صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : درمقابل عزم آهنین قوه ای را یارای مقاومت نمی بینم .


    ********************

    فصل چهل و دوم
    پاریس ، اوایل آوریل 1813

    ********************
    با خود فکر کردم که نیم ساعت دیگر برای آخرین بار در زندگی با او روبرو خواهم شد و صحبت خواهم کرد و سپس از آشنایی که با عشق و محبت شروع گردیده برای همیشه پایان خواهد یافت . به همین دلیل پشت چشم خود را با کرم نقره آرایش کردم و لب هایم را ماتیک کاملا سرخی مالیدم ... کلاه تازه ای که روبان قرمز رنگ آن زیر گلویم بسته می شد به سر گذاردم . مطمئن نبودم که با این آرایش زیبا هستم .... مدتی خود را در آینه نگاه کردم . آرایشی که او همیشه به یاد خواهد داشت این بود . شاهزاده خانم با پشت چشم نقره ، لباس مخمل بنفش ، با دسته گل بنفشه روی یقه کاملا باز و کلاهی با روبان قرمز .
    صدای کنت روزن را شنیدم که از مادام لافلوت سوال کرد که آیا من حاضر هستم یا خیر . دسته گل بنفشه را روی سینه ام مرتب کردم و نیم ساعت دیگر دوستی و آشنایی شخصی و خصوصی من با اولین عشقم پایان خواهد یافت .....
    دیشب قاصدی از استکهلم جواب نامه ژان باتیست به ناپلئون را برایم آورد . نامه لاک و مهر شده بود ولی کنت براهه یک نسخه از آن را برایم فرستاده بود به علاوه کنت براهه به من اطلاع داد که یک نسخه از مضمون نامه ژان باتیست در اختیار تمام روزنامه ها گذارده شده است .
    برخاستم و برای آخرین مرتبه رونوشت نامه ژان باتیست را خواندم .
    «صلح قطعی برای اروپای رنج دیده حتمی و لازم الاجرا است و اعلیحضرت قادر نیستند این درخواست و تقاضا را بدون ده برابر کردن جنایاتی که تا کنون مرتکب شده اند رد نمایند . در مقابل قربانیانی که کشور فرانسه تقدیم کرده چه نفعی عاید او گردیده که احتمالا بتواند جبران از خود گذشتگی های او را بنماید ؟ چیزی جز فتوحات نظامی و شهرت ظاهر نصیب این کشور نشده در صورتی که بدبختی در همه جا در داخل مرزهای این کشور وجود دارد .....»
    من باید نامه را به او بدهم . چنین حوادثی همیشه برای من رخ می دهد . در حالی که قلبم با شدت می تپید به خواندن نامه ادامه دادم .
    « من در سرزمین زیبای فرانسه که اکنون تحت فرمانروایی شما است متولد شده ام افتخارات و سعادت این مملکت هرگز برای من موضوع کوچک و بی اهمیتی نیست . من در ضمن آن که سعادت و خوشبختی فرانسه را از درگاه خداوند مسئلت می کنم با تمام قوا و آنچه در قدرت دارم از ملتی که مرا به ولیعهدی انتخاب و از فرمانروایی که مرا به فرزندی خود پذیرفته است دفاع خواهم کرد . در این مشاجره بین دو دنیای ظلم و ستم و آزادی ، من در صف آزادی خواهان ملت سوئد قرار می گیرم . من با شما می جنگم و تمام ملل صلح دوست فداکاری ما را تقدیر خواهند کرد ولی در مورد حس جاه طلبی من ، من به شما اعلام و تایید می کنم که مرد جاه طلبی هستم ، بسیار جاه طلب ولی این جاه طلبی برای خدمت به نوع بشر و اجرا و حفظ استقلال شبهه جزیره اسکاندیناوی به کار خواهد رفت .»
    این نامه که خطاب به ناپلئون و ملت فرانسه بود با یک یادداشت شخصی ختم می شد .
    «بدون در نظر گرفتن نتیجه این نامه ، چه شما تصمیم به جنگ و چه تصمیم به صلح بگیرید ، من همیشه اعلیحضرت را مانند رفیق دوران سربازی محترم می شمارم .»
    رونوشت نامه را روی میز اتاق توالتم گذاشتم . کنت روزن در انتظارم بود به اطلاعم رسانیده بودند که باید ساعت پنج بعد از ظهر در قصر تویلری حضور به هم رسانم . چند روز دیگر امپراتور و ارتش جدید او به جبهه عزیمت خواهند کرد روسیه مشغول پیش روی به طرف فرانسه است . پروس با روسیه متفق شده است . ناپلئون مدت ها قبل تصمیم خود را اتخاذ کرده بود . پاکت لاک و مهر شده را برداشته و کلاهم را مرتب کردم .
    کنت لباس رسمی پیاده نظام ارتش سوئد را در بر و نشان و حمایل آجودانی خود را انداخته بود . به محض آن که کالسکه حرکت کرد به روزن گفتم :
    - کنت شما با ماموریت مشکلی همراه من هستید .
    پس از واقعه آن شب مریضخانه حس رفاقت عجیبی بین ما دو نفر به وجود آمده است . شاید علت آن این باشد که وقتی کنت روزن منقلب گردید من آنجا حضور داشتم . به هر حال چنین اتفاقاتی مردم و اشخاص را به یکدیگر نزدیک می نماید .
    من و آجودانم در کالسکه رو باز حرکت کردیم .نسیم ملایم و مطبوع بهاری گونه هایم را نوازش می داد و فضا با عطر گل ها آمیخته بود . در چنین زمانی شخص باید قرار ملاقات عاشقانه داشته باشد . برای ملاقات مخفیانه لباس مخمل بنفش و کلاه تازه تهیه می نماید ولی در عوض من باید نامه ای از طرف ولیعهد سوئد خطاب به ملت فرانسه به امپراتور تقدیم نمایم و خشم و غضب ناپلئون را متحمل شوم و این بعد از ظهر دلفریب را تلف نمایم .
    ما حتی یک دقیقه معطل و منتظر نشدیم . امپراتور در اتاق دفتر وسیع خود ما را پذیرفت . کولینکور و منوال حضور داشتند . کنت تالیران در کنار پنجره ایستاده بود . وقتی که من به وسط سالن رسیدم روی خود را به طرف من برگردانید . ناپلئون نمی خواست من و آجودانم که مهمیز های او صدا می کردند از پیمودن طول اتاق دفتر نجات داده باشد .
    ناپلئون لباس سبز رنگ پیاده نظام فرانسه را دربر داشت . دست های خود را روی سینه تا کرده و جلو میز ایستاده و پشتش را به آن تکیه داده بود و با لبخند تمسخر مرا نگاه می کرد . تعظیم کردم و بدون یک کلمه حرف پاکت را به او دادم .
    لاک و مهر شکسته شد و ناپلئون به بی اعتنایی نامه را قرائت کرد و سپس آن را به منوال داد .
    - یک رونوشت به وزارت امور خارجه و نسخه اصلی در پرونده شخصی من ضبط شود .
    سپس رو به من کرد :
    - والاحضرت کاملا ملبس شده اند ، لباس بنفش به شما زیبا و برازنده است ولی چه کلاه عجیبی دارید . چرا این قدر کلاه شما بلند است ؟ آیا این روزها چنین کلاهی مد شده است ؟
    این سخن او از فریادهای خشم و غضبی که من انتظار آن را داشتم زننده تر و گزنده تربود . مرا مسخره می کرد . نه تنها من بلکه همسر ولیعهد سوئد را تمسخر می کرد . لب هایم را به یکدیگر فشردم . ناپلئون رو به تالیران کرد .
    - عالیجناب شما که متخصص و خبره زنان زیبا هستید آیا کلاه همسر ولیعهد سوئد را می پسندید ؟
    تالیران چشمان نیمه بازش را کاملا بست ، به شدت رنجیده خاطر به نظر می رسید . ناپلئون مجددا رو به من کرد :
    - والاحضرت شما خود را برای من آراسته اید ؟
    - بله قربان .
    با دست به نامه ژان باتیست اشاره کرد :
    - خود را آراسته اید ، لباس بنفش پوشیده اید ، گل بنفشه به سینه زده و خود را خوشبو و معطر ساخته اید که این ورق پاره را برای من بیاورید ؟ اینجا آمده اید که این نامه خیانت را که هم اکنون در روزنامه های انگستان و روسیه منتشر شده است به من بدهید ؟
    تعظیم کرده و گفتم :
    - ممکن است مرخص شوم ؟
    شروع به غرش کرد :
    - نه تنها ممکن است بلکه باید و قطعا بروید . تصور کردید به شما اجازه می دهم آزادانه در دربار من رفت و آمد کنید ؟ در صورتی که برنادوت با من در حال جنگ است و فرمان آتش به روی هنگ هایی که خود او در نبرد های متعدد فرمانده آنها بوده صادر می کند ؟ و شما مادام به خود جرات می دهید که با لباس بنفش در اینجا و در حضور من حاضر شوید .
    - قربان شبی که از روسیه مراجعت کردید تاکید کردید که نامه ای به شوهرم نوشته و جواب آن را شخصا برای شما بیاورم . قربان من رونشت این نامه را خوانده ام و مطمئن هستم که شما برای آخرین مرتبه است که مرا می بینید . لباس بنفش پوشیدم زیرا این رنگ به صورتم زیبا است و شاید شما خاطره مطبوعی از من داشته باشید ، اکنون - ممکن است - برای همیشه مرخص شوم ؟
    سکوتی در سالن حکمفرما گردید ، سکوتی رنج آور و کشنده ، کنت روزن مانند مجسمه بی حرکت در پشت سر من ایستاده بود . منوال و کولینکور با اضطراب به ناپلئون نگاه می کردند . ناپلئون بسیار مشوش بود و دائما به اطراف نگاه می کرد . بالاخره گفت :
    - آقایان در اینجا منتظر خواهند بود . میل دارم تنها با والاحضرت صحبت کنم .
    سپس به در مخفی که در سالن وجود داشت اشاره کرده و گفت :
    - والاحضرت خواهشمندم همراه من به اتاق دفتر کوچک بیایید . منوال برای آقایان برندی بیاورید .
    منوال در را باز کرد ، سپس به همان اتاقی که سال ها قبل در آن بیهوده برای نجات دوک انهین تلاش و التماس کرده بودم وارد شدم . تغییری در اتاق حاصل نشده بود همان میزها با همان صندلی ها، توده انبوه مدارک و نوشته ها دیده می شد و شاید نوع پرونده ها عوض شده بود . در روی فرش اتاق در جلو بخاری تعداد زیادی قطعات چهار گوش چوبی با رنگ های مختلف به طور نامنظم ریخته شده بود . روی قطعات رنگی چوبی میخ های براق جلب نظر می کرد . بدون تفکر خم شدم و قطعه چوب قرمز رنگی را برداشته و گفتم :
    - این چیست ؟ اسباب بازی پادشاه رم است ؟
    - بله و خیر . وقتی مشغول طرح عملیات نظامی هستم این قطعات چوب را به کار می برم . هر کدام از آنها نماینده یکی از ارتش های من است و میخ هایی که روی آنها است معرف تعداد لشکر های هر ارتش است . آن قطعه قرمز رنگ که در دست شما است نماینده سپاه سوم است . فرمانده آن مارشال نی می باشد . دارای پنج میخ است یعنی این سپاه دارای پنج لشکر است . این قطعه آبی دارای سه میخ یعنی سه لشکراست . این سپاه ششم و فرمانده آن مارشال مارمون است . وقتی این قطعات را روی زمین می چینم به راحتی می توانم وضع نبرد را در نظر مجسم سازم . نقشه اروپا را از حفظ هستم . حقیقتا بسیار سهل و آسان است ......
    در حالی که با تعجب متوجه قطعه ای چوب که گوشه آن را جویده بودند شدم پرسیدم :
    - در موقع طرح های عملیاتی نظامی این چوب ها را می جوید ؟
    - خیر . پادشاه رم این کار را می کند . به محض آن که او را اینجا می آورند فورا این قطعات چوبی براق را پیدا می کند . او می داند که من اینها را کجا می گذارم سپس من همراه عقاب کوچکم با این چوب ها عماراتی را می سازیم و آنها را ویران می کنیم . گاهی پادشاه رم یکی از آنها را می جود . خدا می داند چرا اغلب سپاه مارشال نی را می جود .
    قطعه چوب قرمز را روی کف اتاق گذاشتم .
    - قربان می خواستید چیزی به من بگویید ؟ میل ندارم با اعلیحضرت درباره ولیعهد سوئد بحث کنم .
    با خشم و غضب گفت :
    - که می خواهد درباره برنادوت صحبت کند ؟ اوژنی منظورم این نبود ... فقط می خواستم ...
    کاملا به من نزدیک شد و خیره به صورت من نگریست . گویی می خواهد هر یک از اجزای صورت و بدن مرا در خاطره و مغز خود نقش کند .
    - وقتی گفتید که می خواهید من خاطره خوشی از شما داشته باشم و برای همیشه از من وداع کنید فکر کردم ....
    با خشونت از من دور شد و به طرف پنجره رفت .
    - اشخاص نمی توانند با این ترتیب از هم جدا شوند مخصوصا اگر سالیان دراز یکدیگر را شناخته باشند . می توانند ؟
    در جلو بخاری ایستاده و با نوک کفشم با قعطات چوبی بازی می کردم . سپاه مارشال نی ، سپاه مارشال مارمون ، سپاه مارشال برنادوت کجا است ؟ خیر دیگر چنین سپاهی در ارتش فرانسه وجود ندارد در عوض مارشال برنادوت به ارتش دیگری فرماندهی می کند . به ارتشی که از سربازان سوئد، روس و آلمان تشکیل گردید ه . ارتش برنادوت در صف مخالف می جنگد . صدایی از پنجره به گوش رسید و افکار مرا از هم گسیخت .
    - گفتم انسان نمی تواند این گونه و بدون توضیح بیشتر از هم جدا شود .
    - چرا قربان ؟
    - چرا ؟ .... اوژنی مگر روزهای مارسی را فراموش کرده ای ؟ آیا نرده های دیوار باغ تابستانی مارسی را از خاطر برده ای ؟ خاطرات و بحثی که درباره کتاب گوته کردیم به یاد ندارید ؟ به طور کلی نفهمیدی چرا اولین شبی که از مسکو مراجعت کردم نزد شما آمدم؟....... آن شب از زندگی سرد و بی روح خود می لرزیدم ... آن شب از خستگی و تنهایی نزد شماآمدم ، راستی کاملا تنها ....
    -ولی وقتی نامه خود را برای ژان باتیست دیکته می کردید کاملا فراموش کرده بودید که من اوژنی هستم . قربان شما برای ملاقات شاهزاده خانم همسر ولیعهد س سوئد آمده بودید نه اوژنی کلاری .
    بسیار متاثر و رنجیده بودم . زیرا حتی در موقع وداع نیز به من دروغ می گفت . سر خود را با تایید حرکت داده و شروع به صحبت کرد .
    - همان روز از صبح درباره برنادوت می اندیشیدم . ولی وقتی به پاریس رسیدم آرزوی دیدار شما را کردم سپس نمی دانم چه شد . به قدری خسته بودم که با یادآوری برنادوت خاطرات مارسی را فراموش کردم . متوجه هستید ؟
    هوا تاریک شده بود ، کسی برای روشن کردن شمع ها نیامد . دیگر نمی توانستم صورت او را ببینم . از من چه می خواهد ؟
    - در ا ین چند هفته اخیر یک ارتش دویست هزار نفری به وجود آورده ام .... راستی انگلستان برای تجهیز ارتش سوئد وعده یک میلیون لیره داده است . از این خبر مطلع بودید مادام ؟
    البته از این خبر مطلع بودم ولی چرا این موضوع را یاد آوری می کند ؟
    - به نظرم برنادوت همدم شایسته ای برای خود نیافته ...
    خندیدم و جواب دادم :
    - اتفاقا همدم مناسبی دارد . مادموازل ژرژ نمایش بسیار جالبی که با موفقیت رو به رو گردیده در استکلهم داده است . این نمایش باعث خوشنودی ولیعهد بوده . قربان از این خبر آگاه بودید ؟
    - خدای من .....ژرژینا ... ژرژینای شیرین و کوچک !!
    - ولیعهد سوئد به زودی رفیق عزیز خود ژنرال مورو را ملاقات خواهد کرد . ژنرال مورو از آمریکا مراجعت خواهد کرد تا تحت فرمان برنادوت بجنگد . از این خبر مطلع بودید قربان ؟
    خوشبختانه تاریکی مانند دیوار قطوری بین ما قرار داشت . ناپلئون آهسته گفت :
    - می گویند که تزار تاج و تخت فرانسه را به برنادوت وعده داده است .
    این قول و وعده تا اندازه ای دیوانگی به نظر می رسید . ولی امکان چنین عملی وجود دارد . اگر ناپلئون شکست بخورد آن وقت - بله آن وقت ؟
    - خوب مادام . اگر برنادوت حتی چنین فکری داشته باشد سیاه ترین خیانتی است که به وسیله یک افسر فرانسوی اجرا گردیده .
    -؟ طبعا به وظایف خود خیانت کرده است . ممکن است مرخص شوم قربان
    - مادام اگر شما در پاریس خطری برای خود حس کردید منظورم این است که اگر از طرف مردم خطری متوجه شما شد شما و خواهرتان ژولی باید فورا از پاریس خارج شوید . قول می دهید ؟
    - البته ولی به طریقی دیگر .
    - به طریقی دیگر ؟ منظور شما چیست ؟
    - خانه من همیشه به روی ژولی باز است به همین دلیل در پاریس زندگی می کنم .
    کاملا به من نزدیک شد .
    - اوژنی ....اوژنی تو هم به شکست من معتقدی ؟ این گل های بنفشه چه بوی مطبوعی دارند . من باید شما را از فرانسه اخراج کنم . شاید شما به همه بگویید که امپراتور شکست خواهد خورد .... به علاوه من دوست ندارم که این جوان بلند قد سوئدی همراه شما باشد .
    - ولی او آجودان من است و من باید همه جا او را همراه داشته باشم .
    دست مرا گرفت و روی گونه اش گذارد .
    - مادر و برادر شما با این عمل مخالفند .
    - قربان امروز لااقل ریش خود را تراشیده اید .
    دست خود را از دست او بیرون کشیدم . آهسته گفت :
    - حیف که همسر برنادوت شدی .
    فورا به طرف در رفتم .
    - اوژنی ! اوژنی !
    فورا در را باز کرم و به سالن روشن دفتر وارد گردیدم . آقایان دور میز نشسته و برندی می نوشیدند . تالیران ظاهرا موضوع حساسی را یاد آوری کرده بود زیرا کولینکور ؛ منوال و آجودان سوئدی من به شدت می خندیدند . امپراتور گفت :
    - ما را هم در شوخی های خود شریک کنید .
    منوال که تقریبا از خنده بی حال شده بود گفت :
    - می گفتیم که مجلس سنا با احضار دویست و پنجاه هزار نفر سرباز برای ارتش جدید موافقت کرده است .
    کولینکور گفت :
    - اگر دو سال دیگر به همین ترتیب بگذرد باید جوان تر و جوان ترین افراد را احضار کرد و سربازان و ارتش سال 1814 و 1815 را فقط کودکان تشکیل خواهند داد . کنت تالیران پیشنهاد کرد که لااقل سالیانه یک روز خاتمه جنگ اعلام گردد تا ارتش جدید امپراتور قابل تشکیل باشد .
    ناپلئون هم خندید . سربازان ارتش جدید ناپلئون هم سن اوسکار هستند . در حالی که تعظیم می کردم گفتم :
    - فرمایشات شما جنبه شوخی و خوشمزگی ندارد .بلکه تاثر آور است .
    این مرتبه امپراتور تا جلوی در من را مشایعت کرد . حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم . در مراحعت به منزل از کنت روزن پرسیدم که آیا حقیقتا تزار تاج و تخت فرانسه را به ژان باتیست وعده داده است ؟ او در جواب گفت :
    - در استکهلم مدت مدیدی است که این سر فاش گردیده . آیا امپراتور از این امر اطلاع داشت ؟
    سرم را حرکت دادم . کنت روزن با خجالت سوال کرد :
    - دیگر در چه موردی صحبت می کرد ؟
    دسته گل بنفشه را از سینه ام باز نموده و به خارج پرتاب کردم .
    - کنت .... امپراتور فقط در مورد گل بنفشه صحبت کرد .
    در همان شب بسته کوچکی از طرف دربار به منزل من رسید . پیشخدمت گفته بود که این بسته متعلق به والاحضرت است . بسته را باز کردم یک مکعب چوبی سبز رنگ که گوشه آن را جویده بودند دیده شد . روی این قطعه چوب پنج میخ معرف پنج لشکر دیده میشد . وقتی ژان باتیست را دیدم این هدیه را به او خواهم داد .

    ********************
    پایان فصل چهل و دوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : تا زنده ام لحظه ای آرام نخواهم گرفت . استراحت و مردن نزد من یکی است .


    ********************

    فصل چهل و سوم

    پاریس ، تابستان 1813

    ********************
    کالسکه چی پی یر را به باغ حمل کرد . در کنار پنجره نشسته ام و به ماری که برای فرزندش یک گیلاس لیوناد می برد نگاه می کنم . زنبور های عسل در اطرف بوته های گل در پروازند و همچنین صدای قدم منظم هنگ های پیاده که از خیابان عبور می کنند به گوش می رسد . همیشه این صدای یک نواخت و منظم شنیده می شود ، همشه .
    می گویند ناپلئون در سرداب های قصر تویلری شمش های طلا به ارزش صد و چهل میلیون فرانک داشته است . این شمش های طلا را برای خرید تجهیزات ارتش جدید ذوب کردند و سکه زدند .... چه سخیف و بی معنی .... من روزی پس انداز پول جیبم را به او قرض داده ام .... صد و چهل میلیون فرانک ..... می خواستم یک دست لباس مناسب ژنرالی برای او بخرم !!
    البته این موضوع مربوط به چندین سال قبل است . در این مدت پسران و جوانان فرانسه در روسیه رنج کشیده و قربانی شدند و اکنون نوجوانان این مملکت به جنگ می روند . تعداد زیادی از این نوجوانان به هنگ های جدید گارد منصوب شده اند . امپراتور فرض می کند که تمام پسران آرزوی خدمت در هنگ های گارد را دارند . ولی چون با نوجوانانی که حتی در مانور ها شرکت نکرده اند نمی توان جنگید امپراتور تفنگداران نیروی دریایی را به هنگ های پیاده مامور کرده است . در استان »الب »آخرین اسب هایی که در مزارع دهقانان یافت می شد به وسیله ارتش خریداری و به توپ ها و ارابه های مهمات و تدارکات بسته اند . ولی امپراتور برای سوار نظام خود از کجا اسب تهیه می کند ؟
    به شهر های فرانسه دستور صادرگردیده تا هریک ، یک گروهان داوطلب تجهیز نمایند ، پاریس یک هنگ کامل تجهیز کرده است . ده هزار نفر سرباز گارد اسلحه و تجهیزات خود را شخصا خریداری و تهیه کرده اند و به علت کمبود افراد ورزیده و با تجربه ، ژاندارمری سه هزار نفر از افراد خود را به نام افسر و گروهبان به ارتش واگذار کرده است . وضع و حال مردم ؛ اولین روزهای جمهوری جوان فرانسه را که دفاع از مرزهای کشور جنبه حیاتی داشت به یاد می آورد . به هر حال آن روز توانستیم دفاع کنیم امروز نیز همه حس می کنند که حقیقتا خطر متوجه مرزهای فرانسه است . ولی امروز نوجوانان را برای دفاع احضار کرده اند . نوجوانان در حالی که سرود مارسیز را می خوانند پیش می روند ، در حالی که در کنار خیابان ها سربازان معلول دیده می شوند و مریضخانه های ارتش هنوز مملو از زخمی و مجروح است . زنان با سبد های خرید ، مغموم و خسته به نظر می رسند . بی خوابی های مداوم شبانه ، نگرانی های غیر قابل تحمل ، انتظار ، وداع های دل گداز ؛ بهترین سال های زندگی زنان و مادران را تلف کرده است .
    در باغ ....بله پی یر که از داشتن هر دو پا محروم است مانند قطعه گوشتی روی نیمکت نشسته و لیموناد خود را نوشیده است . مادرش گیلاس را روی چمن گذارده و کنار او نشسته و دستش را پشت او گذارده تا فرزند را نگه دارد . پای چپ او را در اثر یخ زدگی از انتهای ران قطع کرده اند ، پای راستش را نیز به همین علت از بالای زانو بریده اند . امیدواریم بتوانیم برای او پای چوبی تهیه کنیم . ولی مگر زخم های او شفا می یابند ؟ وقتی ماری باند های زخم های او را عوض می کند پی یر مانند حیوان بیچاره ای نعره های دردناک می کشد . اتاق اوسکار را به او داده ام ، مادرش شب ها نزد او می خوابد ولی باید به فکر اتاقی در طبقه پایین برای او باشم . حمل و نقل او از پلکان های طبقه بالا بسیار مشکل است .

    ********
    امشب تالیران در اوایل شب به ملاقاتم آمد . ظاهرا برای احوال پرسی ما آمده بود . می خواست بداند که آیا از تنهایی در عذابم یا خیر . به او گفتم :
    - به هر طریق باید این تابستان را تنها می گذراندیم . متاسفانه عادت کرده ام که شوهرم همیشه در جبهه باشد .
    تالیران سر خود را حرکت داد و گفت :
    - بله ، در جبهه ولی در صف مخالف . والاحضرت تنها هستید ولی منزوی و اندوهگین نیستید .
    شانه هایم را بالا انداختم ، در باغ نشستیم و مادام لافلوت شامپانی سرد برای ما آورد . تالیران گفت که فوشه پست جدیدی گرفته و فرماندار ایلیارا شده است . ایلیارا استان جدیدی در ایتالیا است که امپراتور محض خاطر فوشه به وجود آورده است . تالیران به وضوح گفت :
    - امپراتور نمی تواند متحمل دسیسه بازی در پاریس شود و فوشه همیشه مشغول دسیسه است .
    - شما چطور ؟ امپراتور از شما متوحش و نگران نیست ؟
    - فوشه برای به دست آوردن قدرت و حفظ آن دسیسه بازی می کند ولی من چیزی جز عظمت فرانسه نمی خواهم .
    اولین ستاره هایی را که در آسمان آبی چشمک می زدند دیدم ولی با وجود این هوا آن قدر گرم بود که به زحمت قادر به تنفس بودم . تالیران در حالی که شامپانی خود را می نوشید گفت :
    - با چه سرعتی متفقین ما از ما رو گردان شدند . اول پروسی ها که فعلا تحت فرماندهی عالی شوهر شما هستند . شوهر شما ستاد خود را در استرالسند Stralsund مستقر و ارتش های شمالی متفقین را فرماندهی می کند .
    سرم را حرکت دادم . کنت این اطلاعات را به من داده بود . پس از لحظه ای گفتم :
    - در روزنامه مونیتور خواندم که امپراتور اطریش سعی دارد میانجی صلح بین روسیه و فرانسه شود .
    تالیران گیلاسش را به طرف مادام لافلوت دراز کرد و به او داد و گفت :
    - اطریش با این ترتیب می خواهد برای تجدید سلاح خود فرصت کافی به دست بیاورد .
    مادام لافلوت با عجله گفت :
    - ولی امپراتور اطریش پدر زن ناپلئون است .
    تالیران بدون آن که اعتنایی به مادام لافلوت نماید به صحبت خود ادامه داد :
    - اگر فرانسه با شکست مواجه شود تمام متفقین سعی خواهند کرد به خرج ما متمول شوند و طبعا اطریش میل ندارد از معرکه عقب بماند و به همین دلیل می خواهد به متفقین بپیوندد .
    دهانم خشک بود ، قبل از صحبت ناچار شدم آب دهانم را فرو دهم .
    - امپراتور اطریش نمی تواند علیه دختر و نوه اش بجنگد .
    - نمی تواند ؟ والاحضرت عزیز ! امپراتوری اطریش هم اکنون با آنها در حال جنگ است .
    تالیران لبخندی زد و ادامه داد :
    - البته هنوز این خبر در روزنامه مونیتور چاپ نشده .
    کوچکترین حرکتی نکردم . از تعجب به جای خود میخکوب شده بودم . صدای مطبوع تالیران به صحبت ادامه داد :
    - متفقین هشتصد هزار نفر سرباز دارند و امپراتور نصف آنها .
    مادام لافلوت با لبانی که از شدت تهییج و اضطراب می لرزید گفت :
    - ولی اعلیحضرت امپراتور نابغه است .
    او طوری این جمله را گفت که به نظرم از حفظ کرده بود . تالیران مجددا گیلاس خالیش را به او داد و گفت :
    - کاملا صحیح است اعلیحضرت امپراتور نابغه هستند .
    مادام لافلوت گیلاس را پر کرد . تالیران با خوشرویی گفت :
    - به هرحال امپراتور ، متفق ما دانمارک را مجبور کرده است که به سوئد اعلان جنگ بدهد . با این ترتیب شوهر شما دشمنی در پشت سر دارد والاحضرت .
    با بی صبری جواب دادم :
    - ژان باتیست مراقب دانمارک هم خواهد بود .
    سپس فکر کردم که باید برای پی یر مشغولیتی تهیه کنم این موضوع بسیار مهم است .
    - عالیجناب چیزی گفتید ؟
    تالیران برخاست و گفت :
    - ممکن است روزی فرا برسد که من از شما درخواست کمک بنمایم .
    - عالیجناب اگر خواهرم ژولی را دیدید از طرف من به او سلام برسانید . اعلیحضرت ژوزف آمدن او را به خانه من قدغن کرده است .
    تالیران ابروهای نازکش را بالا کشید و گفت :
    - من هم از دیدار دو آجودان وفادار شما محروم شدم والاحضرت .
    - سرهنگ ویلات مدتی است در روسیه انجام وظیفه می کند و کنت روزن ....
    - همان سوئدی بلند قد مو بور ؟ او را به خاطر دارم .
    - .... چند روز قبل به من گفت از نظر این که یک نجیب زاده سوئدی است خود را موظف می داند در کنار ولیعهد بجنگد .
    مادام لافلوت جواب داد :
    - کنت روزن فقط نسبت به کنت براهه آجودان شخصی والاحضرت ولیعهد حسادت می ورزد .
    - خیر .... این طور نیست .... حقیقتا آنچه می گفت صحیح بود . سوئدی ها مردم بسیار جدی و سر سختی هستند .... همان طور که به سرهنگ ویلات گفته بودم به او نیز گفتم «به امید خدا برو و سلامت مراجعت کن .... » عالیجناب فکر شما کاملا به جا و مناسب بوده . بسیار منزوی و اندوهگینم .
    تالیران را که لنگ لنگان حرکت می کرد نگاه می کردم . تالیران با رعنایی و دلربایی می لنگد ....
    در همین موقع تصمیم گرفتم که مباشرت امور منزل را به پی یر واگذار کنم . گمان می کنم فکر مناسبی کرده ام .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : یک سرباز برای یک تکه روبان رنگی به مدت طولانی و سخت می جنگد .


