صفحه 1 تا 5
فصل 1
وقتی آفتاب سرزمین آدمیان را تصرف کرد. قطار سرنوشت بر روی ریل زندگی خود را از سرعت گرفت.
با بلند شدن صدای زنگ تلفن ، مهشید سراسیمه از خواب پرید. در حالی که قلبش به شدت می زد به زحمت به سمت تلفن برگشت که روی میز کنار تختخوابش قرار داشت. با دلهره گفت :
- الو بفرمایید...
با شنیدن صدای بیژن نفس عمیقی کشید و گفت :
- بیژن جان تویی؟
- آره عزیزم ، خواب بودی؟
مهشید با تشویش گفت :
- چرا منو بیدار نکردی؟ بچه ها از مدرسه جا موندن.
- ساعت خواب ، بچه هارو فرستادم مدرسه ، نگران نباش.
مهشید با تعجب پرسید :
- جدی میگی؟ تونستی بدون مشکل آمادشون کنی؟
دستت درد نکنه . یعنی شوهرت این قدر دست و پا چلفتیه که از پس دو تا وروجک برنیاد.
مهشید با خنده گفت :
- نه جونم ، منظورم این نبود. آخه خودت که اون دو تا فسقلی رو میشناسی یه خورده بدقلق تشریف دارن.
- دِ...نشدها ، طوری حرف می زنی انگار من از اون باباهایی هستم که فقط و فقط دستگاه پول ساز هستند و هیچ کاری به خیر و شر و بچه شون ندارن...تو باید بهتر از هرکس بدونی که من تا چه اندازه به امور بچه هامون واقف هستم و از رسیدگی به کارهای ریز و درشت اونها نهایت لذت رو می برم.
امروز هم که صبحونشون را دادم، تو پوشیدن لباس بهشون کمک کردم.. چون هوا سرد و یخبندون بود ترجیح دادم به جای سرویس با ماشین خودم به مدرسه ببرمشون ، خب حالا مطمئن شدی بدون کوچکترین مشکلی از خونه خارج شدند.
مهشید گوشی را روی شانه اش گذاشت و در حالی که سعی داشت با سر آن را نگه دارد با آسودگی شروع به باز کردن موهای بافته شده اش کرد و گفت :
- بیژن اگه من تورو نداشتم چه کار می کردم...تو نمونه ای.
هم یک پدر دلسوز و وظیفه شناس برای بچه ها و هم یک همسر مهربون برای من.
با وجود تو در زندگی احساس امنیت و آرامش می کنم. خودت می دونی تو تنها تکیه گاه من در زندگی هستی.
بیژن با خشنودی گفت :
- و تو تنها مونس و همدم من هستی. تمام تلاش من به خاطر اینکه شما در سعادت خوشبختی کامل به سر برید. الان هم زنگ زدم تا برای مسافرت آخر هفته اعلام آمادگی کنم.
مهشید با وجد گفت :
- می دونستم آخرش به این مسافرت رضایت می دی ، یعنی جز این نمی تونست چیز دیگه ای باشه. با عقل هم جور در نمی اومد که من ، تنها خواهر مهرداد ، در جشن عروسیش شرکت نداشته باشم.
طفلی برادرم مگه او به غیر از من چند تا خواهر و برادر دیگه داره. خودت خوب می دونی که من همیشه ارزوی دیدن عروسیش رو داشتم و به هر شکل خودم رو به این جشن می رسوندم،به خصوص که او بعد از تلاش زیاد موفق شده نظر خانواده دلخواهش رو جلب کنه ، باید بگم این عروسی با تمام عروسی های که تا به حال رفتم فرق داره ، یک عروسی عاشقانه...دختر و پسر دو ساله در انتظار چنین شبی لحظه شماری می کردند. به نظرت این شیرینی خوردن نداره؟
بیژن که همیشه در مقابل خواسته های مهشید خود را خلع سلاح می دید با ملایمت گفت :
- چرا نداره؟ من هم مثل تو برای رفتن به این عروسی شور و هیجان دارم. اگه دیدی اولش یه خورده مخالفت کردم فقط به خاطر موقعیت حساس توست.
الان در ماه هفتم بارداری هستی و دکتر استراحت مطلق برایت تجویز کرده ، اما خب هر چی فکر کردم دیدم نمیشه توی این جشن شرکت نکنیم به خصوص که همین نیم ساعت پیش مادرت با من تماس گرفت . می خواست ببینه ما چه تصمیمی داریم. وقتی گفتم می آییم نمی دونی چقدر خوشحال شد. فقط تأکید داشت موقع رانندگی خیلی اروم و با احتیاط جاده چالوس رو بیایم. بنده خدا طوری حرف می زد که انگار دفعه اولم هست تو این جاده رانندگی می کنم. البته حق دارد الان فصل خوبی برای مسافرت نیست.فقط باید دعا کنیم آخر هفته هوا خوب و آفتابی بشه.
با بلند شدن صدای خنده مهشید بیژن با تعجب گفت : حرف مسخره ای زدم؟ به چی می خندی؟
مهشید در حالی که دستش را روی شکم برجسته اش می کشید با شور خاصی گفت :
- الهی قربونش بشم ، نیستی اینجا ببینی بچه تا اسم عروسی رو شنیده چه رقصی داره می کنه، وای ، وای...آروم باش عزیز دلم ، چه خبرته؟ پسر خوب نیست رقاص باشه...
