صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نیما می دانست که مادرش با دیدن نسیم و خانواده اش مخالفتی برای ازدواج انها نمی کند،مخصوصا که حالا با دیدن قیافه ی مهرانا شوکه شده بود.
    نیما:من به نسیم میگم بعد شما زنگ بزنید و با مادرش برای 5 شنبه قرار بذارین.
    نیما از اتاقش به نسیم تلفن کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد،حالا نوبت نسیم بود که پدرو مادرش راراضی کند.


    t8a


    نسیم:ممکنه امشب یه خانمی زنگ بزنه و بخواد برای خواستگاری بیاد اینجا.
    آذر خانم که همیشه با مخالفت نسیم در این مورد رو به رو می شد تعجب کرد.
    نسیم:من با این یکی موافقم،شما با پدر صحبت کنید و رفت به اتاقش.
    آذر خانم سریع رفت پیش سرهنگ و موضوع را با او در میان گذاشت.
    سرهنگ از اینکه بالاخره نسیم قبول کرده بود یک خانواده برای خواستگاری بیایند خوشحال بود و به اذر خانم گفت که عیبی ندارد.
    آذر خانم به اتاق نسیم رفت.
    نسیمکچیزی شده مامان؟
    آذر خانم:نه،فقط حداقل بگو از کجا پیداشون شده.
    نسیم:آخ ببخشید،پسر خاله ی معراج شوهر ماراله.
    آذر خانم:تو را کجا دیدن؟
    نسیم:پسرشون منو دیده،مادرش هم عروسی مارال با من آشنا شد.ولی نگفت نیما همان کسی است که این مدت طولانی با او دوست بوده.
    نسیم منتظر تلفن بود،بالاخره ساعت 8 شب بودکه مادر نیما زنگ زد و برای 5 شنبه شب قرار گذاشتند.
    نسیم و نیما تا پنج شنبه همدیگر را ندیدند،قرار بود خیلی اشنایی ندهند.
    اذر خانم اتاق پذیرایی را اماده کرد و میز پذیرایی شیکی چید،نسیم هم دوش گرفت و لباس ساده ای انتخاب کرد،ارایش خیلی ملایم و دخترانه ای کرد و در آشپزخانه منتظر ماند.
    ساعت 8 بود که سر و کله ی نیما با پدر و مادرش پیدا شد،دسته خیلی شیک و قشنگی دست نیما بود.
    خانم حکمت از همان حیاط به بررسی خانه پرداخت،سرهنگ به گرمی از مهمان ها استقبال کرد.همگی در اتاق پذیرایی بودند به جز نسیم.
    نازنین رفته بود خانه عمه اش ولی دلش پیش نسیم بود و نیم ساعت به نیم ساعت تلفن می کردو خبر می گرفت.
    نیما مدام با چشم دنبال نسیم می گشت،میخواست هر چه زودتر عروسش را ببیند.
    سرهنگ و دکتر توکلی حسابی گرم گرفته بودند،خانم حکمت دائم سوالاتی از آذر خانم می کرد مثل اینکه چند تا بچه دارید و یا خانه دارید یا شاغل؟تحصیلاتتون چقدره و اهل کجایید و ...
    دکتر توکلی:خوب عروس خانم نمی خوان چای بیارن؟
    آذر خانم:چرا،حتما،نسیم جان.
    نسیم سینی چای را محکم گرفته بود می ترسید دستش بلرزد،از خانم حکمت واقعا می ترسید.وقتی وارد سالن پذیرایی شد با لبخند نیما و نگاه گرمش قوت قلب گرفت و با اعتماد به نفس کامل اول سینی را جلوی دکتر توکلی و بعد هم بقیه گرفت.وقتی به نیما چای تعارف می کرد قلبش آشکارا می زد یک نگاه سریع به او انداخت و خندید.
    نیما:خیلی خیلی خوشگل شدی،کلی دلم برات تنگ شده بود.
    نسیم با اشاره سر به او فهماند که ساکت باشد.
    خانم حکت سوال های زیادی از نسیم پرسید و نسیم مودبانه همه را پاسخ داد.
    خانم حکت:این پسر من هنوز یه کم بچه س،ما دخترهای زیادی را براش در نظر گرفتیم که همه خیلی خوب و با خانواده ان ولی می دونید که جوونای حالا اینقدر که دنبال خوشگلی و خوش هیکلی و اینجور چیزا هستن دنبال اخلاق و رفتار و فرهنگ نیستن.من همین یه پسر را دارم،واسش هزار جور برنامه ریختم،هزار تا ارزو براش دارم برای همین یه مقدار سخت گیری می کنم.
    سرهنگ:شما درست می فرمایید،الان نمیشه به هر کس اعتماد کرد.
    خانم حکمت،من به نیما گفتم که این خواستگاری به معنی قبول کردن نیست،قرار شد این جلسه برای آشنایی بیاییم تا هر دو خانواده فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
    نیما خون خونش را می خورد،خیس عرق شده بود جرات نمی کرد به نسیم نگاه کند.
    آذر خانم:نسیم خواستگارهای زیادی داره اما خودش سخت می گیره.
    خانم حکمت:دخترتون خیلی خوش سلیقه اس،دست روی خوب پسری گذاشته.وقتی همچین موقعیتی هست چرا خودشو مشغول دیگران کنه؟
    دکتر توکلی:منصوره الان موقع این حرف ها نیست،ببخشید جناب سلطانی.
    سرهنگ نفس عمیقی کشید:خواهش می کنم.
    خانم حکمت در حالی که از روی صندلی بلند می شد گفت:این جلسه برای معارفه بود،ما رفع زحمت می کنیم،اگر خبری شد من خودم به شما زنگ می زنم.وقتی نیما و پدرو مادرش رفتند نسیم به اتاقش رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    هنوز حرف های خانم حکمت در گوشش طنین می انداخت،او فکر کرده بود نسیم چگونه دختری است؟آذر خانم از عصبانیت روی پا بند نمی شد،سرهنگ از دم در امد و به صدای بلند جوری که نسیم هم بشنود به آذر خانم گفت:اون همه خواستگار که منت هم می کشیدن التماس می کردن بیان رو رد کرد اونوقت اینا به زور پسرشون اومدن که این حرفا رو به ما بزنن.
    آذر خانم:پیرزن احمق فکر کرده کیه؟بهتون زنگ می زنم.
    سرهنگ:زنی که به مردش اجازه ی اظهار نظر کردن نده از این بهتر نمیشه.
    آذر خانم:پسره داشت از خجالت آب می شد.
    سرهنگ:چقدر باید به این دختر گفت طرفتو بشناس.
    آذر خانم:شما حرص نخور،برای قلبت ضرر داره.
    نازنین دوباره تلفن کرده بود ببیند چه خبر است،آذر خانم دست به سرش کرد.


