صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 62 , از مجموع 62

موضوع: نگین محبت | فریده رهنم

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 762 تا 793

    تردید قرار بدهد و احساسش همان چیزی بود که به زبان آورد:

    _من به نیاز تو کاری ندارم و آنچه که برام اهمیت دارد ارزش شخصی است که به عنوان پدر در سالهای نیاز محبتش را نثارم کرده است.
    مارال به اندازخ کافی ذهن این دختر را نسبت به پدر واقعی اش خراب کرده بود تا اگر یکروز یاشار بخواهد وارد زندگی او بشود،لعیا چون مگس مزاحمی آن مرد را از خود براند.
    لعیا دست از تکاپو برنداشت و با صدای فریاد مانندیادامه داد:
    _باید از همان اول می فهمیدم تو چه کسی هستی.از همان جمله ی اولی که با کینه و نفرت از پدربزرگ نازنینم سخن می گفتی و او را ظالم و ستمگر می خواندی.

    _تو دوران کودکیت را به یاد نداری.ان موقع که مادرت زن من بود،می خواستند به زور وادارش کنند که تو را سقط کند و حتی بعد از این که متولد شدی چشم دیدن تو را نداشتند.
    _اینطور نیست.آنها همیشه به من محبت داشتند و هیچ وقت به من به چشم دختر مردی که قبولش نداشتند نگاه نمی کردند.
    _آنها به ملک و املاکشان می نازیدند و به اصل و نسبشان می خواستند بچه هایشان را هم با دارایی شان معوضه کنند و برای این که مادرت را تحت فشار بگذارند،او را با همان پیراهن تن و بدون هیچ جهیزیه ای به خانه شوهر فرستادند تا عاصی شود و زود برگردد.قصدشان از این کار این بود که مزه عشق را به کامش تلخ کنند.
    _مادرم به خاطر عشق خود حاضر به فداکاری بود و حتی به یک چهار دیواری و سقفی در بالای سر قانع می شد،ولی تو آنرا هم از او دریغ کردی و در مقابل التماسهایش حاضر نشدی یک آلونک کوچک برای زنت فراهم کنی.
    _پدربزرگت دست و پای مرا بسته بودو با اعمال نفوذ در محل کارم قصد بی کار کردنم را داشت و به همین جهت جرات نمیکردم در آن موقعیت دست زنم را بگیرم و او را از خانه بیرون ببرم.
    _تو ترسو و بزدل بودی و قدر فداکاری اش را نمی دانستی و نمی توانستی درک کنی در آن خانه چه می کشد.حتی در شب عروسی خواهرت وقتی در مقابل توهین های مادرت عکس العمل نشان داد،آنقدر گلوی او را فشردی که چیزی نمانده بود خفه شودو او از ترس تنها چیزی که از خانه بیرون آورد من بودم.حتی چمدان لباسهایش را هم که تنها دارائی اش بود در آنجا به جای نهاد.
    _این یک تهمت محض است و همان دوز و کلکی است که با توسل به آن دادگاه را وادار به صدور حکم طلاق کردند.آخر مگر ممکن بود که من بخواهم دختری را که آنقدر دوستش داشتم خفه کنم .به خاطر همین دروغ بزرگ بود که عشق مارال در دلم مرد و آن خاطره های شیرین به لجن کشیده شد.
    _مادرم هیچ وقت دروغ نمی گوید.تو در خانواده ای بزرگ شده بودی که مردها به روی زنهایشان دست بلند می کردند و برای آنها ارزش قائل نمی شدند.تو کنیز یم خواستی،زنی که یک عمر در ناز و نعمت بزرگ شده بود،نمی توانست کنیزی مادرت را بکند.
    _اشتباه نکن.من از او فقط صبر و بردباری می خواستم.
    درد پای ضرب دیده به روی قلبش سوهان کشید و پرسید:
    _صبر و بردباری یا کنیزی و خدمت کردن را؟ او نازپروده بود و به صبوری عادت نداشت

    _ما هردو در انتخاب همسر اشتباه کردیم.ولی مارال فقط گوشه کوچکی از زندگی خود را باخت و من همه زندگی ام را.هم از محبت زنم محروم شدم و هم از عشق و محبت تو که دخترم بودی و یک عمر در تنهایی و انزوا به سر بردم.مادرت با فرار از خانه و تهمتی که به من زد تا بهانه ای برای طلاق داشته باشد.محبتش را در دلم کشت. در تمام سالهایی که به اجبار از این مملکت دور بودم،دلم به هوای دیدنت پر می کشید.حتما میپرسی اصلا چرا به ان سرعت ترک شهر و دیار را کردم؟چون اگر می ماندم نمی توانستم خودم را از دیدارت محروم کنم و پوزه آن خان ظالم را به خاک نمالم و تو را از چنگشان بیرون نیاورم.آنها به زور وادارم کردند که مارال را طلاق بدهم.
    _می توانستی مقاومت کنی و طلاق ندهی.پس چرا اینکار را کردی و تسلیم شدی. لابد دلیلش این بود که به همان اندازه که ماردم از زندگی با تو خسته شده بود،تو هم همین احساس را داشتی و پی به اشتباهت در انتخاب همسر برده بودی و این انتخاب درست مانند این بود که بخواهی پارگی های پیراهن ارزان قیمتی را با پارچه سنگ دوزی شده ی گرانقیمتی وصله بزنی و طبعی است که این وصله ناجور با درخشش آن سنگهای بی ارزشی آن پارچه را بیشتر جلوه گر می سازد.
    _تو درست به اندازه مادرت ظالمی و به اندازه او به اصل و نسب خانوادگی می نازی.این درست است که نام فامیلت را عوض کرده ای،ولی خون خانواده شکوری را که در رگ هایت جاری است که نمی توانی عوض کنی.تو دختر من هستی و حالا که پیدایت کرده ام،نمی گذارم به این سادگی از زندگی ام خارج شوی.مارال زن هوسبازی بود که احساسش به من فقط یک تغیر ذائقه بود،همین و بس.
    _من وارد زندگی تو نشده ام که از آن خارج شوم.تو در کنار زندگی ام ایستاده ایو برای اینکه از کنارت بگذرم،فقط کافی است لنگه کفشم را به من باز گردانی.چرا در این سالها که از ما دور بودی به این فکر نیفتاده ای.که این بار با دختری عروسی کنی که هم طراز خاوناده ات باشد؟فکر می کنم هنوز هم برای انتخاب دیر نشده و تو نسبت به سن خود جوان مانده ای.
    _شاید حق با تو باشد.من حالا در مقامی هستم که شایدخیلی از دختران جوان دانشجو هم آرزوی همسری ام را داشته باشند.
    _پس تا دیر نشهده یکی از آنها را به آرزویشان برسان.
    _آنموقع چه کسی مرا به آرزویم خواهد رساند؟
    _تو نخ بادبادکت را به سمتی رها کرده ای که دور از دسترست قرار گرفته و هرچقدر هم که آنرا بکشی،دیگر به تو نزدیک نخواهد شد.

    _من که به مارال بدی نکرده ام،این او بود که به من بد کرد،پس چرا اینطور ظالمانه دلت را نسبت به من سرد کرده که حالا تو به اندازه خود او ظالمی.
    _اگر ظالم نبودم باید چکار می کردم.انتظار داشتی وقتی فهمیدم پدرم هستی،سر و صورتت را غرق بوسه می کردم و می گفتم که از دیدنت خوشحالم.آخر چطور ممکن است با یک جمله ساده محبتی را در دل نشاند که تا به آنروز جایگاهی در آن نداشته.
    _دلیلش این است که مارال ذهنت را نسبت به من خراب کرده و گرنه تو نمی توانی وجود مردی را که خون او در رگهایت جاری است را انکار کنی.
    _حالا دیگر من بچه نیستم که نیاز به نوازش پدر و مادر داشته باشم.بلکه دختری هستم که چند ماه دیگر به خانه بخت می روم.
    یاشار به یحی که داشت با لنگه کفش به دست به آنها نزدیک می شد،اشاره کرد که نزدیک نشود و او حیرت زده از این حرکت،به ناچار خود را از دید لعیا پنهان ساخت،تا آنها به راحتی به گفتگویشان ادامه بدهند.درختان هماهنگ با باد ملایمی که می وزید شاخه های پر برگشان را به حرکت وا می داشتند.لعیا درد پا را به دست فراموشی سپرد و به درد دل اندیشید.با وجود اینکه وجود مردی را که در آنجا نشسته بود ،باور نداشت.نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد.این مرد پدرش بود،پدری که با سماجت می کوشید تا محبت خود را در وجود این دختر تزریق کند.
    یاشار برای رسیدن به آرزوهایش نخ بادبادک آرزوها را می کشید تا آنرا به سوی خود کشاند.لعیا می دانست اگر به او فرصت دهد ساعتها حرف برای گفتن خواهد داشت.لعیا یک عمر با این اندیشه زیسته بود که مادرش در مقابل این مرد مظلوم واقع شده به خاطر ظلم و ستمهای خانواده وی ناچار به فرار از خانه شوهر گردیده.اما اکنون یاشار می خواست این گفته را نفی کند و خود را مظلوم جلوه دهد.به همین جهت به آرامی به شرح ماجرای عشق ،ازدواج و جدایی همسرش پرداخت.
    بالاخره یحی در مقابل بیتابی لعیا ناچار شد لنگه کفش تعمیر شده را به او بازگرداند.سحاب طبق عادت پس از خروج از کلاس به آنجا رفت تا به اتفاق لعیا به خانه بازگزدند.هیچ کدام از آنها متوجه آ»دن او نشدند.سحاب از دیدن استاد خود که با حرارت گرم گفتگو با نامزدش بود متعجب شد.یاشار به غیر از لعیا به چیز دیگری توجه نداشت.انگار در آن لحظه آن قسمت دانشگاه از غبار خالی شده بود و فقط آن دو آنجا حضور داشتند.
    سحاب برای آنکه توجه آنها را به سوی خود جلب کند با صدای بلند سلام کرد و در کنارشان ایستاد.لعیا بی آنکه لبخند همیشگی را به روی لبان بنشاند سلامش را پاسخ گفت.
    برای جلب توجه استاد با صدای بلندتر گفت:
    _سلام اقای دکتر شکوری.

    این بار یاشار سربرگرداند و پاسخ سلام سحاب را داد.
    لعیا به زحمت پای ضرب دیده را درون کفش جای داد و بی توجه به دردی که می کشید رو به سحاب کردو گفت:
    _من برای رفتن حاضرم.

    سحاب با کنجکاوی پرسید:
    _چه اتفاقی برایت افتاده که مزاحم آقای دکتر شکوری شدی؟
    _چیز مهمی نیست .موقع پایین آمدن از پله ها پاشنه کفشم شکست و زمین خوردم و بعد خواهرزاده آقای دکتر زحمت کشیدند و کفشم را تعمیر کردند.

    سپس رو به یحی کرد و ادامه داد:
    _از شما متشکرم.ببخشید باعث زحمت شدم.آقای دکتر از شما هم که لطف کردید و وقت با ارزشتان را به گوش کردن به یاوه هایم تلف کردید ممنوم.خداحافظ.

    یاشار چندین بار اختیار از کف داد و چیزی نمانده بود که دستش را بگیرد و التماس کند که دیگر ترکش نکند و با او بماند اما خود نیز بر بیودگی این خواهش آگاه بود.لعیا دیگر بچه نبود که بتواند وی را تحت تاثیر احساس قرار بدهد.
    او به خانواده سلطانی تعلق داشت،با همان غرور و نخوت خاص آن خانواده و همسری هم که انتخاب کرده بی گمان از همان قماش بود.
    باید به این قانع می شد که هر روز صبح در موقع عبور از مقابل ساختمان دانشکده ادبیات نیم نگاهی به آنسو بیفکند و به این امید باشد که شاید لعیا به روی پله ها ظاهر شود و چه بسا در مقابل ابراز احساساتش او هم احساساتی بشود دستی به آنسو تکان بدهد.به یاد گفته افخم افتاد"آخه کبوتر که با کلاغ جفت نمی شه"
    دانشگاه هم خانه ی امیدش بود و هم خانه ی ناامیدی اش.از دور آن دو را می دید که هر لحظه بیشتر از آنها فاصله می گرفتند.چند قدمی که دور شدند لعیا از سحاب پرسید:
    _تو دکتر شکوری رو از کجا می شناسی؟
    _او استاد من است و از اول سال تحصیلی امسال به این دانشکده آمده.

