صفحه 8 از 26 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرنـس با نفرت غـرید:(تو؟...تو یک ذره هم نمی تـونی حدس بـزنی چرا وچقدر!اگه تو هم اونشب اونجا بودی و...و اگه می اومدی و می دیدی که...)و بهزحمت خود راکنترل کرد و قدمی عقب گذاشت:(قصد ندارم بخاطر یک تکه جواهر باتو در بیفتم!)
    و چرخید تا برگرددکه براین غرید:(چرا حرفت رو تموم نمی کنی؟)
    پرنس با خستگی زمزمه کرد:(برای حرف زدن دیگه خیلی دیره!)و به سوی ویرجینیا رفت:(بیا بریم,سر راه چیزی شبیه اون می خرم...)
    و با خود ادامه داد:(اون توی هیچ مراسمی بدون گردنبندش نمی شد!)
    براین باگیجی نالید:(تو رو خدا پرنس...بگو من چکارکردم؟)
    اما پرنس بازوی ویرجینیا راگرفت و با خود بیرون کشید.
    هـنوز به پای پله ها نرسیده بودندکه لوسی وکارل همراه یک زن موکوتاه شیکپوش وارد سالن شدند.با دیدن ویرجینیاآه از نهاد لوسی برآمد:(تو چکارکردیپرنس؟)وپیش دوید:(اونو با این وضع کجا میبری؟)
    پرنس انگارکور وکر بود.خونسردانه از میان آنهاگذشت و ویرجینیا را هم با خود به سوی در برد.کارل داد زد:(باز چه نقشه ای داری لعنتی؟!)
    با ورودبه حیاط,لوسی دنبالشان دوید:(صبرکن...تو نمی تونی اونو اینطوری ببری...)
    ویرجینیاکم کم می ترسید.به ماشین سیاهی که تا وسط حیاط آمده بودوچمنها راله کرده بود,می رسیدند. ویرجینیا متعجب شد.آن هم ماشین پرنس بود!؟لوسی دستبردار نبود:(ویرجینیا تو نباید با اون بری...) ویـرجینیا از روی بیچـارگینگاهی به عـقب انداخت.بـراین در ایوان بود اماکارل در پی لوسی می آمد. بارسیدن به ماشین,پرنس در را بازکرد و او را داخل هل داد:(سوار شو!)
    ویـرجینیا خـود را بر صندلی جلـو انداخت و پـرنس در راکوبید.سریع ماشین رادور زد و پشت فرمان قرار گرفت لوسی خود را به سختی رساند و دست بر دستگیرهی ماشین انداخت:(بیا پایین ویرجینیا...)
    اما پرنس دکمه را زد و درها قفل شدند.لوسی خشمگین تر داد زد:(تو نباید اونو ببری!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اینبارشیشه ها بالارفتند و ضبط روشن شد!لوسی کف دستهایش را به شیشه کوبید و بازچیزهایی گفت اما دیگـر شنیده نمی شد!ویرجـینیا بـا وحشت به چهره یبـرافروخته ی لوسی نگاه کـرد و تـرسش بیشتر شد.
    ماشین حرکت کرد.کمی عقب رفت و بعد یک چرخ بزرگ زد باز چمنها را له کـرد وبه سوی در حـیاط سرعت گرفت.ویرجینیا باآوارگی به نیم رخ پرنس خیره شد.چیزیدر نگاه خشمگین وچهره ی جدی اش موج می زدکـه ویرجینیا نمی توانست معـنیکند!بـا ورود به خیابان اصلی,پرنـس ضبط را خامـوش کرد و پنجره ها رابـازکرد.بـاد به داخل کوبیـد و موهای زرد او را وحشـیانه بـه رقصدرآورد.ویرجیـنیا هر لحظه بـیشتر از قـبل می ترسید.احساس می کـرد به سویخطـر و برانگیختن خشـم و نفرت همه ی عالم می رود وگرنه چرا باید لوسی وبقیه چـنان عکس العمل بزرگی نشـان می دادند؟!صدای پـرنس او را از تفکراتشخارج کرد:(لازم نیست بترسی...)
    ویرجینیا دوباره به او نگاه کرد و او در حالی که همچنان چشم به راه داشتادامه داد:(توهمه چیز رو بسپار به من,اونها همشون دروغگو و ترسو وریاکارند.هیچکس مثل من واقعیتها رو نمی دونه تو هم تازه اومدی وکسی رو نمیشناسی اما باید بدونی اون پیرمرد شیطانه و هرکی طرف اون باشه همدستشیطانه!)
    واقعیتها؟شیطان؟ویرجینیاگی ج تر شده بود.یعنی پرنس از او استفاده میکرد؟ظاهراً در یک طرف جمعـیتی دوازده سیزده نفـری بود و طرف دیگر فـقـط یکنفـر...پـرنس!باید به کـدام طرف می رفت؟آیـا اکثریت حقیقت را می گفتند یااقلیت؟اصلاًحقیقت چه بود؟بعد از مدتی ماشین به بزرگراهی وارد شد و بـدسلیقـه درگـوشه ای پـارک کرد.پـرنس پیاده شـد و بـه سوی فـروشگاه عظـیمیکه سمت راستـشان بـود,دوید و
    ویرجینیا را در دلهره و انتظار تنهاگذاشت.بعد از حداکثر سه دقیقه که بـرایویرجینیا سه ساعت بـنظرآمده بود پرنس برگشت.جعبه ای بـا روکش مخمل قـرمزدر دست داشت.بـه محض سوار شدن آنرا بـه آغوش ویرجینیا انداخت:(اینو بزن!)
    و چون ماشین را خاموش نکرده بود فقط دنـده عـوض کرد و راه افـتاد.داخلجعبه یک گردنبند نقـره ای بـسیار سنگین و بزرگی بودکه بـا الماسهایرنگارنگ که غیـر قابل شمارش بودند,تزئین شده بود.ویرجینیا با هیجانگفت:(اینو برای من خریدی؟!)
