بزغاله اي بر بلندي ايستاده بود.گرگي از آنجا بگذشت،بزغاله وي را دشنام دادن گرفت.گرگ گفت تو مرا دشنام نمي دهي بلکه مکان بلندي که تو بر آن جاي گرفته اي دشنامم مي دهد
بزغاله اي بر بلندي ايستاده بود.گرگي از آنجا بگذشت،بزغاله وي را دشنام دادن گرفت.گرگ گفت تو مرا دشنام نمي دهي بلکه مکان بلندي که تو بر آن جاي گرفته اي دشنامم مي دهد
گويند پادشاهي پيرمردي را ديد که با گستاخي و بي پروايي از فراز نهري مي پرد و جواني برنا از اين کار ناتوان است.در شگفت شد و او را به حضور خواست و علت را از او جويا شد.معلوم گشت که پيرمرد هزار دينار زر بر کمر دارد و زرها به او چنين قوت قلبي داده اند
یگ گدای نابینا در کنار خیابانی نشسته بود وکلاه خود را بروی زمین گذاشته بود وچند سکه درون آن و تابلویی در کنار خود گذاشته
بود که روی آن نوشته شده بود به من نابینای عاجز کمک کنید!!!
پس از چند روزی فردی در کنار او رد شد و تابلوی او و سکه های درون کلاه را دید او تابلو را برداشت. گدا: چه کاری میخواهی بکنی؟؟
فرد سخنی نگفت و روی تابلو نوشت امروز سبز است، اما من نمیتوانم آن را ببینم.
از ان روز به بعد کلاه ان فقیر ان چنان پر میشد که دیگر جای نداشت.
و تو که یادت نیست لابُد، امّا جاییکه نشسته بودیم، آفتاب نبود؛ سایه بود و ما رویِ تنهی بُریدهی درختها نشسته بودیم. یک عصرِ پاییز بود که باد بیداد کرده بود و نصفِ جمعیتی که نشسته بودند روی تنهی بُریدهی درختها، نشستن زیرِ سقف را به بیدادِ باد ترجیح دادند و فقط ما بودیم که نشسته بودیم همانجا و بیدادِ باد را حس نمیکردیم و خیالمان نبود که آفتاب نیست و از سایهای که بود، لذّت میبُردیم و قهوهای را که سرد شده بود مزه میکردیم و خیال میکردیم خوشطعمترین قهوهی دنیاست و تو که یادت نیست لابُد…
دو روز در پاریس(ژولی دلپی)
علم بهتر است یا ثروت
دفتر به دست اومد پیش مادرش و گفت : مامان چی بنویسم
مادر گفت: بنویس علم اگه دو کلاس سواد داشتم که وضعم این نبود...
رفت پهلوی عموش و گفت :چی بنویسم؟
عمو گفت : بنویس ثروت . حیف از این همه درس که خوندم....
به پدر بزرکش گفت چی بنویسم آقا جون؟
سری تکون داد و گفت: جوونی .......
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.
كلاغ و انسان
كلاغ پدر به فرزندش گفت: فرزندم هر زمان انساني را ديدي كه خم شده است تا سنگي را بردارد سريعاً فرار كن.
فرزند در پاسخ گفت : پدر جان من هر زمان انسان را ديدم پا به فرار ميگذارم.
چشم سپيد
مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد.
زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟»
زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»
--- شرح تعرف ---
- نشست رو به روی من. گردنش را کمی خم کرد و قیافه معصومانه ای به خود گرفت...
- گردنم را کمی خم کردم، خیلی ناچیز، او می خواست از چهره من نقاشی کند...
- می خواستم از چهره او نقاشی کنم. به ترکیب صورتش نگاه می کردم. رسیدم به چشم هایش. خواستم رنگ را روی بوم بگذارم. نمی شد. دستم پیش نمی رفت. چشم های ژان کشیدنی نبود...
- مادیگلیانی هیچی نمی کشید. من بی حرکت نشسته بودم به انتظار اینکه یک لحظه در چشم های من نگاه کند...
- نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم. دست آخر سیگارم را روی تکه چوب کنار دستم خاموش کردم و از بطری بغل دستم گلویی تر کردم. با یک دست پایه بوم را به سمت ژان برگرداندم...
- با یک دستش بوم را به سمت من برگرداند، من بودم ، اما بدون چشم، چیزی نپرسیدم. دست آخر مادیگلیانی خیلی آرام بی آنکه به من نگاه کند گفت: وقتی با روحت آشنا شدم چشم هاتو نقاشی می کنم... و رفت... و رفتم...
_ بازم لباساتو خاکی کردی !
_ مگه نگفتم تو خاکا بازی نکن ، مامانم دعوات می کنه
دخترک همون طور که وسط خرابه ها نشسته بود برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
مردم جمع شده بودن و غلقله شده بود
دستای کوچیکش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد . یدونه از استکان های پلاستیکیه کوچیکش رو بداشت و به سمت خادم مسجد رفت . شلوارش رو تکون داد و گفت :
_ پس چی شد ؟ چرا نیومد ؟ مگه نگفتی الآن بر میگرده ؟
استکان پلاستیکی رو به دسته خادم داد
_ این چایی ماله باباس …
_ دوباره میرم کوچه کناری پیشه دوستام بازی کنیم
دوید و دور شد ، خادم اشکاش رو پاک کرد ، پارچه سفید رو کنار زد و استکان رو کف دست بابا گذاشت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)