صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 109

موضوع: مهدي سهيلي

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نگرش!


    در آینه بنگر که صفا را نگری
    در باغ ببین که غنچه ها را نگری
    در خلقت خود به چشم اندیشه نگری
    تا مرتبه ی صنع خدا را نگری.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    طلای صبح !


    خیال تو دل ما را شِکوفه باران کرد
    نمیرد آنکه به هر لحظه یاد یاران کرد


    نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
    دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد


    چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
    که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد


    دو پشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
    که هر چه کرد به ما ، ناز آن خماران کرد


    من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
    چه باده بود که در چشم نازداران کرد؟


    به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
    ببین که زلف تو هم ، کار آبشاران کرد!


    دو چشم من که در شبی از فراق ، خواب نداشت
    به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد


    به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم
    چو گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟


    هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست
    چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد


    گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل
    شکفته ، طبع تو را روی گلهِذاران کرد!

    اسفند ماه 1365


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ز عجز ناله مکن!


    اگر که گل رود از باغ ، باغبان چه کند؟
    چوبی بهار شود ، با غم خزان چه کند؟


    کسی که مهر گل از دل نمی تواند کند؟
    به باغ خشک ، در ایام مهرگان چه کند؟


    زنی که یک پسر از دولت جهان دارد
    به روز واقعه در ماتم جوان چه کند؟


    به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
    دلِ گرفته ، غم خفته را نهان چه کند؟


    بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران
    دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه کند؟


    مورخی که زِ دوران خویش بی خبرست
    به هرزه ، در خَم تاریخ باستان چه کند؟!


    شعاع چشم تو را نور مهربانی باد
    لئیم بی شفقت یاد دوستان چه کند؟


    مکن ز چرخ و فلک شکوه ، از زمین برخیز
    به خفتگانِ دل افسرده ، آسمان چه کند؟


    ز عجز ، ناله مکن ، فتح در تواناییست
    زمانه با نَفس مردِ ناتوان چه کند؟


    جهان به دیده ی حق بین ، همه جمال خداست
    کسی که گل نشناسد ، به بوستان چه کند؟


    به شعر ، سّکه زدیم و زمانه صرّافست
    به جای مدّعی بی هنر ، زمان چه کند؟!

    دی ماه 1365


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زندانی: ازکتاب طلوع محمد


    صداي ضجه زنداني در مانده را بشنو
    در اين دخمه ي دلتنگ جان فرساي را بگشا
    از اين بندم رهايي ده
    ***
    مرا بار ديگر با نور خورشيد آشنايي ده
    كه من ديدار رنگ آسمان را آرزو مندم
    بسي مشتاق ديدار زن و لبخند فرزندم
    من دور از زن و فرزند ـــ
    به يك ديدار خشنودم
    به يك لبخند، خورسندم
    ***
    الا اي همسرم ، اي همسفر با شادي و رنجم!
    از پشت ميله هاي زندان، ترا دلتنگ مي بينم
    و رويت را كه زيبا گلبن گلخانه ي من بود ـــ
    بسي بيرنگ مي بينم.
    ***
    به پشت ميله هاي سرد، چشمت گريه آلود است
    در آغوش تو مي بينم سر فرزند را بر شانه ات غمناك
    مگو فرزند ... جانم ، دخترم، اميد دلبندم
    تو تنها، دخترم تنها
    ***
    چو مي آئي به ديدارم ـــ
    نگاهت مات و لب خاموش
    نميخواني ز چشمانم ـــ
    كه من مردي گنه آلودم اما پشيمانم
    ترا در چشم غمگين است فرياد ملامت ها
    مرا در جان ناشاد است غوغاي ندامت ها
    ترا مي بينم و بر اين جدائي اشك ميريزم
    نميداني چه غمگينم
    غروب تلخ پائيزم
    ***
    الا اي نغما خوان نيمه شب ، اي رهنورد مست!
    كه هر شب ميخزي از پشت اين ديوار ،مستانه
    و ميپويي بسوي خانه ي خود، مست و ديوانه
    دم ديگر در آغوش زن و فرزند، خورسندي
    نه در رنجي، نه در بندي ـــ
    ولي من آشناي رنجم و با شوق، بيگانه
    تو بر كامي و من ناكام
    تو در آن سوي ، آزادي
    من اينجا بسته ام در دام
    ميان كام و ناكامي، نباشدغير چندين گام
    بكامت باد، اين شادي
    حلالت باد، آزادي
    ***
    تو اي آزاده ي خوشبخت، اي مرد سعادتمند!
    كه شبها خاطري مجموع و ياري نازنين داري
    ميان همسر وفرزند ـــ
    دلت همخانه ي شادي ـــ
    لبت همسايه ي لبخند
    بهر جا ميروي آزاد ـــ
    بهرسويي كه دل مي گويدت رو ميكني خورسند
    نه در رنجي و نه دربند
    بكامت باد، اين شادي
    حلالت باد، آزادي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    هودج مهتاب!


