صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 93

موضوع: حسرت | رقيه مستمع

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مجيد گفت: اگر ميدانستم اينقدر دلشوره نداشتم.
    مادر حتما نقشه اي توي سرش دارد ما بايد خيلي احتياط كنيم.
    ترس مجيد برايم معني نداشت مادرش كمي بد اخلاق و سخت گير بود اما نميتوانست آنقدر سنگ دل باشه كه به من و بچه صدمه بزنه.
    مجيد انگار فكرم را خوانده باشه گفت: مادرم خيلي بدتر از آني است كه گفتم. باور اين مطلب مشكل است اما من هم تصميم گرفتم تا ميتوانم دور از مادرش باشم در عين حال بايد با او مواجه ميشديم و براي هميشه اين ترس را از مجيد دور ميكردم.
    حالم روز به روز بهتر شد حالا وارد ماه پنجم شده بودم و شكمم حسابي بالا آمده بود.
    گاها به مهتاب و سرنوشت نامعلومش فكر ميكردم و از خودم ميپرسيدم مهتاب چطور توانسته مرد مهرباني مثل مجيد را ترك كند و از خودش اثري به جا نگذارد؟!
    چقدر مهتاب سنگ دل و بيرحم بوده !!
    بعد به خودم فكر كردم و اينكه چقدر مجيد را دوست دارم و بچه اي را كه مجيد مشاتقش بود را حمل ميكردم.
    يك لحظه فكر عجيبي از سرم گذشت و به برگشتن مهتاب فكر كردم اگر مهتاب برگردد!
    مجيد چه عكس العملي از خودش نشان ميده؟
    بين ما كدام را انتخاب ميكنه؟
    اعصابم بهم ريخت اين چه سوالي بود كه كردم معلومه مجيد من را انتخاب ميكنه آخه مهتاب بي دليل فرار كرده!
    بعد به خودم گفتم: اگر روزي مهتاب برگردد و دليل موجهي داشته باشه چي؟
    فكر كردم به مهتاب عذابم ميداد ولي رهايم هم نميكرد.
    علي كم كم داشت زبان فرانسه را ياد ميگرفت مهد كودك خيلي به او كمك كرده بود چند تا دوست پيدا كرده بود و شبها درباره آنها برايم صحبت ميكرد.
    مجيد با اشتياق به حرفهاي علي گوش ميداد و هيچ مطلبي را سرسري رد نميكرد.
    علي هم از توجه مجيد استفاده ميكرد و تمام اتفاقاتي كه افتاده بود را تعريف ميكرد.
    حتي يك بار به مجيد گفت: امروز مامانم گريه كرده.
    مجيد با ناراحتي به طرفم برگشت و گفت: راست ميگه؟
    گفتم: پياز خرد كرده بودم فكر کرده گريه كردم.
    دليلي براي گريه كردن ندارم.
    مجيد گفت: مادرم تا ده روز ديگر اينجاست.
    مجيد را نيشگون گرفتم و گفتم: اين دليل گريه نميشود تو خيلي بد جنس هستي.
    مجيد از علي پرسيد: پسرم من بدجنسم؟
    علي كه با اون سن كمش به مجيد افتخار ميكرد و الگوي خودش قرار داده بود گفت: نه تو خيلي خوبي خيلي بهتر از مامان.
    حرف علي هم خوشحال و هم ناراحتم كرد من ديگر ايده آل او نبودم و اين باعث ناراحتيم شد مجيد با شوخي هايي كه كرد همه را از دلم بيرون برد.
    ده روز مثل برق گذشت و شب آخر مجيد پلك بهم نزد.....
    پرواز به فرانسه از طريق دوبي انجام ميشد و مادر مجيد قرار بود ساعت هشت شب به وقت محلي به پاريس برسد.
    من و مجيد و علي سه تايي همه چيز را آماده كرديم.
    احتمالا توي هواپيما شام ميخوردند به همين خاطر كمي ميوه و كيك آماده كردم.
    اتاق كار مجيد را موقتا براي مادرش حاضر كرديم.
    مجيد يك تخت بادي بزرگ تهيه كرد و گفت: اين خوبه بعد از رفتن مادرم زياد جا نميگيره در ضمن اگر همراه مادرم مهمان باشه دوتايي روي تخت ميخوابند.
    مجيد تختي را باد كرد و ملافه ها را انداخت تمام وسايل شخصي اش را هم از اتاق برداشت و يك ميز و آيينه داخل اتاق گذاشت.
    من هم حوله و چند تا ملافه تميز داخل كمد گذاشتم.
    به دور و بر نگاه كردم همه چيز روبراه بود.
    ساعت شش از ويلا به سمت پاريس حركت كرديم.
    علي خوشحال بود و دلش ميخواست هر چه زودتر مهمانها را ببيند.
    رو به مجيد گفتم: فكر ميكني سورپريز مادرت چي باشه؟
    مجيد گفت: خواندن افكار مادرم كار سختي است.
    اما يك حدس دارم.
    پرسيدم چيه؟
    گفت: فكر كنم مادرت را همراهش آورده باشه.
    از ته دل خوشحال شدم و آرزو كردم مادرم همراهش باشه ولي مادرم اهل اين حرفها نبود.
    از وقتي كه به فرانسه آمده بودم يك بار هم به من زنگ نزده بود و هر بار من زنگ ميزدم.
    مادرم مرا فراموش كرده بود.
    تمام راه به کرده های مادرم فكر كردم و اين اوقاتم را تلخ كرد.
    مجيد پرسيد: چي شد اخم كردي؟
    گفتم: فكر نميكنم مادرم همراهش باشد.
    مجيد گفت: چطور؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفتم: اگر كسي از حاملگي من خبر داشت احتمال ميدادم مادرم همراه مادرت بياد.
    مجيد گفت: راست ميگي مادرم مياد شايد هم فريده را با خودش بياورد!
    شنيدن اسم فريده خوشحالم كرد خيلي دوست داشتم فريده را ببينم ته دلم دعا كردم و از خدا خواستم فريده همراه مادر مجيد باشه.
    علي خوابش برد ولي به محض توقف ماشين از خواب پريد.
    مجيد ما را جلوي در فرودگاه پياده كرد و خودش براي پارك ماشين رفت.
    دست علي را گرفتم و داخل ترمينال شديم.
    مونيتورها مسافراني را نشان ميداد كه منتظر چمدانها يشان بودند.
    خوب نگاه كردم هنوز از مادر مجيد خبري نبود.
    نيم ساعت طول كشيد تا مجيد به ما پيوست.
    سه تايي كافي شاپ رفتيم و به اصرار علي پيتزا خورديم.
    وقتي از پشت ميز بلند شديم ساعت هشت را گذشته بود با عجله به سمت در خروجي مسافران رفتيم.
    هواپيما به زمين نشسته بود و مسافرانش را پياده كرده بود و دسته دسته از در گمرك خارج ميشدند كلي ايراني بين آنها بود.
    مجيد علي را بلند كرد تا شايد علي مادرش را پيدا كند.
    اما هيچ اثري از مادر مجيد نشد.
    حالا ديگر مسافراني كه از در ميگذشتند متعلق به پرواز ديگري بودند.