    (مسلمه...بینداز دورگردنت!)
    ویرجینیا با شوق از اولین و بهترین هدیه از طرف پرنس,آنرا دورگردنشآویخت.سرد بود و دورگردنـش را تا یک وجب از سینه اش پوشاند.ویرجینیا هنوزباورش نمی شد:(این عالیه پرنس تو...مطمعنی اینو به من می دی؟)
    پرنس یک نگاه گذرا به او انداخت و لبخندزد:(البته...خودشه!)
    (متشکرم...واقعاً متشکرم,حتماً خیلی گرون بوده...)
    (ما به زیر صد هزار دلارگرون نمی گیم!)
    (صد؟!این چند شده؟)
    (گرون!)
    ویرجـینیا دچـار سرگیجه شـد.زیـادترین پولی که او در عمرش دیده بود بیستهزار دلاری بودکه پدرش برای خرید مزرعه جمع کرده بودآنهم باکلی قرض و زحمتو قناعت!بله دنیای ثروت خیره کننده بود!
    بعداز چند دقیقه جلوی ساختمان بسیار بزرگی ایستادند.ماشینهای آخرین مدل ولیموزینهای سیاه و سفید مقابلش صف بسته بودند ویک یک مهمانان از داخلش درمی آمدند.در نور عصر,هتل پلازا همچون کاخ ورسای بـنظر می آمد.پرنس کناریپارک کـرد و با عـجله خود را بیرون انداخت.ویرجینیا هم پیاده شد و پرنسماشین را دور زد و دست او را دور بازویش انداخت:(منو بگیر و در هـیچشرایطی ول نکن و فـقـط لبخند بزن,انگارکه از بودن با من خیلی لذت می بری!)
    ویـرجینیا با علاقه خود را به او فشرد و خندید.چطور پرنس نمی توانست بفهمدویرجینیا واقعاً از بودن با او غـرق لـذت است؟با وجـود هیجـان وکـفشهایپـاشنه بلند,ویرجیـنیا به سختی راه افـتاد.جوانی در یـونیفرم مخصوص پیشآمد اما پرنس سویچ را داخل جیب خود انداخت: (لازم نیست...الان برمی گردیم.)
    بناگه صدای ترمز شدیدماشینی هر دو را متوقف کرد.پرنس نگاهی به پشت سرشانانداخت:(براین وکارل و لوسی,خوشحالم که اومدند,دلم نمی خواست چیزی از دستبدند!)و دست ویرجینیا راکه دور بازویش بود لمس کرد:(اولین پارتی رسمیتو...متاسفم که کوتاه خواهد بود!)
    ویرجینیا منظورش را نفهمید و طبق معمول فرصت هم نکرد بپرسد.هنوز راهنیفتاده بودندکه جوان دیگری درکت شلوار سیاه و بسیار شیکی از داخل هتلدرآمد ومقابل در ایستاد:(متاسفم پرنس اما نمی تونم اجازه بدم!)
    پرنس ایستاد:(کی بهت خبر داد؟معشوقه ات!؟)
    پسر نگاه کجی به ویرجینیا انداخت:(خواهش می کنم پرنس...از اینجا ببرش!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (بیاکنار تادسن,حوصله ام رو سر نبر!)
    براین از عقب صدایشان کرد:(صبرکنید...)
    پرنس دست ویرجینیا راکشید اما پسرک کنار نرفت:(نه پرنس!)
    پرنس با خونسردی گفت:(تادسن...اخراجی!)
    بناگه انگارکه به پسرک برق وصل کرده باشند,لرزید:(اما...اما پرنس من مجبور شدم توکه...)
    پرنس فرصت نداد حرفش تمام شود او را دور زد و همراه ویرجینیا داخل شد.
    بـیش از دویست نفـر در لباسهای خـوشرنگ و تـاکسیدوهای تیـره در زیـرنورهای قـوی لوسترهای سالن می گشتند و صحبت می کردند.با ورودشان همهمه ایافتاد و بنـاگه صدای دست زدن به هوا بلنـد شد:(به افتخار خانم اُکونور...)
    ویـرجـینیا بـا هیـجان خـود را به پرنس فشـرد و لبخـندی از روی ذوق به لبآورد.در یک آن میـان افـرادعطراگین و زیـبا احاطه شدند(خوش اومدید),(محشرهستید...),(منتظر �ون بودیم...)پرنس آرام درگوشش گفت:(می تونی بگی منمهمچنین,یا منم مشتاق دیدارتون بودم و یا خیلی راحت,فقط متشکرم!)
    ویرجینیا خندان,حرفهای پرنس را خرج آنها میـکرد.همه چیز او را محسور وگیجکرده بود.همه چیز بسیار پـرابهت و خیره کننده بنظر می آمد.نورها,رنگها,بوهـا, صـداها, نگاهها... پرنس خونسردانه و خندان او را از میانشان عبورمی داد:(راه بدید...لطفاً...پدربزرگ کجاست؟لطفاً اجازه بـدید,پدربزرگعزیزم خیـلی برای
    دیدن نوه اش عجله داره...)
    باشنیدن این جمله ویرجینیا شوکه شد!اگه او می گفت همه دروغگو وریاکارند,پس چرا خودش این کار را می کرد؟یعنی این کار اشتباه بود؟شایدبهتـر بود بـرمی گشت اما...با هر قـدم چوب پنبه ها می پـریدند,شامپاینهایپرکف ریخته می شـدند و جرینگ جرینگ جامهـا به سلامتی آنها به هم میخـوردند و مجال نمی دادند ویرجینیا فکرکند.به پشت سرش نگاهی انداخت.کارلدیوانه وار از میان جمعیت راه باز میکرد.
