از صفحه 436 تا 451
- حداقل به خاطر شروین قبول کن ئ ازدواج کن. به فکر خوشبختی اون باش.
ستایش گفت:
- هستم ،دلم می خواد تمام سعی ام رو به خاطر سعادت اون به کار ببندم ،ولی ....
سوگند برخاست و دست برشانه خواهر نهاد و گفت:
- د خب این حرفها رو که به ما زدی به خود شاهرخ بگو. شاید واقعا این طور که تو فکر می کنی نباشه و اون واقعا به زندگی با تو علاقمند باشه. حرف زدن که ضرری نداره.
ستایش گفت نمی تون غرورش رو خورد شده ببینم. نمی تونم سوگند. اون برای من با ارزشه . نمی خوام به خاطر من غصه بخوره و سختی بکشه ،نمیخوام.
و سر بر شانه سوگند نهاد و با صدا گریست ،بهنام سر به زیر افکند. می دید که ستایش واقعا به شاهرخ علاقه داره. دنبال راه چاره بود تصمیم گرفت به خود شاهرخ صحبت کند. اگر سخنان ستایش حقیقت داشت نباید این دو باهم ازدواج می کردند.
* * *
- شاهرخ تمام حرفهایی رو که گفتم شنیدی. همه بدون کم و کاست سخنان ستایش بود راستش به اون گفتم شاید اینطور باشه... ببینم شاهرخ واقعا حرفهای اون حقیقت داره؟ تو رو خدا شاهرخ دلم می خواد با من رک حرف بزنی. شاهرخ در خود فرو رفته بود. غمگین و سربه زیر به سخنانی که بهنام از زبان ستایش گفته بود می اندیشید.
- پس اون این طور فکر میکنه که از ازدواج با من پشیمون شده!
برخاست و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. بهنام که اورا این چنین دید با بی تابی پرسید:
- شاهرخ اصال فهمیدی من چی گفتم؟ پسر ،تو تو اون سرت چی می گذره؟ حرفهای اون حقیقت داره؟!
او ایستاد و به بهنام خیره شد ،آرام زمزمه کرد:
- با رفتارهای عجیب و غریب من اون حق داره تو ذهنش چنین فکرهائی رو داشته باشه ،حالا می فهمم چرا نیگهخ نه ،آه...
- حالا میخوای چه کار کنی؟
- بهنام ، من تو این چند ساله با بهاره زندگی کردم ،نفس کشیدم ،کنارش بودم. با ابن که هرگز نبود ولی من حسش میکردم ،می فهمی؟ چون عاشقش بودم. به امید وصل اون لحظه هارو سپری می کردم. من باید ذره ذره فدا بشم تا بهار به اون چه که مادرش انتظار داره برسه و تازه دراون موقع است که من به آرزوم می رسم می فهمی؟ رسیدن به بهاره لحظه وصل و در کنارعضق بودن.
- حالا چی شاهرخ . حالا چرا میخوای ازدواج کنی؟!
- تو دیوونه ای بهنام. کلی با من جنگیدی تا قبول کنم با ستایش ازدواج کنم. البته نه بخاطر تو بلکه بخاطر خودم و بهار و بخاطر خودش وشروین. من همون فدایی عشقی هستم و حاضرم به خاطر عشق خودم رو هر لحظه شکمجه بدم. فقط به این امید که واقعا لحظه وصل و با هم بودن هم باشه. آه بهنام. خوشبختی ستایش برای من مهمه. بهاره هم راضی به این امره می فهمی اون هم راضیه که من ازدواج کنم.
- خودت چی شاهرخ ،خودت چی؟
او سر به زیر انداخت و آرام زمزمه کرد:
- تا حالا یعنی تا قبل از موضوع ازدواج ،فقط به بهار فکر می کردم. اگر هم قرار بود ازدواج کنم به خاطر اون بود. اما حالا می بینم ایرادی نداره من هم می تونم...
- نه شاهرخ.
برخاست و ادمه داد:
- نمی تونی
و به او خیره شد و اصافه کرد :
-بهاره می تونه قبول کنه مرد رویاهاش رو کس دیگه ای تصاحب کنه؟ نه نمی تونه .ولی به خاطر خوشبختی تو راضی به این امر شده وگرنه اونم راضی نیست.من می دونم که تو فقط به خاطر بهاره می خوای قبول کنی.ستایش هم می دونه که تصمیم گیریت از روی عقله نه احساس.شاهرخ اون درست فهمیده شما نمی توانید با هم خوسبخت بشید.نمی تونید با هم ازدواج کنید یعنی برای تو غیر ممکنه.
