صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 70

موضوع: آسمان فرو میریزد | سیدنی شلدون

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یک
    خانم دیلی و کمال در فرودگاه دالس به استقبال دناامده بودند. دنا متوجه نشده بود که چقدر دلش برای کمال تنگ شده بود. بازوانش را دور بدن او حلقه کرد و محکم در اغوشش گرفت.
    کمال گفت:«سلام ، دنا. خوشحالم که به خانه برگشتی.برایم خرس روسی سوغاتی اورده ای؟»
    »اورده ام. اما میخواستم رفویش کنم، دررفت»
    کمال خندید :«حالا دیگر پیش ما می مانی؟»
    دنابه گرمی گفت:«البته که می مانم»
    خانم دیلی لبخند زنان گفت:«دوشیزه ایوانز، چه خبر خوشی. خیلی خوشحالم که شما برگشتید»
    دنا گفت:«من هم خیلی خوشحالم که برگشتم»

    د راتومبیل در راه بازگشت به اپارتمان ، دنا گفت:«کمال،حالا بازوی تازه ات را دوست داری؟به ان عادت کرده ای؟»
    «خنکه»
    «خیلی خشوحالم . اوضاع مدرسه چطور پیش می رود؟»
    «خیلی گند و مزخرف نیست»
    «دیگر در مدرسه دعوا نمیکنی؟»
    »نه»
    «عیزیم این عالیه» دنا برای لحظه ای به او نگریست. کمال به نوعی متفاوت از گذشته به نظر میرسید. تقریبا سر به زیر و ارام شده بود. مثل ان بود که وقوع پیشامدی او. راعوض کرده است. اما ان پیشامد هر چه بود او یقینا پسر شادی به نظر می رسید.
    هنگامی که به اپارتمان رسیدند دنا گفت:«باید به استودیو بروم. اما زود بر میگردم و ماشام را با هم صرف خواهیم کرد. به مک دونالد میرویم. همان جایی کهعادت داشتیم با جف برویم»

    هنگامی که دنا وارد ساختمان عظیم دبیلو تی ان شد، چنین به نظرش رسید که برای یک قرن از انجا دور بوده است. همان طور که به سمت دفتر مت بیکر پیش میرفت پنج شش نفر از کارمندان به او خوشامد گفتند و احوالپرسی کردند.
    «دنا خوشحالیم که برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود »
    «من هم خوشحالم که برگشتم»
    «هی . نگاه کنید کی اینجاست. سفر خوش گذاشت؟»
    «عالی بود. ممنون»
    «اینجابدون تو لطفی ندارد»
    هنگامی که دنا وارد دفتر مت شد ، مت گفت:«لاغر شده ای. رنگ و رویت پریده . حالت خوبه؟»
    «ای؛ بد نیستم. مت»
    «بنشین»
    دنا روی صندلی نشست.
    «مثل این که خوب نخوابیده ای؟»
    »نه زیاد»
    «راستی ، از وقتی تو رفته ای امار تماشاگران شبکه ما خیلی پایین امده»
    «متاسفم»
    «الیوت خوشحال است. که از این ماجرا دست کشیده ای. نگرانت بود» مت از اینکه خودش چقدر نگران دنابود، حرفی به میان نیاورد.
    انها حدود نیم ساعت با هم صحبت کردند.
    موقعی که دنابه دفترش بازگشت ؛ الیویا گفت:«خوش امدی. خیلی وقت بود که-»تلفن زنگ زد. او گوشی را برداشت.:«دفتر دوشیزه ایوانز..یک لحظه لطفا» الیویا رو به دنا کرد و گفت:«پاملاهادسن روی خط یک است»
    «الانبا او صحبت میکنم» دنا به دفترش رفت و گوشی را برداشت :«سلام ، پاملا»
    «سلام ، دنا. بالاخره امدی! چقدر نگرانت بودیم. این روزها روسیه جای خیلی امنی نیست»
    دنا خندید :«بله. میدانم . دوستی برایم افشاننده فلفل خرید»
    «دلمان برایت خیلی تنگ شده بود. من و راجر خیلی دوست داریم که امروز بعد از ظهر برای صرف چای به منزل ما بیایی. کاری نداری؟»
    «نه»
    «ساعت سه خوب است؟»
    «عالی است»
    باقی ان روز صبح، به اماده کردن اخبار شب گذشت.

    ساعت سه بعد ازظهر ، سزار به استقبال دنا دم در امد.
    «دوشیزه ایوانز!» لبخند پهنی بر لبانش بود:«چقدر از دیدنتان خوشحالم. به خانه خوش امدید»
    «ممنون . سزار . حال تو چطور است؟»
    «عالی.ممنونم»
    «ایاخانم و اقای -»
    «بله. منتظرتان هستند. می شود کتتان را گیرم؟»
    هنگامی که دنا به اتاق پذیرایی وارد شد، راجر و پاملا هر دو به طور همزمان با خوشحالی گفتند:«دنا!»
    پاملا هادسن او را بغل کرد و بوسید:«بانوی ماجراجو بازگشته است»
    راجر هادسن گفت:«خسته به نظر میرسی»
    «هر کس مرام یبیند همین را میکوید»
    راجر گفت :«بفرما بنشین،بنشین»
    مستخدمه ای در حالی که یک سینی محتوی ؛ چای، بیسکویت،کلوچه و نان کرو اسان حمل میکرد ، داخل اتاق شد. پاملا چای ریخت.
    انها روی مبل نشستند. و راجر گفت:«خوب بگوو ببینم چطور شد»
    «این طور شد که متاسفانه من هیچ چیزی دستگیرم نشد. کاملا مایوس و درمانده ام» دنا نفس عمیقی کشید و افزود:«مردی را به نام دیتر زاندر ملاقات کردم که میکفت تیلور وینترپ برایش پرونده سازی کرده و او را به زندان انداخته است، و هنگامی که در زندان به سر میبرد ، خانواده او در حریقی جان باخته اند. او وینترپ را مسوول مرگ انها میداند»
    پاملا گفت:«پس این مرد انگیزه ای برای قتل تمام افراد خانواده وینترپ را داشته است»
    دنا گفت:«همین طور است. اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود . من در فرانسه با مردی به نام مارسل فالکون صحبت کردم ، که تنها پسرش توسط راننده ای که او را زیر گرفت و از صخنه گریخت ، کشته شده است. راننده تیلور وینترپ ابتدا خودش را مقصر معرفی کرد، اما حالا ادعا میکند که خود تیلور وینترپ در شب حادثه راننده ان اتومبیل بوده است»
    راجر متفکرانه گفت:«فالکون عضو کمیسیون ناتو در بروکسل بود»
    «درست است. و راننده وینترپ به او گفته که خود تیلور وینترپ بود که پسر اورا کشت»
    «جالبه»
    «خیلی . ایا تا به حال نام وینچنت مانچینو را شنیده اید؟»
    راجر هادسن لحظه ای فکر کردو سپس گفت:«نه»
    «او عضو مافیاست. تیلور وینترپ دختر اورا حامله کرد . دختر را نزد یک دکتر قلابی فرستاد و دخترک بچه اش را سقط کرد و رحمش را هم از دست داد. دختر اکنون در صومعه ای به سر می برد و مادرش هم در اسایشگاه روانی بستری است»
    «خدای من»
    «نکته مهم این است که هر سه نفر برای گرفتن انتقامی سخت از وینترپ انگیزه هایی بسیار قوی داشته اند» دنا اهی از سر یاس بر اورد«اما افسوس که نمیتوانم چیزی را ثابت کنم»
    راجر متفکرانه به او نگریست:«بنابراین تیلور وینترپ به خاطر انجام ان کارهای وحشتناک حقیقتا گناهکار بوده است»
    «در این مورد شکی نیست . راجر. من با ان سه نفر صحبت کردم.هر کدامشان که در پس این جنایت باشد، قتل ها را فوق العاده هوشمندانه طراحی و اجراکرده است. هیچ سرنخی در دست نیست-هیچ. هر قتلی دارای شیوه عمل متفاوتی بوده و بنابر این هیچ الگوی واضحی وجود ندارد. جزییات هر قتلی به دقت به اجرا درامده و هیچ مدارکی بر حسب تصادف باقی نمانده است. برای هیچ کدام از قتل ها شاهدی وجود ندارد»
    پاملا متفکرانه گفت:«میدانم که خیلی بعید به نظر میرسد اما- ایا ممکن است که همه انها در ارتکاب این جنایات همکاری کرده باشند تا انتقام بگیرند؟»
    دناسرش را به علامت منفی تکان داد:«فکر نمیکنم تبانی ای در کاربوده باشد. اشخاصی که من با ایشان صحبت کردم ادم های بسیار قدرتمندی هستند. به نظر من هر کدام از انها مایل بوده اینکار را به تنهایی انجام بدهد و یکی از انها گناهکار است»
    اما کدام یک؟
    دنا ناگهان به ساعت مچی اش نگاه کرد.«لطفا مراببخشید . به کمال قول داده ام او را برای صرف شام به رستوران مک دونالد ببرم. و. اگر عجله کنم، میتوانم این کار را پیش از رفتن به سر کار انجام بدهم»
    پاملا گفت:«البته، عزیزم، کاملا درک میکنیم. ممنون که سری به ما زدی»
    دنااز جا برخاست که برود«و از هر دوی شما به خاطر چای دلپذیر و حمایت معنوی تان ممنونم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دنا صبح روز دوشنبه در حالی که کمال را به مدرسه میبرد گفت:«چقدر دلم برای این کار تنگ شده بود، و حالا دوباره سر کارم برگشته ام»
    کمال خمیازه ای کشید و گفت:«خوشحالم»
    دنا متوجه شد که از وقتی که از خوای بیدار شده است مرتب خمیازه میکشد پرسید:«دیشب خوب خوابیدی؟»
    «اره فکرکنم خوب خوابیدم»
    و دوباره خمیازه کشید.
    دنا پرسید:«در مدرسه چه کار میکنی؟»
    «منظورت علاوه بر خواندن درس وحشتناک تاریخ و انگلیسی کسالت اور است؟»
    «بله»
    «فوتبال بازی میکنم»
    «کمال زیاده از حد که از خودت کار نمیکشی، نه؟»
    «نه»
    دنا به ان هیکل استخوانی که در کنارش بود. نگاه کرد. به نظرش چنین رسید که قوت و انرژی تماما از وجودکمال رخت بر بسته است. او به طرز غیر عادی ارام بود. دنا از خودش پرسید که ایا بهتر نیست او را نزد دکتری ببرد تا نگاهی به او بیندازد؟شاید می بایست از این طرف و ان طرف پرس و جو کند و بفهمد ایا ویتامین هایی هست که بتواند به کمال انرژی ببخشد؟ به ساعت مچی اش نگاه کرد. نیم ساعت دیگر جلسه برای اخبار همان شب تشکیل میشد.

    ساعات صبح به سرعت سپری شد، دنا از اینکه به دنیای خویش بازگشته بود احساس شادی و شعف میکرد. هنگامی که به دفترش رسید ، پاکت نامه سر بسته ای روی میزش قرار داشت. نامه را گشود. در نامه چننی نوشته شده بود:
    «دوشیزه ایوانز ؛ان اطلاعاتی که میخواهید نزد من است. من در هتل سویوز مسکو اتاقی به نامتان ذخیره کرده ام. فورا بیایید. به هیچ کس در این مورد چیزی نگویید»
    نامه بدون امضا بود. دنا نامه را دوباره خواند ، باورش نمیشد. ان اطلاعاتی که میخواهید نزد من است.
    شک نبود که حیله ای در کار بود. اگر در روسیه پاسخ سوال او را می دانست، پس چرا همان وقتی که انجا بود ان کس، هر که بود ، چیزی به او نگفت؟دنا به ملاقاتی که با کمیسار ساشا شدانف و برادرش بوریس داشت ، فکر کرد. بوریس گویا واهمه داشت با او صحبت کند ، و ساشا مرتبا حرفش را قطع میکرد. دنا پشت میزش نشسته بود و به فکر فرو رفته بود. چطور این نامه روی میزیش قرار گرفته بود؟ ایا او را می پاییدند؟
    عاقبت نتیجه گرفت ، باید این موضوع رافراموش کنم. نامه را در گیفش جا داد. به خانه برسم پاره اش میکنم.

    دنا شب را باکمال گذراند. او گمان کرده بود که کمال از بازی کامپیوتری تازه ای که برایش از مسکو خریده بود خیلی سرگرم میشود. اما کمال بی تفاوت به نظر میرسید. ساعت نهشب پلک هایش روی هم افتاد.
    «دنا، خوابم میاید. میخواهم بروم بخوابم»
    «بسیار خوب عزیزم» دنا او را تماشا کرد که با اتاق مطالعه رفت و اندیشید ، او خیلی عوض شده است. پسر کاملا متفاوتی به نظر می رسد. خوب ، از حالا به بعد ما با هم خوایه بود. اگر چیزی ازارش میدهد می فهمم چیست. وقت ان رسیده بود که خانه را به قصد استودیو ترک کند.

    در اپارتمان همسایه ، مستاجر به صفحه تلویزیون نگاه کرد و در ضبط صوت صحبت کرد.
    «شخص مورد نظر برای اجرای خبر خانه را به قصد استودیوی تلویزیون ترک کرد. پسر به بستر رفته است. بانوی خانه در خیاطی میکند»

    «پخش زنده است!»چراغ قرمز دوربین روشن شد.
    صدای گوینده در استودیو طنین افکند:«شب بیخیر.اخبار شاعت یازده شب را از شبکه دبلیو تی ان ، بااجرای دناایوانز و ریچارد ملتون مشاهده میکنید»
    دنابه دوربین لبخند زد:«شب بخیر ، من دنا ایوانز هستم»
    ریچارد ملتون که در کنار او نشسته بود گفت:«و من ریچارد ملتون هستم»
    دنا جرای برنامه را شروع کرد:«اخبار امشبمان را باخبر فاجعه وحشتناکی که در مالزی رخ داده است اغاز میکنیم»
    دنااندیشید، من به اینجا تعلق دارم. لازم نیست دنیا را در تعقیب غازهای وحشی زیر پا بگذارم.
    پخش اخبار به خوبی به انجام رسید. هنگامی که او به اپارتمانش با زگشت کمال خوابیده بود. دنا پس از گفتن شب بخیر به خانم دیلی ؛ به بستر رفت اما نمیتوانست بخوابد.
    ان اطلاعاتی که میخواهید نزد من است. در هتل سویوز مسکو اتاقی با نام شما ذخیره کرده ام. فورابیایید. در اینباره به کسی چیزی نگویید.
    دنا اندیشید ، این یک تله است. احمقم اگر به مسکو بروم. اما اگر این موضوع حقیقت داشته باشد ان وقت چه؟ چه کسی چنین دردسری را به جان خریده است؟و چرا؟نامه به احتمال قوی باید از سوی بوریس شدانف بشد. نکند او واقعا چیزی بداند؟ دنا همه شب بیدار بود.

    صبح هنگامی که دنا برخاست ؛ به راجر هادسن تلفن زد و درباره یادداشت به او گفت.
    «خدای من. نمی دانم چه بگویم»راجرهیجان زده به نظر میرسید:«یادداشت میتواند به این معنا باشد که کسی اماده است تا درباره انچه برای افراد خانواده وینترپ رخ داد حقیقت را بگوید»
    «بله میدانم»
    «دنا، اینکار میتواند خطرناک باشد. من که دوست ندارم بروی»
    «اگر نروم هرگز حقیقت را نخواهم فهمید»
    راجر مردد ماند:«فکر میکنم حق با تو باشد»
    «خیلی احتیاط خواهم کرد ، اما باید بروم»
    راجر هادسن با اکراه گفت:«بسیار خوب. میخواهم مرتب با من در تماس باشی»
    «قول میدهم ؛ راجر»

    دنا در بنگاه مسافرتی کورنیش بود، بلیترفت و برگشت به مسکو رامیخرید انروز سه شنبه بود. او در دل گفت ، امیدوارم مدت زیادی انجا نمانم. برای مت پیغامی گذاشت تا جریانات را برایش توضیح بدهد.
    هنگامی که به اپارتما بازگشت، به خانم دیلی گفت:«متاسفانه باز هم باید به مسافرت بروم. فقط چند روز طول میکشد. از کمال خوب مراقبت کنید»
    «نگران هیچ چیز نباشید. دوشیزه ایوانز . به ما خوش خواهد گذشت»

    مستاجر اپارتمان بغل دستی از مقابل تلویزیون کناررفت و با عجله تلفنی زد.

    دنا در حالی که سوار هواپیمای ائروفلوت به مقصد مسکو میشد، اندیشید ، احساس میکنم این موقعیت را قبلا تجربه کرده ام ؛ هرچند که باراولم است. شاید اشتباه بزرگی مرتکب میشوم. شاید این یک تله باشد. اما اگر پاسخ در مسکو باشد بایستی ان رابیابم. در صندلی اش به عقب تکیه داد و اماده پرواز طولانی شد.

    صبح فردا ، هنگامی که هواپیما در فرودگاه شره متیوو 2 که حالا برای دنا مکانی اشنا بود فرود امد ؛ او ساکش را از روی چرخ نقاله برداشت و از ساختمان خارجشد و به کولاکی که به کلی مانع دید بود قرم گذاشت. صفی طولانی از مسافرانی که منتظر سوار شدن به تاکسی بودند ایجاد شده بود. دنا در هوای سرد و در معرض باد ایستاد ؛ و ار این که کت گرمی به تن داشت خدا را شکر کرد. چهل و پنج دقیقه بعد ؛ هنگامی که بالاخره نوبت سوار شدن او رسید مرد قوی هیکلی سعی کرد بر او پیشی بگیرد و سوار تاکسی شود.
    دنا با لحن محکمی گفت:«نی یت! این تاکسی من است!» و سوار تاکسی شد.
    راننده گفت:«دا؟»
    «میخواهم به هتل سویوز بروم»
    راننده برگشت تا به او نگاه کند و باانگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:« مطمئنید که میخواهید به انجابروید؟»
    دنا حیرتزده گفت:«چطور مگر ؟منظورتان چیست؟»
    «انجا هتل خوبی نیست»
    دنااز شنیدن این حرف احساس هشدار و ارزش خفیفی کرد. ایا مطمئن هستید؟ حالا دیگر برای عقب نشینی دیر شده است. رانده منتظر دریافتپاسخی بود:«بله. مُ-مطمئنم»
    راننده شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت ؛ اتومبیل رادر دنده گذاشت و در میان انبوه متراکم خودرو ها که بر اثر بارش برف متراکم تر شده بود، به راه افتاد.
    دنافکر کرد ، اگر در ان هتل جایی برای من ذخیره نگرده باشند ان وقت چه؟ اگر همه اینها یک شوخی احمقانه باشد ، ان وقت چه؟
    هتل سویوز در محلهای کارگری در حومه شهر مسکو در خیابان لِوُبرژنایا واقع بود. انجا ساختمانی قدیمی و زشت و بدقواره با روبنایی قهوه ای رنگ بود. اما این رو بناپوسته پوسته شده و ریخته بود.
    راننده پرسید:«میخواهید منتظرتان بمانم؟»
    دنا برای لحظه ای مردد ماند ، سپس گفت:«نه»به راننده پول داد ؛ از تاکسی پیاده شد و هجوم هوای یخبندان او را به داخل سرسرای کثیف و کوچک ان هتل سوق داد. زن منشی پشت میز نشسته بود و مجله ای میخواند. هنگامی که دنا داخل شد سرش را بالا اورد و با حیرت به او نگاه کرد . دنا به طرف میز رفت.
    «دا؟»
    «فکر میکنم در اینجا اتاقی به نام من ذخیره شده است. نامم دنا ایوانز است» نفس در سینه اش حبس شده بود.
    زن اهسته به علامت مثبت سر تکان داد:«بله. دنا ایوانز» او دستش را به پشت سر دراز کرد و از طاقچه کلیدی برداشت. «اتاق شماره 402، طبقه چهارم» کلید را به دست دنا داد.
    «ایا نباید کارت اقامت در هتل را پر کنم؟»
    زن سرش را به علامت منفی تکان داد«احتیاج به ثبت مشخصاتنیست. حالا پولش را میدهی . برای یک روز»
    احساس هشدار تازه ای به دنا دست داد. ایا میشود هتلی در روسیه وجود داشته باشد که خارجی ها در ان مشخصات خود را ثبت نمی کنند؟»
    یک جای کار اشکال داشت.
    زن گفت:«500روبل میشود»
    دنا گفت:«بایستی پولم رابه روبل تبدیل کنم. چند ساعت دیگر»
    «نه. حالا به دلار میگیرم»
    «بسیار خوب» دنا دست در کیفش کرد و مشتی اسکناس از ان بیرون اورد.
    زن به علامت موافقت سر تکان داد. دستش را دراز کرد و شش تا از اسکناس ها را از دست دنا بیرون بیرون کشید.
    فکر میکنم با این مقدار پول می توانستم این هتل را بخرم. او به اطراف نگریست:«اسانسور کجاست؟»
    «اسانسور نداریم»
    «اوه»از باربر هم یقینا خبری نبود. دنا ساکش را برداشت. و از پله ها بالارفت.
    اتاق او حتی بدتر از انی بود که پیش بینی میکرد. اتاقی کوچک و کثیف ، با پرده هایی پاره پاره و تختی مرتب نشده بود. بوریس چگونه میخواهد با او تماس بگیرد. دنا اندیشید، این میتواند یک کلک باشد. اما چراباید کسی اینقدر خودش را به زحمت و دردسر بیندازد؟
    او روی لبه تخت نشست و از پنجره کثیف به بیرون به صحنه خیابان شلوغ زیرین نگاه کرد.
    با خود گفت ، عجب احمقی بودم. شاید مجبور باشم روزهای متوالی اینجا بنشینم و هیچ خبری-
    دستی به نرمی به در خورد. دنا نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. با هم اکنون این مهما حل میشد یاان که او در می یافت که اصلا معمای در کار نبوده است. دنا به طرف در رفت و ان را شکود. در راهرو کسی نبود. روی زمین پاکتی قرار داشت. ان را برداشت و به داخل برد. روی تکه کاغذی که در پاکت بود نوشته بودند:وِ دِ اِن خ، ساعت 9 شب. نا به کاغذ نگاه کرد ، سعی کرد معنای ان رابفهمد. چمدانش را گشود و کتاب راهنمایی را که خریده بود بیرون اورد. و د ان خ در کتاب توضیح داده شده بود. این طور نوشته بودند:اتحاد جماهیر شوروی، نمایشگاه موفقیت های اقتصادی. ونشانی انجا را داده بودند.

