اسپاگتی نداشت .فریبرز انتخاب غذا را به عهده من گداشت . من هم سفارش دیگری دادم . به گلدان خالی روی میز خیره شده . من هم نگاهم روی گلدان مات شد .اگر گلی در این گلدان بود ان را به او تقدیم می کردم . نمی دانم شاید او هم همین فکر را می کرد
غذا روی میز چیده شد .من فکر کردم فقط من اشتهایی برای خوردن ندارم اما او هم با غذا بازی می کرد نمی دانم مادر برای چه برمی گشت وقتی زنگ زد نمی توانست حرف بزند چون پدر کنارش ایستاده بود .دلم بی جهت شور می زد .نگاهم به در ورودی رستوران خشک شد .بردیا را دیدم که با کت و شلوار مشکی و کراواتی قرمز رنگ از در وارد شد عرق سردی روی پیشانی ام نشیت .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست نفسم بند امده بود فریبرز متوجه شد نگاهم را دنبال کرد .
چی شده ماندانا ؟انگار حالت زیاد خوب نیست .
چشمانم را بستم و باز کردم .شاید خواب می دیدم ولی نه .انگار خودش بود ...اما.... خوب که نگاه کردم دیدم او نیست .حتی هیچ شباهتی هم به بردیا نداشت فقط نگاهش روشن و براق بود .
تازه توانستم نفس راحتی بکشم .تعادل روحی و فکری ام را از دست دادم .از جا بلند شدم و با دهانی خشک شده گفتم "زود از اینجا برویم .خواهش می کنم "
بدون هیچ اعتراضی به سرعت از جا برخاست .و دنبال من از رستوران بیرون دوید .دستم را از پشت گرفت و به طرف خودش کشید و زل زد به چشمانم "چی شده ماندانا ؟ چرا یک دفعه رنگت عوش شد؟ صورتت مثل گچ سپید شده است "
دستم را کشیدم و گفتم "ولم کنید بگذارید راحت باشم " و دوباره با چند گام از او فاصله گرفتم .حالا دیگر کابوس بردیا حتی در بیداری هم راحتم نمی گذاشت .
"ماندانا کجا می روی ! باید از این طرف برویم "
ای حیوان بد طینت تو که کار خودت را کردی ... پس دیگر چه از جانم می خواهی ؟
"ماندانا از این طرف "
مادربزرگ بیچاره ام مغضوب خشم بی دلیل تو شد و به کام مرگ افتاد دیگر از جان من چه می خواهی ؟
ماندانا صبر کن مواظب ماشینها باش
الهام معصومانه در چنگ تو افتاد و تو با کینه حیوانی ات او را از نعمت زندگی و نفس کشیدن برای ابد محروم کردی پس دیگر از جان من چه می خواهی ؟
ماندانا .....ماشین ....
کاوه بدبخت ! ان که پسر دایی خودت بود چطور دلت امد از سقف اویزانش کنی ؟ از جان من چه می خواهی ؟ از جان من ..........
نفهمیدم چه شد صدای ترمز محکم اتومبیلی را شنیدم و دستهایی که محکم مرا چسبید و به سمتی پرت کرد .فریبرز بود .نگاه سبزش پر از بیم و هراس بود .
ماندانا ! حواست کجاست ؟ چرا هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)