صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اسپاگتی نداشت .فریبرز انتخاب غذا را به عهده من گداشت . من هم سفارش دیگری دادم . به گلدان خالی روی میز خیره شده . من هم نگاهم روی گلدان مات شد .اگر گلی در این گلدان بود ان را به او تقدیم می کردم . نمی دانم شاید او هم همین فکر را می کرد
    غذا روی میز چیده شد .من فکر کردم فقط من اشتهایی برای خوردن ندارم اما او هم با غذا بازی می کرد نمی دانم مادر برای چه برمی گشت وقتی زنگ زد نمی توانست حرف بزند چون پدر کنارش ایستاده بود .دلم بی جهت شور می زد .نگاهم به در ورودی رستوران خشک شد .بردیا را دیدم که با کت و شلوار مشکی و کراواتی قرمز رنگ از در وارد شد عرق سردی روی پیشانی ام نشیت .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست نفسم بند امده بود فریبرز متوجه شد نگاهم را دنبال کرد .
    چی شده ماندانا ؟انگار حالت زیاد خوب نیست .
    چشمانم را بستم و باز کردم .شاید خواب می دیدم ولی نه .انگار خودش بود ...اما.... خوب که نگاه کردم دیدم او نیست .حتی هیچ شباهتی هم به بردیا نداشت فقط نگاهش روشن و براق بود .
    تازه توانستم نفس راحتی بکشم .تعادل روحی و فکری ام را از دست دادم .از جا بلند شدم و با دهانی خشک شده گفتم "زود از اینجا برویم .خواهش می کنم "
    بدون هیچ اعتراضی به سرعت از جا برخاست .و دنبال من از رستوران بیرون دوید .دستم را از پشت گرفت و به طرف خودش کشید و زل زد به چشمانم "چی شده ماندانا ؟ چرا یک دفعه رنگت عوش شد؟ صورتت مثل گچ سپید شده است "
    دستم را کشیدم و گفتم "ولم کنید بگذارید راحت باشم " و دوباره با چند گام از او فاصله گرفتم .حالا دیگر کابوس بردیا حتی در بیداری هم راحتم نمی گذاشت .
    "ماندانا کجا می روی ! باید از این طرف برویم "
    ای حیوان بد طینت تو که کار خودت را کردی ... پس دیگر چه از جانم می خواهی ؟
    "ماندانا از این طرف "
    مادربزرگ بیچاره ام مغضوب خشم بی دلیل تو شد و به کام مرگ افتاد دیگر از جان من چه می خواهی ؟
    ماندانا صبر کن مواظب ماشینها باش
    الهام معصومانه در چنگ تو افتاد و تو با کینه حیوانی ات او را از نعمت زندگی و نفس کشیدن برای ابد محروم کردی پس دیگر از جان من چه می خواهی ؟
    ماندانا .....ماشین ....
    کاوه بدبخت ! ان که پسر دایی خودت بود چطور دلت امد از سقف اویزانش کنی ؟ از جان من چه می خواهی ؟ از جان من ..........
    نفهمیدم چه شد صدای ترمز محکم اتومبیلی را شنیدم و دستهایی که محکم مرا چسبید و به سمتی پرت کرد .فریبرز بود .نگاه سبزش پر از بیم و هراس بود .
    ماندانا ! حواست کجاست ؟ چرا هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر برگشت با چهره ای تکیده و استخوانی !حتی قدرت نداشت چمدان را در دستش نگه دارد .اول نگاهی به من انداخت و سرتاپایم را برانداز کرد .بعد نگاهی به فریبرز انداخت و لبخند زد و گفت "حسابی به زحمت افتادی ماندانا که باعث ازار و اذیت شما نشد ؟"
    فریبرز خندید و گفت " مگر ماندانا بچه است ؟"
    فریبرز خیلی اصرار کرد مادر ناهار پایین بماند . اما مادر نمی توانست تاب بیاورد .دستم را گرفت و با سرعت مرا به طبقه بالا برد .
    همراه فریبرز خانه را برای ورود او مرتب کرده بودیم مادر نشست روی مبل و با صدای بلند گفت " اخیش ! هیچ جا خانه ادم نمی شود مردم دیگر داشت حالم از ان خراب شده بهم می خورد از همه جایش نکبت می بارید .واه!واه! خدا به دور . هر چه بهش گفتم مرد بلند شو برویم تهران اینجا به درد زندگی نمی خورد با کمال پررویی گفت : ازادی برو ولی حق نداری مهبد را با خودت ببری ! خواستم مهبد را دزدکی با خودم بیاورم که دیدم پسره عقلش را از دست داده ! شده کپی پدرش ! داد و قال راه انداخت که بیا و تماشا کن ! اخر هم پدرت گفت تا ماندانا شوهر نکرده پایش را توی این خانه نمی گذارد بعد نفسی تازه کرد و رو به من گفت "خوب تو چه کار کردی"
    من که کار بدی مرتکب نشده بودم پس چرا شرمگین بودم "هیچی!"
    چشمانش زدند بیرون و با تعجب گفت "هیچی ! این همه وقت اینجا بودی و هیچ کاری نتوانستی بکنی ؟راستی که ..."
    چه کار می خواستید بکنم مادر؟فریبرز خیلی پاک تر از این حرفهاست .حتی نگاه چپ به من نکرد گناه دارد مادر من نمی خواهم شوهر کنم
    دوباره بد اخلاق شد و گفت "بیخود پس می خواهی من تا آخر عمرم بی شوهر بمانم .بی عرضه ! نتوانستی از پس یک پسره دهاتی بر بیایی"
    مادر نیامده اشک مرا در اورده بود
    نشد مادر.از هر راهی که می شد رفتم .ولی او پاک تر از این حرفهاست حتی یک شب با هزار ترفند توی اتاقش خوابیدم اما او بدون هیچ اعتنایی به من تا صبح پشت میز مطالعه خوابید
    مادر که هق هق مرا دید فکر کرد از بی توجهی فریبرز نسبت به خودم ناراحتم .بلند شد و مثل دیوانه ها فریاد کشید "الان حالیش می کنم با کی طرف است فکر کرده هر غلطی خواست می تواند بکند؟"
    می دانستم این داد و فریادها جزئی از نقشه تازه اش است .سعی کردم جلوی رفتنش را بگیرم ولی او خیلی خوب بلد بود نقشش را بازی کند با همان جیغ و داد از پله ها پایین رفت و من با چشمانی پر از اشک به فریبرز چشم دوختم که سراسیمه از خانه بیرون امده بود مادر به راستی یک پارچه اتش شده بود در همان ابتدا یک سیلی محکم زیر گوش فریبرز خواباند و بهت و حیرتش را بیشتر کرد .
    "خیال کردی ! دختر مثل گلم را به تو سپردم که این کار را با او بکنی ؟چرا از اعتماد ما سوء استفاده کردی ؟ ناسلامتی با هم فامیل هستیم ... چرا چشم و دلت را پاک نکردی .چرا فکر نکردی مثل خواهرت است ....چرا....؟
    گریه و جیغ مادر با صدای فریاد فریبرز یک باره قطع شد .
    معلوم هست چه می گویید ؟ من چه کار بدی کرده ام ؟ در تمام مدتی که ماندانا پیش من بود به خودم اجازه ندادم هیچ فکر بدی در موردش بکنم ....به جای تشکر تهمت هم می زنید؟"
    مادر دوباره صدایش را بلند کرد و گفت "بس کن دهاتی تازه به دوران رسیده .بلایی به سرت می اورم که مرغان عالم به حالت گریه کنند.همین الان تا گندش بالا نیامده باید ماندانا را عقد کنی ...همین الان "
    فریبرز پوزخندی زد و گفت " به همین خیال باشید .تا از من معذرت خواهی نکردید ..."
    مادر حرفش را قطع کرد و گفت " معذرت خواهی ؟ چه غلطها تا مامور خبر نکردم زود شناسنامه ات را بردار و مثل بچه ادم ..."
    بس کنید خانم خجالت بکشید از دخترتان بپرسید من چطور با او رفتار کردم .... چیه ماندانا چرا ساکتی ؟ نمی بینی مادرت هر چه دلش می خواهد تحویل من می دهد
    سرم را به دیوار چسباندم و هق هق گریه را سر دادم فریبرز داخل آپارتمانش شد و در را محکم پشت سرش بست مادر در مانده و مستاصل شد تا چند دقیقه همان جا کنار راه پله ها اشک ریختم . به حال دل بیچاره خودم به حال بدبختیهای خودم خدایا یعنی من تا این خد تیره بختم
    مادر به قدری آرام در مبل فرو رفته بود که انگار او نبود چند لحظه پیش در راه پله ها داد و بیداد راه انداخته بود.حتی به رفتن من به اتاقم هم اهمیتی نداد بیشتر وسایلم را از پایین اورده بودم دلم عجیب می سوخت .انگار روی قلبم اسید پاشیده بودند هیچ وقت به یاد ندارم ان طور مظلومانه گریسته باشم حتی وقتی که بردیا به من بد کرده بود .دلم بیشتر به حال فریبرز می سوخت .بیچاره فریبرز
    بدون ارتکاب هیچ گناهی مورد تهمت قرار گرفت . حالا در مورد من چه فکری می کند
    شب گذشته تا ساعت سه بامداد بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم خدای من ! او الان چه حالی دارد
    در اتاق با صدا باز شد و مادر با چهره بی روحش میان چارچوب نمایان شد "تا کی می خواهی گریه کنی ؟ به خدا هر کاری کردم به خاطر خودت بود فریبرز تنها مردی است که می تواند تو را خوشبخت کند من چاره ای نداشتم مانی گریه نکن"
    بعد به گریه افتاد و همان جا کنار در زانو زد دلم به حالش سوخت اما خودم در وضعیتی نبودم که بتوانم او را تسلی دهم
    مانی بگذار اعتراف کنم همش به خاطر تو نبود . کمی هم به خاطر وضعیت زندگی خودم بود می بینی شوهر دارم و مثل بیوه ها زندگی می کنم... نمی دانم چه طور شد که یکهو همه چیز از هم پاشید ! مادربزرگ رفت تو این طوری شدی پدرت و مهبد از پیشمان رفتند و ماریا سر از بم در اورد ...تو فکر می کنی من دلم می خواست این طوری بشود ؟
    به خدا الان دلم برای ان پسرک از همه جا بی خبر هم می سوزد....خدا خانم رزیتا و پسرش را لعنت کند که ما را بدبخت و بی چیز کردند "
    بعد از جا بلند شد و اهسته از اتاق بیرون رفت
    دلم بیشتر زخم خورد این بار نه بی صد ا بلکه با فریاد گریستم ...
    تا شب من و مادر با قهر و غضب با یکدیگر برخورد کردیم .نه من حرفی زدم و نه او دیگر چیزی گفت از پایین هم هیچ صدایی به گوش نمی رسید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روز بعد به مدرسه نرفتم .دلم نمی خواست با او روبرو شوم .خجالت که نه فکر می کردم اگر ببینمش روحم پرواز می کرد .دلم هم نمی خواست کنار مادر باشم .صبح به بهانه مدرسه از خانه بیرون امدم و به طبقه پایین رفتم خانه کمی بهم ریخته بود دستی به سر و روی خانه کشیدم .کباب شامی غذای مورد علاقه فریبرز را اماده کردم .بعد که از کارها فارغ شدم روی صندلی نشستم و به روزهایی که در این خانه گذرانده بودم فکر کردم .همه چیز خوب بود تا اینکه مادر امد و ... کاش نیامده بود ان وقت الان در راه بازگشت از مدرسه همان جای همیشگی مرا سوار ماشین می کرد و همراه هم به خانه برمی گشتیم .یعنی به راستی ان دوران به پایان رسیده است ؟ همه چیز تمام شده !
    امروز متوجه غیبت من خواهد شد ؟ برایش مهم است که من به مدرسه رفته ام یا اینکه تمام افکارش نسبت به من عوض شده و بهم ریخته ؟ وقتی فکر کردم مادر با بی رحمی هر چه تمام تر به او تهمت ناروا زد دیوانه می شدم .
    ساعت دوازده بود و هر ان ممکن بود از راه برسد هیچ دلم نمی خواست با او رودرو شوم و او برق شرمندگی را در نگاه من ببیند .اشکهایم را پاک کردم و لباس مدرسه ام را دوباره پوشیدم و با وجودی که دلم نمی خواست از ان خانه پر خاطره پا بیرون نهم اما به ارامی بیرون رفتم .
    مادر فکر می کرد از مدرسه برگشته ام ت.دنبالم به اتاقم امد و گفت " تو مدرسه ندیدیش "
    فکر کردم نباید با مادر قهر باشم " نه چیزی نگفت حتی سلام من را هم بی جواب گذاشت ؟
    باید مادر را حسابی نا امید می کردم تا فکر فریبرز را از سرش بیرون می کرد لباسهایم را عوض کردم و بی توجه به حضور او در اتاق بیرون امدم .اشتهایی برا ی خوردن غذا در من نبود اما برای اینکه مادر ناراحت نشود پشت میز نشستم
    مادر یک دفعه بغضش ترکید و گفت "می دانم از دست من ناراحتی حق داری من تو را به این روز انداختم تو سرت به درس و مشقت گرم بود من چشم و گوشت را باز کردم و تو ساده و بی الایش زود گول خوردی و .. اما عیبی ندارد دخترم اصلا نمی خواهد ازدواج کنی من ازداواج کردم چی شد؟دیدی که با بی رحمی مرا گذاشت و رفت با هم کار می کنیم و زندگیمان را می چرخانیم پدرت هم نخواست برگردد به جهنم ! دنیا که به اخر نمی رسد یک جوری گلیممان را از اب بیرون می کشیم ! دیگر غصه نخوری ها "
    نگاهش کردم قطره قطره اشک از گوشه چشمانش فرو می غلتید و به فین فین افتاده بود این بار به حالش متاسف شدم .دستم را روی دستش گذاشتم وبه ارامی و ملاطفت گفتم "نگران نباشید مادر ! من با دیدن ناراحتی شما غصه دار می شود .من به ازدواج و شوهر کردن فکر نمی کنم خواهش می کنم ! این قدر غم من را نخورید .... همه چیز درست می شود من لیاقت فریبرز را ندارم او جوان پاک و معصومی است طاقت این شکست سنگین را ندارد او را به حال خودش بگذار مادر او را به حال خودش بگذار "
    بعد از جا برخاستم و گریه کنان به اتاق نشیمن برگشتم
