صفحه 8 از 24 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - فروغ ساکت موند پرویز چانه اش را با دست بالا گرفت و ادامه داد

    - شاید اشکال از منه که نتونستم بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم انقدر که منو به زانو در آوردی کافی نیست میخوای مطلقش کنی؟ تو همه هدفها آرزوها و رویاهای منی فروغ آخر همشون

    اشک در چشمان فروغ جمع شد پرویز سرش را در آغوش کشید وبا محبت گفت:

    - نترس عزیزم تا وقتی پرویز هست نترس هر کاری خوشحالت می کنه انجام بده فقط گریه نکن تو هم به من قول میدی؟

    فروغ گذاشت تا پرویز قطرات لغزان اشک را از چشمانش پاک کند و آنگاه دوباره سرش را درسینه اش پنهان کرد.

    اواخر شهریور ماه 1328 رو خداحافظی فروغ از خانواده و شهرش ، خانه حال و هوای غریبی داشت . شب گذشته بستگان نزدیک در منزل پدر عروس گرد هم آمده و عروس و داماد را در شرایطی بسیار ساده و دور از تشریفات دست به دست هم کردند . آن روزها یک چشم توران اشک بود دیگری خون هر وقت هر جا اسم فروغ را می شنید بی ملاحظه با صدای بلند گریه می کرد . پوران هم حالی بهتر از او نداشت. خانواده مثل یک پازل از هم پاشیده هر یک به سمتی رفته بودند و توران بیش از هر زمان دیگری احساس تنهایی می کرد . حالا از آن خانه شلوغ و پر هیاهو دو سه بچه ی قد و نیم قد مانده بود و یک زن پاک باخته . شمسی که خودش هم بخاطر جدایی فرزند محبوبش حالی بهتر از توران نداشت می کوشید آرامش کند.

    - بسه توران جون پشت سر مسافر گریه شگون نداره . میان بهمون سر می زنند . بس کن توروخدا دختره رنگ به رو نداره

    فروغ صورت مادرش را بوسید وبا صدایی بغض الود گفت:

    - مامان تروخدا خدا گریه نکن اما اشک خودش هم سرازیر بود توران زیر لب همانطور که براندازش می کرد گفت:

    - دلم داره می ترکه مادر خیلی واست زود بود

    - ای بابا بالاخره دختر باید بره خونه ی بخت عوض اینکارها واسشون دعا کن

    پرویز با اطمینان خاطر گفت: بخاطر فروغ هم که شده گریه نکنید

    - مواظبش باش پرویز خان اون هنوز بچه است خیال می کنم هیچی رو جدی نگرفته

    - خاطرتون آسوده باشه ای بابا شما چرا گریه می کنید مادر؟

    - تنها نمونید هر وقت تونسیتن بیاین تهران

    - شما هم بهمون سر بزنید بعد دست فروغ را فشرد و پرسید بریم؟

    - فروغ به پدرش نگاه کرد صورتش به جدیت گذشته بود آرام گفت: ببخشید بابا....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -سرگرد بسردی همانطور که چشم به زمین دوخته بود زمزمه کرد:

    - - در پناه خدا سعی کن محکم و سر به راه باشی

    بعد پیشانی فروغ را بوسید و دست پرویز را فشرد حالا نوبت شاپور بود پرویز را محکم به آغوش کشید برادرش همایون گفت:

    - دیرتون نشه؟ مطمئنی که نمیخوای کسی بیاد تا ایستگاه قطار بدرقه تون

    پرویز آرام گفت: نمیخوام فروغ تا اهواز گریه کنه بهر حال باید دل بکنه

    چشمان فروغ متوجه ی بچه های کوچکتر شد آنها هم متاثر از بقیه گریه می کردند گلوریا سفت بغلش کردو فریدون پشت سرش ایستاد و همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت مثل کسی که عزیزش را برای آخرین بار می بیند به صورتش زل زد فروغ گفت:

    - مواظب مامان باش فری. حالا مرد خونه تویی

    - میخواستم یک چیزی بهت بگم فروغ روبانهای موهات رو من ریش ریش کردم نمی دونم چرا ولی لجم درامده بود

    - فروغ با خنده دستی به سرش کشید: فری احمق من ، می دونستم ولی حالا دیگه مهم نیست برام نامه بده.