شاهرخ جوابی نداد. به دلش رجوع کرد. نه دلش راضی نبود .اما به راستی عقلش راضی بود .ولی مگر زندگی برپایه عقل بود.می دانست که ستایش هم فهمیده که او فقط به اجبار عقل قصد ازدواج دارد و دلش هنوز هم راضی به ازدواج نشده.پس به او حق می داد که جواب منفی بدهد.
بهنام با دیدن سکوت شاهرخ توجه شد که همه چیز حقیقت دارد.دست بر شانه او نهاد و گفت:
-خودت با اون حرف بزن.شایدم شد و با هم زندگی کردید.ولی...
و دیگر هیچ نگفت. شاهرخ را با دنیایی از افکار مبهم وپیچیده تنها گذاشت.خودش باید با ستایش صحبت می کرد.یک صحبت اساسی.سز بلند کرد .نگاه بهاره بود که به او قوت قلب می بخشید.آری نگاه همیشه عاشق و جاوید او....
****
باباجون می خوای چه کار کنی؟
-هیچی شماره رو گرفتم با ستایش جون صحبت کن و بخواه که با شروین به منزل ما بیاد.
-چرا خودت حرف نمی زنی؟
-اول تو صحبت کن بعد من.
شاهرخ خیلی فکر کرده بود و به نتیجه مطلوب هم رسیده بود.می شد هم هم بهار لطمه ای نبیند هم ستایش و شروین. با افکاری که در ذهن داشت امیدوار بود که موفق شود.به خود آمد و متوجه شد بهار در حال صحبت کردن با ستایش است.
-مامان جون دلم برات تنگ شده بیا خونه مون دیگه .بیا من و ببین چرا نمیای؟
ستایش غمگین جواب می داد:
-آخه خیلی کار داشتم عزیزم .اما قول می دم به زودی همدیگر رو ببینیم.
-مامان یه خواهش دارمقول می دی قبول کنی؟
با تأیید ستایش بهار ادامه داد:
می خواستم با شروین بیایید خونه ما فردا بیایید.
ستایش آهی کشید و گفت:
-آخه نمی شه که پدرت....
-بابام خوش خواسته الانم می خواد با شما صحبت کنه.
و گوشی را به شاخرح داد:
سلام ستایش خانم.
ستایش با صدایی لرزان جواب داد.بعد از احوالپرسی شاهرخ مؤدبانه او را به منزلش دعوت کرد.ستایش مردد بود که چه کند:
-من خیلی از لطف شما ممنونم ولی....
-خوتهش می کنم .م یخوام یا شما صحبت کنم .من و بهار فردا ساعت 5 بعداظهر منتظرتون هستیم.به خانواده سلام برسوند و قرار فردا رو فراموش نکنید.
و با یک خداحافظی گوشی را روی دستگاه نهاد.بهار با شادی به پدرش نگریست و او مهربان بهار را بوسید.
***
ساعت 4 بعد از ظهر بود.شاهرخ دچار تشویش شده بود ولی به خاطر
بهار خو را آرام نشان میداد.نمی دانست که می تواند ستایش را متقاعد کند یا نه .ولی امیدوار بود و به حداوند توکل می کرد.
ستایش و شروین نیز حاضر شده بودند.او به مادرش گفت که برای دیدن بهار به منزل شاهرخ می رود.زمانی که پشت در منزل او رسید از نگرانی و دل آشوبی نمی تواست به راحتی نفس بکشد. با خود می اندیشید که قرار است شاهرخ چه بگوید؟ حتما می خواست برای ازدواج دلیل و منطق بیاورد.از آن روزی که با شاهرخ صحبت کرده بود مدام در فکر بود مدام از خود سوال می کد که چه کند؟می خواست تماس بگیرد و بگوید نمی آید.وای به خاطر بهار دلش راصی نمی شد.در ثانی نمی خواست بیشتر از این شاهرخ را ناراحت کند.دست بر زنگ نهاد ویک باره فشرد.لحظاتی بعد شاهرخ در را به روی آنها گشود.شروین با دیدن او خوشحال سلام کرد.شاهرخ به گرمی با آنها برخورد کرد و به داخل دعوتشان نمود وارد پذیرایی شدند بهار خندان و شادمان در آغوش ستایش جای گرفت و بوسه های با محبتی از او دریافت کرد.وقتی نشستند بهار پرسید:
-فکر کردم می زنی زیر قولت!