    هر زمان بانگ خوش نامه رسان می آید
    بر تن خسته ام از شوق تو جان می آید


    تا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم
    دل من لرزد و جان در هیجان می آید


    نیمشب یاد تو در هودجِ مهتابِ خیال
    چون عروسیست که بر تختِ روان می آید


    ز نگاه ِ تو دلی نیست که عاشق نشود
    نازم آن چشم که تیرش به نشان می آید


    می پَرد خواب ز چشمِ همه کس تا دل شب
    هر کجا قصّه ی زلفت به میان می آید


    به دعا میطلبم صبح درخشان تو را
    هر سحرگاه که گلبانگ اذان می آید


    از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح
    مرغک خسته که شب ها به فغان می آید؟


    تا که فرزند سفر کرده ز راه آید باز
    پدر منتظر از غصّه به جان می آید


    ای جوان! در بر پیران چورسی طعنه مزن
    هنر تیر، زمانی ز کمان می آید!


    شمع بزم سخنم، شعر تب آلوده ی من
    شعله هاییست که از دل به زبان می آید


    هوشیاران همه سرمست غزل های منند
    مگر اینسان هنر از پیر مغان می آید؟

    اسفند ماه 1365


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آبیِ گنبدنما!



    جان فدای آ توانایی که ما را آفرید
    وز برای رهنمایی انبیا را آفرید



    ما همه بیمارِ دل بودیم و رنجور گناه
    آن طبیبِ درد بی درمان، دوا را آفرید


    تا صفا یابد دل ما همره اشک نیاز
    لحظه های گرمِ شب های دعا را آفرید


    بر سرما بی ستون زد ، خیمه یی فیروزه رنگ
    پُرستاره آبیِ گنبد نما را آفرید


    مسستیِ بس تاک را بر پرده ی صدرنگ ریخت
    چشمِ عاشق کش، نگاهِ دلربا را آفرید


    تا پریشانی بیاموزد به زلف دلبران
    از نسیم صد سحر، باد صبا را آفرید


    بهجتی از دیدن فرزند دارم هر نفَس
    لطفش این، آیینه ی شادی فزا را آفرید


    از برای شام تارم شبچراغی خواستم
    برق مهرش پرتوافکن شد سهُا را آفرید


    نازنینان، بی وفایی را ز خویش آموختند
    ورنه گرداننده ی دل ها وفا را آفرید


    نقش شعر خویش را در چشم مردم دیده ام
    شکر آن ایزد که این آیینه ها را آفرید


    ای سیه چشمان ! نهال عمرتان سرسبز باد
    نازم آن صورتگری کز گُل شما را آفرید!

