صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم

    از نگاه خیره راحله به مسعود ، سودابه متوجه حال او شد و وضعت روحی او را درک کرد و آرام کنار گوشش گفت :
    _خیلی شبیه داداش مسعود است به خاطر این این شباهت زیاد است که طور خاصی او را دوست دارم .
    راحله بر خود مسلط شد و به گرمی با مسعود دست داد . سعید هم با صمیمیت با او برخورد کرد . آن روز بزرگ تر ها از خاطراتشان یاد می کردند و جوان ها با لذت به سخنان آنها گوش می دادند . سخنانی که برای آنها مانند یک قصه بود . نازنین در حالی که قهوه اش را می نوشید گفت :
    _من تعجب می کنم که چطور این دوستی بعد از گذشت این همه سال هنوز هم این قدر صمیمی مانده است . در حالی که شما همدیگر را هم نمی دیدید .
    سعید نفس عمیقی کشید و گفت :
    _عشق و دوستی به دیدن نیست دخترم ، ما باید دوستی و عشق را در قلب هایمان زنده و جاوید نگه داریم . درست است که ما در طول این بیست و دو سال هرگز نتوانسیم همدیگر را ببینیم ولی این مسئله باعث نمی شود که یاد همدیگر از خاطرمان محو شود . من که در طول این چند سال با دیدن عکس ها و یادگاری های دوستیمان همیشه فرید و سودابه را در کنار خودم احساس می کردم . البته نامه ها و تلفن های ما هرگز قطع نشده واین خودش در این روابط تاثیر زیادی داشته است .
    سودابه گفت :
    _من هنوز آن عروسکی را که راحله به من هدیه داده بود خوب نگهداری کرده ام و هر وقت دلتنگ شما می شوم سراغ آن عروسک می روم . یادم می آید آن زمان من مسعود را باردار بودم . راحله مدام می گفت که بچه دختر است . یک روز با هم به خرید رفتیم این عروسک را برای من خرید . وقتی بچه به دنیا آمد راحله با ناراحتی عروسک را برداشت .می دانستم نقشه او چیست می خواست آن را برای خودش بردارد . راحله از آن عروسک خیلی خوشش آمده بود و از شانس بد ما آن عروسک آخرین عروسک مغازه بود . من زرنگی کردم و عروسک را از او گرفتم و گفتم این یادگاری دوست عزیز من است . من آن را نگه می دارم برای دومین بچه ام که حتما یک دختر است .
    با یادآوری آن خاطره همه خندیدند و راحله بیش از همه خندید .
    سودابه آهی کشید و گفت :
    _آن زمان ما جوان بودیم . اصلا از غم دنیا چیزی نمی دانستیم . ای کاش هرگز بزرگ نمی شدیم .
    لحن غم آلود او همه را به فکر فرو برد . واقعا که چه دنیای شیرینی داشتند . نازنین با دیدن جو حاکم بر سالن با خنده گفت :
    _اما حالا ما فرزندان شما می توانیم برایتان دنیای شادی را بسازیم . ازدواج ما ، بچه دار شدن ما ، اینها همه می تواند در آینده برای شما خاطر انگیز باشد .
    با حرف او لبخند بر لب آنها نشست . حق با نازنین بود هر لحظه زندگی خاطر انگیز بود . تا نزدیکی های صبح بیدار بودند و حرف می زدند . آثار خستگی در چهره راحله نمایان شد . سودابه همه را به خواب دعوت کرد و دیگران با کمال میل پذیرفتند .
    ****
    صداهای در هم و برهمی خواب را از چشمانش زدود . احساس منگی می کرد . چشم هایش را باز کرد دیوید را دید . خواب آلود گفت :
    _سلام ، چیزی شده ؟
    دیوید همان طور که موهایش را شانه می زد از آینه نگاهش کرد و گفت :
    _اتفاق خاصی نیفتاده ،فقط همسایه کناری اسباب کشی می کند .
    _تو جایی می خواهی بروی ؟
    _بله ، باید پیش یکی از دوستانم بروم . تو چی ؟اینجا می مانی تا من برگردم ؟
    ماندانا دوباره دراز کشید و گفت :
    _من اینجا هستم .
    دیوید به مسخره گفت :
    _پس آن شوهر بی غیرتت کنجکاو نمی شود که تو شب و روز کجایی ؟
    ماندانا با نفرت گفت :
    _اَه ، اسم او را نیاور که حالم را به هم می زند . او آنقدر با مهمانانش سرگرم است که اصلا فراموش کرده که زن هم دارد .
