صفحه 8 از 20 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 199

موضوع: جغرافیای اسلامی

  1. #71
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    ذات الامر
    موضعى در حوالى مدينه طيبه كه يكى از غزوات رسول خدا (ص) در آن واقع شد .
    بلعمى در ترجمه طبرى آرد، در ذكر خبر غزو ذات الامر و كشتن كعب بن الاشرف : پس به نزديك پيغمبر (ص) خبر آوردند كه گروهى از عرب از بنى سليم و بنى غطفان گرد آمده‏اند به جايگاهى كه ذى امر خوانند . پس آن حضرت ترسيد كه ايشان بر مدينه شبيخون كنند و بر پنج روزه راه بودند از مدينه. پيغمبر (ص) اول ماه صفر بر ايشان تاختن كرد و ايشان چون خبر آمدن او بشنيدند ، بگريختند . و چون پيغمبر (ص) به آنجا رسيد كس را نيافت و آخر ماه صفر به مدينه باز آمد و به ماه ربيع الاول در مدينه ببود و بدين ماه اندر، دختر خود را - نام او ام‏كلثوم - به زنى به عثمان داد ، كه رقيه نمانده بود و اين دختر ديگر بدو داد و عثمان به دو دختر داماد آن حضرت بود ، پس به ماه ربيع‏الاول كس فرستاد كه كعب بن الاشرف را بكشتند ، كه از وى بسيار آزارها داشت و بى‏حرمتيها كرده بود و گفته بود ، و اين كعب بن اشرف مردى بود از جهودان بنى‏النضير و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنى النضير حكم داشتى و خرماستانى داشت و او را هر سال گندم بسيار آمدى و خرما بسيار و مردمان را به سلف دادى و خواسته بسيار ازين معاملت كرده بود ؛ و مردى بود فصيح شاعر كه پدرش از قبيله بنى طى بود و مادرش از بنى النضير ، و آن روز كه زيد بن حارثه از بدر به مدينه آمد به بشارت ، كعب بن اشرف در مدينه بود و زيد همى گفتى كه : »از قريش ، فلان و فلان را بكشتند« . و مهتران را نام مى‏برد. كعب بن اشرف گفت: »اين نشايد بودن«. و اين همه خويشان وى بودند چون خبر درست شد، او به مكه شد و مردمان را تعزيت كرد و شعر و مرثيه گفت و پيغمبر(ص) و مسلمانان را هجو كرد و باز به مدينه آمد. و پيغمبر را خبر آمد كه او به شعر اندر، هجو گفته است. وهرگه به مدينه آمدى، گفتى: »بگرييد، تا مردمان پندارند كه محمد نمانده است، تا دين او را بقا نبود«، اين سخن به آن حضرت همى رسيد، يك روز اندر ميان انصار نشسته بود و حديث كعب بن اشرف همى كردند . پيغمبر (ص) از وى بناليد و گفت : »كيست كه تن خود به خداى بخشد و او را بكشد« ؟ . مردى از انصار - نام او محمد بن مسلمه - برخاست و گفت : »يا رسول اللَّه ! من بروم و او را بكشم«. پيغمبر (ص) بر او دعا كرد و سه روز بر آمد و آن حضرت چشم همى داشت كه برود ، و چون نرفت ، او را گفت : »چرا نرفتى« ؟! گفت : »يا رسول اللَّه ! سه روز است كه نان نخورده‏ام ازين غم« . گفت : »چرا ؟!« گفت : »زيرا كه زبان گروگان كرده‏ام با تو و ترسم كه آن را وفا نتوانم كردن. كه اين كعب ، مردى بزرگ است و وى را تبع ، بسيار ؛ و به حصارى استوار اندر است« . فرمود : »تو جهد بكن . اگر بتوانى ، مبارك ؛ و اگر نتوانى، معذورى«. گفت : »يا رسول اللَّه ! مرا اندرين كار ، ياران بايد« .
    مردى بود از انصار ، نام وى سلكان و كنيت او ابو نايله و با محمد بن مسلمه دوست بود و با كعب شير خورده بود و هرگه كه كعب به مدينه آمدى ، به خانه وى فرود آمدى و وى را دوست داشتى و بر وى ايمن بودى ، محمد بن مسلمه سوى وى شد و وى را ازين كار آگاه كرد و گفت : »اگر تو با من يار باشى ، اين كار بتوانم كردن و دل پيغمبر خداى را خوش كردن« . ابونايله اجابت كرد و گفت : »ديگر ياران بايد« .
    پس هفت تن از انصار ، يار شدند و بنشستند و تدبير كار كردند كه چگونه كنند . چون تدبير راست شد ، به نيت رفتن بيامدند و وقت نماز خفتن ، رسول خداى (ص) را آگاه كردند كه ما مى‏رويم و ما را سخنانى چند بايد گفتن به غيبت تو . پيغمبر (ص) تا بقيع با ايشان برفت پس گفت: »بسم اللَّه . برويد و زود باز گرديد« .
