صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 94

موضوع: وکیل | شهلا ابراهیمی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۷۵ -۲۷۸

    کسی عاشق شد باید به فکر وصلش هم باشه نه عشق درد داره سوز و گداز داره غم داره از خود گذشتگی داره ما فقط می خواهیم زود به وصال همدیگه برسیم و بعد همه چیز تموم میشه
    دکتر کلامش را قطع کرد ای کاش می دونستی این چند روز با من چه کردی مزه غم و سوز و گداز عشق رو چشیدم نمی دونم چرا اصرار داری بگی احساس من به تو هوسه محبوبه من ۴۴ سالمه و می تونم بین عشق و احساس تند و هوس فرق بذارم من قبلا طعم عشق را چشیدم
    از اون عشق چی مونده
    همه چیز یک زندگی بچه ها و به زودی هم نوه دار میشم
    نادر بیا عاقلانه فکر کنیم این احساس هرچی که هست مثل اون وقت که ته قلبت قایمش کردی باز هم این کار رو بکنیم به من هم یاد بده اگر تو طعم عشقو چشیدی من تا قبل از دیدن تو نمی شناختمش من عشقو با تو شناختم حاضر هم نیستم با کس دیگه ای تجربه ش کنم اما دیگه نمی خوام هیچ رابطه ای بین ما باشه
    چرا مهمل میگی محبوبه ما چه رابطه ای باهم داریم دوبار رستوران رفتن و چند بار تلفنی حرف زدن اسمش رابطه شد ببین من تو رو دوست دارم اینو حق خودم و تو می دونم به هیچ کس هم اجازه نمی دم احساسمو تغییر و تفسیر کنه یا به بازی بگیره تو هم اگر احساستو اشتباه فهمیدی و یا هنوز به معنای عشق پی نبردی در مورد دیگران فتوا نده می دونم حساسی و زندگی با خوب تا نکرده اما از حالا به بعد از چیزهایی که زندگی در اختیارت گذاشته لذت ببر مزه عشق رو بچش طعم گس شیرینی داره چون به قول تو درد و غم داره شادی هم داره همه چیزش لذت بخشه ببین تو هر جور خواستی همون طور باهات رفتار کردم گفتی همدیگه رو نبینیم توی مجتمع مراعات کنیم رو در رو نشیم و تلفن زدن به خونه ده روز یه بار باشه همه رو قبول کردم دیگه بازیم نده اگر می خوای میزان عشقو بسنجی جور دیگه امتحانم کن
    محبوبه به هق هق افتاده بود نادر تنهایش گذاشت خودش هم به تنهایی نیاز داشت ساعتی در باغ قدم زد زن باغبان گفت آقا تخم مرغ داریم نیمرو کنم
    نادر با بی حوصلگی گفت حالا نه
    در حدود یک ساعت بعد برگشت محبوبه آرام شده بود نادر پرسید شام می خوری نه میل ندارم
    پاشو بریم تهران اما قول بده دیگه این بچه بازی ها رو کنار می ذاری محبوبه قول می دی
    سعی خودمو میکنم
    آفرین دختر خوب پاشو دیر میشه
    راه افتاد زن باغبان با کنجکاوی نگاهش میکرد چشمهایش سرخ شده بود دوباره این راه را طی کردند و محبوبه گفت اون شب عروسی لادن گفت لباس سودابه رو دیدی گفتم دقت نکردم گفت عمو جون سفارش داد از فرانسه آوردن لحظه ای دستم خورد به انگشتری که تو دادی و احساس خیلی بدی پیدا کردم از خودم چندشم شد چیزی که حق زن و بچه ت بود دست من چه می کرد از اینکه تو خودت موظف بدونی هم برای من هدیه بخری و هم برای همسرت از خودم حالم به هم می خورد نمی دونم می تونی درک کنی چی میگم یا نه تصمیم گرفتم تو رو به خونواده ت برگردونم
    ولی تو منو از خونواده م دورتر کردی اون شب که از عروسی چیزی نفهمیدم چون نگران تو بودم بعد که به تلفنهام جواب ندادی فکر کردم چرا از من دلگیر شدی چه خطایی مرتکب شده بودم توی خونه اون قدر بی قرار بودم که سودابه با نگرانی نگاهم می کرد گمان کنم فهمید چون همه اش کناره پنجره بودم توی بیمارستان و مطب هم تمرکز نداشتم بین هر عمل یا ویزیتی که داشتم بهت زنگ می زدم این چند شب مرتب از دفتر تعقیبت می کردم فکر میکردم بالاخره جوونی شاید یکی تو زندگیت وارد شده ولی دیدم مثل همیشه می آی و می ری خونه پدرت می دونستم از من فرار می کنی مثل اول آشنایی مون یادته چقدر عذابم دادی محبوبه دیگه این کار رو با من نکن قول بده
    محبوبه سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و به نادر نگاه می کرد دلش برای او چقدر تنگ شده بود خدا می دانست چرا باید این قدرعذاب می کشید هرگز از زندگی لذتی نبرده و اصلا طعم لذت را نچشیده بود نادر خواست دستش را بگیرد که باز ممانعت کرد
    دکتر با دلخوری گفت محبوبه اگر گاهی می خوام دستتو بگیرم از روی هوس نیست احساس امنیت از داشتن عشقت و به آرامش رسیدنه باور کن مرد هوسباز و هیزی نیستم در ضمن خانومی اون شب زیبا شده بودی اما تو رو این جوری ترجیح می دم این چهره ت برام مانوس تره
    خودمم به این قیافه م بیشتر عادت دارم
    به خانه رسیدند در حال بالا رفتن با آسانسور نادر پرسید چیزی تو خونه داری بخوری
    نمی دونم می خوام بخوابم
    پس فردا صبح برات نون تازه می گیرم
    محبوبه خندید و گفت اگر همسایه ها ببینند چی
    به همسایه ها چه ربطی داره
    محبوبه خواست از آسانسور پیاده شود که نادر پرسید تنهایی نمی ترسی
    نه درو قفل می کنم می خوابم
    شب به خیر
    شب به خیر
    نادر صبح طبق قولی که داده بود صبح نان تازه همراه شیر و پنیر و کره خرید و برای محبوبه آورد آهسته حرف می زدند محبوبه با حرکت سر تشکر کرد و نادر هم آهسته گفت خواهش میکنم
    محبوبه پس از استحمام صبحانه کاملی خورد آژانس گرفت و به دفتر رفت ظهر نادر زنگ زد و حالش را پرسید خیلی زود هم قطع کرد محبوبه لبخند زد و با خود گفت این طوری خیلی بهتره
    بعد از پایان کار به خانه پدرش رفت و بعد از ناهار و کمی استراحت با فایزه به خانه رفتند تا برای مهمانهای روز بعد تمیزه و آماده اش کنند عصر هم با فایزه خرید کردند و هنگام بازگشت نادر را دیدند
    محبوبه شب تا دیروقت کار کرد صبح زود هم بیدار شد و غذاها را سر و سامان داد میوه و شیرینی و دیگر تنقلات را بر روی میزها چید برای بچه های کوچک عاطفه و آسیه اسباب بازی خریده بود تا سرگرم باشند دوش گرفت و به فایزه هم گفت بوی غذا گرفتی برو حموم
    دلش می خواست نادر و سودابه را هم دعوت کند اما ترسید دیگران از حالت آن دو متوجه احساسشان شوند ساعت ۱۱ مهمانان همگی باهم وارد شدند سر و صدای عجیبی بود عاطفه می گفت ساکت محبوبه به سکوت خونه ش عادت داره
    محبوبه گفت نه شلوغی هم عالمی داره بذار راحت باشن
    بچه ها خانه خاله محبوبه را دوست داشتند خوراکیهای خوشمزه ای که این خاله برای شان تهیه می کرد و سرگرمیهایی که فراهم می آورد دلچسب بود وقت کشیدن غذا همه کمک کردند آسیه گفت وای محبوبه چقدر تدارک دیدی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    279 تا 283

    -خب باید سیر بشیم.
    -نه تو خیلی ریخت و پاش میکنی.میوه هاتو ببین!همه جور خریدی.
    -آخه من دیر به دیر مهمونی میدم.پس باید مفصل تر برگزار کنم.
    عاطفه گفت:نه که من و اسیه خیلی مهمونی میدیم!
    -راستی آسیه محمد چکار میکنه؟
    -علافه.
    -میخوای اگر دوست داره برای یک جا کار پیدا کنم؟
    -آره تو رو خدا!
    -این غذاها رو برای کی کشیدی؟
    -همسایه روبرویی دکتر.
    -اینهمه غذا.
    -عیب نداره از هر کدوم یک کمه.
    غذای همسایه روبرویی را فائزه برد و غذای دکتر را عاطفه گفت:من میبرم که با خانمش هم حال و احوال کنم.
    -باشه برو
    وقتی عاطفه برگشت گفت:نمیدونی دکتر چقدر خوشحال شد.میگفت عجب عطر و بویی داره!خانمش هم طفلی اومد و کلی حال و احوال کرد.دکتر برای تو خیلی سلام رسوند و تشکر کرد.
    فائزه گفت:خانم روبرویی هم خیلی تشکر کرد و گفت اگه میدونستم غذا نمیپختم!چقدر زیاده!