    كمي نگران شدم اين به آن معني بود كه مادر مجيد در اين پرواز نبود.
    آنقدر در اين شهر احساس غربت ميكردم و با اينكه مادر مجيد دوستم نداشت، دلم ميخواست پيش ما بياد و از شهر و كشورم خبري بياوره.
    اما متاسفانه مادر مجيد نيامد.
    مجيد به اطلاعات سر زد و پرسيد: از مسافرهاي اين پرواز كسي مانده است؟
    زن جواني كه آن طرف شيشه بود گفت: دو سه نفر باقي مانده اند.
    اميد تازه اي در دلمان جوانه زد.
    مجيد از من خواست تا روي صندلي بشينم و خودم را خسته نكنم.
    همراه علي روي صندلي نشستم.
    مجيد جلو تر رفت و در بين جمعيت گم شد.
    علي با شكم سير سرش را روي زانويم گذاشت و خيلي زود خوابش برد و اين باعث شد من نتوانم از جاي خودم تكان بخورم.
    ساعت فرودگاه ده را نشان ميداد.
    تعجب كردم چرا مجيد مادرش را پيدا نكرده ؟!!
    پايم درد گرفته بود علي هم كه خوابيده بود سنگين تر از هميشه به نظر ميرسيد.
    كلافه شده بودم بچه هم ناراحت بود و مرتب لگد ميزد و نفس كشيدن را برايم سخت كرده بود.
    ديگر طاقتم را از دست داده بودم.
    زني كه نزديكم نشسته بود متوجه من شد و كمك كرد علي را روي دوتا صندلي خواباندم.
    ايستادم تا درد پايم كمتر بشود. پشتم به سمتي بود كه مجيد رفته بود.
    وقتي برگشتم اول مادرش و بعد هم مجيد را ديدم.
    هرچه نگاه كردم هيچ آشنايي همراهشان نديدم.
    زن جواني پشت سر مجيد ميآمد اما من حدس نزدم اين زن سورپريز مادر مجيد باشد!!
    با مادر مجيد ديده بوسي كردم نه مجيد و نه مادرش هيچ کدوم خوشحال نبودند.
    مجيد كنار رفت و مادر مجيد گفت: اين هم مهتاب!
    دلم هري ريخت آيا اين همان مهتاب زن سابق مجيد است؟
    با زن جوان دست دادم اونهم سلام سردي كرد.
    با چشمهاي از حدقه بيرون زده و متعجب به زن جوان نگاه ميكردم كه مجيد گفت: اين دختر دوست مادرم است قرار اون را به خانواده اش تحويل بدهيم يكي دو روز مهمان ما هستند.
    مادر مجيد دستي به روي شكمم كشيد و گفت: اگر ميدانستم حامله هستي مهتاب را با خودم نمي آوردم.
    مجيد ميان حرف مادرش پريد و گفت: منظورش اين است كه زحمت نميداد!
    مادر با سر حرف مجيد را تاييد كرد قيافه مادر مجيد و مهتاب خيلي اخم آلود و گرفته بود.
    مجيد چرخ چمدانها را به مادرش سپرد و علي را بغل كرد و گفت: پشت سرم بياييد ماشين همين نزديكي است دستم را كشيد و راه افتاد.
    مادر مجيد و مهتاب پشت سرمان آمدند.
    برخلاف گفته مجيد ماشين زياد هم نزديك نبود و كلي راه رفتيم تا به ماشين رسيديم.
    در را باز كرد و من جلو نشستم.
    علي را روي صندلي عقب خواباند.
    مهتاب كنار علي نشست.
    جرات سوال جواب از او را نداشتم.
    چمدانها را با كمك مادرش داخل صندوق عقب گذاشت.
    مجيد در ماشين را براي مادرش باز كرد بعد خودش آمد و پشت رل نشست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    تا ويلا كسي حرفي نزد و تمام راه به سكوت گذشت.
    مجيد رنگ به رخ نداشت.
    دلم شور ميزد چه اتفاقي افتاده و شك من نسبت به مهتاب هر لحظه بيشتر ميشد.
    به خودم گفتم: مهتاب سالهاست مجيد را ترك كرده حالا امكان ندارد ... اما مادر مجيد آنقدر بد دل بود كه خوشبختي ما را بهم بزند.
    اين همان چيزي بود كه مجيد از آن ميترسيد.
    به خودم لعنت فرستادم كه چرا به حرف مجيد گوش نكردم!!
    مجيد ماشين را داخل گاراژ گذاشت همه از در گاراژ داخل ويلا شديم.
    مجيد علي را به اتاقش برد و روي تخت انداخت و سريع برگشت.
    من هم در اين فاصله از آشپزخانه براي آنها ميوه و كيك آوردم.
    مجيد چايي دم كرد.
    مادر مجيد با يك چمدان و مهتاب با دوتا چمدان سنگين وارد سالن شدند.
    مجيد چمدان را از دست مهتاب گرفت و از پله ها بالا برد مادر مجيد از مهتاب خواست پيش من بماند و خودش پشت سر مجيد رفت.
    براي همه چايي آوردم مهتاب تشكر كرد و گفت: شما مستخدم نداريد؟
    گفتم: نه من و مجيد با هم كارها را انجام ميدهيم.
    مهتاب پرسيد: اون بچه مال شماست؟
    گفتم: بله بچه ماست.
    مهتاب گفت: مگر شما چند ساله ازدواج كرديد؟
    مجيد از بالاي پله ها گفت: خيلي وقت است.
    مادر مجيد پايين نيامد.
    پرسيدم: مادرت كجا مانده است؟
    گفت: نمياد خيلي خسته بود داشت لباسش را عوض ميكرد از من هم خواست به مهتاب بگويم كه هرچه زودتر به اتاق برود و خواب مادرم را بهم نزند.
    مهتاب گفت: من همين جا روي كاناپه ميخوابم.
    مجيد گفت: خيلي سفارش كرد.
    مهتاب گفت: از كيك و چايي خيلي متشكرم من بايد بروم ناهيد خانم زود خوابش ميبرد ولي خواب سبكي دارد اگر از خواب بيدار بشود تا صبح ديگر خوابش نميبرد.
    اين را گفت و از پله ها بالا رفت. مجيد فنجانها را جمع كرد و با خودش برد و داخل ماشين ظرفشويي گذاشت.
    من هم ميوه و كيك را داخل يخچال گذاشتم و با كمك مجيد به اتاقمان رفتم.
    پاهايم باد كرده بود چند ساعت بود كه استراحت نداشتم.
    لباس خوابم را پوشيدم مجيد پاهاي ورم كرده ام را ماساژ داد كمي بهتر شدم و خوابم برد.
    نيمه هاي شب بيدار شدم دستم بي اختيار به سمت مجيد رفت اما جاي مجيد خالي بود.
    آنقدر خسته بودم كه حس بلند شدن نداشتم.
    با خودم فكر كردم حتما دستشويي رفته.
    كمي صبر كردم ولي مجيد برنگشت.
    از تخت پايين آمدم چراغ را روشن كردم.
    دستشويي رفتم مجيد آنجا نبود.
    مجيد كجا رفته .....