    ايشان برفتند تا بحصار كعب شدند . چون به نيم فرسنگى رسيدند ، پيش حصار ، خرماستانى بود و حصار بنى نضير ، برابر بود و گرداگرد حصار اندر ، جهودان بودند و ايشان برفتند و بشب اندر حصار كعب شدند و كعب به نو زنى كرده بود و با زن بر بام حصار خفته بود ، ابو نايله ياران را به راه بنشاند و خود با سلاح به در حصار آمد و كعب را بانگ كرد ، كعب بيدار شد و وى را بشناخت و پاسخ داد و سر فرو كرد ، ابونايله گفت : »سخنى با تو دارم« . گفت: »بدين وقت تو را با من چه سخن است« ؟! گفت: »آمده‏ام تا با تو مشورت كنم به كارى اندر . اگر توانى ، فرود آى و اگر نتوانى ، باز گردم«. كعب برخاست كه فرود آيد زن دامن وى بگرفت و گفت : »مشو« . كعب گفت : »اين برادر من است با من شير خورده ، و دَرِ او شب و روز بر من گشاده است و اگر من دَرِ خويش بروى ببندم ، زشت بود و من هرگز از در وى باز نگشتم« . زن گفت : »مرو كه شب است و ندانى كه چه شود« . گفت: »بر وى ايمن‏ترم كه بر تن خويش« . زن دست از دامن او بازداشت . كعب گفت: »لو دعى الفتى بطعنة فقد اجاب« و اين مثل عرب است كه اگر جوانمرد را بكشتن خوانند ، اجابت كند . و اين مثل را كعب از گستاخى و دليرى گفت و ندانست كه آن خود ، حقيقت است و آنچه به زبانش رفت ، راست خواهد بود . پس چون از حصار بيرون شد ، ابونايله گفت : »آگاه باش اى برادر ، كه آمدن من از مدينه بدان بود كه اين محمد شوم است و در همه زمين ما قحط و تنگى افتاد و طعام نيست شد« . كعب دست به ريش فرود آورد و گفت : »من پسر پدر خويشم . شما را گفتم كه اين را خيرى نيست و اين كار وى را اصلى نيست« . ابونايله گفت : »مردمان را همه پديد آيد سخن تو و من خاصه گرسنه شده‏ام و به در تو آمده‏ام ، بدان كه تا مرا لختى گندم دهى يا خرما ، تا من به سر عيالان روم و هر چه خواهى گروگان دهم . ديگر ياران با منند ، بدين خرماستان نشسته و شرم داشتند بر تو آمدن ، كه من فراز و آمدم تا بگويم كه مرا اجابت كنى« . كعب گفت : »مرا بسى طعام نمانده است ، و ليكن نتوانم ترا بيازردن« . ابونايله گفت : »ما شب بدان آمديم تا اگر اجابت كنى ، كسى اين حال نداند« . كعب گفت : »اجابت كردمت ، و ليكن خواهم كه فرزندان به من گروگان كنى« . ابونايله گفت : »ما را رسوا خواهى كردن ميان مردمان؟ ، ما گروگان سلاحها آورده‏ايم تا پيش تو گروگان كنيم و سلاح ، تو را بهتر بود« . كعب گفت : »روا باشد« . ابونايله ياران را بخواند . محمد بن مسلمه با ياران فراز آمدند و با سلاحها پيش او بنشستد و حديث همى كردند ، در جمله كعب با ايشان گفت : »من شما را گفتم كه اين مرد شوم است و اين كار او بسى نپايد« . گفتند : »هر چه تو گفتى ، ما را پديد آمد« . كعب موى داشت تا گردن و آن موى بر مشك و عود كرده بود و ابو نايله هر ساعت سر او فرو كشيدى و همى بوئيدى و همى گفتى : »خوش عطريست« . چون از شب لختى بگذشت ، كعب گفت : »ازين سلاحها بر كشيد و بنهيد« . ابونايله گفت : »ساعتى درين خرماستان تماشا كنيم ، مگر اين غم كمتر شود . پس آن سلاحها تو را دهيم تا به خانه برى و فردا چهارپايان بياريم و طعام ببريم« . كعب برخاست و با ايشان برفت و حديث همى كردند . ابونايله هر زمان دست به موى فرو آوردى و بر دماغ خويش مى‏نهادى و آن عطر را مى‏ستودى . چون به ميان خرماستان در شدند ، ابونايله هر دو موى او محكم بگرفت و گفت : »مدد دهيد«! محمد بن مسلمه او را نيز استوار بگرفت و حارث بن اوس نيز يارى كرد و هر سه او را بر جاى داشتند . ديگران دست به شمشير بردند و همى زدند . يكى از حصار آگاه شد و بانگ كرد و چراغ برافروختند و زنش از بام بخروشيد و ايشان او را بكشتند و برفتند . يك شمشير به غلط بر سر حارث بن اوس فرود آمده بود و خون از وى مى‏آمد . و ايشان چون دانستند كه او كشته شد ، دست باز داشتند و بدويدند و سوى مدينه راه برگرفتند از بيم آنكه مردمان ايشان را طلب كنند ، و حارث نتوانست دويدن ؛ بر اثر ايشان نرم نرم برفت . و از جهودان كس از دنبال ايشان نيارست رفتن . چون به نزديك مدينه شدند ، ايمن گشتند و ايستادند تا حارث برسيد. سپيده دم بود به مدينه اندر آمدند . پيغمبر را ديدند كه نماز همى كرد او را خبر دادند ؛ شاد شد و خداى را شكر كرد و ايشان را دعا گفت ، و باد بر سر حارث دميد و آن جراحت و زخم هم در وقت به شد . و اين در ماه ربيع الاول بود. انتهى .