    سر میز غذا بچه ها شلوغ میکردند و بزرگترها حرف میزدند.محبوبه در گوشه ای ایستاده بود و با لبخندی بر لب به این بلوا مینگریست.بهادر گفت:چیه محبوب به این قوم تاتار نگاه میکنی؟
    -نه از این شلوغی لذت میبرم.آخه بچه که بودم پیش عزیز دوتایی سر سفره مینشستیم بعد هم که شوهر کردم راحله رو صدا میزدم که حداقل سه نفر باشیم.حسرت بچه هم که به دلم موند.حالا من و فائزه هستیم.این صحنه ها برام قشنگه.از دیدن این شور و هیجان لذت میبرم.
    -خب خواهر دکتر میرفتی معالجه میکردی نذر و نیازی خدا جوابتو میداد و حامله میشدی.
    -نه خواهر من اون خدا بیامرز بچه ش نمیشد قبلا خودش دکتر رفته بود.زن قبلیشم بخاطر همین ازش جدا شده بود.
    -وا مگه قبل از تو زن داشته؟
    -آره وقتی جوون بود زن میگیره بعد از دو سال زنش طلاق میگیره.
    -بعد از ازدواج با تو رفت دکتر؟
    -آره یکی دوبار توی اروپا رفت دکتر.نسخه هاشو بعد از فوتش توی اسنادش پیدا کردم.
    حاج حسن گفت:اگر ما میدونستیم طلاقتو میگرفتیم.تو هیچوقت با کسی درددل نکردی گله ای نکردی.من و ملیحه میگفتیم چه شوهر خوبیه!محبوب بچه اش نمیشه اما اونقدر دوستش داره که سرش هوو نیاورده.
    محبوبه فکر کرد چه راحت از ازدواج دوم مردی سخن میگویند.هوو داشتن د رعضر فضا و اتم فناوری برای اینها مسئله ای عادی است.چیزی نگفت و مشغول غذا شدند.
    آسیه پرسید:این دکتره همین یک زنو داره؟
    -نه سه چهار تای دیگه هم داره!خب معلومه اگر غیر از این بود اشکال داشت.
    -محبوبه اون خانمش فلجه!
    -اشکالش چیه؟
    -آخه مرد یک زن سالم میخواد.
    -اگه این اتفاق برای دکتر می افتاد باز هم این حرفو میزدی؟
    -آخه زن فرق میکنه مرد بیشتر به جفت و همسر احتیاج داره.
    -نه خواهری خداوند همه مخلوقات رو مثل هم آفریده.
    حاج حسین در بحث دخالت کرد:دکتر خودش میتونه برای زندگیش تصمیم بگیره!محبوبه کلی زحمت کشیده غذا پخته اینقدر حرف میزنین غذا از دهن می افته...باباجون خودتم بخور دیگه!
    پس از صرف غذا خواهرها به کمکش آمدند.میز را جمع و غذاها را جابجا کردند.محبوبه گفت:برین بشینین...یک روز اومدین مهمونی که نباید کار کنین!
    خواهرها را بزور به سالن فرستاد و خودش با فائزه آشپزخانه را کمی جمع کرد و چای ریخت و به سالن رفت.
    هنگام صرف چای آسیه به مجید گفت:محبوبه میخواد برای محمد کار پیدا کنه.
    انسیه گفت:وا...!پس چرا واسه برادرت کار پیدا نمیکنی؟
    -محمد دیپلم هنرستان داره زودتر بهش کار میدن...برای مهدی هم چشم!آخه باید بدونم چکاری دوست داره؟پشت میز بشینه و ماهی دویست سیصد هزار تومن بگیره!
    حاج حسین گفت:چیز دیگه لازم ندارن براشون تهیه بشه!تعارف نکن.
    -وا...!چرا مسخره میکنی؟
    -مادرجون مهدی باید کارگردی کنه.
    -پس نمیخواد کار پیدا کنی!در مغازه بابات وامیسته.
    -هر جور راحتین.
    عصر قصد رفتن کردند که محبوبه نگذاشت و با اصرار شام نگهشان داشت.همه برای کمک آمدند.فائزه خیلی خسته شده بود و محبوبه او را با اصرار به اتقاش فرستاد خود و خواهرانش کارها را انجام دادند.برای فائزه غذا کشید در سینی گذاشت و به اتاقش برد.انسیه گفت:خیلی لوسش میکنی.
    -مادرجون خواهرمه!من شیر سهم اینو خوردم.
    حاج حسین سر تکان داد و گفت:هر وقت یادم میاد چه ظلمی در حق تو کردیم از خودم و زندگیم بیزار میشم.
    حاج حسن گفت:حالا که گذشته...همون وقت بهت گفتم وقتی خدا دوقلو میده شیرش رو هم میده خدا خیرش بده مونس خانومو.
    محبوبه دخالت کرد و گفت:عیب نداره حالا گذشته منم که آدم ضعیفی نشدم اما فائزه مثل خواهرمه.
    ملیحه گفت:خدا خیرت بده.خیلی شیک میگرده اگه خونه باباش بود...
    حاج حسن اشاره کرد بس کند.در این هنگام زنگ زدند.قلب محبوبه فرو ریخت و گفت:خودم باز میکنم.
    همسایه روبرویی ظرفها را آورده و چند شیرینی نیز داخل آنها گذاشته بود خیلی تشکر کرد و رفت.بچه ها گفتند:خاله شیرینی میدی؟
    -اره عزیزم.
    یکی دیگر از بچه ها گفت:خاله بازم بستنی میدی؟
    -آره گلم.
    پس از صرف شام همه را به سالن فرستاد و خودش مشغول شد.چای و شیرینی آورد باز هم زنگ زدند و محبوبه رفت در را باز کرد.رنگش پرسید:سلام.
    -سلام مهمونا هنوز نرفته ان؟
    -نه هنوز بیا تو.
    -نه ممنون...ظفرها رو چند تا شو آوردم.بقیه رو فردا میارم که بهانه ای برای دیدنت داشته باشم.این شکلات رو سودابه برات فرستاده این گل هم از طرف من!
    -محبوبه با لبخند گفت:شکلات دوست دارم بنابراین قایمش میکنم.
    حاج حسین سرفه ای کرد و جلو آمد بادکتر سلام و احوالپرسی کرد.محبوبه گفت:بفرمایین تو!
    -نه ممنون سودابه تنهاست.حاج آقا شما بفرمایین!با اجازه تون شب بخیر.
    محبوبه دلش نمی آمد در را ببندد.وقتی در آسانسور بسته شد او هم در آپارتمان را بست.گل و شکلات را به اتاقش برد.نفسی عمیق کشید و به سالن برگشت.حاج حسین به چهره دخترش خیره شد این ته تغاری اش عاشق شده بود.عطر عشق در فضای خانه اش پیچیده بود.همان زمان که در بیمارستان بود فهمید که دو تعلق خاطری بهم دارند.از محبوبه خیالش جمع بود دکتر هم مرد فرصت طلبی بنظر نمیرسید.دعا کرد هر چه خیر است پیش اید.نمیخواست دل نازک دخترش را بشکند.اقامت یک هفته ای هم دلیلش دکتر بود!کاش پدر را محرم میدانست و درد دل میکرد.
    ساعت ده و نیم همه خداحافظی کردند و رفتند.محبوبه و فائزه ماندند و یک خانه درهم ریخته محبوبه گفت:تو برو بخواب من سالن را جمع میکنم و فردا صبح ظرفها رو میشوریم.
    -نه محبوبه خانم شما هم خسته شدین.شما ظرفها رو جمع کنین منهم میشورمشون.
    تا ساعت 1 صبح کار کردند.محبوبه گفت:فائزه فردا تا ظهر بخواب...کاری که نداری استراحت کن.