    در باز شد و مجيد داخل اتاق شد و پرسيد: چرا بلند شدي؟
    گفتم: ديدم نيستي نگران شدم.
    گفت: نگران نباش داشتم براي دانشگاه مطلب مينوشتم خودت كه ميداني.
    گفتم: دست خودم نيست نگران شدم.
    مجيد حال ديگري داشت انگار اينجا نبود دل مشغولي داشت و من فكر كردم آمدن مادرش و سنگيني كار دانشگاه باعث شده!
    دستم را گرفت و گفت: برو بخواب من ميخواهم تا صبح كار كنم ديدم چراغ اتاق خواب روشن شده آمدم ببينم چي شده برو بخواب و خيلي ملايم هلم داد و به تختخواب برد.
    دراز كشيدم ملافه را روم كشيد و گفت: خوب بخواب مراقب بچه باش.
    بعد چراغ را خاموش كرد و رفت.
    اولين بار نبود كه ميخواست تا صبح كار كند.
    چشمهام را رويهم گذاشتم و خوابيدم.
    آن شب خوابهاي پريشان ولم نميكرد تا صبح چند بار از خواب پريدم و دوباره خوابيدم.
    علي با بوسه هاي پشت سر هم بيدارم كرد و گفت: مامان همه بيدار شدند فقط تو خوابيدي!
    با عجله بلند شدم لباسم را عوض كردم و پايين رفتم.
    مادر مجيد صبحانه حاضر كرده بود مهتاب پشت ميز نشسته بود و داشت صبحانه ميخورد.
    مادر مجيد لبخندي زد و گفت: ببخشيد برنامه شما را نميدانستيم از خودمان پذيرايي كرديم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    گفتم: كار خوبي كرديد اينجا خونه اي خودتونه.
    مجيد با چشمهاي خسته و خواب آلود وارد آشپزخانه شد و گفت: گيتي جان براي من يك فنجان قهوه درست ميكني؟
    تا به خودم بجنبم مهتاب گفت: همين الان!
    مجيد گفت: ببخشيد گيتي خودش اين كار را ميكنه.
    مهتاب روي صندلي وا رفت.
    از مادر مجيد پرسيدم: شما هم ميخوريد؟
    مادر گفت: نه من عادت ندارم صبحها قهوه بخورم. براي مجيد قهوه درست كردم و روي ميز گذاشتم.
    مجيد دستم را گرفت و بوسيد و گفت: دستت درد نكنه.
    خجالت كشيدم انتظار اين كار را نداشتم.
    نگاهي به مادر مجيد انداختم هيچ عكس العملي از خودش نشان نداد مهتاب هم خودش را با علي مشغول كرده بود يعني من متوجه كار مجيد نيستم ولي به خوبي حس كردم از حركت مجيد جا خورده .
    مجيد صبحانه زياد نخورد ولي به زور به من لقمه ميداد تا بخورم.
    مادر مجيد گفت: ولش كن ميخواهي ... بچه ناراحت ميشه.
    از وقتي كه آمده بود به بچه اشاره اي نكرده بود و در مورد هيچي نپرسيده بود و اين برايم جالب بود وقتي ايران بوديم مادر مجيد خيلي اصرار ميكرد بچه دار بشويم اما از ديروز كه شكمم را ديده بود هيچ حرفي براي گفتن نداشت!
    گفتم: مجيد ديگه بسه سير شدم.
    مجيد گفت: ميخواهم ببرمت جايي بايد خوب بخوري همراهت هم چند تا لقمه بردار.
    گفتم: كجا ميرويم؟
    مجيد گفت: يادت رفته بايد بريم دكتر امروز ساعت يازده وقت گرفتم.
    فهميدم دروغ ميگه ولي خراب نكردم و گفتم: زنگ بزن وقت را عوض كن مادرت آمده امروز ميخواهم پيش مهمانها باشم.
    مادر مجيد گفت: نه! نه!
    برنامه تان را عوض نكنيد من و مهتاب ميمانيم و تا برگشتن شما براي اينكه حوصله امان سر نرود همه جا را تميز ميكنيم و غذا درست ميكنيم.
    مجيد گفت: دست شما درد نكنه پس ما ميرويم و به من اشاره كرد تا بلند شم.
    علي آماده بود و دو تايي سوار ماشين شديم و منتظر مجيد شديم.
    مادر مجيد در گوش مجيد حرفي زد شنيدم مجيد گفت نميتوانم.
    مادر با صداي آرام حرفي زد كه من نشنيدم اما باعث شد اخمهاي مجيد در هم بره.
    مجيد پشت رل نشست و راه افتاد.
    خيلي خسته به نظر ميرسيد. گفتم: مجيد جان خسته اي چرا اصرار ميكردی از خانه بيرون بريم؟
    مجيد گفت: بايد اين پروژه ها را دانشگاه ببرم و مدتي را مرخصي بگيرم آماده باش ممكن است دانشگاه قبول نكنه و ما ناچار بشويم براي مدتي هتل زندگي كنيم.
    خنديدم و گفتم: يعني اگر دانشگاه قبول نكرد استعفا ميدي؟
    مجيد خيلي جدي گفت: بله من يك لحظه هم نميخواهم تو با مادرم تنها بماني اون كار خودش را كرد.
    گفتم: چي كار كرد. زن بي چاره آمده پسرش را ببينه.
    مجيد نفس معني داري كشيد و گفت: آمده تا پسرش را ببينه!!
    مجيد خيلي عصبي و ناراحت بود و به سختي ميخواست احساسش را كنترل كنه و با من بحث نكنه ساكت شدم تا مجيد كارهاي خودش را انجام بده.
    حرفي نزدم و سوالي نكردم.
    با ماشين وارد دانشگاه شديم مجيد تمام مدارك را برداشت و به دفتر رئيس دانشگاه رفت نيم ساعت بعد خوشحال برگشت و گفت: تا رفتن مادرم مرخصي گرفتم رئيس دانشگاه از پروژه ام خيلي خوشش آمد و برام مرخصي داد تا رفتن مادرم دانشگاه نروم.
    زن عاقلي هست با اخلاق ايراني ها هم آشنايي كامل داره تا فهميد مادرم آمده گفت: پاداش اين پروژه كه با اين سرعت تمام شده دوماه مرخصي هست و خيلي هم به موقع است نه!
    گفتم: شما خيلي لطف داري واقعا به موقع بود.
    گفتم: نميدانستم رئيس دانشگاه خانم است!!
    مجيد خنديد و گفت: زن زيبا و دلربايي است ولي من دلي ندارم در اختيارش بگذارم آخه دست توست!
    از اينكه مجيد به خودش آمده بود و شوخي ميكرد راحت شدم.
    علي شيطنت ميكرد مجيد با علي هم شوخي كرد.
    ديگر سرحال آمده بود و شده بود همان مجيد سابق.
    مجيد براي اينكه حرفش دروغ نباشه منو براي سونگرافي پيش دكتر برد و خواهش كرد جنسيت بچه را به ما بگه.
    دكتر لبخندي زد و گفت باشه اگر متوجه بشم حتما.
    روي تخت دراز كشيدم و برای معاينه آماده شدم.
    مجيد پرسيد: كي به دنيا مياد؟
    دكتر گفت: سن بچه سي و دو هفته است معمولا تا چهل هفته طول ميكشه.