    _فکر می کنی چند تا دشمن در کلاس داشته باشد؟:
    _او مرد خوب و قابل احترامی است و همه دانشجوها دوستش دارند. برای چه این سوال را می کنی؟

    _هیچ همینطوری پرسیدم.
    _چرا پایت موقع راه رفتن می لنگد؟!اگر درد داری بهتر است آنرا به یک دکتر نشان بدهیم.
    _فکر نمی کنم لازم باشد.از تو چه پنهان قلبم بیشتر از دلم تیر می کشد.
    _راست بگو دکتر شکوری با تو چکار داشت؟برایم خیلی عجیب است که او وقتش را برای رسیدگی به ضرب دیدگی پای یک دانشجو رشته ادبیات تلف کند.از آنکه رفتارش با تو عادی به نظر نمی رسید.اگر جای پدرت نبود ،فکر می کردم شاید نظر خاصی در میان باشد.
    لعیا برای پاسخ به این سوال مکثی کرد و با تردید هایش به مبارزه پرداخت.
    بالاخره طاقت نیاورد و آنچه را که در دل داشت به زبان آورد و گفت:
    _جای پدرم نیست،بلکه خود پدرم است.تو که می دانی من دایی ات را چقدر دوست دارم.ولی این نکته قابل کتمان نیست که پدر واقعی من نیست،لابد از شنیدن این واقعیت که دکتر شکوری پدر من است ،خیلی تعجب کنی.

    سحاب با دقت به چهره همسر آینده خود خیره شد تا مطمئن بشود او قصد شوخی و سربه سر گذاشتن را ندارد و با دیدن چهره گرفته و موج اندوهی که در دیدگانش به چشم می خورد بر تردید بر باور غلبه کرد و گفت:
    _برایم خیلی تعجب آور است.چون من تصویر خوبی از پدر اصلی ات نداشتم و عزیز عشرت و خانم جانم برای اینکه مرا از ازدواج با تو منصرف کند او را بی اصل و نسب و بی خانواده قلمداد می کردند.حالا از این که می شنوم دکتر شکوری پدر توست خیلی خوشحالم و به وجودش افتخار می کنم.برای چه اندوهگینی؟او مرد خوب و قابل احترامی است و همه ی دانشجویان دوستش دارند.دلیلی ندارد که تو دوستش نداشته باشی.

    _مگر برای من چه کرده که فکر می کنی به آن مرد باید علاقه داشته باشم؟
    _انتظار ندارم که یک طرفه قضاوت کنی.شاید به او این فرصت را ندادن که احساسات پدری را نشان بدهد و در زندگی تو نقشی داشته باشد.امروز برای اولین بار وقتی به دقت نگاهش کردم به نظرم رسید که خیلی دلشکسته است.حالا می فهمم چرا همیشه خنده ای که به لبش می آمد،از دلش برنمی خواست و فقط برای دلخوشی اطرافیان بود.

    _یعنی تو این را احساس کردی؟
    _نه تنها من بلکه همه هم کلاسیهایم همین احساس را داشتند خیالت راحت باشد لعیا با شناختی که من از دکتر شکوری دارم او نمی تواند بی سروپا وبی خانواده باشد.قبل از اینکه در مورد رفتار آینده ات با او تصمیمی بگیری،بدون هیچ حب و بغضی و بدون توجه به گفته های دیگران ،درباره اش قضاوت کن.


    فصل 88

    به کنار در دانشکده رسیدند و از آن خارج شدند لعیا به زحمت به روی پای آسیب دیده راه می رفت.از عرض خیابان که گذشتند،اتومبیل اوپل آخرین سیستم کرم رنگی در کنارشان متوقف شد و صدای یاشار به گوش رسید که می گفت:
    _بچه ها سوار شید.

    قبل از اینکه لعیا عکس العملی نشان بدهد،سحاب گفت:
    _مزاحم نمی شویم.

    _تعارف کافی است.بیایید بالا.
    لعیا خود را عقب کشید و از آنها فاصله گرفت و بی آنکه کلامی بر زبان آورد با حرکات بی میلی خود را از سوار شدن نشان داد. یاشار بی حوصله دوباره همان جمله را تکرار کرد و ادامه داد:
    _خانم سلطانی لجبازی کافی است.سوار شوید شما را برسانیم.

    سحاب رو به لعیا کرد و گفت:
    _سوارشو،وقتی استاد لطف می کنند.این بی ادبی است که دعوت ایشان را قبول نکنیم.

    به ناچار دست از سماجت برداشت و سوار شد.بعد از سوار شدن سحاب،یاشار اتومبیل را به حرکت درآورد و در مسیر آدرسی که آنها به او دادند،به راه افتاد.
    در این بیست بهاری که از عمر لعیا می گذشت،حتی یکبار هم از اطرافیان نپرسیده بود که پدر واقعی اش کیست و کجاست.در زندگی گذشته وی آنقدر مهر و محبت دور و برش ریخته بود که جمع کردن آن فرصتی برای این اندیشه باقی نمی نهاد.
    شاید اگر ماه منیر مارال را وادار نمی کرد که گفتنی ها را برای دختر خود بازگو کند،آنروز لعیا بزرگترین ضربه زندگی را می خورد.اما اکنون تحمل این ضربه چندان مشکل نبود و آنچه اهمیت داشت،نوع احساسی بود که هنوز برایش ناشناخته به نظر می رسید.
    یاشار دیگر مرد خام و ناپخته سابق نبود که خانواده سلطانی به راحتی توانستند او را در سراشیبی تند حوادث بغلتانند،بلکه مرد جا افتاده و پخته ای بود که به سادگی نمی شد وی را به هر راهی که می خواستند بکشانند و در مقابل مشکلات ایستادگی می کرد.
    لعیا در قلب خود به دنبال جای خالی کوچکی می گشت که شاید بتواند یاشار را در آن جای بدهد،ولی به هر طرف آنکه رجوع می کرد،محبتی صدایش می زد و با جلوه گری هایش بروسعت خود می افزود و جایی برای محبت دیگری باقی نمی نهاد.
    اتومبیل ها بوق زنان از کنار هم می گذشتند.درشکه ها اینک در خاطره ها جای داشتند و در خیبانها محلی برای حرکت اسب ها و کالسکه ها نبود.آنچه یک زمان جزئی از ضروریات زندگی روزمره به شمار می رفت ،در حال حضر یاد آوری آن فقط خنده بر روی لبانشان می نشاند.
    یاشار از درون آیینه اتومبیلش چهره ی دختری را زیر نظر داشت که تصویر مشابه اش در جوانی،ابتدا دلش را برده بود و بعد آنرا شکسته بود و حال عکس برگردان آن هم دل او را می برد و هم آنرا می شکست.
    در آن لحظه هیچ کدام میل به گفتگو نداشتند و هر کدام در دنیای افکار خویش غرق بودند.
    یاشار آرزو می کرد که ای کاش می توانست تا بینهایت اتومبیل را متوقف نسازد و به لحظه جدایی از دختر خود نرسد و لعیا باز هم به جستجو در زوایای قلبش برای یافتن جایی برای مرد خسته و تنهایی که محبت او را طلب می کرد ،ادامه داد.سحاب در فکر یافتن راهی برای جای دادن مهر استاد در قلب نامزدش بود.یحیی به دنبال سرنخی می گشت تا با حلاجی ماجرای آنروز به راز ارتباط مابین دایی و آن دختر دانشجو پی ببرد.
    محبت چون گیاه خودروست و نه کاشتنی است و نه قلمه زدنی.
    با وجود اینکه قلب یاشار انباشته از مهر او بود،قصد گدایی محبت را نداشت.یکزمان برای بدست آوردن عشق زنی که دوست داشت همه کوچه پس کوچه های شهر را زیر پا نهاده بود،اما آن عشقی که با زور و باسماجت به دست آورد،حتی خاطره هایش را قلم ندامت سیاه کرده بود.به جای اینکه مسیر را زیر نظر داشته باشد،حتی مژه زدنهای آن موجود عزیز را از درون آیینه اتومبیل می شمرد و حالت جمع کردن و از هم گشودن لبانش را که نشانه غم و شادی بود از نظر می گذراند.
    لعیا می دانست که اگر در حضور مادر یا پدربزرگ نامی از یاشار ببردچه بلوایی به پا خواهد شد،به همین جهت از او خواست که قبل از رسیدن به کوچه منزلشان آنها را پیاده کند.
    یاشار پا روی ترمز نهاد و ایستاد.قلب لعیا همراه با تکان اتومبیل تکان خورد و همه ی محبت های انباشته شده در درون آنرا در یک طرف آن تلنبار ساخت و طرف دیگر را برای جای دادن مهر پدر واقعی لعیا خالی گذاشت.یاشار در جلو را گشود و در انتظار شنیدن کلام خداحافظ از زبان دخترش که تازه داشت پیاده می شد،ایستاد. لعیا بی خبر از احساسی که داشت جوانه می زد با جمله کوتاه"زحمت کشیدید.متشکرم"
    کلمه خداحافظ را بر زبان راند.هنوز وقت آن نشده بود که زبان دل صدایش کند.
    سحاب برای جبران سردی کلام او،با لحن گرمی از استاد تشکر کرد.لعیا با خداحافظی کوتاهی از سحاب که چند خیابان آنطرفتر منزل داشت،در حالی که هنوز پایش داشت می لنگید،به داخل کوچه پیچید.با وجود اینکه تصمیم گرفته بود در خانه آرام و بی تفاوت باشد،نمی توانست آرامش خود را حفظ کند.به محظ ورود به حیاط،توپ بردیا که مشغول بازی با ضیاء بود به روی پای وی خورد و بر خشم و غضبش افزود.خم شد،توپ را از زمین برداشت و با حرکت تندی آنرا به طرف بردار پرتاب کرد و فریاد زنان گفت:
    _چرا مواظب نیستی،مگر چشمت نمی بیند؟
    بردیا که در سن سیزده سالگی در اوج غرور و سرکشی بود از حرکت تند خواهر متعجب شد و با لحنی که پر از خشم و غضب بود پرسید:
    _چه شده؟نکند با سحاب دعوایت شده؟!

    بغض کرد و پاسخی نداد.مارال که از داخل ساختمان فریاد لعیا را شنیده بود،به محض دیدن چهره گرفته و شنیدن صدایی که بغض را به همراه داشت با نگرانی آشکاری پرسید:
    _از چیزی ناراحتی؟
    بیان آنچه در دل داشت کار آسانی نبود.دلش پر از فریاد بود.فریاد در مقابل مادری که یک عمر با سخنان زهرآلود او را نسبت به پدر خویش بدبین ساخته بود.

    برخلاف همیشه که به محض ورود بوسه ای برگونه اش می زد،بی اعتنا از راهرو گذشت مارال به جای اینکه از این بی اعتنایی آزرده شود،از آشفتگی اش پریشان شد و برای دانستن علت پرسید:
    _راست بگو چه شده؟نکند بین تو سحاب اتفاقی افتاده.

    نگاهش خالی از محبت و پر از ملامت بود و برخورد با نگاه کنجکاو و پر از نگرانی مارال دل او را لرزاند:
    _چرا به من دروغ گفتی مامان؟

    این اوللین بار بود که با این لحن با مادرش سخن می گفت.سنگینی وزنه ی این کلام درست به قلب مارال نشست و آنرا در زیر فشار فشرد.بی آنکه بداند چه اتفاقی افتاده ،وزش باد ناملایمی را که طوفان در پی داشت،احساس کرد و پرسید:
    _منظورت از این حرف چیست؟!چرا مقصودت را واضح بیان نمی کنی؟
    به کنار در اتاق خود رسید:
    _می خواهم تنها باشم،راحتم بگذار.

    مارال جلوی در ایستاد و به اعتراض گفت:
    _تا به من نگوئی منظورت از دروغ گفتن من چیست،نمی گذارم داخل شوی.

    بی اعتنا به خواسته مادر وارد اتاق شد،اما قبل از اینکه بتواند در را پشت سر ببندد،مارال با فشار تنه آنرا گشود.داخل شد و گفت:
    _حالا به من بگو جریان چیست.هیچ وقت و اینقدر پریشان نبودی،راستی چرا پایت می لنگد ،مگر زمین خورده ای؟

    _کاش فقط پایم می لنگید.
    مارال که یقین داشت،آرامش زندگی شان دستخوش طوفان خانمان براندازی شده.بی حوصله فریاد کشید:
    _حرفت را بزن اینقدر حاشیه نرو.

    _حالا که اصرار می کنی می گویم.تا ا«جایی که به یاد دارم از همان روزی که تصمیم گرفتی به من بگویی پدری هم دارم،همیشه طوری درباره اش حرف می زدی که انگار او مرد بی سروپا و بی خانواده ای استکه روزگارت را سیاه کرد.
    قلب مارال به همراه دست و پایش لرزید:
    _مگر غیر از این بود که می گفتم؟
    _امروز وقتی پای درد دل پدرو نشستم.فهمیدم غیر از انی بوده.

    _کدام پدر،آیدین؟
    _آیدین نه،دکتر شکوری.
    _از کی تا حالا دکتر شده؟
    _لازم نیست با این لحن تمسخر آلود در مقابل من تحقیرش کنی.حالا دیگر حرفت را باور نمی کنم.