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #72
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    ذوالحُلَيفَة
    موضعى است بر شش ميلى مدينه منوّرة ، و آن ميقات اهل مدينه باشد ، مسجد شجرة در آنجا است .

    «« در جهان هیچ چیز بهتر از راستی نیست »» پاسخ با نقل قول
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #73
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    ذوالخلصة
    نام بتخانه بنو دوس و بنو خثعم و بجيله و نزديكان آن قبايل بود در منطقه تباله. و خلصه نام بتى از ايشان است. آن هنگام كه پيغمبر (ص) جرير بن عبداللَّه بجلى را بدان صوب اعزام داشت ، وى اين بت را بسوخت . و برخى گفته‏اند: »كعبه يمانيّه كه ابرهة بن صباح بساخت ، همين ذوالخلصه است كه بدانجا بتى بود به نام خلصه« .

    «« در جهان هیچ چیز بهتر از راستی نیست »» پاسخ با نقل قول
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #74
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    ذوالمجاز
    نام بازارى بوده كه در جاهليت در يك فرسنگى عرفات برپا مى‏كرده‏اند.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #75
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    ذواَمَر
    نام موضعى از نواحى نجد از ديار غطفان. در سال سوم هجرت غزوه ذو امر پيش آمد، و اين را غزوه غطفان و غزوه انمار نيز گويند.
    سبب اين غزوه آن بود كه رسول‏خدا(ص) شنيد : گروهى از بنى ثعلبه و محارب در ذى امر گرد آمدند كه اطراف مدينه را تاختى زده غنيمتى بدست آرند، و دعثور بن حارث رئيس آنان است . پس پيغمبر (ص) با چهارصد و پنجاه نفر با شتاب به سرزمين ذى امر رفت . دعثور با نفرات خويش به سر كوهها فرار كردند و كسى از آنها ديده نشد ، جز مردى از بنى ثعلبه كه مسلمانان وى را گرفته به نزد رسول خدا بردند . حضرت بر او اسلام عرضه كرد و او مسلمان شد . در اين حال باران سختى آمد ، چندان كه از تن و لباس لشكريان آب همى رفت . مردمان از هر سوى پراكنده شدند و به اصلاح رخت خويش پرداختند . پيغمبر (ص) نيز جامه خود به در آورد و بيفشرد و بر شاخه‏هاى درختى بيفكند و خود در سايه آن درخت بيارميد، دعثور كه در كمين بود ، فرصت را غنيمت شمرد و با شمشير بر بالين حضرت آمد و گفت: »اى محمّد چه كسى اكنون ترا از دست من نجات مى‏دهد« ؟ فرمود: »خدا« . در اين حال ، جبرئيل بر سينه‏اش بزد كه شمشير از دستش بيفتاد و بر پشت در افتاد . پيغمبر (ص) شمشير برداشت و بر سر وى ايستاد و فرمود: »اكنون چه كسى تو را از دست من نجات مى‏دهد« ؟ وى گفت: »هيچ كس . دانستم كه تو پيغمبرى« . و سپس شهادتين گفت . حضرت شمشيرش را به او پس داد . پس به نزد قوم خود شد و آنان را به اسلام بخواند و اين آيه نازل گرديد: »يا ايّها الّذين آمنوا اذكروا نعمة اللَّه عليكم اذ همّ قوم...« پس پيغمبر (ص) به مدينه مراجعت كرد، و مدت اين سفر بيست و يك روز بود. (منتهى الآمال
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #76
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    ذيقار
    موضعى يا آبى در عراق ، نزديك كوفه و حسب نقل تواريخ كه اميرالمؤمنين(ع) در مسير خود از مدينه به بصره در آنجا توقّف نمود و كسانى را به كوفه فرستاد كه اهالى آنجا به مدد سپاه آن حضرت آيند ، مى‏بايست سمت جنوبى كوفه باشد.
