صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 79 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۹:قسمت اول

    به ظاهر اوضاع بر وفق مراد بود،نه کسی مزاحمم میشد و نه کسی پیغام میفرستاد.یک هفته از پیشنهاد ازدواج من به محمد گذشته بود که رفتیم آزمایشگاه.توی راه محمد آسمان ریسمان میبافت که:حالا وقتش نیست بریم زیر یه سقف.فقط عقد میکنیم که خیال تو راحت بشه.خدا کنه خونمون به هم بخوره.....
    دو تا دستم رفت روی سرم که داشت منفجر میشد و گفتم:محمد،اگه خونمون با هم جور در نیاد چی میشه؟
    در حالی که شرم داشت مستقیم نگاهم کند،چشم به خیابان دوخت و آهسته گفت:بچه مون منگول میشه!
    این بار او جدی حرف میزد و من بی خیال همه چیز بودم.گفتم:کی بچه میخواد؟اگه به خاطر بچه داریم میریم آزمایشگاه،بهتره برگردیم.
    برگشت و نگاهم کرد.بر لبهایش لبخند نقش بسته بود و چشمهایش غم دست.
    _پریا،بدون جواب آزمایشگاه عقدمون نمیکنن!تا چند روز که منتظر نتیجه آزمایش بودم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم و مادر که از رفت و آمدهای وقت و بی وقت و مکررم سر در نمیآورد،پاپیام شد که:اصلا معلوم هست چی کار میکنی؟
    گفتن حقیقت ماجرا را انداخته بودیم گردن مهدی که قرار بود آخر هفته از اصفهان بیاید و مادر را راضی کند.صبح پنجشنبه منتظر زنگ محمد نشسته بودم که سریع گوشی را برداشتم.مادر از آشپزخانه نگاهم میکرد و کنجکاو حرفهایم بود.پشتم به مادر بود،پرسیدم:جواب آزمایشها رو گرفتی؟
    خندید و گفت:مگه نگفتی جوابش برات مهم نیست؟
    _بگو محمد،اذیتم نکن!
    _خوشبختانه مورد مشکوکی نیست فقط...
    دلم فرو ریخت.پرسیدم:فقط چی؟بگو تا سکته نکردم!
    _فقط دکتر گفت مغز عروس خانم باید آزمایش بشه که خام داماد دیوونهای مثل تو شده!
    نزدیک بود جیغ بزنم که دیدم مادر بالای سرم ایستاده.نگاهی مشکوک داشت.پرسید:کیه؟
    _محمد.سلام میرسونه.
    غر غر کرد و رفت آشپزخانه.آهسته که مادر نشنود،گفتم:اون کیه که بهت توهین میکنه؟
    _رفیقمه...خیلی شوخه.
    _امشب مهدی میاد.
    _خدا رحم کنه.میترسم مادرت یه کتک مفصل به من بزنه و از خونه تون بیرونم کنه.
    _محمد!...
    _جانم عزیزم.
    _دلم برات تنگ شده.
    _منم همینطور.فردا میبینمت.
    هنوز گوشی را نگذاشته بودم که مادر آمد.رو به رویم نشست.نگاه خشونت بارش تا مغز استخوانم را سوزاند.پرسیدم:مامان چیزیتون شده؟
    _آخه دختر بی فکر،مگه من میزارم زن محمد بشی!مگه توپ فوتبالی که از بغل این برادر بپری بغل اون یکی!
    از عصبانیت داشتم میلرزیدم،اما مجبور بودم سکوت کنم.قرار نبود حرف بزنم تا مهدی بیاید و کار را یکسره کند.آن شب مادر همینجوری یکسره بلند بلند حرف میزد و نصیحتم میکرد.هروقتم ساکت میشد با چشم قرعههایش کلافهام میکرد.چشم به راه مهدی پشت پنجره ایستاده بودم که آمد و پرسید:چیه پریا؟بیقراری،منتظر کسی هستی؟
    داشتم فکر میکردم که چه پاسخ مناسبی بهش بدهم که کلید افتاد توی قفل.فریاد کشیدم:آخ جون،مهدی اومد!
    مادر سر برگرداند سمت در و زیر لب گفت:مهدی اومده!از کجا میدونی؟
    رسیده بودم پشت در که مهدی آمد تو.سکش را گذاشت روی زمین و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:مبارک باشه.تصمیم به جایی بود.چطور راضیش کردی شیطون؟
    از آن خندهها کردم که سالی یک بار هم اتفاق نمیافتاد.مدتها میشد که از ته دل قاه قهه نزده بودم.
    مادر فریاد کشید:چه خبره نصفه شبی حرص حرص میزانی؟
    مهدی دست مادر را بوسید،با مهرداد دست داد و گفت:مامان خودت کم داد میزانی که از پریا ایراد میگیری!
    پرسیدم:داداش ،غذا خوردی؟
    _سیرم...یه قهوه برام درست کن،امشب تا صبح میخوام با مامان درد دل کنم.
    ساک مهدی را خالی کردم.لباسهای چرکش را در آوردم،فرو کردم توی ماشین لباس شویی و رفتم اتاق عقبی.دلم بد جور شور میزد.اگر مادر عصبانی میشد،همه کارها خراب میشد،اما چارهای نبود ،باید تا صبح صبر میکردم.شب هیجان انگیزی بود که هم دلواپس بودم و هم بی قرار.صدای مادر نمیآمد.از لایه در نگاه کردم دیدم هر سه تا خوابیده اند.برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.خواب از سرم پریده بود.تا سپیده صبح به چیزهایی فکر کردم که کم فرصت میشد یادشان کنم.به روزهای خوشی که از فردای آن روز شروع میشد و تا آبد ادامه داشت.به آرامش آغوش محمد که یک عمر حسرتش را کشیده بودم.
    احساس کوفتگی میکردم،انگار باری سنگین بر دوشم بود که صبحگاه بر زمین میگزاشتمش و سبکبال به آغوش محمد پناه میبردم.چیزی به صبح نمانده بود که خوابم برد و نزدیک ظهر بیدار شدم.پاورچین از اتاق بیرون رفتم.مادر در کنار پنجره آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک میکرد.از پشت سر گردنش را بوسیدم.دستش را بالا آورد و موهایم را نوازش کرد.از خوشحالی پر در آوردم و خزیدم به آغوشش.چای ریخت و گذاشت روی میز.
    نگاهش غم داشت.به چشمانش خیره شدم و گفتم:مادر من خیلی خوشبختم!
    لبخند زد،قطره اشک حلقه زده در گوشه چشمش را پاک کرد و آهسته گفت:خدا عاقبتتو به خیر کنه.
    در آن شرایط انتظار کشیدن کار مشکلی نبود.از حضور مادر لذت میبردم.ظهر ناهار را دو نفری خوردیم و هنوز غذا از گلویمن پایین نرفته بود مادر فکر شام بود.بشقابهای شام را که چید،مهرداد و مهدی و محمد پشت در بودند.
    مهدی آمد تو.مادر پرید سمت جلباسی و چادر سر کرد.محمد با یک دسته ٔگل رز خیلی خوشرنگ آمد تو.صورتش یک پارچه نور شده بود.چشمهایش برق میزد و لبخندش طور دیگری بود.پس از خوردن شام با محمد رفتیم اتاق عقبی.محمد لب تخت نشست و محو نگاهم شد.حرفی برای گفتن نداشتیم.
    محمد پرسید:تو حالت خوبه؟
    _اره خیلی خوبم.تو چطوری؟
    _راستش وجدان درد گرفتم.از اینکه دختر عمو مو دارم بد بخت میکنم ،مضطربم.آخه عروس خانم،اصلا فکر کردی که داری زن یه عاص و پاس میشی؟
    _محمد!...
    _جانم...
    _شوخی نکن تو که بهتر از همه میدونی چه احساسی دارم.
    _خوب فکرهاتو کردی؟دیگه راه برگشت نداری ها!محمد کسی نیست که دست از سر پریا برداره!حواست جمعه؟
    _چند سال فکر کنم؟خسته شدم از بس فکر کردم!
    _یادت باشه که فعلا عقد میکنیم.عروسی باشه بعد از تموم شدن درسم.
    _هر چی تو بگی...همین که مال من میشی ،خیالم راحته.
    خندید و گفت:همیشه مال تو بودم.همیشه.
    همه خوابیدند و ما به یاد خاطرات گذشته تا صبح حرف زدیم.آن شب شبی خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود که دلم نمیخواست صبح شود.مادر از صبح روز بعد شروع کرد به آیه یاس خوانی.از بخت با من،همان روز که قرار دفتر خانه داشتیم،ساعت دو بعد از ظهر منتظر محمد بودیم که تا ساعت چهار نیامد.دو ساعت تاخیر محمد علاوه بر دلواپسی و فشار ،غر زدنهای مادر هم اعصابم را پاک به هم ریخته بود.
    زنگ در که زده شد،مثل تیری که از چله کمان رها شود،پریدم و دکمه در باز کن را فشار دادم.مادر با غیظ گفت:چه عجب بالاخره آقا دومادمون اومد!
    همچنان که به سمت در میرفت،زیر لب غر میزد:سگ زرد برادر شغاله!
    دلم میخواست فریاد بکشم که در باز شد و محمد ،رنگ و رو پریده ،با کت و شلوار سورمهای و چند تا شاخه ٔگل آمد تو.مادر جواب سلمش را داد و رفت سمت آشپزخانه.محمد نفس عمیقی کشید و آمد به سمت من و گفتم:دیر کردی؟
    گفت:بعدن توضیح میدم.بریم دیر شده.
    رفت سمت مادر و گفت:بریم زن عمو...دیر شده.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۹:قسمت دوم

