صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 81

موضوع: بازي تمام شد | شهره وكيلي

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ص 256 و 257

    مسلط شد كه قبل از آنكه آذر سكوت را بشكند، او با لحني غم انگيز گفت:
    «نمي دانم چرا حضور مگي بر همه سنگيني مي كند!»
    اين عبارت اول آذر را گزيد. اما لحظاتي بعد چون دشنه در قلبش نشست. علي بي آنكه قصد توهين داشته باشد، ب گفته ي كوتاهش او را به آتش كشيده بود. آذر با لحني كينه توزانه گفت: «من دو تا دختر مثل دسته ي گل دارم.»
    علي با حيرت از پاسخ او، در صدد اصلاح گفته اش برآمد.«در گل بودن نسيم و شبنم شكي نيست. در خار بودن مگي حيران مانده ام. دارم فكر مي كنم او سال ديگر بايد به مدرسه برود. آيا در نظر ديگران هم همين قدر خار خواهد بود؟»
    گفته هاي مظلومانه او آذر را از حرارت انداخت و از موضع قدرت پايين كشيد. حرفهايش را زده بود و به ظاهر بايد خداحافظي مي كرد و گوشي را مي گذاشت. اما هر چند نسبتي كه علي به او داده بود چون تيغ به بدنش فرو مي رفت، سعي كرد آن چه را شنيده بود نشنيده بگيرد.
    ولي سعي او را با جمله ي بي شائبه ديگري باطل كرد. «مگي خيلي كوچك و بي گناه است. اما همه به چشم موجودي مزاحم و مضر نگاهش مي كنند. دلم مي خواست اين قدر معصوم نبود تا مستحق مجازاتهايش باشد.»
    علي نمي دانست گفته هاي آرام و محزونش با روح آذر چه مي كند. آذر منفعل ولي معترض، سكوتش را شكست. حس مي كرد اگر معطل كند، علي با خداحافظي اي تلخ ارتباط را قطع مي كند، و او خود مجبور مي شود براي مرمت آنچه ويران كرده بود، قدمهاي بعدي را بردارد. از خودش در عجب بود. پيش از آن مكالمه اصلا قصد شكستن و ويران كردن آن ستونهاي عاطفي را نداشت. محبتهاي بي شائبه ي علي نسبت به او و بچه هايش چنان از سر اخلاص و بي چشمداشت بود كه چنين پاياني را برايش ناباور مي ديد. چرا اين طور بر او تاخته بود، نمي دانست. آيا به دفاع از بي سلاحي زنان در برابر قوانين مردانه ساز پرداخته بود و خود را يكي از آنها مي ديد؟ يا ترس از بي ثباتي و تزلزل علي در برابر حوادث به چنين واكنش تندي كشانده بودش؟ يا از اين عصباني بود كه چرا او در همان بار اول كه به اين شهر آمد و در بيمارستان با هم آشنا شدند تقاضاي ازدواج نكرد و وي را گذاشت و رفت زني ديگر گرفت؟ به تمام اينها فكر كرد، جز آن چه مورد نظر علي بود. نه ... حاضر نبود باور كند به مگي حسادت مي ورزد. قضاوت علي را ناخدآگاه پس مي راند و رد مي كرد. به همين دليل بود كه پرخاشجويانه، ولي از موضعي آماده ي شكست، گفت: «تو بهترين راه را براي فرار از واقعيتها انتخاب كرده اي. مرا به چيزي متهم مي كني كه خيلي بعيد و مضحك است.»
    « ديگر براي تو چه فرقي مي كند من چه مي گويم و چه طور فكر مي كنم؟ تو ماههاست مرا به بازي گرفته اي و حالا از اين بازي خسته شده اي.»
    « اين درست نيست. من با تو بازي نكرده ام.»
    «من از اول تمام ماجراي زندگي ام را بي كم و كاست برايت گفتم. چيزي پنهان نمانده بود كه با بر ملا شدنش فكر و عقيده عوض كني. از اول مي دانستي من چه هستم و كه هستم. احتياج نبود مدتها مرا در بيم و اميد نگه داري و با احساساتم بازي كني!»
    «قضاوتت غلط است. تو چنان نسبت به دو همسرت كه هر دو در عقد دائمت هستند بي اعتنايي كه مرا به وحشت مي اندازي.»
    «فكر مي كنم همه چيز را به تو گفته م و احتياج به تكرار نيست. كاش يكي به من مي گفت گناهم چيست كه اين قدر مجازات مي شوم.»
    «تو نبايد از من برنجي. من هيچ قولي نداده بودم كه حالا به خاطرش بازخواست شوم.»
    « من از هيچكس بازخواست نمي كنم. مطمئن هستم سرنوشتم اين است.»
    هرچه گفتگو ادامه مي يافت، آذر در اراده ي اوليه اش متزلزل تر مي شد. واكنش بي هياهو ولي اثرگذار علي جانش را به آشوب كشيده بود. قبل از اين كه مكالمه تكليفش را با خود روشن مي ديد و تنها نگراني اش واكنش طلبكارانه علي بود، اما حالا خود را در موقعيتي مي ديد كه قبلا پيش بيني اش نكرده بود. به ظاهر حرفي براي گفتن باقي نمانده بود. با اين حال نمي توانست ارتباط را قطع كند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 458 تا 477
    و گوشی را بگذارد.
    علی ساکت بود.زیر آواری از باورهایش که پوچ پوچ از آب در آمده بود،تسلیم و بی دفاع با تأسفی خاموش،انتظار آخرین لحظه را می کشید؛لحظه ای که آذر خداحافظی کند و او را برای همیشه به دریای بی کران آشفتگی هایش بسپارد و به دنبال زندگی خود برود.چنین کاری از خودش بر نمی آمد.نمی توانست بگوید برو خداحافظ.این مستلزم شهامتی بود که در خود نمی دید.مگی غلت زد.علی به دست های سفید و کوچک او که از زیر پتو بیرون آمده بود نگاه کرد.دلش برای دست های خالی او سوخت.فردا در مقابل او که همیشه می گفت برویم پیش نسیم و شبنم،قطعا بهانه ای می آورد و منصرفش می کرد.اما روزهای دیگر چه؟چقدر باید بهانه می آورد!مگی بزرگ شده بود.آن قدر بزرگ که او را با سؤال های پی در پی و چراهای مسلسل وارش عاصی کند.
    چنان غرق مگی شده بود که فراموش کرد به چه منظور گوشی تلفن را به گوشش چسبانده است.آذر رشته ی افکارش را گسست. "علی،یک مسئله را برایم حل کن."
    "مگر چیز حل نشده ای باقی مانده؟"
    "بله،بگو چرا دفعه ی قبل که در این شهر بودی و در بیمارستان با هم آشنا شدیم،علاقه ات را نسبت به من نشان ندادی؟سؤال اینجاست.اگر به من احساسی داشتی،چرا با مهشید ازدواج کردی؟و اگر هیچ احساسی نداشتی،چطور پس از آن واقعه و به زندان افتادن سراغ او به سراغم آمدی؟"
    "نمی دانم.باور کن."
    "من می دانم."
    "اگر می دانی پس چرا سؤال می کنی؟"
    "دلم می خواست جوابش را از زبان خودت بشنوم.اما حالا می گویم.تو به خاطر مگی به سراغ من آمدی!"
    "این حرف را یک بار دیگر هم گفتی،و من جوابت را دادم.اگرفقط به خاطر مگی بود،پرستار استخدام می کردم.آذر،شما زنها در یک چیز مشترک هستید،و آن لذت بردن از به بازی گرفتن احساسات پاک و صادقانه ی مردی است که درون و بیرونش را بی هیچ نقابی در طبق اخلاص تقدیمتان می کند.نمیشود تصادفی باشد که هر سه زنی که در زندگی ام پیدا شدند، در این یک چیز مشترک باشند.نه،اصلا تصادفی نیست.این ویژگی تمام زن هاست.غربی و شرقی ندارد.سیاه و سفید و زرد و سرخ هم ندارد."
    "من جزو آن دسته زن ها نیستم."
    "نه نیستی!چون یک پله از آنها بالاتری.تو نه مثل جنی غرور نشان دادی،و نه همچون مهشید حیله به کار بردی.طبیعی و ساده،افتاده و مهربان،دردشناس و دلسوز،کاری کردی که باورم شد خوشبختی دست یافتنی است.اما امروز،نه،امشب، یعنی در همین دقایق که پرده ها را کنار زدی،فهمیدم تمام زن ها در آن یک چیز که گفتم مشترک هستند.دیگر از این بازی ها خسته شده ام.از تو بی نهایت ممنونم،چون دست کم این بزرگواری را داشتی که کمی قبل از آنها ماهیتت را نشان بدهی.آنها را پس از ازدواج شناختم.من هیچ وقت معنی تنفر را نشناخته بودم.حتی مهشید نتوانست از زندگی بیزارم کند.اما تو این هنر را داشتی که با نفرت و کینه آشنایم کنی.مگی را خودم بزرگ می کنم.خودم...بدون تو،و بدون هیچ کس...."
    صدای علی لرزید.اما گوشی را آن قدر نگه نداشت که آذر صدای شکستن بغض مردانه اش را بشنود.آن را با سرعت گذاشت و چشم هایش را بست.
    آذر مبهوت مانده بود.آنچه پیش رویش قرار داشت آنی نبود که فکر می کرد. در طول مدت که تصمیم گرفته بود به پیشنهاد ازدواج علی پاسخ منفی بدهد،نه این قدر از بریده شدن رشته ی دوستی شان احساس تاسف کرده بود،و نه آن احساس گنگ و ناپیدای دوست داشتن،چنین شفاف و علنی در برابرش ظاهر شده بود. علی او را چنان محبت باران کرده بود که معنی خلأ حضور او را نمی دانست.اما حالا بر سر آشفته بازاری ایستاده بود و می دید آنچه بی اهمیت و ساده پنداشته بود،بغض گشته و راه نفسش را بسته.از خود فاصله گرفته بود و طوری که گویی از رو به رو به خود می نگرد،با حسرت به آنچه اتفاق افتاده بود نگاه می کرد.تا آن شب علی را چنین به تمامی ندیده بود.این روی علی زیبا تر،مردانه تر و قابل ستایش تر بود.نه التماس کرد،نه به خاطر آن دریای محبتی که به پایش ریخته بود منت گذاشته،نه کار را به ابتذال کشاند.بی صدا در خود شکست و فروریخت.حالا آذر مانده بود و رودخانه ای خشک و سوخته.رودخانه ای که روزی نه چندان دور،حتی تا همان روز صبح،چنان پر آب بود که می شد در آن غوطه خورد و سیراب شد.
    از کنار تلفن برخاست و به سراغ بچه ها رفت.آنها همان طور آرام و بی خبر از غوغای وجود او خوابیده بودند و منظم و آهسته نفس می کشیدند.به آرامششان حسرت خورد.در خود غرق بود.خوب،او رفت.باز تو شدی آذر تهی از شور زندگی.پرستار یک بیمارستان دولتی.مادر دو دختر بی پدر.با شندرغاز حقوق که تکافوی هزینه های روزافزون بچه های را نمی کند.این تمام چیزی بود که در دست داشت.از آن همه صغری و کبرایی که پیش از آن برای جواب "نه" دادن به علی برای خود چیده بود،اثر و نشانی نبود.انگار گرد شده و در فضا گم شده بود.آن همه دلایل برای محکومیت او هم دود شده و به هوا رفته بود.حتی از احساسات زن مدارانه اش هم اثری نبود.تنها چیزی که می دید و به وضوح می فهمید این بود که از فردا زندگی بی رونقش مثل چکه های شیر آبی خراب،همچون گذشته تکرار می شد.با این تفاوت که حسرتی عمیق و طاقت وز بر آن اضافه شده است.می خواست خود را تحلیل کند و ببیند آن فصل مشترکی که علی برای تمام زن ها شناخته بود،واقعا در مورد او هم مصداق دارد؟می خواست،ولی نمی توانست!چنان سازمان فکری و روحی اش به هم ریخته بود که قادر به جمع آوری افکار از هم گسیخته و پاره پاره اش نبود.گهگاه انسجامی دست می داد.،ولی با تهاجم احساسی دیگر از دست می رفت.او نمی خواست همچون جنی و مهشید قربانی مردی خودخواه شود.این ماحصل و نتیجه ی اندیشه های دور و درازش بود؛اندیشه هایی که تا چند ساعت قبل چنان به مغزش چسبیده بود که رهایش نمی کرد.و حالا جز افکاری مالیخولیایی و سخیف به نظرش نمی آمد.آدم دیگری شده بود.با تخلیه ی باری که روانش را می آزرد و می خراشید،سبک شده بود و پی آنچه برق آسا از دست داده بود می گشت.
    فردا روز تعطیلی اش بود.اگر نسیم متوجه نبود،قطعا شبنم می پرسید چرا مثل دوشنبه های قبل مگی با اسباب بازی هایش نمی آید.چه جوابی برای او داشت؟!
    به طور حتم باید می گفت مگی و پدرش از این شهر رفته اند.و آن وقت چراهای شبنم شروع می شد؛چراهایی که حوصله ی پاسخ دادن به آنها را نداشت.
    خواب فراموشش شده بود و چون روحی سرگردان آرام و قرار نداشت.ذهنش به گذشته برگشت؛گذشته ای نه چندان دور.به هفته های اخیر.بی آنکه سعی کند،با خود رو راست شده بود.آنچه را منجر به چنین واکنشی شده بود بررسی کرد.نتیجه گرفت آنچه می خواست این نبود.تازه می فهمید انتظارش از این اقدام،یا به قول علی این بازی، چه بود!طبق شناختی که از علی پیدا کرده بود،او باید با شنیدن جواب "نه"می ایستاد و التماس می کرد.قول و ضمانت می داد.آن وقت وی،نشسته بر سریر قدرت،برایش شرط و شروط می گذاشت.شرط می گذاشت اول مهشید را طلاق بدهد.بعد تکلیف مگی را روشن کند.بعد ضمانت مالی بدهد که هرگز به سوی جنی بر نگردد. و در آخر چند دانگ از خانه اش را به عنوان مهریه به نام او کند.چنان از این روند مطمئن بود که دنبال شرط های دیگر می گشت که خود را آسان نبازد.اما تمام رشته هایش پنبه شده بود و تلی از کلاف گره خورده در برابرش قرار داشت. چنان در افکار سودایی غرق بود که نمی دانست به علی به چشم یک طعمه نگاه می کرده.حال از این طعمه از دست رفته بود،و تازه می فهمید در آن سوی ضمیرش چیزی به نام عشق حضور داشته؛عشقی که در هیاهوی سوداهای نفسانی گم شده بود.علی دیگر آن علی دیروزها نبود.نه مردی ذلیل و زبون و محتاج محبت بود ،نه نیازمند احسان.او را مردی می دید که در چمبره ی حوادث بد آورده.همین!
    نگاهش به تلفن بود.آرزو داشت زنگ بزند و در آن سوی سیم علی باشد.آن وقت همه چیز عوض می شد.نه دلش این طور مالامال اندوه می ماند،و نه افکار زهرآگین کامش را تلخ می کرد.البته این یک آرزو بود.همه آرزوها که برآورده نمی شد!وقتی به این نکته فکر می کرد،ساعت ها گذشته بود و تلفن زنگ نزد،فهمید نه،خیلی از آرزوها برآورده شدنی نیست.
    ساعت ها به سرعت سپری گشته و صبح فرا رسیده بود.صبح دوشنبه.دوشنبه های خوب و روشن و سراسر امید.سراسر شب را در چنگال حسرت ها و افسوس ها چنان له شده بود که احساس کوفتگی می کرد. نه تنها جسمش، که روحش هم در هم کوفته بود.خودش خوب می دانست هیچ دردی اثر گذار تر از افسوس نیست؛ افسوس و حیرت بر آنچه با دست خود انسان بر باد می رود.سرزنش ها شروع شده بود و جنگ درونی لحظه ای آرامش نمی گذاشت.سعی کرد حرکتی نکند که بچه ها بیدار شوند.دل و دماغ هیچ کاری را نداشت.دلش می خواست بی مانع و رادع هر قدر می خواهد فکر کند.آنچه خراب و ویران کرده بود،بیش از آن بود که بتوان جبران کرد. جبران کرد. به چه قیمتی؟شکستن و خرد کردن خود؟نه،این برایش قابل قبول نبود.او تا دیروز ،بله تا همین دیروز،ملکه ی روح و جان آن مرد بی نقاب بود.حالا چطور می توانست به درجه ی پایین تر از آن رضایت بدهد؟اگر علی تلفن می کرد، به طور حتم نمی گذاشت برگردد.اما حالا که علی ارتباط را قطع کرده و گوشی را گذاشته بود.نمی شد پا پیش گذاشت.به غرور فکر کرد؛غرور ارضا شده و در قله قرار گرفته اش.چگونه باید آن را از قله به پایین می کشید و زیر پای علی قربانی می کرد؟فکر کرد در آن صورت با چه امتیازی ادامه ی راه را با او هم قدم شود؟!به طور حتم باید یک،یا چند قدم دورتر،پشت سر او قرار می گرفت.امتیازاتی را که از دست داده بود محاسبه کرد.در انتها خود را پاک باخته ای دید تنزل یافته و مجازات شده.
    سرانجام بچه ها بیدار شدند تا با شر و شورشان او را از جنگل تاریک افکار ویرانگرش بیرون بکشند.اما اولین جمله ی شبنم وضع را از آنچه بود بدتر کرد."مامان،مگی کی می آید؟"
    حدس زده بود چراها شروع می شود،اما نه به آن زودی،جواب معلوم بود."امروز نمی آید!"
    شبنم اعتراض آمیز شروع کرد."چرا؟"
    "چرا؟"
    "این قدر چرا چرا نکن. حوصله ندارم."
    "چرا حوصله ندارید؟"
    "گفتم چرا چرا نکن.بنشین صبحانه ات را بخور."
    نسیم به آنها نگاه کرد.سؤال های شبنم سؤال های او هم بود.اما او یک چرای دیگر هم داشت."چرا اوقاتتان تلخ است؟!"
    "وای......از دست شما!اوقاتم تلخ نیست.سرم درد می کند."
    "چرا؟"
    "برای این که سرما خورده ام.حالا صبحانه ات را بخور."
    فکر کرد جواب دادن به چراهای آنها آسان است.اما جواب خود را نمی دانست.چرا این کار را کردم؟چرا بی گدار به آب زدم؟چرا با دست های خودم همه چیز را خراب کردم؟چرا این قدر داغونم؟یکی در ذهنش گفت:وقتی در خانه ای شیشه ای نشسته ای،به سوی کسی سنگ پرتاب نکن.چراها همچنان تکرار می شد.چرا دست روی دست گذاشته ام؟منتظر چه هستم؟ بی آنکه جواب چراها را یافته باشد،از ضربه ی فکری صاعقه وار بر خود لرزید.علی از این شهر می رود.این فکر تکانش داد.تمام آنچه چون سدی محکم در برابرش قرار گرفته بود و تا آن لحظه نمی گذاشت دست پیش ببرد و گوشی تلفن را بردارد و شماره ی او را بگیرد،در یورش ناگهانی آن اندیشه ناگهانی کنار رفت.اما فکر کرد تلفن کردن این خطر را دارد که علی با شنیدن صدای او گوشی را بگذارد و ارتباط را قطع کند.باید اقدام دیگری می کرد؛کاری که راه این ارتباط را نبندد.
    بدون فوت وقت لباس عوض کرد.به بچه ها گفت:"من باید بروم بانک.شما بازی کنید تا من برگردم."
    از در که بیرون رفت.خیلی چیز ها را در خانه جا گذاشت.مثل غرور.و خیلی چیزها را با خود برد.مثل عشق.
    در طول راه بارها سعی کرد افکارش را منظم کند تا بداند چه باید بگوید.اما آشفته تر از آن بوود که در این کار موفق شود.وقتی تاکسی جلوی محل کار علی ایستاد.او زن بازنده ای بود که برای به دست آوردن آنچه آسان باخته بود،بهای سنگین می پرداخت. تمام شرط و شروطش را فراموش کرده و خالص و یکدست به دامان عشق چنگ زده بود.به ندایی گهگاه از دورترین زاویه ی ذهنش بر می خواست بی اعتنا بود،اما وقتی آخرین پله را طی کرد و پشت در ایستاد،آن ندا به وضوح شنیده شد.آن قدر از غرورت مایه بگذار که اگه خریدار نداشت،ورشکست نشوی.
    علی با تلفن صحبت می کرد.صدایش شنیده می شد"مهندس،فردا می آیم کلیدهای خانه را می گیرم.می خواهم بفروشمش."
    آذر گوش تیز کرد.
    علی ادامه داد:"نمی خواهم با هیچ کس زندگی کنم.هیچ کس!خانه را می فروشم که با پولش بگذارم از این مملکت بروم."
    قلب آذر پشت در به شدت می تپید.زیر لب زمزمه کرد:باز هم فرار!کا را دشوار تر از آن می دید که خیال کرده بود.نه فرصت آن را داشت که از شگردهای زنانه استفاده کند.و نه مهلت آنکه حاشیه برود و زمینه سازی نماید.
    علی هنوز با مهندس کریمی حرف می زد که در باز شد.آذر نمی دانست چه قدر رنگش پریده است.اما علی خوب می دید او حال طبیعی ندارد.گوشی در دستش مانده بود و مخاطبش از آن سوی تلفن الو لو می کرد.
    یکی باید حرف می زد و شروع می کرد.آن یکی آذر بود:"می دانی برای چه به این جا آمده ام؟"
    همین جمله کافی بود که مگی صدایش را بشنود و از دستشویی فریاد بزند:""بابا،آذر جان آمده؟"
    علی مبهوت مانده بود و نمی دانست پاسخ کدام را اول بدهدمهندس کریمی ،مگی یا آذر.
    مگی دوباره صدایش زد."بابا،شبنم و نسیم هم آمده اند؟"
    "نه بابا جان."
    "بیا مرا بشور."
    "یک دقیقه صبر کن، می آیم."
    جواب مگی داده شد.حالا نوبت دیگری بود.به مهندس کریمی گفت:"من بعدا تلفن می کنم."
    گوشی را گذاشت و به طرف دستشویی رفت.مگی را شست و همراهش بیرون آمد.مگی با دیدن آذر به سویش دوید و به آغوشش پرید.این صحنه ساختگی نبود.هم علی باورش داشت،هم آذر.دستی که این صحنه را ساخته بود،بالای تمام دست ها قرار داشت.آذر مگی را در آغوش گرفت،و او را در حالی که می بوسیدش پشت سر هم سؤال می کرد:"چرا نسیم نیامد؟چرا شبنم را نیاوردید؟"
    "آنها گفتند بیایم تو را ببرم پیششان."
    "پس می روم اسباب بازی هایم را بیاورم."
    آذر او را زمین گذاشت."برو عزیزم،اسباب بازی هایت را جمع کن بیاور.شبنم و نسیم منتظرت هستند."
    مگی به سرعت به اتاق کنار دستشویی دوید.علی نگاه رمیده اش را از او برگرداند."آمده ای بقیه حرف هایت را بزنی؟"
    مگی با ساکی که روی زمین می کشید آمد.علی مستأصل مانده بود.اما آذر می دانست چه کار باید بکند."من او را می برم."
    "نه،نبرش."
    مگی با تعجب به او نگاه کرد."بابا،من با آذر جان می روم.شما عصر بیا دنبالم."
    "نه،نرو.امروز می خواهیم برویم تهران."
    "چرا؟من پیش شبنم و نسیم می مانم."
    "گفتم باید برویم تهران.تو که نمی خواهی بابا را تنها بگذاری؟"
    "پس آذر جان و شبنم و نسیم هم بیایند."
    آذر با لحنی منفعل،در حالی که سعی می کرد هشدار غرورش را فراموش نکند،گفت:"آمده ام خرابی ها را آباد کنم.کمکم می کنی؟"
    "فراموشش کن.من دیگر طاقت خرد شدن و شکستن شدن ندارم."
    "جلوی بچه این حرف ها را نزن."
    مگی بین آنها ایستاده بود و با تعجب به آن صحنه ای که برایش قابل درک نبود نگاه می کرد.از چهره ی متبسم آنها خبری نبود.کم کم می فهمید اوضاع مثل همیشه نیست.ساکش را رها کرد.تکلیفش را نمی دانست.دلش برای رفتن پیش نسیم و شبنم پر می زد،به شرط این که بابا اجازه دهد.
    علی دهان باز کرد تا مگی را قانع کند .آذر مجالش نداد."نباید دنیای قشنگ بچه ها را خراب کنیم.من می برمش.می توانیم بعدا حرف هایمان را بزنیم."
    "کدام حرف ها؟مگر چیزی نگفته مانده؟
    "بله.یک چیز مهم.اینجا جای گفتنش نیست."
    آذر ساک مگی را برداشت.با دست دیگر دستش را گرفت و عازم رفتن شد.مگی نگاهش به علی بود.اجازه ی او را می خواست."بابا،بروم؟"
    آذر در انتظار جواب"آری"او پر پر می زد.در دل التماس می کرد.علی،بگو بله.خواهش می کنم بگو بله.نمی دانی چقدر دوستت دارم....
    علیآهسته گفت:"برو.من بعد از ظهر می آیم دنبالت."
    آذر بیش از آنکه احساس غرور داشته باشد،احساس پیروزی داشت.حالا می فهمید پیروزی پس از شکست،شیرین تر از پیروزی مطلق است.با لبخندی اغواگر،همچون شکارچی ای بسیار دویده و خسته ولی موفق،دست مگی را گرفته بود و با سرعت از در بیرون رفت.می ترسید علی پشیمان شود.در خیابان دست مگی را گرفته بود و می فرشرد. می خواست باور کند خواب نمی بیند.کوه غم از پشتش برداشته شده بود.احساس سبکی می کرد.اما کوفته بود.مگی با کنجکاوی نگاهش می کرد.او جلوی هر اتومبیلی را که در برابرشان می گذشت می گرفت."خیابان عزیزی...."وقتی تاکسی ای پیش پایشان توقف کرد و پرسید:"کجا؟"بی آنکه جواب بدهد،در را باز کرد و سوار شد و مگی را کنار خود نشاند و جواب داد:"دربست.خیابان عزیزی."
    علی شماره ی مهندس کریمی را گرفت."سلام مهندس.ببخش.مجبور شدم به یک ارباب رجوع جواب بدهم."
    "صدای یک زن بود!"
    "آره،ارباب رجوع بود."
    "اما مثل ارباب رجوع ها حرف نزد."
    "حوصله ندارم.سر به سرم نگذار."
    "گفتی فردا می آیی؟"
    "نه،ارباب رجوع کار سنگینی پیشنهاد کرد.قرار شد برم آنجا کار را ببینم."
    "پس کی می آیی؟"
    "تلفن می کنم."
    "نامرد،دست کم شماره تلفنت را بده.یا بگو کدام گورستانی هستی!عجب دل سنگی داری!به خدا دیگر از روی مادرت خجالت می کشم.هر دو سه روز یک بار تلفن می کند و در آرزوی اینکه از تو خبری بشنود آه می کشد.بی انصاف،یک تلفن بهش بکن.نمی خواهی بدانی کار مهشید به کجا کشید؟"
    "می دانم.در روزنامه خواندم."
    "تو دیگر چه جور آدمی هستی!نوبری!به خدا هنوز نشناخته امت.یعنی هیچ کس تو را نشناخته.چنان کارهای غیره منتظره می کنی که آدم حیرون می ماند.مگی چطور است؟"
    "به آنها بگو هنوز آرام نگرفته ام.روزی که به آرامش برسم می روم سراغشان."
    "یکدفعه بگو وقت گل نی.مگه توی سینه ات قلب نیست؟مادرت پیر و مچاله شده.بیچاره داغدار است.به جای اینکه مرهم دلش باشی،قاتل جانش شده ای."
    "برای همین است که به تو هم تلفن نمی کنم."
    "می دانم از حرف حساب خوشت نمی آید.اما این رسمش نیست.گذشته ها را فراموش کن.بیا بگذار چشم و دل این زن و مرد داغدیده روشن شود."
    "هر وقت خواستم بیام به تو خبر می دهم.کاری نداری؟"
    "زودتر کلید هایت را بگیر و هر غلطی می خواهی بکن.تو دیوانه ای.دیوانه ی فراری."
    "ممنونم.تمام شد؟خداحافظ."