    **********
    پاریس ، نوامبر 1813

    **********
    هنگام شب گلویم از ترس و وحشت فشرده می شود . ترس گلویم را می فشارد . زیرا من و ترس با هم تنها هستیم .
    هر وقت می خوابم باز همان خواب همیشگی را می بینم . خواب می بینم که ژان باتیست تنها در میدان نبرد همان میدانی که دو هفته قبل نبرد در آنجا اجرا شده ، تنها و با اسب سفیدش می تازد . همان میدان نبردی که در مسافرت به مارینبورگ آن را دیده ام . در خواب می بینم که ژان باتیست با اسب سفیدش در این میدان می تازد و روی زین به جلو هم شده است و من قادر به دیدن صورت او نیستم . ژان باتیست ناگهان از اسب به روی یکی از قبور سرنگون می شود و دیگر برنمی خیزد . ..... با ترس از خواب بیدار می شوم .
    در این هفته شایعه ای در پاریس انتشار دارد که نبرد قطعی در «لیپزیک» اجرا شده ولی کسی از جزئیات این نبرد اطلاعی ندارد . ماری می گوید که نانوا های شهر معتقدند که تمام سرنوشت اروپا در این جنگ معلوم گردیده است . راستی چطور این زنان و بازاریان از حوادث مطلع می گردند ؟ شاید آنها نیز شب ها دچار بی خوابی هستند و یا گرفتار کابوس می شوند .
    در وحله اول تصور می کردم صدای اسبانی که شنیده ام قسمتی از رویایم بوده .. چشمم را گشودم شمعی که معمولا بالای سرم روشن می گذارم سوخته و تمام شده است . تنها چیزی که به طور مبهم دیده می شود ساعت اتاق خواب است . ساعت چهار و نیم صبح است . صدای شیهه اسبی شنیده شد . روی تختخواب نشستم و گوش دادم . آهسته ضرباتی به در ورودی نواخته شد . مطمئن بودم کسی صدای در را نشنید .
    برخاستم لباس خوابم را پوشیدم از پله ها به زیر آمدم ، در سرسرا جلوی در ورودی شمع خاموش شد . مجددا ضربات آهسته که موجب وحشت کسی نگردد به در نواخته شد .
    - کیست ؟
    - ویلات .
    و در همان موقع صدای دیگری گفت :
    - روزن .
    چفت در را عقب کشیدم . در زیر نور فانوس بزرگی که به سر در عمارت آویخته بود دو صورت نظرم را جلب کرد .
    - از کجا آمده اید ؟
    ویلات جواب داد :
    - از لیپزیک .
    روزن اضافه کرد :
    - و پیامی از والاحضرت ولیعهد همراه داریم .
    مجددا به سرسرا بازگشتم و چون می لرزیدم روبدوشامبر را به خودم محکم پیچیدم . روزن آهسته و با احتیاط به طرف شمعدان رفت و آن را روشن کرد . ویلات ناپدید شد . ظاهرا اسبها را به اصطبل برده بود . روزن کلاه و لباس پوستی سربازان نارنجک انداز فرانسه را در بر داشت پس از لحظه ای تامل گفتم :
    - این لباس عجیبی برای یک افسر پیاده نظام سوئد است .
    - هنوز سربازان ما وارد فرانسه نشده اند . والاحضرت ولیعهد امر کردند که این لباس عجیب و مسخره را بپوشم تا بتوانم از خطوط سربازان فرانسه بدون زحمت عبورنمایم .
    از این سخن او آزرده شده و گفتم :
    - راستی تصور می کنید که کلاه پوستی یک سرباز نارنجک انداز مسخره و عجیب است ؟
    در همین لحظه سرهنگ ویلات مراجعت کرد و گفت :
    - شب و روز در حرکت بودیم .
    صورت او کثیف و لاغر و ریش نتراشیده اش آبی سیاه بود . با خستگی صحبت می کرد .
    - به علاوه ، نبرد قطعی باخته شد .
    - والاحضرت فاتح گردید . ولیعهد سوئد شخصا به لییزیک حمله کرد .
    کنت روزن با هیجان به سخن ادامه داد :
    - در همان لحظه که ولیعهد از دروازه گریما وارد شهر می شد ناپلئون از دروازه دیگر عقب نشینی و فرار می کرد . والاحضرت در جلو واحد های خود از شروع تا ختم نبرد شجاعانه می جنگید .
    - سرهنگ ویلات پس چرا شما با ارتش فرانسه نیستید ؟
    - شاهزاده خانم من زندانی جنگی هستم .
    - زندانی روزن هستید ؟
    سایه لبخندی روی صورت سرهنگ ویلات ظاهر شده و گفت :
    - خوب ، بله ... والاحضرت ولیعهد مرا به اردوگاه زندانیان نفرستاد . فقط امر کرد با کنت روزن فورا به پاریس حرکت کرده با شما باشم تا .....
    ساکت شد
    - تا ؟
    - تا واحد های دشمن وارد پاریس شوند .
    به طریق ، یک سوار تنها در تاریکی شب شلاق کش در میدان نبرد حرکت می کند .
    - آقایان همراه من بیایید به آشپزخانه برویم . برای شما قهوه تهیه خواهم کرد.
    - والاحضرت اجازه بدهید آشپز را بیدار کنم .
    - چرا کنت روزن ؟ من خوب قهوه درست می کنم ، شاید آن قدر مهربان هستید که اجاق را روشن کنید ؟
    کنت روزن با شرمندگی چند قطعه چوب بزرگ در اجاق انداخت . این اشرافیان ..... این اشرافیان ......
    - کنت اول باید چوب های کوچک و خشک را بگذارید . این کنده ها نخواهند سوخت . سرهنگ ویلات شما به ایشان کمک کنید . گمان می کنم کنت در مدت زندگی خود با اجاق سر و کار نداشته است .
    سرهنگ ویلات آتش را روشن کرد . کتری را پر از آب کردم و روی اجاق گذاردم و هر سه کنار میز آشپز خانه نشستیم و منتظر شدیم . چکمه ها ، دست ها و صورت هر دوی آنها گل آلود بود . ویلات آهسته گفت :
    - نبرد لیپزیک روز هفدهم اکتبرشروع و تا روز هجدهم ادامه داشت . صبح روز نوزدهم برنادوت به لیپزیک حمله کرد .
    - ژان باتیست سلامت است ؟ آیا او را شخصا دیده اید ؟ سرهنگ ویلات ژان باتیست سلامت است ؟
    - کاملا سلامت است . من او را با دو چشم خود در بحرانی ترین لحظات نبرد در دروازه لیپزیک دیدم . واقعا نبرد وحشتناکی بود و برنادوت در طول مدت جنگ با سلامتی کامل می جنگید .
    - ویلات آیا خودت با او صحبت کردی ؟
    - بله ....بعدا .... بعد از شکست با او رو به رو شدم و صحبت کردم .
    صدای خشن کنت روزن گفت :
    - پس از فتح .... سرهنگ ویلات پس از فتح .... من اجازه نمی دهم که نامی از فتوحات ما برده نشود .
    - بعدا که او را دیدید حالش چطور بود ؟
    ویلات شانه های خود را بالا انداخت و به نور شمع که روی میز آشپزخانه می سوخت خیره شد . برخاستم و برای آنها قهوه تهیه کردم و سپس با فنجان و نعلبکی های سنگین مستخدمین به میز نزدیک شدم و نشستم و برای آنها قهوه ریختم.
    - ویلات ژان باتیست تغییر زیادی کرده ؟
    - مادام موهای او خاکستری شده .
    قهوه تلخ و زننده بود . فراموش کردم شکر بیاورم با عجله برخاستم و به اطراف آشپزخانه نگاه کردم . متاسفانه مدتی است که از اوضاع آشپزخانه ام بی خبرم . بالاخره قندان را پیدا کردم و روی میز گذاشتم . کنت روزن با تعجب گفت :
    - والاحضرت قهوه را بسیار عالی تهیه می کنید !
    - شوهرم نیز همین عقیده را دارد . همیشه وقتی شب ها کار می کرد برای او قهوه دم می کردم . کنت روزن هرچه می دانی بگو .
    - اتفاقات زیادی رخ داده است . فقط باید بدانم از کجا شروع کنم . در قصر «تراشنبورگ» به حضور والاحضرت رسیدم . وقتی والاحضرت طرح عملیات را برای تزار ، امپراتور اطریش و افسران متفقین توضیح می داد . حضور داشتم . دو امپراتور و ژنرال های آنها نقشه را مطالعه می کردند .
    والاحضرت حتی یادداشت هم نداشت . وقتی توضیح می داد به دیوار مقابل نگاه می کرد و حتی قادر بود روستاهای کوچک و تپه های گمنام و مهم را یادآوری کند . طرح عملیات بدون کوچکترین بحثی به اتفاق آرا قبول شد . والاحضرت پیشنهاد کرد که نیروهای متفقین به سه ارتش تقسیم گردد و با این سه ارتش به طور نیم دایره به ناپلئون حمله شود به محض آنکه ناپلئون به یکی از این ارتش ها حمله کرد دو ارتش دیگر از جناح های دیگر به او حمله کرده و راه عقب نشینی او را قطع کنند . یک نفر گفت این طرح یک نابغه است ولی والاحضرت در جواب گفت «این طرح خودم نیست بلکه پایه و مبنای آن تاکتیک ناپلئون است . »
    فنجان ها را پر کردم ساعت دیواری آشپزخانه ساعت پنج و نیم صبح را اعلام کرد . به کنت روزن گفتم :
    - ادامه بدهید .
    - والاحضرت فرماندهی ارتش شمال را عهده دار شد . ستاد ارتش او اول در «استرالسند» بود . سپس برلین ستاد ارتش شمالی گردید . والاحضرت در قصر «شارلوتنبورگ» زندگی می کرد .
    - وقتی شما ناگهان وارد ستاد شدید والاحضرت چه گفت ؟
    کنت روزن نگران شد و سپس آهسته جواب داد :
    - حقیقت این است که والاحضرت بسیار خشمگین گردید و با فریاد شدیدی گفت خودم به تنهایی و بدون شما قادر به فتح هستم . شما باید در پاریس و نزد والاحضرت می ماندید .
    ویلات گفت :
    - البته شما باید در پاریس می ماندید .
    - ولی شما چطور ؟ شما هم که والاحضرت را ترک کردید و به جبهه رفتید .
    - من باید به جبهه می رفتم تا از فرانسه دفاع نمایم . به علاوه والاحضرت همسر ولیعهد مملکت من نیست ولی همسر ولیعهد مملکت شما است . به هر حال اکنون اختلاف زیادی وجود ندارد .
    - والاحضرت ولیعهد از برلین به «گروسبیرن» رفت و در آنجا اولین عملیات مهم خود را انجام داد ....ما ، اول زیر آتش توپخانه «ژنرال اودینو» قرار گرفتیم بعدا واحدهای سوار نظام «ژنرال کلرمن» سعی کردند به خطوط ما رخنه کنند . پشت سر آنها لشکر های پیاده حرکت می کردند .
    ویلات گفت :
    - این لشکر ، لشکر پیاده ژنرال «دوپاس» بود که هنگ های آن سال ها تحت فرمان برنادوت خدمت کرده اند .
    - چطور ژان باتیست توانست به سربازان .... همان سربازانی که تحت فرمان او بوده اند حمله کند ؟
    - سپس والاحضرت به قزاق ها فرمان حمله داد .... قزاق ها به جناح واحد های فرانسه حمله کردند و آن را در هم شکستند . دشمن می دانست که والاحضرت روی کدام تپه نبرد را هدایت می کند گلوله توپخانه مانند باران در اطراف ما فرو می ریخت ولی مادام ، والاحضرت ساعت ها بدون حرکت روی اسب خود نشسته بود و میدان نبرد را تحت نظر داشت . در دره زیر پای ما سر نیزه و شمشیر می درخشید و در بالای تپه عقاب های پرچم های فرانسه نور خیره کننده ای به اطراف می تاباند . بالاخره همه در زیر پرده ای از دود مخفی و ناپدید گردیدند . احدی قادر به دیدن اطراف خود نبود ولی والاحضرت می دانست چه حوادثی رخ می دهد و اوامر و فرامین خود را صادر می کرد و اجازه تیراندازی به توپخانه سنگین نداد تا آنکه حمله قزاق هابه شهر خاتمه یافت .
    کنت روزن ساکت شد . به او گفتم :
    - ادامه بدهید .
    دستش را روی پیشانی کشید و به صحبت ادامه داد :
    - باران شروع به باریدن کرد . شنلی روی شانه والاحضرت انداختم ولی والاحضرت شنل را از شانه اش برداشت . هوا سرد شده بود ولی قطرات عرق روی پیشانی والاحضرت دیده می شد . بالاخره هنگام شب نیروی فرانسه شروع به عقب نشینی کرد .... بعد از آن ....بله بعد از آن والاحضرت از هنگی به هنگ دیگر رفت و از سربازان و افسران تشکر کرد . من و کنت براهه با او بودیم . نزدیک چادر «ژنرال فون بولو» چند هزار اسیر فرانسوی دیدم . پروسی ها همیشه زندانیان جنگی را به حال خبردار نگه می دارند . وقتی والاحضرت زندانیان را دید تصمیم گرفت بازگردد . ولی لب های خود را به هم فشرد و به آنها نزدیک گردید .
    آهسته در مقابل صف زندانیان حرکت کرد و با دقت به صورت آنها نگریست سپس نزد یکی از سربازان ایستاد و سوال کرد که آیا با زندانیان به طور مناسب و شایسته رفتار می شود یا خیر. زندانی جوابی نداد . والاحضرت به حرکت خود ادامه داد ولی ناگهان از شدت خستگی ، فرسوده به نظر می رسید . پس از آن مهمیز به اسب خود زد و تا عقاب های پرچم فرانسه دیده نشد توقف نکرد .
    سرهنگ ویلات پرسید :
    - پس از دین عقاب های پرچم فرانسه چه شد ؟
    - ژنرال فون بولو دستور داده بود پرچم ها و عقاب هایی را که از دشمن به غنیمت گرفته شده بود در مقابل چادر فرماندهی روی زمین بریزند . البته این عمل ابتکار فون بولو پروسی بود . والاحضرت ولیعهد دستوری درباره پرچم ها و علایم نظامی که به غنیمت گرفته شده بود صادر نکرده بودند . پرچم های واحد های فرانسوی و عقاب های آنها در جلو چادر فرماندهی روی زمین ریخته شده و عقاب های مطلا زیر نور آتشی که سربازان افروخته بودند می درخشیدند . وقتی والاحضرت عقاب ها را دید توقف کرد . از اسب به زیر آمد به طرف عقاب های سر پرچم ها رفت ، درمقابل آنها به حال خبردار ایستاد و احترام نظامی به جا آورد . دو سه دقیقه به حالت احترام باقی بود و سپس با خشونت از جلو آنها دور شد و به طرف قرارگاه خود رفت .
    - بعد ؟
    - نمی دانم . والاحضرت به چادر خود رفت و دستور داد کسی مزاحم او نشود . حتی به کنت براهه نیز اجازه ورود نداد . گمان می کنم فرناند یک فنجان قهوه برای او برد .
    باز هم فنجان ها را با قهوه پر کردم .
    روزن شروع به صحبت کرد .
    - البته والاحضرت به خوبی می دانست که نبرد قطعی در لیپزیک واقع خواهد شد زیرا قبلا مقرر شده بود که ارتش های متفقین در لیپزیک به هم بپیوندند . در روز دوشنبه هجدم اکتبر والاحضرت توپخانه ارتش خود را به موضع برد و شهر «شونفلد» مورد حمله قرار گرفت . این شهر به وسیله سربازان فرانسوی ساکسون که تحت فرمان مارشال نی بودند دفاع می گردید .
    سعی کردم به چشمان سرهنگ ویلات نگاه کنم ویلات .... ویلات که خسته و کوفته بود لبخند می زد .
    - به طوری که ملاحظه می کنید امپراتور بهترین و زبده ترین واحد های خود را به مقابه با برنادوت فرستاده بود البته سربازان ساکسون در بین این واحد ها بودند .
    امپراتور سخن برنادوت را که گفته بود سربازان ساکسون مانند مردان آهنین دفاع می نمایند فراموش نکرده بود . پس از لحظه ای سکوت گفتم :
    - کنت روزن ، ساکسون ها چگونه دفاع کردند ؟
    - والاحضرت اگر من با دو چشم خود شاهد این منظره نبودم هرگز آن را باور نمی کردم . قبل از شروع نبرد ، برنادوت به چادر خود رفت و پس از چند دقیقه با لباس سان و رژه مراجعت کرد .
    - لباس صحرایی و رزمی در برنداشت ؟
    - خیر برای اولین مرتبه در تمام مدت نبرد لباس سان و رژه پوشید. کت مخمل بنفش با یراق و زردوزی در بر و کلاه سه گوش با پر شتر مرغ بر سرداشت به این لباس راضی نشد و اسب سفیدی خواست و سپس فرمان حمله صادر کرد و به اسب سفیدش مهمیز زده و چهار نعل به طرف خطوط دشمن آنجایی که هنگ های ساکسون دفاع می کردند رفت و این هنگ ها ....
    ویلات شروع به خنده کرد و گفت :
    - .... مانند آهن بی حرکت ایستادند و حتی گلوله ای تیراندازی نکردند .
    - بله حتی یک گلوله تیراندازی نشد . من و کنت براهه چهار نعل پشت سر والاحضرت حرکت کردیم . برنادوت در مقابل سربازان ساکسون دهنه اسب را کشید و توقف کرد . ساکسون ها اسلحه را به زمین ریختند . یکی از آنها گفت «زنده باد برنادوت » فریاد زنده باد برنادوت از همه برخاست . والاحضرت عصای مارشالی خود را بلند کرد . سر اسبش را برگردانید و به طرف خطوط ما حرکت کرد .... می دانید ؟ ساکسون ها در پشت برنادوت با صورت بندی سان و رژه با موزیک حرکت می کردند . دوازده هزار سرباز و چهل عراده توپ به ما پیوست .
    - ژان باتیست چه گفت :
    - والاحضرت دستور کوتاه و مختصری صادر کرد و مواضع توپخانه را به افراد خود گفت . هنگام نبرد مجددا ساعت ها روی اسب بود . «ژنرال آلدرگروتز» گاه گاه دوربین چشمی خود را به او می داد ولی والاحضرت از گرفتن آن خودداری می کرد و می گفت .... می دانم .... می دانم چه می گذرد و چه عملیاتی رخ می دهد . اکنون سپاه رنیه عقب نشینی می کند شهر شونفلد را فورا اشغال نمایید . پس از مدتی گفت سپاه مارشال نی مهمات کافی برای توپخانه ندارد و اکنون هر پنج دقیقه شلیک می کند . واحد های گارد سعی می کنند خطوط خود را حفظ نمایند ولی موفق نخواهند شد و سعی می کنند شهر لییزیک و دفاع آن را پوشش دهند . ....همان شب در اوایل شب والاحضرت گفت ناپلئون در سپاه چهارم است آلدوگروتز آن آتش ها را می بینی ؟ ناپلئون در آنجا دستور مواضع شبانه واحد ها را صادر می کند . تا وقتی آخرین توپ های میدان نبرد از تیر اندازی ساکت نشدند ، والاحضرت از اسب پیاده نگردید . سپس به طرف آتشی که سربازان افروخته بودند رفت و دست های خود را گرم کرد . ناگهان لباس صحرایی خاکستری و کلاه سه گوش خود را خواست . کلاه او پر نداشت تمام علایم و نشان ها را از لباس خود برداشت و یک اسب تازه نفس خواست و مخصوصا سفارش کرد که اسب کهر برای او بیاورند . سوار اسب شد . در همین موقع کنت براهه درخواست کرد همراه او باشد ولی والاحضرت طوری به او نگاه کرد که گویی تاکنون او را ندیده است و جواب داد «فرناند با من خواهد آمد » کنت براهه بسیار متاثر گردید زیرا فرناند مستخدمی بیش نیست و ....
    فورا گفتم:
    - کنت نسنجیده صحبت می کنید فرناند همکلاس ژان باتیست بوده و ژان باتیست محض خاطر او از مدرسه اخراج گردیده است ولی آن شب چه حوادثی رخ داد ؟
    - والاحضرت و فرناند نمی دانم کجا رفتند . ولی در سپیده دم بازگشتند . نگهبانان مراجعت او را دیدند یک دفعه والاحضرت از اسب به زیر آمد و پیاده حرکت کرد . فرناند اسب ها را نگه داشته بود . والاحضرت در کنار سربازی که روی زمین افتاده و سرش روی سینه خم شده بود نشست . نگهبان متوجه گردید که والاحضرت با آن مرد صحبت می کند .... آن سرباز مرده بود .... و شاید والاحضرت متوجه این موضوع نبود . صبح روز بعد نگهبان به طرف آن مرده رفت .... او یک سرباز فرانسوی بود .
    - روز بعد چه شد ؟
    - ما می دانستیم که والاحضرت به امپراتور اطریش ، تزار روسیه و پادشاه پروس گفته بود که او شخصا با واحدهایش به لیپزیک حمله خواهد کرد و این سه نفر روی سه تپه مرتفع مجزا ایستاده و حمله لیپزیک را با دوربین نگاه می کردند و ... ما با لطف خدا به لیپزیک حمله کردیم .
    سرهنگ ویلات که به نقطه نامعلومی خیره شده بود رشته سخن را در دست گرفت :
    - برنادوت در جلوی واحدهای خود از دروازه گریما به شهر حمله کرد . مواضع واحدهای پیاده ما در این نقطه بسیار محکم بود ولی برنادوت حملات خود را با آتش سنگین توپخانه شروع و با پوشش آتش توپخانه شروع به پیشروی کرد . یک مرتبه دیگر برنادوت با لباس سان و رژه با سوار نظام سوئد به هجوم پرداخت سربازان پیاده ما به حمله متقابل دست زدند و با سر نیزه اسب ها را از پای در آورند. سربازان سوئد پیاده به جنگ تن به تن پرداختند و ..... مادام نبردی رخ داد که تا کنون نظیر آن را ندیده ام . برنادوت با اسب سفید و کلاه سه گوش با پر شتر مرغ و شمشیرش در وسط سربازان ایستاده بود .
    - با شمشیر ؟
    - البته شمشیر در غلاف بود . برنادوت عصای مارشالی در دست داشت .
    - راستی شمشیر در غلاف بود و برنادوت عصای مارشالی در دست داشت ؟
    - راستی فکر می کنی ویلات .....؟
    روزن گفت :
    - بالاخره فرانسوی ها شروع به عقب نشینی کردند .
    سرهنگ ویلات صحبت او را قطع کرد و با خشونت گفت :
    - در این موقع دستور عقب نشینی به ما داده شده بود . در مدت پنج روز دویست و بیست هزار گلوله تیراندازی کرده بودیم و در این موقع بیش از شانزده هزارگلوله نداشتیم و به همین دلیل امپراتور دستور عقب نشینی صادر کرد .
    کنت روزن فاتحانه گفت :
    - وقتی شهر به تصرف ما در آمد توپخانه در شهر دیده نشد و فقط سربازان پیاده می جنگیدند که ما آنها را عقب زدیم .
    سرهنگ ویلات آهسته گفت :
    - واحدهای پیاده ای که در دروازه گریما می جنگیدند فقط برای پوشش عقب نشینی بود . امپراتور ....
    کنت روزن با صدای بلند تایید کرد :
    - وقتی والاحضرت وارد شهر لیپزیک شد امپراتور شما از دروازه غربی شهر فرار کرد ....
    - آخرین شانزه هزارگلوله روی سربازان برنادوت شلیک گردید . برنادوت با هشتاد و شش گردان پیاده و سی و نه هنگ سواره به لیپزیک حمله کرد .
    روزن با تعجب سوال کرد :
    - سرهنگ ویلات این اطلاعات را از کجا به دست آوردید ؟
    سرهنگ ویلات شانه اش را بالا انداخته و گفت :
    - ممکن است یک فنجان دیگر قهوه بنوشم ؟
    - قوری روی اجاق است . کنت پس از آن چه حوادثی رخ داد ؟
    - ولیعهد به طرف میدان شهر حرکت کرد و در آنجا منتظر سه فرمانروای دیگر شد . وقتی ولیعهد در شهر «ترشنبورگ » از فرمانروایان سه گانه جدا می شد گفت که در میدان شهر لیپزیک مجددا آنها را ملاقات خواهد کرد . به همین جهت برنادوت در میدان شهر روی اسب سفید خود نشست و منتظر گردید .... برحست تصادف زندانیان فرانسوی که به عقب جبهه برده می شدند از میدان شهر عبور کردند . چشمان ولیعهد نیمه بسته بود و من تصور کردم توجهی به زندانیان ندارد ولی ناگهان عصای مارشالی خود را بلند کرد و به سرهنگ ویلات اشاره نموده و گفت «ویلات ...ویلات اینجا بیایید . »
    ویلات شروع به صحبت کرد .
    - مادام من از صف زندانیان خارج شدم و با این ترتیب نزد شما امدم . برنادوت از من پرسید «ویلات اینجا چه می کنی ؟» درجواب او را مخصوصا مارشال خطاب کرده و گفتم «از فرانسه دفاع می کنم » برنادوت گفت «پس باید بگویم که خیلی بد از فرانسه دفاع می کنید به هر حال امیدوار بودم که نزد همسرم در پاریس باشید . » در جواب گفتم «همسر مارشال مرا به جبهه فرستاد» برنادوت جوابی نداد . در کنار اسب او ایستاده و عبور سایر زندانیان را نگریستم . بالاخره گمان کردم که مرا از خاطر برده است و باید او را تنها بگذارم ولی به محض آنکه حرکت کردم برنادوت روی زین خم شد و شانه مرا محکم گرفت و گفت «سرهنگ ویلات شما زندانی جنگی هستید . به شما امر می کنم فورا و بدون تاخیر به پاریس بروید و در منزل من نزد همسرم سکونت نمایید . همان گونه که یک افسر فرانسوی قول می دهد به من قول بدهید که همسرم را ترک نخواهید کرد و نزد او خواهید بود تا .....»
    - تا ؟
    - «تا من خودم به پاریس بیایم » من به او قول دادم .
    چشمانم را بستم . صدای روزن شنیده شد .
    - سپس والاحضرت به طرف من برگشت و گفت «کنت روزن دومین آجودان وفادار همسر من است . کنت روزن همراه سرهنگ ویلات به پاریس بروید . » در جواب گفتم «با اونیفورم سوئد ؟ هنوز نیروهای متفقین رسما وارد سرزمین فرانسه نشده اند » والاحضرت نگاهی به سرهنگ ویلات کرد و گفت «شما در مقابل من مسئول هستید که کنت به سلامت وارد پاریس شود . کارهای مربوط به مقامات غیر نظامی را خودتان مرتب کنید و شما کنت روزن در مقابل من مسئول حفظ و نگهداری زندانی جنگی ما هستید ؟»
    این جریان بسیار مبهم و پیچیده به نظرم رسید و سوال کردم :
    - کی زندانی کیست ؟
    هیچ کدام متوجه سوالم نشدند ، ویلات شروع به صحبت کرد :
    - پس از آن مجبور بودم یک دست اونیفورم فرانسوی برای کنت روزن تهیه نمایم در غیر این صورت عبور از خطوط فرانسه مقدور نبود . برنادوت گفت «کلاه پوست به سر او بگذارید . کنت روزن این کلاه پوست را با افتخار به سرتان بگذارید » و قبل از آن که بتوانیم حرف دیگری بزنیم مارشال برنادوت فرمان داد «پیش ....رو.....به امید دیدار کنت . به امید دیدار ویلات . »
    - من برای سرهنگ ویلات اسبی تهیه کردم و او هم یک دست اونیفورم فرانسه برای من به دست آورد . با عجله غذایی خوردیم و حرکت کردیم و از ان موقع تا کنون در راه بودیم و اکنون نزد شماییم .
    ساعت آشپزخانه شش و نیم صبح را اعلام کرد.
    - نیروها ی ما سعی کردند از رودخانه الستر عبور و عقب نشینی نمایند و مارشال پونتیاتوفسکی در رودخانه غرق شد .
    - امپراتور کجا است ؟
    ویلات شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
    - امیدوار است از مرز های فرانسه در روی رودخانه رن دفاع کند . در صورتی که نتواند لااقل از پاریس دفاع خواهد کرد .
    آرنجم را روی میز آشپزخانه تکیه دادم و صورتم را بین دست هایم گرفتم . مرزهای فرانسه روی رودخانه رن است ....
    سال ها قبل نیز مرزهای ما رودخانه رن بود .... مردان فرانسه به تقاضای جمهوری جواب داده مسلح شدند و از مرزهای فرانسه در رودخانه رن دفاع کردند . با چه شهامت و مردانگی این وظیفه را انجام دادند . ... ژان باتیست در آن موقع ژنرال بود .
    یک نفر با شتاب و فریاد وارد آشپزخانه شد و گفت :
    - در آشپزخانه جمع شده اید ؟ آتش روشن کرده اید ؟ بدون اجازه من کسی حق ندارد به آشپزخانه ...اوه ...معذرت می خواهم والاحضرت .
    آشپز چاق و فربه را که روی زمین خم شده بود بلند کردم . در مقابلم ایستاد با ترس و وحشت پنجره ها را باز کرد . نور کم رنگ صبحگاهی به داخل آشپزخانه تابید . از سرما لرزشی سراپایم را فرا گرفت .
    - والاحضرت شکلات میل دارند ؟
    سرم را حرکت دارم یک نفر بازویم را گرفت و از روی نیمکت آشپزخانه بلندم کرد . ویلات زندانی جنگی من . من به آجوان های شجاع خود گفتم :
    - آقایان به اتاق های خودتان بروید . تغییری در اتاق شما حاصل نشده و همه چیز مانند اولین روز به جای خود باقی است .
    سپس از آشپز یک گردگیر خواستم ، آشپز با وحشت به من نگاه کرد .
    - نمی دانید گردگیر چیست ؟ گردگیر می خواهم .
    آشپز وحشت زده یک دستمال سفره که مانند برف سفید بود به دستم داد . آشپزهم تصور می کرد که گردگیر مناسب یک شاهزاده خانم دستمال سفره است . دستمال را برداشتم و به اتاق ژان باتیست رفتم . آخرین دفعه چه موقع اتاق او را گردگیری کردم ؟ دستمال را روی میز کشیدم و از خود بی خود شدم ... این اتاق به قدری متروک به نظر می رسد که قابل تحمل نیست . ژان باتیست مدت ها قبل کتاب ها ، تابلوها ، نقشه ها و هرچیزی که کوچکترین معنی و مفهومی برای او داشت به استکهلم فرستاد و چیزی که مورد توجه او باشد در این اتاق وجود ندارد .
    پنجره ها را باز کردم تا هوا وارد اتاق شود . باغ مانند دیروز جلوه می کرد .
    با خود اندیشیدم که روزی مانند روزهای دیگر ... به زودی اطریشی ها ، پروسی ها و سوئدی ها ازرودخانه رن عبور خواهند کرد . روس ها ، اطریشی ها ، پروسی ها و سوئدی ها ، صدای ماری مرا به خود آورد .
    - با این لباس نازک در جلو پنجره نایستید سرما خواهید خورد . در این اتاق چه می کنید ؟
    - اتاق ژان باتیست را مرتب می کنم ....فرانسه شکست خورده .... متفقین به طرف پاریس در حرکتند . ماری ، ژان باتیست به خانه اش برمی گردد.
    صدایی از بین دندان های به هم فشرده ماری بیرون آمد و به زحمت شنیدم که گفت :
    - ژان باتیست باید خجل و شرمنده باشد .
    شوالیه بیچاره من . شوالیه بیچاره و مجهور من .