    مادر لام تا کام حرف نزد،رفت سمت جالباسی و چادر سرش کرد.توی راه اوقات همه تلخ بود.دم دفتر خانه دلهره داشتم از اینکه نمیدانستم چه کسی شاهد عقد ماست.بیرون در،مهرداد و مهدی لبخند به لب ایستاده بودند.وارد دفتر خانه که شدیم،ردیف سمت راست سیمین بشسته بود و سر سمانه که خواب بود ،از روی زانویش آویزان بود.در کنارش زری نشسته بود و بچه شیر میداد که هر دو نیم خیز شدند و تبریک گفتند.چشمم چرخ زد دور اتاق.سمت چپ زن آموز اهره،با چهرهای عبوس و گرفته،جلوی پای مادر بلند شد،احوالپرسی کرد و نشست سر جایش.
    رفتم جلو و سلام کردم.نگاهی عجیب به محمد کرد و بعد چشمش را برگرداند و نگاهش را دوخت به زمین.از علیک سلام تند و خشنش فهمیدم دو ساعت تاخیر محمد برای چه بوده.قیافهها همه شاکی و نامهربان بود و انگار عاقد هم بد جوری به شناسنامهها نگاه میکرد.عاقد که شروع به خندان خطبه عقد کرد،سرم بفهم نفهمی گیج میرفت.خدا خدا میکردم مراسم کسل کننده عقد کنانم زود تر تمام شود.آن لحظه دلم تنها به محمد خوش بود و اینکه به او محرم میشوم.لحظهای برگشت و نگاهم کرد و دستم را مخفیانه فشار داد که جان گرفتم.
    مراسم که تمام شد و دفاتر را امضا کردیم،زن عمو دست برد زیر چادرش،یک جعبه شیرینی در آورد گذاشت روی میز.نگاه مظلومانه مادر روح و قلبم را آتیش زد.در طی دو بار عقد شدنم،نگاه مادر فرق نکرده بود.هر دو بار از اتفاقی که داشت میافتاد ناراضی به نظر میرسید،اما این بار بدتر از بارپیش،گویا داشتم میرفتم قربانگاه!زری و سیمین تبریک گفتند و زود رفتند.مهدی و مهرداد،از همه خوشحال تر دائم سر به سر محمد میگذاشتند.
    از دفترخانه که رفتیم بیرون،به خیابان نرسیده،زن عمو خداحافظی کرد و با وجود اصرار پی در پی مادر که:تشریف بیارید خونه!راضی نشد.پیشانیام را بوسید و رفت و حتی با محمد هم خداحافظی نکرد.
    مادر برای شام چند جور غذا تهیه دیده بود.حواسم نه به شام بود و نه به خوشحالی مهرداد و مهدی،تنها بار سنگین نگاه مادر بود که رنجم میداد و علتش را نمیدانستم.
    پس از شام مهدی گفت:محمد،ما داریم از خواب میمیریم،پاشو دست زنت رو بگیر و ببر خونه ات.
    محمد نگاهی به مادر انداخت،سپس چشمش برگشت به سمت من که داشتم تند تند ظرفهای شام تا جمع و جور میکردم.
    مادر بشقابهای کثیف را از دستم گرفت و گفت:برو مادر،برو دنبال زندگیت.فردا هم روز خداست!
    محمد و مهدی رفتند به اتاق عقبی.پس از چند لحظه مهدی آمد بیرون و اشاره کرد بروم توی اتاق.رفتم توی اتاق دیدم محمد کلافه است.پرسیدم:چی شده محمد؟
    پشت سرم در را بست.چند لحظهای ساکت بود،انگار نمیدانست چه میخواهد بگوید.سر انجام با حالتی شرم الود گفت:پریا،خودت که اتاق منو دیدی،اونجا هیچی ندارم!
    سرم را زیر انداختم و پرسیدم:تو امشب اینجا میمونی؟
    دستهای یخ زدهام را گرفت توی دستهای گرمش و احساس آرامش کردم.پرسید:سردته؟نکنه فشارت عمده پایین؟نه،من اینجا نمیمونم.
    هنوز از در نرفته بودم بیرون که گفت:حاضر شو بریم.گمان کنم تا صبح باید با هم حرف بزنیم.جنگ اعصاب امروز کم بود،اینم از شب عروسیمون!
    خیره شدم به صورتش که سرخ شده بود و داشت میلرزید.گفتم:خوب اسیرت کردم!تا تو باشی که بی موقع ولم نکنی و بری!
    نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و با مادر خداحافظی کردم.دم در،مهدی بغلم کرد و صورتم را بوسید.نیمه شب بود.برف دیگر نمیبرید.اتاق محقر محمد ،آن شب به قصری پر از چلچراغ تبدیل شده بود.محمد نگاهی معصومانه به چشمهایم کرد و گفت:حیف تو نیست که توی این اتاق عروس بشی؟
    دستم رفت روی لبهایش:محمد،امشب بهترین شب زندگیمه.خواهش میکنم خرابش نکن.
    لبخندی شیرین زد و در اتاق را محکم بست.چفت در را که انداخت احساس آرامش کردم.اکنون به کسی تعلق داشتم که سالها دنبالش دویده بودم.نفسی عمیق کشید و گفت:اونقدر عجله کردی که نگذاشتی اون طور که دلم میخواست یه جشن ابرومند برات بگیرم.
    سرم بی اختیار سر خرد روی سینه اش.محمد بی آنکه کلامی بر زبان آورد،با دستهای قوی خود موهایم را نوازش کرد و آهسته گفت:موهات چقدر بلند شده!آخرین بار که دیدمشون،توی دست شویی ریخته بود و داشتی استفراغ میکردی!چقدر احمق بودم که از عصبانیت فرصت نکردم نگاهشون کنم.
    سپس دستهایش را آرام دور بدنم حلقه کرد.همیشه حضورش بوی بهشت را میآورد و آن شب در آغوش بهشت بودم.
    زیر لب زمزمهٔ کردم: محمد خیلی خسته هستم...بهت احتیاج دارم.
    صبح،آفتاب نزده،از صدای به هم خوردن چیزایی بلند شدم.محمد که در تاریکی داشت وسایلش را جا به جا میکرد،گفت:عزیزم میبخشی که بیدارت کردم.کیف منو ندیدی؟با عرض معذرت از عروس خانم،امروز برنامه سنگینی دارم.
    خمیازه کشیدم و گفتم:واقعا که!چه داماد بی معرفتی!حداقل یه روز پهلوی عروس بمون!
    _نمیشه عزیزم...نمیدونی این یکی دو هفته گذشته چقدر کار داشتم که همه موکول شد به بعد.
    فقط صدای خندیدنش میآمد و سر و صدای به هم خوردن دیگ و قابلمه.پرسیدم:صبحونه نخورده میری؟
    صدای بسته شدن در کیفش آمد و خنده بلندی پشت سرش و بوی کله پاچه که توی تاریکی اتاق گیجم کرد.
    پرسیدم:تو کجایی.چه کار میکنی؟
    صدای در قابلمه آمد و بوی نون تازه فضا را پر کرد.محمد سفره را انداخته بود.پرسیدم:کله پاچه خریدی؟کی رفتی بیرون؟
    _راست بگو،کله پاچه دوست داری یا حلیم؟
    _هرچی تو دوست داری،منم دوست دارم.
    _من فقط تو رو دوست دارم!
    _خوب منم فقط تو رو دوست دارم!
    _پس حلیم و کله پاچه رو میریزیم دور
    _حلیم هم خریدی؟چه خبره؟
    صدای خنده توی اتاق تاریک پیچید.
    پرسیدم:چرا چراقو روشن نمیکنی؟
    آمد نزدیکم و آهسته گفت:همسایه مون سحر خیزه.
    _یعنی تو تاریکی بخوریم؟
    _نه،یه چرت میخوابیم،بعد پا میشیم صبحونه میخوریم،در قابلمهها رو گذاشتم،سفره رو هم تا کردم.خیالت راحت،نونمون خشک نمیشه.
    _محمد!...
    _جانم.
    _تو که گفتی باید بری بیمارستان،یا دانشگاه.
    _منصرف شدم...یه عمره منتظر بودم با تو تنها باشم.تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چی!حوصله ندارم برم بیرون.راستی پریا...میدونی من فقط یه شب زندگی کردم!
    _داریم وارد یه شب و یه روز میشیم.
    _هنوز آفتاب نزده.
    _محمد!...
    _جانم...
    _این همه سال با هم حرف زدیم،یک بار هم قربون صدقه من نرفتی!
    سرش رفت توی بالش و آنقدر خندید که لجم در آمد.پرسیدم:مسخرهام میکنی؟زن نیاز به اینجور حرفها هم داره!
    _آخه دختر کوچوی لوس ننر،من عادت نکردم قربون صدقه برم.خودمو کشتم تا گفتم دوستت دارم.حالا این جمله این قدر حیات بخشه ؟!تمرین میکنم ،چشم!به جز تو کسی رو ندارم قربونش برم...یعنی،فقط پریا لیاقت داره آدم فداش بشه!
    _بی زبون،شیرین زبون شودی!دانشگاه بلبلت کرده یا تخم کفتر خوردی؟
    _باور کن پریا،برام خیلی ساخته از این حرفها بزنم.
    __یه نگاه مهربونت اندازه تمام حرفهای عاشقانه دنیا ارزش داره عزیزم.
    _کتابهای ادبی خوب به دردت خورده!
    _تو یاد بگیر...خانوما به حرفهای قشنگ هم نیاز دارن.حرف و کلام زیبا غذای روح.گر چه من فقط خودتو میخوام ،اما اگه حرفهای عاشقانه هم بزنی ،بیشتر عاشقت میشم.
    _میترسم بد عادت بشم و قربون همه برم!
    _این قدر مظلوم نمیی نکن.اون وقتها خوب بلد بودی زیر بغل دختر عمه تو بگیری!
    _بیچاره پروانه!بد بختی میکشیدم تا از حیاط رد میشودم.تو هم دائم پشت اون حصیر لعنتی بودی.روز نبود از دو تاشون نامه ناداشته باشم.
    _محمد باور نمیکنم،یعنی هم افسانه و هم پروانه؟
    _باور کن کلافهام کرده بودن.تو هم خیلی حسودی ها.
    _اگه حسود نبودام که حالا زنت ن`ودم.
    _پس باید از الهه خانم و مهدی تشکر کنم.حالا تکلیف من با تو چیه حسود خانم؟
    _چطور؟
    _اگه یه روز در متبو وا کنی ببینی دارم یه زن رو معاینه میکنم،چی کار میکنی؟
    _چشمشو در میارم.راستی نمیشه شقلتو عوض کنی؟
    _حرفهای قبل از عقد همین بود که باید میزدم و تو فرصت ندادی.
    _حالا دیگه کار از کار گذشته...سعی کن پسر خوبی باشی.
    _خدایا به فریادم برس!