    تن ویـرجینیا به لرز ناگهـانی و شدیدی افـتاد.حتماً اشتـباه می کردند!بیاخـتیار ایستاد و دستش راکشید اما پرنس رهایش نکرد برعکس بـا زیرکی بازویشرا دورکمر او انداخت و او را به خود فـشرد و بـا شرارت خندید:(کجا؟کار منتازه داره شروع می شه!)و به روبرو اشاره کرد:(نگاه کن...اون بابا بزرگعزیزته!)
    ویرجینیا به جهتی که اشـاره می کرد,نگاه کرد.پـیرمردی قد بلند و موسفیـد,در میان گروهی مهـمان مسن ایـستاده بود.چهـره اش بسـیار شاداب بود وچشمانش بـرق هیجان داشت.موهایش بدون ذره ای ریختگی, پرپشت و خوب شانه شدهبود و صورتش بـدون چروک عمیـق و به چشـم زننده ای,سه تـیغ اصلاح شدهبود.با نزدیکتـر شدن آنهـا صداها خوابیـد.نگاه پیـرمرد بر اوافـتاد.ویرجینیا مشتاقانه پیش می رفت که یک لحظه متوجه چهره ی منقلب شده یدایی جان و خاله پگی شد!خاله دبورا لـبش راگزید و فیونا بـه بازوی شوهرشآویخت.داشت اتفاقی می افتاد!سرش را برگرداند.پرنس داشت می خندید!پیرمردچندبارنگاهش را از چهـره و اندام ویرجینیاگـذراند و بناگه صورتش منقـبضشد.ویرجینـیا با نگرانی سر جا ماند و پیرمرد بناگه ناله ایکرد:(آه...شرلی...نه...)
    و به سینه اش چنگ انداخت و چند قدم عقب رفت.ویرجینیا دوباره و ناامیدانهنگاهی به پرنس انداخت. او هم با برق شادی در چشمان و لبخندی زهراگین بر لبمنتظر بود.با صدای فریاد چند نفر متوجه پدربزرگ شد.بر زمـین افـتادهبود!هیاهـویی افـتاد و اطراف شلوغ شـد.ویرجینیا هـنوز سر جا مانده بود ونمی دانست چکارکندکه انگشتان پرنس را دور مچ دستش حس کرد:(می تونیم بریمعزیزم...)
    اما حرکت نکرده,خاله دبورا به سویشان آمد,دستش را بلندکرد و با خشونت فرودآورد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در راه خانه بودند.ماشین آنها در سکوت شب بدنبال سه ماشین دیگر میرفتند.پرنس آرام و خونسرد بـود و حتی شاد بود اما وجدان ویرجینیا او رااذیت می کرد.همه چیز خراب شده بـود.حال پدربزرگ بـد شده بود.جشن لغو شدهبود وهمه از اومتنفر شده بودند.چرا پرنس اینکار راکرد؟با رسیدن به حیاطخانه,ماشینها پشت سر هم صف بستند.از ماشینی که جلوتر از همه بود دایی و زندایی,پدربزرگ را به کمک هم پایین آوردند.از ماشـین دومی هم خـاله پگی وشوهـرش و بچـه ها و از سومی خـاله دبـورا و اروین و فـیونا امـا ویرجینیاجرات داخل رفتن نداشت.می دانست گناهی نداشت و می دانست همه او راگناهکارمی دانستند. برای اولین باربالاخره ویرجینیا از بودن با پرنس معذب بود.اوباعث این ناراحتی ها شده بود.هیچ چیز به او حـق بـیمارکردن یک پیـرمرد وخـراب کردن جـشن و ناراحت کردن اینـهمه آدم را نمی داد.هر قدر هـمویـرجینیا دوست نداشت به ایـن زودی به آن خانه برود و از دیدار مکرر پرنسمنع شود باز هم این کار او را ناراحت کرده بود.حال می دانست او هدیه یمناسبی برای کریسمس نبود...براین کنار ماشیـن خودشان ایـستاده بود وظاهراً منتظرآنها بود و نگاه ساکت پرنس بر او قفل شده بود.ویرجینیا حتی ازنشستن درکنار پرنس و بودن با او در یک ماشـین احساس نـاآرامی می کـرد.دستانداخت تـا در ماشین را بـازکند و بـه سرعت پیاده شودکه پرنس دکمه ی قفلرا زد:(صبرکن,هنوز فرصت نکردم ازت تشکرکنم!)
    ویرجینیا به خـشم آمد امـا او ادامـه می داد:(همه چیز هـمونطورکه انتظـار داشتم عالی تـموم شد,ازکمکت متشکرم!)
    ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و غرید:(چطور می تونی از اذیت کردن اینهمه آدم لذت ببری؟)
    (یکبار بهت گفتم اونهاآدم نیستند!)
    (می شه درو بازکنی؟می خوام برم!)
    پرنس چشم از براین برنمی داشت:(ازکمک کردن به من پشیمون شدی؟)
    (تو به کمک احتیاجی نداشتی!)
    (راست می گی!تو بیشتر از من محتاج بودی!)
    (فکرنکنم!اون جشن بخاطر من بود قرار بود با پدربزرگ آشنا بشم,اون بالاخره قبولم کرده بود و داشتم از آوارگی نجات پیدا می کردم!)
    (یعنی دوست داشتی توی اون خونه حبس بشی؟)
    (این مهم نیست...مشکل اینه که من دیگه جرات رفتن به اون خونه رو ندارم!)
    (بذار راحتت کنم...اونا همشون می دونند مقصر منم!)
    (اما این چیزی رو عوض نمی کنه!تمام فامیل ناراحته و پدربزرگ بدحاله!)
    پرنس خندید:(منم همین رو می خواستم دیگه!)
    خشمی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد بگوید:(توآدم نفرت انگیزی هستی!)