    t8a


    مارال قضیه خواستگاری نیما از نسیم را شنید،خاله منظر مادر معراج خبر را مثل توپ در خانواده در کرده بود.
    نیما:مامان نمی خواهید به خانم سلطانی زنگ بزنید و جواب بدید؟
    خانم حکمت:وقتی زنگ نزنیم یعنی همه چیز تموم شده.
    نیما:منظورتون چیه؟شما واسه خودتون تصمیم گرفتید؟
    خانم حکمت:اون دختر به درد نمی خوره،واسه پشت ویترین خوبه،زن زندگی نیست،حتی اگه خودش بخواد نمی تونه باشه،خوشگلیش براش دردسره.
    نیما:ولی من اگه بخوام ازدواج کنم فقط با نسیم ازدواج می کنم.
    خانم حکمت:پس تصمیم داری مجرد بمونی؟
    نیما:من با نسیم ازدواج می کنم.
    خانم حکمت:حالا دیگر نمیشه،خاله ات از وقتی فهمیده تو مهرانا را نخواستی و رفتی خواستگاری روی پا بند نیست،منتظر کوچکترین حرکتی از طرف ماست تا تو فامیل آبرومون رو ببره که نیما با دوست دخترش ازدواج کرده،می خواد به همه بگه عروس منصوره دختریه که تو خیابون با پسرها آشنا می شه.
    نیما:اون دختر خودشو جمع کنه،قیافه اش تابلوئه.
    خانم حکمت:خلاصه من نمی دونم،تا همین جا هم سر مارال یه عالم به منظر تیکه انداختن.
    نیما:باز هم به خاله منظر که به خاطر معراج حاضر شد همه این حرفا را به تن بخره ولی پسرش به عشقش برسه.
    خانم حکمت:از کم عقلیش بود.
    نیما:ولی من به نسیم قول دادم.
    خانم حکمت:بیخود کردی.
    نیما در حالی که عصبانی بود بلند شد و گفت:فکر کنید من نیومدم ایران،فکر کنید اونجا با یکی از دخترهای دانشکده ازدواج کردم و برگشتم،اونوقت می خواستید چه کار کنید؟
    خانم حکمت:من تو را جوری تربیت کردم که تو این کار را نمی کردی.
    نیما:شما چه ایرادی می تونید از نسیم بگیرید؟
    خانم حکمت:این دختره هنوز پاشو تو این خونه نذاشته تو اینطور سنگشو به سینه میزنی،حتما وقتی زنت میشه میگی من و پدرت در خدمتش باشیم که یه وقت به خانم برنخوره.اصلا یه کلام،من می خوام عروسم را خودم انتخاب کنم،فهمیدی؟
    نیما:نه نمی فهمم،چون من اصلا می خوام تا اخر عمر مجرد باشم.
    به اتاقش رفت،هزار بار پیش خودش فکر کرد تنهایی به خواستگاری نسیم برود و بگوید که می خواهد تا اخر عمرش با او بماند ولی می دانست که پدر و مادر نسیم بدون رضایت دکتر توکلی و خانمش تن به این ازدواج نمی دهند.
    حالا نسیم در موردش چه فکری خواهد کرد؟هوا به شدت بارانی بود،نیما داشت دیوانه می شد،دلش برای نسیم می سوخت.الان نسیم در خانه منتظر بود تا نیما به او تلفن کند و بگوید که مجددا می خواهند برای حرف های اصلی مزاحم شوند.
    رفت تو حیاط،درست زیر باران نشست،می خواست فکر کند،خانم حکمت از پشت پنجره به نیما نگاه می کرد و از خدا می خواست که فکر نسیم را از سرش بیندازد.
    خانم حکمت:بیا تو سرما می خوری.
    نیما حتی برنگشت به مادرش نگاه کند.
    خانم حکمت:نیما با توام میگم بیا تو.
    نیما:چیه؟نگرانی؟می ترسی سرما بخورم؟شما اگه به من اهمیت می دادی الان وضعم این نبود.
    خانم حکمت:خودتو لوس نکن.
    دکتر توکلی از اتاق کارش بیرون آمد و گفت:چی کارش داری خانم؟چرا اینقدر سر به سرش می گذاری؟
    خانم حکمت:لعنت به این دختره که یه هفته س زندگی ما رو زیر و رو کرده.
    دکتر توکلی:چرا الکی ایراد می گیری؟بذار این دو تا جوون دست همو بگیرن زندگیشونو بکنن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خانم حکمت:چشمم روشن،پدر و پسر دست به یکی کردین؟
    دکتز توکلی:تو بیخودی سخت می گیری.
    خانم حکت:چه کنم؟این دختره اصلا به دلم ننشسته،این پسره را جادو کرده.
    دکتو توکلی:من که خیلی ازش خوشم اومد.خانواده ی خوبی هم داشت.
    خانم حکت:من اصلا به این خانواده حساسیت پیدا کردم،حوصله ی حرف و حدیث در و همسایه را هم ندارم.
    بعد هم بلند بلند جوری که نیما هم بشنود گفت:اصلا دیگر نمی خوام اسم این دختره و خانواده شو بشنوم،فهمیدید؟
    دکتر توکلی سری تکان داد و به اتاق برگشت،نیما بغضش ترکید،اشکهایش همین طور سرازیر می شدند،احساس می کرد که قلبش کنده شده است.قیافه ی معصوم و نگران نسیم وقتی مادرش آن حرف ها را به زبان می اورد از جلوی چشمش می گذشت،دیگر نمی توانست تحمل کند،نعره کشید.
    صبح وقتی از خواب بیدار شد در رختخوابش بود،نمی دانست کی؟و چگونه؟او را به اتاقش برده اند،می خواست از روی تخت بلند شود که دید همه ی بدنش درد می کند،گونه هایش گر گرفته بود و سرش تیر می کشید،گلویش می سوخت حتی صدایش در نمی امد.
    خانم حکمت با یک لیوان آب پرتقال و قرص وارد شد:چقدر بهت گفتم بیا تو پسره ی کله شق،مگه مغز تو سرت نیست؟دکتر گفت که یه کم بیشتر زیر بارون می موندی سینه پهلو می شدی.
    نیما با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت:بهتر کاش می مردم.
    دکتر توکلی از پشت در به مادر و پسر نگاه می کرد،وقتی خانم حکمت بیرون آمد گفت:چطور می تونی ناراحتی و غم این بچه را تحمل کنی؟چرا باهاش لج می کنی؟
    خانم حکمت:دو روز دیگر همه چیز یادش می ره.
    دکتر توکلی:فکر می کنی.
    خانم حکمت:وقتی بدونه چاره ای نداره،خودش می ره سراغ دخترهایی که من براش در نظر گرفتم.
    دکتر توکلی:خدا به دادمون برسه.
    خانم حکمت:تو هم فردا با خودت ببرش شرکت،سرشو گرم کن.نمیخوام تو خونه بمونه همش فکر و خیال بزنه به سرش.
    دکتو توکلی:تو شدی مامور عذاب این پسر.
    خانم حکمت:اینجوری براش بهتره،به حرفم می رسی.
    صبح روز بعد نیما قبول نکرد با دکتر توکلی به شرکت برود و در رختخواب ماند.نهال به عیادت نیما امده بود،او هم خیلی به مادرش اصرار کرد که دست از لجبازی بردارد ولی خانم حکمت وقتی می دید که همه از نسیم طرفداری می کنند آتش نفرتش از نسیم بیشتر می شد.
    نهال هم کاری از پیش نبرد،به قیافه ی رنگ پریده و ماتم زده ی برادرش نگاه می کرد و غصه می خورد و از انجا که اخلاق مادرش را خوب می دانست فهمید که اصرار فایده ای ندارد.از طرف دیگر هم می دانست که نیما اخلاقش به مادر رفته و همانطور سرسخت جلوی مادرش می ایستد.جنگ سختی بود.چون هیچ کدام کاری از پیش نمی بردند و در اخر نه حرف خانم حکمت می شد و نه حرف نیما.