    پایان فصل ۲۹


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳۰:قسمت اول

    هر روز و هر ساعت و هر دقیقه زندگی من و محمد با هزار سال خوشبختی برابری میکرد.هر شب محبت و مهربانی محمد بود و آرامشی که در آغوشش حس میکردم و صبح که میرفت بیمارستان،خرید میکردم و میرفتم آپارتمانم.
    تا شب وقتم به تهیه شام میگذشت و عصر نشده،بر میگشتم به قصر رویایی محمد که پادشاه شیرین زبان مهربانم برگردد و همراهش،تا صبح،از چشمه سر خوشبختی آب حیات بنوشم.
    شبهایی که کشیک داشت،تا صبح کتاب میخواندام.بدون او حتی خوابم هم نمیبرد.مهدی رفته بود اصفهان و مادر و مهرداد از برخورد بد خانواده عمو مجبور شده بودند برگردند آپارتمان من و در آنجا زندگی کنند.عمو پیغام فرستد که مرتضی،من و محمد از ارث محرومیم.محمد خم به آبرو نیاورد و مرتضی هم نیازی به ارث و میراث آقا بزرگ نداشت.
    نزدیک سال نوع مشغول دوخت پرده برای اتاق محمد بودم که سرمای سختی خرد.در مدتی که بستری بود،شب تا صبح مانند پرستاری کار کشته در کنار تختش مینشستم و مراقبش بودم تا کمی بهتر شد.بهار که شد حال محمد کاملا خوب شد.از دانشگاه رفتن و بیمارستان سر زدن و کار توی آژانس آن قدر خسته میشد که شبهای که کشیک نداشت،سرش به بالش نرسیده خوابش میبرد.کم کم درشیش سنگین تر شد و کمتر فرصت میکردیم با هم باشیم و گپی بزنیم.
    از بی کاری تصمیم گرفتم اتاقش را رنگ بزنم.صبح یکی از روزها که زودتر از روزهای دیگر رفت دانشگاه،اثاث مختصر اتاق را چیدم توی راه پله ها.هنوز اتاق کاملا خالی نشده بود که رگبار گرفت.الهه به سختی آمد پایین و پرسید:توی این بارون چه کار میکنی؟
    _قبل از عید محمد مریض بود،نشد خونه تکونی کنم...اتاق خیلی کثیفه.
    _بذار من مرخصی بگیرم کمکت کنم.
    _نه قربونت...خودت به اندازه کافی گرفتاری داری!
    تا اتاق خالی نشد،معلوم نبود در و دیوارش چقدر کثیف است!زمین موکت نداشت و موزائیکهایش یکی در میان شکسته بود که به سختی جارو و گرد گیریاش کردم.تا عصر طول کشید تا شیشهها هم پاک شد.کف اتاق را متر کردم و پریدم سر خیابان،موکت زرشکی و رنگ صورتی برای دیوار خریدم.تا آن روز دستم به قلم مو نخورده بود.شب بود که رفتم بالای نردبام.به خودم نمیدیدم عرضه رنگ کردن داشته باشم.احمد که آمد و دید با سطل رنگ،قلم مو به دست بالای نردبام هستم،رفت بالا ،لباسش را عوض کرد و آمد پایین.از شب قبل غذا مانده بود.گرم کردم و دو تایی خوردیم.احمد رفت بالای نردبام و من مشغول شست و شو و خشک کردن وسایل اتاق شدم.تا نیمههای شب طول کشید تا اتاق رنگ شد.نزدیک اذان صبح بود که احمد رفت بالا.الهه که آمد،اتاق موکت شده بود و داشتم وسایل را یکی یکی بر میگردندم سر جای اولش که متعجب نگاهم کرد و گفت:لابد دیشب تا صبح کار کردی و نخوابیدی...دختر مریض میشی!
    خندیدم و گفتم:اونقدر انرژی دارم که تا فردا هم میتونم کار کنم.کار اصلی رو احمد آقا انجام داد.تازه رفته بالا بخوابه.
    _پس از داداش تنبل من حسابی کار کشیدی!تبریک میگم.
    نزدیک ظهر بود که آفتاب شد و پرتوهای طلاییش از پشت شیشه تمیز و شفاف تابید توی اتاق.بعد از یک روز و یک شب کار بی وقفه،بدنم درد گرفته بود.دراز کشیدم و دو سه ساعت خوابیدم.
    عصر بلند شدم و رفتم آپارتمانم.مادر از قیافه خسته و به هم ریختهام وحشت کرد و پرسید:معلوم هست کجایی دختر؟این چه شکل و قیافه عیه!چرا دیشب نیومدی؟
    _کار داشتم مامان...غذا چی داریم؟
    _از ظهر یه کم بقالی پلو مونده،گرم کنم بخوری؟
    _باید برگردم.محمد میاد خونه.
    پردههای اوتو شده،بر اثر ماهها ماندن توی کمد،چروک برداشته بود.دوباره اطویش کردم و با قابلمه بقالی پلو را برداشتم رفتم خانه.رفتن و برگشتنم یک ساعت طول نکشید.محمد آمده و بر روی تخت دراز کشیده بود.خواصه کش کیسه پردهها چرتش را پاره کرد.چشمهایش که باز شد،حس کردم سر حال نیست.لب تخت نشستم و لبخند زنان گفتم:دلم برات تنگ شده،کی باید تو رو ببینم!
    لبخند بی رنگی زد و گفت:برای چی این قدر خودتو خسته میکنی؟این کارها چیه؟این خونه کلنگی به درد نخور ارزش نداره که دو روز خودتو خسته کردی و در و دیوارشو رنگ زدی!فرداست که دوباره خراب بشه.
    _احمد آقا کمکم کرد.پیش خودم گفتم خوشحال میشی.
    بر روی تخت نیم خیز شد و به دستهایم زًل زد.آنقدر خسته بود که چشمهایش نور نداشت.
    _حیف این دستهای ظریف نیست که باهاش کارهای خشن رو میکنی؟به خدا راضی نیستم یک ذره کار کنی؟!وضعم خوب بش،نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنی.
    تا آمدم بگویم:من از کار کردن لذت میبرم...
    خم شد ،دستهایم را گرفت و بر آنها بوسه زد.از آن همه عطوفت و مهربانی که در وجودش نهفته بود ،شگفت زده شدم.آنقدر خسته بود که حس نداشت حرف بزند.تا خوابش برد،رفتم بالای نردبام و پرده را وصل کردم.غذا را گرم کردم و کف اتاق دراز کشیدم.شب بود که بیدار شد و صدایم کرد.تا رفتم کنار تختش.پلکهایش افتاد روی هم.پرسیدم:محمد تو چته؟چرا انقدر میخوابی؟
    همان طور که چشمهایش بسته بود،لبخند زد و گفت:نمیدونم پریا،چشمهام باز نمیشه.
    دست انداخت دور گردنم. به صورتش خیره شدم،مثل همیشه شاداب و سر حال نبود.چند دقیقه نگذشته بود که دستهایش خود به خود از دور گردنم باز شد.دلشورهای ناگهانی بند بند وجودم را لرزاند.تا نیمههای شب که خوابیده بود،چشم از صورتش بر نداشتم.در کنج اتاق چمباتمه زده بودم و داشتم نگاهش میکردم که پلکهایش کمی باز شد.تا گفت :پریا کجایی؟
    لب تختش بودم و گفتم:اینجام.خستگیت در رفت؟
    _گرسنمه،شام چی داریم؟
    _بقالی پلو با ماهیچه...مامان پخته.
    _تو خوردی؟
    _منتظر بودم بیدار بشی،با هم بخوریم.
    به سختی بلند شد و نشست روی تخت.گفتم:فردا نرو بیرون،بمون خونه استراحت کن.
    _نمیشه پریا.فردا یه کنفرانس مهم پزشکی دارم.
    قضارا گرم کردم و وقتی برگشتم،دیدم محو تماشای پرده شده.از پشت که بغلش کردم،دیدم بدنش شده بود پوست و استخوان.خندید و گفت:شوهر درب و داغون مفنگی،پرده خوشگل برای اتاق کلنگی.
    _محمد آقا،تو قدر این اتاقمو نمیدونی!خبر نداری که چقدر چشم زدم تا بیام زیر این سقف کنار تو!بپرس ببین صابخونه میفروشدش؟
    برگشت و به چشمهایم خیره شد.لبهایش پر از خنده و گونههایش گود رفته بود.پرسید:پریا،تو واقعا این خونه کلنگی رو دوست داری؟
    _خیلی دوستش دارم!صفا داره به خدا!دلم میخواد تا آخر عمرم با تو زیر همین سقف زهوار در رفته زندگی کنم!
    دستهایش حلقه شد دور کمرم:من هم دلم میخواد قشنگترین خونه دنیا رو برات بخرم.
    _بهترین جای دنیا و قشنگترین خونه،جاییه که تو باشی!
    از فردای همان روز که رفت دانشگاه و برگشت و خوابید و باز هم خسته از خواب بیدار شد،شک بارم داشت که نکند مریض شده است و از من مخفی میکند.کارش آنقدر زیاد شده بود که آژانس هم نمیرفت و دائم درس میخواند که زودتر مدرکش را بگیرد.
    یک روز که رفتم بانک پول بگیرم،دیدم فرهاد پولی به حسابم نریخته بود.از همان جا رفتم پیش مهری خانم.هنوز حرف نزده پرسید:شوهر کردی پریا؟اون مرد خوشبخت کیه؟
    خندیدم و گفتم:از قیافهام معلومه؟
    _رنگ و روت باز شده...نگفیی کیه!
    _یکی که از اول عمرم دنبالش بودم.
    خندید و گفت:پس آب و هوای بهشت رنگ و روتو باز کرده!اومدی کار ببری؟
    _چند تا میبرم.میترسم کار کردن یادم بره!
    _همه مشتریهات،روز نمیشه سرقتو نگیرن.کارت خیلی عالیه!
    چند دست لباس گرفتم و رفتم آپارتمانم.باید شب و روز کار میکردم که به محمد فشار نیاید و برای درس خندان فرصت داشته باشد.صبح تا عصر لباس میدوختم و شب که میشد بر میگشتم به بهشت.هر روز که میگذشت،محمد لاغر تر میشد و من آن را به حساب درس خندان و کار زیاد میگذاشتم.رژیم غذا یی جدیدش مشکوکم کرده بود و من کم کم نگران سلامت جسمش میشودم که یک روز مهدی از اصفهان آمد،رفت طبقه بالا پیش الهه خانم.صدای پچ پچ او با الهه نگرانم کرد.از پلهها که آمدند پایین از مهدی پرسیدم:در باره محمد حرف میزدین؟
    رنگ صورت مهدی مثل گچ سفید بود.به الهه که چند تا پله بالاتر ایستاده بود زیر چشمی نگاهی کرد و گفت:چه قدر شککی دختر،مگه ما خودمون کار و زندگی نداریم که از شوهر تو حرف بزنیم.راستی این پسره...فرهاد،پیغام فرستد برم پولتو ازش بگیرم.امروز میرم حساب کتاب میکنم.
    _مهدی طفره نرو،محمد چشه؟من طاقت شنیدنشو دارم.
    خندهای بی رنگ بر لبهایش نقش بست و گفت:الهه،به داداش سلام برسون!
    شتاب زده رفت سمت در حیاط و تا برگشتم از الهه بپرسم،از پلهها رفته بود بالا.دلشوره عجیبی داشتم.شب پیش که محمد نیامده بود،تا صبح به رژیم غذا یی تازهاش فکر کرده بودم و کیسههای داروی مخفی شده در زیر تخت.غیبتهای طولانی و گاه و بی گاهش هم از مدتها پیش مشکوکم کرده بود.زیر و رو کردن کیسههای دارو هم هیچ فییدهای نداشت.اسم هیچ کدام برایم آشنا نبود و سر در نمیآوردم که چرا باید زیر تخت مخفی شده باشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳۰:قسمت دوم