    پـرنس بالاخـره سر برگـرداند و او را بـدون هـیچ تغـییری در حالت چهـره اش نگاه کـرد:(تـو اینطور فکر می کنی؟)
    یک لحظـه حس پشیـمانی به ویرجـینیا روی آورد.او پنج سال بزرگتـر بـود وویرجیـنیا عاشقـش امـا دیگر فرصت نکرد درست کند.پرنس به سردی ادامهداد:(این برات گرون تموم می شه!)
    و دکمه را زد و پیاده شد.ویرجـینیا بالاخره ازآوارگی و حماقـت خـود بگریهافـتاد.براین هـنوزآنجا بود و ظاهراً منتظر پرنس,چون با دیدن او به سویشحرکت کرد:(پرنس می دونم چه احساسی داری اما مطمعنم خاله نمی خواستبزندت...)
    پرنس با خستگی غرید:(چرا خفه نمی شی براین؟!)
    و ازکنارش رد شد و راهی خانه شد.
    ساکت درگوشه ی سالن ایستـاده بود وکسی کاری به کارش نداشت.دایی و خاله هادر اتاق پدربزرگ بودند.بقیه در سالن و راهروها به انتظار جواب دکتر قدم میزدند و پچ پچ حرف می زدند.پرنس بر عکس هـمه بر مبل نشسته بود و مجلهتماشـا می کرد.براین مقابل پنجره ی پشت سر پرنس ایستاده بود و بیرون رانگاه می کرد.انگارکه می خواست به این طریق حمایت خود را از پرنس به هـمهنشان بدهد.مدتی نگذشته بودکه صدای اروین و لوسی بالارفت:(نه آخه می خوامبدونم چرا این کار روکرد؟!)
    (آروم باش اروین...هممون علتش رو می دونیم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مـا اروین نتوانست جلوی خـود را بگیرد و از وسط سالن سـر پرنس داد زد:(تو چه مرگته هـان؟نمی تونی یک ذره انسان باشی؟)
    همـه بـا نگـرانی به پرنس نگاه کـردند اما او بی اعتـنا و ساکت به تماشاکردن مجـله ادامه داد.اروین دست برنمی داشت:(با توام لعنتی!)
    پرنس زیر لب گفت:(تو انسان واقعی رو نمی شناسی!)
    (اوه جدی!نکنه انسان واقعی تو هستی؟!)
    پرنس خندید و براین با شنیدن صدای خنده اش وحشت کرد:(تموم کن اروین!)
    اما اروین به طرفداری کارل و ماروین جرات گرفت و ادامه داد:(چرا این کار روکردی؟چرا اینقدراذیتش می کنی؟مگه چه گناهی کرده؟)
    پرنس سر از مجله برنمی داشت:(می خواهی براتون بشمارم؟)
    (آره هممون آماده ی شنیدن هستیم!)
    براین باز مخالفت کرد:(نه بس کنید...لطفاً!پرنس,اروین,خواه ش می کنم!)
    کارل هم به شورآمد:(نه براین بذار بگه!)
    هـمه جا در سکوت فـرو رفـت.نگاهـها بر پـرنس چرخیـد اما او باز هـم حرفی نزد.اروین نزدیکترشد:(چرا حرف نمی زنی؟ما منتظریم!)
    پرنس مجله را ورق زد:(دلیلی برای توضیح دادن به شما نمی بینم!)
    (معلومه حرف و علتی نداری...تو یک دروغگو هستی!)
    (شاید دروغگو باشم اما لااقل مثل شماهاکور نیستم.)
    کارل پرسید:(منظورت چیه؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (همتون می دونید منظورم چیه...سر خودتون کلاه نذارید!)
    اروین مشکوکتر,نزدیکتر شد:(تو چی می خواهی بگی؟)
    نیکلاس ازآن سو مسخره کرد:(گوش نکنید...می خواد داستانسرایی بکنه!)
    باز هم پرنس خندید و باز هم براین ترسید:(می شه تمومش کنید؟بابابزرگ مریضه و...)
    اروین متوجه غیر طبیعی بودن حال برادرش شد:(تو چت شده؟!ما داریم مثل آدم حرف می زنیم!)
    پرنس سر چرخاند و به براین زل زد:(فکرکنم از شنیدن حقیقت می ترسه.)
    براین غرید:(آره می ترسم!چرا بعد از اثبات,حرفات رو نمی گی؟)
    اروین خندید:(چی رو؟اونکه هنوز حرفی نزده!)
    پرنس مجله را بر روی میز پرت کرد:(حق با براین,بذارید وقتی تونستم اثبات کنم بگم!)
    و از جا بلند شد.ویرجینیا برای رو در رو نشدن با او,به سرعت راهی طبقه ی بالاشد.
    عجیب بودکه در مقابل پانزده اتاق طبقه ی دوم,اتاق مادربزرگ را به راحتیپیداکرد.خدمتکارها پنجره ها و پرده ها را بسـته بودند.ویرجینیـا بدون روشنکـردن چراغـها راهی حمام شد.لبـاسهایش را عوض کـرد, آرایش صورتش راشست,موهایش را بازکرد و ساده تر از قبل خارج شد.وقتی سراغ آینه رفتتاگیـره ی موهایش را پیداکند,شخصی داخل شد وکلید برق را زد.براینبود:(حالت چطوره؟)
    (من خوبم...بابابزرگ چطوره؟)
    (می خواند بیمارستان ببرنش,دکتر صلاح دید چند روزی بستری بشه.)
    بغض ناگهانی گلوی ویرجینیا را فشرد:(همش تقصیر منه!)
    بـراین بـه دیـوار تکیـه زد و دستهایـش را در جیب شلـوار تاکسیدواش فـروکرد:(نه,همه می دونند پـرنس مجبورت کرده بود.)
    (من می تونستم به حرفش گوش نکنم...)