-نه عزیزم مگه ی تونم به تو حرفی بزنم . عمل نکنم.
شروین در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
- خوشحالم که به اینجا اومدیم.
شاهرخ دست نوازش بر سر او که کنار او نشسته بود کشید و گفت:
-من هم خوشحالم.
و او را بوسید.
ستایش لبخندی بر لب اورد و گفت:
-خیلی شما رو دوست داره. کاش همیشه این طور خوشحال بود.
شاهرخ گفت:
-مگه نیست؟شروین به من قول داده همیشه خوشجال باشه .مگه نه پسر گلم؟
. او جواب داد:
-بله .من قول دادم.
شاهرخ برخاست و بعد از چند لحظه با سینی لیوان های شربت بازگشت و از آنها پذیرایی نمود.ستایش شرمگین گفت:
-ببخشید تو زحمت افتادید.
-اصلا حرفش رو نزنید...!بچه ها چرا بی کار نشستید.خوب بخورید دیگه میوه ،شیرینی...
بهار کنار شروین نشست و با محبت لیوان شربت را به دست او داد.بین ستایش و شاهرخ بیشتر سکوت بود.شاهرخ مانده بود که چگونه سخنانش را شروع کند.بهار گفت:
-باباجون مگه نمی خواستید با ستایش جون صحبت کنید.پس جرا ساکتید؟
شاهرخ فقط لبخندی زد.بهار رو به شروین کرد وگفت:
-بریم اناق من می خوام نقاشی ها و عکسام رو نشونت بدم.
شرویننیز با خوشحالی پذیرفت.وقتی آن دو رفتند شاهرخ گفت:
-بچه ها چقدر راحت با هم دوست می شن و به ان دوستی ادامه می دن.تازه مشکلی هم بینشون پیش نمیادد.
ستایش لبخندزنان گفت:
-هیچ دنیایی مثل دنیای پاک و بی غل و غش بچه ها نیست. به اونا غبطه می خورم.اهی ناراحت می شوم که چرا این قدر زود بزرگ شدم.
شاهرخ ارام گفت:
-افسوس که نمی شه به اون دوران بازگشت.
-آه بله .درسته .
بعد به شاهرخ نگریست و گفت:
-نمی خوای چیزی بگی ؟
شاهرخ هم در حالی که به او می نگریست گفت:
-چرا امروز کلی حرف برای گفتن دارم.
ستایش لبخند غمگینی بر لب اورد و پاسخی نداد .شاهرخ پس از لحظاتی گفت:
-کاش حرف های اصلی رو همون روزی که با شما صحبت کردم به حودم می گفتید .به هر حال به بهنام گفتید و من هم شنیدم.راستش رو بخوای خیلی ناراحت شدم.البته از دست خودم که این قدر بد هستم .
-می دونی ستایش درست فهمیدی من ...من...
-شما هنوز هم با بهاره و با یاد اون زندگی می کنی درسته؟
شاهرخ سر به ززیر انداخت و جواب داد:
-درسته .ولی اگر خواستم با شما ازدواج کنم به خاطر این نبود که فقط به فکر می کردم.تو یک بار طعم تلخ شکست رو چشیدی نمی خوام در کنار من و با من هم بار دیگر این تلخی رو احساس کنی.تو حقایق رو درک کردی . درست تصمیم گرفتی .خوشحالم که از روی احساس تصمیم نگرفتی.چون من حالا می فهمم که اشتاه می کردم.خوشحالم که به من فهموندی خطا نکنم همه چیز رو قبول دارم ستایش.