    t8a


    نسیم روحیه اش را باخته بود،مخصوصا از وقتی که نیما دیگر تلفن هم نکرده بود.سر خودش را به کارهای شرکت گرم کرده بود و گاهی به نازنین کمک می کرد.سرهنگ و اذر خانم نگران نسیم بودند،نسیم قبول نمی کرد که خواستگارها بیایند و سرهنگ به همه می گفت نسیم فعلا قصد ازدواج ندارد.اما اذر خانم وقتی می دید که سن نسیم بالا می رود و نسیم روز به روز غمگین تر و افسرده تر می شود غصه می خورد.نسیم هنوز هم ساعت ها کنار تلفن منتظر نیما می نشست،نگرانش شده بود،چند بار غیر مستقیم از مارال و معراج پرسیده بود ولی حتی انها هم خبری از نیما نداشتند.چون نیما نمی خواست کسی را ببیند.افشین هنوز هم به نسیم سر می زد و از اینکه می دید تلفن های نیما قطع شده و دیگر نیما با نسیم ارتباطی ندارد خوشحال بود.


    t8a


    نیما کمی بهتر شده بود حالا که خوب فکر می کرد می دید که هیچ چاره ای ندارد.لباس هایش را پوشید و به طبقه ی پایین رفت.
    خانم حکمت:حالت بهتره؟خوشحالم.
    نیما:مادر می خوام حرف اخر رو ازتون بشنوم.
    خانم حکمت:نمی خوام در موردش حرفی بزنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نیما:پس من همینجا به جون شما و بابا قسم می خورم که ازدواج نمی کنم،تا اخر عمرم.و در خانه را محکم بست.
    خانم حکمت زیر لب گفت:پسره ی کم عقل،فردا پس فردا که تو دو تا مهمونی سه چهار تا دختر خوشگل دیدی می ای میگی مامان بریم خواستگاری.
    نیما با موبایلش شماره ی نسیم را گرفت،خجالت می کشید حرف بزند نسیم سراسیمه گوشی را برداشت:بله؟
    نیما:سلام نسیم.
    نسیم کمی مکث کرد و با بی حالی گفت:سلام.
    نیما:ببخشید که این مدت نتونستم بهت زنگ بزنم،می تونم ببینمت؟
    نسیم:کجا؟
    نیما:یه ساعت دیگه رستوران کویر.
    صدای رعد و برق نسیم را ترساند،رگبار شدید گرفته بود،باد درختان را این طرف و آن طرف می برد،نسیم پشت فرمان نشست و از پارکینگ بیرون آمد.
    بلافاصله پشت سرش افشین رسید،تعجب کرد،نسیم هیچوقت این موقع برون نمی رفت،تصمیم گرفت بدون اینکه نسیم متوجه شود پشت سرش برود.خوشبختانه باران دید را کم می کرد و نسیم نمی توانست افشین را تشخیص دهد.تا نسیم رسید و خواست پیاده شود نیما با چتر جلو آمد و با نسیم زیر یکی از چترهای رستوران نشستند.
    نیما:خوبی؟
    نسیم:نه.
    نیما:باور کن خیلی مریض بودم،حتی صدام در نمیومد که بهت تلفن کنم.
    نسیم:مهم نیست.
    نیما:از من ناراحتی؟
    نسیم بدون اینکه حرفی بزند به چشمان نیما خیره شد.نیما تحمل نگاه نسیم را نداشت،چگونه می توانست نسیم را فراموش کند.
    نیما:نسیم به حرفام گوش می کنی؟
    نسیم:آره،مثل همیشه.
    نیما:باور کن که من خیلی دوستت دارم،خیلی.فقط به تو فکر می کنم.ولی خب گاهی یه اتفاقاتی می افته که مسیر زندگی ادما را عوض می کنه.
    نیما برای نسیم توضیح می داد و افشین از تو ماشین نگاهشان می کرد.
    نسیم:حرف آخر را بزن.
    نیما:تو خواستگارهای زیادی داری،منتظر من نمون،می تونی خوشبخت شی،خوش به حال پسری که تو را به دست میاره.من همیشه به یادت هستم،ولی تو برو دنبال زندگی خودت،برات آرزوی خوشبختی می کنم،همین.
    نسیم نگاهی به نیما کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد.فکر می کرد نیما آمده تا بگوید می توانند با هم ازدواج کنند حتی اگر لازم باشد با خانواده هایشان مخالفت کنند.حالا هوا تاریک شده بود و باران هم شدید تر،هوا ابری بود نسیم احساس ضعف می کرد.به یاد روزی افتاد که افشین به کانادا رفت.با همه تلاشی که کرده بود یک بار دیگر شکست خورده بود.از زیر چتر بیرون امد.قطرات باران اشکهایش را می شستند.
    نسیم:می بینی نیما هیچ ستاره ای تو آسمون نیست.مادرت راجع به من چی فکر می کنه؟مهم نیست.بغض گلویش را گرفته بود.همه ی حرفات دروغ بود.نیما:تو هنرپیشه ی خوبی هستی،تو هم مثل افشین،شما پسرها همه مثل همین،آدم های خودخواه و ضعیف النفس و ترسو.مثل یه بچه،هیچ وقت نمی خواین بزرگ شین.دیگر نمی توانست حرف بزند،انگار کسی گلویش را فشار می داد،همه ارزوهایش نقش بر آب شده بود،دیگر ان نیمایی را که دوست داشت نمی دید.با عجله به طرف ماشین رفت،خیس خیس بود.
    نیما وسط رستوران زیر باران نشست و گریه کرد،احساس بدبختی می کرد.نسیم به سرعت راه افتاد،افشین در تعقیبش بود،از حرکات دست و فریادهایی که نیما و نسیم می زدند فهمید که بین انها اتفاقی افتاده.
    نسیم اینقدر تند می رفت که افشین به او نمی رسید،اشک می ریخت و فریاد می کشید.هاله ای اشک در چشمانش مانع از این می شد که جلویش را خوب ببیند،باران اینقدر شدید شده بود که دیگر برف پاک کن هم کارساز نبود،با اخرین سرعت وارد یک کوچه شد که ورود ممنوع بود.افشین با تعجب دستش را روی بوق گذاشت تا نسیم بفهمد ورود ممنوع است،افشین به کوچه ی بعدی پیچید،نسیم همچنان با سرعت می رفت که یک دفعه کامیونی از رو به رو وارد کوچه شد.
    صدای مهیبی بلند شد،افشین از کوچه ی کناری صدای تصادف را شنید.وقتی به محل تصادف رسید دید که نصف ماشین زیر کامیون رفته است.شبشه ی جلوی ماشین کاملا خرد شده بود و کف زمین خون بود.
    راننده کامیون یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد و می زد تو سرش.
    افشین با عجله به طرف ماشین رفت،در را باز کرد و با دیدن صحنه ی دلخراش رویش را برگرداند،سریع با آمبولانس و پلیس تماس گرفت.بعد هم به سرهنگ تلفن کرد و گفت که نسیم یک تصادف کوچک کرده.یک ساعت بعد نسیم در ریکاوری بود،خون زیادی از او رفته بود و چهره اش قابل شناسایی نبود.
    افشین در اتاق انتظار راه می رفت و نیما را نفرین می کرد.
    سرهنگ و اذر خانم رسیدند،وقتی دکتر گفت حال نسیم اصلا خوب نیست و 50% احتمال زنده ماندن دارد آذرخانم همانجا بیهوش شد.سرهنگ با دیدن چهره ی خون الود دخترش که مثل یک تکه گوشت بی جان روی تخت افتاده بود یکباره موهایش سفید و پشتش خم شد.
    پروین با دکتر موحد و نازنین به بیمارستان امدند،نازنین مدام اشک می ریخت.دکتر موحد نازنین و سرهنگ را با خودش برد و پروین کنار اذر خانم ماند تا مرخصش کنند.
    ساعت 4 صبح بود که افشین پروین و اذر را به خانه رساند و برگشت.
    به هیچ کس اجازه ی ملاقات نمی دادند،بنابراین ماندن سرهنگ و آذر خانم در بیمارستان بی فایده بود.
    ساعت 9 صبح بود،افشین در اتاق انتظار خوابش گرفته بود،هوا سرد بود وقتی بیدار شد رفت سراغ دکتر و از او خواهش کرد فقط چند دقیقه نسیم را ببیند.وقتی به اتاق رفت نسیم هنوز بیهوش بود،همه ی صورت و دست هایش باند پیچی بود و فقط چشمانش باز بود.
    دکتر وارد اتاق شد:جناب موحد این راننده کامیون زضایت می خواد،چه کار می کنید؟
    افشین در حالی که از اتاق بیرون می امد گفت:رضایت می دیم،اون تقصیری نداشت ولی باید صبر کنه پدر نسیم بیاد.
    سرهنگ همان لحظه با دکتر موحد وارد بیمارستان شد.بعد از اینکه رضایت دادند سرهنگ سراغ دخترش رفت.
    افشین تا به حال این قدر سرهنگ را پیر و شکسته ندیده بود،دکتر سرهنگ را دلداری می داد.
    سرهنگ:چرا اینقدر باندپیچش شده؟
    دکتر:همین که زنده مونده تا الان باید خدا را شکر کنید،شیشه ی ماشین خورد شده و تو صورت و دستاش فرو رفته،خوشبختانه دستاشو چشماش گرفته وگرنه ممکن بود کور بشه.ولی حالا چشماش 100% سالمه.
    سرهنگ:خدا را شکر.
    دکتر:ولی باید خدمتتون عرض کنم که...
    افشین:چیزی شده؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    دکتر:متاسفانه از ناحیه ی پا فلج شده.
    سرهنگ همان طور که به دیوار تکیه داده بود برگشت.
    افشین چیزی را که می شنید باور نمی کرد،سرهنگ دو دستی تو سرش می زد و می گفت:بدبخت شدم.
    صدای سرهنگ بیمارستان را برداشته بود.عجز و ناتوانی روحی را می شد به وضوح در صورت سرهنگ دید،انگار یک شبه پیر شده بود.برگشتند خانه.
    آذر خانم از افشین سوال کرد که چگونه این اتفاق افتاد؟
    افشین موضوع ملاقات نیما و نسیم را تعریف کرد و گفت که دعوایشان شده است.
    آذر خانم مشت به سینه اش می کوبید و نفرینشان می کرد:امیدوارم همینطور که این بلا را سر دختر من آوردی پسرت جلوی چشمت پر پر شه.امیدوارم که زمین گیر شی.
    خاله پروین آذر خانم را ساکت می کرد.