    _یاشار حق نداشت وارد زندگی تو بشود.
    _چرا حق نداشت؟چه کسی این حق را از او گرفته بود؟تو یا خانم جان و آقا جان؟آخر چرا؟فقط به این دلیل که تو دختر خان بودی و او پسر یک آدم معمولی و نام فامیلی پر طمطراقت که گویای اصل و نسب خانوادگی بود،نام فامیل شکوری را خط خطی کرده بود.
    _نمی فهمم چه کسی تحریکت کرده که اینطور حرف بزنی و اصلا چرا این مرد ناغافل سر راه زندگی ات سبز شد،قرار نبود هیچ وقت به فکر دیدن تو بیفتد.
    با لحن تحقیر امیزی گفت:
    _دانشگاه که جزو املاک خانواده سلطانی نیست که شما بتوانید این حق را از کسی سلب کنید.

    _پس معلوم می شود که در دانشگاه او را دیدی آخر چطور شد که فهمیدی آن مرد پدرت است؟
    _داستان آن مفصل است و من حوصله شرح ماجرا ندارم.دکتر شکوری استاد سحاب است.

    _پس اینطور،معلوم می شود سحاب هم در جریان این مسأله است.
    _ابته و این او بود که مرا تشویق کرد هرگز هیچ محبتی را فدای دیگری نکنم.نباید گوش به حرفت می دادم،باید از همان روز اول که در این مورد با من صحبت کردی ،به جای اینکه بگذارم ریشه کینه و نفرت تو در دل من هم ریشه بدواند،پرس و چو می کردم و به دنبال کشف واقعیت وجود مردی که خونش در رگ هایم جاریست،می رفتم.ولی افسوس تمام کسانی که دور وبرم زندگی می کردند،دشمن او بودند و در خراب کردن ذهنم نقشی داشتند.اول تو و بعد خانم جان،آقاجان،خاله غزاله،دایی طغرل،عمه عشرت،آیدین بابا و دایه جانم ،همه و همه.درست مانند این بود که هرکدام چوبی برداشته باشید تا به کمک هم جانور وحشی را از در خانه ی خود برانید.
    _یاشار به تو چه گفته که اینطور عاصی شده ای؟
    _به تو چه کرده بود که آنطور به سرعت عشقت تبدیل به نفرت شد و بی آنکه به این بیندیشی که طفل بی گناهی که از وجود هر دوی شماست در این میان فدا می شود،آنطور به سرعت ترکش کردی.
    مارال در نهایت خشم به زحمت می کوشید آهسته صحبت کند،تا مبادا حاج صمد و ماه منیر که هنوز در همان خانه جنب منزل آنها سکونت داشتند و فاصله اتاقشان با اتاقی که آندو در آن مشغول گفتگو بودند،فقط یک دیوار بود،جملاتی را که شنیدنشان برایشان ناگوار بود بشنوند.از آن گذشته صلاح نمی دانست رعنا که هشت سال بیشتر نداشت و در اتاق بغلی با خواب های شیرین بعد از ظهر به دور از آن ماجرا بود،بویی ببرد.
    صدایش در عین خشم آرام بود:
    _من تو را از خانه بیرون اوردم که در ناز و نعمت بزرگ شوی،همانطور که همه ی بچه های دیگر خانواده ی پدرم یزرگ شده بودند،با دایه و لله ،نه اینکه در یک اتاق تنگ و تاریک که قبلا انباری بودو بوی نم آن به سلامتی ات آسیب می رساند.

    صدای لعیا برخلاف مادر آرام نیود و هرلحظه بیشتر اوج می گرفت:
    _اگر تو هوس را با عشق اشتباه نمی گرفتی و به دنبال آن نمی رفتی،اگر احساست واقهی و ماندنی بود،می توانستی با صبر و بردباری و در کنار مردی که دوستش داشتی در همان اتاق تاریک و نمور از زندگی لذت ببری.

    _این حرفها را یاشار یادت داده که بزنی؟دیگر لازم نیست به دانشگاه بروی،همین معلوماتی که کسب کرده ای کافی است.
    _چه باز هم به دانشگاه بروم و چه نروم،حالا دیگر آنچه را که باید بفهمم،فهمیده ام.
    _چه خیالی داری،می خواهی بروی با او زندگی کنی و پشت پا به محبت آنهایی که که یک عمر زحمتت را کشیده اند بزنی و با قدر ناشناسی دل من و آیدین را بشکنی؟
    _من نسبت به هیچ کس قدر نشناس نیستم.

    -پس چرا اینقدر با کلماتت بی رحمی؟
    _با کلماتم در مقابل پدرم هم بی رحم بودم و به همین اندازه که تو را ملامت می کنم او را هم ملامت کرده ام،شما هردو به من بد کردید.حالا من مانده ام و احساسی که چون گوی سرگردانفقط به دور خود می چرخد.

    چشمان مارال که پر اشک شد،طاقت نیاورد و به گریه افتاد.دست او که به گردنش حلقه شد،سر لعیا بی اختیار به روی شانه های وی افتاد و در حالی که به سختی می گریست،گفت:
    _آخر مامان چرا اینکار را کردی؟

    _اگر جانم به لب نمی رسید اینکار را نمی کردم،فکر می کنی برایم آسان بود زندگی را که آن زحمت و به قیمت ترک خانواده بنا کرده بودم،ویران کنم.تو دختر بی انصافی هستی که به جرم نکرده گناهی محاکمه ام می کنی.تو چه می دانی که من چه کشیده ام.آخر چرا از روی خامی و ناپختگی ز بان به ملامتم گشوده ای.شاید همان ماههای اول ازدواج بود که فهمیدم کارم اشتباه بوده،با وجود این مقاومت کردم و به این ماندم که بالاخره یاشار مشکلات را از پیش پا بردارد و همه چیز درست شود.
    _فکر می کنم مشکلت این بود که به سختی عادت نداشتی.
    _مشکلم هرچه بود گذشت.دیگر نمی خواهم صفحات زرد و رنگ و رو رفته ی آنرا ورق بزنم.پدرت مردی است که بزرگت کرده و از هیچ محبتی در حق تو دریغ نکرده،مبادا به این فکر بیفتی که در حضورش بایستی و مرد بی وفا و بی مسئولیتی را که معلوم نیست از کجا پیدا شده ،به رخ او بکشی.خدا می داند اگر یک کلام از این حرف هایی را که به من زدی،در مقابل خانم جان و آقاجان تکرار کنی چه به روزشان خواهی آورد.آنها تحمل نخواهند داشت و چه بسا از شنیدن آن قالب تهی کنند.پس به این خیال نباش که با جانشان بازی کنی.
    _پس تکلیف من چیست.این حقیقتی است که نمی شود آنرا کتمان کرد.من آیدین بابا را دوست دارم.ولی این به آن معنا نیست که وجود پدر واقعی ام را نفی کنم،در واقع هنوز تکلیف خود را با احساسم نمی دانم.
    _بیخود احساسانی نشو ،لعیا آن مرد به جای این که قدم به قدم در همه ی مراحل زندگی تو،از طفولیت تا کنون احساس مسئولیت کند،بعد از بیست سال حالا که از آب و گل درآمده ای،ناگهان خیز برداشته و وارد زندگی ات شده تا آرامش آنرا به هم بزندو هوایی ات کند.آخر کمی عقل داشته باشونگذار آیدین بفهمد در ماهیت احساس تو نسبت به او به عنوان پدر دچار تردید شده ای.
    _اشتباه نکن مامان این به آن معنا نیست که فکر می کنی.من آیدین بابا ر ادوست دارم و قدر محبت هایش را می دانم،اما نسبت به آن مرد هم به عنوان پدر واقعی ام نمی توانم بی تفاوت باشم.
    _آن سایه ای را که می خواهد آفتاب زندگی ات را تیره کند،با تیر بزن و خلاصش کن.
    _پس تو هم سایه ی مرا با تیر بزن و خلاصم کن،چون نمی توانم نسبت به او همانقدر ظالم باشم که تو ظالم بودی.
    _بس کن دختر اینقدر گستاخی نکن،زبان درازی کافی است.تو فقط چند ماه دیگر مهمان ما هستی و بعد به دنبال زندگی ات می روی.
    _مگر تو وقتی به دنبال زندگی ات رفتی ،از پدر و مادرت بریدی؟ما مثل زنجیر به هم پیوسته ایم،چه باشیم و چه نباشیم.چون دلم می سوزد دارم ملامتت می کنم.بالاخره اگر یک زنجیر باریک هم مرا به او بپیوندد،نمی شود به این سادگی آن را گسست.
    مارال در اوج خشم دست خود را به حالت عصبی تکان داد و فریاد زنان گفت:
    _کدام زنجیر،کدام محبت؟کسی که بیست سال بتواند خود را ازدیدار تو محروم کند،باز هم می تواند.

    لعیا در جایش نیم خیز شدو فریاد کشید:
    _در این قضیه کی ظالم بود کی مظلوم؟و آن کسی که او را وادار کرد خود را از بزرگترین نعمت زندگی محروم کند چه کسی بود.تو یا آقاجان؟راست بگو کدام یکی این ظلم را درحقش کردید؟
    _این حرف تو نیست حرف آن بی پدر و مادر است.

    رعنا که از صدای فریادشان از خواب بعدازظهر بیدار شده بود.هراسان در اتاق را گشود و پرسید:
    _چی شده مامان چرا فریاد می زنین؟

    _چیز مهمی نیست تو برو دست و صورتت را بشور و از نرگس عصرانه ات را بیر و بخور و کاری به این کارها نداشته باش.
    رعنا از لحن تند مادر خشمش را احساس کرد و از ترس اینکه او هم مورد غضب واق شود،بی صدا در را بست و دور شد.لعیا بی توجه به گونه های گلگون از خشم و لبان لرزان مادر ادامه داد:
    _مگر از روز اول نمی دانستی پدر آن مرد کیست،پس چرا زنش شدی؟
    _آنموقع من جوان بودم و بی تجربه و تحمل شنیدن حرف حساب را نداشتم و با اشتباهی که کردم باعث بی آبرویی خانواده ام شدم.

    _چرا بی آبرویی؟!زن عقدی اش بودی،گناه که نکردی.
    _گناهم ایم بود که کسی را انتخاب کردم که هم طراز خانواده ام نبود و این برای آقا جان و خانم جان بزرگترین بی آبرویی بود .
    _پس سحاب هم چون می خواهد با نوه ی یک مرد بی خانواده عروسی کند باید بی آبرو بشود،این معیارها را چه کسی بنا نهاده،مردی که در مقام یک استاد دانشگاه ایستاده،از هر خانواده ای که باشد،چون مرد خود ساخته ای است قابل احترام است و من خیلی بیشتر از آن کسی که به قول شما استخوان دار است،برای او ارزش قائلم.
    _منظورت این است که خیلی بیشتر از من و آیدین؟
    _من در مقام مقایسه نیستم و به ارزش هر فرد فکر می کنم.من تو را دوست و با همه بدی که به پدرم کردی نمی توانم در مقابلت بی مهر و محبت باشم و قدر زحماتت را ندانم.ولی ای کاش من هم مثل رعنا و بردیا و ضیا از مهر و محبت پدر ومادر به یک اندازه بهره مند می شدم.

    _مگر آیدین به تو کم محبت کرده؟!
    _من منکر این محبت نیستم،اما هر چقدر هم که نسبت به من مهربان باشید،نمی توانم منکر وجود آن یکی کخ خون او رد رگ هایم جاری است باشم.

    _من خیلی تحمل دارم لعیا.اگر این حرفهایی که تو داری میزنی آنموقع پیش پدر و مادرم می زدم،آقا جان با شلاق سیاهم می کرد..
    _تو هم می توانی انی کار را بکنی. اگر از روز اول رو راست بودی و بی جهت مرا نسبت به او بدبین نمی کردی،امروز مستحق شلاق خوردن نبودم.
    آیدین تازه وارد ساختمان شده بود که رعنا دوان دوان خود را به او رساندو به پاهای پدر آویخت و گفت:
    _باباجون مامان داره با لعیا دعوا می کنه بدو ببین چی شده.

    با تعجب پرسید:
    _با لعیا !برای چی؟
    سپس بی آنکه منتظر باشد بوسه ای روی گونه دختر خود زد و با عجله به اتاق لعیا رفت و به محض گشودن در آخرین جمله او را شنید که می گفت:
    _پس چرا نمی زنی مامان.بزن.

    با صدایی که پر از تشویش بود پرسید:
    _چی شده مارال؟
    ورود آیدین باعث دلگرمی مارال شد و پاسخ داد:
    _از خودش بپرس که چطور دارد دل مرا خون می کند.

    آیدین رو به لعیا کرد و با همان لحن گرم و پر محبت همیشگی پرسید:
    _چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی؟

    لحن آیدین مثل همیشه گرم و مهربان بود و بی هیچ تلاشی محبت را طلب می کرد. لعیا چون کودک بی پناهی که پناه خود را یافته باشد.سر به رو شانه های وی نهاد و به گریستن پرداخت.
    آیدین بی طاقت شد و گفت:
    _آرام باش عزیزم.تو که مرا از نگرانی کشتی.به خاطر خدا بو چه اتفاقی افتاده؟
    به جای پاسخ با شدت بیشتری به گریستن پرداخت.