ستایش طاقت نداشت ناراحتی او را ببیند.چشم در چشم او دوخت و گفت:
-به خدا هرگز من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم.من اصلا به فکر خودم نیستم.اصلا دیگه به خودم فکر نمی کنم ولی شما...شما برای من مهم هستید.برای من با ارزشی شاهرخ...اگر گفتم نه اگر دلیل آوردم به خاطر این بود که نمی خواستم ضربه بخوری.نمی خواستم احساس گناه کنی.نمی خواستم دیگه تو چشمات غم رو ببینم.بهاره تو نمرده شاهرخ.تو و اون هنوز عاشقانه با هم زندگی می کنید.پس من چطور می تونم پا تو حریم عشق شما بذارم و جایی برای خودم پیدا کنم.امکان نداره.نمی شه.می دونم که همه چیز تقصیر منه.تقصیر من و این دل وامونده که هیچ وقت نمی خواد از تجربه ها درس عبرت بگیره.فکر می کنی برای من ساده بود که بی رحمانه با تو صحبت کنم و بگم نه؟بگم نمی خوامت؟نه شاهرخ.راحت نبود.صد بار مردم و زنده شدم تا تونستم این حرفها رو بزنم.من دلم نمی خواست حتی امروز به اینجا بیام چون می دونستم دوباره با حرفهام باعث آزارت خواهم شد.منو ببخش ولی اگر و بخوای،اگر بخوای فقط کنارت باشم با اون که می دونم خیلی برام سخت خواهد بود ولی حاضرم بمونم و هر کاری که از دستم بربیاد برات انجام بدم.چون چون...
سر به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.بغض گلویش را می فشرد.اشکهایش نیز بی صدا در کویر سوزان چهره اش سرازیر می شدند.شاهرخ سخنان محبت آمیز او را به جان و دل خرید.لبخندی مهربان به روی او پاشید و زمزمه کرد:
-تو خیلی خوبی ستایش!خیلی خوب!مطمئنم تو هم مثل بهاره روح بزرگی داری.یه روح بزرگ و مهربون دلم می خواد خوشبختت کنم.دوست دارم خورشید خوشبختی پرتو پر نور و تاثیر گذارش رو به زندگی تو هم بپاشه.تا حالا مصمم بودم که راضیت کنم تا با هم ازدواج کنیم.شاید خیلی خودخواه بودم چون فقط به خودم فکر کرده بودم.منو ببخش راستش از وقتی بهنام حرفهای تو رو برام بازگو کرده کلی فکر کردم.دنبال یه راه مناسب بودم.وقتی تو دلم جستجو کردم دیدم تو حقیقت رو گفتی.می ترسم پا تو زندگیم بذاری و باز طعم تلخ شکست رو بچشی.برای همین هم از این تصمیم منصرف شدم.در عوض...
نگاهش را به نگاه اشکبار ستایش دوخت و ادامه داد:
-ما با هم ازدواج نمی کنیم ولی می تونیم با هم باشیم.مثل دو تا دوست،دو تا همدم و همراز،دو تا سنگ صبور.
صدای لرزان و بی تاب ستایش را شنید:
-چطوری؟چطوری؟
-تو قبول کن تا بگم.
-چی رو؟آخه مگه می شه؟
-آره.اگر تو بخوای آره گفتم که ما عروسی نمی کنیم.ولی تو همون مادر مهربون برای بهار من می شی و من یه پدر برای شروین.حتما می خوای بگی ما نمی تونیم این طوری بدون هیچ نسبت رسمی با هم زندگی کنیم فکر اینجا رو هم کردم.خونه کنار منزل من تخلیه شده و من با اجازه ات اونجا رو اجاره کردم.البته اگر خودت بخوای می تونی بخریش وقتی بیای اونجا زندگی کنی بهار هر روز پیش توئه و من هم با خیال راحت می رم سرکار.در ضمن از نزدیک هم روی زندگی شروین نظلرت می کنم.این طوری نه تو تنهایی نه شروین نه من نه بهاراون دوستت داره همون طور که من دوستت دارم.یه دوستی پاک به دوستیی پرشده از یکرنگی و صفا و محبت.اگر بخوای می تونی راجع به این مسئله فکر کنی و بعد تصمیم بگیری.ولی اگر قبول کنی خیلی خوشحالم می کنی.می خوام بگم من به تو احتیاج دارم یعنی به یه دوست و همراز مثل تو نیاز دارم.حالا نظرت چیه؟
ستایش مانده بود چه بگوید.به نظرش خیلی خوب بود.در این صورت می توانست کنار شاهرخ باشد و لطمه ای هم به زندگی هیچ یک وارد نمی شد.همان مادر خوب برای بهار باقی می ماند و سایه پدری همچون شاهرخ هم بر سر فرزندش شروین بود .در حالی که حلقه اشک نگاهش را شفاف کرده بود گفت:
-شاهرخ ...من...من...او لبخندی بر لب آورد و ستایش آرام ادامه داد:
-یعنی می شه یعنی می تونیم این طوری خوشبختی رو حس کنیم.آه....من آرزومه...خوشحالم چنین تصمیمی گرفتی.