    روز بعد هم به قصد مدرسه رفتن به طبقه پایین رفتم .خانه را مرتب کردم برایش خورشت قیمه بادمجان درست کردم و دو سه عدد از پیراهنهایش در حمام بود انها را شستم و در بالکن پهن کردم ساعت دوازده به خانه برگشتم روز سوم هم همین کار را تکرار کردم اما روز چهارم برایم یک یادداشت گذاشته بود تا امدن من صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم شاخه گل رز صورتی رنگی هم روی یادداشت گذاشته بود گل را بو کشیدم و به کارهای خانه مشغول شدم اگر چه دلم برای مهربانی سبز نگاهش تنگ شده بود اما در خود شهامت رویارویی با او را نمی دیدم پس از انجام کارها زودتر از همیشه اهنگ رفتن کردم خدس زدم زودتر به خانه بر می گرددد .
    دستگیره در را که پایین اوردم احساس کردم روی پشتم یخ گذاشتند در را باز کرد و داخل شد . به در تکیه داد و به من خیره شد.مثل مجرمی که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده باشد سر به زیر افکنده بود .شاخه رز در دستم بود ان را پشت سر قایم کردم.
    اهسته گفت "داشتی می رفتی ؟ اره زنگ اخر مرخصی گرفتم چون حدس می زدم به یادداشت من اهمیتی ندهی خوب منظورت از این کارها چیه ؟خانه را مرتب می کنی لباسها را می شوری و برایم غذا درست می کنی بعد هم از خانه می روی چرا مدرسه نیامدی ؟ سه چهار روز پشت سر هم غیبت "
    لحظه ای چشمانم را روی هم گذاشتم و بعد بی انکه نگاهش کنم گفتم بگذارید من بروم... اگر از امدن من به این خانه ناراحت می شوید دیگر این کار را نمی کنم "
    صدایش کمی گرفته بود "نه از امدن تو به هیچ وجه ناراحت نمی شوم ما مدتی را در کنار هم زندگی کردیم و من ...شاید احمقانه باشد که بگویم به وجود تو در این خانه عادت کرده بودم... اما یک چیز را می خواهم بدانم .چرا پیش مادرت ادعا کردی که .."
    نگاه سبزمان با هم گلاویز شد "من هیچ ادعایی نکردم... نمی دانم چرا مادرم این تهمت را به شما زد خیلی متاسفم "
    خواستم در را بازکنم که نگذاشت مچ دستم را گرفت و ان را محکم فشرد"من می توانم حدس بزنم چرا لابد می خواهد با این ادعای پوچ پس از ازدواجمان دوباره خودش را مالک اینجا بداند"بعد لحنش برگشت و با عصبانیت گفت "مادرت با بی شرمی هر چه تمام تر رگبار توهین و دشنام را به طرف من روانه کرد.... طوری که از صداقت و پاکی خودم بیزار شدم افسوس خوردم چرا این همه وقت در اختیارم بودی و من ..."
    وقتی برق خشم و عصبانیت را در نگاهم دید به حرفهایش ادامه نداد دستم را رها کرد و نفسش را برای چند لحظه در سینه اش حبس کرد .
    چانه ام می لرزید و تمام بدنم به جلز ولز افتاده بود گل را به طرف سینه اش پرت کردم و با لحن پر انزجاری گفتم "اگر به حال خودتان افسوس می خورید معطل نکنید من در اختیارتان هستم فرصت را از دست ندهید "
    تا چند لحظه او با شرم و من با غضب به یکدیگر نگاه کردیم انگاه در را باز کردم و محکم پشت سر خوم بستم از پله ها که بالا می رفتم اشکهایم را پاک کردم و در دل به خودم لعن و نفرین فرستادم
    یقین داشتم ان حرفها را از روی لج و عصبانیت بر زبان رانده بود اما حق نداشت با من این گونه برخورد کند... چرا نباید مدرسه می رفتم ؟به خاطر چی؟به خاطر کی ؟ فردا با او کلاس دارم خوب به جهنم چه فرقی با دبیران دیگر می کند؟من فردا به مدرسه می روم مدتی خودم را به خاطر بردیا ان جوان نالایق از درس و مدرسه انداختم و بهترین دوران تحصیلی ام را خراب کردم ... حالا دیگر اجازه نخواهم داد کس دیگری همان کار را با من بکند.
    مادر پپشت چرخ بافندگی اش نشسته بود کار نمی کرد به جایی خیره شده بود حتی حضور من را احساس نکرد من هم دست کمی از او نداشتم بی حوصله بودیم.....کاش همه چیز بر می گشت سر جای خودش؟کاش خانم رزیتا هر گز به دنیا نیامده بود تا بخواهد یک روز جشن تولد خودش را جشن بگیرد و ما را در این چنین غم و ماتمی بنشاند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بچه ها دور مرا گرفته بودند "کجایی مانی ؟ رفته بودی مسافرت " تعطیلات بهت خوش گذشت "
    اره رفته بودم شمال بعد هم مشهد .همین دیروز از راه رسیدیم ... خوب این چند روز درسها تا کجا پیش رفتند ؟
    سارا و نسرین و ژاله مرا در میان خودشان گرفتند و به ته حیاط بردند ساعت اول با اقای بهرامی دبیر تاریخ کلاس داشتیم که فقط از بچه ها خواست یک خاطره کوتاه نوروزی تعریف کنند ساعت دوم با خانم گرمارودی درس داشتیم که او هم فقط دستور زیان گذشته را یاداوری کرد زنگ سوم که به صدا در امد دلم به تاب و توب افتاده بود ان روز به دفتر نرفته بودم دفتر حضور و غیاب را هم ژاله اورده بود
    اب دهانم خشک می شد و با کتاب نگارش خودم را باد می زدم ژاله خودش کلاس را اداره کرد وقتی برپا داد نفس در سینه ام حبس شد نمی دانم احساس می کردم یا به راستی گرفته و پکر نشان می داد بی انکه نگاهی به بچه ها بیندازد برجا داد و نشست رو به ژاله با لحن بی حوصله ای گفت غایبان امروز
    ژاله لبخن زنان گفت همه هستند و سرجایش برگشت
    نگاه شگفت زده فریبرز به میز سوم خیره ماند چند لحظه نگاههایمان با هم تلاقی کرد و بعد رویم را به طرف دیگر چرخاندم انگار خون به رگهایش دویده بود چهره رنگ پریده اش به حالت طبیعی برگشت و همراه با نفس عمیقی گفت "بسیار خوب امروز درس را شروع می کنیم ...
    وقتی درس می داد مدام نگاهش روی من ثابت می ماند و بعد متوجه می شد و نگاه از من می گرفت من صاف و استوار به صندلی چسبیده بودم دیگر از او خجالت نمی کشیدمم تا جایی که می شد سعی کردم نگاهش نکنم ام هنگامی که نگاهمان بهم می افتاد نگاهم را می دزدیدم درس را زودتر تمام کرد و وقت ازاد داد
    بچه ها به ارامی با هم پچ پچ می کردند من سرم را روی میز گذاشتم و با خودکارم بازی می کردم ژاله با نسرین که میز دوم نشسته بود صحبت می کرد من توی فکر بودم گاهی به مادرم فکر می کردم گاهی به خودم به او هم فکر می کردم نفهمیدم کی بالای سرم ایستاد
    خانم ستایش اطلاع دارید مسابقه مشاعره هفته دیگر برگزار می شود
    زود خودم را جمع و جور کردم و به تخته سیاه خیره شدم و با لحن سردی گفتم "نه خبر نداشتم "
    روبه رویم ایستاد تا چاره ای جز نگاه کردن به صورتش نداشته باشم "تا چه حد امادگی دارید "
    این بار خودکارم را لای کتابم گداشتم و گفتم "برای بردن در این مسابقه شرکت نمی کنم هر چقدر در توانم باشد سعی ام را می کنم "
    با لج گفت "موفق باشی " از میزم فاصله گرفت
    زنگ که به صدا در امد من نفس راحتی کشیدم
    وقتی از محل همیشگی قرارمان رد می شدم جلوی پایم ترمز کرد اهمیت ندادم از ماشین پایین امد و گفت می رسانمت
    با لحن خشکی گفتم ممنونم مزاحم نمی شوم دوست دارم این مسیر را قدم زنان طی کنم
    شانه هایش را بالا انداخت و عصبی سوار شد و با سرعت از جلویم گذشت فکر کردم حقش بود
    به خانه رسیدم از پله ها که بالا می رفتم صدای گرام بلند بود خواننده داشت می خواند در نیمه باز بود بی اختیار ایستادم و به ترانه گوش سپردم
    از بوسه ای زنده ام کن ای امید زندگانی
    وصلت جوانی فزاید ای مایه جوانی
    چشمان عاشق فریبت خواند مرا نهانی
    وقتی او را جلوی در نیمه باز دیدم دستپاچه شدم وبا عجله از پله ها بالا رفتم مسابقات مشاعره تا دور اخر پیش رفتم اما انجا دیگر نتوانستم با رقیبان قدر خودم به رقابت ادامه دهم رتبه سوم اوردن هم برای من تجربه خیلی خوبی بود که البته ان را مرهون تلاشهای بی دریغ فریبرز بودم
    وقتی جایزه نفر سوم را به دتسم می داد با نگاه عمیقش قلبم را به تپش در اورد من هم با نگاه قدر شناسانه ای از زحماتش تشکر کردم اما کماکان رابطه سردی بین ما برقرار بود من بیشتر از او برای برقراری این رابطه اصرار داشتم جایزه ام یک ربع سکه بود که ان را به عنوان پس انداز به مادرم دادم
    اردیبهشت از راه رسید و بیشتر کتابهای درسی رو به تمام شدن بود سر کلاسهای ادبیات به بهانه تمرین شطرنج حاضر نمی شدم دبیر ورزش به من گفته بود باید به عنوان جانشین المیرا که دستش در مسابقات بسکتبار شکسته بود در گروه شطرنج بازی کنم تمرین کنم و خودم را به مسابقات برسانم از من پرسید سر چه زنگهایی می توانم در کلاس شرکت نکنم من هم زنگ ادبیات و نگارش را پیشنهاد دادم سارا می گفت اقای بهتاش به قدری از غیبتهای بدون اجازه تو عصبانی است که پشت سر هم برایت صفر می گذارد و گفته به تو بگوییم جلسه بعد باید با اجازه او کلاس را ترک کنی
    خنده ام گرفت این اواخر هیچ برخوردی با هم نداشتیم چه در خانه و چه در مدرسه فقط گاهی از دور همدیگر را می دیدیم
    روز دوشنبه برگه های انتخاب بهترین دبیر بین دانش اموزان پخش شد
    همه اقای بهتاش را شایسته این عنوان می دیدند همه بین سه انتخاب او را به عنوان انتخاب اول خود بر گزیدند انتخاب سوم من او بود بعضی ها فقط اسم او را نوشتند انتخاب دوم و سوم هم نداشتند
    به خانه برگشتم هنوز توی پارکینگ بود می دانستم از قصد در پارکینگ مانده تا مجبور شوم به او سلام کنم سلام کوتاهی کردم و از پله ها بالا رفتم صدایم کرد بی انکه برگردم روی پله ایستادم امد و مقابلم ایستاد خیلی وقت بود این طور از نزدیک با هم برخورد نکرده بودیم
    نگاهش به چشمانم بود اما هیچ نگفت می دانستم بیخودی معطلم کرده و حرفی برای گفتن ندارد با گفتن ببخشید با شتاب از پله ها بالا رفتم و خودم را به خانه رساندم
    می دانستم با این کار تا چه حد باعث ناراحتی اش شده ام اما فکر می کردم حقش است مادر خواب بود لابد باز به خاطر کمرش دو سه قرص مسکن خورده بود و خوابش برده بود بیدارش نکردم اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم دستی به سر و روی خانه کشیدم که تلفن زنگ زد ماریا بود حال من و مادر را پرسید و از دلتنگی اش گفت و از گرمای مفرط انجا می گفت منتظر مرخصی ده روزه ستار است تا به تهران بیاید بعدسلام رساند و خداحافظی کرد مادر یک ساعت بعد از امدن من از خواب بیدار شد کمی با اه و ناله از جا بلند شد
    غذا خورده ای
    نه منتظر بودم شما از خواب بیدار شوید حالتان خوب نیست
    مثل اینکه اعصابش از جایی خرد بود صورتش را پر چین و چروک کرد و گفت "چی بگویم دختر پدرت بعد از مدتها زنگ زده و گفته فکرهایم را برای طلاق بکنم نمی تواند به این وضع ادامه دهد مرتیکه خجالت نمی کشد گفت می خواهم همین جا زن بگیرم
    مادر اشکهایش را پاک کرد من هم زانوانم سست شد گفتم "راست می گویی مادر"
    او بغض الود گفت " اره انجا که بودم دختر دایی بیوه اش خیلی بهش ابراز محبت می کرد بچه دار نمی شده شوهرش طلاقش داده دو سه بار به پدرت خرده گرفتم که چرا این قدر به تو سر می زند پدرت با لودگی گفت وقتی ادم از زن و بچه اش دل بکند به دیگر ی پناه می برد ....
    مارد از جا بلند شد کمرش به خوبی راست نمی شد من مات و مبهوت روی صندلی خشکم زده بود یعنی حقیقت داشت ؟پدر می خواست زن بگیرد؟
    مادر با دیده اشک الود به طرف اشپزخانه رفت و گفت به درک برود ازدواج کند همن به درد همان زنها می خورد من از سرش هم زیاد بودم فکر کرده به پایش می افتم و التماسش می کنم نمی داند از خدام است ماندانا بیا ناهار بخوریم
    متفکرانه میز را چیدم بیچاره مادر ! معلوم نبود چه حالی دارد نتوانست غذا بخورد سرم داغ شده بود و کسی در دلم فریاد می زد مقصر تویی خودم این را می دانستم اما مادر سرزنشم نکرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    براي تمرين شطرنج بايد مي رفتم اما به اصرار ژاله ماندم تا مثلا از آقاي بهتاش اجازه بگيرم . در همان بدو ورود نگاهش به ميز سوم بود . با ديدن من احساس كردم رنگ چهره اش تغيير كرد .حاضر و غايب نكرد . خواست درس را شروع كند كه از جا برخاستم . متوجه شد و نگاهم كرد .