    عصر که محمد برگشت،آمد به سمت اتاق و لبخند زد:تو اینجایی فرشته کوچولو؟
    به چشمهایش خیره شدم شیطنت همیشگی در نگاهش وجود نداشت.رمق حرف زدن نداشت.پرسیدم:چرا دیشب نیومدی؟
    رفت نشست لب تخت و گفت:یه مورد اورجنس پیش اومد که یادم رفت تلفن بزنم.ببخش عزیزم این روزا خیلی گفتام.
    بالش روی تخت را صاف کردم و گفت:دراز بکش...چای گذشته ام،الان دم میکشه.
    پهن شد روی تخت و گفت:الان هیچی نمیخورم.فقط میخوام بخوابم.
    سرش به بالش نرسیده از حال رفت.همچنان که نگاهش میکردم به خودم لعنت هم میفرستادم.عشق او آنقدر مستم کرده بود که متوجه هیچ اتفاقی نشده بودم.بی صدا گریه میکردم و اشخیم بر روی لبههیش که خیس عرق بود میچکید.دکمههای پیرهنش را باز کردم و با دستمال نم دار عرق سینه و گردنش را پاک کردم.غلت زد و گفت:پریا چی کار میکنی؟
    دوباره از حال رفت.داشتم دکمههای مچ دستش را باز میکردم که چشمم افتاد به برجستگی مشکوک روی مچ دستش که کمی هم کبود بود.دکمه پلاستیکی در داری در زیر پوستش کار گذاشته شده بود.خدایا این مدت من کجا بودم؟چطور متوجه نشدم؟نزدیک بود بغضم بترکد که از اتاق زدم بیرون.محمد من از کی مریض بود؟من که هر شب تان و بدنش را میدیدم!این مورد مشکوک حتما مربوط میشد به شب گذشته که نیامده بود.همه هستی و وجودم به او بسته بود.
    تا عصر دور حیاط چرخ زدم و اشک ریختم.چند بار آهسته رفتم لب تخت نشستم.متوجه نشد.رفتم دست شویی و به اندازه یک لیتر آب با فشار از دهانم خارج شد.سر و صورتم را آب زدم و رفتم توی اتاق.محمد غلت زد و پرسید:پریا، ساعت چنده؟من باید برم بیمارستان.
    خم شدم،بوسیدمش،همچنان که چشمهایش بسته بود لبخند زد و پرسید:پریا،پرسیدم ساعت چنده!
    _پاشو،یه چیزی بخور،بعد برو.تا غذا نخوری،حق نداری بری بیرون.
    دستم را گرفت و بوسید.از لایه پلکهای نیمه بازش نگاهم کرد.آهسته گفت:تو که میدونی دلم نمیخواد برم،ولی کار شوخی بردار نیست عزیزم.
    دستم روی لبهایش بود و از غصه داشتم دق میکردم.چندین بار میخواستم فریاد بکشم و بپرسم:کچت شده؟چرا نمیگی چه بالایی سرت اومده!
    دکمههای پیرهنش را بستم و گفتم:پاشو،شب شده محمد،چقدر میخوابی؟
    با رخوت بلند شد و نشست.دست بردم توی موهای سرش.کاملا به هم ریخته بود،کمو مرتبش کردم و پرسیدم:نمیشه نری؟انگار حالت خوب نیست.
    داشت نگاهم میکرد و لبخند میزد که چشمم افتاد به مچ دستش.نگاهش برگشت سمت دستش و خشکش زد.نگاهم پر از پرسش بود.با عجله دکمه آستینش را بست.بغضم ترکید.سر گذاشتم بر روی زانویش و زدم زیر گریه.سکوت کرده بود و نوازشم میکرد.
    _باز که داری گریه میکنی پریا!آخه دختر تو که میدونی نمیتونم اشکتو ببینم،رنجم نده!
    _از کی تا حالا مریضی و من اهمش کودن نفهمیدم؟
    کمی مکث کرد و آهسته گفت:به زن خوشگل و مهربون من توهین نکن،کودن خودتی!
    _این چیه تو مچ دستت؟
    _مربوط به کارم میشه کوچولو،چرا انقدر گریه میکنی؟
    _خیال میکنی بچهام که گولم میزانی؟راستش رو بگو محمد چته؟
    در آغوشم گرفت،انگار میترسید از خبری که میشنوم وحشت کنم!موهایم را تند تند میبوسید و سعی میکرد آرمم کند:تو رو خدا گریه نکن!اعصابمو به هم نریز...من چیزیم نیست.نترس،مردنی نیستم.
    _تا نگی چته و چه بالایی سرت اومده،دست بردار نیستم.اصلا نمیتونم گریه نکنم محمد.دارم دق میکنم.به من حق بده که نگران باشم!من به جز تو کسی رو ندارم.اگه یه مو از سرت کم بشه،خودمو میکشم.
    داشت حالم به هم میخورد که پریدم از اتاق بیرون و رفتم سمت دست شویی.دنبالم آمد.در دست شوییی را بستم.این بار زرد آب بالا آوردم.انگار معدهام داشت پشت و رو میشد.محمد که پشت در ایستاده بود،چند ضربه به در زد و گفت:باز کن پریا!چرا در رو بستی؟این لوس بازیها چیه در میاری؟
    در عرض چند دقیقه هرچی تو معدهام بود ریخت بیرون.از دست شویی بیرون آمدم.محمد زیر بغلم را گرفت و رفتیم توی اتاق.درا کشیدم روی تخت.دستهایم را بوسید و گفت:من خیلی خوشبختم پریا!تا حالا هر چی از خدا خواستم دست رد به سینهام نزده.
    نفس توی سینهام را بیرون دادم و گفتم:من بدون تو میمیرم محمد!زندگی بدون تو یعنی مرگ.از خدا خواستم که پیش از تو بمیرم.دیگه طاقت دوری تو رو ندارم.یک عمر منتظر بودم که به هم برسیم...این انصاف نیست که حالا تو مریض بشی.از خدا گله دارم!
    دست گذاشت بر روی لبهایم و گفت:کفر نگو دختر!یک لحظه زندگی با تو یه عمر خوشبختی به من داده!من با تو به همه آرزو هم رسیدهام و ممنونم از خدا که تو رو به من برگردوند.نمیدونی وقتی که نبودی،توی چه جهنمی زندگی میکردم!هنوز باورم نمیشه مال من شده باشی.
    جیغ کشیدم:پس چرا به من نمیگی چه بالایی سرت اومده؟
    فریاد زد:آروم باش!واسه خاطر گریه هته که هیچ حرفی بهت نمیزنم!مطمئن باش از تو جدا نمیشام.ما همیشه با هم میمونیم.
    _محمد قول میدم گریه نکنم!قول میدم.فقط دروغ نگو که اصلا نمیبخشمت.
    _چیزیم نیست،یه کم کلیه هام ناراحته.
    _پس این چیه توی دستته چیه؟
    _دیشب دیالیز شدم.اولین بارم بود.یه کم لخت شدم.اصلا میدونی دیالیز چیه؟
    _یه چیزیی شنیدم.خدا مرگم بده،پس کلیه هات...
    _ناراحت نباش،خودم بیشتر از تو به فکرم...میخوام با تو خوش باشم پریا،میفهی؟
    اگر خبر مرگ عزیزترین کسم را میشنیدم آن قدر ناراحت نمیشدم.با آنکه از پزشکی چیزی سر در نمیآوردم،آن قدر از کلیه و از کار افتدنش شنیده بودم که وحشت کردم.
    صبح روز بعد رفتم سراغ الهه.با آنکه شب قبل تا صبح به توضیحات محمد گوش داده بودم،حرفهایش باورم نشده بود.با اطلاعاتی که الهه داد فهمیدمم بیماریش شوخی بردار نیست.الهه توضیح داد که مهدی و مهرداد هر دو آزمایش دادند که اگر کلیه شون به محمد بخوره پیونده بزنند.اما بهترین کلیه برای آقای دکتر کلیه برادرشه!
    بی اراده به یاد مرتضی و روزی که از آپارتمان بیرونش کردم افتادم.مطمئن بودم امکان ندارد که مرتضی به محمد کلیه بدهد،به خصوص که من،بر خلاف میل او،با محمد ازدواج کرده بودم و این رنج آورترین حادثه زندگی او بود.محمد هم راضی به این کار نبود و از مرتضی تنفر داشت.اما من باید نهایت سعی خودم را میکردم.باید اول از همه خودم میرفتم و آزمایش میدادم.عمو پس از مدتها تلفن زد و زن عمو در حالی که گریه میکرد گفت:بگو بره دنبال کلیه،هر چی پولش باشه میدیم.دلم دریای خون بود.محمد با آرامش کامل میآمد و میرفت و صدایش در نمیآمد.اما درون من بلوایی بر پا بود.ووقتی من را هیجان زده میدید نصیحتم میکرد:بی خود انقدر نگرانی!مهرداد و مهدی هم بی خود رفتن آزمایش دادن،من از هیچ کدومشون کلیه نمیگیرم.اصلا گروه خونشون،به خون من نمیخوره.به تو هم بگم یه وقت نری آزمایش بدی!پرستار من باید سالم باشه،اگه یه بخیه به تن خوشگلت بخوره خودمو میکشم.
    _محمد چرا لجبازی میکنی؟جون همه ما به جون تو بسته است!میدونی اگه کلیه من توبدن تو باشه،چقدر احساس رضایت میکنم؟من که همیشه به تو وصل بودم،بذار یه تیکه کوچولو از تنم توتن تو بره!
    با عصبانیت فریاد زد:بهت بگم پریا،یه وقت نفهمم رفتی دکتر که اوقاتم تلخ میشه!
    _چه تو بخوای و چه نخوای،من همه رو میفرستم آزمایشگاه.خیال کردی فقط مال خودتی`؟مهرداد و مهدی هم الکی میگی گروه خونیشون به تو نمیخوره،من میشناسمت.
    _پریا،من راضی نیستم اول جوونیشون ناقص بشن!
    _پس چی کار کنم؟دست روی دست بذارم که وقت از دست بره؟
    _خیال کردی مردنی هستم؟این قدر شلوغش نکن دختر،حالا حالاها وقت دارم.آدم هست که یه عمره داره با دیالیز زندگی میکنه!
    دستهایش را گرفتم توی دستم و گفتم:دلم نمیخواد این تور لخت و بی حس و حال ببینمت.محمد تو مدتهاست سر حال نیستی.من میرم دنبال کلیه،از یه نفر که پول لازم داره میخریم.
    صبح تا رفت،رفتم بالا و نشانی پزشک معالجش را از الهه گرفتم.وقتی رسیدم مطب هنوز دکتر نیامده بود.یک ساعت طول کشید تا آمد و اولین نفر بودم که وارد اتاقش شدم.خودم را معرفی کردم و گفتم:من چه کار باید بکنم آقای دکتر؟
    _شما هیچی،به موقعش پیونده میزنم.
    _مگه موقع خاصی باید پیونده زده بشه؟
    _دکتر خواهش میکنم برای من هم آزمایش بنویسید.راضی کردن دکتر با من.
    نگاه عجیب و غریبی به من کرد،بعد نسخه نوشت داد دستم.از همانجا یکسره رفم آزمایشگاه.روز گرفتن جواب آزمایش اولین نفر بودم که رفتم به مطب دکتر.سفارش کرده بودم به محمد حرفی نزند.وقتی جواب آزمایشم را دید،رنگش کمی پرید و گفت:باید معاینه بشید.
    وقتی معاینه تمام شد گفت:یکی از کلیههای شما هم مشکل داره!قبلا تصادف نکردین؟اتفاق خاصی براتون نیفتاده؟مثلا ضربه نخوردین؟
    مشت و لگدهایی که مرتضی به تن و بدنم زده بود،کار خودش را کرده بود.اصلا برای خودم ناراحت نشدم،فقط غمم گرفت که دیگر به محمد نمیتوانام کلیه بدهم.به یاد مرتضی افتادم و ظلمی که او در حقم کرده بود،باید دست به دامن او میشودم.
    پشت در ایستادم و به خانهای که مدتها در آن زجر کشیده بودم خیره شدم.دستم برای مدتی کوتاه روی زنگ خشکید.به یاد چهره مهربان محمد که افتادم ،با خودم گفتم که ارزش هر نوع فداکاری را دارد.زنگ که زدم،مدتی طول کشید تا مرتضی آمد دم در.در تاریکی کوچه مدتی طول کشید تا مرا شناخت و گفت:پریا تویی؟این طرفها؟
    به دنبالش رفتم داخل ساختمان.همه چراغ آها به جز یکی خاموش بودند.زیر سیگاری پر از ته سیگار بود.چشمم که به آشپزخانه نامرتب و ظرفهای نشسته افتاد،یکسره رفتم سمت ظرف شویی.
    مرتضی لباس مراتب پوشید و بر گشت توی حال و با صدای بلند گفت:کجایی پریا؟چه کار میکنی؟
    توی نور که نگاهش کردم،دیدم انگار سالها پیرتر شده و در بگاهش پر از ابهام بود.آمد سمت آشپزخانه،پرسیدم:شام خوردی؟میخوای یه چیزی برات درست کنم؟
    نبورانه نگاهم کرد.شاید کنجکاو بود که بداند که آن وقت شب ،آنجا چه کار دارم.
    کتری را آب کردم و گذاشتم سر اجاق،نزدیک تر اما و گفت:به ظرفها دست نزن،فردا کارگر دارم.
    میخواستم چای دم کنم که گفت:برو بنشین من چایی رو دم میکنم.حالا مونده تا آب جوش بیاد.
    رفتم نشستم.مرتضی آمد رو به رویم نشست و پرسید:چی شد یاد من بد بخت افتادی؟راه گم کردی یا کاری داری؟
    چشمهایم پر از اشک شد.پرسیدم:خبر داری که داداشت مریضه؟
    _من داداش ندارم.
    _مرتضی محمد داره میمیره۱میفهمی چی میگم؟
    _خوب که چی؟منم مریضم،همه مون یه روز میمیریم.میگی چی کار کنم؟
    _خدا نکنه مرضت مثل محمد باشه!
    _مشکل تو میدونی چیه پریا؟همیشه بین ما فرق گذاشتی!محمد تفته جدا بافته است.خوب،نباید هم مریض بشه،اما مرتضی بمیره هم به هیچ جای دنیا بر نمیخوره،یه سگ کمتر!اگه من جلوی چشمات پر پر هم بزنم خیال میکنی فیلم بازی میکنم،اما محمد،نازنازی و عزیز کرده تو و مامان و بابا اگه خم به ابروش بیاد ،آسمونو به زمین میچسبونی.
    صدایم کم کم ادشت بلند میشد.گفتم:مرتضی،محمد کلیه هاش از کار افتاده!میدونی یعنی چی؟
    _خبرش رسیده.
    _تو میتونی نجاتش بدی،مرتضی،خواهش میکنم.
    خشمگین شد و فریاد کشید:کلیه من برای محمد آقا؟اختیار دارین،مرتضی همه جاش نجسه!کلیه مرتضی به درد شوهر پاک و مقدس شما نمیخوره سرکار خانم.
    زدم زیر گریه.آهسته گفت:پریا،یادته بهت گفتم اگه زن محمد بشی دق میکنم!حالا ببین به چه روزی افتادم...روزی صد دفعه از خدا طلب مرگ میکنم.تو هم آبرو موبردی،هم دلمو،هم زندگیمو آتیش زادی.همه توی بازار فهمیدن که زن محمد شودی...شدم سکه یه پول!خونه نشینم کردی،حالا اومدی از من سیاه بخت کمک میخوای؟
    همینجوری داشتم به پهنای صورتم اشک میریختم.زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:بهتره بری خونه ات...نگران آقای دکتر نباش،خودش میدونه چی کار کنه.
    گفتم:آخرش که چی؟میخوای تا آخر عمرت کینه محمد رو تودلت نگاه داری؟مرتضی این بهترین موقعیت برای رفع کدورت بین شما دو تا برادر!
    پرید وسط حرفم و فریاد کشید:پریا ارواح خاک بابت تا خودمو جلوت آتیش نزدم از اینجا برو!
    در حالی که اشک میریختم با عصبانیت فریاد کشیدم:اصلا کلیه تو آدم سیگاری به درد هیچ کس نمیخوره!بی خود اومدم و رو انداختم.باید میدونستم که تو آدم مزخرفی هستی که خیرت به هیچکس نمیرسه!
    همچنان که بی امان اشک میریختم از در زدم بیرون.ساعتها توی خیابان تاریک و خلوت راه رفتم و گریهٔ کردم.از سگ پشیمان تر بودم که کاری کرده بودم که نتیجه نداشت.به خیابان اصلی که رسیدم تاکسی گرفتم.باید زودتر برمیگشتم.شاید محمد زنگ میزد و نگران میشد.

