روزها و شبها يعني شايد هم هر لحظه منتظر آمدن فرهاد بودم حتي ديگر به يكي تلفن زدن او هم قانع بودم، اما هيچ خبري نبود سعي كردم يك جوري خودم را مشغول كنم بايد تعداد واحدهايم را بيشتر ميكردم اين طوري حسابي گرفتار مي شدم و گذر زمان را احساس نمي كردم يه همين ترتيب، يكي ماه و نيم ديگر هم گذشت حالا درست، هفت ماه و نيم از رفتن فرهاد مي گذشت.
يك شب كه هوا خيلي سرد و گزنده بود، در اتاقم زير لحاف چمباتمه زده بودم و داشتم در مي خواندم كه احساس كردم صداي حرف زدن از داخل باغ مي آيد ناخواسته سراسيمه از جاپريدم يك لحظه فكر كردم فرهاد برگشته دست و پايم مي لرزيد از پشت پنجره داخل باغ را نگاه كردم خشكم زد نزديك بود غش كنم واي خدا؟ حالا چكار كنم.
پدر و مادرم بودند كه داشتند با غلام، سرايدار و باغبان، صحبت مي كردند صد در صد هنوز آقاي محتشمي از آمدن آنها با خبر نشده بود و در اتاقش دراز كشيده بود با عجله لباس پوشيدم و پايين رفتم كه يك دفعه همگي وارد سالن شدند ديگر حال خودم را نمي فهيدم مثل بچه دوساله اي كه مدتها از پدر و مادرش دور بوده، پريدم و خودم را در آغوش مادرم انداختم و هاي هاي گريستم.
از سرو صداي ما آقاي محتشمي از اتاقش بيرون آمد مات و مبهوت نگاهمان مي كرد بيچاره رنگ به صورت نداشت فكر همه چيز را مي كرد الا آمدن آنها را.
پدر با خوشحالي و رويي گشاده طرفش رفت و در آغوشش گرفت و باهم شروع به خوش و بش كردند مادر رو به من كرد و گفت : چطوري دخترم؟ حالت خوبه؟ فرهاد جون چطوره؟ كارها خوب پيش ميره ؟ واي كه نمي دني چقدر دلم براتون تنگ شده بود به بابات گفتم سرزده بريم غافلگيرشون كنيم راستي ، ببينم مادر تو راهي نداري؟ اي تنبل خانوم پس كي مي خواي مارو پدر بزرگ و مادربزرگ كني.
با شرم سرم را پايين انداختم و در حالي كه سرخ شده بودم كبري خانم را صدازدم تا وسايل پذيرايي را فراهم كند.
داشتم به طرف آشپزخانه مي رفتم كه يك دفعه پدر به من گفت: راستي دخترم يه وقت فرهاد خان رو صدا نكني، بگذار بخابه بابا فردا صبح هم ديگه رو ميبينيم.
انگار ديگ آب جوشي روي سرم ريختند هيچ جوابي براي گفتن نداشتم در بد محاصره اي گير افتاده بودم نفسم به شمارش درآمده بود آهي كشيدم و به سرعت وارد آشپزخانه شدم.
اشكهايم بي اختيار سرازير شده بود كبري خانم جلو آمد و گفت: خانوم، ناراحت نباشين خدا بزرگه شايد اين هم حكمتي بوده كه پدر و مادرتون بيان اينجا و شما رو از تنهايي در بيارن، بلكه اونها يه فكري كردن.
آن شب، نه من و نه آقاي محتشمي هيچ كدام جرئت گفتن حرفي را نداشتيم آنها حسابي خسته راه بودند و يابد استراحت مي كردند درست نبود نيامده گرفتار غم و غصه ما بشوند به همين دليل پس از خوردن چاي و ميوه براي استراحت به اتاقشان رفتند و مرا با يك دنيا غم و غصه و فكر و خيال تنها گذاشتند.
پلكهاي شاباجي از شدت خستگي روي هم افتاده بود و مدام چرت مي زد اما برعكس ، سينا هنوز با چشماني گشاد و خيره به صورت ديبا زل زده بود.
با ديدن اين وضع نگاهي به ساعت روي پيشخوان انداخت و گفت: واي، خداي من ساعت چهار صبحه آقا سينا تو رو به خدا ازتون خواهش مي كنم برين استراحت كنين شما فردا كلي كار دارين فكر نمي كردم آنقدر طول بكشه باقي رو فردا براتون تعريف مي كنم.
سينا بدون اعتراض از جا بلند شد و در حالي كه شب بخير ميگفت به اتاقش رفت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)