صفحه 8 از 23 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 227

موضوع: گزيده اي از ضرب المثل های ايرانی و ریشه های آن

  1. #71
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض خط و نشان (+)



    خط و نشان یا علامت صلیب (+) بر کف دست کشیدن که نشانه قهر و خشم و انتقام تلقی گردیده از آن علایم و آثاری است که ریشه تاریخی آن داستانی جذاب و دلنشین دارد. اگر چه این واقعه تاریخی به علت اطناب سخن و سرکشی قلم به درازا کشیده شد ولی در هر حال نقل آن از لحاظ روشن شدن ریشه تاریخی علامت خط و نشان بخصوص اطلاع و آگاهی از تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی در ایران باستان و صدراسلام خالی از لطف و فایده نیست.

    «آهای خشتمال، اینجا دارالخلافه است؟»
    «بلی، چه می خواهی؟»
    «خواستم بدانم اگر خلیفه عمربن خطاب در دارالخلافه حضور دارند ممکن است به حضورشان بار یابم؟»
    «اشکالی ندارد ولی چنانچه کاری داری به من بگو، شاید بتوانم انجام دهم.»
    «اگر قرار بود عرض و شکایتم را به هرعمله و خشتمالی بگویم از دمشق به مدینه نمی آمدم.»
    «فرض کن من خلیفه هستم، مطلبی داری بگو.»
    «تاکنون با فرض و گمان زندگی کردم و اینک به دنبال یقین آمده ام. محل خلیفه را به من نشان بده و به کار خودت مشغول باش.»
    «حال که این فرض و گمان را قریب به یقین نمی دانی سری به عقب برگردان و افرادی را که پس از تو برای حل مشکلات خود به دیدنم آمده اند تماشا کن.»

    مسافر مسیحی چون به عقب برگشت و جمعیتی را درمقابل خشتمال به حالت کرنش و احترام دید بر جایش خشک شد.
    «حال که مرا شناختی و دانستی که خلیفه مسلمین هستم هر چه در دل داری بگو.»
    «عرضی ندارم زیرا خلیفه ای که با خشتمالی ارتزاق کند و حشمت و جلالی در دربارش مشاهده نشود مسلماً قادر نخواهد بود به شکایت شاکی رسیدگی کند. وانگهی عمال و حکام ممالک پهناور اسلامی گمان نمی کنم برای چنین خلیفه حساب و کتابی قایل باشند.»
    «حشمت و جاه و جلال متصوره ارتباطی به مقام خلافت و رسیدگی به شکایات ندارد. تو را چه کار که من خشتمالی می کنم و بر مسند خلافت تکیه نزده ام. دردت رابگوی و از من درمان بخواه.»
    «آخر من از دمشق آمده ام و معاویه با چنان جلال و جبروتی در شام حکومت می کند که دربار شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم را به خاطر می آورد. چگونه ممکن است حاکم منصوبی تابع و پیرو سیره و دین خلیفه اش نباشد؟ وقتی که مرئوس تو در شام با آن جاه و جلال حکومت می کند یا از تو نیست و یا سر طغیان دارد.»
    «راجع به این موضوع بعداً تصمیم خواهم گرفت. فعلاً از من چه می خواهی؟»



    «خلیفه به سلامت باد. من فردی مسیحی و اهل دمشق هستم. زندگانی مرفه و آبرومندی داشتم. نه به کسی آزاری رساندم و نه در مقام تبلیغات مذهبی برآمده ام که با سیاست حکومت اسلامی منافاتی داشته باشد. عمال معاویه حاکم دمشق بدون توجه به اینکه اقلیتهای مذهبی در کنف حمایت مسلمین هستند به اذیت و آزارم پرداختند. آنچه داشتم به عناوین مختلفه ضبط کردند و مرا به روز سیاه نشانیدند. چندین بار به دارالحکومه رفتم تا یک بار توانستم به حضور حاکم بار یابم. از مظالم عمالش شکایت کردم توجهی ننمود. او را به تظلم و دادخواهی نزد خلیفه تهدید کردم اثری نبخشید و حتی با خونسردی تلقی کرده مرا به خواری از نزد خویش راند و در اخافه و آزارم ذره ای دریغ نورزید.

    «خلاصه از زندگی در شام به کلی بیزار شده قصد داشتم به دیار روم کوچ کنم ولی همسرم مانع گردید و مرا بر آن داشت که راه حجاز در پیش گیرم و ستمکاریهای معاویه و عمالش را در پیشگاه خلیفه برشمرم شاید بدون اثر نباشد. اگر چه امید و اطمینانی به این سفر پر خطر نداشتم و مضافاً زادم و توشه ای برای طی این طریق طولانی موجود نبود ولی چه می توانستم بکنم که همسرم دست بردار نبود و نیش زبانش چون نشتری دل و جانم را می خلید. خودداری و امتناع من هم بدون سبب و جهت نبود زیرا پیش خود فکر می کردم که اگر حاکم وعاملی از راه و روش خلیفه اش پیروی نکند محال است دوام بیاورد و گزارش بازرسان مخفی که به منزله چشم و گوش خلیفه هستند به مظالم و ستمکاریهایش خاتمه خواهد بخشید.

    «دیر زمانی با این گونه افکار و استباطات شخصی دست به گریبان بودم اما اصرار و ابرام همسرم از یک طرف و شدت فاقه و تنگدستی از طرف دیگر انگیزه و محرک من در قبول این سفر گردید زیرا وقتی که کسی فاقد هستی و اعتبار شود و در عین تنگدستی از نعمت امنیت و آرامش نیز نصیبی نداشته هر روز به نحوی مورد شتم و طعن و سخریه قرار گیرد برای چنین کسی زندگی معنی و مفهوم واقعی ندارد. یا باید بمیرد و از این همه شکنجه و عذاب روحی خلاص شود، یا ظالم متعدی را با تنظم و دادخواهی بر سر جایش بنشاند. خلاصه با این منطق عزم سفر کردم و پس از چندین شبانه روز تحمل تشنگی و گرسنگی اکنون خود را به آستان خلیفه امیرالمومنین رسانیدم. بدیهی است اگر در این محضر نومید شوم ناگزیر به مرجع بالاتر و والاتر مراجعه خواهم کرد.»
    عمر سر برداشت و گفت:«گمان نمی کنم مرجع و ملجأ دیگری وجود داشته باشد زیرا خلیفه جانشین پیغمبر و مجری احکام و فرامین الهی است.»

    مسیحی در تأیید بیان خود جواب داد:« اتفاقاً وجود دارد چه همان مرجعی که تو جانشین رسول و فرستاده او هستی هیچ ظلم و ستمی رابدون کیفر نخواهد گذاشت. اگر مدار عالم بر روی کفر وزندقه احیاناً قابل دوام باشد تاکنون دیده و شنیده نشد که بر محور ظلم و جنایت و چهارچوب پوسیده خودسری و خودکامی دیر زمانی خودنمایی کند و مآلاً کاخ ظلم و تعدی را بر سر ظالم و متعدی فرو نکوبد. خلاصه اگر مسئولم را اجابت نکنی و در مقام گوشمالی ظالم بر نیایی بالاخره خدایی هست و تو در مقابل نور معدلتش شب پرده ای بیش نیستی. حال خود دانی.»

    خلیفه دوم که تاکنون در مقابل هیچ حادثه ای نهراسیده بود چون سخنان مسیحی را شنید مجدداً برخود لرزید و در مقابل هم برنیامد تا صحت یا سقم تظلم مسیحی بر او روشن گردد زیرا بیاناتش آن چنان نافذ بود و بر دلش نشست که در حقانیت و مظلومیتش جای هیچ گونه تأمل و تردید باقی نگذاشته بود. بی درنگ بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت سبابه اش علامت صلیب (+) کشیده آن را به دست مسیحی داد و گفت:« این فرمان را به دمشق می بری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع پس از فراغ از نماز جماعت بر روی منبر جلوس کرد بی محابا داخل مسجد شده در جلوی چشمانش نگاه می داری و می گویی: اکنون از حجاز می آیم و این هم فرمان خلیفه.»

