صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #71
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و چهار


    غیبت کاوه همه را نگران و سارا را کلافه کرده بود، اما از آنجا که لجباز و از خود راضی بود به روی خودش نمی آورد ولواپس است. سرکش و انعطاف ناپذیر تر از همیشه مدعی بود کاوه با او تماس دارد و به زودی برمی گردد با هم ازدواج می کنند.
    شبی به اتاقش رفتم و سعی کردم او را راضی کنم. «رضایت بده بریم با متخصصی مشورت کینم. ممکنه این بچه ناقص باشه! دلت می آد یه موجود بیگناه رو بدبخت کنی!»
    «تا کاوه بر نگرده پامو از این خونه بیرون نمی گذارم.»
    پچ پچهای وقت و بی وقت من و سارا دکتر را به شک انداخته بود. خانم سرلک هم با تجربه کار در بیمارستان از همان اول متوجه حامله بودن سارا شده بود. هر از گاهی کنایه می زد که سر حرف را باز کند، اما من پاک خودم را به نفهمی می زدم، چون می ترسیدم قضیه را به دکتر لو بدهد.
    هر روز صبح بعد از دکتر از خانه بیرون می رفتم. او به دنبال پسرش در به در کوچه و خیابان می شد و من به دنبال کار پیدا کردن از این شرکت به آن شرکت سر می زدم. شبها که خسته از راه می رسیدم و می دیدم دکتر دست از پا درازتر برگشته و خبری از کاوه ندارد، دلم به حال سارا می سوخت که به پسر لاابالی و بی مسئولیت او اعتماد کرده بود. مثل روز برایم روشن بود کاوه پشت سرش را هم نگاه نمی کند، اما در عجب بودم که دکتر مأیوس نمی شد. شکم سارا برجسته تر شده بود و کمتر جلوی دکتر آفتابی می شد، اما امید برگشتن کاوه را از دست نمی داد.
    اواخر تابستان که دکتر چند روز در خانه ماند باور کردم امیدش را از دست داده است. عصر روزی سراغش رفتم و دیدم آلبوم عکسهای قدیمی را ورق می زند. همان طور که سرش پایین بود پرسید: «چرا نمی آی تو!»
    آن روز حال و هوای غریبی داشت. دستش روی عکس پسرکی که شلوارک کوتاه پوشیده بود سر خورد و گفت: «اینجا شش سالش بود و از در و دیوار بالا می رفت... بچه شادی بود.» بعد آلبوم را بست و گفت: «داغ اولاد سخته دخترم. انتظار نداشتم جا خالی کنه و بره. بچه من باید معرفت رو از تو یاد می گرفت.»
    دکتر دچار افسردگی شده بود و من نگران کودک بی هویتی بودم که هر روز بزرگ تر می شد.
    صبح روزی که قرار مصاحبه با شرکتی داشتم به محض خارج شدن از اتاق چشمم به سارا افتاد که خانم سرلک زیر بغلش را گرفته بود و داشت از پله ها پایین می بردش. خانم سرلک نگاه عجیبی به من انداخت و گفت: «آن قدر این دست و اون دست کردین که دختره رفت تو ماه آخر. حالا کجا با عجله! نمی بینی حال خواهرت بده!»
    سارا ناله می کرد و من از گوشه کنایه های خانم سرلک به تنگ آمده بودم. جلو رفتم، دست سارا را گرفتم و گفتم: «کجات درد می کنه؟»
    خانم سرلک پوزخند زد و گفت: «چه خوش خیال!»
    عصبی شدم: «می گی چی کار کنم. چه خاکی توی سرم بریزم که خیالت راحت بشه. خوبه که خودت هم توی این قضیه بی تقصیر نیستی!»
    خانم سرلک فریاد زد: «به من چه مربوط. همین مونده گناه این بچه نامشروع رو گردن من بندازین. چشمت چهارتا می شد آن قدر از در نمی زدی بیرون و می نشستی مواظبت می کردی خواهرت بند رو آب نده.» بعد با عصبانیت از پله ها پایین رفت.
    مبهوت حرفهای او بودم که در حیاط به هم خورد. رفتن خانم سرلک مشکلات را چند برابر کرد. سارا احتیاج به مراقبت داشت. دکتر در شرایط روحی نامناسبی به سر می برد و گفتن حقیقت به او زخمی به جراحتهایش اضافه می کرد و من یک سر و هزار سودا داشتم و نمی دانستم تکلیفم با بجه بدون پدری که به زودی پا به این دنیای بی رحم و شلوغ می گذاشت چیست! هنوز از خجالت آخرین باری که برای معاینه پیش دکتر زنان برده بودمش در نیامده بودم و غمم گرفته بود موقع زایمانش چطور قضیه را راست و ریس کنم.
    پاییز آن سال سارا حسابی سنگین شده بود و من جرأت نمی کردم از خانه بیرون بروم. ماهی یک بار معاینه به هفته ای یک بار رسیده بود که روزی به اتاقش رفتم. رختخوابش خالی بود و روی آینه میز توالت با رژ لب نوشته بود: کاوه زنگ زد و گفت می ترسه برگرده خونه. می رم دنبالش برش می گردونم.
    باور نمی کردم سارا تا آن حد بی فکر باشد و تنها راهی شده باشد. هر چه فکر کردم دستگیرم نشد دختری به سن او چطور شجاعت چنان کارهایی دارد.
    صدای زنگ تلفن در راهرو پیچیده بود. به سمت تلفن دویدم و به امید آنکه سارا پشت خط است گوشی را برداشتم. صدای شیوا را که شنیدم وارفتم. «دلتنگم بی وفا، کجایی؟ پاک فراموشم کردی.»
    چند بار نفس عمیق کشیدم و آب دهانم را قورت دادم. شیوا پرسید: «چرا حرف نمی زنی؟ مشکلی پیش اومده؟»
    «همه چی خوبه. آب از آب تکون نخورده و زندگی به روم لبخند می زنه. چطور شد یاد من کردی؟»
    «روتو برم! دست پیش گرفتی پس نیفتی.»
    «راست می گی، هم پررو هستم و هم پوست کلفت.»
    «انگار آمادگی حرف زدن نداری. از پیله ات که در اومدی به من زنگ بزن.»
    گوشی را گذاشتم و بغضم ترکید. با آنکه سارا خیلی عذابم داده بود از رفتنش دلگیر بودم.
    دو سه روز چشم انتظاری سختی را پشت سر گذاشتم. هر لحظه بی خبری از او هزار سال عذابم داد تا روزی که زنگ زد. آن قدر شاد و سرحال بود که حیفم آمد توی ذوقش بزنم. او شاد بود و من گریه می کردم. یکهو ساکت شد و گفت: «این بار هم منو ببخش تا ببینی از این به بعد چه دختر خوبی می شم. قول می دم بدون خبر قدم از قدم بر ندارم و بی اجازه تو آب نمی خورم. می دونم تو دلت صد تا فحش و بد و بیراه نثارم کردی، اما خودت بگو، اگه می گفتم می گذاشتی بیام دنبال کاوه؟»
    «جون به لبم کردی سارا، حالا بگو کجا هستی؟»
    «بندر عباسم. برگردم همه چی رو تعریف می کنم. دکتر چطوره؟»
    «خراب... امشب برمی گردی؟»
    «بلیت خریدیم. منو ببخش خواهر، فردا می بینمت.»
    اولین بار بود که سارا عاقلانه حرف می زد. وقتی گوشی را گذاشتم با خودم گفتم: «چه زود بزرگ شدی سارا! هم سن و سالهای تو به فکر درس خوندن هستن و تو داری مادر می شی!»
    به اتاق دکتر رفتم. میان رختخوابش غلت می زد. بالای سرش نشستم و گفتم: «کاوه پیدا شده، غم و غصه هاتون رو توی رختخواب جا بذارین و پاشین حاضر شین که هزارتا کار داریم. سه تا مسافر فردا می رسن.»
    دکتر ناباورانه نگاهم کرد. خمیازه کشید و گفت: «شوخیت گرفته دختر! من و تو کسی رو نداریم. کدوم مسافر کدوم گمشده؟»
    «تو رو خدا دکتر به خودتون بیاین، دارم از کاوه و سارا و تو راهی شون حرف می زنم.»
    افسردگی شدید دکتر نگران کننده بود. امیدوار بودم با دیدن کاوه حافظه کوتاه مدتش برگردد.
    شب از شوق برگشتن سارا و کاوه خوابم نمی برد. تا صبح در حال برنامه ریزی برای استقبال از آنها بودم. به حساب من تا عصر باید می رسیدند. دکتر متوجه جنب و جوش من و تغییر جو خانه نبود. ناهارش را که خورد به اتاقش رفت و راحت خوابید. من از فرصت استفاده کردم و به اتاق سارا رفتم. خرت و پرتهای به درد نخور را بیرون ریختم و همه جا را گرد گیری کردم. تا عصر زمان زود گذشت، اما غروب به بعد جانم به لبم رسید تا آخر شب شد. لحظه ها با حوصله و بی هیج شتابی پاورچین قدم برمی داشتند. چشمم به در حیاط خشک شد. تا نیمه شب طاقت آوردم، اما بعد از آنکه ناامید شدم به پلیس راه زنگ زدم. تلفن اشغال بود، مجبور شدم از صدوهیجده شماره شرکتهای اتوبوسرانی را گرفتم و بعد از کلی دردسر مسئول آنجا گفت: «بندرعباس؟ پناه برخدا شما هم مسافر داشتین؟»
    گوشی از دستم افتاد و زانوهایم سست، ضربان نبضم کند و برای لحظه ای جسد سارا و کاوه پیش چشمم مجسم شد. هیاهوی عجیبی سر و مغزم را به حالت انفجار درآورد. بی کس و تنها، وحشت زده و بی قرار دور اتاق راه رفتم و ضجه زدم. تا چند لحظه فکرم کار نمی کرد. مثل بیماری که داروهای عوضی بلعیده باشد منگ و بی حس ارتباط با زمان را به کلی از دست دادم. بدون فکر لباس پوشیدم و از در بیرون زدم. کوچه های خلوت و تارک را تا رسیدن به خیابان اصلی دویدم. در تمام عمرم چنان ساعتی از خانه بیرون نیامده و بدون واهمه سوار اتومبیل ناشناسی نشده بودم!
    ازدحام آدمها در مقابل شرکت اتوبوسرانی غوغا بپا کرده بود. راننده که متوچه حال خرابم شده بود پیاده شد و گفت: «شما بشین، من می رم جلو سروگوشی آب می دم و برمی گردم.»
    طاقت نیاوردم. پشت سرراننده پیاده شدم و به سختی از میان جمعیت راه باز کردم. شخصی که در میان مردم ایستاده بود و به آنها دلداری می داد فریاد زد: «نشونی روی شیشه هست.»
    به راننده گفتم: «تو رو خدا راه بیفتین بریم بیمارستان، هر چی بخواین بهتون می دم.»
    «خواهر، من راننده تاکسی نیستم به خدا، دیدم تنهایی دلم نیومد سوارت نکنم.»
    «خواهرم پا به ماهه، می ترسم بلایی سرش امده باشه.»
    مرد برگشت و به صورتم خیره شد. گفت: «امشبم روی همه شبهایی که دیر خونه رفتم. تو رو به مولا گریه نکن! اون سر دنیام بخوای می برمت.»
    صورتم را با دو دست پوشاندم. مرد زیر لب گفت: «مردت کجاست که نصفه شبی زدی بیرون! اگه بلایی سر آبجیت اومده باشه چی؟ با این دل نازکی که تو داری رو دستم نمونی!»
    نزدیک صبح بود که به بیمارستان رسیدیم. راننده پیاده شد و گفت: «بشین دعا کن تا من برم و برگردم.» به در بیمارستان نرسیده بود که برگشت و گفت: «اسم خواهرت چیه؟»
    «سارا سبحانی، همراهش کاوه آریان.»
    طاقت نیاوردم و پیاده شدم. راننده جلوتر از من وارد بیمارستان شد. گیج و منگ وسط راهرو بودم که از پله ها بالا رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «هول نکن، خواهرت تو اتاق عمله.»
    داشتم فکر می کردم یعنی ممکنه بار دیگر سارا رو صحیح و سالم ببینم که پشت در اتاق عمل رسیدم و به پنجره کوچک چند ضربه زدم، پرستار آبی پوش از دریچه سر بیرون آورد و گفت: «رنگش رو ببین... تو که یه قطره خون توی تنت نیست. اومدی خبر کی رو بگیری؟»
    بریده بریده گفتم: «خواهرم سارا... حامله بود.»
    صورت پرستار سرخ شد. «اون بچه که دهنش بوی شیر می داد خواهر توست؟ آخه اون بدبخت مادر مرده چه وقت مادر شدنش بود؟ برو یکی دیگه رو بفرست تا جوابش رو بدم.»
    «کسی رو ندارم.»
    «بچه سالمه... بنازم قدرت خدا رو که شیشه رو بغل سنگ سالم نگه داشته.»
    پرستار به چپ و راست نگاه کرد دریچه را بست و من مثل شمعی که از حرارت ذوب شود روی زمین پهن شدم.



    اخبار روزنامه ها پر از عکس کشته شدگان و مجروحان اتوبوس بندرعباس - تهران بود که با تریلی نفت کش تصادف کرده بود. گویا راننده مواد مخدر مصرف کرده بود.
    عمه ها که پس از چند سال بی خبری و ترک رابطه با ما در بدترین شرایط فرصت خوبی برای خالی کردن عقده های درونیشان پیدا کرده بودند یک لحظه هم زبان به دهان نگرفتند. از زمانی که جسد سارا را برای شستشو به غسالخانه بردند نوحه سرایی کردند تا لحظه ای که تابوتش بر سر و دست مردان خانواده در فضا پرواز کرد.
    سر خاک، عمه نازنین بالای سر و عمه نیره پایین پای او نشستند، تا قبر کن گور را آماده کند هزاران گله و شکایت و قصه پر سوز و گداز خانوادکی نقل شد. به محض آنکه جسم بی جان سارا به خاک سپرده شد هم هر دو غش کردند.
    از آنجا که خدا نمی خواست در بدترین شرایط روحی بی کس و تنها