    ان شب ساعت هشت ف دنا به خیابان رفت و تاکسی گرفت:«وی دی ان کی.پارک؟» او بابت تلفظ حروف مطمئن نبود.
    راننده چرخید تابه او نگاه کند«و د ان خ؟ همه غرفه های انجا بسته است»
    «اوه»
    «هنوز هم انجا میروید؟»
    «بله»
    راننده شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و تاکسی از جا کنده شد و حرکت کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ان پارک عظیم و وسیع، در قسمت شمال شرقی مسکو واقع بود. بر طبق انچه در کتاب راهنما امده بود، ان نمایشگاه های بزرگ و مجلل به منظور بزرگداشت عظمت اتحاد جماهیر شوروی طراحی شده بود, اما هنگامی که اقتصاد کشور سقوط کرد، بودجه ان مکان نیز قطع شد، و پارک به یاد بود مخروبه ای از عقاید متعصبانه رهبران شوروی مبدل شد. عمارت های کلاه فرنگی پر زرق و برق و نمایشی در حال ویران شدن بودند و پارک به مکان متروکه ای تبدیل شده بود.
    دنااز تاکسی پیادهشد و یک مشت پول امریکایی از کیفش بیرون اورد:«اینقدر»
    «دا» راننده اسکناس ها را چنگ زد و قاپید و لحظه ای بعد ناپدید شد.
    دنا به اطراف نگاه کرد. او در ان پارک یخ بسته و در معرض باد ، تنها بود.
    به طرف نیمکتی که در ان نزدیکی بود رفت و نشست و منتظر بوریس ماند حالا به خاطرش امد که چگونه در باغ وحش منتظر جون سینیسی مانده بود. اگر بوریس نباید ، ان وقت-؟
    صدایی که از پشت سرش شنید ؛ او رامتحیر کرد:« خاروشی وِچرنی»( شب نشینی خوبی است) دنا چرخید و چشمانش از فرط حیرت گشاد شد. او انتظار بوریس شدانف را میکشید ؛ در عوض کمیسار ساشا شدانف را می دید .
    «کمیسار ! اصلا توقع نداشتن-»
    شدانف بالحنی جدی گفت:« دنبالم بیا» ساشا شدانف به سرعت عوض پارک را می پیمود. دنا لحظه ای مردد ماند، سپس از جا برخاست و شتابان به دنباله او را ه افتاد. شدانف وارد یک کافه کوچک فکسنی در حاشیه پارک شد و در یکی از حجره های پشتی روی نیمکت جا گرفت. تنا یک زوج در کافه بودند . دنا به طرف حجره ای که شدانف در ان نشسته بود و مقابل او نشست.
    زن پیشخدمت شلخته و نامرتبی که پیش بند کثیف بسته بود به طرف انها امد:«دا؟»
    شدانف گفت:« دواکوفی، پاژالوستا » ( دو تا قهوه خواهش میکنم)
    او رو به دنا کرد:« مطمئن نبودم که بیایید، اما واقعا ادم سمجی هستید. این خصوصیت بعضی وقتها خیلی برای ادم گران تمام میشود»
    «شما در یادداشتان گفتید که میتوانید چیزی را که من میخواهم بدانم به من بگویدد»
    «بله» قهوه رسید. شدانف جرعه ای ازقهوه اش را نوشید و لحظاتی خاموش ماند. «میخواهید بدانید که ایا تیلور وینترپ و خانواده اش به قتل رسیده اند یانه»
    قلب دنا تند میزد:«ایا به قتل رسیده اند؟»
    «بله» این کلمه به شکل نجوایی رعب اور از دهان شدانف بیرون امد.
    دنا احساس لرزی ناگهانی کرد:«میدانید چه کسی انها را کشته است؟»
    «بله»
    دنا نفس عمیقی کشید :«کی؟»
    شدانف دستش را بالا اورد تا مانع شود دنا سوالات بیشتری بپرسد «به شما خواهم گفت، اما اول بایستی کاری برای من بکنید»
    دنا به او نگاه کرد و با احتیاط گفت:«چه کاری؟»
    «مرااز روسیه خارج کنید. من دیگر در ینجا در امان نیستم»
    «مگر نمی توانید به فرودگاه بروید و سوار هواپیمایی بشوید و از کشور خارج شوید؟ شنیده ام که مسافرت به خارج دیگر ممنوع نیست»
    «دوشیزه ایوانز عزیز، شما ادم ساده ای هستید ، خیلی ساده. درست است که اوضاع مثل روزهای قدیم و دوران کمونیست نیست، اما اگز من ان راهی را که شما پیشنهاد میکنید امتحان کنم ، پیش از ان که حتی بتوانم به فرودگاه نزدیک بشوم مرا خواهند کشت. دیوارها هنوز چشم و گوش دارند. من در معرض خطر بزرگی هستم و به کمک شما احتیاج دارم»
    لحظه ای طول کشید تا دنا معنای کلمات شدانف را بفهمد. با یاس به او نگریست و گفت:«من نمی توانم شما را از این کشور بیرون ببرم –حتی نمیدانم کار را از کجا اغاز کنم»
    «شما باید اینکار را برای من انجام دهید. بایستی راهی پیدا کنید. زندگی من در خطر است»
    دنا برای لحظه ای فکر کرد و گفت:«میتوانم باسفیر امریکا صحبت کنم و -»
    «نه!» لحن کلام ساشا شدانف قاطع و برنده بود.
    «اما این تنها راهی است-»
    «در سفارتخانه شما خیانت کارانی لانه کرده اند. به جز شما و ان کسی که میخواهد به شما کمک کند هیچ کس نباید چیزی بداند. سفیر شما نیمتواند به من کمک کند»
    دنا ناکهان احساس نومیدی کرد. از هیچ راهی امکان نداشت که او بتواند یک کمیسار بلند مرتبه روسی را مخفیانه از خاک روسیه خارج کند. من حتی نمی توانم یک گربه را یواشکی از این کشور بیرون ببرم. و فکر دیگری به ذهنش خطو رکرد. کل این ماجرا ممکن است حقه و کلک بزرگی باشد. ساشا شدانف هیچ اطلاعات ارزشمندی ندارد. او میخواهد از من به عنوان وسیله ای برای رفتن به امریکا استفاده کند. این سفر بیهوده بوده است.
    دنا گفت:«متاسفم که نمی توانم به شما کمک کنم ، کمیسار شدانف» و خشمگین از جا برخاست.
    «صبر کنید! مدرک میخواهید ؟ به شما مدرک ارائه میکنم»
    «چه نوع مدرکی؟»
    مدتی طولانی سپری شد تا شدانف پاسخی بدهد. هنگامی که به سخن در امد گفت:«شما مرا مجبور به کاری میکنید که دوست نداشتم انجام بدهم»از جا برخاست«همراهم بیا»