    پوران که شنونده ی حرفهای آنها بود با صدای لرزانی گفت:

    - لااقل بذار من و سیروس بیایم تا ایستگاه بدرقتون

    فروغ به صورت سرخ از اشکش خیره شد و بشوخی گفت:

    - قیافه اش را ببین خاک بر سرتون بین شما فقط من آدمم

    هر سه میون گریه خندیدند پوران گفت:

    تو آدم بشو نیستی آخرش هم کاری کردی که خودت میخواستی

    - بریم فروغ؟

    فروغ عجولانه با مهران و مهرداد و دخی خواهر پرویز روبوسی کرد و برای آخرین با در نگاهی کلی همه را کنار هم در قاب چشمانش جا داد جای امیر همیشه خالی بود و حالا بیش از گذشته. توران کاسه آبی را که در دست دشات پشت سرشان پاشید و حسی بنیاد فروغ را لرزاند . گویی این خاطره ی بی تکرار را قبلا جایی دیده بود .....................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از وقتی سوار قطار شده بودند فروغ یک کلام به زبان نیاورده بود حالتش مثل آدمی کلافه و گیج و مضطرب بود که دلیلش را نمی دانست خنده دار بود روزها و هفته ها بخاطر چیزی که میخواست جنگیده بود و حالا که بدستش آورده بود مردد و آشفته بود انگار می ترسید اشتباه کرده باشد آیا این به سبب سردی پدرش نبود؟ یاد پدر قلبش را لرزاند چطور تا بیش از ایت خانه را مثل زندانی تیره وتنگ می دیدو پدرش را زنانبان آن؟ چگونه روزگاری با حسرت آرزوی رهایی از بند را می کرد و به حال امیر غبطه می خورد ؟ آیا به همین زودی دلتنگ خانه شده بود ؟ کوشید جلوی فروریختن اشکش را بگیرد اما خیلی دیر شده بود انگشتان پرویز میان انگشتانش گره خورد و بعد زمزمه ی نگران و نرم او راشنید:

    - فروغ

    تاب خیره شدن در چشمش را نداشت پرویز از جیبش دستمال تمیزی بیرون کشید و در دستانش گذاشت فروغ با صدای لرزانی گفت:

    - معذرت می خوام پرویز من من ...

    - تو خسته ای فروغ بهتره یک کم بخوابی

    چقدر خوب بود که سین جیمش نمی کرد چه خوب بود که حالش را می فهمید . فروغ مانده بود اگر سئوال پیشچ کند چه جوابی بدهد به نظرش حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت و در درون با خودش و وجدانش درگیر بود آیا همانجور که بقیه می گفتند متاثر از شور جوانی پرویز را خواسته بود؟ از میان چشمان نیمه باز به او خیره شد بی گمان با همه ی وجود عاشقش بود چهره اش زیر انوار نارنجی و طلایی خورشید مغرب تصویری جادویی به خود گرفته و چشمانش از برق عشق و نگرانی مبهمی می درخشید. این تمام آن چیزی بود که فروغ می خواست. بی اعتنا به طپش قلبش دیده بر هم گذاشت و تن خسته اش را به حرکت گهواره وار قطار سپرد ولی خیلی زود بلند شد و صاف نشست پرویز با محبت پرسید:

    - موضوع چیه؟

    فروغ در سکوت به صورتش خیره شد و لبخند زد پرویز دست راستش را میان دستان گرم و مردانه اش گرفت و محتاط بوسید و فروغ از تماس سبیلش با پوست انگشتانش قلقلکش آمد پرویز خیلی آرام در حالیکه با دستش بازی می کرد گفت:

    - نمیدونم چیه اما یک چیزیت هست نمیخوای با هم حرف بزنیم؟

    - چیزی نیست...................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - مطمئنی دروغ نمیگی؟ تو بلد نیستی دروغ بگی می دونستی؟

    - فکر می کنی منو کاملا شناختی؟

    - تو رونمیدونم اما فروغ دو سه پیش رو چرا

    فروغ متعجب و گیج به چشمان سیاهش زل زد و پرویز دوباره دستش را بوسید

    - از من قول می گیری رنگ به رنگ نشم و همیشه یکرنگ باشم آنوقت خودت درست مثل چهار فصل میمونی .موضوعی ناراحتت میکنه؟ چه سئوالی معلومه که همینطوره بخاطر پدرته؟ اون درباره ی من اشتباه می کنه گر چه فر نمی کنم هیچوقت خودش را بخاطر سپردن دختر جوانش به دست یک پیر مرد ببخشه

