برگشتم نزدیک صبح بود. آرام و بی صدا به اتاقم بازگشتم. یادداشتم هنوزسرجایش بود ومشخص بودکسی متوجه غیبت چند ساعته ام نشده به تختم که رفتم مانند کودکان به خوابی شیرین و راحت فرو رفتم.
_ یاسی جان، یاسی، مادرجون بلند شو لنگ ظهره . پاشو امروز کلی کار داریم، پاشو عزیزم.
غرغر کنان چشمانم را گشودم. صورت مادر با لبخندی روشن شده بود، معلوم بودکه خيلی سرحال است
_سلام، صبح بخیر.
_سلام به روی ماه نشسته ات، ظهر بخیر. مثلا قراره امروزخواستگار بیاد، خوبه که دیشب زود خوا بیدی.
همه خانه را با مادرم و زری به هم ریختیم و تمیزکردیم. با آنکه بیشتر ازسه یا چهار ماه از عید نگذشته بود و ما تازه خانه تکانی کرده بودیم اما مادرمجبورمان کرد تمام خانه را برق بیندازیم. بعد از ظهر هنگامی که کارمان تمام شد، هرکدام از خستکی گوشه ای افتادیم. مادر حتی به ما فرصت غذا خوردن هم نداده بود و من شانس آورده بودم که به واسطه پرخوری شب قبل زیاد گرسنه نبودم. عصر ناهارمان را تازه تمام کرده بودیم که تلفن زنگ زد. وقتی آقاجون گفت که مهرداد پشت خط است، دو دستی بر صورتم زدم. واقعا که من چه آدم بدي بودم، یک هفته یبشتربود که با او تماس نگرفته بودم. بیماری سهراب و حوادث آن چند روز به قدری فکرم را مشغول کرده بودکه به کلی او را فراموش کرده بودم.
_با عرض شرمندگی سلام!
_علیک سلام، دشمنت شرمنده باشه ولی اگه من زنگ نزنم توکه سراغی ازمن نمي گیری، اصلا معلومه توکجایی؟ هر وقت زنگ می زنم نیستی، ستاره سهیل شدی. الان هم معجزه شده که خونه ای.
_گلگی هات به سرم، عروسی پسرم! حق با توست، ببخشید ولی اگه تو بدونی این چند روز اینجا چه خبر بوده بهم حق میدی که نتونستم زنگ بزنم.
_حالا چه خبر؟ چيه خيلی شنگولی؟
_خبرخوش... امروز اینجا خواستگاریه.
_ خواستگاری؟! نکنه... سهراب؟ ولی نه اون که زن داره. زود باش راستش رو بگو، بگو ببینم قضیه چيه؟
_صبر داشته باش میگم. آره درست حدس زدی سهراب می خواد بیاد. نامزدیش رو بهم زده.
_ یعنی چی؟ درست حرف بزن، گیجم کردی.
_ توضیحش مفصله، پشت تلفن نمیشه باید خودت رو ببینم، خيلی چیزها هست که نمی دونی. فعلا همین رو بدون که الان مجرده و قراره تا یکی دو ساعت دیگه برای بله برون بیان اینجا، این هم تشریفاته وگرنه همه چی تموم شده.
_ يعنی با هم به تفاهم رسیدید و بله هم گفته شده؟
_اوهوم... درسته.
_ پس مبارکه، به سلامتی يه عروسی افتادیم، خيلی بدین، جفتتون. خبرهای خوب رو من باید آخرین نفر بشنوم؟
_نه تو اولین نفری هستی که می شنوی،بقیه خودشون توی ماجرا بوده اند، حالا فردا می بینمت و همه چیز رو بهت میگم.
_ پس فردا صبح بیام دنبالت؟
_آره بیا میریم عمارت، هم حرف می زنیم هم اینکه من اونجا يه کارهایی دارم.
_فعلا کاری نداری؟
_نه ممنون، به مهری و مامانت اینا سلام برسون.
گوشی را گذاشتم و پیش بقیه بازگشتم. مادرم کمی اخم هایش را توی هم کرد و پرسید:
_مهرداد چه کارت داشت؟
_هیچی،کار خاصی نداشت. می خواست احوال پرسی کنه.