    سی دقیقه بعد انها از در خصوصی و پشتی دفاتر ساشا شدانف در سازمان توسعه اقتصاد بین الملل وارد شدند و ار پله ها بالا رفتند. وقتی که به دفتر شدانف رسیدند وی گفت:«به خاطر انچه میخواهم به شما بگویم مجازات خواهم شد. اما راه انتخاب دیگری ندارم» او قیافه وامانده ای به خود گرفت:«چون اگر هم اینجا بمانم کشته خواهم شد»
    دنا ملاحظه کرد که شدانف به طرف گاو صندوق بزرگی که در دیوار گذاشته بودند رفت . عقربه را چند بار به سمت راست و چپ چرخاند در گاوصندوق را باز کرد و کتاب قطوری از ان بیرون اورد. ان را اورد و روی میزش گذاشت. روی جلد کتاب یا خط قرمز رنگی نوشته شدهبود کلاسیفیت سیروانی( طبقه بندی شده)
    کمیسار شدانف به دنا گفت:«این اطلاعات به دقت طبقه بندی شده است» و کتابچه را گشود.
    در حالی که شدانف اهسته شروع به ورق زدن صفحات کتاب کرد ؛ دنا به دقت نگاه کرد. هر صفحه حاوی عکس های رنگی هواپیماهای بمب افکن، سفینه های فضاپیما؛ موشک های نابود کننده موشک های پرتاب شده به هوا ، موشک های هوا به زمین ، سلاح های خودکار ، تانک و زیر دریایی بود.
    «این نمایانگر مجموعه کامل تسلیحات روسیه است.» ان تسلیحات بسیار عظیم به نظر می امد ، فوق العاده مرگ بار بود.
    «در حال حاضر ؛ روسیه بیشتر از هزار موشک قاره پیما، بیش از دو هزار کلاهک اتمی و هفتاد بمب افکن استراتژیک دارد» او همچنان که کتاب را ورق میزد به سلاح های مختلف اشاره میکرد:«این سُمبه است..این یکی تلخه است...این یکی شپشک است...این ماهی خادار...این کمانگیر...انبار تسلیحات اتمی ما با مشابه اش در ایالات متحده رقابت میکند»
    «این واقعا خیلی ، خیلی تکان دهنده است»
    «دوشیزه اویوانز، ارتش روسیه با مشکلات حادی روبروست. ما با بحرانی مواجه هستیم. پولی در بساط نمانده که حقوق نظامیان را پرداخت کنیم. .و روحیه انها خیلی خراب است. زمان حال چندان امیدوارکننده نیست واینده بدتر به نظر میرسد، بنابراین ارتش مجبور شده است به گذشته روی بیاورد»
    دنا گفت «متاسفانه من-من نمی فهمم که چطور این-»
    «هنگامی که روسیه یک ابر قدرت واقعی بود ما حتی بیشتر از ایالات متحده سلاح تولید می کردیم. حالا همه این سلاح ها بلااستفاده مانده است. دهها کشور هستند که با بی قراری خواستار انها می باشند. این تسلیحات میلیاردها دلار ارزش دارد»
    دنا با بردباری گفت:«کمیسار ؛ این مشکل را درک میکنم، اما-»
    «این مشکل اصلی نیست»
    دنا با حیرت به او نگریست«نیست؟پس مشکل اصلی چیست؟»
    شدانف کلمات بعدی اش را با دقت برگزید:«ایا تا به حال درباره کراسنویارسک-26 چیزی شنیده اید؟»
    دنابه علامت منفی سرش را تکان داد:«نه»
    «تعجب نمیکنم. روی هیچ نقشه جغرافیایی جا ندارد و کسانی که انجازندگی میکنند در ظاهر وجود خارجی ندارند»
    «درباره چی صحبت میکنید؟»
    «خواهید دید. فردا شما را به انجا میبرم. وقت ظهر در همان کافه مرا ملاقات خواهید کرد.«او دستش را روی بازوی دنا گذاشت و محکم بازویش را فشار داد.«به کسی در این باره چیزی نگویید» بافشار دستش دنا را ازار میداد «فهمیدید؟»
    «بله»
    «اُروبوپنو.( توافق کردیم) پس توافق کردیم»
    ****************
    هنگام ظهر ، دنا به همان کافه کوچک واقع در پارک و د ان خ رسید. داخل کافهشد و در همان حجره قبلی نشست و منتظر ماند. سی دقیقه بعد شدانف هنوز پیدایش نشده بود. او با اضطراب از خود پرسید ؛ حالا چه اتفاقی می افتد؟
    «دوبری دی ین» ساشا شدانف در حجره ایستاده بود«بلند شو برویم. بایستی خرید کنیم»
    دنابا ناباوری گفت:«خرید؟»
    «راه بیفت!»
    دنابه دنبال او از پارک خارج شد:«خرید برای چه؟»
    «برای تو»
    «من احتیاج ندارم به -»
    شدانف تاکسی خبر کرد و انها در سکوتی عذاب اورد به سوی مرکز خرید سر پوشیده ای روانه شدند. از تاکسی پیاده شدند و شدانف کرایه تاکسی را به راننده داد.
    ساشا شدانف گفت:«برویم داخل»
    انها داخل مرکز خرید شدند و ار مقابل پنج شش فروشگاه گذشتند.
    هنگامی که جلوی فروشگاهی رسیدند که در ویترین ان لباس های زیر زنانه به شکلی تحریک امیز به نمایش گذاشته شده بودند شدانف از حرکت ایستاد.
    او دنا را به داخل راهنمایی کرد. «اینجا»
    دنا به اطراف و به ان لباس های چسبان و بدن نما نگریست :«اینجا چه می کنیم؟»
    «بایستی لباسهایت را عوض کنی»
    یک زن فروشنده به انها نزدیک شد و او شدانف کلمات روسی را به تندی با هم رد وبدل کردند. زن فروشنده به علامت مثبت سر تکان داد و لحظاتی بعد با یک دامن خیلی کوتاه صورتی و یک بلوز خیلی کوتاه به همان رنگ بازگشت.
    شدانف باتکان سر موافقتش را ابراز داشت«دا» رو به دنا کرد و گفت:«اینها را بپوش»
    دنا خودش را عقب کشید:«نه!من این لباس ها را نمی پوشم. فکر کردی-»
    «باید بپوشی» لحن صدایش محکم بود.
    «چرا؟»
    «بعدا می فهمی»
    دنا به خود گفت، این مرد یک دیوانه جنسی است. من خودم را درگیر چه بلایی کرده ام؟
    شدانف تماشایش میکرد:«خوب ؛ چه میکنی؟»
    دنا نفس عمیقی کشید و گفت:«بسیار خوب» به اتاقک تعویض لباس کوچکی رفت و لباس را پوشید. هنگامی که از اتاقک بیرون امد در اینه نگاه کرد و اه عمیقی کشید :«شکل روسپی ها شده ام»
    شدانف گفت:«هنوز نه. بایستی کمی لوازم ارایش برایت تهیه کنیم»
    «کمیسار-»
    «همراهم بیا»
    لباس های دنا را به زور در یک پاکت کاغذی جا دادند. دنا کت پشمی اش را پوشید سعی کرد لباسی را که پوشیده تا حد امکان از دید مردم پنهان کند. انها دوباره در ان مرکز خرید به راه افتادند. عابران به دنا نگاه میکردند و مردان لبخندهای معنادار به او میزدند. کارگری به او چشمک شد. دنا احساس خواری کرد.
    »برویم این تو!»
    انها مقابل یک ارایشگاه زنانه قرار داشتند. ساشا شدانف داخل شد .
    دنا لحظه ای مردد ماند سپس دنبالش رفت. شدانف به طرف پیشخان رفت.
    او گفت:«ائوتیومنیج»
    ارایشگر لوله ای از ماتیک قرمز براق و ظرفی حاوی سرخاب را نشان او داد.
    شدانف گفت:«ساویر شنست وا»(تکمیل شد) او به طرف دنا چرخید :«اینها را به لبها و گونه هایت بمال. خیلی غلیظ ارایش کن»
    دنا طاقتش طاق شد. «نه. متشکرم. نمیدانم شما فکر میکنید مشغول انجام چه نوع بازی هستید ، کمیسار، اما من نمی خواهم در بازی شما نقشی داشته باشم . من به انداره کافی-»
    شدانف نگاهش را در چشمان او دوخت«دوشیزه ایوانز. به شما اطمینان میدهم که این یک بازی نیست. کراسنویارسک -26 شهر بسته ای است. من یکی از معدود افراد برگزیده ای هستم که انجا حق ورود دارم. انها به تعداد خیلی ، خیلی کمی از ما اجنبی ها اجازه میدهند که زنی روسپی رایک شب به اقامتگاهمان در ان شهر بیاوریم. من تنها از این طریق میتوانم که شما را از جلوی نگهبان ها عبور بدهم. به علاوه برای این که به شما اجازه ورود بدهند باید یک بطری ودکای مرغوب هم به انها هدیه بدهم. حالا مایلید که به ان شهر برویم یا نه؟»
    شهر بسته؟نگهبانها؟ تا کجا باید به خاطر این قضیه پیش برویم؟ دنا با اکراه نتیجه گرفت:«بله. مایلم که به انجا بروم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و دو
    یک جت نظامی در منطقه خصوصی فرودگاه شره متیوو2 منتظر بود. دنا وقتی مشاهده کرد که او و ساشا شدانف تنها مسافران ان هواپیما هسند متعجب شد.
    او پرسید:«به کجا میرویم؟»
    ساشا شدانف لبخندی بی روح زد و گفت:«به سیبری»
    سیبری .دنا احساس کرد معده اش در هم پیچید.«اوه»
    پرواز چهار ساعت طول کسید. دنا سعی کرد سر صحبت را باز کند امیدوار بود اطلاعات مختصری ار انچه پیش رویش بود به دست اورد، اما شدانف خاموش و بد عنق در صندلی اش نشسته بود.
    هنگامی که هواپیما در فرودگاه کوچکی در محلی که به نظر میرسید ناکجا باشد فرود امد ؛ خودرویی موسوم به لادا2110 در باند یخزده در انتظار انها توقف کرده بود. دنا نگریست انجا دور افتاده ترین و پرت ترین مکانی بود که در عمرش دیده بود.
    «انجا که میرویم-از اینجا خیلی دور است؟» و ایا هرگز به خانه باز خواهم گشت؟
    «همین نزدیکی هاست. بایستی خیلی احتیاط کنیم»
    احتیاط از بابت چی؟
    ****************
    مدت کوتاهی سوار اتومبیل بودند و در ان حال جاده پر از دست انداز بود. پس از طی مسافتی به یک ایستگاه کوچک قطار رسیدند.
    پنج شش نگهبان یونیفرم پوش که خود را کاملا در لباس های گرم پوشانده بودند روی سکو ایستاده بودند.
    همچنان که دنا و شدانف به نگهبان ها نزدیک می شدند ؛ انها نگاه های پرتمنایی به لباس کوتاه دنا می انداختند. یکی از انها به او اشاره کرد و باپوزخند گفت:«نی وزوچی»( ادم خوش شانسی است)
    «کاکا یا کرایسوایا ژنشینا!»(چه زن خوشگلی!)
    شدانف خندید و چیزی به زبان روسی گفت و همه نگهبان ها خندیدند.
    دنا نتیجه گرفت، من که نمی خواهم بدانم او به انها چه گفت.
    شدانف سوار قطار شد و دنا این بار پریشان حالتر از همیشه به دنبال او رفت. در وسط این تندرای یخ بسته سرد و متحرک، این قطار به کجا میرود؟ سرمای هوا در قطار نزدیک به نقطه انجماد بود.
    موتور شروع به کار کرد و چند دقیقه بعد قطار در حال وارد شدن به تونلی نورانی بود که در دل کوهی کنده بودند. دنا به صخره ها در دو طرف نگریست ، که تنها چند سانتی متر با قطار فاصله داشتند و احساس کرد که در رویایی عجیب و غیر منطقی است که از ذهن ناخوداگاهش برخاسته است.
    او رو به شدانف کرد و پرسید:«میشود لطفا به من بگویید به کجا میرویم؟»
    قطار باتکان تندی متوقف شد :«رسیدیم»
    انها از قطار پیاده شدند و به طرف یک ساختمان سیمانی تک و دارای شمایل عجیب که یکصد متر دورتر واقع بود رفتند. جلوی ساختمان دو حصار دارای ظاهری تهدید امیز که بر بالایش سیم خاردار کشیده بودند قرار داشت.
    سربازان سراپا مسلح در مقابل حصارها تردد میکردند و گشت میزدند . همچنان که دنا و شدانف به دروازه رسیدند سربازان سلام نظامی دادند.
    شدانف نجوا کرد:«بازو در بازوی من بینداز و مرا ببوس وبخند»
    دنا اندیشید ، اگر جف بفهمد. او بازو در بازوی شدانف انداخت ، گونه او را بوسید و به زور خنده عشوه گرانه سر داد.
    دروازه گشوده شد و ان دو در حالی که بازودر بازوی هم داده بودند از ان عبور کردند. همچنان که کمیسار شدانف با فاحشه زیبارویش به داخل قدم گذاشت ف سربازان با حسرت نگاه میکردند. در کمال حیرت دنا، سازه ای که انها داخل ان شدند قسمت بالای یک ایستگاه اسانسور بود که به اعماق زمین میرفت. انها در اتاقک اسانسور قدم گذاشتند و در با صدای بلندی بسته شد.
    در حالی که بااسانسور شروع به پایین رفتن کردند دنا پرسید:«کجا می رویم؟»
    «به زیر کوه» اسانسور سرعت بیشتر و بیشتری میگرفت.
    دنا با حالتی عصبی پرسید:«چند متر زیر کوه میرویم؟»
    شدانف گفت:«180 متر»
    دنا با ناباوری به او نگریست :«ما صد و هشتاد متر به زیر کوه میرویم.چرا؟مگر انجا چه خبر است؟»
    «خواهی دید»
    چند دقیقه بعد از سرعت اسانسور کاسته شد. بالاخره از حرکن ایستاد و در به طور خودکار باز شد.
    کمیسار شدانف گفت:«دوشیزه ایوانز . رسیدیم»
    اما اینجا کجاست؟
    از اسانسور خارج شدند و هنوز حتی شش متر هم جلو نرفته بودند که دنا از فرط حیرت ایستاد. او متوجه شد که کمی پایین تر از جایی که انها قرار داشتند ، خیابان ها ی یک شهر امروزی با فروشگاه ها و رستوران ها و نمایش خانه ها واقع بود. مردان و زنان در پیاده رو ها در کنار هم قدم میزدند. و دنا متوجه شد که هیچ کس پالتو نپوشیده است. او هم کم کم گرمش شد. به طرف شدانف چرخید . گفت:«ما زیر کوه هستیم؟»
    «بله . همین طور است»
    «اما-» او به ان منظره باور نکردنی که مقابلش گسترده شده بود نگریست «متوجه نمی شوم. این جا دیگر کجاست؟»
    «به شما که گفتم. کراستویارسک 26»
    «ایا اینجا به نوعی پناهگاه زیر زمینی در مقابل حملات هوایی دشمنان است؟»
    شدانف با حالتی رمز الود گفت:«دقیقا برعکس»
    دنا دوباره به تمام ان ساختمان های امروزی در اطرافش نگاه کرد:»کمیسار ، علت ساخته شدن چنین مکانی چیست؟»
    شدانف برای مدتی طولانی با حالتی جدی به دنا خیره شد:«شاید بهتر باشد انچه را میخواستم به شما بگویم ، فعلا نگویم»
    بار دیگر احساس هشدار به دنا دست داد.
    «ایا چیزی درباره پلوتونیوم میدانی؟»
    «نه زیاد»
    «پلوتونیوم سوخت کلاهک هسته ای و اساس و مبنای سلاح های اتمی است. تنها هدف از ساختن شهری چون کراسنویارسک-26 تولید پلوتونیوم بوده است. دوشیزه ایوانز، صد هزار دانشمند و تکنسین در اینجا کار و زندگی میکنند. در اغار به انها بهترین غذاها و لباس و امکانات زندگی و اقامت داده میشود. اما همه انها دراینجا با محدودیتی مواجه هستند»
    «چه محدودیتی؟»
    «انها در بدو ورود توافق کرده اند که هرگز شهر را ترک نکنند»
    «منظورتان این است که-»
    «انها نمیتوانند از اینجا بیرون بروند ، هرگز. انها ناچارشدند با بقیه مردم جهان کاملا قطع رابطه کنند»
    دنابه مردمی که در خیابان های گرم راه میرفتند نگریست و به خودش گفت، این نمیتواند حقیقت داشته باشد.«از کجا پلوتونیون به دست می اورند؟»
    «به شمانشانخواهم داد» تراموایی از راه رسید. «بیایید» شدانف سوار تراموا شد و دنا هم به او ملحق گشت. انها از خیابان شلوغ اصلی پایین رفتند و سپس وارد تونل مارپیچی شدند که با نور کمی روشن بود.
    دنا به این کار بزرگ و باور نکردنی و تمام سالهایی که صرف ساختن این شهر شده بود اندیشید. بعد از چند دقیقه ، چراغ های تونل پر نورتر شد و ترموا از حرکت ایستاد. انها در قسمت ورودی یک ازمایشگاه بزرگ و نورانی بودند.
    «اینجا پیاده میشویم»
    دنا شدانف را دنبال کرد و باترس امیخته به احترام به اطراف نگریست. سه اکتور غول اسا در ان غار پهناور و وسیع جای گرفته بودند. دو تااز راکتورها خاموش بودند. اما سومی کار میکرد و در احاطه گروهی از تکنسین ها قرار داشت.
    شدانف گفت:«دستگاه های این اتاق قادرند انقدر پلوتونیوم تولید کنند که با ان میتوان هر سه روز یک بمب اتمی درست کرد» او به راکتوری که فعال بود اشاره کرد :«ان راکتور هنوز سالی نیم تن پلوتونیوم تولید میکن که این میزان برای ساخت یک صد بمب کافی است. مقدار پلوتونیومی که در اتاق بغلی ذخیره و انباشته شده است ارزش در برابر بامیزان فدیه یک سزار روم را دارد»
    دنا پرسید:«کمیسار، اگر انها اینقدر پلوتونیوم دارند، پس چرا باز هم مقادیر بیشتری تولید میکنند؟»
    شدانف با دلخوری گفت:« این همان چیزی است که شما امریکایی ها ان را دوگانگی در عمل و قربانی اعمال خود شدن می نامند. انها نمی توانند راکتور را خاموش کنند چرا که برق شهر بالای سرمان را تامین میکند. اگر راکتور را خاموش کنند ، هیچ نور و حرارتی در کار نخواهد بود ، و مردم ان بالا به سرعت یخ میزنند و هلاک میشوند.»
    دنا گفت:«این خیلی عجیب است . اگر-»
    «صبر کنید . انچه میخواهم به شما بگویم از این هم بدتر است. به دلیل وضعیت اقتصاد روسیه دیگرپولی در بساط نیست که با ان حقوق داانشمندان و تکنیسین هایی راکه در اینجا کار میکنند بپردازند. انها ماه هاست که حقوق نگرفته اند. خانه های زیبایی که سالها قبل به انها داده اند در استانه ویرانی است ، وپولی موجود نیست که با ان خانه ها را مرمت کنند. تمام ان جلال و شکوه سابق از بین رفته است. ساکنان اینجا خیلی مایوس و درمانده اند. تناقضی را که در اینجا نهفته است مشاهده میکنید؟ ان مقدار پلوتونیومی که در اینجا ذخیره شده است میلیاردها دلار ارزش دارد ، و با وجود این کسانی که ان را تولید کرده اند چیزی در بساط ندارند و گرسنگی می کشند»
    دنا اهسته گفت:«و شما فکر میکنید که احتمالا مقداری از ان پلوتونیوم را به سایر کشورها می فروشند؟»
    شدانف به علامت تایید سرش را پایین اورد:«قبل از ان که تیلور وینترپ به عنوان سفیر امریکا به روسیه اعزام شود؛ رفقا راجع به کراسنویارسک-26 چیزهایی به او گفته بودند و از او پرسیده بودند که ایا حاضر است وارد این معامله بشود؟ پس از ان که وینترپ با چند نفر از دانشمندان اینجا که احساس میکردند دولت به انها خیانت کرده است صحبت کردند به انجام معامله راغب شد. اما روند این کار پیچیده بود، و او بایست صبر میکرد تا مقدمات کار یک به یک فراهم شود»
    او مثل دیوانه ها شده بود . چیزی مثل این را میگفت :مقدمان کار یک به یک فراهم شده است.
    دنا دیگر نفس کشیدن را دشوار می یافت.
    «مدت کوتاهی پس از ان ، تیلور وینترپ به عنوان سفیر امریکا راهی روسیه شد . وینترپ و شریکش با چند نفر از دانشمندان ناراضی تبانی و تشریک مساعی کردند. و شروع به قاچاق پلوتونیوم به مقصد ده کشور از جمله لیبی ، عراق، پاکستان ، کره شمالی و چین کردند»
    پس از ان که مقدمات کار یک به یک فراهم شد! مقام سفارت برای تیلور وینترپ تنها از این جهت اهمیت داشت که او برای نظارت بر عملیات در محل باشد.
    کمیسار بی وقفه حرف میزد:«این کار اسانی بود، چرا که توده ای از پلوتونیوم به اندازه یک توپ تنیس ، برای ساختن یک بمب اتمی کافی است. دوشیزه ایوانز. تیلور وینترپ و شریکش میلیارد ها دلار پول به جیب زدندو انها همه چیز را درنهایت دقت و ذکاوت طراحی و اجرا کردند و هیچ کس کوچکترین شکی نبرد»
    شدانف با لحن تلخی افزود:«روسیه به یک دکان قنادی شباهت پیدا کرد. با این تفاوت که به جای شیرینی ، میتوان بمب اتمی ، تانک ، هواپیماهای جنگی و سیستم های موشکی بخری»
    دنا سریع هر چه می شنید به سرعت جذب و درک کند:»به چه علت تیلور وینترپ را کشتند؟»
    «او دچار حرص و طمع شد و سعی کرد خودش تنها یی معاملات را انجام دهد. هنگامی که شریک وینترپ پی برد که او جه میکند ، دستور داد کلکش را بکنند»
    «اما- اما دیگر چرا تمام افراد خانواده اش را کشتند؟»
    «پس از ان که تیلور ونیترپ .و همسرش در اتش سوزی جان دادند، پسرش پل سعی کرد از شریک وینترپ اخاذی کند، بنابراین ان شریک پل را هم کشت. و سپس به این نتیجه رسید که خطر هنوز برطرف نشده است ، زیرا ممکن است بقیه بچه های وینترپ هم از موضوع پلوتونیوم خبر داشته باشند و خبر را منتشر کنند ، بنابرای ن دستور داد ان دو تای دیگر را هم کشتند و طوری عمل کردند که مرگ انها حادثه یا سرقتی که با مشکل مواجه شده است؛ به نظر برسد»
    کمیسار شدانف با ناراحتی سرش را تکان داد:«دوشیزه ایوانز ؛ حالا از خیلی چیزها مطلع شده اید. وقتی که مرا در از روسیه خارج کنید نام ان شریک را هم به شما خواهم گفت» او به ساعت مچی اش نگاه کرد :«باید برویم»
    دنابرگشت تا برای اخرین بار به راکتور خاموش ناپذیری که پلوتونیوم مرکبار را بیست و چهار ساعته تولید میکرد نگاهی بیندازد:«ایا دولت ایالات متحده از وجود کراسنویارسک-26 خبر دارد؟»
    شدانف سرش را به علامت تایید پایین اورد :«اوه . بله. امریکایی ها از این بایت خیلی نگرانند. وزارت امور خارجه شما دیوانه وار در حال مذاکره با ماست، که بلکه راهی پیدا شود تا ین راکتورها را به چیزی که خطر مرگ نداشته باشد تبدیل کنند. اما هنوز که به نتیجه نرسیده اند...» او شانه هایش را بابی اعتنایی بالاانداخت.
    در اسانسور ، کمیسار سدانف پرسید:«ایا نام بنگاه تحقیقات فدرال به گوشتان خورده است؟»
    دنا با احتیاط به او نگریست و کفت:«بله»
    «انها هم درگیر این کار هستند»
    «چی؟» و پی بردن به این موضوع او را به شدت تکان داد. به همین علت بود که ژنرال بوستر همواره به من هشدار میداد که خودم را از این قضیه بیرون بکشم.
    انها به سطح زمین رسیدند و از اسانسور خارج شدند.دنا متوجه شد که زنی مثل خودش لباس پوشیده و در بازوان مردی اویخته بود.
    دنا خواست بگوید :«ان زن-»
    «به تو که گفتم . مردان بخصوصی اجازه دارند طی روز بازنان بدنام وقت بگذرانند. اماشب که شد این زنان بایستی به اقامت گاه تحت محافظتی بروند. انها نباید راجع به ان چه در زیر زمین رخ میدهد چیزی بدانند»
    همان طور که راه میرفتند ، دنا متوجه شد که ویترین بیشتر مغازه ها خالی است.
    تمام شکوه و جلال سابق از بین رفته است. دولت دیگر پولی ندارد که به دانشمندان و تکنیسین هایی که اینجا کار میکنند حقوق بدهد. ماههاست که به انها حقوقی پرداخت نشده است. دنا به ساختمان بلندی در یک گوشه نگاه کردو متوجهشد کهبر بالای ان به جای ساعت ، ابزار بزرگی نصب شده است.
    پرسید:«این چیست؟»
    «شمارنده گایگر برای ردیابی و اندازه گیری میزان رادیو اکتیویته. این دستگاه در شرایطی که مشکلی در رابطه با راکتور ها پیش بیاید هشدار میدهد» انا داخل کوچه ای فرعی شدند که پر از مجتمع های اپارتمانی بود«اپارتمان من اینجاست. ما باید مدتی اینجا بمانیم تا کسی مشکوک نشود. اف بی اس همه را تحت نظر دارد»
    «اف بی اس؟»
    «بله. در گذشته ان را کا گ ب می نامیدند. حالا اسمش را عوض کرده اند . منتها تنها چیزی که عوض شده اسمش است»
    اپارتمان شدانف بزرگ بود و معلوم بود زمانی مجلل بوده است اما حالا کثیف و کهنه شده بود. پرده ها پاره پاره ، فرش ها نخ نما، و. مبل ها احتیاج به تعویض رویه و فنر داشتند.
    دنا روی مبلی نشست و به انچه ساشا شدانف درباره بنگاه تحقیقات فدرال به او گفته بود اندیشید و جف گفته بود، این بنگاه یک پوشش است. فعالیت واقعی بنگاه تحقیقات فدارال جاسوسی درباره سازمانهای جاسوسی خارجی است.تیلور وینترپ زمانی مدیر بنگاه تحقیقات فدرال بود باویکتور بوستر کار میکرد.
    به تو توصیه میکنم تا می توانی فاصله ات را با ژنرال بوستر حفظ کنی.
    و ملاقات او با بوستر. نمی شود شما روزنامه نگارهای لعنتی بگذارید مرده هازیر خاک راحت باشند؟ به شما میدهم که از این قضیه دور بمانید. ژنرال بوستر سازمان مخفی گسترده ای داشت که به کمک ان می توانست قتل ها را طراحی و اجرا کند.
    و جک استون سعی داشت از او حمایت کند. مراقب باشید. اگر ویکتور بوستر بفهمد که من با شما صحبت کرده ام دمار از روزگارم در می اورد..
    جاسوسان بنگاه تحقیقات فدرال در همه جا بودند و ناگهان دنا احساس بی پناهی و درماندگی کرد.
    ساشا شدانف به ساعت مچی اش نگاه کرد :«وقت ان است که برویم. در این مورد که چطور میخواهی مرا از کشور خارج کنی فکری به خاطرت رسیده است؟»
    دنا اهسته گفت:«بله. فکر میکنم بتوانم ترتیبش را بدهم. احتیاج به کمی وقت دارد»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هنگامی که هواپیما دوباره به مسکو بازگشت و بر زمین فرود امد ، دو اتومبیل منتظرشان بود. شدانف تکه کاغذی به دست دنا داد.
    «من در مجموعه اپارتمان های چیاکا نزد دوستی اقامت دارم. هیچ کس نمی داند که من انجا هستم. انجا محلی است که شما ان را خانه امن می نامید. این هم نشانی انجاست. من دیگر نمی توانم به خانه خودم برگردم. امشب ساعت 8 شب به این ادرس بیا. بایستی از نقشه شما مطلع شوم»
    دناسرش را به علامت موافقت تکان داد:»بسیار خوب. باید به یک شخص با نفوذ تلفن بزنم»

    هنگامی که دنا به سرسرای هتل سویوز بازگشت، زنی که پشت میز نشسته بود به او خیره شد. دنا اندیشید ، سرزنشش نمی کنم. بایستی هر چه زودتر از شر این لباسهای زشت و زننده خلاص شوم.
    او داخل اتاقش شد و قبل از ان که تلفنی بزند لباس هایش رادر اورد و لباس های خودش را پوشید. همچنان که خط تلفن بوق ازاد میزد او در دل دعا میخواند. خواهش میکنم در خانه باشید. خواهش میکنم گوشی را بردارید. او صدای دلنشین سزار را شنید.
    «منزل خانواده هادسن»
    «سزار، ایا اقای هادسن خانه است؟»دنا متوجه شد که نفس در سینه اش حبس شده است.
    «دوشیزه ایوانز!چقدر از شنیدن صدایتان خوشحالم. بله، اقای هادسن در خانه هستند. یک لحظه گوشی ، لطفا»
    دنا احساس کرد که بدنش از احساس ارامش به لرزه افتاده است.
    اگر کسی در دنیا وجود داشت که می توانست ساشا شدانف را با ایالات متحده ببرد ان شخص فقط راجر هادسن بود.
    صدای راجر لحظه ای بعد روی خط به گوش رسید:«دنا؟»
    «راجر ، اوه، خدا را شکر که پیدایت کردم!»
    «چه شده است؟حالت خوبه؟ کجایی؟»
    «در مسکو هستم. فهمیدم که چرا تیلور وینترپ و خانواده اش به قتل رسیدند»
    «چی؟خدای من. تو چطور-»
    «وقتی ببینمت همه چیز را به طور مفصل برایت تعریف خواهم کرد. راجر ؛ با این که خیلی از بابت ایجاد مزاحمت برای تو شرمنده ام ، اما میخواستم برای رفع مشکلی از تو کمک بگیرم. یک مقام بلند پایه و مهم روسی هست که میخواهد به امریکا فرار کند. اسم او ساشا شدانف است. اینجازندگی اش در خطر است. او پاسخ تمام مسایل را میداند. بایستی او را از اینجا خارج کنیم. و هر چه سریع تر !ایا تو میتوانی به ما کمک بکنی؟»
    «دنا هیچ کدام از ما دو نفر نباید درگیر چنین مسایلی بشویم. ممکن است هر دو مان به دردسر بیفتیم»
    «باید بختمان را امتحان کنیم. راه چاره دیگری نداریم. این موضوع خیلی مهم است. این کار می بایست انجام بشود»
    «دنا ، از این ماجرا خوشم نمی اید»
    «متاسفم که پای تو را به این ماجرا کشاندم. اما کس دیگری را نداشتم که به او روی بیاورم»
    «لعنت بر،من -» او مکثی کرد سپس گفت:«بسیار خوب. بهترین کار در حال حاضر ان است که او را به سفارت امریکا ببری. انجا در امان است تا بعد بتوانیم برای بردن او به ایلات متحده نقشه ای بکشیم»
    «او دلش نمیخواهد به سفارت امریکا برود. به اعضای سفارت اعتماد ندارد»
    «راه دیگری وجود ندارد. توسط یک خط مطمئن و مستقیم به سفیر تلفن میزنم و به او میگویم که مواظب باشد از این فرد روسی حمایت و مراقبت لازم را به عمل بیاید. شدانف حالا کجاست؟»
    «در مجموعه اپارتمان های چیاکا منتظر من است. در انجا نزد دوستی اقامت دارد. میخواهم انجا به ملاقاتش بروم»
    «بسیار خوب. دنا وقتی که دنبالش رفتی ، به همراه او مستقیما به سفارت امریکا بروید. سر راهتان جایی توقف نکنید.»
    دنا موجی از ارامش را احساس کرد:«منون راجر. واقعا ازت ممنونم!»
    «دنا مراقب باش»
    «مراقبم»
    «بعدا با هم صحبت خواهیم کرد»

    ممنون راجر. واقعا ازت ممنونم.
    دنا مراقب باش.
    مراقبم.
    بعدا با هم صحبت خواهیم کرد.


    نوار تمام میشود.