    فروغ هم مثل او خندید

    - تو پیر نیستی پرویز ولی بابا هم چیزی تو دلش نیست میدونی؟ من هیچوقت شهامت زل زدن توی چشمانش رو نداشتم

    - اون یک ارتشی به تمام معناست اگه سیگار بکشم ناراحت میشی؟

    - نه

    - میتونی حدس بزنی جایی که میریم چه جور جائیه؟

    - با هم باشیم برام فرقی نمی کنه

    - نه دیگه فکر نمکنی اگه همینطوری پیش بریم ممکنه سوء استفاده کنم؟

    - تو همچین آدمی نیستی پرویز

    - از کجا معلوم...... خیال می کنی نمی دونم با پشتیبانی و حمایت از من و نگرفتن جشن آبرومند چی به روز خودت آوردی فرشته ی من ؟

    - خودم خواستم

    - تو بر خلاف سن و سالت آدم جسور و محکمی هستی فروغ بهت حسودیم میشه

    - تو هم مرد مهربونی هستی

    - من مرد خوشبختی ام فروغ

    - ما خوشبختیم

    پرویز در سکوت سرش را تکان داد و از اعماق وجودش خندید از همین اول کار پیش فروغ خلع سلاح بود. ...........................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چیزی که فروغ می دید بیشتر از خانه به سوئیتی جمع و جور شباهت داشت یک ساختمان قدیمی در یک زمین باریک و بلند که فضای اصلی ان حیاط بود و ساختمان انتهای ان از دور به کلبه ای جمع و جور وسط بیشه ای سرسبز شباهت داشت نخل های خمار د ردو طرف حیاط کوتاه و بلند خودنمایی می کردند و صدای جیرجیرکها در ان هوای گرم شهریوز ماه حال خاصی به بیننده یتازه واردی چون فروغ می بخشید پرویز پرسید:

    - چطوره؟

    - شاعرانه است باید شبهای اینجا معرکه باشه

    - خدا کنه یکماه دیگه همینو بگی منکه از همین حالا پیرهنم به تنم چسبیده

    - مال رطوبت هواست ادمو یاد شمال میندازه

    - پرویز بی خیال یک شاخه گل چید وآن را به فروغ داد

    - فروغ آنرا بوئید باید دستی به سرو روی اینجا بخصوص باغچه بکشیم

    - پشه هاش رو بگو

    - پرویز خان از الان نق نزن

    - بریم تو ببینیم چه خبره

    - خانه بوی نم میداد

    هنوز بخاطر نیاوردن چهیزیه ات ناراحتی؟

    - فکر می کنم باید یک چیزهایی میآوردیم

    فروغ به طرف پنجره ی رو به حیاط رفت و انرا گشود پرویز لبه پهن پنجره نشست

    - میبنی زندگی شوهرت اینه مطمئناً شبیه بهشتی که اکثر دخترهای جوان توی فکر و خیالشون دارند نیست . احمقانه است اگر بپرسم پسندیدی یا نه؟

    - حس عجیبی دارم انگار سالهاسا اینجا زندگی کردم این نخلهای خمار این درختها و حتی این خونه به نظرم غریبه نمیان