    t8a


    هیچ کس نمی دانست که نیما هم داشت پر پر می شد.یکی دو نفر از خدمتکارهای رستوران که نیما را می شناختند با موبایل خود نیما به خانه تلفن کردند تا پدرش دنبالش بیاید.
    نیما دیوانه شده بود،با هیچ کس حرف نمی زد،وقتی می خوابید دائم اسم نسیم را صدا می کرد،خانم حکمت بالای سرش نشسته بود و گریه می کرد.
    دکتر توکلی:دیدی خانم،این هم عاقبت لج و لج بازی های شما.
    خانم حکمت حتی قدرت حرف زدن هم نداشت تا صبح بالای سر نیما بیدار می نشست شاید تغییری در حالش به وجود بیاید.آن ها هم از نسیم خبر نداشتند و فکر می کردند نیما تنها در رستوران بوده.افشین شبانه روز در بیمارستان می ماند تا مراقب نسیم باشد.
    دکتر:بیمارتون به هوش اومده،می خواید چند لحظه ببینیدش؟
    افشین:بله،حتما.
    دکتر:فقط کوتاه.
    افشین با سرعت به طرف اتاق رفت،نسیم با دیدن افشین تعجب کرد:من کجام؟
    افشین:بیمارستان.
    نسیم:بیمارستان؟
    افشین:تو تصادف کردی.
    نسیم:تصادف؟اهان یه چیزایی یادم میاد،چقدر بدنم درد می کنه چرا همه جام باند پیچی شده؟
    افشین:حالت خوبه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم:نه،پاهام خواب رفته،نمی تونم حرکتشون بدم،صورتم داغ شده،انگار حوله ی داغ روی دستام انداختن.
    افشین اشک در چشمهایش جمع شده بود.
    نسیم:کمکم می کنی بلند شم؟
    تفشین:فعلا باید استراحت کنی،دکتر گفته نباید حرکت کنی برات خوب نیست.
    نسیم:اگه یه کاری ازت بخوام برام انجام می دی؟
    افشین:اره.
    نسیم:برو خونه ما به نازنین بگو هر چی از نیما تو اتاق من هست،حتی کتابم را بریزه تو یه جعبه بزرگ با آژانس بفرسته خونه شون.
    اشک چشمهای نسیم را پر کرد.
    افشین:گریه نکن،همین الان می رم.
    افشین با سرعت رفت و از نازنین خواست که ترتیب کار را بدهد.افشین با جعبه ی بزرگ و آدرس خانه ی نیما از در بیرون امد و به طرف آژانس رفت.وقتی برگشت بیمارستان نسیم خواب بود.


