اقاجون بخوبی متوجه شده بود در پشت این سکوت چیزی وجود دارد . برای همین گفت:"ایلین چیزی شده است؟...تو یک هفته است که از انجا برگشته ای . در این مدت دقت کرده ام که هیچ حرفی از جمشید و خانواده اش نزدی . علاوه بر ان ؛هر وقت هم صحبتی از ان می شود،متوجه شده ام به نوعی از صحبت گریخته ای . عجیب تر اینکه از جمشید هم هیچ تماس و خبری در این مدت نداشته ای... دلم نمی خواهد این را بگویم ؛اما می خواهم بدانم اتفاقی افتاده است؟".
خنده دار بود که به خاطر اشتباه انها او از پدرش خجالت بکشد . ولی واقعیت این بود که از روی پدرش شرمنده بود. گفت:"متاسفم اقاجون "
- بگو چه شده است؟
در گریز از نگاه کردن در چشمهای پدر،سر بلند کرد و گفت:"دعوایمان شد".
پدرش با خنده ای در صدایش گفت:"دعوا؟خوب اینکه ماتم ندارد. بین هر زن و مردی از این دعواهای پیش پا افتاده رخ می دهد . به قول قدیمی ها دعوا نمک زندگی است".
بدون اینکه بخواهد و بداند، ضربان قلبش داشت سرعت می گرفت. گفت:"نه اقاجون. یک دعوای معمولی و پیش پا افتاده نبود. من...من نه تنها با جمشید بلکه با خاله و عمو هم دعوا کردم".
پدرش حیرتزده زمزمه کرد :"تو ؟"
سرش باز پایین افتاد و گفت:"بله من. به خاطر شما متاسفم؛ اما به خاطر انها نه".
- اما برای چه؟تو که انها را دوست داشتی؟
- بله داشتم. تا قبل از ان دعوا.
- درست توضیح بده. این قدر تلگرافی حرف نزن .
مکثی کرد و بعد گفت:"یادتان می اید زمانی که جمشید مسئله من و خودش را مطرح کرد ،خودش حرف زد ؟".
- بله اما چه ربطی به دعوای شما دارد؟
- دارد اقاجون... ارتباطش این است که او بدون رضایت پدر و مادرش این را گفت . خاله و عمو ان زمان چیزی نمی دانستند . جمشید می خواست اول مطمئن باشد که همه چیز از طرف من و شما مرتب است تا بعد به خانواده اش ماجرا را بگوید. نمی خواست با گفتن موضوع به خاله و عمو ،ما مجبور بشویم به انها جواب مثبت بدهیم . این طرف ماجرا درست شد ؛اما فکر او اشتباه بود. حسابهایش غلط از اب درامدند . خاله و عمو وقتی فهمیدند ... همه چیز خراب شد . دیگر مثل سابق با من رفتار نکردند . طوری که من تصمیم گرفتم از انها جدا شوم . فکر کردم شاید اینطور جمشید بتواند انها را راضی کند . برای همین بود که به شما اصرار کردم اجازه بدهید از خانواده خاله جدا شوم . اگر به خاطر سودابه نبود ،شاید اصلا فرار از خانه خاله ممکن نمی شد و اوضاع خیلی خراب می گشت. همان خاله و عموی مهربان ،من را تحت فشار گذاشتند . دیگر نمی شد در کنار انها و در خانه انها زندگی کرد. از هر چیزی ایراد می گرفتند . وقتی من خانه بودم ،دوست نداشتند جمشید خانه بیاید و وقتی جمشید خانه بود ،من نباید در خانه می بودم.....
پدرش ناباور از انچه که می شنید، طاقت نشستن نیاورد . پرسید:"تو اینها را حالا به من می گویی؟...اخر چرا؟".
- نمی دانم . هیچ وقت دلیلش را درست نگفتند...فقط بهانه می گرفتند.... هر بار یک چیزی می گفتند. این اواخر دیگر ملاحظه چیزی را نمی کردند . با نیش و کنایه حرف می زدند .
- تو مطمئنی هیچ کار اشتباهی نکرده بودی ؟
مستاصل گفت:"بله اقاجون. قسم می خورم تا قبل از مسئله جمشید ،من هیچ اشتباهی نکرده بودم".
پدرش با ابروهای در هم گره خورده شروع به راه رفتن نمود . ان قدر که ایلین سرگیجه گرفت. ناگهان پدرش ایستاد و پرسید :"جمشید پدر سوخته این قدر بی عرضه بود که در مدت این دو ،سه سال نتوانست انها را راضی کند؟".
از فحاشی پدر جا خورد؛ اما سکوت کرد. او باز یک دور دیگر قدم زد و ایستاد. پرسید:"تمام این مدت منتظر پدر و مادرش بود؟".
ایلین جواب داد:"او اصرار داشت بدون رضایت انها ازدواج کنیم .من نتوانستم اقاجون . به خاطر زحمتهایی که خانواده اش برای من کشیده بودند ،راضی نمی شدم ".