    - ساعت زیادی را در طول روز تنهایی

    - باید عادت کنم نه؟ علاوه بر اون من تنهایی رو دوست دارم
    تو ادم عجیبی هستی فروغ خدا کنه تمام این حرفها حقیقی باشند.....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ به محض اینکه چشم باز کرد پنکه سقفی را دید که به آرامی در برابر دیدگانش می چرخید این اولین صبحی بود که در اهواز آغاز می کرد به طرف راست چرخید اثری از پرویز نبود حالت ناآشنا و غریبی داشت بدنش از رطوبت هوای شرجی چسبناک و مرطوب بود و علیرغم خواب طولانی و دلچسب احساس رخوت و خستگی می کرد روز گذشته تا پاسی از شب با هم به آن خانه ی بی سرو سامان نظم و ترتیب داده بودند. آشپزخانه را تمیز شسته بودند و بعد از آن به قصد خرید و خوردن شام بیرون رفته بودند فروغ کوشید جزئیات شب گذشته را مرور کند اما شرمی آشنا سراپایش را در بر گرفت خرمگسی درشت رشته افکارش را پاره کرد آنرا با حرکت چشم دنبال کرد از پنجره وز وز کنان بیرون رفت و روی گل سرخی که نه چندان دورتر از پنجره قرار داشت نشست.فروغ با کنجکاوی سرک کشید و بوی خاک نم زده را حس کرد از بچگی عاشق این بو بود انگار کسی با حوصله باغچه و حیاط را آبپاشی کرده و مسیر باریک تا در کوچه را جارو زده بود . فروغ از این تصور لبخند بر لبش نشست وقتی خنده اش شدت گرفت که پرویز را با پدرش قیاس کرد برای او که مردها را به شیوه ی پدرش می شناخت کمی دور از انتظار بود که پرویز قبل از زن خانه بیدار شود حیاط خانه را آب و جارو کند و بعد صبحانه نخورده از خانه خارج شود. یاد پدر و خانواده قلبش را لرزاند ره زحمت از جا بلند شد به یاد مادرش افتاد و لبخند بر لبانش خشکید به آشپزخانه سرک کشید فکر کرد پرویز به اداره رفته اما بعد یادآورد یکی دو روز درخواست مرخصی کرده بود بعد از آنهمه شعاری که درباره ی تنهایی داده بود هنوز چند دققه نگذشته کلافه شده بود دوباره کنار پنجره برگشت صدای جیرجیرکها شدت گرفته بود لبه طاقچه نشست همین هنگام در کوچه باز شد و پرویز وارد خانه شد از همان فاصله برایش دست تکان داد و لبخند زد. پرویز هم خندید توی یک دستش پاکتی نه چندان بزرگ و در دست دیگرش نان تازه بود فروغ برای کمک جلو رفت و دستش را برای گرفتن نان پیش برد پرویز با نگاهی گرم و مهربان به سلامش جواب داد و همنطور که نان را به دستش می داد به شوخی گفت:

    - تو مجبور نیستی چون زن من شدی صبح ها آنقدر زود بیدار شی

    - خوابم نمی برد کجا رفتی؟

    - ترسیدی راستش میخواستم قبل از رفتن بهت خبر بدم ولی دلم نیومد بیدارت کنم

    - می موندی با هم بریم بالاخره منم باید هر چی زودتر اطرافمم رو بشناسم

    - وقت بسیاره فعلاً استراحت کن به خودم گفتم لابد وقتی بیدار شی حسابی گرسنه ای

    فروغ دنبالش به آشپزخانه رفت پرویز همانطور که به قفسه ها سرک می کشید پرسید:
    فکر نمیکنی یخچالمون خیلی کوچیک باشه؟..........................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ به یخچال کهنه ی فیلکو چشم دوخت و گفت:

    - فکر می کنم بسمون باشه

    پرویز از داخل یکی از قفسه ها کبریت برداشت و به طرف گاز رفت و در حال روشن کردنش گفت:

    - این گازه؟ پناه بر خدا کبریت ها نم برداشته!

    - همه چی خوبه پرویز مگه خودت نمی گفتی نباید زندگی رو سخت گرفت؟ این یخچال یا اون گاز رومیزی نیست که ما رو خوشبخت می کنه!

    پرویز زیر لب خندید و سری تکان داد

    - عجیبه که حرفهای خودمو یادم میره!

    - تو برو بشین من صبحونه رو حاضر می کنم

    - خودم میخوام اینکارو بکنم

    فروغ با تعجب براندازش کرد

    - چیه خیال می کنی از پسش بر نمیام؟

    - هیچ فکر نمی کردم مردها از آشپزخونه سر در بیارن!

    - خب لابد شوهرت مرد نیست

    - توی خونه ما حتی برادرهام هم کار نمی کنند

    - اون خونه ی پدرت بود فراموشش کن توی خونه ی من مرد به زنش کمک می کنه تازه خیال دارم یکبار برات غذا درست کنم

    - فروغ با ناباوری گفت: مگه تو آشپزی بلدی؟

    - اختیار دارید علی الحساب صبحونه را میل کنید تا بعد

    ناگهان قلب فروغ لبریز از شادی و غرور شد این در حقیقت بهتر از آن بود که انتظار داشت آنقدر خوشحال بود که از فرط شوق بغض راه گلویش را بست عجولانه از آشپزخانه خارج شد و خودش را با جمع آورط رختخابها سرگرم کرد اخیراً با کوچکترین اتفاقی اشکش سرازیر می شد آیا پوران هم به اندازه ی خودش خوشبخت بود؟ از این قیاس خنده اش گرفت پس چطوری بود که مادرش می گفت مردها همه مثل هم اند؟

