صفحه 74 از 78 نخستنخست ... 2464707172737475767778 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 731 تا 740 , از مجموع 775

موضوع: دیوان اشعار خاقانی

  1. #731
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چشمم به گل است و مرغ دستان زن تو

    میلم به می است و رطل مرد افکن تو

    زین پس من و صحرای دل روشن تو

    من چون تو و تو چون من و من بی من تو

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #732
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گفتی که تو را شوم مدار اندیشه

    دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه

    کو صبر و چه دل کانکه دلش می‌گوئی

    یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #733
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صبح است شراب صبح پرتو در ده

    زو هر جو جوهری است، جو جو در ده

    گر پیر کهن کهن خورد، رو در ده

    خاقانی نو رسیده را نو در ده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #734
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خاقانی عمر گم شد، آوازش ده

    دل هم به شکست می‌رود، سازش ده

    جان را که تو راست از فلک عاریتی

    منت مپذیر، عاریت بازش ده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #735
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خاقانی را خون دل رز در ده

    دل سوخته را خام روان پز در ده

    آن آب دل افروز دل رز در ده

    صافی شده را درد زبان گز در ده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #736
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ای کرده ز نور رای تو دریوزه

    از قرص منیر رای تو هر روزه

    در زیر نگین جودت آورده فلک

    هرچه آمده زیر خاتم فیروزه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #737
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    جام ز می دو قله کن خاص برای صبح‌دم

    فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبح‌دم


    بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون

    کآتش و مشک زد به هم نافه‌گشای صبح‌دم


    جام چو دور آسمان درده و زمین فشان

    جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبح‌دم


    چرخ قرابهٔ تهی است پارهٔ خاک در میان

    پری آن قرابه ده جرعه برای صبح‌دم


    حلق و لب قنینه بین سرفه‌کنان و خنده زن

    خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبح‌دم


    ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند

    این همه بوی چون دهد می به هوای صبح‌دم


    صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان

    ماه نو و شفق نگر نور فزای صبح‌دم


    باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان

    هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبح‌دم


    صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل

    جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبح‌دم


    شمع که در عنان شب زردهٔ بش سیاه بود

    از لگد براق جم، مرد بقای صبح‌دم


    موکب صبح را فلک دید رکابدار شه

    داد حلی اختران نعل بهای صبح‌دم


    شاه معظم اخستان شهر گشای راستین
    داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین

    رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین

    زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین


    رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم

    باد برآبگون صدف غالیه‌سای تازه بین


    بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را

    چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین


    سوخته بید و باده‌بین رومی و هندویی بهم

    عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین


    نافهٔ چین کلید زد صبح و کلید عیش را

    بر در عده‌دار خم قفل گشای تازه بین


    ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد

    عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین


    شاهد روز کز هوا غالیه‌گون غلاله شد

    شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین


    نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی

    ز آن سوی خیمهٔ فلک خم زن و جای تازه بین


    زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس

    بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین


    لهجهٔ راوی مرا منطق طیر در زبان

    بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین


    قلعهٔ گلستان شه قلهٔ بوقبیس دان

    حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین


    رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر
    همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین

    بر ره قول کاسه‌گر نوای نو زند

    بر سر خوانچهٔ طرب مرغ صلای نو زند


    مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند

    جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند


    طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه‌ای

    ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند


    بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان

    خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند


    سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش

    قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند


    و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم

    لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند


    چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش

    چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند


    نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان

    زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند


    دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس

    نبض‌شناس بر رگش نیش عنای نو زند


    بربط اگر دم از هوا زد به زبان بی‌دهان

    نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند


    چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را

    ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند


    شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد
    بر پسر سبکتکین هند گشای راستین

    جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی

    ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی


    بر در درج خط قدح از افق تنوره بین

    عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی


    حجرهٔ آهنین نگر، حقهٔ آبگینه بین

    لعل در این و زر در آن، کیسه‌گشای زندگی


    جام پری در آهن است از همه طرفه‌تر ولی

    نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی


    دائرهٔ تنوره بین ریخته نقطه‌های زر

    کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی


    شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا

    باز سپید روز بین بسته قبای زندگی


    قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان

    عالم دردمند را کرده دوای زندگی


    سال نو است و قرص خور خوانچهٔ ماهی افکند

    وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی


    تابهٔ زر ندیده‌ای بر سر ماهی آمده

    چشمهٔ خور به حوت بین وقت صفای زندگی


    ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیل‌بان

    دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی


    روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم

    خاک ز جمرهٔ سوم کرده قضای زندگی


    شاه سکندر هدی، چشمهٔ خضر رای او
    بی‌ظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین

    ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو

    خانهٔ جان به چار حد وقف هوای روی تو


    رشتهٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم

    دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو


    تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد

    کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو


    گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم

    آینه کردم اشک را خاص برای روی تو


    از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس

    هر دو به مهر کرده‌ام بهر رضای روی تو


    قفل به سینه برزدم کوست خزینهٔ غمت

    قفل خزینه ساختم دست‌گشای روی تو


    غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا

    روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو


    چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب

    عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو


    هر که نظارهٔ تو شد دست بریده می‌شود

    یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو


    هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو

    بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو


    سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در

    چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو


    پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد
    از خلفای سلطنت تا خلفای راستین

    نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی

    خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی


    دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم

    کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی


    بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن

    وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی


    گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی

    کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی


    گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده

    تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی


    همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می‌کنم

    خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی


    گفتی اگرچه خسته‌ای غم مخور این سخن سزد

    خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی


    با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت

    گربهٔ شیردل نگر لقمه ربای چون تویی


    نوبهٔ خواجگی زنم بهر هوای تو مگر

    نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی


    بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد

    کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی


    از تو به بارگاه شه لاف دو کون می‌زنم

    کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی


    از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد
    معجزه را همین قدر هست گوای راستین

    اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان

    خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان


    چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد

    این همه جان چه می‌کند دور برای آسمان


    ای مه مگو کآسمان اهل برون نمی‌دهد

    اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان


    کوه کوه می‌رسد، چون نرسد دل به دل؟

    غصهٔ بی‌دلی نگر هم ز عنای آسمان


    با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم

    آه که قبلهٔ دگر نیست ورای آسمان


    محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب

    پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان


    باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی

    بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان


    بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا

    پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان


    گرچه به موئی آسمان داشته‌اند بر سرم

    موی به موی دیده‌ام تعبیه‌های آسمان


    زعم من است کآسمان سجدهٔ سگدلان کنم

    زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان


    بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب

    تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان


    جیب دریده می‌رود گرد قوارهٔ زمین

    بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان


    نیست فرود آسمان محرم هیچ ناله‌ای

    نالهٔ خاقانی از آن رفت ورای آسمان


    یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم

    یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان


    از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی
    کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین

    تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت

    خاتم دیوبند او بند گشای مملکت


    انس و پریش چون ملک زله‌ربای مائده

    دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت


    دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت

    مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت


    افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران

    خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت


    عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت

    اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت


    گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان

    گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت


    گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی

    گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت


    گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند

    اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت


    مار به ظلم اگر برد خایهٔ موش ناسزا

    جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت


    مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا

    بست بنات نعش را عقد برای مملکت


    بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان

    بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت


    بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم
    دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین

    چون شه پیل‌تن کشد تیغ برای معرکه

    غازی هند را نهد پیل به جای معرکه


    بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه

    خایهٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه


    تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن

    راست چو صور دردمند از سر نای معرکه


    اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا

    طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه


    بیشه ستان نیزه‌ها ایمن از آتش سنان

    شیردلان ز نیزه‌ها بیشه فزای معرکه


    قلزم تیغ‌ها زده موج به فتح باب کین

    زاده ز موج تیغ‌ها صاعقه زای معرکه


    تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن

    زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه


    مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر

    زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه


    تختهٔ خاک رزم را جذر اصم شده ظفر

    خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه


    رایت شه تذرو وش لیک عقاب حمله‌بر

    پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه


    رشتهٔ جان دشمنان مهرهٔ پشت گردنان

    چون به هم آورد کند عقد برای معرکه


    حلقهٔ تن عدوی او بر سر شه ره اجل
    شه چو سماک نیزه‌ور حلقه ربای راستین

    عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را

    کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را


    جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده

    بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را


    برده مهندس بقا ز آن سوی خطهٔ فلک

    خندق حصن ملک را حد سرای شاه را


    چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد

    روس والان نهند سر خدمت پای شاه را


    ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش

    تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را


    هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان

    صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را


    چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ

    باز و سگ‌اند نامزد صید و هوای شاه را


    مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند

    گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را


    دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم

    ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را


    چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من

    کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را


    دیدهٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود

    آه که نیست این نظر عین رضای شاه را


    دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند
    شاه سخنوران منم شاه ستای راستین

    باد مثال را حکم قضای ایزدی

    بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی


    هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده

    چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی


    رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان

    ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی


    باد دل جهانیان والهٔ نور طلعتش

    چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی


    قوت روان خسروان شمهٔ خاک درگهش

    چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی


    باد چو باد عیسوی گرد سم براق او

    ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی


    خامهٔ مار پیکرش باد رقیب گنج دین

    مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی


    کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را

    او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی


    چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش

    آینه‌های درع او فر و بهای ایزدی


    دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا

    نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی


    شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان
    باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #738
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر

    گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر


    گلبام زند کوست گلفام شود کاست

    کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر


    از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد

    آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر


    جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد

    مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر


    گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز

    از بانگ قنینه‌اش کن بیدار به صبح اندر


    زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد

    یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر


    در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی

    با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر


    چون ساقی می‌بنمود از آب قدح شمعی

    پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر


    آن شمع یهودی فش بس زرد و سیه‌دل شد

    اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر


    صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد

    پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر


    آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد

    چون سرفه‌کنان از خون بیمار به صبح اندر


    سرچشمهٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او

    ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر


    تا خوانچهٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه

    بی‌خوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر


    گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد

    تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر


    جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد

    سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر


    خاقان جهان داور سردار همه عالم
    نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم

    نور از افق جامت دیدار نمود آنک

    حور از تتق کاست رخسار نمود آنک


    شنگی کن و سنگی زن بر شیشهٔ عقل ایرا

    می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک


    آذین صبوحی را زد قبه حباب از می

    هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک


    چون قبه کند باده گویند رسد مهمان

    مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک


    کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل

    دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک


    بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر

    کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک


    از ریزش گاو زر شیر تن شادروان

    از مشک تر آهو انبار نمود آنک


    صبح است ترازویی کز بهر بهای می

    در کفه شباهنگش دینار نمود آنک


    گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا

    چشمش چو لب کبکان خون‌بار نمود آنک


    مست است خروس آری از جرعهٔ شب خیزان

    چون نعرهٔ کوس آید هشیار نمود آنک


    آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت

    وز حی علی کردن بیمار نمود آنک


    ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد

    حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک


    کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی

    وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک


    خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی

    کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک


    بوی می نوروزی در بزم شه شروان

    آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک


    جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت
    یک هندسهٔ رایش معمار همه عالم

    چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید

    ریحانی گلگون را بازار پدید آید


    رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده

    چون آبله گم گردد رخسار پدید آید


    بر صبح خره‌گوئی مصری است شناعت زن

    کش صاع زر یوسف دربار پدید آید


    مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی

    آهوی فلک را هم آثار پدید آید


    آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش

    کورا سروی سیمین هر بار پدید آید


    بر کرتهٔ صبح از مه چون جیب پدید آید

    آن زرد قواره هم ناچار پدید آید


    در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری

    زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید


    می را به سلام آید خورشید چو طاس زر

    گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید


    گر ز آن می شعری‌وش بر خار شعاع افتد

    دهن البلسان چون گل از خار پدید آید


    صد جان به میانجی نه یاری به میان آور

    کاقبال میان بندد چون یار پدید آید


    بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی

    ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید


    مس‌های زر اندودند ایشان تو مکن ترشی

    کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید


    جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان

    کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید


    صد عمر گران آید جان کندن عالم را

    تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید


    تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن

    کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید


    گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس

    خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید


    میزان حق و باطل رای ملک است ایرا

    زر دغل و خاص در نار پدید آید


    شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
    چون بندهٔ اقبالش احرار همه عالم

    می جام بلورین را دیدار همی پوشد

    خورشید مه نو را رخسار همی پوشد


    چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان

    گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد


    می چون زر و جام او را چون کفهٔ معیار است

    از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد


    از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را

    در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد


    بربط چو سخن‌چینی کز هشت زبان گوید

    لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد


    چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم

    رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد


    نایست سیه زاغی خوش نغمه‌تر از بلبل

    کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد


    نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه

    لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد


    دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ

    غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد


    سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش

    چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد


    از حجرهٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز

    در ****ٔ آهن شد، گلنار همی پوشد


    او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی

    رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد


    از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد

    گویی که عذار رز دیوار همی پوشد


    بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن

    چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد


    تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن

    کوه از قصب مصری دستار همی پوشد


    اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد

    زو هر درم ماهی دینار همی پوشد


    رایش که فلک سنجد در حکم جهان‌داری
    مانند محک آمد معیار همه عالم

    دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد

    زری که خلاص آمد از نار نیندیشد


    دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد

    آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد


    عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر

    کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند


    دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا

    مزدور سلیمان است از کار نیندیشد


    گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش

    کو بختی سرمست است از بار نیندیشد


    عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه

    دل گور غریبان است از خار نیندیشد


    دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد

    دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد


    عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده

    هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد


    دل همه به کله داری بر عشق سراندازد

    یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد


    پار این دل خاکی را بردند به دست خون

    امسال همان خواهد وز پار نیندیشد


    هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد

    کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد


    آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد

    از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد


    خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان

    در خواب خیالش را دیدار نیندیشد


    هست آفت بی‌یاری جایی که از این آفت

    اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد


    جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد

    عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد


    کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو
    کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم

    عیارهٔ آفاق است این یار که من دارم

    بازیچهٔ ایام است این کار که من دارم


    زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم

    دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم


    صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر

    کآخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم


    شد رشتهٔ جان من یک تار مگر روزی

    در عقد به کار آیدش این تار که من دارم


    تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است

    چند از رصد اندیشد این بار که من دارم


    هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل

    نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم


    چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان

    کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم


    با این همه از عالم عار است مرا والله

    یاران مرا فخر است این عار که من دارم


    میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد

    من گوی به سر بردم این بار که من دارم


    مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش

    بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم


    بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی

    گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم


    گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی

    از حبل متین بینی زنار که من دارم


    چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی

    آن گنج که او دارد انگار که من دارم


    چون فایدهٔ سلطانی نانی بود از ملکت

    آن ملکت یک هفته پندار که من دارم


    ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان

    از شاه جهان است این ادرار که من دارم


    تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش
    هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم

    شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش

    گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش


    چون وصل و زر از جان‌ها اندوه برد یارش

    چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش


    شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را

    مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش


    یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر

    هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش


    گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش

    از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش


    چون ابر همی گرید دریا ز سخای او

    کان می‌کشد از دریا کز نار کشد عدلش


    جودش چو کند غارت دریای یتیم آور

    آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش


    از خانهٔ مار آید زنبور عسل بیرون

    گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش


    از آهن اگر عدلش آتش‌زنه‌ای سازد

    از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش


    سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان

    کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش


    خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان

    کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش


    رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب

    چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش


    بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد

    گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش


    گر عالم روی وش زنگی شغب است او را

    داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش


    زنجیر فلک گردد حبل‌الله مظلومان

    کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش


    درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
    از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم

    ای تازه با علامت آثار جهان‌داری

    وی تیز به ایامت بازار جهان‌داری


    از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره

    وز نسبت سالاری سالار جهان‌داری


    روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی

    چون قطب فرو بردی مسمار جهان‌داری


    صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن

    صف ملکان پیشت انصار جهان‌داری


    چون آینه گون خنجر در شانهٔ دست آری

    از نور مصور بین رخسار جهان‌داری


    نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید

    تا درس کند پیشت اخبار جهان‌داری


    گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد

    آن روز که بیرون رفت از کار جهان‌داری


    سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را

    چون دید که تنگ آمد پرگار جهان‌داری


    شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان

    کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهان‌داری


    تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را

    خورشید لقب دادش قصار جهان‌داری


    گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی

    مهدی ز تو آموزد اسرار جهان‌داری


    قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان‌گیران

    وافزود هم از نامت مقدار جهان‌داری


    رایت که فلک سنجد با عدل موافق به

    کز عدل جهان دارد معیار جهان‌داری


    از عدل جهان‌داران کردار بجا ماند

    پس داد و نکوئی به کردار جهان‌داری


    هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت

    ای داده به تو نصرت معمار جهان‌داری


    چون سبزهٔ عدل آمد باران کرم باید

    کز عدل و کرم ماند آثار جهان‌داری


    تا هشت بهشت آمد یک مائدهٔ عدلت
    شد مائدهٔ سالارت سالار همه عالم

    فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را

    تاریخ معالی باد آثار تو عالم را


    چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را

    چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را


    فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را

    نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را


    بر سکهٔ دین نامت چون نام تو بر سکه

    نقش الحجری بادا کردار تو عالم را


    هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت

    فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را


    باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان

    وز نام نکو سفته دربار تو عالم را


    باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان

    بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را


    تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم

    زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را


    سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت

    باد از پی کار دین پیکار تو عالم را


    شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی

    چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را


    باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه

    رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را


    تا هست ملایک را عرش آینهٔ نوری

    باد آینهٔ عرشی رخسار تو عالم را


    کار تو به عون الله از عین کمال ایمن

    مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را


    سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است

    آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را


    باد آیت پیروزی در شانت شباروزی

    فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را


    نعل سم شبرنگت تاج سر جباران
    حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #739
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لاف از دم عاشقان زند صبح