    ********************
    پایان فصل چهل و سوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : ظاهرا جهان تنها به کسانی ماوا می بخشد که قول و فعلشان حاکی از این است که می دانند چه می خواهند و به کجا می روند .


    ********************

    فصل چهل و چهارم

    پاریس ، آخرین هفته ی مارس 1814

    ********************
    ماری با آشفتگی گفت :
    - در نانوایی شنیدم که قزاق ها به تمام زنان تجاوز می کنند و حتی از پیرزن ها هم نمی گذرند .
    ماری با وحشت و اضطراب این سخنان را ادا می کرد . به او گفتم :
    - قزاق ها پیرزن ها را ترجیح می دهند .
    - اوژنی !! مسخره نکن .
    - شوخی نمی کنم قزاق ها متعقدند که پیرزنان مایه خوشبختی هستند .
    ماری کاملا عصبانی و خشمگین بود .
    - که این حرف را به شما گفت ؟
    - سرهنگ ویلات .
    ماری با آشفتگی شبیه به ناله گفت :
    - نمی توانید از این کنت سوئدی بپرسید که آیا این مطلب صحت دارد یا خیر ؟ کنت جزو متفقین روسیه است و باید از این موضوع آگاه باشد .
    - هرگز نمی توانم چنین سوالی از او بنمایم . همسر ولیعهد نباید بپرسد که .....
    در همین موقع برای اولین مرتبه از دور صدای غرشی شنیدیم . ماری با تعجب گفت :
    - رعد و برق در ماه مارس ؟
    به یکدیگر نگریستیم . مجددا صدای غرش شنیده شد .
    آهسته گفتم :
    - رعد و برق نیست ، غرش توپ های دروازه شهر است .
    از دو روز قبل تاکنون توپ های پاریس یک لحظه ساکت نشده اند . غالبا می شنیدیم که نیروهای اطریش هر لحظه به دروازه های پاریس خواهند رسید . قزاق ها به پاریس حمله خواهند کرد و همه جا را طعمه حریق خواهند ساخت . شنیده بودیم که نیروی اطریش با هیاهوی بسیار به طرف پاریس ، از رودخانه رن عبور کرده اند .
    ناپلئون سعی می کرد پیشروی متفقین را متوقف سازد . ما در پاریس اطلاعی از جریان نبرد نداریم . روزنامه مونیتور فقط فتوحات دائمی را منتشر می سازد . مدتی است روزنامه مونیتور را نمی خوانیم زیرا اخبار صحیحی ندارد . اکنون توپ های دروازه پاریس شلیک می نمایند . این توپ ها ی ما است یا توپ های اطریشی ، پروسی و یا توپ های روسی است ؟
    تمام روزهای من با پیش بینی می گذرند . نمی دانم ژان باتیست کجا است ؟ فقط می دانم خواهد آمد امشب ، فردا شب ؟ اتاق او را مرتب و حاضر کرده ام ... مدتی است از ژان باتیست و اوسکار بی خبرم و نامه ای ندارم . .... آلمان و فرانسه بین ما واقع شده و این سرزمین وسیع میدان نبرد بوده است . گاه گاه یادداشتی به زحمت از خطوط جبهه گذشته و به وسیله همین یادداشت ها فهمیدیم که ژان باتیست پس از نبرد لیپزیک از تعقیب نیروهای فرانسه و عبور از رودخانه رن خودداری کرده است و با نیروهای سوئدی که سی هزار نفر بیشتر نبوده اند به طرف شمال مشغول پیشروی است . به وسیله همین یادداشت ها متوجه شدم که ژان باتیست به طرف هانور پیشروی کرده ، شاید خواسته است خاطرات گذشته اش را زنده سازد .
    ژان باتیست آیا من هم یکی از خاطرات تو در هانور هستم ؟ آیا آقای بهتوون با امید و آرزوهای برباد رفته اش جزو این خاطرات است ؟ نخست وزیر سوئد و افسران ستاد ارتش سوئد به همراه او حرکت کرده و سعی داشتند او را متقاعد سازند که متفقین در انتظار تصمیم او هستند و مایلند که او هم در معیت آنان از رودخانه رن عبور نماید .
    ولی ژان باتیست نامه ای به تزار نوشت و از او درخواست کرد که مرزهای فرانسه محترم شمرده شود . فرانسه ناپلئون نبوده است .... ناپلئون شکست خورده و حساب ناپئون از فرانسه جدا است .... اکنون نیروهای اطریش ، پروس و روسیه از رن عبور کرده اند . در صورتی که ژان باتیست جداگانه به طرف هدف خود پیش می رود .
    صدای توپ ها نزدیک تر می شود . آیا ژنرال مارمون از پاریس دفاع خواهد کرد ؟ سپاه مارمون مامور دفاع از پاریس گردیده است . ژنرال مارمون می خواست با من ازدواج کند . ناپلئون در مارسی در مورد او چه گفت ؟.... بله مارمون باهوش و زیرک است و امیدوار است در کنار من ترقیات شایانی نماید .... خیر مارمون از پاریس دفاع نخواهد کرد ، لااقل محض خاطر ناپلئون از پاریس دفاع نخواهد کرد .
    ژان باتیست با نیروهای سوئدی خود به طرف دانمارک پیشروی می نماید . در سپتامر گذشته ناپلئون دانمارک را مجبور ساخت که با سوئد وارد جنگ شود . ملت دانمارک با عدم رضایت کامل به این عمل تن در داد ولی پادشاه دانمارک با سر سختی به اتحاد با ناپلئون ادامه می دهد . چرا ؟ سعی کردم پادشاه دانمارک فردریک چهارم را که فقط یک مرتبه در دوران زندگیم او را دیده ام به خاطر بیاورم . فردریک چهارم ؛ پادشاه دانمارک فرزند کریستیان دیوانه و ملکه زیبای او کارولین ماتیلدا است .
    کارولین در انگستان متولد گردیده و عاشق استرونسی نخست وزیر گردیدو استرونسی به علت این حادثه به قتل رسید . فردریک چهارم هرگز نامی از مادر خود نمی برد و با ناپلئون متحد گردید تا از انگلستان سرزمین مادر خود انتقام بگیرد .... این فرزند باید مادر خود را بسیار دوست داشته باشد و به خوشحالی ناچیز او حسادت بورزد .... عجیب است پسران همیشه با بی رحمی و خشونت درباره مادران خود قضاوت می کنند ..... ما مادران ......
    پنجره های منزلم در اثر غرش توپ ها می لرزند . صدای شلیک نزدیک و نزدیک تر شده است . باید به نوشتن دفتر خاطراتم ادامه بدهم و از فکر ژان باتیست منصرف شوم .
    ژان باتیست به جنگ اختصاصی خود ادامه داده و به شهر «شلزویک» وارد گردیده است . ورود او به این شهر بی شباهت به سان و رژه نبود ....
    ژان باتیست از شهر «کیل» اولتیماتومی به پادشاه دانمارک فرستاد و اعلام داشت که نروژ باید به سوئد ملحق شود و سوئد یک میلیون کرون خسارت خواهد پرداخت .
    از شهر کیل یادداشتی به کنت روزن رسید و به این وسیله فهمیدیم که دانمارک در مقابل ژان باتیست تسلیم گردیده و از نروژ صرف نظر کرده ، ولی از واگذاری جزیره گرینلند خودداری کرده است . پادشاه دانمارک با جوانمردی یک میلیون کرون سوئد را نپذیرفته و گفته است نروژی ها را حراج نکرده است .... کنت روزن در حالی که با تفکر به من می نگریست گفت :
    - همسر ولیعهد سوئد و نروژ .
    به اتاق ژان باتیست رفته و نقشه اروپا را آوردم و از کنت روزن پرسیدم :
    - گرینلند کجا است ؟
    کنت منطقه وسیعی را در شمال نقشه نشان داده و گفت :
    - والاحضرت این سرزمین همیشه پوشیده از برف و یخ است .
    خوشحالم که دانمارکی ها این جزیره را برای خود حفظ کردند . زیرا ژان باتیست من آن قدر قدرت دارد که مرا مجبور کند در این سرزمین زندگی کنم !
    برای تخفیف اضطراب و نگرانیم به نوشتن ادامه می دهم . ژان باتیست دیگر در شهر کیل نیست . نمی دانم کجا است ..... سه هفته قبل ناپدید گردیده . بالاخره با درخواست متفقین موافقت کرده و به طرف فرانسه حرکت کرده است . ولی به طرف رودخانه رن پیشروی نکرده .... آخرین مرتبه او را در شهر «لییژ» در بلژیک دیده اند . در لیپزیک کالسکه مسافر بری گرفته و در حالی که کنت براهه نیز با او همراه بوده ناپدید گردیده .... کسی نمی داند کجا رفته است . عده ای معتقدند که ناپلئون در کمال نا امیدی کامل از ژان باتیست درخواست کمک و همراهی کرده است .
    و همچنین شایعه ای رواج دارد که ژان باتیست و تزار مشاجره کرده اند زیرا تزار نمی خواهد مرزهای 1797 فرانسه را به رسمیت بشناسد . در همین موقع روزنامه های پاریس مقالاتی منتشر کرده و ژان باتیست را دیوانه قلمداد کرده اند . ماری و ایوت همیشه این مقالات را از من مخفی می کنند . ولی مادام لافلوت همیشه روزنامه ها را در سالن به جا می گذارد . در سر مقاله روزنامه نوشته اند که پدر ژان باتیست هنگام مرگ دیوانه بوده و برادر او نیز دیوانه شده است ..... نمی توانم این مقاله را خاتمه دهم .... هیچ کس نمی داند ژان باتیست کجا است . شاید هم اکنون در فرانسه باشد شاید در بین مزارع و سرزمین هایی که میدان نبرد بوده و به وسیله سربازان روسی و پروسی فتح گردیده در حرکت است و قبور کشتگان جنگ و خرابه ها و زمین هایی را که در اثرگلوله شخم زده شده اند بازدید می کند . ... از لییژ یادداشتی داشتم . نخست وزیر لوونجهلم از من پرسیده است که ولیعهد کجا ممکن است باشد .....؟
    آقای نخست وزیر نمی دانم کجاست ....ولی می توانم حدس بزنم .... ژان باتیست از بین خرابه های جنگ به سرزمین مادری و خانه اش می آید . قرار است با لباس رسمی وارد پاریس شود و در سان و رژه پیروزی شرکت نماید .... آقای نخست وزیر نمی توانم به سوال شما جواب بدهم . صبر کنید ، حوصله داشته باشید ، والاحضرت ولیعهد نیز موجود انسانی است ، در این روزها و شب های تاریک او را تنها و آزاد بگذارید .

    **********

    امروز ساعت هفت صبح ماری به اتاقم آمد و گفت :
    - باید فورا به قصر تویلری بروید .
    با تعجب در حالی که هنوز چشمم خواب آلود بود گفتم :
    - تویلری ؟
    - اعلیحضرت ژوزف کالسکه ای برای شما فرستاده باید فورا نزد ژولی بروید . برخاستم و فورا لباس پوشیدم . ژوزف فرمانده پاریس امیدوار است شهر را حفظ نماید . ژولی کاملا از او اطاعت می کند و ماه ها است که یکدیگر را ندیده ایم ... اکنون با عجله مرا خواسته اند .
    - آیا باید آجودان های شما را بیدار کنم ؟ کدام یک ؟ زندانی جنگی یا آجودان متفق ؟
    سرهنگ ویلات آجودان زندانی جنگی و کنت روزن آجودان متفق من هستند .
    - برای ملاقات ژولی احتیاجی به آجودان ندارم .
    ماری زیر لب غر غر کرد :
    - من هنوز نفهمیده ام چرا همیشه یک افسر باید همراه شما باشد .
    هوا سرد و خیابان ها خلوت بود . مامورین نظافت شهرداری اعلامیه هایی را که روی زمین پخش بود جارو می کردند . کالسکه را متوقف کردم . پیشخدمت من از پشت کالسکه روی زمین پرید و یک نسخه از اعلامیه را از آبرو خیابان برداشت .

    ********
    «پاریسان تسلیم شوید ! «بردو» نیز تسلیم شده . شما نیز مانند بردو رفتار کنید . لویی هیجدهم را به تخت سلطنت بخوانید . صلح فرانسه را تامین نمایید »
    اعلامیه را شاهزاده «فون شوارتزنبرگ» سرفرمانده نیروهای اطریش امضا کرده است . مامور نظافت چندان علاقه و اهمیتی به لویی هیجدهم نشان نداده و با حرارت اعلامیه هایی را که شبانه و مخفیانه منتشرکرده بودند جارو می کرد .
    در مقابل درب بزرگ قصر تویلری یک هنگ سوار نظام مانند مجسمه بی حرکت روی اسب های خود در نور پریده رنگ سحرگاهی نشسته بودند . به محض ورود به حیاط قصر تعدادی کالسکه که گویی برای مهمانی رقص حاضر شده اند دیدم . نزدیک دروازه قصر ده کالسکه سبز رنگ دولتی با علامت خانواده سلطنتی ایستاده بودند . کالسکه مسافری و ارابه باربری از هر نوع در حیاط قصر پر بود . یک خط زنجیر مستخدمین دست به دست مشغول بارگیری صندوق های سنگین آهنی در ارابه های باربری بودند . با خود گفتم این ها جواهرات تاج سلطنتی و ذخایر گنجینه فامیل سلطنتی فرانسه است . تعداد زیادی صندوق پول در ارابه ها بارگیری شده بود.
    چون عبور با کالسکه از بین این همه ارابه و جمعیت مشکل بود . پیاده شدم و از بین کالسکه هایی که در انتظارمسافرین خود بودند به طرف درب ورودی رفتم و به افسری که در جلو در ایستاده بود گفتم که به ملاقات اعلیحضرت ژوزف آمده ام و سپس اضافه کردم :
    - به اعلیحضرت ژوزف بگویید که خواهر زن ایشان هستم .
    افسر نگهبان کاملا مضطرب و نگران گردیده و گفت :
    - اطاعت می کنم والاحضرت .
    حتی هنوز در قصر تویلری مرا فراموش نکرده اند و همه می دانند که همسر ولیعهد سوئد هستم . در کمال تعجب مرا به آپارتمان خصوصی امپراتریس ماری لوئیز هدایت کردند . به محض ورود به سالن بزرگ آپارتمان قلبم به شدت تپید . ناپلئون ، خیر ناپلئون نبود . ژوزف نا امیدانه سعی می کرد شبیه برادرش باشد . ژوزف در مقابل بخاری ایستاده دست هایش را به پشت زده سر خود را به عقب خم کرده و با سرعت صحبت می کرد . امپراتریس که اکنون قائم مقام سلطنت است در کنار مادام لتیزیا نشسته بود . امپراتور هنگام عزیمت به جبهه همسر خود را قائم مقام خود معرفی کرده و اختیار کامل اداره مملکت را به او سپرد . اکنون قائم مقام سلطنت روی مبلی کنار مادر شوهرش نشسته ، لباس سفر در برکرده و کلاه به سر داشت . مادام لتیزیا شالی به سبک قدیمی و دهقانی خود دور شانه انداخته بود . ماری لوئیز مانند شخص مسافری رفتار می کرد . منوال که اکنون منشی قائم مقام سلطنت است با چند سناتور دیگر نظرم را جلب کرد . در پشت سر مادام لتیزیا اعلیحضرت ژرم بلند قد ، پادشاه وستفالی با لباس شیک و بدون عیب و نقص ایستاده بود . این همان ژرم وحشتناک چند سال قبل بود . نیروهای متفقین امپراتوری ژرم را اشغال کردند و او ناچار شد به پاریس برگردد . سالن در زیر نور شمع ها می درخشید . انعکاس نور شمع ها با نور پریده رنگ صبح مخلوط گردیده و منظره غیر طبیعی به سالن داده بود . ژوزف درحالی که دستش را به جیب بغل می برد گفت :
    - ببینید امپراتور همه چیز را نوشته است .
    ژوزف نامه ای از جیبش بیرون آورده شروع به خواندن کرد .
    «ریمس شانزده مارس 1814»دستورات شفاهی من همان بود که به شما یاد آوری کردم .
    ژوزف پس از کمی تامل گفت :
    - قسمتی که منظور من می باشد این است . اعلیحضرت امپراتور نوشته اند «پسرم را تنها نگذارید . به خاطر داشته باشد که ترجیح می دهم پسرم را در امواج رودخانه سن ببینم تا در دست دشمنان فرانسه . سرنوشت آستیباناکس زندانی یونانی همیشه در نظرم بزرگترین فاجعه دلخراش تاریخ بوده است .... برادر مهربان شما ناپلئون.»
    ژرم جواب داد :
    - دیروز شما این نامه را در جلسات سنا خواندید . ما قبلا می دانستیم که ناپلئون همیشه به سرنوشت آستیباناکس فکر می کند . اگر این طفل یا در رودخانه سن غرق شود و یا به دست دشمن بیافتد چه تفاوتی به حال او خواهد داشت ؟
    ژرم پس از مراجعت از آمریکا آهسته و تو دماغی صحبت می کند . ژوزف نامه دیگری از جیب خود بیرون آورد و گفت :
    - در مقابل دروازه های پاریس ایستادگی کنید . در مقابل هر دروازه دو توپ قرار دهید ، گارد ملی را آماده سازید ، در هر دروازه شهر پنجاه نفر تفنگدار و صد نفر نیزه دار بگمارید ، در دروازه اصلی شهر دویست و پنجاه نفر بگمارید . هر روز سیصد نفر تفنگدار تعلیم دهید ، و به گارد ملی دانشگاه جنگ و یا هر نقطه که لازم باشد اعزام کنید .... برادر شما ناپلئون/
    مادام لتیزیا گفت :
    - دستورات ناپلئون کاملا واضح و روشن است . ژوزف دستور او را اجرا کردید ؟
    - نمی توان دستورات او را اجرا کرد . تفنگ نداریم . لباس برای سربازان جدید وجود ندارد . افراد از جنگیدن با سر نیزه های کهنه و قدیمی موزه ها در مقابل ارتش جدید و مدرن متفقین خودداری می کنند .
    ژرم با خشم و غضب گفت :
    - خود داری می کنند ؟
    - آیا شما می توانید شهر را با نیزه در برابر توپ حفظ کنید ؟
    - من نمی دانم چگونه باید نیزه به دست گرفت . حتی ناپلئون هم نمی داند .
    منوال با صدای خشکی گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور برای دفاع از فرانسه قادر به انجام هر عملی هستند .
    سکوت کوتاهی برقرارگردید . ماری لوئیز با آرامش و بی اعتنایی پرسید :
    - خوب ؟ ما چه باید بکنیم ؟ آیا باید با پادشاه رم عزیمت نماییم و یا اینجا بمانیم ؟
    ژرم از پشت مبلی که ایستاده بود با آهنگ خشنی گفت :
    - مادام .... مادام شما شاهد سوگند وفاداری افسران گارد بودید . تا وقتی علیاحضرت قائم مقام سلطنت و پادشاه رم در پاریس هستند پاریس سقوط نخواهد کرد . افراد گارد با قدرت مافوق بشری علیاحضرت و پسر امپراتور را حفظ خواهند کرد .... موقعیت را کاملا در نظر بگیرید . یک زن ، یک زن زیبا و یک کودک بی یاور که در اولین پله های تخت سلطنت قرار دارد هرمردی که قادر به حمل اسلحه باشد تا آخرین قطرات خون خود را برای حفظ این دو موجود عزیز خواهد داد .
    ژوزف صحبت او را قطع کرده و گفت :
    - ژرم به خاطر داشته باش که برای مسلح کردن مردانی که قدرت حمل اسلحه دارند فقط نیزه موجود است . -
    - ژوزف گارد سلطنتی هنوز کاملا مسلح است .
    - چند صد نفری بیشتر نیستند .... من به تنهایی قادر به قبول این مسئولیت نیستم . می دانم که حضور ملکه گارد سلطنتی و سایر افراد پاریس را به مقاومت تحریک کرده و تا آخرین سنگر خواهند جنگید . عزیمت قائم مقام سلطنت ...
    ژرم با صدای بلندی جواب داد :
    - فرار خواهد بود .
    - بسیار خوب فرار قائم مقام و پادشاه رم روحیه مردم را تضعیف خواهد کرد . می ترسم اگر از پاریس عزیمت نمایند ....
    ژوزف گفته خود را تمام نکرد . امپراتریس سوال کرد :
    - خوب ؟
    ژوزف با یاس گفت :
    - اتخاذ تصمیم را به ملکه واگذار می کنیم .
    ژوزف دیگر جلوه ناپلئون را در نظرم نداشت . پیرمرد چاقی بود که با نا امیدی موهای کم پشت خود را با دست لرزان مرتب می کرد و در مقابلم ایستاده بود . ماری لوئیز با حالتی که می خواست خود را بی اعتنا جلوه دهد گفت :
    - فقط می خواهم وظیفه ام را انجام داده تا بعدا مورد سرزنش قرار نگیرم .
    مادام لتیزیا در جای خود جستنی کرد . بله این زنی بود که ناپلئون با او ازدواج کرده بود .
    ژرم آهسته گفت :
    - مادام اگر شما اکنون قصر تویلری را ترک کنید شما و پسرتان حق گله و شکایت از شاهزاده گان سلطنتی نخواهید داشت . مادام به گارد و افراد پاریس اعتماد داشته باشید .
    ماری لوئیز با لطف و مهربانی گفت :
    - پس خواهم ماند .
    و شروع به باز کردند گره روبان کلاهش کرد . ژوزف با ناله گفت :
    - مادام نامه ناپلئون را به خاطر بیاورید . ناپلئون می گوید میل دارد فرزندش را در امواج رودخانه سن ببیند و .....
    با خشونت گفتم :
    - این قدر این جمله زننده را تکرار نکنید .
    همه به طرف من برگشتند راستی وحشتناک بود . هنوز در کنارسالن ایستاده بودم . به طرف ملکه رفتم .
    با عجله تعظیمی کرده و گفتم :
    - معذرت می خواهم مزاحم شما نخواهم شد . فقط ....
    ژرم فریادی کشیده مانند دیوانگان به طرف من نگریست و گفت :
    - همسر ولیعهد سوئد به سالن قائم مقام امپراتور فرانسه آمده است !! این عمل توهین غیر قابل تحملی است .
    ژوزف با خشونت و ناامیدی درحالی که به ژولی نگریسته و از او کمک می خواست گفت :
    - ژرم من خودم از والاحضرت استدعا کردم به اینجا بیایند زیرا ژولی .....ژولی !
    من نیز در جهت نگاه ژوزف نگاه کردم و برای اولین مرتبه پس از چند ماه خواهرم را دیدم . ژولی با دخترهایش در انتهای نیمه تاریک سالن در روی نیمکتی نشسته بودند . ماری لوئیز با لطف و دلربایی گفت :
    - بفرمایید بنشینید مادام .
    فورا به انتهای دیگر سالن رفته در کنار ژولی نشستم . ژولی بازویش را دور شانه «زاندائید »حلقه کرده و دخترش را نوازش می کرد .
    آهسته گفتم :
    - این قدر مضطرب نباش.
    اولین اشعه خورشید به سالن وسیع قصر تویلری تابید . مادام لتیزیا با قدرت گفت :
    - ژرم شمع ها را خاموش کنید باید پس از این صرفه جویی نماییم .
    ژرم حرکتی نکرد . دختر کوچک ژولی از جای خود پرید و بسیار خوشحال بود که عملی انجام می دهد . بازویم را دور گردن ژولی حلقه کردم و گفتم :
    - ژولی تو و بچه هایت با من به خانه من خواهیم رفت .
    آنها هنوز مشغول بحث و مشاجره در کنار بخاری بودند . سپس ژوزف به طرف ما آمد و گفت :
    - اگر ملکه و پادشاه رم به رامبویه بروند من هم ناچار باید با آنها باشم .
    ژولی آهسته گفت :
    - گمان می کردم فرماندهی عالی پاریس با شما است .
    - ولی امپراتور به من نوشته است که نباید فرزندش را تنها بگذارم . برای آخرین مرتبه به شما می گویم که تمام افراد فامیل باید همراه من باشند .
    ژولی سر خود را حرکت داد و اشک از گونه هایش سرازیر شد .
    - خیر . من همراه شما نخواهم آمد . می ترسم ما را خانه به خانه تعقیب نمایند و بالاخره به دست قزاق ها بیفتم . ژوزف بگذار من با دزیره باشم . منزل او مطمئن تر از همه جا است .... دزیره خانه تو امن است این طور نیست ؟
    من و ژوزف به یکدیگر نگریستیم این نگاه طولانی بود . در این نگاه همه چیزهای نگفتنی را که از اولین شب ملاقاتم با او در شهرداری مارسی تا کنون باید به او می گفتم . گفتم :
    - ژوزف تو هم می توانی به منزل من پناهنده شوی .
    در همین لحظه مستخدمی داخل شد و اظهار داشت :
    - شاهزاده بنوان استدعای ملاقات دارد .
    ما به ماری لوئیز نگاه کردیم .
    او با لبخند جواب داد :
    - بگویید بیاید .
    تالیران با عجله به طرف ماری لوئیز آمد . صورت و نگاه او خسته و مضطرب به نظر می رسید .ولی با وجود این که موهایش را با ظرافت پودر زده بود لباس افسران ارشد گارد امپراتوری را در برداشت . نگاهی به ملکه کرده و گفت :
    - علیاحضرت . من با وزیر جنگ ملاقات و صحبت کردم . اخبار جدیدی از مارشال مارمون رسیده است . او نمی داند تا چه موقع می تواند امنیت جاده رامبویه - پاریس را تامین نماید . مارشال از علیاحضرت استدعا دارد فورا با پادشاه رم پاریس را ترک نمایند . بسیار متاسفم که حامل چنین خبری هستم .
    سکوت مطلقی همه جا را احاطه کرد . فقط صدای روبان کلاه ماری لوئیز ک مشغول بستن آن بود شنیده می شد . ماری لوئیز پس از بستن روبان کلاهش گفت :
    - آیا باید اعلیحضرت امپراتور را در رامبویه ملاقات نمایم ؟
    ژوزف گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور به فونتن بلو خواهند رفت .
    - منظورم اعلیحضرت امپراتور اطریش است ، پدرم ؟
    حتی رنگ لب های ژوزف مانند گچ سفید شد . ژرم از شدت خشم و غضب دندان هایش را به هم فشار می داد . فقط تالیران لبخندی از سر دلسوزی بر لب داشت و متعجب نبود . مادام لتیزیا عروس خود را در بغل گرفت و گفت :
    - مادام .... مادام با من بیایید .
    ماری لوئیز که در آستانه در ایستاده بود به طرف ما برگشت و به دقت سالن و تزیینات آن را نگریست . نگاه او که به پرده های سفید ابرشمی که زنبورهای طلایی رنگ روی آنها گل دوزی شده بود خیره گردید و سپس با نگاه تالیران مصادف شد و گفت :
    - اگر کسی بعدا سرزنشم نکند .
    آن گاه از در خارج گردید .
    از خارج صدای طفل را که به شدت گریه می کرد شنیدم . به طرف پنجره رفتم .
    «مادام دومونتسکیو» و «مادام بوبر » سرپرست های ناپلئون کوچک سعی داشتند او را از پله های قصر پایین ببرند . لباس افسران سوار نظام را به او پوشانیده بودند . کودک با موهای مجعد و خرمایی که ازماری لوئیز و چانه برجسته که از پدرش به ارث برده نرده پلکان را در دست گرفته و فریاد می کرد «نخواهم رفت .... نخواهم رفت » و با لگد به پای پرستار های خود می کوبید . مادام دومونتسکیو با ناامیدی گفت :
    - بیا عزیزم . بیا مادر در آن کالسکه بزرگ منتظر شما است .
    طفل بی حرکت ایستاده بود .
    ناگهان هورتنس دختر ژوزفین ظاهرگردید و با لبخندی گفت :
    - می دانم چطور باید با پسر ها رفتار کرد .
    روی کودک خم شد و با دست پر تجربه اش کشیده محکمی به طفل زده و گفت :
    - حالا مثل یک بچه خوب برو .
    کودک مضطرب شد . برای اولین مرتبه یک نفر مسئولیت او را قبول کرده بود .
    - خاله هورتنس به دیدن پدر می رویم ؟
    کودک در همین موقع لگدی به هورتنس زد . گمان می کنم خوب و محکم زد . هورتنس او را مطمئن ساخته و گفت :
    - آری عزیزم .
    ناپلئون کوچک با اطاعت به همراه پرستارهای خود به راه افتاد . به هورتنس نگاه کردم به زحمت نفس می کشید . قبل از تولد پادشاه رم ، ناپلئون پسر بزرگ هورتنس را جانشین خود اعلام نکرده بود ؟ قبل از ... در همین موقع تالیران در کنارم ایستاده بود آهسته گفت :
    - ناپلئون دوم بیرون می رود .
    - از بی سوادی خود متاسفم . منظور از رودخانه سن و آستیباناکس چیست ؟
    - آستیباناکس شخصیتی در ادبیات کلاسیک قدیم است . طفل بد بختی به نام آستیباناکس به وسیله یونانیان زندانی و از دیوار های مرتفع شهر به زیر پرتاب گردید . مردم از انتقام او متوحشند و می ترسند که سرزمین آنها را ویران سازد . ولی والاحضرت در این موقع نمی توانم داستان جنگ های تروژان که آستیباناکس آنها را به وجود آورده شرح دهم .
    تالیران به ساعتش نگاه کرده و گفت :
    - متاسفانه باید بروم ، کالسکه ام در بیرون قصر منتظر است .
    تالیران نیز با تفکر به سالن نگاه کرد و نگاه او به پرده های ابریشمی سفید خیره شد و گفت :
    - طرح بسیار زیبایی بود . خجالت آور است . پرده ها را به زودی پایین خواهند آورد .
    - اگر این پرده ها را وارونه بیاویزند و این زنبور ها وارونه روی سر خود قرار بگیرند شبیه گل زنبق علامت خانواده بوربون خواهند بود .
    تالیران عینک خود را به چشم گذارد و گفت :
    - راستی بسیار عجیب است .... ولی باید بروم والاحضرت .
    - کسی مزاحم شما نیست . آیا حقیقتا با ملکه خواهید بود ؟
    - البته ولی متاسفانه ممکن است در دروازه پاریس به اسارت روس ها در آیم ... نباید تاخیر کنم ...نگهبانان روسی در انتظار و جستجوی من هستند . به امید دیدار شاهزاده خانم عزیز .
    فورا جواب دادم .:
    - ولی مارشال مارمون شما را نجات خواهند داد زیرا لیاقت آن را دارید .
    - راستی این طور تصور می کنید ؟ متاسفانه مایه رنجش شما خواهند بود اگر بگویم که مارشال مارمون اکنون مشغول مذاکره تسلیم پاریس است ولی والاحضرت این خبر را فقط شما خودتان شنیده اید . می خواهیم از خون ریزی بیشتر جلوگیری نماییم .
    با لطف و رعنایی بسیار تعظیم کرد و با اطمینان لنگید و خارج شد . تالیران محققا پرده های سالن های قصر های سلطنتی را وارونه خواهد آویخت .
    بالاخره من و ژولی و دختر هایش با کالسکه ام به طرف کوچه آنژو حرکت کردیم .
    برای اولین مرتبه پس از روزی که ژولی ملکه اسپانیا شد ماری مجددا با او صحبت کرد و بازوی مادرانه اش را دور شانه ژولی انداخته و او را به طبقه بالا برد . به ماری گفتم :
    - ماری ، ملکه ژولی در اتاق اوسکار خواهد خوابید . بچه ها اتاق لافلوت را اشغال می نمایند . مادام لافلوت به اتاق مهمانان برود .
    ماری پرسید :
    -ژنرال کلاری پسر آقای اتیین کجا بخوابد ؟
    - چه گفتی ؟
    - ژنرال یک ساعت قبل وارد شده و می خواهد مدت کوتاهی اینجا باشد .
    برادرم اتیین پسرش ماریوس را به عوض تعقیب شغل پدری به دانشکده افسری فرستاد . و ماریوس با کمک خداوند و ناپلئون به درجه ژنرالی ارتقا یافت . بالاخره اینطور تصمیم گرفتم و گفتم :
    - زندانی جنگی و آجودان متفق باید با هم در یک اتاق بخوابند . ژنرال کلاری از تختخواب سرهنگ ویلات استفاده خواهد کرد .
    به نظرم جیب ماری از سوال و درخواست پر بود . بلافاصله پرسید :
    - کنتس تاشر را کجا جا بدهیم ؟
    تا وقتی وارد سالن نشدم از سوال او چیزی نفهمیدم . به محض آنکه وارد سالن شدم . مارسلین دختر برادرم که با کنت تاشر ازدواج کرده است گریان در آغوشم افتاد .
    - عمه جان از ترس و وحشت نتوانستم در خانه ام بمانم قزاق ها ممکن است هر لحظه وارد شوند .
    - شوهر شما کجا است ؟
    - نمی دانم در نقطه ای در جبهه جنگ . دیشب ماریوس نزد من بود و تصمیم گرفتیم فعلا اینجا بمانیم .