    صبح خودش هم دیرتر به دفتر رفت.گل رزی را که نادر داده بود بر روی پاتختی گذاشت.ظهر نادر زنگ زد.سلام خانم خانما.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۴۴-۲۴۷

    سلام آقای دکتر چطوری
    خوبم خسته نباشی دیروز که غذاهات عالی بود
    نوش جون
    محبوبه این غذاها رو با چی درست کرده بودی این قدر خوشمزه بود
    با عشق
    واقعا لذیذ بود سودابه که همه چیز براش بی تفاوتند از غذاها خوشش اومد و با لذت خورد منم که غذا خوردن دیروزم شاید ۴۵ دقیقه طول کشید
    چرا
    می خواستم مزه مزه کنم و با عشق بخورم بقیه رو هم گذاشتم امشب بخوریم به سودابه سفارش کردم نذاره پرستارش از این غذاها بخورد یک جوری نگام کرد که خجالت کشیدم
    نادر تو رو خدا مواظب باش اون بویی نبره اگر اون کوچکترین شکلی در موزه من و تو بکنه دیگه منو نمی بینی
    تو نگران نباش اگر خودتو از من پنهان نکنی ون نمی فهمه خب دیگه مزاحمت نمی شم
    نادر
    جانم
    تو ناهار خونه نمی ری
    نه توی بیمارستان به چیزی می خورم تا هفت هم مطبم بعد توی بیمارستان مریضهامو ویزیت می کنم در ضمن هفته ای یک روز هم می رم به بیمارستان جنوب شهر که معمولا یک عمل دارم توی این بیمارستان هم هفته ای دو روز عمل داریم هفته ای سه روز بعد از ظهر هم دانشگاه درس می دم معمولا هشت و نیم خونه هستم حالا برنامه م رو فهمیدی
    منظورم دخالت توی کارت نبود
    عزیزم من خودم می خوام برنامه زندگیمو بهت بگم که بدونی کجا ها هستم
    متشکرم نادر
    خواهش میکنم
    خب دیگه خداحافظ
    خدانگهدار
    آن روز عصر مرد جوانی به دفتر محبوبه آمد و خیلی مودبانه خودش را معرفی کرد سلام خانوم توکلی من کیارش آراسته هستم
    خوشوقتم بفرمایین بنشین چه کمکی از دستم بر می آد
    وقت دارین یک کمی از زندگیم براتون بگم
    بله خواهش میکنم
    تو خونواده ای متوسط به دنیا اومدم هفت ساله بودم که خواهرم کیانوش به دنیا اومد مادرم کارمند بانک بود و پدرم در وزارت بازرگانی کارمند امور مالی زندگی خوبی داشتیم و با وامهایی که به مامان دادن یک آپارتمان متوسط توی به محله متوسط خرید ما بزرگتر می شدیم و مشکلاتمون هم به همین نسبت بزرگتر سال آخر دبیرستان بودم که جنگ شروع شد خب من هم ظاهرا باید برای سربازی میرفتم اما مادرم حاضر نبود که من به جبهه برم یک سالی تو خونه و کوچه بیکار می گشتم حوصله م سرفته بود یکی از بچه های محل گفت بیا بریم یا آلمان یا سوید پناهنده بشیم گفتم پول زیادی می خواد برای خونواده من امکانش نیست خلاصه این قدر زیر گوشم خوند تا یک شب که همه دور هم جمع بودیم موضوع رو مطرح کردی همه سکوت کردن و مادر یکدفعه گفت چرا خودم به این فکر بیفتادم
    دردسرتون ندم پدرم مخالف بود و مادر موافق خیلی زود اطلاعات جمع کردیم قرار شد ز طریق مرز ترکیه قاچاقچی بریم روزها بخوابیم و شبها حرکت کنیم چه خطرهایی ممکن بود ما رو تهدید کنه بماند دیگه خودم هم راغب بودم که زودتر از اینجا برم جوون بودم و چیزهایی هم که راجع به اون طرف مرزها می شنیدم برام اغوا کننده بود همه پس انداز و وام مادر و مقداری هم قرض از خاله و دایی روی هم گذاشتیم تا من همراه دوستم شهرام حرکت کردیم تا ماکو مشکلی نداشتیم اما از اونجا به بعد شبها توی کوه و کمر حرکت می کردیم صدای گرگ و زوزه شغال ما رو می ترسوند تا عاقبت به ترکیه رسیدیم و از اونجا به آلمان رفتیم
    چون توی ایران جنگ بود خیلی زود به ما پناهندگی اجتماعی دادن مدتی رو در کمپ گذروندیم که فاجعه بود خیلی تو ذوقمون خورده بود دلگیری هوای اونجا و دوری از خونواده خیلی عذابمون می داد تصمیم گرفتیم حالا که کلاس مجانیه با جدیت زبان بخونیم خیلی زود به زبان آلمانی تسلط پیدا کردم و توی کالج درس خوندم دوسال به این ترتیب گذشت وقتی به ما پاس آلمانی دادن دیگه خیالمون راحت شد ما رو توی کمپ مجردها که خیلی خوب و به نسبت کمپ قبلی آبرومندانه تر بود اسکان دادن بی کار بودیم و حقوق می گرفتیم پس درس خوندیم و درکنارش هم با یکی دوتا دختر آلمانی دوست شدیم و سرگرم بودیم یک دوره سه ساله برای کار کردن گذروندیم و وارد بازار کار شدیم از چند وقت پیش کمی پس انداز کردم تا برای مامان بفرستم که بتونه قرضهاشو بده وقتی نامه اش می اومد از این مقدار کم هم اظهار رضایت می کرد وقتی کار گرفتیم حقوق سوسیال قطع شد و اتاق رو هم از ما گرفتن حالا خودمون باید دنبال خونه می گشتیم باز با شهرام یه خونه کوچیک دو اتاقه پیدا کردیم که اجاره ش نصف میشد روزی ۱۲ ساعت کار میکردم دو روز آخر هفته هم توی همبرگر فروشی مک دونالد که مدیرش یه ایرانی بود کار کردم خیلی زحمت کشیدم مقداری برای خودم پس انداز میکردم و مقداری هم برای خونواده م می فرستادم گاهی هم با پست یا ایرانیهایی آشنایی که میرفتن ایران برای مادر و خواهرم هدیه هایی می فرستادم خودم هم همیشه شیک میگشتم تا اونها خیال نکن ما ایرانیها بدبخت بیچاره ایم بماند که گاهی به تور نژادپرستها می خوردیم و اونا اذیت می کردن
    زندگی رو گذروندیم تا جنگ تموم شد یواش یواش پناهنده ها به سفارت ایران مراجعه میکردن و پاس ایرانی میگرفتن که بتونن برگردن ایران اما من و شهرام نمی تونستیم چون زمان جنگ فرار کرده بودیم می ترسیدیم برگردیم چند بار از مامان و بابا خواستم که بیان پیش من اما قبول نکردن تا اینکه گفتن برای کیانوش خواستگار خیلی خوبی پیدا شده و می خواد شوهر کنه تلفنی هم به پدرو مادر هم به خود کیانوش سفارش کردم که گول پول خونواده داماد رو نخورن هر بار به قدری از اونها تعریف میکردن که زبون منم بسته شد برای خواهرم پول فرستادم که طلا و جواهر بخره و سر عقد اسم منم بیاد روز عروسی هم تلفنی با هر دوتاشون حرف زدم و عروسیشونو تبریک گفتم بعدها هر بار از مادر درباره کیانوش و شوهرش می پرسیدم می گفت خوبن اما یک چیزی ته صدای مادرم بود که منو نگران میکرد هرچی می پرسیدم جواب درستی به من نمی داد تا اینکه اعلام کردن اونهایی که سرباز بودن و از مملکت فرار کردن می تونن به این بیان و سربازیشونو بخرن منم پول فرستادم و پدرم دنبال کارمو گرفت و ممنوعیت ورودم به کشور لغو شد
    پاس ایرانی گرفتم و بعد از ۱۵ سال به وطنم اومدم از دیدن خیابونها و جوونها و طرز لباس پوشیدنشون که مطابق مد روز اروپا بود تعجب کردم توی فرودگاه همه فامیل اومده بودن کیانوش هم بود نگفته بودم که کیانوش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    288 تا 291

    از بچگی خیلی خوشگل بود اما وقتی توی فرودگاه دیدمش رنگ پریده و لاغر شده بود.غمی توی نگاهش بود که دلمو لرزوند.شوهرش خیلی متین و موقر با من دست داد و خوشامد گفت.خونه جدید توی محله بالاتر و لوکس و قشنگ بود کلی از خونه تعریف کردم آخه اونا خبر نداشتن ما توی چه بیغوله ای زندگی میکردیم.واقعا هم خونه ما توی المان کجا و خونه مادر اینها کجا؟خوشبختانه همه پس اندازم رو آورده بودم که اینجا سرمایه گزاری کنم و اگر بشه دیگه به آلمان برنگردم.در فرصتی که دست داد از کیانوش پرسیدم:چرا رنگت پریده و لاغر شدی؟
    گفت چیزی نیست.
    پرسیدم:با شوهرت مشکل داری؟
    دیدم دستپاچه شد و گفت نه نه خوبه.
    نخواستم توی زندگیش دخالت کنم .یک ماه و نیم ایران بودم و با کمک پدرم تونستم توی محدوده خودشون یه اپارتمان بزرگ و خوب بخرم.بقیه پول رو هم گذاشتم بانک دوباره به آلمان برگشتم و با جدیت بیشتری کار کردم روزانه دو جا کار میکردم و تعطیلات هم که توی مک دونالد مشغول بودم یک وعده مجانی میخوردم پول خوبی هم میگرفتم.دو سال گذشت پس اندازم جوری بود که توی ایران براحتی زندگی کنم و تشکیل خونواده بدم.این بود که برای همیشه از یار سالهای غربتم یعنی شهرام خداحافظی کردم و به ایران برگشتم.
    ماههای اول خونه مامان اینا بودم کم کم وسیله برای خونه خریدم و اونجا مستقر شدم یک اتومبیل قابل قبول هم خریدم.تنها ناراحتی من کیانوش بود که روزبروز افسرده تر و مریض تر میشد و هیچی نمیگفت تا اون هفته جمعه که خونه مامان بودم.خاله هم اونجا بودن و مشغول گپ زدن بودیم که صدای ممتد زنگ آپارتمان همه هراسون دویدیم طرف در چشمتون روز بد نبینه کیانوش با سر روی خوین خودشو انداخت توی بغلم.مادر که اونو دید غش کرد.خاله ها شرب قند به خورد اونها دادند.مادر وقتی بهوش آمد پشت سر هم از کیانوش میپرسید چی شده؟گفت:دعوامون شده بهروز منو کتک زده.