    دی ماه 1365


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادر مرا ببخش:از كتاب طلوع محمد
    فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
    مادر! حلال كن كه سرا پا نامت است
    با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي
    سر تا بپاي من
    غرق ملامت است.
    ***
    هر لحظه در برابر من اشك ريختي
    از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي
    بيچاره من، كه به همه ي اشكهاي تو
    هرگز نداشت راه گناهم نهايتي
    ***
    تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي
    من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام
    گاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته ام
    گاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام
    ***
    مادر! مرا ببخش.
    صد بار از خطاي پسر اشك ريختي
    اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود
    بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ
    كار تو از براي پسر جز دعا نبود.
    ***
    بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي
    من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش
    تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند
    چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.
    ***
    اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ
    فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي
    بس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
    تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ

    بر ديدگان مات پسر ديده دوختي
    تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ
    با چشم خواب سوز ـــ
    چون شمع دير پاي ـــ
    هر شب، گريستيئ ـــ
    تا صبح ، سو ختي.
    ***
    شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــ
    خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.
    رفتي به آستانه مرگ از براي من
    اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.
    ***
    اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ
    گوياي داستان ملال گذشته هاست
    رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ
    ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.
    ***
    در چهره تو مهرو صفا موج مي زند
    اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت
    در هم شكسته چهره تو، معبد خداست
    اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.
    ***
    مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ
    بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام
    دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست
    من در پناه روي چو ماه تو آمده ام
    مادر ! مرا ببخش
    فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
    مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است
    با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ
    سر تا به پاي من ـــ
    غرق ملامت است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    واپسين نگاه

    واي ... صد واي ... اختر بختم
    پدرم، آن صفاي جانم مرد
    مرگ آن مرد، ناتوانم كرد
    چكنم؟ بعد از او توانم مرد
    هر پدر، تكيه گاه فرزندست
    ***
    ناله، بي او چگونه سر نكنم؟
    او بمن شوق زندگاني داد
    نيست شد تا مرا توان بخشيد
    پير شد، تا بمن جواني داد
    او خداوند ديگر من بود
    ***
    پدرم لحظه هاي آخر عمر
    نگه خويش در نگاهم دوخت
    بمن آن ديدگان مرگزده
    بيكي لحظه، صد سخن آموخت
    نگهش مات بود و گويا بود.
    ***
    واپسين لحظه، با نگاهي گفت:
    واي، عفريت مرگ، پيدا شد
    آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !
    دور، دور جدائي ما شد
    اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.
    ***
    نگه بي فروغ او ميگفت:
    نور چشمان من، خدا حافظ !
    واپسين لحظه ها ديدارست
    پسرم! جان من - خداحافظ
    تو بمان، زندگي براي تو باد.
    ***
    آفتاب منست بر لب بام
    شمع عمرم رود به خاموشي
    قصه تلخ زندگاني من
    ميرود در دل فراموشي
    تو، پدر را زياد خويش مبر.
    ***
    چون پدر را بخاك بسپاري
    پا نهي بي اميد در خانه
    نيست بابا، وليك ميشنوي
    بانگ او را بصحن كاشانه
    من چه گونه دل از تو برگيرم؟
    ***
    باد باد آنزمان كه شب، همه شب
    از برايت فسانه ميخواندم
    همره لاي لاي مادر تو
    تا بخوابي، ترانه ميخواندم
    واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.
    ***
    در جهاني كه بس تماشا داشت
    شد تمام اين زمان سياحت من
    زندگاني بجز ملال نبود
    مرگ، آرد پيام راحت من
    زندگاني ما پس از مرگ است.
    ***
    همره ناله هاي آرامم
    خستگي از تنم فرو ريزد
    واپسين ناله هاي خسته ي من
    بانگ شاديست كز جگرخيزد
    پسرم! اشك غم چه ميريزي؟
    ***
    پسرم، اشك گرم را بگذار
    در دل كلبه هاي سرد، فشان
    از رخ كودكان خاك نشين -
    با همين سيل اشك، گرد فشان
    حق پرستي به خدمت خلق است.
    ***
    پسرم! دوستدار مادر باش
    او براي تو يادگار منست
    همچو جان پدر عزيزش دار
    كو چراغ شبان تار منست
    غافل از حال او مباش، مباش
    ***
    مادرت گوهري گرانقدرست
    بانگ بر او مزن، گهر مشكن
    دل من بشكند ز آزارش
    جان بابا، دل پدر مشكن
    هيچكس نازنين چو مادر نيست.
    ***
    زندگي پاي تا سر افسانه است
    مادر دهر، قصه پردازست
    عمر ما و تو قصه اي تلخست
    تلخ انجام و تلخ آغازست
    قصه يي ناشنيدنش خوشتر
    ***
    بسته شد دفتر حيات پدر
    ديگر اين داستان بسر آمد
    قصه ما بسر رسيد و كنون -
    نوبت قصه ي پسر آمد
    قصه ي عمر تو بسر نرسد.
    تهران - فروردين 1342


