صفحه 8 از 19 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (69)
    نسیم ، کنار من و سایر دختر ها نشست و از من پرسید " شما کجا ناگهان غیبتان زد ؟ دو روز بعد از جشن تولد ، من و برادرم آمدیم تا از شما دعوت کنیم که شام میهمان ما باشید ، اما دیدیم که شما به اصفهان رفته اید . چرا با این عجله ما را ترک کردید ؟ " گفتم " متاسفم ! دلم بی اندازه برای خواهرم تنگ شده بود . به همین دلیل با عجله تصمیم گرفتم و راهی شدم " . لبخند زیبایی بر لبهایش نشست و گفت " خوشحالم که در مراسم ما شرکت کردید . من شما را دوست دارم و دلم می خواهد هر چه بیشتر از مصاحبت شما استفاده کنم " . تشکر کردم و گفتم " شما به من لطف دارید . باعث افتخار من است که دوست خوبی مثل شما داشته باشم . هر چند بعد از این مراسم به تهران برمی گردم ، اما خوشحال می شوم که شما و نیما را در تهران ملاقات کنم " . مثل اینکه چیزی را از دست داده باشد با افسوس گفت " یعنی شما پیش ما نمی مانید و باز می گردید ؟ " گفتم " برای ادامه تحصیل مجبورم برگردم . ولی امیدوارم پس از پایان تحصیلاتم برای همیشه در سرزمین سبز و خرم شما زندگی کنم " . دستم را گرفت و گفت " من برایتان آرزوی موفقیت می کنم " . نسیم با گفتن این کلام ، پوزش خواست و به پذیرایی ازسایر مهملنها مشغول شد . صدای ساز و ضرب از تمام خانه به گوش می رسید . چند مرد به رقص و پایکوبی مشغول شدند . نسیم با برادرش گفت و گو می کرد و نگاه گاه و بیگاه او مرا متوجه کرد که موضوع صحبتشان من هستم . آقای جهانبخش از نسیم که جدا شد یکسره به طرف من آمد و با پوزش گفت " ممکن است چند لحظه وقتتان را به من بدهید " . من بلند شدم و دنبال او به راه افتادم . او جمع را ترک نکرد ، اما گوشه خلوتی را انتخاب کرد و پرسید " می توانم بپرسم که آیا صحبتهای خواهرم درست است ، یا اینکه . . . " صحبت او را قطع کردم و گفتم " بله ، درست است . مگر در این مورد اشکالی می بینید ؟ " پیشانی اش را با انگشت لمس کرد و گفت " اشکال که خیر ! اما من امید داشتم شما ماندگار شوید و دیگر خیال سفر نداشته باشید " . گفتم " دوستان به من لطف دارند . متاسفانه من باید بروم و درسم را دنبال کنم ولی روزی که برگردم روزی است که کار ساختن بیمارستان به آخر رسیده باشد " . آقای جهانبخش گفت " البته من در دستور کارم طرح بیمارستان را گنجانده ام و اولین هدفم تامین بودجه آن است و حالا که دانستم اگر بیمارستان ساخته شود شما هم د اینجا ماندگار می شوید ، سعی می کنم به هر نحوی که شده این کار به نتیجه برسد " . گفتم " من به نمایندگی از طرف تمام بیماران مسلول از شما قدر دانی می کنم و امیدوارم در این کار موفق باشید و به وعده تان عمل کنید " . با صدای بلند خندید و گفت " به شما ثابت می کنم که این فقط یک وعده نیست و شما به زودی شاهد نتیجه آن خواهید بود " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (70)
    شاهین نرم نرم به ما نزدیک شد و با گفتن ( باید رفع زحمت کنیم ) ما را از ادامه صحبت باز داشت . از آنجا که خارج شدیم ، بدری پرسید " برادر نسیم با تو چه کار داشت ؟ " و من مجبور شدم از اول همه چیز را برای او توضیح بدهم . با شیطنت نگاهم کرد و گفت " پس توی شمال زیاد هم به تو بد نگذشته و چندان هم بی کار نبوده ای . فقط نمی دانم چرا در مورد اینها برایم صحبت نکردی . می ترسیدی حسادت کنم و خواستگارهایت را از چنگت در بیاورم ؟ " گفتم " از کسانی که برایم مهم بودند برایت صحبت کردم . اگر از آقای وکیل چیزی نگفتم ، به این دلیل بود که برایم مهم نبود " . با مشت ضربه ای آرام به بازویم نواخت و گفت " ولی تو در مورد کسی هم که برایت مهم بود زیاد صحبت نکردی . باشد ! خودم را قانع می کنم که هیچ کدام از این دو نفر نتوانسته اند به قلب تو راه پیدا کنند . اصلا به من چه مربوط است که بگویم شاهین داشت از شدت حسادت خفه می شد " .
    حرفهای در گوشی ما سوال بر انگیز شد و اقدس خانم پرسید " شما دو تا خواهر چی در گوش هم پچ پچ می کنید ؟ " فهمیدیم که کار نا شایستی انجام دادیم . پس من برای رفع سوء تفاهم گفتم " در مورد اتاق عقد کنان با هم صحبت می کردیم که چقدر با سلیقه تزیین شده بود" . شاهین با تمسخر گفت " حتما کار آقای نماینده است " . نسترن گفت " نه ! یکی از دوستان نیما اتاق را درست کرد . کار او فقط تزیین اتاق عقد است " . و من نفس راحتی کشیدم ، چون صحبت میان نسترن و خاله اقدس ادامه پیدا کرد .