    " اگر اجازه بدهيد من براي تمرين شطرنج بروم."

    چشمانش رنگ خشم به خود گرفت وكدر تر شد . لحنش عتاب آلود بود ." من اجازه نمي دهم . نوبت امتحانات ثلث آخر نزديك است بهتر است تمام حواستان به درس و كلاس باشد ."

    به ناچار نشستم . او درس را شروع كرد و من بي اعتنا به او سرم پايين بود و با خودكارم بازي ميكردم . كاري با من نداشت و تذكر نداد كه حواسم سر جايش نيست. به مادر فكر مي كردم كه ايم روزها هيچ حال خوشي نداشت . خوب حق داشت فكر نمي كنم براي تنبيه انصاف باشد كه پدر با كس ديگري ازدواج كند . از پدر ديگر خوشم نمي آمد . او منتظر فرصتي بود كه ماهيت خودش را نمايان كند . دلم به حال مادر سوخت . زنگ به صدا در آمد . هيچ كششي براي زنگ تفريح در خودم نمي ديدم . فريبرز همانجا پشت ميز نشسته بود و به من زل زده بود . انگار با نگاهش به من گفته بود كه بمان با تو كار دارم . عاقبت من و او در كلاس تنها شديم . از من خواست روي ميز اول بنشينم . نشستم و سرم را پايين انداختم . نگاهش مو شكافانه بود . انگار در نگاهم دنبال چيزي مي گشت .

    " مي شود بپرسم اين ادا و اصولها براي چيست ؟ چرا سر زنگهاي من حاضر نمي شوي ؟ چرا با من حرف نمي زني ؟"

    در پاسخش فقط آه بلندي كشيدم . چه ميدانست در دنياي من چه مي گذرد ؟ بي قرار و نا آرم بود . از جا برخاست و به موهايش چنگ انداخت . لحنش پريشان بود . " از رفتار و حرفهاي آن روز معذرت مي خواهم ."

    هنوز سرم پايين بود . ناگهان با لحن گرفته اي گفت :" ماندانا با من ازدواج مي كني ؟"

    دهانم از فرط تعجب باز ماند . دردرياي سبز و پر تلاطم نگاهمان عشق و ترديد و تعجب موج مي زد . نتوانستم ديگر نگاه سنگينش را تحمل كنم از جا برخاستم و با گامهاي بلند كلاس را ترك كردم . يعني بايد باور مي كردم . او از من تقاضاي ازدواج كرده بود ؟

    مادر هم باورش نمي شد ." راست ميگويي ؟ توي كلاس ؟"

    هيجانزده گفتم:" آره مادر . توي كلاس اما من هيچ جوابي بهش ندادم ." با تعجب و ناراحتي گفت :" چرا مگا ما همين را نمي خواستيم؟"

    با ترديد گفتم:" نمي دانم . مادر احساس مي كنم اگر به او جواب مثبت بدهم در حقش ظلم كرده ام . "

    با تشر گفت:" به مظلوميت هيچكس فكر نكن . فقط به فكر خودت باش . اين بهترين موقيت است نبايد آن را از دست بدهي ."

    با ناراحتي گفتم :" ولي آخر مادر ! من...اگر او همه چيز را بفهمد چه ؟ آن وقت چطور مي توانم توي صورتش نگاه كنم ؟ وقتي بفهمد ما فريبش داديم..." از ياد اوري ان لحظه خون در عروقم يخ زد . نادر بي خودي تسلايم ميداد . خودش هم مي دانست ان روز در زندگي من وجود خواهد داشت .

    " مهم نيست . شايد فقط يك سال از زندگي ات با تلخي و سردي بگذرد بعد از ان مجبور است به زندگي با تو بسازد." با بغض گفتم:" اگر روز بعد از عروسي خواست طلاقم بدهد چه ؟ "

    مادر كمي فكر كرد و گفت:" كاري مي كنيم كه فكر طلاق را از سرش بيرون كند يا ينكه بعد از طلاق ما براي زندگي مشكلي نداشته باشيم ...مهريه را سنگين ميگيريم." بعد با اين فكر لبخند بر لب آورد .

    مادر هيج به فكر من نبود . نمي خواست بفهمد در دل من چه مي گذرد؟ ساعتها به اين مسئله فكر كردم . توي اتاقم بودم . از فكر زيادي سردرد گرفتم . مادر بدون اينكه در بزند وارد اتاق شد و با خوشحالي گفت:" ماني فريبرز زنگ زد و گفت براي شام مي آيد بالا... فكر مي كنم همه چيز دارد به خودي خويد حل مي شود ."