    هشت هفته مانده.
    دستگاه را از روي شكمم برداشت و با دستمال ژل را پاك كرد.
    مجيد پرسيد: نگفتيد جنس بچه چيه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    دكتر گفت: دختر!!
    مجيد قهقهه اي زد و گفت: راست ميگويي؟
    دكتر خنديد و گفت: البته فقط يك مطلب كوچيك بايد به شما بگم.
    مجيد گفت: مشكلي پيش آمده؟!
    دكتر گفت: نميشه اسمش را گذاشت مشكل ولي!!
    حالا من هم نگران شدم و با زبان فرانسه دست و پا شكسته پرسيدم: چي شده من بايد بدانم.
    مجيد گفت: همه را براي تو ترجمه ميكنم اجازه بده دكتر حرفش را تمام كنه.
    دكتر گفت: قسمتي از كيسه اي آب نازك شده و ممكن است با بزرگتر شدن بچه دوام نياره و پاره بشه شما بايد استراحت كنيد و تحت نظر باشيد.
    مجيد پرسيد: اگر زود به دنيا بياد شانس زنده ماندن داره يا نه؟
    دكتر گفت: نميتوانم قول صد در صد بدم ولي ميتوانم بگويم پنجاه پنچاه!!
    مجيد گفت: مراقبت ميكنيم تا اتفاقي نيفته.
    بعد با احتياط دستم را گرفت تا از روي تخت پايين آمدم و لباسم را مرتب كرد.
    علي بيرون نشسته بود.
    مجيد با لحن خاصي گفت: ميداني اگر ميگفت بچه امان پسر است هيچ لذتي براي من نداشت؟!
    گفتم: همه مردها دوست دارند پسر داشته باشند تو اولين مردي هستي كه اين را نميخواهي!!
    گفت: من يك فرضيه اي براي خودم دارم و آنهم اينكه من مرد هستم و بچه ي من طبيعتا" بايد پسر باشه رست عين خودم!
    ولي وقتي بچه دختر شد يعني چيزي كه من نيستم و من توانستم كار جديدي انجام بدم و چيزي داشته باشم كه نيستم! متوجه حرفم شدي؟
    خنديدم و گفتم: پس من خيلي هنرمندم چون هم دختر دارم و هم پسر!!
    مجيد از ته دل خنديد و گفت: انگار دختر يا پسر بودن بچه ها دست ماست اينقدر بهم ديگه پز ميدهيم.
    در واقع اصلا براي من فرقي نميكرد بچه دختر باشه يا پسر اين مهم بود كه ما ميوه اي از زندگي مشتركمان داشته باشيم و صد البته دختر شد خيلي بهتر شد.
    مجيد مرتب شوخي ميكرد و سعي داشت فكرم را به جهت خاصي هدايت كند در اين كار بسيار موفق بود چون آن روز من در مورد مادرش يا مهتاب چيزي نتوانستم بپرسم ....
    مهتاب مهمان ناخوانده اي بود كه مادر مجيد براي ما سوغات آورده بود.
    در مورد مهتاب چيزي نميدانستم و زياد هم دلم نميخواست در موردش كنكاش كنم.
    بعد از ظهر به ويلا برگشيتم.
    مادر مجيد غذاي ايراني درست كرده بود دلم براي غذاهاي ايراني تنگ شده بود.
    از آمدن ما به فرانسه شش ماه ميگذشت.
    با اشتها غذا خوردم بعد از شام مجيد اجازه نداد دست به سياه و سفيد بزنم.
    نگاه مهتاب آزارم ميداد.
    سعي ميكردم چشمم به چشمش نيافتد.
    مهتاب از وقتي كه آمده بود به اون صورت حرفي نزده بود و اين خيلي عجيب بود!
    نميدانم به خاطر اسمش بود يا رفتارش ، من اصلا نميخواستم با اون ارتباط داشته باشم.
    مجيد گفته بود يكي دو روز مهمان ماست و با حساب من مهتاب فردا بايد ميرفت.
    ياد آوري اين مطلب راحتم كرد.
    پس دليلي براي نگراني وجود نداشت و تمام شب سعي كردم به مهتاب فكر نكنم و اون را مخاطب قرار ندهم.
    مادر مجيد از وقتي كه آمده بود هيچ عكس العمل شادي به خاطر بچه اي كه در شكمم بود نشان نداده بود انگار خواب بود و نميديد.
    چرا كه اون وقتي ايران بوديم خيلي اصرار ميكرد بچه دار بشوم حتي كشوي اتاق خوابم را گشته بود و قرصهايي كه مجيد داخل كشو گذاشته بود را پيدا كرده بود.
    اما حالا در مورد بچه چيزي نميپرسيد و مخصوصا بي اعتنايي ميكرد.
    به مجيد حق دادم كه نميخواست مادرش را مطلع كند.
    بعد از شام سنگيني كه خوردم خوابم گرفت و روي مبل چرت ميزدم.
    مجيد متوجه شد و كمك كرد تا به اتاق خواب بروم.
    حتي كمك كرد لباسم را عوض كردم و لباس خواب پوشيدم.
    روي تخت دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.
    مجيد گفت: من كمي كار دارم و ميخواهم بيدار بمانم ناراحت كه نميشوي؟
    گفتم: نه برو فقط زود بيا نصف شب بيدار بشوم ببينم نيستي دوباره راه مي افتم دنبالت ميگردم.
    مجيد گفت: به همين خاطر دارم اطلاع ميدهم كه دنبالم نگردي سعي ميكنم زود برگردم.
    بوسه اي از گونه ام کرد و چراغ را خاموش كرد و رفت.
    خواب به من غلبه كرد و خيلي زود خوابم برد.
    نيمه هاي شب بيدار شدم درد ضعيفي زير شكمم احساس ميكردم ولي اهميت ندادم.
    مجيد هنوز نيامده بود كمي روي تخت نشستم عرق سردي روي پيشانيم بود از تخت پايين آمدم و بي سروصدا از اتاق بيرون رفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    به علي سر زدم خواب بود روي علي را كشيدم و يواشكي خودم را به آشپزخانه رساندم.
    همه جاي خانه را حفظ بودم و براي اينكه كسي بيدار نشود چراغي روشن نكردم.
    آشپزخانه تاريك بود و با نور مهتاب كه از پنجره به داخل ميتابيد روشن شده بود.
    يك ليوان آب برداشتم از پنجره به بيرون نگاه كردم شب مهتابي زيبايي بود درختان اطراف ويلا در نور مهتاب زيبايي خاصي پيدا كرده بودند و برگ آنها به جاي سبز آبي ديده ميشد.
    همينطور كه محو تماشاي درختها بودم كمي دور تر از ويلا چشمم به مرد و زني افتاد از حركات دستشان متوجه شدم با هم دعوا ميكنند.
    چهره اشان ديده نميشد.
    نتوانستم آنها را بشناسم ولي از وجود آنها ترسي به دلم افتاد از وقتي كه به اين خانه اسباب كشي كرده بوديم كسي را در اطراف نديده بوديم.