    گفتم چرا پلیسو خبر نکردی تا اونو دستگیر کنه.
    نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد و گفت کجای کاری؟!پلیس به این چیزها کار نداره...بری کلانتری میفرسته پزشک قانونی و بعد هم اشتی میدن و میگن برو سر خونه زندگیت.
    گفتم خب بریم کلانتری من میدونم با این مرتیکه چکار کنم.
    به زور بردمش کلانتری و همون طور که کیانوش گفت به پزشکی قانوی بردیمش براش طول درمان نوشتن و اومدیم خونه.تازه داشت حالش خوب میشد که شوهرش با یک دسته گل و یک بسته کادویی اومد در خونه مادرم.اونقدر زبون ریخت تا اونها رضایت دادن کیانوش برگرده خونه ش.وقتی فهمیدم خیلی عصبانی شدم اما مادر میگفت زشته!طلاق بگیره.
    گفتم طلاقشو میگیرم میبرم با خودم زندگی کنه که شما هم ناراحت نشین.
    محبوبه پرسید:بچه داره؟
    -نه خوشبختانه.
    -خواهرتون دوستش داره؟
    -طوری که من فهمیدم نه فقط از اون میترسه.
    -حالا شما میخواهین طلاق خواهرتونو بگیرین؟
    -بله.
    -اما اگر شوهرش رضایت نده فقط باید سالها توی راهروی دادگاه رفت و آمد کنین.
    -نظر شما چیه؟
    -من تا با خواهرتون حرف نزنم نمیتونم هیچ اقدامی کنم.
    -آخه از اول زندگیشون از خونواده ما هیچکس خونه نرفته.شوهر خواهرم اونو هر سه یا چهار ماه یکبار می آره خونه مامان تمام مدت هم خودش کنار خواهرم میشینه.
    -شما اون ورقه پزشکی قانونی رو دارین؟
    -بله توی مدارکم هست.
    -پس دفعه دیگه اونو بیارین ورقه کلانتری رو هم اگر دارین بیارین تا من یه پرونده براتون تشکیل بدم هر وقت هم تونستین خواهرتونو بیارین اینجا.
    -چه روزی مدارک رو براتون بیارم.
    -هر وقت شد فرقی نمیکنه.
    -فردا می آرم.
    -باشه پس بدین به خانم منشی.
    -ببخشید خانم توکلی برای امروز چقدر باید تقدیم کنم؟
    محبوبه خندید و گفت:برای قصه شنیدن که پول نمیگیرن تازه پول هم میدن.
    -اما من دو ساعتی وقت شما رو گرفتم.
    -پرونده که به جریان افتاد حساب میکنیم فعلا بفرمایین.
    -شب بخیر.
    -شب بخیر.
    منشی داخل آمد و گفت:ولی چقدر حرف زد!تیپش خوب بود معلومه وضع مالیش توپه!
    -خانم تقوی داستانش به قدری شیرین و غمگین بود که حتی قیافه اش یادم نیست اینها رو جمع کنیم بریم که خیلی دیر شده.
    ساعت در حدود ده شب بخانه رسید.خسته و هلاک بود که نادر زنگ زد.
    -کجا بودی؟
    -ارباب رجوع داشتیم حرفهایش طولانی شد.
    -حالا تونستی کاری براش بکنی؟
    -هنوز نه.
    -آقا بود یا خانوم؟
    -آقا بود میخواست طلاق خواهرشو بگیره داستانش مفصله...فرصت کنم برات میگم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۲۹۲-۲۹۵

    کلاسهای دانشگاه شروع شده و محبوبه خود را در کار و درس غرق کرده بود می دانست چند طبقه بالاتر پدر و مادری با شوق کارهای سفر به سوی فرزند و نوه شان را انجام می دهند هر وقت یادش می آمد که نادر را چند ماه نمی بیند دلش فشرده میشد این روزها نادر را کمتر می دید هربار هم که او پیشنهاد می کرد باهم رستوران بروند قبول نمی کرد و بیشتر خودش را کنار می کشید یکی از شبها چند هدیه زیبا و قشنگ را که برای غزل و بچه اش خریده بود بسته بندی کرد و همراه بسته ای آجیل و زعفران به طبقه بالا برد آن قدر غمگین بود که به کوچکترین تلنگری اشکش سرازیر میشد وقتی نادر در را باز کرد بی توجه به حالت روحی محبوبه پرسید چی شده چرا رنگت پریده
    چیزی نیست خسته م
    چشم محبوبه که به سودابه افتاد سلام کرد و بوسیدش و گفت چند تا چیز کوچلو برای غزل و بچه ش آورده م قابلی نداره
    نادر گفت چرا زحمت کشیدین
    خواهش میکنم ناقابله
    اینها چه
    یکم خوراکی
    با درد پرسید کی می رین
    نادر آهسته گفت پس فردا صبح زود
    پس من الآن خداحافظی میکنم انشالله که سفر خوبی داشته باشین و بهتون خوش بگذره از قول من غزل و بچه ش رو ببوسین
    دوباره سودابه را بوسید و شب بخیر به نادر گفت و از پله ها سرازیر شد حوصله آسانسور را نداشت وقتی به خانه رفت دمرو افتاد بر روی تخت و های های گریه کرد نفهمید چه وقت خوابش برده بود که از صدای زنگ تلفنی بیدار شد گوشی را برداشت و با صدایی خفه پرسید بله بفرمایین
    محبوبه سلام امشب چت بود دختر
    هیچی خسته بودم
    محبوبه اگر توسنتم زودتر می آم
    نه بمونین تا بچه غزل بزرگ بشه من نمی خوام نقش مزاحمو توی زندگیت بازی کنم دیدن اون برق نگاهت و شادابی چهره ت از اینکه می خوای پدربزرگ بشی برای من کافیه که دلتنگی نکنم
    فردا ناهارو باهم بخوریم
    نه هرچه کمتر از هم خاطره داشته باشیم بهتره
    برای فراموش کردن شاید تو خیلی بدی ببین
    نه خواهش می کنم نادر عذاب وجدان نداشته باشی از اونجا هم ماهی یه باز زنگ بزنی ممنون میشم
    میگن از دل برود هرآنکه از دیده برفت من هنوز نرفته داری از دلت بیرونم میکنی
    نه نه تو همیشه توی قلب من جا داری این طوری می خوام تو راحت باشی
    من زمانی راحتم که تو کنارم باشی یا حداقل صداتو بشنوم محبوبه خودتو از من نگیر خواهش میکنم
    خیلی سعی کرد گریه اش را پنهان کند اما نادر می فهمید این دختر چقدر با احساس و عاشق بود خدایا یعنی من لیاقتشو دارم من که خونواده و تعلقاتی دارم می تونم همه وجودمو به اون تقدیم کنم خدایا کمک کن این دختر این قدر زجر نکشه و بتونیم کنار هم زندگی قشنگی داشته باشیم
    محبوبه گفت نادر من فرداشی می رم خونه آقاجون اینا
    یعنی شب آخر نمی خوای اینجا باشی
    این قدر خودخواه نباش نمی تونم رفتنتو ببینم
    باشه عزیزم هرجور راحتی فقط یک قولی به من بده از خودت مواظبت کن تا من بیام
    باشه قول می دم
    شب به خیر گلم
    شب به خیر
    محبوبه گوشی را که گذاشت دوباره به گریه افتاد این اواخر بیشتر وقتها کارش گریه کردن بود صبح دیر از خواب بیدار شد به دفتر زنگ زد و برنامه اش را پرسید کار خاصی نداشت بنابراین در رختخواب ماند حوصله رفتن به دفتر را نداشت پس از خوردن ناهار به منزل پدرش رفت سر خیابان حاج حسین را دید که او هم مغازه را به بهادر و مجید سپرد و خودش به خانه رفت دیده بود که محبوبه غمگین است می خواست هر طور شده با او حرف بزند شاید درد دل کردن او را سبک کند وقتی به خانه رسید از انسیه سراغ محبوبه را گرفت انسیه گفت نمی دونم چش بود رفته تو اتاقش
    کارش زیاده خسته میشه من میرم پیشش
    چند ضربه به در زد و صدای محبوبه را که شنید داخل شد در را پشت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    296 تا 299

    سرش بست و پرسید:دختر خوشگل من چشه؟چرا اون چشمهای به رنگ چمنش بارونیه؟برای پدرت درددل کن بذار سبک بشی...چرا همه رو توی دلت میریزی؟
    محبوبه سرش را بر روی سینه پدرش گذاشت و زار زد.پدر آرام موهایش را نوازش کرد میخواست سبک شود و بعد حرف بزند.وقتی محبوبه خوب گریه کرد حاج حسین پرسید:رفت؟
    محبوبه با تعجب نگاهش کرد.
    -دکترو میگم همون دل کوچولوی تو رو اسیر خودش کرده.
    محبوبه باناباوری پرسید:شما از کجا میدونین؟!
    -یه پدر اگر حالتهای بچه ش رو نفهمه باید بمیره.
    -خدا نکنه آقاجون..بعد از عزیز من فقط شما رو دارم.