    پس از مدتي فكر كردن بي حوصله و كسل بودم . گفتم:" مادر من نمي تونم به او پاسخ مثبت بدهم . من به درد او نمي خورم . او لياقتش بيشتر از من است . خودم را از سر راهش كنا رمي كشم."

    مادر عصباني شد و گفت:" بي خود مي كني . . كي گفته تو لياقتش را نداري ؟ از سرش هم زياد هستي ! اگر طلاقت بدهد ما چيزي را از دست نمي دهيم . با مهريه اي كه ازش مي گيريم..." با ديدن اشكهايم حرفش را ناتمام گذاشت و گفت:" پاشو گريه نكن . بايد به فكر شام باشيم . ببينم فريبرز چه غذايي را بيشتر از همه دوست دارد ؟"

    وقتي جوابش را ندادم با غيض در را بست .

    بي حال و غمگين از جا برخاستم . موهايم را شانه زدم . پيراهن يقه انگليسي قرمز پوشيدم و دامن مشكي. مادر گفت خيلي بهت مي آيد . زنگ كه به صدا در امد دلم ريخت . مادر در را باز كرد . موهايش برق مي زد انها را به يك طرف شانه كرده بود . پيراهن تابستاني آبي رنگي پوشيده بود كه با شلوار لي آب رنگش همخواني داشت . يك دسته گل زيبا هم در دستش بود كه وقتي آن را به دستم داد دست و پايم را گم كردم . گلداني از كمد در اوردم و گل ها را داخل ان گذاشتم . صدايش به گوشم مي رسيد. بر خلاف رفتار گذشته خوب و صميمي با هم صحبت مي كردند . چاي ريختم و با كشيدن نفس عميقي به اتاق نشيمن رفتم. نگاهش گرم و طولاني بود . وقتي با من حرف مي زد انگار خوش صدا ترين اوازها را در گوشم مي خواند . هر چند حرفهايش در مورد درس و امتحان و مدرسه بود .

    پس از صرف شام فريبرز از من خواست كنار مادر بنشينم . كمي اين پا و ان پا كرد و بعد با خودش كنار امد . نفس عميقي كشيد و گفت:" من فكر هايم را كرده ام خيلي وقت است كه ماندانا را زير نظر گرفته ام . تمام رفتار ها و گفتارهايش را مو به مو بررسي كرده ام و به اين نتيجه رسيده ام كه دختري به متانت و وقار و پاكي ماندانا نديده ام ..."

    دلم تير خورد . من باوقار و پاك بودم ؟ بيچاره فريبرز ! در مورد من چه فكري مي كرد ...

    " ما مردان شمالي مهمترين ملاك انتخاب همسرمان پاكي و نجابت اوست . من از وقار و نجابت ماندانا خيلي خوشم امده و فكر مي كنم انتخاب ماندانا به عنوان همسر هيچ عيب و نقصي ندارد . البته مطمئن هستم در مقابل اين همه حجب و حيا من هم مي توانم همسر خوبي بريشان باشم..."

    مادر گل از گلش شكفته بود . اما انگار من مرثيه مرگ مي شنيدم . فريبرز از كدام حجب و حيا حرف مي زد؟او در من چه ديده بود ؟ اگر بفهمد همه اين چيزهايي كه گفته است در مورد من پوچ و بي اساس است چه حالي پيدا مي كند ؟ نفهميدم مادر چه گفت . وقتي صدايم زد به خودم آمدم . فريبرز عميق نگاهم مي كرد . دستپاچه و رنگ به رنگ شدم .

    مادر با لبخند معني داري گفت:" خوب نظرت را نگفتي ؟فريبرز جان منتظر شنيدن نظر تو هم هست."

    بي درنگ گفتم:" بايد فكر كنم ." هر چند حرف من به مذاق مادر خوش نيامد اما فريبرز از آن استقبال كرد . " خوشحالم كه بدون تامل تصميم نمي گيري!" چند دقيقه بعد شب به خبر گفت و رفت . مادر ملامتم كرد كه چرا جواب مثبت را نداده ام و شرش را نكندم .

    هر چند بيشتر فكر مي كردم بيشتر مي فهميدم كه لياقتش را ندارم . مادر به من خرده مي گرفت .

    " تو چقدر حساسي دختر . خوب طلاقت داد كه داد دنيا كه به اخر نمي رسد . دست كم بعدش مي تواني به عنوان يك زن مطلقه دوباره ازدواج كني يا اگر هم نخواستي ..."

    اشك از ديده فشاندم و به آرامي گفتم:" مادر من دوستش دارم" بعد سرم را پايين انداختم . مادر مثل مسخ شده ها نگاهم كرد . سرش را تكان داد و گفت:" مي فهمم ماني خودم از نگاهت همه چيز را خواندم . اين را هم مي دانم كه مثل قبل اين علاقه و عشق كودكانه و خام نيست . شايد فريبرز طلاقت ندهد و تو را ببخشد ... غصه نخور ماني همه چيز درست مي شود ."

    از دلداري مادر نه تنها آرام نشدم بلكه بيشتر پريشان و بي قرار شدم ... من لايق فريبرز نبودم . من پاكي و نجابتم را از دست داده بودم ... من ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ببخشید من ادامه این کتاب را سعی می کنم بگذارم با اینکه هیچ وقت فکر نمی کردم یک چنین کاری بکنم متاسفانه کاربری که در انجمن مهندسی این کار را شروع کرده بود که کاربر محترم این سایت هم از روی ایشان کپی می کردند بسیار دیر به دیر قسمت جدید می گذارند و دلیل کندی جلو رفتن این کتاب این موضوع می باشد من چند قسمت نوشتم که ظاهرا بر خلاف رویه معمول زندگی خودم با توجه به چشم انتظاری شما سعی می کنم ادامه دهم ولی با توجه به اینکه چنین کاری از من ساخته نیست اگر منتظر می مانید پیشاپیش شرمنده ام