    در حديث است كه روزى پيغمبر (ص) فرمود: »امروز عرب بر عجم پيروز مى‏گردد«. بعداً خبر آمد كه در واقعه جنگ ذيقار ، عربها پيروز شدند (بحار:131ج�18). جنگ ذيقار ، جنگى است كه بين قبيله بنى‏شيبان و فرستادگان خسرو پرويز درگرفته و در اوايل بعثت پيغمبر (ص) اين واقعه رخ داد و انگيزه آن جنگ اين بود كه نعمان بن منذر لخمى عدى بن زيد عبادى را بكشت و در آن جنگ عرب بنى شيبان بر خسرو پرويز (طرفدار نعمان) پيروز آمدند و اين اولين بار بود كه عرب بر فارس پيروز شد، تفصيل اين واقعه بتاريخ طبرى رجوع شود.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #77
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    رَبَذة
    نام جائى بر چهار منزل از مدينه كه خاك ابوذر غفارى آنجا است .
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #78
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    رَضوى (با الف آخر)
    كوهى است به هفت فرسنگى مدينه نزديك شهر ينبع ميان مدينه و ينبع . اين كوه را در احاديث نامى مشهور است بدين مضمون كه مستقر مهدى موعود ميباشد . از اين رو برخى فرق ضاله ، مهدى مورد اعتقاد خود را بدان منتسب كنند. فرقه كيسانيّه معتقدند كه محمد حنفيه در آن كوه زنده است وظهور خواهد كرد .
    واينك دو روايت از احاديث مربوطه :
    از عبدالاعلى مولى آل سام نقل شده كه گفت : با امام صادق (ع) همسفر بودم چون به منزل روحاء فرود آمديم حضرت به كوهى كه مشرف بر آنجا بود نگريست وفرمود : »اين كوه را مى‏بينى ؟ اين را رضوى گويند ، اين كوه مر آن خائف (حضرت‏مهدى‏عج) را پناهگاه‏خواهد بود...« . از آن حضرت نقل است كه : »ارواح مؤمنان در جبال رضوى خاندان محمد (ص) را ملاقات كنند ، از غذاى آنها بخورند واز آبشان بياشامند وبا آنها سخن گويند تا روزى كه قائم اهلبيت قيام كند ودر آن هنگام خداوند آنها را به يارى آن حضرت مهيا سازد وگروه گروه پيرامونش گرد آيند«. (بحار:153ج�52 و 243ج�6
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #79
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    رُكن كعبه
    كعبه را چهار ركن مى‏باشد كه هر يك را نامى معروف است : ركن بصرى يا ركن حجرالاسود . ركن يمانى وآن زاويه‏اى از خانه است كه سمت يمن قرار دارد . ركن عراقى. ركن شامى .
    از امام سجاد (ع) روايت شده كه : »بهترين بقعه روى زمين ما بين ركن (حجرالاسود) ومقام (ابراهيم) مى‏باشد« .
    از امام صادق (ع) حديث شده كه فرمود: »در حال طواف بودم كه مردى به من گفت : چرا مردم ركن يمانى وركن حجرالاسود را مسح مى‏كنند ولى دو ركن ديگر كعبه را مسح نمى‏نمايند ؟ من به وى گفتم : به جهت اينكه پيغمبر (ص) اين دو ركن را مسح مى‏نموده وچيزى را كه پيغمبر (ص) متعرض نشد متعرض مشو«.(بحار:229 -222ج�99)
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #80
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    سَقيفه بنى ساعده
    جايگاه وايوانى مسقّف در مدينه كه مربوط به قبيله بنى‏ساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد مى‏آمدند .