    سپس عمر دستور داد زاد و توشه مسافرت مسیحی را تدارک دیده او را به سوی شام گسیل داشتند. مسیحی در مقابل دستور خلیفه حرفی نزد و حسب الامر از دارالخلافه خارج گردید ولی از خشت خام وعلامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود چیزی نمی فهمید. بیچاره همه نوع فرمان دیده و همه گونه یر لیغ و امر و دستور شنیده بود که بر روی پاپیروس یا پوست آهو می نوشتند و در لوله فلزی یا چرمین قرار داده ارسال می داشتند ولی فرمانی چنین حقاً خالی از شگفتی و اعجاب نبود.
    شکل صلیب (+) آن هم بر روی خشت خام!! در این که شکل و علامت مزبور رمزی بین عمر بن خطاب و معاویه بود هیچ گونه شک و ابهامی متصور نمی شد ولی آیا بهتر نبود که این رمز و علامت بر روی کاغذ یا پوست ترسیم می شد. چون در حل معما عاجز ماند مصلحت در آن دید که افکارش را بیهوده خسته نکند و به جای این حرفها در وصول به مقصد تعجیل نماید.

    پس راه شام را در پیش گرفت و پس از چندین شبانه روز طی مراحل وارد دمشق شد و یکسر به سوی خانه شتافت و خشت خام را به همسرش داد.

    زن گفت:« این چیست و از کجا آورده ای؟» جواب داد:«فرمان خلیفه است که به نام معاویه صادر گردیده است!» همسرش گفت:«شوخی را کنار بگذار و حقیقت مطلب را بگوی زیرا من از آن چیزی سر در نمی آورم.»

    مرد مسیحی که به علت خستگی مفرط کاملا کوفته و فرسوده شده بود با عصبانیت جواب داد:«ای زن، پس از تحمل این همه مصائب و آلام دیگر حوصله شوخی ندارم. مرا به مدینه فرستادی تا خلیفه را از مظالم معاویه و عمالش آگاه کنم. من هم بر اثر خواهش و تمنای تو این راه دراز و جانفرسا را در میان رملهای سوزان و خارهای مغیلان طی کردم و اینک فرمان عمر را که به شکل صلیبی بر روی این خشت خام نقش گردیده همراه آورده ام. دیگر چه می گویی و از جان من چه می خواهی؟ این تو این هم فرمان خلیفه!!» زن چاره ای جز سکوت ندید ولی برای آنکه شوهرش را به اجرای دستور خلیفه مجاب نماید با کمال نرمی و ملایمت گفت:
    «عزیزم، من عمر بن خطاب را به خوبی می شناسم او شخصیتی است که در سایه تدبیر و سیاست به این مقام و منزلت رسید. هیچ حاکم و عاملی را در مقابل دستور و فرمانش یارای خودسری و خیره سیری نیست. بیهوده اظهار یأس و نومیدی نکن. از کجا که در این خشت خام و صلیبی که بر روی آن ترسیم گردیده رمزی مکتوم نباشد؟ حال که رنج سفر را بر خود هموار کردی کار را به انجام برسان و فرمان خلیفه را به معاویه ابلاغ کن. برای ما که فاقد اعتبار و هستی شده ایم بالای سیاهی دیگر رنگی وجود ندارد. خدای مسیح ترا از شر این دیو سرتان محفوظ خواهد داشت.»

    مرد مسیحی چند صباحی به رفع خستگی و استراحت پرداخت و روزی که شنید معاویه شخصاً به مسجد جامع می رود و در نماز جماعت مسلمین شرکت می کند درنگ و تأمل را جایزه ندیده به سوی مسجد شتافت و در جلوی در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا وقتی که معاویه از نماز جماعت فارغ شده بر بالای منبر جای گرفت. جمعیت در سرتاسر صحن و شبستانهای مسجد موج می زد. صدا از احدی برنمی خواست و همه سر تاپا گوش شده بودند تا مواعظ و بیانات حاکم مطلق العنان شامات را اصغا نمایند. مرد مسیحی فرصتی بهتر از این نیافت و در حالی که سکوت محض حکمفرما بود با یک جست و جهش خود را به صحن مسجد رسانیده خشت خام را بر روی دست گرفت و فریاد زد:«پسر سفیان، اکنون از مدینه می آیم و این هم فرمان خلیفه.»

    معاویه چون به خشت خام نظر انداخت و شکل صلیب (+) را بر روی آن دید بی اختیار صیحه ای کشید و از بالای منبر سرنگون گردید. غریو غلغله در جمعیت افتاد و به سوی مرد نامسلمان حمله ور شدند تا سزای جسارت او را که به خانه مسلمین قدم نهاده در کف دستش گذارند. آنی غفلت و تأخیر کافی بود که مسیحی بیچاره قطعه قطعه شود. معاویه چون غریو جمعیت را شنید از ترس جان بهوش آمد و به اطرافیان فرمان داد مسیحی را صحیح و سالم به دارالحکومه- و به قولی به کاخ شخصی و محل سکونت معاویه- ببرند و پذیرایی کنند. سپس خود نیز چون حالش بجا آمد نزد مسیحی شتافته به دست و پایش افتاد و طلب عفو و بخشش نمود.

    مرد مسیحی که مظالم و خیره سری معاویه را قبلاً به چشم دیده بود از این صحنه و تغییر حال در شگفت شده پرسید:«ای معاویه، با من سر شوخی و استهزا داری یا جداً از اعمال گذشته نادم و پشیمان هستی؟» معاویه که چون بید می لرزید و در پیش پای آن مرد مسیحی به زانو افتاده بود جواب داد:«ای مرد، نه خلیفه امیرالمومنین با کسی سر شوخی دارد نه معاویه، مگر تو از حجاز نیامدی و این فرمان را ازعمر نیاوردی؟»

    «بلی همین طور است»
    «پس دیگر چه می گویی و چرا از شوخی و استهزا صحبت می کنی؟»
    «آخر فکر نمی کردم پسر سفیان با آن هیمنه و دبدبه این قدر جبون و بزدل باشد که خست خامی کاخ قدرت و عظمتش را اینسان فرو ریزد.»
    «فعلاً جای بحث و گفتگو در این زمینه نیست. بگو از من چه می خواهی؟»

    مرد مسیحی چون دید که موضوع کاملاً جدی است و معاویه سر شوخی و استهزا ندارد جواب داد:
    «معلوم می شود مرا نشناختی و یا تجاهل می کنی. من همان کسی هستم که عمال تو مرا از هستی ساقط کردند و شکایت و دادخواهی من در درگاه تو کمترین اثری نداشت. اضطراراً به حجاز رفتم و آن چه از مظالم و ستمکاریهای تو و عمال و پیروانت می دانستم بر خلیفه عرضه داشتم.