-پس قبول می کنی که بیای و کنار ما زندگی کنی؟
-معلومه که قبول می کنم. این آرزوی منه.خوشحالم از این که تصمیم عاقلانه ای گرفتم.شاهرخ من هیچ وقت دلم نمی خواست و نمی خواد که جای بهاره رو تو این خونه تصاحب کنم.اینجا تو و بهار متعلق به بهاره هستید.از این که حداقل این اجازه رو دارم به عنوان یه همراز کنارت باشم و برای بهار دختر نازو قشنگِ تو و بهاره یه مادر خوشحالم.
حالا هر دو به روی هم لبخنر می زدند و خوشحال بودند .یک شادی عمیق و دوست داشتنی.شاهرخ برخاست و با صدایی بلند و پر شور بچه ها را صدا زد.وقتی آن دو آمدند او گفت:
-بچه ها یه خبر!ما بعد از این با هم زندگی می کنیم.
با شنیدن این جمله بهار و شروین هورایی کشیده و ذوق زده روی شاهرخ و ستایش را بوسیدند.هر دو با تمام وجود خوشحال بودند.
*****
بهنام زمانی که از موضوع اطلاع یافت خوشحال شد.درست بود که شاهرخ و ستایش ازدواج نمی کردند وای در عوض مثل دو دوست خوب قرار بود کنار هم باشند در دو خانه مجزا. خوشحال بود که بر تصمیمش اصرار بیش از حد نداشته و آن دو را مجبور به ازدواج ننموده بود.در نظرش این دو به این شکل در کنار هم خوشبخت تر بودند تا این کخ بخواهد با هم ازدواج کنند.خانواده ستایش با آن که راضی به جدایی ار او و نوه عزیزشان نبودند ولی به خاطر خوشبختی و آسایش آنها پذیرفتند.
روزی که اسباب ستایش به منزل جدید آروده شد او تنها نبود.شاهرخ ،بهنام ،سوگند،شبنم و فرید نیز حضور داشتند.همه از این مسئله راضی و خشنود بودند.جتی بهاره،بهاره رویاهای شاهرخ...
در طی مدتی که ستایش در خانه جدیدش مستقر می شد شاهرخ مدام بع او کمک می کرد.گویی هر دو از تصمیمی که گرفته بودند راضی و خشنود بودند.شاهرخ خوشحال بود از این که به راه خطا نرفته درست بود که می خواست به میل بهاره ازدواج کند ولی خود نیز باور داشت که
نمی تواند ستایش را خوشبخت کند.ستایش نیز به خاطر تصمیم گیری عاقلانه خشنود بود.او علاقه کنونی شاهرخ را نسبت به خود بیشتر از زمانی که قرار بود در کنارش زندگی کند دوست داشت.دلش می خواست با شاهرخ دو دوست خوب و صمیمی باشند.
در طی روز صبح که شاهرخ به سرکار می رفت یا بهار به خانه ستایش می رفت یا او همراه شروین به آنجا می آمدند.ستایش به کارهای منزل شاهرخ نیز رسیدگی می کرد.شبها غذا را حاضر می کرد خلاصه برای شاهرخ کم و کاستی وجود نداشت.بهار و شروین از همه شادتر بودند.آن قدر به هم انس یافته بوند که نمی توانستند بدون هم حتی نفس بکشند.حال دیگر بهار از رفتن به مدسه خوشحال بود زیرا می توانست مانند بچه های دیگر دست در دست مادر به مدرسه برود و با بوسه او راهی کلاس شود.
بهنام و سوگند طی چشن باشکوهی با هم قدم در آشیانه ای که قرار بود با عشق و محبت در آن زندگی کنند گذاشتند.
*****
فصل 11
15 سال بعد.....
شاهرخ مقابل آینه ایستاده و موهای جوگندمی اش را شانه می زد.گذشت سالها ردی سفید روی موهایش به جا گذاشته بود.
آهی کشید و زمزمه کرد:
-چقدر سریع پانزده سال گذشت.
