صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 78 , از مجموع 78

موضوع: رمان چهل و هشت قسمتی دالان بهشت

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل چهل و پنجم

    بالاخره جمعه رسید، همراه یک دنیا دلشوره که داشت مرا از پا در می آورد. هر چه به خانه مرتضی نزدیک می شدیم، رعشه اي غریب از اضطراب و دلهره تنم را می لرزاند. گوش هایم انگار اصلاً حرف هاي امیر و ثریا و مادر را نمی شنید و چشم هایم سحر را که همیشه با دیدنش بی تاب می شدم، نمی دید. هر لحظه دلم می خواست در ماشین را باز کنم و فرار کنم. از یک طرف دلم می خواست بروم و ببینمش، از طرف دیگر می دیدم قدرت ندارم جلوي جمع با او روبرو شوم. می خواستم هر جوري هست ظاهرم را حفظ کنم و می ترسیدم نتوانم. هشت سال بود سعی کرده بودم کسی نفهمد از درون چقدر شکسته و خرد شده ام. نگذاشته بودم کسی غرور مچاله شده و پرپر زدن دل بدبختم را ببیند و حالا می فهمیدم که بیش ترین موفقیتم براي این بوده که با محمد روبرو نشده بودم.
    وقتی امیر زنگ در را فشار داد، رعشه تنم چند برابر شد و بدنم یخ زد، خدایا کمکم کن.
    در باز شد. فرزانه و مرتضی با رویی گشاده پشت در بودند. یک لحظه نفسم بالا آمد، خدا را شکر پس او نیامده. ولی همین که خواستم نفس راحتی بکشم، صدایش توي هیاهو سلام و علیک دیگران توي گوشم پیچید. از بین مرتضی و امیر که بر سر سبد گل بزرگی که دست امیر بود شوخی می کردند، گذشت و گفت:سلام مادر جون.
    دوباره نفهمیدم چه مرگم شد. مادر اما شوقش را نشان داد و، در کمال تعجب، دست گردن محمد انداخت و به گرمی همدیگر را بوسیدند. مادر درست مثل این که یکی از پسرهایش را بعد از سال ها دیده باشد، ذوق می کرد و محمد هم ذوق زده بود.
    مادر در حالی که می خندید گفت: چرا نگاه می کنین، پسرمه. بعد از اون، به من محرمه، بوي امیر خودمو می ده. محمد خندان دوباره خم شد و صورت مادر را بوسید و همان موقع بود که از فراز شانه مادر، یک آن نگاهش به من افتاد. نگاهی سرد و سخت که تا عمق وجودم را سوزاند. زود نگاهم را دزدیدم و به خودم نهیب زدم. بدبخت خودتو جمع کن، محکم باش، نگاهش رو ندیدي؟! سرم را بالا گرفتم و سعی کردم دیگر نگاهم به او نیفتد. با فرزانه دست دادم و روبوسی کردم و به تلافی بار قبل هر چه می توانستم مهربان و صمیمی برخورد کردم، حالا دیگر خیالم راحت بود که همسر محمد نیست! سعی می کردم رفتارم طبیعی باشد و خدا می داند که چقدر سخت بود طبیعی رفتار کردن و نادیده گرفتن او که همه وجودم به سمتش پرواز می کرد. اما به خودم تشر زدم. بی چاره نگاهش رو ندیدي؟! در مقابل آنچه من از محمد و نگاه هایش به خاطر داشتم، آن نگاه مثل اعلان جنگ بود. با بدبختی تلاش کردم حواسم را جمع کنم و همان موقع بود که تازه متوجه مرتضی شدم و بی اختیار گرم و صمیمی و غرق حیرت سلام کردم. با تعجب به مرتضی خیره مانده بودم و از دیدن قیافه اشکه زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود و با موهایی که کمی ریخته بود به نظر جا افتاده تر از محمد می آمد، جا خورده گفتم: چقدر عوض شدین!
    مرتضی خندان جواب داد: اما شما اصلا فرقی نکردین. ناخودآگاه از این حرف چقدر خوشحال شدم. همراه مرتضی و فرزانه به جایی کنار مادر راهنمایی شدم. در حالی که محمد هم روي مبل کناري مادر، بین امیر و مادر نشسته بود. ثریا هم کنار من نشست و فرزانه و مرتضی روبروي ما. امیر و مرتضی با سر و صدا شوخی می کردند و ثریا و فرزانه احوالپرسی و تعارف. محمد هم با مادر گرم صحبت بود و این میان فقط من بودم که سرم را به سحر گرم کرده بودم تا بتوانم جلوي خودم را بگیرم و بی اعتنا باشم.
    انگار چیزي مثل آهن ربایی قوي مرا به سمت محمد می کشید و از این که حس می کردم او آرام و بی تفاوت غرق صحبت با مادر است و اصلا من را نمی بیند و وجودم را حس نمی کند، عذاب می کشیدم. نمی دانم شاید توقع من زیاد بود و به اشتباه در انتظار همان نگاه ها و رفتارهاي گذشته بودم و شاید به خاطر عطش و کشش شدیدي که خودم نسبت به او داشتم، رفتار عادي او به نظرم بی اعتنایی می آمد. احمقانه بود ولی حقیقت داشت، او را عاشق و بی قرار می خواستم. حالا می فهمیدم که اشتباه می کردم که شب و روز دعا می کردم خدایا فقط ببینمش، چون حالا می دیدم دیدنش بدون داشتنش برایم چقدر کشنده است.
    غوغایی که توي وجود من بود با رفتار عادي و آرام او چقدر مغایر بود و چقدر عذابم می داد.
    احساس می کردم با بی اعتنایی و بی توجهی می خواهد مرا کوچک کند و بیش تر از این که آن روز جلوي مرتضی این ها حالم به هم خورده و گریه کرده بودم، در رنج بودم و فکر می کردم مشتم پیش همه باز شده. نمی دانم، شاید هم بی اعتنا نبود، رفتارش معمولی بود و من انتظار بیجایی داشتم. به هر حال هر چه بود، لحظه به لحظه اعصابم کوفته تر می شد. همین موقع بود که چشمم به چشم هاي فرزانه افتاد و به نظرم آمد با کنجکاوي نگاهم می کند که شاید هم باز اشتباه از من بود که مثل گربه دزده فکر می کردم توجه همه به ما و رفتارهاي ماست. براي این که سرم به چیزي گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زري دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاً باور نمی کردم. زري در حالی که هیکلی تقریبا دو برابر گذشته ها پیدا کرده بود، قیافه اي زنانه داشت و با دو پسري که در بغل گرفته بود با آن زري که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود و دیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توي این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس. از عکس هاي زري جالب تر، عکس هاي فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنار قیافه هاي بسیار شاد محترم خانم و حاج آقا انداخته بودند.
    پرسیدم: بچه هاي فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟
    فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه و هومن سه سال.
    هنوز اصفهان زندگی می کنند؟! فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین. هومن همان جا به دنیا آمده. بقیه عکس هاي عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توي هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال می کرد. از فرزانه پرسیدم: چطوري زري تا حالا نیامده ایران؟! مرتضی به جاي فرزانه توضیح داد: دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تر بشه، دوباره زري خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد، بازم قرار شد مادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه با هم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت: خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه، برگشتنشون با خدا! مادر حال مهدي را پرسید.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  2. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array
    مرتضی گفت: اي بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن، کسی خبر از حالشون نداشت.
    مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟! شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل هاي زنش. مادر آهی از ته دل کشید و سري تکان داد و گفت: بیچاره محترم خانم.
    چقدر توي این سال ها اتفاق هاي جورواجور افتاده بود. صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهار تاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادر همصحبت شد و بعد توي چند لحظه اي که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید:
    خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردي؟!
    هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند.