    (تو هیچ کاری نمی تونستی بکنی!)
    (چرا!؟)
    برایـن از دیوار جدا شد:(یک چیزی بگم؟اینطـوری خیلی بهتر دیده می شی,آرایش مال زنهایی که زشتند تا بلکه کمی خوشگل بشند!)
    ویرجینیا از فرار واضح او متعجب شد:(چرا جوابم رو نمی دی؟)
    (بیا بریم.)
    و برگشت که برود.ویرجینیا با عجله پرسید:(تو ازش می ترسی؟)
    اما جوابی نگرفت.براین به تندی خارج شد!
    در پایین غیر از خاله دبورا و اروین و فیونا کسی نمانده بود.ویرجینیا بهگردنبندکه مشتش را پرکرده بود, نگاهی انداخت.بایدآنرا همان شب,قبل از حرکتپس می داد.آن هدیه از صمیم قلب نبودآن فقط آخرین حلقه ی شبیه کردن او بهمادربزرگ بود!پـرنس در ایوان بود.آنطـرف تاب رو به درختان ماگنـولیاایستاده بود و به تاریکی زل زده بود.ویرجینیا با وجود خجالت وکمی ترس,باغرور پیش رفت و او متوجه اش شد :(لازم نیست پس بدی...اون یک هدیه است.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    کلمات از دهان ویرجینیا بیرون پرید:(اگه می خواهی صدقه بدی گدا پیداکن!من از تو چیزی نمی خوام!)
    پرنس با لبخندی به سردی مرگ به سوی او چرخید:(اوه...که دختر روستایی می خواد خشن باشه!)
    ویرجینیا با شرم دستش را درازکرد وپرنس گردنبند را قاپید و باخونسردی زیرپله ها پرت کرد.این شوک عجیبی برای ویرجینیا بود و حتی ترسید!پرنس باتمسخر زمزمه کرد:(تو خیلی احمقی!)و راه افتاد:(تو هنوز نمی دونی کجا اومدیو باکی ها طرفی!)
    و ازکنارش رد شد و به سوی پله ها رفت.نگاه ویرجینیا برگردنبندکه بر رویچمن حیاط برق می زد,مانده بود.چرا این کار راکرد؟چرا درکش نکرد؟این انصافنبود او را بعد ازکاری که شریکی انجام داده بودند تنها بگذارد...یعنی بایدمی رفت وگردنبند را برمی داشت؟
    در ماشین کنار خاله دبورا نشسته بود و شب شهر را از پنجره تماشا میکرد.نمی دانست چه اتفاقی در خانه آنـها انتظارش را می کشـید.اولین بـاربود دلش نمی خواست بـا پرنس زیـر یک سقف بمانـد.نگـران طرز برخوردشبود.یعنی قرار بود با او چگونه رفتار بکند؟بی محلی یا بدرفتاری؟ترجیح میداد پـرنس آزارش بدهد اما رهایش نکند.در طول این مدت کم به او تـوجه ونزدیکی کـرده و او را عـاشق خـودکرده بود و حال او اسیرش شده بود و بهتوجهش احتیاج داشت.پشـیمان شده بود.بـه نوعی پشیمان شده بود جـمله ای کهپرنس درآخر به اوگفتـه بود او را نگران کـرده بود.یعـنی جای اشـتباهی آمدهبود و با اشخاص غـلطی طرف بود؟پس چرا در روز اول با براین در مورد برگشتناو همعقیده نبود؟یعنی ممکن بود از او خـوشش آمده باشد؟
    ***
    بلایی که ویرجینیا می ترسید سرش آمد.با اینکه طبق معمول همه چیز عالی بوداما رفتار سرد پـرنس تمام هفـته ی او را خراب کرد.نه فـقط سرد بلکه بطورغیـر عادی عصبی و غایب و بیگانه شده بود.یا از صبح تا شب و حـتی نیمه شبخانه نمی شـد یا اگر هم می شـد,ساکت و نـاراحت به اتـاقش می رفت.دیگـرکـارویـرجینیا شده بود افسوس و عشـق و اشک!چیـزی در وجود پرنـس بودکه او راناآرام و مـتشنج می کرد.
    هـنوز هم شدیداً او را می خواست.حتی بیشتر از قبل اما مثل کسی که ماه رامی خواست نمی دانست قـرار است با او چکار بکند!هـر چه در وجـودش نبود,درپرنس بـود.قـدرت ,گستاخی , شـور ,آزادی , هیجان,بی خیالی, غـرور , ارزش وخـونسردی!او بزرگتـر بود,صاحب میلیونها دلار ثـروت و شهرت کافـی یعنیچیزهایی که ویرجینیا نداشت پس حق داشت احساس کنـد او لایق پرنس نیست!هـمدم ویرجینیا در طول
    آن هفته فقط میبل بود.روحیه ی عجیبی داشت.بافتنی می بافت,گل می ساخت,جوکمیگفت وداستانهای کشورش را تعریف می کرد.درکل تمام سعـیش را می کرد تاویرجیـنیا را سرگرم کند اما بیـشترین چیزی که حرفش را می زد پرنس وگذشتهاش بود.او زن با هوشی بود و می دانست برای دخترکم سنی همـچونویرجینیا,صحبت درباره ی پسر جوان و زیبایی همچون پرنس,چقدر جذاب و جالبخواهد بود.ازنگاهش
    عشـق را می خـواند و می دیـدکه دوست دارد او هـم درباره اش حرف بزند اماشـرم اجازه نمی دهد پس او خـواسته اش را بجا می آورد.ویـرجینیا باآنکه آنهفـته پرنس راکمتر از روزهـای قبـل دید اما بـیشتر از همیشه اوراشناخت.اطلاعات دقیق میبل تصویرکامل شخصیت پرنس رامقابل چشمانش ترسیمکرد.پسری قـوی و عمیق و در عیـن حال مهربان و شوخ!میـبل ستایشش می کرد:(ازاولین لحـظه که دیدمش عاشقش شدم بچه ی خیلی زرنگ و فهمیده و مهربونی بودخیلی زود با هم صمیمی شدیم چون من برعکس پدر و مادرش سعی می کردمبشناسمش,دوستش باشم و درکش کنم اما متاسفانه اعتماد زیادش به من باعث شددیگـه به حـرف پـدر و مادرش گـوش نمی کـرد و شرارت و شلـوغی می کـرد بـااین حال هـر سـال کـه می گذشت اون بهتر وآقاتر می شد,فداکار و بخشنده ترشدصبورتر و دقیق تر شد و البته سرگرم کننده تر و پـرشورتر و جـذابتر.. .بااینکه در مورد ابراز علاقـه به اطرافـیان خیلی سرد و بی احساس بود اما بهخوبی می توانست رابطه ی دوستانه برقرارکنه.شاید فقط یک عیب داشت اونمشیطنت بود.دوست داشت با همه شوخی بکنه,سر به سر دوستاش می ذاشت و لخرجیمیکرد وکاملاً بی منظور,قلب عاشقها رو می شکست اما باز هم غمخوار و مصمم وفداکار بود.درسهاش بخاطر این شخصیت پر شورش همیشه ضعیف بود اون پـسر وحشیبود!تا شونوزده سالگی زندگی پرنس پر از دعواها و شوخی ها و جشنها و دخترهاو حسادتها و محبتها بود.همه چیز توی زندگی اون یک جور سرگرمی و هیجان وبازی بود همه چیز غیر از براین!)
