نیما:پس من همینجا به جون شما و بابا قسم می خورم که ازدواج نمی کنم،تا اخر عمرم.و در خانه را محکم بست.
خانم حکمت زیر لب گفت:پسره ی کم عقل،فردا پس فردا که تو دو تا مهمونی سه چهار تا دختر خوشگل دیدی می ای میگی مامان بریم خواستگاری.
نیما با موبایلش شماره ی نسیم را گرفت،خجالت می کشید حرف بزند نسیم سراسیمه گوشی را برداشت:بله؟
نیما:سلام نسیم.
نسیم کمی مکث کرد و با بی حالی گفت:سلام.
نیما:ببخشید که این مدت نتونستم بهت زنگ بزنم،می تونم ببینمت؟
نسیم:کجا؟
نیما:یه ساعت دیگه رستوران کویر.
صدای رعد و برق نسیم را ترساند،رگبار شدید گرفته بود،باد درختان را این طرف و آن طرف می برد،نسیم پشت فرمان نشست و از پارکینگ بیرون آمد.
بلافاصله پشت سرش افشین رسید،تعجب کرد،نسیم هیچوقت این موقع برون نمی رفت،تصمیم گرفت بدون اینکه نسیم متوجه شود پشت سرش برود.خوشبختانه باران دید را کم می کرد و نسیم نمی توانست افشین را تشخیص دهد.تا نسیم رسید و خواست پیاده شود نیما با چتر جلو آمد و با نسیم زیر یکی از چترهای رستوران نشستند.
نیما:خوبی؟
نسیم:نه.
نیما:باور کن خیلی مریض بودم،حتی صدام در نمیومد که بهت تلفن کنم.
نسیم:مهم نیست.
نیما:از من ناراحتی؟
نسیم بدون اینکه حرفی بزند به چشمان نیما خیره شد.نیما تحمل نگاه نسیم را نداشت،چگونه می توانست نسیم را فراموش کند.
نیما:نسیم به حرفام گوش می کنی؟
نسیم:آره،مثل همیشه.
نیما:باور کن که من خیلی دوستت دارم،خیلی.فقط به تو فکر می کنم.ولی خب گاهی یه اتفاقاتی می افته که مسیر زندگی ادما را عوض می کنه.
نیما برای نسیم توضیح می داد و افشین از تو ماشین نگاهشان می کرد.
نسیم:حرف آخر را بزن.
نیما:تو خواستگارهای زیادی داری،منتظر من نمون،می تونی خوشبخت شی،خوش به حال پسری که تو را به دست میاره.من همیشه به یادت هستم،ولی تو برو دنبال زندگی خودت،برات آرزوی خوشبختی می کنم،همین.
نسیم نگاهی به نیما کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد.فکر می کرد نیما آمده تا بگوید می توانند با هم ازدواج کنند حتی اگر لازم باشد با خانواده هایشان مخالفت کنند.حالا هوا تاریک شده بود و باران هم شدید تر،هوا ابری بود نسیم احساس ضعف می کرد.به یاد روزی افتاد که افشین به کانادا رفت.با همه تلاشی که کرده بود یک بار دیگر شکست خورده بود.از زیر چتر بیرون امد.قطرات باران اشکهایش را می شستند.
نسیم:می بینی نیما هیچ ستاره ای تو آسمون نیست.مادرت راجع به من چی فکر می کنه؟مهم نیست.بغض گلویش را گرفته بود.همه ی حرفات دروغ بود.نیما:تو هنرپیشه ی خوبی هستی،تو هم مثل افشین،شما پسرها همه مثل همین،آدم های خودخواه و ضعیف النفس و ترسو.مثل یه بچه،هیچ وقت نمی خواین بزرگ شین.دیگر نمی توانست حرف بزند،انگار کسی گلویش را فشار می داد،همه ارزوهایش نقش بر آب شده بود،دیگر ان نیمایی را که دوست داشت نمی دید.با عجله به طرف ماشین رفت،خیس خیس بود.