    ثریا با خنده گفت: آشتی نکردم. یک خوبشون رو سوا کردم، همین.امیر قهقه زنان گفت: همه ش حرف بود براي رنگ کردن من، تو چرا این قدر ساده اي، می خواست منو گول بزنه که زد ... امیر و محمد می گفتند و ثریا جواب می داد و همه می خندیدند. این میان هر بار فرزانه یا مرتضی با من حرف می زدند، محمد رویش به سمت مادر یا امیر بود و من که فکر می کردم مخصوصا این رفتار را می کند، داشتم دق می کردم. راحت حرف می زد، شوخی می کرد، گهگاه در پذیرایی بهمرتضی و فرزانه کمک می کرد ولی انگار اصلاً مرا نمی دید. درست مثل این که من اصلا آن جا نبودم و این وجودم را از تحقیر و توهین و زجر پر می کرد. اعترافش سخت بود، ولی حقیقت داشت. در برابر او دوباره همان مهناز هشت سال پیش شده بودم، محتاج نوازش و مهر و نگاه هاي حمایتگر او، محتاج تکیه کردن به سینه فراخش و حس کردن گرماي آرامش بخش دست هایش.در مقابل آتشی که وجود مرا می سوزاند، رفتار او آب یخی بود که اعصابم را مختل می کرد و از خودم و وضعی که داشتم بیزار. ذره ذره تحملم تمام می شد و از این که آمده بودم بی نهایت پشیمان بودم. غمی سنگین به دلم چنگ می زد و احساس تلخی از حقارت و کوچک شدن به من دست می داد، بی اختیار اخم هایم لحظه به لحظه بیش تر درهم فرو می رفت. صداي خنده هاي آن ها با وجود معذب و قیافه درهم من که هیچ جوري نمی توانستم معمولی و بی اعتنا نشانش بدهم، ناهمانگی عجیبی داشت. مدام به خودم براي این که آمده بودم، بد و بیراه می گفتم: خوب شد؟! خیالت راحت شد؟ دیدي چطوري انگار تو یک دیواري، ندیده گرفتت؟! خوب خودتو سنگ روي یخ کردي؟! بی چاره، تو مثل یک وصله ناهمرنگ دیگه هیچ وقت توي این جمع رفو نمی شی. اومدي این جا که چی؟ که ازش توجه و اعتنا گدایی کنی؟! غرق این افکار عذاب آور بودم که یکدفعه مرتضی گفت: راستی مهناز خانم تبریک، شنیدم مهدکودك باز کردین. فرزانه ادامه داد: واقعا کار خوبیه، هم شغل خوبیه هم محیط خوبی داره، نه؟ شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته بود مرا از آن حالت در بیاورد و خبر نداشت وضع این جوري خراب تر می شود. چون یکدفعه همه ساکت شدند و حواس ها متوجه ما شد. تمام نیرویم را به کار می بردم که صدایم نلرزد و سنجیده و آرام و درست جواب بدهم. سرم را تکان دادم و گفتم: خوب، اگه آدم بچه ها را دوست داشته باشه، بله کار خوبیه، منتها کار من اون جا بیش تر کارهاي دفتریه. مریم بیش تر از من با بچه ها سر و کار داره.
    محمد به جاي من از مادر پرسید: همون مریم مهدوي، مادر جون؟!
    واي خدا، انگار خانه را توي سرم کوبیدند، جلوي چشم هاي همه، چرا از مادر پرسید؟ چرا از من نمی پرسید؟! می داند که حواس همه به ماست، می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من همکلام شود. از حرص و غصه و لجبازي داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجري که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟! حرص همراه هجوم فکرهاي مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد از این همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ براي چی اومدي؟ این جا چه کار داري؟ این همه زجر را براي چی می کشی؟! ...
    خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم:با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم. یکدفعه سکوت شد. فرزانه و مرتضی با تحیر گفتند: چی؟ الان؟ ناهار نخورده؟ مادر و امیر هم با ناراحتی گفتند: کجا؟
    در جواب مرتضی و زنش گفتم: به خدا مامان می دونن، صبح هم اگه به شما قول نداده بودم نمی اومدم، وظیفه ام بود بیام ببینمتون که موفق شدم. بعد با نگاهی که به مادر و امیر کردم به آن ها فهماندم که دوباره آن روي سگی ام بالا آمده تا دیگر اصرار نکنند. امیر با ناراحتی گفت: خیلی خوب، صبر کن می رسونمت. نه امیر جان، خودم می تونم برم. نه صبر کن، سر ظهره.
    مگه روزهاي دیگه کسی منو می رسونه سرکار؟ خودم می رم. بعد رو به همه یک خداحافظی دسته جمعی کردم و برگشتم بروم که ناگهان شنیدم: امیر، تو باش. من می رم.غیر ممکن بود. محمد بود. نفسم بند آمد. حتی جرئت نکردم رویم را برگردانم. سکوت ناگهانی همه، وضع را وخیم تر کرد محمد به مادر گفت: مادر جون، با اجازه، من مهناز خانم رو می رسونم. می رم خونه. قراره یک کتاب براي امیر بیارم. برمی دارم و می آم. طفلک مادرم نمی دانست چه بگوید، و امیر بدتر از مادر. من در حالی که سعی می کردم سحر را که سفت به گردنم چسبیده بود و گریه می کرد به امیر بدهم با حرصی که تلاش می کردم مخفی کنم، گفتم: خیلی ممنون خودم می رم. محمد خیلی جدي گفت: گفتم که کار دارم. لجم گرفت. انگار من آدم نبودم یا در مورد کنیزش حرف می زد. سحر را به امیر دادم و همان طور که دوباره خداحافظی می کردم بدون این که نگاهش کنم گفتم: شما به کارتون برسین، من خودم می رم. خداحافظ.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  4. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل چهل و ششم

    از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود.
    اما محمد صبر نکرد، گفت: با اجازه، فعلا خداحافظ. در را بست و به سرعت دنبال من که داشتم به قدم هایی که به دویدن بیش تر شباهت داشت می رفتم، دوید. صبر کن، کارت دارم.
    جواب ندادم. دوباره آن رعشه لعنتی برگشته بود. با خود می گفتم خدا کند نیاید. خدایا اگر دوباره حالم به هم بخورد؟! چه کار داشت؟! به اندازه کافی خردم کرده بود دیگر چی می خواست؟! توي کوچه، در حالی که یکی دو قدم بیش تر با هم فاصله نداشتیم، با لحنی محکم که براي من گزنده و تلخ بود، گفت: گفتم صبر کن باهات کار دارم.
    ایستادم، ولی برنگشتم. نمی توانستم با او روبرو شوم. دست هایم را مشت کرده بودم بلکه لرزه تنم کم تر شود. همان طور که کنارم می ایستاد، بدون این که نگاهم کند، گفت: ماشین من اون جاست. گفتم که خودم می تونم برم. منم گفتم که باهات کار دارم.
    چرا این طور حرف می زد؟ چرا چنین با تحکم و سرد دستور می داد و رفتار می کرد؟! با حرص گفتم: ولی من با شما کاري ندارم. از کنارش که در ماشین را باز کرده بود، گذشتم.
    آستین لباسم را گرفت، نه با ملایمت، با عصبانیت مرا به طرف عقب کشید: گفتم باهات کار دارم، سوار شو، می تونی بفهمی یا نه؟!باور نمی کردم، اهانت از این بیش تر؟ این همان محمد آرام بود؟ اصلاً چه حقی داشت با من این طور رفتار کند؟ من را به هیچ می گرفت، آخر به چه حقی؟! خواستم چیزي بگویم، ولی تقریبا به زور مرا سوار ماشین کرد و در را بست.
    دوباره احساس آن روزي که توي گوشم زده بود، پیدا کردم. احساس خفیف شدن، احساس خواري و شکستگی و هیچ شدن. آن موقع مستحق این رفتار بودم، ولی حالا چه؟!