    بی‌دل دم سرد از آن زند صبح


    چون شعلهٔ آه بی‌دلان نقب

    در گنبد جان ستان زند صبح


    بازیچهٔ روزگار بیند

    بس خنده که بر جهان زند صبح


    صبح ارنه مرید آفتاب است

    چون آه مریدسان زند صبح


    گر عاشق شاه اختران نیست

    پس چون دم صبح جان فشان زند صبح


    چون شاهد و شاه بیند از دور

    خنده ز میان جان زند صبح


    شاهد پس پرده دارد اینک

    شاید که دم از نهان زند صبح


    آن یک دو نفس که دارد از عمر

    با شاهد رایگان زند صبح


    بس بی‌خبر است ز اندکی عمر

    ز آن خندهٔ غافلان زند صبح


    معشوق من است صبح اگر نی

    چون خندهٔ بی‌دهان زند صبح


    چون نافهٔ مشک شب بسوزد

    بس عطسه که آن زمان زند صبح


    خوش خوش چو یهود پارهٔ زرد

    بر ازرق آسمان زند صبح


    وز زیور اختران به نوروز

    تاج قزل ارسلان زند صبح


    دارای جهان، جهان دولت
    بل داور جان و جان دولت

    صبح آتشی از نهان برآورد

    راز دل آسمان برآورد


    آن مؤذن سرخ چشم سرمست

    قامت به سر زبان برآورد


    امروز به که عمود زد صبح

    پس خنجر زرفشان برآورد


    جائی که عمود و خنجر آمد

    آنجا چه نفس توان برآورد


    آن کیست که بی‌میانجی صبح

    دست طرب از میان برآورد


    کاس می و قول کاسه‌گر خواه

    چون کوس پگه فغان برآورد


    بربط که به طفل خفته ماند

    بانگ از بر دایگان برآورد


    وز چوب زدن رباب فریاد

    چون کودک عشر خوان برآورد


    چنگ است پلاس پوش پیری

    سینه سوی کتف از آن برآورد


    دف کز تن آهوان سلب داشت

    آواز گوزن سان برآورد


    نای است گلو فشرده پس چیست

    کز سرفه قنینه جان برآورد


    از بس که ره دهان گرفته است

    بانگ از ره دیدگان برآورد


    چون شاه حبش دم تظلم

    پیش قزل ارسلان برآورد


    سلطان کرم مظفر الدین
    در جسم ظفر روان دولت

    ساغر گوهر از دهان فرو ریخت

    ساقی شکر از زبان فرو ریخت


    در جام صدف دو بحر دارد

    یک دجله به جرعه دان فرو ریخت


    چون خون سیاوشان صراحی

    خوناب دل از دهان فرو ریخت


    در کین سیاوش ارغنون زن

    آن زخمهٔ درفشان فرو ریخت


    گوئی سر زخمه شاخ طوبی است

    کو میوهٔ جان چنان فرو ریخت


    یا مریم نخل خشک بفشاند

    خرمای تر از میان فرو ریخت


    چون عاشق بوسه زن لب خم

    در حلق قنینه جان فرو ریخت


    هر جان که ز خم ستد قنینه

    در باطیه جان کنان فرو ریخت


    نالان چو کبوتری که از حلق

    خون در لب بچگان فرو ریخت


    گوئی که مسیح مرغ جان ساخت

    وز دم ببرش روان فرو ریخت


    سرخاب رخ فلک ده از می

    گو آبله از رخان فرو ریخت


    از جرعه زمین چو آسمان کن

    چون گوهر آسمان فرو ریخت


    صبح از نم ژاله اشک داود

    بر مرغ زبور خوان فرو ریخت


    در دری ابر خاطر من

    پیش قزل ارسلان فرو ریخت


    اسکندر نامجوی گیتی
    کیخسرو کامران دولت

    تاج گهر آسمان برانداخت

    زرین صدف از نهان برانداخت


    روز آمد و کعبتین بی‌نقش

    زان رقعهٔ اختران برانداخت


    تا یافت محک شب از سپیدی

    صراف فلک دکان برانداخت


    گوئی خم صرع‌دار شد چرخ

    کان زرد کف از دهان برانداخت


    افعی زمردین بپیچید

    مهره به سر زبان برانداخت


    سرد است هوا هنوز خورشید

    بر کوه دواج از آن برانداخت


    اینک ز تنوره لشکر جن

    بر لشکر دیو جان برانداخت


    گوئی شرری که جست از انگشت

    هندو به هوا سنان برانداخت


    مریخ چو با زحل درآمیخت

    پروین سهیل‌سان برانداخت


    طاوس غراب‌خوار هر دم

    گاورس ز چینه‌دان برانداخت


    در خرگه دوخت روبه سرخ

    چون سوزن بی‌کران برانداخت


    گوئی که دوباره تیر خونین

    نمردود به آسمان برانداخت


    یا تاج زر از سر شه زنگ

    تیغ قزل ارسلان برانداخت


    تاج سر و گوهر سلاطین
    بل گوهر تاج از آن دولت

    مجلس به دو گلستان بر افروز

    دیده به دو دلستان برافروز


    یک شب به دو آفتاب بگذار

    یک دل به دو عشق دان برافروز


    ساقی دو طلب قدح دو بستان

    بزم دل ازین و آن برافروز


    از لالهٔ آن و سوسن این

    در سینه دو بوستان برافروز


    هست از حجر و شجر دو آتش

    زان دیده وز آن رخان برافروز


    در سوختهٔ شب از دو آتش