    آنها كي بودند؟
    با پاي برهنه از ويلا بيرون رفتم حس كنجكاوي ولم نميكرد آهسته به زن و مرد نزديك شدم آنقدر مشغول دعوا بودند كه متوجه ام نشدند.
    صداي مرد به نظرم آشنا آمد!!
    بله اون مجيد بود و زني كه داشت با اون دعوا ميكرد مهتاب بود.
    مجيد با احتياط ولي عصباني به مهتاب گفت: تو حق نداشتي برگردي!!
    مهتاب عصبي بود و دستهاش ميلرزيد.
    مجيد ادامه داد: من تو را فراموش كردم همانطور كه دفعه قبل از زندگيم رفتي و نتوانستم اثري از تو پيدا كنم حالا هم بايد بروي و گم و گور شوي.
    مهتاب با التماس گفت: نميتوانم كمكم كن.
    مجيد گفت: من در شرايطي نيستم كه بتوانم به تو كمك كنم.
    مهتاب قوتش را جمع كرد و گفت: آخه من هنوز زن تو هستم!!
    مجيد گفت: نه من قبل از آمدن به اينجا از دادگاه تقاضاي طلاق كردم و غيابي طلاقت دادم.
    مهتاب گفت: اين دروغه!
    مادرت گفت تو به پاي من نشستي و طلاقم ندادي.
    مجيد پوز خندي زد و گفت: مادرم هيچ وقت نتوانسته من را بشناسد.
    من وقتي با گيتي آشنا شدم به كل تو را فراموش كردم.
    مهتاب گفت: دروغگوي خوبي نيستي اگر فراموشم كرده بودي الان اينجا نبودي.
    مجيد گفت: من به خاطر گيتي اينجام ميخواهم همانطور كه به بهش گفتم تو فردا از اينجا بروي.
    مهتاب گفت: مادرت به من گفته صبر داشته باشم همه چيز درست ميشود.
    مجيد عصباني گفت: مادرم بيخود به تو قول داده تو همين فردا از اينجا ميروي.
    مهتاب گفت: اگر نروم؟!
    مجيد گفت: با همين دستهام خفه ات ميكنم.
    مهتاب گفت: پس اين را بدان نميروم زنت هم بايد بفهمد من كي ام!
    مجيد عصباني دستهاش را به گردن مهتاب انداخت و فشار داد صورت مهتاب سياه شد مجيد واقعا داشت اون را ميكشت.
    جلوتر رفتم و با تمام قوا مجيد را صدا كردم.
    مجيد به خودش آمد و گردن مهتاب را رها كرد.
    مهتاب تعادل نداشت زمين خورد زنده بود چون داشت نفس نفس ميزد دستش را به گردنش گرفته بود شروع كرد به سرفه كردن خيالم راحت شد.
    دستهاي مجيد ميلرزيد.
    سرش را پايين انداخته بود.
    تمام بدنم عرق سرد نشسته بود احساس لرز داشتم.
    مجيد شوكه شده بود و حرفي نميزد.
    مردي كه آزارش به يك مورچه هم نميرسيد داشت مهتاب را خفه ميكرد.
    سردم بود بدنم ميلرزيد با اتفاقي كه افتاده بود نميدانستم چطور برخورد كنم.
    درد شديدي زير دلم پيچيد كه امانم را بريد دستم را زير شكمم گرفتم.
    اما درد تمامي نداشت مجيد متوجه شد و زير بغلم را گرفت و گفت: برويم خانه اينجا براي تو مناسب نيست. ولي من نميتوانستم حركت كنم همانجا ميخكوب شده بودم.
    درد هر لحظه شديد تر ميشد مهتاب به خودش آمد و گفت: بچه داره مياد.
    مجيد فرياد زد حالا وقتش نيست هنوز خيلي مانده .
    مهتاب دورتر از ما ايستاده بود گفت: من هم زود زاييدم ميداني كي بچه اي من را به دنيا آورد؟
    مجيد گفت: حالا وقتش نيست.
    مهتاب گفت: اتفاقا همين الان وقتش است.
    درد براي چند لحظه آرام شد مجيد با احتياط بغلم كرد و به سمت ويلا راه افتاد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مهتاب پشت سر ما آمد.
    در را مهتاب براي مجيد باز كرد مهتاب گفت: من مطمئنم اون دار ميزاد!
    به بيمارستان هم نميرسد.
    مجيد فرياد زد حرف نزن.
    گريه ام گرفته بود.
    مجيد من را روي كاناپه گذاشت و با عجله به سمت تلفن رفت.
    گوشي را برداشت هر چه دكمه هاي تلفن را فشار داد بوق آزاد نداشت.
    اطراف را نگاه كرد دنبال تلفنش بود.
    مهتاب از روي ميز تلفن را به مجيد داد.
    مجيد نگاهي به تلفن انداخت و گفت: اين لعنتي هم شارژ ندارد.
    درد دوباره شروع شده بود مهتاب به مجيد گفت: تو بايد از بيرون كمك بياوري اجازه نده مادرت اين بچه را هم بكشد.
    مجيد عصباني گفت: خفه شو نميخواهم صدات را بشنوم.
    درد ها پشت سرهم شده بود مهتاب گفت: تا كيسه آب پاره نشده برو و دكتر بياور اگر من اينجاها را بلد بودم ميرفتم.
    نگران نباش من اجازه نميدهم مادرت به اينها صدمه اي بزند برو.
    مجيد نگاهي به من انداخت و چاره اي جز رفتن نديد.
    مجيد رفت تا با خودش كمك بياورد.
    من و مهتاب تنها مانديم.
    مهتاب كنارم نشست و گفت: وقتي درد كم شد بلند شو برويم توي اتاق خوابت خواهش ميكنم سر و صدا نكن اجازه نده مادر مجيد بيدار بشود.
    با زحمت بلند شدم مهتاب كمك كرد از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق خواب رساندم.
    مهتاب در اتاق علي قفل كرد و كليد را از روي در برداشت.
    روي تخت دراز كشيدم.
    مهتاب در اتاق را قفل كرد.
    ترسيدم به اون اعتماد نداشتم.
    مهتاب گفت: از من نترس كسي كه بايد ازش بترسي مادر مجيد است.
    در را قفل كردم مبادا سر و كله اش پيدا بشود و صدمه اي به تو يا بچه ات بزند.
    مهتاب پرسيد: ملافه هاي تميز را كجا ميگذاري؟
    درد شروع شده بود، كمد را نشان دادم.
    مهتاب دوتا ملافه تميز برداشت و كنارم گذاشت.
    كشوها را گشت و يك قيچي پيدا كرد و گفت: اگر تا رسيدن كمك بچه ات به دنيا آمد با اين نافش را ميبرم.
    پرسيدم: تا حالا كسي را زائوندي؟
    گفت: نه خودم زاييدم. هيچ تجربه اي ندارم.
    خودت هم زاييدي ميداني چطور كمك كني.
    گفتم: آره ولي چند سال پيش بود.
    مهتاب با دستمال عرقم را پاك كرد و گفت: نترس من پيشت هستم و كمك ميكنم ....
    درد ها بيشتر و با فاصله هاي كوتاهتر ادامه داشت.
    هنوز مجيد برنگشته بود.