    «اتفاقاً عمر در حال خشتمالی بود و من او را نشناختم. آخر چگونه می توان باور کرد که خلیفه مسلمین به آن سادگی و بی پیرایگی ولی منتخب و منصوبش با این جلال و کبکبه فرمانرویی کند...؟ روی برتافتم و قصد مراجعت داشتم.
    «چون بر قصد و نیت من آگاهی حاصل کرد پوزخندی زد و جویای حالم شد. جریان را کماهو حقه به سمع و اطلاعش رسانیدم. آن چنان منقلب و ناراحت شد که بدون مطالعه و تحقیق قبلی این فرمان را صادر کرد. ابتدا تصور کردم قصد استهزا و تمسخر دارد زیرا تاکنون حکم و فرمانی به این شکل و صورت ندیدم که با خط و نشان (+) صادر و توقیع شود!! در حال تأمل و تردید بودم که بانگ زد: به شکل و هیئت فرمان نگاه نکن. همین خشت خام و خط نشانی که بر آن نقش گرفته کافی است معاویه را از خواب غفلت و نخوت بیدار کند و مجبور به استرداد اموال و ترضیه خاطر تو نماید. برو از بیت المال توشه سفر برگیر و این فرمان را در مسجد دمشق بر معاویه ابلاغ کن. آری، من که با وضع اسف انگیزی به حجاز رفته بودم به راحتی مراجعت کردم و اکنون در نزد تو هستم.»

    معاویه که تا آن زمان چشم بر لبهای مسیحی دوخته یکایک گفتارش را از مد نظر دور نمی داشت چون او را ساکت دید مجدداً در مقام پوزش برآمده است:« ای مرد، از کرده پشیمانم، گذشته را فراموش کن. ترا به مسیح قسم می دهم مرا ببخش قول می دهم تمام اموالت را مسترد داشته کلیه خسارات وارده را جبران کنم و زندگانی ترا به بهترین وجهی تأمین و تدارک نمایم به قسمی که از این به بعد هیچ گونه نگرانی و دغدغه خاطر نداشته باشی.»

    مرد مسیحی که از ماجرای خشت خام و داستان مسجد و دارالحکومه و قیاس آن با جریانات گذشته چیزی درک نمی کرد و اصولاً نمی دانست در خواب یا بیداری است دستی به چشمانش کشیده چون یقین حاصل کرد خواب و رویایی وجود ندارد در جواب معاویه گفت:

    «حال که پوزش خواستی و خسارات وارده را نیز جبران می کنی مرا دیگر با تو کاری نیست. تو به کار خودت باش و من به کار تجارت ادامه می دهم. تظلم و دادخواهی من این فایده را داشت که سایر اقلیتهای مذهبی از شر مظالم و مطالع تو در امان باشند.»

    معاویه گفت:« اگر موضوع فقط به استرداد اموال و جبران خسارات تو خاتمه می پذیرفت حرفی نداشتم و جای این همه بحث و گفتگو نبود. تو باید دستخطی به خلیفه امیرالمومنین بنویسی که معاویه در دلجویی و ترضیه خاطر تو اقدام نمود و دیگر شکایت و نارضایتی از این بابت نداری.»

    «این نامه را برای چه می خواهی؟»
    «باید فوراً نزد خلیفه بفرستم تا از امتثال امر و اجرای فرمان استحضار حاصل کند.»
    «اگر ننویسم چه خواهد شد؟»
    «فرمان خلیفه ایجاب می کند که این رضایت نامه به دارالخلافه فرستاده شود.»
    «مگر چه رمزی در این خط و نشان (+) نهفته است که صدور و ارسال رضایت نامه را ایجاب می کند.»

    «این موضوع به شما مربوط نیست زیرا رمز و علامتی است که بین خلیفه و عمال و حکامش وجود دارد و من از ذکر و افشای آن معذورم.»
    «حال که به من مربوط نیست نه مالی می خواهم و نه سطری سیاه می کنم.»

    «اصرار عجیبی داری، به شما گفتم که این موضوع جزء اسرار خلافت است و با افراد غیر مسئول نمی توان در میان گذاشت.»
    «شما را مجبور نمی کنم که اسرار خلافت را فاش کنی ولی من هم اجباری ندارم رضایت نامه بدهم. نه چیزی می خواهم و نه چیزی می دهم!»

    معاویه که تاکنون با چنین عنصر لجوج و کنجکاوی مواجه نشده بود هر قدر در مقام استدلال و زیان و ضرر کشف این حقیقت برآمد فایده نبخشید. اضطراراً گفت:«اگر رمز خط و نشان را بگویم قول می دهی که به کسی نگویی و با هیچ کس در میان نگذاری؟»
    «به شرفم سوگند می خورم تا زنده باشم به کسی اظهار نکنم.»
    «موضوع رضایت نامه را چه می گویی؟»
    «به محض آن که از رمز خشت خام و خط و نشان آن آگاه شدم رضایت نامه را به هر نحوی که دلخواه تو باشد خواهم نوشت.»
    معاویه چون به اختفای سر اطمینان حاصل نمود اطاق را خلوت کرد و چنین گفت:«قطعاً انوشیروان پسر قباد را می شناسی. از سلاطین مقتدر و دادگستر سلسله ساسانی بود. انوشیروان پس از آنکه هیاطله و دولت بیزانس را قویاً گوشمالی داد. به بسط امنیت و تعمیم عدالت پرداخت و بلاد و امصار ویران را آباد کرد. مقام و منزلت ایران را به جایی رسانید که هیچ کشوری از لحاظ قدرت و عظمت به پایه آن نمی رسید.
    «آنچه که فعلاً مورد مقام و مقال می باشد موضوع عدالت اجتمالی و زیبایی خیره کننده شهر مدائن است. انوشیروان را از آن جهت عادل و دادگستر می گویند که در مقام عدل و نصفت نسبت به ظالم متعدی خیره کش ولی در پیش پای ضعیف و مظلوم دارای قبلی حساس و زانوانی سست و لرزان بود. برای مجازات گناهکاران ذره ای اغماض نداشت و در راه احقاق حقوق مظلومان از هیچ اقدامی فروگذار نمی کرد. متجاوز را ولو فرزندش بود کیفر می داد و مظلوم را هر که و هر کس می بود بر روی دیده می نشانید. به همین جهت اقلیت معدودی او را ظالم ولی اکثریت مطلق ایرانیان او را پاکدل و دادگستر می دانستند. از معدلت نوشیروانی همین بس که کاخ مدائن را برای آنکه کلبه پیرزنی خراب نشود ناقص و ناموزون گذاشت و از اینکه خانه او با کلبه آن پیرزن قرب جوار دارد به خود می بالید و می نازید.

    «شهر مدائن پایتخت ساسانیان در زمان سلطنت انوشیروان از زیباترین شهرهای جهان به شمار می آمد. در گوشه و کنار عالم هر کس قدرت و تمکنی داشت غایت آمالش این بود که ایامی را به عنوان سیر و گشت و تماشا در این شهر عظیم و زیبا در کنار دجله بگذراند و مخصوصاً شیوخ عرب همه ساله فصل تابستان به مدائن سفر می کردند و چند صباحی از گذران عمر را فارغ از مطلق تخیلات و توهمات در آن محیط امن و داد مصرف می داشتند. غبار غم را در آن مدت کوتاه از دل می زدودند و با یک دنیا نشاط و انبساط خاطر به وطن مألوف خویش باز می گشتند.
    «در سالی که مورد بحث ماست دو نفر از شیوخ عرب به مدائن رفتند و فصل تابستان را در آن سرزمین نعمت و امنیت گذراندند ولی چون تابستان به سر آمد آن چنان سرخوش از باده نشاط و سرمستی شدند که تاب دل کندن از مدائن را در خود ندیده تصمیم گرفتند مدت اقامت را تمدید کنند منتها تمدید اقامت مستلزم مخارج اضافی بود که از این حیث چیزی در بساط نداشتند زیرا در خلال آن مدت هر چه داشتند به مصرف خوشی و خوشگذرانی رسیده بود. دیگر نه امکان دسترسی به شهر و دیار خود داشتند و نه کسی را در مدائن می شناختند تا از او استقراض نمایند. تصادفاً یکی از آن دو نفر گردنبد زرین و گرانبهایی داشت که آن زر سرخ را برای چنین روز سیاهی احتیاطاً همراه آورده بود. متفقاً گردنبد را نزد زرگر معروف و معتبری برده برای فروش عرضه کردند.
    «چون بهای گردنبند خارج از حدود قدرت و توانایی زرگر بود به آنها قول داد که در ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی خواهد فروخت.