    پایان فصل ۳۰


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳۱:

    ماهی یک بار دیالیز به هفتهای دو بار رسید.حال محمد هر روز داشت وخیم تر و نگرانی من هر لحظه بیشتر میشد.درسش نیمه کاره مانده بود،سر کار هم نمیرفت.رمق نداشت دو کلمه حرف بزند.دلم خون بود،اما لبخند میزدم که امیدش ناامید نشود.تقاضای کلیه داده بودم،اما امکان داشت نوبتم به سال بعد موکول شود.آگهی توی روزنامه کار ساز تر بود.هر روز چند نفر زنگ میزدند و مبلغ درخوستیشان را میگفتند و بعضی هاشان آزمایش میدادند که جوابش به محمد نمیخورد!
    عمو و زن عمو عاقبت قرورشن را زیر پا گذاشتند و آمدند عیدت محمد.زری همراهشان بود.تا دیدمش پرسیدم:تو اوردیشون؟
    اشک توی چشمهایش جمع شد و گفت:خیال نکن پدر و مادرم دلشون به حال محمد نمیسوزه!مادرم هر شب قرآن سر میگیره و اشک میریزه.چند دفعه هم رفت و به مرتضی التماس کرد که وقتی برگشت چند روز مریض بود.میگفت مرتضی دیوونه شده و کسی نباید ازش انتظار داشته باشه!پریا، همه مون نگران محمد هستیم،اما نمیدونم باید چه کار کنیم!من خودم اگه بچه نداشتم و اختیارم دست شوهرم نبود،اولین کسی بودم که با رغبت و از خدا خواسته به محمد کلیه میدادم.
    _خیال میکنی محمد از شماها کلیه میگیره؟هنوز برادرتو نشناختی!راضی نیست هیچ کس کوچکترین آسیبی ببینه.
    محمد خواب بود و عمو نشسته بود بالای سرش.زن عمو از دیدن چهره زرد و پیکر استخوانی محمد دگرگون شد.با زری اوردیمش بیرون و نشست تو حیاط و زار زار گریه کرد.
    زری آهسته در گوشم گفت:خودم فردا میرم سراغ مرتضی!
    زن عمو طاقت نیاورد ،بلند شد رفت توی اتاق.به زری گفت:یه وقت زری به مرتضی رو بندازی!
    زری گفت:پریا،مرتضی اون قدرها هم که تصور میکنی سنگدل نیست!سر قوز افتاده!من میشناسمش!
    به چشمهایم خیره شد و ادامه داد:هر کس دیگه هم جای مرتضی بود،بد تر از این میشد.من به مرتضی حق میدم اگه یه روز سر از تیمارستان در بیاره!
    عصبانی شدم و گفتم:کی به من حق میده!خودت از اول زندگیمون شاهد بدبختی من و محمد بودی!سرت گرم شوهر داری بود و متوجه نشدی چطور مجبورم کردن زن مرتضی بشم.زری،من توی زندگی مرتضی پوست انداختم!مرتضی انتقام هفت پشت لجبازی آقا بزرگ رو از من بد بخت گرفت.سوختم و ساختم و دم نزدم که حتی مادرم نفهمید زیر دست و پای برادر جنابعالی شما هر روز کتک میخوردم و هر شب تا صبح آزار و اذیتم میکرد و صبح تا تحقیر نمیشدم بازار نمیرفت!حالا هم نشستین و دارین به آقا مرتضی حق میدین و میگین دیوونه شده!نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تا آخر عمر باید لطمه بخورم.
    چشمهای زری پر از اشک بود.نفس نفس میزد و رنگ به رنگ میشد.آهسته گفت:کفر نگو پریا،راضی باش به رضای خدا.من با مرتضی حرف میزنم.
    _بی خود خودتو سبک نکن.مرتضی اونقدر آلوده است که فکر نکنم کلیهاش به درد محمد بخوره.
    _غلط کرده!باید ترک کنه.ترک سیگار سخت نیست.
    _گمان نمیکنم ازش بر بیاد.اونقدر میگردم که کلیه براش بخرم.اگه شده همه زندگیمو بفروشم و بریزم به پاش،نجاتش میدم.محمد همه زندگی منه.کاشکی میتونستم خودم که خودم بهش کلیه بدم.اگه یه روز زبونم لال ،یه مو از سر محمد کم بشه،در جا خودمو میکشم.
    _خفه شو پریا!این قدر آیه یأس نخون،خدا بدتر قهرش میگیره!دلم روشنه خدا شفاش میده!
    عمو و زن عمو از اتاق آمدند بیرون.تا آن روز زن عمو را آنقدر نگران ندیده بودم.به چشمهای اشک الودم خیره شد و گفت:توکل به خدا،فکر پولش نباش،جور میشه.تو برو جلو کاریت نباشه.
    من که از عصبانیت داشتم منفجر میشودم،گفتم:خوب شد پسرتون مریض شد که پاشنه در خونه شو ببینی حاج آقا!فکر پول نباشین،از زیر سنگ هم شده،از زیر سنگ هم شده خودم براش پول تهیه میکنم!
    زن عمو غر غر کنن گفت:دختر پررو،خیلی زبونت دراز شده!کم از دست تو بی هایا کشیدم که حالا تو روی عمویت می یستی؟
    زدم زیر گریه و رفتم توی اتاق.وقتی برگشتم توی حیاط،زری هم رفته بود.شب بود و خیلی احساس دلتنگی میکردم.نشستم بالای سر محمد.بی حال بود و پلکهایش نیمه باز.موهای پیشانیاش را کنار زدم و نگاهش کردم.مثل فرشته معصوم و پاک بود.
    یکی از روزها رفتم بیمارستان و تصور میکردم آن روز هم مایوس بر میگردم،دکتر گفت یک نفر اهدا کننده پیدا شده که آزمایشهایش با شرایط جسمی محمد سازگاری دارد و حاضر شده است در مقابل ده میلیون تومان کلیهاش را بفروشد.از خوشحالی زدم زیر گریه.
    دکتر گفت:به خودتون مسلط باشین خانم،از این اهدا کنندهها زیاده...صبر کنید ببینیم به نتیجه میرسه یا نه!در ضمن،پولی که خواسته غیر عادیه!
    گفتم:آقای دکتر خسته شدم.نگرانم،به من حق بدین که این قدر آشفته باشم.ده میلیون هم مهم نیست،تهیه میکنم.
    از زوقم یک جعبه شیرینی گرفتم،رفتم خانه.در را که باز کردم،صدای تار به گوشم خرد که فهمیدم محمد بیدار شده و رفته به سراغ تارش.وقتی وارد اتاق شدم سرش را آورد بالا.آن آهنگ را قطع کرد و آهنگ قدیمی را نواخت.او میزد و زمزمهٔ میکرد و من اشک میریختم.چشمهایم را بسته بودم و خدا را شکر میکردم.محمد دست به موهایم کشید و پرسید:کجا رفته بودی؟
    دستش را به صورتم کشید و پرسید:گریه میکنی؟باز دیگه چی شده نازکدل؟مردم از بس اشک تو رو دیدم؟
    با بغض گفتم:گریه ام،گریه خوشحالیه محمد.یه نفر اهدا کننده پیدا شده.
    آه کشید و گفت:بمیرم برات پریا!چقدر دلت کوچیکه دختر...خیال میکردی توی این دنیای به این بزرگی برای محمد کلیه پیدا نمیشه!
    از خوشحالی بند بند انگشتانش را بوسیدم و گفتم:میدونستم خدا بنده هاشو تنها نمیگذاره!
    _من با خدای خودم عهد بستم پریا.خدا هیچوقت تا حالا دست رد به سینه من نزده!
    به چشمهای بی رمقش خیره شدم و پرسیدم:نذر کردی؟خوب من هم نذر کردم.قد موهای سرم برات سفره و روزه نذر کردم!
    لبخند زد و گفت:عهد بستم با خدای خودم که اگر معالجه بشم،بقیه عمرمو وقف بیماران کلیوی کنم.دارم تخصص قلب میگیرم،اما...نظرم عوض شده،بعدش میرم سراغ کلیه...اگه عمری باقی باشه!
    _به چی فکر میکنی فرشته کوچولو؟
    _به این که تو یه آدم خوب و مهربونی،به که به جز تو کسی رو ندارم.به این که دوستت دارم.همین!
    _وقتی زن مرتضی شودی،هر دقیقه هزار بار از خدا طلب مرگ میکردم،اما حالا دلم نمیخواد یک دقیقه زندگیمو از دست بدم.همیشه میخوام باشم و با تو باشم پریا.تو خیلی لطمه خوردی،از روزی که زن من شودی...
    _از روزی که زن تو شدم،دوباره زنده شدم!حالا هم دارم با تو و در کنار تو عشق میکنم محمد.
    _تو دنیایی از محبتی پریا،این همه نگرانی ضعیفت کرده...همه زحمتهای من گردن تو افتاده.خیال کردی میمیرم دختر؟به این راحتی دست از سرت بر نمیدارم،خاطر جمع باش پریا.
    به سرعت برق و بعد روز عمل رسید.اهدا کننده را ندیدم.دکتر گفت چون طلب پول کرده است،دلش میخواهد ناشناس بماند.آخرین وداع،سختترین لحظه و انتظار کشیدن پشت در اتاق عمل کشندهترین ساعات زندگیام بود.در که بسته شد،همه غمهای عالم به قلبم سرازیر شد.سرم را که بلند کردم،عمو و زن عمو را دیدم که روی نیمکت سمت راست نشسته و مقابلشان مادر و مهدی و مهرداد مشغول حرف زدن بودند.یکی دو ساعت که گذشت تازه متوجه زری شدم که با رنگ و روی پریده دراز کشیده بود روی نیمکت ته سالن.چند ساعتی طول کشید که یک پرستار از اتاق عمل آمد بیرون.با عجله پریدم سمت پرستار و پرسیدم:عمل تموم شد؟
    _آقای دکتر چند دقیقه دیگه میان بیرون.
    پاهایم قدرت ایستادن نداشت.دکتر که از اتاق عمل آمد بیرون،سراسیمه بلند شدم،دویدم به سمتش.تا مرا دید لبخند زد و گفت:خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد!حالا باید منتظر باشید و دعا کنید کلیه پس نزنه!
    خوشحالیای که از جمله اول داشتم،با شنیدن جمله دوم ناپدید شد.پرسیدم:کی میتونم ببینمش؟
    _یه خورده دیگه دندون روی جیگر بذارین.باید کاملا به هوش بیاد تا ببریمش توی بخش مراقبتهای ویژه.تازه اون وقت هم شما از پشت شیشه میتونین ببینینش!
    محمد را از پشت شیشه دیدم،اما همچنان خواب بود و پرستار گفت که تحت تاثیر داروی بی هوشی امشب همش میخوابد.
    به اصرار مهدی رفتیم به آپارتمانم.لحظه شماری میکردم که مهدی خوابش ببرد و به مرتضی زنگ بزنم.کینهای که از او به دل گرفته بودم،تا صبح قیامت هم پاک نمیشد.نیمههای شب بود که شماره تلفنش را گرفتم.افتاد روی پیغام گیر.خودم را معرفی کردم و در حالی که صدایم از شدت ناراحتی میلرزید گفتم:خدا به فکر ما بود.یه آدم خیر پیدا شد و کلیهاش رو فروخت به محمد.امروز عمل داشت که خوشبختانه حالش خوبه.خوب شد که از تو کلیه نگرفت.کلیه آدمی به مزخرفی تو اصلا به درد محمد نمیخورد.محمد بارها گفته بود که اگر بمیرم هم راضی نیستم مرتضی سر نعشم بیاد،اما من خیال کردم شاید این عمل باعث بشه کدورت چندین ساله شما دو تا برادر از بین بره.الان هم اگه بفهمه که من اومدم سراغ تو و از تو کمک خواستم،هرگز منو نمیبخشه.من احمق خیال کردم تو بویی از انسانیت بردی.یادت باشه که یکی از کلیههای من زیر دست و پایه تو له و لورده شده که هرگز نمیبخشمت و اون دنیا باید جوابگوی ظلمی که به من کردی باشی!حالا زنگ زدم که عزت خواهش کنم ،ارواح خاک عزیز به محمد نگو اومدم سراغت.امیدوارم تا آخر عمرم چشمم به چشمت نیفته!
    گوشی را که گذاشتم،احساس کردم که سبک شدم .چشمهایم را بستم و از شادی لحظهای که محمد برگردد و دوباره روزهای خوش زندگی را تکرار کنیم،تا صبح خوابم نبرد.