    بغض گلویم را گرفت، بغضی که ثمره هشت سال رنج و عذاب شبانه روزي بود. بغضی که هشت سال قورت داده بودم و حالا با این رفتارش باعث می شد که خفه ام کند. صدایم به فریاد بلند شد و خودم هم نفهمیدم چه شد که عقده هشت ساله ام را با کینه و غیظ و نفرت بیرون ریختم. چی کار داري؟ از جون من دیگه چی می خواي؟ بعد از این چند سال اومدي که دوباره منو خرد و له کنی و بري؟ که به دیگران چی رو بفهمونی؟ خیال می کنی نمی دونم براي چی دوباره خواستی با امیر این ها رابطه برقرار کنی؟! هاج و واج مانده بود و با چشم هایی که از غضب به سرخی می زد، گفت: من از جون تو چی می خوام؟ من تو رو خرد کردم؟! تو رو خدا بس کن، نگذار فکر کنم هنوز عقلت نمی رسه. بعد با زهرخندي تلخ اضافه کرد: در تعجبم براي فراموش کردن اون تجربه تلخ چطور تا حالا ازدواج نکردین؟! اگه .... نتوانستم طاقت بیاورم، حرفش را بریدم. احساس کردم مسخره ام می کند. مخصوصا با حرف آخرش کاملا از کوره در رفتم. با همه توانم فریاد زدم. فریاد زدم تا اشک هایم را کنار بزنم. داري اعتراف می کنی که فکر می کردي عقلم نمی رسه آره؟! اشتباه می کنی. هم اون موقع عقلم می رسید، هم حالا. خیلی خوب هم عقلم می رسه، این قدر که از همه مردها نفرت داشته باشم. این قدر
    که بفهمم مردها فقط اسمی از مرد دارن، یک مشت نامردن که فقط، فقط حرف می زنن، دروغ می گن، بهت قول می دن و بعد زیر قولشون می زنن. این قدر عقلم می رسه که از تو، از گذشته ام و از هرچی مرده متنفر باشم. در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و سوار اولین ماشینی که می گذشت شدم، در حالی که او مبهوت، سرجایش خشکش زده بود و به من خیره مانده بود. اشک هایم سرازیر شده بود که از راننده که با تعجب از توي آینه نگاهم می کرد، خجالت می کشیدم. خدایا، چه کار کرده بودم؟ براي این که مرا پس نزده باشد، براي این که دوباره تحقیر نشوم، براي این که می ترسیدم دوباره خفیفم کند، تمام خشمم را از بی اعتنایی اش و تمام رنجی که این چند سال کشیده بودم، توي صورتش کوبیده بودم و درد می کشیدم. خیلی سخت است که آدم با دست خود قلبش را به لجن بکشد و دور بیندازد، فقط براي این که بر دیگري پیشی بگیرد. من از سر ترس، تمام دردم را به صورت نفرت بیرون ریخته بودم و حالا پشیمان بودم. چرا؟نمی دانستم. با خود می گفتم مگه ندیدي چطوري ندیده ت می گرفت ؟! مگه توهین رو توي حرف زدن و رفتارش ندیدي پس چرا از این که به او نیش زده بودم به جاي احساس آرامش، رنج می بردم و درد می کشیدم آخه احمق، چرا لااقل صبر نکردي ببینی چی کار داره؟!
    تو که هشت سال صبر کرده بودي ده دقیقه هم رویش. نمی مردي که وقت هایی هست که دنیا با همه بزرگی براي آدم مثل قبري تاریک و تنگ می شود و همه هواي دنیا، جلوي خفگی آدم را نمی گیرد. آن روز براي من از آن وقت ها بود. خدایا، اصلا چه لزومی داشت دوباره من و او با هم روبرو شویم؟ چه حکمتی چه مصلحتی توي این برخورد دوباره بود، غیر از شکنجه روح فرسوده من؟! پس این سرطانی که مثل خوره، جان من را می خورد کی می خواهی تمام کنی؟! بی قرار و ناآرام به خانه رسیدم، در حالی که هنوز اشک هایم مثل باران جاري بود. بعد از سال ها دوباره چشمه اشکم روان شده بود. خدایا چه کنم؟! صداي اذان بلند شد و مرا بی اختیار به سمت پنجره کشاند. نمی دانم در وجودم چه ارتباطی بین اذان و آسمان هست که وقتی اذان را می شنوم دوست دارم آسمان را هم ببینم. صداي اذان توي آن ظهر خلوت جمعه و سکوت محیط و نگاه به آسمان آبی و فراخ، قلبم را بی طاقت تر از آن که بود کرد. هق هق کنان و از ته دل زار زدم و آن قدر اشک ریختم که احساس کردم آرام آرام آخرین قواي بدنم هم تحلیل می رود. با حال زار رفتم سراغ قرص هاي معده ام و بعد از سر ضعف دراز کشیدم و نفهمیدم کی با چشمانی خیس از اشک خوابم برد. گاهی آدم حاضر است هر چه دارد بدهد تا فقط چند ساعت بی خبر و رها از قید چیزهایی که آزارش می دهد، در سکوتی محض آرامش بگیرد. همان موقع هاست که خواب به داد آدم می رسد، و اگر
    مثل علاج کامل نباشد، لااقل مثل مسکنی قوي دردها را در زمان حال از آدم دور می کند. آن روز خواب براي من با همه آشفتگی اش این طور بود. فراموشی و فرار از زمان حال.
    با صداي آرام مادر و ثریا هوشیار شدم، ولی چشم هایم را باز نکردم، ثریا داشت می گفت:
    دیدین بیخودي حرص و جوش خوردین. من که گفتم حتما یا خوابیده یا رفته پیش مریم.
    چه می دونم مادر، وقتی دیدم جواب تلفن رو نمی ده، دلم هزار راه رفت.
    صداي بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آي؟ مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده.
    امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت: ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟! با صدایی بلند تر از قبل ادامه داد: « یواش تر » و در جواب مادر و ثریا که می گفتند مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیش تر از خود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوي این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چند سال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره چه جوري رفتار کنه؟! ثریا براي این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟ بریم دیر شد. پایین پیش محمده. محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم از صداي تخت بفهمند که بیدارم. دوباره با حرف هاي امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صداي بلند می گفت که بیدار شوم، حواسم متوجه حرف هاي او شد. مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه. من بچه که نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاري دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟! بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟!
    یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعا اگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و
    پشتکار و زحمت هاي مریم، من اصلا از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر
    بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟! ثریا گفت: امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد باخود مهناز حرف بزن امیر کلافه گفت:
    پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن. شما یک امروز خودتون رو جاي من بگذارین ... ثریا گفت: ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اون جا بود. مادر هم ناراحت شد. از آن گذشته، تو چرا خودتو جاي اون نمی گذاري. تو چه می دونی توي سر اون چی گذشته؟ تازه حالا هم طوري نشده، خواهش می کنم ...
    امیر حرفش را قطع کرد. اما دوباره ثریا با لحنی که هم رنگ خواهش داشت هم بازدارنده بود، گفت: امیر خواهش کردم. زود باش بریم، دیر شد. امیر عصبی گفت:
    خوبه دیگه، مامان کم بود تو هم اضافه شدي. بعد در را به هم زد و رفت. ثریا به مادر اصرار کرد که همراهشان برود. ولی مادر گفت: مادر جون، من دیروز آمدم. از قول من هم سلام برسون. ایشاالله فردا با مهناز می آم. چند روزه می خواد بیاد بیمارستان نمی شه، برین به سلامت. پس محمد داشت با آن ها می رفت بیمارستان. چقدر دلم می خواست بدانم الان در چه حالی است؟ چه فکري می کند؟ از هجوم دوباره فکر چشم هایم باز شده بود و سرم داشت به دوران می افتاد. با خود می گفتم شاید هم امیر راست می گه، چرا اخلاق من این جوریه؟ چرا هر کاري به مغزم خطور می کنه، بدون فکر، انجام می دم؟ خوب راست می گه، تا کی می شه خراب کاري هاي من را مامان ماست مالی کنه یا دوست هایم تحمل کنند؟! ولی من لوس نیستم! نه، فقط احمقم، دیوونه ام، ولی لوس نیستم. مثل همین امروز، اگه احمق نبودم، خوب یکخورده دندان سر جیگر می گذاشتم، نمی مردم که، حالا خبر مرگم اومدم بیرون، بازم اگه عقلم کم نبود، خوب می تونستم خفه خون بگیرم، ببینم چی می خواد بگه. نه این که اون حرف ها رو که اصلاً معلوم نبود از کجا آورده بودم مثل وروره جادو بگم ... اما خوب، اگه صبر می کردم و مثلا اون می گفت من فقط خواستم بگم به خاطر دوستی با امیر مجبوریم ارتباط داشته باشیم یا یه همچین چیزی یا یه جوری بهم می فهموند که مجبوره من رو ببینه و فکري توي سرش نیست، اون وقت چی؟! بدبخت، اون طوري که بدتر بود! آره، اون جوري دوباره اون تو رو پس زده بود و دیگه هر حرفی می زدي بی فایده بود. نه، این طوري بهتر شد. اون اگه خیال دیگه اي توي ذهنش بود که رفتارش اون جوري خشک نبود یا بعد یا حرف زدن و رفتارش افتادم. « ... لحن حرف زدنش
    چه کسی باورش می شد این همان محمد است؟! آن موقع که زنش بودم هم این طور نبود؟! حالا بعد از هشت سال چطور به خودش اجازه داد ...
    در اتاق باز شد و مادر چشم هاي بازم رو دید. دیگر نمی شد خود را به خواب بزنم. دیگر نمی شد خود را به خواب بزنم. پس سلام کردم و مادر با دلخوري جوابم را داد و گفت: ساعت چهار و نیمه، پاشو یک چیزي بخور. فکر کردم جاي امیر خالی که دوباره جوش بیاورد. پا شدم. خسته و کوفته بودم. انگار تمام رگ و پی هاي بدنم درد می کرد و اوقاتم آن قدر تلخ و اخم هایم توي هم بود که مادر چیزي نگفت. اما چه فایده؟ توي سر من انگار هزار تا آدم با هم حرف می زدند، نظر می دادند، محکوم می کردند و تبرئه می کردند ... غوغایی که در درونم بود غیر قابل تحمل بود.