    رفتارش چه در مدرسه و چه در خانه بامن عوض نشده بود هیچ حرکت محبت امیزی هم از سوی او مشاهده نمی کردم . من و مادرساعتها با هم کلنجار می رفتیم و گاهی جلوی همدیگر کم می اوردیم اما مادر مثل همیشه توانست عقیده اش را بر من تحمیل کند و مرا وادار کرد که به خواستگاری فریبرز جواب مثبت بدهم .
    هر چند دلم رضا نمی شد فریبرز را فریب بدهم و او را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهم اما به خودم تلقین می کردم کاری که می کنم ریا و فریب نیست شاید مرا ببخشد واز طلاق دادن من صرف نظر کند .
    ان شب فریبرز تمام شرطهای مادر را پذیرفت پانصد سکه طلا اگر چه رقم نجومی و باور نکردنی بود اما فریبرز پذیرفت و در مورد مبلغ شیر بها و طلا و وسایل دیگر هیچ اعتراضی نکرد و مادر به تجارت شیرینش فکر می کرد.و راضی به نظر می رسید اما من هر لحظه متاثرتر و غمگین تر می شدم.
    فریبرز نگاهش مهربان تر از همیشه بود.از من پرسید "ماندانا نظرت در مورد عروسی چیه موافقی همه چیز را به بعد امتحانات موکول می کنیم "
    هرگز فکرش را نمی کردم روزی با دبیر ادبیاتمان بنشینم و در مورد عقد و عروسی صحبت کنم اما او پسر دایی من هم بود....کمی با شرم گفتم هر طور خودتان صلاح می دانید دلم می خواهد به تحصیلم ادامه بدهم و دست کم دیپلم بگیرم
    لبخند شیرینی گونه اش را چال انداخت و گفت برای ادامه تحصیل بیشتر از تو اصرار دارم مطمئن باش برای گرفتن لیسانس هم مشوق تو باشم و کمکت کنم
    از ان همه سخاوت لبخند قدر شناسانه ای بر لب اوردم
    مراسم نامزدیمان خیلی ساده و خودمانی برگزار شد خانواده خاله رویا تنها میهمانان ما بودند مادر حسابی گوششان را کشیده بود که در مورد نامزدی من بردیا حرفی از دهانشان بیرون نپرد
    ارمینا که خودش با اقای بهزاد نامزد شده بود بازهم با حسادت و کینه نامزدی مان را تبریک گفت حلقه نامزدی را دست هم کردیم و به روی هم لبخند زدیم هر چندبه این نامزدی و ازدواج خوشبین نبودم اما نگاه پر از عشق فریبرز دلگرمم می ساخت
    از من خواست در مدرسی کسی از نامزدی ما چیزی نفهمد وقتی با هم تنهای می شدیم حرفهای عادی همیشگی را می زدیم نه او از علاقه قلبی اش با من حرف می زد نه من می گفتم که عاشق نگاه مردانه اش هستم برایم خیلی عجیب بود ان وقتها هر وقت من و بردیا با هم تنها می شدیم ان قدر از عشق و علاقه و وفا سخن می گفتیم که تمام حرفهایمان شبیه هم و تکراری به نظر می رسید من این احساس و علاقه پنهانی را بیشتر دوست داشتم از نظر من ان علاقه هوسی اتشین بود که بهترین روزها وسالهای عمرم را در حریق نااگاهی سوزاند و تنهای خاکستری از خاطره های پوچ برجای گذاشت که من هربار از یاداوری اش شرمنده و پراندوه می شدم
    راستی خیلی وقت بود از بردیا خبری نشده بود یعنی می شود دست از سر من بردارد یعنی می شود روی مرا فراموش کند
    عاقبت پس از بررسی نظرات دانش اموزان مدرسه فریبرز بهتاش دبیر ادبیات و نگارش به عنوان دبیر نمونه سال معرفی شدو از طرف مسولان مدرسه به او لوح یادبودی تقدیم کردند روزی که بچه ها با علاقه برایش کف می زدند من با افتخار و ذوق نگاهش می کردم دلم می خواست همه بفهمند این دبیر نمونه نامزد و همسر اینده من است کاش می توانستم فریاد بزنم تا همه بدانند چقدر خوشحالم و سر از پا نمی شناسم
    زنگ اخر که نگارش داشتیم کلاس را ارام کرده بودم نادیا مثل همیشه گل سرخی روی میز گذاشته بود با وجود اینکه دلم نمی خواست بعد از این کسی با دادن گل و نامه به نوعی توجه دبیر مورد علاقه ام را جلب کند اما با این کار نادیا مخالفتی نشان ندادم فریبرز وارد کلاس شد نگاهش به من دور از چشم بچه ها مهربان و پر علاقه بود
    پشت میز نشست نگاهی به گل انداخت و خطاب به من گفت خانم ستایش من بعد روی میزم گل نبینم
    خرسند از این گفته او نگاهی گذرا به چهره در هم فرو رفته نادیا کردم و گفتم بله اقای بهتاش دیگر تکرار نمی شود
    وقتی درس را شروع کرد نفس بلندی کشیدم و از این تغییر رفتار او بی اندازه شادمان شدم هر گاه نگاهش به من می افتاد حالت چشمانش عوض می شد اما حالتها و رفتار موقرانه اش را حفظ کرده بود
    جای همیشگی به انتظارش ایستاده بود سوارم کرد و نگاه پر محبتی به من انداخت حالم را پرسید بعد سرعت ماشین را کم کرد لحنش کمی گرفته بود گفت امروز دفتر بود که تلفن زنگ زد خودم گوشی را برداشتم جوانی خودش را نامزد تو معرفی کرد و گفت که از فرانسه تماس می گیرد من هم خیالش را راحت کردم و گفتم که دیگر به این مدرسه نمی ایی وقتی پرسید نشانی از تو داریم یا نه گفتم برای همیشه به ورامین رفته اند
    نفسی را که در سینه حبس کرده بود با خیال راحت بیرون فرستادم و گفتم کار خوبی کردید باید به خانم مدیر و ناظم هم همین را بگوییم که اگر دوباره زنگ زد همه چیز را خراب نکنند
    نگاهی به من انداخت و گفت من که هنوز سر در نمی اورم چرا اینقدر اصرار دارد خودش را نامزد تو معرفی کند
    حرفی برای گفتن نداشتم چون سکوت من را دید اظهار نظر دیگری نکرد
    به خانه که برگشتم با دیدن ماریا به وجد امدم یکدیگر را تنگ در اغوش گرفتیم و بعداز هم جدا شدیم و به هم زل زدیم معلوم هست چرا این همه وقت به ما سر نزدی دلمان برای تو او این شیرین توپولو تنگ شده بودبعد انالی را در اغوش گرفتم به نظرم خیلی با نمک تر از پیش شده بود ماریا دوباره گونه ام را بوسید و نامزدی ام را تبریک گفت
    ناهار را با اشتهای فراوان خوردیم و بعد رودر روی یکدیگر نشستیم و مشغول صحبت شدیم
    ماریا گفت باورم نمی شود فریبرز خودش پیشنهاد ازدواج با تو را داده باشد
    مادر سینی چای را روی میز گذاشت و با لحن حزن الودی گفت بگذار یک خبر غیر مترقبه دیگر هم به تو بدهم پدرت امروز حکم طلاق غیابی را برایم فرستاد لابد تا حالا هم دختر دایی اکله اش را صیغه کرده و .... باقی حرفش را خورد بغض تلخی کرده بود من وماریا مبهوت مانده بودیم ماریا که این موضوع در تصورش نمی گنجید دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت راست می گویی مادر مگر می شود
    مادر نگاه اندیشناکی به او کرد و سری جنباند "همه چیز از این مردها بر می اید هیچ وقت به انها اعتماد نکن " بعد اهی کشید و از جا بلند شد من و ماریا نگاهی پر از هول و هراس به هم انداختیم ماریا به شدت حیرت کرده بود مادر روی کاسه اش رشته پیاز داغ ریخت و ان را داد به دستم و گفت زنگ زدم انگار نبود گوشی را بر نداشت حالا برو ببین اگر هست او را بیاور بالا
    از پله ها پایین رفتم هنوز هم قلبم هنگام دیدارش تند می تپید در را به رویم باز کرد تازه از حمام در امده بود به رویم لبخندی زند و مرا به داخل دعوت کرد
    از خبر امدن ماریا خوشحال شد اش رشته را در بشقاب کشیدم و با دو قاشق به اتاق نشیمن برگشتم مشغول خوردن اش بودیم که پرسید مادرت با پدرت به توافق نرسید
    اش رشته در دهانم تلخ شد و گفتم پدرم به این اسانیها روی خوش نشان نمی دهد
    می خواهی پا در میانی کنیم
    رنگ از رخسارم پرید نه اگر مادر از پس پدر بر نمی اید ما هم بر نمی اییم
    اش خیلی داغ است بعد به نگاه معنی دارش لبخند زدم
    پس از شستن ظرفها رو به او گفتم بیا برویم بالا ماریا از دیدنت خوشحال می شود
    روی مبل لم داد و گفت اقای ستار هم امده
    روبه رویش نشستم و گفتم نه بهش مرخصی نداده اند
    می خواستم امشب ورقه ها را تصحیح کنم کمکم می کنی
    ابرویم را بالا انداختم و گفتم بالا نمی ایی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هیچی نگفت و فقط نگاهم انداخت ناراحت و غمگین از جا بلند شدم و گفتم خیلی خوب هر طور راحتی تا دم در دنبالم امد هنوز منتظر بودم که بگوید می اید ولی او هیچ میلی برای امدن از خود نشان نداد حتی موقع رفتن خداحافظی سردی کرد و در را پشت سر خودش بست به خانه که برگشتم هنوز در این فکر بود که دلیل این رفتارش چه بود شاید هنوز هم به ان تلفن مشکوک فکر می کرد خوب حق داشت مادر و ماریا با هم پچ پچ می کردند مادر گاهی گریه می کرد گاهی دشنام می داد گاهی ارام می نشست
    من در اشپزخانه بودم و برای انالی خیار پوست می کندم برای شام کوکوسبزی درست کردم میز را چیدم و ماریا و مادر را برای صرف شام صدا زدم زنگ به صدا در امد ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود صدای ماریا را شنیدم که می گفت به به فریبرز خان مشتاق دیدار شما خوش امدید
    نفهمیدم چرا فاصله کوتاه اشپزخانه تا نشیمن را دویدم دسته گلی در دست داشت و اراسته و خوش لباس به من لبخند می زد برای انالی هم موز و شکلات و شیرینی خامه ای خریده بود
    شام را در اشپزخانه خوردیم از سالاد کلم من با کلی تعریف فریبرز خورده شد پس از شام ماریا و فریبرز با هم گفت و گو نشستند فریبرز از وضع اب و هوای بم پرسید و کار ستارو چگونگی تسهیلات رفاهی من از امدنش خوشحال و راضی بودم نگاهش مغرورتر از همیشه بود می دانست چقدر خواهان این نگاه مردانه هستم
    که گاهی نگاه مبهمی به سوی من روانه می کرد نفهمیدم معنی نگاهش چیست و از من چه می خواهد
    من و ماریا مدت زیادی کنار هم نشستیم و در رابطه با موضوع نامزدی ام مفصل صحبت کردیم او به من حق داد از بابت پنهان کردن جریان نامزدی ام با بردیا احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشم او رفتار مادر را تایید نمی کرد اما در مورد اینکه ایا باید واقعیت را هر چقدر زشت با فریبرز در میان بگذارم یا نه سکوت می کرد یا از جواب دادن طفره می رفت
    قرار بود ماریا تا شروع تابستان پیش ما بماند مادر و پدر به طور غیابی از هم جدا شدند روزی که روی شناسنامه مادر مهر طلاق زده شد زار زار گریه کرد صدای گریه اش به قدری بلند بود کن فریبرز را به بالا کشانید و بر خلاف میل مادر حقیقت را برایش شرح دادم تا چند دقیقه هیچ نگفت متفکر نشست بعد نگاهی نافذ به من انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت
    فصل امتحانات شروع شده بود و من با وجود تمام گرفتاریهای فکری و روحی با اصرار فریبرز با جدیت درس می خواندم فریبرز در تمام لحظه های سخت امتحانات کنارم بود و با حرفهایش راهنمایی ام می کرد اخرین امتحان را که دادم با خیالی راحت همراه او به خانه برگشتم انگار بار سنگینی را از روی دوشهایم برداشته بودند
    ان شب فریبرز مرا قدم زنان تا رستوران برد
    خوشحالی از اینکه از شر امتحانات خلاص شدی نه
    خیلی فکر نمی کردم با این شرایط از پسشان بر بیایم این را مدیون شما هستم
    هنوز هم شما خطابش می کردم رفتارش ایجاب می کرد که هنوز هم با تشریفات با هم حرف بزنیم
    نظرت در مورد تاریخ عقد و عروسی چیست دیشب ماریا می گفت تا اینجا هست می خواهد شاهد عقد و عروسی مان باشد
    کمی رنگ به رنگ شدم و نفس کم اوردم من از عروسی به حد مرگم می ترسیدم کاش می شد همیشه با هم نامزد بودیم
    صدایم زد کجایی حواست نیست
    چرا داشتم فکر می کردم هر چه شما بگویید
    نکند از ازدواج می ترسی
    لبخند کم رنگی زدم و گفتم نه مگر ترس دارد به خودم گفتم برای تو ترس نه از قبض روح هم بدتر است
    ماندانا هیچ وقت نظرت را در مورد من نگفتی نکند مجبور شدی
    با شتاب گفتم نه این چه حرفی است که می زنید من همیشه به سادگی و صداقت شما غبطه می خورم قلب شما پالک و رئوف است بعد لب پایینم را گزیدم
    از رستوران که بیرون امدیم نفس عمیقی کشید و گفت دوست دارم جشن عروسی ام را در شمال برگزار کنم البته اینجا مراسم عقد و عروسی را بسیار ساده و خودمانی برگزار می کنیم ولی در شمال با ابهت هرچه تمام تر و طبق اداب و رسوم خودمان جشن می گیریم
    هوا گرم بود اما نمی دانم چرا مو بر تنم سیخ شده بود توی دلم گفتم همه چیز در همین تهران ختم می شود وبه شمال نمی کشد چه ارزوهای قشنگی در سر می پروارند کاش همه انها به خوبی و خوشی تحقق می یافت افسوس
    چرا رنگ پریده به نظر می رسی نکند حالت خوش نیست
    بی جهت انکار می کردم
    درک می کنم اینهائ هیجانات پیش از ازدواج است جمعه همین مراسم را برگزار می کنیم تا از این همه اضطراب و پریشانی در بیایی
    لحظه ای نگاهش کردم و دور از چشمش اهی کشیدم
    مادر و ماریا اگر چه از برگزاری عقد و عروسی خوشحال بودند اما ان دو هم با دلهره و ترس دست و پنجه نرم می کردند به خصوص مادر که همیشه به جایی خیره می ماند و گاهی هم نگاهش بر چهره ام مات می شد
    ماریا دلداریمان یم داد نگران نباشید همه چیز به خیرو خوشی تمام می شود وقتی خطبه عقد خوانده شود یعنی همه چیز تمام شده بعد خودش شانه هایش را بالا می انداخت
    صبح روز جمعه ارمینا و خاله رویا به کمک مادر امدند و در و دیوار را تزئین کردند ماریا با سلیقه خودش سفره عقد را چید لباس سپیدی را که مادر برایم تهیه کرده بود پوشیدم استینهایش پفی بود و یقه اش باز زیر ارایش ملایم چهره ام رنگ پریده به نظر می رسیدم چشمانم در هاله ای از خوف و اضطراب فرو رفته بود
    فریبرز ارام و خونسرد بود کت و شلوار سپید پوشیده بود و کراوات زرشکی زده بود وقتی کنارش نشستم بوی خوش اودکلنش مرا به عالمی دیگر برد عاقد مشغول خواندن خطبه عقد شد تنم می لرزید اما احساس خفگی می کردم خدایا مرا ببخش من به این جوان معصوم بد می کنم من مرتکب بزرگترین گناهان شده ام خدایا مرا ببخش
    عروس رفته گل بچیند
    خدایا خودت می دانی که قصداصلی من فریب او نیست می دانم با دلی سیاه و متعفن نمی توانم دوستش بدارم اما به بزرگی خودت قسم دوستش دارم و حاضرم تا اخر عمرم کنیز او باشم
    عروس رفته گلاب بیاورد
    خدایا کمکم کن خودم را از نو بسازم خدایا مهر مرا چنان در دلش ریشه دار کن که پس از رویارویی با حقیقت چاره ای جز بخشیدن من نداشته باشد خدایا به من جرات و شهامت ببخش تا پیش از اینکه همه چیز رو شود خودم ان روی سکه را به او نشان دهم خدایا مرا ببخش
    مادر اهسته به پهلویم زد با صدایی که از احساس گناه می لرزید بله گفتم و اشک به دیده اوردم فریبرز با ارامش و متانت کنارم نشسته بود و به یقین از طوفان درونم بی خبر بود با بله فریبرز همن چند نفر دست زدند و مبارک باد گفتند
    حلقه ازدواج به دست کردیم وبه هم زل زدیم چشمان فریبرز اندیشناک بود و چشمان من پر از گریز هیچ از مراسم بریدن کیک و هلهله اطرافیانم لذت نبردم گویه خطبه مرگ مرا خوانده بودند گویی باید تا ابد در گور زندگی دفن می شدم اری من گنه کار بودم
    وقتی ما را تنها گذاشتند احساس اندوه و افسردگی در من شدت گرفت فریبرز دستم را در دست گرفت و ارام پرسید خیلی خوشحال به نظر نمی رسی به من نمی گویی چرا اینقدر گرفته ای
    چه می توانستم بگویم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم
    او فکر می کرد احساس مرا درک می کند سکوت اختیار کرد تا با خودم خلوت کنم از کنارم برخاست و وری مبل نشست متفکرانه به من خیره شد به من که در گیر احساسات متناقضم بودم
    باید همین حالا همه چیز را به او می گفتم مرگ یک بار شیون هم یک بار اما نه بگذار همه چیز به روال خودش پیش برود چه می گویی ان طور که بدتر است ان وقت هرگز تو را نخواهد بخشید اما چطور به او بگویم کاش راضی به این ازدواج نمی شدم ان وقت هرگز لازم نبود پیش او به گناه خودم اعتراف کنم کاش همین لحظه می مردم بی انکه او افکار و اندیشه اش نسبت به من عوض شود
    پس از اینکه برای خوردن ناهار دور هم جمع شدیم خاله رویا از تاریخ عروسی ارمینا گفت و افزود مراسم عقد و عروسی در مهر ماه همان سال در اصفهان برگزار می شود ارمینا زیاد از حرفهای مادرش خرسند به نظر نمی رسید
    فریبرز هم از انان خواست برای مراسم ما در شمال شرکت کنند وبرای سه روز بعد از انان دعوت کرد
    نگاه معنی داری بین مادر و من و ماریا رد وبدل شد هر سه اه کوتاهی کشیدیم و به فکر فرورفتیم
    وقتی من و فریبرز به طبقه پایین می رفتیم تمام تنم در التهاب می سوخت نیم ساعت دور از چشمان فریبرز با مادر جر و بحث کردم
    امشب همه چیز را برملا می کنم تمام حقایق تلخ را افشا می کنم
    تو غلط می کنی فاتحه ات خوانده است
    فریبرز حقش است بداند با چه زنی ازدواج کرده است من فکرهایم را کرده ام در ضمن با مهریه سنگینی که شما گرفته اید دیگر نگران چه هستید
    مادر از لحن پر ملامت من جا خورد و نتوانست واکنش دیگری نشان دهد پاکت عکسها را توی کیفم گذاشتم و بعد از رفتن خاله رویا با بدرقه چشمان پر اضطراب مادر و ماریا به خانه بخت رفتم
    اتاق حجله اماده بود فریبرز کت و شلوارش را عوض کرده بود و لباس راحتی خانه پوشیده بود من لباسم را عوض نکرده بودم نگاه پر محبت فریبرز بر چهره ام تابید
    نیم خواهی بخوابی
    از لحن ارام صدایش کمی دلم از تاب و تب افتاد به چشمانش نگریستم ایا این چشمها پس از افشای حقیقت هم عاشقانه نگاهم می کند
    هنوز در تردید و دو دلی سیر می کردم هنوز شهامت لازم را پیدا نکرده بودم من دوستش داشتم و باید حقیقت را به او می گفتم همین که تا حالا سکوت کرده بودم ظلم بزرگی در حق او مرتکب شده بودم کمی این پا و ان پا کردم از این صندلی به ان صندلی رفتم اب خوردم شربت نوشیدم چای خوردم و بعد بی قرار تر از قبل روی مبل نشستم
    با دستان مهربانش دستهای یخ زده من را نوازش کرد "چرا خودت را باختی می خواهی با هم صحبت کنیم "
    اهسته سرم را تکان دادم "فریبرز شاید شب زفاف برای هر دختر و پسری خوش یمن و مبارک باشد از اینکه من را شایسته همسری بیش از اینکه خوشحال باشم غمگینم تو قلبت پاک و دست نخورده است من انی نیستم که تو فکرمی کنی
    چشمانش هر لحظه گشادتر می شدند من که نمی فهمم چه می گویی شاید بیش از حد هیجانزده هستی خودت را با این افکار ازار نده
    بغضم را به سختی بلعیدم و گفتم نه بگذارید باید اعتراف کنم من لایق همسری شما نیستم من من نتوانستم ادامه دهم از فشار بغض داشتم خفه می شدم
    برایم اب ریخت و سعی کرد ارامم کند ببین عزیز من به خودت فشار نیاور امشب بروبالا پیش خواهر و مادرت وضع روحی ات هیچ مناسب نیست
    بیشتر شرمگین شدم مهربانی و سادگی او اراده مرا برای بر ملا ساختن حقیقت راسخ تر می کرد هر چند بغض کرده بودم و خوب نمی توانستم بگویم اما بریده بریده انچه را باید می گفتم گفتم و انچه را نتوانستم با نشان دادن عکسها کامل کردم
    نمی دانم در قلبش چه می گذشت اما چهره اش لحظه به لحظه در هم رفت و نگاهش تیره تر گشت من نفس نفس می زدم و در انتظار شدیدترین برخورد ها بودم گاهی نگاه از عکس بر یم داشت و ناباورانه به صورت من زل می زد و دوباره با نفرت و انزجار عکسها را یکی یکی از نظر می گذراند من سبک شده بودم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بودم دیگر مهم نبود چه واکنش از خود نشان می دهد اما عاقبت اشتفشان فوران کرد عکسها را به زمین پرت کرد و با دستهایی مشت کرده به طرف اشپزخانه رفت دیوانه وار تمام ظرفهای چینی و کریستال را از قفسه ها بیرون اورد و بر کف اشپزخانه کوبید فنجانها پارچ و قوری هم از خشمش رد امان نماندند در حین شکستن عربده می کشید محکم به صندلی چسبیده بودم می دانستم به جای این شکستنیها باید مرا تنبیه می کرد تمام تابلوها را از روی دیوار کند و زیر پایش خرد کرد فریاد می زد مرا چه راحت به بازی گرفتید چه ساده و ابله بودم که نفهمیدم چه نقشه ای در سر دارید
    به طرفم امد انگشت تهدیدش را به طرفم گرفت تو مادرت پیش خودتان گفتید چه ابلهی بهتر از فریبرز چه هالویی بهتر از فریبرز یک پسر دهاتی احمق برای سرپوش نهادن بر این ننگ خوب تله ای برای من گذاشتید گریه نکن خوب می فهمم زیر این چهره به ظاهر زیبا و معصوم چه بازیگر خوش نقشی را قایم کرده ای