    -میدونم دخترم منم تا وقتی که تو رو دست یک آدم مطمئن ندم نمیمیرم اینو از خدا خواستم حالا تعریف کن ببینم چی شده...
    محبوبه به آرامی همه ماجرا را تعریف کرد و گفت که در این مدت فقط دو بار به رستوران رفته و هیچ رابطه دیگری با او نداشته است.
    -میدونم دخترم...تو پاک تر از اونی که بخوای به خودت و یک زن بیچاره خیانت کنی.
    محبوبه برای پدرش گفت که آن یک هفته برای چه اینجا بود و دیگر آنکه اراک نرفته و تنها چند ساعتی در باغ شهریار با هم حرف زده بودند.گفت که دکتر خیلی پاک است و تاکنون کوچکترین توقع نابجایی از او نداشته است و فقط همدیگر را دوست دارند.قضیه انگشتر را هم تعریف کرد.
    -خب مبارکه!حالا نامزد میکنی و به پدرت حرفی نمیزنی؟
    -نه آقاجون...چه نامزدی ای؟فقط برای اینکه اون اقا دست از سرم برداره اینطور وانمود کردیم اما منشی دفتر هم باورش شده ما نامزدیم.
    -حالا برای چه مدتی میره؟
    -فکر میکنم 6 ماهه.
    -میخوای اینجا باشی؟
    -نه اما بعضی شبها اینجا میام.
    -قدمت روی چشم.
    -آقاجون به کسی که نمیگین؟
    -چی رو؟منکه چیزی نشنیدم.
    لبخندی چهره زیبای محبوبه را زیباتر کرد.حاج حسین در دلش گفت راستی زیباست!از بقیه خواهرهاش هم زیباتره.

    فصل13
    آنشب نادر گیج و بیقرار بود چمدانها را بسته بود و در خانه راه میرفت.سودابه نگاهش میکرد و دلش برای او میسوخت.میاندیشید عجب سرنوشتی داشت این مرد!چقدر شاداب و پرتوان بود جلوی همه مشکلات می ایستاد از کار زیاد و خستگی واهمه نداشت و به درد همه میرسید.حتی افرادی که نیازمند بودند و بیمار و او رایگان به مداوایشان میپرداخت و گاهی که موقعیت ایجاب میکرد دارو هم برایشان میخرید چه عشقی به او داشت!هر بار که بخانه می آمد چه ولوله ای در خانه براه می انداخت!خودش همیشه مغموم و ساکت بود و هیچ چیز شادش نمیکرد.حتی زمانی که دل به نادر بسته بود وقتی خانواده ها با ازدواج آنان موافقت کردند نادر از جا پرید و او را در آغوش گرفت اما او خونسرد بود.بلد نبود احساسات خود را بروز دهد.البته هیچوقت هم احساسات پر شوری نداشت.وقتی نه ماه بعد از ازدواجشان ساشا به دنیا آمد نادر سر و رویش را غرق بوسه کرد اما او نه محبتی نه عشقی و نفرتی نسبت به نوزاد داشت.با گریه هایش نادر از جا میپرید اما او خونسرد مینشست.وقتی نادر از سرکار می آمد تازه کارهایش شروع میشد در آشپزی به او کمک میکرد و بچه ها را شیر میداد و کهنه شان را عوض و با آنان بازی میکرد و کلمات را یادشان میداد .در واقع نادر هم مادر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۳۰۰-۳۰۳

    بود و هم پدر به همین سبب بچه ها او را عاشقانه دوست دارند سالگرد ازدواجشان و روزهای تولد او و بچه ها را هرگز از یاد نمی برد زمانی که در جبهه هم بود خود را می رساند حتی اگر میشد شاخه گلی کیکی نیز می خرید و آن شب خاص را دور هم جشن می گرفتند بچه ها هم مثل او شاد بودند
    سودابه به یاد می آورد که از سر و صدای آنان خسته میشد و سرشان داد می زد که ساکت باشند آن وقت نادر بچه ها را یا به پارک میبرد یا اگر زمستان بود در اتاق بچه ها را می بست که صدا او را ناراحت نکند چقدر نازش را می کشید مگر چقدر اختلاف سنی دارند دوسال اما مانند پدر مراقب او بود سودابه می اندیشید حالا با محبوبه چگونه است آیا ناز او را هم می کشد اما محبوبه اهل ناز کردن و عشوه آمدن نیست زن نجیب و با شخصیتی است چرا محبوبه در منزلش نیست حتما طاقت رفتن نادر را نداشت مثل آن زمان که یک هفته نبود و نادر بی قرار در خانه راه میرفت چقدر از پنجره به خیابان نگاه کرده بود حالا هم بی قرار است کاش محبوبه بود و او کمی آرام میگرفت راستی عاقبت کارشان چه میشود یعنی باید خود را فدای آنان کند او هم نادر را دوست دارد همه روز انتظار آمدن او را می کشد تا بیاید و با بوسه گرم و همیشگی اش تن یخ کرده او را گرم کند یادش به خیر چه شور و حرارتی داشت این نادر در عوض من چی مثل یک تکه یخ بودم حالا هم از بارداری دخترش او چقدر ابراز خوشحالی میکرد و سودابه چقدر بی اعتنا ماند نه چیزی او را قلبا خوشحال میکرد نه غمگین فقط از دست دادن پاهایش برای او خیلی دردناک بود حتی مرگ پسر کوچلویش را به خوبی تحمل کرده بود نادر بیچاره هم سوگوار بچه مراقب همسرش بود به بچه ها خدمت میکرد خودش را فراموش کرده بود بچه ها که مدرسه می رفتند به او می رسید غذا تهیه میکرد مادر و خواهرش متلک میگفتند اما او خم به ابرو نیاورد حالا چرا بی تابی میکنه یعنی اینقدر محبوبه رو دوست داره مگه اون چه کرده که این طور عاشقش شده
    می دانست که محبوبه هم او را بی اندازه دوست دارد عجب چشمانی داشت این دختر یادش آمد نادر همیشه میگفت چشمات منو میکشه خیلی قشنگن فقط بهم نگاه کن
    حرفهای نادر برایش مسخره بود می خندید و او چه عاشقانه و با محبت نگاهش میکرد نادر به اتاقش رفت و سودابه با خود گفت حتما به محبوبه تلفن میکنه اما نه صدایی نیست
    دوباره به سالن می آید و از سودابه می پرسد می خوای بخوابی
    سودابه سرش را به نشانه بله تکان می دهد نادر او را با دقت بر روی تخت می خواباند و لباسش را عوض میکند وی را دوباره بر روی صندلی مینشاند به دستشویی میبرد و صبر میکند تا کارش را انجام دهد مسواک و خمیر دندان را به دستش می دهد و باز بیرون دستشویی به انتظار می ایستد او را بر روی تخت می نشاند موهایش را شانه میزند سودابه موهایش را می بافد و نادر او را می خواباند پتو را رویش میکشد آب در کنار تختش می گذارد و دوباره می بوسدش چراغ را خاموش میکند و می رود او این کارها را هرشب و بدون اینکه ناله ای شکوه ای یا گله ای کند با روی خوش انجام می داد هنوز هم بدون کوچکترین ناراحتی به سودابه می رسد هرچند که دلش جای دیگر است
    نادر وقتی خیالش از جانب سودابه راحت شد به فکر فرو رفت تقریبا نزدیک یک سال و نیم از آشنایی اش با محبوبه میگذشت اوایل کار محبوبه گریز بود و کار او رفتن به دنبالش تا روز سیزده که به او ابراز عشق کرد لحظاتی که با او حرف میزد چقدر شیرین بود و دوست داشتنی به خودش قول داده بود جبران زندگی سخت محبوبه را بکند و برایش همه چیز باشد می دانست از زندگی زناشویی و روابط آن خاطره خوبی نداشته است او یک بار به این موضوع اشاره کرده بود آیا آن روابط در روح و روانش اثر گذاشته است نکند او هم مثل سودابه زنی سرد و بی احساس باشد اما احساس قلبی او بسیار شدید است یعنی احساسات تند و پر شوری هم دارد حتما نادر در این چند سال محرومیت زیادی کشیده بود و گاهی هم که به سراغ همسرش می رفت او همچنان بی احساس بود فقط ارضای غریزه بود همین او بیش از اینها می خواست شور و عشق و محبت چیزی که حقش بود همیشه به خاطر سودابه و بچه ها از خود و احساسش گذشته بود و حالا هم برای تولد نوه اش عشقش هستی اش و نیمه بیشتر وجودش را اینجا می گذاشت و می رفت از حالا دلتنگش بود کاش تلفنش را جواب دهد موبایل را هم خاموش کرده است چرا محبوبم جرمم چیست گوشی را بردار
    محبوبه به محض نقش بستن شماره تلفن نادر بر صفحه نمایشگر کوچک تلفن همراهش را خاموش کرد و اشک ریخت نادر هم به گریه افتاد باید می رفت اول به طبقه هشتم رفت به در بسته نگاه کرد و آه کشید سوار خودرواش شد و به در خانه پدر محبوبه رفت ساعتی آنجا ایستاد کاش محبوبه را می دید و می آمد جلوی در و نادر او را در آغوش می گرفت و اشکهایش را با اشک محبوبه شست و شو می داد حتی از تصور چنین صحنه ای لذت می برد محبوبه لعنتی دلم برات تنگه خواهش میکنم بیا فقط یک لحظه عزیزم
    یک ساعت ماند دیگر دیرش میشد به خانه برگشت خودرو را پارک کرد و به سرعت بالا رفت دوش گرفت بلیت و گذرنامه و دیگر مدارک را وارسی کرد و از صحت آنها مطمن شد و سپس لباس پوشید سودابه را بیدار کرد و کارهای او را نیز انجام داد قرار بود برادرش بیاید دنبالشان ساعت شش بود که آمد سرایدار چمدان و ساکها را پایین برد و در خودرو گذاشت نادر هم سودابه را در صندلی اش گذاشت و حرکت کرد وقتی می خواست در خودرو بنشیند نگاهی به طبقه هشتم انداخت آهی کشید و سوار شد
    در فرودگاه با کمک برادرش چمدانها را تحویل دادند و کارت پرواز را گرفتند از برادرش خداحافظی کرد و همراه سودابه به سالن ترانزیت رفتند نادر همچنان در فکر بود تلفنی پیدا کرد و باز هم به محبوبه زنگ زد اما او جواب نداد او می دانست که محبوبه بیدار است و صدای زنگ تلفن او را می شندود چون پس از یکی دو زنگ تلفن را خاموش میکرد با خود گفت خیلی بی انصافی محبوبه
    سودابه متوجه او بود وقتی هواپیما اوج گرفت همه غمها در دل نادر جمع شد و به شکل اشک از چشمان نافذ و سیاهش فرو ریخت رویش را از سودابه برگرداند که او اشکهایش را نبیند در آمستردام توقف داشتند در فرودگاه بزرگ آمستردام کمی گشت زدند و از فروشگاه های آنجا مقداری خرید کردند پس از تعویض هواپیما ۱۴ ساعت بعد در فرودگاه مینیاپولیس از هواپیما پیاده شدند
    غزل و رامین و ساشا منتظرشان بودند بچه ها آن قدر که از دیدن پدرشان خوشحال شدند برای مادر ابراز احساسات چندانی نکردند سودابه هم توقعی نداشت خودش هم از دیدن دخترش با شکم بر آمده احساساتی نشد در حالی که نادر او را بغل کرد و به شکمش دست کشید و ابراز محبت کرد از تغییر ظاهری دخترش غرق لذت بود و اشک می ریخت به خانه رفتند چمدانها باز و هدایا تقسیم شد هدیه محبوبه مثل خودش خاص بود غزل از آن خیلی خوشش آمد ساشا پرسید این هدیه ها رو کی داده
    غزل گفت هم دوست لادنه هم توی ساختمون پدر اینهاست
    پس می شناسیش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    304 تا 307

    -آره خیلی خوشگله.