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #72
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    بمانم، هوش و حواس دکتر موقع شناسایی جسد کاوه به حالت طبیعی برگشت و مراسم عزاداری به بهترین وجه توسط او اداره شد. با آنکه دلم پر می زد برای آخرین بار با خواهرم وداع کنم به سفارش دکتر و برای حفظ سلامتی کودک او تنها یادگار به جا مانده از سارا و کاوه بود از اتومبیل پیاده نشدم. نوزاد در آغوشم آرام و بی دغدغه خوابیده بود.
    داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم که چند ضربه به شیشه خورد. نگاه اشک آلودم روی صورت پف کرده شیوا ثابت ماند. تا شیشه را پایین کشیدم دستش روی گونه خیسم لغزید.
    «به خدا زبونم نمی چرخه بهت تسلیت بگم... این ماجرا کی اتفاق افتاد!»
    « نمی دونی این مدت چه پوستی از سرم کنده شد! چه نقشه ها که برای زندگیم نکشیده بودم! دارم تقاص چی رو پس می دم خدا می دونه! آن قدر توی دلم غم دارم که مغزم پوک شده.»
    «صبور باش عزیزم، چاره چیه! توی این دنیا هر کس یه گرفتاری داره. روی من و امید حساب باز کن. یادت باشه این بچه با پرستار هم می تونه بزرگ بشه.»
    صدمه از دست رفتن کاوه و سارا از یک سو و نگهداری و مراقبت از سارای کوچک که نیاز به تجربه داشت فکر من و دکترا را حسابی مشغول کرده بود. شباهت او به خواهرم خود به خود باعث می شد به دوران کودکی او برگردم. انگار سارا توی بغلم بود و مادرم در کنارم حضور داشت. مرتب صدایش در گوشم بود. شیشه شیرش رو عمودی نگه دار که هوا نخوره و دل درد نگیره... چُرتت نگیره بچه خفه بشه... انگار روح مادرم در آنجا حضور داشت.
    مراسم کفن و دفن، مهمانی ناهار و تسلیت گویی افراد خانواده تا عصر طول کشید. بزرگ ترها کنجکاو حوادث پشت پرده و رابطه ها بودند، جوان ترها به دنبال سر نخ و نقطه ضعفی که رفتارهای خودشان را کم اهمیت جلوه دهند. دکتر نگاه های کنجکاو دیگران و پچ پچ های کلافه کننده شان را ندیده می گرفت و از همه پذیرایی می کرد. من نیز بچه بغل و خجالت زده نظاره گر رفتار نا شایست دیگران بودم.
    مجلس سوگواری که تمام شد، همه جز عمه ها و امید که سعی می کرد زیاد آفتابی نشود تسلیت گفتند و رفتند. شیوا تمام مدت کنارم نشسته بود. حرف نمی زد، اما مشخص بود کنجکاو رفتار امید شده است. شب، من ماندم و سارای کوچک و دکتر که از شدت غم و غصه شبیه به ارواح شده بود.
    و نیمه های شبِ آن روز تلخ بود که با خودم عهد بستم به خاطر بچه آن دو نوجوان روش زندگی کردن و طرز فکرم را عوض کنم. به گذشته فکر نکنم و غمِ از دست دادن ها و شکست ها را نخوردم تا شاید سارای کوچک خوشبخت و راحت زندگی کند.
    روز بعد، با طلوع خورشید و تابش اولین اشعه طلایی رنگ آفتاب، وقتی صدای کودک بی گناه سارا در خانه خالی و ساکت مان پیچید به اتاق دکتر رفتم. با صدای بلند در زدم و گفتم: «صدا رو می شنوین؟»
    دکتر در رختخوابش غلت زد و پرسید:«کدوم صدا؟»
    «صدای زندگی، صدای عشق و عاطفه... دکتر، تنها تکیه گاه و دل خوشی من در این دنیا شما هستین. آن قدر دوستتون دارم که تا آخر عمر می تونم با خیال راحت کنارتون باشم. خواهش می کنم به خاطر این بچه معصوم هم که شده گذشته و غم وغصه ها رو دور بریزین.»
    دکتر بلند شد نشست و به رویم لبخند زد. «مگه ساعت چنده که این قدر سرحالی؟»
    «مهم ساعت نیست، مهم بیداری بچه است، نوه تون رو می گم. امشب که از مطب برگردین شام مورد علاقه تون رو می خورین.»
    اسم مطب که آمد اخم های دکتر در هم رفت. گفت: «خیلی خسته هستم. دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم... برای برگشتن به زندگی عادی هم وقت دارم.»
    «یادتون باشه که بیماران به شما احتیاج دارن. در ضمن موقع برگشتن دو سه تا کتاب در مورد بچه داری و مراقبت از نوزاد برام بخرین.»
    یک هفته بعد شیوا به دیدنم آمد. از دیدنش آن قدر ذوق زده شدم که دست و پایم را گم کردم. لباس مشکی تنش بود و آرایش نداشت. تعارفش کردم وارد اتاق سارا شد و کنار تختش نشست. به صورت معصومش خیره شد و پرسید: «اسمش را چی گذاشتین؟»
    «سارا... برای من سارا نمرده و همیشه زنده است.»
    «حسابی تپل مپل شده. بچه داری سخته، نه!؟»
    بزرگ کردن بچه سخت نیست، چون مهر مادر در دل همه زن های دنیا هست. در ضمن، تازه عروس باید لباس شاد بپوشه، فکر نکن من به این جور رسم و رسومات اهمیت می دم.»
    شیوا آه کشید. «نفهمیدم سارا کی عروسی کرد و کی بچه دار شد! هر موقع حوصله داشتی برام تعریف کن.»
    « چیه، کنجکاویت گل کرده یا به سفارش دیگران اومدی ته و توی قضیه رو در بیاری!»
    «به خدا اگه می دونستم ناراحت می شی حرفش رو پیش نمی کشیدم.»
    «داغ خودم کمه، زخم زبون دیگران رو هم باید تحمل کنم.»
    «من دیگران نیستم، دوستت هستم. امروز اومدم احوالپرست. راستش آن قدر دلم گرفته بود که توی خونه می موندم دیونه می شدم.»
    «پس تا سارا خوابه، بریم یه چیزی برای ناهار درست کنیم.»
    «باید برم باید خرید کنم... از هفته آینده می خوام با امید برم شرکت مشغول کار بشم. خسته شدم از بس تو خونه نشستم و چشم به در دوختم.»
    چای ریختم و برگشتم به اتاق دیدم مژه هایش نمناک است. پرسیدم: «شیوا، امروز چته؟»
    «هیچی بابا با امید بگو مگو کردیم. سرمه، می خوام تو هم بیای شرکت همکارم بشی.»
    «نکنه سر من بگو مگو کردین، بی خود واسطه شدی؟!»
    «یعنی می خوای بقیه زندگیت رو هم پای این یکی بریزی! به خودت بیا قدر تنهایی و راحتیت رو ندون دختر. من جای تو باشم شوهر نمی کنم. مرد یعنی آقا بالا سر!»
    ناباورانه به صورتش نگاه کردم و گفتم: «این حرفا از تو که عاشق امید بودی بعیده!»
    «آواز دهل از دور خوشه... تو چی؟ کسی رو زیر سر داری؟»
    «خوشبختی من یعنی سعادتمند شدن سارا کوچولو.»
    «گمون می کردم عقل رس شدی کله پوک. تو به جای بزرگ کردن بچه خواهرت می خوای قربونیش بشی! مشکل ما زن ها اینه که زندگیمون رو در راحتی و خوشبختی دیگران خلاصه می کنیم و خودمون رو از یاد می بریم. با امید صحبت کردم، باید دست هر دوی ما رو توی شرکت بند کنه. برای ساعت ده صبح فردا قرار گذاشتم.»
    به فنجان چای نگاه کردم. انگار حالت بهت زده چشمان امید در آخرین ملاقاتمان داخل فنجان نقش بسته بود. شیوارسید: «کجا سیر می کنی؟ فال چایی می گیری؟»
    «به خاطر من نباید به امید رو می انداختی. زندگی زناشویی و روابط عاشقانه تو با کار و دوستی ما حسابش جداست. من که نمی تونم این بچه رو تنها بگذارم.»
    شیوا مقابلم نشسته بود. سرش را جلو آورد و گفت: «پشتت باد بخوره بی خیال کار می شی. کمی بیشتر فکر کن.»
    صدای گریه سارا که بلند شد شیوا از جا برخاست. «برو به بچه برس، اما یادت باشه که فردا صبح اگه نری شرکت میونه من و امید شکراب می شه.»
    سارا را بغل و پشت سرش تا دم در رفتم. شیوا دست های سارا را بوسید و گفت: «فردا پرستارت عوض می شه کوچولو.»
    وقتی رفت گفته های او تصوراتی که در رابطه با امید در ذهنم زنده شده بود به مغزم هجوم آورد. بیش از هر چیز نگران ملاقات با او بودم. حس می کردم چشم دیدنم را ندارد. با آنکه به کار کردن با او فکر نمی کردم از دیدنش واهمه داشتم. تا شب که دکتر از مطب برگشت لحظه ای آرامش نداشتم، اما به محض آنکه سارا را بغل کرد همه ناراحتی ها از دلم پرکشید. موهای جو گندمی دکتر در عرض همان مدت کوتاه یک دست سفید و چین و چروک پیشانی اش بیشتر شده بود. به خودم فکر کردم که بدون هیچ هیجانی و لذتی داشتم زمان را از دست می دادم و هیچ دلی به یاد من نمی تپید.
    دکتر سارا را روی تختش خواباند و گفت: «دو سه جلد کتاب برات خریدم.»
    «می آرمش که کنار ما شیرش رو بخوره. راستی امروز شیوا اینجا بود. ولم نمی کنه، برام از امید وقت ملاقات گرفته.»
    «قرار کار؟ بد نیست بری. این جوری روابط عادی می شه.»
    نا خودآگاه یاد شب هایی افتادم که دکتر تا صبح از غم مادر در اتاقش ضجه می زد و قرآن تلاوت می کرد و خدا را شکر کردم که از پس آن همه اندوه و دلشکستگی بر آمده بود!»
    روز بعد شیوا سر وقت آمد و من نه و نیم صبح به دفتر امید رسیدم. منشی شرکت خانم باریک اندام، جوان و کم سن و سالی بود و از زیبایی چیزی کم نداشت. جلسه آقای مدیر تمام شده بود و چند نفر داشتند از در اتاق او بیرون می آمدند. پشت سر همه، اندام بلند امید در چهاچوب در ظاهر شد و بلند شدم ایستادم. زیاد نگاهم نکرد که فرصت سلام کردن پیدا کنم. یکراست به سمت میز منشی رفت و گفت: «یه فنجون قهوه برام بیار، تلفن ها رو وصل نکن، شماره مهندس ساعی رو بگیر.»
    منشی بلند شد و آهسته گفت: «تلفنش اشغال نیست، گوشی رو بر نمی داره. آقای مهندس خانم سبحانی هم تشریف آوردن.»
    امید بدون آنکه برگردد گفت: «مگه ساعت ده قرار ملاقات ندارن؟»
    «بله، اما الان که...»
    «ساعت ده، یعنی ساعت ده، روشن شد!» و بدون آنکه برگردد و نگاهم کند سریع به اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
    رفتن به شرکت و رو به رو شدن با کسی که روزگاری به او جواب منفی داده بودم آسان نبود، به خصوص که از رفتار سردش بیش از حد جا خوردم. با پیش زمینه فکری نا مناسب از تصمیم او، مطمئن بودم به قصد انتقامجویی تمام نیروهایش را به کار خواهد گرفت.
    سر ساعت ده تلفن منشی صدا کرد. «بله... چشم... یازده هم قرار ملاقات دارین... مهندس ساعی... سعی خودم رو می کنم.»
    به اشاره او بلند شدم. پشت در اتاقش چند لحظه مکث کردم و با خودم عهد بستم تا حد یک ناشناسی که برای اولین بار می بینمش توقعم را پایین بیاورم، بعد در زدم و تو رفتم. امید پشت به در و رو به پنجره بزرگی ایستاده بود که پشت میز تحریر قهوه ای رنگش قرار داشت. جواب سلامم را سرد و خشک و بدون آنکه برگردد داد. میان اتاق سرگردان ایستاده بودم. او گویی قصد نداشت تحویلم بگیرد. لای پنجره را باز کرد و با صدای بلند نفس کشید. گفتم: «نباید می اومدم، انگار خیلی سرتون شلوغه. اگه اجازه بدین مرخص می شم.»
    «مشخصه به زور زنم اومدین.»
    «بهتره بگین ملاحظه کاری. شما آدم گرفتاری هستین.»
    «ملاحظه کی؟ من یا شیوا؟»
    «جواب شیوا رو نمی تونستم بدم، خیلی اصرار کرد.»
    «علاقه زیادی به شما داره.»
    فضای اتاق سنگین بود و احساس خفگی شدید می کردم. برگشت و به صورتم زل زد، گفت: «وقتی امیر رو دیدم به حال مرگ افتادم. هیچ وقت تو زندگیم تا اون حد عصبی نشده بودم... حسادت خفه ام کرد. می فهمی چی می گم یا درک نمی کنی؟ تو باعث شدی بفهمم آدم ضعیف و سست عنصری هستم. خدا خدا کردم بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه. خیلی سخته آدم برادر زنش رو نتونه تحمل کنه!»
    «منظورتون رو نمی فهمم. به من چه مربوطه که تو به امیر حسادت می کنی!»
    جلو که آمد سایه عشق دیرینه را در نگاهش حس کردم. «یعنی... چرا برای من فیلم بازی می کنی؟ شیوا خیلی راحت قصه عشق و دلدادگی شما رو برام تعریف کرد. از اینکه بازیچه دست تو شده بودم به حال سکته افتادم. خیلی بی رحمی خانم مهندس... نیت من پاک بود و تو...»
    سعی کردم آرام بمانم. آهسته گفتم: «لابد نیت من پلید بود! من همه چی رو بهت گفته بودم، یادته؟ خب حالا چی؟ بگو به چه نیتی شیوا رو گرفتی؟ نکنه خودت رو بدبخت کردی که از من انتقام بگیری؟»
    پشت میزش رفت و گفت: «جوابت رو دارم، اما حیفه همه حرفام رو یکجا بزنم. نمی گم تا توی خماری بمونی. هر موقع خواستی می تونی کارت رو شروع کنی.»
    «راستش با این شرایط بهتره چشممون به چشم هم نیوفته!»
    دست هایش بر چهار چوب پنجره ستون شد و آه کشید: «ازدواج با شیوا دومین اشتباه بعد از آشنایی با شما بود.»
    «آخرش یه روزی باید این قائله ختم بشه آقای مهندس، ما که با هم پدرکشتگی نداریم.»
    «پدرم رو می کشتین بهتر بود تا غرورم رو! ارزش و اعتبار یک مرد به غرورشه. شما هنوز نفهمیدین با دل من چه کار کردین؟»
    «یه دوستی ساده رو زیادی بزرگ کردین.»
    «برای شما ساده بود، نه برای من.»
    «حالا باید چه کار کنم که از سر تقصیراتم بگذرین و همه چی رو فراموش کنین؟»
    «از دست کسی کاری بر نمی آد.»
    «تو به شیوا اهمیت نمی دی وگرنه این قدر قضیه رو کِش نمی دی!»
    «کی اسم شیوا رو آورد! کی پیشنهاد کرد بهش فکر کنم! همه چی یادت رفته دیگه!»
    «من فقط گفتم دختر خوبیه و دوستت داره، خیلی خوب. من اشتباه کردم، تو نباید وارد خونواده ما می شدی.»
    «لابد برای زن گرفتنم هم باید به تو حساب پس بدم!»
    «من دشمن تو نیستم امید، ببخشین... آقای مهندس. هیچ نمی فهمم برای چی دارم این همه توهین و تحقیر رو تحمل می کنم.»
    در حالی که داشتم به سمت در می رفتم پشت سرم آمد و فریاد زد: «وایستا!»
    همان لحظه در باز شد و منشی وارد اتاق شد. «آقای مهندس تلفن با شما کار داره.»
    با عصبانیت فریاد زد: «چرا بی اجازه وارد اتاق من شدی؟»
    منشی رنگ به رنگ شد و گفت: «در زدم، فولاد از تلفن عمومی زنگ می زنه.»
    «به درک برو بیرون.»
    معلوم بود سعی می کنه بر رفتارش مسلط باشه. گفت: «تو شروع کردی. راحت اومدی وسط تنهاییم. وقتی احساس کردی داری به قلاب می افتی جا خالی کردی. اما واسه من هیچی تغییر نکرده... تازه با دیدن برادر زنم بدتر هم شدم.»
    «پای اون رو وسط نکش. بهتره بدونی به تنها کسی که فکر نمی کنم برادر زن توست. موقعیت خودت رو درک کن امید. تو زن داری، سر تو بنداز پایین و زندگی کن.»
    «هر بلایی سر ما بیاد، تو مقصری. من داشتم زندگیم رو می کردم و کار به کار هیچ کس نداشتم. فکر نمی کردم این طوری اسیر بشم. من رو چه به زن گرفتن!»
    «تو دائم دنبال مجرم می گردی و محاکمه نکرده اعدامش می کنی. حالا می خوای چی کار کنی، من و تو فامیلیم. دوست من و شیوا کار یک روز دو روز نیس، یه عمر رفاقت ما، بستگی به رفتار عاقلانه تو داره، یه کار نکن همه چی به هم بریزه.»
    مات زده نگاهم می کرد که گفتم: «خوب... حرفاتو زدی. حالا اجازه مرخصی می دی یا اینکه تا پام رو از در بیرون بذارم سر و صدا راه می اندازی! همین مونده بود که منشی مکش مرگ مای جنابعالی هم به رابطه من و تو شک کنه.»
    خداحافظی نکرده از در بیرون زدم و در مقابل نگاه بهت زده و کنجکاو منشی آن جا را ترک کردم. در طول راه به آنچه گذشته بود و آنچه ممکن بود اتفاق بیفتد، رفتار خودم و نیش و کنایه های زهرآگین امید فکر کردم. تا کی می شد مثل غریبه ها از کنار هم رد شویم و به روی خودمان نیاوریم که در گذشته نه چندان دور با هم سَر و سِر داشتیم! برای من آشنایی با امید یک تجربه کوتاه مدت و برای او ورود به دنیای اسرار آمیز عشق و عاشقی بود.
    به خانه که نزدیک شدم غم روبرو شدن و قانع کردن شیوا رو داشتم. افکار ضد و نقیضم تمام مدت حول محور ازدواج شیوا می چرخید و تصور انتقامجویی امید بدنم را داغ می کرد. خیلی دلم می خواست این سوء تفاهم دوستانه حل شود.
    شیوا، سارا را خوابانده بود و داشت مطالعه می کرد. بوی قیمه یاد خانه مادربزرگ و امیر را در ذهنم زنده کرد. بعد از سلام، گفتم: «داری مطالعه می کنی؟»
    کتاب را بست. «چی کار کردی، قرار مدار گذاشتین؟»
    «فرصت خواستم درباره اش فکر کنم. سارا کی تا حالا خوابه؟»
    «چند دقیقه پیش خوابوندمش.»
    تا رفتم دستم را شستم و برگشتم شیوا سینی چای را روی میز هال گذاشت. «چای بخور خستگیت در بره تا ببینم حرف حسابت چیه! قرار فکر کردن نداشتیم.»
    «شیوای مهربون، دوست خوب من، زیاد به فکر من نباش و خودت رو به زحمت ننداز.»
    «آخرش می خوای چی کار کنی؟ تو که نمی خوای دست روی دست بذاری و فقط بچه بزرگ کنی. مگه این همه سال جون کندیم که فقط خونه داری کنیم؟ تو خونه موندن تو یعنی ماتم گرفتن، یعنی ترک دنیا و غرق شدن در گذشته ها.»
    «خودت رو به دردسر ننداز. تو مسئول خرابکاری داداشت نیستی.»
    «منو باش که یک شبانه روز مخ امید رو زدم تا راضیش کنم دست هر دو ما رو تو شرکت بند کنه.»
    «وقت تو آزاده، اما من بچه  دارم و هنوز برای کار کردن تصمیم قطعی نگرفتم.»
    شیوا تا عصر پیش من بود. هنگام خداحافظی برای شام شب جمعه دعوتم کرد. نمی دانستم در مقابل آن همه مهر و محبت بی دریغش چه بگویم.
    وقتی سکوت کردم و فهمید مردد هستم لبخند زد و گفت: «زنگ می زنم دکتر رو دعوت می کنم که بهونه نداشته باشی.»
    در حالی که به چشم های معصومش نگاه می کردم گفتم: «سارا خیلی ضعیفه. می ترسم مریض بشه شیوا جان، باشه برای بعد.»
    «اَه... جوری حرف می زنی انگار چله زمستونه!»
    «ببین... وظیفه منه که شما رو پاگشا کنم.»
    «منظور دیدنه. تو گرفتار سارا هستی. منم توقع ندارم تو دردسر بیفتی.»
    بعد از رفتن او به معمای دلبستگی احمقانه امید و ازدواج شتابزده اش فکر کردم. بیش از همیشه نگران رابطه خودم و شیوا بودم. تحت هیچ شرایطی دلم نمی خواست به آنچه امید از من برای خود ساخته بود واقف شود.
    غروب نشده بود دکتر از راه رسید. طبق معمول یکراست به اتاق سارا رفت. آن بچه کوچک ناجی من و دکتر بود. اگر نبود معلوم نبود سر از کدام تیمارستان در می آوردیم! شام را کشیدم و دکتر را صدا زدم. وقتی وارد آشپزخانه شد، پرسیدم: «خوابید؟»
    «چقدر این بچه شیرینه... هم بوی سارا رو می ده و هم حالت های کاوه رو داره. بعد از تو عزیزترین و با ارزش ترین چیزیه که توی این دنیا دارم. می تونم خیلی راحت ازش نگه داری کنم.»
    نگاه غمگینش را از من دزدید و به بشقابش خیره شد. حس کردم چیزی آزارش می دهد و نمی خواهد به من بگوید، گفتم: «نکنه به خاطر من می خواین توی خونه بمونین؟ راستش رو بگین دکتر، نگران چی هستین؟»
    زیر چشمی نگاهم کرد و لبخند زد. «شرکت چه خبر بود؟»
    «به قول قدیمی ها، یک من رفتم صد من برگشتم.»
    «گوش کن، اگه تصمیم داری کار کنی می تونی بری جای دیگه. با مدرکی که تو داری رو دست می برنت.»
    «نگهداری از سارا برام مهم تره، دلواپس من نباشین. با وجود شما هیچ کمبودی ندارم.»
    «واکنش مهندس چه جوری بود؟»
    «همون طور که فکر می کردم. من رو مقصر می دونه و هیچ صراطی مستقیم نیست. شیوا عاشق شوهرشه، بفهمه زندگیش آتیش می گیره.»
    «شاید بهتر باشه حقیقت ماجرا رو بی کم و کاست بهش بگی. هیچی بهتر از حقیقت نیست.»
    «منم اگه در شرایط شیوا بودم به راحتی از قضیه چشم پوشی نمی کردم... اگه در همون دوران گفته بودم این همه به دردسر نمی افتادم.»
    چشم های دکتر ریز شد و مشکوک نگاهم کرد. «نکنه می ترسی موضوع به گوش امیر برسه!»
    هاج و واج نگاهش کردم. «نمی دونم چطوری این فکر به مغزتون خطور کرد. چرا باید از امیر حساب ببرم؟ به امیر چه مربوطه که من چه کار می کنم و با کی ارتباط دارم.»
    «امید هرکس نیست. حالا شوهر خواهر امیره و پر واضحه هر نوع حرکتی از جانب تو انتقامجویی از او به حساب می آد.»
    گیج و منگ به صورت دکتر و لبهایش چشم دوختم و نتیجه گیری وحشتناکش از ماجرا را سبک و سنگین کردم. زیر لب گفتم: «دلم نمی خواد برم خونه اونا... شب جمعه دعوتمون کرده. شماره مطب شما رو هم گرفت. مشکل ایجاست که اون پسر زبون نفهم با هیشکی رو در بایستی نداره. این طور که فهمیدم برای شیوا هم تره خورد نمی کنه.»
    آن شب تا صبح به مهمانی شب جمعه و رو به رو شدن با امید فکر کردم. دعوت شیوا را نمی توانستم رد کنم، چون دلخور می شد. تکلیفم را نمی دانستم.
    تازه چشمم گرم شده بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، شیوا پشت خط بود. «تنبل هنوز پا نشدی؟»
    «مگه ساعت چنده؟ تو چرا خروس خون بیدار شدی؟»
    «امید صبح زود بیدار می شه. برای همین منم سحرخیز شدم.»
    «از دیروز حرفی نزد؟»
    «گفت به سرمه گفتم از شنبه آینده بیاد سر کار، اونم قبول کرده.»
    «عجب! مطمئنی این رو گفت؟»
    شیوا سکوت کرد. من مانده بودم چطور ماجرا را ماست مالی کنم، اما مغزم قفل شده و دست و پایم را حسابی گم کرده بودم. رفع رجوع کردن خرابکاری او کار ساده ای نبود، به خصوص که پیش بینی نکرده بودم دو جور حرف می زنیم. با خود گفتم خدا به خیر کنه، بازی بدی رو شروع کردی پسر!
    شیوا نفس عمیقی کشید و گفت: «یادم نمی آد اون روز از استخدام شدنت حرفی زده باشی، حواس تو پرته یا امید؟»
    میان زمین و آسمان سرگردان بودم و نمی توانستم تصمیم عاقلانه بگیرم که شنیدم شیوا با کسی حرف می زند.
    امید پرسید: «اول صبحی با کی حرف می زنی؟»
    «با سرمه.»
    «اِ... سلام برسون. گفتی از شنبه بیاد سرکار؟»
    «تو که گفتی باهاش هماهنگ کردی!»
    «باز که گوشات عوضی شنید. گفتم اگه قراره بیان، بهتره شنبه آینده باشه. حالا فکراشون رو کردن یا نه؟»
    شیوا گفت: «ببخش عزیزم، انگار قاطی کردم. دیشب یه جوری حرف زد که گمون کردم قرار مدارتون رو گذاشتین. راستش جا خوردم، چون تو یه چیز دیگه گفته بودی.»
    «پیش می آد دیگه، به دل نگیر. برو به کارهات برس، بعد با هم حرف می زنیم.»
    گوشی را که گذاشتم خیس عرق بودم. با آنکه هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود از همان مکالمه تلفنی کوتاه و پیغام پسغام و دو حرفه شدن من و امید وحشت کرده بودم.
    تا پنجشنبه شب به اندازه یک ماه فکر کردن از من انرژی گرفته شد. تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و همان طور که دکتر می گفت منتظر گذشت زمان باشم تا همه چیز به حالت عادی برگردد. دکتر فهمید دلواپس و مضطرب هستم، گفت: «نمی خوای لباس بپوشی حاضر شی؟ آخرش چی؟ باید رفت و آمد کنی تا امید باور کنه متأهل شده و بچسبه به زندگیش.»
    «شما به اندازه من نمی شناسینش. اون روزی توی شرکت فوق العاده عجیب و غریب رفتار کرد. جلوی منشی که آبروم رفت، بعد هم یه مشت چرت و پرت تحویل شیوا داد و حرفمون دو جور در آمد. حس می کنم می خواد دست و پای من رو توی پوست گردو بذاره... نگران واکنش امشبش هستم.»
    «عمریه داری با نگرانی زندگی می کنی. می خوای ترس و واهمه رو کنار بذاری یا نه. فوقش همه چی بر ملا می شه. فکر می کنی بعد از این همه سال دوستی تون به خطر می افته؟»
    «من فقط به پشت گرمی شما دارم زندگی می کنم. احتیاج به امثال شیوا ندارم، اما دلم نمی خواد از من برنجه.»
    «خودت رو دست کم نگیر. اگه تو نبودی من هنوز هم در سیاهچال ذهنم زندانی بودم. حالا تا غذای عروس خانم ته دیگ نشده، راه بیفت بریم. در ضمن آدمها همیشه به هم احتیاج دارن. پس دیگه نگو به شیوا احتیاج نداری.»
    شیوا از خوشحالی دیدن ما دست و پایش را گم کرده بود. همراهش به آشپزخانه رفتم و در قابلمه ها را یکی یکی برداشتم. «می بینم که حسابی تو زحمت افتادی.»
    همان موقع در باز شد و امید از راه رسید. شیوا نفس عمیقی کشید و گفت: «داشتم دق می کردم، خوب شد اومد.»
    صدای سلام و احوالپرسی او با دکتر در اتاق پذیرایی پیچید. در حالی که به آشپزخانه می آمد، پرسید: «خانم مهندس کجاست؟»
    وقتی وارد آشپزخانه شد بدون آنکه نگاهم کند جواب سلامم را سرد و سرسری داد و شروع به چرب زبانی.
    «مرغ عشق، ببخش که دیر کردم. شلوغی خیابونا تقصیر من نیست. بخند، بخند تا مرواریدها از صدف بریزن بیرون.»
    بعد پشت گردن شیوا را بوسید. برگشت نگاهم کرد و لبخندی شیطنت آمیز و معنی دار تحویلم داد. از آشپزخانه که بیرون رفت شیوا آهسته گفت: «تا حالا از این کارا نکرده بود! چرا وایستادی؟ برو بیرون منم الان چای می ریزم و می آم.»
    انگار صد سال از آشنایی امید و دکتر می گذشت. رفتار غیر عادی او و گرم گرفتن بیش از حدش با دکتر حسابی شگفت زده ام کرده بود. او تظاهر می کرد مرا نمی بیند، من هم رغبت نمی کردم لحظه ای نگاهش کنم.
    بلند شدم به اتاق خواب رفتم که به سارا سر بزنم. به چهره معصوم او خیره شده و به آرامش او غبطه خوردم. نفهمیدم کی امید وارد اتاق شد که یهو او را بالای سرم دیدم. خودم را جمع و جور کردم. خم شده بود و به سارا نگاه می کرد.«چقدر ریزه! راستی خواهرت چند سالش بود؟»
    «تو که می دونی برای چی سؤال می کنی.»
    کاش زنده بود و من دست و پایش رو می بوسیدم. معلومه دختر با شهامتی بوده که توی اون سن و سال دنبال عشقش رفته.»
    بعد به صورتم خیره شد و گفت: «باور کن اون روز نمی خواستم عصبانیت کنم. وقتی رفتی از سگ پشیمون تر شدم و صد بار خودم رو لعنت کردم. شنبه منتظرتم.»
    «اصرار نکن. اون روز هم به خاطر شیوا اومدم. باید بهونه ای بیاری و دنبال قضیه رو نگیری. خواهش می کنم این بازی موش و گربه رو تمومش کن.»
    «راست می گی، یه بازی احمقانه بود و من بازیچهه دست تو شدم. من صادقانه با عشق جلو اومدم و تو با نیرنگ و دسیسه جوابم رو دادی.»
    «همه رو بنداز گردن من و خودت رو راحت کن... تقصیر من چیه که یک شبه عاشق و بی قرار شدی. عاقل باش، دل شیوا بشکنه دودش تو چشم هر دو مون می ره.»
    «چند بار بگم.. به هیچ کس مربوط نیست با کی ازدواج کردم حساب زندگی زناشویی با عشق و عاشقی جداست. دل مرد امضا نیست که بیفته پشت قباله زن.»
    به او خیره شدم و قاطعانه پرسیدم: «از جون من چی می خوای امید، رو راست بگو و راحتم کن.»
    دو زانو مقابلم نشست و در حالی که نگاهش روی تک تک اعضای صورتم جا به جا می شد گفت: «تو هیچ وقت حرف دلم رو نشنیدی. هنوز هم باور نمی کنی که دیونه تو هستم. هرگز فراموشت نمی کنم.»
    از حرف های او ناراحت شدم و اشک به چشمم آمد. مثل هیپنوتیزم شده ها گفت: «تو رو خدا اشک نریز. طاقت ندارم پریشون ببینمت.»
    از نقطه ضعفش استفاده کردم و بلند گریه کردم. بلند شد و گفت: «تو هم خوب رگ خوابم رو پیدا کردی.. تا می آم دو کلمه حرف بزنم اشکت تو آستینته.»
    صدای چای شیوا رو شنیدم.داشتم صورتم را با دست پاک می کردم که شتابزده وارد اتاق شد و قوطی دستمال کاغذی را به دستم داد. از چهره برافروخته و گونه های تبدارش می شد فهمید حالش دگرگون شده. پرسید: «چرا اینجا نشستی؟ امید چیزی بهت گفت؟»
    «اومده بود سارا رو نگاه می کرد. منم دلم گرفت و زدم زیر گریه.»
    بهت زده نگاهم کرد و گفت: «تو گفتی منم باور کردم. حالا پاشو بریم بیرون. نماز دکتر تموم شد. این بچه خوابیده، نشستی بالا سرش زار می زنی که چی بشه.»
    «تو برو، منم الان می آم. جلوی دکتر چیزی نگی.»
    شیوا با چشم های پر از اشک و نگاه مشکوک از اتاق بیرون رفت. من هم ظاهرم را مرتب کردم و می خواستم از اتاق بیرون بروم که امید دوباره برگشت. «دل من سنگ شده و هیچی حالیش نیست. هنوز هم سر حرفم هستم.»
    «دست بردار. بذار این شب لعنتی تموم بشه، دیگه رنگ من رو نمی بینی.»
    خشم نگران کننده ای در نگاهش موج می زد، آهسته گفت: «برای امید خط و نشون می کشی؟ رو دنده لجبازی بندازیم نمی گذارم آب خوش از گلوت پایین بره سرمه!»
    از کنارش با سرعت رد شدم و به اتاق پذیرایی رفتم. شیوا با سینی چای وارد شد. «ببخشین، به خدا دست و پا چلفتی نیستم، اما آن قدر از دیدنتون خوشحال شدم که نمی فهمم چی کار می کنم.»
    دکتر خندید و گفت: «به زحمت افتادی عروس خانم. خواهش می کنم راحت باش.»
    شیوا که به آشپزخانه برگشت دکتر آهسته گفت: «اجازه می دی دخالت کنم یا از پسش بر می آی؟»
    امید وارد اتاق پذیرایی شد، به عکس من که رغبت نمی کردم نگاهش کنم او جایی نشست که مستقیم چشم در چشم من بدوزد. در حالی که شش دانگ حواسش به من بود به دکتر گفت:« قبول باشه، خیلی خوبه که با این همه گرفتاری نمازتون رو به موقع می خونین. همیشه می خونین یا هر موقع شرایط فراهم باشه؟»
    شیوا وارد اتاق شد و زیر چشمی به امید چشم غره رفت. دکتر جواب داد: «شرایط رو خود آدمها ایجاد می کنن. چه کاری مهم تر از نماز خواندن!»
    انگار بدن امید رو با سرب پر کرده بودند که به سختی در کاناپه جا به جا شد. پرسید: «عزیزم شام کی حاضر می شه؟»
    دکتر گفت: «می دونید که خوردن شام مفصل خیلی هم کار خوبی نیست، اما سرمه جان به مسائل روانی اهمیت می ده و عقیده داره شام خانوادگی افراد رو به هم نزدیک می کنه.»
    امید بادی به غبغب انداخت و به کاناپه پشت داد: «چه خوب، پس در مواقع ضروری می تونیم با ایشون صلاح مصلحت کنیم.»
    داشتم به سارا نگاه می کردم که صدای امید بلندتر شد. «جالبه که خانم مهندس بدون ازدواج کردن راه و رسم بچه داری رو بلدن.»
    دکتر پاسخ داد: «سرمه دختر با لیاقتیه، کارهاش رو با دقت انجام می ده و برای این نور چشمی هم از جون مایه می گذاره.»
    امید ناخودآگاه آه کشید. «خوش به حال کودکی که توی دامن یه خانم مهندس بالیاقت رشد کنه.»
    بی اراده برگشتم و به صورت رنگ پریده شیوا نگاه کردم. او که به من زل زده بود سرخ و برافروخته شد و رو به امید گفت: «نمی خوای بیای آشپزخونه کمک کنی؟»
    بلند شدم سارا را به دکتر دادم و گفتم: «من می آم کمکت می کنم. تا سر و صدای سارا در نیومده بریم شام رو بکشیم.»
    به آشپزخانه رفتیم. تا آن شب ندیده بودم شیوا پرحرفی کند یا حرف های بی ربط بزند، انگار دلش می خواست همه واژه ها و کلمه های دنیا را کنار هم بچیند و محیط را پر سر و صدا کند، اما موفق نمی شد نگرانی و غم پنهان شده در صدایش را پشت جمله های بی سر و ته مخفی کند. خسته و پژمرده و عاصی تر از همیشه احساس زیادی بودن و مزاحمت می کردم. شیوا یکریز حرف می زد.
    «اون روز که رفتی شرکت با سارا حال کردم، نمی دونستم بچه این قدر شیرین و دوست داشتنیه! تو مزه اش رو چشیده بودی، اما من ته تغاری بودم و بعد از خودم بچه کوچک ندیده بودم. فکر نمی کردم به این زودی هوس بچه دار شدن به سرم بزنه.»
    لب هایم به سختی باز شد. «خوبه که فاصله سنیت با بچه ات کم باشه.»
    «همون شب تا پای امید به خونه رسید گفتم دلم بچه می خواد، اما نمی دونم دلش از کجا پر بود که تو شیکمم رفت. اخلاق امید قابل پیش بینی نیست، هنوز نفهمیدم چه موقع باید خواسته هام رو مطرح کنم!»
    خورش فسنجان را کشیدم. شیوا داشت با سبزی خوردن ور می رفت و با خودش حرف می زد. «هر چی می گذره بد اخلاق تر می شه. حواست با منه... وای، نمی دونم چرا امشب این قدر وراجی می کنم. وقتی به گذشته فکر می کنم دلم پر می زنه برای دوران بچگیمون، یادته؟ تا وقتی پای عشق امیر