نیما وسط رستوران زیر باران نشست و گریه کرد،احساس بدبختی می کرد.نسیم به سرعت راه افتاد،افشین در تعقیبش بود،از حرکات دست و فریادهایی که نیما و نسیم می زدند فهمید که بین انها اتفاقی افتاده.
نسیم اینقدر تند می رفت که افشین به او نمی رسید،اشک می ریخت و فریاد می کشید.هاله ای اشک در چشمانش مانع از این می شد که جلویش را خوب ببیند،باران اینقدر شدید شده بود که دیگر برف پاک کن هم کارساز نبود،با اخرین سرعت وارد یک کوچه شد که ورود ممنوع بود.افشین با تعجب دستش را روی بوق گذاشت تا نسیم بفهمد ورود ممنوع است،افشین به کوچه ی بعدی پیچید،نسیم همچنان با سرعت می رفت که یک دفعه کامیونی از رو به رو وارد کوچه شد.
صدای مهیبی بلند شد،افشین از کوچه ی کناری صدای تصادف را شنید.وقتی به محل تصادف رسید دید که نصف ماشین زیر کامیون رفته است.شبشه ی جلوی ماشین کاملا خرد شده بود و کف زمین خون بود.
راننده کامیون یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد و می زد تو سرش.
افشین با عجله به طرف ماشین رفت،در را باز کرد و با دیدن صحنه ی دلخراش رویش را برگرداند،سریع با آمبولانس و پلیس تماس گرفت.بعد هم به سرهنگ تلفن کرد و گفت که نسیم یک تصادف کوچک کرده.یک ساعت بعد نسیم در ریکاوری بود،خون زیادی از او رفته بود و چهره اش قابل شناسایی نبود.
افشین در اتاق انتظار راه می رفت و نیما را نفرین می کرد.
سرهنگ و اذر خانم رسیدند،وقتی دکتر گفت حال نسیم اصلا خوب نیست و 50% احتمال زنده ماندن دارد آذرخانم همانجا بیهوش شد.سرهنگ با دیدن چهره ی خون الود دخترش که مثل یک تکه گوشت بی جان روی تخت افتاده بود یکباره موهایش سفید و پشتش خم شد.
پروین با دکتر موحد و نازنین به بیمارستان امدند،نازنین مدام اشک می ریخت.دکتر موحد نازنین و سرهنگ را با خودش برد و پروین کنار اذر خانم ماند تا مرخصش کنند.
ساعت 4 صبح بود که افشین پروین و اذر را به خانه رساند و برگشت.
به هیچ کس اجازه ی ملاقات نمی دادند،بنابراین ماندن سرهنگ و آذر خانم در بیمارستان بی فایده بود.
ساعت 9 صبح بود،افشین در اتاق انتظار خوابش گرفته بود،هوا سرد بود وقتی بیدار شد رفت سراغ دکتر و از او خواهش کرد فقط چند دقیقه نسیم را ببیند.وقتی به اتاق رفت نسیم هنوز بیهوش بود،همه ی صورت و دست هایش باند پیچی بود و فقط چشمانش باز بود.
دکتر وارد اتاق شد:جناب موحد این راننده کامیون زضایت می خواد،چه کار می کنید؟
افشین در حالی که از اتاق بیرون می امد گفت:رضایت می دیم،اون تقصیری نداشت ولی باید صبر کنه پدر نسیم بیاد.
سرهنگ همان لحظه با دکتر موحد وارد بیمارستان شد.بعد از اینکه رضایت دادند سرهنگ سراغ دخترش رفت.
افشین تا به حال این قدر سرهنگ را پیر و شکسته ندیده بود،دکتر سرهنگ را دلداری می داد.
سرهنگ:چرا اینقدر باندپیچش شده؟
دکتر:همین که زنده مونده تا الان باید خدا را شکر کنید،شیشه ی ماشین خورد شده و تو صورت و دستاش فرو رفته،خوشبختانه دستاشو چشماش گرفته وگرنه ممکن بود کور بشه.ولی حالا چشماش 100% سالمه.
سرهنگ:خدا را شکر.
دکتر:ولی باید خدمتتون عرض کنم که...
افشین:چیزی شده؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)