صفحه 75 از 78 نخستنخست ... 25657172737475767778 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 741 تا 750 , از مجموع 775

موضوع: دیوان اشعار خاقانی

  1. #741
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سر چو آه عاشقان برکرد صبح

    عطر آتش زای برکرد صبح


    از شرار آه مشتاقان دل

    آتش عنبرفشان برکرد صبح


    بر قوارهٔ ماه سحری کرد چرخ

    تا سر از خواب گران برکرد صبح


    تا کند سیمین قواره در زمین

    سر ز جیب آسمان برکرد صبح


    خواب چشم ساقیان بست آشکار

    دود رنگین کز نهان برکرد صبح


    ز آتشی کافتاد از حراق شب

    شمع در صحرای جان برکرد صبح


    چون قراسنقر گریزان شد به راه

    آق سنقر دیدبان برکرد صبح


    چون به دست چپ طراز چرخ دید

    نقش والفجرش برکرد صبح


    کشتی زر هم کنون آمد پدید

    کانک آنک بادبان برکرد صبح


    جام را گنج فریدون خون بهاست

    چون درفش کاویان برکرد صبح


    از پی نوروز تا در جل کشند

    زین به گلگون جهان برکرد صبح


    گوئی اینک بر دژ زرین روس

    رایت شاه اخستان برکرد صبح


    عنصر اقبال و جان مملکت
    گوهر تایید کان مملکت

    جام چون گل عطر جان آمیخته

    لعل با زر در دهان آمیخته


    دست صبح از عنبر و کافور و مشک

    صد مثلث رایگان آمیخته


    ساغر از یاقوت و مروارید و زر

    صد مفرح در زمان آمیخته


    در دل خم خون شده جان پری

    با تن مردم چو جان آمیخته


    در سفال خم نگر زراب می

    آتش اندر ضیمران آمیخته


    آن می و نارنج را گر کس ندید

    با شفق صبح آنچنان آمیخته


    از پی تعویذ جان عاشقان

    آب مشک و زعفران آمیخته


    روی و موی شاهدان چون آبنوس

    روز و شب در یک مکان آمیخته


    از نثار جام زر بر فرق خاک

    جرعه بین با خاک جان آمیخته


    جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد

    نو بهاری با خزان آمیخته


    روز و شب را ز آشتی با یکدگر

    دولت شاه اخستان آمیخته


    خسرو مشرق جلال الدین که کرد
    ذوالجلالش کامران مملکت

    شاهد روز از نهان آمد برون

    خوانچهٔ زر ز آسمان آمد برون


    چهرهٔ آن شاهد زربفت پوش

    از نقاب پرنیان آمد برون


    شاهد و شاه از قبای فستقی

    همچو فستق ز استخوان آمد برون


    نقب در دیوار مشرق برد صبح

    خشت زرین ز آن میان آمد برون


    نعرهٔ مرغان برآمد کالصبوح

    بیدلی از بند جان آمد برون


    بامدادن سوی مسجد می‌شدم

    پیری از کوی مغان آمد برون


    من به بانگ مؤذنان کز میکده

    بانگ مرغ زند خوان آمد برون


    عاشقی توبه شکسته همچو من

    از طواف خمستان آمد برون


    دست من بگرفت و درمیخانه برد

    با من از راه نهان آمد برون


    گفت می خور تابرون آیی ز پوست

    لاله نیز از پوست ز آن آمد برون


    می خوری به کز ریا طاعت کنی

    گفتم و تیر از کمان آمد برون


    پای رندان بوسه زن خاقانیا

    خاصه پایی کز جهان آمد برون


    از حجاب غیب چون ماه از غمام

    نصرت شاه اخستان آمد برون


    داور اسلام خاقان کبیر
    عدل را نوشیروان مملکت

    ساقی دریاکشان آخر کجاست

    ساغر کشتی نشان آخر کجاست


    کشتی زرین در او دریای لعل

    از حبابش بادبان آخر کجاست


    از مسام گاو سیمین در صبوح

    ارزن زرین روان آخر کجاست


    از پی سی طفل را در یک بساط

    آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست


    این حریفان جمله مستان می‌اند

    مست عشقی ز آن میان آخر کجاست


    از زکات جرعهٔ مستان وقت

    یک زمین سیراب جان آخر کجاست


    بربط نالان چو طفلان از زدن

    در کنار دایگان آخر کجاست


    نای چون شاه حبش در پیش و پس

    ده غلامش پاسبان آخر کجاست


    بر سر رگ‌های بازوی رباب

    نشتر راحت رسان آخر کجاست


    چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم

    گیسوان در پاکشان آخر کجاست


    راوی خاقانی اینک مرحبا

    مدحت شاه اخستان آخر کجاست


    تاجدار کشور پنجم که هست
    کیقباد خاندان مملکت

    تیغ خورشید از جهان پوشیده‌اند

    در هوا خفتان از آن پوشیده‌اند


    تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ

    آتش سیماب سان پوشیده‌اند


    گرچه از کبریت بفروزد چراغ

    زو چراغ آسمان پوشیده‌اند


    وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر

    چشمهٔ آتش‌فشان پوشیده‌اند


    کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه

    چادر احرامیان پوشیده‌اند


    از شعاع آتش اینک صد دواج

    در عذار شبستان پوشیده‌اند


    وز مزاج می به روی خاصگان

    صد دواج رایگان پوشیده‌اند


    آن تنوره پیشتر کش کز تفش

    در بنفشه ارغوان پوشیده‌اند


    خیل زنگی را چو شد در پنجره

    شعر چینی در زمان پوشیده‌اند


    خلعت اسکندر رومی مگر

    در شه هندوستان پوشیده‌اند


    زعفران در شب شود رنگین و باز

    شب به رنگ زعفران پوشیده‌اند


    در زحل گوئی شعاع آفتاب

    از کف شاه اخستان پوشیده‌اند


    مصطفی عزم و علی رزمی که هست
    ذوالفقارش پاسبان مملکت

    خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب

    چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب


    یوسف آسا چون به دلو از چاه رست

    تخت شاهی را مکان کرد آفتاب


    مهره آورد از سر افعی برون

    در سر ماهی عیان کرد آفتاب


    افعی دی را همه تن زهر دید

    چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب


    خاتم ملک سلیمانی نگر

    کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب


    از پی پنجاهه در ماهی خوران

    بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب


    وقت را از ماهی بریان چرخ

    روز نو را میهمان کرد آفتاب


    وز پی بریانی و سور بهار

    گوسفندان را نشان کرد آفتاب


    از پی تیر بلور انداختن

    توز رنگین بر کمان کرد آفتاب


    پاره‌ای پیراست از دامان شب

    روز را در بادبان کرد آفتاب


    تاج بربود از سر مهراج زنگ

    یارهٔ طمغاج خان کرد آفتاب


    خلعت انصاف می‌دوزد مگر

    خدمت شاه اخستان کرد آفتاب


    شهریاری کز کف و شمشیر اوست
    ابر و برق آسمان مملکت

    عدلش ار مهدی نشان برخاستی

    ظلم دجال از جهان برخاستی


    طوطی از خزران نشیمن ساختی

    سنقر از هندوستان برخاستی


    وآنکه مهدی بر گمان داند که هست

    گر در او دیدی گمان برخاستی


    عدلش ار بند طبایع نامدی

    چار طوفان هر زمان برخاستی


    گر نکردستی قیامت عدل او

    خود قیامت ناگهان برخاستی


    ورنه قدرش داشتی طاق فلک

    کرسی خاک از میان برخاستی


    فرق کوه ار بار قهرش یافتی

    پشت خم چون آسمان برخاستی


    گر سکندر زنده ماندی تاکنون

    پیشش از تخت کیان برخاستی


    گر به زه ماندی کمان بهرام را

    لرز تیر از استخوان برخاستی


    بر کمان چون بازوی شه خم زدی

    قاب قوسین زین و آن برخاستی


    زین خلف جان پدر شاد است شاد

    کاش کز خواب گران برخاستی


    دولت بیدار دیدی جاودان

    گر ز خواب جاودان برخاستی


    او روان شاد است تا فرزند اوست
    صورت عدل و روان مملکت

    حیدر آتش سنان آمد به رزم

    رستم آرش کمان آمد به رزم


    خصم چون سگ در پس زانو نشست

    کو چو شیر سیستان آمد به رزم


    سومنات ظلم را محمودوار

    برق زد تا ابرسان آمد به رزم


    بر زبان تیغ او در شان ملک

    وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم


    رنگ جبریل است تیغش را بلی

    بر زبانش وحی از آن آمد به رزم


    در کف شاه آن یمانی تیغ را

    آسمان مکی فسان آمد به رزم


    شاه چون خورشید و در کف جو زهر

    با کمند خیزران آمد به رزم


    خصم شد درهم شکسته چون کمند

    کان کمندش در میان آمد به رزم


    خصم را چون در کمندش ماند حلق

    بس خناقش کنزمان آمد به رزم


    خصم در جان کندن آمد چون چراغ

    ز آن فواقش در دهان آمد به رزم


    شاه را بین کعبه‌ای بر بوقبیس

    چون کمیتش زیر ران آمد به رزم


    کس سلیمان دید دیوی زیر ران

    او بر آن مرکب چنان آمد به رزم


    دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
    خرمگس گم شد ز خوان مملکت