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زندگي زيباست


    « زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
    كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟
    صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
    شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند
    ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي
    غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند
    شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
    شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند
    « زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
    « زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
    (( بيست و نهم تير 1351 ))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دختر زشت

    خدا يا بشكن اين آئينه ها را
    كه من از ديدن تو آئينه سيرم
    مرا روي خوشي از زندگي نيست
    ولي از زنده ماندن نا گزيرم
    از آن روزيكه دانستم سخن چيست ـــ
    همه گفتند: اين دختر چه زشت است
    كدامين مرد ، او را مي پسندد؟
    دريغا دختري بي سرنوشت است.
    ***
    چو در آئينه بينم روي خود را
    در آيد از درم، غم با سپاهي
    مرا روز سياهي دادي ،اما
    نبخشيدي به من چشم سياهي
    ***
    به هر جا پا نهم ، از شومي بخت ـــ
    نگاه دلنوازي سوي من نيست
    از اين دلها كه بخشيدي به مردم ـــ
    يكي در حلقه گيسوي من نيست
    ***
    مرا دل هست ، اما دلبري نيست
    تنم دادي ولي جانم ندادي
    بمن حال پريشان دادي، اما ـــ
    سر زلف پريشانم ندادي
    ***
    به هر ماه رويان رخ نمودند ـــ
    نبردم توشه اي جز شرمساري
    خزيدم گوشه اي سر در گريبان
    به درگاه تو ناليدم بزاري
    ***
    چو رخ پوشم ز بزم خوب رويان ـــ
    همه گويند : كه او مردم گريز است
    نميدانند، زين درد گرانبار ـــ
    فضاي سينه من ناله خيز است
    ***
    به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ
    نگينش دختر ي ناز آفرين بود
    ز شرم روي نا زيبا در آن جمع ـــ
    سر من لحظه ها بر آستين بود
    ***
    چو مادر بيندم در خلوت غم ـــ
    ز راه مهرباني مينوازد
    ولي چشم غم آلوده اش گواهست
    كه در اندوه دختر مي گدازد
    ***
    ببام آفرينش جغد كورم
    كه در ويرانه هم ، نا آشنايم
    نه آهنگي مرا ،تا نغمه خوانم ـــ
    نه روشن ديده اي ، تا پرگشايم
    ***
    خدايا ! بشكن اين آئينه هارا
    كه من از ديدن آئينه سيرم
    مرا روي خوشي از زندگي نيست
    ولي از زنده ماندن ناگزيرم
    ***
    خداوندا !خطا گفتم ، ببخشاي
    تو بر من سينه اي بي كينه دادي
    مرا همراه روئي نا خوشايند ـــ
    دلي روشنتر از آئينه دادي
    ***
    مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ
    ولي سيرت پرستان ميستايند
    به بزم پاكجانان چون نهم پاي
    در دل را به رويم مي گشايند
    ***
    ميان سيرت وصورت ،خدايا ! ـــ
    دل زيبا به از رخسار زيباست
    بپاس سيرت زيبا ، كريما! ـــ
    دلم بر زشتي صورت شكيباست


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/