    غروب شده بود. آذر هر لحظه انتظار علی را می کشید.در ساعات گذشته مگی چند بار سراغ علی را گرفته بود و دیگر کلافه شده بود"آذر جان،چرا بابا نمی آید؟"
    "حتما برایش کاری پیش آمده."
    "چرا تلفن نمی کند؟"
    "ممکن است برای سرکشی به کارگر ها به خارج شهر رفته باشد. چی شده؟دلت تنگ شده؟بیا خودت به او تلفن کن."
    مگی شماره را گرفت.علی با اولین زنگ گوشی را برداشت.با شنیدن صدای مگی شعف آلود شد: "مگی،تویی؟ سلام بابا.چطوری عزیزم؟دلم خیلی برایت تنگ شده.از صبح تا الان ندیده امت!"
    "من هم دلم تنگ شده،چرا نمی آیید؟"
    "همین الان از سر کار آمده ام.عمو نفیسی وقتی دید تو همراهم نیستی می دانی چه گفت؟"
    "نه!"
    "گفت امروز که مگی نیست،دست و دلم به کار نمی رود."
    "یعنی چه؟"
    "یعنی خوشحال نیست و حوصله ی کار کردن ندارد."
    "مگر او هم مرا خیلی دوست دارد؟"
    "آره.همه تو را دوست دارند.حتی عمو نفیسی و مهندس علوی."
    "کی می آیی؟"
    "اجازه می دهی حمام کنم بعد بیایم؟خیلی خاکی هست."
    "پس زود حمام کن بیا."
    "حال همه خوب است؟"
    "بله.از صبح بازی کردیم."
    "هر چه قدر می خواهی بازی کن.چون هفته ی دیگر که مدرسه ها باز شود،دیگر این قدر فرصت بازی پیدا نمی کنی !"
    "خب.زودِ زود بیا."
    مگی گوشی را گذاشت.آذر برای اولین بار او را با دقت تماشا کرد.هیچ شباهتی به علی نداشت.این دختر زیبا با آن پوست لطیف و روشن،موهای بور،چشم های آّبی متمایل به کبود و بینی کوچک سر بالا،فقط می توانست فرزند مادری اروپایی باشد.شبنم و نسیم آمده بودند ببیننند مگی کجاست.آذر بی اراده مقایسه شان کرد.کاش شبنم و نسیم هم این قدر ظریف و سفید بودند.مگی همراه آنها رفت.
    آذر ماند و خاطر خط خورده و مخدوشش.صبح علی تحویلش نگرفته بود.شاید اگر پای مگی به میان نمی آمد،اتفاق دیگری رخ می داد.با این یادآوری،خاطر خط خورده اش مجروح شد.عصبی بود.اگر اتفاقاتی را که از شب قبل رخ داده بود کنار هم می گذاشت،می فهمید چرا با وجود پیروزی،آن قدر عصبانی است.می دانست همه چیز به خیر گذشت .اما چراها نمی گذاشتند در قالبش راحت باشد.چرا علی با شنیدن حرف هایم شور و هیجان به خرج نداد؟چرا فریاد نزد؟چرا نگفت آذر به عشق تو محتاجم؟چرا نگفت ترکم نکن؟بله،به نظرش همه چیز به خیر گذشته بود،ولی نه آن طور که دلخواهش بود.و از آن بدتر،جایگاه بلند و مقام ارجمندش پیش علی.اگر او نبود.....!حسی مزاحم آرامشش را ربوده بود.از مقامی که نداشت،از جایگاه برتری که در دسترسش نبود،از فرازی که از آن فروافتاده بود،و از حضور مگی رنج می کشید.این باور که علی همه چیز را به خاطر آن دخترک می خواهد،چون خار به قلبش فرو می رفت؛خاری خلنده و پایدار.
    علی در راه بود.تا چند دقیقه ی دیگر می رسید.اما نه مثل همیشه مشتاق، و نه مانند همیشه بردبار.از شب قبل،از ساعتی که گفته های کاسبکارانه ی آذر را شنیده بود،طور دیگری شده بود.افسرده تر،دلتنگ تر و عاصی تر.وقتی زنگ خانه را فشار داد،فشاری بر قلبش حس کرد.
    مگی با شنیدن صدای زنگ بچه ها را رها کرد."بابا آمد."و معطل نشد تا علی وارد ساختمان شود.به سویش دوید.در راهرو را باز کرد و در آستانه ی در به آغوشش فرو رفت.
    بچه ها کنار آذر ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند.علی او را در آغوش گرفت و تو آمد."سلام."
    از دل آذر گذشت:چه عجب یادت آمد سلام کنی!
    علی مثل همیشه نبود.آذر ابتکار عمل را در دست گرفت.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
    "سلام.خیلی دیر کردی. مگی سراغت را می گرفت."
    "کارها خوب پیش نمی رود.مثل اینکه تا کارفرما بالای سر کارگر نباشد،کار درست و حسابی انجام نمی شود."
    "چرا آنجا ایستاده ای؟بیا تو."
    علی اندکی مکث کرد.آذر تردیدش را می دید و از درون می جوشید.مگی گفت:"بیا برویم به آن اتاق،ببین چندتا خانه درست کرده ایم."
    علی او را به خود فشرد."خیلی دیر است.نباید بیش از این مزاحم آذر جان بشوی."
    "نه،مزاحم نمی شوم.فقط یک دقیقه.می خواهم خانه ها را نشانت بدهم."
    تردید پایان یافت.علی گفت:"باشه.پس فقط یک دقیقه."
    آذر با خود اندیشید:انگار تعزیه گردان فقط مگی است.سعی می کرد دلخوری اش برملا نشود.می دانست خردار ندارد.یا دست کم حالا خریدار ندارد.
    علی مگی را روی زمین گذاشت.نسیم و شبنم را بوسید و نگاهی به آذر انداخت.
    "خسته ات کرد؟"
    "طاقت من بیش از این حرفهاست."
    علی فهمید طعنه اش به اوست.جواب داد:"دیشب ثابت کردی."
    "من می توانم فراموش کنم!"
    "همه چیز را؟"
    "ماجرای دیشب را.تو چی؟"
    " همه با من سر جنگ دارند.دیواری ازدیوارمن
    کوتاه ترپیدا نمی کنند."
    مگی دست او را کشید و به اتاق برد.آذر میز شام را آماده کرده بود.به دنبال آنها به اتاق رفت.روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر شد.افکارش مغشوش بود و از سردی رفتار و گفتار علی حالت عصبی داشت.باز ابتکار عمل را در دست مگی می دید.
    بچه ها به علی چسبیده بودند و نمی گذاشتند از اتاق بیرون برود.همبازی دلخواهی پیدا کرده بودند.او در همان چند دقیقه با مکعب ها و مهره ها خانه ای ساخته بود بهتر از همه ی آنها.
    آذر انتظار می کشید.سرانجام علی آنها را به حال خود گذاشت و بیرون آمد."مگی،کفش هایت را بپوش برویم."
    صدای نسیم و شبنم بلند شد."نه،نباید بروید."
    مگی هم با آنها هم عقیده بود."دارم ماشین درست می کنم.هر وقت تمام شد می آیم. خب؟"
    علی بلاتکلیف ایستاده بود.
    آذر گفت:"بنشین.شام آماده است.می بینی که میز را هم چیده ام."
    علی با تردید نشست.آذر برندازش کرد.موهای خوش حالت و چهره ی جذاب مردانه اش را دوست داشت.او را می خواست،اما بدون مگی،و این غیر ممکن بود.می دانست.دلشوره داشت.در دل از خود می پرسید:آیا یک بار دیگر درخواست ازدواجش را تکرار خواهد کرد؟فکر کرد صحبت ها را به مسیری بکشاند که موضوع ازدواج مطرح شود.اما علی چنان در هم و عبوس بود که او اعتراض کرد."تا به حال این قدر بد اخم و عبوس ندیده بودمت.خیلی نازپرورده ای."
    علی نیم نگاهی به سویش افکند ،اما چیزی نگفت.
    آذر ادامه داد:"چهره ات مثل آسمان ابری گرفته است.شام بیاورم؟"
    "می خواهم بروم."
    "کجا؟"
    "یک جای دنیا که هیچ کس را نبینم."
    "آدم اختیارش زیاد هم دست خودش نیست.دست سرنوشت است."
    "سرنوشت را خودمان می سازیم."
    "اگر این طور بود نمی گذاشتم مجید بمیرد.قلم قانونگذار را می شکستم و اجازه نمی دادم قانون ظالمانه به
    مادر و پدر او اجازه بدهد حاصل زحمت هایم را به عنوان ارثیه ی پسرشان غارت کنند و مرا به این روز بندازند.من به خاطر اینکه حق خضانت ونگهداری از فرزندانم را که از شکم من بیرون آمده اند داشته باشم،از همه چیز صرف نظر نمی کردم.یا اصلا نمی گذاشتم صاحب دو فرزند شوم که به خاطر ترس از آینده ی آنها زندگی به کامم زهر شود."
    آذر بی آنکه قصد احساساتی کردن او را داشته باشد، سیم های نازک عاطفه اش را به ارتعاش درآورده و یخ رفتارش را ذوب کرده بود.
    "اگر اختیار سرنوشتم را داشتم،به خاطر تنگناهای زندگی و بچه هایم در این شهرستان کوچک و در بیمارستانی درب و داغون زندانی نمی شدم.یا از اول مجید را برای همسری انتخاب نمی کردم.نه،سرنوشت را خودمان نمی سازیم.اینها خوش باوری است.فقط در کتاب ها می شود این حرف های دلنشین را خواند.زندگی بی ترحم تر از آن است که با این حرف های قشنگ شیرین شود.نزدیک به سه سال است نمی فهمم روز و شبم چطور می گذرد.خیال نکن ساعت ها تنها گذاشتن دو دختر کوچک در خانه و دائم نگرانشان بودن برای آدم اعصابی باقی می گذارد."
    آذر هر چه پیش می رفت،گفته هایش حقیقی تر و تلخ تر می شد.نقش بازی نمی کرد.قصد برانگیختن حس ترحم علی را هم نداشت.پس از سال ها روزنه ای یافته و از قالب همیشگی اس بیرون پریده بود.همه ی انسان ها گاه در موقعیتی قرار می گیرند که نقاب از چهره بر می دارند و هویدا می شوند.آذر در چنین موقعیتی قرارگرفته بود.
    علی کاملا تحت تأثیر گفته های جاندار او بود،اما دلش نمی خواست بیش از آن بشنود.آذر پشت نقاب همیشگی قابل مقابله بود،ولی بدون نقاب قدرت دفاعی را از او می گرفت.
    "برای زنی که می خواهد روی پای خودش بایستد در حالی که زیر آواری از مصائب در حال خرد شدن است و فریاد بر نمی آورد و کمک نمی طلبد،زندگی خیلی طاقت فرسا می شود.باید به او حقداد که از همه چیز بترسد."
    علی که زیر باران گفته های او از خال انجماد در آمده بود،حرفش را برید."کسی که این مشخصات را داشت،اجازه دارد با دیگری بازی کند؟حق دارد دیگری را که به مراتب از خود او آسیب دیده تر است به مسخره بگیرد؟حرف بزن چرا سکوت کرده ای؟جوابم را بده."
    آذر خالص شده بود.اما نه آنقدر که بگوید"تو دیگر شورش را در آورده ای و آن قدر مگی مگی می کنی که آدم بیزار می شود."یاآنکه بگوید"چه حق داری دو زنی را که هر دو سرنوشتشان را به دست تو سپردند،رها کنی و به روزگار دشواری که برایشان رقم خورده بی اعتنا باشی؟"اینها را نگفت.اما چیزی گفت که فریاد علی درآمد.به او گفت:"علی،تو عیب های بزرگی داری که آنها را نمی بینی.وقتی پایه علایقت پیش می آید،همه را قربانی می کنی."
    "یک سؤال دارم.تو چطور این همه عیب های بزرگ را در من دیدی و تحملم کردی؟هان؟چرا همان اول،همان وقتی که مرا شناختی،رهایم نکردی؟مگر همه چیز را بی کم و کاست برایت نگفته بودم؟مگر نمی دانستی؟چطور زمانی طولانی من و مگی را به خودت عادت دادی؟چرا وقتی پیشنهاد ازدواج دائم قاطعانه نگفتی نه؟!به چه منظور مدت ها آن قدر امیدوارم کردی که باور کنم فرشته ی نجاتم هستی؟"
    "تو جواب خیلی سؤال ها را نمی دانی!من هم جواب این یکی را نمی دانم."
    "این جواب خیلی رندانه و سیاستمدارانه است."
    صدایشان اوج گرفته بود.بچه ها دست از بازی کشیده بودند و با کنجکاوی به آنها گوش می دادند.
    صدای آذر بلندتر و لحنش تهاجمی تر بود.با جوش و خروش فریاد زد:"از کجا بدانم من یک جنی دیگر یا یک مهشید دیگر نخواهم شد؟کدام قانون از من دفاع می کند؟"
    بچه ها اسباب بازی ها را رها کردند و به هال آمدند.مگی ترسیده به طرف علی دوید و خود را به آغوشش انداخت.شبنم و نسیم با هراس به آنها نگاه می کردند.علی متوجه ترس آنها بود.لحنش را عوض کرد.با آرامشی ساختگی گفت:"شما دو تا چرا آنجا ایستاده اید؟بیایید پیش ما بنشینید."
    آنها به طرف آذر رفتند.
    آذر نگاه آتشناکی به او انداخت و گفت:"من می روم شام بیاورم."از جا برخواست وبه آشپزخانه رفت.دخترهایش هم به دنبالش رفتند.
    علی مگی را نوازش داد و بوسید:"چرا دیگر بازی نکردید؟"
    مگی خودش را به او چسبانید و چیزی نگفت.
    علی بغلش کرد و به آشپزخانه رفت."کمک می خواهی؟"
    آذر بزگشت نگاهش کرد.از فکرش گذشت:تا چند سالگی می خواهی مثل بچه های شیرخواره بغلش کنی؟گفت:"نه،کاری نیست که احتیاج به کمک داشته باشد."
    "باید جلوی بچه ها بر خودمان مسلط باشیم."
    "دارم همین کار را می کنم."
    دقایقی بعد غذا در سکوت صرف شد.مگی کنار علی نشسته بود و هنوز حالت ترسیده داشت. وقتی شام به پایان رسید،علی در جمع کردن میز کمک کرد.حتی خواست ظرف ها را بشوید؛مثل شوهری خوب و دلسوز.آذر نگذاشت."برو پیش بچه ها تا چای بیاورم."
    "دیر وقت است.بچه ها خوابشان می آید.من هم صبح زود باید مگی را بردارم و بروم بیرون شهر."
    آذر بغض آلوده گفت:"چای حاضراست."
    مگی از آغوش علی پایین آمد.انگار مطمئن شده بود خطر بر طرف شده است.به سوی بچه ها رفت.
    چای را در سکوت نوشیدند.علی گهگاه زیر چشمی چهره ی غم گرفته ی او را تماشا می کرد. وقتی خواست از پشت میز برخیزد و آماده ی رفتن شود،گفت:"من نمی خواهم تو برای حقوق ماهیانه ای ناچیز خودت را تلف کنی!"
    قلب آذر با شنیدن این حرف فرو ریخت.سر بلند کرد.با نگاهی ناباورانه به او چشم دوخت.کسی در ذهنش می پرسید:"او با این جمله تقاضای ازدواجش را تکرار کرد؟
    علی مگی را بغل کرد؛همان کاری که آذر دوست نداشت.هنگام بیرون رفتن گفت:"مادر سه تا بچه بودن بزرگ ترین و با ارزش ترین شغل دنیاست مگه نه؟"
    آذر آنچه را می خواست شنیده بود.احساس شعف می کرد.اما زیرکی زنانه اش نگذاشت خوشحالی اش را بروز دهد.سرش را پایین انداخت.
    علی پرسید:"سؤالم را شنیدی؟"
    آذر سر بلند کرد.طرز نگاهش نمی گذاشت رازش مکتوم بماند.جواب داد:"بله."
    "جواب چه شد؟"
    "این شغل را هم دوست دارم.حق داری،مادر سه فرزند بودن کم چیزی نیست."