    اين جايگاه به لحاظ حادثه‏اى كه در آن رخ داده ، در تاريخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از اين قرار بوده :
    پيغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زيد را فرمان داد كه هر چه سريعتر در رأس لشكرى انبوه از مهاجرين وانصار ، به سوى موته فلسطين به جنگ روميان بشتابد، وافرادى را مانند ابوبكر وعمر به همراهى اسامه نام برد وبسيار در بسيج اين لشكر تأكيد نمود ، وحتّى اسامه گفت : »شما اكنون بيماريد وما دل ندهيم شما را بدين حال رها سازيم« . حضرت فرمود : »خير ، امر جهاد را نتوان به هيچ عذرى بر زمين نهاد« . كسانى در امر فرماندهى اسامه اعتراض نمودند وحضرت با كمال جدّيّت ، صلاحيّت وى را مورد تاييد قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدينه خارج شد وبه يك فرسنگى مدينه ، لشكرگاه ساخت ومنادى پيغمبر ، مدام در شهر ندا مى‏داد كه : »مبادا كسى از لشكر اسامه تخلّف كند وبجا ماند« . ابوبكر وعمر وابوعبيده جرّاح نيز از جمله كسانى بودند كه شتابان خود را به لشكر رساندند . رفته رفته بيمارى پيغمبر شدّت يافت وكسانى كه در مدينه بودند ، به عيادت حضرت مى‏رفتند وچون از نزد پيغمبر برمى‏خاستند ، سرى به سعد بن عباده كه آن روز بيمار بود ، مى‏زدند . وبالجمله دو روز پس از حركت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود كه پيغمبر دار فانى را وداع گفت وشهر مدينه يك پارچه شيون شد ولشكر به مدينه بازگشت . ابوبكر كه بر شترى سوار بود ، يك راست به درب مسجدالرّسول آمد وصدا زد : »اى مردم شما را چه شده كه در هم مى‏جوشيد ؟! اگر محمّد مرده ، خداى محمّد كه نمرده« . واين آيه تلاوت نمود : »وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ...« در اين حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وى را به سقيفه بنى ساعده آوردند ، وچون عمر شنيد ابوبكر را خبر داد وهر دو به اتّفاق ابوعبيده جراح به سوى سقيفه شتافتند ، خلق انبوهى را در آنجا گرد آمده يافتند كه سعد در ميان آنها به بستر بيمارى خفته بود ، نزاع در گرفت وابوبكر ضمن سخنرانى مفصّلى گفت : »اى مردم ! من چنين صلاح مى‏دانم كه شما با يكى از اين دو (عمر يا ابوعبيده) بيعت كنيد كه اين دو از هر جهت به اين امر شايسته‏اند«. ولى عمر وابوعبيده هر دو گفتند : »ما هرگز بر تو كه سابقه بيشترى در اسلام دارى ويار غار پيغمبر نيز بوده‏اى پيشى نگيريم وتو به اين امر اولويّت دارى« . انصار گفتند : »ما بيم آن داريم كه يك تن اجنبى كه نه از ما باشد ونه از شما اين سمت را اشغال كند . لذا بهتر آن مى‏دانيم كه اميرى از ما باشد واميرى از شما مهاجرين«. ابوبكر چون چنين شنيد بپاخاست ونخست فصلى مهاجران را ستود وسپس به مدح انصار پرداخت وگفت : »شما گروه انصار ، امتياز وفضيلتتان وحقّى كه بر اسلام ومسلمين داريد قابل انكار نيست زيرا شما بوديد كه خداوند ، شما را انصار دين وياران پيغمبر خود خواند وشهرتان را محل هجرت پيغمبر خويش كرد وبعد از مهاجرين پيشين كسى به رُتبه ومنزلت شما نرسد لذا شايسته چنين باشد كه آنها (مهاجرين) امير بوند وشما وزير« . حباب بن منذر انصارى بپاخاست وخطاب به انصار ضمن بياناتى مهيّج واحساس برانگيز گفت : »مبادا اين پيشنهاد ابوبكر را بپذيريد وبه كمتر از اين كه اميرى از ما واميرى از آنها باشد رضا دهيد« . در اين حال عمر برخاست وگفت : »ابداً چنين نخواهد شد كه دو شمشير در يك غلاف جاى گيرد ، چگونه عرب بدين تن دهد كه پيغمبرش از تبارى بود وخليفه پيغمبرش از تبار ديگر ، ما عشيره وتبار پيغمبريم وبه اين دليل ما در امر جانشينى او اولويت داريم وجز آشوب طلبان كسى با ما در اين مسئله مخالفت نكند« . باز هم حباب بپاخاست وگفت : »اى انصار! دست نگه داريد وسخنان اين نادان ويارانش گوش مدهيد واگر خواسته ما را نپذيرفتند آنها را از شهر وديار خويش برانيم . اكنون وقت آن رسيده كه شمشيرها از غلاف برون كشيم واگر يكى از شما سخن مرا رد كند با اين شمشير كارش را بسازم« . عمر گفت : »نظر به اينكه ميان من وحباب در حال حيات پيغمبر اختلافى بوده واز آن زمان عهد كرده‏ام كه با وى سخن نگويم لذا تو اى ابوعبيده پاسخش را بده« .
    پس ابوعبيده به سخن آمد وفصلى انصار را ستود ، در اين بين بشير بن سعد كه يكى از رؤساى انصار بود ، ديد انصار مصمّمند به سعد بن عباده راى دهند حسد بر او غالب گشت وبر اين شد كه دست از يارى انصار برداشته جانب مهاجرين گيرد لذا به بياناتى رسا مردم را به ترجيح مهاجران ترغيب نمود . وآن بخش از انصار كه وى را از خود ميديدند سخنان او را پذيرا شدند . ابوبكر چون زمينه را مساعد ديد گفت : »اى مردم ! اين عمر واين ابوعبيده هر دو از بزرگان قريشند به هر يك از آن دو كه بيعت كنيد شايسته باشد« . عمر وابوعبيده گفتند : »ما هرگز بر تو پيشى نگيريم ، دستت را بده كه با تو بيعت كنيم« . بشير بن سعد كه خود رئيس قبيله اوس بود گفت : »من نيز سومين شما باشم« . قبيله اوس كه ناظر صحنه بودند همه به تبع رئيس خويش به سوى ابوبكر آمده وبه بيعت با وى پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد كه نزديك بود سعد زير پاها له شود و او فرياد ميزد : »مرا كشتيد« ! وعمر ميگفت : »بكشيدش . خدا او را بكشد« . قيس - پسر سعد - چون اين سخن از عمر شنيد برجست وريش عمر بگرفت وگفت : »اى پسر صهاك (نام جدّه حبشيّه عمر) كه در جنگ فرار ميكنى ودر جاى امن شيرى ! اگر موئى از سعد كم شود سرت را ميشكنم« . ابوبكر گفت : »اى عمر آرام باش كه مدارا بهتر است« . وبالاخره سعد بيمار را بى آنكه بيعت كند خزرجيان به خانه بردند .