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #73
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    وسط نیومده بود همه چی خوب پیش می رفت، اما بعدش همه اش ولواپسی بود و سرگردونی...»
    نگاهمان غمزده و دلمرده به هم افتاد. ملاقه را از دستم گرفت. «دعوام نکن، آخه جز امیر کسی رو توی این دنیا ندارم. تو هم که بهترین دوستم هستی و جز تو دلم نمی خواد با هیچ کس دیگه درد دل کنم. بابام که مثل یک تیکه گوشت گوشه خونه افتاده، مامان هم مثل همیشه تو حال و هوای خودشه تلفن زدن به خاله نیره. من خیلی تنهام سرمه.»
    «عوضش امید رو داری. زن بعد از ازدواج از تنهایی در می آد. تو دنبال چی هستی شیوا؟»
    «تاوقتی ازدواج نکرده بودیم امید برام یه عشق با شکوه و بزرگ بود.»
    «دلسرد نشو. یادت باشه خیلی دنبالش دویدی.»
    تا شیوا بیرون رفت، سروکله امید پیدا شد. پرسید: «چی رو باید ببرم خانم مهندس؟»
    دلم نمی خواست نگاهش کنم، اما او خیلی راحت به من زل زده بود. به سمت سینک ظرفشویی رفتم. احساس کردم پشت سرم ایستاده. صدای پای شیوا که از راهرو به گوش رسید، تمام خون بدنم منجمد شد. امید سریع از من دور شد.
    شیوا گفت: «دست بجنبون امید ، غذاها سرد شد.»
    نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم پر از اکسیژن شد. تنم مورمور می شد که شیوا با یک سینی بزرگ از در آشپزخانه تو آمد. «بریم سرمه جان بقیه رو امید می آره.»
    سر میز دکتر بدجوری نگاهم می کرد. با اشاره چشم و ابرو پرسید: «چی شده؟» چند بار سرم را بالا و پایین بردم که یعنی هیچی و به امید که به سمت گرامافون عتیقه کنار اتاق رفته بود اشاره کردم. او داشت صفحه های قدیمی را زیر و رو می کرد. پرسید: «دکتر، شما چه سبک موسیقی دویت دارین؟ غربی، شرقی، سنتی، کوچه بازاری؟»
    «هرچی خانمها بپسندن.»
    «سلیقه شیوا که مثل خودمه، اما... خانم مهندس رو نمی دونم. لابد به احترام شما سنتی گوش می کنه.»
    صفحه قدیمی و رنگ و رو رفته ای را روی گرامافون گذاشت و آمد نشست. بانوای استاد بنان و ترانه قدیمی الهه ناز دلم داشت می ترکید. کمی سالاد در بشقابم ریختم و داشتم با چنگال بازی بازی می کردم که صدای شیوا درآمد.
    «روزه ای سرمه جان؟ امید برای سرمه غذا بکش.»
    کفگیر پلو در دست امید داشت به بشقابم نزدیک می شد که گفتم: «بخوام خودم می کشم. اجازه بدین اول سالادرو بخورم.»
    کفگیر را به بشقاب خودش سرازیر و با استاد بنان همراهی کرد. «باز...می کنم دست یاری به سویت دراز... بیا تا غم خود را با راز و نیاز... ز خاطر ببرم.»
    دکتر گفت: «خوبه که با این سن و سال کم به آثار بنان علاقه دارین.»
    امید زیر چشمی نگاهم کرد و با استاد هم صدا شد. «گر... نکند تیر خشمت دلم را هدف، به خدا همچون مرغ پرشور و شعف... به سویت بپرم... شعر هم بود شعرهای قدیمی، آهنگهای این دوره زمونه آبروی ادبیات فارسی رو ریخته. کافیه این اشعار دلنشین با احساس آدمهای زخم خورده جور دربیاد. عشق و عاشقی پدر آدم رو درمی آره. شما هم تجربه کردین دکتر؟»
    «البته... آدمی که عاشق نباشه هوای دنیا رو آلوده می کنه. دنیا براساس عشق واقعی پایه ریزی شده. درواقع عشق، نوعی هماهنگی دردآلود و دلنشین عاشق با ناهنجاری عواطف معشوقه است.
    « ببخشین آن قدر فلسفی بود که گیج شدم.»
    « مهم نیست. هرکسی از عشق تعریفی داره، اینم تعریف من بود.»
    برای سارا شیر درست کردم. وقتی به اتاق پذیرایی برگشتم شیودا کنارم نشست و به سارا که داشت با اشتها شیر می خورد خیره شد.
    «ای خدا، چقدر ناز شده، بیشتر از همه به تو شبیه شده! ببین چشماش عین خودت براقه.»
    دکتر گفت: «ببخشین که از خجالت سفره درنیومده باید بریم.»
    شیوا گفت: «فردا که تعطیله!»
    «بازم معذرت می خوام عروس خانم. این بچه تا توی تختش نباشه خوابش سنگین نمی شه. منم فردا صبح باید برم بیمارستان.»
    از خدا خواسته بلند شدم. «ببخش شیوا جان که نمی تونم کمکت کنم.»
    «تو عذرت موجهه. هیشکی از آدم بچه دار توقع کمک کردن نداره، اما دلم می خواست بیشتر می موندین.»
    وقت خداحافظی شیوا را بوسیدم. امید همراهمان تا دم در آمد، با دکتر دست داد و گفت: «یه فکری به حال این بچه بکنین. دستتون که برای پرستار گرفتن بازه... حیفه خانم مهندس خونه نشین بشن.» و به سمت من برگشت و گفت: «شنبه منتظرتون می مونم. جلسه داریم، بهتره شما هم حضور داشته باشین.»
    شب پرستاره ای بود و مهتاب نور ملایمش را سخاوتمندانه به دل سیاه شب ارزانی داشته بود. در راه بازگشت به خانه سارا بغلم خواب بود و دکتر حرف نمی زد. تمام غمهای عالم به دلم هجوم آورده بود. نرم نرم اشک می ریختم و دکتر دم به دم از جعبه دستمال کاغذی بیرون می کشید و به دستم می داد. به پیچ خیابان یخچال که نزدیک شیدیم دکتر گفت: «اشک ریختن تموم نشد؟ دیگه دستمال نداریم!»
    «این یکی دو ساعت به اندازه یک سال اذیتم کرد. خیلی تحت فشار بودم. موندم چطوری بهش بفهمونم کاری که داره می کنه خطرناکه.»
    «این قدر به خودت سخت گرفتی چی رو عوض کردی؟»
    «امید فقط می خواد از من انتقام بگیره.»
    « تو این مایه ها نیست. خودشم نمی خواد موضوع برملا بشه، می خواد هم از توبره بخوره و هم از آخور. می گی نه، امتحانش کن. این بار که سر حرف رو باز کرد تهدیدش کن و بگو موضوع رو به شیوا می گی.»
    «می دونه هیچ وقت این کار رو نمی کنم.»
    «وقتی کارد به استخوان آدم برسه هرکار خطرناکی ازش برمی آد. خشم عقل آدم رو تعطیل می کنه. دوست ندارم دخالت کنم. می خوام خودت عقلت رو به کار بندازی، اما اگه بیشتر از این اذیتت کنه ساکت نمی مونم و تکلیفش رو یکسره می کنم... به نور مهتاب نگاه کن تا آروم بشی.»