    مهتاب آرام كنارم نشسته بود و اشك ميريخت.
    دلم برايش سوخت.
    رنجي را كه كشيده بود حس كردم.
    پرسيدم: تو گفتي بچه ات را زاييدي كجاست؟
    اشكش را پاك كرد و گفت: بچه ام بعد از به دنيا آمدن مرد!
    مادر مجيد اون را كشت.
    باورت ميشود اون بچه پسرش را، نوه اش را كشت!
    درد اذيتم ميكرد شكمم منقبض ميشد و طاقتم را طاق ميكرد.
    نفس عميقي كشيدم و پرسيدم: چطور اون را كشت؟
    مهتاب پرسيد: در مورد من چقدر ميداني؟
    گفتم: تقريبا هر چيزي كه مجيد ميداند را من ميدانم.
    اشك در چشمهاي مهتاب تبديل به مرواريدي شد و برگونه اش چكيد.
    قيافه اش نشان ميداد چقدر رنج كشيده و چقدر تنهاست.
    دستم را گرفت احساس خوبي بهم دست داد حس كردم امنيت دارم به چشمهاي پر از اشكش نگاه ميكردم، اشكش را با دست پاك كرد و گفت: من و مجيد زندگي خوبي داشتيم و منتظر بچه امان بوديم.
    بچه ای كه خوشبختي ما را كامل ميكرد.
    از بخت بد من نتوانستم از بچه ام حمايت كنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ماه نهم حاملگي بودم مادر مجيد وقتي تنها بوديم مرتب زخم زبان ميزد و با سرزنشهاش عذابم ميداد كاش به همان زخم زبان قناعت ميكرد تا آمدن مجيد تمام كارها را انجام ميدادم تا هم مشغول باشم هم از چشم مادر شوهرم دور باشم.
    فريده خيلي كمكم ميكرد و به مادرش اجازه نميداد اذيتم كند ولي اون از رو نميرفت و زبان زهر آلودش كار ميكرد.
    هميشه تهديد ميكرد اگر به مجيد چغلي كنم بلايي سرم مياورد.
    من از اون نميترسيدم ولي آنقدر مجيد را دوست داشتم كه با حرفهاي خاله زنكي ناراحتش نكنم ولي مجيد هم خيلي كوتاهي كرد هرگز به رفتار مادرش شك نكرد و متوجه رياي اين زن نشد.
    روزهاي آخر بارداريم را ميگذراندم مجيد براي اينكه بتواند زندگي مستقلي درست كند، شبانه روز كار ميكرد و كمتر ميتوانست به خانه بياد من هم به اميد اينكه بزودي مستقل ميشويم ادا اطوار هاي مادرش را تحمل ميكردم.
    آن روز كذايي كمي كمرم درد ميكرد و حوصله نداشتم مادر مجيد صبح كه بيدار شد خيلي ملايم از من خواست تا با اون كرج بروم با تعجب از پيشنهادش پرسيدم: كرج چي كار داريم؟
    گفت: دلم ميخواهد جايي را كه مجيد به دنيا آمده را نشانت بدهم.
    فريده حرف مادرش را شنيد و گفت: مامان زن حامله را ميخواهي تا اونجا بكشاني كه چي؟
    مادرش بغض كرد و گفت: مي بيني من هم بخواهم با عروسم خوش رفتاري كنم تو نميگذاري.
    فريده خنديد و گفت: مهرباني با عروس از شما بعيد است!!
    مادر مجيد شروع كرد به اخم تخم!!
    من هم وسوسه شدم تا محل تولد مجيد را ببينم رو به مادر مجيد گفتم: من با شما مي آيم.
    مادر خوشحال شد و براي اولين بار لبخندي زد و گفت: هر چه زودتر راه بيفتيم تا مجيد نيامده برگرديم.
    مادر مجيد آژانس گرفت و به فريده گفت: غذا درست كن وقتي برگرديم حوصله غذا درست كردن نداريم.
    زنگ در ما را متوجه آمدن ماشين كرد مانتوي گشادي را كه تازه خريده بودم پوشيدم و همراه مادر مجيد به سمت كرج راه افتاديم.
    نيم ساعتي در راه بوديم تا ماشين مقابل يك باغ ايستاد و ما پياده شديم و ماشين رفت.
    مادر من را به يك باغ در كرج برد به زحمت راه ميرفتم درد كمرم بيشتر شده بود حس ميكردم هر آن ممكنه بچه به دنيا بياد.
    از در باغ تا ويلايي كه وسط باغ قرار داشت كلي راه بود دردم شديدتر شد از مادر خواستم تا برگرديم ترسيده بودم شكمم مرتب منقبض ميشد و دردم ميگرفت.
    مادر مجيد گفت: كمي صبر كن الان ميريم توي ويلا استراحت ميكني كمي تحمل كن.
    اما نمي توانستم صبر كنم وقتي به در ورودي ويلا رسيديم حس كردم خيس شده ام. جيغ بلندي كشيدم.
    مادر مجيد برگشت و آبي كه از من رفته بود را ديد.
    اما هيچ عكس العملي از خودش نشان نداد و به من گفت: بيا تو و من با زحمت وارد ويلا شدم.
    مادر مجيد در اتاقي را باز كرد و گفت: اينجا را ميبيني مجيد اينجا روي اين تخت به دنيا آمده.
    ديگر طاقتم را از دست دادم و از زور درد جيغ كشيدم.
    مادر مجيد سيلي محكمي به گوشم زد.
    بعد از من خواست روي تخت دراز بكشم.
    قبول نكردم!
    گفت: فكر كردي ميتواني جلوي به دنيا آمدن بچه را بگيري دراز بكش حرف گوش كن.
    همانطور جلوي اون و بچه با فشار ميخواست بيرون بياد.
    التماس كردم و خواستم من را بيمارستان برساند اما اون زن ظالم قبول نكرد و گفت: من مجيد را روي همين تخت به دنيا آوردم اينجا جاي بدي نيست.
    دراز بكش بچه ات ميميرد!!
    از رفتار غير عادي مادر مجيد ترسيده بودم و هيچ تجربه اي در مورد زايمان نداشتم و باور نميكردم.
    مقاومتم در مقابل مادر مجيد وقتي به خونريزي افتادم در هم شكست و بيهوش شدم و ناخودآگاه نقش زمين شدم.
    مادر مجيد به زور من را روي تخت انداخته بود و در همان حال بچه به دنيا آمده بود.
    بدنيا آمدن بچه را حس كردم ولي صداي گريه اي نشنيدم.
    بر اثر خونريزي زياد بيهوش شدم.
    بعدها فهميدم مادر مجيد آمبولانس خبر كرده و من و بچه را به يكي از بيمارستانهاي كرج برده.
    بچه هم به خاطر شرايط و زايمان نامناسب مرده به دنيا آمده بود.
    باورم نميشد ولي مادر مجيد اجازه نداده بود تا به هوش آمدنم بچه را دفن كنند وقتي به هوش آمدم پرستار من را به سردخانه برد و بچه را نشانم داد و اجازه گرفتند تا بچه را دفن كنند.
    پرسيدم:مطمئني بچه تو بود؟
    گفت: قيافه اش را ديدم خيلي شبيه مجيد بود.