    آذر تازه به رختخواب رفته بود که تلفن زنگ زد.می دانست علی است.از جا برخواست و به اتاق دیگر دوید و گوشی را برداشت که بچه ها بیدار نشوند."بله؟"
    "سلام.خسته نباشی.خواب بودی؟زیاد مزاحم نمی شوم.به یک سؤالم جواب بده.باید باز هم صبر کنیم و منتظر جواب خانواده ات باشیم؟"
    "نه،جوابشان را می دانم."
    "می تونی چند روز مرخصی بگیری تا سر فرصت برای استعفا اقدام کنی؟"
    "بله."
    "همین جا عقد کنیم یا برویم تهران؟"
    "هر جا که تو بخواهی."
    فصل 14
    آذر پای تلفن از مادرش پرسید:"راحت به تهران رسیدید؟"
    "آره،مادر.اما هنوز گیجم.نمی دانم علی را درست و حسابی شناخته بودی و ازدواج کردی یا نه!"
    "راستش را بخواهید نه!وقتی خوب فکر می کنم ،می بینم زندگی من تا امروز وابسته به حوادث بوده؛حوادثی که من در وقوعشان هیچ نقشی نداشته ام.یک روز کنار گذاشته شدم ،و امروز دوباره به بازی زندگی برگشته ام.نه،هنوز نمی شناسمش."
    "پس چرا عجله کردی؟صبر می کردی در موردش تحقیق می کردیم.حالا واقعا می خواهی از شغلت استعفا بدهی؟"
    "بله،مامان.خیلی خسته ام.دلم می خوهد خانم خانه ام باشم.خوب بخورم،خوب بخوابم،غصه ی کار و شغل و تنگدستی را نداشته باشم."
    "این قدر دوسش داشتی که بدون شناخت کافی حاضر به ازدواج شدی؟"
    آذر در مقابل این سؤال سکوت کرد.
    مادرش با نگرانی گفت:"پس چرا این کار را کردی؟"
    "من که هنوز جوابی به سؤال شما نداده ام.بله مامان،دوسش دارم.تا اینجا که او را شناختم،مرد بدی نیست.اگر صبر می کردم از دستم می رفت."
    "پس از کاری که کردی پشیمان نیستی؟"
    "نه،ابدا.او فقط دو سه تا عیب دارد که خیلی استثنایی است.اول اینکه تمام



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    484 تا 487
    پنهان کرد. آذر خطاب به مگی گفت: «وقتی می پرسم همه جا را گشتی، می گویی بله. بفرما! دفتر را گذاشته ای زیر رو تختی و هی سرو صدا راه می اندازی.»
    «من نگذاشتم.»
    «پس من گذاشتم؟»
    آذر دفتر را به او داد. نگاهش به نسیم افتاد. از برق چشمهایش فهمید کار او بوده. خنده اش گرفت. «زبل پدر سوخته.»
    به ساعت نگاه کرد. هفت و نیم بعد از ظهر بود. دلشوره داشت. به واکنش علی در برابر شنیدن خبر حاملگی فکر می کرد. به مرحله ی تازه ای می اندیشید که نمی دانست چه تأثیری در رابطه شان خواهد داشت. روزها بود از بوی غذا دلش به هم می خورد. اما به هر نحوی بود تحمل می کرد و اوضاع را عادی نگه می داشت. اما حالا دیگر ممکن نبود. برگه ی آزمایش را که فقط دو روز پیش گرفته بود آماده گذاشته بود که به علی نشان دهد. می خواست وانمود کند تا به حال باور نمی کرده حامله است. باید نقشش را ماهرانه ایفا می کرد.
    علی باید حداکثر ساعت هشت به خانه می رسید، ولی دیر کرده بود. به محل کارش تلفن کرد. کسی گوشی را برنداشت. میز شام را آماده کرده بود که هر چه زودتر غذا بخورند و بچه ها بخوابند تا فرصت مناسب را برای گفتن آن راز چهار ماهه پیدا کند.
    عقربه ها به ساعت نُه نزدیک می شد، اما از علی خبری نبود. شبنم از اتاقش با صدای بلند گفت: «مامان، من گرسنه ام.»
    «چند دقیقه دیگر صبر کن بابا علی بیاید، با هم شام بخوریم.»
    شبنم جوابی نداد. صدای مگی و نسیم هم شنیده نمی شد. دل آذر شور می زد. دو دلشوره داشت؛ یکی دیر آمدن علی، یکی هم خبری که باید به او می داد. ساعت از نه و نیم هم گذشت. به اتاق بچه ها سر کشید. مگی سرش را روی میز گذاشته و به خواب رفته بود. نسیم و شبنم هم در تختخوابهایشان خوابیده بودند. از اینکه بدون شام خوابشان برده بود ناراحت شد. صدایشان زد: «بچه ها، بیدار شوید شام بخورید، بعد بخوابید.»
    به آشپزخانه رفت. در قابلمه را که برداشت دلش به هم خورد. غذای بچه ها را در بشقابهایشان ریخت و سر میز گذاشت به اتاقشان رفت. بیدارشان کرد و یکی یکی را به سر میز آورد. بچه ها خواب آلود و کسل شروع به خوردن کردند. صدای در خانه بلند شد. دل آذر فرو ریخت. علی بود. اما بر عکس همیشه از جلوی در سلام نکرد. آذر به پیشوازش رفت. مگی از پشت میز برخاست و به سوی او دوید. آذر گفت: «سلام، چرا این قدر دیر کردی؟»
    علی مگی را در بغل گرفت و بوسید. حال درستی نداشت. آذر با نگرانی پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
    علی روزنامه را به دستش داد. «نگاه کن، ببین چه نوشته.»
    با هم به هال آمدند. آذر روی مبلی نشست و با سرعت روزنامه را باز کرد و خواند «قاتل فرزانه تمیمی به پانزده سال حبس محکوم شد.»
    آذر چشمهایش را بست تا علی برق شادی را در آنها نبیند. دیگر خطر بازگشت مهشید تهدیدش نمی کرد. طلاق او به طور قانونی تضمین شده بود. سعی کرد خود را متأثر نشان دهد. «فکر می کردم تبرئه شود.»
    «دادگاه قتل شبه عمد را نپذیرفته.»
    «چرا؟ او که قصد کشتن فری را نداشته!»
    «به این موضوع استناد کرده که مهشید می خواسته فری را از بین ببرد تا راز همدستی اش با او فاش نشود.»
    «تو چرا این قدر ناراحتی؟»
    «در زندان ماندن مهشید مشکلی را حل نمی کند. بچه اش در به در می شود. مادرش خیلی پیر و فرسوده است. نمی تواند از او نگهداری کند.»
    «مگر از دست تو کاری برمی آید؟»
    «اگر مامان و بابا رضایت بدهند و از خون فری بگذرند، آزاد می شود. باید با آنها حرف بزنم.»
    آذر احساس خطر کرد. علی چنان بدحال و بی قرار بود که فرصت مناسب را برای مطرح کردن موضوع حاملگی از او گرفته بود.
    مگی سر میز برگشت، اما به غذا دست نزد. تمام حواسش به علی بود. علی لباس عوض کرد و به هال برگشت. آذر پرسید: «شام بیاورم؟»
    «نه، میل ندارم.»
    «کجا بودی؟ به دفتر تلفن کردم، نبودی.»
    «بودم، گوشی را برنداشتم. نمی توانستم حرف بزنم.»
    «فکر نمی کردم موضوع این قدر برایت اهمیت داشته باشد.»
    علی جوابی نداد. به طرف تلفن رفت. شماره تلفن خانه شان را گرفت. آذر مضطرب و نگران به او چشم دوخته بود.
    لحظاتی بعد علی با لحنی نه شبیه لحن همیشگی اش گفت: «الو، مامان، شما هستید؟ سلام.»
    در آن سوی سیم توران بهتزده جواب داد: «تو... علی، تویی؟»
    «بله، منم.»
    «برای چه تلفن کرده ای؟»
    این سؤال با لحنی پرسیده شد که علی جا خورد. لحن توران شکسته، درمانده، و در عین حال کوبنده بود. لحظاتی به سکوت گذشت. علی با احتیاط جواب داد: «تلفن کردم بگویم خودتان می دانید مهشید بی گناه است!»
    «تو کی هستی؟»
    «این چه سؤالی است؟»
    «تو برایم مرده ای. مثل فری.»
    «مامان، گوش کنید، مهشید...»
    توران نگذاشت ادامه بدهد، فریاد زد: «برو گمشو! لعنت به تو!»
    سالار گوشی را از دست او کشید و گرفت: «الو، علی، تویی؟»
    «سلام، بابا. چرا مامان این طوری صحبت می کند؟»
    «تو همه ی ما را نابود کرده ای. این همه مدت کجا بودی؟ از کجا تلفن می کنی؟»
    «چه فرق می کند؟»
    «پس چرا تلفن کردی؟»
    «زنگ زدم راجع به مهشید صحبت کنم. در روزنامه خواندم به پانزده سال حبس محکوم شده!»
    «پس به خاطر ما تلفن نکرده ای! اگر چنین خبری را در روزنامه نمی خواندی، باز هم تماس نمی گرفتی!»
    آذر همان جا روی مبلی نشسته بود و با دلتنگی و اضطراب به حرفهای او گوش می داد و رفتارش را تماشا می کرد.
    علی با لحنی منفعل و شرمگین جواب داد: «من هرگز در آن خانه احساس امنیت نمی کردم. نه در خانه ی خودم، و نه در خانه ی شما. دیگر از اینکه دائم همه را بپایم که بچه ام را از دستم نگیرند و نفروشند خسته شده بودم. چه کار باید می کردم؟ شما جای من بودید چه می کردید؟»
    «تو یک دیوانه ی بی شعوری. حیف که جلوی دستم نیستی، وگرنه دو تا سیلی به گوشت می زدم که برق از چشمت بپرد. زندگی مان را تباه کردی و حالا تلفن می زنی و برای قاتل خواهرت دلسوزی می کنی؟ احمق، تو باید برای پدر و مادر داغدیده ات دل می سوزاندی و این طور بی رحمانه ترکشان نمی کردی.»
    «مگر شما برای من دل سوزاندید؟ مگر در آن خانه همه نقشه ی فروختن مگی را نمی کشیدند؟ مگر کسی به من فکر می کرد که چه ضربه هایی می خورم؟ به که بگویم که مادرم، خواهرم، برادرم، زنم، همه و همه دست به یکی کرده بودند تا بچه ام را از من بگیرند؟ بابا، شما که در جریان نبودید. شما که مثل همیشه تنها به دلمشغولیهای خودتان فکر می کردید. عشقتان شکار بود و دوستان همپالکی تان. پدری نبودید که از دل بچه هایتان باخبر باشید. اصلا ما را دوست نداشتید. فقط به فری اهمیت می دادید و سرکوفت عرضه و لیاقتش را به من می زدید. نمی دانید وقتی آن همه توطئه را فهمیدم چقدر احساس بدبختی و انزجار و نفرت کردم.»
    صدای گریه ی پر سرو صدای توران می آمد. سالار گفت: «دیگر به اینجا تلفن نکن. هیچ وقت. هر جا هستی باش. دیگر نمی خواهم ببینمت.»
    «بابا، صبر کنید. گوشی را نگذارید. خواهش می کنم به حرفم گوش بدهید.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    488 _ 489

    « اگر راجع به مهشید می خواهی بگویی، بهتر است خفه شوی!»
    سالار گوشی را محکم روی دستگاه کوبید. فرزین سخت ناراحت بود. با حالتی تهاجمی گفت: « شما نباید با او این زور صحبت می کردید. مگر آرزو نداشتید بدانید کجاست و چه کار می کند؟»
    سالار با همان لحن خشت حواب داد: « برود بمیرد.» این جمله را در حالی گفت که تمام وجودش لبریز از نیاز بود؛ نیاز به دیدن علی و مگی. هم او و هم توران با شنیدن صدای او دوباره زنده شده بودند. قلب گرفته و جان به فریاد آمده شان روشن شده بود. اما از علت تماس او چنان سرخورده و سرکوفته شده بودند که نمی توانستند گناهش را ببخشند. علی در بحرانی ترین روزهای زندگی شان، بی هیچ رد و نشانه ای گذاشته و رفته بود؛ روزهایی که مرگ فری چون کوه بر قلبشان نشسته بود و نفسشان را می برید.
    علی واخورده و سرگشته گوشی را گذاشت. خطاب به آذر گفت: « هیچ کدام حاضر نشدند حرفهایم را بشنوند.»
    آذر کنجکاوانه براندازش می کرد. علی روی صندلی کنار تلفن نشست. بی قرار بود. در برابر مهشید احساس مسؤلیت می کرد. هر چند او عملاً او را از زندگی اش خارج کرده بود، جان مگی را ودیون او می دانست.
    آذر گفت: « ممکن است پس از مدتی مشمول عفو شود. بیخود خودت را ناراحت نکن. مگر یادت رفته به قول خودت در توطئه مگی، با خواهرت همدست شده بود؟!»
    « او به خاطر دختر من به این روز افتاده!»
    « به من جواب بده. اگر با او ازدواج نکرده بودی، نقشه اش را تا آخر با فری ادامه نمی داد؟ اشتباه نکن. او برای دختر تو کاری نکرد. برای خودش کرد. می خواست زندگی اش را با تو حفظ کند. بالاخره آدمی که نیت ناپاک دارد، یک جا چوبش را می خورد.»
    « من باید بروم تهران.»
    آذر منقلب شد. گفت: « کاری که از دستت برنمی آید. بیخود می روی و اوضاع را خراب تر می کنی. دست کم صبر کن یکی دو سال بگذرد و آنها داغشان را فراموش کنند، بعد اقدام کن.»
    « نمی توانم. ناریس چه گناهی کرده که باید چوب بزرگ تر ها را بخورد؟!»
    « مگر مهشید کس و کار ندارد؟ بالاخره افراد خانواده و فامیلش یک فکری به حال بچه اش می کنند. مهشید که مدتهاست در زندان است. هر کار تا به حال برای دخترش کرده اند، باز هم می کنند. برو سر میز می خواهم شام بیاورم.»
    « تو بخور. هیچی میل ندارم. او هر که بود و هر چه بود، جان بچه مرا نجات داد.»
    مگی آن قدر بزرگ شده بود که معنی حرفهای پدرش را بفهمد. با دلواپسی تماشایش می کرد.
    آذر گفت: « فری که قصد کشتن مگی را نداشته که هی می گویی مهشید جان او را نجات داد. حتماً می خواسته کتکش بزند و در حال گریه و زاری از او عکس بگیرد.»
    مگی بی مقدمه گفت: « بابا، من می ترسم.»
    علی دستهایش را باز کرد و او به طرفش دوید و در آغوشش فرو رفت. « از چی میترسی، بابا؟ هیچ کس به تو کاری ندارد.»
    آذر طاقت دیدن آن صحنه را نداشت. به آشپزخانه رفت. بوی غذا حالش را به هم زد. جلوی خود را گرفت. اندکی بعد غذا را به سر میز آورد. مگی همچنان در آغوش علی بود. آذر خطاب به او گفت: « مگی، اگر نمی خواهی شام بخوری، برو دندانهایت را مسواک بزن و بخواب.»
    مگی نگاهی به علی کرد. او بوسیدش و گفت: « آذرجان راست می گوید. برو دندانهایت را مسواک بزن.»
    مگی ناخواسته رفت. دلش لبریز از هراس بود. مسواک را برداشت. شیر آب را باز کرد، اما دندانهایش را نشست. صدای تماس مسواک با دندانهایش نمی گذاشت حرفهای آنها را بشنود. همان جا ایستاد و گوش تیز کرد.
    علی به آذر گفت: « فردا می روم تهران.»