    ضمناً مبلغی پول به آنها داد تا صرف مخارج روزمره کنند و پس از یک هفته مراجعه نمایند. چون مدت مقرر سپری گردید به نزد زرگر شتافته قیمت گردنبند را مطالبه کردند.

    «زرگر چند روزی دیگر از آنها مهلت خواست ولی در موعد مقرر مجدداً تقاضای تمدید نمود. چون چند بار بدین منوال گذشت دو نفر عرب نسبت به زرگر ظنین شده اصل یا قیمت گردنبند را جداً خواستار شدند و مخصوصاً زرگر را تهدید کردند که در صورت امتناع به تظلم و دادخواهی متوسل خواهند شد. چون زرگر بیش از آن نتوانست به دفع الوقت بگذراند لذا حقیقت مطلب را فاش کرد و گفت:«راستش را بخواهید فردای همان روزی که گردنبند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردنبند را پسندید و با خود برد. با آنکه قول داده بود بهای گردنبند را هر چه زودتر تأدیه کند با وجود مراجعات مکرر در پرداخت قیمت و یا استرداد گردنبند امتناع ورزیده حتی امروز صبح مرا از نزد خود به خواری و خفت راند. شاهزاده است و وابسته به دستگاه سلطنت. نه آن قدرت را دارم که با او معارضه کنم و نه آن تمکن و توانایی مالی که بهای گردنبند گرانبهای شما را بپردازم. باور کنید آنچه گفتم عین حقیقت است و از خلف قول وعده ای که به شما داده ام جداً خجل و شرمنده هستم.»

    «دو نفرعرب از آنچه شنیده بودند حالت بهت و شگفتی به آنها دست داد زیرا از یک طرف قیافه و ناصیه زرگر نشان می داد که دروغ نمی گوید و از طرف دیگر هرگز گمان نمی بردند که در عصر و زمان انوشیروان کسی را جرئت چنین جسارت و بی پروایی باشد. آخر آنها به اتکای امنیت و عدالت اجتماعی به این دیار آمده و به این امید هم می خواستند مدت اقامت را تمدید کنند. چه بکنند چه نکنند؟ پس از لختی تأمل و تفکر به سوی عدالتخانه شتافتند و زنجیر عدالت را به صدا درآوردند ولی قبل از آنکه به حضور انوشیروان باریابند مرد سیاهپوستی که گویا از غلامان شاهزاده مورد بحث بود به آنها نزدیک شد و گفت:«اگر اشتباه نکنم راجع به گردنبند به تظلم و دادخواهی آمده اید. این طور نیست؟»

    «گفتند:«بلی همین طور است.»
    «غلام پرسید:«آیا هیچ می دانید که انوشیروان در این گونه موارد سختگیر و سخت کش است و حتی نسبت به اقارب و بستگانش اغماض و ابقا نمی کند؟»
    «جواب دادند:«این نکته را می دانستیم که به منظور احقاق حق و به دست آوردن گردنبند به اینجا آمده ایم.»
    «غلام سیاه گفت:«از شکایت خود صرفنظر کنید. من به شما قول می دهم اصل گردنبند را مسترد دارم.» در این موقع که مشغول گفتگو بودند از طرف انوشیروان احضار گردیدند و به حضورش شتافتند. انوشیروان مستفسر حالشان گردید و موضوع تظلم و شکایت را جویا شد. یکی از آن دو نفر عرب با بیانی فصیح به عرض رسانید:«ما دو تن از شیوخ عرب استماع صیت شهرت و معدلت نوشیروانی و زیباییهای شهر مدائن بود. فصل تابستان را در کمال خوشی و نهایت شادمانی گذراند یم و در خلال این مدت از نعمت امنیت و آسایش که قطعاً مولود اقدامات مجدانه شهریار ساسانی است برخوردار بودیم. همین مسأله موجب گردید که بر مدت توقف افزوده چند صباحی دیگر در شهر و دیار شما رحل اقامت افکنیم ولی چون زاد و توشه به اتمام رسیده بود لذا گردنبند زرینی را که احتیاطاً همراه آورده بودیم در نزد زرگری به امانت سپردیم تا به قیمت مناسبی به فروش برساند پس از چندی معلوم گردید که یکی از شاهزادگان چشم طمع بر گردنبند دوخته آن را از زرگر گرفته و دیناری بابت قیمت آن نپرداخته. چون زاد راحله نداریم و مضافاً قبول این مطلب آن هم در عصر سلطنت انوشیروان مستبعد به نظر می رسد لذا برای تظلم و دادخواهی به حضور آمدیم تا هر طور مصلحت و مقضی بدانند اقدام نمایند. ضمناً این مطلب هم ناگفته نماند که در پای زنجیر عدالت غلام سیاهی مانع از تظلم و دادخواهی ما شد که گویا از خادمان و غلامان آن شاهزاده بوده است.»

    «انوشیروان که تا آن موقع سر تا پا گوش بود از شنیدن سخنان عرب آن چنان برآشفت که خون بر چهره اش دوید به آنها دستور داد بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردنبند یا قیمتش را دریافت نمایند.
    «دو نفر عرب با قلبی مالامال از سرور و خوشحالی به سوی خانه روان شدند ولی هنگام مراجعت مردم کوچه و بازار را منقلب و مضطرب دیدند و متوجه شدند که همه دست از کار و حرفه کشیده به سوی مقصد معلومی در حرکت هستند. حس کنجکاوی آنها تحریک شد و آنها هم در پس آن جمعیت مضطرب و نالان به راه افتادند تا به میدان عمومی شهر رسیدند. غلغله عجیبی برپا بود و جمعیت در سراسر میدان موج می زد. همه کس جدیت می کرد خود را به مرکز میدان برساند. دو مرد عرب هم به دنبال آنها فشار آوردند.

    «وقتی که به نقطه معلوم رسیدند منظره دلخراشی دیدند که موی بر بدنشان راست شد. چون قدری نزدیکتر شده نیک نظر کردند جسد شاهزاده نوجوان ساسانی و آن غلام سیاه را در حالی که دو شقه شده بودند بر بالای دار مشاهده کردند. در زیر این دو جسد لوحی آویزان بود که بر روی آن موضوع گردنبند متعلق به آن دو مرد عرب و ماجرای تظلم و دادخواهی و همچنین گناه نابخشودنی آن غلام سیاه که متظلمان و دادخواهان را از تظلم و دادخواهی بازداشت به تفصیل منعکس و مندرج بود. دو مرد عرب چون وضع را بدان سان دیدند در حالی که قلباً به عدل و داد انوشیروان آفرین می گفتند از کرده پشیمان شده با حالت انفعال و شرمساری مدائن را ترک و به شهر و دیار خویش بازگشت نمودند.»
    «ای مرد مسیحی، این بود که داستاان رمز صلیب و خط و نشان. دیگر چه می خواهی؟»

    «پسر سفیان، بالاخره نگفتی که این واقعه چه ارتباطی با خط و نشان (+) دارد؟»
    معاویه گفت:«چون محکومین را دو شقه کرده به شکل صلیب یا به علاوه (+) بردار کردند لذا خلیفه عمر با این خشت خام و شکل صلیبی که بر روی آن ترسیم کرد مرا تهدید فرمود که اگر به رفع ظلم و اجابت مسئول تو اقدام نکنم به همان شکل و وضع مصلوب خواهم شد.» مرد مسیحی چون به جریان قضیه واقف شد رضایت نامه موصوف را به دست معاویه داد و بقیه عمر را به شادمانی و کامیابی گذرانید.»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #72
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض خروس بی محل



    هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می خوانند.
    از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم تاعلت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود.

    کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته اند. کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می کرد. کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می رفتند. روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند.
    حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می دانند.



    آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت.

    در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دیدکه خروس مرتباً به مار حمله می کرد و هر بار که موفق می شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می کرد. کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت. کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند.

    معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی زند ولی قضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت. همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند. از آن روز به بعد: «هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد.»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #73
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض خر من از کرگی دم نداشت



    عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود. این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید.

    اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار، چه نقشی در آن بازی می کند. همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند.

    تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند.

    سکته بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند. همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند.

    در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید.

    قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد.

    چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد. ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد: «چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد.»

    به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند.

    شمعون مطالبه وجه کرد، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند. شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد. در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند. مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید. خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند.

    خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید.
    مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد. در این فکر و اندیهش بود که در خانه ای را نیمه باز دید، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت، جنین افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت. مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند.

    دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود واز بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد.

    صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند. در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید. از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نف مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند. نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت:«اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود.» مهرک گفت: «مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است؟» مرد خیراندیش جواب داد:«از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است. پسر جان، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست؟» مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود. مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد:

    «حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند!!» قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت:«فرزند، تو کیستی و چه جاجتی داری؟» مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاریهایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد.

    قاضی گفت:«چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش. هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد.»

    مهرک عرض کرد:«با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت!»
    ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت:«خدایا بیامرز و ببر.» آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند.

    قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند. لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد:

    «رسم دادگاهها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند، به علاوه شما مدعیانید و این مرد- مهرک- در معرض اتهام است. متهم را جنایت محقق و مسلم نیست. اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم» پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.

    ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد. شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد.»

    قاضی به مهرک گفت:«آیا این مرد راست می گوید؟»
    مهرک جواب داد «بلی» قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت:«اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی. این کارد و این هم ترازو، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود: یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست. دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد!»

    شمعون گفت:«حضرت قاضی قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود؟»

    قاضی گفت:«چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی!»

    شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق الزحمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود!

    پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد: «پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد.»

    قاضی گفت:«اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟» عرض کرد هفتاد و دو سال.

    قاضی از مهرک پرسید:«تو چند سال داری؟» گفت:«بیست و هشت سال». قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد:

    «قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است. نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود. آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»

    خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت: «گذشت شما کافی نیست. از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود!» این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله سیاست سپرد.

    سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید. جوان شاکی گفت:«هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد .»

    قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود :« برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد !» جوان پرسید :« چطور دوستانه حل می شد ؟» حضرت قاضی فرمود :« قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟»

    شاکی گفت :« با نهایت تاسف پسر بود .»

    قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود :« در اصول قضا مقرر است :

    لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .

    غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند!! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !!» شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد :« جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟»

    قاضی جواب داد:«همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم!» شاکی گفت:«من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم. شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم.» قاضی فریاد زد:«خیره سر، کدام حق؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است. وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود.» سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید!

    مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند.

    چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور!

    یافت: «مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد!» مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: «جناب قاضی، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد.»

    قاضی با خونسردی جواب داد:«حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند!» صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد:«جناب قاضی، مگر مرا نمی شناسید؟

    من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم»

    قاضی گفت:«حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد!»

    صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهای عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت:«هنگام طرح دعوای شماست، می خواهی کجا بروی؟» صاحب خر عرض کرد:«عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد!»
    قاضی گفت:«متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد. دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست!» خر جواب داد:

    «اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضرکردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است!»

    قاضی گفت:«استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»

    و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #74
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض خرج اتینا



    هر گاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود در راه بیهوده و طریق غیر عاقلانه خرج کند با استفاده از ضرب المثل بالا می گویند:«فلانی همه را خرج اتینا کرد» یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت و جوانی به مخارج غیر لازم رسانید.

    مطلب بر سر اتنیا است که باید دید این واژه چیست و در این عبارت مثلی چه نقشی دارد
    دانشمند ارجمند معاصر آقای سعید محمد علی جمال زاده عقیده دارد«اتینا: حشرات خرد و کنایه به آدمهای فرومایه گویند.»

    شادروان امیر قلی امینی می نویسد: «سابقاً مطربها در مجالس عروسی و امثال آن پس از آنکه یک دور می رقصیدند در مقابل هر یک از مهمانها می نشستند و پس از چندی سر و کله آمدن و عشوه گری کردن زنگی را که در نشست یا یک نعلبکی را که در دهان داشتند جلو می برند و او به همت خود یا سکه ای زر، یا سکه های نقره در زنگ یا نعلبکی او می ریخت و در حقیقت پولی مفت و رایگان از دست می داد و به همین مناسبت به خرجهای بیهوده و بی مصرف عنوان خرج عطینا دادند و آن جزء اصطلاحات مثلی قرار گرفت. عطینا در اصل اعطیناست که در تلفظ عوام بدین صورت درآمده است.» راجع به مورد استعمال این واژه باید دانست که سابقاً پس از دریافت شاباش یکی از مطربان به بانگ بلند اعلام می داشت اعطینا یعنی:«مرحمت کردند».

    با این توصیف معلوم گردید که واژه اتینا محرف فعل عربی اعطیناست و در آن روزگار که زبان و ادب عربی بیشتر از امروز در کشور ایران رواج داشت بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #75
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض خانخانی



    هرگاه قدرت مرکزی به ضعف وسستی گراید وحکام وعمال وصاحبان نفوذ و قدرت از تشتت وپراکندگی هیئت حاکمه سو استفاده کرده به حقوق دیگران تجاوز و تعدی نمایند اصطلاح خانخانی را به عنوان ضرب المثل وتکیه کلام به کار می برند واز آن برای ادای مطلب به منظور تعریف وتوصیف از ضعف و بی حالی دولت و هیئت حاکمه مرکزی اصطلاح واستناد میکنند.

    اما ریشه تاریخی این مثل سائر ومصطلح:


    لقب خان و خان خانان پس از سلسله مغول در ایران متداول شده قبل از آن به این شکل مطلقا دیده نمی شود.

    توضیح آنکه هر یک از قبایل ترک حاکم وپیشوایی داشت که به نام خان مو سم بودوهمه خانها یا خوانین تحت امر واطاعت خان بزرگ یا خان خانان بودند.

    اصظلاح خانخانی یکی از معانی ومفاهیم ملوک الطوایفی است که بر اثر ضعف سلاطین هر سلسله وتجزیه مملکت وفقدان مرکزیت به وجود می آید و از آن به صورت آشفتگی و هرج ومرج هم تا بیر کرده اند.

    در تاریخ ایران قبل از اسلام مقصود از ملوک الطوایفی همان بی مرکزی وتفکیک اصل مسئولیت اداره وتوزیع آن میان شاهنشاه وشاهان جز بوده اند که شاهنشاه را ملکان ملکا و هر کدام از شاهان جز را ملکا می گفتند.

    نظر اجمالی به تاریخ نشان می دهد که از سال 198هجری تا آغاز فتنه مغول نه سلسله بزرگ طاهریان وصفاریان وعلویان وسامانیان و آل زیار وال بویه وغزنویان و سلجوقیان وخوارزمشاهیان در ایران تاسیس گردید که هر سلسله در گوشه ای از مملکت حکومت کرده برای خود پایتخت
    وتشکیلات مجزا و متمایز داشتند .ایران بود و چندین پایتخت .ایران بود وچندین دربار وتشکیلات به طور کلی کشور ایران عرصه تصادم وزور آزمایی سلاطین وسرداران مختلف بود که به حدود وثغور وقلمرو یکدیگر تجاوز میکردند ومرکز ثابت واحدی برای تمشیت امور وتمرکز قوا وجود نداشت.