    پایان فصل ۳۱


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳۲:قسمت اول

    هر روز صبح از عشق دیدار محمد بلند میشودم،دو تا بطری آب هویج میگرفتم و میرفتم بیمارستان.یک بطری برای محمد و یکی را هم برای اهدا کننده میدادم به پرستار و میرفتم به ایوان طبقه سوم.پشت شیشه میایستادم .کرکره باز بود و محمد،ماسک زده،رو به حیاط ،چشم به راهم بود.آنقدر پشت شیشه میایستادم که پهایم خواب میرفت.پرستار که میآمد و از این پهلو به آن پهلو میچرخاندش،وقت بازگشت من به خانه بود.خسته و کوفته بر میگشتم و شب را با مهرداد و مادر سر میکردم و لام تا کام حس حرف زدن نداشتم.
    اواخر هفته بود که وقتی رسیدم به خانه مادر گفت:یه خانم زنگ زد و حال محمد آقا را پرسید...اسمش گویا یاسمین بود.
    کیسه پر از هویج را گذاشتم کف آشپزخانه و دویدم سمت تلفن.کنجکاو شدم که از کجا فهمیده که محمد مریض است.یک لحظه به فکرم رسید که شاید با مرتضی آشتی کرده.وقتی گفت فرهاد توی روزنامه آگاهی خرید کلیه را خنده و شماره تلفن من پای آگهی بوده،پرسیدم:آقا فرهاد از کجا فهمید که کلیه برای محمد بوده؟
    _نمیدونم پریا،من از کارهای فرهاد سر در نمیارم.میگه تهران نیست و مشهده،اما نبض کارهای تهرونیا تو دستشه!حتما تو رو دیده.
    خیلی کنجکاو بودم بفهمم فرهاد کجا غیبش زده بود که از اخبار خانواده خبر داشت،اما دیگران نمیدیدنش!
    پرسیدم:از مرتضی چه خبر؟
    _ازش خبر ندارم.
    _برو سراغش،دنیا ارزش جنگیدن و دعوا رو نداره،به فکر بچه ات باش.
    هفته به پایان رسید و هفته دیگر داشت تمام میشد که دکتر اجازه داد با ماسک و لباس استریل و دمپایی پلاستیکی وارد اتاق شوم.از خوشحالی پر در آوردم.از دکتر پرسیدم:راستی آقای دکتر حال اهدا کننده چطوره؟اصلا یادم رفته بود بپرسم وضعش چطوره!
    دکتر لبخند زد و گفت:اهدا کنندهها فدکارترین موجودات هستند که معمولاً نادیده گرفته میشن و زود از یاد میرن!
    خندیدم و گفتم:آقای دکتر اگر بدونه به چه انسان شایستهای کلیه داده،افتخار میکنه!
    دکتر خندهاش گرفت و چپ چپ نگاهم کرد.پرسیدم:برادرم چک رو به شما داد؟اهدا کننده پولشو نخواسته؟
    _فعلا که حرفی نزده.
    _باید از نزدیک ببینمش و بابت این کار انسان دوستانه ازش تشکر کنم.
    لباس پوشیدم و رفتم توی اتاق.محمد سر حال بود و چشمهایش برق میزد.لب و دهانش را نمیدیدم و دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود.نزدیک تخت از شوق گرفتن دستش داشتم از حال میرفتم که پرستار آمد تو.
    _خانم انقدر نزدیک مریض نرین.دستشونو نگرین.از دور...
    محمد آهسته گفت:چقدر لاغر شودی؟
    بغضم داشت میترکید که گفت:میبینی که عزراییل رو جواب کردم.دیگه حق نداری گریه کنی!
    اشکم مثل سیل سرازیر شده و لبهایم از زیر ماسک کاغذی خندان بود.گفتم:دلم برات تنگ شده محمد.
    _منم همینطور کوچولو.گریه نکن.الانه که ماسکت خیس بخوره۱
    _رنگ صورتت چقدر خوشرنگ شده.درست مثل چند سال پیش.
    _بیام پهلوی تو بهتر میشم.دیگه نگران هیچی نباش عزیز دلم.
    _کی مرخص میشی؟
    _بستگی به وضع کلیهام داره.
    چهرهاش در هم رفت:چه کلیهام کلیهام میکنم!باید خجالت بکشم که یه انسان رو ناقص کردم!رفتی اهدا کننده رو دیدی؟دکتر میگه خونوادهاش خبر ندران بیمارستانه.براش آب میوه بردی؟
    _نرفتم ببینمش.دکتر گفت نیزی نیست،اما آب میوه هر روز براش دادم به پرستار.
    _امسال هم من باعث شدم نتونی امتحان بعدی!خدا لعنتم کنه که جز دردسر برات ندارم!
    _فقط تندرستی تو برام مهمه...از این به بعد چهار چشمی میپامت!
    _خدا به دادم برس.
    دکتر آمد توی اتاق و گفت:خانم طلا چی بهتره شما بفرمایید بیرون.خیلی پارتی بازی شد!...چطوری دکتر؟
    _خوبم،متشکرم.
    _این مدت خانومت خیلی عزب کشیده!بندهٔ خدا خیال میکرد رفتنی هستی!
    محمد خندید.دکتر به دستگاههای بالا سر محمد خیره شد و توی پرونده چیزایی یادشت کرد.
    _وضعت خوبه.
    _من که میدونم هنوز هیچی معلوم نیست!چند روز دیگه مشخص میشه.
    چهره دکتر پر از نگرانی شد.خم شد و آهسته در گوشش گفت:ایشالله که پس نمیزنه.من خیلی خوشبین هستم.
    پرسیدم:کی مرخص میشه آقای دکتر؟
    دکتر نگاه مرموزی به محمد کرد و گفت_عجله نکنید.هرچی توی بیمارستان بمونه به نفعشه!خونه که بیاد یک مشت فک و فامیل میریزن دور و برش و خدا میدونه چقدر میکروب وارد بدنش میشه.
    _آقای دکتر من در خونه رو به روی هیچ کس باز نمیکنم.خودم هم با ماسک و لباس استریل ازش مراقبت میکنم.
    _حالا اول گرفتاری شماست.باید مدتها ازش مراقبت کنین.
    محمد گفت:آقای دکتر،همین جوریشم تا صبح خواب نداره و نگران منه،شما دیگه بد ترش نکنین!کی میتونم اهدا کننده رو ببینم؟
    _خیلی دلت میخواد ببینیش؟
    _راستش خجالت میکشم ببینمش.حتما اون هم زیاد راغب نیست منو ببینه که باعث شدم ناقص بشه!
    _چون پول میگیره ،ترجیح میده ناشناس بمونه.
    _چه بهتر!
    با محمد خداحافظی کردم و رفتم به خانه.مادر داشت توی ظرفشویی هویج خیس میکرد.آب میوه گیری دائم روشن بود.وقتی کیسه هویج را گذاشتم زمین گفت:دیگه حالم از هرچی رنگ نارنجیه به هم میخوره!
    گفتم:مامان ،شما برو بشین،بقیه شو من انجام میام.خیلی خسته شودی.
    _تو که مادر ناآ نداری حرف بزنی!
    آخر شب یاسمین زنگ زد.داشتم چرت میزدم و هنوز خوابم نبرده بود.
    تا گوشی را برداشتم زد زیر گریه:این پیغام چیه برای مرتضی گذاشتی؟تاریخش مال چه موقعه؟
    _یاسمین تو کجایی؟
    _مرتضی خونه نیست.
    دلم فرو ریخت.مدتها بود که زنگ زده و پیغام گذاشته بودم.یعنی مرتضی کجا بود؟
    _یاسمین راستش من خیلی عصبانی بودم.باید یه جوری دق دلیمو سرش خالی میکردم.اومدم التماس کردم به محمد کلیه به که با بی رحمی از خونهاش بیرونم کرد.منم هر چی از دهانم در اومد بهش گفتم و وقتی برای محمد کلیه خریدم،زنگ زدم حرفهای دلمو زدم که عقده هام خالی بشه!ببخش یاسمین دلم نمیخواست تو بفهمی!خیال کردم پاکش کرده!
    _کی تلفن زادی پریا؟
    _یادم نیست،خیلی وقت پیش بود.
    _من الان میام اونجا!
    گوشی روگزاشتم و رفتم حاضر شدم.به سختی تاکسی گیرم آمد.تا رسیدم خانه مرتضی هزار جور فکر به سرم زد.یاسمین به محض دیدن من زد زیر گریه.
    بوی ماندگی توی ساختمان پیچیده و لایهای نازک از خاک نرم بر روی اثاث نشسته بود.یاسمین گفت:معلومه که مدتهاست خونه نبوده!به نظرت کجاست؟
    _نمیدونم.مسافرت نرفته؟
    _خبر ندارم.
    _چطور این همه وقت ازش خبر نداری؟
    _تصمیم جدی گرفته بودم طلاق بگیرم.مرتضی نیامد دنبالم،من هم سر قوز افتاده بودم.
    ......


