صفحه 8 از 17 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 170

موضوع: خوشه هاي آرزو | علم ناز حسن زاده

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    من وضع مالي خوبي ندارم. يك معلم ساده حقوق بگير هستم. اين ماشين مال پدرم بوده و الان هم مال ميراثه. زياد دلت را به گالانت خوش نكني، چون مال وارثه، مال من نيست. حتي اين كت تن من عاريتي است. من پس انداز كلاني ندارم. عروسي آن چناني و خريد و كادو هم نمي توانم برايت تهيه كنم. تازه براي برادرم هم كاري نكرديم. يعني فقط براي خاطر پولش نيست. مادرم بعد از مرگ پدرم نمي خواهد ما دنگ و فنگي براي عروسيها راه بيندازيم. هم جاي پدرم خاليست و هم مي بيني كه مردم از ما خانواده شهدا چه توقعي دارند.»
    عسل ساكت بود. هر كلمه يا شرط سيروس مثل پتكي روي سرش فرود مي آمد. انگار او را دم چاه، پا در سر آويزان كرده باشند. سكوت مطلق او به سيروس ميدان داد تا حرف دلش را بزند. اگر هر دختر ديگري بود ميگفت كه مي گويم يك نمونه برايتان از كارخانه بسازند و بياورند، اما او ساكت بود و داشت فكر مي كرد. به حرفهاي نگفته كه روي دلش مانده بود. به رويا و خيال عشق پنهان چند ساله و به شب حنابندان رمضان كه سيروس مثل قطره اي خون روي دلش نشسته بود. به عكسي كه او را گول زده و گرفته بود. به جوكهايي كه تعريف كرده بود، به چشمكهاي پنهاني و به ستاره اي كه در چشمش مي درخشيد و در نهايت به عشقي كه وجودش را لبريز كرده بود. عسل فكر مي كرد و فكر مي كرد.انگار كابل صد ولتي به قلبش زده بودند. سيروس واقع بين بود. خود را خوب كنترل مي كرد. خودخواه بود و مردسالار. خلاصه هر كسي كه بود، او دوستش داشت، خيلي هم دوستش داشت. اما چرا آنجا نشسته و به حرفهاي مزخرفش كه استبداد محض بود گوش مي داد. حرفهاي بي سرو ته سيروس مثل آژير خطر در مغزش سوت مي زد. به پرونده اي كه در دادگاه داشت فكر مي كرد. اگر آن حرفها به گوشش مي رسيد، اگر قلي خان و وجيهه حرفي به او مي زدند كه گورش كنده بود. از حرفها ي سيروس معلوم بود كه چيزي نشنيده. پس او در اين مدت كجا بوده؟ عاقبت عسل آه عميقي كشيد و چيزي زير لب زمزمه كرد.
    سيروس گفت: «خدا را شكر حرف زدي. من فكر كردم تو در كما فرو رفته اي يا من تو را هيپنوتيزم، چي مي گن، به خواب مصنوعي فرو برده ام.»
    «نه، من حالم خوبه. يعني مي گويي من ليسانس بگيرم، ولي به مملكتم خدمت نكنم. از بودجه ملت درس بخوانم و كنج خانه بنشينم. به نظر تو اين خيانت به مردم نيست؟»
    «نه، وقتي كه خونه من را گرم نگه داري، به پيشوازم بيايي، دو ماچ آبدار روي گونه ام بكاري و كيف دستي ام را از دستم بگيري و زن عزيز من باشي.»
    عسل سرفه اي كرد و گفت: «مي بخشيدها، شما چرا وقتي من ديپلم گرفتم سراغم نيامدي؟ به عقيده من شما همسر نمي خواهي بلكه زن، برده و خدمتكار مي خواهي.»
    سيروس بهت زده نگاه كرد. انتظار چنين پاسخ تلخي را از عسل نداشت. گفت: «چون افتخار مي كنم زن خانه داري كه مدرك دكتري دارد، داشته باشم. اين بد است كه من تو را براي خودم بخواهم؟ اينكه چراغ خانه من را روشن نگه داري و به بچه هايم برسي و زن زندگي ام باشي؟»
    «نه. اين خودخواهي است و خودخواهي بد است. من دوست داشتم روي پاي خود باشم و به وطنم خدمت كنم.»
    شاخه هاي آرزوي عسل ترك خورد. مأيوس شد و سرش روي گردن و شانه اش خم شد.
    سيروس طاقت نياورد و گفت: «باشه، چون تو هستي و دوستت دارم، اجازه مي دهم كه به دبيري آموزش و پرورش در بيايي. دبيري شغل سالمي است. آن هم به خاطر تو كوتاه آمدم.»
    دختر گفت: «من گالانت را، رنگ آبي اش را دوست دارم. نه به خاطر ماشين، چون تو در آن سوار مي شوي دوست دارم. برايم مهم نيست و هر جا بخواهي و با هر كه بخواهي زندگي مي كنم.»
    «چرا؟ چرا شرايط من را بي قيد و شرط پذيرفتي؟»
    «چرا نگراني؟ يا شايد در جوابهاي من دو دل هستي و حرفهايم را باور نداري؟»
    «هيچ كدام، مي دانم تو آدم ركي هستي و راستش را گفتي. از اين مي ترسم كه بعد پشمان شوي.»
    «من تو را دوست دارم و به تو فكر مي كنم. نه به كت و ماشين عاريتي ات. از اينها گذشته خدا بزرگه.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «به عقيده من بهترست حرفهايم را با مادرت هم در ميان بگذاري. خوب روي شرايط من فكر كني و بعد جواب بدهي. تا ببينيم بعد چه مي شود.»
    «نمي گويي كي ازدواج مي كنيم؟»
    «تو چه عجله اي داري. كي حرف از ازدواج زد. صبر كن عزيز دلم، گاماس گاماس. يواش يواش، آروم آروم عزيزم.» سيروس قبل از اينكه راه بيفتد دست عسل را در دستش گرفت و آن را به روي سينه اش گذاشت. عسل مثل كاسه آبي بود كه به تلاطم درآمده باشد. سعي كرد دستش را عقب بكشد. نمي خواست خودش را ببازد و كار به جاهاي باريك بكشد. بعدها چه فكرهايي كه درباره او نمي كرد.
    سيروس چشمهايش را لحظه اي بست و گفت: «اين صداي قلب من است كه مي شنوي. من خيلي خوشبخت بوده ام كه به تو دل باخته ام. مي خواهم اگر اجازه بدهي تو را روي قلبم بفشارم تا قلبهايمان به زبان خودشان حرف بزنند.