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    490تا 495...

    مگی بغض کرد.آذر گفت:"برو اما بی نتیجه است.حالا خیلی زود است.مادر و پدرت داغ هستند.انها که انتظار اعدام مهشید را داشتند،با این مجازات که به نظرشان خیلی کم وغیر عادلانه می اید به اندازه کافی حالت بحرانی دارند.نیاید در چنین وضعیتی از انها انتظار عفو مهشید را داشته باشی.نه تنها قبول نمی کنند،بلکه از دستت عصبانی تر می شوند.باید بگذاری ابها از اسیاب بیفتد.مگر نمی گویی مادرت فشار خونش بالاست؟نباید در این موقعیت فشار عصبی بیشتری داشته باشد."
    "نمی توانم اران بگیرم.لعنت بر این شانس!یک روزنمی توان با فکر راحت زندگی کنم."
    مگی مسواک را سر جایش گذاشت.همه اش حرف او بود.دلش نمی خواست شب در تختخواب علی و کنار او بخواد.می ترسید.
    آذر گفت:"شام سرد شد."
    علی با بی اشتهایی قاشقی غذا به دهانش گذاشت.به ظاهر هم او وهم آذر،مگی را فراموش کرده بودند.علی گفت:"اگر چاره داشتم همین الان را می افتادم."
    آذر به خشم امد.خبری که می خواست بدهد در یورش وضعیتی که علی به وجود اورده بود،عقب رانده می شد.گفن:"من که نمی گذارم با این حال وروز تنها بروی همراهت نی ایم.می ترسم بد رانندگی کنی."
    "نه،بچه ها مدرسه دارند."
    "یک روز مدرسه نروند!اتفاقی نمی افتد!"
    مگی با شنیدن جملات اخر آذر کمی ارام گرفت علی به صرافت افتاد.
    صدایش زد."مگی دندانهایت راشستی؟"
    مگی به خود امد."بله.الان می ایم.."لحظاتی بعد از دستشویی بیرون امد.به طرف علی رفت."خوابم نمی اید.می خواهم پیش شما باشم."
    "اگر دیر بخوابی صبح نمی توانی به موقع بیدار شوی و به مدرسه بروی."
    "من می خوام با شما بیام تهران."
    علی و آذر با تعجب به هم نگاه کردند.علی او را در اغوش کشید و بوسید.در حالی که نوازشش می کرد گفت:"من صبح می روم و شب برمی گردم.تو باید بروی مدرسه."
    "من می ترسم."
    "از چی؟پیش آذر جان و بچه ها هستی.از چی می ترسی؟برو بخواب عزیزم.شب به خیر."
    علی از پشت میز برخاست.او را بغل کردو به اتاق خواب برد.آذر در دل چرکین انها را تماشا می کرد.علی مگی را در تختخوابش گذاشت.رویش را کشید و بوسیدش.مگی دستهایش را به گردن او انداخت."بابا،نرو."
    علی حلقه ای دستهای او را باز کرد.برانگشتهای سفید و نازکش بوسه زد.
    "می خواهی چراغ اتاق روشن باشد؟"
    "بلهوشما صبح می روی تهران؟"
    "معلوم نیست.حالا بخواب.شب به خیر."
    علی از اتاق بیرون رفت.مگی دلش می خواست فریاد بزند و او را نگه دارد.می خواست بگوید پیش من بمان.مال من باش.
    صدای آذر بلندشد."می خواهی غذایت گرم کنم؟"
    "نه؛خوب است."
    آذر به دنبال فرصت مناسب می گشت تا خبر حاملگی اش را بدهد.گفت:"فردا به تهران نرو.صبر کن یکی دو روز دیگر باز به خانه تان تلفن کن،ببین اوضاع چطور است!"
    "با تلفن کار درست نمی شود."
    "وقتی چند بار پشت سرهم تلفن کنی،دلشان نرم می شود.الان انتظار بیجایی از انها داری.ممکن است بیشتر لج کنند."
    گفته های آذر نطقی بود و علی را به فکر فرو برد."درست می گویی.اما من خیلی بی قرارم."
    آذر که خود را موفق می دید،با لبخندی شیطنت بار گفت:"می خواهی بی قرارترت بکنم؟"
    "مقصودت را نمی فهمم."
    "غذایت را بخور تا بگویم."
    علی قاشقی غذا به دهانش گذاشت و گفت:"فکر می کنم بهتر است اول بروم سراغ مادر مهشید و نارسیس را برادرم و به خانه مادررم ببرم."
    "که چه شود؟مثلا می خواهی حس ترحمشان را برانگیزس.نه،این کار درست نیست.دست کن الان درست نیست.باید به انها ماجال بدهی اتششان فروکش کند.شاید رفتارشان آن طفلک بیچاره،نارسیس را می گویی،او را ناراحت کند."
    "گفتی می خواهی بی قرارترم کنی؟"
    آذر چشم به چشم او دوخت.لبهایش به تبسم باز شده بود،ولی این تبسم معنی دیگر داشت.تبسم ادم گناهکاری بود که می خواست گناهش را کوچک و بی اهمیت جلوه دهد."اول بخند تا بگویم."
    "اذیت نکن.حرفت را بزن."
    "باید لبخند بزنی."
    "چطوری؟دل و دماغ خندیدن ندارم."
    آذر لبخندی وسیعی روی لبانش نشاند و گفت:"این جوری."بعد هم شکلک در اورد.
    علی تبسم کرد.
    آذر گفت:"حالا درست شد.یک لبخند دیگر."
    "تو هم شوخی ات گرفته!"
    آذر برخاست.پاکت حاوی ورقه ازمایش را اورد و به دستش داد.قلبش چنان می کوبید که رو به انفجار بود.اما سعی کرد لبخند ماسیده روی لبش را حفظ کند.علی برگه را از پاکت در اورد و خواند.آذر اشفته حال چشم به او دوخت و منتظر واکنش بود.علی مبهوت و ناباور،یک بار دیگر نتیجه آزمایش زا خواند.سپس سربلند کرد و به او که در یک قدمی اش ایستاده بود با حیرت نگاه کرد."این چیست؟"
    "مگر نخواندی؟جواب ازمایش است."
    علی با خشم گفت:"نمی فهمم!یعنی چه؟تو...؟"
    آذر هراسناک به چشمخهای وحشتزده او نگاه کرد و جوابی نداد.
    علی فریاد زد:"مگر قرص نمی خوردی؟"
    "یواش تر.بچه ها وحشت می کنند.البته که خوردم.اما خودت که می دانی،تاثیر قرصهای ضد بارداری صد در صد نیست!"
    "باید کورتتاژش کنی.همین فردا."
    آذر می دانست به هیچ قیمتی زیر بار چنین تکلیفی نخواهد رفت.اما از خشم و هیجان علی کهه لحظه به لحظه اوج می گرفت،دلش می لرزید.سعی کرد اوضاع را ارام نگه دارد."چرا اینقدر ناراحت شدی؟خیال کردم خوشحال می شوی."
    "خوشحال می شوم؟هرگز!همین فردا باید قالش را بکنیم.بچه ها را که گذاشتیم مدرسه_"
    "نمی شود.دکتر گفت جنین چهار ماهه است."
    علی وحشتزده پرسید:"چهار ماهه؟چرا به من نگفتی؟چرا گذاشتی کار به اینجا بکشد؟"
    "خودم هم خبر نداشتم.همه چیز عادی و پریودک منظم بود."آذر با گفتن این جملات در دل خندید.نمایش عادت ماهیانه را با مهارت اجرا کرده بود،طوری که با اطمینان و محکم گفت:"دکتر گفت خیلیها در عین بارداری هم پریود می شوند."
    علی درگون و منقلب بود.آرنجهایش را روی میز ستون کرد و پیشانی اش را روی ان گذاشت.آذر با ذقت و پرهیجان به تمام واکنش های او چشم داشت.با ناراحتی ساختگی گفت:"هر کاری بخواهی می کنم.مصیبت بزرگ کردن چهار تا بچه برایم کم چیزی نیست.اما فکر نمی کنم هیچ پزشکی حاضر به کورتاژجنین چهار ماه بشود.گ
    گحنما دکتری هست که این کار را بکند. وقتی پول باشد،همه کار شدنی است."
    "اگر بفهمند.پدرش را در می اورند."
    "کسی که این کار را می کند،به طور ختم خودش مجوزش را هم درست می کند."
    آذر دیگر با استحکام دقایق قبل حرف نمب زد.از گفته های بی تردید و مصممانه او به هراس افتاده بود.با احتیاط گفت:"گناه دارد."
    "چی؟گناه؟گناه ان است که یک موجود به موجودات بدبخت این دنیا اضافه شود."
    "علی،او یک موجود زنده است.احساس می کنم حرکت می کند.نمی توانیم به قتل برسانیمش."
    صدای علی دوباره اوح گرفت.:ما به اندازه کتفی بچه درایم.یکی من،دو تا تو.مگی برای من کافی است.مملکت در جنگ است.وضعیت عادی نداریم.هیچ کس نمی داند فردا چه می شود.در این موقعیت بچه دار شدن جنایت است."
    مگی سرش را زیر لحاف برد و گریه می کرد.
    آذر گفت:"چرا ملاحظه بچه ها را نمی کنی و هی داد می زنی؟"
    "آذر،من به بیمارستان اینجا و دکترهایش اعتماد ندارم.این کار باد در تهران انجام شود."
    آذر او را چنان مصمم و خشمگین می دید که ترجیح دادسکوت کند.اما مطوئن بود جنین را از دست نخواهد داد.با این بچه می خواست علی را از مگی بگیرد.از علاقه دیوانه وار به مگب عاصی و عصبانی بود.زیر چشمی او را می پاید.
    علی جنان بی قرار و طغیانزده بود که اختیار رفتارش را نداشت.از جا برخاست.شروع به قدم زدن کرد.با جمله ای که با صدای بلند گفت،آذر در جا میخکوب شد."من هیچ بچه ای جز مگی نمی خواهم."
    آذر سعی کرد جوابی که می دهد ارامش بخش باشد."حتی اگر خود مگی بخواهد؟"
    این حرف تازه ای بود.آذر به اشپزخانه رفت.چیزی که به ذهنش رسیده و بر زبانش امده بود،خودش هم تازه و قابل تامل بود.از ذهنش گذشت:این گره باید به دست مگی باز شود.وقتی از اشپزخانه بیرون امد,علی همجنان راه می رفت و ارام وقرار نداشت.گفت:"همه چیز را زیاد سخت می گیری.چرا اعصابت را خرد می کنی؟چرا اینقدر کم تحملی؟!"
    گمن کم تحملم؟ان قدر پر تحملم که هر کس هر بلایی می خواهد سرم می اورد."
    مگی روی بالش خیس از اشک خوابش برده بود.آذر گفت:"یک ارام بخش بخور،ارام بگیری.برایت بیاورم؟"
    "کدام دکتر گفت جنین چهار ماهه است؟"
    "خانم دکتر عاطفی."
    "کی پیشش رفتی؟"
    "سه روز پیش."
    "چرا به من نگفتی؟"
    "می خواستم مطمئن شوم بعد بگویم."
    "فردا تلفن کن بپرس کسی را در تهران برای کورتاژ می شناسد یا نه."
    "باشد.حتما تلفن می کنم.ارامبخش بیاورم؟"
    "آذر،باید این بچه را کورتاژ کنی.می فهمی؟من بچه نمی خواهم."
    "دیر وقت است.بگیر بخواب.ایت قدر خودت را ازاز نده.فعلا موضوع مهشید را فراموش کن.بگذار پدر و مادرت ارام بگیرند،بعد به سراغشون برو/خیالت راحت باشد.فردا هم می روم سراغ دکتر عاطفی و راه و چاه را می پرسم."
    "چرا؟چرا باید این طور باشد؟چرا هر روز مسئله ای برای ازا دادن من پیدا می شود؟"
    آذر دست او را گرفت."این قدر را نرو.سرگیجه گرفتم."سپس او را به طرف اتاق خواب برد.لحاف را از روی تخت کنار زد.گفت:"بیا...علی؛بیا..."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 496 تا 499

    صبح آذر به سراغ شبنم و مگی رفت که بیدارشان کند.کمی دیر شده بود.باید هرچه زودتر برای رفتن به مدرسه آماده شان می کرد.اما مگی تب داشت.تبی شدید.از داروخانه ی دیواری درجه را طوری آرام و با احتیاط برداشت که علی نفهمد.آن را زیر زبان مگی گذاشت.علی ریشش را می تراشید.روبه روی آینه ایستاده بود ولی خود را نمی دید.موضوع محکومیت مهشید از یه سو و رفتار توران و یالار از سوی دیگر بیمارش کرده بود.و با خبری هم که از آذر شنیده بود غرق دنیای پر آشوب درونش بود.آذر درجه را از زیر زبون مگی برداشت.دو درجه و نیم تب داشت.دلش فرو ریخت کوچکترین بیماری او علی را دیوانه میکرد.موضوع را به فال نیک گرفت دستی به سر او کشید.((مگی امروز باید در خانه بمانی و استراحت کنی بعد هم می برمت دکتر.))
    نسیم خواب بود.شبنم لباس پوشید و آماده ی خوردن صبحانه بود.همراه آذر به آشپزخانه رفت که صبحانه بخورد.علی هم آمد.چند جای صورتش زخم شده بود پرسید: ((مگی کجاست؟))
    آذر با لحنی عادی جواب داد: ((سرما خورده بهتر است امروز در خانه بماند.))
    علی منتظر چیزی نشد. به اتاق مگی رفت.دست او را به دست گرفت.
    سراسیمه گفت: ((آذر مگی تب دارد.))
    ((می دانم برایش درجه گذاشتم می برمش دکتر.))
    ((دارد می سوزد.))
    ((الان برایش آسپرین و ویتامین ث می آورم.))
    علی مگی را در آغوش گرفت.((عزیزم چرا تب کرده ای؟ حتما دیشب لحاف کنار رفته.))
    چشمهای مگی از شدت تب باز نمیشد.با صدای ضعیف پرسید: ((می خواهی بروی تهران؟))
    ((بله عزیزم چطور مگر؟))
    ((من هم می آیم.))
    ((باشد.همگی با هم می رویم.))
    مگی دستش را به دور گردن او حلقه کرد و گونه اش را به گونه ی او چسباند.علی او را به آغوش گرفت و به آشپزخانه برد.
    ((آذر آسپرین کجاست؟))
    ((تو آماده شو شبنم را ببر.دیرش می شود. من می برمش دکتر.))
    ((نه تو شبنم را برسان و زود برگرد با هم می رویم.))
    آذر چیزی نگفت .صبحانه ی شبنم که تمام شد او را با خود برد.از خانه که بیرون رفتند شبنم با نگرانی گفت: ((بابا علی با شما دعوا کرده؟))
    ((نه عزیزم کی این حرف را زده؟))
    ((اما او یکطور دیگر شده!))
    ((نه طوری نشده. فقط کمی از دست پدر و مادرش ناراحت است.))
    ((شما را دوست ندارد؟))
    ((چرا عزیزم دوستم دارد. تو را هم خیلی دوست دارد.می بینی که چقدر برایتان چیز می خرد.))
    ((اخر دیشب گفت هیچکس را جز مگی نمی خواهد.))
    آذر بهت زده پرسید: ((مگر تو بیدار بودی؟))
    ((بله من فهمیدم که با شما دعوا کرد.))
    ((الهی فدای دل کوچولویت بشوم عزیزم غصه نخوری ها بابا علی خیلی خوب است.ما را خیلی دوست دارد.))
    ((نه فقط مگی را دوست دارد.))
    آذر سعی کرد او را از محبت علی مطمئن کند.وقتی از هم جدا می شدند شبنم گفت: ((من نمی خواهم بابا علی با شما دعوا کند.))
    آذر محکم در آغوش فشردش و در حالی که می بوسیدش گفت: ((بابا علی خیلی مهربان است.این را همیشه به یاد داشته باش.))
    هنگام بازگشت به خانه التهاب داشت.می ترسید علی همراهش پیش دکتر عواطفی بیاید و او هم پزشکی را در تهران برای کورتاژ معرفی کند.
    وقتی به خانه رسید نسیم هم بیدار شده بود.علی در حالی که مگی را روی زانوهایش نشانده بود به نسیم صبحانه می داد. با دیدن او گفت: ((دکتر عواطظفی صبحها هم هست؟))
    ((نه صبحها در بیمارستان است.اما فقط بیماران اورژانسی را می بیند.))
    ((مهم نیست می رویم پیشش.اول مگی را به دکتر می رسانیم بعد به سراغ او می رویم.))
    پس از رساندن مگی به پزشک و گرفتن داروهایش به بیمارسان رفتند.
    دست نسیم در دست علی بود و با دست دیگر مگی را در بغل داشت.آذر مضطرب و مشوش به در اتاق زد.دکتر عواطفی اجازه ی ورود داد.علی مگی را زمین گذاشت و با هم وارد مطب شدند.دکتر گفت: ((ببخشید من عجله دارم باید بروم بعداز ظهر تشریف بیارید مطب.))
    علی شتابزده گفت : ((وقتتان را زیاد نمی گیرم.آمده ایم از شما راهنمایی بخواهیم .خانومم باید کورتاژ شود.))
    دکتر با تعجب از آذر پرسید: ((قصد کورتاژ دارید؟))
    علی به جای او جواب داد: ((ما سه بچه داریم .کافی است.))
    ((نه.نه کورتاژ را در حالی که جنین این قدر بزرگ شده توصیه نمی کنم . یعنی هیچ کس جنین به این بزرگی را کورتاژ نمی کند.))
    آذر از ته دل خوشحال شد.با لحنی معصومانه گفت: ((شوهرم بچه نمی خواهد.من هم برای عقیده اش احترام قائلم.))
    علی با بی حوصلگی گفت: ((در چنین موقعیتی بچه آوردن جنایت است.))
    دکتر با لحنی سرزنش بار جواب داد: ((جنایت بچه کشی از آن هم بدتر است.از من چه می خواهید؟))
    ((پزشکی را در تهران معرفی کنید که این کار را انجام دهد.))
    ((اولا هیچ پزشکی حاضر به کورتاژ جنین به این بزرگی نمی شود.اگر زودتر بود شاید....در ثانی چون این کار قاچاقی انجام می شود مریض را بی هوش نمی کنند و در مطب بدون ایمنی کافی دست به ایمن اقدامن می زنند.کهع برای مادر بسیار خطرناک است.من به هیچ وجه چنین اقدامی را توصیه نمی کنم.
    علی با لحنی پرخاشجویانه گفت: (( از توصیه هایتان ممنون.شما لطف کنید نشانی را بفرمایید تا زودتر اقدام کنیم.انگار به اندازه ی کافی دیر شده.))
    دکتر عواطفی نگاهی به آذر انداخت .آذر عاجزانه چشمکی به او زد.دکتر پیامش را گرفت.آذر همدستی او را طلب می کرد.
    در حالی که آماده ی رفتن می شد گفت: ((ببخشید من عجله دارم کسی را هم برای این کار نمی شناسم.اگر می شناختم به مقامات ذیصلاح اطلاع می دادم.))
    علی از جابرخاست لحنش ملتمسانه شده بود.((خواهش می کنم این مسئله برای من جنبه ی حیاتی دارد.من هیچ آمادگی ندارم.))
    دکتر لبخندی زد و جواب داد: (( آمادگی را باید همسرتان داشته باشد نه شما.))
    ((من بچه نمی خواهم چرا متوجه نیستسد؟))
    ((باید بیشتر مواظب می بودید.در حال حاضر شما دارای فرزند دیگری هستید که نفس می کشد.غذا می خورد.روح به بدنش دمیده شده و آماده ی حضور در این دنیاست نمی توانیم از این حق خدادای محرومش کنیم.))
    علی که می دید او تا لحظاتی دیگر از اتاق خارج می شود با صدایی نزدیک به فریاد گفت: ((منم باید تصمیم بگیرم فرزندی داشته باشم یا شما؟))
    ((ببخشید من دیرم شده خداحافظ.)) و به سرعت خارج شد.
    علی می خواست مانعش شود.آذر دستش را گرفت و نگه داشت.((بر خودت مسلط باش .او که برده ی ما نیست .دکتر این مملکت است.))
    ((هرکس می خواهد باشد من باید...))
    ((باشد می رویم تهران شاید کسی را پیدا کردیم .فعلا بیا دارو های مگی را بدهیم. با مادرم صحبت می کنم . از زن برادر هایم می پرسم کسی را می شناسند که این کار را انجام دهد یا نه.))
    ((آذر تو چرا متوجه نشدی حامله ای؟؟))
    ((آخر هیچ علامت و نشانه ای وجود نداشت که بفهمم.))
    ....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ي 500




