صفحه 8 از 24 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 233

موضوع: داستان های آموزنده

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سوگند




    در محضر دادگاه سوگند خورد که جز حقيقت چيزي نخواهد گفت .

    اما سوگند در گلويش گير کرد ؛ خفه شد و مرد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دخترک ديوانه!!



    کسي مرا محاکمه نکرد. اما من خودم را هر روز محاکمه و شکنجه ميکنم و سعي دارم به وجدانم ثابت کنم که تقصير من نبوده.
    خب . . .
    دختر قشنگي بود با موهاي بور و بلند.
    وقتي از ايوان طبقه سوم برايم دست تکان داد و مرا دعوت کرد که بروم پيشش فکر کردم دارد مسخره ام ميکند.

    من از کجا ميدانستم طرف ديوانه است و از کجا ميدانستم وقتي اشاره کنم که او بيايد آنوقت خودش را از آن بالا پرت ميکند پايين...!!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خواستگاري

    وقتي خواستگار دخترش از مهرباني و گذشت در زندگي صحبت ميکرد حالش داشت بهم ميخورد، چون يک ماه پيش سر صحنه تصادف آن قدر از اين جوان بد و بيراه شنيده بود که هرگز قيافه اش را فراموش نميکرد و بالاخره هم تا سه برابر خسارت را نگرفت رضايت نداد.

    در موقع خروج پدر دختر، خواستگار را به گوشه اي کشيد و يواشکي به او گفت: شما حافظه خوبي نداريد و قيافه ها را زود فراموش ميکنيد و چون گذشت و مهرباني شما قبلا به من ثابت شده دختر من احتياجي به آن ندارد!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دو دفعه شاد شدم


    شخصي پرخور با يك نفر كور هنگام افطار هم مجموع شد از قضا كور از پر خور، شكم خواره تر بود و مجال به او نمي داد

    هنگام رفتن، پرخور به صاحب خانه گفت: حاج آقا! خانه احسانت آباد.
    من امشب دو دفعه از تو شاد شدم. او ل بار بدان جهت كه مرا با كوري هم مجموع نمودي و چنين انگاشتم كه كاملا خواهم خورد دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اينكه اين كور مرا نخورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آیا توهم رفتنی هستی؟

    اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه.
    گفت :حاج آقا دوتا سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه .
    گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
    گفت: من رفتنی ام
    گفتم: یعنی چی؟
    گفت: دارم میمیرم
    گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
    گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد
    گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
    با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
    فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
    گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم. خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون. مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد. با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه.
    سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم. بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم. ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم. مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد .
    حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
    گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما حتی تا دم رفتن -خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
    خنده ی زیبایی روی لبش نشست انگار چشمهاش پنجره شده بود رو به اقیانوس آرام مثل خودش آرام آرام آرام تشکر کرد و خداحافظی .
    داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
    گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
    یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
    گفت: بیمار نیستم!
    هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
    گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر
    گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم
    گفتن: نه
    گفتم: خارج چی؟
    و باز گفتند : نه
    خلاصه حاجی مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت. رفت و دل منو با خودش برد. یاد مرگ زندگی بخش است، باور کنیم.!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدای شان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم .

    استاد پرسید: این که آرامش مان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می زنیم؟ شاگردان هر کدام جواب هایى دادند امّا پاسخ هاى هیچ کدام استاد را راضى نکرد سرانجام او چنین توضیح داد:

    هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدای شان را بلندتر کنند . سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می کنند. چرا؟ چون قلب هایشان خیلى به هم نزدیک است.. فاصله قلب هاشان بسیار کم است . استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می افتد؟

    آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشق شان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود . سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله یى بین قلب هاى آنها باقى نمانده باشد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

    مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»

    فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    آخه من يه دخترم
    مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحويكه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي ‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد
    جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.


    موضوع نقاشي كشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌كه دست من و برادرم را دردست داشت، كشيده بود. او يك چشم مامان را نكشيده بود و آن را به صورت يك گودال سياه نقاشي كرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودكار قرمز يك دايره بزرگ كشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود كه پسرم دقت كن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشك‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را كه داشت پياز سرخ مي كرد، از پشت بغل كردم. او مرا نوازش كرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را كامل نقاشي مي‌كنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه كردم.

    مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه كرد اشك‌هايم را پاك كرد و گفت عزيزم گريه نكن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يك پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور كه هست مي‌بينند ولي دخترها آنطوركه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري كه ديگر نقاشي‌هايت را درست بكشي.

    فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي كلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشكلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛آمدم كه ايشان را هم ملاقات كنم.



    خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي كه معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره كرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا كلاس اول الف هستند.

    مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز كرد. معلم نقاشي كه هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي كرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يكديگر نگاه كردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي كه مي‌شناخت هم احوال‌پرسي كرد و از اينكه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي كرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليكه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم ...

    مامان حرفش را قطع كرد و گفت: خواهش ميكنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يك قدم نزديكتر آمد و خواست چيزي بگويد كه مامان گفت: فكر مي‌كنم نمره 10 براي واقع‌بيني يك كودك خيلي كم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز كرد و اين بار با دودست دست‌هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي كرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌كه داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌كرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازكرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط كشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فكر كنم ديروز اشتباه كردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه! و طوري كه داداش متوجه نشود به من چشمك زد و گفت: مگه نه؟

    من هم گفتم: آره خيلي خوب كشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم.
    داداش گفت: چرا گريه مي‌كني؟ گفتم آخه من يه دخترم !!!!!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…ه
    راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین حمل جنازه بودم !!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رفتن



    تصميم گرفت برِه.

    از همه خداحافظي کرد.

    از دنيا رفت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 24 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/