صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 64 , از مجموع 64

موضوع: چشمان منتظر | زهرا دلگرمی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 436 تا 451

    - حداقل به خاطر شروین قبول کن ئ ازدواج کن. به فکر خوشبختی اون باش.
    ستایش گفت:
    - هستم ،دلم می خواد تمام سعی ام رو به خاطر سعادت اون به کار ببندم ،ولی ....
    سوگند برخاست و دست برشانه خواهر نهاد و گفت:
    - د خب این حرفها رو که به ما زدی به خود شاهرخ بگو. شاید واقعا این طور که تو فکر می کنی نباشه و اون واقعا به زندگی با تو علاقمند باشه. حرف زدن که ضرری نداره.
    ستایش گفت نمی تون غرورش رو خورد شده ببینم. نمی تونم سوگند. اون برای من با ارزشه . نمی خوام به خاطر من غصه بخوره و سختی بکشه ،نمیخوام.
    و سر بر شانه سوگند نهاد و با صدا گریست ،بهنام سر به زیر افکند. می دید که ستایش واقعا به شاهرخ علاقه داره. دنبال راه چاره بود تصمیم گرفت به خود شاهرخ صحبت کند. اگر سخنان ستایش حقیقت داشت نباید این دو باهم ازدواج می کردند.
    * * *

    - شاهرخ تمام حرفهایی رو که گفتم شنیدی. همه بدون کم و کاست سخنان ستایش بود راستش به اون گفتم شاید اینطور باشه... ببینم شاهرخ واقعا حرفهای اون حقیقت داره؟ تو رو خدا شاهرخ دلم می خواد با من رک حرف بزنی. شاهرخ در خود فرو رفته بود. غمگین و سربه زیر به سخنانی که بهنام از زبان ستایش گفته بود می اندیشید.
    - پس اون این طور فکر میکنه که از ازدواج با من پشیمون شده!
    برخاست و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. بهنام که اورا این چنین دید با بی تابی پرسید:
    - شاهرخ اصال فهمیدی من چی گفتم؟ پسر ،تو تو اون سرت چی می گذره؟ حرفهای اون حقیقت داره؟!
    او ایستاد و به بهنام خیره شد ،آرام زمزمه کرد:
    - با رفتارهای عجیب و غریب من اون حق داره تو ذهنش چنین فکرهائی رو داشته باشه ،حالا می فهمم چرا نیگهخ نه ،آه...
    - حالا میخوای چه کار کنی؟
    - بهنام ، من تو این چند ساله با بهاره زندگی کردم ،نفس کشیدم ،کنارش بودم. با ابن که هرگز نبود ولی من حسش میکردم ،می فهمی؟ چون عاشقش بودم. به امید وصل اون لحظه هارو سپری می کردم. من باید ذره ذره فدا بشم تا بهار به اون چه که مادرش انتظار داره برسه و تازه دراون موقع است که من به آرزوم می رسم می فهمی؟ رسیدن به بهاره لحظه وصل و در کنارعضق بودن.
    - حالا چی شاهرخ . حالا چرا میخوای ازدواج کنی؟!
    - تو دیوونه ای بهنام. کلی با من جنگیدی تا قبول کنم با ستایش ازدواج کنم. البته نه بخاطر تو بلکه بخاطر خودم و بهار و بخاطر خودش وشروین. من همون فدایی عشقی هستم و حاضرم به خاطر عشق خودم رو هر لحظه شکمجه بدم. فقط به این امید که واقعا لحظه وصل و با هم بودن هم باشه. آه بهنام. خوشبختی ستایش برای من مهمه. بهاره هم راضی به این امره می فهمی اون هم راضیه که من ازدواج کنم.
    - خودت چی شاهرخ ،خودت چی؟
    او سر به زیر انداخت و آرام زمزمه کرد:
    - تا حالا یعنی تا قبل از موضوع ازدواج ،فقط به بهار فکر می کردم. اگر هم قرار بود ازدواج کنم به خاطر اون بود. اما حالا می بینم ایرادی نداره من هم می تونم...
    - نه شاهرخ.
    برخاست و ادمه داد:
    - نمی تونی
    و به او خیره شد و اصافه کرد :
    -بهاره می تونه قبول کنه مرد رویاهاش رو کس دیگه ای تصاحب کنه؟ نه نمی تونه .ولی به خاطر خوشبختی تو راضی به این امر شده وگرنه اونم راضی نیست.من می دونم که تو فقط به خاطر بهاره می خوای قبول کنی.ستایش هم می دونه که تصمیم گیریت از روی عقله نه احساس.شاهرخ اون درست فهمیده شما نمی توانید با هم خوسبخت بشید.نمی تونید با هم ازدواج کنید یعنی برای تو غیر ممکنه.
    شاهرخ جوابی نداد. به دلش رجوع کرد. نه دلش راضی نبود .اما به راستی عقلش راضی بود .ولی مگر زندگی برپایه عقل بود.می دانست که ستایش هم فهمیده که او فقط به اجبار عقل قصد ازدواج دارد و دلش هنوز هم راضی به ازدواج نشده.پس به او حق می داد که جواب منفی بدهد.
    بهنام با دیدن سکوت شاهرخ توجه شد که همه چیز حقیقت دارد.دست بر شانه او نهاد و گفت:
    -خودت با اون حرف بزن.شایدم شد و با هم زندگی کردید.ولی...
    و دیگر هیچ نگفت. شاهرخ را با دنیایی از افکار مبهم وپیچیده تنها گذاشت.خودش باید با ستایش صحبت می کرد.یک صحبت اساسی.سز بلند کرد .نگاه بهاره بود که به او قوت قلب می بخشید.آری نگاه همیشه عاشق و جاوید او....
    ****
    باباجون می خوای چه کار کنی؟
    -هیچی شماره رو گرفتم با ستایش جون صحبت کن و بخواه که با شروین به منزل ما بیاد.
    -چرا خودت حرف نمی زنی؟
    -اول تو صحبت کن بعد من.
    شاهرخ خیلی فکر کرده بود و به نتیجه مطلوب هم رسیده بود.می شد هم هم بهار لطمه ای نبیند هم ستایش و شروین. با افکاری که در ذهن داشت امیدوار بود که موفق شود.به خود آمد و متوجه شد بهار در حال صحبت کردن با ستایش است.
    -مامان جون دلم برات تنگ شده بیا خونه مون دیگه .بیا من و ببین چرا نمیای؟
    ستایش غمگین جواب می داد:
    -آخه خیلی کار داشتم عزیزم .اما قول می دم به زودی همدیگر رو ببینیم.
    -مامان یه خواهش دارمقول می دی قبول کنی؟
    با تأیید ستایش بهار ادامه داد:
    می خواستم با شروین بیایید خونه ما فردا بیایید.
    ستایش آهی کشید و گفت:
    -آخه نمی شه که پدرت....
    -بابام خوش خواسته الانم می خواد با شما صحبت کنه.
    و گوشی را به شاخرح داد:
    سلام ستایش خانم.
    ستایش با صدایی لرزان جواب داد.بعد از احوالپرسی شاهرخ مؤدبانه او را به منزلش دعوت کرد.ستایش مردد بود که چه کند:
    -من خیلی از لطف شما ممنونم ولی....
    -خوتهش می کنم .م یخوام یا شما صحبت کنم .من و بهار فردا ساعت 5 بعداظهر منتظرتون هستیم.به خانواده سلام برسوند و قرار فردا رو فراموش نکنید.
    و با یک خداحافظی گوشی را روی دستگاه نهاد.بهار با شادی به پدرش نگریست و او مهربان بهار را بوسید.
    ***
    ساعت 4 بعد از ظهر بود.شاهرخ دچار تشویش شده بود ولی به خاطر
    بهار خو را آرام نشان میداد.نمی دانست که می تواند ستایش را متقاعد کند یا نه .ولی امیدوار بود و به حداوند توکل می کرد.
    ستایش و شروین نیز حاضر شده بودند.او به مادرش گفت که برای دیدن بهار به منزل شاهرخ می رود.زمانی که پشت در منزل او رسید از نگرانی و دل آشوبی نمی تواست به راحتی نفس بکشد. با خود می اندیشید که قرار است شاهرخ چه بگوید؟ حتما می خواست برای ازدواج دلیل و منطق بیاورد.از آن روزی که با شاهرخ صحبت کرده بود مدام در فکر بود مدام از خود سوال می کد که چه کند؟می خواست تماس بگیرد و بگوید نمی آید.وای به خاطر بهار دلش راصی نمی شد.در ثانی نمی خواست بیشتر از این شاهرخ را ناراحت کند.دست بر زنگ نهاد ویک باره فشرد.لحظاتی بعد شاهرخ در را به روی آنها گشود.شروین با دیدن او خوشحال سلام کرد.شاهرخ به گرمی با آنها برخورد کرد و به داخل دعوتشان نمود وارد پذیرایی شدند بهار خندان و شادمان در آغوش ستایش جای گرفت و بوسه های با محبتی از او دریافت کرد.وقتی نشستند بهار پرسید:
    -فکر کردم می زنی زیر قولت!
    -نه عزیزم مگه ی تونم به تو حرفی بزنم . عمل نکنم.
    شروین در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
    - خوشحالم که به اینجا اومدیم.
    شاهرخ دست نوازش بر سر او که کنار او نشسته بود کشید و گفت:
    -من هم خوشحالم.
    و او را بوسید.
    ستایش لبخندی بر لب اورد و گفت:
    -خیلی شما رو دوست داره. کاش همیشه این طور خوشحال بود.
    شاهرخ گفت:
    -مگه نیست؟شروین به من قول داده همیشه خوشجال باشه .مگه نه پسر گلم؟
    . او جواب داد:
    -بله .من قول دادم.
    شاهرخ برخاست و بعد از چند لحظه با سینی لیوان های شربت بازگشت و از آنها پذیرایی نمود.ستایش شرمگین گفت:
    -ببخشید تو زحمت افتادید.
    -اصلا حرفش رو نزنید...!بچه ها چرا بی کار نشستید.خوب بخورید دیگه میوه ،شیرینی...
    بهار کنار شروین نشست و با محبت لیوان شربت را به دست او داد.بین ستایش و شاهرخ بیشتر سکوت بود.شاهرخ مانده بود که چگونه سخنانش را شروع کند.بهار گفت:
    -باباجون مگه نمی خواستید با ستایش جون صحبت کنید.پس جرا ساکتید؟
    شاهرخ فقط لبخندی زد.بهار رو به شروین کرد وگفت:
    -بریم اناق من می خوام نقاشی ها و عکسام رو نشونت بدم.
    شرویننیز با خوشحالی پذیرفت.وقتی آن دو رفتند شاهرخ گفت:
    -بچه ها چقدر راحت با هم دوست می شن و به ان دوستی ادامه می دن.تازه مشکلی هم بینشون پیش نمیادد.
    ستایش لبخندزنان گفت:
    -هیچ دنیایی مثل دنیای پاک و بی غل و غش بچه ها نیست. به اونا غبطه می خورم.اهی ناراحت می شوم که چرا این قدر زود بزرگ شدم.
    شاهرخ ارام گفت:
    -افسوس که نمی شه به اون دوران بازگشت.
    -آه بله .درسته .
    بعد به شاهرخ نگریست و گفت:
    -نمی خوای چیزی بگی ؟
    شاهرخ هم در حالی که به او می نگریست گفت:
    -چرا امروز کلی حرف برای گفتن دارم.
    ستایش لبخند غمگینی بر لب اورد و پاسخی نداد .شاهرخ پس از لحظاتی گفت:
    -کاش حرف های اصلی رو همون روزی که با شما صحبت کردم به حودم می گفتید .به هر حال به بهنام گفتید و من هم شنیدم.راستش رو بخوای خیلی ناراحت شدم.البته از دست خودم که این قدر بد هستم .
    -می دونی ستایش درست فهمیدی من ...من...
    -شما هنوز هم با بهاره و با یاد اون زندگی می کنی درسته؟
    شاهرخ سر به ززیر انداخت و جواب داد:
    -درسته .ولی اگر خواستم با شما ازدواج کنم به خاطر این نبود که فقط به فکر می کردم.تو یک بار طعم تلخ شکست رو چشیدی نمی خوام در کنار من و با من هم بار دیگر این تلخی رو احساس کنی.تو حقایق رو درک کردی . درست تصمیم گرفتی .خوشحالم که از روی احساس تصمیم نگرفتی.چون من حالا می فهمم که اشتاه می کردم.خوشحالم که به من فهموندی خطا نکنم همه چیز رو قبول دارم ستایش.
    ستایش طاقت نداشت ناراحتی او را ببیند.چشم در چشم او دوخت و گفت:
    -به خدا هرگز من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم.من اصلا به فکر خودم نیستم.اصلا دیگه به خودم فکر نمی کنم ولی شما...شما برای من مهم هستید.برای من با ارزشی شاهرخ...اگر گفتم نه اگر دلیل آوردم به خاطر این بود که نمی خواستم ضربه بخوری.نمی خواستم احساس گناه کنی.نمی خواستم دیگه تو چشمات غم رو ببینم.بهاره تو نمرده شاهرخ.تو و اون هنوز عاشقانه با هم زندگی می کنید.پس من چطور می تونم پا تو حریم عشق شما بذارم و جایی برای خودم پیدا کنم.امکان نداره.نمی شه.می دونم که همه چیز تقصیر منه.تقصیر من و این دل وامونده که هیچ وقت نمی خواد از تجربه ها درس عبرت بگیره.فکر می کنی برای من ساده بود که بی رحمانه با تو صحبت کنم و بگم نه؟بگم نمی خوامت؟نه شاهرخ.راحت نبود.صد بار مردم و زنده شدم تا تونستم این حرفها رو بزنم.من دلم نمی خواست حتی امروز به اینجا بیام چون می دونستم دوباره با حرفهام باعث آزارت خواهم شد.منو ببخش ولی اگر و بخوای،اگر بخوای فقط کنارت باشم با اون که می دونم خیلی برام سخت خواهد بود ولی حاضرم بمونم و هر کاری که از دستم بربیاد برات انجام بدم.چون چون...
    سر به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت.بغض گلویش را می فشرد.اشکهایش نیز بی صدا در کویر سوزان چهره اش سرازیر می شدند.شاهرخ سخنان محبت آمیز او را به جان و دل خرید.لبخندی مهربان به روی او پاشید و زمزمه کرد:
    -تو خیلی خوبی ستایش!خیلی خوب!مطمئنم تو هم مثل بهاره روح بزرگی داری.یه روح بزرگ و مهربون دلم می خواد خوشبختت کنم.دوست دارم خورشید خوشبختی پرتو پر نور و تاثیر گذارش رو به زندگی تو هم بپاشه.تا حالا مصمم بودم که راضیت کنم تا با هم ازدواج کنیم.شاید خیلی خودخواه بودم چون فقط به خودم فکر کرده بودم.منو ببخش راستش از وقتی بهنام حرفهای تو رو برام بازگو کرده کلی فکر کردم.دنبال یه راه مناسب بودم.وقتی تو دلم جستجو کردم دیدم تو حقیقت رو گفتی.می ترسم پا تو زندگیم بذاری و باز طعم تلخ شکست رو بچشی.برای همین هم از این تصمیم منصرف شدم.در عوض...
    نگاهش را به نگاه اشکبار ستایش دوخت و ادامه داد:
    -ما با هم ازدواج نمی کنیم ولی می تونیم با هم باشیم.مثل دو تا دوست،دو تا همدم و همراز،دو تا سنگ صبور.
    صدای لرزان و بی تاب ستایش را شنید:
    -چطوری؟چطوری؟
    -تو قبول کن تا بگم.
    -چی رو؟آخه مگه می شه؟
    -آره.اگر تو بخوای آره گفتم که ما عروسی نمی کنیم.ولی تو همون مادر مهربون برای بهار من می شی و من یه پدر برای شروین.حتما می خوای بگی ما نمی تونیم این طوری بدون هیچ نسبت رسمی با هم زندگی کنیم فکر اینجا رو هم کردم.خونه کنار منزل من تخلیه شده و من با اجازه ات اونجا رو اجاره کردم.البته اگر خودت بخوای می تونی بخریش وقتی بیای اونجا زندگی کنی بهار هر روز پیش توئه و من هم با خیال راحت می رم سرکار.در ضمن از نزدیک هم روی زندگی شروین نظلرت می کنم.این طوری نه تو تنهایی نه شروین نه من نه بهاراون دوستت داره همون طور که من دوستت دارم.یه دوستی پاک به دوستیی پرشده از یکرنگی و صفا و محبت.اگر بخوای می تونی راجع به این مسئله فکر کنی و بعد تصمیم بگیری.ولی اگر قبول کنی خیلی خوشحالم می کنی.می خوام بگم من به تو احتیاج دارم یعنی به یه دوست و همراز مثل تو نیاز دارم.حالا نظرت چیه؟
    ستایش مانده بود چه بگوید.به نظرش خیلی خوب بود.در این صورت می توانست کنار شاهرخ باشد و لطمه ای هم به زندگی هیچ یک وارد نمی شد.همان مادر خوب برای بهار باقی می ماند و سایه پدری همچون شاهرخ هم بر سر فرزندش شروین بود .در حالی که حلقه اشک نگاهش را شفاف کرده بود گفت:
    -شاهرخ ...من...من...او لبخندی بر لب آورد و ستایش آرام ادامه داد:
    -یعنی می شه یعنی می تونیم این طوری خوشبختی رو حس کنیم.آه....من آرزومه...خوشحالم چنین تصمیمی گرفتی.
    -پس قبول می کنی که بیای و کنار ما زندگی کنی؟
    -معلومه که قبول می کنم. این آرزوی منه.خوشحالم از این که تصمیم عاقلانه ای گرفتم.شاهرخ من هیچ وقت دلم نمی خواست و نمی خواد که جای بهاره رو تو این خونه تصاحب کنم.اینجا تو و بهار متعلق به بهاره هستید.از این که حداقل این اجازه رو دارم به عنوان یه همراز کنارت باشم و برای بهار دختر نازو قشنگِ تو و بهاره یه مادر خوشحالم.
    حالا هر دو به روی هم لبخنر می زدند و خوشحال بودند .یک شادی عمیق و دوست داشتنی.شاهرخ برخاست و با صدایی بلند و پر شور بچه ها را صدا زد.وقتی آن دو آمدند او گفت:
    -بچه ها یه خبر!ما بعد از این با هم زندگی می کنیم.
    با شنیدن این جمله بهار و شروین هورایی کشیده و ذوق زده روی شاهرخ و ستایش را بوسیدند.هر دو با تمام وجود خوشحال بودند.
    *****
    بهنام زمانی که از موضوع اطلاع یافت خوشحال شد.درست بود که شاهرخ و ستایش ازدواج نمی کردند وای در عوض مثل دو دوست خوب قرار بود کنار هم باشند در دو خانه مجزا. خوشحال بود که بر تصمیمش اصرار بیش از حد نداشته و آن دو را مجبور به ازدواج ننموده بود.در نظرش این دو به این شکل در کنار هم خوشبخت تر بودند تا این کخ بخواهد با هم ازدواج کنند.خانواده ستایش با آن که راضی به جدایی ار او و نوه عزیزشان نبودند ولی به خاطر خوشبختی و آسایش آنها پذیرفتند.
    روزی که اسباب ستایش به منزل جدید آروده شد او تنها نبود.شاهرخ ،بهنام ،سوگند،شبنم و فرید نیز حضور داشتند.همه از این مسئله راضی و خشنود بودند.جتی بهاره،بهاره رویاهای شاهرخ...
    در طی مدتی که ستایش در خانه جدیدش مستقر می شد شاهرخ مدام بع او کمک می کرد.گویی هر دو از تصمیمی که گرفته بودند راضی و خشنود بودند.شاهرخ خوشحال بود از این که به راه خطا نرفته درست بود که می خواست به میل بهاره ازدواج کند ولی خود نیز باور داشت که
    نمی تواند ستایش را خوشبخت کند.ستایش نیز به خاطر تصمیم گیری عاقلانه خشنود بود.او علاقه کنونی شاهرخ را نسبت به خود بیشتر از زمانی که قرار بود در کنارش زندگی کند دوست داشت.دلش می خواست با شاهرخ دو دوست خوب و صمیمی باشند.
    در طی روز صبح که شاهرخ به سرکار می رفت یا بهار به خانه ستایش می رفت یا او همراه شروین به آنجا می آمدند.ستایش به کارهای منزل شاهرخ نیز رسیدگی می کرد.شبها غذا را حاضر می کرد خلاصه برای شاهرخ کم و کاستی وجود نداشت.بهار و شروین از همه شادتر بودند.آن قدر به هم انس یافته بوند که نمی توانستند بدون هم حتی نفس بکشند.حال دیگر بهار از رفتن به مدسه خوشحال بود زیرا می توانست مانند بچه های دیگر دست در دست مادر به مدرسه برود و با بوسه او راهی کلاس شود.
    بهنام و سوگند طی چشن باشکوهی با هم قدم در آشیانه ای که قرار بود با عشق و محبت در آن زندگی کنند گذاشتند.
    *****