    از بيمارستان بيرون رفتند و سوار اتومبيل شدند . مگي و نسيم روي صندلي عقب نشسته بودند . علي همچنان بر آشفته بود .« امروز بعد از اينكه شبنم از مدرسه آمد ، مي رويم تهران .»
    آذر احساس كرد بايد نقش ديگري اجرا كند . بي آنكه جوابي بدهد ، بي مقدمه هق هق گريه سر داد . علي غافلگير شده بود . هيچ وقت آذر را در حال گريه نديده بود . اعصابش متشنج شد . با فرياد پرسيد :« چرا گريه مي كني ؟»
    آذر جوابي نداد .
    علي صدايش را بالاتر برد . « پرسيدم چرا گريه مي كني ؟»
    « هيچي ! دارم فكر مي كنم چه آدم بدبختي هستم !»
    « مگر كورتاژ كردن بدبختي است ؟»
    « علي ، تو تمام زندگي مان را تحت الشعاع مشكلات شخصي ات در آورده اي . از روزي كه با تو ازدواج كردم ، هميشه غرق مسائل زندگي خودت بوده اي . هيچ وقت نتوانستم فكر كنم به من هم توجهي داري . همه اش مهشيد ، جني ، مادرت ، پدرت ، فري ، ... » مي خواست نام مگي را هم ببرد ، ولي بلافاصله بر خود مسلط شد و ادامه داد :« پس كي من ؟ كي به ياد من مي افتي ؟ اصلا من برايت وجود دارم ؟»
    گريه هاي شديد او ديگر كم كم رنگ حقيقت به خود مي گرفت ، روي علي اثر مي گذاشت و دل مگي را مي سوزاند . وقتي به خانه رسيدند ، او هنوز گريه مي كرد . علي گفت :« مگر از اول گرفتاريهاي مرا نمي دانستي ؟»
    آذر با همان حالت گريان ، اول داروهاي مگي را به خوردش داد . مگي با ديدن اشكهاي او بي تاب شده بود . علي به سراغ تلفن رفت . « شايد مهندس كريمي دكتري را براي موتاژ معرفي كند .» شماره را گرفت ، اما كسي گوشي را برنداشت . مسئله مهشيد كم رنگ شده بود . در حالي كه آماده ي بيرون رفتن از خانه مي شد گفت :« يك چمدان وسايل لازم را بردار . عصر مي رويم تهران .»
    با رفتن او مگي تنها شد . آذر هنوز گريه مي كرد . مگي گفت :« گريه نكنيد . دلم مي سوزد . »

    صفحه ي 501


    آذر بلند تر زار زد . نسيم دست در گردنش انداخت و اشكهايش را پاك كرد . مگي گفت :« بابا چرا با شما دعوا مي كند ؟»
    آذر احساس كرد بهترين موقعيت را براي استفاده از نقش او به دست آورده . با همان هق هق گفت :« من دارم يك بچه به دنيا مي آورم . يك خواهر يا برادر براي تو . بابا علي به همين خاطر با من دعوا مي كند .»
    مگي معصومانه نگاهش كرد . پرسيد :« كو ؟ بچه كجاست ؟»
    آذر دست او را كه هنوز به شدت داغ بود روي شكم خود گذاشت .
    « اينجاست . توي شكمم . ببين چقدر شكمم سفت شده !»
    مگي با دل غصه دار خنديد . « چه جوري رفته توي شكم شما ؟»
    « وقتي بزرگ شدي ، وقتي خودت مامان شدي ، مي فهمي .»
    « كي مي آيد بيرون ؟»
    « چند ماه ديگر . اما بابا علي دوستش ندارد . تو دوستش داري ؟»
    مگي دوباره دستهايش را روي شكم او گذاشت . « يك بچه ي كوچولوست ؟»
    « آره . خيلي كوچولو و قشنگ . مثل خودت .»
    نسيم با اعتراض پرسيد :« مثل من نيست ؟»
    « چرا عزيز دلم . بعضي چيزهايش مثل توست ، بعضي مثل شبنم و بعضي چيزهايش هم مثل مگي .»
    مگي واقعا مي خنديد . گفت :« من دوستش دارم . چرا بابا دوستش ندارد ؟»
    « نمي دانم . خودت از بابا علي بپرس . بگو كه دوستش داري . او مثل يك عروسك كوچولو و قشنگ است . تو شبنم و نسيم مي توانيد با او بازي كنيد .»
    آذر دستش را بر پيشاني او گذاشت . تب همچنان بالا بود ، آن قدر كه چند دقيقه بعد تبديل به تشنج شد . مي خواست پاشويه اش كند ، اما فكر ديگري به سرش زد .
    به علي تلفن كرد .« سلام ، علي .»
    « سلام . تلفن كردي ؟»
    « به كي ؟»
    « مگر نگفتي از مادر يا زن برادرهايت سراغ دكتري را مي گيري ؟!»



    صفحه ي 502


    « حال مگي خيلي بد است . تشنج دارد .»
    علي وحشتزده گفت :« مالاريا . مثل همان دفعه شده . مالارياست . حالا چه كار بايد بكنيم ؟»
    آذر مي دانست مالاريا دوباه به سراغ آدم نمي آيد . اما لازم نمي ديد خيال علي را راحت كند . جواب داد :« نمي دانم . داروهايش را كه خورده . پاشويه اش مي كنم ببينم بهتر مي شود !»
    « گوشي را بده به او .»
    آذر گوشي را به دست مگي داد .« سلام ، بابا.»
    « سلام ، عزيز كوچولويم . چرا مي لرزي ؟»
    « سردم شده .»
    « من الان مي آيم پيشت . همين الان حركت مي كنم .»
    « بابا ... »
    « جانم ، بگو عزيز دلم .»
    « شما چرا بچه كوچولوي خوشگل دوست نداريد ؟»
    « چرا دوست ندارم ؟ تو را از همه ي دنيا بيشتر دوست دارم .»
    « نه . بچه كوچولوي آذرجان را مي گويم .»
    « مگي ، گوشي را بده به آذرجان .»
    آذر گوشي را گرفت . علي هراسان پرسيد :« هذيان مي گويد ؟»
    « نه . چرا اين قدر هول مي شوي ؟ از من پرسيد چرا گريه مي كنم ، گفتم يك بچه ي كوچولو در شكمم دارم كه بابا دوستش ندارد . نترس ، هذيان نمي گويد .»
    « من الان مي آيم خانه . ديگر گريه نكن . مگي ناراحت مي شود . لعنت بر مالاريا .»




    علي وقتي به خانه رسيد كه آذر مشغول پاشويه ي مگي بود . تب اندكي فروكش كرده و تشنج خفيف شده بود . علي او را در آغوش گرفت . وحشتزده نگاهش كرد .




    صفحه ي 503




    خطاب به آذر گفت :« تو كه هنوز چشمهايت خيس است . مگر نمي بيني بچه ها ناراحت مي شوند ؟»
    « علي ... من مي ترسم . از كورتاژ مي ترسم .»
    « خيالت راحت باشد . پيش دكتري مي برمت كه با بي هوشي كامل كار را انجام دهد .»
    آذر به عمد صداي گريه اش را بالا برد . مگي با نگراني به او نگاه مي كرد . نسيم به آذر چسبيد . مگي گفت :« من دلم مي سوزد . بابا ، چرا آذر را اذيت مي كني ؟»
    « اذيت نكردم ، عزيزم .»
    « پس چرا گريه مي كند ؟ من آذر جان را خيلي دوست دارم . »
    « برعكس تو كه دختر شجاعي هستي ، او از دكتر مي ترسد .»
    « آذر جان كه مريض نيست . فقط يك بچه ي كوچولو توي شكمش دارد .»
    آذر نسيم را به سينه اش چسباند و بوسيد . خطاب به علي گفت :« تو را به جان مگي منصرف شو .»
    مگي دستهايش را روي سينه ي علي گذاشت . صورت خود را عقب گرفت . نگاهش كرد . « بابا ، نگذار آذرجان گريه كند .»
    علي به آذر اعتراض كرد .« چرا داري پاي بچه ها رو وسط مي كشي ؟»
    « چه كار كنم ؟ بروم در كوچه بنشينم ؟»
    مگي بغض كرده بود . مثل نسيم . علي گفت :« مصيبتهايم كم نيست . ديگر حوصله ي دردسر جديد را ندارم .»
    « مگر چه كار بايد بكني ؟ من او را بزرگ مي كنم ، نه تو .»
    علي اختيارش را از دست داده بود . فرياد زد :« چون از كورتاژ مي ترسي ، مي خواهي يك بدبختي به بدبختي هايمان اضافه كني ؟»
    « كدام بدبختي ؟ ما همه چيز داريم .»
    بغض مگي شكست . با گريه ي شديد ، در حالي كه از آغوش علي بيرون مي رفت ، گفت :« با آذرجان دعوا نكن .» سپس به طرف آذر دويد .
    آذر با دست ديگرش او را در بغل گرفت . حالا نسيم هم گريه مي كرد . علي




    صفحه ي 504



    فرياد زد :« اين چه مسخره بازي اي است كه راه انداخته اي ؟ چرا فيلم بازي مي كني ؟ چرا احساسات بچه ها را جريحه دار مي كني ؟»
    آذر موضعش را محكم تر كرده بود . در همان قالب معصوميت اشك مي ريخت :« علي ، به خدا اين بچه بين شبنم و نسيم و مگي محبت بيشتري ايجاد مي كند . قسم مي خورم نگذارم هيچ مسئوليتي به گردن تو بيفتد . اگر از مسئوليت هراس داري كه من هستم . اگر به خاطر مگي بچه ي ديگري نمي خواهي كه قول مي دهم او بيش از همه دوستش داشته باشد . علي ، من از كوتاژ مي ترسم . فكر را بكن ، اگر بلايي سر من بيايد ، عذاب وجدان مي گذارد زندگي راحتي داشته باشي ؟ اگر خونريزي پيدا كردم و از بين رفتم ، تو با سه بچه ي قد و نيم قد چه كار مي خواهي بكني ؟ جاي من نيستي كه بفهمي چه وحشتي دارم . علي ، دارم از ترس سكته مي كنم .»
    علي به نسيم و مگي گفت :« برويد به اتاقتان بازي كنيد .» اما هردو به آذر چسبيدند . اوضاع كاملا به نفع آذر بود . علي گفت :« دست از اين مسخره بازي بردار . كورتاژ از عمل لوزه آسان تر است . به مادرت تلفن كن ببين پيش چه دكتري بايد برويم .»
    « مادرم دق مي كند . نمي توانم تن آن پيرزن را بلرزانم . علي ، به خدا احساس مي كنم بچه تكان مي خورد . چطور دلت مي آيد او را بكشي ؟»
    مگي با صداي بلند گريه سر داد . « بابا ، بچه ي آذر جان را نكش .»
    علي سر آذر فرياد كشيد :« نبايد مي گذاشتي كار به اينجا بكشد . مگر زور است ؟ بچه نمي خواهم .»
    فريادش اوضاع را متشنج تر كرد . آن سه با هم گريه مي كردند . گريه هايشان اعصاب علي را خرد مي كرد . آذر گفت :« تو مي خواهي تلافي تمام مشكلاتت را سر اين بچه ي بي گناه در بياوري . اما اين اصلا روا نيست . عادلانه نيست . يك موجود معصوم و بي گناه را كه نبايد قرباني چيزهاي ديگر كرد .»
    « آذر ، دست بردار . ما به اندازه ي كافي گرفتاري داريم . »



    صفحه ي 505



    « گوش كن . تو الان به خاطر شنيدن خبر محكوميت مهشيد ، بعد هم به دليل برخورد پدر و مادرت خيلي ناراحتي . مي دانم تا با آنها به نتيجه نرسي و مسئله ي مهشيد حل نشود ، آرام نمي گيري . بگذار من و بچه ها چند روز به تهران برويم تا تو سر فرصت مشكلاتت را حل كني . تب مگي هم كم شده . بيا دستش را بگير ببين . دارو ها اثر كرده . مطمئن باش مالاريا با اين داروها فروكش نمي كند . ما مي رويم خانه ي مادرم . خودت هر روز با مگي حرف بزن تا خيالت راحت شود . تو احتياج به سكوت و آارامش داري تا با مسائل جديد كنار بيايي . اگر اين طوري راضي نيستي ، ما اينجا مي مانيم ، تو برو تهران . برو سراغ پدر و مادرت . اولش ممكن است تحويلت نگيرند ، ولي به طور حتم كوتاه مي آيند . آنها تو را دوست دارند . بالاخره حرفهايت را مي شنوند و شايد انشاءالله كم كم موافقت كنند كه رضايت بدهند و مهشيد از زندان آزاد شود .»
    علي دستش را در موهايش فرو برده و با خود درگير بود . آذر نسيم و مگي را نوازش مي نمود و آارمشان مي كرد . مي خواست اوضاع را آرام كند و به علي فرصت فكر كردن بدهد . احساس مي كرد حالا بايد صحنه عوض شود . علي برگشت و به او و بچه ها نگاه كرد . دست مگي همچنان صميمانه به گردن آذر حلقه شده بود . از جا برخاست ، كيفش را برداشت و خواست از خانه خارج شود .
    آذر بچه ها را رها كرد و به جانبش رفت . « كجا مي روي ؟»
    علي با چشماني برافروخته و ملتهب نگاهش كرد . آذر ترسيد . يك لحظه فكر كرد اگر او يك بار ديگر فرار را بر قرار ترجيح دهد چه ؟
    علي گفت :« دارم ديوانه مي شوم . مي فهمي ؟»
    آذر صراحت را ترجيح داد .« مرد با شرف در مقابل مشكلات مي ايستد و فرار نمي كند . علي ... اگر مي خواهي بلايي را كه سر جني و مهشيد و خانواده ات آوردي ، سر من بياوري ، بگو .»
    علي لحظاتي به چشمان هراسناك و ترس خورده ي او نگاه كرد . سپس به سوي مگي برگشت . با لحني شكسته گفت :« آذر ، نمي خواهم هيچ كس جاي مگي را




    صفحه ي 506


    بگيرد .» مگي را در آغوش گرفت . لبهايش را به پيشاني او چسباند . خنك شده بود .
    آذر گفت :« مگي هميشه جاي خودش را خواهد داشت . علي ، من هميشه در كنارت هستم . از مشكلاتت نترس . فرار نكن . همه چيز درست مي شود . قول مي دهم . من مي دانم تو در مقابل مهشيد احساس مسئوليت مي كني . همين احساس عذابت مي دهد . شايد در مقابل جني هم همين احساس را داشته باشي . اينها دردهاي بزرگي است . پس نخواه كه يك بار ديگر تجربه اش كني . به خدا وقتي پاي يك كوچولو وسط بيايد ، روجيه ات تغيير مي كند .»
    نگاه علي به مگي بود . زمزمه كرد :« مگي ، هيچ كس جاي تو را در قلب من نمي گيرد .»
    مگي پرسيد :« جاي تو را در قلب من نمي گيرد يعني چي ؟»
    « يعني قلبم مال توست .»
    « قلبم مال توست يعني چي ؟»
    آذر گفت :« يعين هيچ كس را به جز تو دوست ندارد . هيچ كس ... » اين جمله را با رنجيدگي گفت و از ذهنش گذشت : آن قدر دوستت دارد كه همه را از تو بيزار مي كند .
    علي در جواب آذر گفت :« هر كس جاي خودش را دارد .»
    « جاي من كجاست ؟»
    صداي زنگ در برخاست . شبنم بود . از همان در كوچه با خوشحالي فرياد زد :« مامان ، بيست گرفتم .» وقتي شتابان و ذوقزده در ساختمان را باز كرد وارد شد ، انتظار داشت آذر شادمانه تشويقش كند . اما اوضاع را دگرگون ديد .
    اندكي در آستانه ي در ايستاد . « سلام .»
    آذر جوابش را داد :« سلام ، عزيزم .»
    « مامان ، از حساب بيست گرفتم .»
    « آفرين دخترم ، تو باعث افتخار مني !»
    « شما ... شما گريه كرده ايد ؟»




    صفحه ي 507




    مگي گفت :« من و نسيم هم گريه كرديم . بابا بچه ي كوچولوي آذر جان را دوست ندارد .»
    شبنم هاج و واج مانده بود . علي از جا برخاست . دستي به سر او كشيد .« يك جايزه ي خوب پيش من داري .» سپس زير لبي خداحافظي كرد و از در خارج شد .