    حس کرد به اندازه ی تمام زشتی ها و زیبایی های دنیا پرویز را دوست دارد . بی مقدمه به پرویز که سفره ی صبحانه را می چید گفت:
    پرویز دوستت دارم ...................................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ پس از گرفتن نامه ها از پستچی با عجله در کوچه را بست و همانطور که به طرف ساختمان می رفت نشانی های پشت پاکتها را از نظر گذراند هر دو از تهران بودند . یکی از طرف توران و دیگری از طرف دوست و همکلاسش فریده. روی زمینه ی سیمانی ایوان به دیوار تکیه داد و همانجا نشست و عجولانه در پاکت اول را باز کرد چند سطر اول را سرسری از نظر گذراند و به جملات اصلی رسید نامه ی توارن سراسر گلایه بود و دلتنگی شکایت از ندادن نامه تنهایی خودش ویک دنیا سلام و احوالپرسی از بقیه....

    می توانست جزء به جزء صورت اشک آلود مادرش را هنگام نوشتن نامه مجسم کند دقیق تر نامه را خواند بلکه مطلبی درباره ی پدرش بخواند فقط اینکه عاقل باشد وعاقلانه زندگی کند چه انتظار بیهوده ای داشت که فکر میکرد دوری راه قلب آهنین او را نرم می کند نامه را بی آنکه با دقت به آخر برساند روی زمین گذاشت و بغضش را فرو خورد برگ درختان به زردی گراییده و هوا کمی سرد شده بود از پشت موج اشک نامه دوم را باز کرد.

    « فروغ نازنین

    تو پاک ما رو غافلگیر کردی هیچ فکرش را نمی کردم بی انصاف حتی ما را قابل ندانستی بیاییم عروسیت؟ مادرت می گفت جشن نگرفتی گمونم خیلی باید بی عیب و نقص باشد که آنقدر هول شدی یکروز آنقدر دلم برایت تنگ شده بود که یک دفعه دل به دریا زدم و رفتم در هانه تان. باور کن وقتی گفتند رفتی اهواز داشتم از تعجب پس می افتادم. تو اونجا چیکار می کنی؟ حالا چرا اهواز؟ هر چند کارهای تو همیشه عجیب و غریب بود سهراب هم بهت سلام می رساند آقا میخواد برود دانشگاه تهران دانشکده هنرهای زیبا میدونی که پشتکارش حرف ندارد میخواد برای مخارج تحصیلش در شرکت نفت مشغول بشود بگو ماشالا به این همه انرژی هنوز هم پوست و استخوانه ولی اندازه ی سه نفر تقلا می کنه. توچی هنوزم شعر میگی اگه اینطوره برام بفرست یاد اون روزها به خیر انگار همین دیروز بود می رفتیم قهوه خانه فال می گرفتیم یادته چقدر پیرمرد قهوه چی عصبانی می شد که رومیزی هاش را لکه دار می کردیم؟ داداش من بگو چقدر بخاطر دیر آمدنم قشقرق بپا می کرد هنوز هم فکر می کنم خیلی حیف شد درست رونمیه کاره رها کردی خام صدر هنوز هم سراغت را می گیره و حتی چند روز پیش گفت اگر ادامه می دادی توی نقاشی یک چیزی می شدی من هنوز هم طرحی را که برایم کشیدی یادگاری نگه داشتم. اوضاع منم بد نیست دو تا داستان نوشتم و قراره یکی دو شعرم را در مجله چاپ کنند از طرفی دارم روی شخصیت های یک نمایشنامه هم کار می کنم خنده داره نه؟ بقول سهراب فقط دارم از این شاخه به ان شاخه می پرم آخه سهراب هنوز هم شعر می گوید و تا دلت بخواهد قلنبه سلنبه حرف می زند.....»...................................





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فروغ نامه را کنار نامه ی مادرش گذاشت و سرش را به دیوار تکیه داد . ناگهان در آن غروب ساکت آبانماه دلش به طرف تهران پر کشید فکر کرد حالا لابد در تهران هوا کاملا سرد شده زانوانش را در آغوش کشید و به در کوچه از همان فاصله چشم دوخت دلش می خواست از فرط دلتنگی با صدای بلند گریه کند. حالا دو ماه و اندی از اقامتش در اهواز می گذشت و او تنهایی را به معنای واقعی یک کلمه حس می کرد و چه بسا اگر بخاطر پرویز نبود تاب نمی آورد او واقعاً مهربان و دوست داشتنی بود و بی تردید فقط همین فروغ را دلگرم می کرد . گربه ای از روی دیوار وسط باغچه پرید و فروغ ناخودآگاه تکان خورد حتی متوجه ی غروب خورشید نشده بود بی حوصله به نامه ها و پاکت های خالی چشم دوخت خوسات از جا بلند شود که در کوچه باز شد و پرویز به درون آمد

    صورتش کاملاً خسته بود و یکی دو پاکت در آغوش داشت به زحمت از جا بلند شد و نامه ها را جمع و جور کرد پرویز در دادن سلام پیشقدم شد و با محبت گفت:

    - نامه اومده؟

    - همه سلام می رسونند

    - پس چرا پکری باید خوشحال باشی که نامه اومده.