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #74
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنج

    آن شنبه پرماجرا خیلی زود از راه رسید. بعد از یک شبانه روز فکر کردن و تصمیماتی که لحظه به لحظه در ذهنم تغییر می کرد به این نتیجه رسیدم که همان طور که دکتر پیشنهاد کرده بود در مقابل امید ضعف نشان ندهم.
    سار را بغل کردم. انگشتم را محکم گرفت و لبخند زد. به نگاهم خیره شده بود و می خندید. اشکم روی لباس صورتی رنگش چکید. نمی دانستم با دیدن لبخند او که بی کس تر از همه بود باید می خندیدم یا گریه می کردم. آن روز شادی و غمم از هم تفکیک نمی شد. تلفن که زنگ زد، دلم نمی آمد شادی باشکوه آن لحظه را با برداشت گوشی و حرف زدن با یک موجود زمینی خراب کنم. اما مجبور شدم گوشی را بردارم. شیوا بود.
    «قرار بود امروز بری شرکت. دکتر گفت شنبه خونه می مونه وگرنه می اومدم پیش بچه!»
    «گوش کن عزیزم. من هیچ قولی برای امروز ندادم. تصمیم هم ندارم برم شرکت.»
    « یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟ یه موضوعی هست که...»
    بند دلم پاره شد. شیوا ساکت شد. دل آشوبه گرفته بودم. نفس زنان پرسیدم: «چی شده شیوا؟ اتفاقی افتاده... بگو دیگه!»
    «خیله خب... حالا خوبه گفتم ناراحت نشو. پریروز که رفتم خونه مامان اینا سر بزنم در خونه تون باز بود. جلو رفتم که ببینم کی تو حیاطه. مامان سرش رو از پنجره بیرون آورد و صدام کرد. تو رفتم از مامان پرسیدم: دایی برگشته؟ چشم و ابرو اومد و گفت: مگه پشت گوشمون رو ببینیم. می دونستم دادشم رو بدبخت و بیچاره می کنه. بی همه چیز فقط واسه ملک و املاکش کیسه دوخته. همین آلونک کلنگی رو هم از چنگش درآورد! معلوم نیست چه خوابی دیده که از دیروز تا حالا صد نفر رفتن تو و اومدن بیرون! دیشب مرتضی دادگر، شاگرد بنگاهی سرکوچه، اومد پیغوم آورد اگه چیزی تو خونه هست، تخلیه کنین که خانم مهندس می خواد خونه رو بکوبه. تازه به دوران رسیده معلوم نیست با شیش کلاس سواد چطور اسم خودش رو گذاشته مهندس!»
    مثل همیشه فکر و خیال عمه نازنین متوجه مادیات بود. دلواپس فروش خانه پدری من بود و به هدر رفتن ارث و میراث! غافل از آنکه من به تنها چیزی که فکر نمی کردم ارزش ریالی آن بنا بود. من در ان خانه کوله باری از خاطره جا گذاشته بودم که هیچ کدام قابل جا به جایی نبود. نیروهای مرموز از فاجعه ای خبر می داد که جرم مغز من قدرت درکش را نداشت. از شیوا پرسیدم: «از بابام چه خبر؟ کاشکی مامانت یه حرفی هم از بابا می زد.»
    «می دونی که مامان اگه چیزی بدونه هزارتا شاخ و برگ به موضوع می ده و لعت و لعبشم زیاد می کنه. صدای سارا می آد. بیداره؟»
    «داره غرغر می کنه. نمی دونی چقدر شیرین شده!»
    «بی خود نیست از پهلوش جم نمی خوری. منم دلم می خواد بچه دار بشم، اما امید مخالفه.»
    «برای مادر شدن عجله نکن، چند سالی گشت و گذار کن، بعدها وقتی بجه دار بشی نمی تونی سربجنونی.»
    «چیزی توی اون خونه هست که برات مهم باشه؟»
    «فقط خاطرات خوش و فراموش نشدنی، اونارم تو نمی تونی جمع و جورشون کنی. یه مشت خرت و پرت به درد نخور از سارا و مامان باقی مونده که چشمم برنمی داره برم ببینمشون. بعد از مرگ مامان، فکر نمی کردم چیزی بتونه تا اون حد غمگینم کنه. اما سارا که مرد، فهمیدم فاجعه های دردناک زیاد هستن. من آدم درد کشیده ای هستم شیوا جان، یک تلنگر کوچیک ناخودآگاه به گذشته پرتم می کنه و مدته فکرم درگیر می شه.»
    « همه اینا از تنهاییه. اگه درباره زندگی مشترک رویایی فکر نمی کنی ازدواج کن و ببین چطور مشکلات جدید جلوی آرزوهای قدیمی رو می گیره و نمی گذارد حتا به خودت و خواسته هایت فکر کنی. امروز می رم سروگوشی آب می دم. اگه چیز به درد بخوری پیدا کردم می برم می گذارم تو اتاق خودم. مامان هنوز به ترکیب اتاق من و امیر دست نزده.»
    «ممنون شیواجان، خودت رو خسته نکن، اما بهتره به نصیحتی که کردم فکر کنی. فعلاً دور بچه دار شدن رو خط بکش.»
    «نگران من نباش، پاش بیفته همچی کلاه سرش می گذارم که نفهمه از کجا آب خورده.»
    گوشی را گذاشتم و سارا را بغل کردم. داشتم به آشپزخانه می رفتم که دوباره تلفن زنگ زد. تا صدای امید را شنیدم وارفتم، با حرفهای آن شب مطمئن بودم به سادگی دست از سرم برنمی دارد. می ترسیدم ناهنجاریهای رفتار او از من موجودی منزوی و پیر دختری غرغرو و مردم گریز بسازد. ناآرام و سردرگم جواب سلام مؤدبانه اش را به سردی دادم و سکوت کردم. برعکس من او آرام به نظر می رسید. گفت: «فکر کردم صبح اول وقت می بینمت. تا کی می خوای این رفتار سرد و خشک رو ادامه بدی. یادت رفته ما با هم آشنایی داشتیم؟ چه شبها که تا دم صبح با هم حرف زدیم و درد دل کردیم. تو موجودی دست نیافتنی هستی که امید باید احمق باشه فراموشت کنه.»
    «این کارهای شما رسوایی به بار می آره. تلفن من رو از کی گرفتین؟»
    «از دوست عزیزت شیوا خانم.»
    «خواهش می کنم دست از سرم بردارین. مگه جلسه ندارین؟»
    «جلسه دونفری داشتم که خانم مهندس تشریف نیاوردن. خوبه، تا حالا ندیده بودم کسی از عشق و محبت فرار کنه.»
    «من از این قایم موشک بازی خسته شدم، اعصابم رو پاک به هم ریختی. می دونی چیه؟ بهترین و تنها راه نجات گفتن حقیقت به شیواست. این طوری تکلیف هردومون روشن می شه. فکر نکن می تونی یک عمر مته روی مخم بذاری و بترسونیم. کارد به استخوانم برسه همه چی رو بهش می گم.»
    «چه بهتر، در اون صورت مطمئنم خودش رو کنار می کشه و منم از دستش راحت می شم. در ضمن یادت باشه که خودت هم یک پای قضیه ای. بفهمه به نفع منه و به ضرر تو که سکوت کردی و از رابطه مون هیچی بهش نگفتی. زور شیوا به من نمی رسه، اما خوب بلده تو رو پیش همه خراب کنه.»
    «تو ادعای عاشقی می کنی، اما یه عاشق واقعی هرگز به دیگران صدمه نمی زنه.»
    گوشی را گذاشتم، اما صدای زنگ دوباره تلفن میان گریه من و جیغ و داد سارا گم شد. سارا بی تابی می کرد و من نگران آینده ای بودم که با بی کفایتی خرابش کرده بودم. انگار بی قراری من به سارا هم منتقل شده بود. تلفن مرتب زنگ می زد. مجبور شدم گوشی را بردارم. صدای امید با چند دقیقه پیش فرق داشت. آرام حرف می زد و تن صدایش بم بود «خواهش می کنم گوشی رو نذار. به خدا مغزم داغ کرده، نمی تونم فکرم رو جمع و جور کنم. دستم به هیچ جا بند نیست... فقط تو درد من رو می فهمی.»
    با آنکه تصمیم گرفته بودم ضعف نشان ندهم طاقت نیاوردم و بغضم ترکید. گفتم: «نمی خوام ازت فرار کنم. دلم می خواد همه چی سرجاش باشه. به خدا از اینکه رنج می بری ناراحتم. لازم باشه دیگه جلوت آفتابی نمی شم که حرص و جوش نخوری.»
    «داری گریه می کنی عزیزم... اگه می دونستی چه جایگاهی توی قلب و روح من داری این قدر زجرم نمی دادی. احمق بودم که رو لجبازی با شیوا ازدواج کردم. حالا مثل خر تو گل موندم.»
    «بگو می خواستم نزدیکت باشم و نفستو بگیرم.»
    « به خدا اگه بخوام اذیتت کنم! بابا، من دلبسته ام. بگو چه خاکی توی سرم بریزم!»
    «عذاب وجدان دمار از روزگارم درآورده. من با شیوا نون و نمک خوردم، عمریه با هم دوستیم، بفهمه دق می کنه.»
    «نمی دونستم این طوری می شه وگرنه همچی غلطی نمی کردم. سرخاک که دیدمت خاطرات گذشته جلوی چشمم اومد. به من فرصت بده... خودم هم از این وضع راضی نیستم. بذار روحم در کنارت آرامش بگیره. اگه زن من بشی قول می دم نذارم آب توی دل شیوا تکون بخوره! اون فقط جسم منو می خواد، روح آزاد من توی زندان وجود تو اسیره و من عاشق زندانبانم هستم. فقط می خوام تو کنارم باشی.»
    عصبانی شدم و فریاد زدم: «بس کن امید، شورش رو درآوردی به خدا اگه می خواستم زنت بشم پیشنهاد ازدواجت رو قبول کرده بودم. به من می آد نامرد باشم و زندگی دوستم رو خراب کنم؟ به تنها چیزی که نمی تونم فکر کنم ازدواج با آدم کله شقی مثل توست. من می خوام تا آخر عمر مجرد بمونم، تو هم بچسب به زندگیت و قدر زنت رو بدون.»
    «قشنگ نصیحت می کنی، اما من بچه دبستانی نیستم عزیزم که هرچی بگی بگم چشم. در ضمن به ساعت نگاه کن. بدون رضایت تو کلی پای تلفن نگهت داشتم و از حرف زدن و شنیدن صدای شیرینت لذت بردم. اینو می گن زرنگی یه عاشق دلسوخته.»
    « به حرمت علاقه ای که به شیوا دارم گوشی رو نگذاشتم. من به اندازه کافی گرفتاری دارم، فکر نکن می تونی همیشه زنگ بزنی و وقتم رو بگیری.»
    «هرچی بگی به دیده منت می پذیرم، فرمایشی نیست؟»
    دکتر که از راه رسید از یک نگاه فهمید روبه راه نیستم. با اولی پرسش داغ دلم تازه شد.
    «امید زنگ زده این قدر آشفته ای؟»
    «با صبر و حوصله یه حرفهاش گوش دادم، تهدیدش کردم، پرخاش کردم، بهش توهین کردم، هیچی حالیش نیست. از خدا می خواد شیوا همه چیزرو بفهمه و کنار بکشه. احساس می کنم تمایل عجیبی به بد جلوه دادن خودش داره. انگار دنبال شر می گرده.»
    «مریضه ... مطمئنم اگه زنش می شدی سر سال نشده از دستش دیوونه می شدی. این جور آدمها از دیوونه بازی و پنهان کاری به نوعی سرخوشی دست پیدا می کنن و ناخودآگاه لذت می برن.»
    «نمی دونم چرا این قدر سرگردونم.»
    «تازمانی که فکر امیر توی سرته احساس سرگردونی داری. کار من معالجه جسم است. روان آدمها دینای پیچیده و اسرارآمیزیه که هیچ کس نمی تونه بهش نفوذ کنه، جز خود آدم که در حال دست و پنجه نرم کردن با خودشه!م
    «تنها امید زندگی من بودن در کنار شماست. داشتن شما به همه بدبختیهای دنیا می ارزه.»
    روز بعد برای تزریق واکسن سارا باید به بیمارستان می رفتم. با عجله لباسش را عوض کردم. تا خواستم از در بیرون بروم تلفن زنگ زد. خدا خدا کردم هرکسی باشد جز امید. تا صدای شیوا را شنیدم فهمیدم اتفاقی افتاده است. پرسیدم: «چیزی شده شیوا؟ صدات گرفته؟»
    «راستش نمی دونم چطوری بگم... دایی...«
    «بابام چی شده؟ شیوا دل و روده ام بالا اومد، حرف بزن.»
    شیوا به جای حرف زدن های های گریه کرد و بغض من هم ترکید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #75
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و شش