    دختر خودش را كنار كشيد و گفت: «زودباش من را به خانه برسان. وقت اين كارها نيست. خودت گفتي گاماس گاماس. چه زود يادت رفت!»
    سيروس دست دختر را بوييد و با لبخند نرمي چشمهايش را بست. دقايقي بعد دم در خانه دختر ترمز كرد. بيشتر از يك ساعت مي گذشت. سيروس كاست را كف دست دختر گذاشت. «از طرف من هديه يادگاري براي تو باشد. كپي است، قابل ندارد. كي همديگر را ببينيم؟»
    عسل شانه بالا انداخت. خودش هم نمي دانست.
    اين سوي شهر درنا از نگراني هلاك بود. نمي دانست چرا دير كرده اند و سيروس سفارش او را نديده گرفته بود. پابه پا مي كرد و قدم رو مي رفت. از بختبد همه آن شب سراغ عسل را مي گرفتند. پدرش، ا مير پسرش و حتي شوهر خواهرش. ناگهان صداي چرخهاي آرام ماشين را پشت در شنيد. پاورچين پاورچين دم در رفت. عسل را ديد كه دوباره از پنجره داخل ماشين سرك كشيده و با او حرف مي زد. نفريني حواله اش كرد. ذليل شده سيرموني نداره. هنوز داره حرف مي زنه. از خانه بيرون آمد. سيروس چراغي زد و دور شد. شكر خدا خيابان تاريك و خلوت بود. همسايه ها داخل خانه خزيده ودر فكر پيدا كردن پناهگاه و رفع خطر آژير سرخ و سفيد حمله هوايي بودند زن به طرف خانه وجيهه نگاهي انداخت. در خراب شده شان بسته بود. زن به صورت خندان دخترش نگاه كرد. چشمهايش و حالت نگاهش، تبسمش و مژه زدنش چقدر شاد بود و بي گناه. خدايا خوشبخت شدن حق هر كسي بود. قند در دل دخترش آب مي شد. هنوز تبسم روي لبش بود. زن نفسي راحت كشيد. خوشحال بود كه سرانجام سيروس مهر سكوت را شكسته و حرف دلش را زد، ولي هنوز خبر نداشت كه حرفهاي او دست عسل را در حنا مي گذاشت.با بي تابي دست دختر را داخل كشيد. با صدايي كه كسي نشنود پرسيد: «كجا بودين؟ زهره ترك شدم.مي داني كي اينجا آمد و از تو پرسيد، برادر شوهر خواهر ناتني ات. مي گفت دختري شبيه تو را در يك ماشين ديده. من هم گفتم اشتباه ديده.دختر من در اتاق نشسته و درس مي خواند. پسره احمق يك شلمه دور گردنش پيچيده و اسلحه به دست اينجا آمده فضولي. فكر مي كند كه بايد زندگي همه را كنترل كند. من هم رويش را كم كردم. راهش را كشيد و رفت. جرئت نكرد چيز بيشتري بپرسد. خلاصه نصفه جان شدم. خدا بگويم اين سيروس را چي كار بكند. اين كه راهش نيست. آن موقع كه كاري نكرديم صد تا مهر به ما زدند و حالا...»
    دختر به تندي گفت: «مادر جان، آرام باش. حالا هم اتفاقي نيفتاده. هيچ اتفاقي.»
    «چي گفت؟ بايد همه را برايم تعريف كني.»
    «چشم، بگذارين اول داخل بشوم، لباسم را عوض كنم، بعد.»
    سيروس هم راحت شد. خودش هم نمي دانست كه چرا در خواسته اش شك داشت. نگران اين بود كه عسل دست رد به سينه او بزند. او مي دانست كه تا حدي وضع مالي خوبي دارد. تكه زميني از اداره آموزش و پرورش گرفته بود و تكه زميني از بنياد. با فروش يكي از زمينها ديگري را مي ساخت. خانه دلخواهش را. از طرف ديگر تازه از شر فيروز و زنش كه مي خواستند به شهري ديگر اسباب كشي كنند خلاص مي شدند. با اينكه دختر خاله اش يك فرشته بود، مادرش مايل به داشتن عروس در خانه نبود. خودش هم نمي دانست خيلي از حرفهايي كه آن شب به زبان رانده بود، از كجا آب مي خورد. شايد مي خواست عشق عسل را محك بزند و او را امتحان كند. هر چه بود، حرف دلش را به زبان آورده بود. حال كلمه ها در اسارت او نبودند. او بايد منتظر مي شد و مي ديد كه عسل چه عكس العملي از خود نشان مي داد. گاهي زندگي آسان بود، مثل آب خوردن. گاهي هم پيچ و هم داشت. براي او زندگي قمار بود. بازي اي بود كه احتياج به شانس داشت. كي از آينده خبر داشت، شايد هم بخت با او يار بود و همه چيز به نفع او تمام مي شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم...

    مي گويند عشق هر كاري را آسان مي كند. هر گلي خاري دارد و هر آشنايي، جدايي به دنبال دارد. خار به گلش دل خوش است و هجران به عشقش.
    عسل در اتاق لباسش را در آورد ودر كمد آويخت. مادر چند قدمي به سوي دخترش رفت.هنوز عصباني بود. با غضب گفت: «تو كجا بودي؟ اين همه وقت شما كجا مانده بودين؟ من نصفه جون شدم، مردم از نگراني.»
    «مادر جان، ا ين حرفها را يك بار پرسيدين. حالا هم طوري نشده.ما كمي صحبت كرديم. تازه همه جا تاريك بود و او مجبور شد ماشين را گوشه اي نگه دارد. تازه من اصرار كردم برگرديم.»
    «زحمت كشيدي. صحبت تان سرتان بخورد. من گفتم فقط نيم ساعت. برقها از اين طرف رفت. از آن طرف پدرت سراغت را مي گيرد. شوهر خاله ات آمده و مي پرسد عسل كجاست. تازه برادر شوهر طناز هم آمد، همان پسره بسيجي را مي گويم. پرسيد عسل كجاست. باور نمي كرد خانه باشي. برايت كه تعريف كردم، قسم مي خورد كه تو را در ماشين مردي ديده حالا كجا؟ خدا مي داند.»
    عسل كلافه اعتراض كرد و گفت: «مادر حالتان خوبه؟ من كه اين حرفها را دو سه بار از دهن شما شنيدم!»