    لشکر عزمش جهان خواهد گشاد

    کز کمین فتح ران خواهد گشاد


    عزم او چون مهره‌ای خواهد نشاند

    ششدر هفت آسمان خواهد گشاد


    عدل او بر تشنگان تف ظلم

    چشمهٔ آب امان خواهد گشاد


    ز آرزوی قطرهٔ ابر سخاش

    چون صدف دریا دهان خواهد گشاد


    پر کرکس بین به رنگ خرمگس

    یغلغی را کز کمان خواهد گشاد


    نیش فصاد اجل پیکان اوست

    کو همه رگ‌های جان خواهد گشاد


    چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست

    کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد


    برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ

    خنجر صبح از میان خواهد گشاد


    باز گفتم کز پی بانگ ملک

    حصن در بند از سنان خواهد گشاد


    راست آمد فال و می‌گویم کنون

    روس را در بند سان خواهد گشان


    خاطرم بر سمع این شمع کیان

    مشکل سمع الکیان خواهد گشاد


    دزد این درهاست از عقد سخن

    هرکه درهای بیان خواهد گشاد


    من زبان روزگارم بر درش
    چون سر تیغش زبان مملکت

    شاه اسکندر مکان باد از ظفر

    دست خضرش در عنان باد از ظفر


    گر به ملک افراسیاب آمد عدو

    شاه کیخسرو مکان باد از ظفر


    ور عدو بیژن شبیخون است شاه

    رستم توران ستان باد از ظفر


    میر بابک در ظلال دولتش

    اردشیر بابکان باد از ظفر


    مهر تیغ تازیانه‌اش با دو قطب

    میخ نعل تازیان باد از ظفر


    نیزهٔ دستش که چون شام اسمر است

    چون شفق احمر سنان باد از ظفر


    از غلامان سرایش هر وشاق

    بر عراقین پهلوان باد از ظفر


    وز دلیران سپاهش هر سوار

    رزم را الب ارسلان باد از ظفر


    چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز

    دولتش را زیر ران باد از ظفر


    تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم

    روز میدان می‌فشان باد از ظفر


    بر نگین خاتم او تا ابد

    کنیت شاه اخستان باد از ظفر


    بر حریر رایت او روز فتح

    جاء نصر الله نشان باد از ظفر


    باد گردون در ضمان دولتش
    دولت او در ضمان مملکت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #742
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خندهٔ سر به مهر زد دم صبح