به گذشته می اندیشید به روزهایی که از پی هم گذشتند و دخترش را به خانمی ج.ان تبدیل کردند .ناگهان با سر وصدایی که نشانه بازگشت بهار به خانه بود به خود آمد و از اتاق خارج شد.بهار شادمان از دیدن پدر سلام کرد و او را بوسید.شاهرخ با مجبت به دخترش نگریست و به رویش لبخند زد.
-بابا نمی دونید که چقدر خوش گذشت!
-مشخصه معلومه حسابی خسته شدی.
-صدای خنده او بر فضا طنین انداخت:
-درسته .ولی با دیدن شما مگه خستگی جرأت داره روی تن آدم جا خوش کنه و بمونه؟
شاهرخ مهربان گنار او نشست و به دقت به چهرا ش خیره شد.ئقیقا شبیه مادرش بود.گویی بهاره ای دیگر متولد شده بود.حالت نگاهش لبخندهایش لحن سخنانش مهربانی بی اندازه اش همه وهمه یادآور بهاره مادرش بود.بهار می دانست که چرا نگاه پدرش اینگونه به او خیره مانده است . لبخندی زد وآرام گفت:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود.این چند روزی که تو اردو بودم مدام به شما فکر می کردم.
شاهرخ لبخند مهربانش را به چهره زیبای او هدیه کرد و گفت:
-من هم دلم برای تو تنگ شده بود.حالا بهتره بری اول یه دوش بگیری و بعد بیای با هم عصرونه بخوریم.
-به روی چشم.ولی به شرطی که شما زحمت نکشید و اجازه بدید من امروز از شما پذیرایی کنم.
-خیلی خب شیطون.
بهار در حالی که بمی خاست بوسه ای بر گونه پدرش نهاد و رفت. شاهرخ واقعا عاشق دخترش بود.در طی این سالها سعی کرد همانی باشد که او می خواهد.پدری نمونه ومهربان تمام فکرش را معطوف او کرد تا او هیچ کمبودی را در زندگی خس نکند.حتی یاد بهراه را نیز در صندوقچه دلش محبوس کرد تا مبادا بهار غم را در چهرهاش ببیند.دوست داشت بهاره را راصی و خشنود نگه دارد تا در زمان موعود به وصال مجوو او برسد.فقط روزهای پنج شنبه طبق معمول گذشته به سرخاک او می رفت اکثر اوقات بهار نیز همراهش بود.او به پدرش افتخار می کرد میدانست و درک می کرد که پدرش به خاطر او این همه سختی و رنج را تحمل کرده به همین خاطر با تمام وجود به پدرش محبت می کرد.او حالا دانشجوی سال دوم بود .ورز به روز نیز تلاشش برای رسیدن به مدارج عالیتر بیشتر می شد.با شروین در یک دانشگاه درس می خواندند .شروین نیز جوان بسیار زیبایی شده بود و سال آخر درسش را سپری می کرد.اکثر اوقاتش را نیز با بهار می گذراند.در درسها یاری دهنده خوبی برایش بود و دختر جوان هرگاه به مشکی بر می خورد با او در میان می گذاشت.صدای زنگ خانه به گوش رسید .بهار در حالی که حوله ای در دست داشت و موهایش را خشک می کرد در را گشود وبا شادمانی گفت:
-سلام مادر چقدر از دیدنتون خوشحالم.
ستایش در حالی که او را در آغوش می کشید گفت:
-من هم خوشحالم عزیزم.سفر یک هفته ای خوش گذشت؟
بهار در حالی که با هیجان می خندید گفت:
-فقط نبود شما و پدر باعث شد احساس دلتنگی کنم.
او وارد شد و پشت سرش شروین در حالی که چرخهای ویلچرش را به حرکت در می آورد وارد شد.
-سلام بی معرفت خسیس !دلت نیومد از اونجا تلفن نی؟
-اولا سلام ثانیا بی معرفت خودتی .ثالثا تلفن از کجا گیر می آوردم؟
-این دیگه از اون حرفها بودها!
و هر دو خندیدند.
-باباجون بیایید شروین و ستایش اومدند.
شاهرخ وارد پذیرایی شد . به گرمی از آنها استقبال کرد.همانطور که چهره شاهرخ شکسته شده بود ستایش نیز تقریبا طراوت جوانی را پشت سر گذاشته و پخته تر و با تجربه تر شده بود.هنوز جوان بود ولی کم و بیش شکسته.