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد ليوانها را روي ميز محكم به ديوار كوبيد . صداي خرد شدنش همه جا منعكس شد .. چشمانش يك كاسه خون شده بود و رنگ چهره اش مثل گچ سپيد بود .

    " تو امروز مرا از خودم بيزار كردي . از اينكه تا اين حد احمق و ابله بودم آره ! از سادگي و صداقت من سوء استفاده كرديد...نمي بخشمتان . مادر حقه بازت با دسيسه و ترفند تو را پيش من گذاشت تا شايد تسليم هوا و هوس شيطاني پشوم و تمام گناهان را بر گردن من بيندازيد ... برو از اين خانه بيرون . حالم از ديدنت به هم مي خورد . شب عروسي برايم آلبوم عكس مي آوري. بهتر از اين نمي شود ! گمشو از جلوي چشمانم دور شو."

    به هق هق افتاده بودم . هرچند خودم را براي واكنش او آماده كرده بودم . اما براي من شكستن او از تحقير شدن خودم سختر بود . مادر و ماريا در آغو ش هم بين راه پله ايستاده بودند و رعب و وحشت از نگاهشان مي باريد . فريبرز نگاهي پر از انزجار و خشم به سويشان روانه كرد و گفت:" بفرماييد . اين هم دختر شما . آنقدر گستاخ است كه شب زفاف پرده از بي شرمي هاي خودش بر مي دارد . عكسهاي مبتذل خودش را نشان مي دهد ... به خدا اگر به او رحم نكرده بودم الان بايد سرش را بريده باشم! به روح پدرم خيلي بهش رحم كردم..."

    در چشمانش آنقدر صلابت و اراده ديده مي شد كه من و مادر و ماريا فهميديم مي توانست اين كار را انجام دهد ... در حالي كه دستش به در چسبيده بود با همان فرياد پر غضبش رو به من گفت:" فردا همه چيز را تمام مي كنيم...همان بهتر كه شروع نشده تمام شود ."