    t8a


    نیما کمی بهتر شده بود،عکس العمل هایش برگشته بود و خانم حکمت از این موضوع خوشحال بود.
    مهرانا دوباره بر می گشت آلمان تا با یکی از هم رشته ای هایش ازدواج کند.خانم حکمت و دکتر توکلی برای خداحافظی رفته بودندو نیما تنها بود.در زدند و خدمتکار گفت که با نیما کار دارند.
    نیما با عجله پالتویش را پوشید و رفت دم در،راننده جعبه را به نیما داد و امضا گرفت.نیما با ناباوری دسط حیاط که هنوز کفش خیس بود جعبه را باز کرد.همه کادوها و یادگاری هایی بود که نیما به نسیم داده بود،سرش گیج می رفت.حالش داشت به هم می خورد.با عجله به انباری رفت و نفت و کبریت را اورد و نفت را روی جعبه ریخت و کبریت زد.
    با سوختن هر کدام از اجسام داخل جعبه یکی از خاطرات مشترک خودش و نسیم از جلوی چشمش می گذشت،همین طور که گریه می کرد کاغذی که از گوشه می سوخت توجهش را جلب کرد،صفحه ی اول کتاب نسیم بود که نیما روز تولدش شعر نوشته بود،با عجله کاغذ را برداشت و خاموشش کرد.می خواست این یک تکه کاغذ را نگه دارد.از طرفی هم خوشحال بود که نسیم با خودش کنار امده و سعی می کند نیما را فراموش کند.به طرف تلفن رفت،می خواست به نسیم زنگ بزند تا فقط صدایش را بشنود ولی موبایلش خاموش بود،خانه هم کسی گوشی را بر نمی داشت.
    به مارال زنگ زد شاید او خبر داشته باشد ولی مارال هم از نسیم بی خبر بود.اما قول داد بلافاصله که از نسیم خبری پیدا کرد نیما را هم در جریان بگذارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دکتر صبح زود باندهای صورت نسیم را باز کرده بود تا صورتش هوا بخورد،دستهایش را هم باز کرده بودند،پرستار پنجره را باز کرده بود تا هوای اتاق عوض شود ولی خیلی زود بست تا نسیم سردش نشود.
    پرستار برای سرکشی به بقیه ی بیماران از اتاق بیرون رفت،نسیم در اتاق تنها بود.افشین بلافاصله تا رسید وارد اتاق نسیم شد،نسیم پشتش به در بود و متوجه حضور افشین نشد،افشین تک سرفه ای کرد تا نسیم بفهمد که برگشته.نسیم آهسته رویش را برگرداند تا ببیند چه کسی وارد اتاق شده،افشین با دیدن صورت خرد و زخمی نسیم جا خورد،صحنه ی وحشتناکی بود،صورتش کبود بود و آنقدر ورم داشت که چشمهایش باز نمی شد.ناخوداگاه فریادی کشید و عقب رفت،چشم هایش را بسته بود تا نسیم را نبیند.
    نسیم:افشین،چی شده؟
    افشین کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:هیچی.
    نسیم:پس چرا یه دفعه دادکشیدی؟
    افشین برای اینکه به صورت نسیم نگاه نکند خودش را سرگرم باز کردن کمپوت کرد.
    نسیم:چه شکلی شدم؟
    افشین:کمپوت آناناس می خوری؟
    نسیم:می گم چه شکلی شدم؟
    افشین:شکل...شکل یه بچه آهوی شیطون.
    نسیم:خوتو لوس نکن،قیافه ام وحشتناکه مگه نه؟حتما مثل دستام شده،آره؟همینجوری خرد و خونی.چرا حرف نمی زنی افشین؟راستشو بگو،حالت از قیافه ام بهم می خوره؟
    افشین:بس کن.
    نسیم:آیینه بیار،می خوام خودمو ببینم.
    افشین:وقتی خوب شدی روزی 10 بار خودتو تو آیینه بببین.
    نسیم:الان می خوام ببینم.
    افشین:الان آیینه اینجا نیست.
    نسیم:یه ایینه ی کوچیک از پرستارها بگیر.
    افشین:نمیشه.
    نسیم:دیدی گفتم قیافه ام وحشتناک شده.
    افشین به اتاق دکتر رفت،دکتر با دیدن قیافه ی وحشت زده افشین همه چیز را فهمید.
    دکتر:خرابکاری کردی؟
    افشین:نمی دونستم باندهای صورتش بازه،آیینه می خواد،چی کار کنم؟
    دکتر:اگه آیینه بدی خودشو ببینه دیوونه می شه،یه جوری حواسشو پرت کن،تنهاش نذار.
    افشین برگشت به اتاق.
    نسیم:آیینه کو؟
    افشین:اینجا کسی ایینه نداره.
    نسیم:حرف بیخود نزن.با عصبانیت سرم و لوله های تنفسی که بهش وصل بود را جدا کرد،ملافه را کنار زد.می خواست از تخت پایین بیاید که دید نمی تواند پاهایش را تکان بدهد.با مشت به پاهایش می زد فریاد می کشید:فلج شدم مگه نه؟دیگر نمی تونم راه برم درسته؟
    مثل ابر بهاری گریه می کرد،چشم هایش دو کاسه خون شده بود،اینقدر خودش را تکان داد که نزدیک بود از روی تخت بیفتد،افشین محکم نگهش داشته بود.نسیم با مشت به پشت افشین می کوبید و فریاد می کشید.
    پرستار آمد و به او مسکن زد،تا کمی ارام شد.
    افشین گوشه اتاق تیستاده بود و گریه می کرد.
    دکتر وارد شد:افشین تو اگه بخوای گریه کنی من دیگر چه توقعی از نسیم داشته باشم؟تو باید روحیه اشو بالا ببری،الان این مهم ترین چیزه.
    افشین:دلم براش می سوزه.
    دکتر:دلسوزی تو فایده ای نداره،اون به زمان احتیاج داره تا با مشکلاتش کنار بیاد.به محبت و توجه احتیاج داره تا احساس کمبود نکنه.البته حرفای منو با ترحم اشتباه نگیر گاهی هم باید باهاش بخورد جدی و منطقی کرد و نقطه ضعف هاش را بهش گوشزد کرد.
    سرهنگ و اذر خانم به همراه نازنین هر روز به نسیم سر می زدند،افشین خوشحال بود که نیم ساعت زودتر نیامدند تا قیافه ی نسیم را ببینند.
    دکتر به انها دلداری می داد،سرهنگ از افشین خواست به خانه برود و استراحت کند ولی افشین قبول نکرد و گفت که آنها بروند.
    سرهنگ حتی دیگر توانایی سرپا ایستادن را هم نداشت،آذر خانم هم که یکی را می خواست از خودش مراقبت کند،نازنین هم درگیر کلاس هایش بود.
    افشین مطب را به ارشیا سپرده بود و همه ی وقتش را صرف نسیم می کرد.مارال موفق شد بالاخره با نازنین تماس بگیرد،اما نازنین گفت که نسیم برای یک مدت طولانی به مسافرت رفته و به این زودی ها بر نمی گردد.
    مارال به نیما تلفن کرد و گفت نسیم به مسافرت رفته.
    نیما:نپرسیدی حالش خوبه یا نه؟