    ********************
    پایان فصل چهل و چهارم
    پایان صفحه 611


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : مردم تنها نیاز های خود را مورد توجه قرار می دهند ، لیکن به توانایی های خویش اعتنایی ندارند .



    ********************

    فصل چهل و پنجم

    پاریس ، آوریل 1814

    ********************
    در روز سی و یکم مارس 1814 نیروی متفقین وارد پاریس شدند . قزاق ها در خیابان شانزه لیزه چهار نعل حرکت کرده و فریاد های نامفهومی می کشیدند . پروسی ها با صفوف متراکم و پشت سر هم حرکت کرده و عقاب ها ،پرچم ها و علائم نظامی واحدهای فرانسه را که به غنیمت گرفته بودند در خیابان ها گردانیدند و سرودی را که شعرای آزادیخواه پروسی سروده بودند می خواندند .
    اطریشی ها برعکس با آهنگ طبل حرکت می کردند و دست خود را به طرف دخترانی که جلو پنجره ایستاده بودند حرکت می داند . توپ های زیادی در جلو ستاد نیروی متفقین در پاریس موضع گرفته بود تا آنها را از خشم و غضب و عکس و العمل مردم پاریس حفظ نماید .ولی مردم پاریس برای انتقام از شاهزاده شوارتزنبرگ یا ژنرال بلوخر فرصت و حوصله نداشتند . پاریسی ها در جلو نانوایی ها یا عطاری ها برای خریدن نان و سایر مایحتاج زندگی صف کشیده بودند .
    سیلو ها و انبارهای علوفه که در حومه شهر واقع شده بود به وسیله نیروهای متفقین ضبط و طعمه حریق شد. جاده ها و خطوط مواصلاتی به جنوب فرانسه و نقاط غله خیز قطع گردیده است .
    پاریس در گرسنگی به سر می برد .
    در روز اول آوریل حکومت موقتی برای مذاکره با سران متفقین پاریس به وجود آمد . تالیران رئیس این حکومت است . تزار روسیه در قصر تالیران زندگی می کند. تالیران مهمانی مجللی به افتخار او برپا ساخت که تعداد زیادی از نجبای تبعید شده که به وسیله ناپلئون مجددا به فرانسه مراجعت کرده بودند در این مهمانی شرکت داشتند . شامپانی مانند آب مصرف می شد و تزار نیز گویی به وسیله سحر و جادو گوشت و خاویار به مهمانی روانه می کرد .
    ناپلئون با پنج هزار نفر سرباز گارد سلطنتی در فونتن بلو است . کالسکه مارشال کولینکور دائما بین فونتن بلو و پاریس در رفت و آمد است . کولینکور از طرف ناپلئون با متفقین مشغول مذاکره است . متفقین کنت تالیران را رئیس دولت قرار داده اند . ولی او باید در این مورد تصمیم بگیرد .
    در روز چهارم آوریل ناپلئون استعفانامه خود را به شرح زیر امضا کرد :
    «نیروهای خارجی اعلام داشته اند که ناپلئون امپراتور فرانسه مانعی در مقابل استقرار مجدد صلح و تکامل فرانسه می باشد . نظر به صداقتی که امپراتور به اصول خود و عهد و پیمانی که برای ادامه خوشبختی و فتوحات ملت فرانسه دارد بدین وسیله اعلام می نماید که حاضر به کناره گیری از سلطنت به نفع فرزند خود می باشد . و این ماده را به عنوان پیام به مجلس سنا می فرستد . به محض آن که نیروهای خارجی و مجلس سنا سلطنت ناپلئون دوم به قیومیت امپراتریس را به رسمیت بشناسد امپراتور فورا به محلی که مورد موافقت قرار گیرد عزیمت خواهد کرد .........قصر فونتن بلو . چهارم آوریل 1814 ...ناپلئون »
    دو روز بعد مجلس سنا اعلام داشت که جانشینی ناپلئون دوم مورد بحث قرار نخواهد گرفت . نمی دانم چگونه مردم ناگهان پرچم و علائم خانواده بوربون را به دست آورده و جلو پنجره های خود آویختند . این علائم خاکستری کم رنگ در زیر باران آوریل می لرزید .
    کسی این علائم را از پنجره ها پایین نمی آورد و کسی احترامی به آنها نمی گذارد . روزنامه مونیتور مقاله ای انتشار داده و نوشته است که فقط مراجعت خانواده بوربون صلح فرانسه را تامین خواهد کرد . افراد پلیس که مامور باز کردن راه ها برای ورود نیروهای متفقین می باشند روبان سه رنگ آبی - سفید - قرمز به کلاه خود ندارند . بلکه فقط روبان سفید به کلاه خود نصب کرده اند . روبان سفید علامت آن همه خون ریزی در دوران انقلاب بوده است .
    غالب بناپارت ها به همراه امپراتریس از رامبویه فرار اختیار کردند . امپراتریس با احدی ملاقات نخواهد کرد . ماری لوئیز در آغوش امپراتور ، پدرش قرار گرفته و اشک ریزان حمایت فرزندش را خواستار است . فرزند او ، اکنون ناپلئون کوچک فقط فرزند او است . امپراتور اطریش نوه کوچکش را فرانسوا صدا می کند و نام ناپلئون را دوست ندارد .
    ژوزف چند نامه از بلوا برای ژولی نوشته است و نامه های او را دهقانانی که مشتاق دیدن پاریس هستند مخفیانه به ما رسانیده اند . ژولی و بچه های او تا وقتی حکومت جدید سرنوشت خانواده بناپارت و مبلغی که بابت خسارت اموال به آنها پرداخت می شود تعیین نماید نزد من خواهند بود . روز اول آوریل ژولی برای پرداخت حقوق پریستار بچه هایش از من پول خواست و گفت :
    - حتی یک شاهی پول ندارم . ژوزف تمام پول ها و اندوخته و جواهراتم را با خود برده است .
    پی یر پسر ماری که اکنون ناظر خرج و حسابدار من است حقوق پرستار را پرداخت. ماریوس هم می خواست از من پول قرض کند . او را نیز نزد پی یر فرستادم .
    مارسلین از عبور دستجات کوچک مردم در اطراف منزلم متوحش است . تصمیم گرفت از منزل خارج شود . به همین جهت کالسکه مرا با علامت سلطنتی سوئد مورد استفاده قرارداد .
    در وقت مراجعت دو کلاه تازه همراه داشت و صورت حساب آن را برای من فرستاده بود . صبح روز یازدهم آوریل ماری یک فنجان قهوه مصنوعی و قطعه ای نان خشک خاکستری رنگ به عنوان صبحانه برایم آورد . راستی چه قهوه بد مزه ای بود . ماری در حالی که سینی صبحانه را روی میز کنار تختخوابم می گذاشت گفت :
    - پی یر باید با شما صحبت کند . دیگر پولی برای خرج خانه نداریم .
    اکنون پی یر و ماری باهم در اتاق دربان در طبقه یکم زندگی می کنند . پی یر را پشت میزش یافتم ، پای چوبی او در گوشه اتاق دیده می شد . پی یر از پای مصنوعیش به ندرت استفاده می کند زیرا هنوز زخم پای راستش بهبود نیافته است . صندوق پول ما که در آن باز و کاملا خالی بود روی میز قرار داشت . کنار میز نشستم . پی یر صورت حسابی که با ردیف های اعداد سیاه شده بود به دستم داد و گفت :
    - این صورت پرداخت ها و خریدها از روز اول آوریل تا امروز است . مبلغ آنها بسیار زیاد است . زیرا قیمت اغذیه به طور سرسام آوری بالارفته است . ماه گذشته سهام دولتی والاحضرت را فروخته و با پول آن مخارج منزل را پرداخته ام . آشپز برای غذای مهمانان شما ، یک ران گوساله خواسته است . والاحضرت اگر صد فرانک فرانسه یا پول سوییس داشتیم .... متاسفانه یک شاهی نداریم .
    صندوق خالی پول را نشانم داد ....بله . بله دیدم .... خالی است .
    - والاحضرت مطمئن هستید که به زودی از سوئد پول خواهد رسید ؟
    شانه هایم را بالا انداختم :
    - شاید والاحضرت ولیعهد ....
    - ولی نمی دانم ولیعهد کجا است .
    - البته می توانم هر مبلغی که والاحضرت آن را امضا کنند قرض کنم . هر مبلغی که بخواهید در اختیار همسر ولیعهد سوئد گذارده می شود . آیا قبض امضا خواهید کرد ؟
    با نا امیدی سرم را بین دست هایم گرفتم :
    - نمی توانم پول قرض کنم چون همسر ولیعهد هستم . این کار تاثیر بسیار بدی خواهد داشت و برای همسرم خوش آیند نیست . خیر ، حقیقتا نمی توانم .
    ماری وارد اتاق شد و گفت :
    - ممکن است ظرف نقره را بفروشیم و یا گرو بگذاریم ؟
    سپس رو به پی یر کرد :
    - باید این پای چوبی را به کار ببری والا هرگز به آن عادت نخواهی کرد .... خوب اوژنی ؟
    - فروش یا گرو گذاردن ظروف نقره یک راه حل است .... خیر ماری . این عمل هم ممکن نیست زیرا تمام آنها علامت دارند . یا حروف «ژ،ب» یا علامت پونت کوروو و یا تاج سلطنتی سوئد روی آنها حک شده و تمام پاریس متوجه خواهد شد که ما بی پول شده ایم . این عمل برای دربار سوئد زننده است .
    پی یر پیشنهاد کرد :
    - می توانم قسمتی از جواهرات والاحضرت را به گرو بگذارم و احدی نخواهد فهمید این جواهرات متعلق به کیست ؟
    - اگر روزی قرار شود که به عنوان همسر ولیعهد سوئد از پسر عموی عالی قدرم تزار روسیه یا امپراتور اطریش پذیرایی نمایم باید با سینه و گردن لخت در حضور آنها حاضر شوم ؟ به علاوه جواهرات قیمتی من بسیار ناچیز و کم است .
    - ژولی همیشه در الماس و زمرد غرق بوده او ....
    - ماری ، ژوزف جواهرات ژولی را با خود برده .
    بالاخره ماری پرسید ؟
    - این جمعیتی را که در خانه جمع کرده ای چگونه تغذیه خواهید کرد ؟
    به صندوق خالی پول نگاه کردم .
    - بگذار فکر کنم . خواهش می کنم بگذار فکر کنم .
    همه ساکت شدیم . پس از چند دقیقه صدای سوتی در اتاق طنین انداخت و فورا گفتم :
    - ماری در زمان پدرم شرکت کلاری شعبه ای در پاریس داشت . اشتباه نکرده ام ؟
    - البته اشتباه نکرده اید . هنوز این شعبه در پاریس وجود دارد . هر وقت آقای اتیین از ژنوا به پاریس می آید به سر کشی این شعبه می رود . آقای اتیین این موضوع را به شما نگفته بود . ؟
    - خیر دلیلی ندارد که مرا مطلع سازد .
    ماری ابروهایش را بالا انداخت :
    - دلیلی ندارد ؟ نیمی از شرکت کلاری که به مادرت تعلق داشت چه کسی به ارث برد ؟
    - نمی دانم اتیین هرگز ...
    پی یرگفت :
    - طبق قانون ، شما ، ملکه ژولی و برادرتان آقای اتیین هر کدام یک سوم سهم خواهید داشت .
    با مخالفت گفتم :
    - ولی وقتی که من و ژولی ازدواج کردیم جهیز به ما داده شد .
    - بله شما جهیز را از پدرتان به ارث بردید . اتیین و مادرتان ه رکدام نصف شرکت کلاری را به ارث بردند ولی پس از مرگ مادرتان ....
    پی یر صحبت مادرش را قطع کرده و گفت :
    - یک ششم شرکت کلاری متعلق به والاحضرت است .
    تصمیم گرفتم در این باره با ژولی صحبت کنم . ولی ژولی تمام روز را در تختخواب افتاده بود و ایوت کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذارد . شب در نتیجه نتوانستم به اتاق او بروم و ناگهان بگویم پول نداریم . فورا به ماری گفتم :
    - ماری به آشپز بگو یک ران گوساله از قصاب بگیرد . پول آن را شب خواهم پرداخت . یک کالسکه برایم خبر کن .
    سالن بزرگ منزل بی شباهت به تیمارستان نبود . ماریوس و سرهنگ ویلات روی نقشه اروپا خم شده و درباره تمام نبرد هایی که ناپلئون در ماه اخیر در آنها شکست خورده بحث می کردند و دختر های ژولی و پسر های هورتنس بر سر محتویات یک شیرینی خوری چینی مشاجره داشتند . مادام لافلوت با دریایی از اشک مقاله یکی از روزنامه ها را که ناپلئون را خونخوار نامیده بود برای کنت روزن ترجمه می کرد . به طرف ماریوس رفته گفتم :
    - شعبه شرکت کلاری در پاریس کجاست ؟
    ماریوس از خجالت سرخ شد و گفت :
    - عمه جان می دانید من سر و کاری با تجارت ابریشم ندارم . در تمام زندگی افسر ارتش بوده ام .
    اگر چه مذاکرات با حضور سرهنگ ویلات باعث نگرانی بود ولی دست بردار نبوده و گفتم :
    - ولی پدرت حریر فروش است . باید بدانی شعبه پاریس او کجا است . هر وقت به اینجا می آید به سر کشی آن شعبه می رود .
    - ولی من هرگز همراه او نرفته ام ....من ....
    با خشونت به چشمان او نگریستم . مردد و نگران شد با عجله گفت :
    - اگر درست به خاطر داشته باشم در طبقه زیر زمین پاله رویال است .
    در همین لحظه مارسلین دختر برادرم که لباس بسیار گران قیمتی در برداشت نزد من آمد و گفت :
    - گمان می کنید که ایوت می تواند موهایم را مرتب کند . می خواهم به گردش بروم .
    پس از کمی تامل گفت :
    - البته اگر عمه جان احتیاجی به کالسکه نداشته باشد من به گردش خواهم رفت .
    - احتیاجی به کالسکه ندارم ولی به شما تاکید می کنم که از گردش با کالسکه ای که علامت سوئد دارد خودداری کنید .
    - اوه عمه جان همه جا خلوت است و مردم خیلی زود به تغییر حکومت عادت کردند .
    مارسلین خندید و گفت :
    - عمه جان ممکن است ؟
    سرم را حرکت دادم . ماری آهسته در گوشم گفت :
    - درشکه کرایه ای حاضر است .
    هیچ کس متوجه خروج من از منزل نشد .
    درشکه کرایه ای در جلو مغازه مجلل و بزرگی که در طبقه اول پاله رویال بود ایستاد . روی تابلو کوچکی با خطوط طلایی برجسته و ظریفی نوشته شده بود «فرانسوا کلاری . فروش جزئی و کلی پارچه های ابریشمی » از پله ها پایین رفتم و درب مغازه را باز کردم . زنگی در داخل مغازه به صدا در آمد به دفتر مغازه که با ظرافت تزیین شده بود وارد شدم و در وسط مغازه ایستادم . یک میز ظریف و چند صندلی کوچک در کنار آن قرار داشت . در کنار دیوار های مغازه قفسه های نیمه خالی با توپ های پارچه ابریشمی دیده می شد . بلافاصله متوجه شدم که بازار ابریشم گرم است . پیرمرد چاق و خوش لباسی که روبان سفید به ماده گی یقه اش داشت و پشت میز نشسته بود گفت :
    - مادام فرمایش داشتید ؟
    - شما مدیر شعبه شرکت کلاری در پاریس هستید ؟
    مرد در مقابلم تعظیم کرد .
    - در اجرای فرمایشات مادام حاضرم . پارچه ابریشم سفید برای رجعت سلطنت خانواده بوربون مورد تقاضای کلیه مشتریان است . متاسفانه ساتن سفید نداریم همه را خریده اند . ولی هنوز مقداری موسلین سفید داریم که مادام می توانند روی پرده های سالن خود آویزان کنند .همه مردم پارچه سفید به کار می برند . در سن ژرمن ....
    با خشونت و تندی گفتم :
    - به موسلین احتیاج ندارم .
    مدیر مغازه به قفسه ها نگاه کرد و گفت :
    - شاید خانم به لباس احتیاج دارند . تا دیروز مقداری حریر سفید با گل زنبق طلایی داشتیم ولی همه را بردند . شاید مخمل ....
    - کار و کاسبی بسیار رواج دارد و بازار خیلی گرم است . این طور نیست آقای ....
    مرد خود را معرفی کرد
    - لوگراند مادام ، لوگراند .
    - این حریر های سفید و موسلین و سایر پارچه های سفید که برای مراجعت بوربون ها مناسب است چه موقع وارد گردید ؟ مگر راه های جنوبی هنوز بسته نیست ؟
    چنان به شدت خندید که غبغب او روی یقه پیراهنش بالا و پایین می رفت . پس از لحظه ای گفت :
    - آقای کلاری چند ماه قبل این پارچه ها را از ژنوا فرستاده اند و اولین بخش آن درست پس از نبرد لیپزیک وارد پاریس شد . آقای کلاری رئیس شرکت کاملا به جریان سیاست وارد و مطلعند . آیا می دانید آقای کلاری کیست ؟
    پیرمرد سینه اش را صاف کرد و گفت :
    - آقای کلاری برادر زن فاتح لیپزیک ... برادر زن ولیعهد سوئد است . با این ترتیب مادام توجه دارند ....
    صحبت او را قطع کردم و گفتم :
    - و شما هفته ها است که مشغول فروش حریر سفید به خانواده های اشرافی و خانم های آنها هستید .
    با غرور و تکبر سر خود را حرکت داد . به روبان سفیدی که روی یقه داشت نگاه کردم و گفتم :
    - نمی فهمم این همه روبان سفید در مدت یک شب از کجا آمده است .
    سپس آهسته زمزمه کردم :
    - خانم های خانواده های اشرافی که در دربار ناپلئون رفت و آمد داشتند مخفیانه مشغول تهیه روبان سفید بوده اند .
    در حالی که سعی داشت مرا آرام سازد گفت :
    - مادام استدعا می کنم .
    ولی من بی نهایت خشمگین و عصبانی بودم . تقریبا تمام قفسه ها خالی بود . با خشم و غضب گفتم :
    - وقتی که نیروی فرانسه برای متوقف کردن متفقین می جنگید شما توپ توپ سیک سفید می فروختید و پول روی هم انبار می کردید . این طور نیست ؟
    پیرمرد در حالی که حالت دفاعی گرفته و بسیار رنجیده خاطر بود جواب داد :
    - مادام من فقط کارمند شرکت کلاری هستم . به علاوه بیشتر حساب های مالی را نپرداخته اند و چیزی به جز صورت حساب و صورت حساب نیسه نداریم . خانم هایی که حریر سفید با گل های زنبق خریده اند منتظر مراجعت بوربون ها هستند تا شوهران آنها پست های حساس را اشغال و بعدا حساب خود را بپردازند .ولی لباس هایی که برای شرفیابی در تویلری در حضور بوربون ها سفارش داده اند باید زودتر حاضر باشند .
    لحظه ای ساکت شد و با نگاه مشکوکی به من نگریست و گفت :
    - چه خدمتی می توانم برای شما انجام دهم .
    - پول احتیاج دارم . چقدر پول نقد دارید ؟
    - مادام ..... من نمیفهمم منظور ....
    - یک ششم اموال شرکت کلاری متعلق به من است . من دختر موسس مرحوم این شرکتم . احتیاج مبرمی به پول دارم . آقای لوگراند چقدر پول نقد در صندوق دارید ؟
    - مادام من چیزی از گفته شما نمی فهمم آقای اتیین فقط دو خواهر دارد . یکی مادام ژوزف بناپارت و دیگر والاحضرت همسر ولیعهد سوئد .
    -کاملا صحیح است . من همسر ولیعهد سوئد هستم . آقا چقدر پول نقد دارید ؟
    لوگراند با دست لرزان عینکش را از جیب بغل بیرون آورد و به چشم گذارد و به من نگاه کرد و بعدا تا آنجا که شکم بزرگ او اجازه می داد خم شد .وقتی دستم را به طرف او دراز کردم با تاثر شروع به گریه کرد و گفت :
    - وقتی والاحضرت طفل کوچکی بودید من در مارسی نزد پدر شما شاگرد بودم . شما طفل عزیزی بودید والاحضرت . ولی بسیار شیطان و بی ملاحظه هم بودید . بسیار شیطان .
    من نیز شروع به گریه کردم و گفتم :
    - ولی شما مرا نشناختید .حتی پس از این که عینک خود را به چشم زدید مرا نشناختید . من بی ملاحظه نیستم . سعی می کنم در این روزهای تاریک هر خدمتی از دستم برمی آید انجام دهم .
    لوگراند به طرف در رفت و آن را قفل کرده و گفت :
    -در این موقع به مشتری احتیاج نداریم والاحضرت .
    در کیف دستیم به جستجوی دستمال پرداختم . لوگراند یکی از دستمال های سفیدش را که از بهترین پارچه های ابریشم بود به من داد . در نا امیدی دستمال شاگرد سابق شرکت کلاری را در دستم و مچاله کرده و گفتم :
    - مدت ها به مغزم فشار آوردم تا بدون آنکه دست به قرض بزنم پولی به دست بیاورم . افراد فامیل کلاری مقروض نمی شوند . منتظر شوهرم هستم .
    با اطمینان خاطر گفت :
    - تمام پاریس در انتظار ورود فاتح لیپزیک هستند و تزار و پادشاه پروس قبلا وارد شده اند . ورود والاحضرت به طول ....
    اشک هایم را پاک کرده و گفتم :
    - در مدت این چند سال سهم خود را از شرکت دریافت نکرده ام و اکنون باید آنچه پول نقد در دست دارید در اختیار من بگذارید .
    - والاحضرت فقط مبلغ ناچیزی موجودی دارم . اعلیحضرت ژوزف یک روز قبل از عزیمت مبلغ سنگینی از شرکت برداشت کرد .
    چشمانم از تعجب باز ماند ولی او متوجه نشد و به صحبت ادامه داد :
    - اعلیحضرت ژوزف سالی دو مرتبه سهم منافع همسر خود را از شرکت دریافت می کند . قبل از عزیمت از پاریس هرچه پول نقد از اول ماه مارس تا آن روز از فروش مخفیانه قماش سفید به دست آورده بودیم برداشت کرد و با خود برد و چیزی جز صورت حساب نسیه پرداخت نشده باقی نمانده است والاحضرت .
    با این ترتیب ژوزف هم دانسته و یا ندانسته از روبان سفید منافعی برده است . ولی به هرحال اکنون این امر چندان مهم نیست .لوگراند در حالی که یک بسته اسکناس به طرفم دراز کرده بود گفت :
    - بفرمایید این تمام پولی است که فعلا موجود داریم.
    پول ها را با عجله در کیف دستیم فرو کرده و گفتم :
    - این هم لااقل چیزی است و آقای لوگراند باید فورا صورت حساب های سنگین و بزرگ را وصول کرد . همه می گویند که ارزش فرانک تنزل خواهد کرد . درشکه من در خیابان است سوار شوید و نزد کلیه مشتریان بروید و حساب های آنها را وصول کنید و هر کسی از دادن پول خود داری کرد پارچه و جنسی را که خریده از او پس بگیرید . این کار را خواهید کرد ؟
    - ولی نمی توانم مغازه را ترک کنم . فقط یک شاگرد بیشتر نداریم و بقیه شاگرد ها را به خدمت سربازی احضار کرده اند شاگرد مغازه را نزد یکی از مشتریانی که لباس جدید احتیاج دارد فرستادم . این مشتری ما همسر مارشال مارمون است . والاحضرت به علاوه در انتظار مشتریان خیاطی لوروی هستم .... شب و روز خیاط خانه لوروی کار می کند و خانم های دربار جدید ....
    - آقای لوگراند هنگامی که شما مشغول وصول حساب ها هستید من مشتریان را راه می اندازم .
    لوگراند با تعجب گفت :
    - ولی مادام ....
    - تعجبی ندارد وقتی که دختر کوچکی در مارسی بودم غالبا در مغازه به پدرم کمک می کردم . می دانم چطور پارچه ابریشمی را باید به مشتری عرضه کرد . نگران نباشید ، عجله کنید آقا .
    فورا کلاه و پالتوم را برداشتم . لوگراند با شک و تردید به طرف در رفت ، بلافاصله گفتم :
    - آقا آن روبان سفید را برای حفظ شهرت شرکت کلاری از یقه بردارید .
    -ولی والاحضرت غالب مردم ....
    - بله ، ولی نه شاگرد مرحوم فرانسوا کلاری ...به امید دیدار زود مراجعت کنید .
    وقتی در مغازه تنها شدم پشت میز نشستم . سرم را روی دستم گذاردم ، بسیار خسته بودم ، بی خوابی ممتد شبانه و اشک های جنون آمیزی که ریخته بودم قدرتم را سلب کرده بود و چشمم می سوخت . باید از خاطرات مارسی گله مند باشم . طفل شیطان و بی ملاحظه ای بودم ، راستی بی فکر و بی ملاحظه بودم ... پدرم دست مرا گرفته و حقوق بشر را برایم تشریح کرده بود . این خاطرات زمان های گذشته بود و دیگر تجدید نخواهد شد .
    زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : بهترین کار برای جذب قلوب مردم خیر خواهی و نیکو کاری نسبت به آنها است .