    مادر بدون توجه ادامه داد: «سيروس بايد مثل همه، به خانه مان مي آمد و مي نشست و صحبت مي كرد و به ما احترام مي گذاشت. تو نبايد قبول مي كردي. منتظر يك اشاره بودي؟ فكر كرده تحفه است؟»
    «مادر شما خودتان اجازه دادين. صدايم كردين، يادتان هست؟»
    «تو پريدي رفتي، من همه زورگويي نكردم. اميدوارم از اعتمادم سوء استفاده نكرده باشد و گرنه پدرش را در مي آورم. ديگر به او اجازه نمي دهم كه با سادگي تو و من بازي كند. گره نخي را كه با دست مي شود باز كرد، چرا بايد با دندان باز كنيم.»
    عسل كه معني حرف مادر را نمي فهميد، گفت: «چه عيبي دارد اگر گاهي هم از دندان استفاده كرد؟»
    «عيبش اينست كه نخ پاره مي شود.»
    «خب بشود، مگر يك نخ چه ارزشي دارد؟»
    «همين ديگر، نمي فهمي. آمديم و آن نخ مهم بود، آن وقت چه مي كني؟»
    «من كه نمي دانم چه نخي مي تواند مهم باشد.»
    «مثل نخي آبرو و حيثيت خانواده. نخ در اينجا يك تمثيل است.»
    عسل حرفي نزد. با خودش فكر كرد، مگر درباره من و آبروي خانواده چي شده؟ ما كه كاري نكرده ايم. اما سكوت كرد و چيزي نگفت. مادر و دختر روبه روي هم در اتاق كوچك خانه نشسته بودند. درنا يك بند حرف مي زد و دلش پر بود. عسل از يكي به دو كردن با مادر خسته شده بود. او در فكر و خيال چيز ديگري و مست ديدار او بود. دلش هواي او را كرده بود. پرنده خيالش در آسمانهاي دور پر مي زد. خدا مي دانست كه چقدر دلش براي ديدنش پر مي كشيد. حواسش به حرفهاي مادر نبود. دليلي هم براي نگراني نداشت. اتفاقي نيافتاده بود. آنان فقط حرف زده بودند. راستي، خدا كدامشان را بيشتر دوست داشت. دختر روبه روي چراغ نفتي نشست. تشعشع نور ضعيف چراغ روي ديوار اتاق مي رقصيد و نقش پروانه اي از جنس نور را مي زد. بعد از خاموشي آژير حمله هواي، برقها هنوز نيامده بودند. مادر فتيله چراغ را كشيد. نور روي ديوارهاي اتاق لرزيد. اين بار حالت ستاره اي را پيدا كرد كه روي ديوار خرد شده باشد. گلوله هاي نورها مثل تكه سنگهاي ريز روشن، نور مي پاشيدند.
    دختر پشت پنجره ايستاد و چشم به آسمان داشت. لبخندي لبش را رنگ زد. سرانجام ستاره بخت او هم طلوع كرده بود. با خودش گفت: عاقبت سيروس آفتابي شد و خودش را نشان داد و اظهار علاقه كرد. حالا بايد ديد چند مرده حلاج است.
    درنا پرده افكار او را دريد. به تندي گفت: «نگفتي سيروس چي گفت. حرفهايي كه نمي توانست پيش ما بزند. من كه دلم مثل سير و سركه مي جوشيد.» درنا ناراحت به نظر مي رسيد. دوست نداشت دخترش را پر رو كند.
    عاقبت عسل به حرف آمد و گفت: «هيچ، سيروس از زمين و آسمان حرف زد و گفت كه از من خوشش مي آيد و مي خواهد با من ازدواج كند. مدتهاست به اين موضوع فكر كرده.» ياد باقي حرفهاي او افتاد.
    درنا بي تابانه پرسيد: «خب؟ بعدش چي؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «بعد يكسري شرايطي را گفت كه من بايد بيشتر فكر كنم و با شما هم مشورت كنم.»
    «مثلاً چه شرايطي؟ چرا او فكر مي كند دلش با ديگران فرق دارد. من مطمئنم كه از شرايط تو هم چيزي نپرسيد.»
    دختر كمي مكث كرد. نه، از شرايط او نپرسيده بود. مي خواست حرفهاي سيروس را گلچين كند. گفت: «دل او كه با ديگران فرق ندارد، اما شرايطش فرق مي كند. من فكر مي كنم دارد محافظه كاري مي كند.»
    «كشتي من را دختر. حرف دلت را بزن.»
    «سيروس گفت كه موافقت مي كند من معلم بشوم، ولي زن خانه دار را ترجيح مي دهد. خودش حقوق زيادي ندارد و حتي لباس و ماشين زير پايش هم عاريتي است. بايد با مادر و برادرش زندگي كنم و مثل مادر براي برادرش باشم. ديگر اينكه مثلاً بايد چادر سر كنم، بدون اجازه او جايي نروم، زياد چاق نشوم...»
    مادر ابرويش را بالا كشيد. با تعجب پرسيد: «تو چي گفتي!»
    «من قبول كردم، ولي سيروس اصرار كرد كه بيشتر روي حرفهايش فكر كنم.»
    اخم مادر از ساده لوحي دختر در هم رفت. مثل بمب در گوشش منفجر شد. برايش عجيب بود. چطور دخترش مي توانست اين قدر كودن باشد. پس چي مي گفتند آدم در دانشگاه چشم و گوشش باز مي شود. او خودخواهي سيروس را نمي ديد و كر و لال شده بود. چطور حرفهاي احمقانه او را تحمل كرده بود؟ حالا هم روبه رويش نشسته و با بي قيدي شانه بالا مي انداخت. دوست داشتن كه نبايد او را برده ديگري مي كرد. پس حق دخترش چه مي شد؟ آيا او نبايد براي زندگي اش تصميم مي گرفت؟ همسري بود يا تك سري؟ سيروس تك سري مي كرد. درنا از كشف خودش آتش گرفت و دود از كله اش بلند شد. حس كرد صورتش مي سوزد. سيروس بو برده بود كه عسل او را دوست دارد و از نقطه ضعف او استفاده مي كرد. ادامه حرفهاي دختر پرده افكارش را بريد.
    گفت: «تازه مي خواهد با هم آشنا بشويم. وقتي من هم درسم تمام شد، عروسي كنيم.»
    مادر با ناراحتي گفت: «چه غلطا، پسره ديلاق. تازه منت هم مي گذارد كه اجازه معلم شدن به تو ميدهد. منت مي گذارد كه به تو حمالي و بردگي مي دهد. غلط مي كند. اگر زن خانه دار مي خواهد يك دختر خاله بي سواد ديگر پيدا كند. بلبل، زن به آن گندگي سرپرستي تو را مي خواهد براي چي؟ مادرش كه نمرده، تو مادر برادرش بشوي. والله اين جور خواستگاري نوبره!»