    مارال:این طور که نازنین می گفت چون حالش خوب نبوده رفته مسافرت.تو چه کار کردی با این دختر نیما؟
    نیما:به خدا تو که مامانومو می شناسی وقتی یه حرفی بزنه رو حرفش می مونه،همش زیر سر اونه.
    مارال:حالا تو حالت خوبه؟اصلا من تعجب می کنم تو همیشه از اینکه پدرت تحت نفوذ مادرته گله می کردی.خودت چطور زیر بار رفتی؟تو دیگر نزدیک 27 سالته اون وقت هنوز نمی تونی برای زندگیت،برای آینده ات تصمیم بگیری.
    نیما با دلخوری گفت:تو را خدا مارال تو دیگه بس کن حوصله سرزنش شدن ندارم.و قطع کرد.
    مارال خیلی دلش برای نسیم تنگ شده بود،حالا که ماه آخر حاملگیش بود دلش می خواست نسیم کنارش بود،او که پدرو مادر نداشت حداقل نسیم می توانست پیشش بماند.ولی حالا رفته بود مسافرت.چطور یادش رفته بود که حال مارال را بپرسد؟او که می دانست این روزها نزدیک زایمان مارال است.سعی کرد با موبایل نسیم تماس بگیرد.ولی موفق نشد.
    پرستار صندلی چرخدار را کنار تخت نسیم گذاشت و به افشین گفت هر وقت نسیم بیدار شد او را به حیاط ببرد تا هوایی بخورد.
    دکتر افشین را برای گرفتن دارو به مرکز شهر فرستاد.نسیم از خواب بلند شد.با دیدن صندلی چرخدار اشک در چشمانش جمع شد.
    فکری به ذهنش رسید،به بدبختی خودش را روی صندلی چرخدار انداخت و به طرف دستشویی اتاق رفت،آنجا حتما آیینه بود.
    وقتی در دستشویی را باز کرد آیینه را دید،فقط کمی بالا بود،با سرعت باند صورتش را باز کرد و انداخت روی زمین،آیینه را از دیوار برداشت و جلویش گرفت،آرام چشمهایش را باز کرد همین که خودش را در آیینه دید،آیینه را پرت کرد و شروع کرد به فریاد کشیدن،پرستارها در اتاق جمع شدند،دکتر ئستور داد آیینه شکسته را جمع کنند و نسیم را به تخت ببندند.بعد هم یک مسکن به او تزریق کنند.
    از سر و صدای نسیم همه ی بیمارها جلوی در اتاق جمع شده بودند،افشین رسید.با نگرانی بیمارها را کنار زد و وارد اتاق شد.
    افشین:دکتر چرا بستنش؟
    دکتر:بالاخره کار خودشو کرد،خودشو تو ایینه دید.
    افشین:اخه الان پدرو م ادرش می رسن اگه تو این وضع ببیننش نگران می شن.
    دکتر:به محض اینکه خوابش ببره بازش می کنن.
    وقتی سرهنگ و اذر خانم رسیدند نسیم بیدار شده بود ولی گریه می کرد.
    نسیم:مامان می دونی چقدر زشت شدم؟می خوای باند صورتم را باز کنم؟برید خونه،همتون،اصلا دیگر نیایید،بذارید بمیرم.
    سرهنگ:حرف بیخود نزن دختر،خوب می شی،فقط یه کم طول می کشه.
    دکتر:وقت ملاقات تمومه،به جز همراه همه بیرون باشن لطفا.
    آذر خانم:افشین جان تو برو خونه استراحت کن،من می مونم.
    افشین:نه خاله،شما برید من اینجا هستم،خیالتون راحت.با وجود اینکه حال آذر خانم تعریفی نداشت ولی اصرار کرد وبا افشین در بیمارستان ماند از طرفی نگران نازنین هم بود.
    وقتی سرهنگ رفت افشین برگشت به اتاق ولی نسیم خواب بود.فردا صبح زود آذر پرده های اتاق را کنار زد و پنجره را باز کرد تا کمی هوا وارد اتاق شود،اواخر زمستان بود و کم کم هوا معتدل می شد.چند شاخه گل در گلدان گذاشت و منتظر ماند تا نسیم بیدار شود وقتی نسیم بیدار شد چشم هایش را دوباره بست و گفت:پرده ها را بکش،می خوام تاریک باشه،پنجره را هم ببند.
    افشین پنجره را بست ولی پرده ها را نکشید.
    نسیم:افشین برو بیرون،مگه تو دیوونه ای که می مونی تو این اتاق و قیافه ی وحشتناک منو تحمل می کنی؟برو بیرون،سر کار،دنبال تفریح،من دارم تقاص روزهای خوبم رو پس می دم.
    افشین:اینجوری حرف نزن،حالا هم که چیزی نشده،صبحانه می خوری؟
    نسیم:مثل اینکه تو نمی فهمی!من قیافه ام شده مثل...مثل یه خفاش اونوقت تو...
    آذر خانم تحمل نکرد و با گریه بیرون رفت.
    افشین:حرف بیخود نزن،من تو را دوست دارم،با هر قیافه ای که بگی.حتی همین حالا هم دوستت دارم،قبلا هم بهت گفتم قیافه را با یه جراحی پلاستیک می شه درست کرد اما تو نمی تونی دل شکسته منو بند بزنی.
    نسیم:قبلا فرق داشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:برای من فرقی نداره،من تو را به خاطرقشنگی صورتت دوست نداشتم.من اخلاق و روحیه ات را دوست داشتم پاکی و صداقت نگاهت را دوست داشتم،حالا هم هنوز چشمات همون چشمای مهربونه که من عاشقشونم.
    نسیم:دیگر گول حرف های هیچ کسی را نمی خورم.
    افشین:باور کن همه ی اینا را از ته دل میگم،همه ش تقصیر این پسره ی لعنتیه که اگر گیرش بیارم می دونم چه آبرویی ازش ببرم.
    نسیم لبخند تلخی زد و گفت:به اون چه؟من خودم تند اومدم،مگه اون گفت بپیچ تو کوچه ورود ممنوع.
    افشین:نه،ولی اون اعصابتو به هم ریخت.
    نسیم:دیگر همه چیز تموم شده منم به این درد تازه عادت می کنم،ولی خواهش می کنم تو برو سر زندگیت،خاله پروین کلی آرزو برای تو داره.
    افشین:مگه پدر مادر تو برای تو این آرزوها را نداشتن؟
    نسیم:چرا،ولی من همه چیز را خراب کردم.و دوباره شروع کرد به گریه کردن.افشین با دیدن چشمان غمناک و صدای لرزان نسیم دلش طاقت نیاورد.می خواست هر جور شده نیما را پیدا کندو حقش را کف دستش بگذارد،برای همین نسیم را به آذر خانم سپرد و به طرف خانه ی نیما که آدرسش را از ان روزی که جعبه ها را فرستاده بود داشت حرکت کرد،زنگ زد،خانمی که معلوم بود خدمتکار خانه است آیفون را برداشت:کیه؟
    افشین:با نیما کار داشتم.
    خونه نیستن،ولی الانه دیگه باید بیان.
    افشین:مرسی خداحافظ.در ماشین منتظر نشست تا سر و کله ی نیما پیدا شد.
    نیما داشت کلید می انداخت که افشین صدایش کرد.
    افشین:نیما توکلی؟
    نیما:بله بفرمایید؟