    این اولین بار بود که آیدین شاهد بگومگوی آن دو نفر با هم بود.برخلاف رفتار لعیا با دو پسر خود بردی و ضیاء که در سن سیزده و یازده سالگی در اوج شیطنت بودند و گاهی صدای فریاد او را به آمان می رساندند،همیشه برای لعیا آرامش خود را حفظ می کرد.
    لعیا در پاسخ به ای نسوال تردید داشت.آیدین نخ مستحق شماتت بودونه نامهربانی.با لحنی که آمیخته با نگرانی بود پرسید:
    _تو چی مارال تو چرا حرف می زنی؟
    این بار مارال زبان به سخن گشود:
    _می خواستی چه بشود،بیست سال زحمت کشیدم تا از آب و گل درآمد و حالا این دختر با کمال پررویی روبرویم ایستاده و دارد سنگ پدری را به سینه می زندکه تا همین دیروز برایش بیگانه بود و امروز از راه نرسیده مدعی جلب نظر لعیا شده و او را برضد من تحریک کرده.

    برای آیدین هضم این جمله چندان آسان نبود.مردی که اکنون ادعای پدری داشت،رقیب دیرینه اش بود و اگر می خواست در زندگی آنها شکاف ایجاد کند،بیشتر از همه به او صدمه می زد.
    در انتظار توضیح بیشتر همسر احساس خود را آشکار نساخت و سکوت اختیار کرد.مارال بدون لحظه ای مکث سخنانی را که مابینشان ردو بدل شده بود ،بیان کرد.جملاتی که شنیدن آن بر احساسش شلاق می زد.او از لعیا انتظار این قضاوت سخت را نداشت.تا آنجایی که به یاد می آورد از همان ابتدای عروسی با مارال،همیشه در محبت به این دختر زیاده روی کرده بود تا او کمبودی در زندگی خود احساس نکند و حالا فقط یک اشاره پدر واقعی اش،داروی خنثی کننده آن محبت ها بود.
    زبان به اعتراض گشود و گفت:
    _من اجازه نمی دهم اینطور سخت دل مادرت را بشکنی و با شنیدن چند جمله محبت آمیز مردی که در هیچ یک از مراحل زندگی غمخوار و همراهت نبوده،زنی را که یک عمر زحمتت را کشیده،سرزنش کنی،راستش را بخواهی اصلا فراموش کرده بودم که دختر واقعی ام نیستی و علاقه ام به فرزندانم بین دو دختر و دو پسر تقسیم شده بود،نه بین یک دختر و دوپسرم.اگر تو خودت را از ما جدا بدانی،خیلی بی انصافی.

    _یعنی اگر بخواهم همان بلایی را که خانواده مادرم بر سر پدر بیچاره ام آوردند،من هم بر سر او بیاورم،از نظر شما با انصاف خواهم بود؟
    _تو نمی توانی فقط صفحه اول یک کتاب و صفحه آخر را بخوانی و بدون مرور کردن کلیه ی صفحات در مورد خوبی و بدی آن قضاوت کنی.در واقع تو در مورد پدرت چیزی نمی دانی و فقط بر اساس آنچه امروز شنیده ای در باره اش قضاوت می کنی،نه بر اساس آنچه واقعیت دارد.مردی که با زبان چرب و شخصیت کاذب به همین سرعت توانسته نظرت را جلب کند،بیست و یک سال پیش هم با همین زبان چرب و نرم و قیافه ای حق به جانب توانسته بود دختری را که مردان شهری آرزوی یک نگاهش را داشتند اسیر خود کند.او حق نداشت به این شکل وارد زندگی تو بشود اگر سالها پیش همان موقع که ناچار شد خود را از دیدارت محروم کند،زیر بار نمی رفت و در مقابل آنها ایستادگی می کرد و باعث نمی شد که وجودش را به دست فراموشی بسپاری،حق را به او می دادم ولی حالا دیگر این حق را به او نمی دهم.
    _چچرا؟چون من اکنون مرد دیگری را پدر خطاب می کنم؟
    _منظورم این نیست و خیال ندارم سنگ خودم را به سینه بزنم،اما روزی که در مقابل فشار خانواده همسر مقاومت نکرد و پا به فرار گذاشت،باید می دانست که راه فرار یک طرفه است و بازگشتی نخواهد داشت.

    _آن راه را او انتخاب نکرد،بلکه آنرا پیش پایش نهادند و مجبورش کردند قدم به روی خطوط از قبل خط کشی شده آن بگذارد.در عوض راه بازگشت را احساسش انتخاب کرده و او را به سوی خود کشانده.
    _احساسی که بعد از بیست سال گل کرده احساس واقعی نیست.
    _چرا می خواهی هم خود و هم احساسش را نفی کنی.آنهائیکه از کلیه ابزاری که در اختیار داشتند،برای کشتن آن احساس استفاده کردند،مقصرند.به جای آنکه او را ملامت کنی،آنها را ملامت کن.
    _من نه قصد ملامت کردن کسی را دارم و نه قصد محکوم کردن را.این اتفاق باید می افتاد.مارال لقمه دهان یاشار نیود و هرچه بیشتر ادامه می داد،بیشتر صدمه می دید.
    _من کی گفتم چرا ادامه نداد.من که نمی توانم برایش تکلیف معین کنم.منظ.رم معیارهاست،معیارهایی که برای سنجش انسان ها نهاده شده،این معیار ها نه پول است و نه اصل ونسب،بلکه این خود شخص استکه باید مورد ارزیابی قرار بگیرد.مادر در وزن کردن این معیار ها دچار اشتباه شد و در این میان،من بودم که فدا شدم.
    _تو چرا فدا شدی؟مگر در زندگی چه کمبودی داشتی که تا امروز آنرا احساس نمی کردیو تازه به آن پی برده ای و وجود آنرا لمس مس کنس؟
    _تا دیروز هیچ کمبودی نداشتم و لی از امروز که احساسش می کنم،نمی توانم آرام بگیرم.

    آیدین سرگردانی روحی لعیا را احساس کرد و بر مردی که آمده بود تا آرامش زندگی این دختر را به هم بزند،لعنت فرستاد و با صدای آرام و پر محبت همیشگی گفت:
    _با این حرف ها به جایی نخواهیم رسید.فقط دلم می خواهد بدانم چه خیالی در سر داری؟
    _آین سوالی است که هنوز جوابی برای آن پیدا نکرده ام.می خواهم تنها باشم و با احساسم خلوت کنم.

    _تو که بچه نیستی لعیا.بگذار آن مرد فقط استاد سحاب باقی بماند و هیچ حساب دیگری با او باز نکن.

    فصل 89

    رگبار تند باران بردیا و ضیاء را به داخلساختمان کشاند.در حالی که آب از سر و رویشان می چکی،با سر و صدا پله ها را دوتا یکی پیمودند و برای اتمام بازی نیمه تمامی که برنده آن هنوز معلوم نبود،در داخل اتاق به ادامه بازی پرداختند.

    مارال که بعد از بحث و گفتگو با لعیا،بی حوصله و نا آرام بود.با عجله خود را به آنها رساند و توپی را که میان پایشان غلتان بود،از زمین برداشت و تشر زنان گفت:
    _اینجا جای توپ بازی نیست.قسم می خورم اگه یک بار دیگر این لعنتی را به اتاقتان بیاورید با چاقو تکه تکه اش کنم.زود باشید بروید لباستان را عوض کنید.

    بچه ها که تا آنروز هیچوقت مادرشان را آنطور خشمگین ندیده بودن،از ترس عکس العمل بیشتر،بدون هیچ اعتراضی مشغول تعویض لباس شدند.
    در همین چند ساعت قلب لعیا انباشته از غمهایی شده بود که قبل از آن هیچ نشانی از آن نداشت.جنب و جوش و سر و صدای خواهر و برادرها برایش غیرقابل تحمل بود و اعصابش را متشنج تر می کرد.دلش می خواست نه صدای یکنواخت ریزش باران را بشنود و نه صدای آنها را و در سکوت و آرامش اتاق فقط صدای قلب خود را که آن سر و صدا ها آنرا نامفهوم ساخته بود،به وضوح بشنود و گوش به فرمانش دهد.
    آخر چطور می توانست احساسش را نسبت به مردی محک بزند که حتی خطوط چهره وی را هم به درستی نمی توانست در خاطر تجسم بخشد.
    ایکاش آنروز بعداز ظهر لااقل یکبار به دقت به صورت یاشار نگاه کرده بود و اکنون نقشی از او به خاطر داشت.گرچه آزردگی از مادر هم باعث شده بود از نگاه کردن به وی نیز پروا داشته باشد.بچه ها به دستور پدر هرکدام در اتاق خود مشغول انجام تکالیف شدند.با وجود اینکه مارال به حوریه قول داده بود که برای خرید وسایل سیسمونی نوزاد جیران با او به بازار برود،حوصله همراهی را نداشت و از رفتن عذر خواست و در کنار همسر در اتاق نشیمن نشست و به جای اینکه به بقچه ترمه ای کهع برای جهاز لعیا می دوخت سوزن بزند،به روی انگشتان بی انگشتانه خود سوزن یم زد.آیدین در حین مطالعه روزنامه بی آنکه توجهی به مطالب آن داشته باشد،به ظهور ناگهانی مردی که مأمور به هم زدن آرامش آنها بود،می اندیشید.
    دستان لرزان مارال،نا آرامی اش را نشان می داد.با وجود میلی که به گفتگوی با همسر داشت،جرأت نمی کرد نا آن مرد را به زبان بیاورد و از نگرانی های آینده خود در باره ی برخورد یاشار با لعیا سخن بگوید.
    آیدین به تغییر حالات چهره او بیشتر از مطالب روزنامه توج داشت. ونگران شوکی بود که می ترسید دانستن این واقعیت بر وجود آن دختر وارد آورد.به خوبی می دانست که برای راندن این احساس تازه از قلب وی کاری از آنها ساخته نیست و بعد از انی وجود آن مرد در زندگی لعیا نقش خواهد داشت،فقط از آن می ترسید که گیاه محبت خودش در قلب او بی ریشه باشد و با نسیم مهر یاشار به آسانی از جا کنده شود.در اصل لعیا دختر خوانده آیدین نبود،بلکه دخترش بود و احساس عمیقش به او به همراه عشق،به مارال ،توأما در قلب خود نشانده بود.آه حسرتی را که داشت از سینه بیرون می آمد به درون سینه اش فرستاد و سکوت آزار دهنده را شکست و گفت:
    _این دختر در سنی نیست که بتوانی خواسته ات را به او تحمیل کنی.تو نه می توانی لعیا را به زنجیر بکشی نه احساسش را،این اتفاق نباید می افتاد.ولی حالا که افتاده،من و تو قادر نخواهیم بود در روند سیر طبیعی آن دخالت داشته باشیم.تو نه می توانی دانشگاه را از وجود این مرد پاکسازی کنی و نه قلب دخترت را از محبت او و در نقطه چین احساس و در خط وصل آن به هم.این خود لعیاست که نباید نقش هیچ کس را از یاد ببرد.

    _آخر این من و تو بودیم که بزرگش کردیم و یاشار حق نداشت نهنگ وار برای بلعیدن لقمه آماده دهان بگشاید.
    _لعیا بلعیدنی نیست.نگران نباش.ما بچه هایمان را طوری بارآورده ایم که با احساسشان زندگی کنند و بی عاطفه نباشند.بنابراین نمی شود از او انتظار داشت که در برخورد با این ماجرا وجود کسی را نفی کند،که در تولدش نقش اساسی داشته.این مرد پدر این دختر ایت تو هر چقدر هم بلند فریاد بزنی که نیست،صدای فریادت در زوایای قلبش گم خواهد شد و صدای قلب او بدون هیچ تلاشی محبت پدر را در خود جای خواهد داد.مطمئنم لعیا هم دستخوش دگرگون روحی است. برو با او حرف بزن و نگذار تنها بماند.
    مارال کگه منتظر این اشاره بود،قبل از این که به نزد لعیا برود به سراغ جعبه جواهرات خود رفت و درون آن به جست و جو پرداخت.اینکه یافتن حلقه ای ساده که هیچ درخششی نداشت در میان انبوه جواهرات درخشان کار آسانی نبود.با حوصله به زیر و رو کردن آن پرداخت و بالاخره حلقه ی رنگ و رو رفته ای را که در میان آن زیور آلات گرانبها چون وصله ی ناجوری بود،برداشت و به سوی اتاق او روان شد.لعیا نه صدای باز شدن در را شنید و نه متوجه ورود مادر شد و وقتی که مارال آغز به سخن کرد،به نظرش رسید که این صدا لز فاصله دور شنیده می شود:
    _تو فکر می کنی آقا جان اشتباه کرد که نگذاشت تو با پدر بمانی و به جای اینکه با دایه ولله بزرگ شوی,از همان پچگی پا به پایشان به انجام کارهای خانه بپردازی؟تو این را می خواستی لعبا؟
    سر بلند کرد و پاسخ داد:

    _چه عیبی داشت؟اگز از زمان کودکی با همان تربیت و با همان روش بزرگ می شدم،به انجام آن عادت می کردم و آنرا عار نمی دانستم.
    خوب طبیعی است وقتی همیشه افراد دیگری گوش به فرمانم بوده اند،نیازی به انجام آن نداشتم و از تن پروری لذت می بردم.اگر تو هم از بچگی آنچه را که لازم بود می آموختی،تحمل آن سختی ها آنقدر برایت مشکل نمی شد و در زندگی به بن بست نمی رسیدی.من فقط تو را شماتت نمی کنم،بلکه به همین اندازه و شاید هم بیشتر پدرم را هم ملامت کرده ام،آنقدر که او مرا به اندازه تو ظالم خواند و از هردوی ما ظالم تر آقا جان را دانست که ملک آنها را به زور غصب کرده بود.
    _وقتی گرفتار عشق پدرت شدم،درست مانند تو خام و ناپخته بودم و به همین سادگی که تو تحت تاثیر قرار گرفتی،من هم تحت تاثیرش قرار گرفتم.او از همان روز اول آشنایی با من با کینه های دیرینه دست به گریبان بود.آن ملک به اصطلاح غصبی در اصل حق قانونی آقاجانم بوده و در مقابل قرضی که می توانستند پس بدهند،به گرو رفته.فکر می کنی باید چکار می کرد؟از حق قانونی خود می گذشت و ده را به آنها برمی گرداند؟اگر جوابت مثبت باشد،خیلی بیانصافی.پدربزرگت به من بیشتر از فرزندان دیگر علاقه داشت و بی جهت گمان می کرد که این دخترش درست مانند خود او مغرور و نفوذ ناپذیر است و خواهد توانست پوزه همه آنهایی را که قصد شکستن غرورش را دارن به خاک بمالد.وقتی پی به این اشتباه برد،که من برخلاف میلش،به دنبال احساسم با یک حلقه ارزان قیمت و با همان پیراهنی که موقع ترک خانه به تن داشتم در محضر به عقد یاشار درآمدم.سفره عقدم ترمه بید زده ای بود که دو شمعدان نقره ای سیاه شده و یک آینه تار و رنگ و رو رفته به روی آن این حقارت را بیشتر جلوه می داد و از همان روز کینه ی دیرینه خانواده ی شکوری نسبت به خانواده ام نیش عقربی شد که در تمام مراحل زندگی آماده ی گزیدن قلب فریب خورده ام بود.من بدون جهاز به خانه پدرت نرفتم و آن چمدانی که با خود همراه داشتم،مادرم از ترس تنگدستی من پر از جواهرات گرانقیمتی کرده بود که با فروختن آنها می توانستم جهازی تهیه کنم که هیچ کدام از دختران خانواده شکوری تا به آنروز نظیر آن را به چشم ندیده بودند.شاید اگر یاشار حاضر به فروشش می شد،ناچار نمی شدیم آن همه سختی و رنج را که پایان آن جدایی بود ،تحمل کنیم.
    _خب پس چرا این کار را نکردید؟
    _با وجود اینکه روز و شب التماسش می کردم که آنها را بفروشد که بتوانیم خانه کوچکی بخریم و از آنجا بریم،حاضر به این کار نشد.او هیچ وقت شهامت این اقدام را نداشت و چشم بسته در اختیار مادر خود بود.

    _برعکس تو من فکی می کنم به انی دلیل بود که نمی خواست با پولی که متعلق به خانواده سلطانی است بنای زندگی آینده را بگذارد.
    _هرچه بود گذشت،من تلاش خود را کردم و درست به آن حدی که هر زنی می توانست تحمل کند،تحمل کردم و ناچار به انجام کارهائی شدم که در خانه مادرم انجام آن وظیفه قزبس و شفیقه بود.
    _روزی که زن پدرم شدی مگر نمی دانستی که او قادر به گرفتن دایه ولله برایت نیست.باید همان موقع از خیر این وصلت می گذشتی و به دنبال مردی می رفتی که مثل شوهر خاله غزال می توانست همه جور وسائل آسایش تو را فراهم کند.
    _از تو چه پنهان که شوهر غزاله اول خواستگار من بود و من بدون لحظه ای درنگ،بی انکه بگذارم خانواده ام بویی از این ماجرا ببرند با تطمیع دلاک حمام،نظرش را از خود برگرداندم و او را به خواهرم پاس دادم.آنموقع تازه آغاز عشقم نسبت به یاشار بود.
    _وقتی تا به انی حد به خاطر این احساس گذشت داشتی،پس چرا به این سادگی از او دل بریدی؟
    _از آغاز منتظر همین سوال بود.با وجود اینکه همه فکر می کردند من نازپرورده ام،بیش از آنکه باید تحمل کنم،تحمل می کردم.باور کن این یک واقعیت است.من قصد گسستن این پیوند را نداشتم و اگر پدرت به موقع مرا از آن خانه بیرون می برد،نه به فرش ابریشمی خانه پدری می اندیشیدم و نه به تجملات آن خانه.

    سپس مشت دست را گشود و حلقه ای را کا از ابتدای ورود به اتاق در دست می فشرد به طرف لعیا دراز کردو ادامه داد:
    _این حلقه ساده که یاشار در موقع رفتن به محضر با همه عشق و آرزوهایش برایم خریده بود.بیش از آن جواهراتی که در چمدانم حمل می کردم براین ارزش داشت و زمانی که آنرا به انگشتم کردم با خود پیمان بستم که به عهدم وفادار بمانم.اما افسوس که آن بن بستی که به اشتباه در آن قدم نهادم برای یافتن راه خروجی ناچار به بازگشت از همان راه بودم.من این حلقه لعنتی را به این قصد نگه داشته ام که همیشه با نگاه کردن به آن از یاد نبرم از روزی که آنرا به انگشت کردم چه روزهای سختی را کذرانده ام.خوب نگاه کن ببین آیا این حلقه لایق یک دختر خان بود؟از نگاهت معلوم است که از حقارت آن متعجب شده ای.با وجود این تا روزی که آنرا به انگشت داشتم و در آن خانه زندگی می کردم،عهدی را که با پدرت بسته بودم، نشکستم.یاشار مسئولیت پذیر نبود و آن شهامتی را که من می خواستم نداشت با وجود اینکه شاهد ناسازگاری ماد و خواهر خود با من بود و تحقیرها و نیش زبان هایشان را می شنید،باز هم هیچی حرکتی برای رهایی از این زندگی نا به سامان نشان نمی داد و با بی تفاوتی جانم را به لب می رساند.نظر تو این است که آقا جان ظالم بود و به زور و با دروغ ونیرنگ و تهمت ناروا پدرت را وادار به طلاق کرد و او را از سرپرستی ات محروم ساخت،اولا این تهمت نبود و در شب عروسی ریحانه،به خاطر همان جواهرات گرانبهایی که از خانه پدر آورده بودم و مادر شوهرم گمان می کرد آنها را شوهر آس و پاسم خریده،از شدت حسادت در مقابل دیدگان کنجکاو و همهمه ی مهمانان با نیش زبان ،آنقدر عاصی ام کرد که صبرم تمام شد و ناچار به نشان دادن عکس العمل شدم.این تهمت نبود لعیا،باور کن آن شب آنقدر ،یاشار گلویم را فشرد که چیزی نمانده بود خفه شوم.شاید اگر این کار را نمی کرد،باز هم تحمل می کردم و به امید روزی می ماندم که بالاخره منو تو را از آن جنهم بیرون بیاورد. او می دانست که من چقدر در عذابم و از ترس اینکه عاصی شوم و پا به فرار بگذارم در زمان بارداری خروج مرا از خانه قدغن کرده بود و حتی برای حمام رفتن هم ناچار به همراهی با خواهرش بودم.

    _تصدیق می کنم که تا اندازه ای سستی به خرج داده و شهامت تصمیم گیری را نداشته،اما شاید به دلیل آن بوده که به غیر از این که از دسیسه ی خانواده تو می ترسیده،از حمایت خانواده خود هم برخوردار نبوده.به نظرم هر دو خانواده با همه اختلاف سلیقه و عداوتی که با هم داشتند در گسستن این پیوند با هم دیگر هم عقیده بودند و از یک طرف تو را عذاب دادند و از طرف دیگر او راتحت فشار گذاشتند.
    _فکر می کنی در این میان تکلیف من چه بود.من از مردی که به خاطر عشقش از همه عزیزان دل بریدم توقع داشتم که قدر این فداکاری را بداند و در مقابل آناه از من حمایت کند و با محبت خود آن بی محبتی ها را جبران نماید.اما وقتی در مقابل ستم های مادرش دست به رویم بلند کرد،توقع داشتی باز هم عکس العمل نشان نمی دادم و ساکت می ماندم؟قبل از تولد تو هم من به بن بست رسیده بودم و تصمیم به جدایی داشتم.از بخت بد نیمه شبی که قصد فرار داشتم یاشار از خواب بیدار شد و از آن شب به بعد مادر و خواهرش پاسدار دائمی ام بودند.ایکاش امروز دیروز بود.
    _منظورت امروز است یا آنروزی که به اشتباه قدم در آن راه بن بست نهادی؟
    _هم آن روز و هم امروز. آن حسرتی که آنروز داشتم،امروز هم دارم،چون سایه ی آن روز های سیاه را از لحظه ای که زبان به ملامتم گشودی هنوز روی زندگی ام احساس می کنم.

    باران تازه بند آمده بود.لعیا از جا برخاست و به طرف پنجره رفت تا آنرا بگشاید و اتاق را پر از هوای تازه کند.مارال با دلسوزی به پای لنگانش خیره شد و پرسید:
    _پایت هنوز درد می کند؟
    _امروز روز خوبی نبود.ابتدا با زمین خوردنم به روی پله های دانشگاه شروع شد و بعد یحیی خواهر زاده دکتر شکوری به کمکم آمد.

    _یحیی پسر ریحانه؟
    _ریحانه دیگر کیست؟
    _ریحانه خواهر یاشار و همدست مادر او در عاصی کردن من.آنها دشمن دیرینه خانواده سلطانی بودند و به خاطر آن ملک لعنتی حاضر بودند خون همه ی ما را بریزند.شاید من و یاشار فدای یک تسویه حساب



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    794-814

    قدیمی شدیم و شاید هم از ابتدا خط عشقمان ممتد نبود و به نقطه ی کورکه رسید، گسست. توبه زودی عروسی می کنی و از این خانه می روی انموقع این خودت و سحاب هستید که باید معاشرینتان را انتخاب کنید و دیگر من و آ یدین حق اعتراض نخواهیم داشت. من منکر این که او پدر توست نیستم ولی دلم می خواهد حالا که پای درد دل من نشستی، بدون هیچ حب وبغضی و بدون این که بخواهی قلبت را به خاطر نامهربانی سالهای کودکی و نوجوانی نسبت به این مرد تنبیه کنی. با چشم باز به قضاوت بنشینی. تو در سنی نیستی که من بتوانم مانع ملاقاتتان بشوم و مجبورت کنم ماجرای امروز را به دست فراموثس بسپاری. او وجود دارد و من منکر آن نیستم. امیدوار بودم که هیچ وقت به این فکر نیفتدکه دوباره به ایران بازگردد و به فکر نقب زدن برای راه یافتن به قلبت باشد. قول بده نه تو و نه سحاب هیچ وقت اسم این مرد را جلوی خانم جان و آقاجان نبرید. شما مختارید که در آینده چه رفتاری با یاشار داشته باشید، ولی اجازه نمی دهم در سنی که پدر ومادرم نیاز به آرامش دارند با یاد آوری روزهای تلخ ناکامی من ذهنشان را مغشوش کنی و قلبشان رابشکنی بگذاربه این خیال باشند که اوهم چون خاطره اش مرده است.
    ‏-شاید خاطره هایش را کشته باشی، اما وجودش را که نمی توانی بکشی، او زنده است و قلب گرمی که در سینه دارد پر از آرزو ست.
    ‏- تو چند ساعت بیشتر نیست که یاشار را شناخته ای، پس چرا این طور با اطمینان در مورد احساسش سخن می گویی ؟
    ‏- یعنی تو منکر این احساس هستی؟ بالاخره او هم یک پدر است، پدری که از حق قانونی خود محروم شده و آنهایی که از این حق محرومش کرده اند قادر به کشتن احساسش نشده اند.
    ‏مارال در تماس دست با فلز سیاه شده ای که در مشت می فشرد، احساس برودت کرد. به درستی نمی دانست چرا روزی که آنرا از انگشت بیرون آورد در به دور افکندن آن تردید داشت. شاید علت نگهداری این حلقه ی ساده در میان آن جواهرات قیمتی، این بود که تفاوتش یادآور بزرگترین اشتباه زنذگی او باشد. رو به لعیا کرد وگفت:
    ‏-من چنین روزی را پیش بینی می کردم، روزی را که در مقابلم بایستی و مرا به خاطر اشتباهی سرزنش کنی که ادامه آن اشتباه بزرگتری بود. به خاطر همین بودکه گذاشتم این حلقه در جعبه ی زیور آلاتم باقی بماند. من دیگر آنرا نمی خواهم، مال تو. می توانی آن را به عنوان نشانه ای از یک اشتباه به یادگار داشته باشی. امروز می توانی باز هم سووال پیچم کنی و با سرزنشهایت عقده ی دل را خالی کنی، اما بعد از این دیگر، هیح وقت به تو اجازه نمی دهم که نام این مرد را در این خانه ببری. حتی اگر هر روز او را ببینی و به لعن و نفرینهایش را درمورد من گوش بدهی و در نفرین کردنم با او همراه شوی، ملامتت نمی کنم. فقط دلم می خواهد هیچ وقت در محبتی که به ایدین داشتی، خللی ایجاد نشود. شاید من تحمل شماتت هایت را داشته باشم. شاید مستوجب لعن و نفرین باشم ولی او نیست و همیشه علاقه اش به تو آنقدر بی ریا و با صفا بوده که شرمم می آ ید شاهد بی حرمتی ات باشم. قول بده هرگز دل مردی را که هیچ وقت به فکر شکستن دلی نبرده، نشکنی و احترامش را داشته باشی.
    ‏بیرون باران بند آمده بود، اما باران اشکهای لعیا تازه داشت شروع به باریدن می کرد. بی توجه به درد پا به سرعت از جا برخاست و دستها را به دورگردن مادر حلقه کرد وباصدایی که ازفشار گریه وشدت محبت لرزان بود گفت:
    -دوستت دارم مامان جون. هم تو را هم ایدین بابا. را چرا فکر می کنی او از راه نرسیده می تواند جای محبت شما را تنگ کند.