    حمله مغول در اواخر قرن هفتم هجری تنها نفوس و بلاد را قتل عام نکرد بلکه بساط ملوک الطوایفی را نیز تقریبا بر چید ومخصوصا در زمان ایلخانان مغول که از سلطنت ابا قا خان فرزند هولاکو 663ه.ق.شروع می شود حکومت ایران و بسیاری از ممالک خاورمیانه ونزریک یک پارچه شده کلیه امرا وخوانین تحت امر و قدرت ایلخان بزرگ بوده اند ولی موضوع مرکزیت بیش از پنجاهسال دوام نیافت چه از ابتدای سلطنت ابو سعید بهادر 716ه.قضعف و سستی در دستگاه خاندان ایلخانی بروز کرد و علاوه بر آنکه ملوک شبانکاره واتابکان لرستان وآل کرت و آل مظفر و سربداران وچوپانیان وایلکانیان وجز اینها به تناوب یا توامان در گوشه و کنار مملکت
    پرچم استقلال و سلطنت برافراشته اند مضافا خانان زیر دست نیز حکومت قلمرو خویش را ظاهرا به نام ایلخان بزرگ ولی به مسئولیت مستقیم خود اداره میکردند فعال ما یشا بودند وهر چه خاطر خواه آنها بود انجام میدادند .جان ومال ونوامیس مردم در اختیار آنان بود وبدون ترس و بیم از
    قدرت مرکزی وخان بزرگ حکومت میکردند .خلاصه دوره خانخانی بود وتجزیه وآشفتگی و فقدان مرکزیت که همه به اصطلاح خانخانی تعبیر شده وتا ظهور امیر تیمور گورگانی 770ه.ق. ادامه داشت در سراسر مملکت حکمفرما بوده است .
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #76
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض خاک بر سر



    واژه مرکب خاک بر سر معانی و مفاهیم مجازی زیادی دارد ازقبیل:محتاج آواره آفت زده
    ذلیل زبون بیچاره وقس علی هذا که از این اصطلاح به منظور تحقیروتخفیف طرف مقابل
    به صورت
    فحش و دشنامی نه چندان غلیظ وشدید که منجر به نزاع و در گیری شود.



    اما در مقام متکلم به قول دهخدا :خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون چه
    خاکی به سر کنم .

    همچنین خاک بر سر کرده به هنگام عزاداری هم به کار می رود وآن موقعی است که به
    منظور احترام و بزرگداشت شهادت امیر مومنان یا حضرت حسین بن علی سید الشهدا ع
    حین راه پیمایی خاک بر سر می ریزند و یا خاک مرطوب گل بر سر می مالند ویک دسته
    کاه وکلش در دست گرفته به نرمی وبا آهنگنوحه خوان بر سر می کو بند .
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #77
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض لنگ انداختن



    عبارت بالا هنگامی به کار می رود که شخص ثالثی بخواهد اختلاف موجود بین دو یا چند نفر را مرتفع کرده واسطه صلح و آشتی شود. در این گونه موارد می گویند: فلانی دارد لنگ می اندازد. یعنی قصد دارد غائله و اختلاف فیمابین را با کدخدا منشی حل و فصل کند. این ضرب المثل در جای دیگر هم به غلط مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و آن موقعی است که یکی از دو نفر هماورد و مبارز مغلوب و تسلیم شده باشد.
    در این موقع گفته می شود: بالاخره فلانی لنگ انداخت. یعنی از عهده دفع حریف برنیامد و تسلیم شد.



    به عللی که ذیلاً توضیح داده می شود مدلل و مسلم می گردد که منظور از لنگ انداختن واسطه صلح و آشتی شدن است نه مغلوب و تسلیم شدن، و هر کس از این ضرب المثل به منظور اظهار تسلیم و انقیاد تفهیم و تفهم نماید اشتباه کرده است.

    همان طور که از اسم و عنوان باستانی مستفاد می شود این ورزش از قرون و اعصار قدیمه در ایران به یادگار مانده است و با وجود تنوع و تازگیهایی که در انواع و اقسام ورزش پدید آمد مع ذالک اهمیت و اعتبار این ورزش و این سنت باستانی به قوت خود باقی مانده است.

    همه ساله عده کثیری از سیاحان و توریستهای خارجی به این منظور و مقصود به سرزمین ایران می آیند که ضمن مشاهده آثار تاریخی، گود زورخانه و آداب و تشریفات مخصوص و برنامه های اخلاقی و آموزنده این ورزش کهن را از نزدیک ببینند.

    ورزش باستانی اگر چه از ورزشهای سنگین شناخته شده و جز زورمندان و پهلوانان را در این صحنه راهی نیست ولی از انصاف نباید گذشت که در این مکان تمام نکات و دقایق اخلاقی و مذهبی ملحوظ می شود. احترام بزرگترها و یا به اصطلاح ورزشکاران پیش کسوتها و میانداران و سردمداران و پهلوانان و قهرمانان سابق و لاحق به تمام معنی کلمه رعایت می شود.

    جوانان و پهلوانان زورخانه با وجود سینه های پهن و بازوان ستبر و اندام عضلات پیچیده، از اظهار تواضع و فروتنی و بزرگداشت معمرین و پیش کسوتها و دستگیری از ضعفا و احقاق حقوق مظلومان و ستمدیگان ذره ای فروگذار نمی کنند. هنگام ورود به گود زورخانه زمین ادب می بوسند و با نیایش پرودگار توانا و نثار صلوات جلی سر بر آستان خاتم پیغمبران (ص) و مولای متقیان (ع) و یازده فرزندش می سایند.

    ارتفاع سردر ورودی زورخانه کوتاه است تا هرکس وارد می شود خواه و ناخواه سر فرود آورد و بدین وسیله احترام زورخانه محفوظ بماند.
    روال و رویه ورزشکاران در گذشته چنین بوده و امید است که در عصر حاضر نیز آن روح گذشت و جوانمردی به ضعف و فتور و سستی نگراییده باشد. در زورخانه برای هر دسته از پهلوانان و قهرمانان ورزشی آداب و تشریفات خاصی اجرا می شود.
    فی المثل برای نوچه پهلوانانها هنگام ورودشان به زورخانه صلوات می فرستند. پیش کسوتها و پهلوانان معمر و قدیمی را با ضرب و صلوات وارد می کنند. از قهرمانان کشور و جهان و شخصیتهای بارز با ضرب و زنگ و صلوات تشویق و تجلیل می کنند.
    ابزار و آلاتی که در زورخانه مورد استفاده ورزشکاران قرار می گیرد عبارتست از میل، کباده، سنگ، گورگه، تخته شنا و غیره که هریک نمادی از آلات جنگی و دفاعی باستان ما ایرانیان است ، برای مثال میل نماد گرز، کباده نماد کمان ، سنگ نماد سپر و ...

