صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 74 , از مجموع 74

موضوع: بوستان سعدی

  1. #71
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی

    یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت
    زرش بود و یارای خوردن نداشت
    نه خوردی، که خاطر بر آسایدش
    نه دادی، که فردا بکار آیدش
    شب و روز در بند زر بود و سیم
    زر و سیم در بند مرد لئیم
    بدانست روزی پسر در کمین
    که ممسک کجا کرد زر در زمین
    ز خاکش بر آورد و بر باد داد
    شنیدم که سنگی در آن جا نهاد
    جوانمرد را زر بقائی نکرد
    به یک دستش آمد، به دیگر بخورد
    کز این کم زنی بود ناپا کرو
    کلاهش به بازار و میزر گرو
    نهاده پدر چنگ در نای خویش
    پسر چنگی و نایی آورده پیش
    پدر زار و گریان همه شب نخفت
    پسر بامدادان بخندید و گفت
    زر از بهر خوردن بود ای پدر
    ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
    زر از سنگ خارا برون آورند
    که با دوستان و عزیزان خورند
    زر اندر کف مرد دنیا پرست
    هنوز ای برادر به سنگ اندرست
    چو در زندگانی بدی با عیال
    گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
    چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر
    که از بام پنجه گز افتی به زیر
    بخیل توانگر به دینار و سیم
    طلسمی است بالای گنجی مقیم
    از آن سالها می‌بماند زرش
    که لرزد طلسمی چنین بر سرش
    به سنگ اجل ناگهش بشکنند
    به اسودگی گنج قسمت کنند
    پس از بردن و گرد کردن چو مور
    بخور پیش از آن کت خورد کرم گور
    سخنهای سعدی مثال است و پند
    بکار آیدت گر شوی کار بند
    دریغ است از این روی برتافتن
    کز این روی دولت توان یافتن

  2. #72
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت

    جوانی به دانگی کرم کرده بود
    تمنای پیری بر آورده بود
    به جرمی گرفت آسمان ناگهش
    فرستاد سلطان به کشتنگهش
    تگاپوی ترکان و غوغای عام
    تماشا کنان بر در و کوی و بام
    چو دید اندر آشوب، درویش پیر
    جوان را به دست خلایق اسیر
    دلش بر جوانمرد مسکین بخست
    که باری دل آورده بودش به دست
    برآورد زاری که سلطان بمرد
    جهان ماند و خوی پسندیده برد
    به هم بر همی‌سود دست دریغ
    شنیدند ترکان آهخته تیغ
    به فریاد از ایشان برآمد خروش
    تپانچه زنان بر سر و روی و دوش
    پیاده بسر تا در بارگاه
    دویدند و بر تخت دیدند شاه
    جوان از میان رفت و بردند پیر
    به گردن بر تخت سلطان اسیر
    بهولش بپرسید و هیبت نمود
    که مرگ منت خواستن بر چه بود؟
    چو نیک است خوی من و راستی
    بد مردم آخر چرا خواستی؟
    برآورد پیر دلاور زبان
    که ای حلقه در گوش حکمت جهان
    به قول دروغی که سلطان بمرد
    نمردی و بیچاره‌ای جان ببرد
    ملک زین حکایت چنان بر شکفت
    که جرمش ببخشید و چیزی نگفت
    وز این جانب افتان و خیزان جوان
    همی رفت بیچاره هر سو دوان
    یکی گفتش از چار سوی قصاص
    چه کردی که آمد به جانت خلاص؟
    به گوشش فرو گفت کای هوشمند
    به جانی و دانگی رهیدم ز بند
    یکی تخم در خاک ازان می‌نهد
    که روز فرو ماندگی بر دهد
    جوی باز دارد بلائی درشت
    عصایی شنیدی که عوجی بکشت
    حدیث درست آخر از مصطفاست
    که بخشایش و خیر دفع بلاست
    عدو را نبینی در این بقعه پای
    که بوبکر سعدست کشور خدای
    بگیر ای جهانی به روی تو شاد
    جهانی، که شادی به روی تو باد
    کس از کس به دور تو باری نبرد
    گلی در چمن جور خاری نبرد
    تویی سایهٔ لطف حق بر زمین
    پیمبر صفت رحمه‌العالمین
    تو را قدر اگر کس نداند چه غم؟
    شب قدر را می‌ندانند هم