    دو سه روز بعدي مثل مرغ سر کنده جان می کندم و پرپر می زدم، اما بی حاصل. یاد حرف خانم جون افتادم که می گفت:« چیزي زوري از خدا نباید خواست » خدایا، نکند چون من به زور از تو خواستم برش گردانی، حالا داري چنین مجازاتم می کنی؟!آن قدر توي سرم غوغا و جنجال بود که دیوانه ام می کرد و از آن جا که با هیچ کس نمی توانستم حرف بزنم، انگار دردم چندین برابر شده بود. بعضی دردها هست که آدم حتی به صمیمی ترین کسانش نمی تواند بگوید. من حتی به مریم هم رویم نمی شد اعتراف کنم که هنوز عاشقانه محمد را دوست دارم و از طرفی تازه می فهمیدم که همان چند سال پیش هم اگر نرفته بود، شاید طاقت از دست می دادم و براي برگرداندنش دست به هر کاري می زدم.
    بعد از آن نه سرکار حواسم جمع می شد نه توي خانه قرار و آرام داشتم، نه شب ها خواب. شب ها تا صبح درد معده و افکار پریشان و درهم و برهم جانم را به لب می رساند و روزها خسته و کلافه بودم، نه حوصله کار داشتم نه این که کلمه اي با کسی حرف بزنم، درست مثل برج زهرمار، مدام یک دستم روي معده ام بود و یکی به سرم و به این ترتیب دو روز گذشت.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  6. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    صبح دوشنبه بود. در حالی که درد ماهانه هم به ناراحتی هایم اضافه شده بود، با حالی زارتر از روزهاي قبل و ناله کنان آماده می شدم که مادر گفت:خوب اگه حالت خوب نیست نرو. تلفن بزنم به مریم؟ دلم نمی خواست در خانه بمانم، توي محیط کار، لااقل گذران وقت را نمی فهمیدم. گفتم: نه مامان، می رم، کار دارم. مهناز، دوشنبه، دیگه رفتنمون صد در صده؟ من به علی بگم؟ بله، بلیت ها را امروز می گیرم، بهش بگین.
    منظور مادر بلیت هاي مشهد بود. قرار بود هفته بعد دو سه روز به مشهد پیش علی برویم که هم مادر علی را دیده باشد، هم زیارت کرده باشد.خداحافظ. مادر، رسیدي زنگ بزن، دلم شور نزنه. باشه، چشم. دیرتر از معمول رسیدم. مریم که معلوم بود خیلی وقت است منتظر است، همان طور که پریا را می داد بغل من، گفت:معلومه کجایی؟ خوبه دیروز بهت سفارش کردم صبح باید برم وزارت کار. بعد همان طور که دور می شد، گفت: غیر از شیر به پریا هیچی نده، اگر هم تب کرد، قطره اش توي کیفه، دیروز واکسن زده، شاید تب کنه، خداحافظ.
    بعد از چند روز، امروز انگار تازه پریا را می دیدم. بغلش کردم، از دیدن آن نگاه معصوم و خنده هاي قشنگش چه آرامشی به من دست می داد. حواسم به کلی متوجه پریا شد. با همه دردي که داشتم، همان طور که توي بغلم بود قدم می زدم و برایش لالایی می خواندم تا خوابش ببرد. خوابید و باز مرا با فکرهاي مزخرفم تنها گذاشت. فکر این که می شد اگر من هم مثل همه آدم ها الان یک زندگی معمولی داشتم و یک بچه مثل این، که با در آغوش گرفتنش می شد همه غصه هاي عالم را فراموش کرد؟ فکر این که چند سال است توي برزخ اسیرم و تا کی باید اسیر بمانم، معلوم نیست! و این که هنوز بعد از هشت سال روح زخم خورده ام قدر راست نکرده و حالا دوباره ...؟! بالاي سر پریا که مثل فرشته اي کوچولو به خواب رفته بود، نشسته بودم و در دریاي طوفانی فکرهایم غوطه می خوردم، در حالی که دردي مثل مته توي کمرم و معده ام می پیچید. احساس کردم کمرم دارد سوراخ می شود. چشمم به ساعت خورد، یازده بود واي یادم رفت به مادر تلفن بزنم اما تا خواستم بلند شوم، پریا گریه کنان بیدار شد. شیرش را درست کردم و کنارش زانو زدم. موهاي خیس عرقش را کنار زدم و پیشانی صاف و سفیدش را بوسیدم و فکر کردم لااقل تو، توي این دنیا می تونی منو از توي غرقاب فکرهاي درهم و برهم، بیرون بیاري پریا با آرامش شروع به شیر خوردن کرد و من همان طور که قربان صدقه اش می رفتم، یک لحظه احساس کردم دیگر درد کمرم غیر قابل تحمل شده. در حالی که مثل پیرزن ها دستم را به کمرم می گرفتم با ناله از جا بلند شدم و فکر
    کردم باید مسکن بخورم. دیگر طاقت نداشتم. رویم را برگرداندم و چشمم به محمد افتاد که توي قاب در ایستاده و به چهار چوب تکیه داده بود. کی آمده بود؟ دیدنش آن قدر ناغافل بود و دور از ذهن و عجیب که مثل آن روز در خانه امیر، مغزم را از کار انداخته بود و زبانم بند آمده بود.
    آرام گفت: سلام. نتوانستم جواب بدهم. فقط روي مبل، کنار پریا ولو شدم. نزدیک شد، نگاهی به پریا که داشت شیر می خورد کرد و با لبخند پرسید: دختر مریمه؟ مثل آدم هاي لال با چشم هاي از تعجب گرد شده، فقط سرم را تکان دادم. گفت: چقدر قشنگه.
    خم شد و دست هایش را بوسید. همین موقع مریم با عجله وارد شد و او هم بدتر از من خشکش زد. محمد اما، گرم و دوستانه، سلام و احوالپرسی کرد. مریم در حالی که به زور خودش را جمع و جور می کرد دائم نگاه پرسشگر و متعجبش از من به محمد و برعکس خیره می شد. محمد گفت:باید ببخشید مریم خانم، من باید با گل و شیرینی می اومدم. هم ازدواج، هم محل کار، هم این کوچولو. متاسفانه عجله داشتم ایشاالله فرصت بعدي. بعد رو به من که هنوز گیج و مبهوت نگاه می کردم، گفت: می شه یک لیوان آب به من بدي؟! به سختی از جا بلند شدم. وقتی برگشتم، داشت از اتاق بیرون می آمد و از قیافه مریم فهمیدم، قضیه را،
    هر چه که بوده، به او گفته و از قرار معلوم آب بهانه بود. آب را خورد، از مریم خداحافظی کرد و رو
    به من گفت: بیرون منتظرم، فقط عجله کن. با همه گیجی و بهت زدگی ام از این که هیچ تلاشی براي رسمی حرف زدن سعی نمی کرد، احساس رضایت و خوشحالی کردم و سریع رو به مریم کردم که خودش بدون سوال گفت: مهناز مثل این که مادر ثریا حالش خیلی بد شده، محمد اومده ... ناخودآگاه گفتم: مرده؟! سرش را تکان داد و اضافه کرد: امیر گفته شناسنامه ش پیش توست. واي خدایا، آخر هم نرفتم ملاقات. بی چاره ثریا. یاد روز مرگ پدرم افتادم و این که ثریا غیر از این مادر کسی را نداشت و خودم که این قدر سر در گریبان بودم که این چند روز بالاخره نرفته بودم ملاقات. با خود گفتم الان ثریا چه حالی دارد؟ و من چطور توي صورتش نگاه کنم؟ بی اختیار اشکم سرازیر شد. یاد چهره مظلوم و درد کشیده زهرا خانم افتادم که با صداي مریم به خودم اومدم: مهناز، زود باش، چرا همین طور وایسادي، محمد بیرون منتظره.
    کیفم را برداشتم و خواستم با عجله بروم که باز گفت: شناسنامه روبرداشتی؟! شناسنامه پیش من نبود. چون براي تعویض همراه شناسنامه هاي خودمان فرستاده بودم. فقط قبض پستخانه بود. قبض را برداشتم و دویدم. مریم صدا زد: به من زنگ بزن بگو تشییع چه موقع است تا منم بیام. باشه، خداحافظ. با عجله سوار ماشین شدم و محمد فوري حرکت کرد. چقدر معذب بودم و فضاي ماشین برایم سنگین بود. در حالی که دستم به کمرم بود که دردش داشت بی چاره ام می کرد، بدون این که به او نگاه کنم، پرسیدم: کی فوت کرده؟ صبح. ثریا می دونه؟!