- خوب است حداقل یک جو عقل در کله تو پیدا می شود . حالا سونا و همسرش به جهنم . با جمشید چرا دعوا کردی ؟
- من... من از دست خاله سونا و عمو عصبانی شدم ... انها اذیتم می کردند ... خسته شدم اقا جون. به جمشید گفتم که دیگر نمی خواهم... نمی خواهم با او ازدواج کنم . او هم عصبانی و ناراحت شد.این را به خاله و عمو گفت و فکر می کنم تهدیدشان کرد که از انجا خواهد رفت. پیش من امد و گفت من هم در انجا بمانم و بی سر و صدا زندگی مان را شروع کنیم . من قبول نکردم ...چون می دانستم جمشید خیلی به پدر و مادرش وابسته است. از طرف دیگر من باید به ایران برمی گشتم . من بورسیه بودم... کارمان مثل همیشه به قهر کشید. نمی دانم این بار خاله و عمو را چه تهدید کرده بود که چند روز بعد دنبالم امد و...
از به یاد اوردن ان روز، باز اشک در چشمانش حلقه زد . تلاش می کرد ارام باشد؛ ولی نمی توانست. وقتی به حرف امد، ان قدر شکسته و بسته صحبت کرد که باز ناخواسته کلمات را گم می کرد. جای شکر داشت که پدرش ان قدر به زبان انگلیسی مسلط بود که سر از حرفهای او در اورد. گفت:"این بار خاله و عمو نارضایتی خودشان را با یک کلک جدید نشان دادند . انها از من گلایه کردند که چرا حاضر به ازدواج با جمشید نیستم... خاله به من گفت من ادم قدر نشناسی هستم که جواب محبت پسرشان را با سنگدلی می دهم ... اقاجون؛ انها گفتند حداقل به خاطر هزاران پوندی که برای من خرج کرده اند ،باید متشکر باشم و جواب احساساتشان را با شکستن قلب پسرشان ندهم. طوری حرف زدند که گویی من همیشه از ازدواج فراری بودم... انها یک صورتحساب از خرجهایی که برای من کرده بودند، دستم دادند که در ان پول غذا تا کرایه خانه را حساب نموده بودند...".
اقاجون در حالی که از بهت خشکش زده بود ،پرسید :"مگر من برای تو پول نمی فرستادم ؟".
- چرا اقاجون. هم شما پول می فرستادید و هم خودم کار می کردم . انها نمی گذاشتند من پولی به عنوان خرج ماهانه به انها بدهم . اما من تقریبا بیشتر وقت ها از پول خودم برای خانه خرید میکردم.حتی بیشتر از نیازمان . ضمن اینکه تا جایی که برایم ممکن بود با پس اندازهایم برایشان هدیه می گرفتم تا نشان بدهم به یادشان هستم .
چون سکوت پدرش طولانی شد، سر بلند کرد و دید پدرش خشمگین اخمهایش را گره کرده و با حالتی عصبی پا بر زمین می کوبد . مطمئنا ان قدر عصبانی بود که اگر او را کارد می زدند خونش در نمی امد . ناگهان باز به راه افتاد . چند دقیقه ای به این منوال گذشت و باز توقف کرد و گفت:"ان جمشید گور به گور شده چه می کرد؟".
- مثل همیشه مقابل پدر و مادرش ساکت بود . به همین دلیل دیدم اگر حرفی نزنم ،محکوم خواهم شد . ان قدر طعنه و کنایه و بی احترامی دیده بودم که دیگر نتوانستم سکوت کنم . این بار جوابشان را دادم . کار به داد و فریاد کشید و من انجا را ترک کردم . فکر کردم این بار اگر جمشید بیاید ،حتما با او ازدواج می کنم تا بدانند که اگر احترام انها را نگه داشتم دلیل ترس یا ناتوانی ام نیست. ولی... ولی جمشید همان ساعت به خانه ما امد و باعث ابروریزی دیگری در محل زندگی ام شد . به جای حمایت از من، توبیخ و سرزنشم کرد که چرا پیش پدر و مادرش این طور رفتار کردم... متاسفم این را می گویم اقاجون ؛ولی او یک ادم دهان بین است که نمی تواند مستقل از خانواده اش برای خودش تصمیم بگیرد و زندگی کند.
این با پدرش خود را در مبل انداخت و سکوت کرد. سکوتی که ده دقیقه بعد با صدای خودش شکست.
- عیبی ندارد ایلین . فعلا ساکت باش و صبر کن .
سر تکان داد . تقریبا انتظار چنین چیزی را داشت . پدرش ادم عجولی نبود. همیشه برای یک تصمیم ساعتها یا شاید روز ها فکر می کرد . با بغضی که در گلو ازارش می داد ،پرسید:"من بروم؟".
- اره مادر. برو!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)