    اخمهاي دختر درهم رفت. احساس كرد مادر با نگاههاي سرزنش آميزش گلوي او را گرفته و مي فشارد. با ناراحتي گفت: «مادر، من او را دوست دارم. شما مي دانيد چند سال منتظر اين لحظه بوده ام. حالا كه او نزديك شده، شما مي خواهيد به او سنگ بزنيد. او پرنده اي نيست كه دو بار روي بام آدم بنشيند.»
    «مي خواهم صد سال سياه ننشيند. چشمهايت را باز كن، او پرنده خوشبختي تو نيست، اين را گفته باشم. پسره الدنگ را با چي مقايسه مي كند، يك پرنده. او به هيچ درد نمي خورد. تازه با اين افكار قديمي كه دارد اگر پرونده تاكسي و نمي دانم آن همه حرف و حديث كذايي به گوشش بخورد، چه كار مي كني؟ او كه زير بار نمي رود.»
    وقتي چشمش به چشمهاي گريان دخترش افتاد، حس كرد كمي زياده روي كرده. كوتاه آمد. سعي كرد با لحن آرام و قانع كننده اي او را مجاب كند. به نرمي گفت: «اي دختر عاقل! تو كه مثلاً داري در دانشگاه درس مي خواني بايد چشم و گوشت باز شده باشد. اگر اين حرفهايي را كه به من گفتي به او هم گفته باشي، دفعه ديگر با يك پالان اينجا مي آيد. او دنبال خر مي گردد نه همسر. آن وقت ديگر كارت تمام است. قبول اين حرفها يعني خر بيار و باقالي بار كن. حواست هست يا نه؟»
    عسل اشكهايش را پاك كرد و گفت: «من كه فكر نمي كنم سيروس از اين حرفها چيزي شنيده باشد. نه از نامزدي ناگهاني من و به هم خوردن آن و نه از جريان دعوا با همسايه و پرونده دادگاه و شكايت بازي. پس چرا ناراحت باشيم.»
    «اگر بخواهي باهاش ازدواج كني بايد همه چيز را برايش تعريف كني.»
    «مادر جان چيزي براي تعريف نيست. همه آنها دروغ است. انگار شما نمي دانيد.»
    مادر جري تر شد. «بله كه مي دانم، تو دختر من هستي.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل گفت: «او من را دوست دارد و به اين دروغهاي بيهوده اهميتي نمي دهد. اين حرفها هم برايش مهم نيست.»
    «آره، خوش خيال باش. اگر بعدها بشنود، فكر نكن كه كار از كار گذشته. آن سيروس كه من مي شناسم، اگر ده پسر كاكل زري هم برايش بياوري طلاقت مي دهد. مي داني چرا؟ چون آدم بد دل و بد طينتي است. به هيچ طريقي حريفش نمي شوي.»
    «مادر جان اگر عشق با ما ياري كند اتفاقي نمي افتد. ما همديگر را دوست داريم.»
    «اشتباه شما جوانها اينست كه فكر مي كنين با عشق همه چيز درست مي شود. نه جانم، عشق كارها را براي اشتباه قدم برداشتن آسان مي كند، ولي مشكلات را حل نمي كند. فكر مي كني من جوان نبوده ام، عاشق نشده ام و كسي را دوست نداشتم. ما سالهاست كه از اين پله ها بالا مي رويم و همه چيز را به چشممان ديده ايم.»
    «مادر جان، اين طور نيست. اگر آدم يكي را دوست داشته باشد، هر عيبي داشته باشه...»
    «اين فكرهاي زنانه درباره امثال سيروس صدق نمي كند تازه اگر حرف من را باور نداري، خودت با او حرف بزن.»
    «چرا بگويم؟ او كمي مضطرب شد و ترسيده. فكر مي كند حالا كه پدرش نيست، مسئوليت روي دوشش افتاده. وانگهي من مي دانم او مي خواهد من را امتحان كند. عكس العمل من را مي سنجد. و گرنه تا اعتراض كردم كوتاه آمد. مي گفت افتخار مي كند كه زن خانه دارش ليسانسيه باشد.»
    «واه واه، چه غلطا. گه زيادي خورده. با آن دماغ قوزي اش نوبرش را آورده. اين دفعه كه ديدمش حقش را كف دستش مي گذارم. لازم هم نكرده تو با او صحبتي كني»
    «مادر جان! گفتم كه دوستش دارم. با كس ديگر هم ازدواج نمي كنم.»
    «جهنم. آسمان كه زمين نمي آيد. فعلاً كه داريم كلي پول خرج مي كنيم، درس بخواني و خودت را به جايي برساني. اگر از حالا افسار زندگي ات را دست اين پسره خودخواه چلغوز از خودراضي بدهي تكليف آينده ات روشن است. كارت به طلاق و طلاق كشي خواهد كشيد.»
    چشمهاي عسل پر از اشك شد. مژه كه زد، قطره هاي درشت اشك روي گونه اش غلتيد.
    مادر تشر زد: «نمي خواد آب غوره بگيري. دنيا كه به آخر نرسيده. تازه بگذار ببينم چه مي شود. شايد تا فردا مردم و ازدست تو راحت شدم.»
    «مادرش، حاجي خانم، با عروس اولش زندگي مي كند. مگر خانه شان چقدر بزرگست؟ عروس بعدي بيايد آنان مي روند.»
    «تو افاده اين پسره را نبين. مادر را كه بغل دستش روي صندلي گالانت مي نشاند، زن با ناز از اينجا تا آنجا پخش مي شود. پسران ديگر پي زندگي شان رفته اند و او مانده و مادرش. حالا دنبال كلفت مي گردد. نه دخترم، خبري نيست. اين پسر به درد تو نمي خورد. آنچه تو بعدها مي خواهي در سيروس كشف كني، من در خشت خام مي بينم. اين آدم مردي نيست كه تو را خوشبخت كنه.»
    عسل با گريه گفت: «من مي دونم شما هم از او خوشت مي آيد، و گرنه اجازه نمي دادي بيرون بروم. اگر شما نه مي گفتين، من نمي رفتم.»
    مادر روبه روي دختر ايستاد. با لحن جدي، ولي نرمي گفت: «دخترم،من از سيروس بدم نمي آيد، از حرفهاي گنده تر از دهان او حرصم مي گيرد. فكرش را بكن آن موقع كه سلمان تو را دوست داشت، توي دهانش زد، حالا زن گرفته و بچه هم دارد. چهار سال از قضيه آشنايي شما گذشته. تازه آقا دهان باز كرده مي گويد، الَخ!»