    هر چه زمان می گذشت ، من بیشتر از عاقبت ملاقات نگین با جهانبخش می ترسیدم . دچار ترس و دلشوره می شدم و با تمام وجود ، نگران فردای آن شب بودم و بار ها و بار ها صحنه رویارویی آنها را پیش چشمم مجسم کردم . اگر جهانبخش از نگین رو بر می گرداند ، چه برسر نگین می آمد و او چگونه از جهانبخش جدا می شد ؟ اگر جهانبخش می فهمید که من عامل این ملاقات بوده ام ، در مورد من چه نظری پیدا می کرد ؟ و آیا مرا توطئه گر نمی خواند ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (71)
    از سر و صدا به ستوه آمدم . از خانه خارج شدم و نزدیک در ایستادم و نفس راحتی کشیدم . چند لحظه نگذشته بود که دستی روی شانه ام گذاشته شد . برگشتم و عمو را دیدم . گفت " خسته به نظر می رسی " . گفتم " خسته نیستم . از سر و صدا فرار کردم " . خندید و گفت " پس من چه بگویم ؟ سرم منگ منگ است . بیا کمی قدم بزنیم شاید حالمان بهتر بشود . با هم به راه افتادیم و من بی مقدمه از ملاقات خودم با جهانبخش گفتم . عمو گفت " او به تو علاقه پیدا کرده و پس از چند سال دوباره فکر ازدواج به سرش زده " . من سکوت کردم و عمو ادامه داد " او چند سال پیش وقتی هنوز دانشجو بود ، ازدواج کرد . همسرش دختری بود نازک نارنجی و بلند پرواز . از آن تیپ دختر ها که معنی زندگی را اصلا درک نکرده اند و فقط دمی برایشان غنیمت است . جهانبخش سال آخر بود و وقتی با آن دختر ازدواج کرد دستش از مال دنیا خالی بود . پدرش همه چیز داشت ، اما او به خودش متکی بود و شاید به همین دلیل است که من و او زبان یکدیگر را خوب می فهمیم . با اینکه او خیلی از من جوانتر است همیشه درد دلمان را به هم می گوییم . من می دانستم که همسرش اذیتش می کند و مطابق میل او رفتار نمی کند . کمک مالی پدر جهانبخش کم نبود ، اما با بلند پروازیهای نگین زندگی آنها به سختی می گذشت و دوام نیاورد و از هم گسیخته شد . او نگین را دوست داشت و نمی توانست فراموش کند . اما کم کم عادت کرد و حالا خیال دارد دوباره ازدواج کند . او تو را مناسب می داند و می داند که اخلاق من و تو خیلی به هم شبیه است . به همین دلیل مایل است با تو ازدواج کند " . پرسیدم " اگر روزی نگین برگردد و اظهار پشیمانی کند ، جهانبخش راضی می شود دوباره با او زندگی کند ؟ " عمو کمی به فکر فرو رفت و گفت " با بلا هایی که نگین سر جهانبخش آورده ، گمان نکنم قبول کند " . گفتم " اما اگر واقعا این زن متنبه شده باشد ؟ اگر فقط جهانبخش برای او باقی مانده باشد ؟ آیا این سزاوار است که او را از خودش براند ؟ " عمو گفت " تو چنان با قاطعیت در مورد نگین حرف می زنی مثل اینکه او را میشناسی و برایت قسم خورده که پشیمان است " . گفتم " بله ، من او را دیده ام و او برایم قسم خورده که از گذشته و رفتارش نسبت به جهانبخش پشیمان است . من برای فردا شب از او دعوت کرده ام که بعد از مراسم عقد کنان به دیدن همسرش بیاید و با زبان خودش عذر خواهی کند " . عمو نا باور پرسید " فردا شب ؟ یعنی تو نگین را به عقد نیما و نسیم دعوت کردی ؟ آه دختر جان کار اشتباهی کردی . حضور او در میهمانی بساط عقد را به هم می زند . چرا این کار را کردی ؟ " گفتم " او ساعت دوازده مخفیانه به باغ می آید و هیچ کس جز من و شما از آمدن او با خبرنیست . وقتی میهمانها رفتند من او را با جهانبخش رو به رو می کنم و خدا می داند که فقط قصدم این است که زندگی زنی را نجات بدهم " . عمو سرم را در آغوش گرفت و گفت " می دانم که قصد نیکی داری ، اما احتمالات را هم در نظر بگیر ! اگر یکی از آشنا ها نگین را بشناسد و به دیگران خبر بدهد می دانی چه می شود ؟ تازه فکر می کنیم که کسی متوجه حضور او در باغ نشود . تو چطور می توانی جهانبخش را با او رو به رو کنی ؟ به جهانبخش چه می خواهی بگویی ؟ " گفتم " من جهانبخش را به باغ می کشانم و با مقدمه چینی به او می فهمانم که می دانم تا چه حد همسرش را دوست داشته و آتش زیر خاکستر را شعله ور می کنم . وقتی مطمئن شدم که رغبتی دارد ، نگین را با او رو به رو می کنم . آه عمو جان مایوسم نکنید و حمایتم کنید من به پشتیبانی شما محتاجم . ما اگر دو نفر باشیم بهتر می توانیم عمل کنیم " . عمو آه بلندی کشید و گفت " مگر می توان حمایتت نکنم ؟ باشد ! هر طور که می دانی عمل کن . من هم دورادور مراقبت هستم ". گفتم " وقتی می گویم بهترین عموی دنیا را دارم اغراق نگفته ام " . عمو گفت " و اگر من هم بگویم که در پشت این چهره مظلوم دختری شیطان نشسته دروغ نگفته ام " .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (72)