    تا کهریزک دکتر بدون در نظر گرفتن دلشوره و اضطراب من صبور و آرام رانندگی کرد. گرچه شیوا تأکید کرده بود پدر حالش خوب است، اما از آنجا که من همیشه دلواپس بودم و منتظر حادثه ای تلخ، دلم روشن نبود. برای اولین بار فکر سارا نبودم. حال عجیبی داشتم. تا رسیدن به مقصد دلم هزار راه رفت. با خودم کلهجار می رفتم چطور با او روبرو شوم هیجان دیدار او که مدتها می شد ندیده بودمش دلخوریهای گذشته را از بین برده بود و فقط سلامتی او برایم اهمیت داشت.
    پس از عبور از حیاط بزرگ و با صفای مؤوسسه وارد راهرویی طولانی شدیم. زانواهایم توان نگهداری بدنم را نداشت و ضعف می رفت. مغزم به کلی خالی شده بود. فراموش کرده بودم دکتر و پدر طبق قاعده نباید چشم دیدن همدیگر را داشته باشند، اما دکتر با همه انسانهای دیگر که تا آن روز دیده بودم فرق داشت. جایگاه رفیع او از مرز مادیات گذشته و روحش به تعالی رسیده بود. تنها نکته قابل اهمیت برای او ارزشهای معنوی بشر بود.
    پست سر دکتر تو رفتم. از میان تختهای فنری نزدیک به هم به سختی رد شدیم. در انتهای اتاق به مردی پشت خمیده که رو به پنجره روی صندلی چرخدار نشسته بود خیره شدم. دکتر بدون هیچ حرفی از سر راهم کنار رفت و گوشه ای به دیوار تکیه داد. از نیمرخ به موهای یکدست سفید رنگش خیره شدم. اندام ورزیده اش شبیه به اسکلتی متحرک با پوستی نازک و خشکیده شده بود. گردن همیشه شق و رق او کوتاه و بدنش لرزش خفیفی داشت. هرچه تلاش کردم و به ذهنم فشار آوردم یادم نیامد چند سال از آخرین دیدار من و او گذشته است که تا آن حد پیر شده بود. با دلی پر خون به دستهای استخوانی اش چشم دوختم که رگهای آبی رنگش برجسته و شبیه به جریان تند رودخانه ای وحشی در میان چروکهای به هم فشرده از زیر پوستش بیرون زده بود. در دنیای دیگری سیر می کرد و حواسش به من نبود، اما احساس دلمردگی و تنهای اش را از همان فاصله حس کردم. نگاهش به دوردستها شبیه به مسافری تنها و بی کس بود که در جزیره ای دور افتاده به انتظار نشسته تا کشتی نجات از راه برسد و اورا نزد اقوامش برگرداند. به سختی لب بازکردم و گفتم: «بابا...»
    با بی قراری خم شدم و پشت دستش را بوسیدم. به صورت غمگینش که داشت می لرزید نگاه کردم. چشمهایش در حفره استخوانی چرخید و به من خیره شد. زیر لب گفت: «خواب می بینم... تو واقعیت نداری!»
    نفهمیدم چه شد و چطور از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم تک و تنها در اتاقی روی تخت خوابیده بودم و دکتر بالای سرم بود. لبخند زد.« بهتر شدی؟»
    «بابام بود؟ خودش بود دکتر؟»
    چشمهای دکتر پر از اشک شد. ملافه را روی صورتم کشیدم و بغضم ترکید. صدای قدمهای او که در اتاق جا عوض می کرد مثل چکش به مغزم ضربه می زد. وقتی گریه من تمام شد از زیر ملافه نازک صورتش را دیدم و یه یاد روزی افتادم که خودکشی کردم و او را برای اولین بار از نزدیک دیدم.
    پرسید: «تموم شد؟»
    «فکر می کردم پیش عمو قادر، اون سر دنیاست.»
    «همین که تونسته خودش رو به خاک وطن برسونه شاهکار کرده.»
    «دارم دق می کنم... بابام این شکلی نبود!»
    «همین که دلت به حالش سوخته یعنی بخشیدیش.»
    «می دونستین اسم شما با مرامتون جور درمی آد. عادل... کی فکرش رو می کرد روزی شما من و پدرم رو به هم نزدیک کنین!»
    «داره شب می شه. شیوا هم باید بره سر خونه زندگیش. لابد تا الان سارا پوستش رو کنده، پاشو تا دیر نشده بریم خونه مون.»
    «بابام چی؟ من فرصت نکردم ببینمش، می خوام پیشش بمونم. دلم نمی آد تنهاش بذارم.»
    «تو خونه می تونی حسابی ببینیش.»
    بلند شدم نشستم و دستهای مهربانش را گرفتم. «یعنی... حقیقت داره؟»
    «توقع داشتی همین جوری ولش کنیم برگردیم خونه؟»
    به دستهایش بوسه زدم و سروصورتم از اشک خیس شد. دست مهربانش روی موهایم لغزید. «تاریک شد. پاشو که بابات هم دلتنگ توست.»
    از شادی پردرآوردم. مثل مرده ای که زنده شود انگار اعضای بدنم داشت از خماری چندین ساله در می آمد. از تخت به سختی پایین آمدم و راهروهای تو در تو را به امید دیدن پدرم جستجو کردم.
    دکتر به کمک پرستاری صندلی پدر را هل می داد. رنگ پدر پریده بود و به دکتر نگاه نمی کرد. نمی دانم موقعی که بیهوش بودم چه حرفی بین آن دو ردوبدل شده بود، اما شواهد نشان می داد دکتر برای راضی کردن پدرم تلاش زیادی کرده است. درخواب هم تصورش غیرممکن بود که سرنوشت، پدر و دکتر آریان را کنار هم قرار دهد. پل ارتباطی آن دو مرد که در زمانی نه چندان دور سایه یکدیگر را با تیر می زدند کسی نبود جز من و سارای کوچک که نوه هردوی آنان بود.
    پدر حرفی نمی زد و سکوتش فضا را سنگین کرده بود. نمی دانم دلخور بود یا از افسردگی اش بود که حتا نپرسید کجا می رویم. شاید از فشار روحی و غم و رنجی که در دلش تلنبار بود دل و دماغ نداشت کنجکاوی کند. او حتا به خیابانها هم توجه نمی کرد. رفتارش نگران کننده بود.
    هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدیم. شیوا از دیدن پدر مات و مبهوت شد. از پله ها پایین آمد و تا چشمش به صندلی چرخدار او افتاد زد زیر گریه.
    جلو رفتم و آهسته زیر گوشش گفتم: «چیزی نیست هول نکن.»
    «پس چرا روی صندلی چرخدار نشسته! نکنه داییم هم مثل بابام فلج شده؟»
    پدر بغض کرده بود، اما یک قطره اشک هم از چشمانش در نمی آمد. دستهایش را مثل دو بال پرنده باز کرد و شیوا را در آغوش گرفت. شیوا اشک می ریخت و پدر نوازشش می کرد. به آن دو خیره شدم، انگار داشتم خواب شیرینی می دیدم. به وجد آمدم و خاطرات خوش دوران کودکی جلوی چشمانم جان گرفت، آن روزهای سختی که آرزو داشتم پدر نیم ساعت از وقتش را به من اختصاص بدهد و حتا پنچ دقیقه هم کنارم بند نمی شد! پرونده زندگی و سرنوشتم با دیدن او مثل کتاب هزار صفحه ای جلوی چشمایم ورق خورد و یاآوری هرخاطه داغی برزخمهای کهنه التیام نیافته می زد.
    از پله ها بالا رفتم و دکتر را در اتاق سارا پیدا کردم. حضور پرد باعث شد لحظه ای سارا، تنها کسی که لیاقت دوست داشته شدن داشت را هم فراموش کنم. دکتر مثل همیشه با حرکتی انسان دوستانه مرا که مرید جان بر کفش بودم مبهوت از خود گذشتگی خود کرد. جلو رفتم. از پشت سرم را درمیان شانه هایش گذاشتم و گفتم: «می گن هرکسی یه فرشته نگهبان داره که همیشه مواظبشه. آخ که چقدر خوشبختم، می خوام همیشه زیر سایه شما باشم.»
    پشت دستم را بوسید و گفت: باز که رفتی تو رویا! این خرافات رو بریز دور دختر. فرشته نجات هرکسی عقلشه که اغلب مال همه ما توی خماری چرت می زنه.»
    شیوا میان چهارچوب در ظاهر شد. «شما دوتا کی حرفاتون تموم می شه!»
    « شیوا نمی دونی چقدر خوشحالم که بابا اینجاست. به مامانت اینا بگو از این به بعد برای دیدن بابا باید بیان اینجا، راستی تو از کجا موضوع رو فهمیدی؟»
    «می دونی که دل مامان در و طاقچه نداره. رفته بودم ببینم چیزی تو خونه شما باقی مونده یا همه وسائل رو پول کردن! وقتی برگشتم خونه مامان داشت با خاله نیره تلفنی درد دل می کرد. جریان دایی رو که گفت، زد زیر گریه. بیشتر از همه تو کوک امیر موندم چرا از قضیه برگشتن دایی به ایران حرفی نزده.»
    دلم می خواست ته و توی قضیه را در بیاورم، اما مثل همیشه تا اسم امیر به گوشم خورد زبانم بند آمد و از خیر دانست جزییات ماجرا گذشتم. به شیوا گفت: «حالا دیگه اون خونه آتیش بگیره هم مهم نیست. من به آرزوم رسیدم و هیچ غمی ندارم.»
    شیوا خندید و گفت: «شام پختم، چایی هم دم کردم. سارا تروتمیزه، شیر هم خورده. امری، فرمایشی ندارین خانم؟»
    بلند شدم نزدیک رفتم و صورتش را بوسیدم. «انشاءالله جبران کنم.»
    وقتی به اتاق برگشتم پدر با چهره ای مانم زده نگاهم می کرد. گفتم: «می خواین همین امشب حمومتون کنم یا خسته هستین!» و در مقابلش نشستم و سر را روی زانوهایش گذاشتم. اشک شوق از چشمانم جاری بود. وقتی از گذشته حرف زد، خیالم راحت شد ه همه چیز را به خاطر می آورد.
    پدر گفت: «یه روزی قرار بود با هم کار کنیم... اما قسمت نشد... حالا تو مهندس شدی و من وبال گردنت شدم.»
    دلم نمی خواست گریه کردنم را ببیند. همان طور که سرم پایین بود دستم را روی لبهای خشکش گذاشتم. نوک انگشتانم را بوسید و گفت: «دیگه اون بابای سرحالی که می شناختی نیستم. مردی که اون بالاست حق پدری به گردنت داره، نه من که به امان خدا رهات کردم!»
    دکتر از پله ها پایین آمد. سارا در بغلش بود. به ما نزدیک شد و لبخند زد. چشمهای پدر روی صورت سارا خشکید. او را از بغل دکتر گرفتم و به پدر دادم. «نوه تون، درست شبیه مادرشه.»
    تا آن روز ندیده بودم مردی آن طور اشک بریزد و به هق هق بیفتد. دکتر آهسته گفت: «بهتره تنهاش بذاریم.»
    همراه دکتر به هال رفتیم. دکتر کنار شومینه نشست و به هیزمهای سرخ خیره شد. «ناراحت نباش، این بچه همون طور که من رو به زندگی برگردوند به پدرت هم انگیزه دوباره می ده. عشق به اولاد چه ها که نمی کنه !»
    «یعنی می شه یه روزی مثل گذشته روی پاهاش بایسته . راه بره و بخنده.»
    آن روزها با سرخوشی غیر قابل وصف گذشت. دکتر چندین وسیله ورزشی مناسب برای پدر خرید. وقتی وارد سال نو شدیم پدر روی پاهایش ایستاد. جشن تولد یکسالگی سارا که هم زمان با سالگرد فوت مادرش بود در نهایت سادگی، با حضور پدر، شیوا، امید و دکتر برگزار شد. با آنکه تصمیم گرفته بودم جشن مفصلی بگیرم و همه را دعوت کنم به خاطر پدر حتا سرخاک سارا هم نرفتیم.
    شیطنتهای سارا همه را به ستوه آورده بود و تنها کسی که صبورانه تحملش می کرد شیوا بود. آخر همان شب، موقع خداحافظی زیر گوشم گفت: «این آقا به هیچ زبونی زیر بار بچه دار شدن نمی ره. می ترسم مجبور بشم کلاه سرش بذارم و در مقابل عمل انجام شده قرار بدمش.»
    امید با پدر خداحافظی می کرد که شیوا را کنار کشیدم و گفتم: «ماتم که چطور اخلاق امید دستت نیومده! صلاح نیست بدون مشورت با شوهرت تصمیم بگیری.»
    «چه کار کنم زیر بار نمی ره. من بچه می خوام. به کی بگم داره دیر می شه! امید آن قدر سرش گرم پروژه و کوفت و زهر ماره که چهار پنج ماه اول محاله بفهمه حامله هستم. بعدش هم کاری از دستش برنمی آد. فوقش قهر می کنه دیگه.»
    زندگی شیوا و امید مثل حباب روی امواج متلاطم دریا بود که با تلنگری می ترکید. شاید هم ماجرای پشت پرده از چشم من مخفی بود و امید تظاهر به بدبختی می کرد که مرا در منگنه قرار بدهد. گرچه اهل دوز و کلک نبود و هرگز ندیده بودم دروغ بگوید یا ضعف نشان بدهد، اما رک گویی او خطر بزرگی برای آبروی من و زندگی مشترکش به حساب می آمد.
    صبح اول وقت هنوز چشمم باز نشده بود که عمه ها پشت هم تلفن زدند و حال پدر را پرسیدند. با آنکه در مراسم کفن و دفن سارا به فامیل دور و نزدیک سفارش می کردند خبر به گوش پدر نرسد خودشان ماجرای تصادف را کف دستش گذاشتند و باعث شدند پدر سکته کند.
    بی اعتمادی من به حسن نیت عمه ها باعث می شد به اعمال خداپسندانه و محبت ظاهری شان شک داشته باشم. پس از آن همه سال حالا خیلی راحت به خانه دکتر رفت و آمد می کردند. البته مطمئن بودم بیشتر از روی کنجکاوی به عیادت پدرم می آیند.