    افشین برای اولین بار قیافه ی نیما را از نزدیک دید واقعا زیبا بود،به نسیم حق می داد که به خاطر نیما به همه ی خواستگارهایش جواب رد بدهد،البته نه به قیمت جونش،سرفه ای کرد و گفت:منو می شناسید؟
    نیما:خیر.
    افشین:نباید هم بشناسید،من افشین موحد هستم.
    نیما:آقای موحد؟قبلا این اسم به گوشم خورده ولی...
    افشین:من از دوستان نسیم هستم.
    نیما ابرویش را بالا انداخت و گفت:از دوستانش؟
    افشین:بله.
    نیما:آهان،یادم اومد،پسر دوست پدرش.
    افشین:حالا هر چی.
    نیما:می تونم کاری براتون انجام بدم؟
    افشین:بله،حتما.
    نیما:خوب،چه کاری؟
    افشین:از نسیم خبر داری؟
    نیما:نه،و فکر می کنم لذت می برید که من ازش بیخبرم.
    افشین:چطور بی خبری؟
    نیما:ما با هم حرفامونو زدیم،قرار شد اون بره و با هر کی که دوست داره زندگی کنه،با هم این تصمیم را گرفتیم.
    افشین:با هم؟
    نیما:منظورتونو نمی فهمم،چرا این سوال ها را می پرسی؟اصلا مگه به شما ربطی داره؟
    افشین:حالا دیگر ربط داره.
    نیما:شنیدم که نسیم رفته مسافرت،خب خدا را شکر که حالش خوبه.
    افشین:آره،خیلی هم خوبه.
    نیما:خوب پس با من چه کار دارید؟
    افشین:می خوام ببرمت نسیم را بهت نشون بدم.
    نیما:قراره دیگه همدیگر را نبینیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین:ولی من ازت خواهش می کنم که بیای ببینیش.
    نیما:ببین،من به هزار بدبختی دارم سعی می کنم فراموشش کنم،الان یه هفته س نخوابیدم،چون همش کابوس می بینم،نسیم همه چیز من بود.
    افشین:پس سوار شو تا ببرمت برای اخرین بار هم ببینیش.
    نیما:لطفا شما مداخله نکنید،این مسئله بین من و نسیمه.
    افشین در حالی که نیما را تو ماشین خودش هل می داد گفت:درک می کنم.پایش را روی پدال گاز گذاشت و به طرف بیمارستان رفت.
    نیما:شما بیمارید پس چرا منو اوردید بیمارستان؟
    افشین:می خوام روحتو،وجدانتو مداوا کنم.حالا پیاده شو!
    نیما از تعجب شاخش درامده بود و جلوی افشین راه می رفت.
    افشین:چند لحظه اینجا صبر کن تا من برگردم.
    افشین وارد اتاق شد،نسیم خواب بود ولی باند صورتش باز بود و قیافه ی هولناک و وحشتناکش دل هر بیننده ای را به درد می اورد.
    افشین:بیا تو.
    نیما وارد اتاق شد،اول نگاهی به اطراف انداخت بعد هم به دختری که روی تخت خوابیده بود.از دیدن چهره ی دختر دلش اشوب شد،احساس کرد که نزدیک است حالش به هم بخورد،تا به حال چنین صحنه ای را حتی در فیلم ها ندیده بود.
    به طرف دستشویی دوید و حالش به هم خورد،افشین به طرفش رفت و کمکش کرد تا از دستشویی بیرون بیاید و روی صندلی بنشیند.
    افشین:اون دختر را دیدی؟
    نیما:کور که نبودم،حتی از به یاد آوردن چهره اش حالم دوباره به هم می خوره.
    افشین:جدا؟می دونی کیه؟
    نیما:نه،هر که هست واقعا بیچاره شده،دلم براش می سوزه،بیچاره خانواده ش،چند سالشه؟
    افشین:تو چی فکر می کنی؟
    نیما:با اون وضع نمیشه تشخیص داد.
    افشین:آدم احمق اون دختری که قیافه اش باعث شد حالت به هم بخوره همان دختریه که عاشقش شدی و عاشقش کردی بعد هم مثل دستمال کاغذی پرتش کردی یه گوشه،اون همان دختریه که شعرهاشو چاپ کردی،که از من گرفتیش،که بهش هزار تا وعده دادی،حالا هم به قول خودت فرستادیش مسافرت.
    نیما فقط با ناباوری سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت:نه...نه...
    افشین:اون بیچاره نسیمه،می فهمی،همون شب که تو بارون اون حرف ها رو بهش می زدی اون تصادف کرد و حالا...
    نیما بی صدا اشک می ریخت و چهره ی نسیم را خندان با آن چشم های درشت و درخشندگی ویزه به یاد اورد،غیر قابل باور بود.
    افشین:حالا دیگه گمشو بیرون،دیگر نبینمت.
    نیما:بذار پهلوش بمونم،حداقل چند کلمه باهاش حرف بزنم،تو دروغ می گی اون نسیم نیست.
    افشین در حالی که خودش هم گریه اش گرفته بود گفت:همه ی این بلاها را تو سرش آوردی،روزی نیست که مادرش تو و خانواده ات را نفرین نکنه.پدرش پیر و شکسته شده،خواهرش افسرده شده خودش هم تا اخر عمر فلج و درمونده.همینو می خواستی،حالا برو دنبال زندگیت،این اون سفریه که نسیم رفته،سفری به جهنم چون دگر دنیا برای اون تموم شده دیگر نمی خواد به زندگی ادامه بده.
    نیما نفسش بند امده بود،یکی از پرستارها برایش آب اورد.
    نیما بلند شد،پاهایش می لرزید نمی توانست باور کند،تا خانه با خودش حرف می زد و نسیم را صدا می کرد.
    وقتی خانم حکمت پسرش را با ان وضع دید داشت سکته می کرد.
    خانم حکمت:نیما!چی شده؟چرا اینجوری می کنی؟
    نیما جواب نمی داد و فقط گریه می کرد.
    خانم حکمت:باز دختره آمد سراغت؟
    دکتر توکلی:نیما حرف بزن،آخه پسر تو ما را نصفه جون کردی.
    خانم حکمت:اصلا این دختره شومه؟ببین باهاش چه کار کرده.
    نیما رفت به اتاقش،دو سه ساعت بعد خانم حکمت رفت سراغ نیما.
    خانم حکمت:آخه پسر تو چته؟چرا با خودت اینجوری می کنی؟
    نیما میان هق هق گریه اش گفت:نسیم تصادف کرده،صورتش خرد شده،اصلا نمیشه شناختش،پاهاش فلج شده...
    خانم حکمت:بهت که گفتم خوشگلی این چیزا را هم داره،خدا جوابتو داد،بهت گفت اگه قیافه اشو می پسندی حالا ببین اینجوری هم می پسندیش؟
    نیما:آره،حالا هم حاضرم برم پرستاریشو بکنم.
    خانم حکمت عصبانی شد:تو دیوانه ای.و از اتاق بیرون رفت.
    نیما عصبی شده بود پیش خودش فکر کرد که آن دختر اصلا قابل شناسایی نبود شاید افشین این ماجرای دروغی را گفته تا نیما برای همیشه پایش را کنار بکشد.تلفن را برداشت و شماره گرفت.
    نازنین:الو؟...بفرمایید...چرا حرف نمی زنی؟
    نیما:الو.
    نازنین:بله؟