    آن شب همه اهل خانه دیر وقت به خواب رفتند و صبح آفتاب نزده بلند شدند و کار و فعالیت خود را آغاز کردند . خانه عمو بسیار شلوغ بود و هرکسی مسئولیتی به عهده گرفته بود . نیما یک دم استراحت نداشت و بیش از همه مشغول بود . دلم به حالش سوخت و یک لیوان چای برایش ریختم و به حیاط بردم . وقتی صدایش کردم به طرفم دوید . لیوان چای را به دستش دادم و گفتم " کمی استراحت کن . آن قدر صورتت خسته است که فکر میکنم سر سفره عقد خوابت ببرد " . لیوان را از دستم گرفت و گفت " ممنونم که به فکر منی " هنوز جرعه ای ننوشیده بود که صدایش کردند . گفتم " تو چایت را با خیال راحت بخور من می روم " . عمو را کنار کشیدم و گفتم " عمو جان نیما خیلی خسته است . بگذارید یک ساعتی استراحت کند . و گر نه یک داماد خسته و خواب آلود خواهید داشت " . عمو گفت " کسی با او کار ندارد . او باید بنشیند و فقط نگاه کند " . به شوخی گفتم " مگر شما می گذارید . من اگر اختیار داشتم او را وا می داشتم تا استراحت کند . همه مراسم توی خانه نسیم است اما ما اینجا را بیخودی شلوغ کرده ایم " . عمو دستم را گرفت و گفت " می دانی که اختیار تام داری ، باشد ! دست نیما را بگیر و از این شلوغی نجاتش بده " . به طرف نیما باز گشتم و لیوان خالی را گرفتم و گفتم " دلت می خواهد یک ساعت استراحت کنی ؟ " گفت " نه ، دلم نمی آید همه زحمت بکشند و من فقط تماشاچی باشم " . گفتم " هر طور که میل توست ، اما اگر به استراحت احتیاج پیدا کردی خبرم کن " . لبخند زد و گفت " باز هم ممنونم " . من و بدری و نسترن و نرگس همراه نسیم به آرایشگاه رفتیم و خودمان را برای حضور در جشن ، آرایش کردیم . زمانی که نیما به دنبال عروس آمد ساعت ، دو بعد از ظهر را نشان می داد .
    به خودم گفتم حالا حالا ها وقت دارم . بهتر است از مراسم لذت ببرم . نسیم و نیما سر سفره عقد نشستند و عاقد آن دو را برای هم عقد کرد . من و بدری بیش از دیگران لذت می بردیم . بعد از فوت مادر و پدر ، این اولین میهمانی با شکوهی بود که در آن شرکت می کردیم . عروسی منصور و بدری آن طور که مطابق میلمان بود انجام نشد و با این جشن فرق داشت . عمو نصرالله خوشحال و سر مست با میهمانان می رقصید و شادمانی می کرد . شادی او در من هم تاثیر گذاشت و فارغ از همه چیز شادمانی می کردم . باید بگویم حتی نگین را هم فراموش کرده بودم . شور و حال جشن به اوج خود رسیده بود که عمو کنارم نشست و گفت " مینو می دانی ساعت چند است ؟ " گفتم " شما هم نگرانید ؟ ای کاش او را دعوت نمی کردم تا از این جشن نهایت لذت را می بردیم " . عمو گفت " کاری است که شده ، بهتر است کم کم به جهانبخش نزدیک بشوی و با او باب گفت و گو را باز کنی . نمی شود که یکدفعه بگویی آقای جهانبخش بیا برویم داخل باغ " . گفتم " بله ، حق با شماست " . گفت " فکر می کنم الان بهترین موقع است تا بخواهند شام بدهند ، تو کار را تمام کرده ای " .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (73)
    با چشم میان جمعیت گشتم و جهانبخش را یافتم و بلند شدم . عمو با گفتن ( موفق باشی ) مرا روانه کرد . خودم را نزدیک محلی که جهانبخش ایستاده بود کشاندم ، به طوری که اگر کمی روی خودش را بر می گرداند ، مرا به وضوح می دید . خانم مسنی که او را به حرف کشیده بود پر چانه بود و من مجبور شدم برای آنکه او را متوجه خود سازم ، با خانمی که از اول میهمانی حتی یک کلمه با او صحبت نکرده بودم گفت و گو کنم و با صدایی که جهانبخش می شنید بگویم " هوای این سالن چقدر آلوده است ، بهتر است پنجره ها را باز کنیم " . این حرف موجب شد تا جهانبخش متوجه من شود و با عذر خواهی از آن خانم به طرف من آمد و گفت " حق با شماست ، همین الساعه پنجره را برایتان باز می کنم " . و به طرف پنجره رفت . من هم به دنبالش رفتم و همانجا کنار پنجره ایستادم و نفس عمیقی کشیدم . جهانبخش به باغ نگاه کرد و آهسته گفت " از اول مهمانی به شما نگاه می کنم ، در شادی با دیگران شریک بودید ، اما نمی دانم چرا احساس می کنم اینجا نیستید . یعنی فکرتان اینجا نیست . نگرانی در صورتتان به خوبی مشهود است ، چیزی شده ؟ مسئله ای اگر است بگویید . شاید بتوانم کاری بکنم " . گفتم " بله ، حق با شماست . من کاری کرده ام که نمی بایست می کردم و حالا از عاقبت آن می ترسم " . خندید و گفت " قتل که نکرده اید ، کرده اید ؟ " گفتم " نه ، قتل نکردم ، اما به کسی قولی دادم که نمی بایست می دادم . و حالا . . . " باز هم خندید و گفت " خیالم را راحت کردید ، خوب بگویید چه قولی داده اید که تا این حد ناراحت هستید " . دیگر مقدمه چینی کافی بود . گفتم " به خانمی نادم قول دادم که کمکش کنم و او را با همسرش آشتی بدهم ، اما حالا نمی دانم چطور شروع کنم و آیا به صلاح است که چنین کاری بکنم ؟ " کمی به فکر فرو رفت و پرسید " همسر آن خانم چی ؟ آیا او دلش می خواهد آشتی کند ؟ " گفتم " مسئله همین است . من هیچی نمی دانم . فقط می دانم که آنها با عشق ازدواج کردند و بعد از هم جدا شدند . آن خانم قبول دارد که مقصر بوده ، و حالا پشیمان شده . او می خواهد به دنیای عاشقانه و با صفایی که با آن مرد داشته برگردد ، و تنها امید و دلگرمی اش همان مرد است و یقین دارد که اگر آن مرد او را بپذیرد ، یک زندگی سرشار از سعادت در انتظارشان است . اما من می ترسم . نه از آن زن ! از مرد ! می ترسم نخواهد با همسرش آشتی کند و من در این میان بد قول بشوم " . جهانبخش یک آه طولانی از سینه کشید و گفت " حق داری ! باید هم ناراحت باشی ! تو نمی بایست از اول مداخله می کردی تو هنوز خیلی جوانی و وساطت در این کار ها برای تو خیلی زود است . اما عیب ندارد ، با هم یک راهی پیدا می کنیم " . گفتم " بهترنیست از آن آقا تمنا بکنم که فقط یک بار با همسرش رو به رو شود و از زبان آن زن اعتراف را بشنود ؟ " گفت " فکر بدی نیست ، اما مطمئنی که مرد هنوز هم همسرش را مثل سابق دوست دارد و دلش می خواهد با او آشتی کند ؟ " گفتم " باز هم برگشتیم سر جای اول . من که گفتم هیچی نمی دانم . اصلا بیایید فرض کنیم که شما آن مرد هستید . شما حاضر می شوید با خانمتان چند لحظه گفت و گو کنید ؟ " جهانبخش بی تامل گفت " نه ! " پرسیدم " چرا ؟ یعنی تا این حد از او بیزارید ؟ " گفت " بیزار نیستم ، اما دیگر اهل ریسک نیستم . نمی دانم ، می دانی که من قبلا همسر داشتم ؟ " گفتم " عمو جان خیلی جزیی برایم چیز هایی گفته ، من هم به همین دلیل است که با شما صحبت کردم . می دانم بی تجربه نیستید و می توانید راهنمایی ام کنید " . پوزخندی زد و گفت " تجربه تلخی داشتم اما به خیر گذشت . گاهی فکر می کنم که اگر آن زندگی به همان شیوه ادامه پیدا می کرد حالا چه جهنمی داشتم . اما خواست خدا بود که نجات پیدا کدم . او رفت دنبال آرزو های خودش و من هم سوی کار خودم " . گفتم " بیایید باز هم فرض کنیم که آن زن پی به اشتباهش برده و حالا آگاهانه و سر خورده به سویتان آمده ، شما با او چه می کنید ؟ " بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت " هیچ ! می گویم دیر آمدی و دیگر برای تو در زندگی من جایی نیست " . پرسیدم " یعنی به همین سادگی او را از خودتان می رانید ؟ حتی صبر نمی کنید که او حرف بزند و . . . " سخنم را قطع کرد و گفت " ما حرفهایمان را گفته ایم . وقتی از یکدیگر جدا شدیم دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود . زنی که پا بند به اصول زندگی زناشویی نباشد ، زنی که دنیا را فقط به خاطر خوشیهایش دوست داشته باشد و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند ، زن زندگی نیست ! من از اولین روز زندگی مشترکمان با او در گیر بودم . نمی دانی چقدر زجر کشیدم . خیلی دلم می خواست فرصتی پیدا می کردم و با تو از گذشته ام صحبت می کردم . امشب تو با مطرح کردن مشکل دوستت مرا به یاد گذشته ام انداختی " . گفتم " متاسفم ، من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم " . چند بار سرش را تکان داد و گفت " اصلا اصلا ناراحت نیستم ، بلکه خوشحالم . چون به هر حال دانستن گذشته من می تواند پاره ای از مسائل را حل کند . من برای دوام زنگیمان خیلی تلاش کردم اما او حتی یک قدم مثبت بر نداشت . می دانی دلم از چه می سوزد ؟ وقتی یادم می آید که با چه حرفهای قشنگی مرا فریب داد ، به حماقتم پی می برم . او می گفت آینده مال ماست من و تو آینده روشنی داریم و سختیهای زندگی ما را آب دیده می کند . چند کتاب درباره زندگی زناشویی خوانده بود ، اما فقط آنها را در لفظ به کار می برد ، نه در عمل . او طرفدار یک زندگی مرفه و آسوده بود ، اما از اینکه برای به دست آوردن آن تلاش کند گریزان بود . او مرا در اوج سختی ، وقتی واقعا به وجودش نیاز داشتم ، تنها گذاشت و پی خوشیهایی رفت که در کنار خانواده اش به دست می آورد . حالا اگر او برگردد و اظهار پشیمانی کند تعجب نمی کنم . چرا که می داند دوران سختی زندگی من به پایان رسیده و می توانم مطابق میل او و آن طور که او می خواهد زندگی اش را تامین کنم . اما من دیگر فریب حرفهایش را نمی خورم . من می خواهم با کسی زندگی کنم که در هر شرایطی مرا تنها نگذارد و به دنبال خوشیهای خودش نرود " . پرسیدم " واقعا دیگر دوستش ندارید ؟ " لبخند تلخی بر لب آورد و گفت " از روز اول هم عشق ما عشق نبود ، تبی بود که زود فرو کش کرد . عشق باید طوری باشد که با گذشت زمان عمیقتر بشود و ریشه در تار و پود آدم بدواند . هر احساسی عشق نیست ! " گفتم " شما حق دارید ، اما یک فرصت دیگر چیزی را خراب نمی کند . اگر نسازد " . لبخندش را تکرار کرد و گفت " من که گفتم اهل ریسک نیستم . شاید من مرد لجباز ، یکدنده و شاید هم سنگدلی باشم که یک فرصت را از دیگری دریغ می کنم ، اما من با این شیوه بار آمده ام که زندگی را قبل از ویرانی و انهدام باید نگهداری کرد و خداوند شاهد است که برای ترمیم آن زندگی در حال ویرانی خیلی تلاش کردم . من هر چه ساختم همسرم با تیشه خراب کرد . حالا روی ویرانه ای که از تک تک اجزاء آن خاطره ای نا خوش دارم چگونه می توانم بنایی زیبا با همان مصالح بسازم . نه ، اگر این کار را بکنم بار دیگر دچار حماقت شده ام " . گفتم " و اگر بدانید که همسرتان تنها مانده و دیگر هیچ کسی نیست تا از او حمایت کند باز هم او را از خودتان می رانید ؟ فکر نمی کنید که گذشت و ایثار و چشم پوشی می تواند زنی را به زندگی پا بند و امیدوار کند ؟ اگر او واقعا انسانی باشد که از کرده خودش پشیمان شده باشد ، باز هم حاضرید از او رو برگردانید و حضورش را ندیده بگیرید ؟ عشق وقتی با نفرت توام باشد چهره ای منحوس به خود می گیرد ، اما اگر نفرت را از چهره عشق پاک کنید ، می بینید مثل بلور هنوز هم شفاف است . اگر به من بگویید که از علایق گذشته هیچ نشانی در قلبتان نمانده باور نمی کنم . و می دانم اگر همسر دیگری هم بگیرید در او به دنبال نگاه همسر اولتان می گردید . من تجربه کافی ندارم ، اما می دانم اولین عشق هرگز فراموش نمی شود " . با صدای بلند خندید و گفت " شاید من مستثنی باشم. ! "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (74)
    میز شام چیده شده بود . من و جهانبخش دوشادوش هم بر سر میز حاضر شدیم . عمو نگاهم کرد . می خواست موفقیت و یا شکست را در نگاهم بخواند . سر تکان دادم به نشانه اینکه هنوز موفق نشده ام . غذایم را برداشتم و پشت میز نشستم . جهانبخش هم ظرفش را آورد و رو به رویم نشست و پرسید " بحث خودمان شیرین تر است یا این شیرین پلو ؟ " گفتم " هر دو ! " خندید و گفت " پس ضمن خوردن شیرین پلو به بحث خودمان ادامه می دهیم " . گفتم " اما صحبتهای شما مایوس کننده است و باعث می شود من طعم شیرین پلو را نفهمم " . خندید و گفت " دوست دارید از من چه بشنوید ، تا شام به کامتان شیرین بیاید ؟ " گفتم " دوست دارم بگویید بسیار خوب دختر خانم ، من حاضرم یک بار دیگر به نگین فرصت بدهم تا او زندگیمان را بسازد . من دوست دارم بگویید که هنوز مهری از او در دل دارید و تاثیر همان مهر است که اجازه نمی دهد از او متنفر باشید . دوست دارم بگویید رنگ چشمانش را دوست دارم و طرز نگاهش هنوز برایم زیباست . و دوست دارم که بگویید حاضرید با من راس ساعت دوازده به باغ بیایید و او را از نزدیک ببینید " . دهانش از تعجب باز شد و قاشق از دستش به زمین افتاد و با بهت نگاهم کرد و پرسید " او اینجاست ؟ " سر فرود آوردم و گفتم " بله او اینجاست و میهمان من است " . چند بار ناباورانه سر تکان داد و گفت " نه ، این غیر ممکن است . چطور جرات کرد پا به این خانه بگذارد ؟ " گفتم " او جرات نداشت ، من از او دعوت کردم . حالا هم مهمان من است . اگر خطایی صورت گرفته مقصر من هستم . حالا به علت واقعی نگرانی من پی بردید ؟ من می دانم که اشتباه کرده ام ، اما خدا می داند که فقط قصدم کمک به یک زن درمانده و پشیمان است که می خواهد فقط یک فرصت دیگر به او بدهند تا خطایش را جبران کند . من در مقام یک انسان ، یک دوست ، و یک زن از شما در خواست می کنم که میهمانم را بپذیرید و او را از خانه تان بیرون نکنید . او مثل یک مهمان بر شما وارد شده و رسم مهمان نوازی نیست که او را از خانه تان بیرون کنید " . گفت " او خوب توانست تو را فریب بدهد . اما مرا نمی تواند ! " گفتم " بسیار خوب ، حالا که این طور فکر می کنید و یقین دارید که تحت تاثیر حرفهایش قرار نمی گیرید . با من بیایید و هر چه به من گفتید برای او هم تکرار کنید و مرا هم از این نگرانی خارج کنید " . نگاهی به ساعتش کرد و گفت " باور کن که مرا در بد مخمصه ای قرار داده ای . الان او کجاست ؟ " گفتم " قرار است ساعت دوازده داخل باغ منتظر باشد " . گفت " هنوز نیم ساعتی وقت باقی است ، اما چطور می خواهد در مقابل این همه چشم وارد باغ شود ؟ نه ! او نباید قدم به این خانه بگذارد و رسوایی به بار آورد . من نیم ساعت دیگر از خانه خارج می شوم و او را در خارج از خانه ملاقات می کنم . اما به یک شرط ! اینکه شما هم باید با من باشید . شما باید بشنوید که من چه می گویم " . گفتم " بسیار خوب " . نفس عمیقی کشید و گفت " امشب می توانست خیلی شیرین و خاطره انگیز باشد ، اما حیف . . . " گفتم " من امیدوارم و آرزو می کنم که همین طور هم بشود " . عمیق نگاهم کرد و گفت " اما تو خرابش کردی . باید فکر می کردم که چطور شد تو امشب مهر سکوتت را شکستی و با من صحبت کردی و چرا برای مشورت از عمویت کمک نگرفتی . امان از مکر زنان " . گفتم " شما دیگر سرزنشم نکنید . من به قدر کافی از عمو شماتت شنیده ام " . سر فرود آورد و گفت " پس نصرالله هم می داند ! بله ؟ " گفتم " بله ، می داند ! " پرسید " با نگین در کجا آشنا شدی ؟ به خانه تان آمد ؟ " گفتم " نه " و قضیه اتوبوس را تعریف کردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (75)