    نمی دونم، صبح که تلفن زدند، من و امیر رفتیم بیمارستان، چیزي بهش نگفتیم. الان هم سر راه امیر رفت دنبال مادر که با هم برن خونه. فکر می کنم دیگه تا حالا فهمیده. فکر کردم، پس دیشب خانه امیر بوده. بدون این که به هم نگاه کنیم حرف می زدیم و من از لحن حرف زدنش نمی توانستم به افکارش پی ببرم و در عین حال از حال و روز خودم، از درد بی درمانی که داشت دیوانه ام می کرد و از یادآوري ثریا، اشک هایم بی اختیار می ریخت. دیگر درد از دست دادن را می شناختم و می توانستم حس کنم که ثریا چه زجري می کشد و دلم می سوخت. من داغ مرگ خانم جون و پدرم را چشیده بودم و حالا از همدردي بود که اشک می ریختم. گریه می کردم و از درد به خود می پیچیدم. او هم با قیافه اي درهم، روبرو را نگاه می کرد. یکدفعه ماشین را نگه داشت، بدون حرف پیاده شد و رفت و من توانستم براي چند لحظه با خیال راحت و صداي بلند گریه کنم. واقعاً خودم هم نمی دانم آن روز براي چه کسی بیش تر گریه می کردم؟ براي خودم؟ براي ثریا؟ یا براي زهرا خانم؟ با صداي محمد که به پنجره کنار من می زد از جا پریدم. باز بدون حرف، یک لیوان آبمیوه و چند تا قرص به دستم داد و من یکدفعه گر گرفتم و بدنم داغ شد. براي چند لحظه همه چیز فراموشم شد و شوقی بی اندازه وجودم را پر کرد. همان قرصی بود که چند سال پیش وقتی دردهاي ماهانه ام شروع می شد، می خوردم. هنوز به یاد دارد؟ خیس عرق شرم شدم. حالا دیگر شوهرم نبود. اصلا از کجا فهمید؟! شاید خودش هم همین حس را داشت چون چند دقیقه بعد سوار ماشین شد. ولی من چه حالی بودم، دلم گرم شده بود و حس شیرین این که هنوز گوشه ذهن او جایی دارم، توي رگهایم جاري بود، خون گرم همان ده سال پیش. از خجالت رویم نشد تشکر کنم و بقیه راه در سکوت گذشت. سکوتی که حالا برایم شیرین بود و بعد از مدت ها حس می کردم کمی آرام گرفته ام. بالاخره به خانه امیر رسیدیم و صداي هاي هاي گریه و ضجه هاي ثریا دوباره به زمان حال برم گرداند و پاهایم را از رفتن نگه داشت. با نگرانی در حالی که لب هایم را به دندان گرفته بودم، مردد ایستادم و محمد پشت سر من منتظر ایستاد. صداي جیغ هاي ثریا آن قدر دلخراش بود که بدنم را لرزه اي عصبی گرفته بود و نمی توانستم قدم بردارم. دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. بی اختیار و مستاصل و نگران و با چشم هایی پر از اشک به سمت محمد برگشتم، کلامی بینمان رد و بدل نشد. فقط چشمم به چشم هایش افتاد که با همان نگاه هایی که به من آرامش می داد و قدم هایی را محکم می کرد، نگاهم کرد. انگار جان گرفتم، برگشتم و تند از پله ها بالا رفتم. چه روز تلخ و سختی بود. تا به آن روز ثریا را این قدر بی تاب و رنجور ندیده بودم. چنان از ته دل زار می زد و مادرش را صدا می کرد که دلم ریش می شد. آن روز فهمیدیم که ثریا دوباره باردار است و امیر کلافه و آشفته حال تمام سعی اش را براي آرام کردن ثریا می کرد.
    کم کم خانه شلوغ تر شد و بالاخره تصمیم گرفتند، بدون این که به جواد خبر بدهند، همان روز زهرا خانم را دفن کنند. جواد یک ماه بود که از طرف شرکت به هلند رفته بود. ثریا این قدر بی تابی می کرد که امیر تصمیم گرفت او را هم تشییع جنازه نبرد. طفلک ثریا، چقدر به مادر و امیر التماس کرد و بالاخره دل همه نرم شد. هیچ وقت صحنه اي را که ثریا از مادرش خداحافظی می کرد فراموش نمی کنم. چقدر زار زد و التماس کرد که امیر بگذارد یک بار دیگر صورت مادرش را ببیند، ولی به دلیل حامله بودنش اجازه ندادند و امیر در حالی که خودش هم زار می زد، گوشه کفن را باز کرد تا ثریا بتواند دست هاي مادرش را ببوسد، ضجه هاي ثریا که زار زنان دست زهرا خانم را می بوسید، مرا یاد پدرم انداخت و این که حتی نتوانسته بودم از او خداحافظی کنم. از گرما، فشار روحی و اضطراب و گریه شدید حس کردم تمام توانم را دارم از دست می دهم. به ناچار سحر را که بغلم بود به مریم دادم و زانو زدم. انگار صداها توي گوشم می پیچید و لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. فرزانه لیوانی آب قند به دستم داد و کمکم کرد از جا بلند شوم. سحر گریه می کرد و بغل کسی آرام نمی گرفت، اما من قدرت نداشتم بغلش کنم. فرزانه که خودش هم گریه می کرد جلو آمد و گفت: مهناز جان، سحر بدجور گریه می کنه. این بچه مریض می شه. اگه شما یک جا بشینین، بغلش کنین، شاید آروم بگیره. سرم را بلند کردم و سحر را دیدم که محمد سعی می کرد از امیر جدایش کند. فرزانه صدا زد و محمد همراه سحر که از بس گریه کرده بود به هق هق افتاده بود، آمد. فرزانه گفت: بدینش به عمه ش، شاید آروم بگیره.
    بی آن که نگاهم کند، از فرزانه پرسید: می تونه بغلش کنه؟
    دستم را دراز کردم و سرم را تکان دادم.محمد باز رو به فرزانه گفت: برین توي سایه. هوا گرمه.
    آن روز بالاخره هم ثریا کارش به بیمارستان کشید و هم سحر مریض شد. دکتر به ثریا اخطار کرد
    که اگر دقت نکند، بچه اش را سقط می کند، سحر هم گرما زده شده بود.
    طفلک امیر پریشان حال و آشفته یکسره یا مشغول سحر بود که آرام نمی گرفت یا ثریا که با خواهش و تمنا سعی داشت آرامش کند. چقدر آن چند روز اشک ریختم. گریه هاي ثریا آن قدر سوزناك و از ته دل بود که همه حتی غریبه ها متاثر می شدند و اشک می ریختند و من از همه بدبخت تر هم به حال خودم زار می زدم و هم به حال ثریا. بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم.
    نزدیکم بود، جلوي چشم هایم، ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم غیر از توجه توي ماشین دیگر توجهی ندیده بودم. زجر می کشیدم و خون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد از کنارش بگذرم و باید اعتراف کنم آن روزها من بیش تر از زخم دل خودم بود و براي بی چارگی خودم که گریه می کردم، نه براي زهرا خانم. بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجري که خودم براي بی تفاوت بودن می کشیدم دلم را به آتش می کشید و به بهانه زهرا خانم، همپاي ثریا اشک می ریختم.
    من که سال ها فقط براي دیدن او پرپر زده بودم حالا می فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. با این همه از تمام شدن این روزها و شروع شدن روزهاي خفقان آور گذشته می ترسیدم. تنها ماندن با کابوس لعنتی آن هشت سال که حالا با دیدن دوباره اش مسلماً سخت تر هم بود، فشار دلهره و ترس از آینده و تردید، نفسم را می برید و من درمانده عقلم به جایی نمی رسید. به سختی ظاهرم را حفظ می کردم. چون با تمام آن احوال، دوست نداشتم در چشمش ذلیل باشم.
    همه این زجرهاي طاقت فرسا را به تاوان یک حماقت، یک ناپختگی که جوانی ام را مثل برف توي آفتاب از من گرفته بود، می کشیدم و راهی براي فرار به عقلم نمی رسید.