    فصل 90

    پای یاشار به همراه قلبش به روی ترمز فشرده شد وکمی دورتر از کوچه ی منزل لعیا اتومبیل را متوقف ساخت. یحیی با تعجب به چهره ی گرفته او خیره شد و پرسید:
    -پس چرا ایستادی، دایی جان؟
    بی آنکه روی برگرداند پاسخ داد:
    -اعصابم راحت نیست. الان نمی توانم رانندگی کنم.کاش رانندگی بلد بودی ومی توانستی به جای من پشت فرمان بنشینی.
    -چرا مگر چه اتفاقی افتاده؟
    ‏این بار برگشت و به براندازکردن چهره ی خواهرزاده ی ساده ی شهرستانی خود پرداخت. باورش نمی شد این جوان نتوانسته باشد واقعیتی را که هر حرکت وهرکلام وی به وضوح آشکارمی ساخت ،درک کند. ایکاش می دانست که در آن لحظه لعیا چه می کرد و در برخورد با مادر گناهکارش چه عکس العملی نشان می داد. آیا در مقابل او می ایستاد وبا فریاد، بیان حقیقت را طلب می کرد، به محاکمه اش می کشید و در مورد آنچه از پدر یاشار شنیده بود، به استنطاق می پرداخت؟ یا این که در سکوت و آرامش منتظرمی شد که زندگی سیر عادی و همیشگی را طی کند. یادآوری نام مارال هیچ احساسی را در قلبش زنده نمی کرد. زن بی صفتی که ناجوانمردانه تنها سرمایه ی با ارزش زندگی را از اوگرفته بود، فقط سزاوار لعن و نفرین بود. کاش پروانه ی نیم سوخته ی دلش بال و پر زنان ازکوچه ای که لعیا عبور کرده بود می گذشت و بر بام آن خانه می نشست وکاش می توانست از آنجا به بام خانه ی دل او هم پر بکشد و از آنچه که در قلبش می گذشت آگاه شود.یحیی که از پریشانی یاشار، پی به آشفتگی درونش برده بود، بی آنکه دوباره آن سووال را تکرار کند در سکوت منتظر ماند تا او به اعصاب خود مسلط شود، این بار بی آنکه یحیی چیزی پرسیده باشد، پاسخ سووال قبلی را داد:
    -او دختر من است. دختر من، می فهمی چه می گویم؟
    ‏با ناباوری نگاهش کرد و به همراه این نگاه در رنجی که می کشید همراه شد. تنها جمله ای که بر زبان راند، یک آه کوتاه بود، گرچه این آه حتی به اندازه ی یک بند انگشت آه یاشار سوزان نبود، ولی برای آ تش زدن یک خرمن کفایت می کرد. اکنون دیگر به راحتی می توانست به حلاجی ماجرای انروز بعدازظهر در دانشگاه بپردازد و به علت تلاش دایی اش برای به دست آوردن دل این دختر پی ببرد.
    ‏باران که شروع به باریدن کرد، یاشار ماندن در آنجا را جایز ندانست و پا به روی گاز نهاد و راه خانه را در پیش گرفت.
    ‏فاصله ی منیریه تا قلهک، مسافت کوتاهی نبود. به پیچ شمیران که رسید باران تندتر شد و برف پاک کن اتومبیل از کار افتاد و ادامه ی رانندگی را مشکل ساخت. دوباره درکنار خیابان ایستاد و منتظر شد تا آسمان به اندازه ی گرفتگی دل ابرش ببارد و آرام گیرد. یحیی بی حوصله گفت:
    -شاید به این زودیها هوا باز نشود. می خواهید پیاده بشوم ببینم چرا برف

    پاک کن کار نمی کند؟
    ‏_نه لازم نیست. رگبار بهاری است. فکر نمی کنم زیاد ادامه داشته باشد. کمی حوصله کن.
    ‏بالاخره باران بند آمد و آنها به راهشان ادامه دادند. به محض حرکت یاشار شروع به صحبت کرد وگفت:
    ‏_ یعنی تو اصلا تعجب نکردی که چرا برخلاف عادتم مثل کنه به این دختر چسبیده بودم و نمی خواستم از او جدا بشوم؟
    ‏_چرا خیلی تعجب کردم، ولی حتی به فکرم نرسیدکه ممکن است او همان دخترگمشده ی شما باشد.
    ‏_ چرا همان دختر است. دختری که آنقدر به من نزدیک و ا ینقدر از من دور است. بعضی فاصله ها را نمی شود ازمیان برداشت و در هر تلاشی، مانعی بر سر راهت سبز می شود که گذشتن از آن را غیرممکن می کند، درست مانند همان موقع که تا به برف پاک کن احتیاج پیداکردیم، ازکار افتاد. می دانی دلم از چه می سوزد یحیی؟ دلم از این می سوزد که با همه ی تلاشی که کردم تا خود را در ماجرای جدایی از مادرش تبرئه کنم، حتی نیم نگاه هم به من نکرد، آنها مغز او را هم مثل مفز مارال با آب طلا شستشو داده اند. آخر چرا، چرا باید اینطور بشود.
    ‏مشت محکمی را چند بار پیاپی به روی فرمان اتومبیل کوفت. چیزی نمانده بود تعادل خود را از دست بدهد و با ماشینی که به سرعت ازکنار شان می گذشت، تصادف کند. پسر با لحن ملتمسانه ای گفت:
    ‏-خواهش می کنم دایی جان، مواظب باشید.
    ‏سر را به علامت تأسف تکان داد وگفت: حق با توست. باید مواظب باشم،باید آرام بگیرم اما نمی توانم.
    ‏نمی دانی آنها چه به روزم آوردند. حواست را جمع کن. مبادا تو هم مثل من
    در دام دختری اسیر بشوی که هم طراز خانواده ات نباشد و تفاوتش با تو باعث شکستن غرورت بشود وکار را به جدایی برساند. من در زندگی با مادر لعیا شکسته شدم درست مانند شاخه ی تازه جوانه زده ای که درمعرض اولین باد ناملایم پائیزی می شکند. من تو را از آن شهر بیرون آوردم، چون در آنجا تفاوتها محسوس تر است و طوفانها سهمگین تر.
    ‏هوا تاریک شده بودکه آنها به خانه رسیدند. ریحانه به عادت همیشه که هر وقت یحیی دیر می کرد، به جلو در منزل پناه می برد و درآنجا به انتظار می نشست، باز هم در همانجا چشم به راه مانده بود.
    ‏خانه ی کوچک یاشار در حوالی قلهک شامل یک ساختمان دو طبقه بود که سالن پذیرائی آن در طبقه ی اول و اتاق خوابها در طبقه ی دوم قرار داشت. درباغچه ی کوچک حیاط عطر گلهای بهاری فضا را معطر می ساخت و نشان دهنده ی ذوق و سلیقه ی صاحبخانه بود. به محض دیدنشان ریحانه نفسی به راحتی کشید ودر را گشود تا اتومبیل وارد حیاط شود. یاشار برخلاف همیشه که با گرمی با خواهر خود احوالپرسی می کرد، سلامش را زیر لب پاسخ گفت و بی آنکه کلام دیگری برزبان آورد، از پله های ایوان بالا رفت:
    ‏نگاه یأس آمیز یحیی در برخورد با دیدگان مادر بر نگرانی اودامن زد. ریحانه طاقت نیاورد و بر سرعت قدمها افزود و درست در لحظه ای که یاشار وارد اتاق نشیمن می شد، روبرویش قرار گرفت و پرسید:
    -چی شده شادا چرا مضطربی؟
    ‏آهی کشید و پاسخ داد.
    -داستان آن مفصل است ریحان. فعلآ یک چای داغ برایم بریز تا بعد.
    با دست لرزان قوری را از روی سماوری که گوشه ی اتاق می جوشید برداشت و به ریختن آن در لیوان پرداخت
    یاشار به پشتی تکیه داد و نشست گفت:
    ‏_ تا وقتی انتظاری هست زندگی شیرین است و زمانی که دیگر انتظاری نیست، تلخی را با همه ی وجود احساس می کنی. چه خام بودم که فکر می کردم وقتی لعیا را پیدا کنم، دلم به اندازه ی چشمم روشن می شود. اما وقتی پیدایش کردم فهمیدم که این دختر لعیا نیست، مارال است، مارال دختر حاج صمد سلطانی با همان غرور و تکبرو با همان کینه و نفرت نسبت به خانواده ی شکوری. در آرزوی یک نگاه سوختم، ولی حتی نیم نگاه هم به من نکرد. قبل از این که بداند کیستم در مورد پدر او سخن گفتم و آنوقت درست همان حرفهای را تکرار کرد که مادر و خانواده اش با نیرنگ و دسیسه های مخصوص خودشان از دوران کودکی مغزش را با همین افکار رشد داده بودند. بعد از این که در مقابل آن سخنان سخت و شکننده بی تاب شدم و صریحا گفتک که من پدرش هستم، حتی سربلند نکردکه نگاهم کند، چه برسد به این که احساس و عاطفه ای داشته باشد. خدا می داند چه شبهایی در رویاهایم لحظه ی روبرو شدن با این دختر را مجسم می کردم و در خیالم او را در آغوش می فشردم، اما در آن لحظه نه دستانم قدرت حرکت به سویش را داشتند و نه زبانم قدرت به زبان آوردن احساسم را، آخر چرا ریحان،چرا؟اگر من پرش نیستم، پس چطور توانست به محض آگاهی از این واقعیت انطور بی احساس باقی بماند و هیچ عکس العمل محبت آمیزی نشان ندهد؟ اینها کار آن زن است، کار آن بی صفت که این دختر را از من روی گردان کرده. لابد آن بی انصاف خودش چندتا بچه دارد. مگر نمی داند که من فقط همین یکی را دارم، پس چرا او را از من گرفت؟
    - آن بی انصاف سه تا بچه دیگر هم دارد.

    از جمله ای که بی اختیار بر زبان آورده بود پشیمان شد، اما دیگر برای کتمان حقیقت کاری از دستش برنمی آمد.