    ویـرجیـنیا شوکه شـده بود!(اون به برایـن اعـتمادکامل داشت شـایـد اغـراقبنـظر بـیاد امـا مثل معـبود اونو می پرستید,اخلاق ملایم اون موفقیتهایعلمی,صحبتهای جدی,تیپ و حتی قیافه اش برای پرنس مظهربود چون آقای کلایتوندوست خوبی بود از اون دوستهای قـوی و پراعتمادی که هـر پسر دردسر سازیمثـل پرنس برای تکیه کردن نیاز داشت...)
    پس چـه شده بـود؟!(تـا اینکه اون روز لعـنتی رسید...پـسرکوچیک آقای میجـربطور ناگهانی کشته شـد و همه رو پریشان کرد.شب بود و سر همه مشغول اینمساله که پرنس رفت,گم شد و تاشش ماه خبری ازش نـشد.شش ماه می دونی یعـنیچی؟ما مردیم و زنـده شدیم تا اینکه بالاخره اون بـا پدرش تماس گرفت وپـدرش به ماگفت حالش خـوبه اماکجا بود,چرا رفـته بود و چرا بـرنمی گشت واصلاً چرا با ما هم حـرف نمی زد...جوابی نـداشت.روزها خیلی سخت می گذشتپـرنس در هرکجاکه بـود قصد بـرگشتن نداشت آقـای سویینی چند بار خواست بهدیدن و شاید برگردوندن اون بره اما پرنس اجازه نمی داد و خانم که ازجوابهای نامفهوم وکوتاه شوهرش پی به وجود حقیقتی مخفی بـرده بـودکم کموارد بحث و جدل و دعوا شد بطوری که کـارآقـا و خانم تا مرز طلاق رفـتهبود....دیگه خـونه بدون پرنس مثل جهنم شده بود شش سال گذشت اما هیچکس بهنبودش عادت نکرد نه من,نه پدر و مادرش,نه براین و نه حتی پدربزرگش! درطـول اون شش سال فقط هـشت بار با خونه تماس گرفت سه بار من تونستم حرفبزنم و سه بار مادرش و فقط فرصت می داد صداشو بشنویم و بگیم دلمون براشتنگ شده اما تا ازش می پرسیدیم کجاست وچرا رفته و برنمی گرده,تلفن رو قطعمی کرد!شنیدن صدای اون هممون رو مشتاقتر و دیونه ترمی کرد تا اینکه آقایسویینی بطرز فجیعی توی تصادف کشته شد و پرنس با اولین تماس و فهمیدن ماجراخودشو رسـوند
    انگارکه منتظر مرگ پدرش بود!)
    نه او برای انتقام گرفتن برگـشته بود!اینرا به ویرجینیاگفـته بود...میبلبا نـابـاوری ادامه می داد:(بـله بالاخره برگشت اما خدایا...این همون پرنسنبود!تغییر شدیدی کـرده بود.دیگه از اون دلرحمی و وفـاداری خبرینـبود!گستاخ و بـداخلاق شده بود,سختـگیر و خودسر شده بود.اون هیچوقـت دروغنمی گـفت,اون اصلاً حسود و متعصب وکینه توز نبود,اون انتقام جو و بدبیننبود اون هیچوقت چیزی رو جدی نمی گرفت اون
    اصلاًبه رقص و موسیقی علاقه نداشت!گاهی فکر می کنم شاید اصلاً این پسر پرنس ما نیست!)
    ویرجینیا متعجب ونگران شد:(چطور؟مگه قیافه اش هم عوض شده؟)
    جـواب مثبت میبل برای لحـظه ای او را ترساند اما میبل در ادامه نشان داددر اوج محبت مادرانه اش است: (آره عـوض شده...چشمـاش عوض شده!قبـلاًنوعیعـشق وگرما تـوی نگاهـش بود اما حالاپـر از نفرت و سرماست ...لبهاشم عـوضشده دیگه اونطور پرآرامش و شیرین نمی خنده...)اشک در چشمان میبل حلقه زدهبود:(من خیلی دوستش دارم و فقط بخاطر اون تـوی این کشور موندم اما اوننـاامید و نگرانم می کنه
    دیگه بـا مادرش که اونقـدر به فکرش بود و بـراش دلسوزی می کـرد,خوب نیست ومن می ترسم بـا یک حرکت غلط از طرف من,به من هم پشت بکنه و اون حرفهایی کهازش انتظـار ندارم به زبون بیاره اونوقـته که من می میرم...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و شروع به گریستن کرد.ویرجینیا بـا ترحـم او را بغـل کرد اما حـرفی برایدلـداری دادن پیـدا نکرد چون خودش هم به شک افتاده بود و می ترسید!حق بامیبل بود پرنس فرد غیر قابل تخمینی بود!