    توي آن شلوغی و هنگامه عزا، هیچ کس خبر از مغز آشفته و پریشان من نداشت که چطور زیر فشار له می شدم. فرزانه و مرتضی آن جا بودند و تقریباً تمام کارها به عهده محمد بود. خانه شلوغ بود و مرتب عده اي براي تسلیت در رفت و آمد بودند و این میان چند تا از اقوام مادري ثریا از مشهد آمده بودند که پذیرایی مداوم از آن ها توي یک آپارتمان کوچک مشکل بود. گهگاه از شدت خستگی و سر و صدا حس می کردم سرم دارد منفجر می شود، اما چاره اي نبود. در میان مهمان ها فقط پیرمردي که اسمش سید جعفر و دایی زهرا خانم بود، خیلی به دردمان خورده بود. چون هم سحر خیلی به او علاقه پیدا کرده و سرش با او گرم بود هم دیگران به ملاحظه سن و سال سید جعفر، در رفت و آمد و سر و صدا کردن مراعات می کردند و من چقدر صورت نورانی و مهربانش را دوست داشتم. می گفتند سید مردي عارف و متدین است که خیلی ها توي شهرشان به او اعتقاد دارند و بعضی ها دوست دارند صیغه عقدشان را سید جعفر بخواند. براي همین امیر گهگاه که آخر شب ها فرصتی پیدا می کرد، سر به سر سید جعفر می گذاشت و پیرمرد که بار اول بود امیر را می دید، با چه محبتی جواب شوخی هاي امیر را می داد. یکی از همان شب ها بود که محمد و مرتضی و امیر همراه چند نفر از اقوام ثریا دور هم نشسته بودند و سید جعفر از پسرش پرسید: آقا، بالاخره براي برگشتن بلیت گرفتی؟!
    امیر مهلت نداد و گفت: دایی جان، حالا چه عجله اي دارین، این همه راه اومدین، چند روز بیش تر بمونین خستگی تون در بره.
    سید جعفر مظلوم و خندان گفت: نه آقا، همین قدر هم زیادي زحمت دادم.
    امیر به شوخی گفت: حاج آقا می ترسین عروس و دامادها عاقد گیر نیارن؟! به خدا تازه ثواب هم داره، داماد دو روز هم دیرتر توي تله بیفته، دو روزه! شما را دعا می کنه. سید جعفر گفت:
    نه، این دفعه که نمی مونم. ولی محمد آقا قول داده منو براي عروسی اش دعوت کنه. ایشاالله اون وقت می آم ببینم براي دیرتر شدن دعا می کنه یا زودتر صیغه خوندن!
    امیر با تعجب گفت: محمد قول داده؟! محمد غلط کرده، آن سر دنیا کجا؟ من و شما کجا؟ محمد با لبخند گفت: حالا کی گفته من اون جا می خوام زن بگیرم؟!
    احساس کردم تمام خون تنم توي صورتم دوید. سینی چاي را به امیر دادم و فوري تقریباً فرار کردم توي آشپزخانه. دردي که هستی آدم را بسوزاند و بخواهی از دیگران مخفی اش کنی، تازه لبخند هم بزنی، عذابش چند برابر می شود. یک آن فکر کردم کاش ازدواج کرده بود، کاش من ازدواج کرده بودم. کاش یک عاملی جبرا باعث می شد این شکنجه تمام شود، خسته شدم. چقدر این زجر را تحمل کنم؟ درد این که نتوانی حرف بزنی، نتوانی فریاد بزنی و آنچه دارد خفه ات می کند بیرون بریزي و آن وقت قیافه ظاهر و آرام هم داشته باشی، درد کمی نیست. نمی دانستم از وضع مسخره خودم بخندم یا گریه کنم. بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه مرگ یک بنده خدا، نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساس هاي مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم را هم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم.
    خدایا، چه نیرویی توي این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟ این چه رازي بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد، حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟ نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجود خودش نمی تواند به مردي عشق ورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردي بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آینده اي مبهم که با دیدن دوباره او تلخ تر از همیشه پیش چشمم
    مجسم می شد و گذشته اي که دوباره با شدت زنده شده بود. با شکنجه اي مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهرا خانم رسید. زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار به خاطر دل بدبخت من بایستد؟
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  8. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل چهل و هفتم

    روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم، خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تا آخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سر سلام کردم و بی توجه خواستم توي آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه هاي لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هري فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلا نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله اي بوده است. از نگاه هاي پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توي ذهنم بود. چقدر بی چاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزید و عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدي نداشتم، می ترسیدم! از چه؟خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. و تازه به خودم اعتراف کردم خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه و دورادور او را ببینی آن شب هم مثل بقیه روزهاي قبل می گذشت و من نمی توانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بی چارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟
    شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سر خاك حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی، سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و از فشارهاي عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود نه تا امیر برنگرده نمی ره
    در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم. اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم،آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد. محمد را دیدم که روي صندلی میز کار امیر نشسته، و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب
    رفته. لرزه اي بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدي بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشاي صورتش شده بودم. صورت خسته اي که توي آن لباس مشکی، دوست داشتنی تر بود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم. بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چند تار سفید که روي شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند شکن کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیر و رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزي آرامش دنیا را برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانی که تو از بهشت منع کنی لااقل جاي دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم. با تکان محمد که دست هایش را روي سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوري بیرون برم که یک آن احساس کردم از سرماي باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزي که جلوي دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدي مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روي قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توي تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم، چیزي نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم و تقریبا به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلا خود او چه فکر می کند نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه خودمان بروم. باید می رفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم. امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم براي آن ها شور افتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توي خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. واي، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. از این که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد. حالا با این وضع، هر کدام از این رفتارها دیوانه ام می کرد. طعم زهرآگین پس زده شدن را یک بار چشیده بودم، نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم. همراه ثریا به اتاق خواب رفتم، در حالی که تنم از هیجان می لرزید، صدایش را شنیدم که گفت:امیر، من دارم می رم. امیر فوري از اتاق بیرون رفت و قلب من تیر کشید. براي چی، این موقع شب کجا می ري؟ کار دارم، فردا می ري سر کار، یا خونه اي؟
    امیر همچنان که براي نگه داشتنش اصرار می کرد، گفت: نه، خونه ام. صبح می آم، خداحافظ.
    انگار کسی قلبم را می فشرد. رفتنش را بی اعتنایی به خودم می دیدم و احساس می کردم اگر چشمم به چشمش افتاده بود با تمسخر نگاهم می کرد. اگر نه، پس چرا رفت؟ آن هم بلافاصله بعد از این قضیه؟! او که تمام این شب ها این جا بود؟ آن شب چه جانی کندم و تقریبا نتوانستم چشم روي هم بگذارم. از این که آن کار احمقانه را کرده بودم، از این که مثل دختر بچه ها ترسیده و فرار کرده بودم، از این که او پی به احساسم برده باشد و این رفتن ناگهانی مخصوصا به این دلیل باشد که مرا کوچک کند و به من بفهماند چه احساسی دارد، رنج می بردم. هیچ رنجی بدتر از رنج حقارت در مقابل کسی که آدم دوستش دارد، نیست و این رنج لعنتی آن شب دوباره تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و آزارم می داد. تا وقتی هوا روشن شد، با خودم کلنجار رفتم، توي سر خودم زدم، خودم را محاکمه کردم و هر لحظه بیش تر از قبل عذاب کشیدم و مگر آن شب لعنتی صبح می شد؟! فکر این که الان دارد توي ذهنش به من می خندد، خردم می کرد. این قدر به خاطر این که احمقانه عنان عقل را از کف داده بودم، زجر کشیدم که صبح احساس می کردم تک تک استخوان هایم شکسته و خرد است.بالاخره تصمیم گرفتم صبح قبل از این که بیاید، بروم. باید می رفتم. دیگر نمی توانستم با او روبرو
    شوم. از طرفی فکر مسافرت مشهد فردا را که می کردم، دیگر دلم می خواست جیغ بزنم، کی حالا حوصله مسافرت داشت؟! ولی کو چاره؟!صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند، سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  10. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکاردرهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم براي خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روي میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمد افتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له می کرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست! فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست. خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله و بی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم. روي تخت دراز کشیدم و در دریاي طوفانی ام غرق شدم، در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم دیگه حق نداري نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوري. هر چی لیلی و مجنون در آوردي بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردي آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم و دیگر چیزي نفهمیدم. مهناز، مهناز کجایی؟! از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهر بود. چقدر خوابیده بودم. این جام، مامان. مادر با چهره اي که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه در ایستاد و گفت: خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم. ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم. کار داریم؟! وا، یادت رفت، فردا دیگه! از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم: من کارهامو بعدا می کنم. فعلا می خوام برم حموم. حوصله ندارم کار کنم. پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم این جوري عزا بگیر. این چه قیافه اي است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد. مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم، این همه عجله براي چیه؟! تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمري می خواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه. فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیري می کند. مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه براي چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه. خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار. حیرتزده گفتم: چی؟! در بیارم؟! آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توي مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادي که!