    ‏_ خودت می دانی که خانواده ی سلطانی در زنجان گاو پیشانی سفید هستند ومن جسته وگریخته از این و آن شنیده ام که مارال با پسرعمه ی خود عروسی کرده و از او یک دختر و دو پسر دارد.
    _ پس چرا قبلا چیزی به من نگفته بودی؟
    ‏_چه لزومی داشت بگویم.
    ‏_ تو می دانستی که من از زمانی که به ایران بازگشته ام در جستجویشان خواب راحت نداشته ام. توکه می دانستی چقدر آرزوی دیدار لعیا را دارم، پس چرا نشانی آنها را به من ندادی؟

    ‏_چرا پاسخم را نمی دهی؟
    ‏_ باورکن تنها نشانی من از آنها همان منزل زنجان حاج صمد است که تابستانها گاهی به آنجا می آیند. همین و بس و دیگر نمی دانم.
    ‏_ یعنی هیچ وقت به این فکر نیفتادی وقتی به آنجا آمدند از دور لعیا را تماشا کنی، آخر چطور ممکن است که آرزوی دیدار این دختر را نداشته باشی؟
    ‏_ نمی تو انستم آرزوی دیدارش را نداشته باشم. بالاخره هرچه باشد او دختر برادرم است با وجود این با خودم گفتم از خیرش بگذر ریحان، چون اگر یکبار، فقط یکبار او را ببینی، مهرش به دلت خواهد نشست و غصه ای بر

    ‏از شنیدن این جمله یکه خورد و با ناباوری پرسید: ،تو ازکجا می دانی؟ ‏یاشار با چهره ی غضبناک به او خیره شد و در انتظار پاسخ، سکوت اختیار کرد. ناچار زبان به اعتراف گشود: ‏مانند شاگرد کودنی که از پاسخ به سوال استاد عاجز است، مظلومانه سکوت اختیار کرد و سر به زیر افکند. یاشار تشر زنان و با لحن تحکم آمیزی گفت :
    _ چرا پاسخم را نمی دهی؟
    _ باور کن تنها نشانی من از آن ها همان منزل حاج صمد در زنجان است که تابستانها گاهی به آن جا می آیند. همین و بس دیگر چیزی نمی دانم.
    _ یعنی هیچ وقت به این فکر نیفتادی وقتی به آنجا آمدند از دور لعیا را تماشا کنی ، آخر چطور ممکن است آرزوی دیدن این دختر را داشته باشی؟
    _نمی توانستم آرزوی دیدنش را نداشته باشم. بلاخره هر چه باشد او دختر برادرم است با وجود این با خودم گفتم از خیرش بگذر ریحان ، چون اگر یک بار ، فقط یک بار او را ببینی ، مهرش یه دلت خواهد نشست و غصه ای بر

    غصه هایت خواهد افزود.
    ‏_ من هم این کوه غصه را روی دلم داشتم که حالا ریزش کرده و همه ی وجودم را گرفته است.
    ‏_ از خیرش بگذر شادا. این دختر به همان اندازه عذا بت خواهد داد که مارال عذاب داده و باعث آواره گی ات شده، دلم نمی خواهد دوباره جلای وطن کنی. من و یحیی به غیر از توکسی را نداریم. تازه داشت زندگیمان سرو سامان می گرفت، آخر این بلای ناگهانی چه بود که به سرمان آمد چند سال پیش یکروز وقتی به حمام رفته بودم لیلان دلاک برایم مژده آورد که قرار است مارال و غزال با دخترهایشان لعیا و هما به آنجا بیایند. لیلان بیچاره گمان می کرد که من از این خبر خوشحال می شوم و به او مژدگانی می دهم. من نه آرزوی دیدن مارال را داشتم و نه قصد دیدن دختر برادرم را. به خود نهیب زدم که او دختر آن زن است. نه دختر شادا و در خانواده ای بزرگ شده که در بوجود آوردن فاصله ها مهارت دارند. برای زنی مثل من، در شهری که همه با من آشنا و همه با من بیگانه بودند، داشتن یک فامیل نزدیک آنهم دختر عزیزکرده ی برادرم می توانست نعمتی باشد، ولی افسوس دیدنش به اندا زه ی ندیدش عذاب آور بود. بدنم را آب کشیدم و از حمام بیرون آمدم. تو هم با ید همین کار را می کردی شادا. همین که فهمیدی او همان دختر گمشده ات است، بدون هیچ حرف وکلامی ازکنار او می کذشتی و می رفتی، نه این که بگذاری به محاکمه ات بکشد و همه ی عقده هایی را که آنها در دلش نهاده اند، بر سرت خالی کند.
    ‏_ منظورت این است که باید فقط با حسرت نگاهش می کردم و جواهر گرانقیمتی را که سالها پیش گم کرده بودم، به محض پیداکردن آن دوباره از دست می دادم.
    ‏_مگر حالا از دستت نرفته؟
    ‏.من به امید مرهم نهادن به روی زخم دل به خانه پناه آورده ام، آنوقت از لحظه ای که آمده ام، با نیش کلام در صددی تا دلم را پر از خراش کنی. همه ی آنچه که می گویی می دانم، در واقع از همانروزکه به ناچار جلای وطن کردم می دانستم که طناب زندگی به دور گردنم بسته شده تا مرا درست برخلاف جهت خواستنه های دلم به دنبال بکشاند. باورکن که توقع زیادی ندارم . آن سالهایی که می توانستم شبها گهواره اش را بجنبانم وگذران روزهای عمرش ‏را بشمارم، او را روی زانو بنشانم وگرمی دستانش را به دورگردنم احساس کنم و از لحظه به لحظه های شیرین زبانیهای دخترم لذت ببرم، در پشت کوه حسرتها پنهان شده اند. آن روزها دیکر برنمی گردد و این کوهی نیست که بشود از جای کند و فرصتهای از دست رفته را جبران کرد. من حالا فقط در طلب یک نگاه محبت آمیز لعیا هستم و بیش از آن چیزی نمی خواهم.
    ‏ریحانه از همه ی حسرتهای زندگی خود و برادرش دریای اشکی ساخت که رگبار آن سوز آه را به همراه داشت.
    ‏_ تو به خودت ظلم کردی شادا. دلم از این می سوزد که حالا همه چیز داری وهیچ چیزنداری. آنچه که به آنها داده ای همه ی زندگی ات بود و آنچه که در مقابل گرفته ای فقط یک برگ پوچ است و بس. آنموقع که بر بالهای پرنده ی تیز پای جوانی پرواز می کردی، این قدرت را داشتی که بر هر بامی که بخواهی فرو د بیایی واگر دلت به همراه پایت نمی لرزید و در فرود بر بام عشق دچار اشتباه نمی شدی، حالا حسرتی در دل نداشتی که کلامت را پر از آه کند.


    فصل 91

    مکث زندگی به روی لحظه ها، حوصله ی لعیا را سر برده بود. شب سختی را در بیداری گذراند و صبح که از خواب برخاست پنجره ی اتاق را بازتر کرد و هوای لطیف بهاری راکه آفتاب آن بعد از باران، دلپذیر و خنکی اش مطبوع بود، با همه ی وجود بلعید.
    ‏با وجود این که بارش شب گذشته به اندازه ی کافی گلها را سیر اب کرده بود، با این وصف یادگار پسر شفیقه که اکنون در منزل انها خدمت می کرد، برطبق عادت همیشگی مشغول ابیاری گلها و درختان باغچه بود. و سعی می کرد یواش و آهسته انجام وظیفه کند تا مبادا انجام کار روزانه او باعث بیداری خانواده ی ارباب شود. غافل از آن که نه تنها لعیا، بلکه مارال و ایدین هم در رختخوابشان بیدار بودند و با افکار سر درگم خود کلنجار می رفتند.
    ‏مارال آرزو می کرد که ایکاش می توانست با دخترش به ده بگریزد و درست مانند آن روزها که حاج صمد او را به املا کشان می برد تا دور از دسترس یاشار باشد، لعیا را نیز از آنجا دورکند.گرچه به خوبی می دانست که این کار عملی نیست و نخواهد توانست حریف این دختر شود.
    ‏ایدین آسایش زندکی خود را که داشت دستخوش طوفان می شد طلب می کرد و محبت دختر خوانده اش را که اکنون در حال تجزیه و تقسیم بود.
    بالاخره وقت آن شد که هر یک فعالیت روزانه خود را آغاز کند.لعیا مشغول تعویض لباس بود که مارال داخل اتاق شد و پرسید:
    -کجا می خواهی بروی؟
    ‏- به دانشکده. قرار است سحاب به دنبالم بیاید. برای چه این سووال را می کنی؟ مگر قرار بود جای دیگری بروم.
    ‏ایکاش می تو انست به او بگوید که ´´امروز نرو´´ اما اکر امروز نمی رفت فردا می رفت و اگر فردا مانع رفتنش می شد، باز هم روزهای دیگری را در مقابل داشت.
    ‏هردو در آن لحظه به یاد شان امد که قرار بود بعد ازاین نام آن مرد در آن خانه برده نشود. مارال تن به قضا داد وگفت:
    ‏- بدون صبحانه نرو، زخم معده می کیری.
    ‏لبخند بیرنگش، حاکی از آن بود که درد مادر را می فهمد. مارال آنقدر آهسته از اتاق خارج شدکه لعیا متوجه رفتن او نشد و فقط صد ایش را شنید که مثل همیشه با سرو صدا و بدون توجه به فریاد های اعتراض رعنا سعی در بیدار کردن آن دختر را داشت.
    ‏زندکی مسیر عادی خود را طی می کرد و این فقط احساس لعیا بود که داشت دچار دگرگرنی می شد. به خاطر آورد خواسته ی مادر این بوده که در رفتارش نسبت به ایدین تغییری ا یجاد نشود. برای اثبات محبت خود به موجودی که در این قضیه هیح گناهی نداشت مثل همیشه با لبان پرخنده و چهره ی گشاده، مهربانی را در نگاه نشاند. به اوکه مشغول اصلاح صورتش بود سلام کرد وگفت:
    ‏- سلام آیدین بابا.
    ‏آ یدین تیغ صورت تراشی را در دستش نگهداشت. در جستجوی نگاه لعیا به او خیره شد و پس از اطمینان از محبتی که هنوز در آن نگاه موج می زد،
    لبها را به لبخندی گشود وگفت:
    -سلام عزیز دلم، دیشب خوب خوابیدی؟
    -بله بابا جان.
    ‏به نظر آیدین رسیدکه هیچ اتقاتی نیفتاده، نه مردی از راه رسیده ‏که قصد دزدی محبت را دارد و نه لعیا این قصد را که محبتش را ارزان بفروشد. سر میز صبحانه هرکدام دنیایی حرف برای گفتن داشت. اما هیچ کدام کلامی بر لب نیاوردند. لعیا برای پایان دادن به این سکوت مزاحم از خدا می خواست که هر چه زودتر زنگ درمنزلشان به صدا درآید و سحاب به دنبالش بیاید. صدای زنگ درکه برخاست کتابها را برداشت تا راهی شود. درست مانند این که به سفر دور و درازی می رود چشمان مارال پراز اشک شد. ایدین از پنجره ‏چشم به حیاط دوخت و با دیدن حکمعلی که مشغول گفتگو با یادگار بود گفت:
    ‏-عجله نکن لعیا، سحاب نیست حکمعی است. مارال با نگرانی سر بلند کرد و پرسید:
    - حکمعلی؟ این موقع صبح چه کار دارد؟ نکند برای خانم جان یا آقا جان اتفاقی افتاده.
    ‏قبل ا ‏ز اینکه کسی پاسخی به او بدهد صدای یادگار از داخل حیاط به گوش رسید که ارباب را صدا می زد. آیدین به جای جواب با عجله از پله ها پائین رفت و در حیاط به حکمعلی رسید و پرسید:
    -اتفاقی افتاده؟
    -حاج آقا حالشون خوب نیست. خانوم بزرگ گفتن که عجله کنین. کتابهای لعیا بی اختیار از دستش رها شد و به زمین افتاد. در حالی که دلش از حادثه بدی گواهی می داد، به دنبال مادرکه سراسیمه در حال دویدن بود از پله ها پایین آمد. به کنار در حیاط که رسید با سحاب که تازه از راه رسیده بود برخورد کرد و به همراه او وسایر اعضاء خانواده وارد منزل پدر بزرگ خود شد.
    ‏حاج صمد در بستر رنگ پریده و رنجور به نظر می رسید. وهیچ شباهتی به مردی که نام او لرزه بر اندامها می افکند، نداشت. طغرل به دنبال پزشک رفته بود. ماه منیر و حوریه درکنار بسترش یک نفس فریاد می زدند و از وی می خواستند که دیده بگشاید و به آنها بنگرد. مارال و لعیا نیز به آن دو پیوستند و در فریاد و زاری هایشان هم صدا شدند. چند دقیقه بعد عشرت و یونس به اتفاق غزال و خانواده از راه رسیدند. دکتر به محض ورود از آنها خواست که او را با بیمار تنها بگذارند. مارال و غزال به سادگی حاضر به جدایی از پدرشان نمی شدند. ولی طغرل که بی صبر و ناآرام بود آنها را با تحکم از اتاق بیرون راند.
    ‏ساعتی بعد صمد که هنوز بیهوش بود به بیمارستان منتقل شد و در بخش مراقبتهای ویژه بستری گردید.
    ‏لعیا وسحاب رفتن به دانشکده را از یاد بردند ودرکنار دیکران در پشت در بسته ی آن بخش به انتظار نشستند. اولین پدری که لعیا برای خود می شناخت حاج صمد بود و اولین دست نوازش مردانه ای که بر سرش کشیده شد دست گرم ومحبت آمیز او بود. لعیا سال اول تولد خود را که به دلیل نوه ی غفور شکوری بودن مورد غضب وی قرار کرفته بود، به یاد نداشت، چون از زمانی که قادر به تشخیص نوع محبتها شد فقط مهربانی آن مرد را به خاطر داشت. فردایی که در پی آن روز آمد باز هم درس و دانشکده فراموش شد و نگرانی از سلامتی پدر بزرگ او و سحاب را ناچار ساخت که در پشت در اتاق بیمارستان درانتظار بمانند. جای خالی سحاب در کلاس درس باعث تعجب و نگرانی یاشار بود و