    دیوید کنار او آمد و گفت :
    _پس کی می خواهی این جریان را تمام کنی ؟تو که می دانی من صبرم کم است ؟
    ماندانا پوزخندی زد وگفت :
    _صبرت برای رسیدن به من کم است یا برای پولهای او ؟
    _بس کن ماندانا ، من خودت را می خواهم .
    _اتفاقا تصمیم دارم همین روزها قال قضیه را بکنم . خسته شدم از بس که نقش زن عاشق را برایش بازی کردم .
    _پس وقتی برگشتم بیشتر در موردش صحبت می کنم . فعلا خداحافظ .
    ماندانا آن قدر خسته بود که به سختی جواب او را داد و دوباره به خواب رفت . شب قبل تمام وقت خود را با دیوید و دوستانش گذرانده بود و حالا هم به خاطر افراط در خوردن مشروب سرش درد می کرد .
    ****
    _آهای دختر ها ، آماده شدید ؟
    _بله ما آمدیم .
    دقایقی بعد وقتی نازنین و ستاره آراسته از اتاقهایشان خارج شدند همه سوار بر ماشین برای گردش در شهر از خانه خارج شدند . ستاره و نازنین همراه مسعود بودند و بزرگترها را به حال خود گذاشتند تا در کنار هم ساعات خوشی را داشته باشند .ستاره از آینه نگاهی به آنها انداخت که از ته دل می خندیدند .
    _از بودن در کنار هم خیلی خوشحال هستند .
    مسعود در جواب خواهرش لبخندی و گفت :
    _پیداست که چقدر دوستان خوبی برای همدیگر هستند . من خیلی به این دوستی های پاک غبطه می خورم . نازنین نظر تو چیست ؟
    نازنین آن شب خیلی ساکت بود . خودش هم دلیلش را نمی دانست ولی کلافه بود و احساس خستگی می کرد . با بی حالی جواب داد :
    _حرفهای شما کاملا صحیح است این نوع دوستی ها در این دوره و زمانه کم پیدا می شود .
    ستاره پرسید :
    _راستی از دوست عزیزمان چه خبر ؟ تازگی ها آنها را دیده ای ؟
    _نه، اصلا با این که دلم برای منیژه و غزل خیلی تنگ شده است اما اصلا حوصله رفتن به آنجا را نداشتم .
    _چرا ؟ اتفاقی افتاده است ؟
    نازنین به طرف مسعود چرخید و با لحن اطمینان بخشی گفت :
    _نه اصلا ، حال من ربطی به آنها ندارد فقط خودم چند روزی است احساس کسالت می کنم .
    مسعود نگران پرسید :
    _شاید مریض شده ای ؟ حال جسمانی ات بد است ؟
    نازنین کلافه گفت :
    _نمی دانم ، فکر می کنم وضعیت روحی چندان خوبی ندارم .
    _فردا باید به یک دکتر مراجعه کنی شاید مسئله ای باشد .
    _نه فکر نمی کنم لازم باشد ، حتما تا فردا حالم بهتر می شود .
    مقابل رستوران ایستادند و با هم داخل شدند . هر کس غذای مورد علاقه اش را سفارش داد. غذا در محیطی بسیار شاد و با اشتها خورده شد . آن شب برای همه شب بسیار خوبی بود و همگی با رضایت کامل به منزل برگشتند . مسعود بعد از پیاده کردن دخترها تصمیم داشت به خانه اش برگردد.
    نازنین مقابلش ایستاد و گفت :
    _بهتر است فردا با همسرت به اینجا بیایی .
    _وقتی ماندانا هیچ وقت در منزل نیست چطور از او بخواهم که همراهم بیاید ؟
    _بیشتر مراقبش باش او زن جوانی است که احتیاج به توجه تو دارد .
    _اگر امشب او را دیدم به اینجا دعوتش می کنم . تو هم خوب است زودتر بروی و بخوابی چشمانت از خستگی قرمز شده .
    _شب بخیر .
    _شب تو هم بخیر .