_بهش بگوکمتراینجا زنگ بزنه، ممکنه سهراب خوشش نیاد، خوبیت نداره .
_مامان؟ این حرفها چيه؟ مهرداد و سهراب دوست جون جونی هستند، سهراب خيلی مهرداد رو دوست داره .
_حالا مادرو دختر وقت گیرآوردید؟! پاشید لباس هاتون رو عوض کنید الان سرمی رسند. به اتاقم رفتم و لباس مناسبی به تن کردم. موهایم را جلوی آینه شانه کردم و گل سری که تقریبا همرنگ لباسم بود به سرم زدم.وقتی ازتیپ وقیافه ام راضی شدم از جلوی آینه کنار آمدم و به سراغ عکس او رفتم. آن را برداشتم و چندین بار بوسیدم، سپس با چهره انسان های پیروزگفتم:
_ دیدی بالاخره مال هم شدیم؟ دیدی بیخود سعی می کردی در برابر من و خواسته خودت مقاومت کنی، دیگه همه چی تموم شد، جناب عکس ازت ممنونم که توی تموم این سال ها با صبر و بردباری به درد دلها، به اشک و ناله هایم، به گله و شکایت هایم، به خنده ها و خوشي ها و به دلتنگی هایم گوش دادی. حالا که به جای عکس، صاحب عکس پیشمه، دیگه به تو احتیاجی ندارم، ببخشید و ممنون!
یک بار دیگر عکس را بوسیدم و در کمدم گذاشتم. در همان موقع صدای ترمز اتومبیل و به دنبال آن صدای زنگ خانه مان را شنیدم. با عجله پایین رفتم. دست و پايم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید مثل دفعه های قبل در آشپزخانه بمانم تا مادرم صدایم کند یا آن که از همان ابتدا درکنار آنها بنشینم. همان طور بلاتکلیف بودم، تا اینکه مادرم از آن سردرگمی نجاتم داد:
_ یاسی چرا همین جور اونجا وایستادی؟ بیا برو استقبالشون، عجله کن، نکنه زیر لفظی میخوای تا راه بیفتی؟
به دنبال آن، مادرم حرکت کرد و من هم به سمت در اتاق رفتم. تا به آن جا برسم، آن ها خودشان به در اتاق رسیده بودند.
هنوز هم با یادآوری آن لحظات قلبم به تپش می افتد. مثل دختران نوجوانی که اولین بار بود برایشان خواستگار می آمد هول شده بودم و دست و پايم می لرزید. با زن دایی که روبوسی می کردم احساس کردم که از داغی صورتم حتما صورتش خواهد سوخت و از آن فکر بیشتر سرخ شدم. جرات نکردم سرم را بلندکنم و او را ببینم ولی نگاه گرمش را بر روی صورتم احساس می کردم. دسته گل بزرگ و زیبایی همراه داشتند که روی عسلی در مهمانخانه گذاشتند. خودشان هم در آنجا نشستند. به سرعت با بقیه وارد مهمانخانه شدم چون می دانستم اگر از آن ها جا بمانم دیگر نمی توانم به تنهایی به نزد آنها بروم.کنار مادرم روی مبلی نشستم و سرم همچنان پایین بود. آنها مشغول احوال پرسی های معمولی بودند وگه گاهی هم میان صحبتشان حال مرا می پرسیدند. من گاهی جوابشان را می دادم وگاهی اصلا صدایشان را نمی شنیدم. لیلا وکیت همراهشان نبودند و من خوشحال بودم که آن ها که بزرگ شده اروپا بودند، در آنجا نبودند تا قطرات عرق خجالت و حالت زار یک دختر شرقی را درهنگام خواستگاری ببینند. حتی اگر خواستگارش فامیل باشد، کسی که عاشقش است و هم بازی دوران کودکیش. حتما دردل و شاید بلند به من می خندیدند، هر چند خجالت من و امثال من نشات گرفته از شرم و حیا باشد. در فکر آن ها بودم که زن دایی خندید وگفت:
_عروس خانم تو فکری، نمی خوای برامون چايی بیاری؟ گلومون خشک شده.