    فصل 11

    15 سال بعد.....

    شاهرخ مقابل آینه ایستاده و موهای جوگندمی اش را شانه می زد.گذشت سالها ردی سفید روی موهایش به جا گذاشته بود.
    آهی کشید و زمزمه کرد:
    -چقدر سریع پانزده سال گذشت.
    به گذشته می اندیشید به روزهایی که از پی هم گذشتند و دخترش را به خانمی ج.ان تبدیل کردند .ناگهان با سر وصدایی که نشانه بازگشت بهار به خانه بود به خود آمد و از اتاق خارج شد.بهار شادمان از دیدن پدر سلام کرد و او را بوسید.شاهرخ با مجبت به دخترش نگریست و به رویش لبخند زد.
    -بابا نمی دونید که چقدر خوش گذشت!
    -مشخصه معلومه حسابی خسته شدی.
    -صدای خنده او بر فضا طنین انداخت:
    -درسته .ولی با دیدن شما مگه خستگی جرأت داره روی تن آدم جا خوش کنه و بمونه؟
    شاهرخ مهربان گنار او نشست و به دقت به چهرا ش خیره شد.ئقیقا شبیه مادرش بود.گویی بهاره ای دیگر متولد شده بود.حالت نگاهش لبخندهایش لحن سخنانش مهربانی بی اندازه اش همه وهمه یادآور بهاره مادرش بود.بهار می دانست که چرا نگاه پدرش اینگونه به او خیره مانده است . لبخندی زد وآرام گفت:
    -خیلی دلم براتون تنگ شده بود.این چند روزی که تو اردو بودم مدام به شما فکر می کردم.
    شاهرخ لبخند مهربانش را به چهره زیبای او هدیه کرد و گفت:
    -من هم دلم برای تو تنگ شده بود.حالا بهتره بری اول یه دوش بگیری و بعد بیای با هم عصرونه بخوریم.
    -به روی چشم.ولی به شرطی که شما زحمت نکشید و اجازه بدید من امروز از شما پذیرایی کنم.
    -خیلی خب شیطون.
    بهار در حالی که بمی خاست بوسه ای بر گونه پدرش نهاد و رفت. شاهرخ واقعا عاشق دخترش بود.در طی این سالها سعی کرد همانی باشد که او می خواهد.پدری نمونه ومهربان تمام فکرش را معطوف او کرد تا او هیچ کمبودی را در زندگی خس نکند.حتی یاد بهراه را نیز در صندوقچه دلش محبوس کرد تا مبادا بهار غم را در چهرهاش ببیند.دوست داشت بهاره را راصی و خشنود نگه دارد تا در زمان موعود به وصال مجوو او برسد.فقط روزهای پنج شنبه طبق معمول گذشته به سرخاک او می رفت اکثر اوقات بهار نیز همراهش بود.او به پدرش افتخار می کرد میدانست و درک می کرد که پدرش به خاطر او این همه سختی و رنج را تحمل کرده به همین خاطر با تمام وجود به پدرش محبت می کرد.او حالا دانشجوی سال دوم بود .ورز به روز نیز تلاشش برای رسیدن به مدارج عالیتر بیشتر می شد.با شروین در یک دانشگاه درس می خواندند .شروین نیز جوان بسیار زیبایی شده بود و سال آخر درسش را سپری می کرد.اکثر اوقاتش را نیز با بهار می گذراند.در درسها یاری دهنده خوبی برایش بود و دختر جوان هرگاه به مشکی بر می خورد با او در میان می گذاشت.صدای زنگ خانه به گوش رسید .بهار در حالی که حوله ای در دست داشت و موهایش را خشک می کرد در را گشود وبا شادمانی گفت:
    -سلام مادر چقدر از دیدنتون خوشحالم.
    ستایش در حالی که او را در آغوش می کشید گفت:
    -من هم خوشحالم عزیزم.سفر یک هفته ای خوش گذشت؟
    بهار در حالی که با هیجان می خندید گفت:
    -فقط نبود شما و پدر باعث شد احساس دلتنگی کنم.
    او وارد شد و پشت سرش شروین در حالی که چرخهای ویلچرش را به حرکت در می آورد وارد شد.
    -سلام بی معرفت خسیس !دلت نیومد از اونجا تلفن نی؟
    -اولا سلام ثانیا بی معرفت خودتی .ثالثا تلفن از کجا گیر می آوردم؟
    -این دیگه از اون حرفها بودها!
    و هر دو خندیدند.
    -باباجون بیایید شروین و ستایش اومدند.
    شاهرخ وارد پذیرایی شد . به گرمی از آنها استقبال کرد.همانطور که چهره شاهرخ شکسته شده بود ستایش نیز تقریبا طراوت جوانی را پشت سر گذاشته و پخته تر و با تجربه تر شده بود.هنوز جوان بود ولی کم و بیش شکسته.
    وقتی همگی نشستند ستایش رو به شاهرخ پرسید:
    -وقتی بهار نباشه ما نمی تونیم تو رو ملاقات کنیم؟
    او لبخندی زد و گفت:
    -من یا شماها؟شروین که دیگه یادی هم از من نمی کنه.
    -این حرف رو نزنید پدر شما برای من همیشه عزیز هستید باور کنید
    درس ها اجازه سرخاراندن هم به من نمی ده!
    -می فهمم سال آخر و باید حسابی تلاش کنی.
    بهار که موهایش را جمع کرده بود وارد شد و گفت:
    -من نبودم حسابی خوش گذشت؟
    و نگاهش را به شروین دوخت اوقهرآلود نگاهش را به نقطه ای دیگر دوخت و جوابی نداد بهار گفت:
    -به من که خیلی خوش گذشت!
    و با سر و صدا شروع به تعریف وقایع سفر کرد.شام نیز در منزلاز ان ستایش و پسرش به منزل خود رفته.بهار خسته شاهرخ صرف شدو پس از آن ستایش و پسرش به منزل خود رفته .بهار خسته خود را روی کاناپه انداخت و گفت:
    -چقدر با محبت دستی بر سر دخترش کشید و گفت:
    -خسته شدی پاشو برو بخواب.
    -خسته نیستم. دلم می خواد امشب بنشینم و با پدر خوبم حرف بزنم.شاهرخ لبخند زنان گفت:
    -من هم خوشجال می شم با تو صحبت کنمولی خسته ای.
    -باورکنید خسته نیستم.دلم می خواهد با شما صحبت کنم.یک هفته است که با شما حرف نزنم دارم دیوونه می شم!
    شاهرخ خندید و گفت:
    -با این اوضاع موندم چطور تو رو شوهر بدم.
    بهار شرمگین سر به زیر انداخت و با لبخند گهت:
    -ولی شرط ازدواج من اینه که هر جا باشم باید در کنار شما باش.اگر قبول کرد که هیچ اگر هم نه میره به سلامت!
    شاهرخ روی صندلی مقابل او نشست و گفت:
    -این طوری هیچ کس حاضر نمی شه با تو ازدواج کنه .تو این دوره همه می خوان مستقل باشند.
    -مگه شما استقلال رو از من می گیرید؟بابا باور کن بدون تو جتی نمی خوام نفس بکشم...
    شاهرخ با عشق و مجبت به دخترش خیره شد و برق اشک نگاهش را شفاف کرد.چملات پر مهر بهار او را به یاد بهاره می انداخت. با همان لحن جرف می زد و مثل همان دوران بهاره لجباز و یکدنده بود بهار برخاست و مقابل پدرش زانو زد.دستهایش را روی زانوان او قرار داد و چشمانش را به او دوخت:
    -نبینم نگاه بابام رو برق اشک درخشون کنه ها.نگاه بابای من باید با برق شادی و خوشحالی شفاف باشه...
    دستهای مهربان پدر دو ظف صورت او را در بر گرفت و با محبت آه کرد:
    -می دونی با این حرفها م مهربونی هات چقدر من رو به یاد مادرت می اندازی خودت هم که دقیقا شبیه اون هستی.
    بهار آرام زمزمه کرد:
    -هنوز مثل اون وقتها زیاد دلتنش می شی؟
    -دلتنگش که می شم ولی دیگه مثل اون موقع ها نه.من به نبود جسمش عادت کردم و وجود روح بزرگش در کنارم بهم قوت قلب می ده واز اون گذشته حالا من تو رو دارم که مثل مادرت هستی.
    بهار لبخند زنان گفت:
    -شما لبخند زنان گفت:
    -شما خیلی مامان رو دوست داشته و دارید.بتورم نمی شه که من چنین پدر و مادر عاشقی داشتم.ولی از این بابت به خودم می بالم .بابا دلم می خواد من هم با عشق زندگیم رو شروع کنم.دلم می خواد مثل شما . مامان بهاره عاشق بشم و عاشق زندگی کنم.
    -مطمئنا این طوره دخترم وقتی تو خوشبخت زندگی کنی و خیالم از جهت تو راحت بشه یا آرامش کامل می تونم منتظر رسیدن به آرزوم باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    452 تا 461