    الصبوح ای حریف محرم صبح


    ناف شب سوخت تف مجمر روز

    گوی زر یافت جیب ملحم صبح


    به سر تازیانهٔ زرین

    شاه گردون گرفت عالم صبح


    صبح شد مریم، آفتاب مسیح

    قطرهٔ ژاله اشک مریم صبح


    طاس زرین کش آفتاب آسا

    کآفتاب است طاس پرچم صبح


    پی پی عشق گیر و کم کم عقل

    لب لب جام خواه و دم دم صبح


    سیم کش بحر کش ز کشتی زر

    خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح


    عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ

    کم زن عشق باش و گو کم صبح


    از تن عقل پنج یک برگیر

    سه یکی خور به روی خرم صبح


    ید بیضای آفتاب نگر

    زر فشان ز آستین معلم صبح


    که آسمان پیش شه به نوروزی

    در جل زر کشید ادهم صبح


    بوالمظفر خدایگان ملوک
    ملک بخش و ظفرستان ملوک

    برقع صبح چون براندازند

    کوه را خلعه در سر اندازند


    بر درند از صبا مشیمهٔ صبح

    طفل خونین به خاور اندازند


    ترک سبوح گفته وقت صبوح

    عابدان سبحه‌ها دراندازند


    نوعروسان ****ٔ نوروز

    نورهان زر و زیور اندازند


    ز آن مربع نهند منقل را

    تا مثلث در آذر اندازند


    قفس آهنین کنند و در او

    مرغ یاقوت پیکر اندازند


    در مشبک دریچه پنداری

    کافتاب زحل خور اندازند


    یا در آن خانهٔ مگس گیران

    سرخ زنبور کافر اندازند


    بر لب خشک جام رعنا فش

    عاشقان بوسهٔ تر اندازند


    گرچه میران لشکرند همه

    جرعه بر میر لشکر اندازند


    چون همه جان شوند چون می و صبح

    جان به شاه مظفر اندازند


    سر سامانیان و تاج کیان
    ملک ابن الملک میان ملوک

    ساقیا توبه را قلم درکش

    بر در میکده علم برکش


    زهد را بند آهنین بر نه

    عقل را میل آتشین درکش


    خانهٔ دل سبیل کن بر می

    رقم لایباع بر در کش


    جان سگ طوق دار مجلس توست

    هم تو داغ سگیش بر سرکش


    گر به دل قانعی دو اسبه درآی

    ور به جان خشندی خر اندر کش


    خود پرستی چو حلقه بر در نه

    بی‌خودی را چو حله در برکش


    گر نه‌ای زهر، سینه کمتر سوز

    ور نه‌ای دهر، کینه کمتر کش


    دست گیر آفتاب را چون صبح

    در سماع خوش قلندر کش


    روز و شب چون خط مزور نیست

    خیز و خط بر خط مزور کش


    پیش دریا کشی چو خاقانی

    یاد شه گیر و کشتی زر کش


    افسر خسروان جلال الدین
    ظل حق آفتاب جان ملوک

    ترک من کآفتاب هندوی توست

    عید جان‌ها هلال ابروی توست


    جوجو از زر منم در آن بازار

    که ترازوش زلف جادوی توست


    جو زرین چه سنجدت که به نقد

    قرص خورشید در ترازوی توست


    پیش چشمت خیال هستی من

    سایهٔ موی بند گیسوی توست


    از فلک زخم‌هاست بر دل من

    کنهم از دستبرد نیروی توست


    نکنم مرهم جراحت خویش

    کن جراحت به مهر بازوی توست


    نالش از آسمان کنم نی نی

    کآسمان هم به نالش از خوی توست


    پهلو از من تهی مکن که مرا

    پهلوی چرب هم ز پهلوی توست


    وصل و هجرت مرا یکی است از آنک

    درد تو هم مزاج داروی توست


    جان سپند تو ساخت خاقانی

    چکند چشم عالمی سوی توست


    لؤلؤ افشان تویی به مدحت شاه

    عقد پروین بهای لولوی توست


    حرز امت سپاهدار عجم
    کهف ملت، نگاهبان ملوک

    زخم هجرت میان جان بگسست

    مدد مرهم از میان بگسست


    از همه تا همه دلی که مراست

    به همه دل امید جان بگسست


    بر سر کویت از درازی راه

    مرکب ناله را عنان بگسست


    جور تو حلقهٔ جهان بگرفت

    رفت و زنجیر آسمان بگسست


    کشتهٔ صبرم آشکارا سوخت

    رشتهٔ جانم از نهان بگسست


    پیش خاک در تو چشم از در

    صد طویله به رایگان بگسست


    نفس من ز درد همنفسان

    چند نوبت به یک زمان بگسست


    بر سر چاه بختم آمد چرخ

    مدد جوی عمر از آن بگسست


    آب خون کرد و چاه سر بگرفت

    دلو بدرید و ریسمان بگسست


    دست خون ماند با تو خاقانی

    طمع هستی از جهان بگسست


    جوشن چرخ را به تیر ضمیر

    در ثنای خدایگان بگسست


    شهریار فلک غلام که هست
    هر غلامیش پهلوان ملوک

    لعلت از خنده کان همی ریزد

    دل بر آن لعل جان همی ریزد


    چون بخندی خبر دهد دهنت

    که سها اختران همی ریزد


    دست بالاست کار تو که فلک

    زیر پایت روان همی ریزد


    نیزه بالاست خون ز غمزهٔ تو

    که به مشکین سنان همی ریزد


    آسمان هم ز جور تو چون من

    خاک بر آسمان همی ریزد


    نه از آن طیره‌ام که طرهٔ تو

    خون من هر زمان همی ریزد


    لیک از آن در خطم که از خط تو

    نافه‌ها رایگان همی ریزد


    به چه زهره زبان حدیث تو کرد

    کب رویم زبان همی ریزد


    چشم من شد گناه شوی زبان

    کب سوی دهان همی ریزد


    ابر خون‌بار چشم خاقانی

    صاعقه بر جهان همی ریزد


    صدف خاطرش جواهر نطق

    بر سر اخستان همی ریزد


    خانه زادند و بندهٔ در شاه
    خانه داران خاندان ملوک

    جوشن سرکشی ز سر برکش

    تیر هجرانم از جگر برکش


    یا فرو بر تنم به آب عدم

    یا دلم ز آتش سقر برکش


    رگ جانم گشاده گشت ببند

    پیشتر نوک نیشتر برکش


    موج خون منت به کعب رسید

    دامن حله بیشتر برکش


    بوسه‌ای کردم آرزو، گفتی

    که ترازو بیار و زر برکش


    زر ندارم ولیک جان نقد است

    شو بها بر نه و شکر برکش


    گر بدان کفه زر همی سنجی

    جان بدین کفهٔ دگر برکش


    دامن دوست گیر خاقانی

    وز گریبان عشق سر برکش


    رایت نطق را عرابی وار

    بر در کعبهٔ ظفر برکش


    از پی محرمان کعبهٔ شاه

    آبی از زمزم هنر برکش


    صلتش بزم هشت خوان بهشت
    صولتش رزم هفت‌خوان ملوک

    جو به جو جور دلستان برگیر

    دل جوجو شده ز جان برگیر


    به گمان یوسفیت گم شده بود

    یوسفت گرگ شد گمان برگیر


    بر سر خوان زندگی خورشت

    چون جگر گوشه‌ای است خوان برگیر


    نیست در حلقهٔ جهان یک اهل

    پای اهلیت از میان برگیر


    اهل دل کس نیافت ز اهل جهان

    برو ای دل دل از جهان برگیر


    دو به دو با حریف جان بنشین

    یک به یک غدر آسمان برگیر


    بس خراب است لهو خانهٔ دهر

    به نگه عمر ز آسمان برگیر


    بر در نقب این خرابه تو را

    تا نگیرند نقب از آن گیر


    گل انصاف کار خاقانی

    خسک از راه دوستان برگیر


    چون منوچهر خفته در خاک است

    مهر ازین شوم خاکدان برگیر


    میوهٔ دولت منوچهر است
    اخستان افسر کیان ملوک

    دل به گرد زمانه می نرسد

    مرغ همت به دانه می نرسد


    از زمانه چه آرزو خواهم

    که به نقش زمانه می نرسد


    پیشگاه مراد چون طلبم

    که به من آستانه می نرسد


    جان دو اسبه دوان پی دل و عمر

    به یکی زین دوگانه می نرسد


    من چو هندو نیم مرا از بخت

    طرب زنگیانه می نرسد


    آه کز چرخ آه یاوگیان

    ناوکی بر نشانه می نرسد


    غرقهٔ خون هزار کشتی هست

    که یکی بر کرانه می نرسد


    نسیه بر نام روزگار نویس

    ز آن که نقد از خزانه می نرسد


    میوه آن به که آفتاب پزد

    سایه پرورد خانه می نرسد


    پر بریده است مرغ خاقانی

    ز آن سوی آشیانه می نرسد


    شمع اقبال شه چنان افروخت

    که فلک بر زبانه می نرسد


    صولت جان ربای او بربود
    گوی دولت ز صولجان ملوک

    عدل او زهرهٔ ستم بشکافت

    بذل او نافهٔ کرم بشکافت


    ظلم را چون هدف جگر بدرید

    بخل را چون صدف شکم بشکافت


    قهرش از بهر قطع نسل عدو

    رحم مادر عدم بشکافت


    بختش انگشتری ودیعت داد

    ماهی از بهر آن شکم بشکافت


    آسمان نبوت ار مه را

    چون گریبان صبح دم بشکافت


    تیغ شه زهرهٔ زحل بدرید

    جگر آفتاب هم بشکافت


    تیغ او دست موسوی است از آنک

    نیل را چون سر قلم بشکافت


    ای چراغ یزیدیان که دلت

    چون علی خیبر ستم بشکافت


    تارک ذوالخمار بدعت را

    ذوالفقار تو لاجرم بشکافت


    بر شکافی دماغ خصم چنانک

    ناف سهراب روستم بشکافت


    جز به نام تو داغ بر ران نیست
    مرکب بخت زیر ران ملوک

    روضهٔ آتشین بلارک توست

    باد جودی شکاف ناوک توست


    تخت جمشید و تاج نوشروان

    آرزومند پای و تارک توست


    بخت تو کودک و عروس ظفر

    انتظار بلوغ کودک توست


    ملک الموت مال و عیسی حال

    بذل بسیار و حرص اندک توست


    مشتری چک نویس قدر تو بس

    که سعادت سجل آن چک توست


    با یتیمی چو مصطفی می‌ساز

    چه کنی جبرئیل اتابک توست


    در جهان مالک جهان سخن

    مادح حضرت مبارک توست


    شد عطارد به نطق صد یک او

    چون به خلق آفتاب صد یک توست


    گر بمانم ز آستان تو دور
    عار دارم ز آستان ملوک

    چون تو گردون سریر نتوان یافت

    چون من اختر ضمیر نتوان یافت


    آفتابی و جز به درگاهت

    اختران را مسیر نتوان یافت


    جز به صدرت عیار دانش را

    ناقدان بصیر نتوان یافت


    گفتی از رسم سی هزار درم

    کم ز سی نیزه‌گیر نتوان یافت


    لیک از صد هزار نیزه و تیر

    این قلم را نظیر نتوان یافت


    سخن این است ناگزیر جهان

    عوض ناگزیر نتوان یافت


    تا چو تیغم به زر نیارائی

    خاطرم را چو تیر نتوان یافت


    چشمهٔ خاطر است سنگ انبار

    آب از او خیر خیر نتوان یافت


    بلبلی را که سینه بخراشی

    از دم او صفیر نتوان یافت


    قلمی را که موی در سر ماند

    کار ساز دبیر نتوان یافت


    خانهٔ پیرزن که طوفان برد

    در تنورش فطیر نتوان یافت


    پدرت دیده‌ای که چون می‌داشت
    ساحری را که شد زبان ملوک

    در کمال تو چشم بد مرساد

    نرسد در تو چشم و خود مرساد


    بر رکاب فلک جنیبت تو

    آفتی کز فلک رسد، مرساد


    دختر بخت را جز از در تو

    بر فلک بانگ نامزد مرساد


    آن که عمرت هزار سال نخواست

    روزش از یک به ده، به صد مرساد


    بر امید کلاه دولت تو

    حاسدان را قبا نمد مرساد


    دشمنت را که جانش معدوم است

    حال بد جز به کالبد مرساد


    ز ابلق چار کامهٔ شب و روز

    ران یک رانت را لگد مرساد


    جیفهٔ دشمنان جافی تو

    از زبانی به دام و دد مرساد


    صدر عالیت کعبهٔ خرد است

    رخنه در کعبهٔ خرد مرساد


    این دعا ورد جان خاقانی است

    کای ملک ز آسمانت بد مرساد


    صولتت باد سایه دار ظفر
    دولتت باد دایگان ملوک

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #743
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جو به جو راز جهان بنمود صبح

    مشک جو جو از دهان بنمود صبح

    صبح گوئی زلف شب را عاشق است

    کز دم عاشق نشان بنمود صبح


    در وداع شب همانا خون گریست

    روی خون آلود از آن بنمود صبح


    جام فرعونی خبر ده تا کجاست

    کاتش موسی عیان بنمود صبح


    مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند

    چون عمود زرفشان بنمود صبح


    قفل رومی برگرفت از درج روز

    چون کلید هندوان بنمود صبح


    بر سماع کوس و بر رقص خروس

    خرقه بازی در نهان بنمود صبح


    نافهٔ شب را چو زد سیمین کلید

    مشک تر در پرنیان بنمود صبح


    بر محک شب سپیدی شد پدید

    چون عیار آسمان بنمود صبح


    تا برآرد یوسفی از چاه شب

    دلو سیمین ریسمان بنمود صبح


    در کمین شرق زال زر هنوز

    پر عنقا دیدبان بنمود صبح


    حلقه دیدستی به پشت آینه

    حلقهٔ مه همچنان بنمود صبح


    گوئی اندر بر حمایل چرخ را

    خنجر شاه اخستان بنمود صبح


    سام کیخسرو مکان در شرق و غرب
    خضر اسکندر نشان در شرق و غرب

    صبح خیزان وام جان درخواستند

    داد عمری ز آسمان درخواستند


    پیش کان قرا شود سبوح خوان

    در صبوح عیش جان در خواستند


    در مناجاتی که سرمستان کنند

    جرم آن سبوح خوان در خواستند


    نازنینانی که دیر آگه شدند

    زود جام زرفشان درخواستند


    چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد

    روز را رطل گران درخواستند


    گر قدح‌های صبوحی شد ز دست

    هم به رطلی عذر آن درخواستند


    چون نهنگان از پی دریا کشی

    ساغر کشتی نشان درخواستند


    کوه زهره عاشقانند این چنین

    کآتشین دریا چنان درخواستند


    از زکات جرعهٔ دریاکشان

    مفلسان گنج روان درخواستند


    جور خواران را جهان انصاف داد

    کز خود انصاف جهان درخواستند


    ساقیان نیز از پی یک بوس خشک

    با زر تر نقد جان درخواستند


    چون کناری را بها گفتیم چند

    صد بهای کاویان درخواستند


    چرخ و انجم بر طراز روز نو

    کنیت شاه اخستان درخواستند


    بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
    مالک الملک جهان در شرق و غرب