    ساعت هفت و نیم ؛ دنااز طریق قسمت ورودی کارکنان از هتل سویوز بیرون خزید. او از کوچه ای پایین رفت از باد سرد و گزنده به شدت می لرزید. کتش را محکم به دور خودش پیچید. اما سرما تا مغز استخوانش نفوذ میکرد. دنا دو تقاطع پیش رفت. اطمینان حاصل کرد که کسی تعقیبش نمیکند. در اولین گوشه شلوغ خیابان ، یک تاکسی صدا زد و ادرسی را که ساشا شدانف به او داده بود به راننده داد. پانزده دقیقه بعد تاکسی مقابل مجتمع اپارتمانی بی نام و نشان توقف کرد.
    راننده پرسید:«میخواهید صبرکنم؟»
    «نه» کمیسار شدانف احتمالا خودرویی داشت. دنا چند دلار از کیفش بیرون اورد دستش را به طرف راننده دراز کرد و راننده غرغری کرد و همه را گرفت. دنارفتن او را تماشا کرد و داخل ساختمان شد. راهرو خلوت بود. او به تکه کاغذی که در دستش بود نگاه کرد اپارتمان 2 بی ایی. از راه پله های کثیف بالا رفت و به طبقه دوم قدم گذاشت. مقابل او راهرویی طولانی قرار داشت.
    دنا اهسته در ان پیش میرفت. به شماره های روی در ها نگاه میکرد. 5بی ایی....4 بی ایی....3بی ایی...لای در اپارتمان 2بی ایی باز بود. او وحشت کرد. با احتیاط در را کمی بازتر کرد. و به داخل قدم گذااشت. اپاترمان در تاریکی فرو رفته بود.
    »کمیسار؟» منتظر ماند. پاسخی نشنید. «کمیسار شدانف؟» سکوتی سنگین برخانه حکم فرما بود. اتاق خواب جلوتر بود ؛ و دنا به طرف ان رفت :»کمیسار شدانف...»
    به محض این که وارد اتاق خواب تاریک شد ؛ روی چیزی سکندری خورد و به زمین افتاد. او روی چیزی نرم و خیس افتاده بود. دنا با وجودی اکنده از انزجار با تقلا برخاست. کورمال کورمال دست به دیوار کشید تا بالاخره کلید چراغ برق را پیدا کرد. ان را فشرد ، و اتاق نورانی شد. دست هایش پوشیده از خون بود.جسمی که روی ان سکندری خورده بود ؛ روی زمین قرار داشت:جنازه ساشا شدانف. اوطاقباز افتاده بود ،سینه اش غرق در خون بود گلویش را گوش تا گوش برید ه بودند.
    دنا فریاد زد. همین که فریاد از گلویش خارج شد نگاهش به تخت افتاد و جنازه خون الود زنی میانسال را دید که کیسه پلاستیکی روی سرش کشیده و ان را محکم به گردنش بسته بودند. دنا احساس کرد موهای تنش سیخ شد.
    او با حالتی جنون امیز از پله ها ی محتمع اپارتمانی پایین رفت.
    ان مرد کنار پنجره اپارتمانی در ساختمان ان سوی خیابان ایستاده بود ، جا گلوله ای تفنک را که سی گلوله در خود جای میداد ، بار تفنگ آار-7 که دارای صدا خفه کن بود ، میکرد .مرد روی تفنگش دوربینی که تا شصت متر برد داشت ، کار گذاشته بود. با وقار اسوده و ارام یک تیرانداز حرفه ای کار میکرد. این کار اسانی بود. هر ان توقع میرفت که ان زن از ساختمان بیرون بیاید. از فکر این که زن از یافتن دوجنازه خون الود چقدر وحشت کرده است خنده بر لبانش امد. حالا نوبت خودش بود.
    در مجتمع اپارتمانی ان سوی خیابان با حرکتی سریع و ناگهانی باز شد. و مرد با دقت و احتیاط تفنگ راروی شانه اش قرار داد. از طریق دوربین سوار شده روی تفنگ ؛ چهره دنا را همانطور که از ساختمان به خیابان میدوید دید. دنا با حالتی وحشت زده به اطراف نگاه کرد ، سعی میکرد تصمیم بگیرد از کدام راه برود. مرد با دقت نشانه گرفت تا مطمئن شود که دنا درست در مرکز دوربین است و به ارامی ماشه را چکاند.
    در هان لحظه ، اتوبوسی جلوی ساختمان توقف کرد و بارش گلوله ها به بالای اتوبوس برخورد کرد وبخشی از سقف رااز جا کند. تیرانداز به سمت مقابل و پایین نگاه کرد. باورش نمیشد. بعضی از گلوله ها روی اجرهای نمای بیرونی ساختما ن کمانه کرده بود اما هدف اسیبی ندیده بود. مردماز اتوبوس بیرون می ریختند و فریاد میزدند. مرد دانست که باید هر چه زودتر از انجا برود. زن داشت دوان دوان از خیابان پایین میرفت . جای نگرانی نیست. دیگران حسابش را میرسند.

    سطح خیابان ها یخ بسته بود. و باد زوزه ای می کشید ، اما دنا اصلا متوجه نبود، در حالت وحشت کامل به سر میبرد. دوتقاطع جلوتر به هتلی رسید و به سرسرای ان دوید.
    او خطاب به کارمندی که پشت میز نشسته بود گفت:«تلفن؟»
    مرد جوان نگاهی به دستهای خون الود او انداخت و عقب عقب رفت.
    «تلفن!» دنا تقریبا فریاد میزد.
    کارمند با حالت عصبی به طرف باجه تلفنی که در گوشه ای از سراسرا قرار داشت اشاره کرد. دنا شتاب زده به سوی ان رفت. از کیفش یک کارت تلفن بیرون اورد و با انگشتان لرزان شماره تلفنچی را گرفت.
    «میخواهم به امریکا تلفن بزنم» دستانش می لرزید. از میان صدای به هم خوردن دندان هایش ، اوشماره کارت و شماره تلفن منزل راجر هادسن را به تلفنچی داد و منتظر ماند. پس از مدتی که به نظرش مانند ابدیتی بود ، صدای سزار را از ان سوی خط شنید.
    «منزل اقای هادسن»
    «سزار! بایستی با اقای هادسن حرف بزنم فوری» بغض گلویش را گرفته بود.
    «دوشیزه ایوانز ، شمایید؟»
    «عجله کن سزار، عجله کن!»
    دقیقه ای بعد دنا صدای راجر را شنید:«دنا؟»
    «راجر!» دانه های اشک روی صورت دنا جاری شد:«او-او مرده است. انها او و دوستش را کُ-کشتند»
    «چی؟خدای من. دنا . نمیدانم چه-تو هم اسیب دیده ای؟»
    «نه..اما انها سعی دارند مرا هم بکشند»
    «حالا به دقت گوش کن. یک هواپیمای متعلق به شرکت ایرفرانس نیمه شب امشب مسکو را به قصد واشینگتن ترک میکند. برایت در ان هواپیما جاذخیره میکنم. مطمئن شو که تا فرودگاه کسی تعقیبت نمیکند.با تاکسی به انجا نرو. یکراست برو هتل متروپل. این هتل اتوبوسهایی به مقصد فرودگاه دارد که با فواصل زمانی منظم از هتل به سوی فرودگاه حرکت میکنند. سوار یکی از انها شو. قاطی جمعیت شو. در فرودگاه واشینگتن به استقبالت میایم. به خاطر خدا، مراقب خودت باش!»
    «باشه راجر ممنونم»
    دنا گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. برای لحظه ای انجا ایستاد. قادر به حرکت نبود. وجودش از ترس و دلهره اکنده بود. نمی توانست منظره اجساد خون الود شدانف و دوستش را از ذهنش بیرون کند. نفس عمیقی کشید و از باجه خارج شد. از مقابل کارمند هتل که با سوءظن نگاهش میکرد رد شدو به شب سرد و یخ بسته قدم گذاشت.
    یک تاکسی به خاطر او کنار خیابان توقف کرد وکنارش ایستاد. و رانده به زبان روسی چیزی گفت.
    دنا گفت:«نی یت» با عجله پیاده از خیابان پایین رفت. اول بایستی به هتلش باز میگشت.

    به محض ان که راجر گوشی تلفن را پایین گذاشت پاملا از در جلویی داخل منزل شد.
    «دنا دوباره از مسکو تلفن زد. فهمیده که چرا افراد خانواده وینترپ به قتل رسیده اند»
    پاملا گفت:« پس ما باید هر چه زودتر از شرش خلاص شویم»
    «من سعی کردم. گفتم تیراندازی را سراغش بفرستند اما اشکالی پیش امد»
    پاملا نگاهی تحقیر امیز به شوهرش انداخت:«ای احمق. دوباره بهشان تلفن بزن. و در ضمن راجر...»
    «بله؟»
    «به انها بگو یک جوری این دختره را بکشند که حادثه جلوه کند»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و سه
    در ریون هیل، یک علامت قرمز بت مضمون ورود به این منطقه ممنوع و حصاری بلند و اهنین ، دنیا را از زمین های جنگلی مرکز که بنگاه تحقیقات فدارال در انگلستان بر پا کرده بود جدا میکند. پشت ان پایگاه به شدن تحت مراقبت ؛ تعداد زیادی بشقابکهای ماهواره ای خطوط تلفنی بین المللی و ارتباطات موج کوتاه را که از بریتانیا عبور میکند کنترل میکنند. در خانه ای سیمانی در مرکز این مجموعه چهارمرد در حال تماشای صفحه بزرگ تلویزیون بودند.
    «اسکاتی ، ببین کجاست؟»
    انها مشاهده کردند که باحرکت بشقابک ماهواره ، تصویر تلویزیونی داخلی اپراتمان برایتون را نشان داد. لحظه ای بعد تصویر دنا روی صفحه بزرگ تلوزیون ظاهر شد که این لحظه وارد شدن او به اتاقش در هتل سویوز بود.
    «او برگشت»انها دیدند که دنا با عجله خون رااز دستهایش با اب و صابون شست و شروع به عوض کردن لباس هایش کرد.
    یکی از مردان خنده کنان گفت:«به به ، دوباره شروع شد»
    انها دنا را تماشا میکردند.
    «هی مرد، دوستش دارم»مرد دیگری با عجله داخل شد:«چارلی ، حالا مرده پرست شده ای؟»
    «راجع به چی صحبت میکنی؟»
    «به زودی با یک حادثه مرگبار راهی ان دنیایش میکنیم»
    دنا لباسش را عوض کرد و به ساعت مچی اش نگریست. هنوز خیلی وقت باقی بود تا اتوبوس هتل متروپل به سوی فرودگاه را سوار شود. با اضطرابی که هر لحظه بیشتر میشد ، با عجله از پله ها پایین رفت و وارد سرسرا شد. از زن چاق خبری نبود.
    او به خیابان قدم گذاشت. هوا باز هم سردتر شده بود. باد با بیقراری می وزید و زوزه مرگ سر می داد. یک تاکسی مقابل پای دنا متوقف شد.
    «تاکسی؟»
    سوار تاکسی نشو. یکراست به هتل متروپل برو. هتل اتوبوسهایی دارد که به فواصل منظم هتل را به مقصد فرودگاه ترک میکنند.
    «نی یت»
    دنا در خیابان منجمد شروع به قدم زدن کرد. مردم با عجله از کنار او رد میشدند و گاه به او تنه میزدند. عجله داشتند به گرمی خانه ها یا دفاترشان پناه ببرند. همچنان که دنا به نقطه شلوغی از خیابان رسید و منتظر بود که به ان سوی خیابان برود ؛ احساس کرد که یک نفر از پشت محکم هلش داد و او به وسط خیابان جلوی کامیونی که به سرعت می امد پرتاب شد. روی یک تکه یخ سر خورد و به پشت روی زمین افتاد. با وحشت به کامیون غول اسا که به سرعت به طرفش میامد نگاه کرد.
    در اخرین ثانیه راننده که صورتش از ترس رنگ گچ شده بود فرمان را به سرعت چرخاند به طوری که کامیون مستقیما از روی دنا رد شود. برای یک لحظه دنا در تاریکی بود ، صدای غرش موتور و زنجیر چرخ متصل به لاستیک های غول پیکر ان کامیون در گشوهایش پیچیده بود.
    ناگهان دنا دوباره اسمان را دید. کایون رفته بود. با حالتی متزلزل روی زمین نشست. مردم به او کمک کردند به پا خیزد. او به اطراف نگریست و ام کسی را که به جلو هلش داده بود جست و جو کرد ، اما هر کسی در ان جمعیت میتوانست این کار را کرده باشد. چند نفس عمیق کشید و سعی کرد دوباره حالت عادی اش را باز یابد. اشخاصی که دورش را گرفته بودند به زبان روسی سرش داد می کشیدند. جمعیت حالا به او فشار می اورد. وحشت زده اش کرده بودند.
    دنا با حالتی امیدوار گفت
    :«هتل متروپل؟»
    گروهی از پسران جوان نزدیکش شدند:«بسیار خوب. ما تو را به انجا میبریم»

    خدا را شکر که سرسرای هتل کتروپل گرم بود ؛ و مملو از گردشگران و بازرگانان بود. قاطی جمعیت شو. در فرودگاه واشینگتن به استقبالت میایم.
    دنا به پادو گفت:«اتوبوس بعدی کی به طرف فرودگاه حرکت میکند؟»
    «سی دقیقه دیگر ؛ گازاپاژا»( خانم)
    »متشکرم»
    او روی صندلی نشست، به دشواری نفس میکشید ، سعی کرد ان وحشت ناگفتنی را از ذهنش بزداید. وجودش از ترس اکنده بود. چه کسی سعی در کشتن او داشت. و چرا؟ و ایا کمال در امان بود؟
    پادو به طرف دنا امد. «اتوبوس فرودگاه اینجاست»
    دنا نخستین کسی بود که سوار اتوبوس شد. در قسمت عقبی روی صنذلی نشست و چهره مسافران را بررسی کرد. انها گردشگرانی از کشورهای مختلف بودند : اروپایی ها، اسیایی ها؛ افریقایی ها و تعدا کمی امریکایی. مردی که ان سمت اتوبوس نشسته بود به او خیره شده بود.
    دنا فکر کرد که قیافه اش اشنا به نظر میرسد. ایا او. مرا تعقیب میکرده است؟ متوجه شد اهنگ تنفسش تند تر شده است.
    ک ساعت بعد ، هنگامی که اتوبوس در فرودگاه شره متیوو2توقف کرد دنا اخرین کسی بود که از اتوبوس پیاده شد. با عجله به ساختمان پایانه و به طرف میز مربوط به خط هواپیمای ایرفرانس رفت.
    «کاری میتوانم برایتان بکنم؟»
    «ایا به نام دنا ایوانز بلیتی ذخیر شده است؟»نفس در سینه دنا حبس شده بود. بگو بله ، بگو بله،بگو بله...
    کارمند باجه در میان کاغذهایش جست و جو کرد و گفت:«بله. این هم بلیت شما. پولش را پرداخته اند»
    خدا راجر را حفظ کند.«متشکرم»
    «هواپیما بدون تاخیر پرواز خواهد کرد. پرواز شماره دویست و بیست. یک ساعت و ده دقیقه دیگر اینجا را ترک خواهد کرد»
    «ایا اینجا سالن استراحت هم دارد که در ان» -دنا نزدیک بود بگوید،که در ان عده زیادی ادم جمع شده باشند -«بتوانم کمی استراحت کنم؟»
    «تا انتهای همین راهرو پیش بروید بعد به سمت راست بپیچید»
    «متشکرم»
    سالن استراحت شلوغ بود. در انجا هیچ چیز غیر عادی د تهدید امیز به نظر نمی رسید. دنا روی یک صندلی نشست. مدت کوتاهی بعد او رهسپار امریکا و مامنش خواهد شد.

    «مسافران گرامی ، لطفا برای سوار شدن به هواپیما به مقصد واشینگتن دی سی پرواز دویست و بیست به در خروجی شماره سه مراجعه کنید. خواهشمندیم گذرنامه و کارت پرواز خود را جهت ارائه به کارکنان پرواز اماده در دست داشته باشید»
    دنا از جا برخاست و به طرف در خروجی سه رفت. مردی که او را از باجه هواپیمایی ائروفلوت تماشا میکرد با تلفن همراهش شروع به صحبت کرد.
    «شخص مورد نظر برای سوار شدن به هواپیمابه طرف در خروجی میرود»

    راجر هادسن گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت.«او با پرواز ایرفرانس شماره دویست و بیست به اینجا میاید. میخواهم در فروگاه به استقبالش بروم»
    «قربان؛ میخواهید چه بالایی سرش بیاید؟»
    «پیشنهاد میکنم یکی از بچه ها اورا با اتومبیل زیر بگیرد تا مردن او تصادف با اتومبیل و فرار راننده از صحنه جلوه کند»
    انها در ارتفاع چهل و پنج هزار پایی به نرمی وبدون تکان در اسمانی بدون ابر پرواز میکردند. در هواپیما حتی یک صندلی خالی نبود. یک امریکایی کنار دنا نشسته بود.
    او گفت:«من جورج پرایس هستم. حرفه ام برش الوار است» او چهل و چند ساله بود بینی کشیده عقابی، چشمان براق خاکستری، و سبیل داشت. «حیف شد که اینجا را ترک میکنیم؟نه؟»
    یگانه هدف از برپا کردن شهری مثل کراسنویارسک-26 تولید پلوتونیوم بود که اساس سلاح های هسته ای است.
    «روس ها خیلی با ما تفاوت دارند اما ادم بعد از مدتی به انها عادت میکند»
    صدهزار دانشمند و تکنیسین در اینجا کار و زندگی میکنند.
    «اما غذاهای انها یقینا به خوبی غذاهای فرانسوی نیست . من هر بار که به خاطر کار به اینجا می ایم خوراک های اماده باخودم میاورم»
    انها نمیتوانند از شهر بیرون بروند . نمی توانند بازدید کننده ای داشته باشند . ارتباطشان را به طور کامل با جهان بیرون قطع کرده اند»
    «شما به خاطر مسایل کاری به روسیه امده بودید؟»
    دنا یک دفعه به زمان حال بازگشت:«برای گذراندن تعطیلات»
    مرد با حیرت به او نگریست:«الان که وقت خوبی برای گذراندن تعطیلات در روسیه نیست»
    هنگامی که مهماندار در راهروی بین ردیف صندلی ها با میز چرخ دار حاوی غذا مقابل انها رسید، دنا اول خواست از خوردن امتناع کند،سپس متوجه شد که گرسنه اش است. یادش نمی امد اخرین بار کی غذا خورده بود.
    جورجی پرایس گفت:«خانم کوچولو، اگر یک استکان بوربون میل داشته باشید من از نوع بسیار عالی اش را با خودم دارم»
    «نه متشکرم» به ساعت مچی اش نگاه کرد. تا چند ساعت دیگر در شیکاگو فرود می امدند.
    هنگامی که پرواز ایرفرانس شماره دویست وبیست در فرودگاه دالس به زمین نشست چهار مرد در حال نظاره مسافرانی بودند که از هواپیما بیرون می امدند و با عبو ر از تونل خرئجی که یک سرش به هواپیما و سر دیگرش به محوطه داخل فرودگاه وصل بود وارد سالن از راه رسیده میشدند.
    مردها مطمئن به خود انجا ایستاده بودند میدانستند که دنا راهی برای گریز ندارد.
    یکی از انها گفت:«سرنگ را اماده کرده اید؟»
    «بله»
    «او را به راک کرکی پارک ببرید. رییس میخواهد این یک صحنه تصادف با اتومبیل و فرار راننده از صحنه جلوه کند»
    «بسیار خوب»
    چشمان انها به سمت در چرخید. مسافران به تعدادی درحالی که لباسهای ضخیم پشمی کت های پوستی کلاه دار، گوشی های پوست دار، روسری و دستکش پوشیده بودند از در بیرون می امدند. بالاخره سیل خروج مسافران قطع شد.
    یکی از مردان با اخم گفت:«بروم داخل و ببینم او چرا معطل شده است»
    مرد ازتونل سرپوشیده ای که مستقیما به هواپیما منتهی میشد عبور کرد و داخل هواپیمای ایرفرانس شد. یک کارمند نظافت چی سرگرم کارش بود. مرد در راهروی میان ردیف صندلی های هواپیما راه میرفت. هیچ مسافر دیگری در هواپیما نبود . در دستشو.یی ها را باز کرد. دستشویی ها خالی بودند. با عجله دوید و به مهمانداری که او هم میخواست هواپیما را ترک کند گفت:«دوشیزه ایوانز کجا نشسته بودند؟»
    مهماندار هواپیما حیرت کرد:«دنا ایوانز؟ منظورت همان خانم مجری اخبار است؟»
    «بله»
    «ولی او که در این پرواز نبود. کاش که بود. ارزو داشتم از نزدیک می دیدمش»