    _ ولي بابا...
    _ من كنار تو هستم دخترم نگران نباش.
    بهار با آرامش سر بر زانوي پدرش به خواب فرو رفت. خوابي خوش و شيرين.
    ***
    _شروين. زود باش دير شد پسر.
    با خروج شروين از خانه، بهار چرخش را هل داد.
    _ چرا اين قدر تند مي ري دختر؟ مگه عجله داري؟
    _ تو كه نمي خواي دير به دانشگاه برسيم؟
    _ ولي به نظر من دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدنه!
    بهار بلند خنديد و گفت:
    _ مثل اين كه خيلي از مرگ مي ترسي.
    _ مطمئنا اگر بدونم تو با مني ديگه نمي ترسم.
    بهار خنده اش را تكرار كرد و گفت:
    _ مگه ديوونه ام كه با تو همراه بشم!
    داخل محوطه ي دانشگاه شروين گفت:
    _ نگفتم عجله نكن، ببين ده دقيقه هم زودتر رسيديم.
    بهار مقابلش ايستاد و گفت:
    _ حالا بده به موقع سر كلاس حاضر مي شيم؟
    و روي صندلي نشست.
    شروين پرسيد:
    _ راستي مادر به تو گفت كه خانم محمدي دوباره پيشنهادش رو داده؟!
    _ نه نگفت. تو از كجا مي دوني؟
    _ آخه وقتي اومد من هم خونه بودم.
    و با ناراحتي سر به زير انداخت. بهار موذيانه لبخندي زد و گفت:
    _ تو هم كه چقدر غصه خوردي نه؟
    شروين به او نگريست و پرسيد:
    _ براي چي؟
    _ به خاطر هموني كه خودت خوب مي دوني.
    _من چيزي نمي دونم. ديگه كلاسم داره شروع مي شه!
    و چرخش را به حركت درآورد و رفت. بهار برخاست و با عصبانيت پا روي زمين كوبيد و زير لب گفت:
    _ پسره ي مغرور. مثلا مي خواد بگه براش مهم نيست. دروغگو!
    در همان لحظه «ترانه» يكي از دوستانش او را ديد و گفت:
    _ بهار چرا اينجا ايستادي؟ بيا بريم كلاس.
    بهار همراه او به كلاس رفت. شروين نيز خودش را به كلاسش رساند و سر جاي هميشگي خود رفت. كمي ناراحت بود. به خاطر بهار، مي ترسيد او را از دست بدهد. به او علاقه مند بود ولي قادر به ابراز علاقه اش نبود. مي ترسيد بهار دوستش نداشته باشد. در ثاني به خاطر وضعيتي كه داشت احساس مي كرد بهار هرگز او را نمي پذيرد. اما بهار نيز او را دوست داشت و به او محبت مي كرد. ولي از اين همه غرور شروين عصباني بود. مدام منتظر بود تا شايد او حرفي بزند ولي به جز سكوت چيزي نمي ديد. خواستگاران زيادي داشت ولي به همه جواب منفي داده بود. از هيچ كدام خوشش نمي آمد. خانم محمدي نيز يكي از دوستان ستايش بود. پسرش بهار را ديده و پسنديده بود. دوبار اين مسأله را مطرح كردند، ولي با جواب منفي بهار روبرو شدند. اين بار خانم محمدي جدي تر از گذشته با ستايش صحبت كرده بود و شروين مي ترسيد بالاخره بهار تسليم شده و به آنها جواب مثبت بدهد. پسر خانم محمدي جوان خوبي بود. جذاب و مؤدب. شروين بارها مي خواست با بهار صحبت كند ولي باز منصرف مي شد.
    $$$$$$$$$$$$

    شاهرخ در دفترش مشغول رسيدگي به حسابها بود كه صداي در اتاق را شنيد:
    _ بفرماييد.
    بهنام وارد شد و با لبخند گفت:
    _ خيلي مشغولي!
    _ آره. كلي كار ريخته رو سرمون و تو مدام به فكر خوش گذراني هستي.
    _ باور كن من هم مدام كار مي كنم. ولي بابا ما به استراحت هم نياز داريم.
    روي صندلي نشست و گفت:
    _ راستي شاهرخ جان، فردا شب همه خونه ما شام دعوتند.
    _ به چه مناسبت؟
    _ تولد شراره است. فردا 12 ساله مي شه.
    _ مگه جشن نمي گيريد؟
    _ خودش كه روز با دوستاش جشن مي گيره. ما هم پيشنهاد داديم شب آشناهاي نزديك رو دعوت كنيم و دور هم باشيم.
    _ پس تولد تولد هم نيست.
    _ نه جونم.
    شاهرخ لبخندي زده و گفت:
    _ باشه فردا مي آييم.
    _ تو رو خدا زود بياييدها . دير نكنيد. راستي اين پسره فريبرز محمدي خواستگار بهار رو چه كرديد؟
    _ هيچي، بهار مي گه نه.
    _ چرا؟ اون كه پسر خيلي خوبيه، دليلش چيه؟
    _ مي گه به دلم نمي شينه. مي گه مي خوام عاشق بشم بعد زندگيم رو شروع كنم.
    بهنام خنديد و گفت:
    _ الحق كه مثل پدرشه.
    و شاهرخ لبخند زنان گفت:
    _ دختر خودمه ديگه!
    _ به هر حال اميدوارم عاقلانه تصميم بگيره. تو هم باهاش صحبت كن. فريبرز واقعا خوبه.
    _ باشه، ولي اون خودش بايد تصميم بگيره. من مجبورش نمي كنم.
    _ خود داني. فردا شب رو فراموش نكنيد.
    _ حتما.
    بهنام از اتاق خارج شد. شاهرخ نيز لبخندي زد و به ادامه كارش پرداخت.
    غروب روز بعد شاهرخ حاضر و آماده ايستاد و منتظر بهار بود. شروين و ستايش در كوچه منتظر بودند.
    _ بهار، بدو ديگه بابا.
    _ صبر كنيد كادو رو بردارم، اومدم... اومدم.
    وقتي از خانه خارج شدند ستايش گفت:
    _ چي كار مي كردي دخترم؟
    _ تقصير باباست كه من رو دير از خواب بيدار كرد. امروز يه ذره خوابيدم و يه ذره هم دير بيدار شدم.
    شاهرخ در حالي كه مي خنديد گفت:
    _ از ظهر تا حالا گرفته خوابيده حالا مي گه يه ذره، اي ناقلا!
    سوار اتومبيل شاهرخ شدند. در طي راه بهار مدام صحبت مي كرد و مي خنديد ولي شروين سكوت كرده بود و هيچ نمي گفت. بهار خيلي نگران بود، ولي مي خواست با شوخي و خنده او را نيز شاد كند. اما جز سكوت در او چيز ديگري مشاهده نمي كرد. با ورود آنها به جمع، شادي در خانه ي بهنام از سر گرفته شد. شراره با ديدن بهار شادمان جلو رفت و

    گفت:
    _ سلام بهار، تو چرا ظهر نيومدي؟
    _ سلام عزيزم، مگه خودت نگفته بودي دوستات رو دعوت كردي؟ پس من مي اومدم چه كنم؟
    _ دوست داشتم بياي.
    و با لبخند به ديگران سلام كرد. در پذيرايي نشستند سوگند به همه خوشامد گفت.
    ستايش رو به خواهرش گفت:
    _ كمك نمي خواي؟
    _ اوه نه ممنون. همه چيز آماده اس.
    زري رو به شروين گفت:
    _ عزيزم چرا اين قدر ساكتي؟
    _ خوبم مادر بزرگ چيزي نيست.
    بهنام رو به او گفت:
    _ نكنه تو هم عاشق شدي، آخه عشاق روزه ي سكوت مي گيرند تا كسي پي به رازشون نبره.
    همه خنديدند ولي شروين هيچ نگفت.
    در جمع همه صحبت مي كردند و شروين ساكت بود. فقط گاهي كه سوالي از او پرسيده مي شد، كوتاه پاسخ مي داد.
    سوگند رو به بهار پرسيد:
    _ با فريبرز چه كردي؟
    _ هيچي، گفتم نه كه نه.
    _ يعني چه؟ دليلت چيه؟ خانم محمدي مدام مي ياد مي گه جواب چي شد.
    _ والله اين خانم محمدي هم خيلي رو داره.
    بهنام گفت:
    ولي درست نيست كه اونهارو سرگردون كني، يه جواب قطعي بده ديگه.
    بهار متعجب به او خيره شد و گفت:
    _ عمو حرفها مي زني ها؟ من كه صد دفعه جوابم رو دادم.
    آقاي رهنما گفت:
    _ ببينم با پسره صحبت كردي؟
    ستايش گفت:
    _ اين حتي اجازه نمي ده اونا رسما بيان خواستگاري، چه برسه به صحبت.
    بهنام زيركانه گفت:
    _ شيطون نكنه دلت جاي ديگه گيره و ما خبر نداريم؟
    بهار خنديد و گفت:
    _ اي بابا، مثل اين كه سوژه ي ديگه اي نداريد!
    سوگند لبخند زنان گفت:
    _ بالاخره كه بايد ازدواج كني، ما هم شيريني عروسيتو مي خوريم.
    _ حالا تا اون موقع!
    و با لبخند به پدرش نگريست. شاهرخ گفت:
    _ آرزوي من خوشبختي دخترمه. حالا با هر كسي كه خودش انتخاب كنه.
    _ قربون باباي خوبم برم كه جز اون هيچ كس من رو درك نمي كنه.
    شروين به تراس رفته بود. بهار ناگهان متوجه ي جاي خالي او شده و پرسيد:
    _ پس شروين كو؟
    شراره گفت:
    _ انگار تو تراسه.
    بهار برخاست و به آنجا رفت. پشت سر او ايستاد و آرام گفت:
    _ هنوز كه آسمون چادر پولك دارش رو به سر نكرده تو اومدي زل زدي بهش.
    شروين بي آن كه جوابي بدهد يا حركتي كند همان طور در سكوت باقي ماند، بهار ناراحت شد. نگاهش را به موهاي خوشرنگ و صاف او دوخت و لبخند بر لب آورد. رفت و در مقابل او ايستاد. نگاه شروين روي چشم هاي بهار ثابت ماند. لبخندي زد و پرسيد:
    _ چرا اومدي اينجا؟ تو جمع بيشتر بهت خوش مي گذره. اينجا حوصله ات سر مي ره.
    بهار مشتاقانه نگاهش را به چشمان عسلي او دوخت و گفت:
    _ ولي من اين طوري راحت ترم. تو ناراحتي كه كنارت هستم؟
    _ ابداً.
    بهار با لبخند روي صندلي نشست و به او خيره نگاه كرد. چقدر دوست داشت شروين لبهاي قشنگش را مي گشود و مي گفت كه دوستش دارد، به او علاقمند است. بهار مي دانست كه شروين دوستش دارد ولي نمي دانست كه چرا هرگز احساسش را بيان نمي كند. خودش نيز شروين را دوست داشت. در نظرش هيچ ايرادي نداشت كه شروين نمي تواند راه برود. او به وجود شروين علاقه مند بود. وجود او برايش با ارزش بود ولي شروين اين را نمي دانست. البته باور داشت كه بهار دختر مهرباني است ولي از اين كه او بخواهد برايش دلسوزي كند يا از روي ترحم او را بپذيرد متنفر بود. ضمن آن كه فكر مي كرد به خاطر وضعيتي كه دارد نمي تواند بهار را خوشبخت كند. به همين خاطر هرگز قصد نداشت كه به او ابراز علاقه كند. وقتي نگاه بهار را روي خود ثابت ديد سر به زير انداخت. بهار آهي كشيد و گفت:
    _ شروين تو گاهي مي خندي، شوخي مي كني و حرف مي زني، ولي يك دفعه ساكت مي شي، مثل يه شمع خاموش كه هيچ روشنايي نداره، اين طوري دلم مي گيره شروين.
    شروين لبخند مهرباني زد و گفت:
    _ دوست داري يه پسر پرشور و هيجان باشم كه مي گه و مي خنده و آرام و قرار نداره؟
    _ خب آره. تو هم مثل بقيه، بگو، بخند، خوش باش. دلم گرفت.
    _ تو كه دوست داري طرفت همچين آدمي باشه پس چرا پيشنهاد فريبرز رو قبول نمي كني؟ اون دقيقا اين مشخصات رو داره.
    بهار عصباني نگاهش كرد. اصلا توقع شنيدن اين حرفها را از زبان او نداشت برخاست و گفت:
    _ يعني تو دوست داري من به فريبرز جواب مثبت بدم؟
    شروين غمگين به او خيره شد و آرام زمزمه كرد:
    _ من به خوشبختي تو فكر مي كنم.
    _ لازم نكرده اين طوري به فكر خوشبختي من باشي من رو باش كه چه فكرها كرده بودم. واقعا براي خودم و تو متأسفم!
    و در حالي كه قطره اشكي بر گونه هايش روان مي شد تراس را ترك كرد. برق اشك نگاه شروين را درخشان كرد. سر به زير انداخت. از اين كه با سخنانش باعث ناراحتي بهار شده بود از خودش بَدِش آمد. واقعا سخنانش بر خلاف ميلش بود.
    بهار نفسي كشيد و سعي كرد بر اعصابش مسلط باشد و بعد وارد پذيرايي شد.
    سوگند به او نگريست و پرسيد:
    _ كجا بودي عزيزم؟
    ستايش نيز پرسيد:
    _ شروين كجاست بهار جون؟
    _ تو تراس.
    كنار پدرش نشست. شاهرخ دست او را گرفت و به رويش لبخند زد. بهار سر به زير انداخت و هيچ نگفت.
    _ من برم ميز شام رو بچينم. ديگه بايد شام بخوريم.
    _ بعد هم كيك مي خوريم.
    بهنام به شراره نگريست و گفت:
    _ عزيزم تو از صبح داري كيك مي خوري.
    _ بابا به خاطر ديگران گفتم.
    و او لبخند زنان جواب داد:
    _ قربون تو برم كه به فكر بقيه هم هستي.
    سوگند و ستايش و شراره برخاستند تا ميز را بچينند. بهار همان طوري بي حركت نشسته بود. خيلي از دست شروين ناراحت بود. احساس كرد شروين دوستش ندارد. ولي آخر چطور ممكن بود؟ نگاه شروين گوياي چيز ديگري بود. ولي زبانش بر خلاف قلب و دلش بود. بهنام به بهار نگريست و پرسيد:
    _ چي شده عمو؟ خيلي تو فكري!
    _ چيزي نيست.
    _ شاهرخ نيز پرسيد:
    _ درسته. تو كه شاد بودي يكدفعه چي شده؟
    _ گفتم كه چيزي نيست.
    _ با شروين حرفت شده؟
    _ نه بابا!
    _ پس چي؟ اصلا چرا شروين نمي ياد تو؟ چرا تو تراس نشسته؟
    _ چه مي دونم. شايد مي خواد آسمون رو تماشا كنه.
    بهنام خنديد و گفت:
    _ نگفتم عاشق شده؟ بسوزه پدر عاشقي. يادته شاهرخ؟ من هم همچين روزهايي رو داشتم.
    _ آره. خوب يادمه سوگند حسابي گرفتارت كرده بود.
    بهنام به ياد آن روزها افتاد و لبخندي عميق بر لبانش نشست.
    _ پاشو دخترم. برو شروين رو صدا كن بياد تو. بگو شام حاضره، برو دخترم.
    بهار براي اين كه ديگران پي به ناراحتي اش نبرند برخاست و در سكوت به تراس رفت. شروين را ديد كه سرش را روي دستها نهاده، جلوتر رفت. دست بر شانه اش نهاد و آرام زمزمه كرد:
    _ شروين!
    او سر بلند كرد و چهره اش را از مقابل ديدگان بهار پنهان كرد. نمي خواست او اشكهايش را ببيند. ولي بهار ديد، ديد و سوخت طاقت ديدن اشكهاي شروين رو نداشت. صورتش را به طرف خود برگرداند و گفت:
    _ شروين تو گريه مي كردي، آخه چرا؟
    _ چيزي نيست. دلم گرفته بود.
    _ يعني چي؟ نكنه از دست من ناراحت شدي؟
    _ نه، تو كه كاري نكردي. اين من بودم كه باعث ناراحتي تو شدم.
    بهار لبخندي زد. فهميد شروين نيز به خاطر حرفهايي كه زده ناراحت است. مهربانتر از قبل به روي او لبخند زد و گفت:
    _ من هرگز از دست تو ناراحت نمي شم. باور كن. حالا بيا بريم تو، ميز رو چيدند و منتظر ما هستند. در ضمن ديگه نمي خوام هيچ وقت اشك رو تو نگاه تو ببينم. فهميدي؟
    شروين لبخندي زد و گفت:
    _ حالا خوب شدم؟
    _ آره، خوب خوب.
    و با محبت ويلچر را هل داد و با هم وارد شدند. همگي پست ميز منتظر آن دو بودند. ستايش مهربان به بهار نگريست. گويي با نگاه از او تشكر مي كرد. براي پسرش نگران بود. شروين به خاطر وضعيت جسماني اش از جمع كناره مي گرفت و بيشتر با بهار و شاهرخ صميمي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    462-467