    صفحه ي 508
    فصل 15



    صداي علي مي لرزيد . « مامان ، لطفا در را باز كنيد .»
    صداي فرزين از آيفون به گوش علي مي رسيد :« مامان ، شما عصباني هستيد . عصبانيت براي فشار خونتان خوب نيست . آرام بگيريد . بگذاريد بيايد تو .»
    « نمي خواهم . برود همان جايي كه تا به حال بوده .»
    علي نمي خواست دست خالي برگردد . بايد هم توران را مي ديد ، هم سالار را .
    فرزين گوشي را گرفت و گفت :« علي ، برو يكي دو ساعت ديگر بيا . الان حال مامان خوب نيست .»
    « كجا بروم ؟ ساعت يازده شب است . بروم هتل ؟»
    توران صدايش را مي شنيد . فرياد زد :« هر جا مي خواهي برو . نمي خواهم ببينمت .»
    فرزين پرسيد :« علي ، با ماشين خودت آمده اي ؟»
    « بله ، چطور مگر ؟»
    « همان جا در ماشين بنشين تا بابا بيايد .»
    هنوز علي جواب نداده بود كه سر و كله ي سالار پيدا شد . علي به سوي او رفت .
    « سلام ، بابا .»
    سالار با ديدنش يكه خورد . « تو ... علي ، تو اينجا چه كار مي كني ؟»
    « آمده ام . ببينمتان . مامان در را باز نمي كند .»
    سالار با ديدن غير منتظره ي او خوشحال شده بود ؛ نوعي خوشحالي غير مترقبه




    صفحه ي 509



    كه به طور موقت خشونت و دلتنگي اش را تحت الشعاع قرار داد . با اين حال با لحني گزنده گفت :« معرفت و شرفت كجا رفته ؟ تا به حال كجا بودي ؟ مگي كو ؟»
    « داستانش مفصل است . كليد داريد ؟»
    « بله ، دارم . اما مامانت نمي خواهد تو را ببيند . آن قدر از دستت عذاب كشيد ه كه از ديدنت بيزار است .»
    « شما برويد با او صحبت كنيد ، بلكه قانع شود .»
    « چه بگويم ؟ تو جاي دفاع و صحبت باقي نگذاشته اي . پرسيدم مگي كجاست ؟»
    اين سؤالي نبود كه علي بتواند بدون مقدمه چيني و زمينه سازي جواب بدهد .
    « ترسيدم مگي را بياورم ، با همين صحنه ها رو به رو شود .»
    « كجاست ؟»
    « پيش يكي از همسايه ها .»
    سالار كليد را به در انداخت . علي خواست وارد شود . سالار با لحني خشن گفت :« نه . اول من بايد با او صحبت كنم . اين طوري عصباني مي شود و يكمرتبه فشارش بالا مي رود . » در باز شد و او تو رفت .
    علي به اتومبيل برگشت و نشست . خسته و خواب آلود بود . دلشوره ي مگي هم آرامش نمي گذاشت . ناگهان فرزين از خانه بيرون آمد . علي برايش چراغ زد و از اتومبيل پياده شد . فرزين به سويش دويد . دچار احساسي دوگانه بود . با او روبوسي كرد .« علي ، كجا بودي ؟ اين چه بساطي است راه انداخته اي ؟ مي داني با اين پيرمرد و پيرزن چه كردي ؟»
    « خودت خوب مي داني چرا گذاشتم و رفتم .»
    فرزين معترض اما شرمنده جواب داد :« خودت مي داني تقصير فري بود .»
    « او چطور توانست وجدان تو را هم بخرد ؟ به چه قيمتي فروخته بودي ؟»
    « من كه كاره اي نبودم . حال يك حرفي بود ، تمام شد و رفت . به جاي اينكه در كنار اينها باشي و باعث تسكينشان شوي ، هي از زير بار مسئوليت شانه خالي مي كني و مي روي !»




    صفحه ي 510




    « كدام مسئوليت بالاتر از مسئوليت زندگي مگي است ؟»

    « مگي هنوز به جايي نرسيده كه جاي مامان و بابا را بگيرد . تو ديگر واقعا شورش را در آورده اي .»
    « حالا بابا كجا رفت كه برنگشت ؟»
    « مامان حالش بدشده . مثل باران گريه مي كند . نمي خواهد تو را ببيند .»
    « چرا رضايت نمي دهند مهشيد آزاد شود ؟ او كه قصد كشتن فري را نداشت .»
    « اگر آمده اي كه راجع به مهشيد صحبت كني ، بگذار پيشاپيش بگويم ، مامان از خانه بيرونت مي كند . من خيلي تلاش كردم . از هر راهي وارد شدم كه دلش را نسبت به مهشيد نرم كنم ، نشد !»
    صداي سالار از آيفون برخاست :« علي ، بيا تو .»
    علي و فرزين با تعجب به هم نگاه كردند . فرزين گفت :« بيچاره مامان . دلش پيش توست . هر بلايي سرش مي آوري ، باز عشق به تو پيروز مي شود .»
    علي با ترس و ترديد وارد ساختمان شد . فرزين به دنبالش رفت . صداي گريه ي توران بلند بود . سراپا سياهپوش بود . به محض اينكه چشمش به علي افتاد ، در ميان گريه ي شديد گفت :« خدا لعنتت كند . اينجا چه كار داري ؟ چرا دست از سرمان بر نمي داري ؟»
    سالار به سكوت دعوتش كرد :« توران ، آرام بگير . مونا خوابيده . بچه از اين سر و صداها وحشت مي كند .»
    علي جلو رفت تا او را ببوسد . او فرياد زد :« جلو نيا ... نيا كه از ديدنت بيزارم .»
    فرزين دست علي را گرفت و روي يكي از مبلها نشاند . خودش رو به روي او و توران قرار گرفت . خطاب به مخاطبي مجهول گفت :« همه برادر دارند ، ما هم برادر داريم ! نه جايش را مي دانيم ، نه مي دانيم چه كار مي كند ، نه سال تا سال احوالي از ما مي پرسد .»
    سالار با كلامي نيشدار به علي گفت :« خب ، چطور شد فيلت ياد هندوستان كرد ؟ حتما باز يك جاي كارت گير كرده كه آمده اي .»
    علي داغ شده بود . طاقت آن همه توهين و سرزنش را نداشت . سرش پايين




    صفحه ي 511



    بود . توران در عين بيزاري با اشتياق نگاهش مي كرد . دلش از ديدن موهاي سفيد و شقيقه ي او به درد آمده بود . فكر كرد : وقتي مي رفت يك موي سپيد نداشت .

    سالار خطاب به فرزين گفت :« چاي آماده است . چند تا ليوان بريز بياور .»
    فرزين برخاست و رفت . سالار از علي پرسيد :« نگفتي كجاي كارت گير كرده كه از پشت ابر بيرون آمده اي ! تو چه جور آدمي هستي ؟ والله من كه نشناخته امت . مگي كجاست ؟»
    سكوت علي اوضاع را كم كم به نفع او تغيير مي داد . سكوتش بيش از سخني اثر مي گذاشت . حالا توران هم دلش مي خواست او دهان باز كند و حرفي بزند .
    سالار گفت :« پيرمان كردي . زندگي مان سياه شد . دست كم به مادرت رحم مي كردي !»
    صداي زوزه وار توران بلند شد ، و باز سالار هشدار داد :« صدايت را پايين بياور . مونا خواب است .»
    فرزين با چهار ليوان چاي آمد . وقتي ليوان چاي را جلوي علي مي گذاشت ، پرسيد :« آخر چرا مگي را نياوردي ؟ او كجاست ؟»
    سالار و توران گوش تيز كردند . علي آه بلندي كشيد و سكوت را شكست . « در اين خانه چه كسي مگي را دوست داشت كه به خاطر او بياورمش ؟»
    سالار تند و تلخ جواب داد :« بهانه ي بدي نيست . اما خودت مي داني داري مغلطه مي كني . چايت را بخورد ، برو بچه را بياور . تو كي بزرگ و عاقل مي شوي و دست از اين مسخره بازيها بر مي داري ؟» او حرف دل توران را مي زد .
    علي با اكراه جواب داد :« او اينجا نيست .»
    « پس كجاست ؟»
    « چه فرق مي كند ؟»
    « ادا در نياور . بچه كه نيستي اين اداها را در مي آوري !»
    « ادا نيست ! او را به تهران نياورده ام .»
    توران در ميان گريه گفت :« ديگر چه خوابي برايمان ديده اي ؟! چه بلايي سر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 512
    بچه آمده ؟ کجا سر به نیست شده ؟ "
    " این حرف ها چیست ؟ من در شهرستان زندگی می کنم . گذاشتمش همون جا ."
    " پیش کی ؟ تو که او را از خودت جدا نمی کردی ! "
    " این قدر بازخواستم نکنید . آمادگی اش را ندارم ."
    " چرا تا به حال این قاتل را طلاق نداده ای ؟ چرا تکلیف زندگی ات را روشن نکرده ای ؟ "
    " طلاق دادن یا ندادن ندارد . طبق قانون وقتی محکومیت حبس پانزده ساله دارد ، می توانم غیابی طلاقش دهم ."
    سالار همان حرف اولیه را تکرار کرد . " بالاخره نگفتی برای چه آمده ای ! به طور حتم دلت برای کسی تنگ نشده . حتما کارت جایی گره خورده و پول می خواهی ! "
    علی براق شد ." نه خیر ، به خاطر خودم نیامده ا
    م . آمده ام راجع به مهشید صحبت کنم . "
    توران یکباره فریاد زد : " حرف این قاتل را پیش من نزن . ای خدا ... الان سکته می کنم . "
    " چرا شلوغش می کنید ؟ در زندان ماندن او چه فایده ای دارد ؟ "
    سالار گفت : " نکند می خواهی رضایت دهیم بیاید بیرون و تو بروی سراغش ! "
    " نه اصلا اینطور نیست ! "
    توران گفت : " تو مگر شرف و غیرت نداری ؟ مگر خواهرت به دست او کشته نشده ؟ ای بی رحم ! چطور می خواهی با قاتل خواهرت زندگی کنی ؟ تو بویی از آدمیت نبرده ای . من از ارث محرومت می کنم . من –"
    سالار هم دنباله حرف او را گرفت . " بی حمیت ! بی تعصب ! "
    علی از درون می جوشید . بی آنکه بتواند بر خود مسلط شود ، یکباره منفجر شد و با فریادی گوشخراش گفت : " چرا برای خودتان می برید و می دوزید ؟! من ازدواج کرده ام ... الان هم مگی پیش زنم است ! "
    صفحه 513
    با گفته او سکوتی یکباره حاکم شد . اندکی بعد سالار گفت : " چرا چرند می گویی ؟ "
    " پس چی بگویم که باور کنید ؟ بردارید تلفن کنید ببینید مگی پیش کیست ؟ شماره را می گیرم و گوشی را می دهم دستتان . "
    فرزین پوزخندی زد و گفت : " یک دفعه حرمسرا باز کن . "
    علی نگاه تند و رنجیده ای به او انداخت. اما جوابش را نداد . خطاب به توران و سالار گفت : " ما همگی می دانیم او قصد کشتن فری را نداشته . می دانیم و باید پیش وجدانمان احساس مسئولیت کنیم . "
    توران نالید : " وجدان ؟ تو وجدان سرت می شود که دم از وجدان می زنی ؟ "
    " مامان ، من دست پرورده خودتان هستم . در این خانواده بزرگ شده ام . هر چه هستم ، مال همین پدر و مادرم . اما من آن طور که شما فکر می کنید بی غیرت و بی حمیت نیستم . وگرنه الان این جا به شما رو نمی آوردم که رضایت بدهید او آزاد شود . من زن گرفته ام . زنم حامله است . بنابراین مهشید برایم مرده و تمام شده . اما نمی توانم نسبت به سرنوشت دخترش بی اعتنا باشم .نارسیس چه گناهی کرده ؟ مادر مهشید پیر و از کار افتاده است . این بچه زیر دست این و آن می افتد . هر بلایی سرش بیاید ، ما مسئولیم . "
    " اگر این روزها را خواب هم میدیدم سکته می کردم . اما نمی دانم چطور این قدر جان سخت شده ام . داماد جوانم از دست رفت و من زنده ام . دختر ناکامم زیر خروارها خاک خوابیده و من هنوز زنده ام . "
    سالار پرسید : " در کدام شهرستان زندگی می کنی ؟ چرا شهرستان ؟ در تهران برایت جا تنگ بود ؟ "
    " بابا ، شما که همه چیز را می دانید ، چرا می پرسید ؟ "
    " تو همه چیز را فدای مگی کردی . همه چیز . حتی پدر و مادرت را . "
    توران کمی آرام گرفته بود . حضور علی که بنا به گفته همیشگی اش چشم و چراغش بود ، با همه تنش هایی که به وجود آورده بود ، تسکینش می داد . علی را بیش از هر کس و هر چیز دوست داشت . اگر چه بعد از مرگ دانا فری را بیش از
    همه عزیز می داشت ، علی در قلبش خانه داشت . با چهره ای ماتم زده و شکسته گفت :" دوباره چه کسی خودش را به تو بست ؟ تو چرا اینقدر سست و بی اراده ای ؟ "
    " مامان چرا وقتی چیزی را نمی دانید پیشداوری می کنید ؟ کسی خودش را به من نبسته . من به سراغش رفتم ."
    " به سراغ کی ؟ مگر کسی را زیر سر داشتی ؟! "
    " دفعه قبل که از پیش شما رفتم و مگی مالاریا گرفت ، او را در بیمارستان دیدم . "
    " چرا پرت و پلا می گویی ؟ تو بعد از مریضی مگی به تهران آمدی و چند وقت بعد با آن قاتل ازدواج کردی . پای کسی در میان نبود ! "
    " بله ، پای او در میان نبود . چون نه من در فکرش بودم و نه او. اما وقتی برای بار دوم رفتم ، دیدم به او احتیاج دارم . پرستار بیمارستان بود . بزرگترین خدمت ها را به من و مگی کرد ."
    توران زد روی دستش ." با یک زن پرستار شهرستانی ازدواج کرده ای ؟ "
    "مگر عیبی دارد ؟ "
    " ای بیچاره ساده ! چرا اینقدر خودت را دست کم می گیری ؟ اخه چرا اینقدر زود گول می خوری ؟ "
    " مامان من به دنبال او رفتم . چه گول خوردنی ؟ او متولد تهران است . البته این برای شما امتیاز به حساب می آید . ولی از نظر من هیچ فرقی نمی کرد مال کجا باشد . شوهرش را از دست داده و دو دختر دارد . "
    علی با گفتن این عبارات ، آب پاکی را روی دستشان ریخت . رنگ توران تیره شد و. دهان سالار باز ماند . فرزین زد زیر خنده . " تو چرا فقط دنبال بیوه زن ها می روی ؟ "
    سالار به سرعت یک قرص اکسیژن آورد و زیر زبان توران گذاشت . علی احساس عذاب می کرد . هر دقیقه که می گذشت ، بیشتر مورد عتاب و خطاب و توهین قرار می گرفت . ساعت دوازده شب بود . دیگر تحمل جو موجود را نداشت .
    صفحه 515
    اگرچه رنگ و روی توران با تاثیر قرص اکسیژن به حال عادی برگشته بود ، سکوتی سنگین بر فضا غلبه داشت . علی سر خورده و شکسته عازم رفتن شد . سالار با تعجب پرسید : " کجا ؟ "
    " می دانم جایم اینجا نیست و هیچ کس به حرفم گوش نمی کند . فقط سرزنش ، فقط توهین . "
    " بگیر بنشین . خودت را لوس نکن . "
    " ماندن من جز عذاب برای شما و شکنجه برای خودم ثمر دیگری ندارد . "
    فرزین پرسید : " پس چرا اومدی ؟ دست کم پیش از آمدنت اوضاع آرامتر بود . مشکلی که حل نکردی ، هیچ ، یک مشکل هم به مشکلات اضافه کردی . مگر نمی بینی حال مامان بد است ؟ ! "
    توران که نفسش خس خس می کرد ، بی مقدمه گفت : " می خواهم زنت را ببینم . "
    علی وحشت زده پرسید : " که چه بشود ؟ که به جرم اینکه در شهرستان زندگی می کند و پرستار بوده تحقیرش کنید ؟ مامان بگذارید زندگی ام را بکنم . تجربه نشان داده شما هیچ وقت کسی را که همسر من باشد دوست ندارید . اجازه بدهید بروم . ما حرف همدیگر را نمی فهمیم . "
    " کاش کور می شدم و این روزها را نمی دیدم . کاش مرده بودم و خلاصی پیدا می کردم . تو چطور از من میخواهی قاتل خواهرت را آزاد کنم و از خونش بگذرم ؟ تو چطور احساسی به فری نداری ؟ فری کشته شده . می فهمی ؟ "
    " من که نمی توانم به شما زور بگویم . آمده ام خواهش کنم به آن دختر بچه رحم کنید . با نابود شدن او فری بر نمی گردد . او چه فرقی با مونا دارد ؟ هر دو بی گناه و معصومند . مهشید قاتل است ، درست . اما قصد کشتن فری را نداشته . این را همگی مان می دانیم . پس این چه انتقامی است که میخواهید از او بگیرید ؟ ! "
    سالار آمرانه گفت : " بگیر بنشین . "
    فرزین از جا برخاست : " ماهی سرخ کرده می خوری ؟ "
    علی معذب بود : " سیرم . چیزی میل ندارم ."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    516تا525...
    فرزين به اشپزخانه رفت تا چيزي براي خوردن بياورد.از انجا با صداي بلند گفت:"دلم براي مگي خيلي تنگ شده.خيلي..."
    سالار گفت:"فردا دست زن و بچه ات را بگير بيا اينجا ببينيم چه گلي به سر خودت زده اي."
    علي با هراس گفت:"به انها چه كار داريد؟خواهش مي كنم بگذاريد ارام باشيم."
    "مرد ناحسابي ،مگر مي خواهيم چه كارت بكينم؟بالخره چي؟تو اينجا خانه داري،زندگي داري،اصلا چرا دفتر را فروختي؟چرا با مهندس كريمي به هم زدي؟ببين چه كارهاي كودكانه اي مي كني!همين فردا صبح مي روي و مي اوري شان اينجا.مونا بفهمد،پر در مي اورد."
    "موضوع مهشيد چه مي شود؟"
    "تو به او كار نداشته باش.قانون برايش مجازات تعيين كرده،ما كه نكرده ايم!"
    علي مي فهمد با ان يك جلسه ديدار كاري از پيش نمي برد.اما دلش نمي خواست دوباره به خانه برگردد و موضوع را تعقيب كتد.مي دانست آذر هم به اين مسئله حساسيت دارد.با لحني التماس گونه گفت:"من فعلا صلاح نمي دانم انها را به اينحا بياورم.بگذاريد براي تا بعد."
    توران مطمئن شد اگر جو را عوض نكند،مي رود.با داي گرفته و خفه پرسيد:"اسمش چيست؟"
    علي با اكراه گفت:"آذر."
    "بچه هايش چند ساله اند؟"
    "دختر بزرگش كلاس دوم است.دختر كوچكش هم يك سال از مگي كوچكتر است."
    "اهي بميرم براي مگي.او چه كار مي كند؟"
    "مدرسه ميرود."
    توران با ناباورانه پرسيد:"مدرسه اي شده؟"
    علي ميدانست فعلا نبايد باز هم از مهشيد حرفي به ميان اورد.اوضاع طوري شده بود كهاحساس مي كرد ميتواند به تدريج روي انها اثر بگذارد.با اين حال از اوردن آذر و بچه ها به ان خانه وحشت داشت.با لحني التماس گونه گفت:"بگذاريد كمي فكر كم.من ديگر تحمل توفان هاي جديد ندارم.چندين سال زندگي ام دستخوش توفان بوده،الان ارامش نسبي پيدا كرده ام.مگي به آذر علاقه مند است.با ميل ورغبت پيش او ميماند.با بچه هايش انس گرفته.زمدگي نسبتا ارامي داريم.مي ترسم دويبار اشوب جديدي برپا شود."
    سالار گفت:"فعلا برو بخواب.چشمهايت انقدر خسته است كه دارد بسته ميشود.بقيه حرفها فردا صبح ميزنيم."
    علي منتظر چنين پيشنهادي بود.بهتر ديد بحث بيش از ان دنبال نشود.از برخاست و گفت:"من ميروم بالا."توران اه دردمندي كشيد.به قامت بلند بالي علي نگاه كرد ميديد هيچ كس را به اندازه او دوست ندارد.
    صبح زود وقتي فرزين براي استقبال از دوست قديمي اش،پوريا،به فرودگاه ميرفت، علي هنوز در اتاق بالا بود.پوريا پس از سالهاي ردازي دوري از وطن،در حالي كه دو پسر كوچكش را دادگاه به مادرشان داده ب.د،به ايران امد.او قبل از امدن به عزيزترين دوستش،فرزين،نوشته بود:"شكست در ازدواج خردم كرده.به ايران مي ايم تا در خاك وطن امريكا و خاطراتش را فراوش كنم."
    فرزين هنگام رفتن به توذان و سالار گفت:"وادارش كنيد برود مگي را بياورد."
    سالار در جوابش گفت:"به مادر بگو زياد سربهسرش نگذارد.او ديوانه است.يكهو دوباره مي گذارد و ميرود وتا چند سال ديگر پيدايش نمي شود."
    فرزين خطاب به توران گفت:"بابا راست مي گويد.كاري نگنيد كه برود و ديگر برنگردد.
    توران سرش را به علامت تاييد تكان داد.اما غرورش عزم ديگري داشت.
    نمي توانس به ان اساني سر خم كند.
    ساعتي بعد علي پايين امد و توران چهره خسته و خواب الودش را ديد،تازه فهميد با اين مرد در هم شكسته نمي توان چندان مغرورانه رفتار كند.لحنش مادرانه شد:"مگر ديشب نخوابيدي؟چرا اين قدر خسته و كسل به نظر مي ايي؟"
    "جايم عوض شده بود،خوابم نبرد."
    توران مي دانست دروغ مي گويد.سالار هم مي دانست.هر دو مطمئن بودند او تمام شب را با فكر وخيالات كوبنده دست وپنجه نرم كرده و نتاونسته بخوابد.با اين حال به محض انكه براي خوردن صبحانه سر ميز نشستند،توران گفت:"امروز با هم مي رويم انها را مي اوريم."
    علي يكه خورد."شما چرا مي خواهيد انها بيايند؟"
    "براي انكه مطمئن نيستم اگر بروي،دوباره بر مي گردي يا نه!"
    "من...ولي قبلا بايد با آذر صبحت كنم.نظر او هم شرط است."
    اين حرف به توران گران امد.با كلامي كه سعي كرد نيش دار نباشد گفت:"نترس،بچه بزدل."
    مونا در اتاقش را باز كرد.نگاه او به علي افتاد.شادمانه به سراغش رفت.با يك ضرب از زمين بلندش كرد و در اغوشش گرفت.سر رويش را بوسيد."سلام داي جان.ماشالله چقدر بزرگ شده اي!"
    مونا دست در گردنش انداخت.سالار و توران احساساتي شدند. علي مونا را به خود چسبانده بود."عزيزم،دلم برايت خيلي تنگ شده بود."
    شما كي امديد؟"
    "ديشب،تو خواب بودي.برايت يك سوغاتي كوچولو اورده ام.توي كيفم استن."
    مونا مشتاقانه او را بوسيد."كيفتان كجاست؟"
    "در اتاق بالا.مي روي بياوري اش؟"
    مونا از اغوش او پايين امد.با سرعت از پله ها بالا رفت و لحظاتي بعد با كيف برگشت. علي ان را باز كرد و يك جعبه مخملي بيرون اورد و درش را گشود.دو النگوي طلا در جعبه بود."بگذار دستت كنم.ببينم اندازه است!"
    توران و سالار باز هم احساساتي شدند. علي
    النگوها را به دست مونا كرد.او ذوق زده گفت:"مامان توري،ببينيد دايي علي برايم چه اورده.مرسي.دايي علي.براي مگي هم خريده ايد؟"