    وقتی تمام ماجرا را شنید ، به فکر فرو رفت و بعد که به حرف آمد گفت " عجب . . . پس او بدون اینکه بداند شما کی هستید از خودش و از زندگی اش تعریف کرد ! " گفتم " بله ، او صادقانه از خطاهایش صحبت کرد ، و امیدوار بود که با آمدن به اینجا و ملاقات با شما ، بتواند زندگی را از نو شروع کند . حرفم را باور کنید ! " آرام شده بود . با من حرف می زد ، اما به نقطه ای نا معلوم نگاه می کرد . در همان حالت گفت " باور می کنم و می دانم چرا تصمیم گرفته این رشته پاره شده را دوباره سر هم کند ، او حتما فهمیده من انتخاب شده ام و خاطر جمع شده که می تواند در ناز و نعمت زندگی کند " . مثل این بود که می بایست من دو کوه را به هم وصل کنم . لذا گفتم " می شود فقط برای یک ساعت عینک بد بینی را از چشمتان بردارید و با خوش بینی به این مسئله نگاه کنید ؟ " خنده تلخی کرد و گفت " دختر جان ! تو همه را مثل خودت می بینی . توی قلب تو مکر و فریب ، خدعه و نیرنگ نیست . تو همه را مثل خودت خوب تصور می کنی " . خندیدم و گفتم " اما شما چند لحظه پیش گفتید که من مکار هستم " . از روی تاسف سر تکان داد و گفت " متاسفم ! مرا ببخش ! من آنقدر رنگ و ریا دیده ام که همه را یک شکل می بینم ، اما تو واقعا نمونه ای . من با دیدن تو بیشتر حسرت می خورم ، حسرت می خورم که چرا گول خوردم " حرکاتش را زیر نظر گرفته بودم . خیلی کلافه بود . خواستم او را کمی آرام کنم . گفتم " من لایق این همه لطف نیستم . از اینکه حاضر شدید بر خلاف میلتان با نگین ملاقات کنید ممنونم . فکر می کنم زمان آن رسیده که خودمان را آماده کنیم " .
    جهانبخش نگاه دیگری به ساعتش انداخت و گفت " بله ، همین طور است . من به خانواده می گویم که کاری پیش آمده و باید یک ساعتی خانه را ترک کنم . شما هم به عمویتان اطلاع بدهید که همراه من هستید ! "
    عمو را کنار بدری و منصور یافتم . بدری چشمکی زد و به آرامی گفت " خوب از اول مهمانی با آقای جهانبخش گرم گرفته ای ! " خیلی جدی گفتم " خیال بد نکن ، وقتی به خانه برگشتیم همه چیز را بریت تعریف می کنم . اما حالا باید بروم " . با تعجب پرسید " کجا ؟ " گفتم " عمو به تو خواهد گفت " . بعد به طور مختصر ماوقع را برای عمو شرح دادم . و عمو با گفتن ( زود برگرد ) اجازه رفتن دا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (76)
    به طوری که دیگران متوجه نشوند ، از سالن خارج شدم و سپس از خانه بیرون رفتم . سایه زنی که خودش را پشت درختی پنهان کرده بود را دیدم . دانستم که نگین آمده و منتظر است . لذا با قدمهایی بلند خودم را به او رساندم و بدون سلام و علیک گفتم " دنبالم بیا " او هم با سرعت دنبالم حرکت کرد . پشت اتومبیلی ایستادیم . دل توی دلش نبود . پرسید " جهانبخش کجاست ؟ مگر نگفتی مرا به باغ می بری ؟ پس چرا . . . " سخنش را قطع کردم و گفتم " او می آید . ولی حاضر نیست توی باغ با تو ملاقات کند " . در آن نور کم دیدم که در خودش فرو رفت . " تو به او گفتی که من دیگر نگین گذشته نیستم و می خواهم همه چیز را از نو شروع کنم ؟ " گفتم " من همه چیز را به او گفتم ، اما خودت باید این حرفها را به او ثابت کنی . آقای جهانبخش از – با تو بودن – میترسد . تو به قدری او را زجر داده ای که همه ما زنها را دو رو و فریبکار می داند . با من صادق باش و راستش را بگو ! واقعا آمدن تو به شمال و عجز و لابه هایت به این دلیل نیست که او دیگر یک دانشجوی ساده نیست ؟ اگر قصد تو زرق و برق زندگی اوست باید بگویم که اشتباه آمده ای . جهانبخش همان است که چند سال پیش دیدی . او هنوز هم یک زندگی ساده و معمولی دارد . موقعیت روی روال زندگی اش تاثیر نگذاشته ، اما اگر هدفت فقط زندگی کردن با او است شاید هنوز دیر نشده باشد . هر چند که او می گوید دیر شده ! " نگین می خواست حرفی بزند که جهانبخش از خانه خارج شد و به طرف ما آمد . نگین دستم را گرفت . من از سردی دست او مشمئز شدم . نجوا کرد " می ترسم ". گفتم " نترس ! شجاع باش ! از خدا بخواه که کمکت کند " . من از پشت اتومبیل خارج شدم تا او مرا ببیند . سایه ام را که دید ، به سویم آمد و بدون این که به نگین نگاه کند گفت " بهتر است سوار شوید . دوست ندارم کسی ما را با هم ببیند " . او به طرف اتومبیلش حرکت کرد . من و نگین هم به فاصله ای کوتاه پشت سر او حرکت کردیم . داخل اتومبیل که نشستیم نگین سلام کرد . جهانبخش باز هم بدون آنکه نگاهش کند پاسخ داد .
