(70)
شاهین نرم نرم به ما نزدیک شد و با گفتن ( باید رفع زحمت کنیم ) ما را از ادامه صحبت باز داشت . از آنجا که خارج شدیم ، بدری پرسید " برادر نسیم با تو چه کار داشت ؟ " و من مجبور شدم از اول همه چیز را برای او توضیح بدهم . با شیطنت نگاهم کرد و گفت " پس توی شمال زیاد هم به تو بد نگذشته و چندان هم بی کار نبوده ای . فقط نمی دانم چرا در مورد اینها برایم صحبت نکردی . می ترسیدی حسادت کنم و خواستگارهایت را از چنگت در بیاورم ؟ " گفتم " از کسانی که برایم مهم بودند برایت صحبت کردم . اگر از آقای وکیل چیزی نگفتم ، به این دلیل بود که برایم مهم نبود " . با مشت ضربه ای آرام به بازویم نواخت و گفت " ولی تو در مورد کسی هم که برایت مهم بود زیاد صحبت نکردی . باشد ! خودم را قانع می کنم که هیچ کدام از این دو نفر نتوانسته اند به قلب تو راه پیدا کنند . اصلا به من چه مربوط است که بگویم شاهین داشت از شدت حسادت خفه می شد " .
حرفهای در گوشی ما سوال بر انگیز شد و اقدس خانم پرسید " شما دو تا خواهر چی در گوش هم پچ پچ می کنید ؟ " فهمیدیم که کار نا شایستی انجام دادیم . پس من برای رفع سوء تفاهم گفتم " در مورد اتاق عقد کنان با هم صحبت می کردیم که چقدر با سلیقه تزیین شده بود" . شاهین با تمسخر گفت " حتما کار آقای نماینده است " . نسترن گفت " نه ! یکی از دوستان نیما اتاق را درست کرد . کار او فقط تزیین اتاق عقد است " . و من نفس راحتی کشیدم ، چون صحبت میان نسترن و خاله اقدس ادامه پیدا کرد .
هر چه زمان می گذشت ، من بیشتر از عاقبت ملاقات نگین با جهانبخش می ترسیدم . دچار ترس و دلشوره می شدم و با تمام وجود ، نگران فردای آن شب بودم و بار ها و بار ها صحنه رویارویی آنها را پیش چشمم مجسم کردم . اگر جهانبخش از نگین رو بر می گرداند ، چه برسر نگین می آمد و او چگونه از جهانبخش جدا می شد ؟ اگر جهانبخش می فهمید که من عامل این ملاقات بوده ام ، در مورد من چه نظری پیدا می کرد ؟ و آیا مرا توطئه گر نمی خواند ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)