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #76
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    در عرض یک هفته، خوشبختی از پنجره ای وارد شد و غمهای ریز و درشت از دیوارهای بلند خانه پر کشید . پس از سالها، در کنار خانواده ناهماهنگی که افرادش همدیگر را دوست داشتند به خوشبختی رسیدم. فقط تنها نگرانی ام آینده شیوا بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #77
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل27

    ترمز ناگهانی اتوموبیل جلویی شبیه جیغ بود و مرا از حال خود در آورد.پسرک هفت هشت ساله ای سرچهارراه کنار همه اتوموبیلها می ایستاد و التماس میکرد.
    -گل بخرین ارزونه فقط هزار تومن.
    بی اراده به غنچه های ریز و ظریف فشرده بهم که در زرورق شیشه ای پیچیده شده بود خیره شدم.آن روزها امید آنقدر برایم گل رز میفرستاد که تا مدتها از هر چه گل متنفر بودم.دست توی کیفم کردم و پنج هزار تومان در آوردم.پسرک گل فروش را صدا زدم و همه گلها را خریدم و به سطل زباله کنار خیابان ریختمشان یاد دیوانگیهای وقت و بی وقت امید تا ابد از خاطرم پاک نمیشود.
    بی خیالی امید به جای آرامش دلواپسم میکرد.با رفتار ضد و نقیض و دور از عقلش نگاههای سوزان و واژه های عاشقانه که از عمق وجودش میتراوید بعید میدانستم به سادگی دست از سرم بردارد.
    گاهی از کنارم رد می شد آه می کشید و زیر لب می گفت:«نمی تونم بی خیال بشم، هرچی می گذره، عاشق تر میشم.»
    همیشه منتظر حرکتی غیر عادی از جانب او بودم وسکوتش نگرانم می کرد.مطمئن بودم در پی ترفندی برای به دام انداختن من می باشد و عاقبت غافلگیر شدم.
    بعد از ظهری که پدردراتاق سارا چرت می زد ، زنگ در را زدند.از هولم که زابرا نشود دکمه در باز کن را زدم وبه سمت حیاط دویدم.در را که بازکردم مرد جاافتاده ای سلام کرد و پاکت زرد رنگی تحویلم داد.روی پاکت نوشته شده بود:خانم سبحانی بازبین فرمایند.
    سه شاخه گل همراه پاکت بود.مرد خودش را افخم معرفی کرد و گفت:«نامه رسان شرکت امیدان ساخت و ساز هستم خانم.»پیش بینی کارهای امید، سخت و ناممکن بود.هرگز تصورش را نمی کردم به آن صورت با من ارتباط برقرار کند.دفتر نیمه باز را با خودکاری که نفهمیدم کی به دستم داد امضا کردم .نگران و مردد به گلها خیره شدم.منظورش را از فرستادن آن گلها نفهمیدم.وارد ساختمان که شدم یکراست به آشپز خانه رفتم و گلها را در سطل آشغال انداختم. در پاکت را باز کردم.دیدن طراحی اولیه پروژه ای بزرگ که مشخص بود مهندس ناظر کارکشته ای روی آن کار کرده متعجبم کرد.با اطلاعات کمی که از کار در شرکت های ساختمانی داشتم مطمئن بودم کمتر کسی طرح اولیه یک پروژه عظیم را به مهندس دیگری ارجاع می کند، مگر انکه به دلیل خاصی از پس ان برنیامده یا خوش خدمتی اش گل کرده باشد!
    زیر نقشه ها امضای امید را دیدم و دلم زیر ورو شد.خاطرات دوره دانشگاه ، امتحاناتی که به سختی گذرانده بودم، نمره های عالی ، آرزوهایی که سالها در ذهنم شکل گرفته و ناگهان مرده بود، حسرت کار کردن در یک شرکت ساختمانی معتبر.....ولی با تمام عشقی که به کار کردن داشتم بی کار بودن بهتر از کار کردن برای امید بود.نقشه ها را با کنجکاوی زیر ورو کردم.یادداشت کوچکی از میان انها افتاد .عشق من ، اینم یه جور خل بازیه دیگه!دوست دارم این پروژه نیمه تموم رو تو تموم کنی!
    با خودم گفتم:گناه من چیه....چه کار کردم که دیوونه شد! گوشی را برداشتم و شماره شرکت را گرفتم.منشی که گوشی را برداشت گفتم:«مهندس سبحانی هستم، آقای مدیرعامل تشریف دارن؟»و همان موقع قیافه کنجکاو منشی پشت پلکم مجسم شد.
    امید گوشی را برداشته و منتظر بود حرف بزنم.بدون مقدمه گفتم:«نیم ساعت وقت به من میدین آقای مهندس؟»
    «سلام.....شما که بهتر می دونین همه وقت من متعلق به شماست.»
    از ترس آنکه حرفی از گذشته بزند و منشی بشنود سریع گوشی را گذاشتم و به عقربه های ساعت خیره شدم.نجواهای درونی کلافه کننده و داد وفریاد و تهدید در ذهنم مثل پاتیل آش شعله قلمکار در حال جوشیدن بود و هر گوشه اش حکمی می کرد.
    زنگ در را که زدند پشت در بودم .امید با کت و شلوار شیری رنگ ، پیراهن قهوه ای سوخته وکراوات شکلاتی با نگاه شیطنت امیزی وارد خانه شد.هرچه نیرو در بدن داشتم به کا رگرفتم که داد نکشم.روی کاناپه هال نشست.از نگاه عجیب و غریب و لبخندش دلم آشوب بود.انگار از اینکه به حریم خصوصی من دعوت شده بود مسرور بود، اما نمی دانست چه خیالی در سر دارم.
    در مقابلش نشستم و سعی کردم با خونسردی حرف دلم را برای هزارمین بار تکرار کنم.پاکت روی میز وسط هال بود.پرسیدم:«معنی این کار چیه؟»
    «خب....فکر کنم همه چیز روشن و شفافه.»
    «یعنی شما کارهای نصفه کاره تون رو بدون هماهنگی به دیگران واگذار می کنین؟من خدمتتون عرض کردم که نمی خوام کار کنم.»
    «می دونم نیاز مادی ندارین ، اما....دیدن این نقشه ها شما رو راضی می کنه که...»
    به قیافه حق به جانبش خیره شدم.داشتم فکر می کردم چطور می توانم از شر مزاحمتهایش خلاص شوم که گفت:«کارم آنقدرها هم توهین آمیز نیست که شما اینقدر عصبانی شدین.»
    «این مزاحمت های شما کم کم داره مسئله ساز میشه.چه جوری بگم که متوجه بشین...»
    لبخند زد و گفت:«از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر. به زبان ساده دل حرف بزن.»
    مثل همیشه تلاشم بی نتیجه بود.بلندشدم پاکت را به دستش دادم و گفتم:«بگیر برو پی کارت امید، خسته ام کردی....به خدا از زندگی سیر شدم.»
    پاکت را گرفت وروی میز پرت کرد. نفس عمیقی کشید وبا نگاه خریدارانه ای مرا نگریست.«بابات کجاست؟»
    «چی کارش داری؟»
    «حسابی خود رو تو دلش جا می کنم .تو که بتن آرمه ای ونرم نمی شی.بنابراین مجبورم از طریق بابات و آقای دکتر به قلب سنگت نفوذ کنم.»
    «بی خودی وقتت رو تلف نکن.تو زن داری، منم سالها پیش دلم رو به یه نامردتر از تو باختم وخلاص! چرا مجبورم می کنی این موضوع عذاب آور رو تکرار کنم.»
    بلندشد ایستاد و با خونسردی نگاهم کرد.«چیزی که توی مغز من فرو رفته به این راحتی بیرون نمی آد! تا سرم به سنگ لحد بخوره سعی می کنم به دست بیارمت، حالا هی لجبازی کن.»
    صدای پدر از طبقه ی بالا آمد.«کی اومده بابا؟همون داریم؟»
    امید لبخند زد و با صدای بلند گفت:«سلام آقای مهندس، انگار بد موقع مزاحم شدم.»
    «نه بابا ، بیا بالا، من خواب رو کردم.»
    امید داشت به سرعت از پله ها بالا میرفت که گفتم:«وایسا....می خوای چی کار کنی؟»
    «خبر نداری با این کله شقیت هر روز شیفته تر می شم.»
    احساسات تند وسرکش او که گاه بوی عشق و دلدادگی . گاه بود نفرت و انزجار می داد از او موجودی ابله درذهنم ساخته بود که با هیچ زبانی عقلش به کار نمی افتاد.داشت می رفت بالا که گفتم:«آخرش کار دست خودت میدی و اعمال زشتت پاپیچ خودت میشه، دنیا ازت انتقام می گیره.»
    چشم هایش را بست و گفت:«برای هر مصیبتی اماده ام.به ولای علی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #78
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    زدم به سیم آخر،نمی تونم آروم بگیرم،می فهمی چی میگم؟"
    "اسم علی رو با احتیاط به زبون بیار.می دونی که اون از حق ضعفا و آدمهای بی کس و کار نمیگذره"
    چشمهایش پر از اشک شد."باچه زبونی بگم دیوونه تو هستم.تقصیر تو بی انصافه که از شیوا بدبخت هم
    بیزار شدم.فقط یک گوشه چشم نشونم بده تا دنیای هر دوتون رو عوض کنم"
    "اگه من رو میشناختی همچین پیشنهاد شرم آوری نمی کردی.نمی دونم شیوا چه گناهی کرده بود که اسیر
    توشد"
    صدای گریه سارا که بلند شد از پله ها بالا رفتم و بدون آن که نگاهش کنم به اتاق سارا رفتم.بغلش کردم و
    از پله ها پائین می آمدم که پدر گفت:"چرا میری پائین بابا،بیا پیش مابشین"
    گرسنگی سارا را بهانه کردم.وسط راه پله ها رسیده بودم که صدایش را شنیدم.
    "حیف که خانم مهندس افتخار نمیدن ریاست شرکت منو به عهده بگیرن تا کارم سبکتر بشه.تنها کسی که از
    عهده کارهای من برمیاد سرمه خانمه."
    از چاپلوسی او کفرم درآمد.آن قدر عصبی بودم که حوصله نق نق سارا را هم نداشتم.خدا خدا میکردم دکتر
    زودتر از شبهای دیگر به خانه بیاید و شر امید را از سرم کم کند.
    چند دقیقه بعد چنان پاورچین به آشپزخانه نزدیک شد که صدای قدم هایش را نشنیدم.سارا که خندید برگشتم
    دیدم بغلش کرده و دارد گونه اش را می بوسد.لبخند زنان گفت:"کفر می شد جلوی بابات تحویل می گرفتیم؟"
    سارا را از بغلش گرفتم."برو پی کارت که اصلا حوصله ندارم."
    "کنر اومدن با من خیلی آسونه.اما سر شاخ شدن...نچ نچ.بچه خیلی شیرینه ها"
    "خوب بچه دار شو"
    آه کشید وگفت:"دوست دارم بچم از زنی که عاشقشم متولد بشه.مادر بچه من تویی سرمه،آینده همه چی رو
    نشونت میده"
    از حرفی که زد بیش از حد دلواپس شیوا شدم.ب شناختی که از اخلاق واحساسات امید داشتم آرزو کردم
    شیوا نازا باشد تا جانش به خطر نیفتد.امید که رفت همه جا امن وامان شد.شام پدر را کشیدم و از پله ها بالا
    رفتم.پدر از رفتار سرد من ناراحت شده بود.کمی بعد گفت:"تو قدر آدمهای خوب رو نمیدونی دختر،اگه
    بدونی پسر عمت که سنگش رو به سینه می زدی چه به روزگار عموت و خونوادش آورد،آدمهای با شخصیتی
    مثل مهندس رو سرمه میکردی به چشمت می کشیدی!حیف،حیف از جوونیت که به پای فکر وخیال امیر
    گذشت.دست راست شیوا زیر سر تو.اون بابای نمک به حرومش هم از داماد شانس آورد،هم از عروس! یه
    نون بخور،صد تا به فقیر بده که عموی بد بختت زیر بال و پر امیر رو گرفت و سر وسامانش داد.بماند که
    عین پدر بی چشم و روش نمک خورد و نمکدون شکست.دعا به جون قادر بکن که خطر برگشتنش به ایران
    رو از سرمون کم کرد."
    حرف امیر پس از سالها از زبان پدر جاری شده بود.پدر از او می گفت و انگار در دل من رخت می شستند.
    شنیدن سیه روزی امیر فایده ای به حالم نداشت.با آن همه شعور و فهم و انسان دوستی که در او سراغ داشتم
    دلم می سوخت که با آدم شارلاتانی چون امید مقایسه می شد.گر چه او هم به احساس پاک من خیانت کرد،اما
    هرگز نمیتوانستم مثل امید به او نگاه کنم.پدر سر درد دلش باز شده و پس از سالها سکوت مرموزش را
    شکسته بود.
    "اگه به چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد عموی بد بختت چقدر فدا کاری کرد تا پسره فراری رو جا و مکان
    داد.زن عموت قبول نمی کرد،قادر سپر بلا شد،بهش دختر داد،صاحب خونه زندگیش کرد،از آوارگی وبی
    هویتی نجاتش داد و با هزار بدبختی براش پاسپورت جعلی درست کرد.پسره حتی شناسنامه هم نداشت.حالا بیا
    ببین با دو کلاس سواد که همه اش از صدقه سر داداشمه،چه اوضاعی به هم زده،به زنش که محل سگ
    نمیذاره.مرتب پز الکی،یه مزخرفاتی میگه که توی هیچ عطاری لنگه اش پیدا نمی شه،من که هیچکدوم از
    چرت و پرتهاش رو قبول ندارم.به داداش گفتم خیلی خوش خیالی که حرفاش رو باور میکنی،امیر اگه صدتا
    چاقو بسازه یکیش دسته نداره،داداش گفت خبر نداری واسه امیر چه میکنن.نمیدونم خارجیای بی شعور چطور
    توی دانشکده پزشکی راش دادن!عموت مرغ هوا رو هم براش فراهم میکنه،نمیدونم به چی چی این پسره دل
    خوش کرده!مرجان می گفت توی مرکز تحقیقات کار گرفته نمیدونم شبیه سازی سلول چیه!اون طور که
    می گفت کارهای خلاف دین ومذهبه...دخالت تو کار خلقت واین حرفا،راست و دروغش گردن خودش"
    به پدر نگاه نمی کردم.چون می ترسیدم متوجه بشود چه فشار عصبی را تحمل می کنم.پدرم ول کن نبود.
    "لابد آمار کارهاش رو داری!باور نمیکنی اگه بگم همون موقعی که به تو نامه می پروند با شگردش هم سر
    و سر داشت.آقای اصلانی که قصد مهاجرت به استرالیا رو داشت به اصرار زنش راضی میشه امیر رو هم
    ببره،بعدش هم خدا میدونه چه دسته گلی به آب داد که در ولایت غربت بی پاسپورت وپول ولش کردن به امون
    خدا.حالا هم چنان دانشمند دانشمند بهش بستن که خودش هم باورش شده یه چیزی بارشه!به من باشه پهن هم
    بارش نمی کنم.خرج دانشگاش رو که عموت داد،هر چی پول برای تحقیقات و کوفت و زهرمارش خواست
    جیرینگی خرجش کرد...الان هم این شاخ و اون شاخ می پره واصلا معلوم نیست چه کاره هست"
    صدای سارا و آمدن دکتر نجاتم داد.پدر در همان چند دقیقه آن قدر انرژی صرف کرد که تا آخر شب نای
    حرف زدن نداشت.سکوت سنگینش دکتر را کنجکاو کرد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است.داشتم سارا را
    می خواباندم که در زد وتو آمد.
    "بابات امشب خیلی ساکته،مهمون داشتی؟"
    "امید اینجا بود."
    "غلط کرد.این بار اومد زنگ بزن بیام خونه.نترس ومحکم باش.با بعضی آدمها نمیشه مدارا کرد.باید بشی
    لنگه خودش تا حساب کار روبکنه. این مرد روانیه وگرنه با زنی به خوبی شیوا هیچی کم نداره"
    "بابام هم امشب سر درددلش باز شد وامیر روسکه یه پول کرد.یاد زخم های پشتش که می افتم تنم درد
    می گیره."
    "شاهد خشونت،قربانی خشونته.کی میدونه،شاید عاشقش نبودی و فقط دلت به حالش می سوخته."
    "امیر یه آدم استثنایی بود.با همه فرق داشت.بابا یه حرفایی زد که سر در نیاوردم.گفت تو فکر شبیه سازی
    سلول آدمهاست...نفهمیدم روی چی داره تحقیق میکنه.بعید میدونم کار خلافی ازش سر بزنه.ایمان امیر
    قوی تر از همه افراد خانواده بود.اما به نظر بابا اون یه کله پوک بی مصرفه."
    دکتر با تعجب نگاهم کرد."پس این طور که معلومه داره کار بزرگی انجام میده!اگه یه بابای دلسوز داشت
    همینجا میموند واسه خودش کسی می شد.کاشکی از بابات می پرسیدی رو چه حسابی عمو جانت بهش
    دختر داده و مارک خرجش میکنه"
    "این همه سال اجازه ندادم شیوا کلمه ای در مورد امیر حرف بزنه،اون وقت امشب بابا طوری غافلگیرم
    کرد که جرات نکردم ازش دفاع کنم."
    "به خاطر خودت گذشته رو دور بریز."
    فصل بیست وهشتم
    هر روز عصر پادوی دو شرکت سه شاخه گل از طرف امید می آورد و من حتی به آنها نگاه هم نمیکردم.
    افکار مالیخولیایی،احساس گناه و فشار روحی روانی از حد تحملم گذشته بود.عاقبت تصمیم گرفتم ماجرا را
    با پدرم در میان بگذارم،با او که تا آن حد از امید طرفداری می کرد.
    عصر روز بهاری نسیم خنک،عطر گلهای اقاقیا ویاس را در هوا پخش کرده بود که پادوی شرکت آمد و
    دسته گل دیگری آورد.گلها را در سطل حیاط انداختم،تا وارد ساختمان شدم تلفن زنگ زد.سارا روی نوک
    پنجه پا ایستاد،گوشی را برداشت وگفت:"عمو"
    تا گوشی را از دستش گرفتم جیغ و داد کرد.امید خندید وگفت:"چه بامزه حرف میزنه"
    "خسته نشدی؟میدونی جای دسته گلهات توی سطل آشغال حیاطه؟"
    همان موقع زنگ در را زدند.از خدا خواسته گفتم:"گمونم عمه هام اومدن عیادت بابام."وگوشی را گذاشتم.
    شیوا شاد وسرحال با آرایش غلیظ از در راهرو تو آمد.پرسیدم:"عروسی دعوت داری؟"
    غش غش خندید:"نه بابا،یه خبر دیگه شده،می دونم لب تر کنم ذوق مرگ میشی"
    سارا به پاهایش آویزان شده بود.شیوا خم شد وصورت اش را بوسید:"نه خاله،دیگه نمیتونم بغلت کنم،چون
    سر جوجم درد میگیره"
    تلفن دوباره زنگ زد.سارا دوید وگوشی را برداشت.شیوا با غرغرگفت:"یه ساعت پر چونگی نکنی...هرکی
    بود بگومهمون دارم،من میرم بالا پیش دایی،اومدم پائین چاییت حاضر باشه"
    از آن همه هوش و ذکاوت سارا به تنگ آمده بودم.آن قدر زبل بود وسریع می دوید که هیچکس باورنمیکرد
    دوسالش باشد.گوشی را از دستش گرفتم و تا صدای امید راشنیدم ناخودآگاه دست وپایم را گم کردم وبه تته پته
    افتادم.
    "خواهش میکنم قطع نکن،امروز وقت چک وچونه زدن ندارم"
    "کی اومده که دست وپات رو گم کردی؟نمی خوای راجع به راز سه شاخه گل رز بپرسی؟خوب...دوتا گل رز
    به هم چسبیده من وتو هستیم.شیوا خانم هم رز کم رنگه.اگه بخوای حاضرم طلاقش بدم سرمه"
    "این قصه های بچه گانه رو برای یه روانشناس تعریف کن شاید فکری به حالت بکنه"
    شیوا تند وسریع از پله ها پائین آمد.نفس زنان گفت:"بی معرفت،خوبه سفارش کردم طولانی حرف نزنی.
    نمی پرسی جواب آزمایشم چی بوده که سرحالم!"
    از ترس دهانی گوشی را گرفتم،اما به طور حتم امید صدای شیوا را شناخته بود.گفتم:"برو زیر کتری رو
    روشن کن الان من هم میام."
    امید پرسید:گشیوا اونجاست؟آزمایش چی رومیگه؟ از چی حرف میزنه؟"
    سریع گوشی را گذاشتم.سرم به دوران افتاد.کنار میز تلفن وارفتم و به در آشپزخانه چشم دوختم.نذر کردم
    اگر شیوا با موافقت امیر بچه دار شده باشد چند جعبه شمع بخرم و شب چهارشنبه در سقاخانه آبرادار
    روشن کنم.شیوا به چشمهایم خیره شد و هیجان گفتن آن خبر تمام وجودش را سرشار از شادی کرده
    بود.قهقه زنان تعریف کرد
    "کار خودم رو کردم.جواب آزمایشم رو یک ساعت پیش گرفتم و با خودم گفتم اولین کسی که باید
    بفهمه مادر شدم تویی"
    "تبریک میگم.چطوری امید رو راضی کردی؟"
    "از هیچی خبر نداره.تا بیاد بفهمه دنیا دست کیه بچه مون بزرگ شده"و اخم کرد."خوشحال نیستی
    سرمه؟نمی دونم بچه دار شدن من چه دردسری برای تو داره؟"
    "ماتم که چرا این قدر بی فکری.تو میخوای سر آدمی به تیزهوشی امید کلاه بگذاری."
    از رفتار من جا خورد وناراحت شد وکمی بعد با دلخوری آنجا را ترک کرد.سارا گرسنه بود.راه
    می رفت ونق می زد.پدر گفت:"شام این بچه رو بده.الانه که از خستگی بیهوش بشه"
    تلفن زنگ نمی زد و دلواپسی عجیبی مثل خوره به جانم افتاده بود.به عکس همیشه دلم می خواست
    شیوا تماس می گرفت تا از سلامتی او مطمئن شوم.شک نداشتم امید با آن همه هوش و ذکاوت از
    قضیه باخبرشده و با اخلاق تندی که داشت محال بود به سادگی از خطای شیوا چشم پوشی کند.
    نگاهم به عقربه های ساعت دیواری خشکیده بود و خداخدا می کردم دکتر زودتر از شبهای دیگر
    برگردد.از رفتارم پدر هم فهمید دلواپس هستم،اما نمی توانستم حرفی به او بزنم.از پله ها که
    پایین می آمدم دکتر از راه رسید.از دیدنش پر درآوردم.بشقاب سارا را لب پله گذاشتم و به سمتش
    دویدم.کیف دستی اش را گرفتم و سلام کردم.هاج و واج به صورتم خیره شد و پرسید:"خبریه؟"
    "شیوا اینجا بود،یعنی اومده بود خبر حاملگی اش رو بده.امید نمیدونه.از هیچی خبر نداره...آخه
    مخالف بچه دار شدنه"
    "خیلی خب.نفس عمیق بکش.مگه حاملگی شیوا به پیشنهاد تو بوده؟"
    "دکتر،شما متوجه نیستین،نمی دونین امید چه اخلاق تندی داره،مطمئنم بو برده شیوا کلاه سرش
    گذاشته و همین الان خون بپا کرده"
    دکتر آرام و بی دغدغه دستهایم را گرفت و گفت:"ببین دستهاش چقدر یخ کرده!دختر،تو بی خودی
    دلواپسی.هیچ اتفاقی نیفتاده و الان هم خوش و خرم خوابیدن.مگه تو گفتی شیوا کلاه سر شوهرش
    بذاره؟"
    "می ترسم بلایی سرش بیاره"
    دکتر سر میز شام آن قدر با پدر شوخی کرد و سر به سر من گذاشت که نفهمیدم زمان چگونه
    گذشت.آخر شب که همه خوابیدند به اتاق دنج ته راهرو رفتم.آنجا تنها اتاقی بود که بعد ازبسته
    شدن درش انسان با دنیای خارج قطع رابطه می کرد.دکتر دیوارهای اتاق را آکوستیک کرده وبیشتر
    کتاب های کتاب خانه را هم به آنجا منتقل کرده بود.آن اتاق جان می داد برای مطالعه کردن و جدا
    شدن از دنیای مادی.
    روی صندلی راحتی نشستم،کتاب شعر سهراب سپهری را برداشتم و گرد وغبار آن را تکاندم.در
    روزگاری نه چندان دور کتابی نو بود وچند روز بین من وامیر دست به دست می شد.انگار روح من
    نیز به همراه آن کتاب فراموش و فرسوده شده بود.هر دو از دوری امیر پیر شده بودیم.هر برگ،
    خاطره ای وهر شعر سوز دلی هماهنگ با روح زخمی من داشت و به احساسم تلنگر می زد.اشعار
    خاطره انگیزی که با ضرب در علانت گذاری شده بود یادآور پیامهای پنهانی و رازگونه امیربود.
    چطور می توانستم همه چیز را فراموش کنم.دور ریختن آن همه خاطره نابودی روح واحساسم بود.
    من با عشق او رشد کرده وبا خیالش به خوشبختی رسیده بودم.در نبودش با بهت و سرگردانی زوایای
    زمان را جستجو کرده بودم.
    چشمهایم را بستم و گرمی دستهای مهربانش را در گودی انگشتانم حس کردم.انگار به جای من کتاب را
    ورق می زد و در انتخاب شعری هماهنگ با احساساتم وامانده بود.انگشتم با خیال او درآمیخت و به وسط
    کتاب فرو رفت.وقتی کتاب را گشودم این شعر بود.
    و او به سبک درخت
    میان عافیت نور منتشر می شد
    همیشه کودکی باد را صدا می کرد
    همیشه رشته صحبت را
    به چفت آب گره می زد
    برای ما،یک شب سجود سبز محبت را
    چنان صریح ادا کرد