    بود . چقدر دوست داشت شروین وبهار برای همیشه با هم می بودن ولی نمی توانست چنین مطلبی را بازگوکند. این بهار بود که باید برای زندگی اش تصمیم می کرفت.
    شب خوشی راکنار هم گذراندبد و سپس ضمن تشکر، خداحافظی نمو ده و به خانه بازگشتند. و هرکدام به خانه خویش رفتند. بهار شب به خیرگفته و رفت بخوابد. شاهرخ نیز به اتاقش رفت. وقتی روی تخت نشست آهی کشید ودراز کشید. به بهنام غبطه می خورد. او و سوگند همراه دخترشان خوشبخت زندگی می کردند. از زندگی خودش هم راضی بود. سالها بود که لب به شکوه و شکایت باز نکرده بود فقط امیدوار بود لحظه موعود فرا رسد واو نیز به بهاره اش بپیوندد .

    ****
    شروین خوابش نمی برد.همان طور روی تختش نشسته و به نقطه ای زل زده بود ، به بهار می اندیشید. او را دوست داشت ولی از ابراز علاقه اش هراس داشت. با ا ین وضعیت یعنی بهار او را می پذ یرفت؟ اگر این طور نبود... ولی...
    ستا یش وارد اتاق او شد وقتی او را بیدار دید لبخندی زد و پرسید:
    _ چرا هنوز نخوابیدی پسرم؟ د یر وقته.
    شروین به او نگریست وگفت:
    _ خوابم نمی یاد.
    _ یعنی احساس خستگی نمی کنی؟
    _نه. من که کاری نمی کنم. روی ا ین صندلی لعنتی نشستنن که خستگی نداره.
    و ناراحت از او روی برگردان. ستا یش که از شنیدن جملات او ناراحت شده بود سر به زیر افکند. همیشه می دانست که شروین از اینکه روی ویلچر می نشیند ناراحت است. ولی چرا ناگهان در این شب و این لحظه این مساله او را این چنین منقلب کرده بود؟
    _ چی شده عزیزم.کسی حرفی بهت زده ؟
    _ نه خسته شدم بس که نگاه پرترحم د یگران رو د یدم خسته شدم بس که محبت مملو از دلسوزی، دیگران رو تحمل کردم. دیگه حالم داره بهم می خوره. حس می کنم خیلی با د یگران تفاوت دارم. از ا ین که مثل دیگران سالم نیستم و یک چیزی کم دارم ناراحتم. آ ره. ناراحتم.
    در حالی که نم اشک نگاهش را تارکرده بود سر به زیر افکند. ستایش کنار او روی تخت نشت. دستش را دراز کرده و چهره او را به سوی خود گرفت و غمگین کفت:
    _ ولی تو عزیزم چیزی از بقیه کم نداری. آ خه مگه چی شده که این قدر ناراحتی. همه تو رو دوست دارند. محبت همه واقعیه. چرا فکر می کنی از روی دلسوزیه بینم امشب ا تفاقی افتاده؟ باکسی حرفت شد؟
    بعد با تردید پرسید:
    _ نکنه بهار حرفی زده؟
    شروین نگاهش را به مادر دوخت و زمزمه کرد:
    _ بهار خپلی خوبه. محبت اون واقعیه. اون هیچ وقت به چشم یه آدم معلول به من نگاه نکرده. در نظر اون... آ ه مادر.
    ستا یش لبخندی، زد وگفت:
    _ پس ناراحتی تو از چیه ؟به من بگو من مادرت هستم. .
    _ مادر می شه بگی چرا من ا ین طور شدم؟
    ستا یش سر به زیر افکند. غمگین شد باز به یاد رامین افتاد.
    _ مادر خواهش می کنم برام بگو.
    _ پدرت باعث شد. قبلأ که گفته بودم.
    شروین سرتکان داد و منتظر به او چشم دوخت. و ستایش آ رام ادامه داد:
    _اون دوست نداشت بچه دار بشیم. همش از من می خواست برم و سقط جنین کنم ولی دل من راضی نمی شد. نمی تونستم این کار و کنم. تنها دلخوشیم تو بودی و رامین هم خودش دست به کارشد وداروهای مختلف به خورد من داد، یا تو آب حل می کرد یا تو غذام می ریخت. اولش نفهمیدم و زمانی متوجه شدم که خیلی دیر بود و اون داروها کار خودشون روکرده بودند وباعث شدند تو از دو پا فلج بشی. هیچ وقت رامین رو به خاطر این ظلمی که در حق تو کرد نمی بخشم . خودت که یادته. زمانی که تو خارج بودی ماروازهم جدا کرد به خیال اینکه من رو ادب کرده باشه که چرا ازش طلاق گرفتم... نمی فهمم شروین توچرا مجبورم می کنی این مسئله رو دایم تکرارکنم من هم مثل تو عذاب می کشم.
    _بالاخره هم شاهرخ باعث شد من به ایران برگردم. خیلی تلاش کرد تا ما روبه هم برسونه.
    _ آره. شاهرخ خپلی درحق من بزرگواری کرد، خیلی مرد خوبیه.
    _مادر دیگه ازرامین اطلاعی نداشتید.
    _می دونستم رفته و با یه زن خارجی ازدواج کرده. البته اون خانم به خاطر سر مایه رامین حاضرشده بود باهاش ازدواج کنه. ولی رامین ساده هپچ نفهمید. فقط به فکر پولدار شدن وخوشی بود.
    - بعد چی شد؟
    _ املاک پدریش، سند خونه وکارخونه رو به اون زن داده. به قول خود مون اونم همه چیز رو بالا کشیده. پدرش وقتی فهمید سکته کرد وافتاد توبیمارستان. بعد از یک ماه هم مرد. مادرش هم رفت خارج پیش عمو ت آریانا.
    _اون چی کار کرد؟ حرفی نزد؟ نخواست سهم خودش رو بگیره.
    _ نه. اون مرد خوبیه . وقتی فهمیده بود اوضاع اینطوریه فقط به ایران اومده بود و به رامین گفته بود همه چیز رو می بخشم به تو. حتی سهم خودم رو. آخه اون روزها رامین یک مدت کوتاه برگشته بود به ایران و بعد دوباره رفت. به یک ماه نکشید که خبر آوردند رامین مرده. می گفتند انقدر مواد مخدر مصرف کرده که مرده. وقتی کالبد شکافیش می کنند می بینند مقدار زیادی مواد تو معده و شکمش جا سازی شده. اوه خدای من! هنوز هم باورم نمی شه. خیلی فجیح مرده بود. اون طورکه شنیدم اون حتی یه اسکناس هم نداشته. اون زن همه چیزش رو بالاکشیده بود اونا جزء یه باند بزرگ مواد بودند و به شکلهای مختلف افرادی مثل رامین رو به دام می انداختند بعد به اهداف شیطانی خود می رسیدند. فقط یه نامه کوتاه از اون به دستم رسید. نوشته بود به خاطر تمام بدی ها یی که در حق ماکرده معذرت می خواد. خواسته بود ببخشمش. دلش می خواست تو هم اونو ببخشی. چون هیچ وقت نتونسته بود خودش رو به خاطر بلایی که سر تو آورد ببخشه. آه ...
    ستایش سکوت کرد. شروین غمگین به مادرش چشم دوخته بود. پس سرنوشت پدرش مردی که این چنین از او بیزار بود چنین بود نمی دانست از مادرش شکوه کند یا از پدری که برایش پدری نکرده بو د. او قربانی تصمیم ها و دعواهای بین والدینش شده بود واکنون تاوان گناه آنها را پس می داد. آهی عمیق کشید وگفت:
    _برید بخوا بید مادر. خوب شد حداقل از سرنوشت اون مردآگاه شدم. امیدوارم خدا از سر گناهانش بگذره. هر چندکه برای من خیلی سخته ولی به هر حال ...
    و دیگر هیچ نگفت. دراز کشید و چشم بر هم نهاد. می خواست تنها باشد. ستایش برخاست و ملحفه را روی اوکشید. لبهای لرزانش را روی پیشانی او نهاد و در حالی که با نگاه اشکباران شده اش به او می نگریست اتاقش را ترک کرد. نمی دانست برای شادی شروین چه باید بکند؟ شروین نیز غمگین، فقط به سرنوشتی که دچارش شده بود می اندیشید و در درون می گریست.