    عسل با دلخوري گفت: «ديگر نمي خواهم در مورد آدمهاي غايب بشنوم. خسته ام، اجازه بدهيد بروم بخوابم.»
    «برايت شام نگه داشته ام، يك چيزي بخور.»
    «گرسنه ام نيست.»
    «پس اجازه بده فردا با خاله ات درباره شرايط تاريخي سيروس خان صحبت كنيم، ببينيم او چه مي گويد.»
    دختر سكوت كرد.
    در جايش غلت زد تا خواب به چشمش بيايد، اما خواب كجا بود. در تنهايي خودش زنداني بود و هيچ رنگ اميدي به پنجره فردا نمي ديد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خسته بود و ناي مبارزه نداشت. بال پر زدن و ناي پرواز نداشت. بايد براي كارهايي كه نكرده بود از خودش دفاع مي كرد. مادر با توپ و تشرش خواب را از چشم او رمانده بود. تا فردا بعدازظهر مادر و دختر تقريباً قهر بودند. مادر با او سرسنگين حرف مي زد. بعدازظهري گفت كه با هم به خانه خاله بروند. زن همسايه هم آنجا بود. آفر خانم با شنيدن حرفهايي كه بين عسل و خاله رد و بدل مي شد، انگشت حيرت به دهان برد. ته صداي آفر لهجه خاصي داشت. گفت: «ببخشي من فضولي مي كنم. نمي ماند كه اين حرفها از دهان يك مرد مجرد معلم بيرون آمده باشد. اين حرفهاي يك پيرزن دنيا ديده و موذي است. اين آدم خيلي داناست و از همين حالا بدجوري دور بدن دختر تسمه مي اندازد و در بندش مي كشد.»
    خاله گفت: «شنيدي دخترم؟ سيروس موذي گري مي كند. از اينها گذشته، فكر نمي كنم او حالا حالاها خيال ازدواج داشته باشد. مثل كنه به مادرش چسبيده و پستانك به دهان دارد.»
    حرفهاي خاله و آفر خانم مثل پتك روي سر دختر فرود آمدند. مثل آنكه زمين و زمان دست به دست هم داده تا او و سيروس را از همديگر جدا كنند. دل دختر خون بود. زانوي غم بغل داشت و انگار كشتي هايش غرق شده بود. با گردني كج و دلي پر از درد راه مي رفت و صحبت مي كرد. سيروس قول فرستادن عكس يادگاري به او داده بود. چشم انتظار ماند. خودش كه نيامد، از عكس هم خبري نشد. سيروس باز هم در لاك خودش فرو رفت. مثل ماهي كه زير خروارها ابر تيره پنهان باشد.
    چند روزي گذشت. درنا براي عسل تعريف كرد كه آن روز تصادفي مادر آرزو را در فروشگاه ديده و كلي با هم صحبت كرده اند. آرزو از شوهرش طلاق گرفته. يك دختر بچه هم دارد. اولش نمي خواسته به مادرش چيزي بگويد. بعد كه شوهر و مادر شوهرش او را وادار كرده بودند كه تك تك وسايل خانه را بفروشد و مواد بخرد، در حالي كه خودش و بچه اش گرسنگي مي كشيدند و از ترس آنان يا شرم به كسي چيزي نمي گفته، ولي بعد واقعيت را به مادرش مي گويد. حالا دارد كلاس خياطي و گلدوزي و آرايشگاه مي رود.
    عسل متأثر به حرفهاي مادر گوش مي داد. ديگر نه كلمه عشق اعتباري داشت و نه آدم عاشق. معلوم نبود. چطوري باز هم مثل هميشه، حرفها و درددل مادر و دختر به سيروس ختم شد. زن مثل اسپند گر گرفت و انگار در تابه داغ عقلش بالا و پايين مي پريد. پس كي او قرار ازدواج با دخترش را مي گذاشت؟ كي جواب عسل را مي گرفت؟ مادر گفت كه حرفش را به دل نگيرد، اما اگر او عسل را دوست داشت با او ازدواج مي كرد. لابد كس ديگري را زير سر دارد. چرا بايد دخترش بهترين سالهاي عمر و خواستگارهاي خوبش را به هواي او جواب مي كرد. به عقيده درنا امثال سيروس فكر مي كردند كه با ازدواجشان، به دختران خوش خدمتي مي كنند.
    در نهايت مادر و دختر از تكرار و مرور شرايط سيروس به جايي نرسيدند. دختر گفت: «چه فايده. شايد همه مثل هم نباشند.»
    آن تابستان نفس راحتي نكشيدند. تصميم گرفتند ديگر اسم آن پسره را در خانه نياورند. از او هم صدايي نيامد. تابستان با تب و تابش، با سبزيها و ميوه هاي رنگارنگش به پايان رسيد. عسل از سكوت و غيبت طولاني سيروس شك نداشت كه حرفي به گوشش خورده بود. او بدون اينكه چيزي بگويد از عسل فاصله گرفت. مثل جذامي، مثل آدم سل گرفته و وبازده از او فرار كرد.
    درنا براي اولين بار مي توانست از وجيهه و قلي تشكر كند. دست كم يك خواستگار عوضي را پرانده بودند.
    روز خداحافظي، عسل روي پله اي كه به بالكن مي خورد نشسته بود و فكر مي كرد. قطره اي اشك روي گونه اش ريخت. ناگهان چشمش به پرنده كوچكي كه او فكر ميكرد قمري باشد افتاد. مادرش مي گفت يا كريم است و بالاي سقف بالكن خانه لانه دارد. پرنده روي اولين شاخه انجير كه نزديك پاي عسل خم شده بود نشست. عسل كمي آن را نگاه كرد. چشمهاي نارنجي هم به او زل زد. انگار مي خواستند همديگر را هيپنوتيزم كنند. ناخودآگاه دست دراز كرد آن را بگيرد. قمري روي شاخه بالاتر انجير پريد، ولي همچنان به چشمهاي عسل چشم دوخت. رو به پرنده كرد و گفت: «حالا فهميدم. تو مي خواهي به حرف دل من گوش كني،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ، پس بگذار يك چيزي به تو بگويم اي قمري عشق! من امروز از اين شهر مي روم. اين قدر دلم داغون و دربه در شده كه احساس پريشاني مي كنم. اگر سيروس بي وفا را ديدي، به او بگو كه همين جوري نمي تواند از من فراري شود. نه به اين آسوني، چون من دوستش دارم و بيخودي هميشه و هر زمان به او فكر نمي كن. مي دانم او هم به من فكر مي كند و دوستم دارد. كبوتر ناز، به او بگو كه يادش باشد كه ما همديگر را باور كنيم و همديگر را دوست داشته باشيم. كبوترم، به او بگو عشقمان بيگناهست و بايد قدر آن را بدانيم. هر چه نباشد سرنوشت ما را با هم آشنا كرد.»