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #79
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    که ما به عاطفه خاک دست کشیدیم
    و مثل لهجه یه سطل آب تازه شدیم
    و بارها دیدیم
    که با چقدر سبد
    برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
    ولی نشد
    که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
    ورفت تا لب هیچ
    و پشت حوصله نورها دراز کشید
    وهیچ فکر نکرد
    که ما میان پریشانی تلفظ درها
    برای خوردن یک سیب
    چقدر تنها ماندیم
    کتاب را بستم و با صدای بلند فریاد زدم:«کاش توی ذهنم تکرار نمی شدی.»
    شب از نیمه گذشته بود و انرزی هستی چندین برابر ساعتهای روشنایی در فضا پرپر می زد. خوابیدن در آن فضای پر رمزو رازبه استقبال مرگ مجازی رفتن بود. کتاب را روی صندلی گذاشتمو بلند شدم . دراتاق را باز کردم . صدای زنگ تلفن در آن ساعت از شبفضای خانه را پر هیاهو کرد. سریع گوشی را برداشتمو چشمم روی عقربه های ساعت دیوار سر خورد. نزدیک نیمه شب بود و صدای جیغ و دادو گریه عمه نازنین مثل خنجر به قلبم فرو رفت .
    «به دادم برس عمه ، دکتر کجاست ؟»
    ماتم برده بود و هیچ واکنشی از خود نشان نمی دادم. صدای او درهم و برهم به گوشم رسید. «چرا حرف نمی زنی عمه ؟ یه دونه دخترم از دست رفت . دستم به هیچ جا بند نیست عمه.»
    گوشی از دستم رها شد . نفهمیدم چگونه از پله ها بالا رفتم و بدوندر زدن بالای سر دکتر رسیدم . دکتر چند بار پلک زدو خواب آلود پرسید:« چی شده ؟»
    «پاشین لباس بپوشین، باید بریم خونه شیوا.»