    وچون ماجراى سقيفه به پايان رسيد وهر كس به خانه خويش بازگشت ابوبكر كس به نزد سعد فرستاد كه : »مردم همه بيعت نمودند تو نيز بيا وبيعت كن« . وى امتناع نمود وابوبكر پيوسته اصرار ميورزيد. بشير بن سعد گفت : او را رها كنيد كه وى بر سر لجاجت افتاده بيعت نخواهد كرد ، تا كشته شود وكشته نشود تا هر دو قبيله اوس وخزرج را به كشتن دهد وآسوده باشيد كه بيعت نكردن او هيچ ضرر وزيانى نخواهد داشت . سخن او را پذيرفتند وسعد بيعت ننمود تا دوران خلافت ابوبكر سپرى گشت وچون نوبت به عمر رسيد سعد از خشونت عمر بترسيد واز مدينه به شام رفت ودر حوران شام سكنى گزيد وپس از چندى بمرد وسبب مرگش آن بود كه شب هنگام تيرى به سوى او رها گشت وبه حياتش خاتمه داد وشايع شد كه جنّيان او را كشته‏اند .
    واما على در آن اوان به تجهيز پيغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم ميآمدند وبر جسد حضرت نماز مى‏گزاردند. پس از دفن پيغمبر على در مسجد نشسته بود وجمعى هم در حضور او بودند كه عمر وارد شد وگفت : »چرا اينجا نشسته‏ايد ونميرويد با ابوبكر بيعت كنيد كه همه انصار وغير انصار بيعت نمودند« ؟! افرادى كه در مسجد بودند همه رفتند ، على وجمعى از بنى هاشم كه با او بودند برخاسته به سوى خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه على رفت وفرياد زد : »كه چه نشسته‏ايد چرا نميرويد بيعت كنيد« ؟! زبير دست به شمشير برد . عمر به همراهان گفت : »اين سگ را از من دفع كنيد« . سلمة بن سلامه شمشير از دست زبير بگرفت وعمر شمشير را به زمين زد تا شكست ، جماعت بنى هاشم كه در آنجا بودند همه بيرون شده رفتند وتك تك با ابوبكر بيعت نمودند ، تنها على ماند ، عمر گفت : »تو نيز بيعت كن . على گفت : به همان دليل كه شما جهت اولويت خويش بر انصار دليل آورديد كه ما خويشان پيغمبريم من بر شما اولايم وشما خود ميدانيد كه من چه در حيات پيغمبر وچه پس از درگذشت او از هر كسى به او نزديكتر بودم ، وميدانيد كه او مرا وصىّ خويش ساخت وهمواره در كارها با من مشورت ميكرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستين كس بودم كه به او ايمان آوردم وسوابق مرا در جنگ‏ها وفداكارى‏ها ونيز آگاهيم را به كتاب وسنت خبر داريد ودانش دينى وبصيرت وپيش بينيم در امور وزبان گويا ودل پر جرأتم را ميدانيد ، شما به كدام امتياز خويشتن را بر من مقدم ميدانيد ؟ اگر از خدا بيم داريد انصاف دهيد وگرنه بدانيد كه به من ستم كرده حق مسلّم مرا پايمال نموديد«. عمر گفت : »آيا بهتر نيست از خويشانت تبعيت كنى ومانند آنها بيعت نمائى« ؟ على گفت: »اين را از خودشان بپرسيد« . آن دسته از بنى هاشم كه بيعت كرده بودند گفتند : »هرگز كار ما ملاك عمل على با آن سوابق وعلم ودين وحقى كه بر اسلام دارد نخواهد بود« . عمر گفت : »به هر حال تو خواه ناخواه بايد بيعت كنى« . على گفت : »اى عمر ! تو اكنون شيرى ميدوشى كه خود در آن سهمى دارى ومنتظرى روزگارى نوبت به خودت رسد ، بدان كه من از تو نترسم وبه تو وقعى ننهم وبيعت نكنم« . ابوبكر چون حالت خشم در على مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : »اى اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اكراه نكنيم آزادى هر آنچه مصلحت دانى همان كن« .