    اتومبیل که حرکت کرد جهانبخش پرسید " برای چه می خواستی مرا ببینی ؟ اگر همان حرفی را که مینو خانم گفتند می خواهی تکرار کنی ، من زحمتت را کم می کنم می گویم می دانم ، اما حاضر نیستم . بهتراست برگردی و با همان انسانهایی زندگی کنی که امیال و آرزو هایت را برآورده می کنند " . نگین گفت " اما من دیگر نمی خواهم برگردم . من آمده ام تا زندگی مان را مطابق میل تو بسازم . این فرصت را از من نگیر و امتحانم کن " . جهانبخش با صدای بلند خندید و گفت " امتحان دیگر لزومی ندارد ، من می دانم که باز هم شکست خواهم خورد . تو فقط زیبا حرف می زنی و کلمه ها و جمله هایت فریبنده است . فراموش کردی پیش از ازدواجمان چه نوید ها به من می دادی ؟ می گفتی – وای جهانبخش چنان زندگی رویایی و قشنگی برایت بسازم که همه به ما و زندگی ما غبطه بخورند - . فراموش کردی که می گفتی – برای سعادتمند شدن لازم نیست که اسباب لوکس و مدرن برای زندگی داشت . من حاضرم با تو روی یک زیلو زندگی کنم . عشق ما اتاق کوچکمان را گرم خواهد کرد – و خیلی صحبتهای دیگر . با آنکه من تو را روی زیلو ننشاندم و اتاق کوچک و محقر هم برایت نگرفتم نتوانستی دوام بیاوری و فرار کردی . یادت می آید چقدر به تو التماس کردم که – تحمل کن ! روز های سختی پر دوام نیستند و ما به راحتی خواهیم رسید – یادت می آید حتی به پای تو گریه کردم و خواستم چند صباح دیگر به من فرصت بدهی ؟ اما تو چه کردی ؟ بی توجه به من و بی توجه به موقعیت من ، رفتی و پشت سرت را هم نگاه نکردی . من فراموش نکردم که چطور پدر و مادرم را با خفت و خواری از خانه پدرت راندی و به آنها توهین کردی . من همان جهانبخش هستم و تغییر نکرده ام . باور کن که دیگر هیج مهری از تو به دل ندارم و نمی توانم با تو شریک یک زندگی شوم ! برگرد به همان جایی که بودی و همه چیز را فراموش کن ! "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (77)
    صدای گریه نگین بلند شد و همراه هق هق و ناله گفت " همه حرفهای تو حقیقت است . من انکار نمی کنم . اما باور کن که من تغییر کرده ام و دیگر نگین گذشته نیستم . چطور می توانم این را به تو ثابت کنم که قبول کنی ! من عوض شده ام " . جهانبخش آه عمیقی کشید و گفت " لزومی ندارد که من باور کنم . هر کسی در زندگی دچار اشتباه می شود ، اما چه خوب است که از آن پند بگیرد و دیگر آن را تکرار نکند . تو با تجربه های گذشته ات می توانی زندگی جدیدی را در کنار مرد دیگری آغاز کنی . من امیدوارم که بتوانی لااقل او را خوشبخت کنی . این را از صمیم قلب برایت آرزو می کنم . اما در مورد خودم ! حاضر به پذیرفتن نیستم " . گریه نگین به هق هق مبدل شد و من که تحت تاثیر قرار گرفته بودم ، بی اختیار اشک می ریختم . جهانبخش چشم گریان مرا دید و به نرمی گفت " گریه نکن ! چون چشمه اشک من سالهاست که خشک شده " با صدایی که از پس بغض می آمد گفتم " نمی توانی تا این حد قسی القلب باشی . تو خوب و مهربانی . من داشتم باور می کردم که تو بهترین مرد روی زمینی ، اما حالا عقیده ام تغییر کرد . پس گذشت و فداکاری کجا مفهوم پیدا می کند و کجا به کار می رود ؟ شما به من بگویید ببینم تمام راهها به نفرت ختم می شود ؟ من پشیمانم از اینکه باعث شدم غرور یک زن در مقابل یک قلب سخت شکسته شود . لطفا مرا برگردانید ! دارم از بغض خفه می شوم و احتیاج دارم که تنها باشم " . جهانبخش اتومبیل را کنار خیابان پارک کرد و گفت " با من این طور صحبت نکن ! من مرد سنگدلی نیستم . اما . . . " حرفش را قطع کردم و گفتم " به چشمهای گریان این زن نگاه کنید و به من بگویید چه می بینید ! اگر در این چشمها نشانی از ندامت ندیدید و توانستید باز هم بگویید که او را نمی خواهید ، قبول می کنم " . جهانبخش سر برگرداند و چند لحظه ای به چشمان اشک آلود نگین نگریست و سپس سر به زیر انداخت و گفت " من باید فکر کنم " . بی اختیار دستش را گرفتم و گفتم " متشکرم ! من برای شما احترام قایلم و می دانم کسی را که مردم به عنوان نماینده خودشان انتخاب می کنند ، یک انسان است که برای سعادت مردم سرزمینش تلاش می کند . و نمی تواند بد باشد . من به شما افتخار می کنم و اگر می توانستم و از خدا نمی ترسیدم صورتتان را می بوسیدم . می خواهم خواهش کنم وقتی فکر می کنید ، فقط به ساختن توجه کنید و به این نکته که ویران کردن آسان است و راندن از خود آسانتر . اما آنکه می پذیرد و می سازد یک انسان فداکار است . این جمله از خود شما است . من می خواهم آن را با خط درشت بنویسم " . گریه امانم نداد و دیگر نتوانستم حرفی بزنم . جهانبخش گفت " برمی گردیم . سعی کن خودت را کنترل کنی و برای اینکه آرامش به دست بیاوری می گویم که امشب فقط به حرفهای تو فکر می کنم . حالا راضی شدی ؟ " چشم اشکبارم را به او دوختم و گفتم " متشکرم " .