_ ا وا ببخشید، من هم اصلا حواسم نبود. یاسی جان پاشو چند تا جايی خوشرنگ بریز بیار.
با عجله بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. از خدا می خواستم که زودتر از آن جا دور شوم، چون اگر کمی دیگر آنجا می نشستم ممکن بود شتاب زده کاری بکنم و آبرویم برود. زری که حتما گوش ایستاده بود و شنیده بودکه من باید چایی ببرم مشغول ریختن چايی ها بود. دو ردیف چايی خوشرنگ در فنجان های فرانسوی ریخت و درسینی به دستم داد. هنوزقدمی برنداشته بودم که ازسر فنجان ها چایی درون سينی ریخت. زری خندید و آن را ازدستم گرفت و سینی را دوباره خشک کرد. سپس خودش آن را تا پشت درمهمانخانه آورد و آنجا بدستم داد. نه اینکه من دختر بی دست و پايی بودم، نه. من هیچ وقت آن طور نشده بودم اما این بار با دفعه های قبل خيلی فرق داشت. چايی بدست وارد شدم و مدام از این نگران بودم که مبادا با چايی ها سرنگون شوم.سینی چای را ابتدا جلوی دایی یوسف گرفتم ولی برنداشت و اشاره کرد که به آقاجون تعارف کنم. به همین ترتیب از آقاجون شروع کردم و بعد به دایی ، زن دایی، مادرم و در آخر جلوی سهراب گرفتم. وقتی فنجان چایش را برمی داشت جراتی به خود دادم و سرم را بلند کردم. نگاهم که به نگاهش افتاد قلبم به لرزه درآمد. به سرعت نگاهم را از او برگرفتم و سينی خالی را روی میز گذاشتم. سپس کنار مادرم بازگشتم. آقاجون پرسید:
_خب سهراب جان چه تصمیمي برای آينده ات گرفتی؟ به سلامتی کی مطب میزنی؟
_ مطب رو که هر وقت مجوز بدن، ولی می دونید که من باید مدتی رو، حدود شش ماه، توی یکی از روستاهای شمال خدمت کنم، این جوری هم مجوز برای مطب میدن، هم اینکه جزء خدمت سربازیم حساب میشه. با اجازه شما می خوام یاسمنم همراهم ببرم، البته اگه خودش راضی باشه.
_این تصمیمش با خود یاسمنه. اگه نظرمن را هم بخواد من با اومدنش موافقم، اگه قرار باشه ازدواج بکنید درست نیست زن و شوهر دور از هم زندگی کنند.
دایی زیرکی کرد وگفت:
_حالا بگذارید ببینم دختر به ما میدن، بعد سرجاش بحث کنید، راستش غرض از مزاحمت، همون طور که می دونید ما امشب خدمت رسیدیم که دختر دسته گلتون را ازتون خواستگاری کنیم ، که لطف کنید سهراب رو به غلامی قبول کنید.
_ اختیار دارین، این حرفها چيه؟ من سهراب رو مثل پسرم دوست دارم. از قدیم الایام هم ارادت و علاقه خاصی نسبت بهش داشتم. سهراب و البته شما و مریم خانوم آن قدر برای من عزیزیدکه به جای يه دختر اگه ده تا دخترهم داشتم می دادم به شما، البته به شرطی که شما هم ده تا پسر مثل آقا سهراب داشتید.
با این حرف همه خندیدند و زن دایی با استفاده از فرصت ظرف شیرینی را برداشت وگفت:
_ پس مبارکه دیگه، دهنتون رو شیرین کنید. سهراب در حالیکه بلند می شد گفت:
چند لحظه صبرکنید. اگه اجازه میدین من می خواستم چند کلمه با یاسمن صحبت کنم!
لحظه ای همه جا را سکوت در برگرفت. من خودم هم تعجب کرده بودم یعنی او چه می خواست بگوید؟ آقاجون و دایی هردو اجازه دادند و ما از اتاق خارج شدیم. وقتی به هال رسیدیم، ایستادیم و سهراب گفت:
_من باید دل یکدله کنم. برای این کار باید بدونم اون مسافر عزیزت که تابلوی عمارت را براش کشیده بودی کیه.