    رنگ نادر به قرمزی زد.فکر میکرد محبوبه بیشتر مناسب پسرش است تا خودش.اما او محبوبه را به کسی نمیداد و به نفع هیچکس هم کنار نمیرفت.او محبوبه را میخواست هر چند که سنش دو برابر او بود.محبوبه فقط به او تعلق داشت!
    محبوبه انشب تا صبح نخوابید و اشک ریخت.راه میرفت و هر بار که صدای زنگ تلفن همراهش می آمد به شماره نگاهی می انداخت و خاموشش میکرد.دلش برای نادر تنگ شده بود صبح خسته تر از شب پیش از اتاق بیرون آمد.انسیه گفت:چرا چشمات قرمز شده؟
    -نتونستم بخوابم جام که عوض میشه خوابم نمیبره.
    حاج حسین دخترش را نگاه کرد.می اندیشید این دختر چقدر باید رنج ببرد؟حتی در عشق هم بخت یارش نبود!محبوبه کلاس داشت و رفت.تصمیم گرفته بود خود را در کار و درس غرق کند.
    دو سه شب بعد نادر زنگ زد.ذوق زده بود اشک میریخت میخندید.
    -وای نادر خوب شد که تلفن زدی...باورم نمیشه!
    -عزیزم فکر کردی اومدم اینجا تو رو از یاد بردم؟
    -خب آخه سرت گریمه نادر جون راحت رفتین؟
    -تا از راحت منظورت چی باشه؟اگه بگم تا آمستردام گریه میکردم باورت نمیشه.
    محبوبه فکر کرد نادر نمیدانم که من هر شب از دوری اش شک میریزم.نادر در ادامه حرفش گفت که آنشب به در خانه حاجی آمده بود.محبوبه از شنیدن این حرفها لذت میبرد.دلش میخواست نادر ساعتها از این سخنان قشنگ بگوید.تلفنها تکرار میشد و هفته ای یکبار زنگ میزد.یکماه از رفتن نادر میگذشت .محبوبه تا حدی به نبودن او عادت کرده بود اما همچنان دلتنگش بود و بیشتر شبها با گریه میخوابید.البته باید میپذیرفت که نادر تنها به او تعلق نداشت.او خانواده ای داشت که به وی علاقه مند بودند و مهمتر اینکه او عاشقانه همه اعضای خانواده را دوست داشت.
    صبح که به دفتر رفت خانم تقوی گفت:آقای آراسته زنگ زدن یه وقت ملاقات میخواستن.برای امروز بعدازظهر بهشون وقت دادم.
    -بسیار خوب.
    بعدازظهر آقای آراسته آمد و گفت:بهروز دوباره کیانوش رو زده و لت و پار کرده.
    -الان کجاست؟
    -بیمارستان...
    -باشه الان میرم میبینمش.راستی پزشک قانونی بردینش؟
    -بله طول درمانش این دفعه زیاده.
    -بسیار خوب...من باید اونو ببینم و باهاش حرف بزنم.شاید بتونم دادخواست طلاقو فردا بدم دادگاه.
    -راست میگین؟
    محبوبه سپس خانم تقوی را خواست و به او گفت:خانم تقوی من میرم بیمارستان اگر دکتر بهبودی زنگ زد بهش بگو کجا رفتم.
    -چشم خانم توکلی.
    محبوبه در بیمارستان با زنی روبرو شد که خودش چند بار به حال و روز او افتاده بود اشک در چشمهایش جمع شد و در کنار کیانوش نشست.مادرش بی امان اشک میریخت و محبوبه او را به آرامش دعوت کرد اما او مادر بود و نمیتوانست بر خودش مسلط شود و آرام بگیرد.محبوبه به کیارش اشاره کرد او را ببرد.سپس در کنار گوش کیانوش آهسته گفت:من میخوام وکیلت بشم.برای جدایی از شوهرت بهروز!حالا بگو خودت راضی هستی از شوهرت جدا بشی؟اگر موافقی من دادخواست رو تنظیم میکنم و تو هم امضا کن قبوله؟
    کیانوش به نشانه تایید سر تکان داد و محبوبه دست بکار شد.دادخواست را نوشت و کیانوش به سختی آن را امضا کرد.از کیارش خواست که از خواهرش عکس و فیلم بگیرد شاید در دادگاه لازم باشد.به دفتر برگشت و مدارک را در پرونده قلبی گذاشت و همراه خودش به خانه برد.در آنجا هم آن را خواند بعضی مطالب را زیاد و کم و بعضیها را هم اصلاح کرد.
    صبح روز بعد به دادگاه رفت و دادخواست را تسلیم کرد.پیگیر یکی دیگر از پرونده هایش نیز باید میشد.به دفتر بازگشت و ساعت دو به بیمارستان رفت.امروز حال کیانوش بهتر بود محبوبه روند کار را برای او گفت.کیارش پرسید:دادگاه کی تشکیل میشه؟
    -حالا به جریان بیفته.بعد احضاریه برای بهروز حیدری میشه.
    -خانم توکلی از هیچکار و هزینه ای مضایقه نکنین.من تا طلاق خواهرمو نگیرم آروم نمیشم.
    -منم همه سعی خودمو میکنم تا این خانوم رو نجات بدم.فقط باید کل ماجرا رو بدونم.
    -کیانوش قول داده به محض اینکه حالش بهتر شد همه چیز رو براتون تعریف کنه.
    -بسیار خوب...روزشو خودتون تعیین کنین.فقط قبل از دادگاه باشه که من با دست پر برم اونجا.
    دوباره به دفتر بازگشت و موضوع را برای دکتر بهبود تعریف کرد و از او خواست اگر آشنایی دارد و میتواند پرونده را زودتر به جریان بیندازد.دکتر به وی گفت که به کسی مراجعه کند و در ضمن تاکید کرد دیگر چنین کاری را از او نخواهد.محبوبه هم قول داد.
    شب بخانه رفت کم غذا شده بود و تنها زمانی احساس شادمانی و سرخوشی میکرد که یا نادر زنگ میزد و یا پدرش بخانه او می آمد.آنشب نادر زنگ زد خیلی دلتنگ بود و تنها وقتی از غزل سخن میگفت صدایش شاد میشد محبوبه از وضع سودابه پرسید:بعد از زایمان غزل روحیه اش تغییری نکرده؟
    -نه اون خودش که زایمان میکرد برایش فرقی نداشت و تا مدتها من ومادرش بچه رو نگه میداشتیم مادرش هم خسته میشد و فقط من میموندم.صبحها هم پرستار بود که از بچه ها مراقبت میکرد.