    ******
    چند روزی گذشته بود. بهار سخت در حال درس خواندن بود.
    امتحاناتش شروع شده بود و یگر وقت اضافه نداشت. شروین نیز در ا ین روزها مشغول درس های خود بود. از شبی که مادرش ماجرای پدرش را دوباره بازگو کرده بود در خود فرو رفته بود. برای رامین اصلآ ناراحت نبود. بلکه ناراحتی اش به خاطر خودش بود از این که به جای والدینش او باید این چنین زجر بکشد عصبانی بود. البته مادرش را چندان مقصر نمی دانست از او نیز ناراحت بود اگر چنین وضعیتی را نداشت به راحتی می توانست به بهار ابراز علاقه کند. غروب بود که ستا یش تصمیم گرفت سری به منزل شاهرخ بزند او نیز غمگین بود البته ناراحتی اش فقط به خاطر شروین بود. چون می دید پسرش چطور به خاطر مشکل جسمانی که دارد مدام در رنج و ناراحتی است.
    _ شر وین من می رم بهار رو ببینم. تو هم می یای؟
    _ نه مادر. سلام برسونید.
    ستا یش غمگین پسرش راکه روز به روز افسرده تر می شد نگریست و از خانه خارج شد. بهار در خانه تنها بود. و همچون روزهای دیگر در حال مطالعه درسها یش بود. وقتی صداای زنگ خانه را شنید و در را گشود با دیدن ستایش مثل همیشه با لبخند و شوق در آ غوشش جای گرفت و گونه اش را بوسید. به راستی که او را مادر خود می پنداشت.
    _ بفرمایید تو مامان. شروین کجا ست؟
    _ تو خونه.
    در حال ورود بهار گفت:
    _ چند روزه ندیدمش. پسر شما یه ذره احساس نداره...
    ستا یش در حالی که می خندید همراه او در پذیرایی نشست.
    _ چطور؟ شروین من خیلی هم با احساسه.
    _ مشخصه. دلش نیومد تو این چند روز بیاد سری به من بزنه. تو دانشگاه هم از بغل ادم رد می شه، ولی انگار نه انگار که مارو می شناسه.
    اصلا نمی گه بهار جان اگر مشکلی تو درس داری بگو انگار نه انگار!
    ستایش مهربان او را بوسید وگفت:
    _ از دستش ناراحت نشو عزیزم اون این روزها خیلی ناراحته.
    _ آخه چرا؟مگه چی شده که ناراحته.
    ستایش سر به زیر انداخت:
    _ به خاطر خیلی چیزها.
    بهارکه ناراحت و مضطرب شده بود پرسید:
    _مامان تو رو به خدا بگو چی شده؟
    او در چشمان بهارنگریست وگفت:
    بیشترناراحتی اون به خاطر اینه که نمی تونه را بره.
    بهار غمگین شد وگفت:
    _ مامان چرا ناراحته؟ نکنه کسی حرفی بهش زده که باعث شده این طور بشه؟... مگه تازه این بلا سرش اومده که اینجوری غصه می خوره .
    _ اون دیگه بزرگ شده بهار جان. غرورش خیلی زیاده.مدام فکر می کنه از دیگران پایینن تره. الان 26 ساله شه دلم می خواد زود تر براش آستین بالا بزنم.
    و آهی کشید و ادامه داد:
    _ ولی هر دفعه که حرفش رو پیش می کشم ، می گه نمی خواد دختر مردم رو بدبخت کنه. یا می گه نمی خوام مردم از روی دلسوزی بیان من بشن.آه دخترم خیلی نگرانش هستم. دیگه زیاد حرف هم نمی زنه نمی دونم باید چه کارکنم؟ شاید اگر ازدواج کنه روحیه اش بهتربشه ولی اون مخالفه.
    بهار سر به زیر انداخته بود خیلی به خاطر شر وین ناراحت بود. حالا می فهمیدکه چرا او حرفی نمی زند. خودش خوب می دانست که شروین دوستش دارد از رفتار و نگاههایش در ک می کرد. ولی علت سکوت او را نمی فهمید. تصمیم گرفت که حتما با او صحبت کند. باید او را از اشتباه درمی آورد. ستایش که سکوت او را دید دست بر شانه اش نهاد وگفت:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    468-496

    تو رو هم ناراحت کردم.متاسفم فقط اومدم ببینمت و سری بهت بزنم.
    بهار لبخندی زد و گفت:
    نه مامان،ناراحت نیستم.نگران شروین هم نباشید،حتما حالش بهتر می شه.
    تو رو خدا تو حداقل مراقبش باش.از شاهرخ حرف شنوی داره.می خواستم به اون بگم باهاش صحبت کنه،ولی ترسیدم شروین از دستم ناراحت بشه.
    بهار گفت:
    نه مامان نمی خواد.خودم هواش رو دارم.نمی ذارم یکی بهش بگه بالای چشمش ابروست.
    ستایش مهربان به او نگریست و بعد برخاست.
    کجا می رید؟من که هنوز چیزی نیاوردم بخورید.
    نه عزیزم.تو رو دیدم برام همه چیزه.من بهتره زودتر برم شروین هم تنهاست.
    باشه مامان بهش سلام برسونید.
    پس از انکه ستایش رفت بهار روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت.تصمیم قطعی گرفته بود که با شروین صحبت کند.تصمیم داشت غرورش را کنار بگذارد و خودش اول با او صحبت کند وقتی می دید شروین هیچ نمی گوید می خواست کار را برای او راحت کند.

    ***

    امتحانات بهار به پایان رسیده بود.آخرین امتحان را نیز با موفقیت پشت سر گذاشته و از ساختمان دانشگاه خارج شد.دوستش ترانه نیز همراه او بود.
    خوش به حالت،تمام امتحاناتت رو خوب دادی.
    مگه تو بد دادی،تو هم که خیلی درس خوندی نگران نباش.در حال قدم زدن بودند که ناگهان ترانه گفت:
    بهار نگاه کن اون شروینه؟
    کو کجاست؟
    اون طرف.
    به سمت دیگر نگاه کرد شروین را دید که تنها در گوشه ای نشسته و به نقطه ای مبهم زل زده بهار هنوز وقت نکرده بود با او صحبت کند اکنون به نظرش فرصت مناسبی بود.رو به ترانه کرد و گفت:
    خب ترانه جون من برم تو کاری نداری.
    نه برو به سلامت.خداحافظ.
    از هم جدا شدند.بهار به طرف شروین رفت.با لبخند و شور مقابلش ایستاد و نگاهش را به او دوخت.چند روزی بود که او را ندیده بود و دلش برای او خیلی تنگ شده بود.شروین متعجب سر بلند کرد و بهار را مقابل خود دید.چقدر دلش برای او تنگشده بود!
    سلام پسر بی معرفت.حالت چطوره؟
    سلام بهار،ممنونم،تو خوبی؟
    بهار که از دیدن او خوشحال شده بود روی صندلی نزدیک او نشست و گفت:
    حالا که تو رو دیدم خیلیخ وبم.
    شروین لبخندی بر لب آورد و به نقطه ای دیگر زل زد.بهار همان طور مهربان به او نگاه می کرد.شروین آرام پرسید:
    امتحاناتت چطور بود؟
    چون تو با من نبودی و به دادم نرسیدی کمی مشکل بود.
    متاسفم،حتما خیلی ناراحت شدی که کمکت نکردم.
    عیبی نداره ولی یادت باشه دفعه های بعد حتما کمکم کنی.
    حتما مطمئن باش.
    بهار لحظاتی سکوت کرد و بعد گفت:
    شروین حالش رو داری بریم یه کم بگردیم؟
    کجا؟
    بیرون.بعد از این همه امتحان حالا می خوام یه کم هوا بخورم.
    شروین گفت:
    باشه کی بریم؟
    بهار پرسید:
    تو کی وقت داری؟
    فردا خوبه،غروب بریم.
    باشه منم فردا کاری ندارم.خودم میام دنبالت،حاضر باشی ها.
    شروین پذیرفت و بهار پرسید:
    نمی ری خونه؟پاشو با هم...
    و ناگهان خواست جمله اش را تصحیح کند ولی شروین شنید و فقط سر به زیر انداخت و ویلچیرش را به حرکت دراورد.بهار برخاست.از دست خودش عصبانی شده بود که چرا اول فکر نمی کند بعد حرف بزند.سریع خود را به شروین رساند و مثل همیشه پشت او چرخش را هل داد.وقتی به خیابان رسیدند سوار تاکسی خود را به منزل رساندند.هر دو سکوت کرده بودند بهار می دانست که او ناراحت شده ولی واقعا کلمه پاشو ناگهان از دهانش دررفته بود.شروین نیز از دست بهار ناراحت نبود.به خاطر خودش غصه می خورد.وقتی رسیدند به کمک بهار پیاده شد و روی ویلچر نشست.مقابل خانه ستایش بودند خانه ای که پس از چند سال اجاره آن را خریده و برای همیشه در کنار شاهرخ و بهار ماندند.شروین بی حرف می خواست برود که بهار گفت:
    شروین؟
    او بدون اینکه نگاهش کند گفت:
    بله.
    معذرت می خوام.به خدا منظوری نداشتم.یکدفعه از دهانم پرید.
    مهم نیست.تو تقصیری نداری مشکل از منه.
    و ناراحت کلید انداخت و وارد خانه شد.بهار نیز اندوهگین وسر به زیر وارد خانه خودشان شد.تا شب که شاهرخ به خانه برگردد بهار در اتاقش نشسته بود و در خود فرو رفته بود.وقتی او آمد توقع داشت بهار را مقابل خود ببیند.ولی از غیبت او متعجب شد و صدا زد:
    بهار بهار دخترم کجایی؟
    او براخاست و از اتاق خارج شد.با دیدن پدر سلام کرد و ایستاد.
    سلام عزیزم.چرا تو اتاقت بودی؟
    او جوابی نداد.شاهرخ از ناراحتی او متعجب شد به اتاقش رفت و پس از تعویض لباس بازگشت و روی صندلی نشست.بهار برای پدرش فنجانی قهوه آورد و بی صدا نشست.بعد گفت:
    معذرت می خوام غذا درست نکردم.باید حاضری بخوریم.
    ایرادی نداره عزیزم الان تلفن می کنم رستوران غذا بیاورند.
    و وقتی بهار را همچنان غمگین دید پرسید:
    اتفاقی افتاده دخترم؟امتحانت رو خراب کردی؟
    نه پدر چیزی نیست.
    نمی خوای با پدرت حرف بزنی؟
    باور کنید چیزی نیست.
    شاهرخ دیگر هیچ نپرسید.غذا را که آوردند بهار با سرعت میز را چید و کنار پدرش نشست و سعی کرد به خاطر پدرش هم که شده کمی غذا بخورد.شاهرخ نیز با دیدن ناراحتی دخترش بی اشتها شده بود.دوست داشت او حداقل حرف بزند و خود را خالی کند ولی اینگونه نشد...
    روز بعد تا عصر بهار غمگین بود .آن روز شاهرخ زودتر به خانه آمده بود وقتی تلفن زنگ زد گوشی را برداشت شروین بود احوالپرسی کرد و بعد گفت که قرار بود امروز با بهار بیرون بروند ولی گویا بهار یادش رفته.شاهرخ خندید و گفت الان صدایش می کندو بلند بهار را صدا زد و وقتی