    بعد هم اشكش را پاك كرد و بوسه اي روي نوك انگشتش كاشت و به طرف پرنده پرواز دارد. پرنده بالهايش را در هوا كوفت و پرواز كرد و از آنجا دور شد.
    مادر كه مدتها بود دخترش را از پشت پنجره تماشا مي كرد، گفت: «خودت كه خل بودي، اين پرنده بيچاره را هم ديوانه كردي. اون پرنده اسمش يا كريم يا همان قمري است!»
    فرداي آن روز وقتي راهي بازار بود، چند تا از همسايه ها را ديد كه جلو خانه فريده جمع شده اند. از اقدس خانم كه سر و گوشش براي در آوردن حرف براي مردم مي جنبيد پرسيد كه آنجا چه خبر شده.
    اقدس با حركات تكراري اش چادر روي سرش را جلوتر كشيد و جارو و شيلنگ را زمين گذاشت. با خنده ريزي گفت: «فريده را با يك راننده تاكسي گرفته اند. حالا هم مأمورها دم در خانه شان آمده بودند.»
    پاهاي عسل از شنيدن اين حرف شل شد. كتابهايي را كه مي خواست به كتابخانه تحويل دهد، از دستش سر خورد و زمين افتاد. اين امكان نداشت. چرا بايد فريده با راننده تاكسي دوست مي شد!
    زن گفت: «كلثوم خانم را كه مي شناسي؟ چند كوچه پايين تر مي نشينند.»
    عسل سرش را تكان داد و پرسيد: «كلثوم خانم چه ربطي به فريده دارد؟»
    زن خنديد و گفت: «همين ديگه. پسر سومي كلثوم كه خوش قيافه هم هست، تازگيها راننده تاكسي شده. نگو از مدتها با فريده روي هم ريخته و با هم دوست شده اند. يك دو باري هم برايش نامه داده و سوار تاكسي اش شده بود. پريروز كه سوار تاكسي پسره شده، مأمورها تعقيبش كرده اند.»
    عسل با دهان باز نگاهش كرد و پرسيد: «تو چطور از اين همه داستان با خبر شدي؟»
    زن تبسمي كرد و جواب داد: «اختيار دارين، من هميشه از پشت اين پنجره حواسم به كوچه هست. كي مي آيد و كي مي رود.»
    عسل با خشم لبش را گزيد و گفت: «من از اين مزخرفات درباره خودم هم شنيده ام. مي دانم كه از چي حرف مي زنين و چه مي گويين.»
    «تقصير ما نيست كه او را گير انداخته اند.»
    «حالا چي شده؟ مگر سوار تاكسي شدن ممنوعه؟ هيچ جاي قانون ننوشته اند كه دختري سوار تاكسي پسر كلثوم خانم نشود.»
    «اتفاقاً پدر فريده هم همين حرف را گفته. دخترش را از مأمورها تحويل گرفته و گفته كه دختر من قصد ازدواج ندارد و يك مسافر معمولي بوده كه سوار تاكسي شده.»
    «دستش درد نكنه. گيريم يك دختر جوون هفده ساله از پسري هم خوشش آمده، نبايد كه رسوايش كنند.»
    زن سكوت كرد.
    دختر راهش را كشيد و به كتابخانه شهر رفت. به خودش گفت: «من كه نمي دانم اين مردم چقدر بي كارند و از زندگي بي خبرند. انگار خودشان دختر و پسر ندارند. مگر قرار نيست بچه هايشان بزرگ شوند، عاشق شوند و بخواهند با يكي آشنا شوند؟ چرا براي بچه هاي همسايه حرف در مي آورند؟»
    در آن چند روزي كه در شهر بود، فريده را نديد. از قرار در خانه شان حكومت نظامي برقرار شده بود و اجازه بيرون آمدن از خانه را نداشت. در آن مدت او را نديد و حدس زد كه بايد خيلي بهش بد گذشته باشد. هنوز با خودش درگير بود. آيا اين آدمهاي نادان تصميم داشتند بچه هاي مردم را گاو پيشاني سفيد و رسوايشان كنند. دليلي نداشت كه دختري نتواند با كسي آشنا شود و چرا بايد رسوا شود؟ شهر كوچك بود و خانواده ها انتظار داشتند كه هر خواستگاري سرش را پايين بيندازد و در خانه را بكوبد و مادر و خواهرش را خواستگار بفرستد. آنان طرفدار ازدواج سنتي هستند!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آخر شهريور ماه بود كه دختر چمدان سفر را بست و براي شروع ترم دوم راهي دانشگاه تهران شد. وقتي آنجا رسيد، رها، هم اتاقي عسل، كه ترم تابستاني داشت از اينكه عسل چند روزي زودتر آمده بود حيرت كرد. خسته و كوفته چمدان را روي تختش كوفت و دراز كشيد.
    رها گفت: «حتماً خيلي خوش گذشته كه زودتر جنازه ات پيدا شده.» بعد هم از تعطيلات و خواستگارهاي تابستاني پرسيد.
    عسل سعي كرد از داستان آشنايي اش با سيروس تعريف كند. بايد ته دلش را خالي مي كرد. رها به حرفهايش گوش مي داد، بدون آنكه او را مورد قضاوت قرار دهد. رها تعصب مادرش را نداشت. هم سن خودش بود. دانشگاهي بود و اهل دل و دوست داشتن. بايد كه درد او را مي فهميد.
    رها لبه تخت نشست و پاهايش را از لبه آن آويزان كرد. از درس خواندن كلافه شده بود. دقايقي به خودش استراحت داد. سراپا گوش، چشمش را به دهان عسل دوخت. دختر با آرامش، بدون آنكه نكته اي را از قلم بيندازد همه حرفهايش را گفت. گفته هاي عسل كه به آخر رسيد، رها نتوانست جلو خودش را بگيرد. پاهايش را بلند كرد و به صورت عسل چشم دوخت. نيشخندي زد و گفت: «ببينم از اين سيروس تحفه عكسي هم داري؟»
    «نه، قول داده بود بفرستد، ولي خبري نشد. در همان حنابندان عكسي از ما گرفت كه آن را هم پس نداد.»