    -راستی نادر تو خونه هستی حوصله ات سر نمیره؟
    -نه من اینجا هم کار میکنم .دارم یک تحقیق انجام میدم در مورد بیماریهای قلبی.وقتی فهمیدن جراح قلب هستم دو سه بار ازم خواستن چند تا بیمار رو عمل کنم.از کارم خوششون اومد حالا معمولا هفته یکی دو تا عمل دارم برای تجربه کاریم هم خوبه.
    -خیلی عالیه نادر!خوشحالم که اونها از لیاقت و کاردانی پزشکهای ما بی نصیب نموندن.
    -البته اونها توی این کارها خیلی ماهرن.
    -تو هم مهارتت کمتر از اونا نیست.
    -بنظر تو اینجوریه!
    -نه بنظر همه اینطوریه که بتو اجازه دادن بری اتاق عمل.
    -لوسم میکنی محبوبه.
    -تو ارزششو داری نادر و من بتو افتخار میکنم.
    پس از کم گفت و گوهای متفرقه خداحافظی کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ۳۰۸-۳۱۱

    محبوبه صبح روز بعد کلاس داشت بعدازظهر به بیمارستان رفت و پای صحبت کیانوش نشست
    جریان زندگیمونو که کیارش براتون تعریف کرد از وقتی اون توی آلمان کار کرد وضع ما بهتر شد مامان هم قرضهاشو داد و سروسامونی به زندگیمون دادیم دوباره مامان تونست وام بگیره و با پولهایی که کیارش برامون می فرستاد و مامان پس انداز می کرد تونستیم یه آپارتمان لوکس توی محله ای بالاتر بخریم و وسایلمونو نو کنیم منم دانشگاه قبول شدم و دیگه کمبودی توی زندگی احساس نمی کردیم مامان و بابا هم که با همدیگه رابطه خوبی داشتن
    سال سوم دانشگاه بودم که یکی از بچه ها برای نامزدیش دعوتم کرد یکی از لباسهایی رو که کیارش برام فرستاده بود پوشیدم و کمی هم آرایش کردم خودم که از ظاهرم راضی بودم مامان و بابا هم وقتی از اتاق بیرون اومدم نظر منو داشتن بابا منو رسوند و گفت که شب خودش میاد دنبالم خیالم راحت شد که تا دیر وقت می تونم تو جشن بمونم وارد سالن که شدم بچه ها برام سوت کشیدن و کلی ازم تعریف کردن
    پیش بچه ها نشستم و ساعتی بعد پسر خوش قیافه و شیک پوشی وارد شد حدس زدم که باید یکی از دوستای داماد باشه چون اول از همه با اون دست داد و حرف زد خیلی متین و موقر بود جوری که دخترها هرکاری میکردن تا توجه اونو به خودشون جلب کنن راستش منم خیلی ازش خوشم اومده بود به خصوص که به هیچ دختری توجه نشون نمی داد با اصرار بچه ها منم وارد پیست رقص شدم و مشغول رقصیدن بودم که یک لحظه پام پیچ خورد و نزدیک بود بیفتم چنگ زدم به دستهای یه نفر و وقتی سرپا شدم خواستم عذرخواهی کنم که دیدم همون پسره س نگاه عجیبی به من انداخت منم عذرخواهی کردم و رفتم سرجام نشستم پام خیلی درد گرفته بود ولی متوجه نگاههای اون بودم تقریبا چشم از من بر نمی داشت جوری که بچه ها هم متوجه شده بودن
    بعد از شام یکی دو دور رقصیدم و اون محو من بود البته اینو بعدا دوستام بهم گفتن اون شب تمام مدت قیافه و تیپ و نگاه منحصر به فرد اون از خاطرم نمی رفت
    یک هفته گذشت یه روز که از دانشگاه اومدم بیرون اونو جلوی روم دیدم سلام کرد و منم جوابشو دادم گفت می تونم شما رو برسونم
    تشکر کردم جند بار اصرار کرد اما من ترجیح دادم با اتوبوس به خونه برگردم از اتوبوس که پیاده شدم باز جلو راهم سبز شد و گفت ببین من از اون پسرا نیستم که بخوام مزاحم دختری بشم از اون شب مهمونی ازت خوشم اومد و میخوام اگر تو هم از من خوشت اومده مادرم اینا رو بفرستم خواستگاری
    چشمام گرد شد و گفتم ندیده و نشناخته مگه میشه ازدواج کرد من حتی اسم شما رو نمی دونم
    گفت من بهروز هستم
    من گفتم ببینید آقا بهروز اینجا محل زندگی ماست و همه ما رو میشناسن و خوب نیست که منو با شما ببینن بهتره برین و تو فرصت دیگه ای تشریف بیارین
    خداحافظی کردم و با قدمهای تند خودمو به خونه رسوندم جریانو که برای مامان تعریف کردم گفت حالا پسره چه شکلیه
    گفتم راستش ظاهرش که خیلی خوبه خیلی هم متین و موقره
    بعد جریانو کامل شرح دادم روز بعد دوباره بهروز اومد جلوب دانشگاه دردسرتون ندم اون قدر اومد و زیر گوشم حرفای قشنگ زد تا نرم شدم و قبول کردم که برای خواستگاری بیان روز خواستگاری یک خانم و آقای شیک پوش و یه خانم و آقای معمولی اومدن خونه ما دیگه از بهروز و از خانمی ونجابت من اون قدر تعریف کردن که مامان و بابای بیچاره نرم شدند و قرار شد هفته بعد جواب بدن
    همون شب یک گردن بند طلا برام آورده بودن خانمی که ظاهر متوسط داشت اونو انداخت گردنم اصلا خودشونو معرفی نکردن روز بعد هم که از بهروز پرسیدم جواب درستی بهم نداد پنج شنبه هفته بعد باز هم با گل و شیرینی اومدن و مامان و بابا که از سر و وضعشون خیلی خوششون اومده بود جواب مثبت دادن قرار شد پونزده روز بعد توی باغ اونا جشن بگیریم و این مدت هم دنبال خرید عروسی باشیم چون امتحانهای من هنوز تموم نشده بودم گفتم باشه برای بعد اما بهروز میگفت که طاقت یک لحظه دوری از منو نداره یک لباس عروسی خیلی قشنگ هم خودش برام آورد و گفت اونو چند سال پیش خریده و واسه یه همچین روزی نگه داشته اتفاقا قالب تنم و خیلی هم شیک بود و مارک خارجی داشت برای طلا و حلقه هم میگفت زیاد در بند طلا و جواهر نباش خودم به مرور برات می خرم
    منم که زیاد اهل این حرفا نبودم در مورد آینه و شمعدان هم گفت مال مادرم اینا که هست چرا بی خود پول اضافه بدیم هم نقره س و هم اصله
    قبول کردم و یه حلقه مناسبم خریدم مامان اینا ضمن تهیه جهیزیه یک سرویس طلا خریدن و کیارش هم پول داده بود که با اون پول یه گردنبند جواهر و گوشواره خریدم سر عقد خانمی که وضع خیلی مناسبی نداشت باز یه انگشتر و اون خانم شیک پوش گردنبند طلای سنگین بهم کادو دادن بقیه قوم و خویشای دو طرف هم به فراخور و وضعشون هدیه ای دادن
    قبل از جشن چند روز رفتم خونه شون باغ بزرگ بود و یه ساختمون سفید قشنگ دو طبقه وسطش داشت استخر گلکاریهای زیبا و دو آلاچیق هم زینت بخش باغ بود روز اول یه سگ بزرگ پرید طرف من و پارس کرد منم جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به بهروز بازم یه جور خاصی بهم نگاه کرد و پرسید از سگ می ترسی
    گفتم خیلی
    دستمو گرفت و منو برد توی اون ساختمون سفیده چه خونه و زندگی ای اتاقها و سالنها پر از فرشها و عتیقه های آن چنانی بود چون تنها بودیم بهش گفتم که بهتره بریم توی باغ گوشه باغ یه ساختمون شیک و کوچک بود و بهروز گفت که اونجا خونه ماست وقتی رفتم توش دیدم خیلی قشنگه یه اتاق خواب نسبتا بزرگ یه آشپزخونه اپن جادار و یه سالن بزرگ که می شد یک دست مبل و میز صندلی ناهار خوری توش گذاشت یه اتاق کوچیک دیگه هم داشت که مثل انباری یا جای رختخواب بود به ابعاد حدودا دو و نیم در یک و نیم و هیچ پنجره ای هم نداشت از بهروز پرسیدم اینجا انباریه اونم گفت میشه برای هرچیزی ازش استفاده کرد دیگه حرفی در این مورد نزدم کمی دورتر از این ساختمون یه ساختمون کوچک و کهنه هم بود
    خلاصه جهازمو با کمک چند تا از دختر خاله ها و بچه های دانشگاه چیدیم برای ناهار از خونه بزرگخ غذای مفصل همراه میوه و چای و شیرینی فرستادن همون خانم هم اومد و گفت به به همه چیز که آوردی دست مامانت دردنکنه خیلی زحمت کشیده
    تشکر کردم و به بچه ها گفتم خونه خودشون یه عالم فرشهای ابریشم و آنتیک هست حالا چهار تا تیکه وسیله من به چشمش اومده اونها هم همگی گفتن از فهم و شعور اونه دلم قرص شد که مادر شوهرم منو قبول داره هر بار که این خانومو می دیدم حتی دفعه اول که اومدن خونه ما می گفت عجیبه چقدر شباهت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    منم خیال میکردم شبیه یکی از فامیلهایشون هستم.روز عروسی بهروز همش دور و بر من میپلکید و میگفت:زیباترین عروس دنیا نصیبم شده!بالاخره جشن تموم شد و پدرم ما رو دست به دست داد و برای هر دومون آرزوی سعادت کرد.مامانم هم با گریه گفت:بهروزجان من همین یه دختر رو دارم و اونو به تو میسپرم.ازش خوب نگهداری کن.