    جوابی نشنید به اتاقش رفت.بهار را دید که روی تخت نشسته و در فکر است.
    دختر می دونی چند دفعه صدات کردم.شروین تلفن کرده می گه قرار بوده برید گردش.
    بهار به پدرش خیره شد واقعا شروین تلفن کرده بود؟یعنی هنوز هم قصد داشت با بهار به گردش برود؟گرچه بهار فکر می کرد شروین به خاطر ناراحتی دیروز قرار امروزش را فراموش کند.وقتی پدرش گفت او پشت خط است و منتظر،خندان برخاست و گفت:
    شروین زنگ زده؟
    شاهرخ به رویش لبخندی مهربان زد.بهار سریع از اتاق خارج شده و خود را به تلفن رساند.شاهرخ حالات دخترش را درک می کرد و حس می کرد او به شروین علاقه مند است و شروین نیز دخترش را دوست دارد ولی....ولی نگران بود.اگر بهار می خواست با شروین ازدواج کند،او چه باید می کرد؟شروین را مثل پسر خود می پنداشت و به همان حد دوستش داشت ولی نگران بود.می ترسید که دخترش با او...به پذیرایی بازگشت.مکالمه بهار تمام شده بود و خندان گفت:
    برم زود حاضر بشم.بابا شما با ما نمی ایید؟
    نه دخترم.خوشحالم که می بینم باز می خندی و خوشحالی.
    بهار مهربان و با محبت به طرف پدرش رفت.او را بوسید و گفت:
    از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت می خوام.
    و به طرف اتاقش رفت.پس از حاضر شدن و خداحافظی از پدر از خانه خارج شد.شروین نیز حاضر و اماده منتظر او بود.روز قبل خیلی ناراحت بود ولی دلش نمی امد بهار را تا این حد به خاطر خودش ناراحت کند،بنابراین طبق قراری که داشت تصمیم گرفت با او به گردش برود.
    سلام شروین.
    سلام خانم.فکر می کردم من حافظه ام ضعیفه ولی مثل این که مال تو خیلی ضعیف تره.
    بهار خندید و گفت:
    خیر.حافظه من سر جاش بود.فکر می کردم تو پشیمون شده باشی.و به طرف او رفت و ویلچر را هل داد.شروین پرسید:
    می خوای همین طوری بریم؟نمی خوای سوار ماشین بشیم؟
    مگه ایرادی داره.داریم می ریم هواخوری.
    خسته نمی شی؟
    بهار به سوال او لبخندی زد و گفت:
    با تو هیچوقت خسته نمی شم.
    بهار با این جملات می خواست به او بفهماند که دوستش دارد و امیدوار بود که شروین نیز باور کند.ولی او سعی می کرد به روی خود نیاورد.همان طور پیاده رفتند.بهار پیوسته صحبت می کرد شروین نیز برای اینکه او را ناراحت نکند حرف می زد و همراهی اش می کرد.به پارک که رسیدند بهار چرخ را به طرف در هل داد.به کنار فواره ها رفتند.
    بهار ویلچر را کنار صندلی متوقف کرد و خودش نشست.شروین به او نگریست و گفت:
    نگفتم خسته می شی؟
    خسته نشدم.نکنه توقع داری باز هم همین طور بریم؟
    شروین،متبسم به او نگریست و آرام زمزمه کرد:
    تو خیلی مهربونی بهار! تا به حال دختری مثل تو ندیدم.
    اگه این طوره و باور داری که محبت من خالصانه اس پس چرا حرف نمی زنی؟
    شروین متعجب به او خیره شد بهار فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
    بگو شروین خواهش می کنم.
    چه چیزی رو؟من حرف چندانی ندارم.
    داری.
    مستقیم به چشمای او خیره شد و گفت:
    می دونم که داری.چشمات دروغ نمی گه.شروین تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.
    و در حالی که غمگین به نظر می رسید به نقطه ای دیگر چشم دوخت.سروین سر به زیر انداخت.خوب می دانست که بهار از او چه می خواهد.ولی چگونه بیان می کرد؟چگونه می توانست به او بگوید که دوستش دارد و می خواهد او برای همیشه کنارش باشد؟نه.نمی خواست بهار طعم تلخ شکست و اندوه را در زندگیش بچشد.می اندیشید که بهار باید خوشبخت باشد ولی خودش و دل بی تاب و بی قرارش را چه می کرد؟
    بهار تو رو خدا اینقدر ناراحت نباش.هیچ می دونستی وقتی تو ناراحت می شی انگاری تمام غم های عالم رو می ریزند تو این دل صاحب مرده من؟
    پس چرا ناراحتم میک نی؟چرا حرف دلت رو نمی زین.
    غمگین به او خیره شد و ادامه داد:
    می ترسی غرورت لگد مال بشه؟می ترسی من برات دلسوزی کنم؟چیزی که از اون بیزارم؟تو رو خدا شروین فقط کافیه از زبون خودت بشنوم فقط می خوام برای یک لحظه هم که شده حتی بایک کلمه اون چیزی رو که از چشمات می خونم و همون حرف دل خودم رو از زبون خودت بشنوم،باور کن همه چیز درست می شه.شروین...
    بهار...
    دیدن نگاه او در حالی که نم اشک آن را تر کرده بود آزارش می داد.
    خیلی خب،همه چیز رو میگم.به شرطی که خودت هم عاقل باشی.می فهمی دختر؟
    بهار لبخند بر لب اورد و سر تکان داد،شروین نیز لب گشود و گفت:
    تو دختر خوبی هستی.هر پسری ارزو داره که یک همچین دختری همسرش باشه.البته لیاقت تو بهترینه.هر کسی نمی تونه تو رو به دست بیاره.فکر کن من هم جز اون دسته افرادی هستم که دوست دارم...دوست دارم تو رو داشت هباشم...
    سر به زیر بود و ارام حرف می زد بهار مشتاقانه گوش می داد:
    ولی بهار،خودت فکر کن.چطوری می تونم به خاطر احساسات خودم زندگی تو رو خراب کنم.می خوام خوشبخت باشی.می خوام یه زندگی کامل و بی دردسر داشته باشی.من نمی خوام به خاطر احساسات،عمرت رو به پای من حروم کنی.می فهمی بهار؟تو می خوای بدونی که من هم دوستت دارم یا نه؟خیلی خب میگم اره.من هم به تو علاقه دارم.دوستت دارم.ولی نمی تونم زندگیت رو به خاطر علاقه خودم خراب کنم.تو این همه خواستگار خوب داری.پدرت به خاطر تو تمام این سالها تلاش کرده دوست داره خوشبختی دخترش رو ببینه و حق هم داره.هیچ کس حاضر نمی شه دخترش رو بده به یه آدم معلول که نمی تونه راه بره،و کارهای عادی رو که دیگران انجام می دن انجام بده...نه.هیچ کس حاضر نیست دختری مثل تو رو به من بده.هر پدر و مادری برای فرزندشون نقشه های طلایی دارند.قبول کن بهار.
    بهار غمگین و ناراحت گفت:
    آخه مگه تو چته؟فقط نمی تونی راه بری.تنها مشکلت رو ویلچر نشستنه و این در نظر من اصلا مشکلی نیست.به خدا اصلا انگار نه انگار که تو نمی تونی راه بری.مگه زندگی رو فقط تو راه رفتن و روی دو پا ایستادن خلاصه کردین؟تو خیلی امتیازای دیگه داری شروین.خوبی،با سوادی،مودبی،قشنگی...و خیلی چیزای دیگه.فقط این مشکل کوچک رو داری که اون هم مسئله ای نیست.من با تو خوشبخت می شم.قبول کن شروین.من...من...به خداوندی خدا قسم دوستت دارم.من جز تو کس دیگه ای رو دوست ندارم فقط با تو به آرزوهام
    می رسم.قسم می خورم همون باشم که تو می خوای.یه دختر خوب...آره شروین...پاهای من برای راه رفتن به نیروی عشق تو محتاجند.و اگر تو بخوای این محبت و بزرگواری رو از من دریغ کنی،مطمئنا می میرم.بهخ دا می میرم.شروین علاقه من واقعیه.نه از روی ترحم و نه چیز دیگه.
    قطرات اشک گونه های شروین را نوازش می کردند.دلش می خواست در آن لحظات سر بر سینه بهار بگذارد و با نوازش دستهای مهربان او آرام شود.خیلی دوستش داشت.چشم در چشمان نمکناک بهار دوخت نگاه هر دو پر بود از شور و عشق،بهار بی تاب پرسید:
    قبول می کنی شروین؟
    می تونی در مقابل تمام ناملایمات ایستادگی کنی؟می تونی تو زندگی تحمل کنی و دم نزنی؟حرف دیگرون رو چه می کنی؟فامیل و دوست و ...
    این من هستم که می خوام زندگی کنم.اون هم با تو.نظر من مهمه نه دیگران.من در مقابل تمام سختیها ایستادگی می کنم اگر عشق باشه،اگر نیروی عشق و محبت تو وجود ادمی باشه در مقابل ریزش کوه و کوبیده شدن طاق آسمون به فرق سر هم ایستادگی می کنه.می خوام عاشق باشیم شروین.عاشق هم و عاشق زندگی کنیم.
    اگر تو اینطوری می کی...اگر واقعا...
    باور کن جدیه.من با عقل کامل و اطمینان راسخ به تو می گم که می خوام با تو زندگی کنم.که می خوام تو زندگی در کنارت باشم و تنهات نذارم...بدون که تو جاده زندگی،بهار همیشه کنارت می مونه و تنهات نمی ذاره.بهار اگر حرف بزنه تا اخر پای حرفش وایستاده.من الان یه دختر 16 ، 17 ساله نیستم که بخواد از روی احساسا تو بچگی تصمیم گیری کنه.من بزرگ شدم خوب و بد رو تشخیص می دم و با دید کامل تصمیم گیری می کنم.
    بهار من...
    چیزی نمی خواد بگی شروین.تو استحقاق این رو داری که خوشبخت ترین انسان روی کره زمین باشی.تا حالا خیلی مشکلات داشتی ولی از حالا به بعد بدون بهار کنارته و تنها نیستی.من می خوام با تو زندگی کنم.شروین به فکر مادرت هم باش این ارزوی اونه که تو خوشبخت بشی.دل همه رو شاد کن.
    آه بهار.من لایق این همه مهربونی تو نیستم.
    تو لایق بالاترین چیزهایی شروین،حالا بگو...بگو که قبوله.
    شروین به او خیره شد لبخندی مهربان به روی پاشید و همین یک لبخند گویی تمام شور عشق دنیا را به وجود بهار هدیه کرد.
    شروین قسم می خورم تا به اخر کنارت بمونم،از انتخابت پشیمون نمی شی.
    امیدوارم تو هم پشیمون نشی.
    نمی شم.می دونی چرا؟چون عاشقم.
    و خندید حالا هر دو راضی و خوشحال بودند.بهار بالاخره به آرزویش رسید.وصال با شروین،البته هنوز خانواده ها مانده بودند.شروین نفس راحتی کشید.حرفهای بهار را باور داشت،این را از عمق چشم های او درک می کرد.تصمیم گرفت تمام تلاشش را به خاطر خوشبخیتی و خوشنودی بهار به کار بندد.به خانه که رسیدند ستایش همراه خان ممحمدی و پسر و همسرش در منزل شاهرخ بودند.انها امده بودند تا جواب قطعی را بگیرند.ستایش وشاهرخ مانده بودند که چه کنند.
    خانم محمدی گفت:
    ما الان ساعتیه نشست هو صحبت می کنیم.پس چرت بهار خانم نیومد.
    حداقل امشب با خود فریبرز صحبت کنه شاید نظرش تغییر کرد.
    شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
    خانم محمدی من یا ستایش بارها به خود شما جواب بهار رو گفتیم.وقتی می گه نه ما چه کنیم؟

    فریبرز لب گشود و گفت:
    با اجازه ی شما منتظر می شیم.خودشون که اومدند من با ایشون صحبت می کنم بالاخره حرفهامون رو می زینیم و به جواب قطعی می رسیم.
    میل خودتونه.من حرفی ندارم.
    در همان لحظه بهار و شروین وارد خانه شدند.ستایش در را برایشان گشود و آن دو را خندان دید.و بهار پرسید:
    مامان،مهمون داریم؟
    ستایش گفت:
    کم و بیش عزیزم.بیایید تو،خیلی وقته مهمون ها منتظر تو هستند.
    منتظر من؟
    و متعجب به شروین نگریست.او نیز تعجب کرده بود.همراه ستایش وارد پذیرایی شدند.چهره بهار با دیدن خانم محمدی و خانواده اش در هم رفت،سلام کرد،خانم محمدی لبخند زنان گفت:
    به به چشم ما بالاخره به دیدن روی ماهت روشن شد عزیزم.می دونی از کی منتظرت هستیم؟
    بهار هیچ نگفت و کنار پدرش نشست.شاهرخ با نگاه به او فهماند که ادب را رعایت کند.شروین نیز عصبی شده بود.نگاهش را به بهار دوخت.ولی بهار با لبخندی ارامش کرد.
    آقای محمدی گفت:
    عزیزم از بس اجازه ندادی ما رسما بیاییم به خاطر اصرار فریبرز جان خودمان اومدیم که تو هم غافلگیر بشی.
    بهار گفت:
    اگر برای مهمانی اومدید که باید بگم قدمتون روی چشم.در غیر این صورت...
    شاهرخ ناراحت گفت:
    بهار...خواهش می کنم دخترم.
    فریبرز لبخندی بر لب اورد و گفت:
    بهار خانم اگر اجازه بدید می خواستم شخصا با شما صحبت کنم.
    برای چی؟
    برای اینکه به نتیجه برسیم.
    بهار پرسید:
    چه نتیجه ای؟
    خب به خاطر...
    ببینید آقا فریبرزز من بارها جوابم رو به مادرتون چه مستقیم و چه غیر مستقیم عرض کردم.من نمی دونم دلیل شما برای این همه پا فشاری چیه؟
    خب،من دختر مورد نظرم رو انتخاب کردم و حالا برای رسیدن به اون باید تلاشم رو بکنم.
    بهار پوزخندی زد و گفت:
    آقا فریبرز.متاسفم که مجبورم ناراحتتون کنم.من نمی تونم با شما صحبت کنم چون هرگز به نتیجه ای شما انتظارش رو دارید نمی رسیم.باید عرض کنم من قبل از شما به شخص دیگری جواب مثبت دادم حالا هم فکر نمی کنم لازم باشه بین ما حرفی رد و بدل بشه تا شاید فرجی حاصل بشه!
    همه جز شروین متعجب به بهار خیره شده بودند فریبرز که خیلی عصبی به نظر می رسید گفت:
    من منظور شما رو درک نمی کنم.یعنی شمامی خواید بگید که نامزد دارید؟
    بله.من نامزد دارم.
    ولی کسی راجع به این موضوع به ما حرفی نزده بود.
    خانم محمدی عصبانی برخاست و گفت:
    واقعا که.شما در تمام این مدت ما رو بازی می دادید.
    آقای محمدی هم با عصبانیت گفت:

    از خانواده ی با شخصیتی چون شما چنین بی نزاکتی بعیده اقای فروتن.
    شاهرخ برخاست و گفت:
    من معذرت می خوام ولی...
    خانم محمدی رو به ستایش گفت:
    شما چطور چنین مسئله ای رو به ما نگفتید.می خواستید با شخصیت خانواده ی ما بازی کنید؟
    ستایش متعجب ولی شرمگین گفت:
    باور کنید من چیزی نمی دونستم.
    بهار برخاست و گفت:
    من همین امروز به شخص دیگه ای جواب دادم.
    خانم محمدی خشمگین به او نگریست و گفت:
    همون بهتر که تو عروسمون نشدی.
    بهار پوزخندی زد و جوابی نداد.فریبرز عصبانی گفت:
    من واقعا در انتخابم اشتباه کردم.خوشحالم که زود پی به شخصیت واقعی شما بردم خانم!
    شاهرخ عصبانی گفت:
    شما حق توهین به دختر منو ندارید.
    خانواده ی محمدی در حالیکه با سخنان بیهوده ناراحتیشان را ابراز می داشتند از خانه خارج شدند.
    بعد از رفتن آنها شاهرخ متعجب رو به بهار گفت:
    بهار تو چکار کردی؟
    پدر من بارها جواب منفی خودم رو به اونا داده بودم.می خواستند قبول کنند.
    درسته.ولی...منظورت از اون جمله چی بود؟تو به کی جواب مثبت دادی؟
    ستایش نیز متعجب اه او چشم دوخت.شروین نیز مانده بود که بهار چگونه می خواهد به پدرش توضیح بدهد.
    پدر من...ببینید من مدتهاست که شخص دیگری رو دوست داشتم.شما هم موافقید که من با شخصی که خودم انتخابش می کنم ازدواج کنم.درسته؟
    شاهرخ نشست و گفت:
    بله.حالا بگو اون کیه؟خیلی دوست دارم زودتر انتخاب دخترم رو ببینم.دلم می خواد زودتر با داماد آینده ام آشنا شوم!
    بهار لبخند زنان به شروین نگریست.بعد گفت:
    اون همین جاست.
    شاهرخ متعجب به شروین و بعد به بهار نگریست.نه چطور امکان داشت؟یعنی بهار می خواست با شروین ازدواج کند؟ستایش که باور نمی کرد به شروین نگریست و بعد به بهار گفت:
    جدی می گی بهار.تو و شروین تصمیم دارید...تصمیم دارید...
    بله مادر.من می خوام با شروین ازدواج کنم.
    نه!
    صدای بلند شاهرخ بود که مهر سکوت را بر لب همه کوبید.بهار متعجب به پدرش که عصبانی ایستاده بود نگریست.
    چی شده بابا جون؟چرا...
    من اجازه نمی دم!
    شروین و ستایش ناراحت به او خیره شدند.بهار غمگین گفت:
    ولی بابا...
    ولی نداره من اجازه نمی دم.
    و به اتاقش رفت و با خود زمزمه کرد:نه.من نمی تونم اجازه بدم.چطور بذارم دخترم با یه معلول ازدواج کنه؟
    شاهرخ شروین را دوست می داشت.او را مانند پسر خودش
    می دانست ولی نمی توانست با ازدواج انها موافقت کند.با خود زمزمه می کرد:تمام این سالها زندگی کرده به خاطر بهار،خواستم بمونم به خاطر بهار،خواستم خوشبختی اونو ببینم و بعد راحت سر روی زمین بگذارم و برم پیش بهاره ام.تو تمام این سالها ذره دره اب شدم تا بهار به ثمر برسه.تا بهار رشد کنه و خوشبخت زندگی کنه.به خاطر میوه دل بهارم ام خواستم نفس بکشم.خواستم فدا بشم تا روح بهاره عزیزم آرامش داشته باشه.حالا بهار می خواد با شروین ازدواج کنه.با کسی که نمی تونه تا اخر عمر حرکت کنه،راه بره؟!نه چطور اجازه بدم...
    عصبی بود و مدام در اتاقش راه می رفت و زیر لب حرف می زد.
    شروین،غمگین به بهار نگریست.بهار که خیلی ناراحت شده بود به او خیره شد.گفت:
    ناراحت نباش شروین.گفتم که جلوی هر مشکلی ایستادگی می کنم.
    ستایش در حالیکه نم اشک نگاهش را تر کرده بود گفت:
    بهار.دخترم.
    بهار در اغوش او جای گرفت و گفت:
    مامان.تو اجازه می دی من و شروین با هم ازدواج کنیم؟
    ستایش در چشمان او خیره شد لبخندی بر لب اورد و گفت:
    تو عزیز منی همیشه ارزوم بود که عروسم باشی.باورم نمی شه که بخوای...
    مامان من شروین رو دوستش دارم به خدا دوستش دارم.
    می فهمم عزیزم.می فهمم.
    شروین ارام گفت:
    پدرت بهار.پدرت چی؟
    راضیش می کنم.اون من رو دوست داره و خوشبختی من رو می خواد.
    ستایش سر به زیر انداخت.نمی دانست شاهرخ چه خواهد کرد ولی از تصمیم بهار راضی بود.می دانست این دو واقعا به هم علاقه مندند.البته به شاهرخ نیز حق می داد.زیرا می دانست شاهرخ به این می اندیشید که شروین نمی تواند با این وضع بهار را خوشبخت کند.ستایش و شروین خداحافظی کرده و به منزل خود رفتند و بهار ماندو تنهایی...
    پدرش در اتاقش بود.بهار می دانست که ناراحت است.فکر نمی کرد پدرش مخالفت کند.ولی اکنون با دیدن این اوضاع غمگین شده بود.بعد از دقایقی بهار برخاست و به طرف اتاق پدرش رفت.ضربه ای به در زد و بعد از مکثی کوتاه در را گشود.پدرش را دید که لبه تخت نشسته و سرش را میان دست گرفته وارد شد و جلوتر رفت.چشمش به قاب عکس مادرش روی تخت افتاد.ان را برداشت و دقایقی خیره به عکس نگریست.شاهرخ که سکوت بهار را دید سر بلند کرده و به او نگریست.بهار چشم از قاب برگرفت و نگاهش را به او دوخت:
    بابا...
    چرا بهار؟چرا این تصمیم رو گرفتی؟آخه چرا؟
    بهار همان طور که مستقیم به پدر می نگریست آرام جواب داد:
    مگه شما عاشق نشدید.کسی تونست جلودارتون بشه؟کسی تونست مخالفت کنه؟
    شاهرخ با همان آرامش غمگین و ناراحتش گفت:
    مسئله من با تو فرق می کرد دخترم.
    بهار روی صندلی مقابل پدرش نشست و گفت:
    چه فرقی؟مگه عاشق شدن هم فرق داره.مگه عشق یه چیز جداست که برای هر کسی یه رنگ و بویی داره؟
    نه دخترکم نه.ولی...قبول کن که نمی شه.
    چی نمی شه بابا جون؟من به شروین علاقه دارم،اونم دوستم داره.ولی بدون که این پیشنهاد رو من به اون دادم.می دونی چرا اون لب باز نمی کرد و هیچی نمی گفت؟چون اونم خوشبختی من رو می خواست
    چون می گفت به خاطر وضعیت جسمانی اش نمی تونه من رو خوشبخت کنه،ولی من گفتم که می تونه.چون این باور رو دارم که خوشبختی من به پاهای اون وابسته نیست.تو هم این رو باور داری،مگه نه؟
    شاهرخ سر به زیر انداخت و ارام گفت:
    آره قبول دارم ولی بهار...
    مگه شما شروین رو دوست ندارید؟
    دوستش دارم.اون پسر خیلی خوبیه،خیلی خوب بهار،ولی پس ارزوهای من چی می شه؟جواب رنج کشیدن های من چی می شه؟بهارم،دخترم.دلم می خواد وقتی که قراره به ارزوم برسم تو رو در خوشبختی ببینم و با ارامش چشمانم رو،روی هم بذارم.بهارم من عاشق مادرت بودم و هستم.تا حالا اگر طاقت آوردم و موندم به خاطر عشق اون بوده.به خاطر تو بوده...
    می دونم بابا می فهمم.ولی قبول کن که شروین هم دل داره احساس داره.بده اونم خوشبختی رو حس کنه؟مگه چی می شه اگر اون این حس رو داشته باشه که می تونه مثل دیگرون زندگی کنه،که فرقی با بقیه آدم ها نداره،بابا اونم می تونه خوشبخت باشه،می تونه.دلش رو نشکنید.دل ستایش رو هم نشکنید.اون خیلی سختی کشیده.بذار اونم باور کنه که پسرش داره به خوشبختی می رسه.باور کن من با شروین خوشبخت می شم بابا.ما همدیگر و می فهمیم و درک می کنیم.شاهرخ در دل مهربانی بی حد و اندازه دخترش را می ستود او مانند بهاره بود.آری.او بهاره دومی بود که خداوند روی این کره خاکی افریده بود تا مهربانی و محبتش را به دیگران ارزانی دارد.
    بهار کنار پدرش نشست.دستش را گرفت و گفت:
    مامان بهاره هم حتما از این تصمیم خوشحال و راضی می شه.آره.اون هرگز دلش نمی خواد ما دل کس دیگری رو بشکنیم.
    شاهرخ در حالی که نگاهش پر بود ار اشک دخترش را در اغوش کشید:
    دختر خوبم،تو بهاره منی اره.تو بهاره ای.تو دختر مهربون همون مادر هستی.اگر واقعا فکر می کنی با شروین خوشبخت می شی و اونو به عنوان مرد زندگیت قبول داری من حرفی ندارم.برایت ارزوی خوشبختی می کنم،می خوام مادرت از من راضی باشه.می خوام بدونه که هیچوقت نخواستم تو کمبودی حس کنی.می خوام خوشبخت باشی تا با روی سفید و سر بلند به دیدار مادرت برم.
    بهار در حالی که گریه می کرد سر بر شانه پدر سائید:
    آه بابا جون.شما خیلی خوبید!شما بهترین پدر دنیا هستید!به وجودتون افتخار می کنم.از این که پدر من هستید به خودم می بالم.بابا جون.من اگر محبتی دارم و مهری تو وجودمه به خاطر این بوده که در کنار شما بزرگ شدم و خوشحالم و ممنون از اینکه همیشه حمایتم کردید.شاهرخ در حالیکه دخترش را مهربان در اغوش کشیده بود نگاهش به او افتاد.به ان رویای زیبا.به ان با وفای همیشگی.به او که در تمام این سالها لحظه ای تنهایش نگذاشته بود،به او که عاشقش بود،به بهاره.که با نگاه زیبایش به او می فهماند که خوشحال است.آری،او نیز راضی و خوشحال بود.
    روز بعد بهار با خوشحالی به شروین و ستایش خبر داد که پدرش با ازدواجشان موافق است.آن دو نیز خوشحال شدند..شروین از شوق اشک به دیده اورد و ستایش از اینکه پسرش خوشبخت می شد و در کنار دختر خوب و مهربانی چون بهار زندگی می کرد شادمان بود.آنها به طور رسمی به خواستگاری بهار رفتند.همه خشنود بودند کسی مخالفت نکرد.با وجود موافقت شاهرخ و بهار دیگر نمی توانستند حرفی بر زبان اورند.
    سعادت شروین و بهار آرزوی همه انها بود.همه شادمان بودند.تصمیم گرفتند زودتر در تدارک یک جشن بزرگ و با شکوه برایند.تمام

    قرارها گذاشته شد تصمیم گرفتند زودتر مراسم عقد و عروسی را به راه بیندازند.برای روز جشن هفته ی بعد رو معین کردند.شروین و بهار خندان و عاشق به هم می نگریستند هر دو از این وصال راضی و خشنود بوند.پدربزگر برای شروین خانه ای در نزدیکی منزل ستایش و شاهرخ خریداری کرد زیرا بهار می خواست نزدیک پدرش باشد.خیلی دوست داشت پدرش با انها زندگی کند ولی او فقط به شادی و خوشبختی دخترش می اندیشید.سه روز به جشن مانده بود با انکه اکثر کارها انجام شده بود ولی با این حال همگی در شور و دلهره بوند.پدرو مادر شاهرخ بیشتر ذوق داشتند.از این که عروسی نوه عزیزشان را به چشم می دیدند خوشحال بودند.بهار نور چشمی همه انها بود و همه ارزوی سعادتش را داشتند.
    شاهرخ تصمیم داشت به دیدار بهاره برود ولی ان روز پنجشنبه نبود.بلکه سه شنبه بود.وقتی حاضر شد ستایش به او نگریست و پرسید:
    جایی می ری شاهرخ؟
    آره.می رم بیرون.کمی کار دارم.
    بهار و شروین همراه سوگند و بهنام برای خرید رفته بودند و فقط بزرگترها در خانه بوند.ستایش به طرف شاهرخ رفت و گفت:
    بچه ها الان دیگه میان.تو کجا می خوای بری؟
    شاهرخ به او نگریست و ارام گفت:
    می خوتام برم سری به بهاره بزنم.آخه پنج شنبه نمی تونم.جشنه و سرم شلوغه در عوض امروز می رم.
    ستایش آرام پرسید:
    اجازه می دی من هم همراهت بیام؟
    شاهرخ لبخندی بر لب اورد و گفت:
    فکر می کنم بهاره هم از این که تو رو ببینه خوشحال می شه.
    هرگز اجازه ندادی همراهت سر خاک اون بیام.خوشحالم که حالا پذیرفتی.
    ستایش نیز حاضر شد و همراه شاهرخ سوار بر اتومبیل راهی گورستان شدند.در راه هر دو سکوت کرده بودند.هر یک در درون با خود خلوت کرده بودند.شاهرخ طبق معمول ابتدا چند شاخه گل سرخ خرید و بعد همراه ستایش به سوی قبر عزیز از دست رفته اش شتافت...سر خاک که رسیدند هر دو نشستند.ستایش برای اولین بار بود که قبر او را می دید.قبری که عزیز شاهرخ را در خود جا داده بود.در حالی که قبر را با گلاب شستشو می داد نگاهش را به شاهرخ دوخت،قطرات اشکی را که برگونه هایش روان بود دید.می دانست که آن قطره ها،آن اشکها از چشمه جوشان دل شاهرخ می جوشند و فوران می کنند.می دید که او چگونه سالهای سال عشق بهاره را در کلبه دلش حفظ کرده است.شاخه های گل را یک به یک روی قبر نهاد.حالا شاهرخ با صدایی لرزان لب باز کرد:
    سلام بهاره ام.حالت چطوره؟امروز زودتر از موعد مقرر اومدم دیدنت،ناراحت که نشدی؟می دونم خوشحال هم شدی.همون طور که من خوشحالم.می بینی که تنها نیومدم.ستایش هم با من اومده به دیدنت.می شناسیش که.آره حتما اونو می شناسی.ستایش کسی که هیچوقت نخواست جای خالی تو رو تصاحب کنه.می دونی چرا؟چون باور داشت تو هستی و کنارمی،مادر دخترمون شد.راستی خبرهای خوبی آوردم.می دونم که خودت از همه چیز خبر داری،ولی میخ وام از زبون خودم بشنوی.بهارمون دیگه بزرگ شده.واسه ی خودش خانمی شده،درست شبیه توئه.باورت نمی شه؟وقتی نگاهش می کنم تو رو احساس می کنم،بهاره،بهار مهربونیش رو از تو به ارث برده.اون داره عروس می شه،ازدواج می کنه،همون طور که می خواستی با اون قدم به قدم تو زندگی همراه بودم.به قولم وفا کردم.دلم می خواست تو عروسی دخترمون تو هم بودی.کاش تو هم بودیو بهش تبریک می گفتی.
    شاهرخ به گریه افتاد.دیگر اشکهایش را از ستایش پنهان نمی کرد.او
    نیز حرفهای شاهرخ را می شنید و اشک می ریخت.ساعتی انجا بودند.ستایش برخاست و گفت:
    شاهرخ بهتره بریم خونه پا شو.
    شاهرخ به او نگریست و گفت:
    تو برو تو ماشین من هم اومدم.بیا این هم سوئیچ.
    ستایش می دانست که او می خواهد تنها با بهاره وداع گوید و به خانه بازگردد.بنابراین بی هیچ حرفی سوییچ را از او گرفت و به طرف اتومبیل رفت.شاهرخ بار دیگر به قبر خیره شد.حالا بهاره را رو به روی خود بالای قبر می دید که لبخند می زد.
    شاهرخ زمزمه کرد:
    حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی،به قولی که دادی.حالا تویی که باید آغوشت رو برای من باز کنی.آره بهاره،حالا نوبت توست.من چشم به راهم.نگذار انتظارم طولانی بشه،دیگه طاقت ندارم.بگو بهارم.بگو که انتظار به پایان رسیده بگو بهاره.
    صدای او بود که چون آوای موسیقی دلنشین در گوش شاهرخ می پیچید:
    لحظه دیدار نزدیکه شاهرخ.لحظه ی دیدار نزدیکه...
    لبخند بر لبان او جای گرفت.بوسه ای را به دست نسیم سپرد و برای بهاره اش فرستاد،بعد با لبخند رفت.وقتی پشت فرمان نشست به روی ستایش که غمگین نگاهش می کرد لبخند زد.او نیز لبخندی بر لب آورد:
    ممنونم که همراهم اومدی.
    همیشه دوست داشتم حداقل یه بار هم که شده به دیدن بهاره تو بیام.
    و حالا اومدی،حتما اونم خوشحاله.
    شاهرخ،بهاره هم از ازدواج بهار و شروین راضیه؟
    بله.اونم حتما با این ازدواج موافقه...من و تو هم واقعا خوشحالیم.
    آره خوشحالم شاهرخ.خوشحالم که حداقل می تونم خوشبختی پسرم رو ببینم.
    شاهرخ مهربان به او نگریست و گفت:
    تو تا حالا خیلی سختی کشیدی.من هم روی مشکلاتت اضافه شده بودم.ولی تو با محبت ما رو تحمل کردی.
    بهار دخترم بوده و خواهد بود.تو هم...
    نگاهش را به شاهرخ دوخت و ادامه داد:
    خوشحالم شاهرخ که مثل یک دوست واقعی کنارت بودم.و تو هم همیشه همراهم بودی.
    شاهرخ خندید و گفت:
    ما با هم ازدواج نکردیم،یادته؟تو عاقل تر از من بودی،در عوض حالا بچه هامون با هم عروسی می کنند.امیدوارم خوشبخت بشن.
    ستایش نیز در حالیکه می خندید و اشک در نگاهش حلقه زده بود گفت:
    هیچ وقت در طی این سالها از این که پیشنهادت رو نپذیرفتم پشیمان نشدم چون چون تو رو مثل یه دوست در کنارم داشتم.من هم آرزوم خوشبختی بهار و شروینه.
    ستایش می خوام هیچ وقت اونا رو تنها نذاری.هیچ وقت.
    حتما.تو هم هستی،با هم کنارشون می مونیم.
    شاهرخ در حالیکه شادی تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت:
    من دیگه دارم به آرزوم می رسم.از حالا می خوام لحظه شماری کنم ستایش.می خوام لحظه هارو بشمرم تا به اون برسم.به وصال دوباره ی عشقم.
    ستایش به او که خیره به نقطه ی نامعلومی می نگریست،نگاه کرد.خیلی مطمئن حرف می زد.از آینده ای نزدیک.ترسید،می ترسید شاهرخ...نه،او عاقل تر از اینها بود.پرسید:
    شاهرخ تو که تصمیم نداری...