    نه از حرف هاي مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله
    دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست در سکوت، به حال خودم باشم. براي همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم و خواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت: مهناز، وقتی اومدي بیرون، اینو بپوش.
    مامان، اصلا معلومه امروز شما چتون شده؟ مادر فوري گفت: بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی، اگه بودي دیگه تعجب نمی کردي، زود باش برو دیگه. نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را میبیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم. بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد، که براي اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردار نبود. مهناز آمدي؟!
    خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟! مادر دیگه چه خبره؟ من کاري ندارم بکنم.
    حالا کاري نداري باید وایسی توي حموم؟ اومدیم و کسی آمد! کی رو داریم که بیاد؟ من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلا خودم می خوام برم حموم. از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهاي عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روي میز، میوه چیده بود. مامان، کسی قراره بیاد؟ به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوري گفت: نه، خودمون که هستیم. همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: مواظب باشین عشق مادري کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده! مامان با لبخندي مرموز گفت: آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادي برو لباستو بپوش. از کارهاي مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا این قدر ذوق زده است. یعنی واقعا به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش.
    ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادي معمولا هر روز
    گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم. همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. براي همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم. باز آي، باز آي، باز آي که تا به خود نیازم بینی بیداري شب هاي درازم بینی مامان در را باز کرد: لباس پوشیدي؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توي دل آدم. مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین.
    مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟ به روي خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صداي بلند می خواند. بر من در وصل بسته می دارد دوست دل را به جفا شکسته می دارد دوست
    دوباره مادر در باز کرد: مهناز، صداي این رو کم کن.
    در را بست و من باز به روي خودم نیاوردم. دلم می خواست با صداي بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم.
    بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا
    حقا که غمت از تو وفادار تر است
    روي تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم و دلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود.
    چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صداي بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم، بلند گفتم:
    مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه. ولی دوباره چند ضربه به در خورد.
    عصبانی گفتم: ، « این مامان هم چه روزي براي شوخی انتخاب کرده » ، لجم گرفت
    بفرمایید.
    در باز شد. محمد بود و می پرسید: می تونم بیام تو؟!
    چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟ دوباره پرسید: می تونم یا نه؟
    فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در را بست. کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً براي چه آمده بود؟
    ضبط همچنان با صداي بلند می خواند و من بهت زده، خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  12. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل چهل و هشتم

    نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتما آباژور خودش، کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالی که نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد.احساس کردم صداي بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست، بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت: نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم. و همچنان آرام ایستاد. خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزي بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادي اش به خاطر خبر داشتن از آمدن او باشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توي ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا، من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟ دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت: می خوام براي آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم. نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. براي آخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ براي آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توي مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد براي آخرین بار خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توي دلم است بیرون بریزم، چه؟! اصلا شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه! از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه یک کوه شده بود نگه دارم. یکدفعه گفت: اگر خسته اي برم.
    لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگري بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یکخورده صبر کرد و بعد گفت: آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوست داري داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم. تمسخر کلامش جري ام می کرد. با حرص گفتم: داد زدن هاي من اختیاري نیست، وقتی چیزي دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین. از لرزشی که توي صدایم بود کلافه بودم. گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟ نه! چرا؟ براي این که می دونم که می دونین چرا؟ مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی از صورتش گذشت و گفت: خوب، شاید، بگذریم. یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توي چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید: آن روز با همه اون حرف ها که زدي، بالاخره نگفتی، چرا ازدواج نکردي. طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزي نگفتم. چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود. خودش دوباره شروع کرد: تا این جا گفته بودي که می ترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟! به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طور شمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم و در حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توي نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم
    دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرا این طور؟ چرا هر جوري دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر در نمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم. از انتظار خسته و عصبی گفت: ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خواي داد بزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن. براي تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدي که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم براي تو چه فرقی می کنه؟ از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت: تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟!
    چطوري باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟ با حرص و عصبی گفت: جواب منو بده، نه سوال خودمو جاي جواب! من هم با همان حرص گفتم: همون قدر که تو حق داري، منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟! می خواي لجبازي کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازي کن که ... اصلاً ...
    حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم هاي بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم.
    لحن پرخاشگر او، صداي بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که براي من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم: اصلاً به درك، نه؟!
    ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد می رود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوري تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم. صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان.
    آره؟ به درك، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله، به درك، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادي که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم!
    بغض راه گلویم را می بست، به دشواري و با صداي لرزان فریاد می زدم:
    خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ براي این که نتونستم، براي این که سایه ت مثل بختک روي زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردي که بهم دست نزدي و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی.
    چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت.
    من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام از محبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داري. منو از عالم بچگی کشیدي بیرون. بهترین سال هاي عمرمو با حرف هایی پر کردي که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال هاي عمرت، یکی مدام توي گوشت بگه که عزیزي، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردي توي دلت که براي هیچ کس نتونی بگی. فکر کردي خیلی مردي که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا، مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردي؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! براي این که نتونستم براي این که هنوز ...
    هاي هاي گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که از درونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت. زار زنان ادامه دادم:
    واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردي که فکر کردي چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود راي و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهاي دیگه برایش مثل خنچر بود و از تصور تماس مرد دیگه اي، حال مرگ بهش دست می داد ...
    نفسم بند آمد و هاي هاي گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم. چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم و سرم را روي زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش:
    بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدي، حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار براي همیشه برو. گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت.
    چند لحظه طول کشید و بعد صداي بسته شدن در اتاق را شنیدم.
    رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهاي من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بی چارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه دنیا را به آتش بکشم. صداي باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتما مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم را بلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند. مهناز؟!
    سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا، برگشته بود؟ باورم نمی شد.
    مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟!
    با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندي گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آواي دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت: هنوزم که این چشم هاي قشنگ دریاي اشک است! فکر می کردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه، اشتباه کردم؟! مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت: گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیز تموم شد. تو اگه به جاي لجبازي این ها رو زودتر گفته بودي، می دونی چقدر زودتر هر دومون رو از برزخ نجات می دادي؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن. انگار خواب می دیم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ با من این طوري حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت:
    خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو، الان امیر و سید جعفر می آن. با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟! سرش را تکان داد، جلوي پایم روي زمین نشست و با نگاهی که براي من از تمام شادي هاي دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت:
    آره، براي این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سید جعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدي؟! زنگ زدم الان با امیر می آن.
    خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادي بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوري و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف:
    محمد؟! جون دلم. نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه دنیاي من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان.
    سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی می خواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست این بارم از عمق « بله » . داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهاي گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردي می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم. وقتی مادرم همراه امیر دستم را توي دست محمد گذاشت، گفت: کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند.
    و با بغض ادامه داد: این بار دیگه براي همیشه سپردمش دست شما.
    من با یادآوري پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روي سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روي سینه ستبري که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود. محمد همان طور که مرا توي بغلش نگه داشته بود، در حالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیر توست، اشک همه رو در آوردي.
    و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند. محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم این طوري و با همچین شرایطی ...
    امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت: عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خواي بري زود باش، شب شد. مادر با تعجب پرسید: کجا؟!
    امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت. در حالی که اشک هایم را پاك می کردم، پرسان به محمد نگاه کردم. لبخندي زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم. بعد رو به من کرد و پرسید: نمی آي؟! دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوري کرد نمی خواي با خودت چیزي ببري من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعاي خیري کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر براي بوسیدن در آغوشم گرفت، در حالی که خودش هم نم اشکی توي چشمش بود زیر گوشم، گفت:
    می شه بپرسم حالا دیگه براي چی زر می زنی؟! خنده اي از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام. هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟! کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت. شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست که گاهی چاره اي جز سکوت براي آن نیست، خوشبختی زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت می کند.
    وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه می کرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید گفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلا همین یکی واسه مادرمون مونده. محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟! چرا، ولی نه ته تغاري ام نه یکی یکدونه. برین که ما هم بریم به بیمارستانمون برسیم. هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟! آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم. هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختی ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحمل آن همه شادي را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمد نشسته بودم و همه وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پر از مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توي این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیاي عشق واقعی که هستی آدم را می سوزاند و از نو صاحب زندگی می کند.