    "نه عزيزم.فقط براي تو خريده ام."
    "چرا براي مگي نخريديد؟مگي كجاست؟"
    "الان مدرسه است.تو چرا مدرسه نمي روي؟"
    "من بعداز ظهر ها مي روم.كي مگي را مياوريد؟"
    علي اه عميقي كشيد.با تاخيير گفت:"جمعه مي اورمش."
    "آخ جون!امروز چند شنبه است؟"
    "سه شنبه."
    "اه...جمعه كه خيلي دير است."
    "اخر نبايد مدرسه اش تعطيل كند."
    توران وستژالار به هم نگاه كردند.در چشمهاي هر دو اشك حلقه زده بود.مونا همچنان علي را سواي پيچ مي كرد.توران گفت:"وفاي همه پيش از دايي علي است."
    "نه.مامان توري.دايي علي خيلي خوب است."
    ساعات بعد ساعات ارام تري بود.سالر و توران از حضور علي خوشحال بودند،هر چند ترس رفتن و باز نگشتن او باقي بود.وي توران تصميم نداشت ديگر به ان اسانيها او را از دست بدهد.وقتي علي اماده رفتن شد،او هم لباس عوض كرد و گفت:"من همراهت مي ايم."
    علي مستاصل و درمانده گفت:"مامان بگذاريد من بروم زمينه سازي لازم را بكنم،بعد."
    "چه زمينه سازي اي؟مگر مادرت حق ندارد به خانه تو بيايد؟"
    "موضوع اين نيست.بايد_"
    توران حرفش را بريد.بايد ندارد.ديگر نمي گذارم از دستم فرار كني."

