...دوستش می دارم و
دوستش می دارم .
لبخندش را
فریبی نه که هدیه ای می انگارم
من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و
آتش و
آب و خاکش را
من آفتابش را پوشیده ام و
عصاره ی ماهتابش را
پیاله پیاله نوشیده ام
دوستش می دارم
زمینی که تو روی آن راه می روی
...دوستش می دارم و
دوستش می دارم .
لبخندش را
فریبی نه که هدیه ای می انگارم
من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و
آتش و
آب و خاکش را
من آفتابش را پوشیده ام و
عصاره ی ماهتابش را
پیاله پیاله نوشیده ام
دوستش می دارم
زمینی که تو روی آن راه می روی
از جهان سوم
فرو افتاده
از بام مه گرفته ی کهکشان
میان میدانچه ی فیروزه ای
کنار فواره ای که در ذهن کوچک عصیانش
رؤیای
نطفه ی ابری ست
فروغلتیده
در سرخی گردبادی از
عبور محموله های خون
در انعقاد سیاهی بشکه ها
فروپاشیده
در جنون
بی انجام
میدان
مه گرفته ی
بی لیلی
اب چاله
من آبچاله ی هرز کوچکی بلدم
که پر از خاطرات گل آلودی ست
که ته نشین می شود
آرام
آرام
آرام
عزیزترینم
باران که تمام شد
بیا برویم عکس آسمان و
جفتی پرنده ببینیم
جادویم کن
جادویم کن
به کوچکی قرصی
که تسکین می دهد آلام بزرگت را
سپس ، تکه
تکه
و ذوب میان عروقت
حالا نفس بکش
عمیق
عمیق تر
خدای من زیباست
دیوارهای خالی اتاقم را
از تصویرهای خیالی او پر می کنم
خدای من زیباست
خدای من رنگین کمان خوشبختی ست
که پشت
هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق می بینم
من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکرده ام
و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش
او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
من در نهایت حیرت
حالا
گاه گاهی که به هم خیره می شویم
تشخیص خدا و بنده
چه سخت است
نزدیک نشو آقا
نزدیک نشو آقا
شما کلاه خودت را بچسب
من روسری ام را شل بسته ام که
باد بیاید و هر چه باداباد ! ماه در آید و
عریان
تر از همیشه
زیر براده های سنگ و صدف و ستاره بخوابم
بلکه بار بگیرم از آب های این همه آزاد
لطفا کنار
کسی به شما نگفته از غلاف چرمی باتوم
بوی بهبود نتراویده تا به حال ؟
چشم
کم کم خفه می شوم آقا
من ریه هایم پر از هوای عفونت است
و
گرده ی زرد گل های بچه های خیابان
و صبوری بیهوده و این کرم ها
که تمام تنم را
تمام تنم را که بگردید هم
چیزی دستگیرتان نمی شود آقا
روی پیشانی گلبول های سفیدم
از نشانی نجات دهنده ای
خبری نیست
حالا که آمدی
ناتوان از تکلم روزمره
محتضرانه پیچ خورده است
زبا بیهوده در خلائی بزرگ
پیش از این که بیایی
حالا که آمدی
کمکم می کنی که دست های کفن پیچ را
به زانوان خودم برسانم
و سوال می کنی : اینجا کجای زمان است ؟
که به دست هر که نگاه می کنی
بمب ساعتی بسته است ؟
و زیر سینه بند هر زنی که می گذرد
جفتی کبوتر مرده ست که روی نوک هایشان
آواز مسجعی چکه چکه تپیده است
این
خیابان دادگستری آیا نبود ؟
و آن دستهای عاشقی که می شناختیم
حالا از هم جدا جدا
سعی می کنی بیهوده
بیهوده روی زانوان خودم به هوش بیایم
و باور نمی کنی اصلا
که در اعماق سلولهای خاکستری ام
چیزی به گرمی خورشیده مرده است
چیزی به گرمی خورشید
پیش از این که بیایی
حالا
خماری سیاه آن همه شب را
همیشه همانطور خیس و خسته
به خواب و خاک و خاطره بسپار
دیگر چه فایده
چیزی به یاد نمی آورم
نه از دندان های شیری خاک شده
پای درخت سیب و
نه از مشق های دو خط در میان عید و
نه از شکاف های جمجمه ام
صفحه ی سیزده از فصل چهارم تقویم کدام سال سیاه بود ؟
نمی دانم
فقط بعد ها شنیده ام
که یک نفر آمده با دست های پر از گچ
و روی تخته سیاه خیابان
کروکی اقبال مرا کشیده و رفته است
و بعد ها از عابرین سوال کرده
من آن
روز
با شاخه گلی شکسته ، گوشه ی لبهام
سراغ تو را با لهجه ی کدام پرنده گرفتم
دیگر چه فایده
که خیره بمانم به سپیدی این سقف ؟
من که چیزی به یاد ندارم
جز اینکه به احتمال قوی
دیری است با له شدن الفت گرفته ام
و دیگر کسی صدای کشیده ای که
حتی شبیه نام تو باشد
از میان لب های من نشنیده ست
شاید این خالی
جای یک چارگوش
سپید
جای یک میخ کوچک و تیز
مانده روی سینه ی دیوار
شاید این خالی
عکس بادی در قفس بوده است
رو به روی جوخه ی خاموش سنگی سخت
شاید این
تصویر گور مرد گمنامی
در زمستان است
شبیه خودت که نباشی
برایت از غربتی
نوشته ام
که جهانی است
و تا چشم کار می کند از پرده ی اشکی نوشته ام
که پوشانده تمام کوچه های
مجاوری
که ختم به خاکستری خوابگاه غروب است
برایم نوشته ای
اصلا
به جای حفظ این همه قانون
گوشواره های بدل بیاویز و
سایه ی فیروزه ای بزن
و گوشه ی لبهات
برای مزمزه ، چند قطعه جاز سبک تر از کاه و
فقط شبیه خودت که نباشی
دیگر نه غربتی ست
و نه بغض قرمزی
که ماسیده روی سفیدی چشمت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)