_ ای خل و چل همین رو می خواستی بگی؟! الان فکر می کنن ما چی داریم به هم میگيم.
_ یاسمن خواهش می کنم، جوابت برای من خيلی مهمه.
_خيله خب میگم،اون تابلو برای شما بود، اون مسافرعزیزم خود شما بودی ولی اون موقع که ازم پرسیدی نمی تونستم بگم که خودتی، به خاطر همین الکی گفتم مرده.
_ یاسمن خجالت بکش، لااقل می گذاشتی كفنم تو قبر خشک بشه بعدا ازدواج می کردی، یعنی من الان تو قبرم و خودم خبر ندارم!؟
_حالا نمی خواد مسخره کنی، من هم همین جوری يه چیز گفتم، الان هم بیا بریم تو.
به اتاق که برگشتیم، همه نگاه پرسش گرشان به ما بود. سهراب خندید وگفت: «حالامبارکه» و همه خندیدند و به من تبریک گفتند. یک چیز روکشف کرده بودم و آن هم اینکه من فقط در حضور آن ها خجالت می کشیدم!
_نگفتید مراسم عروسی رو چه جوری می خواید بگیرید؟ عمه جون تو دیروز يه چیزهايی می گفتی، مثل اینکه فکرهایی داری؟
_بله، خب ما باید يه جوری عروسی کنیم که کسي نفهمه، جشن هم که نمیشه نگیریم ، به خاطرهمین من و یاسمن فکرکردیم که اگر شماها راضی باشید همین جا میریم محضر عقد می کنیم بعد حرکت می کنیم و به روستای محل سکونتمون که رسیدیم اونجا يه جشن مفصل می گیریم.
من هم سکوتم را شکستم و در تایید حرف های اوگفتم:
_این جوری با يه تيرسه تا نشونه می زنیم، اول اینکه جشن رو می گیریم و کسی هم نمی فهمه دوم، این جوری همه رو به عروسیمون دعوت می کنیم و ورود دکتر جدید به گوش همه میرسه ، سوم و مهمتر ازهمه اینکه يه ثوابی می کنیم و دل اون مردم هم شاد میشه.
همه سکوت کرده و به فکر فرو رفته بودند. نمی دانستیم جواب آن ها چه خواهد بود اما دعا می کردیم که موافقت کنند.
_ پس ما چی؟ ما يه عمر آرزو داشتیم که عروسی دخترمون رو ببینیم، من همیشه دوست داشتم یاسی رو توی لباس عروسی ببینم... حالا... .
مادرم حرفش را ناتمام گذاشت و با ناراحتی سکوت کرد. مطمئن بودم آقاجون هم، همان آرزوها را داشت اما گفت:
_ما همه مون دوست داریم برای بچه هامون ، اونم بچه هایی مثل سهراب و یاسمن، بهترین عروسی رو توی بهترین جا بگیریم، اما الان شرایط جوریه که نمیشه ، ما ناچاریم قبول کنیم، اتفاقا فکر بچه ها هم خيلی خوبه.
دایی یوسف ادامه داد:
_بله، آبجی جان، توی شرایط فعلی این بهترین کاره ...انشاا... اگه عمری باقی بود بعد از اینکه دوره سهراب تموم شد و برگشتند... يه جشن مفصل اینجا براشون می گیریم، بالاخره اون موقع که همه باید بفهمند این ها ازدواج کرده اند.
مادر لبخند زد و زن دایی نم چشمانش را گرفت. بدین ترتیب همه موافقت خود را اعلام کردند و ظرف بلورین شیرینی بار دیکرگردانده شد. آن ها حدود دو ساعت دیگرماندند و راجع به همه چیز صحبت کردند. قرار بر این شد که فردای آن روز برای خرید حلقه، پارچه، لباس عروس و سایر چیزها به بازار برویم و دو روز بعد درمحضر به عقدهم در آییم. آن شب وقتی به تختخوابم رفتم وسرم در بالش به نرمی فرو رفت؛ خواب چون عروس زیبا و طنازی، همچون شاه پریان رقص کنان به سراغم آمد و چشمانم را از آن خود کرد. به میمنت آن زیباروی تا صبح راحت خوابیدم و فقط خواب های طلایی دیدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)