    ********************
    زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :
    - شما از خیاط خانه مادام لوروی آمده اید ؟ من به جای آقای لوگراند کار می کنم . چه فرمایشی داشتید ؟
    - می خواستم با آقای لوگراند شخصا صحبت کنم ....
    به او گفتم متاسفم که آقای لوگراند نیستند و در همین موقع یک طاقه سنگین مخمل را که یادداشتی به این مضمون روی آن بود «مادام مر ، عودت داده اند »از قفسه برداشته و روی میز جلو او گذاردم و از طرف راست شروع به بازکردن کردم . مخمل سبز پر رنگ ، رنگ مورد علاقه مردم جزیره کرس ، با زنبور های طلایی روی میز پهن شده بود گفتم :
    - ملاحظه کنید مخمل سبز با گل زنبق علامت خانواده بوربون .
    سعی کردم تا توپ پارچه را وارونه نمایم تا زنبور ها وارونه شده و به شکل گل زنبق جلوه نمایند . خریدار عینک خود را به چشم زده و با مخالفت گفت :
    - این گل های زنبق شبیه زنبور هستند .
    - تقصیری متوجه من نیست .
    - این گل زنبق ها خاطره ناپلئون را زنده می کند .
    شانه هایم را بالا انداختم خریدار مجددا به صحبت خود ادامه داد :
    - رنگ سبز چندان مورد توجه نیست . به علاوه مخمل در فصل بهار مصرفی ندارد . آیا موسلین دارید ؟
    به قفسه ها نگاه کردم . موسلین صورتی ، موسلین زرد و چندین توپ موسلین در قفسه بالا دیده میشد .نردبان کجا است ؟ به اطراف مغازه نگاه کردم . نردبان را یافتم و آن را به قفسه تکیه داده بالا رفتم . در حالی که نردبان زیر پایم می لغزید یک توپ موسلین پایین آوردم .
    خریدار گفت :
    - امپراتریس ژوزفین ، دستور لباس سفید داده اند . لباس سفید یاسی رنگ برای صبح مناسب است . امپراتریس برای پذیرایی تزار به این لباس احتیاج دارد .
    تقریبا از پلکان پایین افتادم .
    -ژوزفین با تزار ملاقات خواهد کرد ؟
    - البته و بسیار مشتاق این ملاقات است تا بتواند درباره وضعیت مالی خود با او بحث کند . وضعیت مالی بناپارت مورد بحث قرار گرفت و حل شد . ظاهرا دولت جدید بسیار سخاوتمند است و به این تازه به دوران رسیده ها حقوق تقاعد خواهد پرداخت . آیا موسلین سفید با گل زنبق دارید یا خیر ؟
    از نردبان پایین آمدم و پارچه ابریشمی شفافی در جلو او گذاردم . گفت :
    - پر رنگ است .
    - همرنگ غنچه گل زنبق برای ژوزفین بسیار مناسب است .
    مرد با تعجب مرا نگریست و گفت :
    - از کجا می دانید ؟
    - این پارچه به صورت ژوزفین می آید بعلاوه کمی جلف و برای او مناسب است . ما فعلا در مقابل پول نقد جنس می فروشیم . نسیه نمی دهیم .
    - پول نقد موضوعی ندارد . مشتریان ما سر عده پول نمی دهند به محض این که وضعیت روشن شد مادموازل ....
    توپ موسلین را از روی میز برداشتم و به طرف قفسه رفتم و گفتم :
    - وضعیت کاملا روشن است و فرانک ارزش خود را از دست می دهد .
    مشتری شروع به غرغر کرد و گفت :
    - لوگراند کجاست ؟
    - به شما گفتم اینجا نیست .
    چشمان او با حرص و ولع روی قفسه های نیمه خالی حرکت کرد و گفت :
    - دیگر جنسی ندارید .
    - بله تقریبا همه را در مقابل پول نقد فروخته ایم .
    به چند توپ ساتن خیره شده و آهسته زیر لب گفت :
    - زن مارشال نی .....
    - ساتن آبی کم رنگ برای او بگیرید . صورت او سرخ و رنگ آبی به صورتش مناسب است .
    با کنجکاوی به من نگاه کرد .
    - اطلاعات وسیعی دارید . به علاوه اطلاعات کاملی از حریر دارید . دختر کوچولو اسم شما چیست ؟
    با دلبری جواب دادم :
    - دزیره . خوب چه لباسی برای مادام مارشال نی برای حضور در دربار بوربون در نظر بگیریم .؟
    - مادموازل دزیره شما خیلی نیش دار صحبت می کنید . جزو طرفداران بناپارت ها نیستید ؟
    - ساتن آبی برای مادام نی بخرید . چندان گرانقیمت نیست به قیمت قبل از جنگ می فروشیم .
    قیمتی برای ساتن تعیین نشده بود از روی خط درهم و برهم اتیین قیمت را تعیین کردم . مرد گفت :
    - در مقابل آن رسید خواهم داد .
    - پول آن را نقدا خواهید پرداخت زیرا مشتری دیگری برای آن دارم .
    پول را شمرد و روی میز گذارد . در حالی که هشت متر ساتن متر می کردم گفتم :
    - موسلین چطور ؟ لازم ندارید ؟
    سپس قیچی را از کنار قفسه برداشتم . برش کوچکی روی لبه پارچه داده با دو دست گوشه آن را گرفته و با یک ضربه پارچه را پاره کردم . دیده بودم چگونه پدرم و اتیین با دست پارچه را پاره می کنند .
    خریدار زیرلب غرغر کرده و گفت :
    - امپراتریس هرگز نقدا پول نمی دهد .
    بدون آنکه توجهی کرده باشم گفتم :
    - هفت متر موسلین .
    مرد آهی کشید به او پیشنهاد کردم :
    - نه متر بگیرید . امپراتریس ژوزفین به شالی که روی شانه اش بیندازد احتیاج خواهد داشت .
    نه متر موسلین متر کردم . در همین موقع خریدار پول پارچه لباس جلف ژوزفین را روی میز شمرد و گفت :
    - به لوگراند بگویید مخمل سبز با طرح زنبق طلایی را تا امشب برای ما نگه دارد . پول ها را جلوم پرتاب کرد و رفت . با خوشحالی به او قول دادم که پارچه را برایش نگه دارم .
    سه مشتری دیگر را در حالی که دائما از نردبان بالا و پایین می شدم راه انداختم . بالاخره لوگراند مراجعت کرد در این موقع مغازه خالی بود .
    - آیا تمام صورت حساب ها را وصول کردید آقا ؟
    - همه را وصول نکردم . نتوانستم حساب چند نفری را دریافت کنم . بفرمایید سپس کیف چرمی که از اسکناس مملو بود به طرف من دراز کرد .
    گفتم :
    - آنچه پول به من داده اید بنویسید . امضا خواهم کرد .
    لوگراند شروع به نوشتن کرد . چه مدت می توانیم با این پول زندگی کنیم ؟ یک هفته ؟ دوهفته ؟ لوگراند صفحه کاغذی برای امضا جلوم گذارد . لحظه ای فکر کردم و نوشتم «دزیره همسر ولیعهد سوئد و نام فامیل کلاری» صفحه کاغذ را از من گرفت و شن روی آن ریخت . گفتم :
    - از این به بعد حسابم را مرتبا با اتیین تصفیه می کنم . هرچه ممکن است موسلین سفید با گل زنبق تهیه و انبار کنید . بازار آن رواج خواهد یافت و مخمل سبز را که مادام مر پس فرستاد برای لوروی خیاط نگه دارید . شوخی نمی کنم لوروی آن را می خواهد خداحافظ آقای لوگراند .
    - به امید دیدار والاحضرت .
    زنگ بالای مغازه مجددا به صدا در آمد . درشکه در انتظارم بود . به محض آنکه سوار شدم درشکه چی بدون گفتن کلمه ای یک روزنامه به دستم داد . به اوگفتم :
    - به طرف کوچه آنژو برو .
    در درشکه به خواندن روزنامه پرداختم این طور نوشته بود «نیروهای متفق اعلام می دارند که امپراتور ناپلئون تنها مانع استقرار صلح در اروپا می باشد . امپراتور ناپلئون که همیشه به عهد و سوگند خود وفادار است اعلام می دارد که از تخت سلطنت فرانسه و ایتالیا برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید و حتی از قربانی جان خود به نفع فرانسه کوتاهی ندارد . »
    و فقط در یک جمله ... امشب کباب گوساله خواهیم داشت .... باید بسیار مراقب کیف دستی خود باشم . تمام اسکناس هایی که از آقای لوگراند گرفته ام در آن چپانده ام . بوی مطبوع و دلچسب بهاری فضا را پر کرده بود . ولی مردم ساکت و مغموم بودند .
    مردم هنوز نمی توانستند بفهمند که چرا باید پس از پایان جنگ هم گرسنه باشند . زنان مانند همیشه در خط طویلی پشت گردن هم جلو نانویی ها ایستاده و روبان سفید به سینه نصب کرده بودند . نسخه های متعدد استعفانامه امپراتور با بی اعتنایی در آبروها افتاده بود .
    کالسکه با حرکت سریعی توقف کرد . خط زنجیر ژاندارم ها جلو کوچه آنژو ایستاده و عبور و مرور را قطع کرده بودند . یکی از ژاندارم ها با صدای بلند چیزی به کالسکه چی گفت ، کالسکه چی پایین آمد . درب کالسکه را باز کرد و گفت :
    - از این جلوتر نمی توانیم برویم . کوچه آنژو را قرق کرده و در انتظار تزار هستند .
    - ولی من باید به کوچه آنژو بروم در این کوچه زندگی می کنم . خانه ام اینجا است . کالسکه چی به ژاندارم چیزی گفت و او جواب داد :
    - اشخاصی که بتوانند ثابت کنند که در این کوچه سکنی دارند می توانند پیاده داخل کوچه شوند .
    پول درشکه را پرداختم . ژاندارم ها در دو طرف کوچه صف کشیده بودند احدی در کوچه نبود . صدای پاشنه کفشم در فضا طنین می انداخت . تقریبا در جلو خانه ام متوقفم کردند . سروان پلیسی که سوار اسب بود جویده گفت :
    - از اینجا جلوتر نمی توانید بروید .
    به او نگاه کردم صورتش آشنا بود . بلافاصله او را شناختم . این همان مردی بود که طبق دستور پلیس سال ها خانه مرا تحت نظر داشت و مراقبت می کرد . هرگز نتوانستم بفهمم که این مرد به عنوان گارد احترام و یا جاسوس انجام وظیفه می کرده است . ناپلئون منزل مارشال هایش را شب و روز تحت نظر پلیس قرار داده بود .
    سروان پلیس لباس ژنده ای در برداشت و روی کلاه کهنه سه گوشش لکه سیاهی دیده می شد . تا دیروز روبان سه رنگ به کلاه خود داشت مخصوصا این لکه سیاه نمایان گذارده و در کنار آن روبان سفیدش را نصب کرده بود . با چانه ام به طرف درب ورودی منزلم که ژاندارم ها در جلو آن ایستاده بودند اشاره کرده و گفتم :
    - بگذار بروم می دانی که من در آنجا زندگی می کنم .
    بدون آنکه نگاهی به من کند با غرغر گفت :
    - نیم ساعت دیگر اعلیحضرت تزار روسیه به ملاقات والاحضرت همسر ولیعهد سوئد خواهد آمد . دستور دارم اجازه ندهم احدی به منزل نزدیک شود .
    تزار به دیدن من می آید !! تزار ....با فریاد شدیدی گفتم :
    - پس بگذار فورا بروم باید لباسم را عوض کنم .
    ولی هنوز آن سروان ژنده و سر سخت نمی خواست به من نگاه کند . پایم را محکم به زمین کوبیدم و گفتم :
    - به من نگاه کن .... سال هاست مرا می شناسی . خوب می دانی که من در آنجا زندگی می کنم.
    بالاخره به من نگاه کرد . در نگاه او شیطنت و خباثت شعله می کشید .
    - والاحضرت معذرت می خواهم .... شما را با همسر مارشال برنادوت اشتباه کرده بودم . ... اشتباه شد ... والاحضرت باید برای پذیرایی تزار حاضر شوند .
    سپس با صدای بلندی فریاد کرد :
    - برای والاحضرت همسر ولیعهد سوئد راه باز کنید .
    از بین دو صف ژاندارم ها شروع به دویدن کردم زانوهایم مانند سرب سنگین بود ولی با وجود آن می دویدم ... به خانه نزدیک شدم . همه با نگرانی در انتظار من بودند . با نزدیک شدن من در باز شد . ماری بازویم را گرفت و گفت :
    - زود باش عجله کن ... نیم ساعت دیگر تزار اینجا خواهند بود . پی یر در کنار اتاق دربان مشغول تنظیم کردن عصای زیر بازویش بود . کیف دستیم را به طرف او پرتاب کرده و گفتم :
    - بگیر لااقل فعلا نگرانی نداریم .
    به خاطر ندارم که چگونه به اتاق توالتم رسیدم . ماری با سرعت لباس هایم را از تنم بیرون آورد و ربدوشامبری روی شانه ام انداخت . ایوت به شانه کردن سرم پرداخت . با نگرانی چشمانم را بستم . ماری یک گیلاس برندی به دستم داد و گفت :
    - بگیر و لاجرعه بنوش .
    - ماری نمی توانم تا کنون برندی نخورده ام .
    - بنوش .
    گیلاس را گرفتم . دستم می لرزید از برندی متنفرم . ولی نوشیدم . میسر برندی شروع به سوزش کرد . ماری سوال کرد :
    - چه لباسی می پوشید ؟
    - نمی دانم لباس تازه ای ندارم . شاید مخمل بنفش که در آخرین ملاقات با امپراتور پوشیدم مناسب باشد .
    بهار و مخمل ؟ رنگ بنفش به صورتم برازنده است . صورتم را با گلاب ماساژ دادم و تمام گرد و خاک مغازه را پاک کردم . کرم نقره به پشت چشمم مالیدم . ایوت جعبه توالتم را در دست داشت . کمی سرخاب به گونه ام مالیدم . گل پودر را برداشتم ... ماری در حالی که جلوی پایم روی زمین نشسته و کفش و جورابم را بیرون می آورد گفت :
    - هنوز یک ربع وقت دارید اوژنی .
    - از تزار در سالن کوچک پذیرایی خواهم کرد . تمام فامیل و بستگان در سالن بزرگ نشسته اند .
    سر درد شدیدی ناراحتم کرده بود . ماری در حالی که صندل های نقره رنگ را به پایم می کرد جواب داد :
    - نگران نباشید . همه چیز را در سالن کوچک حاضر کرده ام . شامپانی ، گوشت ، همه چیز حاضر است .
    در همان لحظه ژولی را در آینه دیدم که یکی از پیراهن های پشت گلی خود را در تن داشت و یکی از نیم تاج های کوچکش را به دست گرفته بود .
    - دزیره باید نیمتاج به سرم بگذارم یا خیر ؟
    به طرف او برگشتم و بدون آنکه منظور او را بفهمم به او نگاه کردم . آن قدر لاغر شده بود که پیراهن ابریشمیش به تنش آویزان بود .
    - به چه مناسبت باید نیم تاج داشته باشی ؟
    - فکر کردم .... منظورم این است....وقتی که مرا به تزار معرفی می کنی با عنوان سابقم معرفی خواهی کرد ....
    به طرف آینه برگشته و با آن صحبت کردم :
    - ژولی راستی میل داری به تزار معرفی شوی ؟
    سر خود را با تاکید حرکت داد :
    - البته ... از تزار خواهش خواهی کرد منافع من و بچه هایم را حفظ کند . تزار روسیه ...
    آهسته گفتم :
    - ژولی کلاری تو باید خجل و شرمگین باشی ... ناپلئون چند ساعت قبل استعفا داد . فامیل او در موفقیت های او شریک بوده اند . تو دو نیم تاج سلطنت از او داری ... باید صبر کنی و ببینی چه تصمیمی درباره تو اتخاذ خواهد شد . منافع تو.....
    دهانم خشک شده بود . به زحمت می توانستم آب دهانم را فرو دهم .
    - ژولی تو دیگر ملکه نیستی . تو ژولی کلاری هستی .... نه بیشتر و نه کمتر .
    صدای افتادن چیزی را شنیدم . نگاه کردم نیمتاج او روی کف اتاق افتاده بود . ژولی در را محکم به هم کوبید و خارج شد . چشمانم را بستم . از شدت سردرد قادر به ایستادن نبودم . ایوت گوشواره های ملکه سوئد را به گوشم کرد و ماری در حالی که زیر بغلم را گرفته بود گفت :
    - دائما می پرسیدند که شما کجا رفته اید .
    - چه جواب دادی ؟
    - هیچ . ولی غیبت شما طول کشید .
    - مدیر شعبه را برای وصول طلب ها فرستادم و ناچار شدم در مغازه بمانم و مشتریان را راه بیندازم .
    رب دوشامبر را از روی شانه ام برداشتم . پیراهن مخمل بنفش را پوشیدم . نشستم و با سرعت آرایشم را تکمیل کردم ماری گفت :
    - پنج دقیقه دیگر .
    ایوت روبان قرمزرنگی را به موهایم بست . ماری سوال کرد :
    - معاملات ابریشم چه طور است ؟
    - بازار گرمی دارد . ساتن و موسلین برای لباس دربار جدید و همسران مارشال های قدیمی زیاد مصرف دارد . یک گیلاس دیگر برندی به من بده .
    ماری بدون گفتن کلمه ای گیلاسم را پر کرد . با سکوت گیلاس را لاجرعه سر کشیدم .
    دهان و گلویم سوخت . ولی این مرتبه سوزش آن مطبوع بود . در آینه نگاه کردم . چشمانم در زیر سایه کرم نقره بسیار درشت و کشیده جلوه می کرد . بهتر است روی آن را کمی پودر بزنم . آخرین مرتبه که با این آرایش ظاهر گردیدم یک دسته گل بنفشه نیز به سینه داشتم . چه بد ، امروز گل بنفشه به سنیه ندارم .
    - راستی اوژنی شخصی برایت یک دسته گل بنفشه فرستاده است . گل ها را روی بخاری سالن کوچک گذارده ام . ... اکنون آمدن تزار نزدیک است .
    نمی دانم به علت نوشیدن برندی یا به علت خستگی بود که مانند اشخاص خواب آلود از پله ها به زیر آمدم . همه در راهرو جمع بودند . مارسلین یکی از لباس های رسمی ژولی را پوشیده بود . برادر زاده ام ژنرال کلاری با اونیفورم بسیار شیک و ملیله دوزی در کنار او ایستاده بود . مادام لا فلوت بهترین لباس هایش را در بر داشت . دختر های ژولی روبان صورتی به موهای خود بسته بودند ، پسر های کوچک هورتنس نیز بهترین لباس های خود را در برداشتند . کنت روزن اونیفورم رسمی سوئد را در بر داشت و واکسیل طلایی آجودانی از روی شانه اش آویخته و جلو سینه اش را آرایش کرده بود . سرهنگ ویلات وفادار هم با اونیفورم نخ نما و فرسوده در عقب همه دیده می شد . سرهنگ ویلات جلو آمده و گفت :
    - ممکن است والاحضرت مرا از ملاقات تزار معذور بفرمایید ؟ چشم پوشی های والاحضرت فراموش نشدنی است .
    با اضطراب سرم را حرکت دادم و یکی یکی همه را نگریستم و گفتم :
    - خواهش می کنم به سالن بزرگ بروید . تزار را در سالن کوچک پذیرایی خواهم کرد .
    چرا همه با تعجب به من نگاه می کردند ؟
    - کنت روزن شما لباس آجودانی پوشیده اید ؟
    - والاحضرت ولیعهد لباس را به وسیله یکی از افسران روسی برایم فرستاده اند .
    ژان باتیست به فکر همه چیز هست .
    - کنت شما همراه من به سالن خواهید آمد .
    - ما چطور ؟
    در حالی که در مقابل در سالن ایستاده بودم گفتم :
    - من به هیچ زن یا مرد فرانسوی اجازه نمی دهم قبل از امضای معاهده صلح به سران نیروهای متفقین معرفی شود . تا آنجا که من اطلاع دارم امپراتور امروز رسما از سلطنت استعفا داده و هنوز معاهده صلح امضا نشده است .
    ماریوس سرخ شد . مارسلین مات و مبهوت گردید . مادام لافلوت لبش را گزید و بچه ها به صدای بلند گفتند :
    - ممکن است ما لااقل از سوراخ کلید به سالن نگاه کنیم و تزار را ببینیم ؟
    نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : سیاست فاقد قلب است و تنها مغز دارد .