    یک شعله زن و جهان برافروز


    چون صبح و شفق دو جام درخواه

    شب چون دل عاشقان برافروز


    بر روی دو مه که چون دوصبحند

    تا وقت دو صبح جان برافروز


    با چار لب و دو شاهد از می

    سه یک بخور و روان برافروز


    خاشاک دو رنگ روز و شب را

    آتش زن و در زمان برافروز


    چون روز رسد دو روزن چشم

    ز آن خوانچهٔ زرفشان برافروز


    خوانچه کن و از دومی زمین را

    چون خوانچهٔ آسمان برافروز


    دل عود کن و دو دیده مجمر

    پیش قزل ارسلان برافروز


    سردار ملوک هفت اقلیم
    روئین‌تن هفت‌خوان دولت

    راز زمی آسمان برافکند

    بنیاد دی از جهان برافکند


    نوروز دو اسبه یک سواری است

    کسیب به مهرگان برافکند


    از پشت سیاه زین فرو کرد

    بر زردهٔ کامران برافکند


    سلطان یک اسبه سایهٔ چتر

    بر ماهی آسمان برافکند


    ماهی چو صدف گرش فرو خورد

    چون یونسش از دهان برافکند


    پرواز گرفت روز و بر شب

    تب‌های دق از نهان برافکند


    چون روز کشید دهرهٔ عدل

    شب زهرهٔ خون‌فشان برافکند


    گوئی صف آقسنقر آواز

    بر خیل قراطغان برافکند


    ابر آمد و چون گوزن نالید

    بر کوه لعاب از آن برافکند


    گرچه کفن سپید یک چند

    بر سبزهٔ مرده‌سان برافکند


    باد آن کفن سپید برداشت

    بس سندس و پرنیان برافکند


    بر چادر کوه گازر آسا

    از داغ سیه نشان برافکند


    بر کتف جهان ردای نوروز

    فر قزل ارسلان برافکند


    چون حیدر خانه‌دار اسلام
    شاهنشه خاندان دولت

    یک اهل دل از جهان ندیدم

    دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم


    چند از دل و دل که در دو عالم

    یک دلدل دل روان ندیدم


    صد قافلهٔ وفا فرو شد

    یک منقطع از میان ندیدم


    سر نامهٔ روزگار خواندم

    عنوان وفا بر آن ندیدم


    بیداد به دشمنان نکردم

    و انصاف ز دوستان ندیدم


    چون طفل که هشت ماهه زاید

    می بگذرم و جهان ندیدم


    صد روزه به درد دل گرفتم

    عیدی به مراد جان ندیدم


    از خشمگنی کز آسمانم

    ماه نو از آسمان ندیدم


    چون سگ به زبان جراحت خویش

    می‌شویم و مهربان ندیدم


    هرچند جراحت از زبان است

    مرهم بجز از زبان ندیدم


    چون عیسی فارغم که با خود

    جز سوزن سوزیان ندیدم


    چون سوزن اگر شکسته گشتم

    جز چشم وسری زیان ندیدم


    از دام دورنگی زمانه

    خاقانی را امان ندیدم


    عادل‌تر خسروان عالم

    الا قزل ارسلان ندیدم


    چون عدل سپاهدار اسلام
    چون عقل نگاهبان دولت

    از عشوهٔ آسمان مرا بس

    وز چاشنی جهان مرا بس


    آن پرده و این خیال بازی است

    از زحمت این و آن مرا بس


    زین ابلق روزگار دیدن

    بر آخور آسمان مرا بس


    در دخمهٔ چرخ مردگانند

    زین جادوی دخمه‌بان مرا بس


    بر بی‌نمکی خوان گیتی

    این چشم نمک‌فشان مرا بس


    دل ندهد و جان ستاند ایام

    زین ده دل و جان‌ستان مرا بس


    موقوف روانم و روان هیچ

    زین هودج ناروان مرا بس


    بیم سرم از سر زبان است

    این درد سر زبان مرا بس


    تا درد سرم فرو نشاند

    این اشک گلاب سان مرا بس


    رنجور نفاق دوستانم

    ز آمیزش دوستان مرا بس


    با صورت خلوه، جلوه کردم

    این شاهد غم نشان مرا بس


    خاقانی را سخن همین است

    کز گفتن جان و جان مرا بس


    چرخ ار ندهد قصاص خونم

    عدل قزل ارسلان مرا بس


    جمشید زمانه شاه مغرب
    اقطاع ده جهان دولت

    ای دل به نوای جان چه باشی

    بی‌برگ و نوا نوان چه باشی


    تاری است روان گسسته ده‌جای

    چندین به غم روان چه باشی


    لوح ازل و ابد فرو خوان

    بنگر که تو زین و آن چه باشی


    آینده و رفته را نگه کن

    بشمر که تو در میان چه باشی


    بر خوان فلک جز این دو نان نیست

    آتش خور این دو نان چه باشی


    جز آتش خور گرت خورش نیست

    در مطبخ آسمان چه باشی


    روئین دژت ار گشادنی نیست

    در محنت هفت‌خوان چه باشی


    با عبرت گورخانهٔ جان

    در عشرت گورخان چه باشی


    با این همهٔ کرهٔ جهانی

    جز در رمهٔ جهان چه باشی


    تقویم مهین حکم شش روز

    امروز تویی نهان چه باشی


    هر سال چو پنج روز تقویم

    گم بودهٔ بی‌نشان چه باشی