    جورج پرایس به دنا گفت:« خانم کوچولو، میدانی چه چیز کار الوار بری محشر است؟ ااین که محصول تو خود به خود میروید. بله ، قربان، تو فقط یک جا می نشینی و مادر طبیعت را تماشا میکنی که برای تو پول درست میکند»
    صدایی از بلند گو به گوش رسید.
    «مسافران عزیز تا دقایقی بعد در فرودگاه اُهیر شیکاگو به زمین خواهیم نشست. لطفا کمربند ایمنی خود را ببندید و صندلی ها را به حالت عمودی در اورید»
    زنی که در ردیف صندلی های کناری نشسته بود بابدبینی گفت:«اره، صندلی ها ی خود را به حالت عمود در بیاورید . من دلم نمیخواهد طاقباز بمیرم»
    کلمه مردن دنا را تکان داد. او هنوز میتوانست صدای شلیک گلوله ها را که به دیوار ان مجتمع اپارتمانی کمانه میکرد بشنود و هنوز میتوانست فشار ان دست قوی را که او را جلوی کامیون هل داد احساس کند. از فکر کردن به این که دوبار در اخرین لحظه از چنگال مرگ گریخته بود ، به خودلرزید.
    دناساعاتی قبل ؛ در حالی که در سالن استراحت فرودگاه شره متیوو به انتظار نشسته بود. به خودش گفته بود که به زودی همه چیز رو به راه خواهد شد. ادمهای خوب بالاخره برنده میشوند. اما یک چیز در رابطه با گفت و گویی که با یک نفر داشت ؛ ازارش میداد. ان شخص یک حرف پریشان کننده زده بود، اما دنا به ان توجهی نکرده بود ؛ ایا این گفت و گو با مت بود؟ کمیسار شدانف؟تیم درو؟ هر چه بیشتر سعی میکرد ان حرف را به خاطر اورد بیشتر از ذهنش می گریخت.
    مهماندار هواپیما در بلند گو اعلام کرد:«پرواز ایرفرانس شماره دویست و بیست اماده ترک مسکو به مقصد واشینکتن دی سی می باشد. خواهشمندیم گذرنامه ها و کارتهای پرواز را اماده در دست داشته باشید»
    دنااز جا برخاست و به طرف در خروجی رفت. همچنان که خواست بلیتش را به مامور نشان دهد ناگهان به خاطر اورد که ان حرف چه بوده است:اخرین گفت و گویش با ساشا شدانف بود.
    هیچ کس نمیداند که من اینجا هستم ، اینجا جایی است که شماان را خانه امن می نامید.
    تنها کسی که دنا مخفیگاه ساشا شدانف را برایش اشکار کرده بود راجر هادسن بود. و بالافاصله پس از ان، شدانف به قتل رسیده بود. از همان اغاز راجر هادسن با زیرکی به یک ارتباط مبهم بین تیلور و روس ها اشاره کرده بود.
    هنگامی که من در مسکو بوده ؛ شایعه ای بر زبانها جاری بود که وینترپ درگیر یک معامله پنهانی با روس هاست...
    مدت کوتاهی قبل از ان که تیلور وینرپ به عنوان سفیر ما به روسیه اعزام شود، به دوستان نزدیکش گفته بود که دیگر تصمیم گرفته از مشاغل دولتی بازنشسته شود...
    این وینترپ بود که رییس جمهوری را تحت فشار گذاشت تااور ا به سمت سفیر منصوب کند..
    دنا به راجرو پاملا هر حرکتش را گفته بود. انها در تمام اوقات کارهای او را تحت نظر داشتند. و این تنها به یک دلیل میتوانست باشد:
    راجر هادسن شریک مرموز تیلور وینترپ بود.
    هنگامی که پرواز امریکن ایرالاینز در فوردگاه اهیر شیکاگو به زمین نشست دنا از پنجره به بیرون نگاه کرد. به دنبال هرچیز مشکوکی گشت. اثری نبود. همه چیز امن و ارام بود. او نفس عمیقی کشید و از هواپیما پیاده شد. اعصابش به شدت تحریک شده بود. در حالی که به پایانه قدم میگذاشت سعی کرد تا انجا که میتواند در میان تعداد زیادی مسافر حرکت کند ، و بین جمعیتی که یک ریز با هم حرف میزدند باقی بماند. او می بایست یک تلفن ضروری میکرد. طی پرواز یک فکر وحشتناک به ذهنش خطور کرده بود که باعث شده بود در خطر بودن جان خودش بی اهمیت جلوه کند. کمال. نکند او به خاطر دنا در خطر باشد؟ این فکر که بلایی سر او بیایید برایش غیر قابل تحمل بود. بایستی یک نفر را پیدا میکرد که مواظب کمال باشد. فورا یا جک استون افتاد. جک در سازمانی قدرتمند کار میکرد و میتوانست ان نوع حمایتی را که دنا و کمال به ان نیاز داشتند از انها به عمل اورد. و دنا مطمئن بود که جک ترتیب کارها را میدهد. جک از اغاز با با او همدلی و مساعدت کرده بود.
    جک مسلما یکی از انها بود.
    ددنا به گوشه خلوتی از پایانه رفت؛ دست به کیفش بردو شماره تلفن خصوصی را که جک استون به او داده بود بیرون اورد. به ان شماره زنگ زد. جک بالافاصله تلفن را جواب داد.
    «جک استون هستم»
    «جک، منم ، دنا ایوانز.دچار دردسر شده ام. به کمک احتیاج دارم»
    «مگر چه شده است؟»
    دنا میتوانست نگرانی را در صدای او احساس کند. «حالا نمیتوانم توضیح بدهم. اما عده ای دنبال من هستند میخواهند مرا بکشند»
    «چه کسانی؟»
    «نمی دانم . اما موضوع پسرم مطرخ است. کمال. نگرانش هستم. میشود کمکم کنی کسی را مامور مراقبت از او بکنم؟»
    جک فورا جواب داد:«ترتیبش را خواهم داد. او حالا در خانه است؟»
    «بله»
    «یک نفر را به انجا می فرستم. حلا بگو خودت چطوری؟گفتی که کسی میخواست تو را بکشد؟»
    «بله. انها-انها دوبار سعی کردند»
    لحظه ای سکوت برقرار شد.«موضوع را بررسی میکنم تا ببینم چه کاری از دستم بر می اید؟تو الان کجایی؟»
    «من در پایانه امریکن ایرلاینز در اُهبر هستم. و نمیدانم کی کارم در اینجا تمام میشود.»
    «همان جا بمان. یک نفر را به انجا میفرستم که مراقبت باشد. در ضمن نگران کمال نباش»
    احساس ارامش غریبی به دنا دست داد:«ممنونم،ممنونم» گوشی را سر جایش قرار داد.
    جک استون در دفترش در بنگاه تحقیقات فدرال تلفن همراهش را پایین گذاشت. دگمه تلفن داخلی را فشرد«هدف ما همین الن تلفن زد. او در پایانه امریکن ایرلاینز در فرودگاه اهیر است. دستگیرش کنید»
    «بله قربان»
    جک استون رو به معاونی کرد و گفت:«ژنرال بوستر کی از خاور دور بر می گردد؟»
    «امروز بعد از ظهر»
    «خوب. بهتر است هرچه زودتر قبل از انکه بفهمد چه اتفاقی در شرف وقوع است گورمان رااز اینجا گم کنیم»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و چهار
    تلفن همراه دنا زنگ زد.
    «جف!»
    «سلام عزیزم. »صدای او همانند پوشش گرم و نرمی به دور بدنش پیچیده شد. گرمش کرد.
    «اوه!جف»احساس کرد میلرزد.
    «چطوری؟»
    من چطورم؟به خاطر نجات زندگی ام مثل سگ میدوم. اما دنا نمی توانست این را به جف بگوید. راهی نبود که جف بتواند به او کمک کند. نه حالا. خیلی دیر شده بود. «عزیزم. حالم-حالم خوبه»
    «ای مسافر جهانگرد ؛ حالا کجایی؟»
    «در شیکاگو هستم. فردا به واشینگتن بر میگردم» تو کی پیش من می ایی؟ «راشل چ-چطوره؟»
    «بد که به نظر نمی رسد»
    «دلم برایت تنگ شده»
    در اتاق خواب راشل باز بود و او به اتاق پذیرای قدم گذاشت. خواست جف را صدا بزند ولی وقتی دید که او مشغول صحبت با تلفن است ساکت شد.
    جف گفت:«انقدر دلم برایت تنگ شده که باورت نمی شود»
    «اوه عزیزم خیلی دوستت دارم» مردی که نزدیکی دنا ایستاده بود. به نظر میرسید به او خیره شده است. قلب دنا دچار تپش شد «عزیزم اگر-اگر تفاقی برایم افتاد ...همیشه به خاطر داشته باش که من-»
    جف یکدفعه احساس هشدار کرد:«منظورت چیست که اگر اتفاقی برایت بیفتد؟»
    «هیچی . من-من حالا نمی توانم موضوع را برایت توضیح بدهم اما –مطمئنم که اوضاع روبه راه خواهد شد»
    «دنا، تو نباید بگذاری برایت اتفاقی بیافتند! من به تو احتیاج دارم. تورا بیشتر از هر کس دیگری در زندگی دوست دارم. نیم توانم دوری ات را تحمل کنم»
    راشل مدتی دیگر هم گوش داد ، سپس ارام به اتاق خوابش بازگشت و در را بست.
    دنا و جف برای ده دقیقه دیگر با هم حرف زدند. وقتی که بالاخره دنا گوشی را گذاشت احساس میکرد بهتر شده است. خوشحالم که فرصتی دست داد تا با او خداحافظی کنم. سرش را بالا اورد و دید که مرد همچنان به او خیره شده است. اصلا امکان نداشت که مردان جک استون به این سرعت به اینجارسیده باشند. بایستی زودتر از اینجا خارج شوم.دوباره احساس ترس را که در وجودش بالا میگرفت احساس کرد.

    همسایه بغل دستی دنا، در خانه او را زد. خانم دیلی در را گشود.
    »سلام»
    «کمال را در خانه نگه داار. بهش احتیاج پیدا خواهیم کرد»
    «باشد حواسم هست» خانم دیلی رر را بست و کمال را صدا زد:«عزیزم. هلیم جو تقریبا اماده است»
    خانم دیلی به اشپزخانه رفت ، هلیم جو را از روی اجاق برداشت و یکی از کشوهای پایینی قفسه اشپزخانه را گشود. ان کشو پر از بسته های داروییی بود که برچسب بوسپار دروی ان به چشم میخورد. دهها پاکت خالی ته کشو بود. خانم دیلی دو پاکت جدید را باز کرد لحظه ای تردید نمود. سپس پاکت سومی را هم باز کرد. او پودر را با هلیم جو مخلوط کرد و روی ان شکر پاشید و هلیم را به اتاق غذاخوری برد. کمال از اتاق مطالعه بیرون امد.
    «بفرمایید عزیزدلم. هلیم داغ خوشمزه»
    «خیلی گرسنه ام نیست»
    «کمال، تو باید غذا بخوری»لحن صدایش تا حدودی تند بود طوری که کمال را ترساند. «ما که نمیخواهیم دوشیزه دنا را از مایوس کنیم، نه؟»
    «نه»
    «خوب. پس شرط می بندم که تو به خاطر دوشیزه دنا تا ته هلیم را میخوری»
    کمال پشت میز نشست و شروع به خوردن کرد.
    خانم دیلی پیش خودش محاسبه کرد بایستی شش ساعتی خوابش ببرد. بعد بینم از من میخواهند با این پسره چه بکنم.
    دنا با عجله در محوطه فرودگاه پیش می رفت تا ان که مقابل لباس فروشی بزرگی رسید.
    باید هویتم را پنهان کنم. داخل فروشگاه شد. و به اطراف نگریست. همه چیز طبیعی به نظر میرسید. مشتری ها سرگرم خرید پوشاک بودند و فروشنده ها به نیازهای انها رسیدگی میکردند. و سپس دنااز در مغازه بیرون را نگاه کرد و مو به تنش راست شد. دو مرد با قیافه های تهدید امیز انجا در دو طرف رودی ایستاده بودند. یکی از انها گوشی بیسیم به دست داشت.
    چطور انها او را تا شیکاگو ردیابی کرده اند؟دنا سعی کرد بر وحشتش غلبه کند. رو به دختر فروشنده ای کرد و پرسید:«راه خروج دیگری ازاینجا وجود دارد؟»
    فروشنده سرش رابه علامت منفی کان داد:«متاسفم خانم. این تنها راه خروج است»
    گلوی دنا خشک شده بود. دوباره به مردها نگاهکرد. با یاس اندیشید، باید فرار کنم. باید راهی وجود داشته باشد.
    ناگهان پیراهنی را از روی جالباسی برداشت و به طرف در فروشگاه رفت.
    فروشنده صدا زد:«یک دقیقه صبر کنید. همینطوری نمیتوانید-»
    دنا به استانه در رسید و دو مرد به طرف او حرکت کردند . اما به محض ان که او پایش را از در یرون گذاشت برپسب مخصوص لباس باعث شد زنگ خطر گیرنده حساس جلوی در به صدا در اید. نگهبان فروشگاه به عجله بیرون دوید . دو مرد به همدیگر نگاه کردند و چند قدم عقب رفتند.
    نگهبان گفت:«یک دقیقه صبر کنید خانم. شما باید همراه من به فروشگاه برگیردید.»
    دنا اعتراض کرد:«چرا باید برگردم؟»
    «چرا؟چون سرقت از فروشگاهبر خلاف قانون است. »نگهبان بازوی دنا را گرفت و او رابه زور به داخل فروشگاه برگرداند. دو مرد انجا ایستاده بودند نمیدانستند چه کار کنند.
    دنا به نگهبان لبخند زدو گفت:«بسیار خوب. اعتراف میکنم که میخواستم از فروشکاه شما جنس به سرقت ببرم. مرا به زندان ببرید»
    خریداران کم کم از حرکت می ایستادند تا ببینند چه خبر شده است.
    اقای مدیر فروشکاه با عجله به طرف انها امد:«مشکل چیست؟»
    «قربان ، من این زن را در حالی که میخواست این پیراهن را بدزدد، دستگیر کردم»
    «بسیار خوب. متاسفانه باید پلیس-»او برگشت و دنا را شناخت:«خدای من!ایشان که خانم دنا اواینز هستند»
    نجواها در میان جمعیتی که تعدادش هر لحظه بیشتر میشد بالا گرفت.
    «او دنا ایوانز است..»
    «ما که هر شب اخبار او را تماشا می کنیم...»
    «گزارشهای او از جنگ را به خاطر می اوری...؟»
    مدیر فروشگاه گفت:«دوشیزه ایوانز،واقعا متاسفم. از قرار اشتباهی رخ داده است»
    دنا فورا گفت:«نه نه. من در حال سرقت از فروشگاه مغازه شما بودم»
    دستهایش را به نشانه رضایت به زدن دستبند به سوی مدیر دراز کرد:«شما می توانید دستگیرم کنید»
    مدیر لبخندی زد :«بنده کی باشم که چنین جسارتی بکنم. دوشیزه ایوانز این لباسها مال شما، بدون تعارف عرض میکنم. واقعا خوشحالیم که شما از ان خوشتان امده»
    دنا با ناباوری به او خیره شد:«نمیخواهید دستگیرم کنید؟»
    لبخندی که برلبان مدیر بود شکفته تر شد:« به شما میگویم که چه کار خواهم کرد. در ازای گرفتن امضایی از شما این لباس را خدمتتان تقدیم میکنم. ما از طرفداران پر و پا قرص شما هستیم»
    یکی از زنان که در اطراف انها در بین جمعیت بود با هیجان گفت:«من هم یک امضا میخواهم»
    «میشود به من هم امضا بدهید؟»
    مردم بیشتر دورشان گرد می امدند.
    «نگاه کن!او دنا ایوانز است»
    «دوشیزه ایوانز،میتوانم امضای شما را داشته باشم؟»
    «من و شوهرم هنگامی که شما در سارایوو بودید، هر شب گزارش هایتان را تماشا میکردیم»
    «شما صحنه های غم انگیز جنگ را حقیقتا برایمان مجسم میکردید.»
    «من هم یک امضا میخواهم»
    دناا نجا ایستاده بود . لحظه به لحظه مایوس تر میشد. به بیرون نگاه کرد. دو مرد هنوز انجا منتظر ایستاده بودند.
    مغز دنا به سرعت به کار افتاد. او رو به جمعیت کرد و لبخند زنان گفت:«الان به شما میگویم که میخواهم چه کار کنم. بیایید برویم بیرون، در هوای تازه و من به همه شما امضا خواهم داد»
    طرفداران فریاد های شادی سر دادند.
    دنا پیراهن را به دست اقای مدیر فروشگاه داد:«این هم لباس شما.متشکرم»
    او در حالی که توسط طرفدارانش دنبال میشد، به طرف در رفت. ان دو مرد به حالت عقب نشینی بیرون مغازه ایستاده بودند و در حالی که جمعیت بهطرف انها میامد احساس پریشان حالی میکردند.
    دنا رو به طرفدارانش کرد:«نفر اول کیست؟» مردم از اطراف به او فشار می اوردند قلم ها و تکه های کاغذ را به سویش دراز کرده بودند.
    دو مرد با ناراحتی انجا ایستاده بودند. همچنان که دنا برای طرفدارانش امضا میکرد به حرکت به طرف در خروجی پایانه هم ادامه میداد. جمعیت او را تا بیرون دنبال کرد. یک تاکسی کنار جدول خیابان توقف کرد و مسافری از ان پیاده شد.
    دنا رو به جمعیت کرد و گفت:«متشکرم حالا باید بروم» به داخل تاکسی پرید و لحظه ای بعد در ازدحام خودروها ناپدید شد.

    جک استون با راجر هادسن تلفنی صحبت میکرد:«اقای هادسن، از چنگ ما گریخت ، اما-»
    «لعنت بر شما!دیگر نمیخواهم این حرف را بشنوم. میخواهم از صحنه روزگار محوش کنید. همین حالا»
    «نگران نباشید قربان . شماره پلاک ان تاکسی را برداشتیم. ان خانم نمیتواند خیلی دور شود»
    «دیگر خبر ناکام ماندنتان را به من ندهید» راجر هادسن گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.

    فروشگاه «کارسن پایری اسکات و شرکا« واقع در قلب تجاری جنوب شهر شیکاگو موسوم به حلقه شیکاگو ؛ از جمعیت خریداران موج میزد. در باجه فروش روسری ، فروشنده ای بسته ای را برای دنا در کاغذ می پیچید.
    «پول نقد میدهید یا با حساب اعتباری می پردازید؟»
    «نقد میدهم» رد پا به جا نگذارم بهتر است.
    دنا بسته اش را گرفت و تقریبا به در خروجی رسیده بود که ناگهان از حرکت ایستاد ترش وجوذش را فرا گرفت. دو مرد در حالی که بیسیم به دست داشتند ، بیرون ایستاده بودند. دنا به انها نگریست ناگهان دهانش خشک شد. برگشت و با عجله به طرف باجه رفت.
    فروشنده پرسید:«خانم،چیز دیگری هم می خواستید؟»
    «نه ، من-»دنا با نا امیدی به اطرافش نگاه کرد:«ایاراه دیگری برای خروج از اینجا وجود ندارد؟»
    «اوه، چرا این فروشگاه چندین در دارد»
    دنا باخود گفت ، فایده اش چیست؛حتما جلوی هر کدام از ان ها یک مامور گذاشته اند. این بار راه فراری وجود نداشت.
    دنا متوجه شد که یک زن خریدار که کت سبز کهنه و کثیفی به تن داشت به یک روسری که در ویترینی شیشه ای بود نگاه میکرد. برای لحظه ای به چهره ان زن خیره شد ، سپس به طرفش رفت.
    گفت:«روسری های قشنگی هستند ، نه؟»
    زن لبخند زد:«بله. خیلی قشنگ هستند»
    مردها ان دو زن را که مشغول گفت و گو بودند از بیرون نظاره میکردند. انها به همدیگر نگاهی کردندو شانه هایشان را با بی اعتنایی بالا انداختند.
    مقابل تمام راه های خروجی مامور گذاشته بودد.
    داخل فروشگاه دنا میگفت:«از ان کتی که پوشیده اید خیلی خوشم امده. دقیقا رنگ مورد علاقه من است»
    «متاسفانه این کت کهنه دیر نخ نما شده. کت خودتان خیلی قشنگ تر است»
    دو مرد بیرون فروشگاه دو زن را می پاییدند و در ان حال گفت و گوی ان دو همچنان ادامه داشت.
    یکی از مردها گله کرد:»چقدرهوا سرده. کاش این دختره زودتر بیرن بیاید و ما هم کلکش را بکنیم و برویم سر کار و زندگیمان»
    رفیقش سرش را به علامت مثبت پایین اورد:«هیچ راهی نیست که او بتواند از ان-» مرد به محض ان که دید ان دو زن در فروشگاه شروع به عوض کردن کتهایشان کردند دست از صحبت برداشت و پوزخندی زد:«خدایا!نگاه کن ببین این دختره چه کلک احمقانه ای میخواهد سوار کند. انها کتهایشان را عوض کردند. چه راه حل مسخره ای»
    دو زن برای لحظه ای پشت جالباسی طویلی پنهان شدند. یکی از مردها در گوشی بیسیم شروع به صحبت کرد:«شخص مورد نظر کت قرمزش را بایک کت سبز عوض کرده است...صبر کنید. او در حال خروج از در خروجی شماره چهار است. دستگیرش کنید.»
    جلوی در خروجی شماره چهار دو مرد دیگر منتظرش بودند. لحظه ای بعد یکی از انها با تلفن همراهش شروع به صحبت کرد:«گرفتیمش. اتومبیل را بیاورید»
    انها دیدند که اوخارج شد و به هوای سرد قدم گذاشت. حالی که کت سبزش را محکم به دور خودش پیچیده بود از خیابان پایین رفت. انها در فاصله نزدیکی به او حرکت میکردند . همین که او به گوشه ای از خیابان رسید و خواست تاکسی صدا کند ، مردها بازوهایش را چسبیدند:«لازم نیست تاکسی خبر کنی. یکاتومبیل خوشگل برایت اماده کرده ایم»
    او با تعجب به انهانگریست :«شما کی هستید؟ راجع به چی صحبت میکنید؟»
    یکی از کردان به او خیره شد:«تو که دنا ایوانز نیستی!»
    «معلومه که نیستم»
    مردها به همدیگرنگاه کردند زن را رها کردند . با عجله به فروشگاه بازگشتند یکی از مردها دگمه ای را روی گوشی بیسیمش فشار داد:«هدف را اشتباه گرفتیم. هدف را اشتباه گرفتیم. صدایم را می شنوید؟»
    وقتی که بقیه انها به داخل فروشگاه هجوم اوردند دنا ناپدید شده بود.

