«آیا می آیی؟!...»
چه خوب آرام می گیرد دلم با یاد تو! آری
کسی در گوش من گوید که تو یک روز می آیی
بسی تنهایی و رنج و بسی رؤیای نافرجام
شدند یک کوله بار بر پشت این شبگرد تنهایی
صدایت می کنم هرروز و شب آرام وآهسته
بگو ای منتظر چون من در این ویرانه با مایی
اگر امروز من رنگ خزان است باوری گوید:
به روح زخمی انسان قسم ، منجی فردایی
تو تندیس طلوع سبزعشقی آخرین امید
منم رنگ غروب وغم ، نمی پرسی چه غمهایی
غم تنها شدن در جمع، غم نامردی مردان
غم مردن میان سرزمین مادری دروهم و تنهایی
تمام هستی ام جانا فدای خال لبهایت
زپا افتاده ام دیگرببین گشتم تماشایی
تمام سهم من از تو حضوری سبز در رؤیاست
به جان عشق دستم را بگیر مرد اهورایی
گذشتند جمعه ها بی تو همه خاموش و تکراری
من امشب زخمی هجران تو ، مهدی نمی آیی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)