    ابوعبيده برخاست وگفت : »اى پسر عم ! ما منكر فضل تو وعلم وتقواى تو ونيز قرابتت به رسول اللَّه نيستم ولى تو جوانى وابوبكر پيرى از پيران قوم تو ميباشد و او بهتر ميتواند اين بار گران را به دوش كشد . بعلاوه كار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا كند روزى نوبت به تو نيز ميرسد واين امر بدون هيچگونه اختلافى به تو واگذار ميگردد چه تو بى شك سزاوار خلافتى ، از اينها گذشته اين مردم كينه‏هايى از تو به دل دارند ، بيش از اين آتش فتنه ميفروز« . على گفت : »اى گروه مهاجر وانصار ! خدا را از ياد مبريد وزعامت وسرپرستى مسلمين را كه خاص محمّد وخاندان او ميباشد وشما خود به اين امر از هر كسى آگاه‏تريد از خانه پيغمبر برون مبريد در صورتى كه شما ميدانيد احاطه من به كتاب خدا ودانش من به علوم دين وبصيرتم در امر رعيت دارى وسرپرستى امور مسلمين از همه بيشتر وبهتر است ، شما سوابق نيكوى خود را به اين كار جديدتان تباه مسازيد« . در اين حال بشير بن سعد وگروهى از انصار گفتند : »اى ابوالحسن ! اگر اين سخن را پيش از آنكه با ابوبكر بيعت كنيم از تو شنيده بوديم بى شك از تو مى‏پذيرفتيم وحتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى‏نمودند« .
    تا اينجاى مطلب را هم ابن قتيبه در الامامة والسياسة وهم ابن ابى الحديد در شرح نهج‏البلاغه نقل كرده‏اند .
    على گفت : »اى مردم ! آيا شايسته بود كه من جنازه پيغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نكرده رها سازم وبر سر جانشينى ومقام رياست او نزاع كنم ؟! من فكر نمى‏كردم شما به اين كار مبادرت ورزيده ، به خود اجازه دهيد با ما اهلبيت پيغمبر در اين حق مسلّممان نزاع كنيد«.
    تا اينجا را ابن قتيبه نقل كرده وادامه ميدهد كه على از آنجا بيرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مركبى سوار كرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد ميخواست وآنها در جواب مى‏گفتند : »اگر همسر وپسر عمت پيش از اينكه ابوبكر پيشنهاد كند به ما ميگفت او را رد نمى‏كرديم« . وعلى ميگفت : »آيا سزاوار بود من جسد پيغمبر را در خانه رها كنم ودفن ناكرده بر سر رياست نزاع كنم« ؟! وفاطمه ميگفت : »ابوالحسن همان كه شايسته بوده عمل نموده ولى مردم كارى كردند كه خدا از حساب آن نگذرد وبايد جواب خدا را بدهند« .
    نقل ابن قتيبه تا اينجا به پايان رسيد .
    پس على به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : »مگر شما روز غدير را فراموش كرديد ؟ مگر نه پيغمبر در آن روز حجت بر همه تمام كرد ودگر جاى سخنى براى كسى نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند ميدهم يكى از شما كه اين سخن پيغمبر(ص) »من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...« را شنيده برخيزد وگواهى دهد« . زيد بن ارقم گويد : »دوازده نفر از بدريين برخاستند وشهادت دادند ، من نيز به ياد داشتم ولى كتمان نمودم كه بر اثر آن چشمم را از دست دادم« .
    چون سخن به اينجا رسيد سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسيد كه طرفداران على زياد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراكنده ساخت وگفت : »آن خداست كه دلها را برمى‏گرداند و تو اى على ! از گفتار اين مردم طرفى نخواهى بست« .
