فصل ۲۹:قسمت اول
به ظاهر اوضاع بر وفق مراد بود،نه کسی مزاحمم میشد و نه کسی پیغام میفرستاد.یک هفته از پیشنهاد ازدواج من به محمد گذشته بود که رفتیم آزمایشگاه.توی راه محمد آسمان ریسمان میبافت که:حالا وقتش نیست بریم زیر یه سقف.فقط عقد میکنیم که خیال تو راحت بشه.خدا کنه خونمون به هم بخوره.....
دو تا دستم رفت روی سرم که داشت منفجر میشد و گفتم:محمد،اگه خونمون با هم جور در نیاد چی میشه؟
در حالی که شرم داشت مستقیم نگاهم کند،چشم به خیابان دوخت و آهسته گفت:بچه مون منگول میشه!
این بار او جدی حرف میزد و من بی خیال همه چیز بودم.گفتم:کی بچه میخواد؟اگه به خاطر بچه داریم میریم آزمایشگاه،بهتره برگردیم.
برگشت و نگاهم کرد.بر لبهایش لبخند نقش بسته بود و چشمهایش غم دست.
_پریا،بدون جواب آزمایشگاه عقدمون نمیکنن!تا چند روز که منتظر نتیجه آزمایش بودم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم و مادر که از رفت و آمدهای وقت و بی وقت و مکررم سر در نمیآورد،پاپیام شد که:اصلا معلوم هست چی کار میکنی؟
گفتن حقیقت ماجرا را انداخته بودیم گردن مهدی که قرار بود آخر هفته از اصفهان بیاید و مادر را راضی کند.صبح پنجشنبه منتظر زنگ محمد نشسته بودم که سریع گوشی را برداشتم.مادر از آشپزخانه نگاهم میکرد و کنجکاو حرفهایم بود.پشتم به مادر بود،پرسیدم:جواب آزمایشها رو گرفتی؟
خندید و گفت:مگه نگفتی جوابش برات مهم نیست؟
_بگو محمد،اذیتم نکن!
_خوشبختانه مورد مشکوکی نیست فقط...
دلم فرو ریخت.پرسیدم:فقط چی؟بگو تا سکته نکردم!
_فقط دکتر گفت مغز عروس خانم باید آزمایش بشه که خام داماد دیوونهای مثل تو شده!
نزدیک بود جیغ بزنم که دیدم مادر بالای سرم ایستاده.نگاهی مشکوک داشت.پرسید:کیه؟
_محمد.سلام میرسونه.
غر غر کرد و رفت آشپزخانه.آهسته که مادر نشنود،گفتم:اون کیه که بهت توهین میکنه؟
_رفیقمه...خیلی شوخه.
_امشب مهدی میاد.
_خدا رحم کنه.میترسم مادرت یه کتک مفصل به من بزنه و از خونه تون بیرونم کنه.
_محمد!...
_جانم عزیزم.
_دلم برات تنگ شده.
_منم همینطور.فردا میبینمت.
هنوز گوشی را نگذاشته بودم که مادر آمد.رو به رویم نشست.نگاه خشونت بارش تا مغز استخوانم را سوزاند.پرسیدم:مامان چیزیتون شده؟
_آخه دختر بی فکر،مگه من میزارم زن محمد بشی!مگه توپ فوتبالی که از بغل این برادر بپری بغل اون یکی!
از عصبانیت داشتم میلرزیدم،اما مجبور بودم سکوت کنم.قرار نبود حرف بزنم تا مهدی بیاید و کار را یکسره کند.آن شب مادر همینجوری یکسره بلند بلند حرف میزد و نصیحتم میکرد.هروقتم ساکت میشد با چشم قرعههایش کلافهام میکرد.چشم به راه مهدی پشت پنجره ایستاده بودم که آمد و پرسید:چیه پریا؟بیقراری،منتظر کسی هستی؟
داشتم فکر میکردم که چه پاسخ مناسبی بهش بدهم که کلید افتاد توی قفل.فریاد کشیدم:آخ جون،مهدی اومد!
مادر سر برگرداند سمت در و زیر لب گفت:مهدی اومده!از کجا میدونی؟
رسیده بودم پشت در که مهدی آمد تو.سکش را گذاشت روی زمین و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:مبارک باشه.تصمیم به جایی بود.چطور راضیش کردی شیطون؟
از آن خندهها کردم که سالی یک بار هم اتفاق نمیافتاد.مدتها میشد که از ته دل قاه قهه نزده بودم.
مادر فریاد کشید:چه خبره نصفه شبی حرص حرص میزانی؟
مهدی دست مادر را بوسید،با مهرداد دست داد و گفت:مامان خودت کم داد میزانی که از پریا ایراد میگیری!
پرسیدم:داداش ،غذا خوردی؟
_سیرم...یه قهوه برام درست کن،امشب تا صبح میخوام با مامان درد دل کنم.