    **********************
    نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم


    . تزارگفت :
    - والاحضرت یکی از آرزوهای قلبی من این بوده است که احترامات خود را به همسر مردی که در آزادی اروپا تشریک مساعی فراوانی داشته است تقدیم کنم .
    دو مستخدم من آهسته و بدون صدا به میز نزدیک شدند و شامپانی ریختند . تزار در کنار من روی مبل نشست و در صندلی رو به روی ما تالیران با فراک ملیله دوزی قرار گرفت . تزار با لطف و محبت لبخندی زد و گفت :
    - شاهزاده بنوان نسبت به من بسیار لطف داشتند . و خانه خود را در اختیار من گذاردند .
    آیا تزار همیشه لباس سفید مجلل می پوشد ؟ در نبرد ها نیز همین لباس را دربر دارد ؟ تزار ژنرال نیست بلکه مرد بسیار شیک پوش و رعنایی است که با اونیفورم سفید سوار اسب سفید می شود و در ستاد خود به انتظار گزارشات فتح و پیروزی می ایستد . فقط ژان باتیست هم شاهزاده و هم ژنرال است .... شامپانی خود را نوشیدم و لبخندی زدم .
    - بسیار متاسفم که والاحضرت همسر شما با من وارد پاریس نشد .
    چشمان آبی او تنگ شد و به صحبت ادامه داد :
    - به او اطمینان داشتم ...وقتی که واحدهای ما از رودخانه رن عبور می کردند نامه های بسیاری بین ما مبادله شد ما اختلاف عقیده بسیار کوچکی در مرزهای آتیه فرانسه داشتیم .
    با لبخند مجددا شامپانی نوشیدم . تزار به صحبت خود ادامه داد :
    - می خواستیم والاحضرت همسر شما در شورایی که روش جدید حکومت فرانسه در آن مطرح می گردد شرکت داشته باشد . والاحضرت بیش از من و پسر عموهای عزیزم ، امپراتور اطریش و پادشاه پروس به خواسته های ملت فرانسه آگاه است .
    تزار گیلاسش را لاجرعه سرکشید و بلا اراده دست خود را دراز کرد . آجودان او گیلاسش را پر کرد . هیچ یک از پیشخدمت های من اجازه نزدیک شدن به تزار را نداشتند .... به لبخند خود ادامه دادم .
    - با بی صبری منتظر ورود همسر شما هستم . شاید والاحضرت بدانند چه موقع ولیعهد سوئد خواهد آمد .
    سرم را حرکت دادم و شامپانی ام را نوشیدم .
    - حکومت موقتی فرانسه تحت رهبری رفیق ما شاهزاده بنوان ....
    تزار گیلاس خود را به طرف تالیران بلند کرد و تالیران تعظیم کرد .
    - ... به شما اطلاع داده است که فرانسه خواهان مراجعت بوربون ها است و مراجعت آنها می تواند صلح این مملکت را تامین نماید . عقیده والاحضرت چیست ؟
    - قربان از سیاست بی اطلاع هستم .
    - در مذاکرات متعددی که با همسر شما داشتم ایشان خاطرنشان کردند که ملت فرانسه به طور کلی خواهان و طرفدار خانواده بوربون نیست . به این جهت به والاحضرت پیشنهاد کردم ....
    تزار مجددا گیلاس خود را به طرف آجودانش دراز کرد و خیره به صورت من نگریست .
    - مادام به شوهر شما پیشنهاد کردم که ملت فرانسه را تشویق نماید تا مارشال بزرگ خود ژان باتیست برنادوت را به سلطنت انتخاب کند .
    - قربان شوهرم چه جواب داد ؟
    - با تعجب فراوان من ، جوابی به این پیشنهاد نداد ، پسر عموی عزیز ما ولیعهد سوئد حتی نامه مرا بی جواب گذاشت به هر جهت برای این موقعیت باریک هنوز به پاریس وارد نشده اند . قاصد های من قادر به پیدا کردن او نیستند والاحضرت ....ناپدید شده است .
    گیلاس خود را روی میز گذارد و با نگاهی آمیخته به سرزنش و اضطراب گفت :
    - امپراتور اطریش و پادشاه پروس طرفدار مراجعت بوربون ها هستند . انگلیس ها یک مرد جنگی در اختیار لویی هیجدهم گذارده اند . چون ولیعهد سوئد تاکنون به پاریس نیامده و جواب مرا نیز نداده ناچار باید از خواسته های دولت فرانسه و.....
    به تالیران نگاه کرد و ادامه داد :
    - متحدینم پیروی نمایم .
    با تفکر با پایه گیلاس شامپانی خود بازی کرد و گفت :
    - چندان خوب نیست .
    پس از لحظه ای تامل تقربیا با خشونت گفت :
    - مادام چه اتاق زیبایی است .
    هر دو برخاستیم تزار به طرف پنجره رفت و به باغ نگریست کنار او ایستادم به زحمت سرم تا شانه او می رسید . تزار آهسته در حالی که متفکر و نگران بود گفت :
    - باغ پر طراوتی دارید .
    باغ کوچک من به علت عدم مراقبت بسیار شوریده و درهم بود .
    - اینجا خانه مورو است .
    تزار فورا چشمان خود را بست . خاطره دردناکی او را رنج می داد .
    - گلوله توپ هر دو پای او را قطع کرد ، ژنرال در ستاد عمومی من انجام وظیفه می کرد . در اوایل ماه سپتامبر فوت کرد . شما از مرگ او بی اطلاع بودید مادام ؟
    سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم و گفتم :
    - در روزهایی که شوهرم هنوز امیدوار بود که جمهوری را برای فرانسه حفظ نماید ، مورو بهترین دوست ما به شمار می رفت .
    در کنار پنجره ایستاده بودیم . حتی تالیران نمی توانست صحبت های ما را بشنود .
    - و به دلیل همین جمهوری است که شوهر شما به من جواب نداد ، مادام ؟
    جوابی ندادم تزار لبخندی زد و گفت :
    - سکوت نیز جوابی است .
    ناگهان چیزی از خاطرم گذشت . بسیار خشمگین گردیدم و گفتم :
    - قربان .....
    تزار به طرف من خم شد .
    - بله دختر عموی عزیز و پر افتخار من .
    - قربان شما نه تنها به شوهرم تاج فرانسه بلکه یک گراند دوشس روسی نیز تقدیم کردید .
    تزار شروع به خنده کرد .
    - می گویند دیوار ها گوش دارند ظاهرا این گفته درباره دیوارهای ضخیم آبو نیز صادق است . والاحضرت می دانید شوهر شما به من چه جواب داد ؟
    چیزی نگفتم دیگر عصبانی نبودم بلکه فقط خسته بودم .
    - ولیعهد گفت «من متاهل هستم » و دیگر در این مورد بحثی نشد . والاحضرت حالا راحت شدید ؟
    - من هرگز در این مورد نگرانی نداشتم . میل دارید گیلاسی دیگر بنوشید پسر عموی عزیز ؟.
    تالیران ظاهر گردید و گیلاس ها را گرفت و حتی یک دقیقه دیگر از ما دور نشد . تزار مشتاقانه گفت :
    - اگر بتوانم هر موقع عملی برای دختر عمویم انجام دهم بسیار خوشحال خواهم بود .
    - از لطف و مرحمت اعلیحضرت بسیار متشکرم به چیزی احتیاج ندارم .
    - شاید به یک گارد از افسران روسی احتیاج داشته باشید .
    - اوه متشکرم ، لازم نیست .
    تالیران با تمسخر لبخندی زد . تزار با لهجه کاملا رسمی گفت :
    - متوجهم ، کاملا می فهمم دختر عموی عزیزم .
    سپس روی دست من خم شد و قبل از بوسیدن دستم گفت :
    - اگر قبلا افتخار دیدار والاحضرت را داشتم هرگز در آبو آن پیشنهاد را نمی کردم .
    - متشکرم قربان .
    - متاسفانه خانم های فامیل من زیبا نیستند . در صورتی که شما دختر عموی عزیزم بسیار زیبا هستید . اکنون باید بروم .
    مدتی بود که درب سالن در پشت سر مهمان سلطنتی من و آجودان های او بسته شده بود ولی من هنوز سرگردان و مبهوت در وسط سالن ایستاده بودم....به اطراف سالن نگاه کردم . تزار رفته بود ولی من به مورو می اندیشیدم . مورو از آمریکا آمده بود تا برای آزادی فرانسه بجنگد ولی زنده نماند تا پرچم ها و روبان های سفید را ببیند .... پیشخدمت ها شروع به بردن گیلاس ها ی خالی کردند .
    نگاهم به سبد گل های پژمرده بنفشه افتاد .
    - کنت روزن ، این گل ها را از کجا آورده اند ؟
    - مارشال کولینکور آنها را آورده است . از فونتن بلو آمده بود و نزد تالیران می رفت که استعفانامه امضا شده ناپلئون را بدهد .
    به طرف بخاری رفتم . فونتن بلو در گل بنفشه غرق است . آدرسی روی پاکت دیده نمی شد . پاکت را پاره کردم یک صفحه سفید کاغذ که روی آن با اضطراب حرف «ن» نوشته شده بود . در این پاکت جای داشت . دسته گل پژمرده را از سبد برداشته و به صورتم چسبانیدم . با وجودی که نیمه مرده بودند بسیار خوشبو و روح دار بودند . کنت روزن آهسته از پشت سرم گفت :
    - والاحضرت از زحمتی که به شما می دهم بسیار متاثرم و امید عفو دارم . تاکنون والاحضرت ولیعهد سوئد حقوق مرا به هر ترتیبی بود فرستاده اند ولی چند هفته است که بی پول هستم . به چیزهای بسیار ضروری احتیاج دارم .
    - پی یر ناظر خرج منزلم فورا حقوق شما را خواهد پرداخت .
    - در صورتی که مزاحمتی برای والاحضرت نباشد ...مدتی است که برای والاحضرت هم از سوئد پول نرسیده .
    - البته پول نرسیده و به همین دلیل خسته هستم . تمام روز برای بدست آوردن پولی برای خرج منزلم مشغول کار بودم.
    کنت روزن وحشت زده گفت :
    - والاحضرت ؟!!
    کنت مضطرب نباشید فقط سیک و ساتن فروختم ، کار بدی نکردم . یک نفر چند متر ساتن متر می نماید . چند متر موسلین یا مخمل پاره می کند ، بسته بندی می نماید و پول می گیرد . می دانید که من دختر بازرگان ابریشم هستم .
    - ولی همه با کمال میل هر مبلغی که والاحضرت بخواهند به قرض به ایشان می دهند .
    - البته آقای کنت همه به من قرض می دهند ولی شوهرم بالاخره موفق شد با پس انداز خود قروض خانواده وازا را بپردازد . نمی خواهم برای خانواده برنادوت قرض بتراشم . و اکنون شب بخیر کنت عزیز . از مهمانانم از طرف من معذرت بخواهید . از ملکه ژولی استدعا کنید به جای من سر میز غذا بنشینید . امیدوارم کباب گوساله مطبوع و لذیذ باشد .
    ماری در جلو پله ها منتظر من بود . بازویم را گرفت . با کمک او بالا رفتم . در اتاق توالت پایم به چیز درخشانی خورد به آن نگاه کرده و نمی خواستم آن را بردارم . ماری گفت :
    - بگذار باشد فقط یکی از تاج های ژولی است .
    ماری لباسم را بیرون آورد . گویی طفل کوچکی هستم . سپس مرا به تختخوابم برد و خوابانید و پتو را آن طوری که دوست دارم دورم پیچید و با اخم گفت :
    - راستی کباب گوشت گوساله سوخته بود . آشپز به امید دیدن تزار آشپزخانه و گوشت گوساله را فراموش کرد و آن را سوزانید .
    چشمانم را بستم . نیمه شب از خواب بیدار شدم و در تختخواب نشستم . همه جا تاریک و ساکت بود . قلبم به شدت می تپید . سرم را بین دست هایم گرفته و سعی کردم به خاطر بیاورم .... چه چیزی مرا از خواب بیدا کرده بود ؟
    فکر ؟ رویا ؟ ناگهان و غیر عادی می دانستم که حادثه ای در شرف وقوع است .... همین شب و شاید همین ساعت این حادثه رخ دهد . تمام شب را در یک نگرانی نامفهومی به سر بردم . و نمی توانستم تصور کنم علت آن چیست .... بلافاصله گم شده ام را یافتم .... استعفا و گل بنفشه .... گل های پژمرده بنفشه ....
    شمعی روشن کرده و به اتاق توالتم رفتنم . روزنامه روی میز توالت افتاده بود . آهسته کلمه به کلمه آن را خواندم ....«امپراتور ناپلئون که به سوگند خود وفادار است ... اعلام می دارد .... که از تخت سلطنت ....فرانسه و ایتالیا ....برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید .... از قربانی جان خود برای فرانسه کوتاهی ندارد ......»
    بله از هیچ فداکاری حتی جان خود .... این کلمات مرا از خواب بیدار کرده بود ...اگر مردی حس کند که زندگی او به پایان رسیده است بدون شک به گذشته خود خواهند اندیشید ...به جوانی خود و به سال هایی که در امید و انتظار به سر برده فکر خواهند کرد .....قطعا ناپلئون نیز دختری را که برحسب تصادف ملاقات نموده و با او به دیواره باغ تکیه داده و راز و نیاز کرده است به خاطر آورده .... چندی قبل مجددا همین دختر را که گل بنفشه به سینه داشت دیده است ....اکنون در باغ های فونتن بلو بنفشه ها به گل نشسته اند . ... سربازان گارد در حیاط قصر ایستاده و بیکارند ...ناپلئون به یکی دستور خواهد داد گل بنفشه بچیند و خودش نیز استعفا نامه اش را امضا خواهد کرد ... کولینکور می تواند این بنفشه ها را به پاریس برساند . این دسته گل هدیه مردی است که با خاطرات جوانی خود در تنهایی به سر می برد .
    تصمیم به فداکردن جان خود گرفته و تصمیم او قطعی است . این گل های بنفشه دلیل و گواه آن است . باید فورا سرهنگ ویلات را به فونتن بلو بفرستم تا مستقیما به اتاق خواب او برود ....ویلات .... ممکن است دیر باشد ولی با این وجود باید او را بیدار کنم . باید سعی کنم ....باید او را نجات دهم .
    آیا باید مانع او شوم ؟ او هم اکنون به بن بست رسیده . نجات او از بن بست عادی و معمولی است ؟
    از صندلی بیرون خزیدم و روی کف اتاق دراز کشیدم . لب هایم را گزیده و به هم فشردم تا از فریاد و شیون غیر ارادی خود جلوگیری نمایم . نمی خواستم اهل منزل را بیدار کنم .... شب بسیار دراز بود .
    تا سپیده دم هنوز روی کف اتاق بودم . تمام بدنم درد می کرد . پس از صبحانه که از شیر و کاکائو ، نان سفید ، مارمالاد تشکیل می شد (مجددا پول دارد شده ام ) سرهنگ ویلات را احضار کردم .
    - خواهش می کنم به دفتر تالیران بروید و از طرف من از سلامتی امپراوتر کسب خبر کنید .
    سپس با یک کالسکه کرایه ای با کنت روزن به شعبه شرکت کلاری رفتم زیرا شنیده بودم که پروسی ها در پاریس به خرید پرداخته و پول نمی دهند و سربازان روسی در جستجوی عطر هستند و شیشه های کوچک عطر و اسانس را سر کشیده و می گویند خوشمزه تر از برندی است .
    به محض ورود به مغازه دیدم که لوگراند باجدیت سعی دارد از سربازان پروسی که می خواستند آخرین توپ های ساتن وسیلک را ببرند جلوگیری کند . کنت روزن با اونیفورم سوئدییش به جلو راندم . کنت آهسته گفت :
    - پاریس به شرطی تسلیم شده که اموال مردم غارت نشود .
    فشاری به او داده و گفتم :
    - فریاد بزن .
    کنت نفس عمیقی کشید و گفت :
    - این عمل شما را مستقیما به ژنرال بلوخر اطلاع خواهم داد .
    پروسی ها پارچه ها را روی میز گذارده و با دست به دقت آزمایش کرده و پول آن را پرداختند . وقتی وارد کوچه آنژو شدیم ژاندارم ها مجبور بودند برای ما راه باز کنند زیرا مردم در جلو منزل جمع شده بودند . در جلو در منزل دو نفر سرباز روس با غرور و تکبر بالا و پایین می رفتند . به محض آنکه از پله ها بالا رفتم پیش فنگ کردند صورت آنها که ریش سیاه داشت رقت آور بود . روزن آهسته گفت :
    - گارد احترام .
    - این مردم منتظر چه هستند ؟ چرا به پنجره ها نگاه می کنند ؟
    - شاید شایعه ای را که ولیعهد سوئد امروز وارد خواهد شد شنیده باشند . به علاوه فردا حکمروایان متفق و ژنرال ها رسما وارد پاریس می شوند . حقیقتا باور نکردنی است که والاحضرت ولیعهد برای فرماندهی واحدهای سوئد در رژه پیروزی حضور نداشته باشد .
    باور نکردنی ....بله باور نکردنی است ....
    موقع صرف نهار سرهنگ ویلات مرا به کناری کشید و گفت :
    - اول کسی نمی خواست چیزی بگوید ولی وقتی گفتم از طرف والاحضرت آمده ام تالیران محرمانه به من گفت .
    ویلات بسیار آهسته گفت :
    - باورنکردنی است .
    وقتی صحبت ویلات تمام شد به طرف اتاق غذا خوری رفتیم . تا موقع صرف دسر متوجه نشدم که همه حتی بچه ها در سکوت و اخم به سر می برند . سوال کردم :
    - حادثه ای رخ داده ؟
    اول کسی جواب نداد ولی متوجه شدم که ژولی سعی می کند جلو اشکش را را بگیرد با رنج و مشقت تمام گفت :
    - دزیره رفتار تو بسیار عوض شده ....دیگر نمی توان به تو نزدیک شد ! تو این طور نبودی ! آهسته گفتم :
    - نگران هستم ..... شب ها نمی خوابم ... این روزها بسیار تاثر آورند .
    ژولی در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت :
    - هیچکس را به تزار معرفی نکردید . بچه ها بسیار میل دارند فردا رژه پیروزی را ببینند ولی کسی جرات نمی کند از تو سوال کند که آیا اجازه می دهی از کالسکه ات که دارای علامت سلطنتی سوئد است استفاده کنند یا خیر . این کودکان متاثر و اندوهگین بناپارت در کالسکه تو امنیت بیشتری دارند .
    به بچه ها نگریستم . بچه های لویی بناپارت و هورتنس بسیار ظریف و کم رو هستند و به هیچ وجه شباهتی به عموی خود ناپلئون ندارند . ولی برعکس زاندائید دختر ژولی پیشانی بلند بناپارت را به ارث برده است . شارلوت با موی سیاه خود شبیه اوسکار است .
    - البته هرکسی بخواهد می تواند از کالسکه من برای دیدن رژه پیروزی استفاده کند .
    ژولی بازویم را فشار داد .
    - دزیره چقدر مهربان هستی .
    - چرا ؟ من فردا احتیاجی به کالسکه ندارم و تمام روز را در خانه خواهم بود .

    ********************

    پایان فصل چهل و پنجم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : مردان بزرگ همچون شهاب ها هستند که می سوزند و جهانی را روشن را روشن می سازند .


    ********************
    فصل چهل و ششم :
    پاریس ، نیمه آوریل 1814

    ********************
    آن شب - از دوازدهم تا سیزدهم آوریل شمع روی میز اتاق خوابم را خاموش نکردم . تقریبا ساعت یازده شب سر و صدا و هیاهویی که در اطراف منزلم بود خاموش گردید و جمعیت کنجکاو متفرق شدند . صدای قدم های منظم آن دو سرباز روسی که گارد احترام منزل من بودند در فضا منعکس می گردید . نیمه شب است و هنوز صدای قدم های آنان شنیده می شود . ساعت دیواری یک ضربه نواخت ، سپیده پیروزی رفته رفته خواهد دمید . عضلات بدنم کوفته و کشیده شده بودند . گوش کردم ، باز هم گوش کردم ، گمان کردم رفته رفته دیوانه خواهم شد . ساعت دو ضربه نواخت .
    صدای گردش چرخ های کالسکه سکوت شب را درهم شکست و در جلو خانه متوقف شد . «کلیک کلاک » قراولان پیش فنگ کردند . ضربه شدیدی به در نواخته شد . صدای های مغشوش و درهمی به گوش رسید . سه چهار صدای مختلف شنیده شد . ولی صدایی که من در انتظارش بودم به گوش نرسید . یک نفر با سرعت از پله ها بالا آمد و درب اتاق خوابم را به شدت باز کرد . یک نفر لبم ، صورتم ، گونه ام و پیشانی ام را بوسید .
    ژان باتیست ، ژان باتیست عزیز من آمده بود .
    چشمانم را باز کردم و با اضطراب گفتم :
    - باید غذای گرمی بخوری ، از مسافرت طویلی آمده ای .
    ژان باتیست کنار تختخوابم نشست ، دستم را به صورتش گذارد و با آهنگ سردی گفت :
    - مسافرت ، بله مسافرت طویل و وحشتناک .
    با دست دیگرم موهای او را نوازش کردم . موهایش در زیر انعکاس نور شمع می درخشید . موهای او خاکستری است . راستی تمام موهای او خاکستری رنگ بود . نشستم .
    - بیا ژان باتیست به اتاقت برو و استراحت کن . من به آشپزخانه می روم و برایت املت تهیه می کنم . میل داری ؟
    ولی حرکتی نکرد . پیشانیش را بر کنار تختخوابم فشرد و کوچکترین حرکتی نکرد .
    - ژان باتیست بالاخره به خانه ات آمدی .
    آهسته سرش را بلند کرد . خطوط تیز و فرو رفته اطراف دهانش منظره تاثر آوری داشت و نگاهش اندوهگین بود .
    - ژان باتیست بلند شو ، اتاقت حاضر است .
    دستش را به پیشانی اش کشید ، گویی می خواست خاطره ای را از مغز خود دور کند .
    - آیا می توانی همه را در بالا منزل بدهی ؟
    - همه ؟
    - من تنها نیامده ام . کنت براهه آجودانم ؛ کنت لوونجلهم نخست وزیر ؛ دریادار استدینگ و.....
    - غیر ممکن است ....منزل قبلا اشغال شده ، فقط اتاق تو و رختکن خالی است حتی یک اتاق خالی هم نداریم .
    - اشغال شده ....؟
    - ژولی و بچه های او ، پسرهای هورتنس و ....
    از جای خود پرید .
    - می خواهی بگویی که تمام بناپارت ها به اینجا پناه آورده اند و تو به خرج دربار سوئد از آنها حمایت می کنی ؟
    - خیر فقط ژولی و بقیه بچه ها اینجا هستند . بچه ها ، ژان باتیست ، درب خانه من همیشه به روی اطفال و کلاری ها باز است . تو خودت دو آجودان برایم فرستاده ای . خرج منزل و حقوق آجودان ها و خدمه سوئدی را من خودم می پردازم .
    - منظورت از خودم چیست ؟
    - در مغازه کلاری در پاریس به فروختن سیلک و ساتن مشغولم .
    با عجله به طرف اتاق توالتم رفته و پیراهن بنفشم را پوشیده و بازگشته و گفتم :
    - منظورم شرکت کلاری است ..... حالا برای تو و همراهانت املت تهیه خواهم کرد .
    سپس معجزه ای رخ داد . روی تختخوابم نشست و شروع به خنده کرد . تمام بدنش از شدت خنده می لرزید .
    - دختر کوچولوی من ، دختر گران بهای من ، والاحضرت همسر ولیعهد سوئد و نروژ ، سیلک می فروشد بیا ....بیا در آغوشم.
    به طرف او رفته و با اعتراض گفتم :
    - موضوع خنده داری نیست . پولم تمام شده و سطح زندگی به طور سرسام آوری بالا رفته . به زودی خواهی فهمید که ....
    - چهارده روز قبل قاصدی با پول فرستادم .
    - متاسفانه هنوز نرسیده ، گوش کن ، پس از این که همراهانت غذا صرف کردند باید برای آنها هتلی در نظر بگیریم .
    مجددا با نگاه جدی به من نگریست و گفت :
    - ستاد و قرارگاه نیروی سوئد در کوچه سنت اونوره مستقر خواهد شد . مدتی قبل درخواست کردم آن قصر را در اختیار ما بگذارند . ستاد من می توانند مستقیما به آنجا بروند .
    سپس دری که بین اتاق خواب من و او بود باز کرده شمعی برداشته به طرف او رفتم .
    - تختخواب حاضر است . ملافه ها را عوض کرده ام . همه چیز حاضر است .
    به اتاق خوابش با دقت همیشگی خود خیره شد . گویی چنین اتاقی را تا کنون ندیده است . سپس آهسته گفت :
    - من هم در قرارگاه نیروی سوئد منزل خواهم کرد باید اشخاص زیادی را بپذیرم و این خانه برای این کار مناسب نیست و نمی توانم آنها را در اینجا بپذیرم . دزیره می فهمی ؟
    بسیار متاثر و اندوهگین شدم .
    - اینجا نخواهی ماند ؟
    دستش را روی شانه ام گذارد و گفت :
    - فقط از این جهت به پاریس آمدم که نیروی سوئد بتواند در رژه پیروزی شرکت کند . باید با تزار ملاقات نمایم . دزیره یک چیز به تو می گویم من هرگز به این اتاق مراجعت نخواهم کرد .
    با تعجب و خشم گفتم :
    - پنج دقیقه قبل می خواستی با تمام ستادت در اینجا بمانی .
    - قبل از دیدن این اتاق چنین تصمیمی گرفته بودم ، معذرت می خواهم به اینجا برنخواهم گشت .
    سپس مرا تنگ تر در آغوش گرفت :
    - برویم ....همراهانم امیدوارند که به آنها خیر مقدم بگویی . البته فرناند غذایی برای آنها تهیه کرده است .
    فرناند .... خاطره او و گل سرخ هایی که در تخت خواب زفاف من ریخته بودند مرا به خود آورد ، صورتم را پودر زده و ماتیک مالیدم .
    من و ژان باتیست بازو در بازوی هم وارد اتاق غذا خوری شدیم . میل داشتم با خوشحالی شوالیه عزیز و گرانبهایم کنت براهه جوان را ببوسم . ولی لوونجهلم که سعی داشت آداب و رسوم دربار سوئد را به من بیاموزد در کنار او ایستاده بود و به همین دلیل جرات نکردم . دریادار استدینگ که سینه اش پر از نشان و مدال بود به طرف من آمد . فرناند با لباس رسمی پیشخدمت های دربار سوئد با دکمه های درخشان طلایی در گوشه ای ایستاده بود . سوال کردم :
    - اوسکار چطور است ؟
    طفل من سال ها در استکهلم در بین غریبه ها می زیسته است . ژان باتیست چند صفحه کاغذ از جیب بغل بیرون آورد و با غرور و تکبر گفت :
    - دوک شو در مانلند یک موزیک نظامی تصنیف کرده است .
    برای یک لحظه قلبم از خوشحالی تپید . شمع ها با روشنایی و درخشش می سوختند . اوسکار مشغول تصنیف موسیقی است .
    قهوه ای که فرناند تهیه کرده بود مانند به خانه آمدن ژان باتیست گزنده و درعین حال شیرین بود . در جلو بخاری بزرگ نشستیم .... انتهای دیگر سالن در تاریکی فرو رفته بود . ولی ژان باتیست در تاریکی به تابلو کنسول اول خیره گردید . مکالمه ما قطع شد و سکوت دردناکی حکمفرما گردید . ژان باتیست به طرف من برگشت و با خشونت پرسید :
    - و او .....؟
    - امپراتور در فونتن بلو در انتظار سرنوشت خود می باشد و شب گذشته می خواست انتحار نماید .
    همه آنها کنت براهه ؛ لوونجهلم ، استدینگ و روزن با هم فریاد کرده گفتند ؟
    - چه ؟
    فقط ژان باتیست ساکت بود و چیزی نگفت . در حالی که به شعله های لرزان آتش نگاه می کردم گفتم :
    - امپراتور پس از نبرد روسیه همیشه زهر همراه خود دارد . تقریبا دیشب سم را بلعید . مستخدم او متوجه شد و فورا اقدام کرد .
    لوونجهلم با تعجب پرسید :
    - چه اقدامی کرد ؟
    - اگر میل دارید بدانید جریان از این قرار است که کنستان پیشخدمت مخصوص انگشت در حلق او فرو برد و امپراتور سم را استفراغ کرد . سپس کنستان ، مارشال کولینکور را خبر کرد و مارشال امپراتور را مجبور کرد که شیر بنوشد . او مدتی دچار تشنج بود ولی امروز صبح طبق معمول از خواب برخاست و به دیکته کردن نامه هایش پرداخت .
    دریادار استدینگ در حالی که سر خود را حرکت می داد گفت :
    - بسیار عجیب و در عین حال تاثر آور و مسخره است . انگشت به حلق او کرده اند . چرا به گلوله خودکشی نکرد ؟
    جواب ندادم . ژان باتیست لب زیرینش را گزید و به آتش خیره شد . به نقطه دوری می اندیشید . مجددا سکوت سنگینی حکمفرما گردید . کنت براهه گلویش را صاف کرد و گفت :
    - والاحضرت در مورد رژه پیروزی که امروز برگذار می شود....
    ژان باتیست دستش را به پیشانی کشید ، افکار خود را متوجه ما کرد و با وضوح و تصمیم شروع به صحبت کرد .
    - قبل از هر چیز باید سوتفاهمات احتمالی من و تزار برطرف شود . همان طوری که آقایان اطلاع دارید تزار مایل بود که من با نیروهای پروس و روس از رودخانه رن عبور نمایم . ولی من نیروهای خود را به طرف شمال هدایت کردم و در هیچ یک از نبرد ها در سرزمین فرانسه شرکت نکردم . متفقین مرا باید استثنا کرد .
    ساکت شد ، من به کنت براهه نگریستم ، با تردید سوال خاموش و ساکت مرا جواب داد و گفت :
    - والاحضرت ما هفته ها بدون مقصود در بلژیک و در فرانسه در حرکت بوده ایم . والاحضرت میل داشتند میدان هایی که نبرد در آنجا واقع گردیده بازدید نمایند .
    کنت براهه با نا امیدی به من نگاه کرد و افزود :
    - والاحضرت با تاثر و عدم تمایل به این مسافرت رضایت دادند .
    ژان باتیست در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد گفت :
    - در دهکده هایی که جنگ در آنجا به وقوع پیوسته سنگ روی سنگ بند نیست . این روش جنگیدن نیست . همه جا مخروبه و متروکه است .
    سپس لوونجهلم کیف دستیش را که دائما همراه داشت باز کرد و یک دسته نامه از آن بیرون آورد و گفت :
    - والاحضرت تمام نامه های که تزار شخصا با خط خود برای شما نوشته اند همراه آورده ام .
    سپس با صدای بلندی گفت :
    - این نامه درباره .....
    ژان باتیست ناگهان فریاد کشید :
    - نگویید . تکرار نکنید .
    تاکنون شوهرم را این طور خشمگین و غیر عادی ندیده بودم. سوئدی ها به من که آخرین روزنه امید آنها بودم نگاه کردند . شروع به صحبت کردم .
    - ژان باتیست .....
    مانند مجسمه بی روحی نشسته بود . به طرف او رفتم و کنارش نشستم و سرم را به بازویش تکیه دادم و گفتم :
    - ژان باتیست باید اجازه بدهی آقایان صحبت کنند . تزار پیشنهاد کرده بود که شما پادشاه فرانسه باشید . پیشنهاد نکرد ؟
    ابروهای او کاملا درهم رفت از شدت خشم و غضب او وحشت کردم ولی به صحبتم ادامه دادم :
    - شما به تزار جواب ندادید . به همین جهت فردا کنت ارتواز برادر لویی هیجدهم برای تهیه مقدمات ورود بوربون ها وارد پاریس می شود و تزار ناچار با پیشنهادات متفقین و تالیران موافقت کرده است .
    - تزار نخواهد فهمید چرا از رودخانه رن عبور نکرده ام و در خاک فرانسه نجنگیده ام و بالاتر از همه نخواهد فهمید که چرا پیشنهادات متعدد او را بدون جواب گذارده ام . ولی کشور سوئد نمی تواند نقض معاهداتش را با روسیه تحمل کرده و شکافی به وجود بیاورد او نمی تواند این موضوع را بفهمد .
    - ژان باتیست تزار به دوستی شما افتخار می کند و کاملا متوجه است که چرا نمی توانید تخت سلطنت فرانسه را بپذیرید . من همه چیز را برای او تشریح کردم .
    ژان باتیست بازوی مرا گرفت و خیره به صورتم نگریست .
    - شما همه چیز را برای او تشریح کردید ؟
    - بله تزار برای ادای احترام و ملاقات همسر فاتح لیپزیک آمده بود .
    سوئدی ها و ژان باتیست کاملا تسکین یافتند .
    برخاستم .
    - آقایان شب بخیر یا تقریبا روز بخیر . قبل از رژه پیروزی به استراحت احتیاج دارید . امیدوارم اکنون همه چیز در کوچه سنت اونوره برای پذیرایی شما حاضر شده باشد .
    با عجله از سالن خارج شدم . هر چیزی حدی دارد . تحمل دیدار عزیمت ژان باتیست را از خانه اش نداشتم . نمی توانستم تحمل نمایم که او شب را در قصری در نزدیکی منزلم به سر ببرد . در پله های طبقه دوم به من رسید . بازویش را دور شانه ام حلقه کرد و به من تکیه کرد . تقریبا تا اتاق خواب او را حمل کردم . وارد اتاق شدیم روی تختخواب افتاد . در کنارش به زانو شدم و سعی کردم چکمه هایش را بیرون بیاورم . چکمه اش را گرفتم و کشیدم و کشیدم .
    - ژان باتیست باید خودت کمک کنی والا هرگز نخواهم توانست آنها را بیرون بیاورم .
    - اگر بدانی چقدر خسته ام .
    مانند کودکی لباس هایش را کندم و بالاخره پتو را روی خودمان کشیدم . شمع را خاموش کردم ولی سپیده دمیده بود و نور کم رنگ صبحگاهی از خلال پرده ها به داخل اتاق می تابید .
    آهسته گفت :
    - این رژه پیروزی لعنتی ، من نمی توانم در شانزه لیزه بروم و در جلو ارتش شمال یک ، دو، سه ، چهار بشمارم . نمی توانم .
    - البته که می توانی . سوئدی ها با شجاعت برای آزادی اروپا جنگیده اند و میل دارند که در رژه پاریس با فرماندهی ولیعهد شان شرکت داشته باشند . چقدر طول می کشد . حداکثر یکی دو ساعت ، ژان باتیست این رژه راحت تر از فتح لیپزیک است .
    - در گروسبیرن قدیمی ترین هنگ هایم را به جنگ من فرستاد .
    - فراموش کن ژان باتیست . فراموش کن .
    درحالی که از خود متنفر بودم به صحبت ادامه دادم :
    - فقط به خاطر داشته باش که چرا جنگیدی .
    - چرا جنگیدم ؟ شاید برای مراجعت بوربون ها دزیره . دقیقا به تزار چه گفتی ؟
    - به تزارگفتم که تو در فرانسه یک جمهوریخواه و در سوئد یک ولیعهد هستی . البته به زبان و طریق دیگری منظورم را گفتم . ژان باتیست . تزار مطلب مرا دریافت .
    تنفس او منظم شده بود .
    - دختر کوچولو چیز دیگری هم گفتی ؟
    - بله گفتم که تو تاج فرانسه را نمی پذیری ولی از صمیم قلب خواهان گراند دوشس روسی هستی به همین دلیل تصور نکرد که تو تمام پیشنهادات او را رد کرده ای .
    - هوم
    - ژان باتیست خوابیده ای ؟
    - هوم .
    - تزار معتقد است که تو با من باشی و می گوید که گراند دوشس ها ی روسی از من خوشگل تر نیستند .
    - هوم .
    بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : شخصی که به حکومت بر اعصاب خویش قادر نیست شایسته نیست که حتی بر کوچکترین پله نردبان سیاست جای گیرد .