    پشت در اتاق عمل آهو و خانم و مرد مسنی که به احتمال زیاد پدر و مارد امید بودند را دیدم. آهو چنان بی تفاوت نگاهم کرد که اطرافیان باور کردند که همدیگر را نمی شناسیم . من نیز در آن معرکه به روی خود نیاوردم که چند سال با او هم دانشکده ای بوده ام.عمه نیز روی زمین نشسته بود و نرم نرمک اشک می ریخت .
    کنار عمه نازنین نشستم که مرتب از حال می رفت . جیر جیر باز شدن در اتاقعمل صدای همه را در آورد. دکتر آریان که از در بیرون آمد همه به طرفش رفتند . درمقابل پرسشها و اظهار نگرانی اطرافیان گفت :« از دکترش بپر سین من هیچ چیز نمی دونم . »
    بااشاره او به ته راهرو رفتم و همراهش وارد اتاق استراحت پزشکان شدم. دکتر دررا پشت سرم بستو عینکش را برداشت . به چشمهای مهربانش که پر از دلواپسی بود چشم دوخته بودم و جرأت نمی کردم از حال شیوا بپرسم. سکوت او جانم را به لبم رساند . عاقبت طاقتم تمام شدو پرسیدم:« نمی خواین بگین که تو اتاق عمل چه اتفاقی افتاد؟»
    «انگار امید حسابی قاطی کرده بود . خطر رفع شده ولی به گمانم شیوا برای همیشه از نعمت مادر شدن محروم شده .»
    انگار آب جوش روی سرم ریختند .پاهایم سست شدو سرم به دوران افتاد . «از کجا معلوم کار امید باشد...شیوا پیش از اینکه از حال بره گفت از پله ها افتاده .»
    دکتر خیره نگاهم کردو آهسته گفت :«منتظر می شیم گزارش پزشکی قانونی برسه . آدم عصبانی عین ماشین بی ترمز می مونه . نمی دونم کدوم جهنم دره ای گم و گور شده اما سرو کلش پیدا می شه .»
    «پزشکی قانونی ؟ اما محاله شیوا از امید شکایت کنه!»
    دکتر گفت : هر کسی به این روز انداخدتش بلد بوده به کجا بزنه تا از شر کوچولوی نا خواسته راحت بشه .. امید آدم کشته.»و از اتاق بیرون رفت .
    همان لحظه آرزو کردم ای کاش هر چه پیش آمده کابوسی زود گذر باشه، اما حقیقت حتی با معجزه هم عوض نمی شد.
    صدای باز شدن در را نشنیدم . چندضربه به در خورد و اکبر آقا از میان در سرک کشید.«اجازه هست ؟»
    به احترامش بلند شدم :«سلام بفرمایید.»
    لبخندی تلخبر لبهایش نشست.«ماشااله واسه خودت خانمی شدی!»
    «شما هم پخته تر شدید.»
    «به خاطر اون روزها متاسفم که فرصت نشد از دلت در بیارم .دنیای عجیبیه. تا حالا اینقدر دلم به حالشوم نسوخته بود. احمد آقا زیر بار اینهمه غم و اندوه دوام نمیاره .اگه امیر بود...»
    از جمله نیمه کاره اکبر آقا و نگاهمون که به هم گره خورد بی اراده لرزیدم.مردمک چشمهایش دعوت به خویشتنداریممی کرد. «می دونم دوست نداری حتی کسی اسمش رو ببره ، اما من ...»
    «خواهش می کنم عمو جان ، من مردی به این اسم نمی شناسم .»
    «از اونجایی که هر دو برایم عزیز هستین نمی تونم سکوت کنم ... یه روزی حقیقت برات آشکار می شه و می فهمی که امیر نامرد نیست .»
    سرم زیر بودو دلم داشت می ترکید که صدای بازو بسته شدن در رو شنیدم. تا صدای ضجه مویه احمد آقا و ناله های عمه نازنین در راهرو پیچید حدس زدم دکتر شیوا ازاتاق عمل بیرون آمده است . مطمئن بودم کسی را به اتاقش راه نمی دهند. دکتر آرین تأکید کر به خانه بروم . اما دلم نمی خواست در آن شرایط شیوا را تنها بگذارم .
    راهرو که خلوت شد از لای در دیدم که عمه روی تخت همراه دارد چرت می زند. صورت مهتابی رنگ شیوا زیر لامپ کم نور اتاق مثل عروسک زیبایی آرام و بی دغدغه به نظر می رسید. به یک دستش سرم و به دست دیگرش کیسه خون وصل بود . با دیدن جر خوردگی کنار لبش نا خودآگاه دردم آمدو صحنه کتک کاری امید با او جلوی چشمانم جان گرفت .جلو رفتم و صدایی شبیه ناله از گلویم خارج شد. عمه چشمهایش را باز کرد«تویی سرمه ؟ ببین چه بلایی سر یه دونه دختر نازنینم اومده .»
    لب تخت نشستم و گفتم:« به جای گریه کردن صبور باشیدو دعا کنین زودتر خوب بشه .»
    آن شب غم انگیز به سختی گذشت . با طلوع خورشید سروصدای پرستارها بلند شد. چشمهای شیوا که باز شد شروع کرد به آه وناله کردن.
    «من کجام / به دادم برسید...شکمم داره سوراخ می شه ...مامان کجایی؟ امید...»
    عمه با قرص خوابی که خورده بود هنوز گیج بود. از گوشه لب خشک شیوا قطره ای خون جاری بود. جلو رفتم و گفتم :« شیوا جان اروم باش مامانت خوابه.»
    یکهو فریاد زد: «برو بیرن .دیگه نمی خوام ریخت نحست رو ببینم . برو گمشو.»
    انگار همان لحظه دستی از غیب بلندم کدو در حوضی از آب جوش رهایم کرد. از او فاصله گرفتمو عقب عقب به طرف در رفتم . شیوا جیغ می کشیدو فحش می داد. تنم مثل بید می لرزید. هراسان به سمت میز پرستار رفتم .
    «پرستار ،هوش اومده .»
    به اتاق استراحت پزشکان رفتمو لب تخت نشستم. نیازی به فکر کردن نبود . رفتار شیوا گویای همه چیز بودو نکته ابهامی به جا نمی گذاشت .آبروی من رفته بود. آش نخورده ودهان سوخته ، وصف حال من بدبخت بودکه بعد از آنهمه فشار روحی و سکوت و صبوری در مقابل امید و خواسته های ناجوانمردانه اش ، چنان پاداشی نصیبم شده بود!کیفم را برداشتم و داشتم پا ورچین از اتاق خارج می شدم که عمه جلوی راهم سبز شد.
    «کجا عمه ؟»
    «بابا تنهاست . سارا خیلی شیطون شده . می ترسم از عهده اش برنیاید.»
    «اگه تودکتر به دادم نمی رسیدید، بچه ام از دستم می رقت . ممنون عمه .»
    به خانه که رسیدم آنقدر غصه داشتم که اگر تا صبح قیامت گریه و شیون می کردم دلم باز نمی شد.دکتر پشت سرم از در آشپزخانه تو آمد. تا برگشتم دیدم جعبه دستمال کاغذی را بالا گرفته . اشکم جاری شد. دکتر گفت :«زنگ زدم بیمارستان ...پرستار گفت حال دخترتون بدتر از مریضتونه .»
    «شیو تا چشم باز کرد انگار عزراییل دید.خوب شد عمه خواب بود و حرفهاش رو نشنید. خدا کنه پرستارها هم نشنیده باشند.»
    اشکم بند نمی آمد. دکتر یکی یکی دستمالها را از قوطی بیرون می آورد و به دستم می داد. «تموم شد خانم دلنازک؟برو دست و صورتت رو بشور تا با هم چای بخوریم.»

    تمام آن روز با سارا و پدر سپری شد. تا عصر چند باز تلفن زنگ زدو تا گوشی را بر می داشتم قطع می کرد. حس مرموزی در درونم هشدار می داد که امید می خواهد سروگوش آب بدهد. بعد از ظهر زنگ زدم حال شیوارا بپرسم. سرپرستار گفت دکتر در اتاق عمل است ، بعد گفت مریضتون هنوز نفهمیده چه بلایی سرش اومده و اینجوری بی تابی می کنه ، وای به بعد از ظهر که دکتر قربانزاده اصل قضیه رو حالیش کنه.»
    از لحظه ای که گوشی را گذاشتم تا عصر که دکتر اومد دلشوره داشتم.نام دکتر قربانزاده را چند بار ازدکتر شنیده بودم و مطمئن بودم که موضوع جدی تر از سقط جنین عادیست.»
    دکتر روی مبل ولو شدو با ناراحتی گفت :« معلوم نیست که ماجرا چیه که پای پزشکی قانونی رو هم وسط نکشیدن!کمونم پشت قضیه یکی داره فعایلیت می کنه. به سفارش کی خدا می دونه .»
    مقابلش کف اتاق نشستم:«همین! به من میگین به هیچ چیز فکر نکن اونوقت خودتون اینقدر به قضیه حساس شدین.»
    «موضوع حساسیت من نیست .حالاپای برادرش وسط کشیده شده .»
    به چشمهایم خیره شدو ادامه داد:«امیر رو می گم.اومده...می خواد هر طور هست ته توی قضیه رو در بیاره .تنها منبع اطلاعاتیش هم من هستم.ایم غیب شده و شیوا به همه گفته رفته مسافرت خارج از کشور. تو بیمارستان امیر یه جوری با من سلام علیک کرد که انگار صد سال با هم نون و نمک خوردی. فکر کنم می خواد هر جوری شده حقیقت ماجرا رو بفهمه.»
    آن شب از دلواپسی تا صبح بال بال زدم .خواب از سرم پریده بود و بیش از همه نگران شیوا و حضور امیر بودم .اگر شیوا به ارتباط من و شوهرش اشاره می کرد تا آخر عمر خجالت زده امیر می شدم.تصور اینکه امیر تا آن حد مرا پست و حقیر بداند تمام بدنم را می لرزاند. ترجیح می دادم بمیرم و او به صداقت و پاکدامنی ام شک نکند.
    در اتاق دنج ته راهرو بودم . بیرون نم نم باران می بارد و هوای اتاق دم کرده بود.دلم هوای پر کشیدن داشت .کتاب سهراب و اشعار پر رمزو رازش ، مثل همیشه یاد او مهربانیش را در ذهنم جاری ساخت .
    رفته بودم لب حوض
    تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را درآب
    آبدرحوض نبود...

    فصل سرد شکستها و نگون بختی گذشته از راه رسیده بود.
    گرچه فاصله فیزیکی منو امیر زیاد واحساسم در ظاهر از او دور بود ، اما برگشتنش به کشوری که سالها در هوایش به هم عشق ورزیده بودیم دلتنگی می کرد. زمان در چند روزی که او در ایران حضور داشت سخت تر می گذشت .نا خود آگاه به گفتگو ها و نجوا های درونی دچار و حتا به نگاه های دکتر هم حساس شده بودم .کمتر حرف می زدم تا او فرصت نکند که حرف امیر را پیش بکشد. شاید هم می ترسیدم در دادگاه او محکوم شوم!
    دکتر هر روز در بیمارستان امیر را ملاقات می کرد. وقتی به خانه بر می گشت با کوشه وکنایه به من می فهماند سختگیری زیاداز حدم بهترین فرد خانواده را از جمع کوچکمان دور کرده است .هر شب تا صبح مثل کلاف سر در کم از این دنده به آن دنده می شدم و دعا می کردم هر چه زودتر برگردد به همان جایی که اینهمه سال بود. تا من هم دوباره به سیاهچال درون برگردم.
    شب یلدایی دیگر از راه رسید و من مثل همه سالهای گذشته از صبح به فاجعه از دست دادن او می اندیشیدم و بی اراده همه جا حضورش را حس می کردم . خیال او آن همه سال نگذاشته بود نفس راحت بکشم. حالا خودش نیز همراه خیالش در ایران حضور داشت.
    از صبح که چشم باز کردم سر درد داشتم و حس عجیبی روح و روانم را آشفته کرده بود. عصر دکتر زنگ دو گفت مهمان داریم. حس ششمم می گفت امیر به دیدنم می آید. قلبم یه تلاطم افتاد.نفسم به سختی بیرون می آمد. انگار در فضای اطرافم اکسیژنی وجود نداشت.نمی دانستم که باسد خوشحال باشم که می بینمش یا غمگین.قلبم ار احساسی غریب به هیجان آمده بودو طاقت آنهمه فشار را نداشت.
    پدر پرسید : «کی زنگ زد بابا!»
    «دکتر بود . داره میاد خونه . مهمون هم داره.»
    «من میرم تو اتاق که معذب نباشه.»
    پدر به اتاقش رفت و من سارا رو بردم رو تختش خوابوندم. یک کاغذ سفید برداشتمو با چند کلمه دست و پا شکسته برای دکتر پیام کوتاهی نوشتم. اما می دانستم محال است باور کند در آن وقت شب ار خانه بیرون رفته ام.زیرا آنجا تنها جای امنی بود که سالها بی دغدعه زندگی کرده بودم.نامه را روی در اتاقم چسباندم و از پله ها سرازیر شدم.همان موقع دکتر با کلید در را باز کرد. از پشت شیشه اتاق پذیرایی دزدانه نگاهشان کردم ، امیر پشت سردکتر واردحیاط شد. در آن لحظه تنها نکته مهم برای من روبرو نشدن با امیر و تنها جای امن برایم اتاق اهتنای راهرو بود.
    به آنجا پناه بدم و در را پیش کردم. پشت رد اتاق دراز کشیدم.دلم هوای شنیدن صدای گرمش را داشت . بدنم خیس عرقو قلبم یخ بسته و سرد بود. دکتر مثل همیشه پی سرو صدا از در راهرو تو آمد. در میان هر جمله ای که صدا می کرد نامم را صدا می زد.وقتی جواب نگرفت به امیرگفت:«خونه خودته هرجای راحتی بشین تا من برم بالا ببینم دختر داییت کجاست.»
    افکار ضدو نقیض و بچگانه ای از نا خودآگاهم می تراویدکه با سن و سالم جور در نمی آمد. از مخفی شدنم خجالت کشیدم،اما هر کاری د آن لحظه دردناک آسانتر از روبرو شدن با امیر بود.دکتر از پله ها پایین آمدو یکراست به آشپزخانه رفت.درکابینت ها باز و بسته شدو صدای تق وتوق فنجان و سینی و باز شدن شیر آب و فندک اجاق گاز را شنیدم.امیر گفت :« دکتر می شه آشپزخانه رو تعطیل کنین.»
    دکتر جواب داد: « آشپزخانه یعنی زندگی...نمی دونم کجا رفته . یک ساعت پیشش خونه بود.»
    «خواهش می کنم تشریف بیارید . من زود زحمت رو کم می کنم.»
    همه وجودم به یک گوش بزرگ و حساس تبدیل شده بود، به طوری که در آن شرایط حتی صدای راه رفتن مورچه ها را هم می شنیدم. دکتر از آشپزخانه به سمت اتاق پذیرایی رفت و پرسید:«عجله داری؟»
    «بله باید برم .دلم شور می زنه.»
    «حال خواهرت که خوبه ، نگران چی هستی؟مگه نمی خوای داییت رو ببینی؟ سرمه هم که خونه نیست ، اما هرجا باشه بر می گرده.»
    صدای امیر می لرزید.«فقط اومدم اینجا از شما بپرسم چه بلایی سر شیوا اومده ؟ انگار هیچکس غیر از شما اصل داستان رو نمی دونه ...شاید همه می دونن و از من مخفی می کنن.»
    «حساس نباش این اتفاق برای هر زنی ممکنه بیفته .»
    «دکتر با من روراست باشید ، شیوا فقط بچه سقط کرده ؟»




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #80
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    "خب اره من که بهت گفتم تخصص من چیزه دیگه یه"
    "دکترش هم که معلوم نیست کیه و کجا میشه ملاقاتش کرد. مگه بیمارستان پزشک زنان نداره؟"

    "نصیحتی بهت میکنم و ازت میخوام اویزه ی گوشت کنی .بعضی مواقع ادم باید چشمش رو ببنده و خیلی چیزا رو ندیده بگیره.الان که اتفاقی نیفتاده چرا کنکجکاوی میکنی ؟"

    با سکوت امیر دلم چنگ چنگ میشد . دکتر گفت :"جای تو باشم از فرصتی که پیش اومده استفاده میکنمو این چند روز خوش میگذرونم."
    "سالهاست با خوشی غریبه ام .زندگیم شده کار و کار و کار ..."
    "اوضاع چطوره ؟در حال حاضر چکار میکنی؟ چند بار از داییت پرسیدم جواب درست نگرفتم."
    "برای یه موسسه ی تحقیقاتی کار میکنم."
    "پی کارت مهم تر از عیادت مریض و این حرفاست."
    "شش ماه یک بار هم از اون دخمه بیرون نمی ام . عین زندادن با اعمال شاقه است."
    "پس با دردسر مرخصی گرفتی و اومدی دیدن خواهرت !برای خواهرت اومدی یا خواهرت بهونه شد که همه رو ببینی !"
    "ایران برام هیچ جذابیتی نداره . منظورم فک و فامیلمه."
    "ناراحت نشی ها .اگه پسر من بودی توی دهنت می زدم. راستش اونقدر دلم ازت پر بود که تصمصم گرفته بودم به محض دیدنت یه جای خلوت گیر بیارمت و کتکت بزنم ."
    "بهتون نم اید اهل این حرفا باشین."
    "همین طوره که می گی . اما اگه یه نفر توی این دنیا برام مهم باشه اون سرمه است که دلش رو شکستی."
    "نمی دونم تا چه حد از گذشته ی من و سرمه خبر دارن. الانهم نیومدم درد دل کنم. خبر نداشتم پیش شما هم سفره ی دلش و باز کرده!از اون سالها فقط خاطره ی تلخ به یادم مونده و غمی که یک عمر
    باید سنگینش رو تحمل کنم."
    "تو ادم با هوشی هستی وگرنه در این مدت کم این همه پیشرفت نمی کردی . بنابراین می دونی چی می خوام ازت بپرسم . خب کنجکاوم دیگه!پس خودت جوابم رو بده."
    داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم که امیر پس از سکوتی طولانی به حرف امد.
    "بهتره حرفی نزنم...اجازه بدین برم و زحمت رو کم کنم."
    "خیالت از جانب خواهرت راحت باشه. حالش خوبه . موندم چطور با این همه وابستگی ازش دور می شی و ترجیح می دی برای بیگانه کار کنی .این کمار تو یه جور فرار نیست ؟"
    "شاید اینطور باشه !من برای رسیدن به هدفم خیلی زحمت کشیدم.به جایی رسیدم که همه ارزوش دارن . اما ...متاسفانه احساس راحتی نمی کنم."
    "از حرفات این طور فهمیدم که خوشبخت نیستی . حالا می خوای چکار کنی؟ بازم بر میگردی و مغز با ارزشت رو در اختیار اونا می گذاری؟"

    "مشکل من خاطرات گذشته است. از روزی که برگشتم جرائت نکردم از پنجره ی اتاقم به خونه ی قدیمی دایی نگاه کنم. اون پنجره یک دنیا خاطره خوش رو به یادم می اره...بهتره برم تا سرمه برنگشته...راستش بهش حق


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 8 از 11 نخستنخست ... 4567891011 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/