    دنا در کابوسی واقعی و زنده گرفتار شده بود، اسیر جهانی خصم الود با دشمنانی نا شناس. دشمنانی که سعی د رکشتنش داشتند. او در شبکه ای از وحشت گیر افتاده بود از ترس تقریبا فلج شده بود. هنگامی که ار تاکسی پیاده شد به سرعت شروع به راه رفتن کرد. سعی میکرد ندود و توجه کسی را به خودش جلب نکند. اصلا نمی دانست به کجا میرود. از مقابل فروشگاهی رد شد که بر ویترین ان تابلویی نصب بود با این مضمون :قلمروی تخیلات:لباس های خیال انگیز برای تمام فرصت ها و موقعیت ها. دنا بر اثر تمایلی ناگهانی داخل فروشگاه شد. انجا پر از لباس های بالماسکه ؛ کلاه گیس ولوازم ارایش بود.
    «کمکی از من بر می اید؟»
    بله. پلیس را خبر کن. به انها بگو یک نفر میخواهد مرا بکشد.
    «خانم؟»
    «اوه-بله. میخواستم یک کلاه گیس طلایی را امتحان کنم»
    «لطفا از این طرف»
    دقیقه ای بعد دنا به تصویر خود باگلاه گیس طلایی در اینه نگاه میکرد.
    «حیرت اوره ، این کلا گیس چقدر قیافه شما را تغییر داده است»
    کاش اینطور باشد.
    بیرون فروشگاه او به طرف یک تاکسی دست تکان داد:«فرودگاه اهیر»
    بایستی نزد کمال بروم.

    وقتی تلفن زنگ زد ؛ راشل ان را برداشت :«سلام...دکتر یانگ؟..نتایج نهایی ازمایش؟»
    جف دید که ناگهان قیافه راشل در هم رفت.
    «میتوانید تلفنی به من بگویید. یک دقیقه صبر کنید.»راشل نگاهی به جف انداخت ؛ نفس عمیقی کشید و دستگاه تلفن را که سیم بلندی داشت به اتاق خوابش برد.
    جف به سختی صدای او را می شنید.
    »بفرمایید اقای دکتر»
    سکوتی برقرار شد که سه دقیقه کامل به طول انجامید ، و همین که جف نگران شده بود خواست به اتاق خواب برود ؛ راشل از اتاق بیرون امد وجد و سرور چنان از چهره اش می بارید که جف هرگز در او مشاهده نگرده بود.
    «شیمی درمانی موثر واقع شد!» از فرط هیجان نفسش بند امده بود:«جف،سرطان متوقف شده، درمان تزه موثر واقع شد»
    جف گفت:«خدا را شکر!این فوق العاده است راشل»
    «دکتر از من خواسته که چند هفته دیگر اینجا بمانم؛ اما طبق گفته او به هر حال دوره بحرانی تمام شده» صدایش اکنده از خوشی بود.
    جف گفت:«خوب برویم بیرون جشن بگیریم. من پیشت می مانم تا وقتی که-»
    «نه:
    »نه، چرا؟»
    «جف، دیگر به تو احتیاج ندارم»
    «میدانم و من خوشحالم که ما-»
    «مثل اینکه نمی فهمی. میخواهم از اینجا بروی»
    جف با حیرت به راشل نگریست:«چرا؟»
    «عزیزم، جف دلبندم. نمی خاوهم به احساساتت لطمه ای بزنم. اما حالا که سرطان مهار شده ، این یعنی این که من میتوانم دوباره سرکارم برگردم. زندگی من این است. من اینم. میخواهم به بنگاهم تلفن بزنم و ببینم چه شغل هایی در دسترس است. اینجا با تو، احساس میکنم به تله افتاده ام. ممنون که کمکم کردی ؛ جف. واقعا این لطف تورا فراموش نمی کنم. اما وقت ان رسیده که با هم خداحافظی کنیم. مطمئنم که دنا دلش خیلی برای تو تنگ شده. بنابراین خواهش میکنم ، عزیزم ، چرا همین الان از اینجا نمیروی؟»
    جف برای لحظه ای به او نگریست و سرش را به علامت مثبت پایین اورد:«باشد میروم»
    راشل مشاهده کرد که جف به اتاق خواب رفت و شروع به جمع کردن لباس ها و بستن چمدانش کرد. بیست دقیقه بعد وقتی جف با چمدانش از اتاق بیرون امد راشل مشغول صحبت با تلفن بود.
    «..و من دوباره به دنیای واقعی ام برگشتم . بتی. تا چند هفته دیگر سر کارم بر میگردم...میدانم. این عالی نیست؟»
    جف انجا ایستاده بود ومنتظر بود تا با راشل خداحافظی کند. راشل به سویش دست تکان داد و پشت به او کرد و به صحبت با تلفن ادامه داد:«الان به تو میگویم که چه میخواهم...دوست دارم عکسم را در یک منطقه زیبای گرمسیری بگیرید...»
    راشل دید که جف از در خارج شد. اهسته گوشی تلفن را پایین گذاشت. به طرف پنجر رفت وانجا ایستاد. میدید تنها مردی که در زندگی دوستش داشت ؛ از زندگیش بیرون میرود.
    کلمات دکتر یانگ هنوز در گوشهایش صدا میکرد:«دوشیزه استوینز، متاسفم. اما خبر بدی برایتان دارم. درمان موثر واقع نشد..سرطان به اطراف دست اندازی کرده...تا نقاط دور هم پخش شده است. متاسفم که راهی برای مهار ان وجود ندارد. ..شاید بیشتر از یک یا دو ماه دیگر زنده نباشد...»
    راشل کلمات کارگردان هالیوود رودریک مارشال رابه خاطر اورد که به او گفته بود :«خوشحلم که امدی. میخواهم تو را به هنرپیشه بزرگی مبدل کنم»و همچنان که جریان پرخروش وتوانفرسای درد دوباره بدن راشل را به لرزه دراورد وی اندیشید: می توانستم مایه مباهات رودریک مارشال بشوم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هنگامی که هواپیما ی دنا به روی زمین نشست ؛ فرودگاه دالس داشینگتن از جمهیت مسافرانی که منتظر رسیدن چمدان هایشان بودند موج میزد. دنا از مقابل چرخ نقاله ها گذشت و به خیابان قدم گذاشت و باعجله سوار یکی از تاکسی هایی که منتظر مسافر بودند شد. هیچ مردی با قیافه ای مشکوک در اطراف دیده نمیشد. اما دنا به شدت عصبی بود.کیفش را باز کرد. و برای حصول اطمینان به اینه کوچکی که در کیفش داشت نگریست. کلاه گیش طلایی اش قیافه کاملا تازه ای به او بخشیده بود . دنا اندیشید فعلا همین قیافه خوب است. باید خودم را به کمال برسانم.

    کمال اهسته چشمانش را گشود. او از صدای چند نفر که از پشت در بسته اتاق مطالعه به گوش میرسید بیدار شده بود. احساس سرگیجه میکرد.
    او شنید که خانم دیلی گفت:«پسره هنوزخوابیده. با دارو خوابش کردم»
    مردی گفت:«بایستی از خواب بیدارش کنیم»
    صدای مرد دومی گفت:«شاید بهتر باشد که همانطور خوابیده او را به انجا ببریم»
    خانم دیلی گفت:«همین جا دخلش را بیاورید. و بعد از شر جنازه اش خلاص شوید»
    کمال ناگهان کاملا از خواب پرید.
    «فعلا مجبوریم زنده نگه داریمش. انها میخواهند از او به عنوان طعمه برای گرفتن این زنکه ایوانز استفاده کنند»
    کمال روی تخت نشست ، گوش میداد قلبش به تندی میزد.
    «او کجاست؟»
    «دقیقا نمی دانیم. اما میدانیم که به خاطر بچه به اینجا خواهد امد»
    کمال از تخت بیرون پرید. لحظه ای بی حرکت ایستاده بود، وجودش از ترس کرخ شده بود. زنی که کمال به او اعتماد کرده بود میخواست او را بکشد. کمال پیش خود سوگند خورد ؛ پیزدا! کشتن من به این اسانی نخواهد بود. در سارایوو نتوانستند دخلم را بیاوردند . اینجا هم نمی تواند مرابکشند. دیوانه وار شروع به پوشیدن لباسهایش کرد. وقتی که خواست بازوی مصنوعی اش را که روی صندلی بود بردارد بازو از دستش لغزید و با صدایی که به گوش کمال صدای وحشتناکی بود به زمین افتاد. در جایش خشکش زد. مردها بیرون اتاق هنوز حرف میزدند. انها صدا را نشنیده بودند. کمال بازو را به بدنش وصل کرد و با عجله لباس پوشیدن را تمام کرد.
    او پنجره را گشود و از هوای سرد و گزنده لرزید. کتش در اتاق بغلی بود. در حالی که ژاکت نازکی به تن داشت و دندان هایش از شدت سرما به هم میخورد روی لبه بیرونی پنجره رفت. انجا یک راه پله اضطراری برای گریز در هنگام حریق وجود داشت که به زمین میرسید. و کمال روی ان پرید، مراقب بود که از دیدرس پنجره اتاق پذیرایی پنهان بماند.
    به محض ان که از پله ها پایین امد و به زمین رسید به ساعت مچی اش نگاه کرد. ساعت 45/2 بعد از ظهر بود.فهمید نصف روز را در خواب بوده است. شروع به دویدن کرد.
    «شاید بهتر باشد دست و پای پسره را ببنیدم»
    یکی از مردها در اتاق مطالعه را گشود و با حیرت به دور و بر اتاق نگاه کرد:«هی، اور رفته»
    دو مرد و خانم دیلی با عجله به طرف پنجره بار رفتند و دیدند که کمال دوان دوان از خیابان پایین میرود.
    «بگیریدش!»
    مثل ان بود که کمال در کابوسی میدوید ، با هر قدم که بر میداشت پاهایش ضعیف تر و سست تر میشد. هر نفسی به مثابه چاقویی بود که در سینه اش فرو میرفت. او به خود گفت:«اگر بتوانم قبل از ساعت سه که درهارا می بندند وارد مدرسه بشوم در امان خواهم بود . انها جرات نخواهند کرد با وجود ان همه بچه در اطراف به من اسیبی برسانند.
    چراغ قرمز مخصوص عابران پیاده قرمز شد. کمال به ان توجهی نکرد و به وسط خیابان دوید از میان اتومبیل ها می گذشت و به صدای بوق های اعتراض امیز و شبهه ترمز اتومبیل ها بی اعتنا بود. به ان سوی خیابان رسید . باز به دویون ادامه داد.
    خانم کلی به پلیس تلفن خواهد زد و انها از دنا هم مراقبت خواهند کرد.
    کمال کم کم نفسش بند می امد و در سینه اش احساس خفقان میکرد. دوباره به ساعتش نگاه کرد55/2. سرش را بالا اورد ونگاه کرد. مدرسه کمی جلوتر بود. دو تقاطع دیگر مانده بودکه باید طی میکرد.
    او اندشید به انجا پناه میبرم. هنوز کلاس هاراتعطیل نکرده اند. دقیقه ای بعد به در جلویی مدرسه رسید. جلوی ان توقف کرد و با ناباوری به ان خیره شد. در مدرسه قفل بود. ناگهان کمال برخورد دستی را احساس کرد که شانه اش را از پشت محکم گرفت.
    «احمق امروز شنبه و تعطیل است»
    دنا گفت :«همین جا توقف کن» تاکسی هنوز دو تقاطع تا اپارتمان او فاصله داشت. دنا دید که راننده تاکسی با اتومبیلش دور شد. او اهسته میرفت عضلات بدنش منقبض و گرفته بود . کاملا هشیار بود خیابان ها رااز نظر گذراند. دنبال هر چیز غیر عادی و مشکوکی میگشت. مطمئن بود که کمال در امان است. جک استون از او مراقبت میکرد.
    وقتی که دنا به گوشه مجتمع ساختمانی که اپارتمانش در ان واقع بود رسید،از در جلو اجتناب کرد و به کوچه ای قدم گذاشت ه به پشت ساختمان منتهی میشد. ساختمان خلوت بود. دنا از قسمت مخصوص سرایدار داخل شد و ارام و بی صدا از پله هابالا رفت. به طبقه دوم رسید و در راهرو پیش رفت و ناگهان متوقف شد. در اپارتمانش چهارلنگ باز بود. ترس وجودش رافرا گرفت.به طرف در دوید و با حالتی جنون امیز داخل اپارتمان شد:«کمال!»
    کسی انجا بود. دنا سراسیمه در اپارتمان میگشت مثل دیوانه ها شده بود از خودش می پرسید چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. جک استون کجاست؟کمال کجاست؟ در اشپرخانه کشوی قفسه ای به زمین افتاده بود و محتویات ان روی زمین پخش و پلا بود. دهها پاکت کوچک وی زمین بود،بعضی پر، بعضی خالی. دنا با کنجکاوی یکی رابرداشت و به ان نگاه کرد. روی برچسب ان چنین خوانده میشد ؛ بوسپار 15 میلی گرمی به نشان ndc do87 d822-32.
    اینها چه بودند؟ایا خانم دیلی معتاد به مواد مخدر بود؛یا این چیزها را به کمال میداد؟ ایا این چیزها میتوانست به تغییر رفتار کمال مرتبط باشد؟دنا پاکت ها را در جیب کتش گذاشت. او وحشتزده از اپارتمان بیرون خزید. از در پشتی خارج شد. وارد کوچه شد و به طرف خیابان رفت. همچنان که از گوشه خیابان می پیچید مردی که پشت درختی مخفی شده بود توسط بیسیم با همکارش که در گوشه ای در سمت مقابل ایستاده بود ، صحبت کرد.
    کمی جلوتر در مسیر دنا،داورخانه واشینگتن واقع بود. دنا داخل ان شد.
    دکتر داروساز گفت:«اه،دوشیزه ایوانز؛میتوانم کمکتان کنم؟»
    «بله کاکینا،میخواهم بدانم این چیست» او پاکت کوچک را از جیبش بیرون اورد. دکتر به ان نگاهی انداخت و گفت:«بوسپار....یک داروی ضد اضطراب. به صورت بلورهای سفید، حل شدنی در اب»
    دنا پرسید:«این چه میکند؟»
    «ارام بخش است. دارای اثر ارام کنندگی است. البته اگر زیاده از حد مصرف کنی؛ باعث خواب الودگی و کسالت می شود.
    کمال خوابیده. میخواهید بیدارش کنم؟
    وقتی از مدرسه به خانه امد، احساس کسالت میکرد بنابراین فکر کردم بد نیست چرتی بزند...
    به این ترتیب روشن شد که اوضاع از چه قرار بوده است. و این پاملا هادسن بود که خانم دیلی را نزد او فرستاده بود.
    دنا به خود گفت،و من کمال را به دست این زن هرزه سپردم. احساس تهوع به وی دست داد.
    دنا به دکتر داروساز گفت:«ممنونم،کاکینا»
    «خواهش میکنم دوشیزه ایوانز»
    دنا از در داروخانه خارج شد و دوباره پا به خیابان گذاشت . دو مرد به او نزدیک می شدند.«دوشیزه ایوانز ، میشود برای لحظه ای باشما صحبت-» دنا برگشت و شروع به دویدن کرد. مردها پا به پای او می دویدند. او به کنج خیابان رسید . مامور پلیسی در وسط چهار راه در حال هدایت عبور و مرور سنگین خودروها بود.
    دنا به وسط خیابان و به طرف او دوید.
    «هی !خانم برو عقب»
    دنا همچنان به طرف پلیس میرفت.
    «خانم چراغ عابران قرمز است!صدایم را می شنوی!برگرد عقب!»
    دومرد همان گوشه منتظر ایستاده بودند تماشا میکردند.
    ماور پلیس فریاد زد:«مگر کری؟»
    »خفه شو!» دنا سیلی محکمی به صورت مامور پلیس نواخت. افسر خشمگین بازوی او را محکم گرفت.
    «خانم شما بازداشت هستید»
    مامور پلیس دنا را به زور به پیاده رو کشاند و در حالی که بارادیو بیسیم خود صحبت میکرد دستاو را محکم چسبیده بود.
    «به یک سیاه و سفید احتیاج دارم»(منظور اتومبیل پلیس است)
    دو مرد انجا به همدیگر نگاه میکردند ؛ نا مطمئن از این که چه بکنند.
    دنا ازان سوی خیابان به انها نگریست و لبخند زد. صدای نزدیک شدن اژیر پلیس به گوش رسید و چند ثانیه بعد یک اتومبیل پلیس جلوی انها توقف کرد.
    دو مرد بادر ماندگی ناظر بودند که دنا در صندلی عقب اتومبیل جا گرفت و از محل برده و دور شد.
    *******************
    دنا در ایستگاه پلیس گفت:«من اجازه دارم یک تلفن بزنم، درست است؟»
    گروهبان گفت:«درست است»
    و گ.شی تلفن را به دست دنا داد. او تلفنش را زد.
    ده دوازده چهار راه ان طرف تر مردی یقه پیراهن کمال را چسبیده بود و او را به داخل لیموزینی هل میداد که با موتور روشن کنار خیابان منتظر بود.
    کمال التماس کرد:«خواهش میکنم!خواهش میکنم ولم کنید»
    «خفه شو بچه»
    چهار ملوان یونیفرم پوش نیروی دریایی از منار انها رد میشدند.
    کمال فریاد زد:«نمی خواهم با تو به ان کوچه بیایم»
    مرد حیرت زده به کمال نگاه کرد:«چی؟»
    «خواهش میکنم. مرا به زور به ان کوچه نبر» او به طرف ملوان ها برگشت:«این مرد میخواهد پنج دلار به من بدهد تا با او به داخل ان کوچه بروم. من نمی خواهم»
    ملوانان از حرکت ایستادند و به ان مرد خیره شدند«ای بی دین کثیف. برای چه میخواستی...»
    مرد عقب عقب رفت:«نه نه، صبر کنید. نمیفمید چه ..»
    یکی از ملوان ها با دلخوری گفت:«بله. خوب می فهمیم. رفیق. دیت کثیفت را از ان بچه کنار بکش» انها اطراف مرد را گرفتند . مرد برای دفاع از خودش دستانش را بالا گرفت و کمالبه سرعت از چنگال اوبیرون خزید و گریخت.
    یک پسر بابسته ای برای تحویل به در خانه ای از دوچرخه اش پیاده می شد. و به طرف ان خانه میرفت. کمال روی دوچرخه اوپرید و با عجله و با حالتی عصبی رکاب زنان دور شد. مرد با حالتی درمانده کمال را تماشا میکرد و کمال در کنجی پیچید و نا پدید شد. ملوان ها دور او حلقه زده بودند.
    *****************
    در اداره پلیس در سلول دنا به صدای فرسایش اهن باز شد.
    «دوشیزه ایوانز، شما ازادید که بروید . به قید ضمانت ازاد شدید»
    دنا با خوشحالی اندیشید . افرین بر مت! تلفن موثر واقع شد. او ذره ای وقت تلف نکرد.
    همان طور که دنا به طرف در خروجی یمرفت ؛ با حیرت د رجایش متوقف شد. یکی از مردان انجا ایستاده و منتظرش بود.
    مرد به او لبخند زد و گفت:«خواهر جان ، ازادت کردم. بیا برویم» او بازوی دنا را محکم چسبید و شروع به هدایت او به خارج و به سوی خیابان کرد. به محض این که به بیرون ایستگاه پلیس قدم گذاشتند مرد شگفت زده از حرکت ایستاد. گروه بزرگی از کارکنان تلویزیون دبلیو تی ان با لوازم و تجهیزاتشان جلوی در منتظر بودند.
    «دنا ؛ این طرف را نگاه کن...»
    «دنا، ایادرست است که به صورت مامور پلیس سیلی زدی؟»
    «میشود به ما بگویی چه اتفاقی افتاد؟»
    «ایا اذیتت هم کرد؟»
    «ایا میخواهی از ان مامور به دادگاه شکایت کنی؟»
    مرد باشرمندگی کنار میرفت و صورتش را می پوشاند.
    دنا صدا زد:«موضوع چیه؟ نمیخواهی تصویرت را بردارند؟»
    مرد گریخت.
    مت بیکر در کنار دنا ظاهر شد:«بیا زودتر گورمان را از اینجا گم کنیم»