  3. #73
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت

    کسی دید صحرای محشر به خواب
    مس تفته روی زمین ز آفتاب
    همی برفلک شد ز مردم خروش
    دماغ از تبش می‌برآمد به جوش
    یکی شخص از این جمله در سایه‌ای
    به گردن بر از خلد پیرایه‌ای
    بپرسید کای مجلس آرای مرد
    که بود اندر این مجلست پایمرد؟
    رزی داشتم بر در خانه، گفت
    به سایه درش نیکمردی بخفت
    در آن وقت نومیدی آن مرد راست
    گناهم ز دادار داور بخواست
    که یارب بر این بنده بخشایشی
    کز او دیده‌ام وقتی آسایشی
    چه گفتم چو حل کردم این راز را؟
    بشارت خداوند شیراز را
    که جمهور در سایهٔ همتش
    مقیمند و بر سفرهٔ نعمتش
    درختی است مرد کرم، باردار
    وز او بگذری هیزم کوهسار
    حطب را اگر تیشه بر پی زنند
    درخت برومند را کی زنند؟
    بسی پای دار، ای درخت هنر
    که هم میوه داری و هم سایه‌ور
    بگفتیم در باب احسان بسی
    ولیکن نه شرط است با هرکسی
    بخور مردم آزار را خون و مال
    که از مرغ بد کنده به پر و بال
    یکی را که با خواجهٔ تست جنگ
    به دستش چرا می‌دهی چوب و سنگ؟
    برانداز بیخی که خار آورد
    درختی بپرور که بار آورد
    کسی را بده پایهٔ مهتران
    که بر کهتران سر ندارد گران
    مبخشای بر هر کجا ظالمی است
    که رحمت بر او جور بر عالمی است
    جهان‌سوز را کشته بهتر چراغ
    یکی به در آتش که خلقی به داغ
    هر آن کس که بر دزد رحمت کند
    به بازوی خود کاروان می‌زند
    جفا پیشگان را بده سر بباد
    ستم بر ستم پیشه عدل است و داد

  4. #74
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکایت

    شنیدم که مردی غم خانه خورد
    که زنبور بر سقف او لانه کرد
    زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن
    که مسکین پریشان شوند از وطن
    بشد مرد نادان پس کار خویش
    گرفتند یک روز زن را به نیش
    زن بی خرد بر در و بام و کوی
    همی کرد فریاد و می‌گفت شوی:
    مکن روی بر مردم ای زن ترش
    تو گفتی که زنبور مسکین مکش
    کسی با بدان نیکویی چون کند؟
    بدان را تحمل، بد افزون کند
    چو اندر سری بینی آزار خلق
    به شمشیر تیزش بیازار حلق
    سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟
    بفرمای تا استخوانش دهند
    چه نیکو زده‌ست این مثل پیر ده
    ستور لگدزن گرانبار به
    اگر نیکمردی نماید عسس
    نیارد به شب خفتن از دزد، کس
    نی نیزه در حلقهٔ کارزار
    بقیمت تر از نیشکر صد هزار
    نه هر کس سزاوار باشد به مال
    یکی مال خواهد، یکی گوشمال
    چو گربه‌نوازی کبوتر برد
    چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
    بنائی که محکم ندارد اساس
    بلندش مکن ور کنی زو هراس
    چه خوش گفت بهرام صحرانشین
    چو یکران توسن زدش بر زمین
    دگر اسبی از گله باید گرفت
    که گر سر کشد باز شاید گرفت
    ببند ای پسر دجله در آب کاست
    که سودی ندارد چو سیلاب خاست
    چو گرگ خبیث آمدت در کمند
    بکش ورنه دل بر کن از گوسفند
    از ابلیس هرگز نیاید سجود
    نه از بد گهر نیکویی در وجود
    بد اندیش را جاه و فرصت مده
    عدو در چه و دیو در شیشه به
    مگو شاید این مار کشتن به چوب
    چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
    قلم زن که بد کرد با زیردست
    قلم بهتر او را به شمشیر دست
    مدبر که قانون بد می‌نهد
    تو را می‌برد تا به دوزخ دهد
    مگو ملک را این مدبر بس است
    مدبر مخوانش که مدبر کس است
    سعید آورد قول سعدی به جای
    که ترتیب ملک است و تدبیر رای

صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/