    ***
    آخـر هفته رسیده بود.با وجودآنکه اتاق پرنس روبروی اتاق ویرجینیا بود درطی هـفته او را اصلاً ندید و این مهمترین علت تلخ شدن آن هفـته برایویرجینیا بود.خبر بهبودی حال پدربزرگ باعث شد باز یکشنبه همه دعوتشوند.ویرجینیا با لباسهای آماده,سر پله ها بـا نگرانی به انتظـار ایستادهبود.خاله بـا تلفـن حرف می زد.بسیارآرام وگرفته.کیف و لباسش نشان می داداو هم حاضر شده است که پرنس آمد.دیدن قیافه ی زیـبای او بعد از روزها وشبهـا حسرت,ویرجینیا را لرزاند.نگـاه همه ی پایینی هـا از جمله میبل ورئـالف و خـاله به سوی او چرخید اما نگـاه او بر مادرش بود.خاله خداحافظیمی کرد:(خیلی خوب فهمیدم...باشه... می بینمت!)
    وگوشی راگذاشت.میبل پرسید:(خوب؟خانم کلایتون چی می گفت؟)
    خاله بی خبر از حضور ویرجینیا,با عصبانیت گفت:(بابا نمی خواد ویرجینیا اونجا بره!)
    پرنس خنده ی کوچکی کرد و رفت بر مبل نشست:(پس منم نمیام!)
    (چرا؟)
    پرنـس هنـوز با مادرش قهـر بود و به صورتش نگاه نمی کرد:(انتـظار داری دخترک بیچـاره رو توی خونه تنها بذارم؟)
    قلب ویرجینیا از شوق تپید.پدربزرگ او را نمی خواست اما پرنس بخاطر او میماند.او باید ناراحت میـشد یا خوشحال؟خاله گفت:(اونکه تنها نمی مونه...همههستند,میبل هم هست تو باید بیایی!)
    پرنس بناچار به مادرش نگاه کرد:(چرا!؟)
    خاله به سویش راه افتاد:(من انتظار دارم بری و از بابا معذرت بخواهی که...)
    (چی!؟معذرت؟پوف!..من فقط بخاطر ویرجینیا می اومدم تا توی اون گله ی گرگ وحشی تنها نمونه!)
    خاله روبرویش رسید:(اما تو قول داده بودی بیایی!)
    (اون یک حماقت بود!)
    (حالاهر چی!تو باید به قولت عمل کنی!)
    (هیچ بایدی وجود نداره...خودت می دونی من از همه ی اونها خصوصاً پدر جنابچقدر متنفرم...)و با بی خیالی پا روی پا انداخت:(تو برو خوش باش...از عوضمن هم ویلیام عزیز رو ببوس!)
    خاله برای حفظ غرورش در مقابل میبل با خشم گفت:(یکبار بهت گفتم اون دوست ماست وهیچ منظوری نداره!)
    (خوهیم دید!در هر صورت من دیگه حاضر به دیدن ریخت اون و دخترهاش نیستم!)
    (اما تو باعث مریضی بابا شدی و باید بیایی و معذرت بخواهی!)
    (من کاری روکه درست می دونستم کردم تو هم حق نداری به من زور بگی...من دیگه بچه نیستم!)
    (ناراحت و مریض کردن یک پیرمرد چطور می تونه درست باشه؟)
    (تو هیچوقت نمی تونی بفهمی!)
    (چرا می فهمم...تو داری انتقام می گیری!)
    (انتقام حقه!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (انتقام کدوم کار؟اونکه کاری نکرده و تو از بچگی داری اونو اذیت می کنی!)
    پرنس با نفرت دست تکان داد:(برو پی کارت!تو چی می دونی که؟)
    خـاله هم عصبانی شد:(کم کم داشتـم بخاطر سیلی که بهت زده بـودم احساس پشیمونی می کردم اما حالا می بینم حقت بوده!)
    پرنس سر بلندکرد و به مادرش که تا جلوی زانوهـایش نزدیک شده بود,نگاه کرد:(چیـه؟می خواهی یکی دیگه بزنی؟خیال نکن دست ندارم!)
    خاله ناباورانه صدایش را بلندکرد:(منظورت چیه؟)
    ویرجینیا هم با وحشت و تعجب کمی از نرده ها فاصله گرفت.خاله رو به میبل کرد:(می بـینی؟می بینی چه بچه ای تربیت کردی؟)
    میبل بـیچاره بـا شرم و ترس به پرنس نگاه کرد تا شاید چـیزی بگـویدکه پرنس از روی مبل بلـندشـد:(اگه عرضه داشتی تو تربیتم می کردی!)
    خاله شوکه شد و در حالی که به چشمان پسرش زل زده بود,دستش را بلندکرد تاشاید سیلی بزند انگارکه می خـواست چیزی را به خـود اثبات کند و پرنس بهسرعت مچ دسـتش راگرفت و مانع شد و شاید فشرد چون خاله جیغی کشید و به دستاو چنگ انداخت اما پرنس رهایش نمی کرد.میبل پیش دوید:(تـمومش کن پرنس!)
    پرنس بی رحمانه مادرش را بر روی کاناپه هل داد و داد زد:(تو خیال کردی من دارم شوخی می کنم؟!)
    خاله نالید:(تو...پسر من نیستی...نه...پرنس من اینطور نبود....)