    **********************
    بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .
    ماری و فرناند در اتاق رختکن بر سر اطو مشاجره داشتند . ژان باتیست سرش را از روی شانه من برداشت و فریاد زد :
    - براهه در جلوی چادر من چه خبر است ؟
    - بخواب ژان باتیست .
    - براهه به لوونجهلم بگویید .....
    - ژان باتیست اولا تو در چادر نیستی و بلکه در اتاق خواب همسرت هستی . ثانیا صدایی که می شنوی مشاجره عادی فرناند و ماری است بخواب .
    ژان باتیست نشست و با تفکر به اتاق من نگریست . نگاه او نگاه وداع بود نه نگاه بازگشت به منزل .
    صدای فرناند با خشونت بلند شد .
    - خیر ...اطوی بزرگ را برای لباس تشریفات می خواهم .
    ژان باتیست از تختخواب به زیر آمد و به اتاق رخت کن رفت . زنگ زدم ماری صبحانه برای ما آورد و با غرغر گفت :
    - بهتر بود مارشال فرناند را در استکهلم می گذاشت .
    درب اتاق خواب که به اتاق رخت کن باز می شود نیمه باز بود و این مکالمات را شنیدم .
    فرناند : «والاحضرت براهه و لوونجهلم سر خدمت خود حاضر شده اند . اتاق های کوچه سنت اونوره مهیا است . دیروز تزار به قصر الیزه که مادام ژولی در آنجا زندگی می کرد تغییر مکان داده و ستاد خود را در آنجا مستقر ساخته است و رژه ساعت دو بعد از ظهر شروع می گردد . در جلو ستاد والاحضرت از نظر تامین و حفظ ستاد توپ مستقر کرده اند . عبور و مرور در کوچه سنت اونوره به علت ازدحام جمعیت قطع گردیده .»
    ژان باتیست چیزی گفت که من نتوانستم بفهمم .
    فرناند :«بسیار خوب والاحضرت اوباشان خیر ، مردم کنجکاو . به هر حال پلیس معتقد است که عابرین قصد دارند .... »
    به علت ریزش آب بقیه گفتار فرناند را نشنیدم . فرناند معمولا هر روز صبح آب سرد برای شست و شوی ژان باتیست می برد و او صورتش را می شوید .
    - براهه و لوونجهلم را بالا بفرستید .
    صدای کنت براهه :«وترشند و وابستگان و مشاورین وارد گردیدند ، وترشند قبلا با «مترنیخ» و انگلیسی ها در تماس بوده است . ستاد کاملا محاصره شده .»
    ژان باتیست :
    - به وسیله رهگذران ؟
    براهه : «خیر ، عبور و مرور مدتی قبل قطع گردید . ژاندارم ها و قزاقان اطراف ستاد نگهبانی داده و تزار یک هنگ کامل در اختیار ما گذارده است ..»
    ژان باتیست با سرعت شروع به صحبت کرد و فقط چند کلمه از آن را فهمیدم :
    - قطعا پیاده نظام سوئدی ....به هیچ عنوان نباید از نگهبانان روسی استفاده کرد .»
    نخست وزیر لوونجهلم : «قرارگاه ما به وسیله بازدید کنندگان تقریبا محاصره است . تالیران می خواهند به نام حکومت فرانسه به والاحضرت خیر مقدم بگوید . مارشال نی و مارشال مارمون کارت خود را فرستاده اند . آجودان شخصی پادشاه پروس به آنجا آمد . سفیر انگلیس نماینده از طرف اهالی پاریس .... »
    براهه : «سرهنگ ویلات استدعای ملاقات دارد . »
    ژان باتیست :
    - فورا او را نزد من بفرستید وقت ندارم .
    آهسته وارد اتاق رخت کن شدم . شوهرم در مقابل آینه قدی بزرگی ایستاده و دکمه های اونیفورم مارشال سوئدی را که در تن داشت می انداخت . فرناند لباس او را با ماهوت پاک کن تمیز می کرد و اودکلن به او می زد . سپس صلیب نشان لژیون دونو را به دستش داد . ژان باتیست طبق عادت قدیمی خود به صلیب نگاه کرد و زنجیر صلیب را به گردنش انداخت ولی ناگهان دچار تردید شد . لوونجهلم یادآوری کرد و گفت :
    - والاحضرت باید هم اکنون برای رژه حاضر باشند . زیرا پس از صرف نهار که از طرف تزار به افتخار والاحضرت داده می شود وقتی برای تعویض لباس باقی نخواهد ماند .
    ژان باتیست با بی میلی زنجیر را به گردن انداخته و به نشان خیره شد و در حالی که در آینه به خود می نگریست گفت :
    - رژه مارشال برنادوت .
    در همین موقع سرهنگ ویلات وارد شد . ژان باتیست فورا به طرف او برگشت و به او نزدیک گردید . دستش را روی شانه او گذارد .
    - ویلات از دیدار شما بسیار خوشحالم .
    ویلات خبردار ایستاده بود . ژان باتیست شانه او را تکان داد .
    - خوب رفیق عزیز .
    ولی ویلات بی حرکت و چهره او درهم بود . دست ژان باتیست از روی شانه دوستش آهسته پایین آمد .
    - سرهنگ می توانم کاری برای شما انجام دهم ؟
    - دیروز شنیدم که متفقین زندانیان جنگی را مرخص کرده اند . من هم درخواست مرخصی دادم .
    خندیدم ولی خنده ام ناتمام ماند . ویلات شوخی نمی کرد چهره او کاملا گرفته و جدی بود . ژان باتیست فورا گفت :
    - البته سرهنگ شما آزادید و کسی مزاحم شما نخواهد شد ولی اگر شما مدتی مهمان ما باشید بسیار خوشحال خواهم بود .
    - از پیشنهاد دوستانه والاحضرت متشکرم ولی متاسفانه باید آن را رد کنم و معذرت بخواهم .
    ویلات فورا به طرف من آمد و کمی خم شد . از بالای شانه او قیافه مغشوش و متاثر شوهرم را دیدم .
    آهسته گفتم :
    - ویلات شما همیشه با ما بوده اید . ما را ترک نکنید .
    - امپراتور ارتش و افراد آن را از سوگندی که یاد کرده اند آزاد ساخته .
    ژان باتیست با خشونت گفت :
    - شنیدم که تعدادی از مارشال ها به ملاقات من آمده بودند علت آن ....
    - بله والاحضرت علت ملاقات آنان همین بوده است . فقط چند هنگ گارد در فونتن بلو باقی مانده اند . مارشال ها حتی درخواست مرخصی از امپراتور و سرفرماندهی خود را بی ارزش دانسته اند . والاحضرت من سرهنگی بیش نیستم ولی همیشه اصول را در نظر می گیرم . از فونتن بلو فورا به هنگم خواهم رفت و فرماندهی آن را عهده دار خواهم شد .
    وقتی سرم را بلند کردم سرهنگ ویلات رفته بود و ژان باتیست مشغول آویختن حمایل سوئد بود گفتم :
    - قبل از رفتن می خواستم چند دقیقه با شما تنها باشم و صحبت کنم .
    سپس به اتاق توالتم رفتم . ژان باتیست دنبالم آمد . آهسته او را به طرف صندلی جلو میز توالتم فشار دادم و نشانیدم . قوطی روژ را برداشته و آهسته در کمال احتیاط و به طور نامحسوس گونه های خاکستری رنگ او را قرمز کردم . دست مرا پس زد و گفت :
    - دیوانه ای دزیره ، نمی خواهم ....
    در کمال دقت روژ را روی گونه اش مالیدم . صورت او کمی حالت طبیعی به خود گرفت با رضایت خاطر گفتم :
    - ژان باتیست تو نباید با این قیافه گرفته و سرد در سر ستون های فاتح در شانزه لیزه رژه بروی . تو فاتحی و باید مثل فاتح جلوه کنی ....
    سرش را حرکت داد و با صدایی شبیه به گریه گفت :
    - نمی توانم ... نمی توانم در این رژه شرکت کنم . رنج می کشم .
    دستم را روی شانه اش گذاردم و گفتم :
    - ژان باتیست باید پس از رژه در جشن پیروزی در تئاتر فرانسه شرکت کنی . تو این افتخار را به سوئد مقروضی ، عزیزم حالا دیگر باید بروی .
    به عقب تکیه داد . سر او روی سینه ام قرار گرفت . لب های سفید و ترکیده اش می لرزید .
    - در این رژه و جشن پیروزی یک نفر دیگر مانند من تنها و متاثر است ، ناپلئون .
    - مهمل نگو تو تنها نیستی . من با تو هستم نه با او ، برو همه منتظرند .
    در کمال اطاعت برخاست . دست هایم را به لبش فشرد و گفت :
    - قول بده به تماشای رژه نخواهی آمد . نمی خواهم مرا ببینی ، نمی خواهم .
    - البته ژان باتیست من در اینجا در باغ و به یاد تو خواهم بود .

    *********
    وقتی زنگ های پاریس به مناسبت فتح و پیروزی به صدا در آمدند من به باغ رفتم . زنگ ها در تمام مدتی که نیروی فاتح متفقین در پاریس رژه می رفتند ساکت نشدند . بچه ها همراه مادام لا فلوت و پرستارهای خود با کالسکه من به تماشای رژه رفته بودند . در آخرین دقیقه که کالسکه می خواست حرکت کند برادر زاده های من ماریوس و مارسلین نیز سوار شدند . فقط خدا می داند که چطور این همه جمعیت در کالسکه جای گرفتند . ژولی در تختخواب خود بود و ماری کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذاشت . خواهرم ژولی بسیار متاثر بود زیرا ژان باتیست فراموش کرده بود با او صحبت کند . تمام خدمه را مرخص کرده و کاملا تنها بودم به همین جهت کسی ورود مهمان غیر منتظره ام را به من اطلاع نداد .
    این مهمان سر زده که درب منزل را باز دیده بود وارد منزل شده و در سالن ها سرگردان بود و بالاخره به باغ آمده بود . متوجه او نشدم زیرا چشمانم را بسته و به ژان باتیست می اندیشیدم . ژان باتیست امروز شانزه لیزه برای تو جهنمی پایان ناپذیر است ! صدایی بلند تر از زنگ ها گفت :
    - والاحضرت .
    با وحشت چشمانم را باز کردم . مردی که به حال تعظیم در مقابلم ایستاده بود راست شد . دماغ نوک تیز و چشمان تنگ و کوچک ، عجب او هنوز در پاریس است . وقتی ناپلئون فهمید که رئیس پلیس او مخفیانه با انگلیس ها مراوده دارد او را طرد کرد . ولی قبل از نبرد لیپزیک برای دور کردن فوشه از پاریس او را به سمت فرمانداری یکی از استان های ایتالیا منصوب کرد . فوشه رئیس پلیس ناپلئون ، ژاکوبین سابق لباس مجللی دربر کرده و روبان سفید بزرگی روی یقه داشت .
    در کمال نا امیدی به نیمکت باغ اشاره کردم . فورا کنار من نشست و شروع به صحبت کرد ولی صدای زنگ ها نمی گذاشتند گفته او مفهومدار باشد . با تاسف شانه خود را بالا انداخت و لبخندی زد . سرم را به طرف دیگر برگردانیدم . ژان باتیست این رژه خیلی طول کشید ....
    بالاخره زنگ ها خاموش شدند .
    - والاحضرت اگر مزاحم شدم معذرت می خواهم .
    او را از خاطر برده بودم . با بی میلی به او نگاه کردم . دست خود را به جیب بغل برد . کاغذی از جیبش بیرون آورده و گفت :
    - از طرف تالیران پیامی برای مادام ژولی آورده ام تالیران این روزها بسیار گرفتار است در صورتی که من ....
    با تلخی لبخندی زد و ادامه داد :
    - متاسفانه بی کارم و چون میل داشتم به وسیله ای خدمت والاحضرت برسم به تالیران پیشنهاد کردم که من حامل پیغام باشم . این مدرک سرنوشت و آتیه اعضای خانواده بناپارت را تعیین می کند .
    فوشه یک سند رسمی به دستم داد و من گفتم :
    - این سند را به خواهرم خواهم داد .
    فوشه با انگشت روی سند زده و گفت :
    - به این لیست نگاه کنید .
    نگاه کردم . این طور نوشته بود :
    «مادر امپراتور سیصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژوزف پانصد هزار فرانک ، اعلیحضرت لویی ناپلئون دویست هزار فرانک ، ملکه هورتنس و اطفال او چهارصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژرم و ملکه پانصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم الیزا سیصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم پولت سیصد هزار فرانک »
    فوشه توضیح داده و گفت :
    - این مبلغ سالیانه پرداخت می شود . والاحضرت فامیل امپراتور این مبلغ را از خزانه کشور سالیانه دریافت خواهند کرد . حکومت ما واقعا سخاوتمند است والاحضرت .
    - فامیل امپراتور کجا زندگی خواهند کرد ؟
    - در خارج از کشور و هرگز اجازه مراجعت نخواهند داشت .
    ژولی که همیشه دور از وطن زجر می کشد . باید در تبعید به سر ببرد چرا ؟ برای اینکه من ژوزف بناپارت را به منزلمان آوردم . برای کمک به ژولی هرچه از دستم برآید انجام می دهم . با خود گفتم :
    «تو از ولیعهد درخواست می کنی که هرچه از دستش بر می آید درباره ژولی بناپارت کوتاهی نکند . شاید تو خودت به حضور لویی هیجدهم خواهی رفت و از او استدعا خواهی کرد ... »
    دائما این جملات را تکرار می کردم تا کاملا حفظم شود . فوشه گفت :
    - اعلیحضرت لویی هیجدهم همین یکی دو روز وارد قصر تویلری خواهد شد .
    برای آنکه بتوانم آتیه برادران بناپارت را پیش بینی کرده باشم پرسیدم :
    - لویی هیجدهم در سال های تبعید چه می کرده ؟ چگونه خود را سرگرم می کرده است ؟
    - اعلیحضرت غالبا در انگستان بوده و وقت خود را صرف مطالعه می کرده ، اعلیحضرت تاریخ انحطاط و سقوط امپراتور رم را از انگلیسی به فرانسه ترجمه کرده است .
    با خود گفتم : «ترجمه تاریخ به جای ایجاد و ساختن تاریخ »
    - آیا این اعلیحضرت لویی دربارش را با خود خواهد آورد ؟
    - ظاهرا اکنون طرفداران صدیق خانواده بوربون با او به فرانسه مراجعت می نمایند . آیا ممکن است از والاحضرت استدعایی بنمایم ؟......
    با تعجب به او نگاه کردم ، ولی او متوجه من نبود .
    - ..که اگر کسی نام مرا در حضور اعلیحضرت برد از من تعریف نمایید . شاید اعلیحضرت تمام مشاغل حساس را به اشخاصی که با او در تبعید بوده اند واگذار نکند .
    - البته هرگز کسی موسیو فوشه را فراموش نخواهد کرد . من که در زمان انقلاب طفل کوچکی بیش نبودم ، آن همه حکم اعدام را که شما امضا و صادر کرده اید فراموش نکرده ام .
    در حالی که روبان سفیدش را مرتب می کرد گفت :
    - والاحضرت همه آن حوادث را فراموش کرده اند . به علاوه باید به خاطر داشت که در این چند سال اخیر من سعی داشتم مخفیانه با انگلیس ها سازش کنم . ژنرال بناپارت مرا خائن نامید . والاحضرت من زندگیم را به خطر انداختم .
    مجددا به سند نگاه کرده و گفتم :
    - ولی سرنوشت ژنرال بناپارت چه می شود ؟
    - سرنوشت او بسیار خوب است . ژنرال بناپارت شخصا محلی را برای سکنی خود در خارج فرانسه انتخاب خواهد کرد . مثلا جزیره ...جزیره آلب ...می تواند به هر نقطه دیگری که میل دارد برود . نیرویی با قدرت چهارصد نفر می تواند انتخاب کرده بود همراه داشته باشد . لقب امپراتور فرانسه را حفظ خواهد کرد . حکومت فرانسه واقعا سخاوتمند است . والاحضرت این طور نیست ؟
    - امپراتور چه تصمیم گرفته ؟
    - مشغول بحث در مورد جزیره آلب هستند . محل زیبایی است و کاملا شبیه زادگاه امپراتور می باشد . همان اشجار و نباتات جزیره کرس در آنجا می روید .
    - سرنوشت امپراتریس چسیت ؟
    - اگر از حقوق جانشینی پسرش چشم پوشی کند لقب دوشس پارما به او داده می شود . ولی این جزئیات و سرنوشت اروپا در کنگره وین بحث خواهد شد . سلاطینی که به وسیله ناپلئون از حقوق خود محروم شده اند به تخت سلطنت باز می گردند ... این طور فهمیدم که والاحضرت ولیعهد سوئد نیز برای شناسانیدن تاج و تخت سوئد و خانواده برنادوت به وین خواهد رفت . والاحضرت شناسایی رسمی خانواده برنادوت به وسیله سایر سلاطین اروپا لازم است .
    فوشه سینه اش را صاف کرده و به صحبت ادامه داد :
    - والاحضرت ، متاسفانه شنیده ام که بعضی مقامات روسی و اطریشی اظهار داشته اند که ادعای ولیعهد سوئد قانونی نیست . البته من برای دفاع حقوق ایشان در کنگره وین همیشه حاضر به خدمت هستم و ....
    برخاستم و گفتم :
    - از منظور شما چیزی نمی فهمم این سند را به خواهرم خواهم داد .
    اگر فوشه چند دقیقه صحبت نمی کرد دچار جنون می شدم . اولین غنچه های گل سرخ توجهم را جلب کردند . بهار فرارسیده و من هنوز متوجه آن نبودم . راستی بهار پاریس چه زیبا است . نمی گذارم ژولی را از پاریس بیرون کنند .
    فریاد شعف اطفال ، سکوت خاموش منزل را درهم شکست . آنها از رژه مراجعت کرده و به طرف من می دویدند . دو دختر باریک و بلند ژولی پیراهن صورتی و پسر بور و چشم آبی هورتنس لباس دانشجواین دانشکده افسری را در بر داشتند . شارلوت از شدت خوشحالی نمی توانست صحبت کند .
    - خاله جان نمی دانید شوهر خاله چقدر عالی و مجلل بود . کت مخمل آبی پوشیده و سوار اسب سفید قشنگی شده بود . چقدر شیک و مجلل بود .
    - شارل لویی ناپلئون صحبت دختر عمویش را قطع کرد .
    - آنکه دیدی کت نبود . شنل بود . به کلاهش پر سفید شتر مرغ نصب کرده و عصای نقره در دست داشت .
    ناپلئون لویی ، پسر عموی او گفت :
    - آن عصا که دیدید عصای مارشالی است .
    زندائید دختر ژولی آهسته گفت :
    - دایی ماریوس گفت که آن عصا ، عصای مارشالی فرانسه است .
    شارلوت گفت :
    - ولی صورت او !.... عمه مارسلین گفت که صورت مارشال بی شباهت به مجسمه های مرمر نیست .
    با نگرانی پرسیدم :
    - خیلی سفید و رنگ پریده بود ؟
    - نه چندان ولی مانند مجسمه سخت و بی حرکت بود . کوچکترین حرکتی در عضلات صورت او دیده نمی شد . ...تزار دائما می خندید . امپراتور اطریش دست خود را به طرف جمعیت حرکت می داد ولی پادشاه پروس ...
    بچه ها همه با هم خندیدند .
    - دایی ماریوس گفت : پادشاه پروس این قیافه خشمگین و اخمو را برای این به خود گرفته که ما در آینده بیشتر از او بترسیم .
    - مردم و سایر تماشاچیان چه می گفتند ؟
    - همه چیز دیدنی و بسیار زیاد بود . اونیفورم خارجی ، اسب قشنگ تزار ، راستی می دانستید که قزاق ها علاوه بر تفنگ شلاق هم با خود دارند ؟ همه مردم به پروسی ها می خندیدند و آنها را مسخره می کردند . در موقع رژه پای خود را بالا آورده و محکم به زمین می کوبیدند و....
    - وقتی که شوهر خاله عبور می کرد مردم چه می گفتند ؟
    بچه ها به هم نگریستند . شارل ناپلئون در کمال احتیاط گفت :
    - خاله جان وقتی شوهر خاله با نیروهای سوئد عبور می کرد سکوت مرگ همه مردم را فرا گرفته بود .
    شارلوت آهسته گفت :
    - نیروی سوئدی مقدار زیادی عقاب که به غنیمت گرفته بودند با خود حمل می کردند .
    شارل بویی ناپلئون با خشونت و غضب گفت :
    - عقاب های ما خاله جان ، عقاب های ما !!!
    با عجله گفتم :
    - خوب بچه ها بروید و به ماری بگویید خوردنی به شما بدهد .
    سپس نزد ژولی رفتم . اول سعی کردیم مفهوم سندی که سرنوشت او را با روش سوداگری تعیین کرده پی ببریم . ژولی کمپرس آب سرد را از روی پیشانی اش به وسط اتاق پرت کرد . صورت خود را در بالش مخفی کرده و با تلخی گریه می کرد .
    - دزیره من نخواهم رفت !!! آنها نمی توانند مورت فونتن را مصادره کنند . باید سعی کنی که من با بچه هایم در مورت فونتن بمانیم .
    موهای ژولیده اش را نوازش کردم .
    - فعلا نزد من خواهی بود . بعدا سعی می کنم مورت فونتن را پس بگیریم . ولی ژوزف ؟ اگر ژوزف نتواند اجازه اقامت بگیرد چه ؟
    - ژوزف از بلوا برایم نامه نوشته است . او می خواهد به سوئیس برود . من و بچه هایم نیز باید به او ملحق شویم . ولی دزیره من نخواهم رفت .....
    ناگهان برخاست و روی تختخواب نشست .
    - دزیره تو مرا ترک نخواهی کرد تا همه چیز مرتب شود . با من خواهی بود این طور نیست ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - به سوئد نخواهی رفت و اینجا خواهی بود و به من کمک خواهی کرد ؟
    من خطا کارم من باعث درگیری او با خانواده بناپارت شده ام و او به خاطر اشتباه من دچار این سرنوشت گردیده و خانه و وطن خود را از دست داده است باید .....
    - قول می دهی دزیره ؟
    - ژولی با تو خواهم بود .

    ********************
    پایان فصل چهل و ششم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : چه بسا اشخاصی که فقط با صدای کلنگ گورکن از خواب بیدار می شوند .


    ********************

    فصل چهل و هفتم :

