لبخند ظاهرى بر لب آورد و گفت:
-صحبت هايتان تمام شد؟
-نه،آنها هنوز مشغول صحبت هستند ولى من تصميم گرفتم پيش دخترم بيايم و كمى با او حرف بزنم.
نازنين كه به اين هم صحبتى شديدا احتياج داشت با شادى گفت:
-خيلى خوب كارى كردى مامان،اتفاقا يك دنيا حرف توى دلم تلنبار شده است.
راحله كه حال دخترش را درك مى كرد دستش را گرفت و با مهربانى گفت:
-خب حالا براى مامان تعريف كن ببينم اوضاع و احوال چطور است؟
ناگهان چانه اش لرزيد و اشك هايش جارى شد.راحله نگران دخترش را در آغوش كشيد و گفت:
-چيزى شده است عزيز مامان؟حرف بزن،من كه الان دق مى كنم.
نازنين در ميان گريه گفت:
-اى كاش اصلا به اينجا نمى آمدم.داشتم راحت و بى دردسر زندگى مى كردم ولى با آمدنم به اينجا حوادث تلخى برايم به وجود آمده است.
-چى شده عروسك مامان؟مامان را محرم خودت نمىدانى؟
-خدا مرا بكشد اگر چنين فكرى بكنم.
-اولا خدا نكند،ثانيا اگر غير از اين است برايم حرف بزن.دوست دارم همه چيز را از اول تا آخر تعريف كنى.
نازنين كه تعريف كردن آن جريان ها برايش مشكل بود با لكنت پرسيد:
-مامان...شم..شما چطور عاشق شديد؟
با اين پرسش ساده راحله فهميد حدسش درست بوده و دخترش درگير يك موضوع عاطفى شده است.همان طور كه لبخند بر لب داشت به نقطه اى خيره شد و گفت:
-عشق براى من در آن دوران بسيار شيرين بود.جوانى احساساتى بودم.با اولين نگاه به دام عشق مسعود افتادم.عاشق آن چشم ها و نگاهش شدم.دست و دلم مى لرزيد.به محض ديدنش دستپاچه مى شدم و حرف زدن از يادم مى رفت.به قول سودى،رنگم مثل لبو قرمز مى شد و احساس مى كردم بدنم گر مى گيرد.دوران خوبى بود و با اعتراف مسعود به عشقش بهتر هم شد.حالا مى دانستم قلبم براى كسى مى تپد كه او هم چنين احساسى نسبت به من دارد.از همه چيز دلسرد شده بودم و تمام زندگيم را در وجود مسعود مى ديدم.علاقه اى به درس و مشقم نشان نمى دادم.خلاصه هر روز كه مى گذشت عشق بين ما ريشه دارتر مى شد اما آن تصادف لعنتى تمام دنياى زيباى مرا به هم زد.ديگر همه فصل ها برايم زمستان بود.زندگى سرد و بى روح شده بود و احساس پوچى و بيهودگى مى كردم.تا اين كه سعيد پا به زندگى ام گذاشت.اوايل اصلا نمى خواستم او را بپذيرم هنوز مسعود را دوست مى داشتم و با بى اعتنايى نسبت به سعيد مى خواستم عشقم را به مسعود ثابت كنم.وقتى لجاجت بى حدش را ديدم اوايل فقط به او عادت كردم.بدون هيچ گونه احساسى تا اينكه تصادف سعيد مرا متوجه احساسم كرد.فهميدم كه هنوز زنده ام و زندگى مى كنم.بالاخره عشق سعيد را پذيرفتم ولى ياد مسعود را در دلم زنده نگه داشتم.پدرت واقعا عاشق من بود.اوايل نسبت به او خيلى سرد بودم ولى او با بردبارى و عشق عميقى كه به من داشت توانست زندگيمان را گرمى ببخشد و به دنيا آمدن تو هم به شيرينى زندگيمان افزود.
راحله آهى كشيد و به دخترش خيره شد.نازنين به گرمى مادرش را در آغوش كشيد و گفت:
-مادر چقدر شما سختى كشيديد،حال شما را خوب درك مى كنم.
راحله با شيطنت گفت:
-جدى؟پس تو هم اسير عشق شده اى دخترم؟
نازنين كه تازه متوجه حرفش شده بود با دستپاچگى گفت:
-نه،نه،من منظورى نداشتم.
راحله دست زير چانه اش برد و سرش را بالا گرفت و گفت:
-به چشمهاى مامان نگاه كن،آن وقت حرفت را بزن.
نازنين با شرمسارى دخترانه گفت:
-نمى دانم چرا سرنوشت من و شما تا اين حد به هم شبيه است.من هم عاشق شدم عاشق مسعود اوايل خودم را از اين عشق منع مى كردم ولى نتوانستم طاقت بياورم و به او دل بستم.همه چيز خوب پيش مى رفت و ما همديگر را صادقانه دوست مى داشتيم.ولى وجود رقيبى مانند ماندانا هميشه مرا مى ترساند.بالاخره آن اتفاق لعنتى افتاد.زمانى كه من براى تعطيلات عيد به ايران آمدم آنها به عقد يكديگر درآمدند.البته ماندانا با حيله مسعود را اسير خود كرد.آن روزها به من بسيار سخت گذشت.مسعود را مدتى نديدم،تا اين كه با عرفان آشنا شدم.او پسر بسيار مهربانى است.حرف هايش برايم آرامش بخش است.با كارها و محبت هايش آرام شدم و توانستم عاقلانه تر به موضوع بينديشم.من مسعود را از دست داده بودم و اين وضعيت آزارم مى داد.محبت هاى بى دريغ عرفان جاى مسعود را برايم پر كرد اما مامان،احساس مى كنم هنوز هم عاشق مسعود هستم.دوستش دارم و مىدانم او نيز مرا دوست مى دارد.اما موضوعى است كه مرا به شدت آزار مى دهد،آن هم وجود عرفان است.يك هفته است كه از او بى خبرم،حتى با من تماس هم نگرفته است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)