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳۲:قسمت دوم

    باید زودتر برمیگشتم.با یاسمین همه اطاقها را گشتیم،هیچ آثاری پیدا نکردیم.نه پیغامی،نه لباس که نشان بدهد آمد و رفت داشته.مطمئن بودم مدتهی طولانی است که به خانه نیمده.اگر آماده بود حتما پیغام را از تلفن میگرفت و نوار خود به خود پاک میشد.گفتم:یاسمین پیقامو پاک کردی؟اون روز خیلی عصبانی بودم.نباید واکنش بد نشون میدادم.به مرتضی چیزی نگو.
    _اون روز چه روزی بود؟
    _باور کن دقیق یادم نیست.نگران نباش،پیداش میشه.منتظرش بمون و اگه اومد به من خبر بده.
    نزدیک طلوع آفتاب بود که به خانه برگشتم و دیدم مادر و مهرداد هنوز خواب هستند.رفتم به رختخواب اما دلشوره داشتم.نگرانی عمل محمد و پس زدن احتمالی کلیه کم بود ،غیب شدن مرتضی هم مزید بر همه بد بختیهایم شد.پلکهایم وارم کرده بود و هلاک خواب بودم که مادر برای نماز صدایم کرد.بعد از نماز از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم ،به قول مادر لنگ ظهر بود.پریدم،دست و صورتم را شستم و شیشههای آب هویج را برداشتم و با مادر خداحافظی کردم.
    دم در با مهدی رو به رو شدم.بغلم کرد و پرسید:داری میری بیمارستان؟مادر کجاست؟
    _توی آشپزخونه!تو نمیایی بریم؟
    _برم مادر رو ببینم بعد باه هم بریم.
    تا رفت سمت آشپزخانه ،گفتم:یه کم پول بیار،ممکنه کلیه دهنده همین روزا مرخص بشه.
    وقتی رسیدیم بیمارستان نزدیک ظهر بود.دکتر توی پرستاری بود.از کنارش رد شدیم و من سلام کردم.
    خندید و گفت_تازه اومدین؟دیر کردین خانم طلا چی!
    _دکتر،برادرم پول آورده،هر وقت ساله میدونستین...
    خندید و گفت:مرخص شد و رفت.
    _از پدر شوهرم پول گرفتید؟
    _نه خانم طلا چی!اصلا پول نمیخواست!
    مهدی داشت حرف میزد که من حس کردم سرم دارد گیج میرود.دلم گواهی میداد اهدا کننده کلیه مرتضی است.تصورش هم ناممکن بود،اما شواهد امر این طور نشان میداد.بدنم از این فکر گر گرفت.مهدی را فرستادم پیش محمد و خودم رفتم سراغ پرستار.پرسیدم:آقای دکتر کجا هستن؟
    _چه کارشون دارید؟
    _باید ببینمشون.
    _گمان میکنم توی اتاق بغلی باشن...یه کم صبر کنین،خودشون میان بیرون.
    دکتر با فنجانی در دست از اتاق استراحت پزشکان آمد بیرون.رفتم به سمتش.خندید و پرسید:مشکلی پیش اومده؟شما چه قدر دکتر رو لوس میکنید؟
    به چشمهایش خیره شدم و پرسیدم:آقای دکتر،اهدا کننده کلیه برادر دکتر بوده؟
    فنجان را روی میز گذاشت و پرسید:مگه فرقی هم میکنه؟
    سراسر بدنم به لرزه افتاد.بغض داشت خفهام میکرد.واکنش دکتر شک بر انگیز بود.گفتم:خواهش میکنم دکتر.این موضوع خیلی مهمه.
    تا نگاه دکتر افتاد توی چشمهایم،پاسخم را گرفتم.سریع رفتم توی ایوان.مهدی پرسید:امروز چته؟گیج میزنی!
    _مهدی من دارم میرم.تو بمون پیش محمد.
    با محمد خداحافظی کردم و زدم به خیابان.توی دلم داغ بود.حال خودم را نمیفهمیدم.تاکسی گرفتم و رفتم خانه مرتضی.یاسمین،دستکش به دست آمد جلوی در.رنگش پریده بود.سلام نکرده بغض هر دومان ترکید.رفتم داخل و یکسره رفتم اتاق مرتضی.مرتضی به پهلوی چپ دراز کشیده و پشتش به در اتاق بود.تا صدای پا شنید پرسید:کیه یاسمین؟
    توی چهار چوب در خشکم زده بود.پاهایم قدرت راه رفتن نداشت.نشستم دم در و اشکم بی صدا جاری شد.یاسمین که بالای سر مرتضی ایستاده بود گفت:ملاقاتی داری مرتضی!
    مرتضی،بدون اینکه بر گردد،گفت:بگو بیاد این طرف نمیتونم بچرخم.
    بدنم بی اراده میلرزید.مرتضی پرسید:کیه؟چرا نمیاد جلو؟
    سرش کمی چرخید به سمت در.یاسمین گفت:پریا اومده!
    چشمم کف اتاق بود و از خجالت داشتم آب میشودم.یاسمین رفت آشپزخانه.مرتضی نفسی عمیق کشید و جواب سلامم را داد.گفتم:مرتضی من...
    پرید وسط حرفم:تو چی؟اومدی اینجا چه کار؟مگه کار نداری؟پاشو زود برگرد بیمارستان!
    رفتم آن طرف تخت.رو به رویش بودم و خجالت میکشیدم نگاهش کنم.بر عکس من ،اون داشت سر تا پایم را بر انداز میکرد.پس از سکوتی کوتاه پرسید:چرا گریه میکنی؟خبری شده؟
    _مرتضی تو آدم...
    _میدونم،نمیخواد بگی...خیلی مزخرفم.اون قدر گفتی که...
    _مرتضی منو ببخش تو بزرگترین خدمت رو به محمد کردی!کاری که از هر کسی بر نمیاد!
    _اومدی موعظه کنی؟نمیفهمم چی میگی!
    _مرتضی من همه چی رو میدونم.تو کلیه به محمد هدیه کردی!
    _این چرت و پرتها چیه میگی؟
    دستش به پهلویش بود که تا چشمم افتاد،سر خرد و افتاد روی تخت.پرسیدم:خیلی درد داری؟کی بخیه هتو میکشن؟
    صدا زد:یاسمین تلفنو بیار اینجا.
    راه افتادم و رفتم سمت در.توری رفتار میکرد که حس کردم زیادی هستم.یاسمین آهسته گفت:برو تو حیاط.
    توی حیاط روی پله نشستم که یاسمین آمد کنارم.هنوز گیج کار مرتضی بودم.یاسمین گفت:امروز صبح،وقتی دیدم دولا دولا داره راه میره خیال کردم تصادف کرده!
    _تنها بود_
    _آره.
    _الهی بمیرم...هنوزم باورم نمیشه یاسمین!
    __باور کردنی نیست،اما حقیقت داره.قبلا نمیدونستم چرا این دو تا برادر مثل خروس جنگی هستن،بعد که زن محمد شودی شصتم خبر دار شد که موضوع از چه قراره.
    _تصورش رو هم نمیکردم انقدر با گذشت باشه.
    _مرتضی گذشت و ایثار سرش نمیشه،نمیدونم چطور یه حمصهین کاری کرده!
    _اگه محمد بفهمه...!
    _بهتره نفهمه...این آدم که من میبینم،یه چیزی میگه و دوباره اوقات تلخی پیش میاد.
    _باید بفهمه.باید بدونه برادرش چه خدمتی در حقش کرده!
    برگشت و به چشمهایم نگاه کرد و گفت:این خدمت رو در حق تو کرده نه محمد.من مرتضی رو بهتر از تو میشناسم!
    از جایم بلند شدم.حال و حوصله حرفهای یاسمین را نداشتم.پایم به خانه نرسیده رفتم توی اتاقم و تا عصر بلند نشدم.
    عصر بود که مهدی آمد.صدایش چرتم را پاره کرد،از مادر سراغم را میگرفت و مادر گفت:امروز دیگه نمیشه دو کلام باهاش حرف زد!محمد چطوره؟
    _عالی.
    یکسره آمد توی اتاق و لب تخت بشست.سلام کردم.پرسید:اتفاقی افتاده پریا؟صبحی چی شد مثل جن زدهها یه مرتبه غیبت زد؟
    _میدونی کلیه دهنده کی بود؟
    _نه چطور مگه؟
    _مرتضی بوده...باورت میشه؟
    رنگ به رنگ شدن مهدی و نگاه نباورش تماشایی بود.پرسید:از کجا فهمیدی؟
    دوباره پرسید:حالا کجاست؟
    _خونه خودشه.
    _تنهاست؟
    _گمان نمیکنم!
    _یعنی چی؟کی پهلوشه؟
    وا رفته بودم و تکلیفم را نمیدانستم.بیاد میگفتم یا نمیگفتم که مرتضی زن دارد!حس و حال توضیح دادن نداشتم.مهدی گفت:تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی!
    _مثلا چی رو؟من که دارم برات میگم.
    _خر گیر آوردی؟اطلاعات ناقص میدی و فکر میکنی خیلی زرنگی!توی چشمت میخونم که همه چی رو نگفتی.
    _راستش مهدی،تو این چند وقت انقدر اتفاقات ناگهانی و باور نکردنی افتاده که اگه بخوام همه رو برات تعریف کنم یه صبح تا شب طول میکشه.
    پس ترجیح میدی حرف نزنی!باشه،عیب نداره.
    _حال حرف زدن ندارم.فقط منگ کار مرتضی هستم.اون ده میلیونی هم که خواسته بود،برای رد گم کردن بود که کسی از قضیه ببو نبره.
    _چه انسان شریف و وارسته ای.
    _مسخره نکن داداش!همه آدمها میتونن تغییر کنن،میتونن عوض بشن.
    _نه این قدر غیر عادی!تغییر ذره ذره،نه مشت مشت!
    _حرفتو قبول ندارم،گاهی وقتها یه جرقه باعث میشه انبار مهمات آتیش بگیره!
    _نکنه جرقه رو تو زدی؟حالا از کجا انقدر مطمئنی؟
    _شک ندارم که کار مرتضی بوده.
    _حمصهین حرف میزانی که انگار جای زخمشو هم دیدی!
    _تو دیگه کی هستی؟منفی باف!گفتم کار اون بوده،قبول کن.به حدس من شک نداشته باش.
    از لب تخت بلند شد ،رفت سمت در و گفت:پس باید کمپوت بخرم،بریم عیادت!
    از در که رفت بیرون ،ماجرای زندگی مشترکمان،همچون فیلم سینما،توی ذهنم تکرار شد.خشونتهای مرتضی و لجبازی هایش،کتک زدنها و قربان صدقه رفتن هایش!نوازشهای وسواس گونه که گاه وحشت زده انجام میشد و همراهش احساس گناه که درون چشمهایش موج میزد و کلافهام میکرد.همه و همه به ذهنم هجوم آوردند.مرتضی آدم بد بختی بود که از اول زندگیاش طعم خوشبختی را نچشیده بود.همیشه نظاره گر عشق ورزیدن این و آن بود و حسرت داشتن یک همدم خوب و مهربان را داشت.از آن همه شعور پنهان در ذات او متحیر بودم که دست به چنین عمل خدا پسندانه زده بود،عملی که باعث شد باور کنم هیچ انسانی بد نسیت،و ماییم که با طرز تلقی خود،انسانها را تقسیم بندی میکنیم.هر چه بیشتر فکر میکردم به تشابه روح و احساس محمد و مرتضی بیشتر پی میبردم.این دو برادر از هیچ نظر با هم فرق نداشتند،به جز رفتار خشونت بار مرتضی که حاصل شکست خوردنها و آسیبهای روحی دوران نوجوانیاش بود.لجبازیهای مرتضی هیچ دلیلی نداشت به جز عصبانیتی که در رویرویی خودش نشان میداد!فکر کردن به اینکه چطور به محمد بگویم چه اتفاقی افتاده،سرم را سنگین کرده بود.
    باید میرفتم بیمارستان.دلم برای دیدن محمد پر پر میزد.وقتی رفتم پشت شیشه،خواب بود.احساس آرامش کردم.همان لحظه از خدا خواستم هر چه زودتر از بیمارستان مرخص شود و دوباره دور هم جمع شویم.

    پایان فصل ۳۲


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۳۳:

    تا مرخص شدن محمد چند بار رفتم عیادت مرتضی و هر بار برخورد مرتضی سردتر از بار پیش بود.کم کم داشتم به این فکر میافتادم که کلیه دادنش هم از روی خاصی بوده و لابد قصد دارد تا آخر عمر منت از کار را بر سر محمد بگذارد.
    محمد از موضوع خبر نداشت.وقتی مرخسد نه آمد آپارتمان من و نه رفت خانه عمو منصور.وقت خروج از بیمارستان زن عمو التماس کرد:محمد جان،چند روز بریم خونه خودمون استراحت کن،حالت خوب بشه.
    اما محمد زیر بار نرفت و گفت:میرم خونه خودم و پریا از من پرستاری میکنه.دلم لک زده برای پرده صورتیش.
    مهدی لبخندی مرموز زد و به مهرداد اشاره کرد که:برین خونه من بعدا میام!
    تا دم در دنبلمن آمد و وقتی رفت،همراه محمد وارد اتاق شدیم.از دو روز پیش اتاق را حسابی گردگیری کرده بودم.وارد اتاق نشده نفس عمیقی کشید و رفت لب تخت نشست،آن روز تنها مشکلم این بود که هیجان در آغوش کشیدن او را باید در خود خفه میکردم.گفتم:دراز بکش.
    گفت:میخوام بشینم،خسته شدم از بس که خوابیدم!
    الهه غذا پخته و گذاشته بود توی یخچال که باید گرمش میکردم.تا قابلمه را دستم دید گفت:من گرسنه نیستم،تو چی؟
    _منم سیرم،بهتره بذارمش سر جاش!
    _بیا بشین،خیلی دلم برات تنگ شده پریا،مردم از بس از پشت شیشه دیدمت.عین سراب بود،هر چی دستمو دیرز میکردم به موهات نمیرسید.
    کف اتاق نشستم و سرم را گذاشتم روی زانوهایش.دستش رفت لایه موهایم.دلم میخواست گریهٔ کنم،اما به خودم قول داده بودم که دست کم در لحظات شیرین زندگیم لبخند بزنم.
    چشمهایم را بسته بودم و غرق در عوالمی دیگر بودم که پرسید:چرا حرف نمیزنی کوچولو؟خیلی خسته شودی،تو خرج هم که افتادی!
    _خرج چی؟
    _بابا گفت ازش پول نگرفتی!پول کلیه رو تو دادی،مگه نه؟
    سکوت کرده بود و داشتم توی ذهنم کلمات را جا به جا میکردم.تردید داشتم و نمیدانستم وقت گفتن است یا باید سکوت کنم.پرسید:کم حرف شدی یا خوابت برده؟حالا چقدر پول دادی؟
    خندیدم و گفتم:دارم به صدات گوش میکنم که مدتهاست از شنیدنش محروم بودم!حرف بزن محمد!اون قدر به من آرامش میدی که انگار دارم موسیقی گوش میدم.تو نمیدونی چی هستی محمد!