    پرنس با خستگی گفت:(تو هم مادر من نیستی!)
    و برگشت و به سوی در رفت.خاله سـر بر دشک کانـاپه گـذاشت و شروع بهگـریستن کرد.میبـل به دنبال پرنس بیرون دوید:(پرنس...برگرد و از مادرتمعذرت بخواه...پرنس...)
    ویرجینیا بی صدا به سوی اتاقش راه افتاد.او هم گریه اش گرفته بود.می دانستتقصیر او بود.باز هم بخاطر او دعوا شده بود.او مزاحم و سربار بود...
    تا وقت شام او با میبل تنها بود.میبل بعد از اتفاق آنروز نگرانتر شده بودو از ویرجینیا می خواست تا بـرای حـفظ روابطشان کمک کند.او دوست داشت مثلسالها قبل لااقل یکبار با پرنس غذا بخورد و از ویرجینیا می خواست او راراضی کند.دیدن شدت ناراحتی و ترس میبل ازکنارگذاشته شدن,ویرجینیارامجبورکرد قبول کندگر چند می دانست بخاطر درگیری و قهر خودش با پرنس,نمیتواند با او صحبت کند.
    تا وقت شام با خودکلنجار رفت تا بلکه بخود جرات دهـد و بپای پرنس برود امامی ترسید پرنس قلب او را هم بشکند.چند بار تصمیم گرفت حقیقت را به میبلبگویدو از انجام این کار سرباز زند اما دیدن شدت شادی وآماده سازی هایش اورا منصرف کرد.درآخر یک راه حل پیداکرد.نامه!یک ورق کاغذ بـرداشت و از شـدتدلتنـگی و علاقه ی میبـل نـوشت و او را به شـام درآشـپزخانه دعـوت کرد ودرآخـر از طرف خودش خواهش کرد و شب قبل از پایین رفتن از زیر در به اتاقپرنس انداخت.
    اولین بار بود ویرجینیاآشپزخانه را می دید.چون ته راهرویی در سمت چپ سالنبود و هیچوقت از اهالی خانه آنجا نمی رفتند اماآنشب او و صاحب خانه مهمانخدمتکارها بودند.آشپزخانه به بزرگی کل اتاقهایی بودکه آنها در هایلندداشتند با تمام تجهیزات لازمه برای یک هتل سیصد اتاقه!اکثر خدمتکارهاآنجابودند و داشتـند بـرای شام کار می کـردند.در چهره ی همیـشان نوعی شادی وهـیجان موج می زد.ویرجینـیا هم دوست داشت کمک کند پس به همراه رئالف کهتنها مردآنجا بود,میز را چید.کم کم غذاها حاضر شد و سر میزآورده شد.بقیه یمردها از جمله استف راننده هم آمدند و همه نشستند.تنهاکمبود پرنس بود.باپایان گرفـتن دعاکه مکس با قصد طولش داده بود,میبل امیدوارانه گفت:(من میدونم میاد,کمی هم صبرکنیم, ویرجینیا باهاش حرف زدی؟)
    ویرجینیاگیرکرد:(بله اما...نمی دونم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    (به تو چی گفت؟)
    ویرجینیاکم مانده بود بگرید:(چیز واضحی نگفت...)
    میبل بالاخره اصل ماجرا را حدس زد و به تلخی خندید:(پس تو هم ترسیدی؟)
    ویرجینیا سر به زیر انداخت و میبل رو به بقیه کرد:(شروع کنید...اون نمیاد!)
    ویرجینیا با عجله گفت:(براش نامه نوشتم...)
    میبل با تمسخر غمگینی گفت:(اون به حرف راضی نمی شه چه برسه به نامه!)
    مدتی سکوت برقرار شد و بعد استف وسرا شروع کردند به جوک تعریف کردن تا وقتکشی کنند.حتی رئالف هم قاطی شد و به اصرار همه یک آوازکوتاه خواند اماپـرنس نیامد.ویرجینیا از شدت شرم و خشم توان سر بلندکردن نـداشت.کاش میرفت و به پـاهایش می افـتاد,جهنـم!هـر برخوردی که می کرد قـبول می کرد فقطاو را وادار به آمدن می کرد تا میبل را ناراحت و قلب شکسته نمی دید.میبلبرای پایان دادن به انتظار بی مورد بچه ها,دیس غذا را برداشت:(دیگه بسه!شببه این قشنگی رو خراب نکنیم...)
    همه از ترس دلگیری او شروع کردند.در ذهن ویرجینیا غـوغا بود.صدایی مغزش رامی کوبید"برو دنبالش برو همین حالاصداش کن!هنوز دیر نشده!"بی اختیار تکانیبه خود داد اما میبل به زیرکی فهمید و دستش را با مهربانی بر روی دستاوگذاشت:(تو سعی خودتوکردی,این حماقت من بودکه تو رو وادار بـه کاری کردمکه خودم جراتشو نداشتم!)
    حرفـش بـا صدای شوخی قـطع شد:(وای وای وای... صاحب خونه رو فـراموش کردید؟ایـنه رسم دعـوت کردن؟)
    خودش بود!بالاخره آمده بود!همه دست از غذاکشیدند و به احترام او بلند شدنداما ویرجینیا نمی توانست. او را بـیش از همیشه زیبـا می دیـد.مـوهایشراکامـل عـقب زده بـود,تی شرت زرد رنگ بـا شلـوار جـین کمرنگ به تن داشت وباز غرق ادکلن بود.هرکس برای دادن جای خود تـعارف می کرد اما او یکـراستآمد و روبروی ویرجینیا,کنار میبل نشست:(من اینجا می شینم چون مطمعنم مادرعزیزم اینجا رو بـرای من
    نگه داشته!)و دست میبل راگرفت:(متاسفم که دیرکردم...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 26 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/