بیژن با اشتیاق گفت : آخه تو از کجا می دونی پسره؟
مهشید با اطمینان گفت :
- می دونم حرکاتش ، به خصوص مشت زدن هاش مثل بوکسورهاست،شیطون شکم منو با رینگ بوکس اشتباه گرفته. می گم دانا ، که دنیا بیاد خوشبختی ما کامل میشه ، دو پسر و یک دختر خیلی عالیه مگه نه؟
بیژن گفت :
- اگه تو اشتباه کردی و به جای دانا ، تارا دنیا اومد اون وقت تکلیف چیه؟
مهشید فوری گفت :
- وا! یعنی چی؟ چه فرقی می کنه. خودت می دونی که برای من دختر و پسر نداره ، اگه می بینی میگم پسره فقط به خاطر اینکه حالتم درست مثل زمانیه که نیما رو حامله بودم. من حاضرم باهات شرط ببندم که بچه پسره.
بیژن گفت :
- راستی!؟ اما من میگم دختره،چون شنیدم زمانی که زن خیلی بخوابه بچه اش دختره.
مهشید به شوخی گفت :
- چشمم روشن ، پس جنابعالی خاله زنک هم بودی و ما خبر نداشتیم.حالا میشه بفرمایید که دیگه درباره زن های حامله چه می دونید؟
بیژن قدری فکر کرد و بعد گفت :
- آهان این رو هم شنیدم که میگن اگه زن حامله در زمان بارداری سیب سرخ و انار و به بخوره بچه اش زیبا می شه اگه موز بخوره موهای بچه اش پر پشت می شه ، اگه کنجد و کندر بخوره هوشش زیاد می شه
مهشید با لحن کشداری گفت :
- خیلی خوبه ، بگو ببینم دیگه چی می دونی؟
بیژن گفت :
- آهان برای تشخیص جنسیت بچه یادم رفت بگم که اگه زن حامله در زمان بارداری خوش اخلاق و خوش رو باشه بچه اش پسره و اگه بد اخلاق و عصبی باشه بچه اش دختره.
مهشید با لحن خاصی گفت :
- یعنی می خوای بگی که من بداخلاق و عصبی شدم ، به همین خاطر حدس زدی بچه دختره! خب ، جنابعالی چرا زودتر این اطلاعات مفید رو در اختیارم نذاشتی تا از تجربیاتت استفاده کنم.
بیژن با خنده گفت :
- به خاطر اینکه شما بدون اطلاع از این چیزها بچه های سالم و زیبا برای من به دنیا می آری ، احتیاج نیست دنبال این حرف ها باشی. خب خانم گل ، امروز حسابی کارام عقب افتاده اگه فرمایشی نداری تلفن رو قطع کنم.
مهشید با سرخوشی گفت : نه دیگه. منم زودتر باید پاشم برای ناهار فکری بکنم. راستی ناهار چی دوست داری درست کنم.
بیژن با مهربانی گفت :
- عزیزم لازم نیست با این وضعیتی که داری خودت رو به زحمت بندازی. سر راه که اومدم از رستوران غذای دلخواهت رو میگیرم. چلو گوشت چطوره؟
مهشید که با شنیدن اسم غذای مورد علاقه اش اشتهایش تحریک شده بود. با ولع گفت :
- هوم عالیه ، اما می دونی که بچه ها از چلوگوشت خوششون نمی آد.
بیژن فوری گفت :
- خب عزیزم اینکه مشکلی نیست برای او دو تا عزیز دردونه جوجه می گیرم. فرمایش دیگه ای نیست؟
مهشید در حالی که تبسم به چهره داشت گفت :
- ممنونم بیژن جان ، راستش امروز هیچ حوصله ی آشپزی نداشتم ، کارم رو راحت کردی.
بیژن که هیچ چیز به اندازه ی رضایت همسرش او را خشنود نمی ساخت با رضایت خاطر از او خداحافظی کرد . مهشید هم با انرژی از تخت خوابش پایین آمد. پس از اینکه تختش را مرتب کرد مقابل آینه قدی ایستاد و با دقت سر تا پایش را برانداز کرد.
با دیدن شکم برجسته اش که هیکلش را نامتناسب نشان می داد یک لحظه اشتیاقی که برای رفتن به عروسی برادرش در وجودش برپا شده بود را از دست داد.
او با حسرت آهی کشید و با خودش گفت :
- ای کاش مهرداد عروسی رو بعد از زایمان من می گرفت آخه با این وضعیت که نمی تونم از جام تکون بخورم. حیف شد چه نقشه ها که برای عروسی او در سر نداشتم. حالا مجبورم مثل بقیه مهمونا گوشه ای بشینم و نظاره گر باشم.
مهشید با نارضایتی نگاهش را از آینه گرفت. لباس خوابش را درآورد و از میان لباس های راحتی که مخصوص دوران بارداریش بود سارافونی پسته ای رنگ انتخاب کرد و آن را پوشید .
به سمت پنجره رفت و پرده ساتن عنایی رنگ را کنار زد . از دیدن دانه های درشت برف که همچون پر قو آرام آرام به زمین می نشست دوباره وجودش مملو از شور و هیجان شد. پنجره اتاق را باز کرد و دستش را بیرون برد تا لطافت آن دانه های پنبه گون را حس کند اما سوز سرمایی که به درون اتاقش یورش آورد فوری او را بر آن داشت که پنجره را ببندد .
لحظه ای دلش شور بچه هایش را زد که مبادا از سرما غافل شوند و بدون دستکش و کلاه از مدرسه بیرون بیایند.
می دانست تا لحظه ای که برگردند این دلهره همراهش خواهد بود.
خواست از اتاق خارج شود که چشمش به قاب عکس نیما و سارا افتاد که روی میز کنار تختش قرار داشت. آن را برداشت و با مهر و عطوفتی مادرانه قاب عکس را به سینه اش فشرد و بعد مثل همیشه به ارزیابی آن دو پرداخت. نیما از ارزیابی هیچ چیز کم نداشت ، در
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)