    "شما مرافراي مي دهيد،وگرنه من كه از دربه دري خوشم نميايد."
    سالار گفت"توري،بگذار ازاد باشد.بايد دلش بخواهد كه بماند."
    توران چنان براي رفتن مصمم بود كه هم سالار و هم علي مطمئن شدند راه ديگري وجود ندارد.او در حالي كه به طرف تلفن ميرفت.گفت:"مي خواهم با زنت صحبت كنم."و باز ان غرور سركش به سراغش امد.غرغركنان گفت:"بچه مرا ببين،هر كسي مي تواند سوارش شود."
    علي رميده نگاهش كرد.ناچار گوشي را برداشت.شماره را گرفت.اندكي بعد آذر جواب داد:"الو بفرماييد."
    "آذر سلام.منم.علي."
    "سلام.تو كجايي؟چرا وقتي رسيدي تلفن نكردي؟دلم شور زد."
    "فرصت نشد.""خب،نتيجه چي شد؟قبول كردند رضايت بدهند؟"
    فعلا نه.گوش كن.من دارم با مادرم مي ايم.خواستم اطلاع داشته باشي."
    آذر وحشت زده:"كجا؟امروز؟"
    "مگر فرقي مي كند؟"
    "البته فردا بيا.مي خواهم خانه وزندگي را تنيز كنم."
    توران بي صبرانه انتظار كشيد.چشم به دهان علي دوخته بود. علي در جواب آذر گفت:"خودت را خسته نكن.خنه تميز است.چرا وسواس به خرج مي دهي؟"
    "نه.بايد بچه را هم حمام كنك.بروم خريد."
    "همه چيز در خانه هست."
    "نه،ان چيزهايي كه ميخواهم در خانه نيست."
    علي در دلش نمي خواست يك روز ديگر را هم در معرض بازجوييهاي توران و سالار بگذارند.اما آذر عاجزانه التماس مي كرد."علي،من با مادرت رودرايستي دارم.به من فرصت بده كارهاي لازم را انجام بدهم.چرا اين قدر عجله داري؟"
    علي ديگرنمي توانست اصرار كند.آذر به شدت پافشاري مي كرد."علي،به خدا اگر امروز بياوري اش واقعا ناراحت مي شوم.تو كه دلت نمي خواهد اولين ديدار من و مادرت با ناراحتي
    ودلخوري برگزار شود؟!"
    سرانجام روز بعد ساعت هشت شب بود كه رسيدند.توران لحظه حركت تا وقتي كه به خانه رسيدند، علي منگ بود و سردرد داشت.
    به محض اينك زنگ خانه به صدا در امد.آذر به پيشواز فرستاد.توران با ديدن او چنان گريه پر سروصداي راه انداخت كه مگي ترسيد.توران در حالي كه او را در اغوش داشت،اما دل ودماغ هديه خريدن نداشتم.انشالله بعدا جبران مي كنم."
    آذر با برخوردي بسيلر صميمانه جوابش را داد:"شما خودتان بهترين هديه هستيد."
    برخورد خوب و مطبوع اذر،اضطراب و نگراني علي را كاهش داد.توران مگي را در اغوش گرفته بود ورهايش نمي كرد.در ضمن با دقت ونكته سنجي آذر را در ممعرض ارزيابي قرار داده بود.برعكس،تصورش آذر زني شايسته جلوه مي كرد؛زني كه در عين تواضع اعتماد به نفس زيادي داشتوو در عين خون گرمي جايگاه شايسته اش را حفظ مي كرد.
    توران نحو شيرين زبانيهاي مگي بود.در مقابل گفته هاي دلچسب او مرتب تكرار مي مرد:"ديگر نمي گذارم كسي تو را از من بگيرد."
    هرچه بيشتير مي گذشت، علي ارامش بيشتري مي يافت.رفتار و برخورد فاخر اذر،جلوه تازه اي از شخصيت او را به معرض تماشا گذاشته بود كه علي را مجذوب مي كرد.
    حضور چند روزه توران در خانه انها همه چيز را دگرگون كرد.او ان قدر ايستاد و پافشاري كرد تا را متقاعد كند كه به تهران نقل مكان كنند.
    البته این دگرگونی مورد استقبال آذر قرار نگرفت،ولی به امید انکه نگهداری از ان پس به عهده توران خواهد افتاد،مخالفتی در خود نشان نداد.با این حال انچه علی از توران برایش گفته بود،مانع از ان می شد که به این تغییر و تحول صد در صد خوش بینانه نگاه کند.و علی،نگران و مضطرب،با شناختی که از مادر داشت،می دانست او می تواند ان ارامش نسبی را یکروزه به هم بریزد و خراب کند.
    آذر با توران گرم گرفته بود،ان قدر که توانسته بود ظرف همان روزهای اول توجهش را به خود جلب کند.او در حالی که ارزش خود را حفظ می کرد،باعث احیای غرور پایمال شده توران نیز می شد،و توران با قلبی غزادار احساس رضایت می کرد.آذر بر خلاف جنب با علی پرسش گونه رفتار می کرد.این رفتار چندان طبیعی نبود،با این حال توران را راضی می کرد.
    یک هفته بعد،وقتی اثاثه را به کامیون سپردندو روانه تهران شدند،آذر مطمئن شد نقشش را به نحو احسن ایفا کرده است.اما وقتی به تهران رسیدند و توران به علی گفت:"اثاثه را در خانه ات بگذار و برویم خانه ما.هیچ کس نمیدانست مقصود او زندگی مشترک است؛چیزی که نه به مذاق علی خوش می امد نه به آذر.با این حال هرکدام با انگیزه خاص خود برای مدت کوتاه مدت به این کار رضایت دادند.علی برای ازدای مهشید نقشه می کشید و آذر برای محکم کردن پایش نزد توران،زیرا می دانست اتحاد با او،خطر مهشید را به تمامی دفع می کند.و از همان روز زندگی مشترک شروع شد.
    دو روز بعد علی به سراغ مهندس کریمی رفت.می خواست اب رفته را به جوی بازگرداند و دوباره کار مشترکی را با او شروع کند.مهندس کریمی با اطلاع از ازدواج او شگفت زده گفت:"مرد حسابی،باز برای خودت دردسر درست کردی؟"و وقتی فهمید در خانه مادروپدرش زندگی می کنند،سوت بلندی کشید وگفت:"هیچ می غهمی چه کار داری می کنی؟تو تا کی می خواهی از مامان جانت دستور بگیری؟آخر مرد،تو خانه داری،زندگی دازی.برو سر خانه و زندگی خودت."
    علی در جواب او شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من تا رضایت او و پدرم را باری ازدای مهشید نگیرم،نمی توانم از انها جدا شود."
    "خانمت چی؟او چه نظری دارد؟"
    "خوشحال نیست.به خصوص که دوران باردای را می گذراند و دلش می خواهد زندگی مستقلی داشته باشیم.اما دلیل بزرگ ترش این است که بچه ها با هم نمی سازند.مونا نمی تواند ببیند کسی جای او را می گیرد.ن=تا به حال تمام توجه ها به سوی او بود.برایش سخت است ببیند بزرگ ترهای خانه مگی و نسیم و شبنم را مورد محبت قرارا می دهند.اما به خار من تحمل می کند."
    "حالا امیدی است؟مادرت نسبت به ازدای مهشید نرمشی نشان داده؟"
    "هنوز که اول راه است.اما متاسفاه آذر حساسیت نشان میدهد.دلش نمی خواهداحتی اسم مهشید را ببرم."
    "حق دارد.تو چنان برای مهشید تب وتاب می دهی که حسادتش تحریک می شود.زنها در هر مقام وشخصیتی باشند،دو چیز مشترکند:حسادت و دیوانگی در عشق.راستی،تو ادم خیلی عجیبی هستی.از حق و حقوق شزعی و قانونی ات تمام و کمال استفاده می کنیوالان سه زن عقدی داری.یکی دیگر هم بگیر مدیون نباشی."
    خنده پر سروصدای کریمی علی را هم به خنده انداخت.او از علی پرسید:"زنت نمی گوید چرا مهشید را طلاق نمی دهی؟"
    "چرا."
    "حسادت می کند؟"
    "موضوع فقط حسادت نیست.از چیزی دیگر هم می ترسد."
    "از اینکه تو مهشید را به عنوان همسر داشته باشی و ...."
    "بله.درست همین است.بارها گفته اگر قدرت داشتم،قانون چند همسری مردان را اتش می زدم."
    "حق دارد.چرا مهشید را طلاق نمی دهی؟"
    "می خواهم در مقام یکی از اولیای دم باشم و به عنوان همسر برای ازدای اش تلاش کنم.دلم برای نارسیس می سوزد."
    "پس در خانه نقش بازی می کنی!چه نقش سختی!"
    "فعلا سراسر زندگی من پر از نقشو نگارهای ناخواسته است.مهشید مگی را از دست خواهرم نجات داد و به خاطر بچه من به این سرنوشت دچار شد.نمی توان نسبت به سرنوشت بچه او بی اعتنا باشم."
    "پس احساس می کنی به او مدیونی؟!"
    "بله.او بچه مرا نجات داده.من هم باید او را نجات بدهم."
    هفته های اول مشترک و شلوغ در خانه توران،مصادف با حالات سخت ویار آذر بود.او که سالها مستقل زندگی کرده بود،با ان حال خرابش خود را به سختی با وضعیت موجود تطبیق می داد.اما این مدارد تا جایی برایش قابل تحمل بود که علی حرف مهشید را پیش نمی کشید.به محض این که تلاش او را برای نجات مهشید حس می کرد،دگرگون می شد.تها نقطه مشتزک خودش را به سینه می زد،ولی این طور نشان میداد که به پشیبانی از توران چنان موضعی دارد.این نقطه مشتزک بین ان دو اتحادی نامقدس به وجود اورده بود.آذر زیرکانه به کینه های او دامن می زد و اتش انتقام را در دلش شعله ور می ساخت،طوری که او هر بار مطرح شدن مسئله ازادی مهشید،محکم تر از گذشته می گفت:"علی،کن از خون دختر ناکامم نمی گذرم."
    آذر نگران بود.زندگی اش با علی متزلزل می دید.از قانون چند همسری رنج می برد.اگر تن به ازدواج با او داده بود،اطمینان داشت جنی هرگز یه ایران نمی اید و مهشید 15سال در زندان خواهد ماند.اما با گذشت زمان نگران تر می شد.علی شخت و پیگیر به تلاشهایش ادامه می داد.گاهی پیش روی او به توران براق می شد که"شما چطور می توانبد شب راحت سرتان را روی بالشت بگذارید و بخوابید،در حالی که نارسیس بی پناه و دلشکسته،بدون هیچ دست نوازشی،بدون هیچ امیدی با گریه می خوابد؟من میدان او در این سن وسال عهده دار پرستاری از مادربزرگ هم شده."و آذر قلبش از جا کنده می شد.البته با جوابهای قطعی و صزیح توران اندکی التیام می یافت،ولی سوظن و بدبینی ارامشش را می ربد.چنان دچار تردید و توهم بود که از خود می پرسید:از کجا معلوم است که به ملاقات مهشید نیم رود؟از کجا معلوم از مادر او عیادت نمی کند؟از کجا معلوم به نارسیس میرسد؟این افکار از درونش می جویدش،و لا انکه به دلیل عدم سازش ان چار بچه قد ونیم قد اوضاع خانه همیشه متشنج بود و ارزوی ساعتی سکوت وتنهایی در دلش حسرت شده بود،نمی خواست مستقل شوند.به پشتیبانی توران نیاز داشت.می دید علی با همه هارت و پورتهایش حرمت مادر را نگه می دارد و در نهایت از او حرف شنوی دارد.
    اما این حرمت از سوی فرزین هیچ رعایت نمی شد.کاه او تا پای جنجال به پشتیبانی از مهشید می ایتاد و توران را از خود بی خود می کرد.او هم سنگ نارسیس را به سینه میزد.
    علی و مهندس کریمی در شراکت جدید دو طرح دولتی گرفته بودند.مهندس کریمی با اشتیاق،شراکت مجددشان را پذیرفت.علی را در تحصیل و تخصص خود برتر و حاذق تر می دید.علاوه برا این،سرمایه گذاری او بنیه شرکت را قوی تر می کرد.
    مگی در هیاهوی ان خانه و حوادث و درگیریای ناتمام شدندی اش کم کم به کنار رانده می شد.او که روزی عنصر جدانشدنی علی بود،حالا گوشه ای می ایستاد و به پرخاشها و جنگهای افلراد خانه نگاه می کرد.شبنم و مونا از او بزرگ تر بودند و هر مدافع خود را داشتند،و نسیم سوگلی آذر بود.او و شبنم مادرشان را داشتند،مادری که تمام شبانه روز با انها بود،و مونا مادربزرگ را،مادربزرگی که بیش از مادر حامی اش بود.توران مادربزرگ او هم بود،ولی مونای مادر از دست داده را مستحق محبتهای مجنونانه اش می دانست.در ان خانه هیچ کس،حتی سالار و فرزین،حق نداشتند مطیع خواسته ای مونا نباشند.تنها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 536 تا 543....
    دارد!نمی دانید وقتی پیشش هستم چطور به من پناه می آورد.))
    ((چه پناهی؟مگر چه مشکلی دارد که به تو پناه می آورد؟)
    ((یعنی شما نمی دانید از پنج بچه ای که در خانواده مان داریم مگی تنها ترین آنهاست؟!))
    ((اینها بهانه است.آذر واقعا نامادری استثنائی ای است. خودت که می بینی مگی را همیشه مثل گل نگه می دارد.بهترین اتاق خانه را به او داده است.به بهترین مدرسه می رود.مگر بچه های مردم چه دارند که او ندارد؟))
    ((بچه های مردم آغوش پر مهر رو محبت دارند و مگی ندارد.))
    ((فرزین چرا پرت و پلا می گویی ؟علی ویوانه ی اوست.))
    ((چرا خودتان را گل می زنید؟این علی ِ دیوانه ی مگی فرصت ندارد نیم ساعتش را به طور کامل با او بگذراند.))
    ((یعنی تو برای چنین دلیل بی سر و تهی از ازدواج فرار می کنی؟من که سر در نمی آورم.انگار این بچه قرار است زندگی و روزگار نفر به نفر ما را سیاه کند.خدا نیامرزد آن جنی لعنتی را که این آش را در کاسه ی ما گذاشت.این بچه بلای جان همه شده!))
    ((چطور دلتان می آید راجع به او اینطور قضاوت کنید؟مامان شما خیلی بی انصافید.))
    وقتی سر جدالهای توران باز می شدفرزین جایی جز فرار نداشت.او می دانست چطور خود را از دست مادر خلاص کند.((من تا سی و پنج سالم نشود ازدواج نمی کنم چه مگی باشد چه نباشد فرقی نمی کند..))
    روزی عمو فاضل تلفن کرد و به توران گفت : ((شما که فرزین را می شناختی چرا منو جلو انداختی و کنفم کردی؟من پیش مردم آبرو دارم.به خاطر اصرارهای شما با خانواده ی گیلدا حرف زدم.))
    توران مستاصل و شرمسار جواب داد: ((به خدا از روی شما شرمنده ام .باور کنید دارم از دستش دیوانه میشوم.))
    سرانجام روزی که خبر رسید گیلدا ازدواج کرده فرزین نفس آسوده ای کشید.
    اما توران انقدر ناراحت شد که فشار خونش از بیست هم بالاتر رفت.سالار با دیدن حال او در حالی که قرص فشار خون را با لیوانی آب به دستش می داد گفت: ((یادت باشد تو داری مونا را بزرگ می کنی.پس به فکر سلامتی ات باش.))
    ((می ترسم فردا یک عوضی خودش را به او بند کند و دیگر نتوانیم کاری کنیم یا سر از اعتیاد دربیاورد.))
    ((غصه ی روزهای نیامده را نخور.))
    ((کاش می توانستم مثل تو این قدر بی فکر و راحت باشم.))
    ((ای کاش تو هم مثل من البته به قول خودت بی فکر بودی.آن وقت نه مگی بی مادر شده بود نه مونا))
    سالار با آنکه می دانست نباید توران را عصبانی کند گاه آنقدر از سرزنشها و سرکوفتهایش به تنگ می آمد که جواب دندان شکنی به وی می داد. او هم خسته شده بود اگرچه زندگی را سهل می گرفت و به اندازه ی توران در قید و بند چیزی نبود با این حال از وقتی خانوم وجدی مادر مهشید پرسان پرسان خانه ی آنها را یاد گرفته بود و در حالی که ناسیس را همراه داشت خود را به او رسانده و به پایش افتاده و آزادی دخترش را خواسته بودیک روز هم آرامش گذشته ها را نداشت.
    مادر وهشید وقتی از سوی او نرمشی ندید فاضل را پیدا کرد و به سراغ وی رفت.و فاضل با چنان حُسن نیتی از برادر خواست دست از کینه بردارد و رضایت بدهد آن زن جوان از زندان خلاص شود و بالای سر دختر نوجوانش باشد که نفوذ کلامش در او اثری عمیق گذاشت طوری که واقعا دگرگون شد.
    فاضل در بین طایفه مشهور به ((سفیر صلح)) بود.حسن نیت و نفوذ کلامش همیشه طرفین دعوا را و مجاب می کرد.او تصمیم گرفته و به خانم وجدی قول داده بود مهشید را نجات دهد و چنان پیگیر قضیه شد که سرانجام سالار را وادار به تسلیم کرد.اما توران از تبار دیگری بود.او در مقابل فاضل ایستاد و گفت: ((تا روزی که من نفس می کشم نمی گذارم قاتل دخترم طعم آزادی بچشد وقتی مونای من بی مادر است باید بچه ی او هم بی مادر باشد.))
    سالار در حالی که هیچ امیدی به تغییر عیده ی زنش نداشت چنان تحت تاثیر گفته های فاضل و دیدن وضع رقت بار مادر مهشید و نارسیس قرار گرفته بود که از پا نمی نشست.در هر فرصتی توران سرکش را به نصیحت می گرفت. یک روز وقتی مونا خواب بود و فرزین هم در خانه نبود درد چندین ساله اش را بیرون ریخت.
    ((توری تو در زندگی هیچ وقت مرا ققبول نداشتی آن قدر مغرور و آنقدر خودخواه بودی که نمی گذاشتی کسی از خودش شخصیت و رای و نظری نشان بدهد.با اتکا به ثروت پدرت همه چیز را بی انکه متوجه باشی خراب می کردی.در زندگی آنقدر کوچکم می کردی که دیگر هیچکس مرا نمی دید.حتی خودت.من هم کم کم آن طوری شدم که تو می گفتی-مسئولیت نشناس خوشگذران.بی فکر.لاابالی.عیاش و خلاصه هر چی که می گفتی.اما واقعیت این نبود. من هم غرور داشتم.حمیّت داشتم.نمی توانستم زیر بار حکومت تو بروم ناچا گریز زدم.آن قدر که واقعا یک چیز دیگر یک آدم دیگر شدم و کنار کشیدم تا هر کار می خواهی بکنی.نه تو اجازه می دادی در تربیت بچه هایم دخالتی داشته باشم نه حمایتم می کردی از زیر سلطه ی پدرت بیرون بیایم و نه قبولم داشتی به خصوص وقتی پدرت مرد و میراث هنگفتی برایت گذاشت دیگر نه من که هیچ کس را قبول نداشتی اما چه شد؟نگاه کن امروز در کجای زندگی ایستاده ای؟از منم منم هایت چه حاصلی بدست آمده؟توری من دانم حالت خوب نیست می دانم حوصله ی شنیدن این حرفها را نداری ولی دلم نمی خواهد باز هم دردی به دردهایمان اضافه شود.تو باعث شدی زندگی علی از اول از هم بپاشد.آن هم چه از هم پاشیدنی که وبالش گردنگیر همه شده و تا امروز یک شب راحت سر روی بالش نگذاشته ایم .توران قبول کن دنیا مثل آینه است .همه چیز را انطور که هست نشان می دهد.اگر یادت باشد من با رفتن علی به انگلستان مخالف بودم . بچه ام را می شناختم می دانستم احساساتی و حساس است. می دانستم وقتی از خانواده دور شود احساس تنهایی و ترس و بی پناهی می کند و دسته گل به اب می دهد.اما تو قبول نداشتی.بالاخره هم دیدی که من درست می گفتم.علی از آن یکی از قربانی های تصمیمات مغرورانه و خودپسندانه ی توست.تا به حال منهم اشتباه می کردم.نباید تصمیم تو را تایید می کردم. ))
    سالار این جملات را با ترس و احتیاط گفت.فکر می کرد توران با شنیدن آنها باز هم طوفان به پا می کند.باز هم او را به بی عرضگی و بی خاصیتی متهم می کند.اما دیگر برایش مهم نبود.با این پدیده آشنایی دیرینه داشت.توران عقل کل بود و او لاابالی و بی فکر و عیاش.چیز تازه ای نبود.اما گفته های اثر گذار و برنده ی فاضل کار خودش را کرده بود و نمی گذاشت از ترس شنیدن چنان سرکوفت هایی عقب نشینی کند.او که پافشاری های علی و فرزین را در آزادی مهشید از زندان ندیده گرفته بود و بی انکه از خود نظر مستقلی داشته باشد پا جای پای توران گذاشته و او را تایید کرده بود حالا چنان منقلب بود که گفته های فاضل پشت سر هم در گوشش زنگ می زد: ((داداش زندان جای کثیفی است .مردان زندان رفته به جای اصلاح شدن به صدجور فساد دیگر آلوده می شوند چه برسه به زنها.آن هم زن جوان و برو رو داری که به عنوان قاتل دربند مخصوص جنایتکاران زندانی کی شود.برادر تو چطور شب سر راحت روی بالش می گذاری؟به این پیرزن .مادر مهشید را می گویم به او رحم کن به آن دختر نوجوان به نارسیس رحم کن.فردا معلوم نیست دخترک معصوم و بی گناه سر از کجاها در آورد.))
    ظهر بود صدای اذان به گوش می رسید .توران بهتر شده بود.اما اشکهایی که از گوشه ی چشمهایش سرازیر شده بود به سالار این قوت قلب را می داد که باز هم حرف بزند.احساس می کرد او را تحت تاثیر قرار داره است .با لحنی متفاوت که در آن شوق مورد قبول واقع شدن به خوبی حس می شد ادامه داد: ((توری تورا به این وقت اذان قسم می دهم بیا و رضایت بدهونمی دانم چرا تا به حال این قدر خواب بودم.))
    توران لای پلک هایش را باز کرد.چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود.از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و آهسته و نجواگونه گفت: ((یک عمر خوردم کردی یک عمر هر وقت از بیرون آمدی دهنت بوی گند عرق می داد. سالها داماد سرخانه شدی و پیش سر و همسر خوارم کردی .عشقت شکار بود.تمام حواست پی دوست و رفیقات بود و نمی دانستی چه می کشم .چقدر جلوی پدر سینه سپر می کردم و اجازه نمی دادم پشت سرت حرفی بزند.هروقت می گفت چرا توی این خانه ای که نماز خوانده می شود بوی مشروب می آید قد علم می کردم و می گفتم دندانش درد می کند و الکل می زند.اما می دانستم همه چیز را می داند.حالا چه شده که وقت اذان برایت مقدس شده؟هزاران بار سر نماز قسمت دادم دست از دوست و رفیق بازی و مشروبخواری برداری.اما لج کردی زده بودی زیر کائنات با این خاطرات بود که علی نسبت به مشروب خواری جنی آن طور حساسیت نشان میداد. من دردش را خوب میفهمیدم .به همین دلیل خواستم نجاتش بدهم .تو هیچ قید و بندی نداشتی.))
    ((داشتم اما تو همه چیز را از من گرفتی.از همان اول که زندگیمان را شروع کردیم .گفتم من آنقدر غیرت و حمیّت دارم که برای زن و بچه ام خانه ای آبرومند اجاره کنم .تو گفتی خانه ی اجاره ای در شان من نیست .از همان موقع که تمام مرد های طایفه حتی بی عره ترینشان را به رخم می کشیدی همه چیز شکل دیگری شد.حتی خودم هم چیز دیگری شدم از همان وقت که اجازه ندادی اسم یکی از بچه هایمان به سلیقه ی من انتخاب شود سرخورده شدم . من نمی توانستم در خانه ای زندگی کنم که دائم دست به سینه ی صاحبخانه اش باشم .من جوان بودم اگر خردم نکرده بودی اگر حمایتم می کردی و می گذاشتی روی پای خودم بایستم و دائم سرکوفتم نمی زدی می توانستم کار کنم زحمت بکشم و زندگی مان را روز به روز بهتر کنم .مگر جه میشد چند سال اجاره نشینی می کردیم؟مگر چه می شد دست از مهمانی های پر زرق و برق برمی داشتی و با هم زندگی ساده ای را شروع می کردیم؟خلنه ی پدرت خانه نبود کاروانسرا بود.روزی نبود که بدون مهمان باشد آن هم چه مهمانهایی 1همه پشت نقاب شازده و ملک زاده فخر می فروختند و گنده گویی می کردند.من چه داشتم که به آنها بگو یم؟اصلا وصله ی آنها نبودم .من هم رفتم.رفتم آنجایی که به کسی تعظیم نکنم .خب رفقا کم نبودند.رفقایی که مثل خودم بودند.نه برتر نه کمتر قبولم داشتند.))
    با آنها که بودم پشتم صاف می شد و سرم را بالا می گرفتم .از هیچ کدامشان کمتر نبودم .توری...من از پدرت بیزار بودم.حالا که فکر می کنم می بینم چه چیزهایی را تحمل کردم و دم نزدم .پدرت به من به چشم یک رعیت نگاه می کرد و تو اعتراض نمی کردی!جرئت نداشتم بچه هایم را به سلیقه ی خودم تربیت کنم . تو دست به دست او داده بودی و نمی دانستی چه بر سرم می آوری. چیزی از من ساختی که خودم نمی شناختم.نه ... نه توران تو هیچ وقت از پشت دیوار غرورت بیرون نیامدی و با خودت رو راست نشدی که بفهمی چه کرده ای هنوز هم اسیر غروری.هنوز من من می کنی.یک بار از خودت نپرسیدی چرا علی این طور زود به زود به دامن هر زنی که سر راهش می رسد پناه می بردو توری تو مادر نبودی رئیس کل بودی.فرمانده ای بودی که خیال می کردی کسانی که با تو زندگی می کنند نوکر هایت هستند.علی فنا شد.فری از دست رفت و حالا نوبت فرزین است .می بینی چطور از ازدواج می ترسد؟می بینی هیچ اعتماد به نفس ندارد؟او مگی را بهانه کرده تا از مسئولیت فرار کند.علی از شدت بی اعتماد به نفسی خودش را به پای هر زنی می اندازد و فرزین به همین دلیل از زن فرار می کند.برای فرزین زندگی من و تو عبرت شده.نمی خواهد بعد مادر اسیر زن دیگری بشود.قبول کن...سخت است.تورام الان وقتش نبود که من از ناتوانی های تو سوو استفاده کنم و عقده های گذشته را بیرون بریزم .اما نمی خواهم از این بدتر بشود.نمی خواهم آن قدر غرور داشته باشی که چند نفر را هم قربانی کنی.بیا بشکن این غرور لعنتی را بله تو ثابت کردی می توانی زندگی مهشید را تباه کنی.اما مطمئن باش هرگز نه خودمان و نه بچه هایمان روی خوش نخواهیم دید.ما فرزین را در پیش رو داریم .مونا و مگی را داریم وما....))
    در اینجا صدای زنگ در بلند شد.هر دو فکر کردند موناست .او تقریا هر روز همین موقع با سرویس از مدرسه می آمد.سالار جرئتی به خود داد به صورت توران دست کشید و اشک هایش را پاک کرد.پیشانی اش را بوسید و به طرف آیفون رفت.اما صدایی که شنید صدای مونا نبود شاسی را فشار داد و به سرعت به طرف در حیاط رفت.توران متوجه ی غیر عادی بودن اوضاع شد.
    راست سرجایش نشست.از پنجره آن سوی حیاط را می دید.مگی بود که خودش را به آغوش سالار انداخته بود و با صدای بلند گریه می کرد.توران سراسیمه به حیاط دوید. ((مگی چی شده؟چرا گریه می کنی؟با کی آمده ای؟))
    مگی از شدت گریه قادر به حرف زدن نبود.توران خود را به او رساند.سراسیمه در آغوشش گرفت . ((حرف بزن عزیز دلم چی شده؟مگر مدرسه نرفتی؟چرا تنهایی؟چطوری آمدی اینجا؟))
    سلار او را نوازش می کرد.((حرف بزن عزیزم چی شده؟با کی آمده ای؟))
    مگی هق هق می کرد.((با سر.یس از مدرسه آمدم .جلوی خانه مان پیاده شدم.اما وقتی سرویس رفت سوار تاکسی شدم و آمدم اینجا.))
    ((تاکسی ؟تنهایی سوار تاکسی شدی؟مگر آذر جان خانه نبود؟))
    ((اصلا در نزدم من دیگر نمی خواهم به آنجا بروم.))
    ((چرا؟چی شده؟گریه نکن.تو چطور جرئت کردی تنهایی سوار تاکسی شوی؟))
    به ساختمان آمدند.مگی کیفش را زمین گذاشت و خود را دوباره به آغوش توران انداخت.سرش روی سینه ی او بود و هق هق می کرد.
    هنوز او آرام نشده بود که مون زنگ زد .سالار در را برایش باز کرد.او به سالن دوید تا کارنامه اش را به توران و سالار نشان بدهد.اما با دیدن مگی همانجا در آستانه ی هال ایستاد.توران مگی را در آغوش داشت و نوازشش میکرد ((مگی جان حرف بزن دیگر گریه بس است نگرانم کردی.آخر چه شده ؟با بچه ها دعوا کردی؟))
    ((نه.اما دیگر نمی خواهم پیش آذر جان باشم.می خواهم بیایم پیش شما.))
    سالار دست مونا را گرفت و در را پشت سرش بست.مگی سکسکه می کرد.
    ((آذر جان مرا دوست ندارد.نمی خواهم پیشش باشم.))
    مونا دستش را از دست سالار بیرون کشید .جلو رفت.توران چنان حواسش به مگی بود که از او غافل شده بود.مگی را می بوسید و نوازش می کرد .((تو هیچ وقت نگفته بودی آذر جان دوستت ندارد.چرا حالا این حرف را می زنی؟مگر چه))
    ..............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/