    رشته ای راکه باعث پیوندش به لعیا می شد گسته می یافت.
    ‏ترسش از این بودکه مبادا ان دو برای پاره کردن این رشته حاضر به ترک تحصیل شده باشند.
    ‏چند روزی که گذشت طاقت نیاورد و پس از خروج از دانشگاه در مسیری که آنروز آن دو را به منز لشان رسانده بود، به دنبال یافتن نشانی از لعیا به راه افتاد و پس از رسیدن به محل موعرد اتومبیل را پارک کرد و به قدم زدن در آن حوالی پرداخت. به درستی نمی دانست که لعیا درکدام کوچه منزل دارد. تصمیم گرفت یکی پس از دیگری به در تمام ساختمانهای آن محل سر بکشد تا شاید نشانی از آنها بیابد. وارد کوچه که شد به محض این که سرکشید تا نوشته ی روی زنگ در را بخواند، در یکی از آن خانه ها گشوده شد و چهره ی آشنایی در میان دو لنگه آن نمایان شد. نه این چهره آشا نبود، بیگانه بود، بیگانه ای که یک زمان به نام آشنا با مدادهای رنگی بیوفایی خانه های سپید مهربانی اش را رنگ نامهربانی زده بود.
    ‏این تارهای احساس نبود که قلب مارال را به تپش می افکند، بلکه این غلیان خشم، بودکه همراه با ضربان قلب او به فریاد آمد:
    _ تو اینجا چه کار می کنی یاشار؟
    در کلام یاشار هم، خشم وکینه موج می زد، نه مهر و محبت:
    _ فکر نمی کردم خیابان منیریه هم جزو املاک شخصی دختر حاج صمدسطانی باشد.
    خیابان منیریه جزو املاک پدر من نیست، اما اینجا حریم خانه ی من است و تو حق تجاوز به این حریم را نداری تا حالا کجا بودی. پس چرا همانجایی که رفته بودی نماندی و اینطور ناگهانی به زندگی لعیا شبیخون زدی و باعث نا آرامی اش شدی.
    - من نیامده ام آن حقی را که به زور از من گرفتی از تو بگیرم لعیا در سنی است که حق انتخاب دارد و تو آنقدر ذهن او را نسبت به من خراب کرده ای که هیچ امیدی به جلب حمایتش ندارم.
    حق نداشتی آرامش زندگی این دختر را به هم بزنی ،اجازه نمی دهم با احساسش بازی کنی و او را بر ضد خانواده ی ما بشورانی و به خاطر تبرئه خودت مرا گناهکار جلوه بدهی.مگر این تو نبودی که در شب عروسی ریحانه به قصد کشت گلویم را فشردی؟ وقتی توانستم از دستت فرار کنم و به خانه ی آقاجان بروم، جای انگشتانت به روی گردنم نشان دهنده ی آن عمل ناپسند بود. تصدیق کن این تو بودی که به من بدکردی و باعث فرارم شدی.
    _ تو بی صبر و نا آرام بودی و در خانه ی پدر عادتت داده بودند که همه ی خواسته هایت بلافاصله برآورده شود. به همین جهت بی آنکه به مشکلات زندگی بیندیشی و برای از میان برداشتن آن همراهم باشی با خودخواهی هایت فقط به تفاوتها می اندیشیدی و در مقام مقایسه خود را فریب خورده می دانستی. من قصد فریب را نداشتم و از روز اول واقعیت زندگی را با تو در میان نهادم و چه غافل بودم که فکر می کردم تو با سایر أعضاء خانواده ات تفاوت داری و واقع بین هستی نه ظاهر بین.
    ‏_ این تفاوت وجود داشت. هیچ کدام از دختران فامیل من با یک حلقه ساده که هیح نگینی نداشت به خانه ی بخت نرفته اند من آن حلقه را به عنوان نشانه ای از یک اشتباه به لعیا دادم.
    ‏یاشار با خشم و نفرت به چهره ای خیره شد که یکزمان به خاطر وفاداری به او همه ی زندگی خود را باخته بود و آنچه را که یک زمان چشم احساس مانع از لمس آن بود، اکنون با چشم عقل لمس کرد و بر سالهای برباد رفته ی عمر لعنت فرستاد وگفت:
    ‏_ توهنوز هم مثل ان موقع ها فقط به ظواهر زندگی می اندیشی. دیدن نگین درخشان آن حلقه ی ساده چشم حقیقت بین می خواست. آن نگین درخشانی

    که چشم عقل تو و دختران غافل فامیلت را کور می کرد در مقابل نگین درخشان عشقی که من به تو هدیه کرده بودم ارزشی نداشت. تو ظاهر آن حلقه ی ساده را می دیدی و چون احساست واقعی نبود، درخشش نگینهایش به چشمت نمی آمد وگرنه به جای آنکه آنرا به عنوان نشانه ای از یک اشتباه به دخترت بدهی، به عنوان یادگار گرانبهایی از مردی که در قمار زندگی همه ی احساس خود را به گرو نهاد و بازنده شد، نشانش می دادی. این فلز درخشان را سیاهی قلب تو سیاه کرد.
    _تا قبل از آن که دستت به دورگردنم فشرده شود، شاید هنوز جلوه ی نگین محبت را به رویش مشاهده می کردم. ولی از آن به بعد به نظرم فلز بی ارزشی بود که دیگر هیچ قیمتی به غیر از ندامت نداشت.
    _ توقع داشتی وقتی به مادرم توهین کردی چه عکس العملی نشان می دادم؟ در آن لحظه به نظرم می رسید زنی که روبرویم ایستاده و آن کلمات توهین آمیز را به زبان می آورد، همسرم نیست، بلکه دختر دشمن دیرینه ی خانوادگی مان است که درست مانند پدر خود قصد حقیر شمردن مادرم را دارد. من گلوی دشمنم را می فشردم، نه گلوی تو را.
    بالاخره اقرار کردی که این عمل از تو سرزده. از همان روز اول آشنایی درملاقاتهایمان عینک بدبینی پدرت را به چشم داشتی و تصویر من برایت تصویری بود از خشم وکینه ی خانواده ی شکوری نسبت به خانواده ی ما. باید همان موقع می فهمیدم که قدم در چه راهی نهاده ام.
    _اگر من عینک آقاجانم را به چشم داشتم، تو هم قلب سیاه و پرکینه ی حاج صمد را به سینه داشتی.
    _اجازه نمی دهم به پدرم توهین کنی به خصوص که الان مریض است وما تازه او را از بیمارستان به خانه آورده ایم و من به خاطر این شوک قلبی سخت نگران هستم.
    یاشار لبخند رضایت آمیزی به لب آورد وگفت:
    ‏_ پس او دارد به سزای اعمالش می رسد. امیدوارم اصغر جلاد هم به سزای اعمال خود برسد.
    ‏-اگر منظورت مشد اصغر است که چند سال پیش بیماری سرطان آن بیچاره را از پا افکند.
    ‏-دیدی گفتم. امیدوارم که در موقع جان کندن به اندازه ی کافی زجر کشیده باشد.
    ‏-مردن اوچه دردی از تو را دوا می کند. اصلا برای چه به اینجا آمدی و چه کسی راه این خانه را نشانت داد؟
    ‏-من به دنبال دخترم به اینجا آمدم، نه به دنبال زنی که از عاطفه و محبت هیچ نشانی ندارد.
    ‏-آن دختر فقط چند ماه اول تولد به تو تعلق داشت و بعد از آن نام فامیل همان مردی را به رویش نهاده ایم که تو او را دشمن د یرینه ی خانواده ات می پنداری. اسم آن دختر لعیا سلطانی است و حالا دیگر پدرش آ یدین یونسی است، نه یاشارشکوری، پس بی جهت سعی نکن او را به خود بچسبانی.
    _ این تو هستی که می خواهی او را به دیکران بچسبانی. لعیا دختر من است، نه دختر صمد سلطانی یا ایدین یونسی.
    با لحنی که هم خشم آلود بود و هم طعنه آمیزگفت:
    _ بیست سال دیر آمدی آقای دکتر یاشارشکوری.
    _حتی اگر بیست سال دیگر هم می آمدم، بازهم او دختر من است. این بار مارال طاقت نیاورد و فریاد کشید:
    _ می خواهی چه کارکنی. دست او را بگیری و با خودت ببری. فکر می کنی لعیا با تو خواهد آمد؟
    -کمی یواشتر خانم یونسی اینجا دهات پدرت نیست که از صدای

    فریادت همه رعیتها بر خود بلرزند.من نیامده ام که لعیا را با خودم ببرم،فقط آمده ام ببینم چرا چند روز است به دانشگاه نمی اید.من دخترم را دوست دارم.حتی شاید بیش از ان حدی که هر پدری فرزند خود را دوست دارد.آن محبتی که در طول بیست سال باید نثارش می کردم در قلبم انباشته شده و برای ابراز ان نیاز به ساعتها دردودل با او را دارم.ولی دردم را در دلم نگه می دارم و می روم.این تو بودی که نگذاشتی شاهد بزرگ شدنش باشم.پدرت به کمک آن وکیل ملعون توطئه کردند و با دسیسه و نیرنگ دخترم را از من گرفتند.انها خیال داشتند مرا به جرم تحریک کارگران به شورش به زندان بیندازند.مادر ساده دلم با اشک و زاری و التماس وادارم کرد لعیا را به شما بدهم و آبرویم را بخرم.من از این کشور رفتم،چون اگر می ماندم نمی توانستم او را از چنگت بیرون نیاورم.ایکاش ان موقع حقم را می گرفتم،نه حالا که دیگر این حق گرفتنی نیست.اگر همان روز اول زن پسر عمه ات می شدی و در قطارزنجان تهران بر سر راهم قرار نمی گرفتی،شاید من هم با دختر صدیقه خانم که آنا برایم در نظر گرفته بود عروسی می کردم و حالا سرو سامانی داشتم.افسوس که در موقع چیدن گلی از گلزار زندگی به دنبال رنگ و بوی ان رفتم.خداحافظ مارال.آن بار که از خانه گریختی بدون خداحافظی رفتی و حالا من با تو خداحافظی می کنم و می گویم برای همیشه خداحافظ.اگر احساس ان دختر هم به اندازه ی چهره اش به تو شباهت داشته باشد دیگر امیدی به جلب محبتش نیست.هر دو انچنان با حرارت از خود دفاع می کردند که تشخیص اینکه کدام ظالم و کدام مظلوم واقع شده کار مشکلی به نظر می رسید.دو موجود خشمگین دو موجودی که سالها با کینه هایشان زندگی کرده بودند قصد محکوم کردن یکدیگر را داشتند.لعیا که به دنبال مادر قصد خروج از منزل و رفتن به خانه پدربزرگ را داشت،همه ی سخنانی را که مابین ان دو ردوبدل می شد می شنید. اکنون دیگر برایش اهمیتی نداشت که کدام مقصرند. این مادرش بود و آن دیگری پدرش، پدری که قدرت و نفوذ حاج صمد او را از حق قانونی خود محروم ساخته بود.
    قدمهای یاشار برای به دنبال کشیدن پاها حرکت کندی از خود نشان دادند. اما دلش از پشت دیوارهای بسته ای که در کنار آن ایستاده بود به داخل پر می کشید و حسرت نگاه کردن به درون خانه را داشت. به محض این که روی برگرداند و قصد رفتن کرد لعیا طاقت نیاورد و از مخفی گاه خارج شد و با صدای بلند گفت:
    -نه پدر،نرو،صبر کن.
    ‏پاهای یاشار از حرکت باز ایستادند. به عقب برگشت و درست روبروی او قرار گرفت. دل و جان را در دیدگان جای داد و سیر تماشایش کرد. و این بار به جای خشم وکینه، مهر و محبت را در آن آشکار دید. لعیا بی هیچ تلاشی زبان دلش شد وگفت:
    -با وجود این که همه ی حرفهایتان را شنیدم، قصد آنرا ندارم که در مورد آنچه بین شما گذشته به قضاوت بنشینم. درست است که محبتت از زمان طفولیت به همراه قلبم که به اندازه ی جثه ام کوچک بودد به تدریج رشد نکرده و بزرگ نشده و به یکباره جای دادن آن در دلم کار چندان آسانی نیست. ولی برای این که آنرا در دل بنشانم هیچ تلاشی نکردم و این خودش بود که بی سر و صدا آمد و در آن جای گرفت. دلم می خواست می توانستم دعوتت کنم که به منزل ما بیایی، اما لابد می دانی که اینجا خانه ی مادرم است، نه خانه ی من. اگر کمی صبرکنی تا چند ماه دیگروقتی سحاب فارغ التحصیل شد و عروسی کردیم، باکمال میل از تو دعوت می کنم که به دیدنمان بیایی.
    برای اولین بار بعد از سالها، دل یاشار به همراه لبها خندید. لعیا دختر خان نبود، دختر خودش بود، دختری که خون خانواده ی شکوری در رگهای آن جریان داشت و در زندگی او نقش عشق به اندازه ی نقش هوس کمرنگ و زودگذر نبود.


    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/