    پند آن پیر مغان یاد آورید

    بانگ مرغ زند خوان یاد آورید


    دجله دجله تا خط بغداد جام

    می دهید و از کیان یاد آورد


    خفتگان را در صبوح آگه کنید

    پیل را هندوستان یاد آورید


    دانهٔ مرغ بهشتی در دهید

    مرغ جان را ز آشیان یاد آورید


    بر شما بادا که خون رز خورید

    خاکیان را در میان یاد آورید


    خوان نهید و خوانچهٔ مستان کنید

    بی‌خودان را زیر خوان یادآورید


    چون ز جرعه خاک را رنگی دهید

    هم به بوئی ز آسمان یاد آورید


    خاص را در آستین جا کرده‌اید

    عام را بر آستان یاد آورید


    کعبتین را گر سه شش خواهید نقش

    نام رندان بر زبان یادآورید


    دوستان تشنه لب را زیر خاک

    از نسیم جرعه دان یاد آورید


    در شبستان چون زمانی خوش بوید

    از شبیخون زمان یادآورید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #744
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روز شادی را شب غم درقفاست

    چون در این باشید از آن یاد آورید


    جام زر افشان به خاقانی دهید

    خاطرش را درفشان یاد آورید


    راویان را بر زبان تهنیت

    مدحت شاه اخستان یاد آورید


    کسری اسلام، خاقان کبیر
    خسرو سلطان نشان در شرق و غرب

    راز مستان از میان بیرون فتاد

    الصبوح آواز آن بیرون فتاد


    ساقی از قیفال خم می‌راند خون

    طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد


    زاهد کوه آستینی برفشاند

    ز او کلید خمستان بیرون فتاد


    صوفی قرا کبودی چاک زد

    ساغریش از بادبان بیرون فتاد


    باد، دستار مذن در ربود

    کعبتینی از میان بیرون فتاد


    سبحه در کف می‌گذشتم بامداد

    بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد


    مصحفی در بر حمایل داشتم

    می فروشی از دکان بیرون فتاد


    بند زر از مصحفم در وجه می

    بستد و راز نهان بیرون فتاد


    پشت خم در خم شدم وز درد خام

    خوردم و هوش از روان بیرون فتاد


    یک نشان از درد بر دراعه ماند

    دوستی دید و نشان بیرون فتاد


    دشمنان بیرون ندادند این حدیث

    این حدیث از دوستان بیرون فتاد


    جور می‌کش همچنین خاقانیا

    خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد


    کشتی بهروزی از دریای غیب

    بر در شاه اخستان بیرون فتاد


    چار ملت را سوم جمشید دان
    بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب

    کوس را دیدی فغان برخاسته

    بانگ مرغان بین چنان برخاسته


    اختران آبله مانند را

    از رخ گردون نشان برخاسته


    شب چو جعد زنگیان کوته شده

    وز عذار آسمان برخاسته


    روز چون رخسار ترکان از کمال

    خال نقصان از میان برخاسته


    مجلس از جام و تنوره گرم و خوش

    باد و آتش زاین و آن برخاسته


    آتش از انگشت بین سر بر زده

    روم از هندوستان برخاسته


    نغمهٔ مطرب شده چون نفخ صور

    تا قیامت در جهان برخاسته


    می چو عیسی و ز رومی ارغنون

    غنهٔ انجیل‌خوان برخاسته


    گوش بربط تا به چوب انباشته

    ناله‌ش از راه زبان برخاسته


    نای بی‌گوش و زبان بسته گلو

    از ره چشمش فغان برخاسته


    چنگ بین چون ناقهٔ لیلی وز او

    بانگ مجنون هر زمان برخاسته


    بهر دستینه رباب از جام و می

    زر و بسد رایگان برخاسته


    لحن زهره بر دف سیمین ماه

    بر در شاه اخستان برخاسته


    رایت و چتر جلال الدین سزد
    صبح و شام آسمان در شرق و غرب

    آن نه زلف است آنچنان آویخته

    سلسله است از آسمان آویخته


    سلسله گر بهر عدل آویختند

    بهر ظلم است او چنان آویخته


    حلقهٔ گوشت چو عیاران به حلق

    زیر زلفت بین نهان آویخته


    در سر زلف گنه کارت نگر

    بی‌گناهان را روان آویخته


    تا سرینت با میان درساخته است

    کوهی از مویی روان آویخته


    دل که با بار غمت پیوست، هست

    مویی از کوه گران آویخته


    هر زمان یاسج زنان صیاد وار

    آئی از بازو کمان آویخته


    آهوی چشمت بدان زنجیر زلف

    جان شیران جهان آویخته


    عنبرین دستارچه گرد رخت

    طوق غبغب در میان آویخته


    فتنه در فتراک تو بسته عنان

    داد خواهان در عنان آویخته


    ای به موئی آسمان را از جفا

    بر سر من هر زمان آویخته


    در تو آویزم چو مویی کز غمت

    شد به مویی کار جان آویخته


    جور بس کن خاصه چون کسری به عدل

    شاه زنجیر امان آویخته


    برق تیغش دیدبان در ملک و دین
    ابر جودش میزبان در شرق و غرب

    نامرادی را به جان در بسته‌ام

    خدمت غم را میان در بسته‌ام


    عالمی پر تیر باران جفاست

    بر حقم گر چشم جان در بسته‌ام


    آمدم تسلیم در هرچه آیدم

    دیدهٔ امید از آن در بسته‌ام


    سر به تیغ دشمنان در داده‌ام

    در به روی دوستان در بسته‌ام


    روز هم‌جنسان فرو شد لاجرم

    روزن دل ز آسمان در بسته‌ام


    سایهٔ خود هم نبینم تا زیم

    آن چنان چشم از جهان در بسته‌ام


    تا دم من گوش من هم نشنود

    سوی لب راه فغان در بسته‌ام


    تا نیاید غور این غم‌ها پدید

    گریه را راه نهان در بسته‌ام


    هرچه خواهد چرخ گو می‌کن ز جور

    کز مکن گفتن زبان در بسته‌ام


    راز مرغان را سلیمانی نماند

    پیش دیوان ز آن دهان در بسته‌ام


    بر زبانم مهر مردان کرده‌اند

    همچو طفلان گفت از آن در بسته‌ام


    خاک در لب کرد خاقانی و گفت

    در فروشی را دکان در بسته‌ام


    همت از کار جهان برداشته

    دل به شاه شه‌نشان دربسته‌ام


    کمترین اقطاع سگبانان اوست
    قندهار و قیروان در شرق و غرب

    گر جهان شاه جهان می‌خواندش

    آسمان هم آسمان می‌خواندش


    مفخر اول بشر خوانش که دهر

    مهدی آخر زمان می‌خواندش


    ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است

    آدم مهدی مکان می‌خواندش


    ور صدائی آید از طاق فلک

    هم فلک کیوان نشان می‌خواندش


    آهن تیغش دل اعدا بخورد

    مردم، آهن خای از آن می‌خواندش


    دیده‌ای دندان که خاید استخوان

    کادمی هم استخوان می‌خواندش


    خطبهٔ مدحش چو برخواند آفتاب

    مشتری حرز امان می‌خواندش


    سکهٔ قدرش چو بنوشت آسمان

    ماه لوح غیب دان می‌خواندش


    تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی

    ملک محراب کیان می‌خواندش


    نصرت نو زاده تا با تیغ اوست

    چرخ طفل لوح‌خوان می‌خواندش


    ابجد تایید بین کز لوح ملک

    طفل نصرت چون روان می‌خواندش


    رنگ جبریل است تیغش را که عقل

    وحی پیروزی رسان می‌خواندش


    خصم شه تا عدهٔ‌دار آرزوست

    عاقل آبستن نشان می‌خواندش


    در شب و روزش دو خادم روز و شب
    جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب

    دست و شمشیرش چنان بینی به هم

    کآفتاب و آسمان بینی به هم


    شاه ملت پاسبان را بر فلک

    هفت سلطان پاسبان بینی به هم


    از نهیبش در چهار ارکان خصم

    چار طوفان هر زمان بینی به هم


    آب خضر و نار موسی یافت شاه

    عزم و حزمش زین و آن بینی به هم


    شه سکندر قدر و اندر موکبش

    خضر و موسی همعنان بینی به هم


    حکم عزرائیل و برهان مسیح

    در کف و تیغش عیان بینی به هم


    دوست و دشمن را رضا و خشم او

    عمر بخش و جان ستان بینی به هم


    چون دو نفخ صور در خشم و رضاش

    زهر و پازهر روان بینی به هم


    خنجر سبزش چو سرخ آید به خون

    حصرم و می را نشان بینی به هم


    تا نه بس دیر از کمال عدل شاه

    مصر و ری در شابران بینی به هم


    از نسیم عدل او هر پنج وقت

    چار ملت را امان بینی به هم


    بر دعای دولتش در شش جهت

    هفت مردان یک زبان بینی به هم


    در ریاض عشرتش در هفت روز

    هشت جنت نقل‌دان بینی به هم


    کنیتش چون بشمری هر هشت حرف

    نه فلک را حرز جان بینی به هم


    خاص بهر لشکرش برساخت چرخ
    ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب

    رمحش از طوفان نشان خواهد نمود

    معجز نوح از سنان خواهد نمود


    تیغ هندیش از مخالف سوختن

    در خزر هندوستان خواهد نمود


    بر ثبات دولت او تا ابد

    جنبش عدلش نشان خواهد نمود


    صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد

    تیغ چون خور خون‌فشان خواهد نمود


    سرخی شام آگهی داده است از آنک

    روز خوشی در جهان خواهد نمود


    شبروی کرده کلنگ آسا به روز

    همچو شاهین کامران خواهد نمود


    حلق خصمت در تثاوب جان دهد

    کو تمطی بر کمان خواهد نمود


    چون کمان و تیر شد نون والقلم

    نشرهٔ فتح این و آن خواهد نمود


    جوشن ناخن تنش بدخواه را

    تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود


    شاه موسی کف چو خنجر برکشد

    زیر ران طوری روان خواهد نمود


    خصم فرعونی نسب هم‌چون زنان

    دو کدان در زیر ران خواهد نمود


    پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی

    کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود


    سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب

    کآتش مرگش عیان خواهد نمود


    زله‌خوار تیغ و مور خوان اوست
    وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب

    زیرکان کاسرار جان دانسته‌اند

    علم جزوی ز آسمان دانسته‌اند


    از رصدها سیزده سال دگر

    خسف بادی در جهان دانسته‌اند


    قرن‌ها را حکم پیشی کرده‌اند

    تا قران‌ها در میان دانسته‌اند


    در سر میزان ز جمع اختران

    بیست و یک نوع از قران دانسته‌اند


    نابریده برج خاکی را تمام

    برج بادیشان مکان دانسته‌اند


    گرچه هفت اختر به یک جا دیده‌اند

    جای کیوان بر کران دانسته‌اند


    من یقین دانم که ضد آن بود

    کاین حکیمان از گمان دانسته‌اند


    حکمشان باطل‌تر است از علمشان

    کاختران را کامران دانسته‌اند


    هفت هارون بر در سلطان غیب

    از چه‌سان فرمان روان دانسته‌اند


    هفت بیدق عاجز شاه قدر

    از چه‌شان لجلاج سان دانسته‌اند


    عارفان اجرام را در راه امر

    هفت پیک رایگان دانسته‌اند


    کار پیکان نامه بردن دان و بس

    پیک را کی نامه‌خوان دانسته‌اند


    دفع این طوفان بادی را سبب

    دولت شاه اخستان دانسته‌اند


    خاک درگاهش به عرض مصحف است
    جای سوگند کیان در شرق و غرب

    شاه مغرب کامران ملک باد

    آفتاب خاندان ملک باد


    پیش او هر تاجداری همچو تاج

    پشت خم بر آستان ملک باد


    از پی طغرای منشور ظفر

    تیر حکمش بر کمان ملک باد


    خطی او همچو خط استوا

    ناگزیر آسمان ملک باد


    ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش

    زاد سرو بوستان ملک باد


    تا به جان بینند جنبش سایه را

    سایهٔ بالاش جان ملک باد


    بهر تعویذ سلاطین از ثناش

    اسم اعظم در زبان ملک باد


    کام بختش چون دعای مادران

    در اجابت هم‌عنان ملک باد


    از سر تیغش چو داغ تازیان

    ران شیران را نشان ملک باد


    بر زبان ملک چون نامش رود

    آب حیوان در دهان ملک باد


    از شعاع طلعتش در جام می

    نجم سعدین در قران ملک باد


    بس بقائم ریخت با عدلش جهان

    کو چو قائم در جهان ملک باد


    فضل یزدان در ضمان عمر اوست

    عمر او هم در ضمان ملک باد


    بخت بادش پاسبان و اسلام را
    باس عدل پاسبان در شرق و غرب

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #745
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو

    بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو


    خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن

    هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو


    تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری

    نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو


    اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد

    تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو


    اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید

    چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو


    گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن

    ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو


    تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد

    به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو


    چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی

    چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب‌تر آن شو


    تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را

    گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو


    تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو

    ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو


    وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی

    امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو


    رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم
    جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم

    به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن

    چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن


    به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را

    به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن


    هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد

    که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن


    به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی

    به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن


    دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن

    بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن


    طریق عاشقی چبود؟ به دست بی‌خودی خود را

    به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن


    گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن

    گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن


    جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن

    نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن


    هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را

    ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن


    ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله

    چو راهی در میان داری که می‌باید تو را رفتن


    اگر نه دشمن خویشی چه می‌باید همه خود را

    درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتن


    در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی

    که ره پر لشکر جادوست نتوان بی‌عصا رفتن


    به ترک نفس‌گوی از خاصهٔ عشقی که زشت آید

    رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن


    مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم
    قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم

    اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک

    شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک


    نخست از عاشقی خود را به راه بی‌خودی گم کن

    که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک


    به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او

    اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک


    سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او

    سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک


    تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن

    که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک


    چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی

    مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک


    تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو

    خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک


    برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد

    وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک


    بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد

    تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک


    ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر

    که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک


    به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد

    به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک


    حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش
    سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش

    شهنشاهی که درع شرع هم‌بالای او آمد

    قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد


    ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش

    ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد


    ملایک باروار و در لوای عصمت او شد

    خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد


    به دست لااله افکند شادروان الا الله

    که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد


    تبارک خطبهٔ او کرد و سبحان نوبت او زد

    لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد


    کبوتر پردهٔ او داشت، سایه خیمهٔ او شد

    زبان کشتهٔ پر زهر هم گویای او آمد


    قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن

    قدم پیمانهٔ نطق جهان پیمای او آمد


    شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد

    جهان چون ذره‌ای در دیدهٔ بینای او آمد


    مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان

    که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد


    کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را

    ز بعد چار تن در چار بالش‌های او آمد


    سراندازی که تا بود از برای گردن ملت

    نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد


    امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن
    که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان

    ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش

    به یک ذره نمی‌سنجد سپهر و هفت اجرامش


    بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری

    که نفس زندهٔ پخته است زیر ژندهٔ خامش


    به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهٔ شهوت

    برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش


    بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید

    که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش


    اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهٔ جاهش

    هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش


    که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه

    که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش


    گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وی

    چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش


    من اندر طالعش دیدم سعادت‌ها و می‌دانم

    که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش


    چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد

    جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش


    دریغا گنجهٔ خرم که اکنون جای ماتم شد

    که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش


    اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود

    گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش


    نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید
    کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش

    زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند

    نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند


    مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید

    مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید


    روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر

    میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید


    کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او

    قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید


    بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر

    چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید


    حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم

    که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید


    حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش

    چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید


    عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من

    مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید


    من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری

    عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید


    چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست

    اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید


    اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد

    ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید


    به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو

    اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید


    سخن پیرایهٔ کهنه است و طبع من مطرا گر

    مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #746
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را

    گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را


    یا نخل بندی کرد شب، زان خوشهٔ پروین رطب

    کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را


    گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران

    بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را


    یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد

    کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را


    کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریا نشان

    کز عکس آن گوهر فشان بینی صدف سان صبح را


    دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم

    کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را


    مرد از دو رنگی طاق به، این رنگ‌ها بر طاق نه

    هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را


    با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان

    کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را


    بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی

    گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را


    بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور

    وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح را


    کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی

    چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را


    از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین

    گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را


    فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان
    عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان

    نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت

    خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت


    ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب

    از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت


    در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن

    همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت


    چون رطل‌ها رانی گران خیل نشاط از هر کران

    همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت


    دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب

    یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت


    هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو

    یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت


    چون جرعه‌ها رانی گران باری بهش باش آن زمان

    کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت


    آن نازنینان زیر خاک افکندهٔ چرخ‌اند پاک

    ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت


    گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی

    ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت


    چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه

    چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت


    تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس

    می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت


    بگذار زهد بی‌نمک، هل تا فرود آید فلک

    هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت


    بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
    بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت

    مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او

    در صفه‌ها بستان نگر، صف‌های مرغان بین در او


    کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان

    مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او


    گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره

    در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او


    ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان

    کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او


    چون شد هوا سنجاب‌گون، گیتی فنک دارد کنون

    در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او


    شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس

    چون ذروهٔ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او


    خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی

    مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او


    چون نیش چوبین را کنون رگ‌های زرین شد زبون

    خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او


    بربط، تنی بی‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر

    هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او


    نالان رباب از بس‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن

    چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او


    چنگ است عریان وش سرش صدرهٔ بریشم در برش

    بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او


    نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش

    نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او


    دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه

    هم‌چون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او


    کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر
    اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر

    شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن

    با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن


    ای عاشق جان بر میان، با دوست نه جان در میان

    نقش زر سودائیان از مهر سلطان تازه کن


    ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاط انگیز بین

    بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن


    ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز

    بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن


    در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم

    برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن


    می‌ساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان

    از گاو سیمین هر زمان خون ریز و قربان تازه کن


    خوش عطسهٔ روز است می، ریحان نوروز است می

    در شب افروز است می، زان در شبستان تازه کن


    این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون

    ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کن


    از صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن

    بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن


    خاقانیا سگ‌جان شدی، کانده کش جانان شدی

    در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن


    عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود

    آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن


    چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده

    بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن


    بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش
    روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش

    تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده‌ام

    از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده‌ام


    سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم

    رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده‌ام


    بغداد جان‌ها روی او، طرار دل‌ها موی او

    دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیده‌ام


    باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون

    در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیده‌ام


    دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم

    نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده‌ام


    آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب

    دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده‌ام


    افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش

    زان نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده‌ام


    زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده

    زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده‌ام


    جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش

    دل چون دهانش پسته‌وش خونین و خندان دیده‌ام


    او سرگران با گردنان من در پیش بر سر زنان

    دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان دیده‌ام


    تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او

    جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیده‌ام


    زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران

    بر عارضش بازی‌کنان افتان و خیزان دیده‌ام


    دجله ز تف آه خود کردم تیمم‌گاه خود

    بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیده‌ام


    خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان

    کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیده‌ام


    چون عزم داری راه را چون دل دهی دل‌خواه را

    فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیده‌ام


    فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش
    اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش

    نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم

    آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم


    خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم

    بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم


    یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم

    این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم


    شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم

    پروانهٔ آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم


    بس نقب کافکندم نهان بر حقهٔ لعل بتان

    صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم


    ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون

    تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم


    هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن

    بهر چه هستم بی‌نشان، گر وصل جانان نیستم


    گر کس بود سگ‌جان منم این چرخ سگ‌دل دشمنم

    تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم


    جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان

    گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم


    مانم به خاک کم بها، لب تشنهٔ آب وفا

    کز جرعهٔ هیچ آشنا آلوده دامان نیستم


    برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو

    روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم


    سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر

    تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم


    هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود

    من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم


    آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم

    مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم


    نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم

    نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم


    گر کعبه می‌دانی نیم ور دیر می‌خوانی نیم

    مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم


    یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم
    خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم

    گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش

    طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش


    ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش

    بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش


    نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر

    زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش


    خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش

    زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش


    لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان

    چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بینمش


    چون کاسهٔ یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان

    کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش


    نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش

    مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش


    اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران

    باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش


    چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین

    ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش


    از بس که لب‌های سران بوسد سم اسبش عیان

    چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش


    انجم بریزند از حسد جان‌ها گریزند از جسد

    کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش


    آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته

    با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش


    جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش

    روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش


    خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او

    هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش


    گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان می‌رود
    در موکب روح‌الامین دیوی پری‌سان می‌رود

    امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد

    خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد


    خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب

    آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد


    اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان

    پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد


    بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش

    شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد


    جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او

    گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد


    در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان

    هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد


    خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر

    آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد


    شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر

    ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد


    ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند

    کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد


    خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر

    هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد


    فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را

    چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد


    آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند

    نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد


    چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه

    کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد


    دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد
    راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد

    شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم

    انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم


    گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر

    کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم


    دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو

    ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم


    بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف

    صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم


    نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش

    چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم


    جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری

    جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم


    شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش

    چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم


    شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود

    چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم


    عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر

    بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم


    از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف

    بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم


    نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش

    حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم


    پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو

    گیرد ز دولت فال نو صد سال ازین‌سان باد هم


    بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار

    اجرام علوی پیش‌کار، ایزد نگهبان باد هم


    مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #747
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    الطرب ای خاصگان خاصه به هنگام صبح

    کاینک بوی بهشت می‌دمد از کام صبح


    باغ شما روی دوست، صحن فلک روی باغ

    صبح شما جام می، حلقهٔ مه جام صبح


    رنگ خم عیسی است بادهٔ گلرنگ جام

    اشک تر مریم است ژالهٔ درفام صبح


    قد چو قدح خم دهید پس همه در خم جهید

    پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح


    مرغ صراحی زند یک دم بر دام ما

    تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح


    کعبهٔ ما طرف خم زمزم ما درد خام

    مصحف ما خط جام سبحهٔ‌ما نام صبح


    مرغ بهنگام زد نعرهٔ هنگامه گیر

    کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح


    تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می

    کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح


    می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر

    باربدی‌وار کوس برزده گل‌بام صبح


    پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ

    در جل زرین کشید ابلق خوش‌گام صبح


    خسرو روی زمین سنجر عهد ارسلان
    مهدی آخر زمان داور عهد ارسلان

    شاه فلک بین به صبح پرده بر انداخته

    پیر خردبین به می خرقه در انداخته


    کم زن کوی مغان برده به می ره به ده

    رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته


    عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک

    مشتی خاک قمار در قمر انداخته


    ساقی می توبه را برده پس کوه قاف

    بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته


    بر لب باریک جام عاشق لب دوخته

    بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته


    خط و لب ساقیان عیسی زنار دار

    بر خط زنار جام جم کمر انداخته


    عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر

    داس سر سنبله در بصر انداخته


    خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ

    بر در سلطان عهد تاج زر انداخته


    مه حلی زهره را کرده به زر نثار

    در سم شب رنگ شاه سربه‌سر انداخته


    از سر تیغش که هست سبز چو پر مگس

    کرکس گردون ز هول شاه‌پر انداخته


    خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک
    رستم خورشید رخش مالک جان ملوک

    آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد

    سیم بناگوش او رونق کارم ببرد


    لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند

    زلف چلیپا خمش بر سر دارم ببرد


    در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم

    در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرد


    ناله‌کنان می‌روم سنگی در بر چو آب

    کب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد


    رفت قراری بر آنک دل به دو زلفش دهم

    دل به قراری که بود رفت و قرارم ببرد


    جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است

    این دل مسکین چو دید خر شد و بارم ببرد


    عشق برون آورد مهره ز دندان مار

    آمد و دندان‌کنان در دم مارم ببرد


    دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان

    خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد


    گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند

    آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد


    از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر

    خاک در شهریار آب نثارم ببرد


    پادشه بحر و بر خسرو اقلیم بخش
    شاه سخا ارسلان افسر و دیهیم بخش

    شقهٔ چارم فلک چتر سیاهش سزد

    وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد


    حید فاروق عدل جعفر فرقان پناه

    کز شرف او سماک رمح سیاهش سزد


    عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون

    آدم از الهام او عطسهٔ جاهش سزد


    اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم

    عالم ضحاک فعل بستهٔ چاهش سزد


    قبلهٔ بخت سفید تیغ کبودش بس است

    خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد


    پیش بر و یال او چیست پر و بال خصم

    کز پی کوری ظفر قائد راهش سزد


    بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک

    بر سر روح القدس پایهٔ گاهش سزد


    هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش

    پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد


    زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد

    کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد


    سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است
    کیت حق پروری در گهر طغرل است

    داور روی زمین خواندش اکنون فلک

    کز همه سلجوقیان داندش افزون ملک


    رویش طغرای سعد، رایش خضرای فتح

    اینت مبارک همای، آنت همایون فلک


    ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمین

    ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک


    جوف فلک تاکنون پر نشد از کاینات

    از هنر شهریار پر شد اکنون فلک


    وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش

    می‌زند از افتاب آقچه موزون فلک


    وز پی آن تا کند جامهٔ بختش سپید

    می‌کند از قرص ماه قرصهٔ صابون فلک


    رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را

    چون به کف شاه دید تیغ زحل‌گون فلک


    خامهٔ مصریش راست در دهن افیون مصر

    فتنه که خیزد از آن بردهد افیون فلک


    دید که در لشکرش قیصر هارون شده است

    زانگلهٔ زهره ساخت زنگل هارون فلک


    چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه

    ابلق پر خون زمین، ازرق پر خون فلک


    از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون

    شقهٔ اطلس زمین کسوت اکسون فلک


    فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند
    دولت دوشیزه را عقد فرو بسته‌اند

