مجيد گفت: اگر ميدانستم اينقدر دلشوره نداشتم.
مادر حتما نقشه اي توي سرش دارد ما بايد خيلي احتياط كنيم.
ترس مجيد برايم معني نداشت مادرش كمي بد اخلاق و سخت گير بود اما نميتوانست آنقدر سنگ دل باشه كه به من و بچه صدمه بزنه.
مجيد انگار فكرم را خوانده باشه گفت: مادرم خيلي بدتر از آني است كه گفتم. باور اين مطلب مشكل است اما من هم تصميم گرفتم تا ميتوانم دور از مادرش باشم در عين حال بايد با او مواجه ميشديم و براي هميشه اين ترس را از مجيد دور ميكردم.
حالم روز به روز بهتر شد حالا وارد ماه پنجم شده بودم و شكمم حسابي بالا آمده بود.
گاها به مهتاب و سرنوشت نامعلومش فكر ميكردم و از خودم ميپرسيدم مهتاب چطور توانسته مرد مهرباني مثل مجيد را ترك كند و از خودش اثري به جا نگذارد؟!
چقدر مهتاب سنگ دل و بيرحم بوده !!
بعد به خودم فكر كردم و اينكه چقدر مجيد را دوست دارم و بچه اي را كه مجيد مشاتقش بود را حمل ميكردم.
يك لحظه فكر عجيبي از سرم گذشت و به برگشتن مهتاب فكر كردم اگر مهتاب برگردد!
مجيد چه عكس العملي از خودش نشان ميده؟
بين ما كدام را انتخاب ميكنه؟
اعصابم بهم ريخت اين چه سوالي بود كه كردم معلومه مجيد من را انتخاب ميكنه آخه مهتاب بي دليل فرار كرده!
بعد به خودم گفتم: اگر روزي مهتاب برگردد و دليل موجهي داشته باشه چي؟
فكر كردم به مهتاب عذابم ميداد ولي رهايم هم نميكرد.
علي كم كم داشت زبان فرانسه را ياد ميگرفت مهد كودك خيلي به او كمك كرده بود چند تا دوست پيدا كرده بود و شبها درباره آنها برايم صحبت ميكرد.
مجيد با اشتياق به حرفهاي علي گوش ميداد و هيچ مطلبي را سرسري رد نميكرد.
علي هم از توجه مجيد استفاده ميكرد و تمام اتفاقاتي كه افتاده بود را تعريف ميكرد.
حتي يك بار به مجيد گفت: امروز مامانم گريه كرده.
مجيد با ناراحتي به طرفم برگشت و گفت: راست ميگه؟
گفتم: پياز خرد كرده بودم فكر کرده گريه كردم.
دليلي براي گريه كردن ندارم.
مجيد گفت: مادرم تا ده روز ديگر اينجاست.
مجيد را نيشگون گرفتم و گفتم: اين دليل گريه نميشود تو خيلي بد جنس هستي.
مجيد از علي پرسيد: پسرم من بدجنسم؟
علي كه با اون سن كمش به مجيد افتخار ميكرد و الگوي خودش قرار داده بود گفت: نه تو خيلي خوبي خيلي بهتر از مامان.
حرف علي هم خوشحال و هم ناراحتم كرد من ديگر ايده آل او نبودم و اين باعث ناراحتيم شد مجيد با شوخي هايي كه كرد همه را از دلم بيرون برد.
ده روز مثل برق گذشت و شب آخر مجيد پلك بهم نزد.....
پرواز به فرانسه از طريق دوبي انجام ميشد و مادر مجيد قرار بود ساعت هشت شب به وقت محلي به پاريس برسد.
من و مجيد و علي سه تايي همه چيز را آماده كرديم.
احتمالا توي هواپيما شام ميخوردند به همين خاطر كمي ميوه و كيك آماده كردم.
اتاق كار مجيد را موقتا براي مادرش حاضر كرديم.
مجيد يك تخت بادي بزرگ تهيه كرد و گفت: اين خوبه بعد از رفتن مادرم زياد جا نميگيره در ضمن اگر همراه مادرم مهمان باشه دوتايي روي تخت ميخوابند.
مجيد تختي را باد كرد و ملافه ها را انداخت تمام وسايل شخصي اش را هم از اتاق برداشت و يك ميز و آيينه داخل اتاق گذاشت.
من هم حوله و چند تا ملافه تميز داخل كمد گذاشتم.
به دور و بر نگاه كردم همه چيز روبراه بود.
ساعت شش از ويلا به سمت پاريس حركت كرديم.
علي خوشحال بود و دلش ميخواست هر چه زودتر مهمانها را ببيند.
رو به مجيد گفتم: فكر ميكني سورپريز مادرت چي باشه؟
مجيد گفت: خواندن افكار مادرم كار سختي است.
اما يك حدس دارم.
پرسيدم چيه؟
گفت: فكر كنم مادرت را همراهش آورده باشه.
از ته دل خوشحال شدم و آرزو كردم مادرم همراهش باشه ولي مادرم اهل اين حرفها نبود.
از وقتي كه به فرانسه آمده بودم يك بار هم به من زنگ نزده بود و هر بار من زنگ ميزدم.
مادرم مرا فراموش كرده بود.
تمام راه به کرده های مادرم فكر كردم و اين اوقاتم را تلخ كرد.
مجيد پرسيد: چي شد اخم كردي؟
گفتم: فكر نميكنم مادرم همراهش باشد.
مجيد گفت: چطور؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)