    مرشد زورخانه بر بالای مسندی جای دارد که به نام سردم معروف است و راهنمایی میاندار با اشعار مناسب و ضرب گرا و لحن دلاویزش ورزشکاران را به انجام اعمال و حرکات ورزشی ترغیب و تشویق می کند.
    ورزشکاران ابتدا به شنا بر روی تخته می پردازند، سپس پا می گیرند و حرکت دست و نرمش و چرخش انجام می دهند.
    آنگاه یکی دو نفر از ورزشکاران جوان با چرخ و میل چند چشمه شیرینکاری می کنند. در خاتمه ورزش دسته جمعی با میل و کباده کشی و سنگ زدن را انجام داده چون ورزش به پایان رسید میاندار گود دعا می خواند، به روان پاک پیغمبر اسلام و سرور متقیان و سایر ائمه اطهار علیهم صلوات درود می فرستد.
    برای پهلوانان و پیش کسوتهایی که از دار دنیا رفته اند و رهبران متوفای ملی و مذهبی طلب مغفرت و آمرزش می کند و کلیه ورزشکاران با صدای بلند آمین می گویند و به ترتیب ارشدیت از گود خارج می شوند.
    آداب و تشریفات ورزش باستانی زیاد است که چون شرح و وصف جزییات و دقایق آن از حوصله این مقاله خارج است لذا فقط یکی از آداب این ورزش را که همان عنوان مقاله و موضوع لنگ انداختن است فی الجمله شرح می دهد:
    از قدیم و ندیم در زورخانه ها معمول بوده و هست که در خلال انجام ورزش باستانی دو یا چند نفر از ورزشکاران در وسط گود با یکدیگر کشتی می گیرند و به اصطلاح کشتی گیران سر شاخ می شوند و با یکدیگر می پیچند.
    این نوع کشتی گرفتن و سر شاخ شدن چون به منظور تمرین و نمایش است و جنبه رسمی و زورآزمائی ندارد لذا هنگامی که کشتی دو حریف به مرحله حساس می رسد و نزدیک است که یکی بر دیگری غلبه کرده پشتش را به خاک برساند میاندار یا مرشد زورخانه از فرصت استفاده کرده لنگ می اندازد یعنی یک ثوب لنگ از کنار گود برمی دارد و به سوی آن دو کشتی گیر پرتاب می کند و می گوید:«پهلوانان، حرمت لنگ.» کشتی گیران موظف اند احترام مرشد و حرمت لنگ را محفوظ داشته فوراً از یکدیگر جدا شوند و صورت همدیگر را ببوسند و در جای خود قرار گیرند.
    در عرف اصطلاح ورزشکاران لنگ انداختن همان آشتی کردن و ختم غائله و زورآزمایی است که رفته رفته در افواه مردم نیز به همین مقصود مقدس اخلاقی مورد استفاده و استناد قرار گرفت ولی متأسفانه گذشت زمان و عدم توجه مردم به ریشه و مفهوم عبارت موجب گردید که از آن به منظور تسلیم و شکست استفاده کرده اند و اکنون نیز هر جا که پای شکست و تسلیم به میان آید می گویند: فلانی لنگ انداخت. یعنی حریف را زورمند دید و تسلیم شد در صورتی که چنین نیست و اصولاً لنگ انداختن از وظایف شخص ثالث و ارشد و اصلح هر دسته و جمعیت است که با روشن بینی و خیرخواهی مانع از ادامه قهر و غلبه و غائله می شود.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #78
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض لقمه گلو گیر



    سابقاً در میان اهل طریقت این اعتماد وجود داشت که لقمه حرام و شبهه ناک از گلوی مردان خاص خدا قاطبتاً پایین نمی رود در گلو گیر می کند و موجب زحمت و دشواری می شود.

    در عصر حاضر از این عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده است غالباً معانی مجازی و مفاهیم ملی و سیاسی آن مورد نظر و استشهاد است چنان که فی المثل می گویند: «ایران لقمه گلوگیری است که هیچ هاضمه ای نمی تواند آن را هضم و بلع کند.»
    خلاصه این گونه لقمه ها را از باب تمثیل لقمه گلوگیر گویند که ریشه تاریخی آن به این شرح آمده است:



    ریشه و علت تسمیه عبارت مثلی لقمه گلوگیر را به حوادث و وقایع چندی مرتبط می دانند که چهار مورد آن قابل ذکر است و از این چهار مورد البته مورد اول را بیشتر قابل توجه و اعتنا می دانند.

    1. حارث محاسبی (وفات 243 هجری در بغداد) از بزرگان متصوفه و علمای مشایخ و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است.
    در شرح حال و کرامات و ریاضت هایش مطالب بسیار نوشته اند که از جمله چهل سال روز و شب پشت به دیوار و جز به دو زانو ننشست. پرسیدند که:«قبول تحمل این همه رنج و تعب برای چیست؟»
    جواب دادم:«شرم دارم که به هنگام مشاهده در پیشگاه حضرت رب الاربا بنده وار ننشینم.» چون در محاسبه مبالغی تمام داشت به لقب محاسبی ملقب گردید.
    روزی حارث نزد قطب اعظم و سید الطایفه جنید بغدادی رفت. جنید در ناصیه حارث آثار گرسنگی دید و تقاضا کرد طعامی برایش حاضر کنند. حارث پذیرفت و جنید به خانه رفت و غذای مأکولی که شبانه از مجلس عروسی یکی از بستگان و نزدیکان آورده بودند مختصری پیش حارث نهاد. چون حارث دست به طعام برد انگشت دست راستش کشیده شد و به زحمت لقمه ای در دهان نهاد ولی هر چه تلاش کرد لقمه در گلوگیر کرد و فرو نمی رفت. ناگزیر لقمه را از دهان بیرون افکند و خواست از خانه بیرون رود که جنید بغدادی جلویش را گرفت و علت را جویا شد. حارث گفت:«آن طعام از کجا بود؟» جنید گفت:«از خانه خویشاوندی.»
    حارث گفت:«مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود.»
    جنید گوید خواهش کردم روز بعد به خانه ام آمد پاره ای نان خشک آوردم، بخورد و لذت فراوان برد. آن گاه گفت:«چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر.»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #79
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض لن ترانی



    هر کس سخنی نابجا و زشت بگوید شنونده زبان به اعتراض گشوده می گوید: لن ترانی نگو.
    لن ترانی کلام الهی است و در کتاب آسمانی قرآن سوره اعراب ریشه و علت شأن نزول آن به طور وضوح شرح داده شده ولی جای تعجب است که این کلام مقدس در مواردی به صورت ضرب المثل درآمده که به هیچ وجه در شأن و مقام رفیع آن نیست.

    اگر به منظور ایراد پاسخ منفی از آن استفاده می شد زیاد اشکال نداشت ولی با نهایت تأسف در موارد سخنان نکوهیده و نامعقول به آن استناد می کنند که قویاً باید از آن احتراز جست.

    برای روشن شدن حقیقت مطلب به ریشه تاریخی آن می پردازد تا خواننده محترم این صفحه، عامه مردم را عنداللزم از استناد به این کلام ربانی باز دارد:
    به شرحی که در کتب تاریخی مسطور است پس از آنکه حضرت موسی قوم بنی اسرائیل را از ظلم و تعدی فرعون نجات بخشید و آنان را از سرزمین مصر به کنعان و بیت المقدس معاوت داد بنی اسرائیل به عرض رسانیدند که شریعتی دیگر می خواهند تا به مقتضای آن عمل کنند.

    کلیم الله این خواهش و تقاضا را معروض بارگاه حضرت احدیت گردانید. خطاب آمد به طور سینا بشتابد و سی روز روزه بگیرد تا مسئولش اجابت گردد.
    حضرت موسی با هفتاد تن از صلحا و سران بنی اسرائیل اجرای امر کرد و از غره ذیقعده تا عشره ذیحجه یعنی چهل روز روزه گرفته سپس به کوه طور بالا رفتند.
    حضرت موسی به همراهان سبقت گرفت و ابری رقیق میان او و اسرائیلیان حایل شده ایزد متعال با او در تکلم آمد و الواحی که تورات بر آن مکتوب بود. ارزانی فرمود.
    موسی در اثنای مناجات طالب دیدار پروردگار شد و عرض کرد:«رب ارنی انظر الیک.» یعنی: خدایا، خود را به من نشان ده که می خواهم ترا ببینم. از درگاه حکیم علی الاطلاق خطاب آمد: لن ترانی. یعنی: مرا نخواهی دید ولی به آن کوه نگاه کن، اگر در جایش استقرار یافت تو نیز مرا خواهی دید. چون حضرت موسی به کوه نگریست ملاحظه کرد که پرتو جمال ربانی بر آن کوه چنان تجلی کرد که کوه از هیبت آن به کلی متلاشی شد و موسی با دیدن آن صحنه از هوش رفت: فلما تجلی ربه للجبل جعله دکاً و خرموسی صعقاً.