    دستم را گرفت و زیر دستش روي دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صداي دنیا بود و من باز همان مهناز ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم. صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان: نمی دونم، واقعا این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟ نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیر کدوممون بیش تر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچ وقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، براي هر دومون کافی باشه و براي این که مجازاتی ابدي نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردي کنم. اگه تو، اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودي، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودي، من برمی گشتم. ولی تو فقط لجبازي کردي و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم هاي من نشون دادي. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاري نکردي. نه جواب مادر این ها رو دادي، نه جواب تماس هاي زري و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیري، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودي. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟ چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجاي کارم اشتباه بوده؟ کجا خطا کردم؟ توي انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توي زندگیت حس کردي من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تو مرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، براي یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدي چی رو توي وجود من شکستی و من چه زجري کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالا ممکنه ... ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش. چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده اي را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باري که من توي روي خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام براي یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟!
    وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توي اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یکمریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که توازش متنفر بودي! بعد کم کم به خودم اومدم، براي انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفر باشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توي وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. براي همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش می شی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پس تو برایم یک خاطره باش و جایت توي قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدم هایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم و خودمو مجبور کردم و تا آستانه ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمی تونم. با همه زجري که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوري مطمئن بشم تو ازدواج کردي و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلا قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوري دورادور خبردار بشم که، اون طوري شد و امیر اتفاقی ما رو دید و هنوز من توي هیجان دیدن دوباره امیر بودم که تو اومدي. وقتی دیدمت، مخصوصاً موقعی که اون طوري از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام براي این که تو رو فراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودي، برام یک نعمت بی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنهانبودي چقدر داغون می شدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توي وجود من چه خبره، نمی خواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاري، ولی تو فقط فرار می کردي، به من حتی امان نمی دادي بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردي. مخصوصا اون روز توي ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه هاي عصبانی و پر از نفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزي توي وجود تو می گردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازي که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روز ناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودي و با بچه مریم حرف می زدي، باز همون حس سرکش برگشت. وقتی دیدم از این که درد داري کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاك، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته، کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون می تونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرف هایی که می زنم فقط براي اینه که دلم می خواد همه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توي
    این چند سال چی گذشته. توي این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه اي علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  14. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    این حس تعلق خاطر کامل و تملک رو که نهایت رضایت هر مردي از احساسش به یک زن می شه، من تنها به تو داشتم. اون روز که دم خونه امیر این ها مستاصل برگشتی و اون جوري نگاهم کردي قلبم انگار از جا کنده شد. حالتی که به غیر از تو در مورد هیچ کس نتونستم داشته باشم. توي چند روز بعدي هر چی توي احوال تو دقیق شدم، دیدم تو حتی از نگاه کردن هم فرار می کنی. تا این که دیشب که چشم هام رو باز کردم و دیدم داري یک چیزي می اندازي رویم، چشمات یک آن مچت رو باز کرد. دیشب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده وادارت کنم حرف بزنی حتی اگه اونچه می گی چیزي باشه که نخوام بشنوم. دیشب تا صبح، راه رفتم و فکر کردم که یعنی واقعیت احساس تو اونه که من توي نگاهت دیشب دیدم یا رفتارهاي دیگرت. صبح وقتی دیدم نیستی، اول مردد شدم، ولی بعد فکر کردم این طوري بهتره، حقیقت رو به امیر گفتم و بعد با مادر صحبت کردم و گفتم که می خوام باهات حرف بزنم. خودم مادر رو آوردم خونه و بعد رفتم یکی دو ساعت نشستم، فکر کردم تا هم به اعصاب خودم مسلط بشم، هم براي هر چی که ممکنه تو بگی، آماده باشم. خودمو براي همه چیز آماده کردم، غیر از اونچه تو گفتی.
    لبخندي شیرین زد و ادامه داد: امروز وقتی توي اتاقت چشمم به اون وسایل خورد و بعد حرف هایت و آخر سر گردنبندت که دیدم هنوز توي گردنته، دلم می خواست بغلت کنم و سرتا پایت رو غرق بوسه کنم. این اون مهنازي بود که عاشقش بودم. خانم خوشگل من، من نه دروغ گفتم، نه زیر قول هایم زدم، نه خواستم نامردي کنم و تو رو آزار بدم، فقط از مهناز همیشه خود مهناز رو می خوام، صاف، پاك، بی غل و غش و دلنازك و البته فهمیده و با شعور. نه مهناز حسود و لجوج و سرکش کم عقل. تو تا حالا، ماه حسود و لجباز دیدي؟!
    او حرف می زد و من در دریاي عشق بی پایان کلام و وجودش گم می شدم و فکر می کردم خدایا، دل ها چه زجر احمقانه اي به خود تحمیل می کنند، فقط در اثر یک سوءتفاهم، غروري کاذب و لجبازي و نفهمی بیهوده. چه بسا قلب هایی که با حسرت زندگی کرده و ناکام از این دنیا رفته اند، فقط به خاطر یک حماقت یا ترس از حقارت یا نداشتن جسارت ابراز واقعیت یا حفظ غروري احمقانه. ما هر دو هشت سال قربانی یک اشتباه، یک خامی، یک سوءتفاهم و عدم درك درست شده بودیم و با حفظ غروري نابجا، افکار خود را، اعمال دیگري دانسته بودیم. و خدایا، اگر تو کمک نکرده بودي، شاید این کابوس لعنتی، دائمی بود و ما هم جزو همان بیچارگانی بودیم که با زجر زندگی می کنند و با حسرت از این دنیا می روند فکر می کردم آن هشت سال، خواب وحشتناکی بوده که تمام شده و من هیچ وقت از محمد جدا نبوده ام. عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردان از عشق، نفس بر و خردکننده است خون گرمی که از آن توي رگ هاي آدم جاري می شود، زندگی دوباره اي است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندي که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر. خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی ها را خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو.
    براي چند لحظه چشم هایم را روي هم گذاشتم تا از ته دل از خدا تشکر کنم، به خاطر محمد که زندگی ام بود و خدا دوباره زندگی ام را به من باز گردانده بود. محمد فشار خفیفی به انگشت هایم داد و پرسید: خسته شدي؟!
    چشم هایم را باز کردم و نگاهش کردم: نه، داشتم فکر می کردم.
    رویش را برگرداند و براي یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد. دوباره دلم نمی خواست فقط بگویم، دوست داشتم فریاد بزنم که دوستش دارم. رویم را برگرداندم. خورشید داشت غروب می کرد و به نظر می آمد جاده در انتها به قلب خورشید می رسد. اما غروب دیگر براي من غمگین نبود! به قشنگی طلوع، شاد بود و زنده! من دوباره زنده شده بودم. فکر کردم، این جاده به کجا می رود؟ انگار مستقیم تا دل خورشید پیش می رفت و به آسمان وصل می شد.
    آرام صدایش زدم: محمد؟! جونم. کجا می ریم؟!
    رویش را برگرداند، دستم را فشرد و گفت: اون جا که قولش رو خیلی وقت پیش بهت داده بودم.
    با خنده اضافه کرد: تا بدونی نامردها قول هاشون یادشون می مونه. فکر کن ببین یادت می آد.
    به ذهنم فشار می آوردم ولی چیزي به یادم نمی آمد.
    یادت نیست؟ اي بی معرفت!
    پرسان نگاهش کردم و او شمرده و آرام گفت:
    دالان بهشت.
    و لبخندي گرم صورتش را پوشاند.
    بی اختیار زمان و مکان فراموشم شد. از جا پریدم، لحظه اي به گردنش آویختم و گونه اش را بوسیدم، در حالی که از شعف و شادي آرزو می کردم آن لحظه تا ابد طول بکشد و آن جاده هیچ گاه تمام نشود. بعد از سال ها انتظار دوباره دست هایم دور بازویش حلقه شد و سرم با آرامشی بی نهایت به شانه اش تکیه کرد و به روبرو خیره شدم. دلم می خواست با صدایی که به گوش تمام دنیا برسد فریاد بزنم، تا مطمئن شوم، خواب نیستم و باور می کردم:
    این منم، خوشبخت ترین زن دنیا، که در تاریک و روشن جاده اي که به آسمان وصل می شود، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم، همراه نیمه دیگر وجودم به دالان بهشت می روم .


    پایان
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  16. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/