    انها در دفتر مت بیکر در ساختمان شبکه دبلیو تی ان بودند. الیوت کرامول، مت بیکر ، ابی لاسمن؛ طی مدت نیم ساعت در سکوتی امیخته به بهت حیرت به سخنان دنا گوش داده بودند.
    »...و بنگاه تحقیقات فدرال هم درگیر کار است. به همین علت بود که ژنرال بوستر سعی میکرد مرااز تحقیقات منصرف کند»
    الیوت کرامول گفت:«واقعا تعجب میکنم. چطور ممکن است همه ما اینقدر راجع بع تیلور وینترپ اشتباه کرده باشیم؟ من فکر میکنم بایستی کاخ سفید را در جریان این اتفاقات بگذاریم تا انها هم به نوبه خود دادستان کل کشور و اف بی ای را در جریان بگذارند»
    دنا گفت:«الیوت، تا حالا تنها چیزی که ما داریم یافته های من علیه راجر هادسن است. فکر میکنی انها باوز کنند؟»
    ابی لاسمن گفت:«ایامدرکی در دست نداریم؟»
    «برادر ساشا شدانف زنده است. مطمئنم که حرف خواهد زد. به محض ان که سر نخ را کمی بکشیم ؛ کل داستان برملا خواهد شد»
    مت بیکر نفس عمیقی کشید و باحالتی ستایش امیز به دنا کفت:«تو وقتی دنبال ماجرایی می روی، تا اخر خط دنبالش هستی»
    دنا گفت:«مت، از بابت کمال چه کار کنیم؟ نمیدانم کجا دنبالش بگردم»
    مت با لحنی کحکم گفت:« نگران نباش. پیدایش خواهیم کرد. در حال حاضر که باید جایی برای مخفی کردن تو پیدا کنم؛ تا کسی نتواند تو را پیداکند»
    ابی لاسمن به سخن در امد:«میتوانی در اپارتمان من اقامت کنی. به عقل هیچکس نمیرسد که انجا دنبال تو بگردد»
    «ممنونم» دنا رو بهمت کرد و افزود:«راجع به کمال...»
    «همین الان به اف بی ای خبر می دهیم. به یکی از راننده ها میگویم تو رابه اپارتمان ابی ببرد. دنا؛ حالا دیگر کنترل اوضاع در دست ماست. همه چیز رو به راه خواهد شد. به محض این که خبر تازه ای به دستم برسد ، به توتلفن خواهم زد»

    کمال در خیابان های یخ زده سوار بر دوچرخه رکاب میزد و هر چند دقیقه یک بار مضطربانه به پشت سرش نگاه میکرد. نشانی از مردی که او را گرفته بود ، نبود. او با نومیدی اندیشید بایستی دنا را پیدا کنم. نمیتوانم اجازه بدهم به او اسیبی برسانند. مشکل این بود که استودیوی دبیلو تی ان در انسوی جنوب شهر واشینگتن واقع بود.
    هنگامی که کمال به ایستگاه اتوبوسی رسید ، از دوچرخه پیاده شد و ان را روی زمین چمن انداخت. وقتی که اتوبوس از را رسید، او دست به جیب هایش برد و متوجه شد پول ندارد.
    رو به عابری کرد و گفت:«ببخشید ؛ میوشد به من...»
    «گم شو ببینم. بچه»
    کمال زنی را که به او نزدیک میشد امتحان کرد:«ببخشید من احتیاج به بلیت اتوبوس دارم تا-» زن با عجله از کنارش گذشت.
    کمال در هوای سرد بدون کت ایستاده بود. می لرزید. به نظر نمی رسید کسی به او اهیمتی بدهد. با خود گفت؛ باید بلیت اتوبوس تهیه کنم.
    او دست مصنوعی را از بدنش جدا کرد و ان راروی زمین چمن کنار ایستگاه گذاشت. وقتی که مرد دیگری از کنارش رد میشد ، کمال سمتی از بدنش را که بدون دست بود جلو اورد و گفت:«ببخشد قربان، میشود پول یک بلیت اتوبوس را به من لطف کنید»
    مرد ایستاد. گفت :«البته پسرم» و یک دلار به او داد.
    «متشکرم»
    هنگامی که مرد دور شد کمال به سرعت بازو را به بدنش چسباند. اتوبوسی نزدیک میشد درست یک تقاطع دورتر بود. با خوشحالی اندیشید بالاخره کارم راکردم. و در ان لحظه احساس کرد که نیشی در پس گردنش فرو رفت. همین که خواست برگردد همه چیز جلو چشمانش کمرنگ و تار شد. در سرش صدایی فریاد میزد نه ! نه! اویک دفعه بیهوش بر زمین افتاد. عابران دورش جمع شدند.
    «چه اتفاقی افتاد؟»
    «غش کرد؟»
    «حالش خوبه؟»
    مردی گفت:«پسر من مبتلا به مرض قند است. خودم از او مراقبت میکنم» او کمال را همانطور بیهوش به بغل گرفت و به داخل لیموزینی که منتظر بود برد.

    اپارتمان ابی لاسمن در جنوب غربی واشینگتن واقع بود. انجا اپارتمانی بزرگ بود و بامبلمان راحت سبک روز و قالیچه های سفیدتزیین شده بود. دنا در اپارتمان تنها بود با دلهره و نگرانی طول و عرض اتاق را طی میکرد. منتظر بود تلفن زنگ بزند. حتما حال کمال خوب است. انها دلیلی برای اسیب رساندن به او ندارند. به زودی پیدایش خواهم کرد.
    اخر او کجاست؟ چرا نتوانستند پیدایش کنند؟
    هنگامی که تلفن زنگ زد دنا غافلگیر شد. به طرف ان دوید و گوشی را با حرکتی سریع برداشت.
    «الو» خط قطع بود. تلفن دوباره زنگ میزد و دنا متوجه شد زنگ تلفن همراهش است. احساس ارامشی ناکهانی به او دست داد. دکمه تلفن را فشرد:«جف؟»
    صدای راجر هادسن ارام بود:«دنا ؛ دنبالت میگشتم. کمال اینجا پیش من است»
    دنا انجا ایستاده بود قادر به حرکت یا صحبت نبود . بالاخره نجوا کرد:«راجر...»
    «متاسفم که نمی شود مردانی را که اینجا هستند بیشتر ازاین معطل کرد. می خواهند بازوی سلم کمال راقطع کنند. بهشان اجازه بدهم؟»
    »نه!» این فریادی بود که از گلوی دنا خارج شد:«تو-تو چی میخواهی؟»
    راجر هادسن با لحنی خونسرد گفت:«فقط میخواهم با تو صحبت کننم. میخواهم به تو به خانه من بیایی و تنها هم بیایی. اگر کسی راهمراه خودت بیاوری ، من مسوول بلایی که سر کمال می اید نخواهم بود»
    «راجر-»
    «نیم ساعت دیگر منتظرت هستم» خط قطع بود.
    دنا انجا ایستاده بود، از ترس کرخ شده بود. نباید اتفاقی برای کمال بیفتد. نباید اتفاقی برای کمال بیفتد. با انگشتانی لرزان شماره تلفن مت بیکر را گرفت. صدای ضبط شده مت به گوش رسید.
    «شما با دفتر مت بیکر تماس گرفته اید. من در حال حاضر در دفتر نیستم اما پیغام خود را بگذاارید. و هر چه سریع تر با شما تماس خواهم گرفت»
    صدای بوق به گوش رسید. دنا نفس عمیقی کشید و در تلفن صحبت کرد:«من ، من ، من همین حالا تلفنی از راجر هادسن دریافت کردم. او کمال را در خانه اش نگه داشته. من به انجا میروم. خواهش میکنم پیش از این که بلایی سر کمال بیاید عجله کن. پلیس را همراهت بیاور. عجله کن!»
    دنا تلفن همراهش را خاموش کردو به طرف در رفت.
    ************
    ابی لاسمن در حال گذاشتن تعدادی نامه روی میز مت بیکر بود که چراغ کوچک ضبط پیام را دید که روی تلفن مت خاموش و روشن میشد. او کد رمز مت را گرفت و ضبط سخنان دنا را پخش کرد. انجا برای لحظه ای ایستاد به پیام گوش داد. سپس خندید و دگمه پاک کردن پیام رافشرد.

    به محض ان که هواپیمای جف در فرودگاه دالس بر زمین نشست او به دنا تلفن زد. در تمام طول پرواز، به ان حالت عجیب در صدای دنا فکر کرده بود. به ان جمله پریشان کننده «اگر اتفاقی برایم افتاد» اندیشیده بود.
    تلفن همراه دنا دایما بوق ازاد میزد. اما او ان را بر نمیداشت. سپس جف تلفن منزل دنا را گرفت. کسی در خانه نبود. سوارتاکسی شد و نشانی دبلیو تی ان را داد.
    هنگامی که جف به دفتر پذیرش مت قدم گذاشت ابی گفت:«سلام، جف! چقدر از دیدنت خوشحالم»
    «ممنون ابی» وارد دفتر مت بیکر شد.
    مت گفت:«خوب، برگشتی. راشل چطوره؟»
    این سوال جف را برای لحظه ای از افکار پریشانش بیرون اورد. او با لحنی بی روح گفت:«خوبه» بعد پرسید:«دنا کجاست؟ به تلفن همراهش جواب نمی دهد»
    مت گفت:«خدای من ، تو نمیدانی چه اتفاقی رخ داده، نه؟»
    جف با دلخوری گفت«تعریف کن ببینم چی شده»
    دردفتر پذیرش ، ابی گوشش را به در بسته چسباند. او فقط تکه هایی از گفت و گو را میتوانست بشنود«....خواستند او رابشکند..ساشا شدانف...کرانسویارسک -26...کمال...راجر هادسن»
    ابی به اندازه کافی شنیده بود. او با عجله به طرف میزش رفت و گوشی تلفن رابرداشت. دقیقه ای بعد با راجر هادسن صحبت میگرد.
    داخل دفتر، جف با حیرت به حرفهای مت گوش میداد:«باورم نمی شود»
    مت بیکر به او اطمینان داد:«همه اینها واقعیت دارد. دنا در اپارتمان ابی است. الان به ابی میکویم دوباره به اپارتمانش تلفن بزند» او دگمه تلفن داخلی را فشرد. اما قبل از این که بتواند صحبت کند صدای ابی را شنید.
    «...و جف کانرز هم اینجاست. دنبال دنا میگردد. فکر میکنم بهتراست او را از نجا به جای دیگری ببری. به زودی سر و کله شان انجا پیدا خواهد شد...خوب. ترتیبش را میدهم. اقای هادسن. اگر...»
    ابی صدایی شنید و برگشت. جف کانرز و مت بیکر در استانه در ایستاده بودند. . به او خیره شده بودند.
    مت گفت«زن کثیف»
    جف وحشتزده رو به مت کرد:«من باید خودم را به خانه هادسن برسانم. یک اتومبیل میخواهم.»
    مت بیکر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت :«هرگز نمی توانی به موقع برسی . راه بندان بیداد میکند ؛ اتومبیل ها سپر به سپر هم ایستاده اند»
    انها صدای هلی کوپتر دبلیو تی ان را روی محوطه روی بام شنیدند. دو مرد نگاه معنا داری به هم کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست وپنج
    دنا با تکان دستی ، یک تاکسی را جلوی مجتمع اپارتمانی ابی لاسمن متوقف کرد وسوار ان شد. اما طی طریق تا منزل هادسن به نظری خیلی طولانی رسید. تراکم اتومبیل ها در خیابان های لغزنده وحشتناک بود. دنا میترسید که مبادا خیلی دیر به انجا برسد.
    او به راننده التماس کرد:«عجله کنید»
    راننده از اینه عقب به او نگریست:«خانم مه که هواپیما نیستم»
    دنا به عقب تکیه داد،اضظراب وجودش رافراگرفته بود.درباره انچه پیش رویش قرار داشت می اندیشید. مت حتما تا حالا پیامش را دریافت کرده و پلیسرا خبر کرده است. وقتی که به انجا برسم ،پلیس هم انجا خواهد بود. اگر تا ان موقع هنوز نرسیده باشند،باید کمی معطل کنم تا از راه برسند. دنا در کیفش را گشود. او هنوز قوطی افشاننده فلفل را با خودش داشت. خوبه. قصد نداشت اجازه بدهد راجر یا پاملا به این راحتی از معرکه در بروند.

    به محض این که تاکسی به خانه هادسن رسید ؛ دنا برای مشاهده علایمی از فعالیت پلیس از پنجره به بیرون نگریست. نشانی از ماموراننبود. هنگامی که از مسیر اتومبیل رو بالا میرفتند،همه جا خلوت و ارامبود. دنا احساس کرد ترس گلویش را سد کرده است.
    او نخستین برای را که به اینجاامده بود، به یاد اورد. چقدر راجر و پاملا ادم های خوبی به نظر رسیده بودند. و انها مثل یهودا که به عیسی خیانت کرد خائن و مزور از اب درامدند؛ هیولاهای قاتل. انها کمال رابرای خود گروگاه برداشته بودند. وجود دنا از مفرت فراگیری پر شد.
    راننده تاکسی پذسید:«میخواهید منتظرتان بمانم؟»
    «نه» دنا کرایه را به راننده پرداخت کرد و از پله های درجلویی بالا رفت و رنگ در را به صدا در اورد. قلبش تند میزد.
    سزار در را گشود. وقتی که دنا رادید ،گل از گلش شکفت.«دوشیزه ایوانز» موجی از هیجان وجود دنارابه لرزه در اورد. او ناگهان متوجه شد که در این میان یک پیشتیبان دارد.دستش رابه سوی سزار دراز کرد:«سزار؛چطوری؟»
    سزار دست دنا را با دست بزرگش فشرد و گفت:«دوشیزه ایوانز از دیدنتان خیلی خوشحالم»
    «من هم از دیدن تو خوشحالم» و این رااز ته قلب میگفت. او مطمئن بود کهسزار کمکش خواهد کرد. فقط سوال مهم این بود که کی بایستی به وی متوسل شود. دنا به اطراف نگریست:«سزار-»
    «دوشیزه ایوانز، اقای هادسن در کتابخانه منتظر شما هستند»
    «بسیار خوب» حالا وقتش نبود.
    دناسزار را تا ته راهروی طولانی دنبال کرد. ان اتفاقات باور نکردنی را از زمانی که نخستین بار به این راهرو قدم گذاشته بود، تاکنون به خاطر اورد. به کتابخانه رسیدند. راجر پشت میزش نشسته بود اوراقی را مرتب میکرد.
    سزار گفت:«دوشیزه ایوانز اینجا هستند»
    راجر سرش را بالا اورد. دنا دید که سزار برگشت و انها را تنها گذاشت. وسوسه شد او را به کمک بطلبد.
    «خوب،دنا چطوری؟ بیا تو»
    دنا داخل اتاق شد. به راجر نگاه کرد و وجودش از خشم و. نفرتی عظیم اکنده شد. «کمال کجاست؟»
    راجر هادسن گفت:«اه، ان پسرنازنین»
    «راجر ؛ پلیس هر لحظه به اینجا می رسد. اگر بلای سر هر کدام از ما بیاوری-»
    «اوه، دنا ؛فکر نمیکنم لزومی داشته باشد نگران پلیس باشیم» او به طرف دنارفت وقبل از ان که دنا بداند او چه میخواهد بکند،کیف دنارااز دستش چنگ زد و ربود وشروع به گشتن ان کرد. «پاملا به من گفت که تو افشاننده فلفل در کیفت داری. این روزها خیلی سرت شلوغ شده. نه ،دنا؟»
    قوطی افشاننده فلفل را از کیف بیرون اورد ان را در هوا بلند کرد و محتوی ان را به صورت دنا پاشید. دنااز درد و سوزش فریاد براورد.
    «اوه؛عزیزم. هنوز نفهمیده ای درد واقعی چیست. اما به تو اطمینان میدهم که به زودی خواهی دانست»
    اشکی بر صورت دناجاری شد. سعی کرد اشکهایش را از صورت پاک کند. راجر صبر کرد تا دنا حالش بهتر شد بعد دوباره افشاننده فلفل رابه صورتش پاشید.
    دنا هق هق می گریست:«می خواهم کمال راببینم»
    «می دانم که میخواهی. و کمال هم میتواند توراببیند و دنا ؛ پسره حسابی وحشت کرده، هرگز کسی را اینقدر وحشت زده ندیده بودم. او میداند که به زودی خواهد مرد. و من به او گفتم که تو هم خواهی مرد. فکر میکنی خیلی زرنگی،نه،دنا؟ حقیقت این است که تو خیلی ساده لوح بودی. ما از تو استفاده می کردیم . ما میدانستیم که یک نفر در دولت روسیه از کارهای ما اگاه است و میخواهد ما را لو بدهد. اما نمی دانستیم او کیست. در عوض او این معما را برایمان حل کردی. اینطور نیست؟»
    منظره جساد خون الود ساشا شدانف و دوست مونثش در خاطر دنا زنده شد.
    «ساشا شدانف و برادرش بوریس ، خیلی زرنگ بودند. هنوز بوریس را پیدا نکرده ایم. اما به زودی پیدایش خواهیم کرد»
    «راجر، کمال هیچ ربطی به این مسایل ندارد. او را-»
    «دنا،من اینطور فکر نمیکنم. میدانی اولین بار کی نگرانت شدم،وقتی که تو با ان جون سینیسی بیچاره و بد عاقبت ملاقات کردی. وقتی که تیلور درباره نقشه روسها صحبت میکرد، او حرف ایش را شنیده بود. تیلور می ترسید او را بکشد چون خانم سینیسی همکارش بود. بنابراین اخراجش کرد. وقتی که سینیسی به خاطر این اخراج غیر منصفانه از تیلور به دادگاه شکایت کرد ، بلافا صله تیلور رضایتش را جلب کرد. به این شرط که سینیسی هرگز درباره این موضوع با کسی صحبت نکند»
    راجر هادسن اهی کشید و گفت:«بنابراین متاسفم که بکویم تو مسوول واقعی حادثه ای هستی که برای جون سینیسی رخ داد»
    «راجر ؛جک استون میداند که-»
    راجر هادسن به علامت منفی سرش را تکان دد:«جک استون و افرادش کوچکترین حرکات تو را زیر نظر داشتند. ما می توانستیم هر لحظه که میخواستیم از شر تو خلاص بشویم. اما صبر کردیم تا تو ان اطلاعاتی را که ما نیاز داشتیم برایمان کسب کنی. دیگر واقعا احتیاجی به تو نداریم»
    «میخواهم کمال را ببینم»
    «خیلی دیر شده. متاسفم که بگویم کمال بیچاره دچار حادثه ای شده است»
    دنا وحشت زده به او نگاه کرد:«سر ان بچه چه بلایی -»
    «من و پاملابه این نتیجه رسیدیم که برای پایان دادن به زندگی کوچک و محقر و تاثر انگیز کمال بهترین راه بر پا کردن یک اتش کوچک و قشنگ است. بنابراین او را دوباره به مدرسه بازگرداندیم. پسر شیطانی است که روز شنبه بدون اجازه به مدرسه رفته است. انقدر ریزه میزه بود که بتوانیم از پنجره زیر زمین به داخل هلش بدهیم»
    وجوددنااز خشمی کور کننده لبریز شد:«تو هیولای ادمکش بی غیرتی هستی. هرگز از این جریان جان سالم به در نخواهی برد»
    «دنا،ناامیدم نکن. میخواهی از گذشته ام ماجراهایی تعریف کنم؟ انچه تو نمیدانی این است که ما از این جریان جان سالم به در برده ایم»
    او به طرف میزش برگشت و دگمه ای رافشرد. لحظه ای بعدسزار پدیدار شد.
    «بله اقای هادسن»
    «میخواهم مراقب دوشیزه ایوانز باشی. حواست باشد که وقتی ان حادثه اتفاق می افتد او هنوز زنده باشد»
    «بله اقای هادسن، حواسم هست»
    دنا باورش نمیشد ؛ او هم یکی از انهاست. «راجر به حرفم گوش کن-»
    سزار بانوی دنارا چسبید و خواست او را از اتاق بیرون ببرد.
    «راجر-»
    «خداحافظ دنا»
    سزار فشار دست رابر بازوی دنا محکم تر کرد و او را از در راهرو همراه خود کشاند، از اشپزخانه عبور کردند و از خانه خارج شدند،به سمتی از خانه که لیموزین متوقف بود رفتند.