    ابن قتيبه مطلب را چنين دنبال مى‏كند كه ابوبكر ، شنيد جمعى از كسانى كه بيعت نكرده‏اند در خانه على گرد آمده‏اند ، عمر را به سوى آنها فرستاد ، وى از بيرون خانه فرياد زد كه بيرون آئيد . آنها بيرون نميشدند، عمر دستور داد هيزم بياوريد وگفت : سوگند به آنكه جان عمر بدست او است اگر بيرون نيائيد خانه بر سرتان به آتش كشم . به وى گفتند : اى ابوحفص فاطمه در اين خانه است ! گفت : گرچه او نيز باشد . پس از اين تهديد عمر هر كه در خانه بود بيرون شدند وبيعت كردند وعلى گفته بود سوگند ياد كرده‏ام كه از خانه برون نيايم وردا به دوش نيفكنم تا اينكه قرآن را جمع كنم . در اين حال فاطمه به درب خانه آمد وگفت : من هيچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم كه جنازه پيغمبر (ص) را بى غسل وكفن رها ساخته وبدون اينكه با ما خانواده‏اش مشورت كنيد يا ما را ذى حق بدانيد به هواى دل خويش به دنبال پست ومقام باشيد ! پس عمر به نزد ابوبكر شد وگفت : آيا اين متخلّف را همچنان بيعت ناكرده رها ميكنى؟! ابوبكر غلام خود قُنفُذ را گفت برو وبه على بگو بيايد . قنفذ به نزد على رفت . على گفت : چه ميخواهى ؟ وى گفت : خليفه پيغمبر (ص) ترا ميخواند . على گفت : چه زود به پيغمبر دروغ بستيد ! قنفذ پاسخ را به ابوبكر رساند . وى لختى بگريست وعمر باز همان را تكرار كرد وابوبكر باز هم قنفذ را فرستاد وهمان جواب شنيد وبه نزد ابوبكر بازگشت وابوبكر باز هم فصلى بگريست . پس عمر برخاست وجمعى را با خود خواند وبه درب خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صداى آنها بشنيد گريه كنان با صداى بلند فرياد زد كه اى رسول خدا ما خانواده‏ات چه ستمها از دست پسر خطاب وپسر ابوقحافه ميكشيم؟! آنها چون صداى گريه فاطمه بشنيدند آنچنان بگريستند كه نزديك بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عده‏اى برگشتند ولى عمر وچند تن از همراهان ماندند وعلى را از خانه برون كرده به نزد ابوبكر بردند و او را به بيعت خواندند . على گفت : اگر نكنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنيم . على گفت : اگر چنين كنيد بنده خدا وبرادر رسول خدا را كشته‏ايد ؟ عمر گفت : بنده خدا آرى اما برادر رسول خدا خير . ابوبكر ساكت بود وچيزى نميگفت . عمر به وى گفت : چرا فرمان نميدهى ؟! وى گفت : تا گاهى كه فاطمه در كنار او ايستاده اكراهش نكنم . در اين حال على رو به سوى قبر پيغمبر كرد وبا گريه وفرياد همى اين جمله تكرار مينمود : »يا ابن ام ان القوم استضعفونى وكادوا يقتلوننى«.
    پس از چندى فاطمه ارث خود فدك را از ابوبكر مطالبه نمود ، وى ابا كرد (به »فدك« رجوع شود) وبالجمله هر چه بود ، بگذاريم وبگذريم ، فاطمه بيمار شد ، همان بيمارى كه به حياتش خاتمه داد . عمر به ابوبكر گفت : بيا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهيم كه وى را به خشم آورده‏ايم. پس به اتفاق به درب خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، على به هر اصرارى كه بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضى ساخت وآن دو را به خانه برد وبه درب حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روى از آنها برگردانيد ، سلام كردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد ، ابوبكر گفت : اى حبيبه رسول ! به خدا سوگند كه خويش پيغمبر را از خويش خود بهتر وترا از عايشه دوست‏تر دارم وآرزو ميكردم كه روز مرگ پدرت مرده بودم وپس از او زنده نميماندم ، تو گمان ميكنى اين من كه مقام ومنزلت وفضيلت ترا ميدانم بى سببى ارث ترا از تو دريغ دارم ؟! آخر من خود از پيغمبر شنيدم فرمود : ما گروه پيامبران چيزى را به ارث نگذاريم وآنچه از ما بجا ماند صدقه است . فاطمه گفت : اگر حديثى را از رسول خدا براى شما نقل كنم ميپذيريد ؟ گفتند : آرى بگو . فاطمه گفت : شما را به خدا سوگند آيا نشنيديد كه پيغمبر (ص) فرمود : خوشنودى فاطمه خوشنودى من وخشم فاطمه خشم من است وهر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته وهر كه فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته وهر كس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده ؟ گفتند : آرى اين را از پيغمبر شنيديم . فاطمه گفت خدا وملائكه خدا را گواه ميگيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده‏ايد ومرا خوشنود نساخته‏ايد وچون پيغمبر را ملاقات كنم نزد او از شما شكايت خواهم كرد . ابوبكر گفت : بخدا پناه ميبرم از خشم او و خشم تو اى فاطمه . پس ابوبكر بگريست آن‏قدر كه نزديك بود قالب تهى كند وفاطمه همى گفت: پس از هر نماز نفرينت خواهم كرد . ابوبكر گريه كنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وى به مردم گفت : آيا سزاوار است كه هر يك از شما شب در آغوش همسر خويش آسوده بخسبد ومن در اين وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بيعت شما نيازى نباشد هم اكنون بيعت خويش از من برداريد .
    مردمان گفتند : اى خليفه رسول تو خود بهتر دانى ولى اگر قرار باشد كه اين گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمين سامان نگيرد ودين قرار نيابد . ابوبكر گفت : بخدا سوگند اگر اين مسئله نبود همانا يك شب در بستر نمى‏خفتم كه بيعتى از كسى به گردنم باشد با آنچه كه از فاطمه ديدم وشنيدم . (بحار:175ج�28)
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 8 از 20 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/