    از کیسهٔ سال و مه چو آن پنج

    دزدیدهٔ رایگان چه باشی


    خاقانی عاریه است عمرت

    از عاریه شادمان چه باشی


    گردانهٔ لطف خواهی الا

    مرغ قزل ارسلان چه باشی


    استاد سرای اوست تقدیر
    استاده بر آستان دولت

    عزمش گره گمان گشاید

    حزمش رصد زمان گشاید


    با قوت عزم او عجب نیست

    گر چنبر آسمان گشاید


    هر عقدهٔ جوز هرکه مه راست

    رمحش به سر سنان گشاید


    بند دم کژدم فلک را

    زان نیزهٔ مارسان گشاید


    خضر الهامی که چون سکندر

    لشکر کشد و جهان گشاید


    وز خاک سکندر و پی خضر

    صد چشمه به امتحان گشاید


    دریا چو نمک ببندد از سهم

    چون لشکر شاه ران گشاید


    وز بس دم دی مهی عدو را

    بز چهره نمک‌ستان گشاید


    رانده است منجم قدر حکم

    کفاق شه کیان گشاید


    حصنی است فلک دوازده برج

    کاقبال خدایگان گشاید


    هر عقده که روزگار بندد

    دست شه کامران گشاید


    وز گرد مصاف روی نصرت

    شاهنشه شه‌نشان گشاید


    یعنی که نقاب شهربانو

    فاروق عجم‌ستان گشاید


    ابخاز که هست ششدر کفر

    گرزش به یکی زمان گشاید


    روئین دژ روس را علی روس

    تیغ قزل ارسلان گشاید


    چرخ است کبودهٔ به داغش
    افشرده به زیر ران دولت

    سندان به سنان چنان شکافد

    چون صور که آسمان شکافد


    گر تخت کیان زند به توران

    جیحون به سر بنان شکافد


    دیدی که شکاف مصطفی ماه

    او خورشید آنچنان شکافد


    گر نیل روان شکافت موسی

    او دریای دمان شکافد


    چون خنجر زهرگون کشد شاه

    بس زهره که آن زمان شکافد


    چون تیغ زند سر پلنگان

    همچون سم آهوان شکافد


    بس سینه که چون زبان افعی

    زان تیغ نهنگ‌سان شکافد


    شمشیر دو قطعتش به یک زخم

    پهلوی سه پهلوان شکافد


    گر تیغ علی شکافت فرقی

    او البرز از سنان شکافد


    چاکر به ثنا زبان کند موی

    تا موی به امتحان شکافد


    بکران بهشت جعد سازند

    زان موی که این زبان شکافد


    آه از دل پر زنم چو پسته

    کز پری دل دهان شکافد


    دریای سخن منم اگرچه

    هرکس صدف بیان شکافد


    امروز منم زبان عالم
    تیغ تو شها زبان دولت

    بی‌حکم تو آسمان نجنبد

    بر اسب قضا عنان نجنبد


    از گوشهٔ چار بالش تو

    اقبال به سالیان نجنبد


    مسجود زمین و آسمان است

    تخت تو که از مکان نجنبد


    یعنی که به عرش و کعبه ماند

    چون کعبه و عرش از آن نجنبد


    بی‌عزم تو رایض فلک را

    رگ در تن مرکبان نجنبد


    مهماز ز پای عزم بگشای

    تا ابلق آسمان نجنبد


    عدل تو اساس شد جهان را

    تا مسمار جهان نجنبد


    لنگی است صلاح پای لنگر

    تا کشتی سر گران نجنبد


    چون حیدر ذوالفقار برکش

    تا چرخ جهودسان نجنبد


    افیون لب فتنه را چنان ده

    کز خواب به امتحان نجنبد


    از خرمگس زمانه فریاد

    کز مروحهٔ زمان نجنبد


    لال است عدوت گرچه اه گفت

    کز گفتن اه زبان نجنبد


    بی‌مدحت تو کلید گفتار

    اندر غلق دهان نجنبد


    پیشت کند آسمان زمین بوس
    کای درگهت آسمان دولت

    چتر ظفرت نهان مبینام

    بی‌رایت تو جهان مبینام


    پرواز همای بختت الا

    بر کرکس آسمان مبینام


    ماوی گه جیفهٔ حسودت

    جز سینهٔ کرکسان مبینام


    در سرسام حسد عدو را

    دردی است که نضج آن مبینام


    چون شمع و قلم به صورت او را

    جز زرد و سیه زبان مبینام


    بر منشور کمال طغرا

    الا قزل ارسلان مبینام


    بی‌جلوهٔ سکهٔ قبولت

    یک نقد هنر روان مبینام


    بر سکهٔ ملک و خاتم دین

    جز نام تو جاودان مبینام


    بر قلهٔ نه حصار مینا

    جز قدر تو دیدبان مبینام


    همچون هرمان حصار عمرت

    محتاج به پاسبان مبینام


    بر ملکت مصر و قاهره هم

    جز قهر تو قهرمان مبینام


    زین دزد صفیر زن که چرخ است

    نقبیت به باغ جان مبینام


    بی‌مدحت تو به باغ دانش

    یک مرغ صفیرخوان مبینام


    صدر تو که کعبهٔ معالی است

    جز قبلهٔ انس و جان مبینام


    تا دیدهٔ خصم را بدوزی

    جز تیز تو در کمان مبینام


    لطف ازلیت پاسبان باد
    شمشیر تو پاسبان دولت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #740
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان

    و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان


    زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند

    گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان


    راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست

    در غم آن لب که هست و بی‌نشان است آنچنان


    گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین

    ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان


    جان بر او پاشم که تا جان با من است او بی‌من است

    و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان


    گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم

    جسته‌ام جائی سزایت آستان است آنچنان


    بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون

    با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان


    او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست

    من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان


    عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن

    کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان


    حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست
    ملجا جان من و صدر من و استاد من

    یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه

    در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه


    در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی

    کاین چه بی‌آبی است چندین و آن چه آب است آن همه


    خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش

    آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه


    چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را

    قصد دلها می‌کند یعنی کباب است آن همه


    شحنهٔ وصلش خراج از عالم جان برگرفت

    جای دیگر شد که می‌داند خراب است آن همه


    گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک

    خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه


    تشنهٔ وصلم مرا آن وعده‌های کژ که داد

    کی کند سیری که می‌دانم سراب است آن همه


    کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش

    در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه


    از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست

    از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه


    صاحب و مالک رقاب دودهٔ آزادگان
    کستان بوس در او شد دل آزاد من

    سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند

    من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند


    گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم

    پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند


    غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت

    سایه‌ای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند


    آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب

    از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند


    دیدهٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند

    خانه‌ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند


    با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو

    من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند


    نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا

    درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند


    هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی

    آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند


    وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان

    خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند


    نایب ادریس عثمان عمر کز فر او
    حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من

    دیده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمت

    والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت


    تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان

    حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت


    هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی

    این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت


    از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست

    مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت


    زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من

    دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت


    محنت اندر سینهٔ من ره ندانستی کنون

    شاهراه سینهٔ من ناردان است از غمت


    از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا

    آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت


    آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن

    این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت


    هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک

    حال من در دست مجلس داستان است از غمت


    آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود
    مدح این استاد من، دین من و استاد من

    کلک او قصر مکارم می‌طرازد هر زمان

    نام او چتر معالی می‌فرازد هر زمان


    گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم

    کآسمان در پرده کارش می‌طرازد هر زمان


    چشم زخمی را که دید اقبال‌ها بیند چنانک

    قدر او بر چشمهٔ خورشید تازد هر زمان


    خاک بر سر می‌کند گردون ز دستش کو چرا

    تختهٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان


    ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا

    بر سه عنصر تا قیامت می‌بنازد هر زمان


    حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است

    نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان


    چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی

    کآفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان


    زان نوازش‌ها کزو دارد دل مجروح من

    جانم از مدحش نوائی می‌نوازد هر زمان


    تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک

    با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان


    نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
    آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من

    حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او

    طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او


    تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک

    آن دو پیر نحس رحلت کرده‌اند از بیم او


    همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم

    کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او


    باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس

    در همه اقلیم‌ها نی در یکی اقلیم او


    کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی

    مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او


    مشتری دیده نه‌ای، رویش نگر گوئی کسی

    سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او


    ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو

    می‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او


    عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات

    در شکر خواب عروسان از دم از دیم او


    بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد

    رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او


    چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
    کآسمان آمین کند وقت مبارک باد من

    ترک‌تاز غمزهٔ تو غارت از جان درگرفت

    رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت


    روزگاری روزگار از فتنه‌ها آسوده بود

    زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت


    کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو

    دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت


    خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود

    کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت


    ماتم دل‌ها عروسی بود ما را پیش ازین

    تا درآمد شحنه‌ای غم غارت جان درگرفت


    ناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس

    ای عفی‌الله در تو گوئی ذره‌ای ز آن درگرفت


    از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند

    وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت


    گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون می‌رهی

    چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت


    دل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار

    رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت


    سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
    هم پسر عم من است امروز و هم داماد من

    خاک پایت دیده‌ها را روشنایی می‌دهد

    هر سحر بوی تو با جان آشنایی می‌دهد


    کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن

    هرکه را این بشکند آن مومیایی می‌دهد


    باز خون‌ها خورده‌ای کالوده می‌بینم لبت

    من چه گویم خود لبت بر تو گوایی می‌دهد


    تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار

    تا چراغ عمر قدری روشنایی می‌دهد


    از پی دریوزهٔ وصل آمدم در کوی تو

    چون کنم چون بخت روزی از گدایی می‌دهد


    یک دمی تا می‌زیم در هجر و امید وصال

    گه کلاهم می‌برد گه پادشاهی می‌دهد


    گر مرا محنت گیائی می‌دهد از باغ عشق

    در شک افتم کن مرا دولت کیایی می‌دهد


    جان خاقانی به رشوت می‌دهم ایام را

    گر مرا زین روز غم روزی رهایی می‌دهد


    غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا

    فر مدحش آیت معجز نمایی می‌دهی


    متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
    منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 74 از 78 نخستنخست ... 2464707172737475767778 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/