    وقتي در را محكم پشت سر خودش بست با صداي بلند گريستم . مرايا و مادر زير بغلم را گرفتند .و به زحمت مرا از پله ها بالا بردند
    مادر سرزنشم کرد همین را می خواستی دیدی چه کار کرد
    ماریا رو به مادر گفت شما را به خدا ولش کنید مادر مانی وضع خوبی ندارد
    کاش فقط وضع خوبی نداشتم تمام تنم درد می کرد قلبم در هم فشرده می شد و گلویم می سوخت بر موهایم چنگ می انداختم و بردیا را لعن و نفرین می کردم می دانستم با او چه کرده ام با قلب بی ریا و بی الایش او اری خدای من حق دارد مرا نبخشد حق دارد فردا طلاقم بدهد من به او که بد نه که ظلم نه برایش فاجعه افریدم او را با یک دنیا ارزو در شب زفاف از خودم و از زندگی بیزار کردم نه مادر می توانست ارامم کند نه ماریا می توانست دلداریم دهد
    هر کدام تا صبح گوشه ای چمباته زده بودیم و در انتظار فردا خواب از چشمانمان گریخته بود تنها انالی بود که پاک و معصومانه دیده زیبایش را به دست خواب سپرده بود کاش همه عمر چون کودکیمان پاک و بی الایش و معصوم بودیم مادر که گاهی ناله سر می داد و دوباره سرش را به دیوار می چسباند
    نمی دانم که چشمانم برهم افتاد اما یادم است سینه خونین اسمان از گوشه پنجره نمایان بود با صدای انالی دیده از هم گشودم ماریا هنوز چرت می زد انالی را در اغوش کشیدم و ارامش کردم با دیدن جای خالی مادر و در نیمه باز وحشتزده به همراه انالی از پله ها پایین رفتم از لای در نیمه باز صدای جر و بحث ان دو را شنیدم
    ما قصدمان فریب دادن تو نبود خودت پیشنهاد ازدواج به ماندانا دادی
    صدای فریبرز ارام تر از شب پیش بود اما هنوز هم کینه توزانه بود
    بله ولی می توانستید قبل زا خطبه عقد این حقیقت را بر ملا کنید چرا وقتی همه چیز تمام شد راستگو شدید
    مادر نه علنی ولی سعی داشت او را از بابت طلاق و مهریه بترساند با طلاق که چیزی حل نمی شود مهریه ماندانا خیلی بالاست از پس پرداختش بر نمی ایی
    فریبرز با لجاجت گفت اگر لازم باشد این خانه را اتش می زنم زیر قیمت می فروشم و مهریه را می پردازم حتی اگر لازم باشد زمین شمالم را هم بفروشم می فروشم
    فکر می کنم مادر زیاد از این بابت ناراحت نشد به هر حال فکرهایت را بکن طلاق حق مسلم توست
    مادر که از در بیرون امد با دیدن من تعجب کرد انالی را به دستش دادم و گفتم شما بروید می خواهم با او حرف بزنم
    مادر انالی را بوسید و گفت یک ساعت است دارم با او حرف می زنم تا راضی شود و تو را ببخشد ولی اهل این حرفها نیست حتی مهریه سنگین تو هم نمی تواند جلوی تصمیممش را بگیرد بیا برویم بالا
    سرم را تکان دادم و گفتم نه باید خودم با او صحبت کنم
    شانه اش را بالا انداخت و به ارامی از پله ها بالا رفت
    در هنوز باز بود و من بی انکه ضربه ای به در بزنم قدم به داخل گذاشتم او روی مبل پشت به من نشسته بود با صدای بسته شدن در به عقب برگشت نگاهش مثل دیشب سرکش و یاغی به نظر نمی رسید اما در برکه سبز نگاهش غم و اندوه شناور بود
    خرده های ظرفهای شکسته را جمع کرده بود برگشت وبا صدای پر تحکم گفت امدی اینجا که چی مگر نگفتم نمی خواهم ببینمت
    به خودم جراتی دادم و گامی به سوی او برداشتم وقتی مرا جلوی خودش دید از جا برخاست و با لحنی خشن گفت همین الان از اینجا برو بیرون خودت را برای رفتن به محضر اماده کن قبل از اینکه ناممان در شناسنامه هم نوشته شود باید خطبه عقد را باطل کنیم
    اگر چه قلبم با هر کلمه ای که بر زبان می اورد زخم یم خورد اما هرگز از یاد نمی بردم که او حق دارد سرم را پایین انداختم و گفتم شما خیلی بیشتر از اینها حق دارید من خیلی به شما بد کردم حقش این بود که پیش از اینکه مراسم عقد برگزار شود واقعیت را به شما می گفتم ولی به من هم حق بدهید که اعتراف به این حقیقت تا چه حد سخت و کشنده وبد فریبرز خواهش می کنم مرا ببخش و فرصتی برای جبران در اختیارم قرار بده قول می دهم تا اخر عمر همانی باشم که تو می خواهی قول می دهم هر گز دست از پا خطا نکنم
    مشت محکمی روی میز عسلی کوبید و با صدای بلند گفت ساکت کاری که تو با من کردی هیچ کس تا امروز نکرده بود تو همه امال و ارزوهایم را بر باد دادی عشق و علاقه و احساسم را به بازی گرفتی و مغرورانه به صدای شکستن وجودم گوش سپردی تو با هیچ تنبیهی نمی توانی تاوان شکست احساس و عاطفه ان را پس بدهی دیگر نمی توانم به زندگی کردن در کنار تو فکر کنم چون تو همه ارزوهایم را به باد دادی بروخودت را برای رفتن به محضر اماد کن جمله اخر را با لحنی حزن الود بیان کرد
    دوباره روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت جلوی پایش زانو زدم و التماس امیز گفتم خواهش می کنم به من فرصت بده طلاق پایان کار من و تو نیست من خودم فریب خورده بود باور کن به تمام مقدساتی که می پرستی قسم قصدم فریب دادن تو نبود چون دوستت داشتم فریبرز من دوستت دارم دوستت دارم و بعد به گریه افتادم
    نخستین باری بود که به او می گفتم چقدر دوستش دارم در اینه شفاف نگاهش سایه کم رنگ عشقی عمیق هویدا شد چند دقیقه به چشمان نادم و پر از خواهش من نگاه کرد و نمی دانم چرا از سکوت او قلبم به تپش افتاده بود
    وقتی سکوت را شکست و گفت باوجود اینکه سزاوار بخشش و گذشت نیستی ولی از طلاق صرف نظر می کنم اما انتظار یک زندگی عادی را نداشته باش
    هاج و واج نگاهش می کردم یعنی باید باور کنم که مرا بخشیده است و از طلاق دادن من صرف نظر کرده است
    از اینجا دیگر خوشم نمی اید حتی از شغلی که دارم هم دیگر راضی نیستم می خواهم برگردم به دیار خودم تو هم اگر می خواهی با من زندگی کنی باید همراهی ام کنی باید همانطور باشی که من می خواهم حق دیدن پدر و مادر و خواهر و فامیلت را هم نداری تا اخر زندگیمان هیچ رابطه زناشویی هم نخواهیم داشت خوب فکرهایت را بکن در واقع این زندگی تنبیه تدریجی تو محسوب می شود این را هم بخاطر داشته باش که هیچ وقت این برنامه عوض نخواهد شد اگر فکر می کنی می توانی به این نوع زندگی عادت کنی همین فردا ترتیب رفتنمان را می دهم در غیر این صورت برای رفتن به محضر مشکلی ندارم
    اگر چه شرایط زندگی که شرح داده بود سخت و غیر ممکن به نظر می رسید اما چون دوستش داشتم نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم هر چند طلاق و جدایی به نظر من از ادامه این نوع زندگی بهتر بود
    لبخند اشک الودی تحویلش دادم و گفتم من فکرهایم را کرده ام هر جا بروی و هر طور بخواهی خواهم بود تشکر می کنم از اینکه فکر طلاق را از سرت دور کردی
    لحظه ای نگاهش در نگاهم ثابت ماند بعد نفس عمیقی کشید و وقتی که مرا اماده رفتن دید گفت به مادرت بگو به فکر خانه ای برای خودش باشد اینجا را در اسرع وقت زیر قیمت خواهم فروخت
    چه کسی گفته باید خوشحال باشم مگر چه اتفاق خوبی در زندگی من افتاده بود
    چه می گویی در مقایسه با شب پیش من امروز خیلی خوشبخت بودم
    مادر و ماریا نا باورانه به دهان من چشم دوختند
    راست می گویی مانی تو بهش چی گفتی
    با افتخار گفتم قبول کرد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر بر خلاف انتظارم ملامتم نکرد و گفت کار خوبی کردی مانی من از ته قلبم ارزو می کردم او تو را ببخشد حالا مهمه نیست که ما را می بینی یا نمی بینی وقتی در کنار او باشی همین کافی است خوب می دانم تا چه حد دوستش داری
    حرفهای مادر مرا به گریه انداخت ولی مادر اخر شما چی تکلیف شما چه می شود
    مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت خدا بزرگ است
    ماریا پس از کمی فکر کردن لبخند زنان گفت مادر را با خودم می برم ستار خیلی خوشحال می شود چون از دست نق زدنهای من راحت می شود
    معلوم بود مادر از پیشنها ماریا خوشحال است اما به روی خودش نیاورد
    نه مزاحم شما نمی شوم عاقبت جایی برای من پیدا می شود
    ماریا مادر را در اغوش کشید وبا اصرار گفت خواهش می کنم قبول کنید مادر هم من دیگر تنها نیستم و هم شما باور کنید ستار از من هم خوشحال تر می شود
    مادر نگاهش به من بود گفت باشه ماری ممنونم که به فکر من هستی بعد سر در اغوش ماریا گذاشت و گریه کرد
    روز بعد سمساری امد و تمام لوازم خانه زیر قیمت خرید مادر فقط از فروش دستگاه بافندگی اجتناب کرد توضیح داد نه نمی خواهم سربار کسی باشم با این ماشین می توانم احتیاجاتم را بر اورده کنم
    وقتی اسباب و اثاثیه را توی ماشین می گذاشتند همگی به ارامی اشک می ریختیم می دانستیم تک تک ان وسایل جزیی از زندگیمان است که این چنین به حراج گذاشته شده است
    ماریا و مادر با پرواز عصر می رفتند هنگام خداحافظی هیچ کداممان نتوانستیم کلمه ای برزبان بیاوریم با اینکه خوب می دانستیم این شاید اخرین دیدار عمرمان باشد اما نتوانستیم ان طور که باید از هم خداحافظی کنیم
    عاقبت میان بغض و گریه مادرم سرم را بر سینه فشر د گفت تو را به خدا می سپارم و دعا می کنم خدا هر لحظه مهرت را در سینه فریبرز افزون کند
    خوب می دانستم مادر هیچ وقت نمی خواست سربار کسی باشد اما امروز تسلیم سرنوشت شده بود
    مارد شاید در حق تو بد کرده باشم اگر طلاق می گرفتم مجبور به رفتن نبودی
    مادر اشک می ریخت و به ارامی زیر گوشم گفت ان وقت چطور می توانستم هر روز شاهد افسردگی و ماتم تو باشم من که خوب می دانم تا چه حد فریبرز را دوست داری نگران من نباش زندگی ات را بساز هر کداممان در گذشته اشتباهاتی را مرتکب شده ایم که امروز باید به خاطرشان تنبیه شویم باید سعی کنیم دیگر هیچ اشتباهی نکنیم
    دوباره با گریه همدیگر را در اغوش فشردیم دلم می خواست بیشتر نگاهشان کنم تا سیر شوم اما راننده اژانس جلوی در انتظارشان را می کشید
    با هق هق و نادله دل از همدیگر کندیم انالی را بوسیدم و همه را به خدا سپردم هرگز چشمان غمزده مادر و ماریا را از یاد نخواهم برد دستی که برای خداحافظی بالا اورده بودم تا مدتها پس از رفتن ماشین بی حرکت در هوا مانده بود اشک در نگاهم خشکیده بود ایا من اشتباه کرده بودم ایا می توانستم دوری از انان را تحمل کنم
    خانه فروش رفت ما هم چمدانهایمان را بسته بودیم فریبرز اهمیتی به ناراحتی من نمی داد هنگام رفتن نگاه عمیقی به سرتاسر خانه انداختم و گفتم خداحافظ لحظه های غمگین و خداحافظ پدر که ترکمان کردی و زندگی دیگری برگزیدی خداحافظ مهبد بازیگوش و شیطان خداحافظ ماریا مادر هرگز فراموشتان نخواهم کرد
    وقتی از پله ها پایین می رفتم نیروی عجیبی وادارم کرد به عقب برگردم مادربزرگ بود که برایم دست تکان می داد با بغض و گریه گفتم خداحافظ مادر بزرگ این تاوان سکوت تلخ و ننگین من است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ماندانا پس چرا نمی ایی
    خداحافظ مادربزرگ اینجا دیگر کسی مزاحم تو نمی شود اسوده باش
    ماندانا به شب برمی خوریم زود باش دیگر
    اشکهایم را پاک کردم و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفتم چشمانم هیچ جا را نمی دید برای اینکه از پله ها پرت نشوم محکم به دیوار چسبیدم خدایا هیچ وقت چنین روزی را در زندگی ام پیش بینی نمی کردم چقدر از این خانه با سکوت دهشتناکش بیزار بودم
    رهسپار جاده ای بودیم که ما را با زندگی تازه ای پیوند می داد اما کسی پشت سرم اب نریخت در طول راه چشمانم را روی هم گذاشته بودم و بی انکه به اطرافم توجهی نشان بدهم چرت می زدم چقدر این رفتن با مسافرت نوروزیمان فرق می کرد ان وقت فریبرز با شور و احساس در طول راه برایم اواز می خواند و با هم مشاعره می کردیم اما امروز او مثل غریبه ای به رانندگی و جاده می اندیشید و من به جدایی و رفتن فکر می کردم در طول راه چندید بار حالم بدشد و او مجبور شد ماشین را نگه دارد نگران نگاهش بودم اما لبانش مهر خاموشی خورده بود
    ننه ملوک و مارجان به استقبالمان امدند فریبرز به زبان محلی در مورد من توضیحی به اناان داد لابد جریان ازدواجمان را برایشان شرح داده بود که ان طور مات و مبهوت به من زل زده بودند
    چمدانها را در دست گرفت و به طرف ساختمان رفت من هم دنبالش دویدم شب بود و خستگی راه به تنم نشسته بود مارجان برایمان نیمرو درست کرد و مقابلمان گذاشت گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و گاهی به فریبرز اشتهایی برای خوردن نداشتم
    فریبرز که لقمه بزرگی برای خودش درست کرده بود و کفت چرا دست به کار نمی شوی
    نگاهش کردم و گفتم گرسنه نیستم می خواهم بخوابم
    لحنش نوعی دستور محسوب می شد غذایت را بخور بعد به فکر خواب باش
    به ناچار و بی میل دو سه لقمه کوچک بر دهان بردم از بس بالا اورده بودم دلم درد می کرد
    مارجان و ننه ملوک با درک خستگی ما زود خداحافظی کردند و رفتند پس از جمع کردن سفره منتظر حرفی از جانب او بودم
    فهمیدم باید جدا از او بخوابم همان جا به پشتی لم داده بود و فکر می کرد وقتی متوجه سنگینی نگاه من شد سرش را بلند کرد و نگاه استفهام امیزش را به دیده ام پاشید چیه کار داری
    لبخند حزن الودی بر لب اوردم و گفتم نه شما نمی خوابید
    پاهایش را دراز کرد و کمی کش و قوس رفت و گفت به من چه کار داری تو برو بخواب
    اهسته شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم همه چیز سرجای خودش بود حتی تل سپیدی که انجا جا گذاشته بودم هنوز روی میز بود به ارامی روی تخت خزیدم و دعا کردم هر چه سریع تر بخوابم اما مگر خوابم می برد این سومین شب زندگی مشترکمان بود اما چه زندگی ای من با پای خود و به میل خود به شکنجه گاه امده بودم مادرم را به خدا سپردم و خودم را به فریبرز گمان نکنم به من خیلی سخت بگذرد شاید نرم نرمک دلش به سمت من کشیده شود خدایااز تو می خواهم دل او را به سوی من بکشانی
    صبح که از خواب بیدار شدم افتاب نصفی از مسیرش را پیموده بود با عجله تختم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم او پرده ها را کشیده بود و لباس مرتبی به تن داشت سلامم را به ارامی پاسخ گفت و امروز چون خسته بودی تا این وقت روز خوابیدی از فردا پیش از طلوع افتاب بیدار می شوی حالا برو برای خودت صبحانه اماده کن
    می دانستم نباید متظر باشم مارجان و ننه ملوک برایم سفره پهن کنند من دیگر مهمان نبودم با لج به اشپزخانه رفتم و از یخچال مربای بهار نارنج و کره حیوانی را برداشتم از او پرسیدم شما صبحانه خوردید
    کارد اشپزخانه را ازکشو بیرون اورد و گفت اره با ننه ملوک خوردم با حرص استکان را توی نعلبکی گذاشتم نگاهی به من انداخت ولی هیچ نگفت وقتی از اشپزخانه بیرون می رفت گفت صبحانه ات را که خوردی بیا توی اتاقم با تو کار دارم
    تنهایی صبحانه خوردن به من نچسبید مدام به فکر فرو می رفتم چای دوباره سرد شد و من ان را عوض کردم خدایا یعنی طاقت این زندگی را دارم می دانم خیلی زود کم می اورم
    پس از شستن ظرفهای صبحانه دستهایم را خشک کردم و به طرف اتاق فریبرز رفتم در زد و با صدای او با قدم به اتاقش گذاشتم همه جا مرتب بود پشت میز تحریر چوب گردو نشسته بود و چندین برگه و دفتر و کتاب مقابلش قرار داشت روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا یاد من بیفتد عاقبت دست از کار کشید دستهایش را روی میز در هم گره کرد و نگاه نه چندان پر مهری به من انداخت لحنش هم دست کمی از نگاه سردش نداشت ببین ماندانا من و تو باید به یک زندگی غیر عادی در کنار هم عادت کنیم شاید اگر از هم جدا می شدیم وضع زندگیمان بهتر بود اما در طایفه ما طلاق کار خیلی منفوری است من هم نمی خواستم سنت شکن این ایین مقدس باشم پس تو مجبور هستی با این زندگی خودت را وفق دهی دوست دارم زبان محلی را خیلی زود یاد بگیری و به زبان ما صحبت کنی کارهای معمول خانه را از مارجان و ننه ملوک بیاموز رفته رفته باید تمام کارها را خودت انجام دهی
    من خط کش روی میز را با حرص و لج به چپ و راست می چرخاندم کاغذ را از توی کشو در اورد و نشان من داد بخوان ببین چی نوشته
    با کنجکاوی خواندم دهانم از فرط حیرت و تعجب باز مانده بود دعوت رسیم اموزش و پرورش از فریبرز برای تدریس در کالج تهران بود کاغذ را از دستم گرت و با لبخند پر حسرتی گفت من دیگر به تدریس و ارتقای شغلی فکر نمی کنم پس از کاری که با من کردی بسیاری از ارزوهایم را کنار گذاشتم
    بعد نامه را در مقابل چشمان بهت زده ام پاره کرد و در سطل زباله انداخت خیره به چشمانم ادامه داد با پول فروش خانه قصد دارم زمینهای کشاورزیمان را پس بگیرم مقداری هم می گذارم در بانک ببینم از برنج کاری چیزی می دانی یا نه
    نمی دانم چرا خوشحال بنودم برایم قابل درک نبود که چطور حاضر شد کار کردن روی زمین را به تدریس در بهترین کالج کشور ترجیح بدهد اه اندوهباری کشیدم و در پاسخ به چشمان منتظرش گفتم چیزی نمی دانم با خونسردی گفت یاد می گیری و از نگاه پر غیظ من گریخت از جا بلند شد و گفت خیلی خوب برو ببین ننه ملوک یا مارجان کاری ندارند کمک کنی
    غمگین وافسرده بلند شدم اهمیتی به ناراحتی من نداد لحظه ای مقابلش ایستادم واکنشی به ناراحتی من نشان نداد از مقابلش گذشتم و با گامهای بلند به طرف خانه گلی پیش رفتم
    هوا صاف و افتابی بود مارجان برنج پاک می کرد
    سلام مارجان کمک نمی خواهی به زبان محلی پاسخ گفت گیج و منگ گفتم نفهمیدم دوباره به زبان محلی حرفهایش را تکرار کرد و از مقابلم گذشت و به طرف حوض اب رفت پس فریبرز کار خودش را کرده بود لابد از انان خواسته بود که با من فارسی صحبت نکند
    مارجان نگاهی به من انداخت فهمید منظورش را درک نکردم بلند شد و از انباری جارویی برداشت و به دستم داد تازه فهمیدم معنی کلمه ساجه جارو است و مشغول جارو شدن شدم به این فکر می کردم که چرا اینجا هستم چرا طلاق نگرفتم و خودم را تسلیم این زندگی پرنکبت کردم
    بعد از تمام شدن جارو به طرف ننه ملوک رفتم او بادمجان سرخ می کرد پس از سرخ کردن انها را با سبزی مخصوص پر کرد و در دیگ چید و کمی اب رویشان ریخت
    چی درست می کنی
    ننه ملوک لبخند زد و برایم توضیح داد ولی من نفهمیدم چه گفت بعد دیدم با مارجان در مورد گوجه فرنگی حرف می زنند
    پرسیدم گوجه ندارید
    هر دو نگاهم کردند و خندیدند با عجله به خانه برگشتم و با برداشتن پول و سبد از خانه بیرون رفتم فریبرز را سر راهم ندیدم لابد رفته بود دنبال زمین می دانستم بازار کجاست دفعه پیش همراه فریبرز کلی خرید کرده بودیم تمام راه تا بازار را قدم زدم با دیدن گوجه های تازه به وجد امدم مقداری گوجه فرنگی خریدم و به میوه های تازه دیگر نگاه کردم با دیدن الوچه و گیلاس و الو زرد به هوس افتادم که از هر کدام مقداری بخرم و به خانه ببرم رفت و برگشتم یک ساعت طول کشید ننه ملوک و مارجان با نگاهی بیمناک به من زل زده بودند چشمانم به فریبرز افتاد که خشمگین و غضبناک نگاهم می کرد
    اب دهانم خشک شد چرا این طوری نگاهم می کند همان جا کنار در ورودی خشکم زد فریبرز به طرفم امد چهره اش در هم بود از لحن عتاب امیزش نزدیک بود اشکم در بیاید
    کجا رفته بودی
    صدایم می لرزید رفته بودم گوجه ...
    حرف توی دهانم ماسید فریاد زد کی به تو گفته سرخود به بازار بروی و خرید کنی بعد با همان سرعت لگد محکمی به سبد زد و محتویاتش به زمین پخش شد احساس کردم بیشتر از گوجه ها دل من بود که له شد انگشتش را به نشانه تهدید به طرفم گرفت و گفت بار اخرت باشد که بدون اجازه من سرخود از خانه بیرون می روی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/