    رها روي تخت نشست. دستي به موهاي بلندش كشيد و گفت: «انگار خودش را آخرين مرد دنيا تصور كرده كه بايد دل تو را شاد كند. چرا فكر مي كند كه تحفه است؟ دوست داشتن كه اين طوري نمي شود. مي بخشي دوست عزيز، ولي من اين حرفها را به حساب كمبود عشق طرف نسبت به تو مي گذارم و كمبود عشق خود طرف به خودش و برداشتي كه از معنا و مفهوم عشق و كلمه عشق دارد.»
    عسل گفت: «هيچ معلومه چي مي گي؟ بعد اين همه درددل، من را دست انداخته اي .»
    رها گفت: «مي دانم، انتظار شنيدن اين حرفها را نداشتي.»
    دختر سكوت كرد. لباس تميز برداشت و به طرف حمام و دستشويي راه افتاد تا نگراني و تنشهاي تابستان را از خود بشويد. دلش نمي خواست حرفهاي رها را باور كند. او هم مثل مادرش قضاوت مي كرد. از آن به بعد تصميم گرفت حرفي درباره سيروس نزند. رها هم چيزي نپرسيد.
    دو ماهي در صبر و انتظار گذشت. در اين مدت سعي كرد احساس خود را با كسي در ميان نگذارد. مطمئن بود كه سيروس با او تماس خواهد گرفت، ولي زمانش را نمي دانست.
    روزي عسل خسته از سر كلاس برگشت. هم اتاقي اش، رها، هم آمد. لبخندي زد و گفت: «مي بينم نامه هايت را هنوز نديده اي و گرنه اين طوري بق نمي كردي.»
    عسل با بي حوصلگي گفت:«از شهرستان آمده؟ بعد مي خوانمش. حوصله اخبار تكراري را ندارم.»
    «نه خير جانم. يكيش از دون ژوان خودته. آن يكي هم از دادگاهه. ببينم نكنه سر كسي را زير آب كرده اي. مي خواهي صبر كن، خود داني، ولي پشيمان مي شوي.»
    عسل با شنيدن حرفهاي رها، مثل تير از كمان رها شد. روي ميز پريد و آنها را قاپيد.
    رها گفت: «فكرش را مي كردم. پس كسي را سر به نيست كرده اي.»
    عسل داد زد: «آره، اگر خفه نشوي تو را هم سر به نيست مي كنم.»
    «منظورت اينه كه...»
    «بله درسته. نامه دادگاه به دليل اينكه مي خواستم اسمم را عوض كنم و به دادگاه تقاضا داده ام.»
    «اسمت چيه؟»
    عسل سعي كرد خونسردي اش را حفظ كند. گفت: «هرچي هست معني اش اينه كه زيادي شيرينه.»
    دختر گفت: «اصلاً ولش كن. اول نامه سيروس را بخوان. بعد از حرفهايي كه تعريف كرده اي من بيشتر از تو نگران و راغب خواندن نامه ات شده ام. يالا بيا بنشين و برايم بخوان. راستي چطور شده كه تحفه سرزمين مردان و كره ماه، نامه داده؟ مي خواهم بدانم براي تو چه برنامه اي دارد و تو نامه چي نوشته. اين قدر هم كش نده.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل نامه ها را مثل بليت برنده بخت آزمايي، سبك و سنگين مي كرد. شك داشت كدام يك شماره برنده او باشد. باز كردن يكي ارتباط به سرنوشت آن يكي داشت. البته كه عشق حرف اول را مي زد. نامه دوم را لاي كتاب گذاشت. اولي را برداشت. روي تختش پريد. فنرهاي تخت ناله كرد. بي اعتنا روي تخت جست و خيز كرد. به دختر بچه اي مي ماند كه ناگهاني جايزه گرفته باشد. با خوشحالي نامه را روي قلبش فشرد و آن را بو كرد. بوي ولايتش را مي داد.
    رها گفت كه مطمئنه چيزي حس نكرده و بيهوده به خودش تلقين كرده كه نامه بوي تن سيروس را مي دهد. ناگهان فرياد كشيد: «خدايا،دختر بگم دستت بشكند. جانم را بالا آوردي. خب بازش كن. دو ساعته كتابم را بسته ام و منتظرت هستم.»
    عسل غرق دنياي خودش بود. نامه را به دقت بدون اينكه آسيبي به پاكت برسد، باز كرد. خط مورچه اي و ريز سيروس تو ذوقش خورد. بي اعتنا نامه را خواند:

    به نام خداي عشق و عشاق
    سلام عسل عزيزم، عزيزتر از جانم و شيرين تر ا زندگي ام . باور مي كني چقدر از دوري تو بيتابم. وقتي اينجا هستي با آنكه از من دوري، دوري تو را حس نمي كنم، چون زير آسمان يك شهر زندگي مي كنيم. مي توانم چشمهايم را بندم و تو را در زير سقف خانه تان مجسم كنم كه كنار دست مادرت نشسته اي و براي من پليور مي بافي، يا نامه مي نويسي. يا دراز كشيده اي و به من فكر مي كني. لحظه هاي شيريني است دوست داشتن، مثل خودت كه عسل و شيرين تر از آن لحظه دشوار جدايي است. شيريني ديدار مجدد توست كه تحمل ثانيه هاي هجران را آسان مي كند. من شب و روز به تو فكر مي كنم. شبهاي سياه و تاريك كه به يادت بيدار مي مانم و خواب به چشمم نمي آيد و طولاني تر از شبهاي زمستان مي شود. تو ستاره شب يلداي مني. نمي دانم چه كنم و كجا بروم و به چه كسي پناه ببرم. همانطوري كه با هم صحبت كرديم، مي خواهم تو را در آغوش بگيرم و قلبم را روي قلبت بفشارم و بوي گل ياس را از تن تو حس كنم. بوي جانهايمان در هم تلاقي بشود و اوج لحظه عشق را تجربه كنيم. روزي به ديدنت آمدم. بگذريم كه رفتار مادرت با من كمي سرد بود. هنگامي كه گفت تو از شهر رفته اي زبانم بند آمد و باورم نشد. كاسه صبرم شكست، ولي سعي كردم خودم را كنترل كنم. عسل مهربانم، اميدوارم كه حال كه زمان لازم گذشته، روي شرايط من فكر كرده باشي. بعضي چيزها گفتني نيست. بعضي چيزها را بايد گفت، از جمله اينكه من از زن شاغل خوشم نمي آيد. دوست دارم وقتي به خانه مي آيم، غذا روي اجاق گرم و حاضر باشد. بچه هايم در دامن پر مهر مادرشان بزرگ شوند. خانه به هم ريخته و سرد نباشد. نمي خواهم در اداره كار كني و خسته و پريشان به خانه بيايي و كار خانه هم به دوشت بفتد. بايد بگويم نگراني من از اينست كه فردا بگويي چرا زندگي تو را تأمين نمي كنم. مگر حقوق معلم چقدر مي شود؟ من نمي توان قول دهم كه ماديات آن چناني در اختيار تو بگذارم. گفتم كه خانه و ماشين ميراث برادرهايم مي باشد و نزد من امانت است. من به زندگي خانوادگي اهميت مي دهم، به زنم اهميت ميدهم كه به خودش برسد و بيرون حجابش را رعايت كند. مواظب هيكلش باشد و به بهانه بچه زاييدن زياد چاق نشود. مواظب شوهر و بچه هايش باشد. بعد هم كه مي داني، با رفتن پدرم مسئوليت زندگي به دوش من افتاده. نمي توانم واضح تر از اين بگويم. بايد شرايط من را درك كني. البته من هنوز خيال ازدواج ندارم. سعي مي كنم در دانشگاه شركت كنم. اين بار دانشكده شهر تو را انتخاب مي كنم كه باز هم زير سقف آسمان يك شهر باشيم. نمي خواهم بيشتر از اين سرت را درد بياورم. بي خبر رفتي و من را تنها گذاشتي. فعلاً خدانگهدارت. يادت نرود جواب من را بدهي. آيا مي تواني با شرايط من و دار و نداري من و مادر و برادرانم بسازي؟ شايد فردا خيلي دير باشد. لطفاً به آدرس مدرسه ام نامه ننويس. من آدرس تعميرگاه دوستم را مي دهم كه در راه خروج از شهر است. در ضمن لطف كن و نامه ام را برايم پس بفرست. منتظر نامه ات هستم. زودتر برايم بنويس. مي داني كه دوستت دارم. مي خواهم بدانم تو چقدر دلت براي من تنگ شده. از رويت مي بوسم و تو را به خداي مهربان مي سپارم.
    فدايي تو سيروس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عسل از خواندن متن نامه خرسند به نظر مي رسيد.. چشمهايش را خمار كرد و گفت: «آخ كه چقدر دوستش دارم. هيچ كس به اندازه من او را دوست ندارد. اي كاش اين را بداند.»
    رها كتاب را كنار گذاشت. ابروهايش را به هم دوخت و گفت: «اميدوارم به خاطر خودت هم شده، قدر تو را نداند. اين آدم اسمش سيروس است يا سي روز!؟»
    عسل خنديد و گفت: «نه، سيروس است.»
    «خدا را شكر. اگر اين بابا اسمش سي روز بود به گمان من بيست و يك روز كم داشت و باقيش يك روز هم نمي ارزيد.»
    عسل پوزخندي زد. «تو كه پاك سيروس را سياه كردي.»
    «تو در اين نامه اي كه خواندي اثري از عشق و علاقه قلبي حس كردي؟»
    «چند جا نوشته كه دوستم دارد و عاشق من است. نامه را كه برايت خواندم، كر بودي نشنيدي؟»
    «نه، خوب هم شنيدم. يكسري حرفهاي بي احساس كه در قالب كلمه درآمده را شنيدم كه با بقيه حرفها و كلمه ها هم خواني نداشت. كوچك ترين اثري از همدلي و مهرباني او با تو حس نكردم. مي داني چرا حرف من را نمي فهمي، چون عشق حواس پنجگانه تو را كور كرده. يكي بايد اين حرفها را به تو بزند. مادرت را كه قبول نداري.»
    «چرا اين حرفها را مي زني؟ مي خواهي من را ناراحت كني؟»
    «نه، دوست عزيز هم اتاقي ام. تو دختر تحصيلكرده اي هستي. وقتي مرد اظهار علاقه مي كند، خوبست كه درباره شرايط يكديگر به تفاهم برسند، اما نه اين جور! او فقط حرف خودش را زده. شرايط خودش را گفته. من كه نشنيدم از تو چيزي پرسيده باشد. تو چه شرايطي داري و چه مي خواهي؟ او با گفتن اين شرايط سؤال برانگيز، خواسته با تو زورآزمايي كند. مي داني كه چه مي گويم. هيچ از تو نپرسيده كه مي خواهي كار كني يا معلم باشي؟ مي تواني با مادرش زندگي كني يا اينكه مي تواني به حقوق ناچيز او قناعت كني؟ سيروس دنبال زن نمي گردد، دنبال كلفت و زيردست مي گردد. تو هم بايد بيچاره باشي يا مغز خر خورده باشي كه بخواهي به او بيشتر از اين رو بدهي. تازه انگار چيز تحفه اي هم نوشته «لطف كن نامه من را پس بفرست.» مگر مي خواهي چه كني. مثلاً اگر تو بخواهي نگهش داري نمي تواني يك كپي از آن بگيري.»
    «نمي دانم، شايد حق با تو باشد. با اينكه از او عكس خواستم برايم نفرستاد اما مي داني من ا ز كلاس دوم نظري او را شناخته ام.»
    «از دور ديديش، خوشت آمده و تصويري در ذهنت ساخته اي و عاشق آن تصوير ذهني خيالي شده اي.»
    «مي گويي جواب نامه اش را ندهم. آن وقت دلم طاقت نمي آورد. من نمي توانم سيروس را از دست بدهم.»
    «فكر مي كنم او هم به بيچارگي تو بو برده است. چرا نمي تواني؟ تو كه هنوز او را به دست نياورده اي. او هم فكر نمي كند تو بتواني.»
    «او اولين عشق من بوده و هست. غير از او مردي به خانه دلم وارد نشده. از وقتي چشمهايم به او افتاد و نگاهمان همديگر را ملاقات كرد، دوستش دارم.»
    رها عضلات صورتش را كش و قوسي داد، انگار آلوي ترشي زير دندانش مانده، گفت: «گوشت تن من را نريز. در اين مملكت عاشق شدن دختر و پسر گناهه، تو دانشكده. خيابان و پارك دختر و پسري را با هم ببينند جه اتفاقي مي افتد؟ مجبورند بروند مخفي شوند و وقتي كاري مخفيانه انجام شود، يعني يك جاي كار ايراد دارد. هميشه لو مي رود و اتفاقي مي افتد. در ثاني، اگر عشقي هم در كار باشه، يك طرفه است. من فكر نمي كنم او عاشق تو باشد.»
    «تو چراغ دل من را خاموش كردي. چرا اين حرفها را مي زني؟ همش مي خواهي من را ناراحت كني.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 17 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/