و کجا می فهمند من تورا در قفس خاطره ها می یابم
تو ز من پرسیدی
دوستم می داری ؟
و چه می دانستی همۀ زندگی من هستی
دوستت می دارم مثل اندیشۀ شیرین سراب
مثل مهتاب، شبیه گل یاس، مثل دستان ترک خوردۀ خاک
یا شبیه شبح نور در آب
من تو را می بویم
من تورا می جویم مثل آن شب که همه در پی خوابی بودند
من تو را می بینم
جمله ای نیست که من ساده بگریم با آن
با تو اما هر روز، هر غروب تردید
در خودم می گریم
دوستت می دارم ؟
کاش می دانستی
تو همه حس رهایی هستی
حس دلتنگی و آشوب و پریشانی و دیوانگی و خانه خرابی و عطش
حس مجهول خدایی در خاک
آسمان تکه ای از وسعت چشمان سیاهت در شب
باد هم لحظه ای از داغی آهت در من
کاش باران به تو می گفت که او
بوی گیسوی تو را می ریزد
بر دل آتش من
همه حسرت دیروز و همیشه... در یاد
با نگاه توهمه رفت به باد
با زهم می پرسی : دوستم می داری؟
پاسخت آسان نیست
تو خدایی در من
مهربانی نگاه خورشید
در شب یخزده ی پاییزی
من چگونه آیا می توانم با اشک از خودم باز بپرسم امشب
دوستش می دارم؟
و چه می فهمند انگار... جمله ای ساده همه زندگی من نیست
"دوستت می دارم" قدر یک لحظۀ دیوانگی من هم نیست...
جای خالی است جوابت این بار.............
تو خودت با قلم مژگانت... جوهر اشک من و خون دلم
جای خالی پر کن ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)