    هیبت او کوه را بند کمر درشکست

    صولت او چرخ را سقف قمر در شکست


    طالعش افکند دست در کمر آسمان

    چون زحلش طوق دید طرف کمر درشکست


    خسرو مهدی نیت آصف غوغای عدل

    بر در دجال ظلم آمد و در درشکست


    تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر

    خانهٔ اهریمنان زیر وزبر درشکست


    گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد

    ملک سبا جبرئیل هم به دو پر درشکست


    راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم

    زیر پل مکه شد پول به سر درشکست


    تا خفقان علم خندهٔ شمشیر دید

    درد عدو چون فواق گریه به بر درشکست


    بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر

    برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست


    صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم

    چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست


    شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت

    در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست


    همتش آورد پای بر سر هفت آسمان
    هیبتش افکند قفل بر در هفت آسمان

    چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست

    چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست


    ای ز فلک بیش بس وز تو فلک دیده آنک

    دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست


    عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود

    شهره‌تر از تیغ تو شهر ستان دیده نیست


    روز نشد کآفتاب تیغ تو را چون شفق

    از دل مریخ چرخ سرخ سنان دیده نیست


    گو ز تف تیغ تو زهرهٔ شیران نگر

    آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست


    دیدهٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک

    تازه‌تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست


    از سبکی مغز خصم گر هوسی می‌پزد

    هست ورا عذر از آنک گرز گران دیده نیست


    موکب بخت عدوت همچو سفینه است از آنک

    جز محل پاردم جای عنان دیده نیست


    شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان

    پیشتر از من جهان زین سخنان دیده نیست


    رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک

    صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست


    قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت
    چرخ و زمین چون سجل هر دو بهم درنوشت

    شهر گشایا، جهان بستهٔ کام تو باد

    بحر نوالا، فلک تشنهٔ جام تو باد


    خطبهٔ این دار ملک وقف بر القاب توست

    سکهٔ این دار ضرب تازه به نام تو باد


    ناصیهٔ حور عین پرچم شب‌رنگ توست

    شهپر روح الامین پر سهام تو باد


    بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست

    ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد


    تا دهی انصاف خلق روزی در هفته‌ای

    هفتهٔ دار السلام روز سلام تو باد


    ثانی اسکندری آینهٔ تو حسام

    صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد


    مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست

    ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد


    چرخ سفالی است سبز فتح تو ریحان او

    شمهٔ ریحان فتح بهر مشام تو باد


    خاطر خاقانی است مدح‌گر خاص تو

    یاور خاقان چین شفقت عام تو باد


    این سخنان در عراق هست ز من یادگار
    زانکه به عالم نماند به ز سخن یادگار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #748
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برقع زرنگار بندد صبح

    نقش رخسار یار بندد صبح


    از جنیبت فرو گشاید ساخت

    آینه بر عذار بندد صبح


    دم گرگ است یا دم آهو

    که همه مشک بار بندد صبح


    بدرد جیب آسمان و بر او

    گوی زر آشکار بندد صبح


    ببرد نقب در حصار فلک

    و آتش اندر حصار بندد صبح


    جویباری کند ز دامن چرخ

    چشمه در جویبار بندد صبح


    از برای یک اسبه شاه فلک

    بیرق شاهوار بندد صبح


    کتف کوه را ردا بافد

    که زر اندود تار بندد صبح


    بهر دریاکشان بزم صبوح

    کشتی زرنگار بندد صبح


    پردهٔ عاشقان درد و آنگه

    جرم بر روزگار بندد صبح


    بر گلو گاه مرغ رنگین تاج

    زیور ناله دار بندد صبح


    برگ ریز خزان کند انجم

    باز نقش بهار بندد صبح


    روز را بکر چون برون آید

    عقد بر شهریار بندد صبح


    خسرو اعظم آفتاب ملوک
    ظل حق مالک الرقاب ملوک

    مرغ خوش می‌زند نوای صبوح

    بشنو از مرغ هین صلای صبوح


    نورهان دو صبح یک نفس است

    آن نفس صرف کن برای صبوح


    راح ریحانی ار به دست آری

    تو و ریحان و راح و رای صبوح


    پی غولان روزگار مرو

    تو و بیغولهٔ سرای صبوح


    ساغری پیش از آفتاب بخواه

    از می آفتاب زای صبوح


    رطل پرتر بران که خواهد راند

    روز یک اسبه در قفای صبوح


    روز آن سوی کوه سرمست است

    از نفس‌های جان‌فزای صبوح


    چه عجب گر موافقت را کوه

    رقص درگیرد از قوای صبوح


    زهد بس کن رکاب باده بگیر

    که نگیرد صلاح جای صبوح


    یک رکابی مپای بر سر زهد

    چون شود دل عنان گرای صبوح


    روز اگر رهزن صبوح شود

    چاشت تا شام کن قضای سبوح


    دیدهٔ روز را چو روی شفق

    لعل گردان به جرعه‌های صبوح


    خوانچه کن باده کش چو خاقانی

    یاد شه گیر در صفای صبوح


    شاه ایرانیان جلال الدین
    سر سامانیان جلال الدین

    عاشقان جان فشان کنند همه

    شاهدان کار جان کنند همه


    در قماری که با ملامتیان

    داو عشرت روان کنند همه


    جرعه ریزند بر سلامتیان

    که صبوح از نهان کنند همه


    ور کسی توبه بر زبان راند

    خاکش اندر دهان کنند همه


    بر سر تخت نرد چون طفلان

    لعبت از استخوان کنند همه


    کعبتین بر مثال پروین است

    که بر او شش نشان کنند همه


    وآنچه در بزمگه حریفانند

    رخ ز می گلستان کنند همه


    بدرند از سماع دخمهٔ چرخ

    سخره بردخمه‌بان کنند همه


    مطربان از زبان بربط گنگ

    زخمه را ترجمان کنند همه


    چنگ را با همه برهنه سری

    پای گیسو کشان کنند همه


    چون به کف برنهند ساغر می

    ز انس صید روان کنند همه


    در بر دف هر آنچه حیوانند

    یاد شاه اخستان کنند همه


    پشت ملت خدایگان امم
    روی دولت نگاهبان عجم

    خاصگان جهد آن کنید امروز

    کب عشرت روان کنید امروز


    تا به شب هم صبوح نوروز است

    روز در کار آن کنید امروز


    انسیان را هم از مصحف انس

    روضهٔ انس و جان کنید امروز


    ز آن گلی کز حجر، نه از شجر است

    حجره چون گلستان کنید امروز


    هست روی هوا کبوترفام

    ز آتش ارزن فشان کنید امروز


    زآتشی کآفتاب ذرهٔ اوست

    آسمان را نهان کنید امروز


    وز میی کآسمان پیالهٔ اوست

    آفتابی عیان کنید امروز


    بید را چون زکال کرد آتش

    باده راوق بدان کنید امروز


    از پی آن تذرو زرین پر

    آهنین آشیان کنید امروز


    بهر مریخ آفتاب علم

    حصن بام آسمان کنید امروز


    رومیان چون عرب فرو گیرند

    قبله از رویمان کنید امروز


    ران خورشید را بدان آتش

    داغ شاه جهان کنید امروز


    بازوی زهره را به نیل فلک

    بوالمظفر نشان کنید امروز


    بحر جود اخستان گوهر بخش
    شاه گیتی‌ستان کشور بخش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #749
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    داد عمر از زمانه بستانیم