    صفحه 201


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیما:سلام،منم نیما.
    نازنین لحن صحبت کردنش سرد شد:کاری داشتی؟
    نیما:می خواستم با نسیم حرف بزنم.
    نازنین:حرف بزنی؟واقعا که...هر چی دلت خواست بهش گفتی،اون هم رفتار مادرت بود،حالا می خوای بهش چی بگی؟
    نیما:فقط چند کلمه ی کوتاه...
    نازنین:شماره ی بیمارستان رو می خوای؟نیما:پس حقیقت داره؟
    نازنین:آره،تو نسیم را بدبخت کردی،از بین بردیش،تو خونه ما هر روز دارن وتو و مادرت را نفرین می کنن،دلم براتون می سوزه چون مطمئنم آه مادرم همتون رو می گیره و ...
    نیما:نازنین باور کن...
    نازنین:هیچی را باور نمی کنم خداحافظ.و گوشی را گذاشت.


    t8a

    بالاخره نسیم از بیمارستان مرخص شد،البته با صندلی چرخدار و صورت باندپیچی.سرهنگ خانه رافروخته بود و خانه ی جدیدی نزدیک خانه ی دکتر موحد خریده بود که برای رفتن به اتاق خواب ها پله نخورد.نمی خواست نسیم ناتوانایی هایش را حس کند،همه دورو برش بودند و به او روحیه می دادند.
    مارال موضوع تصادف نسیم را شنید و سریع خودش را به خانه نسیم رساند ولی گفتند که از انجا اسباب کشی کرده اند،حالا فقط شماره ی موبایل نسیم را داشت.
    نازنین:بله،بفرمایید؟
    مارال:نازنین جون،سلام،مارال هستم.
    نازنین:سلام مارال جون،خوب هستید؟
    مارال:ممنون،موبایل دست توئه؟
    نازنین:آره،من الان دانشگاهم،کاری داری؟
    مارال:آدرس جدید را به من می دی؟
    نازنین:خوب...راستش...
    مارال:از موضوع تصادف خبر دارم،متاسفم،می خواستم یه سری به نسیم بزنم.
    نازنین آدرس را داد و قطع کرد.
    مارال رسید پشت در،تردرد داشت که زنگ بزند ولی دلش برای نسیم تنگ شده بود.آذر خانم با روی خوش از مارال دعوت کرد که داخل شود،نسیم با صندلی چرخدار گوشه ی سالن پذیرایی نشسته بود و کتاب می خواند.
    مارال با عجله خودش را به نسیم رساند و روی پاهایش به گریه افتاد،نسیم موهای مارال را نوازش کرد و گفت:چرا گریه می کنی؟بلند شو می خوام ببینمت.
    مارال اهسته بلند شد و روی صندلی نشست،حالا برامدگی شکم مارال که 9 ماهه حامله بود کاملا مشخص بود،نسیم با دیدن شکمم ارال اشک ریخت،قبلا که مارال را می دید پیش خودش فکر می کرد یعنی می شود من هم از نیما بچه ای داشته باشم...
    مارال:ناراحتت کردم نسیم؟
    نسیم:نه،خوب کاری کردی اومدی.
    مارال:دیگه سر کار نمی ری؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/