    پاریس ، اوایل مه 1814

    ********************
    شبی که لویی هیجدهم پادشاه فرانسه اولی ضیافت درباری را بر پا کرد من سرما خوردگی داشتم . البته نه سرما خوردگی واقعی مانند روز تاج گذاری ناپلئون به تخت خواب پناهنده شدم . ماری برایم شیر گرم و مخلوط با عسل تهیه کرد . راستی از این نسخه خوشم می آید . شیر گرم و عسل . شروع به خواندن روزنامه کردم .
    روزنامه مونیتور عزیمت ناپلئون را به جزیره آلب شرح داده بود .
    «در روز بیستم آوریل کالسکه های مسافری به حیاط قصر «اسب سفید » در فونتن بلو رفتند . حتی یک مارشال فرانسه در آنجا حضور نداشت . ژنرال پتی یک هنگ گارد سلطنتی در آنجا حاضر کرده بود . امپراتور از قصر خارج شد . ژنرال پتی عقاب طلایی را بالا نگه داشت . ناپلئون پرچم فرانسه را که در زیر سر پرچم عقاب قرار داشت بوسید و سپس به کالسکه اش که ژنرال برتراند در آن منتظر بود سوارشد .... »
    روزنامه مونیتور فقط همین چند سطر را برای اطلاع خوانندگان درج کرده بود . ولی در روزنامه دیگر پاریس به نام ژورنال «ددیا» مقاله جالب توجهی درباره ولیعهد سوئد دیدم و خواندم که «ولیعهد سوئد قصد دارد همسرش دزیره کلاری خواهر مادام ژولی بناپارت را طلاق دهد و پس از طلاق ، همسر ولیعهد سوئد به نام کنتس گوتلند در فرانسه و در منزل شخصی خود در کوچه آنژو زندگی خواهد کرد . ولی ولیعهد سوئد ..... »
    یک جرعه شیر و عسل را نوشیدم و ادامه دادم :
    «از طرف دیگر ولیعهد سوئد یکی از دو شاهزاده خانم روسی یا پروسی را به همسری انتخاب خواهد کرد . امکان ازدواج ژان باتیست با یک شاهزاده خانم از خانواده بوربون ، به عقیده این روزنامه بعید به نظر می رسد . بستگی و نسبت بین ژنرال سابق برنادوت با یکی از خانواده های سلطنتی اروپا آتیه او را در سوئد تامین خواهد کرد .
    شیر و عسل را تمام کردم ، ولی دیگر خوشمزه نبود و من هم میل نداشتم روزنامه بخوانم . مجددا خاطره اولین ضیافت لویی هیجدهم از نظرم گذشت . راستی بسیار عجیب است که من و ژان باتیست به این ضیافت دعوت شده ایم . از طرف دیگر گمان می کنم این دعوت چندان غیر عادی نباشد . به هر حال ژان باتیست فرماندهی یکی از ارتش های آزاد کننده اروپا را داشته است . به علاوه او پسر خوانده پادشاه سوئد است . متعجبم که آیا ژان باتیست این دعوت را پذیرفته است یا خیر .
    پس از اولین شب ورود او تاکنون ما همیشه با هم تنها نبوده ایم . من غالبا برای ملاقات او به ستادش در کوچه سنت اونوره رفته ام . در جلو قرارگاه او توپ ها موضع گرفته اند . پیاده نظام کاملا مسلح سوئدی همیشه در حال آماده باش در اطراف مستقر گردیده اند .
    هر دفعه که به ملاقات شوهرم رفتم فوشه را در اتاق انتظار دیدم و سه مرتبه نیز تالیران و مارشال نی را که با بی صبری منتظر بودند در آنجا دیدم . از طرف دیگر هر وقت به ملاقات ژان باتیست رفتم نخست وزیر وترشند ، دریادار استدینگ و سایر ژنرال های سوئدی را در کمیسیون و کنفرانس های پایان ناپذیر دیدم و شوهرم نیز روی پرونده ها خم شده و مشغول دیکته نامه ها و صدور اوامر بوده است .
    امروز بعد از ظهر در قصر کوچه سنت اونوره ضیافتی به افتخار تزار دادیم . تزار ، کنت آرتواز برادر لویی هیجدهم را همراه خود آورده بود که بی نهایت باعث تعجب من گردید کنت صورت گرد و روشنی دارد و به رسم قدیم کلاه گیس به سر می گذارد . بوربون ها سعی دارند چنین وانمود کنند که انقلاب چیزی را در فرانسه تغییر نداده است .
    با وجود این لویی هیجدهم قول داده است که سوگند وفاداری به حقوق فعلی فرانسه یاد کند . به طور خلاصه حقوق فعلی فرانسه همان قانون ناپلئون است . کنت آرتواز با عجله به طرف ژان باتیست رفت و گفت :
    - والاحضرت فرانسه برای ابد مقروض شما خواهد بود پسر عموی عزیز .
    رنگ ژان باتیست مانند گچ سفید شد .
    کنت سپس نزد من آمد و گفت :
    - والاحضرت قطعا در ضیافت دربار در قصر تویلری شرکت خواهند کرد .
    دستمالم را جلو دماغم گرفتم :
    - متاسفانه گرفتار تب و سرماخوردگی بهاری هستم .
    تزار بیش از همه اصرار داشت و امیدوار بود که زودتر سلامتی خود را باز یابم . با این ترتیب من در تختخواب خوابیدم . درصورتی که آن همه مهمانان و قیافه ها و صورت های آشنا در سالن بزرگ بال در تویلری جمع شده اند و پرده های جدید قصر را تماشا و تحسین می نمایند . پرده های آبی آسمانی با گل های زنبق ... ارکستر دربار مشغول نواختن موسیقی است . ناپلئون درباره موسیقی طرب انگیز و رقص اصرار زیادی داشت . درب بزرگ سالن باز می شود . لباس خانم ها خش خش کرده همه به رسم درباری احترام می گذارند . «سرود مارسیز »؟ البته قدغن شده است ....لویی هیجدهم با بدن سنگین خود که روی عصا تکیه زده وارد سالن می شود . مچ پای او در زیر شلوار تنگ سفید باند پیچی شده است . لویی دچار ورم مفاصل است و به زحمت قادر به راه رفتن می باشد . در اینجا پاریسی ها برادر او را کتک زدند و او را از سالن بال بیرون کردند .... اکنون رئیس قدیمی تشریفات نام مدعوین را می خواند . لویی پیر برای آنکه بهتر بشنود سرش را به طرف صدا کج می کند . اولین فرمانروایان متفق وارد می شوند و ما از آنها تشکر می کنیم زیرا با کمک آنها توانستیم مجددا در این سالن ظاهر شویم و ما شخصی به نام ژان باتیست برنادوت جمهوری خواه سابق و ولیعهد فعلی سوئد را در آغوش می گیریم و می گوییم .
    - پسر عموی عزیز ما هم اکنون رقص شروع خواهد شد .
    افکارم از هم گسیخت ، یک نفر از پله بالا می آید . تعجب می کنم همه خوابیده اند ، با وجود این یک نفر دو پله یکی بالا می آید ....
    - دختر کوچولو امیدوارم از خواب بیدارت نکرده باشم .
    نه لباس رسمی و نه شنل مخمل آبی ولی لباس صحرایی به تن داشت .
    - دزیره راستی مریض نیستی ؟
    - البته خیر ولی تو چطور؟ سلطان جدید تو را به تویلری دعوت کرده است .
    - تعجب می کنم یک گروهبان سابق بیش از یک بوربون فهم و شعور دارد . تو چه فکر می کنی ؟
    سکوتی حکمفرما شد و سپس گفت :
    - متاسفم که خوابیده ای دختر کوچولو . آمدم خداحافظی کنم . فردا صبح از پاریس عزیمت می کنم .
    قلبم تپید ، فردا صبح ، چه زود ....
    - وظایف خود را انجام داده ام . فاتحانه وارد شدم و دیگر منتظر چه هستم ؟ به علاوه موافقت نامه من در دانمارک به وسیله کمیسمیون های متفقین امضا شده و قدرت های بزرگ اروپا الحاق نروژ به سوئد را به رسمیت شناختند . ولی دزیره تصور می کنم نروژ خواهان این الحاق نیست .
    با این ترتیب وداع ما نزدیک می شد . در تختخواب نشستم . نور شمع روی میز خوابم می لرزید .
    سوال کردم :
    - چرا نروژ خواهان این اتحاد نیست ؟
    - زیرا ترجیح می دهند که از خود حکومتی داشته باشند . با وجودی که آزاد ترین مشروطه دنیا را به آنها تقدیم کرده و قول داده ام که حتی یک نفر سرپرست و راهنمای سوئدی به آنجا نخواهم فرستاد با وجود این مجلس شورای خود را حفظ کرده اند و می خواهند مستقل بمانند و شاید کشور جمهوری داشته باشند .
    - ژان باتیست بگذار جمهوری داشته باشند .
    نتوانستم صورت او را ببینم ، سرش خم شده بود و صورتش در تاریکی قرار داشت .
    - ژان باتیست راستی این آخرین دیدار ما است ؟
    - بگذار داشته باشند ؟ راستی دزیره تو چطور همه چیز را سهل و ساده تصور می کنی ، اولا سوئد و نروژ یک واحد جغرافیایی است ، ثانیا این الحاق را به سوئد قول داده ام ، ثالثا الحاق نروژ از دست رفتن فنلاند را تسکین خواهد داد . من نمی توانم متحمل رنجش سوئد شوم و در آخر نمی گذارم داشته باشند می فهمی ؟
    - نمی توانی متحمل شوی ؟ پارلمان سوئد تو را برای همیشه به نام ولیعهد و وارث تخت سلطنتی شناخته است ژان باتیست .
    - پارلمان سوئد نیز می تواند یک مرتبه و برای همیشه مرا اخراج و شاهزاده وازا به پشتیبانی بوربون ها عودت دهد . ژنرال ژاکوبین را بیرون کرده و خانواده سلطنتی را فرا خواند و بیست سال گذشته را فراموش نمایند ، می فهمی دختر کوچولو ؟
    نگاه او به روزنامه خیره شد و شروع به خواندن آن کرد . بدون توجه روزنامه ژورنال ددبا را برداشت و شروع به خواندن کرد . قلبم مانند تخته سنگ وزینی در سینه ام سنگینی می کرد .
    گفتم :
    - ژان باتیست تو می توانی با یکی از سلسله های قدیمی ازدواج کنی .
    و چون به خواندن روزنامه ادامه داد گفتم :
    - قبلا مقاله این روزنامه را نخوانده ای ؟
    روزنامه را به طرف میز خوابم پرتاب کرد و گفت :
    - من واقعا وقت خواندن این داستان مفتضح و بدگویی های مسخره درباری را ندارم . چه بد ! کالسکه ام منتظر است ، می خواستم پیشنهاد کنم که تو....خیر شاید خیلی خسته باشی .
    در حالی که صدایم را کنترل می کردم گفتم:
    - آمده ای خداحافظی و پیشنهاد کنی که .... بگو چه می خواهی بگویی ، ولی زود اگر معطل کنی دیوانه خواهم شد .
    با اضطراب به من نگریست و گفت :
    - پیشنهاد مهمی نبود ، میل داشتم با تو برای آخرین بار در خیابان های پاریس گردش کنم .
    آهسته گفتم :
    - برای آخرین بار .
    در اول منظور او را درست نفهمیده بودم . سپس شروع به گریه کردم .
    - دزیره تو را چه می شود ؟ مریض هستی ؟
    در حالی که گلویم از بغض فشرده شده بود پتو را به کناری زده گفتم :
    - گمان کردم پیشنهاد طلاق خواهی کرد . هم اکنون لباس می پوشم و با هم در خیابان های پاریس گردش خواهیم کرد .
    کالسکه در ساحل رودخانه سن پیش می رفت . کالسکه رو باز بود . دستم را روی شانه ژان باتیست گذاردم و بازوی او را دور کمر خود حس کردم . اشعه چراغ های پاریس در امواج تاریک سن می رقصیدند . ژان باتیست کالسکه را متوقف ساخت پیاده شدیم و بازو به بازوی هم به روی پل خودمان همان پلی که روزی می خواستم از روی ان خود را به رودخانه پرتاب کنم رفتیم . به نرده پل تکیه دادم و در کمال تاثر گفتم :
    - همیشه همین طور بود یک روز در خانه مادام تالین و روز دیگر در قصر ملکه سوئد عمل ناشایستی انجام دادم . ژان باتیست مرا ببخش .
    - من به خاطر خودم خیر ، بلکه برای تو نگرانم .
    همان کلمات ، همان کلمات روز اول دیدارمان تکرار می شد . سایر کلمات آن روز از خاطرم گذشت و پرسیدم :
    - آیا شخصا ژنرال بناپارت را نمی شناسید ؟
    با همان آهنگ سابق ادامه داد :
    - چرا به نظر من جالب توجه نیست .
    به طرف رودخانه سن خم شده گفتم :
    - مادموازل من به اتکای خود پیشرفت کرده ام ، وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و مدتی گروهبان بودم و اکنون مادموازل فرمانده لشکر و ژنرالم . نامم ژان باتیست برنادوت است ، چندین سال حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه ای برای شما و کودک بخرم ... به خاطر داری که وقتی این حرف ها را به من می زدی ژان باتیست .....؟
    - البته ، ولی دزیره من تقریبا می دانم که چه طرحی برای آتیه ات داری .
    اول به زحمت ولی سپس به آسانی گفتم :
    - اگر تو معتقدی که موقعیت تو و اوسکار با طلاق دادن من و ازدواج با یکی از شاهزاده خانم های سلسله های قدیمی مستحکم خواهد شد مرا طلاق بده ، ولی به یک شرط .
    - به چه شرط ؟
    - من مترس (معشوقه )تو باشم ژان باتیست .
    - این شرط قبول نیست ، من نمی توانم در دربار سوئد برای خود مترس داشته باشم . به علاوه دختر کوچولو نمی توانم متحمل مخارج مترس شوم . دزیره هرحادثه ای رخ دهد تو باید زن من باشی .
    رودخانه سن مانند ملودی شیرین ، مانند موسیقی والس زیر پای ما موج می زد .
    - عزیزم اگر تو پادشاه شدی چطور ؟
    - بله عزیزم اگر پادشاه هم بشوم تو همسر من هستی .
    به طرف کالسکه مراجعت کردیم . ژان باتیست گفت :
    - دزیره تو شاید بتوانی خدمتی به من بکنی و از فروش سیلک و ساتن چشم پوشی کنی .
    کلیسای نتردام در مقابل ما ظاهر شد . ژان باتیست در حالی که به گنبد عظیم کلیسا خیره شده و دهانش باز بود گفت :
    - توقف کنید .
    مدتی با دهان باز کلیسا را نگاه کرد . سپس چشمانش را بست . گویی می خواست همه چیز را در مغز خود به خاطر بسپارد .
    - حرکت کنید .
    - از این پس پی یر را مامور دریافت سهم خود از شرکت کلاری خواهم کرد . پی یر نزد من خواهد ماند و مباشرم خواهد بود . ماریوس کلاری میر آخور و مارسلین تاشر پیشخدمت مخصوص خواهند بود . می خواهم مادام لافلوت را اخراج کنم .
    - از کنت روزن راضی هستی ؟
    - شخصا بله ، ولی از نظر شغل و کار خیر .
    - منظورت چیست ؟
    - کنت حتی قادر نیست یک گره بزند ، او را با خود به شعبه مغازه کلاری بردم تا رفع مزاحمت سربازان پروسی را بنماید . پروسی ها عملا مشغول غارت بودند و چون شاگرد مغازه نداشتم کنت را آنجا بردم ...
    - دزیره تو نمی توانی ستوان پیاده نظام و کنت روزن را به شاگرد مغازه تبدیل کنی .
    - شاید بتوانی آجودانی که کنت به دنیا نیامده باشد برایم بفرستی . در دربار سوئد تازه به دوران رسیده وجود ندارد ؟
    ژان باتیست خندید و گفت :
    - چرا فقط برنادوت و نخست وزیر وترشند . من خودم به اواحتیاج دارم .
    ژان باتیست به جلو خم شد و آدرسی به کالسکه چی داد . برای دیدن اولین خانه خودمان به سو در حومه پاریس رفتیم . ستارگان کاملا به ما نزدیک شده بودند . در کنار دیوارهای منازل گل های یاس غنچه کرده بودند . ژان باتیست گفت :
    - من روزی دو مرتبه از این مسیر به وزارت جنگ می رفتم .
    سپس سکوت کرد و بعدا گفت :
    - والاحضرت عزیزم ، چه موقع می توانم در استکهلم منتظر شما باشم ؟
    سرم را به شانه اش تکیه دادم . سر دوشی های او گونه ام را ناراحت می کرد .
    - هنوز زود است چند سال آتیه نیز برای تو مشکل خواهد بود . نمی توانم با حضور خود به مشکلات تو اضافه کنم ، خوب می دانی که چقدر برای دربار سوئد نا مناسبم .
    عمیقا به من نگاه کرد .
    - دزیره می خواهی بگویی که نمی خواهی آداب و رسوم تشریفاتی دربار سوئد را بپذیری و خود را با آ ن هماهنگ کنی ؟
    - وقتی به آنجا آمدم تمام مسائل آداب و رسوم را حل خواهم کرد .
    کالسکه در جلو خانه شماره 3 کوچه ما متوقف شد . فکر کردم که اشخاص دیگری در این منزل سکنی گزیده اند و اوسکار در طبقه دوم همین خانه به دنیا آمده است . در همین موقع ژان باتیست گفت :
    - می توانی تصور کنی که اوسکار هفته ای دو مرتبه ریش خود را می تراشد ؟
    به درخت شاه بلوط که غنچه داشت نگاه کردم . در موقع مراجعت به خانه صحبتی نکردیم . وقتی کالسکه وارد کوچه آنژو شد .ژان باتیست برای اولین مرتبه شروع به صحبت کرد .
    - آیا دلیل دیگری برای توقف در پاریس نداری ؟ واقعا نداری ؟
    - چرا ژان باتیست در پاریس به من احتیاج داند ، باید به ژولی کمک کنم .
    - من ناپلئون را در لیپزیک شکست دادم ولی با وجود این نمی توانم از دست بناپارت ها خلاصی یابم .
    با تاثر گفتم :
    - من به فکر کلاری ها هستم . خواهش می کنم همیشه به یاد داشته باشی .
    کالسکه برای آخرین بار ایستاد . همه چیز به سرعت گذشت . ژان باتیست و من از کالسکه پیاده شدیم و به خانه نگریستیم . دو نگهبانی که در جلو در بودند در سکوت و دقت پیش فنگ کردند . دستم را به طرف ژان باتیست دراز کردم . نگهبانان به ما می نگریستند .
    ژان باتیست لبش را به دستم نزدیک کرد و گفت :
    - شایعات روزنامه ها را باور نکن می فهمی ؟
    - چه بد . می خواستم مترس تو باشم . اوخ ....
    ژان باتیست انگشت مرا گاز گرفته بود .
    متاسفانه نگهبانان به ما نگاه می کردند .

    **********

    پاریس ، سی ام مه 1814 ، اواخر شب

    **********
    برای من چیزی نامطبوع تر وغم انگیز تر از حضور در مراسم عزاداری و تسلیت نیست .
    دیشب یکی از خانم هایی که سابقا پیشخدمت مخصوص بوده است گریان و اشکریزان از قصر مالمزون به منزل من آمد و تقاضای ملاقات کرد . مطلع شدم که ژوزفین روز دوشنبه در ساعت دوازده به سرای دیگر شتافته . سابقا ژوزفین هنگامی که در بازوان تزار در باغ مالمزون به گردش شبانه پرداخته بود دچار سرما خوردگی شدیدی شد «با وجودی که شب بسیار سردی بود علیاحضرت ملکه از پوشیدن لباس ضخیم خودداری کرد . علیاحضرت لباس نازک و کاملا دکلته پوشید و فقط یک شال نازک ابریشمی روی شانه انداخته بود . »
    ژوزفین ! من آن پیراهن نازک موسیلن را به خاطر دارم ، برای شب های سرد بهاری بسیار نازک بود . رنگ پیراهن بنفش نبود ؟ بسیار شیک و برازنده بود این طور نیست ؟
    هورتنس و اوژن دوبوهارنه با مادر خود در قصر مالمزون زندگی می کردند . آن زن گریان که حامل پیغام مرگ ژوزفین بود یادداشتی به دستم داد .
    «بچه ها را نیز همراه بیاورید شاید حضور کودکان مایه تسلیت باشد . »
    به همین دلیل امروز صبح من و ژولی و دو پسر ملکه سابق مانند هلند به طرف مالمزون حرکت کردیم . سعی کردیم تا به این کودکان بفهمانیم که مادربزرگ آنها مرده است . شارل لویی ناپلئون گفت :
    - شاید حقیقتا مادربزرگ نمرده و منظور او این باشد که متفقین تصور کنند که او مرده و سپس مخفیانه به جزیره الب رفته و به ناپلئون ملحق گردد .
    نسیم ملایمی در «بوادوبولنی »می وزید و رسیدن تابستان را اعلام می داشت . راستی نمی توان باور کرد که ژوزفین مرده است .
    در قصر مالمزون هورتنس را در لباس سیاه عزاداری ملاقات کردیم . صورت او سفید و چشمان او کبود و دماغش به علت گریه زیاد قرمز شده بود . هورتنس با جلال و شکوه خود را به آغوش من و سپس ژولی انداخت . اوژن دوبوهارنه در کنار میز ظریفی نشسته و بین یک دسته نامه و کاغذ مشغول جستجو بود . این همان جوانک کم رویی بود که ناپلئون او را به نیابت سلطنت ایتالیا انتخاب کرد و دختر پادشاه باواریا را به ازواج او در آورد .
    هورتنس با غرور و تکبر روی دست ما خم شد و سپس به توده کاغذهایی که روی میز انباشته شده بود اشاره کرد و گفت :
    - باورکردنی نیست . توده های قبوض پرداخت نشده برای لباس های گوناگون ، کلاه و دسته های گل .
    لب های نازک و رنگ پریده هورتنس جمع شد و سپس گفت :
    - مادر هرگز نتوانست با مقرری خود زندگی کند .
    اوژن با نا امیدی موهای خود را مرتب کرد و جواب داد :
    - با وجود دو میلیون فرانک که هر ساله از طرف دولت پرداخت می شد ناپلئون نیز یک میلیون فرانک از جیب خود به مادر پرداخت . ولی معذالک هورتنس این قروض سر به میلیون ها فرانک می زند . میل دارم بدانم چه شخصی این قروض را خواهد پرداخت .
    هورتنس در حالی که به ما تعارف می کرد که بنشینیم گفت :
    - خانم ها به این امور مداخله نمی کنند .
    با سکوت و تانی روی کاناپه سالن سفید ژوزفین نشستیم . درهای باغ باز و عطر گل سرخ های دل انگیز ژوزفین فضای سالن را پر کرده بود . هورتنس دستمال خود را به طرف چشمانش که اشک آن خشک شده بود برد و گفت :
    - تزار روسیه برای تقدیم احترامات خود نزد مادر آمد و مادر او را به شام دعوت کرد ، گمان می کنم مادرم می خواست حمایت اطفال بیچاره و بی دفاع مرا از او درخواست کند . می دانید من اکنون طلاق گرفته ام .
    با ادب سر خود را حرکت دادیم . معشوق هورتنس کنت فلاهولت وارد سالن شد . پسر غیر قانونی آنها به وسیله شخصی به نام کنت مورنی تربیت می شد . اوژن دوبوهارنه در حالی که توده صورت حساب های پرداخت نشده مرحومه ژوزفین را در دست های خود می فشرد گفت :
    - مادر صورت حساب لوروی خیاط را ماه ها نپرداخته و معذالک سفارش بیست و شش دست لباس جدید داده ، نمی توانم بفهمم مادرم که با حقوق تقاعد زندگی می کرد بیست و شش پیراهن را برای چه می خواست .
    اوژن به صورت حساب ها خیره شد . خواهرش با بی اعتنایی شانه های خود را بالا انداخت و دستمالش را جلو دهانش گرفت . بله تنها مردی که مورد عشق و علاقه هورتنس بود با مادرش ژوزفین ازدواج کرد . هورتنس با اخم و خشونت سوال کرد :
    - ؟می خواهید او را ببینید .
    ژولی سر خود را حرکت داد و من بدون تفکر گفتم :
    - بله .
    - کنت فلاهولت علیاحضرت همسر ولیعهد سوئد را به طبقه بالا راهنمایی کنید .
    با عجله از پله ها بالا رفتیم . کنت آهسته گفت :
    - مرحومه عزیز هنوز در اتاق خواب خود می باشد . استدعا می کنم بفرمایید علیاحضرت .
    شمع های بلند بدون کوچکترین لرزش و حرکتی می سوختند . پنجره ها بسته و تمام پرده ها را کشیده بودند . اتاق با عطر گل سرخ و عطر های تند ژوزفین مملو بود . رفته رفته چشمانم به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد . راهبه ها مانند کلاغ های سیاه بزرگی در کنار تختخواب بزرگ و کوتاه ژوزفین نشسته و برای او دعا می خواندند .
    در لحظه اول از دیدن جسد مرده وحشت کردم . ولی قدرت خود را به دست آوردم و نزدیک تر رفتم . پیراهن تاج گذاری را که با چین های مرتبی روی تختخواب قرار داشت شناختم . این لباس مانند روپوش راحت و گرمی روی جسد قرار داشت . شنلی که با پوست لبه دوزی شده بود دور شانه و سینه او قرار داشت و در زیر نور شمع به رنگ زرد شبیه رنگ صورت ژوزفین مرحومه جلوه می کرد . خیر ، ژوزفین مرا نترسانید و تمایل به گریه و اشک را در من به وجود نیاورد ....
    سر کوچک او کمی متمایل به طرف راست - کاملا نظیر حالتی ک غالبا برای نگاه کردن به سراپای اشخاص نگه می داشت - قرار داشت . چشمان او کاملا بسته نبود و در زیر سایه مژگانش می درخشید . فقط دماغ کوچک او تیر کشیده بود . لبخند بسیار شیرینی روی لب های بسته او که حتی پس از مرگ نمی خواستند راز دندان های زرد رنگ او را فاش کنند دیده می شد . خیر ، حتی جسد ژوزفین هیچ یک از اسرار او را فاش نکردند . برای آخرین بار مستخدمه مخصوص او موهای کم پشت این زن پنجاه ساله را مانند زلف کودکان مرتب کرده بود . یک مرتبه دیگر پلک های چشم او که برای ابد بسته خواهد بود با کرم نقره آرایش یافته و گونه های زرد رنگ او را که نور شمع به آن می تابید سرخاب مالیده بودند . ژوزفین با چه شیرینی در خواب ابدی خود لبخند میزد .
    آری با شیرینی و لوندی لبخند می زد .
    صدایی در کنارم گفت :
    - چقدر زیبا بود .
    پیرمردی با گونه های آماس کرده و موهای زیبای نقره گون در کنارم ایستاد و چنین به نظر می رسید که از گوشه نیمه تاریک اتاق به طرف من آمده بود . عینکش را به طرف چشم برد و گفت :
    - نام من باراس است . آیا افتخار ملاقات مادام را داشته ام ؟
    در جواب گفتم :
    - بله خیلی پیش در سالن ترز تالین شما را دیده ام . شما آن روز رهبر جمهوری بودید آقای باراس .
    عینکش را پایین آورد و به صحبت ادامه داد :
    - آن لباس تاجگذاری را می بینید ؟ ژوزفین باید برای این لباس از من متشکر باشد . خانم به طوری که می دانید به ژوزفین گفتم : «با آن ناپلئون کوتاه قد ازدواج کن من او را به حکومت نظامی پاریس منصوب می کنم و همه چیز برای شما مرتب و رو به راه خواهد شد .» ژوزفین عزیز همه چیز برای تو مرتب و رو به راه خواهد شد .
    با نرمی خندید و گفت :
    - مادام آیا ژوزفین به شما خیلی نزدیک بود ؟
    خیر . ژوزفین فقط قلب مرا شکسته بود . شروع به گریه کردم . پیرمرد که لباس صورتی رنگ خود را مرتب می کرد آهسته گفت :
    - ناپلئون دیوانه ای بیش نیست . او تنها زن روی زمین را که می توانست با خوشی و بدون ناراحتی در جزیره دور افتاده ای با او زندگی کند طلاق داد .
    در روی شنل پوست سمور ملکه فرانسه گل های سرخ قرار داشت . این گل ها در اثر گرمای اتاق و حرارت شمع ها پژمرده شده و عطر تند آنها فضا را پر کرده و مرا معذب می ساخت .
    زانوهایم قدرت خود را از دست داد . ناگهان به زانو در آمدم و صورت خود را در پیراهن مخملی تاج گذاری ژوزفین مخفی کردم .
    - خانم گریه نکنید . ژوزفین با همان ترتیبی که زندگی می کرد دنیا را وداع کرد . ژوزفین در روی بازوی مرد بسیار پرقدرتی که در یک شب بهاری و در میان بوته های گل سرخ به او قول داد که قروضش را بپردازد به سرای جاودانی شتافت ...ژوزفین عزیز صدای مرا می شنوی ؟
    وقتی برخاستم آن پیرمرد مجددا در گوشه تاریک اتاق از نظرم ناپدید شده بود . و فقط صدای راهبه ها را که در پایین تختخواب به خواندن دعا مشغول بودند شنیده می شد .
    یک مرتبه دیگر در مقابل ژوزفین سر فرود آوردم . گویی پلک های بلند او می لرزیدند و با لطف و دلبری و با لبان بسته لبخند می زد .
    وقتی به طبقه پایین آمدم اوژن با شدت و علاقه از ژولی سوال می کرد :
    - راستی یک لباس شب تور بلژیکی و یک شنل بیست هزار فرانک ارزش دارد ؟
    با عجله از اتاق خارج شدم و به باغ رفتم . آفتاب به شدت می تابید . بوته های گل سرخ به گل نشسته بودند و رنگ های سرخ و خیره کننده آنها زیبایی مخصوصی داشتند .
    سپس به طرف استخر کوچک باغ رفتم . روی صندلی سنگی دختر کوچکی نشسته و بچه مرغابی ها که با اشتیاق و زحمت در دنبال مادر چاق و فربه خود شنا می کردند را تماشا می کرد . در کنار دخترک نشستم موهای بلند مجعد و خرمایی او روی شانه اش ریخته و لباس سفیدی را که دارای لبه دوزی سیاه بود در برداشت .
    وقتی دخترک سر خود را بلند کرد و از زیر چشم مرا نگریست قلبم فرو ریخت .
    مژگان بلند او که روی چشمان بادامیش سایه انداخته بود و صورت بیضی شکلش نظرم را جلب کرد .
    دخترک با لبان بسته لبخند زد ، از او پرسیدم :
    - اسم شما چیست ؟
    - ژوزفین ، مادام .
    چشمان او آبی رنگ بود و دندان های سفید مروارید گونی داشت. پوست بدن او بسیار شفاف ، موهای پرپشت او انعکاس طلایی رنگی داشت . بله ژوزفین ، ولی او ژوزفین نبود . دخترک با کمال ادب سوال کرد :
    - خانم آیا شما یکی از ندیمه ها هستید ؟
    - خیر ؟ چرا این طور فکر کردید ؟
    - زیرا عمه هورتنس گفت که همسر ولیعهد سوئد به اینجا خواهد آمد و همیشه شاهزاده خانم ها ندیمه دارند .
    - البته در صورتی که این شاهزاده خانم ها طفل کوچکی نباشند .
    - آنها پرستار دارند .
    دخترک مجددا جوجه مرغابی ها را نگاه کرد و گفت :
    - این جوجه مرغابی ها چقدر کوچک هستند . گمان می کنم دیروز از شکم مادرشان بیرون آمده اند .
    - اشتباه می کنید . جوجه مرغابی از تخم بیرون می آید .
    دخترک لبخندی حاکی از فهم و دانش زده و گفت :
    - خانم شما داستان پریان برای من نگویید .
    با اصرار و سماجت جواب دادم :
    - همیشه جوجه مرغ و مرغابی از تخم بیرون می آید .
    دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت :
    - هر طور میل شما است مادام .
    - شما دختر شاهزاده اوژن هستید ؟
    - بله ولی پدرم دیگر شاهزاده نیست . اگر ما خوش شانس باشیم متفقین یک دوک نشین در اروپا به پدرم خواهند داد . پدر بزرگ یعنی پدر مادرم پادشاه باواریا است .
    - به هر حال شما شاهزاده خانم هستید . پرستار شما کجا است ؟
    دخترک در حالی که انگشتانش را در آب فرو می برد گفت :
    - از دست پرستارم فرار کرده ام .
    ولی ناگهان چیزی به مغز طفل خطور کرد و گفت :
    - پس اگر شما ندیمه نیستید شاید پرستار هستید ؟
    - چرا ؟
    - بالاخره باید چیزی باشید .
    - شاید من هم مثل شما شاهزاده باشم .
    دخترک مژگان بلندش را بست و لبخندی زده و گفت :
    - غیر ممکن است ، شما به شاهزاده گان شباهت ندارید . من حقیقتا می خواهم بدانم شما چکاره اید ؟
    - راستی ؟
    - بله . من با وجودی که شما می خواستید داستان بچه مرغابی را به من بقبولانید شما را دوست دارم . آیا شما بچه هم دارید ؟
    - یک پسر دارم ولی اینجا نیست .
    -چه بد ، من بیش از دختر ها با پسرها بازی می کنم . پسر شما کجا است ؟
    - در سوئد است ولی من مطمئن هستم که شما نمی دانید سوئد کجا است .
    - دقیقا می دانم سوئد کجا واقع شده است ، من مشغول خواندن جغرافیا هستم . پدرم می گوید ....
    صدایی برخاست .
    - ژوزفین ، ژو-ز-فین »
    دخترک آهی کشید و چشمکی به من زد و سپس مانند اطفال شرور خیابانگرد اخمی کرد و گفت :
    - این صدای پرستار من است . راستی از او بدم می آید ولی خانم به کسی نگویید که چنین حرفی زده ام .
    با تفکر و اندوه به طرف قصر حرکت کردم . من و ژولی به تنهایی با اوژن و هورتنس نهار خوردیم . وقتی می خواستیم قصر مالمزون را ترک نماییم اوژن از ژولی پرسید :
    - آیا می دانید چه موقع می توانیم قاصدی به جزیره آلب بفرستیم ؟ می خواهم هر چه زودتر امپراتور را از مرگ مادر بیچاره ام مطلع کنم و تمام صورت حساب های پرداخت نشده را برای امپراتور خواهم فرستاد . جز این کار دیگری نمی توانم بکنم .
    در میان تاریکی و سکوت به طرف پاریس حرکت کردیم . کمی قبل از ورود به پاریس فکر مهمی از خاطرم گذشت . این فکر را خواهم نوشت و گاه گاه آن را مرور خواهم کرد تا هرگز فراموش ننمایم . با خود اندیشیدم که اگر کسی باید موسس سلسله ای باشد چرا سلسله جالب توجهی تاسیس نکند .
    ژولی با فریاد گفت :
    - نگاه کن شهاب ثاقب ، زود نیت کن .
    بلافاصله نیتی کردم و با صدای بلندی گفتم :
    - سوئدی ها او را ژوزفینا خواهند نامید .
    ژولی پرسید :
    - درباره چه چیزی فکر می کنی ؟
    - به شهاب ثاقبی که از بهشت و آسمان ها فرود آمده می اندیشم . فقط به شهاب ثاقب فکر می کنم .

    ********************
    پایان فصل چهل و هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/