    جام به وام از چمانه بستانیم


    ساقیا اسب چار گامه بران

    تا رکاب سه‌گانه بستانیم


    اسب درتاز تا جهان طرب

    به سر تازیانه بستانیم


    نسیه داریم بر خزانهٔ عیش

    همه نقد از خزانه بستانیم


    ساتگینی دهیم و جور خوریم

    دورها در میانه بستانیم


    یک دو دم بر سه قول کاسه‌گری

    چار کاس مغانه بستانیم


    عقل اگر در میانه کشته شود

    دیت از باده‌خانه بستانیم


    به سفالی ز خانهٔ خمار

    آتشی بی‌زبانه بستانیم


    لب ساقی چو نوش نوش کند

    نقل از آن ناردانه بستانیم


    با جراحت بساز خاقانی

    تا قصاص از زمانه بستانیم


    زین سیه کاسه دست کفچه کنیم

    طعمهٔ بی‌بهانه بستانیم


    در شکر ریز نوعروس بقا

    بهر خسرو نشانه بستانیم


    ملک الملک کشور پنجم
    قامع اوج اختر پنجم

    ناامیدان غصه‌خور ماییم

    عبرت کار یکدگر ماییم


    ماهی‌آسا میان دام بلا

    همه سرگوش و بی‌خبر ماییم


    کعبتین‌وار پیش نقش قضا

    همه تن چشم و بی‌بصر ماییم


    زین دو تا کعبتین و سی مهره

    گرو رقعهٔ قدر ماییم


    دستخون است و هفده خصل حریف

    وه که در ششدر خطر ماییم


    غرق طوفان وحشتیم ایراک

    نوح ایام را پسر ماییم


    باد نسبت به ما کند زیراک

    هیچ بن هیچ را پدر ماییم


    کم ز هیچ‌اند جمله هیچ کسان

    وز همه کم‌عیارتر ماییم


    جرعه چینان مجلس همه‌ایم

    چه عجب خاک پی سپر ماییم


    دست غیری مبر که در همه شهر

    قلب کاران کیسه بر ماییم


    همچو آیینه از نفاق درون

    تازه روی و سیه جگر ماییم


    چند گوئی که کس به ده در نیست

    آنکه کس نیست مختصر ماییم


    هر زمان گویی از سگان که‌اید

    سگ خاقان تاجور ماییم


    شاه ایرانیان مظفر ازوست
    جاه سلجوقیان موفر ازوست

    عشقت آتش ز جان برانگیزد

    رستخیز از جهان برانگیزد


    باد سودات بگذرد بر دل

    زمهریر از روان برانگیزد


    خیل عشقت به جان فرود آید

    سیل خون از میان برانگیزد


    تا قیامت غلام آن عشقم

    که قیامت ز جان برانگیزد


    از برونم زبان فروبندد

    وز درونم فغان برانگیزد


    تب پنهانی غم تو مرا

    لرزه از استخوان برانگیزد


    ناله پیدا از آن کنم که غمت

    تب عشق از نهان برانگیزد


    هجر بر سر موکل است مرا

    از سرم گرد از آن برانگیزد


    شحنهٔ وصل کو که هجر تو را

    از سرم یک زمان برانگیزد


    آه خاقانی از تف عشقت

    آتش از آسمان برانگیزد


    چون حدیثی کند دل از دهنش

    باد آتش فشان برانگیزد


    فر شروان شهی ز راه زبان

    آب آتش نشان برانگیزد


    بی‌خلافی خلیفهٔ خرد اوست
    مستحق الخلافتین خود اوست

    آفتاب از وبال جست آخر

    یوسف از چاه و دلو رست آخر


    چاه را سر فرو گرفت الحق

    دلو را ریسمان گسست آخر


    چشمهٔ خور به حوض ماهی دان

    آمد و در فکند شست آخر


    چون سلیمان نبود ماهی‌گیر

    خاتم آورد باز دست آخر


    با وشاقان خاص گیسو دار

    شاه افلاک برنشست آخر


    بیست و یک خیلتاش سقلا بیش

    خیل دی ماه را شکست آخر


    خایهٔ زر پرید مرغ‌آسا

    از پی این کبود طست آخر


    چرخ را چون سمند نعل افکند

    تنگ بر نقره خنگ بست آخر


    روز پرواز کرد و بالا شد

    شب به کاهش فتاد پست آخر


    بر قراسنقر اوفتاد شکست

    وآقسنقر ز بیم جست آخر


    قدر گیتی بهار بفزاید

    پیش دارای دین پرست آخر


    درجی در رقم شود مرفوع

    چون دقایق رسد به شصت آخر


    از کیومرث کاولین ملک است
    هر نیائیش بر زمین ملک است

    عرشیان سایهٔ حقش دانند

    اختران نور مطلقش دانند


    چون فریدون مظفرش گویند

    چون سکندر موفقش دانند


    خاطب او را به ملک هفت اقلیم

    گر کند خطبه بر حقش دانند


    ور گواهی به چار حد جهان

    بگذراند مصدقش دانند


    در کف بحر کف او گردون

    گر محیط است زورقش دانند


    چرخ اخضر چو در شود به شفق

    از خم تیغ ازرقش دانند


    دود آن آتش مجسم اوست

    اینکه چرخ مطبقش دانند


    چرخ را خود همین تفاخر بس

    کاخور خاص ابلقش دانند


    این جهان راز رای او حصنی است

    کنجهان حد خندقش دانند


    کوه را ز اژدهای بیرق او

    لرزهٔ برق بیرقش دانند


    دشمنش داغ کردهٔ زحل است

    از سعادت چه رونقش دانند


    هرکه جوش تنور طوفان دید

    نان در او بست احمقش دانند


    راوی من که مدح شه خواند

    صد جریر و فزردقش دانند


    بر بساطش به مدحت اندیشی
    عنصری را دهم سه شش پیشی

    شاه انجم غلام او زیبد

    سکهٔ دین به نام او زیبد


    تیغ هندیش صیقل کفر است

    لاجرم روم رام او زیبد


    با سکندر برابرش ننهم

    که سکندر غلام او زیبد


    کب حیوان کجا سکندر جست

    تشنهٔ فیض جام او زیبد


    آنچه نخاس ارز یوسف کرد

    ار ز گفتار خام او زیبد


    نسر طائر بیفکند شهپر

    که پرش بر سهام او زیبد


    ماه منجوق گوهر سلجوق

    در ظلال حسام او زیبد


    مدد پاس دودهٔ عباس

    سایهٔ احتشام او زیبد


    صورت عدل تنگ قافیه است

    که ردیف دوام او زیبد


    آسمان گرنه سرنگون خیزد

    درع بالای تام او زیبد


    فرخ آن شاه‌باز کز پی صید

    ساعد شه مقام او زیبد


    بخ بخ آن بختیی که کتف رسول

    جایگاه زمام او زیبد


    دولت تیز مرغ تیز پر است

    عدل شه پایدام او زیبد


    چنبر کوس او خم فلک است
    ساقی کاس او صف ملک است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #750
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گرنه دریاست گوهر تیغش

    موج خون چون زند سر تیغش


    کوه را چون سفینه بشکافد

    موج دریای اخضر تیغش


    زهره از حلق اژدهای فلک

    می برآید برابر تیغش


    ماهی چرخ بفگند دندان

    از نهنگ زبان‌ور تیغش


    گر ز نصرت نه حامله است چرا

    نقطه نقطه است پیکر تیغش


    بفسرد چون نمک ز چشمهٔ خور

    چشمهٔ خور ز آذر تیغش


    سنگ البرز را کند آهک

    آتش آب پرور تیش


    دورها بوده در زمین بهشت

    تیغ حیدر برادر تیغش


    این به هند اوفتاد و آن به عرب

    زان به هند است مفخر تیغش


    همچو آدم به هند عریان بود

    ماند پوشیده اختر تیغش


    برگ انجیر بر تنش بستند

    سبز از آن گشت منظر تیغش


    زحل آن را کشد که زخم زند

    سر مریخ گوهر تیغش


    گویی اندر کف زحل موشی است

    یا پلنگی است بر سر تیغش


    در حبش سنقر آورد عدلش
    در خزر پیل پرورد عدلش

    وصف خلقش به جان در آویزد

    دست جودش به کان در آویزد


    عدلش از آسمان ندارد عار

    سلسله ز آسمان در آویزد


    آسمان را به موئی از سر قهر

    بر سر دشمنان در آویزد


    دست ظلم جهان ببرد شاه

    وز گلوی جهان در آویزد


    بکشد شخص بخل را کرمش

    سرنگون ز آستان در آویزد


    چون شود بحر آتشین از تیغ

    با نهنگ دمان در آویزد


    خصم شاه ار کمان کشد حلقش

    به زه آن کمان در آویزد


    از کیان است چرخ سرپنجه

    که به شاه کیان در آویزد


    مرد شهباز گوشت‌خوار کجاست

    زاغ کز استخوان در آویزد


    رای باریک اوست قائد حلم

    که سماک از سنان در آویزد


    رای او چون میان معشوق است

    کوهی از موی از آن در آویزد


    شعر من معجزی است در مدحش

    که چو قرآن به جان در آویزد


    بر در کعبه شاید ار شعرم

    خادم کعبه‌بان در آویزد


    چون منی را مگو که مثل کم است
    مثل من خود هنوز در عدم است

    نقش بختش بر آسمان بستند

    عقد اقبالش اختران بستند


    خسروانش سزند غاشیه‌دار

    کمر حکم او از آن بستند


    سینه چون چنگ بر کتف بردند

    دیده چون نای بر میان بستند


    بخت را کوست بکر دولت زای

    عقد بر شاه کامران بستند


    بهر تهدید سگ‌دلان نفاق

    شیر چرخش بر آستان بستند


    چرخ را خود بر آستانش چو سگ

    بر درخت گل امان بستند


    سگ دیوانهٔ ضلالت را

    هم سگان درش دهان بستند


    آن کسان کاسمانش میخواندند

    نام قصاب بر شبان بستند


    کآسمان را به حکم هارونش

    ز اختران زنگل زوان بستند


    خسروان گرز گاوسارش را

    زیور چتر کاویان بستند


    اختران پیش گرز گاو سرش

    رخت بر گاو آسمان بستند


    سائلان را ز نعمت جودش

    در جگر سدهٔ گران بستند


    شاعران را ز رشک گفتهٔ من

    ضفدع اندر بن زبان بستند


    تخت شاه افسر سماک شده است
    سر خصمانش تخت خاک شده است

    از حقش ظل حق خطاب رساد

    ظل چترش به آفتاب رساد


    هر غلامیش را ز سلطانان

    پهلوان جهان خطاب رساد


    وحی نصرت ز آسمان ظفر

    به شه مصطفی رکاب رساد


    از ملایک به قدر لشکر مور

    نجدهٔ شاه کامیاب رساد


    دشمنانی که آب و جاهش راست

    نامهٔ عمرشان به آب رساد


    زین دو رنگین کبوتر شب و روز

    به عدو نامهٔ عذاب رساد


    شاه را سورهٔ فتوح رسید

    خصم را آیت عقاب رساد


    همه ساله به دستش از می و جام

    آفتاب هوا نقاب رساد


    ز آتش تیغ او به اهرمنان

    تف قارورهٔ شهاب رساد


    ز آسمان کان کبود کیمختی است

    تیغ برانش را قراب رساد


    هر کجا باد موکبش بگذشت

    همه نیلوفر از سراب رساد


    از پی امن حصن دولت او

    نقب ایام بر خراب رساد


    وز پی جان ربودن خصمش

    ملک الموت را شتاب رساد


    این دعا رفت و ساق عرش گرفت
    نه فلک ز اتفاق عرش گرفت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 75 از 78 نخستنخست ... 25657172737475767778 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/