    پرستار هم به من گفت: وقتي وارد بيمارستان شدم بچه همراهم بوده و در ضمن اون تنها نوزادي بود كه در بيمارستان بود.
    فاصله اي دردها خيلي كم شده مهتاب سعي ميكرد آرامم كنه و سكوت كرد.
    با سكوت مهتاب احساس درد بيشتري كردم و خواهش كردم با من صحبت كنه.
    مهتاب گفت: تا ميتواني نفسهاي عميق بكش بهت كمك ميكنه و اگر تا آمدن دكتر بچه ات به دنيا آمد من كمكت ميكنم نگران نباش.
    از مهتاب پرسيدم: چرا بعد از اين اتفاق به خانه برنگشتي؟
    گفت: مادر مجيد من را تنها در بيمارستان رها كرد و رفت.
    روز بعد كه برگشت گفت: مجيد از اينكه من را توي خانه پيدا نكرده مثل ديوانه ها شده و بچه اش را ميخواهد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    من بچه اي نداشتم تا به مجيد نشان بدهم مادر مجيد هم مرتب ميگفت اگر مقاومت نكرده بودي بچه زنده به دنيا ميآمد و سركوفتم ميزد و ميگفت مادري به بيرحمي تو نديدم با دست خودت بچه را كشتي!
    جواب مجيد را چي ميخواهي بدهي؟!
    راست ميگفت مجيد اين بچه را خيلي ميخواست حتي به خاطر اون جلوي خانواده اش ايستاده بود و با اينكه هنوز ادامه تحصيل ميداد زير بار مسئوليت رفته بود و بارها و بارها از مجيد شنيده بودم كه اين بچه را چقدر دوست دارد.
    من خجالت ميكشيدم به خانه برگردم.
    تصميم داشتم به خانه پدرم برگردم كه مادر مجيد مانع شد و گفت: اولين جايي كه مجيد سراغت مياد خانه پدر توست آنجا براي تو مناسب نيست تو بايد از زندگي مجيد طوري بيرون بروي كه نتواند تو را پيدا كند.
    از ترس روبرو شدن با مجيد پيشنهاد مادرش را قبول كردم و به خانه يكي از كارگرهاي آنها در ده رفتم و مدتها آنجا بودم مادر مجيد گاها به سراغم ميامد خبرهايي از مجيد ميداد و از خشم مجيد ميگفت و ترسم را بيشتر ميكرد از خودم بدم ميامد هم شوهر و هم بچه ام را از دست داده بودم و خودم را محكوم كرده بودم تا از همه دور باشم.
    مادر خرجي به من ميداد آنقدر ميداد كه روزها بگذرد.
    خانواده اي كه پيش آنها زندگي ميكردم آدمهاي خوبي بودند و به من كمك كردند دوران نقاهتم را بگذرانم.
    بارها تصميم گرفتم برگردم ولي غيبت طولانيم يكي ديگر از عواملي شد كه نتوانستم برگردم جوابي براي هيچ كس نداشتم.
    وجود پدر و مادرم و مجيد باعث شد به زندگي در آن ده ادامه بدهم تا اينكه دو ماه پيش مادر مجيد آمد و از من تقاضايي كرد....
    مادر مجيد از من خواست همراهش برگردم اون گفت مجيد با يك زن بيوه ازدواج كرده و بچه دار نميشود و به همين خاطر دوستش ندارد و من بايد برگردم تا براي مجيد به جاي بچه اي را كه كشتم يك بچه ديگه به دنيا بياورم تا مجيد من را ببخشد.
    من ساده دل باور كردم و همراه مادر برگشتم ولي از مجيد خبري نبود فريده وقتي من را ديد هم خوشحال شد و هم خيلي تعجب كرد!!
    همراه مادر مجيد پيش پدر و مادرم رفتم ديدن من باعث شوك آنها شد مادرم آنقدر گريه كرد تا اشك پدرم را درآورد.
    مادر مجيد از آنها خواست تا به خاطر تهمتي كه به مجيد در مورد من زده بودند عذر خواهي كنند.
    بيچاره مادرم از شادي ديدنم هزار بار عذر خواست.
    چند روز پيش آنها بودم مادر مجيد سپرده بود در مورد جايي كه بودم و رفت و آمدش چيزي به پدر و مادرش نگويم.
    هر چقدر مادرم در مورد غيبتم پرسيد چيزي نگفتم.
    با وعده وعيدي كه مادر به من داده بود خوش بودم فكر ميكردم مجيد هنوز مثل سابق دوستم دارد و منتظرم هست تا برگردم و زندگي تازه اي شروع كنيم.
    مادر در مورد تو زياد حرف نميزد فقط ميگفت دختره نازا ست و مجيد از غصه دارد دق ميكند و بچه ميخواهد و ميخواد هر طوري شده از دست تو خلاص بشه اون ميگفت مجيد دوستم داره و من را بخشيده.
    دلم ميخواست باور كنم و باور كردم. وقتي مادر مجيد براي بردنم به خانه امان آمد پدرم مخالفت كرد ولي من روبروي پدرم ايستادم و همراه مادر مجيد آمدم.
    دل پدرم از من شكست ولي اهميتی بهش ندادم آخه مجيد را از همه بيشتر دوست دارم مدتها بود آرزو ميكردم مجيد من را ببخشد و مادر ميگفت اون من را بخشيده و به مادرش گفته خدا كند هر چه زودتر مهتاب پيداش بشود.
    مادر چيزهايي ميگفت كه دلم ميخواست بشنوم.
    به اميد ديدار مجيد و شروع زندگي تازه همراه مادر آمدم.
    وقتي هواپيما روي باند فرود آمد مادر گفت مجيد با اين زن زندگي ميكنه ممكنه روزهاي اول كمي بي محلي كنه ولي تو بايد محكم باشي و صبر كني تا مجيد زنش را طلاق بده.
    من هم قول دادم تا وقتي كه مجيد قبولم كنه صبور باشم اما وقتي در فرودگاه با شما مواجه شدم و شكم برآمده ات را ديدم فهميدم مادر هر چي گفته دروغ بوده و من وسيله اي بودم براي رسيدن مادر به مقاصدش.
    مادر مجيد هم شوك شده بود شما حرفي در مورد بچه نزده بوديد و مادر با ديدن شما جا خورد.
    تمام روياهاي من بر باد رفته بود ولي مادر از رو نرفت و از من خواست به هر نحوي شده مجيد را از دست تو خارج كنم.
    مجيد حرفهاي ناگفته اي داشت و من مشتاق شنيده آن!
    شب اول كه همه خوابيدند مجيد پيشم آمد و از من پرسيد اينهمه وقت كجا بودم و من تمام ماجرا را توضيح دادم ولي اون باور نكرد و گفت امكان ندارد!
    و من نتوانستم قانعش كنم مجيد نمي توانست باور كند به خاطر از دست دادن بچه ام مدتها خودم را گم و گور كرده بودم.
    زياد كه اصرار كردم گفت: تو به اندازه كافي به من اعتماد نداشتي و عشقم را باور نكردي و تركم كردي و ازاينكه روزي عاشقم شده بود ابراز پشيماني كرد و گفت من در امتحان عشق و عاشقي رفوزه شدم!