    اونم با شرمندگی قول داد و ما رفتیم بطرف خونه خودمون.خیلی خوشحال بودم که هم با مادر شوهرم اینا هستیم و هم مستقل.به بهروز هم که گفتم احساس رضایت کرد.اونشب وقتی تنها شدیم بهروز یه لباس آورد و گفت:اینو بپوش...من دوستش دارم.
    بنظرم لباس نویی نیومد و بوی عطر میداد.گفتم:آخه من لباس خواب دارم.
    گفت نه اینو بپوش.
    منم برای اینکه از شب اول اختلافی بینمون پیش نیاد قبول کرمد.لباسو با اکراه پوشیدم و اون با یک حالت غیر عادی منو بغل کرد بو کرد و قربون صدقه م رفت.
    اون شب گذشت و این برنامه هر شب تکرار میشد و هر بار من یک لباس نیمدار میپوشیدم و اون مثل هر شب اول بیقرار میشد.یکی دو ماه گذشت.توی این مدت امتحانهای دانشگاه رو دادم و برای ترهم هفتم هم نام نویسی کردم.یه شب که باز هم از اون لباسها آورده بود گفتم:نمیپوشم این لباسها تن کس دیگه ای بوده من نمیپوشم.
    یکدفعه حالت چشمهایش برگشت و از حدقه بیرون زد و گفت باید بپوشی.
    گفتم امکان نداره!دیگه حالم از این لباسها بهم میخوره!
    اولین سیلی رو نوش جان کرمد.اما منم لجباز بودم هی منو میزد و گفت بپوش منم نپوشیدم و بیشتر کتک خوردم.آخر سر گفت:بین اینجا الان میام.رفت و چند دقیقه بعد صدای له له سگ رو شنیدم.منو انداخت توی اون اتاق کوچیکه و سگ رو هم گوشه ای بست.از ترس داشتم سکته میکردم.سگه هم بمن حمله میکرد که خوشبختانه بسته بود و فقط تا نصف اتاق میتونست بیاد اونقدر جیغ کشیدم که بیهوش شدم.
    صبح دیدم توی تختم خوابیدم و بهروز هم رفته سرکار ساعتی بعد اون خانم که وضع متوسط داشت اومد و تا منو دید گفت الهی بمیرم برات!چی به روزت آورده؟!بخدا شرمنده م من نمیخواستم برای این دیوونه زن بگیرم.وقتی تو رو دید که مثل رویا خانم بودی دیگه روی پا بند نبود.خانم و اقا هم گفتن که براش زن بگیرم.شاید حالش بهتر بشه آخه بهروز رویا خانم دختر آقا و خانم رو دوست داشت.اون هم اولها چون قیافه بهروز خوب بود باهاش لاس میزد و اونو عاشق خودش کرد.اما یکدفعه فهمیدیم که رویا نامزد کرده و هفته دیگه عروسیشه.اونوقت بود که بهروز حالش عوض شد و به همه حمله میکرد.آقا بردش دکتر بهش قرص دادن و همش میخوابید.ما هم راحت بودیم.روزی که رویا خانم از اینجا میرفت صدای عربده های بهروز تا هفت تا خونه بلند بود و میگفت هم تو رو میکشم هم شوهرتو!تااینکه بعد از یکسال شما رو دید.مثل سیبی که از وسط قاچ کنی با رویا خانم مو نمیزنی!یه روز رفت لباسهای رویاخانومو آورد اینجا و هر شب یکی رو بغل میکرد و میخوابید.
    دیگه همه چیز رو فهمیدم از درد بدنم گریه نمیکردم از اشتباهی که کردم از فریبی که خوردم و از آلت دست شدنم اشک میریختم پس بهروز بخاطر عشق قبلیش با من ازدواج کرده بود.از خودم متنفر شدم.عصر که اومد گفت ببین با خودت چه کردی؟خوب به لباس پوشیدن که اینقدر الم شنگه نداره!
    گفتم باید طلاقمو بدی!
    دوباره حالتش برگشت و گفت یه بار!از دست دادم دیگه نمیذارم تو رو از من بگیرن.
    فهمیدم مریض تر از اونیه که من تصورشو میکردم.تصمیم گرفتم فرار کنم اما از اون روز به بعد درو قفل میکرد و میرفت.پنجره ها که حفاظ داشت.
    -جریان خونه خودتون چی بود؟
    -هیچی اونا بهش رشوه داده بودن که باهاشون کاری نداشته باشه.رویا هم رفته بود امریکا و هر چند وقت یکبار می اومد.دردسرتون ندم هربار اگه لباسها رو میپوشیدم خوب بود و بمن کاری نداشت و اگر مخالفت میکردم.همون کارها رو با من میکرد.جالب اینکه جلوی دیگران حالتی داشت که به همه به زندگی من غبطه میخوردن.دو سالی گذشت و رویا اومد.یه روز که میخواستیم با بهروز بریم خرید اونو دیدیم.واقعا شبیه من بود.مگه امکان داره از پدر و مادرهای مختلف و اینهمه شباهت؟!رویا هم از دیدن من یکه خورد و به بهروز تبریک گفت که چنین عروس خوشگلی داره.اما بهروز مثل مسخ شده ها مات و مبهوت رویا بود!شب هم تا دیروقت توی باغ قدم میزد و من خدارو شکر میکردم که نیومده سراغ من.رفتم کنار پنجره و سایه دو نفرو دیدم.بهروزو تشخیص دادم اما اون یکی رو نشناختم چون بهروز جلوشو گرفته بود.یک آن دیدم حرکات مشکوک میکنن و بعد هم چیزی رو که نباید میدیدم میدیدم
    نزدیک صبح بود که بهروز اومد و کنارم خوابید.خیلی آروم بود برعکس منکه درونم آشوب بود.صبح تعطیل بود و نمیرفت سرکار تا دیروقت خوابید و ظهر که بیدار شد لبخند روی لباش بود.پرسیدم دیشب خوش گذشت؟
    گفت عالی بود!تلافی این دو سه سالو درآوردم.
    -عارم می اومد بیش از این موضوع رو بشکافم.تمام یک ماه و نیمی که رویا ایران بود.همین ماجرا تکرار میشد
    محبوبه با تعجب پرسید:مگه شوهرش نبود؟
    -نه خودش تنها اومده بود.
    -رویا هم اونو دوست داشت؟
    -ظاهرا اما ترس پدر و مادرش چیزی نمیگه.شب آخر بهروز خیلی کلافه بود.مهمونم داشتن و رویا نتونست بیاد باغ.ساعت در حدود سه صبح بود که تقه ای به پنجره خورد و بهروز سراسیمه بطرف باغ دوید.ساعت 6 صبح بود خسته و غمگین برگشت.ظاهرا کلی گریه کرده بود و چشمهایش قرمز بود یه هفته ای غمگین بود و بمن کاری نداشت.منم که غرورم جریحه دار شده بود اصلا محلش نمیذاشتم.کم کم دوباره سمت من کشیده شد.شب اول مخالفت کردم و اونو از خودم روندم که باز ماجرای کتک و بعد هم سگ تکرار شد.از شبهای بعد هم از ترسم دیگه بدون هیچ اعتراضی میذاشتم هر کاری میخواد بکنه.منو رویا صدا میزد و قربون صدقه رویا میرفت.فکر کنین یه زن چقدر تحمل داره!دانشگاه هم اجازه نداد برم.برای کریسمس و ژانویه باز هم رویا اومد و شش هفته ای موند.شوهرش سال قبل بر اثر سکته میمیره.رویا به خونواده اش چیزی در این مورد نمیگه و چون شوهره وارث دیگه ای غیر از رویا نداشت اون حالا یک بیوه زن پولدار بود که هر کاری دلش میخواست میکرد.بهروز بعدا به من گفت که رویا رو صیغه موقت میکرده که به قول خودش کار حروم نکرده باشه.
    دیگه هوا سرد بود و اونا نمیتونستن توی باغ باشن بنابراین اومدن توی اتاق خواب ما بهروزم منو می انداخت توی انباری و درو قفل میکرد.خودشونم توی اتاق خواب میخوابیدن معمولا رویا ساعت 5 صبح میرفت و اونم درو باز میکرد و منو برمیگردوند سرجام جایی که چند لحظه قبلش شوهرم با زن دیگه ای خوابیده بود.
    اتاقم بوی تعفن میداد و حالم از خودم بهم میخورد.یکی از همون

    312 تا 315


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/