وقتی همگی نشستند ستایش رو به شاهرخ پرسید:
-وقتی بهار نباشه ما نمی تونیم تو رو ملاقات کنیم؟
او لبخندی زد و گفت:
-من یا شماها؟شروین که دیگه یادی هم از من نمی کنه.
-این حرف رو نزنید پدر شما برای من همیشه عزیز هستید باور کنید
درس ها اجازه سرخاراندن هم به من نمی ده!
-می فهمم سال آخر و باید حسابی تلاش کنی.
بهار که موهایش را جمع کرده بود وارد شد و گفت:
-من نبودم حسابی خوش گذشت؟
و نگاهش را به شروین دوخت اوقهرآلود نگاهش را به نقطه ای دیگر دوخت و جوابی نداد بهار گفت:
-به من که خیلی خوش گذشت!
و با سر و صدا شروع به تعریف وقایع سفر کرد.شام نیز در منزلاز ان ستایش و پسرش به منزل خود رفته.بهار خسته شاهرخ صرف شدو پس از آن ستایش و پسرش به منزل خود رفته .بهار خسته خود را روی کاناپه انداخت و گفت:
-چقدر با محبت دستی بر سر دخترش کشید و گفت:
-خسته شدی پاشو برو بخواب.
-خسته نیستم. دلم می خواد امشب بنشینم و با پدر خوبم حرف بزنم.شاهرخ لبخند زنان گفت:
-من هم خوشجال می شم با تو صحبت کنمولی خسته ای.
-باورکنید خسته نیستم.دلم می خواهد با شما صحبت کنم.یک هفته است که با شما حرف نزنم دارم دیوونه می شم!
شاهرخ خندید و گفت:
-با این اوضاع موندم چطور تو رو شوهر بدم.
بهار شرمگین سر به زیر انداخت و با لبخند گهت:
-ولی شرط ازدواج من اینه که هر جا باشم باید در کنار شما باش.اگر قبول کرد که هیچ اگر هم نه میره به سلامت!
شاهرخ روی صندلی مقابل او نشست و گفت:
-این طوری هیچ کس حاضر نمی شه با تو ازدواج کنه .تو این دوره همه می خوان مستقل باشند.
-مگه شما استقلال رو از من می گیرید؟بابا باور کن بدون تو جتی نمی خوام نفس بکشم...
شاهرخ با عشق و مجبت به دخترش خیره شد و برق اشک نگاهش را شفاف کرد.چملات پر مهر بهار او را به یاد بهاره می انداخت. با همان لحن جرف می زد و مثل همان دوران بهاره لجباز و یکدنده بود بهار برخاست و مقابل پدرش زانو زد.دستهایش را روی زانوان او قرار داد و چشمانش را به او دوخت:
-نبینم نگاه بابام رو برق اشک درخشون کنه ها.نگاه بابای من باید با برق شادی و خوشحالی شفاف باشه...
دستهای مهربان پدر دو ظف صورت او را در بر گرفت و با محبت آه کرد:
-می دونی با این حرفها م مهربونی هات چقدر من رو به یاد مادرت می اندازی خودت هم که دقیقا شبیه اون هستی.
بهار آرام زمزمه کرد:
-هنوز مثل اون وقتها زیاد دلتنش می شی؟
-دلتنگش که می شم ولی دیگه مثل اون موقع ها نه.من به نبود جسمش عادت کردم و وجود روح بزرگش در کنارم بهم قوت قلب می ده واز اون گذشته حالا من تو رو دارم که مثل مادرت هستی.
بهار لبخند زنان گفت:
-شما لبخند زنان گفت:
-شما خیلی مامان رو دوست داشته و دارید.بتورم نمی شه که من چنین پدر و مادر عاشقی داشتم.ولی از این بابت به خودم می بالم .بابا دلم می خواد من هم با عشق زندگیم رو شروع کنم.دلم می خواد مثل شما . مامان بهاره عاشق بشم و عاشق زندگی کنم.
-مطمئنا این طوره دخترم وقتی تو خوشبخت زندگی کنی و خیالم از جهت تو راحت بشه یا آرامش کامل می تونم منتظر رسیدن به آرزوم باشم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)