ساک مهدی را خالی کردم.لباسهای چرکش را در آوردم،فرو کردم توی ماشین لباس شویی و رفتم اتاق عقبی.دلم بد جور شور میزد.اگر مادر عصبانی میشد،همه کارها خراب میشد،اما چارهای نبود ،باید تا صبح صبر میکردم.شب هیجان انگیزی بود که هم دلواپس بودم و هم بی قرار.صدای مادر نمیآمد.از لایه در نگاه کردم دیدم هر سه تا خوابیده اند.برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.خواب از سرم پریده بود.تا سپیده صبح به چیزهایی فکر کردم که کم فرصت میشد یادشان کنم.به روزهای خوشی که از فردای آن روز شروع میشد و تا آبد ادامه داشت.به آرامش آغوش محمد که یک عمر حسرتش را کشیده بودم.
احساس کوفتگی میکردم،انگار باری سنگین بر دوشم بود که صبحگاه بر زمین میگزاشتمش و سبکبال به آغوش محمد پناه میبردم.چیزی به صبح نمانده بود که خوابم برد و نزدیک ظهر بیدار شدم.پاورچین از اتاق بیرون رفتم.مادر در کنار پنجره آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک میکرد.از پشت سر گردنش را بوسیدم.دستش را بالا آورد و موهایم را نوازش کرد.از خوشحالی پر در آوردم و خزیدم به آغوشش.چای ریخت و گذاشت روی میز.
نگاهش غم داشت.به چشمانش خیره شدم و گفتم:مادر من خیلی خوشبختم!
لبخند زد،قطره اشک حلقه زده در گوشه چشمش را پاک کرد و آهسته گفت:خدا عاقبتتو به خیر کنه.
در آن شرایط انتظار کشیدن کار مشکلی نبود.از حضور مادر لذت میبردم.ظهر ناهار را دو نفری خوردیم و هنوز غذا از گلویمن پایین نرفته بود مادر فکر شام بود.بشقابهای شام را که چید،مهرداد و مهدی و محمد پشت در بودند.
مهدی آمد تو.مادر پرید سمت جلباسی و چادر سر کرد.محمد با یک دسته ٔگل رز خیلی خوشرنگ آمد تو.صورتش یک پارچه نور شده بود.چشمهایش برق میزد و لبخندش طور دیگری بود.پس از خوردن شام با محمد رفتیم اتاق عقبی.محمد لب تخت نشست و محو نگاهم شد.حرفی برای گفتن نداشتیم.
محمد پرسید:تو حالت خوبه؟
_اره خیلی خوبم.تو چطوری؟
_راستش وجدان درد گرفتم.از اینکه دختر عمو مو دارم بد بخت میکنم ،مضطربم.آخه عروس خانم،اصلا فکر کردی که داری زن یه عاص و پاس میشی؟
_محمد!...
_جانم...
_شوخی نکن تو که بهتر از همه میدونی چه احساسی دارم.
_خوب فکرهاتو کردی؟دیگه راه برگشت نداری ها!محمد کسی نیست که دست از سر پریا برداره!حواست جمعه؟
_چند سال فکر کنم؟خسته شدم از بس فکر کردم!
_یادت باشه که فعلا عقد میکنیم.عروسی باشه بعد از تموم شدن درسم.
_هر چی تو بگی...همین که مال من میشی ،خیالم راحته.
خندید و گفت:همیشه مال تو بودم.همیشه.
همه خوابیدند و ما به یاد خاطرات گذشته تا صبح حرف زدیم.آن شب شبی خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود که دلم نمیخواست صبح شود.مادر از صبح روز بعد شروع کرد به آیه یاس خوانی.از بخت با من،همان روز که قرار دفتر خانه داشتیم،ساعت دو بعد از ظهر منتظر محمد بودیم که تا ساعت چهار نیامد.دو ساعت تاخیر محمد علاوه بر دلواپسی و فشار ،غر زدنهای مادر هم اعصابم را پاک به هم ریخته بود.
زنگ در که زده شد،مثل تیری که از چله کمان رها شود،پریدم و دکمه در باز کن را فشار دادم.مادر با غیظ گفت:چه عجب بالاخره آقا دومادمون اومد!
همچنان که به سمت در میرفت،زیر لب غر میزد:سگ زرد برادر شغاله!
دلم میخواست فریاد بکشم که در باز شد و محمد ،رنگ و رو پریده ،با کت و شلوار سورمهای و چند تا شاخه ٔگل آمد تو.مادر جواب سلمش را داد و رفت سمت آشپزخانه.محمد نفس عمیقی کشید و آمد به سمت من و گفتم:دیر کردی؟
گفت:بعدن توضیح میدم.بریم دیر شده.
رفت سمت مادر و گفت:بریم زن عمو...دیر شده.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)