    واقعا حق داشت كسي كه عاشق باشد هرگز به معشوق نبايد شك كنه و من به عشق بي ريا و پاك مجيد شك كرده بودم.
    مجيد از من خواست تا برگردم ولي من قبول نكردم التماس كردم تا راضي بشود اينجا بمانم به اون گفتم حاضرم تا آخر عمرم كنيزيش را بكنم ولي مجيد قبول نكرد و گفت بايد برگردم آنهم بدون اينكه تو بفهمي!
    مي خواستم به حرف مجيد گوش كنم و به ايران برگردم ولي مادر مانع شد و به من گفت من همسر قانوني مجيد هستم و بايد در هر شرايطي پيش مجيد بمانم.
    امشب از مجيد خواستم تا با هم صحبت كنيم و براي رفتن تصميم بگيريم.
    من با پشت گرمي كه مادر به من داده بود نميخواستم برگردم ولي مجيد اصرار ميكرد اونقدر تو را دوست دارد كه حاضر شد من را از بين ببرد و اگر نرسيده بودی حتما اين كار را ميكرد.
    من جانم را مديون تو هستم.
    صداي ضربه اي كه به در خورد ما را به خودمان آورد.
    مادر مجيد از پشت در صدا كرد: گيتي، گيتي!!
    مهتاب با دست اشاره كرد تا ساكت باشم و جوابي به او ندهم.
    چند ضربه اي آرام به در زد وقتي جوابي نشنيد به اتاقش رفت.
    مهتاب گفت: كمي مقاومت كني حتما مجيد خودش را ميرساند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    هوا هنوز تاريك بود به ساعت روي ميز نگاه كردم ساعت دو نيم بود مجيد دير كرده بود.
    بچه راهش را باز كرده بود و هر آن ممكن بود به دنيا بياد با فشاري كه به من وارد ميكرد جانم را آزار ميداد.
    به ياد مادرم افتادم دلم خواست تا پيشم باشد ولي اين ممكن نبود.
    اون ميتوانست در اين لحظات سخت تسكين دردهايم باشد ولي افسوس نبود!!
    مهتاب ترسيده بود با رنگ و روي پريده گفت: چه خاكي به سرم كنم؟
    گفتم: كمكم كن بچه داره مياد.
    مهتاب بچه را كنترل كرد و گفت: اي واي!!
    سرش معلوم شده چي كار كنيم؟
    از مهتاب ميترسيدم اون ممكن بود به من يا بچه صدمه بزند قوايم را جمع كردم و گفتم: اگر نميتواني كمكم كني برو مادر مجيد را بياور ديگه تحمل ندارم.
    مهتاب گفت: مي ترسم اذيتت كنه.
    گفتم: برو ديگر تنها كسي كه الان ميتواند به من كمك كنه اونه!!
    مهتاب گفت: من ميتوانم بچه را بگيرم.
    با التماس گفتم: خواهش ميكنم مادر را صدا كن.
    مهتاب رفت و در را باز كرد و مادر را صدا كرد. مادر با عجله خودش را به اتاق خواب ما رساند.
    مهتاب را هل داد و گفت: دختره احمق ميخواهي اين بچه را هم با نادانيت از بين ببري؟!
    دست انداخت و سر بچه را گرفت و كمك كرد تا بچه به دنيا آمد بچه را سرازير گرفت و ضربه اي به پشت بچه زد گريه اي بچه خيالم را راحت كرد.
    مادر بچه را لاي ملافه اي كه مهتاب حاضر كرده بود گذاشت و با قيچي بند ناف بچه را بريد و با تكه اي پارچه اي تميز بند ناف را گره زد.
    بچه را برداشت و همراه مهتاب از اتاق بيرون رفت و در را بست و من را در اتاق تنها رها كردند.
    دردي را حس نميكردم ولي حركت چيزي را داخل شكمم حس ميكردم.
    منتظر بودم تا يكي از آنها برگردد ولي كسي برنگشت.
    درد شديدي زير شكمم حس كردم بعد هم حركت جفت و خروج آن را حس كردم چيزي نميديدم ولي با خروج جفت راحت شدم و خوابم گرفت.
    بي حس و حال روي تخت افتاده بودم گاها چشمم را باز ميكردم و سعي ميكردم ساعت ببينم ولي چشمهام تار شده بود ساعت را تشخيص نميدادم.
    با طلوع آفتاب و روشن شدن اتاق توانستم ساعت را ببينم شش صبح بود.
    هنوز مجيد نيامده بود.
    و از به دنيا آمدن بچه تا حالا كسي به من سر نزده بود.
    گرمي خوني كه از من ميرفت اعلام خطري بود و من حس ميكردم مرگم نزديك شده .
    فكر ميكردم ديگر خوني در بدن ندارم .
    آرزو كردم براي آخرين بار علي را ببينم ولي صدايم در نميآمد.
    در باز شد و مجيد همراه زن سفيد پوشي وارد اتاق شد زن با ديدن خوني كه از من رفته بود وحشت زده شد
    با سرعت دستكش پوشيد و با خارج كردن باقي مانده هاي جفت و كيسه آب و تميز كردن بدنم جلوي خونريزي را گرفت ولي هنوز من به خودم نيامده بودم.
    زن از مجيد چيزي پرسيد كه فقط پاستيو را شنيدم و بيهوش شدم.
    وقتي به هوش آمدم مجيد كنارم دراز كشيده بود و سرم به من وصل بود مجيد به من خون داده بود و از مرگ نجاتم پيدا كرده بودم.
    چشمهايم را كه باز كردم زن سفيد پوش خوشحال شد و به زبان فرانسه حرفهايي به مجيد گفت.
    مجيد هم تشكر كرد.
    زن از اتاق بيرون رفت.
    مجيد نگاه محبت آميزي به من انداخت و گفت: بهتري؟
    گفتم:آره ميداني بچه كجاست؟
    مجيد گفت: مادرم بچه را به بيمارستان رسانده حالش خوبه.
    پرسيدم: مهتاب كجاست؟
    گفت: اون هم همراه مادرم رفته.
    مجيد گفت: وقتي با آمبولانس رسيدم مادرم بچه را محكم لاي ملافه اي پيچيده بود
    و تصميم داشت خودش را به بيمارستان برساند دكتر آمبولانس به بچه كمك كرد
    و با اكسيژني كه به اون وصل كرد حالش را جا آورد احياي بچه يك ساعتي طول كشيد
    من احمق نگران ايستاده بودم و نجات بچه را نگاه ميكردم غافل از اينكه تو اينجا با مرگ دست و پنجه نرم ميكردي.
    بچه را همراه آمبولانس بيمارستان فرستادم.
    تازه ياد تو افتادم و همراه پرستار اينجا آمديم و تو را در آن حالت وحشتناك ديدم.....
    پرستار به مجيد گفته بود
    اگر بخواهيم تا رسيدن به بيمارستان صبر كنيم مريض از بين ميرود واز مجيد گروه خوني من و او را پرسيده بود و آن پاستيو ارهاش خون بوده كه شنيدم مجيد و من گروه خونمان آ ، ب مثبت است و پرستار با ابتكاري كه به خرج داده بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/