    - ناراحت نیستم

    - معلومه که نیستی بدبختی دروغ هم بلد نیستی

    فروغ هم خندید پرویز پرسید:

    - چرا بیرون نشسته بودی نمیگه ممکنه سرما بخوری اون وقت من چکار کنم؟

    - حوصله ام سر رفته بود

    پرویزدر میان در ورودی آشپزخانه ایستاد و به چهارچوب تکیه داد دلش از چیزی که نمی فهمید شور می زد محتاط پرسید:

    - طوری شده عزیزم؟

    فروغ همانطور که چای می ریخت با صدایی گرفته گفت:

    - نه

    - اگه از چیزی ناراحتی بگو؟

    فروغ به طرفش برگشت پرویز مکثی کرد و پرسید:

    - دلت براشون تنگ شده؟
    اشک در چشمان فروغ حلقه زد ولی لب بر هم فشرد پرویز سینی چای را از دستش گرفت و او را به بیرون از آشپزخانه هدایت کرد. هر دو مقابل هم نشستند و فروغ برای عوض کردن گفتگو با صدای لرزانی گفت:.....................................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - هوا داره کم کم سرد میشه

    پرویز او را بطرف خود کشید و سرش را در آغوش گرفت حالا اشک های فروغ مثل باران بهاری از چشمانش جاری بود پرویز او را محکم تر بخود فشرد و زمزمه کرد:

    - عزیز من به همین زودی جا زدی هیچ انتظارش را نداشتم

    فروغ کوشید آرام باشد اما اشک ها نافرمانی می کرد و بر گونه های سردش جاری می شدند پرویز بوسه ای بر موهای سیاهش زد و گفت:

    - البته که حق داری گمونم وقتشه که خودمو سرزنش کنم نه تفریحی نه تنوعی فروغ میان گریه گفت:

    - موضوع اینا نیست

    پرویز صورتش را میان دستان مردانه اش گرفت و با دقت به چشمانش خیره شد

    - پس چی بازم میخوای دلمو خوش کنی بگی اشتباه می کنم ؟

    فروغ که تاب ناراحتی پرویز را نداشت دستانش را با دست پوشاند.

    - من فقط یک کم دلتنگ شدم مامانم تنهاست امیر رفته من رفتم پدر رفته و پورانم نیست...

    - گفتم که تو بلد نیستی دروغ بگی فروغ میخوای چند روز بری تهران؟

    - نه پرویز تنهات نمیذارم علاوه بر اون نمیخوام هوایی بشم باید عادت کنم

    پرویز دوباره او را در آغوش کشید و آرام گفت:

    - بدبختی اونجاست که تو خودت رو توی خونه حبس کردی چرا با خانم های همکارهای من معاشرت نمی کنی؟

    فروغ یک استکان چای در برابر پرویز گذاشت و صورتش را پاک کرد.

    - اونا برام جالب نیستند

    پرویز از صداقتش بشدت جا خورد

    - مقصودت چیه؟ مگه چه عیبی دارند؟

    - ظاهراً هیچی اما به عقیده ی من اونا یک مشت زن بیکار و بی مصرف اند

    - عزیزم طرز قضاوتت درباره ی مردم درست نیست به عقیده ی من اونا خانم های مودب و با شخصیتی هستند درست مثل خودت!
    نمیدونم تو ادب و شخصیت را در چی می بینی ولی من اونا رو مثل یک مشت مرغ خانگی می بینم که صبح تا شب هیچ کاری ندارند جز بگو مگو با مادر شوهر و همسایه ها، نمایش دادن لباس و زر و زیورشان به هم حسرت خوردن برای بچه که ندارند یا نقشه کشیدن برای کم کردن روی شوهرا اینکه چی بخورند کجا بروند یا چطور حرف بزنند که دل مردشون رو ببرند......................................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 24 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/