کردن مشغول است
.او مرا براي استراحت روانه اتاقم کرد و خودش به کمک ایستاد.
درست نمیدانام آنها چه مدت مشغول کار بودند اما زمانی به خود آمدم که کسی آرام به در ضربه زد
.اول فکر کردم مادر است
ولی با شنیدن صداي شهرام قلبم لرزید.
_میتونم بیام تو؟
با آهنگی لرزان در حال نیم خیز شدن روي تخت گفتم:
_بله بفرمایید.
او در حالی که دو ظرف میوه در دست داشت وارد اتاقم شد و گفت
:
-هنوز بیداري؟
_
بله.
روي صندلی مقابل تختم نشست و گفت
:
_لباست رو هم که عوض نکردي؟
_
عوض میکنم اما شما حسابی خسته به نظر میرسید.
_نه این طور نیست.
_بقیه خوابیدند؟
_
بله.منم میخواستم برم به اتاقم،اما دیدم چراغ اتاقت روشنه،گفتم با هم میوه بخوریم.
به اطرافش نگاه دقیقی انداخت،انگار بعد از مدتها این اجازه را به خودش میداد که درباره من کنجکاوي کند
.در حالی که او به
اطراف نگاه میکرد من با دقت به سر و گردن او نگاه میکردم.وقتی او به طرف من برگشت و نگاه مرا متوجه خودش دید
لبخندي زد و گفت:
_خیلی خسته به نظر میرسی.
_نه به اندازه شما!
_شما نه،تو!
آنگاه به شوخی دسته کارد میوه خوري را به پشت دستم زد و گفت
:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)