    نه.تصمیم خاصی ندارم.فعلا می خوام به عروسی دخترم فکر کنم،تو هم بخند ستایش.می خوام خوشحال باشی.
    امیدوارم تو هم به آرزوت برسی شاهرخ،ولی زود ما رو ترک نکنی.
    شاهرخ خندید،مهربان و با محبت به همدم و همراز سالهای تنهایی اش خندید،به کسی که در تمام این سالها با محبت تحملش کرده و در تمام سختی ها و خوشی ها،غم ها و ناراحتی ها همراهش بود.

    ***

    بالاخره روز جشن فرا رسید.همه چیز اماده بود جشن را در یک سالن بزرگ و مجلل برگزار کرده بودند مدعوین بیش از چند صد نفر بودند.همه شاد بودند و می خواستند این شب بزرگ و خوش را به خوبی سپری کنند.قرار بود بعد از مراسم به منزل پدری بهار بروند و از انجا به آشیانه ی زیبایشان قدم گذارند.ان شب بهار خیلی زیبا شده بود در لباس سپید عروسی می درخشید،دقیقا مانند بهاره در شب عروسی اش.شاهرخ نگاهش را به بهار دوخته بود و در دل او را می ستود.در لباس عروسی که او را دید لحظاتی حس کرد که بهاره را مقابل خود می بیند و به یاد شب ازدواجش با بهاره افتاد.به یاد ان جشن زیبا و دوست داشتنی و حرفهای شیرین بهاره.
    وای شاهرخ.چرا همه اینطوری نگاهم می کنند؟خیلی خجالت می کشم.
    باید هم نگات کنند.چون کسی نمی تونه عروسی به زیبایی تو رو داشته باشه.
    شاهرخ،خیلی خوشحالم.بالاخره با هم عروسی کردیم.
    با یه دنیا شورو عشق.خیلی خوشحالم بهاره،از این که تو دیگه مال منی.
    نگاه عاشقانه او به چشمان عاشق شاهرخ خیره شده بود.نگاهی که فریاد می زد دوستت دارم شاهرخ.
    صدای بهنام شاهرخ را به خود آورد:
    کجایی مرد.د بیا دیگه.عروس بی اجازه ی باباش بله رو نمی گه.
    خندید و شاهرخ را با خود برد.همراه بهنام به کنار عروس و داماد رفتند.بهار به پدرش خیره شد.شاهرخ لبخندی مهربان به روی او زد و بهار گفت:
    بله.
    و پیوند عشق را با شروین بست.شاهرخ فقط به انها می نگریست.در تالار شوری دیگر بر پا بود و جشن و پایکوبی ادامه داشت.شاهرخ به هر جا می نگریست،بهاره رو مشاهده می کرد.او نیز زیبا و آراسته در جشن عروسی دخترش شرکت کرده بود و مدام نگاه عاشقانه اش را به شاهرخ می دوخت.نگاهش پر بود از قدردانی،از این که شاهرخ بهار را به ثمر رسانده بود و به قولش وفا نموده بود.
    شاهرخ نگاه کن.همه خوشحالند،به خاطر منو توئه؟
    معلومه.همه خوشحالند.ولی من از همه خوشحال تر.
    وای می ترسم، شاهرخ.دستم چقدر می لرزه.
    آروم باش مهربونم.آروم باش.
    بهاره می خندید.بلند بلند می خندید.
    ستایش کنار شاهرخ ایستاد:
    به چی فکر می کنی؟پدر عروس امشب باید خیلی سر حال باشه.
    خیلی سر حالم.حال عجیبی دارم.
    ستایش مضطرب به او خیره شد.می دید شاهرخ حال غریبی دارد.دست بر بازوی او نهاد و گفت:
    حالت خوبه شاهرخ؟
    بهتر از این نمی شه...بهتر از این نمی شه.
    و به طرف دخترش رفت.جشن همچنان ادامه داشت.پس از صرف شام همه آماده رفتن شدند.قرار بود ادامه جشن در منزل شاهرخ برقرار

    شود.شاهرخ سوار بر اتومبیلش شد.ستایش نیز کنار او جای گرفت.بهنام پشت فرمان اتومبیل عروس جای گرفت.اتومبیل های دیگر نیز به ردیف پشت سر هم حرکت کردند.صدای بوق های ممتد در فضای ارام شب پخش می شد.شاهرخ ساکت بود.سکوت او ستایش را خیلی ترسانده بود.تا به حال او را چنین ندیده بود.او خوشحال بود،گویی او قرار بود امشب به حجله برود.
    در خانه نیز پایکوبی از سر گرفته شد.همه می خندیدند و خوشحال بودند.شاهرخ به طرف بهار رفت.گونه ی او را بوسید شروین را نیز بوسید و گفت:
    شروین،دخترم رو به تو می سپرم،خوشبختش کن.نمی خوام تو زندگیش طعم غم و اندوه رو بچشه.با اون مهربون باش،بهار خیلی خوبه،تو رو خوشبخت می کنه.
    شروین به او لبخند زد و گفت:
    پدر جون نگران نباشید.قول می دم بهار رو خوشبخت کنم.
    بهار نیز به او نگریست.شاهرخ گفت:
    دخترم.برای همسرت علاوه بر زن بودن یه دوست واقعی باش.یه همدم و همراز.امیدوارم خوشبخت بشید.از حالا می تونم راحت راحت باشم.دیگه دغدغه ی خاطری ندارم.
    نفس هایش با هیجان بود.طوری که بهار حالت غریبی را در پدرش دید.
    بابا...دوستتون دارم.
    من هم دوست دارم.
    و او را بوسید.نگاهش به بهاره افتاد که کنار ایستاده و با عشق به او و عروس و داماد می نگریست.گویی نگاه او نیز بی تاب و چشم به راه وصل شاهرخ بود.شاهرخ ارام بدون اینکه کسی متوجه شود به اتاقش رفت.نگاهش را حلقه ی اشکی پوشانده بود.پنجره را گشود.نسیم را حس کرد.بوی بهار را حس کرد.روی تخت نشست.عکس بهاره را در دست داشت و رویای او را مقابل خود.
    بهاره،حالا می تونم راحت و با ارامش بیام کنارت.حالا آزادم،رها شده و سبک.می خوام زودتر با تو باشم.می خوام برای همیشه کنارت باشم.آره،می یام.
    بهاره مقابل او بود.شاهرخ کنار پنجره ایستاد.صدای موسیقی ارام و دلنوازی شنیده می شد.ولی فقط گوش های شاهرخ قادر به شنیدن ان صدای گوشنواز بود.
    ستارگان نزدیک تر از همیشه به زمین نورافشانی می کردند و به شاهرخ مژده وصل می دادند.فرشتگان لالایی زیبا و دلنوازی را زمزمه می کردند،آنها بدرقه کنندگان شاهرخ و بهاره بودند.آوای موسیقی چنان زیبا و خوش بود که شاهرخ را مست کرده بود.بی وزن همچون پری که نسیم او را با خود به آغوش آسمان می کشاند.بهاره دستش را به طرف او دراز کرد و شاهرخ مشتاقانه و عاشق دستان او را در دست گرفت.این بار دستهای او و گرمای حقیقی شان را حس کرد.آری این بار به راستی دستان او را در دست داشت.همراه او قدم بر جاده ای نورانی گذاشت.جاده ای که قرار بود آنها را به آن سوی زمین برسانند.به آن اوج دست نیافتنی،لحظه،لحظه ی وصل بود،لحظه ی یکی شدن و لحظه ی با هم بودن.عشق را با تمام زیبایی هایش می دیدند.این بار بهاره به راستی همراه شاهرخ بود و شاهرخ گرمای وجود او را در کنار خود حس می کرد.
    ستایش نگاهش را به اطراف انداخت و به طرف بهنام رفت.
    شاهرخ کجاست؟
    همین جاهاست دیگه.امشب که دیگه جایی نمی ره.
    و بلند خندید.عروس و داماد کنار هم بودند.می خواستند دقایقی دیگر خانه را ترک کنند.ستایش به دنبال شاهرخ بود.بهار می خواست از او خداحافظی کند.اتاقها را گشت و بعد به طرف اتاق خواب شاهرخ
    رفت.در زد ولی صدایی نشنید در را گشود و وارد شد و شاهرخ را خوابیده روی تخت و در حالی که عکس بهاره را روی سینه اش داشت.جلوتر رفت.لبخند زد و گفت:
    ای بابا.نگاه کن پدر عروس گرفته خوابیده.
    عطری خوش را حس کرد دید پنجره باز است و آسمان نورانی تر از همیشه.دوباره به شاهرخ خیره شد.
    پاشو شاهرخ،بهار می خواد از تو خداحافظی کنه.تو گرفتی خوابیدی؟
    وقتی دید او نه حرکتی می کند و نه جوابی می دهد کمی مضطرب شد.کنار تخت ایستاد.دست بر شانه او گذارد و تکانش داد:
    شاهرخ...صدام رو می شنوی...
    هراسان شد.سرش را روی قلب او نهاد.نه نمی تپید...به چهره ی او نگاه کرد.آرام به خوابی ابدی فرو رفته بود و لبخندی بر لبانش نسته بود.گویی راضی و خشنود خفته بود.ستایش همان طور بر جای مانده بود.بی حرکت.چشمانش دو کاسه پر اشک بود.
    نالید:
    آه شاهرخ...
    سرش را لبه تخت نهاد و ارام گریست.شاهرخ رفته بود،به ارزویش رسیده بود.حالا می فهمید که چرا اینقدر خوشحال بود.حالا می فهمید که چرا اینقدر هیجان داشت.آری شاهرخ می دانست که امشب به وصال بهاره می رسد.
    بهنام پر هیجان وارد اتاق شد ولی با دیدن ان صحنه نزدیک بود قالب تهی کند.در اتاق را بست و به ستایش خیره شد.او چهره اشکباران شده اش را به بهنام دوخت.
    آه بهنام.شاهرخ امشب به آرزوش رسید.اون بالاخره به بهاره اش رسید.
    و های های گریست.بهنام بغض کرده بود.خدایا خدایا...آخر چگونه؟او نیز آن شمیم خوش را حس می کرد.همان عطر دلاویزی که یک بار سالها پیش در بیمارستان ان را حس کرده بود.در حالی که اشک هایش را پاک می کرد ملحفه را برداشت و روی شاهرخ کشید.وقتی می خواست صورتش را نیز بپوشاند به او خیره شد و زمزمه کرد:
    شاهرخ همیشه عشق پاکت رو ستودم.همیشه با معرفت...
    و صورتش را پوشاند.به ستایش خیره شد.
    گریه نکن ستایش.کسی نباید حالا چیزی بفهمه.بهار باید با لبخند از این خونه خارج بشه.
    بغض گلویش را می فشرد.به سختی سعی کرد خود را کنترل کند.
    ستایش برخاست.اشکاهیش را پاک کرد و گفت:
    بهنام.اون به آرزوش رسید.
    آره.بالاخره به ارزوش رسید.اون یه عاشق واقعی بود تو تمام این سالها خودش رو فدا کرد فقط به خاطر رسیدن به چنین روزی.اون « فدایی عشقه » ستایش.
    پس از لحظاتی هر دو از اتاق خارج شدند در حالی که سعی می کردند بر خود مسلط باشند.
    بهار خندان پرسید:
    چی شده مامان،بابام نیومد؟
    ستایش به سختی بغضش را فرو داد و گفت:
    عزیزم اون گفت که بگم خوشبخت بشی.
    چرا نمیاد ازش خداحافظی کنم؟
    می گه نمی خوام بهار اشکام رو ببینه.می گه خودم فردا بهش سر می زنم.نزدیک بود اشکهاش سرازیر شود که بهنام گفت:
    آره عمو جون.بابات فردا صبح خودش به تو سر می زنه.گفت با خوشی برید و خوشبخت بشید.
    بهار خندید و گفت:
    می بینی شروین.بابا خیلی دوستمون داره.
    بعد رو به ستایش گفت:
    از پشت در اتاق که می تونم خداحافظی کنم؟
    ستایش در حالی که اشک گونه هاش رو نوازش می کرد گفت:
    آره.
    و بهار می اندیشید اشک او اشک شوق است.پشت در اتاق پدر مهربانش ایستاد.
    بابا جون.من دارم می رم خیلی دوست داشتم یه بار دیگه بوست کنم و بعد برم ولی می ذارم برای فردا.آخه خودم هم دلم نمیاد اشکات رو ببینم...بابا حداقل بلند بگو خداحافظ.
    به بهنام و ستایش خیره شد و پرسید:
    حال بابام که خوبه؟
    بهنام سر تکان داد و گفتک
    بهتر از همیشه.اون حالا خوشبخت ترین مرد روی کرده زمینه.برو به آشیانه ات بهار.تو و شروین نمونه ی بارز عشق شاهرخید...برید بچه ها.
    بهار در حالی که لبخند بر لب داشت همراه شروین و بقیه از خانه خارج شدند.همه خانه را ترک کردند.وقتی بهنام پشت فرمان نشست قطره اشکی را که می رفت راهی گونه هایش شود پاک نکرد.
    سوگند که از نبود شاهرخ متعجب شده بود گفت:
    حالت خوبه بهنام؟
    خوبم.
    شاهرخ چطور،حالش خوب بود؟واقعا تو اتاقش بود؟
    بهنام سر به صندلی تکیه داد.چشم هایش را بست و ارام زمزمه کرد:
    در این لحظات حال شاهرخ بهتر از هر زمان دیگه است و جاش در بهترین مکانه.اون حالا خوشبخت ترین فرد روی کره زمین و آسمانهاست...



    « پایان» « مرداد 82 »


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/