    هلیکوپتر دبیلو تی ان به ملک هادسن نزدیک میشد.
    جف به نورمن برانس گفت:«میتوانی هلیکوپتر را روی چمن فرود بیاوری و -» اما هنگامی که به پایین نگاه کرد و سزار را دید که دنا رادر لیموزین هل میداد و می نشاند ، حرفش را نا تمام گذاشت. گفت:«نه!یک لحظه صبرکن»
    لیموزین ا زمسیر اتومبیل رو پاینن رفت و وارد خیابان اصلی شد.
    برانس پرسید:«میخواهی چه کا رکنم؟»
    «تعقیبشان کن»

    دنا در حالی که در لیموزین نشسته بود گفت:«سزار، تو که نمی خواهی این جنایت را مرتکب شوی؛ من-»
    «خفه شو ، دوشیزه ایوانز»
    «سزار به من گوش بده. تو این اشخاص را نمی شناسی. انها جنایتکارند. تو ادم خوب و مهربانی هستی. اجازه نده اقای هادسن تورا مجبور به انجام کارهایی کند که-»
    «اقای هادسن مرا مجبور به انجام هیچ کاری نکرده است. من این کار را به خاطر خانم هادسن میکنم» او از اینه عقب به دنا نگریست و خندید:«خانم هادسن خیلی هوایم را دارد»
    دنا حیرت زده به او نگریست. نمی توانم بگذارم چنین اتفاقی بیفتد.
    «مرا کجا می بری؟»
    «به پارک راک کریک » ولازم نبود او این جمله را هم اضافه کند:تو را انجا میبرم تا بکشم.
    ***************
    راجر هادسن؛ پاملا هادسن، جک استون و خانم دیلی با وانت سرپوشیده ای به سوی فرودگاه ملی واشینگتن رهسپار بودند.
    جک استون گفت:«هواپیما اماده است. خلبان شما برنامه پرواز به سوی مسکو را دارد»
    پاملا هادسن گفت:«خدایا،از هوای سرد متنفرم . لعنت بران زن هرزه که مرا اینطور در به در کرد. امیدوارم در اتش جهنم بسوزد»
    راجر هادسن پرسید:«از بچه چه خبر؟»
    «اتش کوچکی در مدرسه افروخته ایم که تا بیست دقیقه دیگر ساختمان رافرا میگیرد. بچه در زیر زمین است. حسابی داروی خواب اور به او خورانده ایم»
    دنا لحظه به لحظه ناامیدتر میشد. انها به پارک راک کریک نزدیک می شدند و از ازدحام اتومبیل ها کاسته می شد.
    دنا،کمال خیلی وحشت زده کرده است. هرگز کسی رااینقدر وحشتزده ندیده بودم. او میداند که به زودی خواهد مرد و من به او گفتم که تو خواهی مرد.
    در هلیکوپتر ی که لیموزین را تعقیب میکرد نورمن برانسن گفت:«جف ؛ یارو دارد دورمی زند. به نظرم به سمت پارک راک کریک میرود»
    «گمش نکن»

    در بنگاه تحقیقات فدرال، ژنرال بوستر مثل توفانی از خشم وارد دفترش شد. از یکی از معاونانش پرسید:«اینجا چه خبر است؟»
    «ژنرال به شما که گفتم. موقعی که در سفر بودید سرگرد استون چند نفر از بهترین ماموران ما را به کار گرفت، و انها در حال انجام معامله ای بزرگ با راجر هادسن هستند. دنا ایوانز را هدف قرار داده اند. اینجا را نگاه کنید» معاون صفحه نمایشگر رایانه اش را روشن کرد و لحظه ای بعد تصویر دنا ظاهر شد که هتل «برایدن باخرهوف» زیر دوش میرفت تا حمام کند.
    اعضای چهره ژنرال بوستر از خشم در هم رفت.«خدای من!» رو یه معاونش کرد:«استون کجاست؟»
    «رفته است. کشور را به همراه خانم و اقای هادسن ترک میکند»
    ژنرال بوستر فورا گفت:«فرودگاه ملی را برایم بگیر»

    در هلیکوپتر ، نورمن برانسن نگاهی به پایین انداخت و گفت:«جف،انها به طرف پارک می روند. همین که به انجا برسند ، ما به خاطر وجود درختان دیگر نمی توانیم فرود بیاییم»
    جف مضطربانه گفت:«بایستی همین حالا راهشان را سد کنیم.میتوانی جلوی انها روی جاده فرود بیایی؟»
    «بله»
    «پس همین کار را بکن»
    برانسن دنده های کنترل را به جلو هل داد و هلیکوپتر شروع به پایین امدن کرد. خلبان از بالای سر لیموزین گذشت ، و سپس به ارامی شروع به فرود ادمن هلیکوپتر کرد. هلیکوپتر بیست متر جلوتر از لیموزین رو ی جاده فرود امد. انها متوجه شدند که اتومبیل ترمز سخت و شیهه واری کرد متوقف شد.
    جف گفت:«موتورها را خاموش کن»
    «ما نمیتوانیم این کار را بکینم. اگر این کار را بکنیم ان کردکه کلکمان را میکند-»
    «موتورها را خاموش کن»
    بارنسن به جف نگریست:«مطمئنی چه کار داری میکنی؟»
    «نه»
    برانسن اهی کشید و موتور راخاموش کرد. ا زسرعت چرخش پره ها ی عظیم هلیکوپتر کم کم کاسته شد تا سرانجام پره ها کاملا از چرخش ایستادند. جف از پنجره به بیرون نگریست.
    سزار در عقب لیموززین را گشود . او به دنا میگفت:«رفیقت سعی دارد برای ما مشکل ایجاد کند»مشتش را گره کرد و ان را محکم به ارواره دنا کوبید. دنا بیهوش روی صندلی عقب افتاد. سپس سزار از جابرخاست و به طرف هلی کوپتر راه افتاد.
    برانسن با حالتی عصبی گفت:«اوبه طرف ما می اید. خدای من، عجب غولی است»
    سزار به هلی کوپتر نزدیک میشد صورتش از پیش بینی بلایی که میخواست بر سر انها بیاورد میدرخشید.
    «جف ، حتما با خودش اسلحه دارد. میخواهد ما را بکشد»
    جف پنجره هلی کوپتر را گشود و فریادزد:«جانور،جای تو و اربابت در زندان است»
    سزار تندتر پیش امد.
    «انجا حسابت را میرسند. شاید اگر حالا توبه کنی-»
    سزار پانزده متر از هلی کوپتر فاصله داشت.
    «طعمه خوبی برا ی بر وبچه های زندانی ، ها»
    «ده متر»
    «تو که بدت نمی اید ، نه سزار؟»
    سزار حالا داشت به سوی انها می دوید و پنج متر.
    جف انگشت شستش را محکم روی دگمه به کار افتادن موتور فشرد و پره ها یعظیم هلیکوپتر اهسته شروع به چرخش کرد. سزار توجهی نکرد؛ چشمانش را به جف دوخته بود چهره اش اکنده از نفرت بود. پره ها تند تر و تند تر چرخیدند. چیزی نمانده بود سزار به در هلیکوپتر برسد که ناگهان متوجه شد چه اتفاقی می افتد ؛ اما خیلی دیر شده بود. صدای بلند شلپ و شلپ و پاشیدن مایع به اطراف شنیده شد.و جف پلک هایش را روی هم گذاشت. یک دفعه بیرون و داخل هلیکوپتر از خون پوشیده شده بود.
    نورمن برانسن گفت:«حالم به هم خورد» موتور را خاموش کرد.
    جف به جنازه بی سر که روی زمین افتاده بود نگریست از هلی کوپتر بیرون پرید و با عجله به طرف لیموزین رفت. در اتومبیل را باز کرد. دنا بیهوش بود.
    »دنا....عزیزم..»
    دنا اهسته چشمانش را گشود. به جف نگاه کرد و زیر لب گفت:«کمال...»

    لیمزوین تقریبا یک کیلومتر از مدرسه راهنمایی لینکلن فاصله داشت.که جف فریاد زد:«نگاه کنید» انها میتوانستند روبه رویشان در دوردست ، دودی را که کم کم در اسمان را سیاه میکرد ، ببینند.
    دنا ضجه کشید:«انها مدرسه را به اتش کشیده اند. کمال انجاست. در زیر زمین است»
    «اوه؛ خدای من»
    دقیقه ای بعد لیموزین به مدرسه رسید. ابری از دود غلیظ و سیاه از ساختمان به هوا برخاسته بود. ده نفر مامور اتش نشانی برای مهار اتش نشانی فعالیت میکردند.
    جف ار اتومبیل بیرون پرید به طرف مدرسه رفت. یک مامور اتش نشانی جلویش را رگفت.
    «اقا نمی شود ازاین نزدیک تر بروید»
    جف پرسید:«کسی داخل ساختمان است؟»
    «نه. همین الان در جلویی را شکستیم و داخل شدیم»
    «یک پسر در زیر زمین کرفتا رشده» قبل از ان که کسی بتواند جلوی جف را بگیرد او از میان در شکسته عبور کرد ودوان دوان داخل ساختمان شد. فضا را دود گرفته بود. جف سعی کرد نام کمال را فریاد بزند. اما از سینه اش فقط سرفه بیرون می امد. دستمالی جلوی بینی اش گرفت واز راهرو مدرسه گذشت وبه طرف پله هایی که به زیر زمین منتهی میشد رفت. دود غلیظ بود و گلویش ر ا می سوزاند. جف کورمال کورمال در حالی که نرده را چسبیده بود از پله ها پایین رفت.
    او صدا زد:«کمال!» پاسخی نشنید.»کمال...» سکوت . جف در انسوی زیر زمین هیکل مبهمی را تشخیص داد. به طرف ان رفت. سعی میکرد نفس نکشد. ریه هایش می سوخت. تقریبا روی کمال سکندری خورد. او را تکان داد:«کمال»
    پسرک بیهوش بود. جف با تلاش فراوان او را بغل کرد و به طرف پله ها رفت. در حال خفه شدن بود وچشم هایش در اثر غلظت دود جایی را نمی دید. در میان ابر سیاه می چرخید و مستانه تلو تلو میخورد. کمال را در بغلش حمل میکرد. وقتی که به پله ها رسید ، تا نیمه راه او را در بغل داشت. و در نیمه دیگر راه ناچار شد او را از پله ها بالا بکشد. جف صداهایی از دور شنید و از هوش رفت.

    ژنرال بوستر با تلفن د رحال صحبت کردن با نِیتان ناوِرو ؛رییس فرودگاه ملی واشینگتن بود.
    «راجر هادسن هواپیمای شخصی اش را انجا نگه داری میکند؟»
    «بله ژنرال. در حقیقت ایشان اینجا هستند. فکر میکنم که همین الان اجازه برخاستن از زمین را گرفتند»
    «اجازه را لغو کن»
    »چی؟»
    »به برج مراقبت تلفن بزن و اجازه را لغو کن»
    «بله. قربان . «
    نیتان ناورو با برج مراقبت تماس گرفت:«برج پرواز، اجازه برخاستن هواپیمای گلف استریم r3487 رااز زمین لغو کن»
    متصدی گنترل ترافیک هوایی گفت:«ولی قربان، هواپیما با سرعت روی باند حرکت میکند تا از رمین بلند شود»
    «بلند شدنش رالغو کن»
    «بله قربان» متصدی کنترل ترافیک هواپیما میکروفن خود رابرداشت. «از برج مراقبت به گلف استریم r3487 . اجازه برخاستن از زمین لغو شده است. به پایانه برگردید. برخاستن از زمین را موقتا متوقف کیند. تکرار میکنم . از زمین بلند نشوید»
    راجر هادسن داخل کابین خلبان شد:«این دیگر چه گندی است؟»
    خلبان گفت:«حتما تاخیری پیش امده. بایستی برگردیم تا-»
    پاملا هادسن گفت:«نه! به کارت ادامه بده»
    «خانم هادسن؛ با تمام احترامی که برایتان قائل هستم ، اگر از دستور سرپیچی کنم جواز خلبانی ان را از دست میدهم و -»
    جک استون در حالی که اسلحه ای رابه طرف سرخلبان نشانه گرفته بود کنار او قرار گرفت:«از زمین بلند شو. به طرف روسیه میرویم»
    خلبان نفس عمیقی کشیدو گفت:«بله قربان»
    هواپیما با سرعت مسیر پرواز را پیمود و بیست ثانیه بعد در هوا بود. در حالی که گلف استریم غران در اسمان اوج می گرفت و بالاتر و بالاتر میر فت ؛ رییس فرودگاه با یاس تماشا میکرد.
    «خدای من!این خلبان بر خلاف-»
    ژنرال بوستر د رتلفن می کفت:«چه خبر شده؟جلویشان را گرفتید؟»
    «نه ، قربان . انها –انها همین حالا از زمین بلند شدند. راهی وجود ندارد که بتوانیم انها را فرود-»
    و دران لحظه انفجاری در اسمان رخ داد. همچنان که کارکنان فرودگاه د رروی زمین با وحشت تماشا میکردند ، تکه ها ی هواپیمای گلف استریم د رمیان ابری اتشین شروع به باریدن گرفت. به نظر می رسید که ان بارش تا ابد ادامه داشته باشد.
    در حاشیه محوطه فرودگاه در دوردست ؛ بوریش شدانف مدتی طولانی به تماشای اسمان ایستاد. بالاخره برگشت و از انجا دور شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پست اخر
    فصل بیست و شش
    مادر دنا تکه ای ا زکیک عروسی را به دهان برد.
    «چقدر شیرینه. واقعا ریادی شیرینه. وقتی من جوانتر بودم و کیک می پختم ، کیک هایم در دهان اب میشد»او رو به دنا کرد:«اینطور نیست عزیزم؟»
    «در دهان اب میشد» اخرین عبارتی بود که در ذهن معنایی یافت اما مهم نبود. او در حالی که لبخند مهربانی بر لب داشت گفت:«دقیقا همین طوره مادر»
    مراسم عروسی توسط عاقدی در شهرداری برگزار شدو دنا مادرش را در واپسین دقایق ، پس از یک تماس تلفنی از سوی مادرش دعوت کرده بود:
    «عزیزم . به هر حال من با ان مرد نفرت انگیز ازدواج نکردم.توو کمال راجع بهاو حق داشتید.بنابراین به لاس و گاس بر میگردم»
    »مادر ؛ چی شد؟»
    «فهمیدم که او زن دارد. زنش هم از او خوشش نمی امد»
    «متاسفم مادر»
    «پس می بینی که باز هم تنها شدم»
    تنهایی اشاره ا ی ضمنی بود. بنابراین دنا او را به عروسی اش کرد. دیدن مادرش که با کمال گفت و گوی شاد و پرحرارتی سر داده بود و حتی نام او را درست تلفظ میکرد ، لبخند بر لبان دنا اورد. او را به مادربزرگ تبدیل میکنیم. دنا ان قدر احساس خوشبختی میکرد که برایش باورنکردنی بود. صرف ازدواج با جف که یک معجزه بر برکت بود؛ اما خوشی انها به همین جا ختم نمیشد.
    پس از حریق،؛ جف و کمال را برای مدت کوتاه به بیمارستان بردند تا به خاطر استنشاق دود معالجه شوند. هنگامی که انها در بیمارستان بودند، پرستاری درباره زندگی پر ماجرای کمال چیزهایی به یک خبرنگار گفت و همین باعث شد ان داستان مورد استقبال مطبوعات قرار بگیرد. عکس کمال در روزنامه ها چاپ شد. . داستان زندگی اش را از تلویزیون نقل کردند. قرار شد درباره تجریان زندگی او کتابی نوشته شود و حتی صحبت ا زتولید یک سریال تلویزیونی بود.
    کمال اصرار میکردکه:«فقط به شرطی که خودم در ان سریال بازس کنم» او به قهرمان مدرسه اش تبدیل شد.
    هنگامی که مراسم به فرزندی قبول کردن کمال انجام می شد ، نیمی از همکلاسی های او در مراسم حاضر شدند تا به افتخارش کف بزنند وتشویقش کنند.
    کمال گفت:«حالا و.اقعا من بچه شما هستم،هاه؟»
    دنا وجف گفتند:«تو واقعا بچه ما هستی . ما مال هم هستیم»
    «این شداساسی» صبر کن تا اندروود این خبررا بشنود. اها!

    کابوس وحشتناک ماه گذشته کم کم از اذهان زائل میشد. ان سه نفر اکنون یک خانواده بودندو خانه مکانی امن و دلپذیر بود. دنا اندیشید ، دیگر حوصله ماجراجویی ندارم. هر چه ماجراجویی کردم برای همه عمرم بس است.
    یک روز صبح دنا اعلام کرد:«اپارتمان بسیار عالی برای هر چها ر نفرمان پیدا کرده ام»
    جف حرف او را اصلاح کرد :«منظورت هر سه نفرمان است»
    دنا با خوشرویی گفت:«نه؛ هر چها رنفرمان»
    جف به او خیره مانده بود.
    کمال توضیح داد:«منظورش این است که در شکمش بچه ای دارد. کاش که یک پسر باشد. میتوانیم باهم بازی پرتا ب حلقه در میله را بکنیم»

    خبر خوش دیگری هم در کا ر بود اولین قسمت ازنمایش تلویزیونی خط جنایت با نام «داستان راجر هادسن؛یک توطئه قتل» هم با تحسین منتقدان و هم با استقبال تعداد بسیار زیادی از بینندگاه روبرو شد. مت بیگر و الیوت کرامول ا زخوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند.
    الیوت کرامول به دنا گفت:«بهتر است مهد کودکی پیدا کنی تا کوچولویت را انجا بگذاری»

    فقط یک حادثه غم انگیز در این میان رخ داد. راشل استیونز بر اثر سرطان از پا در امد. ماجرای ان در روزنامه ها نقل شد ، و دنا و جف در جریان انچه رخ داده بود قرار گرفتند.
    اما هنگامی که داستان روی دستگاه تله پرامپتر استودیو ظاهر شد تا دنا از روی ان بخواند و خبر را برای بینندگان تلویزیون بازگو کند ، او همین که به ان نگریست بغض گلویش را گرفت.
    دنا نجوا کنان به ریچارد ملتون گفت:«من نمی توانم این خبر را بخوانم» بنابراین ملتون ان را خواند.
    ارام بخواب.

    انها در حال اجرا ی اخبار شامگاهی ساعت یازده بودند.
    «...و اینجا در منطقه خودمان ،نگهبانی در اسپوکَن ؛واشینگتن ، به اتهام قتل یک دختر رروسپی شانزده ساله بازداشت شد. او مظنون به قتل شانزده زن دیگر است...در سیسیل جنازه ملکولم بومانت؛ وازث هفتاد ساله کارخانه بزرگ فولاد سازی در حالی که در استخر شنایی غرق شده بود پیدا شد. بومانت ماه عسل خود را با عروس بیست و پنج ساله اش می گذراند. که این حادثه برایش رخ داد. دوبرادر عروس در این سفر همراه انها بودند. اکنون ماروین گریر شمارا در جریان چگونگی وضع اب و هوا قرار میدهد»
    هنگامی که پخش اخبار به اتمام رسید دنابه دیدار مت بیکر رفت.
    «مت،یک چیزی ازارم میدهد»
    «ان چیست؟اسمش را ببر تا من گردنش را بزنم»
    «چیزی که ازارم میدهد ان میلیونر هفتاد ساله است که در حالی که با عروس بیست و پنج ساله اش ماه عسل را می گذراند جسد غرق شده اش در استخر شنایی پیدا شد. فکر نمیکنی که این جنایتی کم زحمت و پر منفعت باشد؟»
    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/