    یه موجود مزاحم و پر دردسر که از بچگیم وبال گردنت بودم.
    _این حرف مسخره است،وبال گردنم نبودی،وبال دلم بودی.
    _پس خودت قبول داری که زیادی بودم!وبال وباله دیگه،چه فرقی میکنه کجا آویزون باشه؟
    _من که بلد نیستم جوابتو بدم.اون قدر شیرین زبونی که هر چی بگی به گوشم زیباست.
    دست برد زیر چانهام و صورتم را به سمت خودش برگردند.نگاهم که به نگاهش افتاد از خوشحالی آن همه سلامت که در چشمهایش موج میزد،دگرگون شدم.چشمهایم کم کم داشت پر آب میشد که گفت:بسه دیگه پریا!قرار نیست چمنزارو آبیاری کنی!بذار خشک باشه که بشه توش قدم گذاشت.
    _جای قدمهی تو عزیزم،همیشه روی چشمهای منه!
    _چه شاعرانه و دلنشین!همین حرفهات و نگاههای قشنگت منو کشته!
    _محمد!...
    _جانم،عزیزم.
    _چه احساسی داری؟
    _احساس خوش بختی،احساس آرامش.فقط دلم شور درسهای عقب مونده مو میزنه.نگفتی چقدر خرج کردی؟
    _چقدر میپرسی...هیچی!
    _ده میلیون تومان از نظر سکار خانم هیچیه؟چقدر ولخرجی دختر!
    دوباره سرم رفت روی زانویش.یاد مرتضی و از خود گذشتگیاش مانند میخ توی قلبم فرو میرفت و آزارم میداد.سکوتم محمد را مشکوک کرد و گفت:خودت پولو دادی یا دکتر داد؟
    _محمد جان نمیشه امروز از پول و اهدا کننده و بیمارستان حرف نزنی؟
    _چرا؟خوب میخوام بدونم چقدر پول خرج کردی!به هر حال باید یه روز پولتو پس بدم.
    _پول چی رو میخوای پس بدی!به اهدا کننده پول ندادم.فقط خرج بیمارستان و اتاق عمل رو دادم که خیلی جزعی بود.
    _یعنی چی؟
    _یعنی اینکه...باشه بعدا برات توضیح میدم.
    _بعدا یعنی چی؟پول اون بدبختو ندادین؟
    _نگران نشو،بدون اینکه پول بگیره از بیمارستان رفت.
    هر لحظه عصبی تر میشد.تصور میکرد سستی و پشت گوش انداختن من و مهدی باعث شده بود اهدا کننده پول نگرفته از بیمارستان برود.بلند شدم رفتم سمت یخچال و شیشه آب را دادم دستش.گفتم:آب جوشیده است.دارو تو بخور.میترسم یادمون بره.
    هر جای اتاق میرفتم،نگاهم میکرد.سکوتش بی جهت نبود،صبر کرده بود تا خودم به حرف بیایم.نگاهش کردم.با نگاهی پرسشگر به چشمهایم زًل زده بود.پرسید:پریا،میشه یه دقیقه بشینی و بگی چی شده؟این قدر راه نرو،سرم گیج رفت!
    لب تخت نشستم در کنارش.پرسید:چرا چند روز پیش پول اون بد بختو ندادین؟این راسم انسانیته؟
    _انقدر حرص نخور...یه ذره آب بخور،همه چی رو برات میگم.
    با لحنی جدی تر گفت:دلم خوش بود که مثل من فکر میکنی!من که گفته بودم اگه پول توی دستت نیست از بابا بگیر،بعدا بهش میدادیم.
    _ولی ...محمد!محمد!...
    _چیه؟
    _آخه تو فرصت بده تا من بگم چی شده!
    به ساعتش نگاه کرد و گفت:چند روز فرصت میخوای که زبون باز کنی؟نکنه منتظری که خودم حدس بزنم!
    _محمد،خواهش میکنم...این مساله به اندازه کافی منو عذاب داده!حق نیست که تو هم اعصابمو به هم بریزی.
    _نکنه بابا اذیتت کرده!؟
    _مسئله سر اهدا کننده است.غریبه نبود.میخواست ناشناس بمونه،اما من فهمیدم رفتم عیادتش.
    چهرهاش هر لحظه کجکاو تر میشد.کلمات توی گلویم گیر میکرد و صدایم بریده بریده در میآمد و محمد هاج و واج نگاهم میکرد.از وقتی حرفم تمام شد،منتظر شنیدن نام اهدا کننده بود.
    چیزی نمانده بود عصبانی شود که گفتم:با رضا و رغبت این کار رو کرد.کسی که هرگز تصورش رو هم نمیکردم این قدر انسان و با گذشت باشه!
    _نکنه برادرات بودن؟اما نه ،اونا رو هر روز میدیدم!بگو پریا،دق مرگم کردی!
    به چشمهایش خیره شدم و با تردید و هراس از واکنش بعدی او ،آرام گفتم:مرتضی.
    خیس عرق شدم تا اسم مرتضی به زبانم آمد.محمد که انتظار شنیدن نام هر کسی را داشت به جز او.مانند شمعی که آهسته آب شود ،ولو شد روی تخت.اشک در چشمانش حلقه زده بود و داشت لبریز میشد.مرتضی که همیشه،مانند هیزم جهنم،اتشمان زده بود،آن روز شمع روشنی بخش زندگی محمد شده بود.
    به سختی لبهایش را تکان داد و با صدایی گفت:باور...نمیکنم پریا،مرتضی؟...برادرم؟ای خدا...
    دوباره آن حالت لعنتی آمد به سراغم،آن هم درست وقتی که دلم نمیخواست از او فاصله بگیرم.باید میرفتم دست شویی.بلند شدم و دویدم سمت در.صدای محمد رشنیدم که پرسید:کجا؟
    در حدود یک ربع طول کشید تا هرچه توی معدهام بود بیرون بریزد.وارد اتاق که شدم،محمد داشت لباس عوض میکرد.با نگرانی پرسیدم:چرا بلند شودی؟
    برگشت.نگاهم کرد.گریه کرده بود.چشمهایش هزار حرف داشت،اما لبهایش بسته بود.کمربندش را محکم بست و آهی از ته دل کشید.بریم پریا!
    پرسیدم:کجا؟کمر بندتو انقدر سفت نبند!
    _زنگ بزن تاکسی بیاد،باید بریم خونه مرتضی!کیف کمکهای ولی یادت نره!
    از پشت در باز کن به یاسمین گفتم:چادر سر کن،با محمدم!
    اولین بار بود که همدیگر را میدیدند.محمد،مات زده،یک نگاه به من کرد و چشمش برگشت سمت یاسمین.مجبور بودم معرفیش کنم.یاسمین گفت:بفرمایید تو.زحمت کشیدید.
    یکسر رفتم سمت اتاق خواب و محمد دنبالم آمد.توی چهار چوب در ایستادم و برگشتم سمت محمد.بدنش داشت میلرزید.مرتضی که پشتش به در بود،داد زد:یاسمین کی بود؟بیا کمک کن برگردم،تنم خواب رفته!
    از در فاصله گرفتم.محمد رفت تو،سلام کرد.مرتضی،مانند برق گرفته ها،تکان شدیدی خرد و با سرعت برگشت و ناله کرد.دستش به پهلویش بود.محمد دوید سمت تخت و دست گذاشت روی دست مرتضی.فریاد زد:داداش!...
    یک دست مرتضی زیر دست محمد بود و دست دیگرش دور گردن محمد که داشت به پهنای صورت اشک میریخت.از دیدن آن منظره داشتم از حال میرفتم.تکیه دادم به چهار چوب در و یاسمین را صدا زدم.دو برادر در آغوش هم بودند و گریهشان به هق هق بدل شده بود.هیچ حرفی میان دو برادر رد و بدل نمیشد به جز اینکه اسم همدیگر را صدا میزدند و با صدای بلند گریه میکردند.منظرهای تکان دهنده بود.محمد لا به لای حرفهایش میگفت:الهی بمیرم که به خاطر من صد تا بخیه خوردی و ناقص شودی!
    و مرتضی میگفت:خدا منو ببخشه که یه عمر تو رو اذیت کردم...جونم فدای تو داداش!
    دو ساعتی پچ پچ کردند.گاه گریه میکردند و گاه به یاد شیطنتهای دوران کودکی قش قش میخندیدند.
    یک لحظه صدای محمد را شنیدم که گفت:پریا،کیف منو بیار.
    رفتم توی اتاق.مرتضی تازه متوجه من شد.سلام که کردم،زد زیر گریه.
    محمد پتو را زد کنار و گفت:برو یه کم آب جوش بیار.
    آن شب،محمد و مهدی با تلفن تا صبح پچ پچ کردند و نقشهها کشیدند،که چطور یاسمین را به افراد خانواده معرفی کنند.چند روز بعد عمو و زن عمو آمدند عیدت مرتضی.اولین بار بود که زن عمو یاسمین را میدید.تا کالسکه بچه را دید با خوشحالی پرسید:نوه من کجاست؟
    فهمیدم کار مهدی است.زن عمو رفته بود بالای سر بچه که خواب بود و داشت انگاهش میکرد.یاسمین گفت:بیچاره فکر کرده بچه مال مرتضی است.
    گفتم: مگه نیست؟
    هر دو کهندیدیم.

    پایان فصل ۳۳ و ۳۴


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل آخر:

    با صدای افتادن یک فنجان کاف قهوه خانه،به خودم آمدم،قهوه سرد شده بود،اما من سرگردان،در عوالم گذشته سیر کرده بودم.
    آفتاب پریده بود و با صدای جیک جیک عصر گاهی گنجشکها بر روی شاخههای درخت مقابل قهوه خانه،صدا به صدا نمیرسید.به ساعت که نگاه کردم خشکم زد.پاهایم خواب رفته بود.باور نمیکردم آن همه وقت بر روی صندلی نشسته و کارنامه چندین ساله زندگی پر دردسرم را ورق زده باشم.رفتم دم در.محمد شتاب زده داشت میآمد این سوی خیابان.
    تا رسید به من لبخند زد و پرسید:دیر کردم؟
    _مهم نیست،اون قدر تو حال خودم بودم که گذشت زمان رو فراموش کردم.
    _رفتی کار خودتو کردی؟
    _رفتم خراب شدن مجتمعو دیدم و یاد گذشته افتادم.برای تو که بد نشد.اون قدر دیر اومدی که گمان نمیکنم حال و حوصله سر خاک رفتن داشته باشی!
    _حالا چه کار کنیم؟شب شده،گمان میکنم کسی اونجا نباشه!
    از نگاهم خندهاش گرفت و گفت:خیله خوب ،تقصیر من بود،چشمم کور میریم.
    سوار تاکسی شدیم و یکسر رفتیم سر خاک آقا بزرگ.چند سال بود که قسمت نمیشد در سالگرد آقا بزرگ،افراد خانواده را ببینیم.هر سال،وقتی میرسیدیم،که دیر شده بود و همه رفته بودند.
    محمد به سنگ قبر آقا بزرگ و پدرم که پر از گلهای پر پر شده بود نگاهی انداخت و گفت:یه پیشنهاد بده پریا.چی کار کنیم که همه رو ببینیم.
    _یه آگاهی توی روزنامه میدیم و از همه قوم و خویشهای طلا چی دعوت میکنیم توی رستوران جمع بشن.
    هنوز حرفم تمام نشده بود که مهدی و الهه و پشت سرش،مرتضی و یاسمین از راه رسیدند.
    محمد خندید و گفت:ببین پریا از من بد قول تر هم پیدا میشه.بر گردین مردهها خوابشون برده.
    مهدی پرسید:شما هم دیر اومدی؟ای بابا،خیال میکردیم،فقط ما دل گنده ایم.
    باورم نمیشد یک آگهی کوچک محمد بتواند همه اقوام و خویشان را دور هم جمع کند.بچههای کوچک تر،بزرگترها را نمیشناختند و بزرگترها پیرها را به جا نمیآوردند.
    عمو منصور مانند مهمانداری وظیفه شناس،دم در رستوران ایستاده بود و با همه خوش و بش میکرد.وقتی همه آمدند و رستوران جای سوزن انداختن نداشت،آمد تو و یکی یکی افراد خانواده را به هم معرفی کرد.
    عمو داشت سخنرانی میکرد که محمد در گوشم گفت:نتیجه پیشنهادتو ببین!از این به بعد سر رفت و آمد باز میشه و توی درد سر میافتی!
    خندیدم و گفتم:دعا کن ما رو به رسمیت بشناسن!تا حالا که کسی تحویلمون نگرفته!
    مرتضی در کنار محمد نشسته بود ،آهسته گفت:گور پدر همه شون،فامیل کیه؟قربون صد تا غریبه!
    محمد گفت:مرتضی باز شروع کردی؟تو کی میخوای درست بشی!
    مهدی گفت:اون وقتی که اعضای بدنش کامل بود،وضع درست و حسابی نداشت،حالا که کم داره دیگه نباید ازش توقع داشت.
    عمو آمد سر میز ما و گفت:چی دارین میگین؟این قدر پچ پچ نکنین!دکتر تو سخنرانی نمیکنی؟
    مرتضی گفت:سر جدت بابا،ارث و میراث این بدبختها رو بده که الان همه شون توی دلشون دارن بهت صد تا فحش میدان.راستی،پول ساختمونو از شهرداری گرفتی؟
    عمو چپ چپ به اطرافش نگاه کرد و گفت:تو قدر فامیل رو نمیدونی!اینا اگه گوشت همدیگه رو بخورن استخون همدیگه رو دور نمیریزن.یه روز همین آدما به دردت میخورن!
    مرتضی گفت:میخوام صد سال سیاه به دردم نخورن!همه شون چشمشون دنبال مال و اموال آقا بزرگ خدا بیامرزه.میگی نه!ارثشونو بده،بعد دعوتشون کن،اگه اومدن!
    محمد آهسته گفت:مرتضی،بسه دیگه!حالم داره از اخلاق گندت به هم میخوره!
    مهدی گفت:کاشکی تخصصت مغز بود که مخ داداشتو عمل میکردی!خیلی شکاک و بد بینه!
    با یاسمین و الهه محو تماشای افراد فامیل بودیم که همگی داشتند در گوشی پچ پچ میکردند و زیر چشمی نگاهشان دور میز ما چرخ میزد.گفتم:خدا رو شکر که همه خانواده ما رو دور هم دیدن که حرف برای گفتن داشته باشن و تا سال دیگه حوصله شون سر نره!
    محمد آهسته در گوشم گفت:پریا،کار به کسی نداشته باش!سعی کن از خودت شروع کنی!تو باید الگو باشی.

    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/