    جهانبخش از نگین پرسید " کجا اقامت داری ؟ " نگین نام هتلی را گفت و جهانبخش او را مقابل هتل پیاده کرد و گفت " تو هم امشب فکر کن ، من تصمیم خود را به مینو می گویم و او به تو اطلاع می دهد " . نگین رفت و من چشمم را بستم تا شاهد گامهای لرزان یک زن نباشم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (78)
    جهانبخش پس از رفتن نگین ، ماشین را به حرکت در آورد و بعد از مدتی سکوت گفت " مینو ، تو دختر عاقلی هستی . من به دوستی با تو افتخار می کنم . شب سختی در پیش دارم . تو مرا بر سر دو راهی قرار داده ای . دلم می خواهد تقاضایی از تو بکنم ، اما تردید دارم " . گفتم " بگویید ! خواهش می کنم . شما امشب به خواهش من تن در دادید و تقاضای مرا بر آورده کردید . پس حق دارید که چیزی بخواهید " . گفت " دلم می خواهد تو نسبت به تصمیمی که می گیرم بی طرف باقی بمانی و خودت را بیش از این آزار ندهی . تو باید بدانی که امشب من به تمام مسایل فکر می کنم و بیشتر سعی می کنم از دریچه مثبت به آنها نگاه کنم . و خاطر جمع باش که هر نظری اعلان کنم ، سعی می کنم صلاح همه در آن باشد . می خواهم مطمئن باشم که دچار احساس نمی شوی و آن رای را به آسانی قبول می کنی . نظر و ایده تو برایم مهم است و همین طور خود تو ! نمی خواهم بعد از شنیدن حرفهایی که فردا به تو می گویم ، عقیده ات نسبت به من تغییر کند . حرفم را درک می کنی ؟ " گفتم " بله ، می فهمم . شما امشب به زندگی آینده تان فکر می کنید ، و نتیجه می گیرید که آیا می توانید نگین را بپذیرید یا نه ! من می دانم که این تصمیم آینده شما را می سازد و کار آسانی هم نیست . چون به هر حال شما هستید که باید با او زندگی کنید ، نه من ! به شما قول می دهم رای شما برای من قابل قبول باشد و آن را می پذیرم . اگر به شما عنوان قسی القلب دادم ، متاسفم . شما باید حال مرا درک کنید . هر چه باشد من یک زنم و طاقتم کم است . با دیدن اشک یک هم جنس نتوانستم بی تفاوت باشم . وقتی نگین غرورش را شکست و لب به التماس باز کرد ، فکر کردم که غرور من هم شکسته شده . خودم را جای او گذاشتم " . جهانبخش گفت " تو هرگز مثل او نیستی و مثل او نخواهی شد . تو تمام وجودت از مهر و عاطفه لبریز است . اگر نگین ذره ای از مهر تو را داشت ، زندگی ما هرگز به شکست نمی انجامید . حالا با قولی که به من دادی راحت تر و بهتر می توانم فکر کنم " .
    به محل برگزاری جشن که بازگشتیم خیلی از مهمانها رفته بودند و تعداد اندکی هنوز حضور داشتند . من دقایقی زود تر از جهانبخش وارد شدم و وانمود کردم که در باغ قدم می زدم . عمو مرا کنار خود نشاند و گفت " دیر کردی ! بچه ها خسته شده اند ، می خواستیم برگردیم " . گفتم " متاسفم عمو جان . می دانم دیر شد ، اما برای نرم کردن آقای جهانبخش باید فرصت را غنیمت می شمردم " . عمو پرسید " بالاخره نتیجه مذاکره چه شد ؟ " گفتم " آقای جهانبخش قول داده که امشب خوب فکر کند و فردا نتیجه را اطلاع بدهد " . عمو باز هم پرسید " خودت چه عقیده ای داری ؟ فکر می کنی جهانبخش راضی بشود ؟ " گفتم " واقعا نمی دانم . گاهی اوقات مرا امیدوار و زمانی مایوسم می کند . به هر حال فردا معلوم می شود " .
    هنگام خداحافظی جهانبخش دستم را گرفت و گفت " به خاطر همه چیز ممنونم و آرزو می کنم که بتوانم روزی زحمتهایت را جبران کنم . شب خوب بخوابی " . گفتم " متشکرم ، اما فکر می کنم تا فردا صبح در بی خوابی شما و نگین شریک خواهم بود " . با صدای بلند خندید و گفت " فرشته نازنین ! آسوده بخواب . تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدی . فردا به دیدنت می آیم . شب به خیر " .




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 19 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/