    پس از آنکه به هوش آمد متوجه شد آنجا که کمترین تجلی خداوندی کوه را با آن هیبت و عظمت پاره پاره کند قهراً آدمی را یارای دیدار جمال حق نخواهد بود پس به قدم عجز و انکسار پیش آمده زبان به اعتذار و استغفار گشود و عرض کرد:«سبحانک تبت الیک و انا اول المؤمنین»:خدایا، تو منزه و برتری از رؤیت و حس جسمانی. به درگاه تو توبه کردم و من اول شخصی هستم که به تو و تنزه ذات پاک تو ایمان دارم. از درگاه پروردگار توانا خطاب آمد: یا موسی، اصطفنیک علی الناس برسالاتی و بکلامی.

    چون حضرت موسی پیام رسالت خویش را شنید ما وقع را به همراهان گفت و آنان اصرار ورزیدند که تا کلام خداوندی را شخصاً استماع نکنند ازادای شهادت در نزد بنی اسرائیل معذور خواهند بود، کلیم الله ناچار شد ملتمس ایشان را معروض دارد.

    مجدداً ابری رقیق پدیدار شد و حضرت موسی با هفتاد تن مجتمعاً کلام الهی را شنیدند و از آنها پرسید:«دیگر چه می خواهید؟» همراهان جواب دادند:«راستش را بخواهی، تا خدایت را به چشم نبینم از قبول رسالت تو معذورم.»
    موسی گفت:«جایی که حضرت رب العزه به رسول و فرستاده اش جواب لن ترانی بدهد شما را آن قدرت و توانایی نیست که جمال بی مثالش را از نزدیک ببینید چه دیدارش زهره کوه را آب می کند و زمین از هیبتش به لرزه درخواهد آمد.» چون سران بنی اسرائیل قانع نشدند فی الحال صاعقه ای در رسید و همه را خاکستر گردانید.
    کاری به فرجام این واقعه نداریم که چگونه آن عده بر اثر استدعای حضرت موسی دوباره زنده شده زبان به استغفار گشوده اند. مقصود این است که ضرب المثل لن ترانی کلام الهی است و از کتاب آسمانی قرآن مجید و داستان حضرت موسی و اشتیاقش به دیدار جمال حق ریشه گرفته است.
    لن ترانی پاسخ منفی خداوند متعال به رسولش بوده است که وی را نخواهد دید و اصولاً یارای دیدار جمال بی چون را ندارد ولی چگونه این کلام ربانی در غیر ما وضع له مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته جداً محل تأمل و تعجب است.
    باید دانست که عبارت لن ترانی در ابتدای امر به معنی جواب کسانی که خواهش نابجا کرده به اصطلاح پا را از گلیم خودشان بیشتر دراز می کرده اند مصطلح شده ولی متأسفانه بعدها به این صورت نامطلوب درآمده است.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #80
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض لقمان را حکمت آموختن



    هر گاه کسی در مقام موعظه و نصیحت نسبت به افراد بزرگتر و داناتر از خود برآید قبل از تمهید مقدمه و بیان سخن از باب تواضع و فروتنی گوید:«اگر چه لقمان را حکمت آموختن شرط ادب نیست» و با این عبارت:«پند و دلالت من، حکمت به لقمان آموختن نیست» و مشابه جملات بالا که همه و همه دلالت بر حکمت سرشار لقمان می کند.
    اکنون ببینیم این حکیم عالیقدر کیست و میزان حکمتش تا چه پایه بوده که نام نامیش ورد زبان خاص و عام گردیده است.

    لقمان حکیم بنابر روایات اصلش حبشی و به روایتی غلامی سیاه از مردم سودان بود و در زمان داود پیغمبر می زیست. چهره ای سیاه و نازیبا ولی دل روشن و روحی آرام و مغزی متفکر داشت. در سنین جوانی اسیر شد و در سلک غلامان یکی از افراد بنی اسراییل درآمد.

    مالک و صاحبش مردی تندخود و عصبی مزاج بود و با او به سختی رفتار می کرد ولی لقمان در همان عنفوان شباب و جوانی در مقابل مشکلات و مصائب زندگی صبر و بردباری نشان می داد.
    گویند روزی مالک لقمان گوسفندی ذبح کرد و به لقمان دستور داد بهترین و شریفترین اعضای گوسفند ذبح شده را نزد وی بیاورد.
    لقمان دل و زبان گوسفند را برید و نزد صاحبش آورد. روزی دیگر که گوسفند کشته بود از لقمان خواست که بدترین و پست ترین اعضای گوسفند را حاضر کند. آن حکیم بزرگوار مجدداً همان دل و زبان گوسفند را نزد مولایش برد. چون سر این حکمت از لقمان سؤال شد جواب داد:«هر گاه که زبان از اقوال ناشایست بری و پاک باشد خردمند آن را بهترین اعضای شمارد والا بدترین اعضایند. به قول شاعر: «خوشبخت آن کسی است که دلش با زبان یکیست.» مالک اسراییلی را این سخن خوش آمد و لقمان را از قید رقیب و بندگی آزاد کرد. به قول ناصر خسرو:

    آباد به عدل گشت گردون

    و آزاد به عقل گشت لقمان

    شبی از شبها که لقمان در مناجات بود از درگاه قاضی الحاجات ندا رسید که:«نبوت حکمت یکی را انتخاب کن.» لقمان عرض کرد که: طاقت بار نبوت را ندارد زیرا حکومت میان مردم بس دشوار است.
    پس خدای تعالی ملکی فرستاد و لقمان را حکمت آموخت: ولقد آتینا لقمان الحکمة آیه.
    به این جهت لقمان حکیمترین مردم زمین گردید و هیچ یک از شئون زندگی و دقایق حیات از نظر تیزبین او دور نبوده است. همه چیز را به چشم بصیرت می دید و در بوته عقل می گداخت. ناسنجیده سخن نمی گفت و چون لب به سخن می گشود بیاناتش به لطایف حکمت آمیخته بوده است. صبر و سکوت در صدر برنامه زندگیش قرار داشت و همیشه شاگردانش را به رعایت این دو اصل توصیع می فرمود، چه صبر را وسیله تسکین آلام و تشفی قلب می دانست و سکوت را وسیله توجه به ذات احدیت و تفکر و اندیشه در عالم هستی می شناخت. در صبر و شکیبایی و قدرت اراده به درجه ای بود که چند فرزندش پیش چشم او جان سپردند و او از جزع و زبونی، دیدگان را به سر شک نیالود. کمتر در خانه می ماند و غالباً به دامن طبیعت پناه می برد تا محسوسات را با مشهودات بیامیزد و بیانات و مواعظش چاشنی شهود داشته باشد.
    لقمان همان چهره نام آوری است که ادب از بی ادبان می آموخت و این شیوه مرضیه اش ورد زبانها گردید.
    خلاصه لقمان اعجوبه زمان و نادره دوران بود که نصایح حکیمانه اش پس از گذشت قرون متمادی هنوز چون برگ گل طراوت و تازگی دارد. از سخنان اوست:«بدی که مردم با تو کنند و نیکی که تو با مردم کنی فراموش باید کرد. خدا و مرگ را یاد باید داشت.»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 8 از 23 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/