    بعد از رفتن مسعود نازنین به سالن رفت . بزرگ ترها بدون خستگی مشغول گپ زدن بودند . شب بخیری دسته جمعی گفت و به طرف اتاقش رفت . می دانست که جسما بیمار نیست و این روحش است که آزرده شده است . برای دقایقی مقابل پنجره ایستاد و به باغ چشم دوخت . ناخودآگاه به طرف کیفش رفت گوشی موبایل را از آن خارج کرد و شماره عرفان را گرفت . وقتی ارتباط برقرار شد صدای ضعیف عرفان به گوشش رسید . چند بار صدای او در گوشی پیچید ولی نازنین بدون آن که حرفی بزند فقط به صدای او گوش داد . عرفان خشمگین تماس را قطع کرد . برای لحظه ای احساس راحتی کرد . مدتی بود که از عرفان بی خبر بود . دلش برای صدای او تنگ شده بود . نمی دانست عرفان به چه جرمی او را تنبیه می کند و به دیدنش نمی آید . حتی مدتی بود با او تماس هم نگرفته بود . بار دیگر شیطنش گل کرد و شماره اش را گرفت . وقتی صدای عرفان را شنید آهی کشید . عرفان خشمگین داد زد :
    _من حوصله این کارها را ندارم ، برو به کسی دیگر پیله کن که اهل این کارها باشد .
    سپس ارتباط را قطع کرد . نازنین از خودش و کارهایش خنده اش گرفت . نمی دانست چرا عرفان باید این قدر برایش مهم باشد .با وحشت پیش خود اعتراف کرد یعنی دوستش دارم ؟ ولی نه ، من هنوز به مسعود وفادارم . پس اگر این طور است چرا باید نگران عرفان باشم ؟ آنقدر کلافه بود که ناخود آگاه اشک به چشم هایش آمد . بلایی که همیشه از آن هراس داشت برسرش آمده بود و آن دردسر عاشق شدن بود .
    با صدای ضربه ای به در اشک هایش را از چهره زدود . دقایقی بعد مادر وارد اتاق شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    لبخند ظاهرى بر لب آورد و گفت:
    -صحبت هايتان تمام شد؟
    -نه،آنها هنوز مشغول صحبت هستند ولى من تصميم گرفتم پيش دخترم بيايم و كمى با او حرف بزنم.
    نازنين كه به اين هم صحبتى شديدا احتياج داشت با شادى گفت:
    -خيلى خوب كارى كردى مامان،اتفاقا يك دنيا حرف توى دلم تلنبار شده است.
    راحله كه حال دخترش را درك مى كرد دستش را گرفت و با مهربانى گفت:
    -خب حالا براى مامان تعريف كن ببينم اوضاع و احوال چطور است؟
    ناگهان چانه اش لرزيد و اشك هايش جارى شد.راحله نگران دخترش را در آغوش كشيد و گفت:
    -چيزى شده است عزيز مامان؟حرف بزن،من كه الان دق مى كنم.
    نازنين در ميان گريه گفت:
    -اى كاش اصلا به اينجا نمى آمدم.داشتم راحت و بى دردسر زندگى مى كردم ولى با آمدنم به اينجا حوادث تلخى برايم به وجود آمده است.
    -چى شده عروسك مامان؟مامان را محرم خودت نمىدانى؟
    -خدا مرا بكشد اگر چنين فكرى بكنم.
    -اولا خدا نكند،ثانيا اگر غير از اين است برايم حرف بزن.دوست دارم همه چيز را از اول تا آخر تعريف كنى.
    نازنين كه تعريف كردن آن جريان ها برايش مشكل بود با لكنت پرسيد:
    -مامان...شم..شما چطور عاشق شديد؟
    با اين پرسش ساده راحله فهميد حدسش درست بوده و دخترش درگير يك موضوع عاطفى شده است.همان طور كه لبخند بر لب داشت به نقطه اى خيره شد و گفت:
    -عشق براى من در آن دوران بسيار شيرين بود.جوانى احساساتى بودم.با اولين نگاه به دام عشق مسعود افتادم.عاشق آن چشم ها و نگاهش شدم.دست و دلم مى لرزيد.به محض ديدنش دستپاچه مى شدم و حرف زدن از يادم مى رفت.به قول سودى،رنگم مثل لبو قرمز مى شد و احساس مى كردم بدنم گر مى گيرد.دوران خوبى بود و با اعتراف مسعود به عشقش بهتر هم شد.حالا مى دانستم قلبم براى كسى مى تپد كه او هم چنين احساسى نسبت به من دارد.از همه چيز دلسرد شده بودم و تمام زندگيم را در وجود مسعود مى ديدم.علاقه اى به درس و مشقم نشان نمى دادم.خلاصه هر روز كه مى گذشت عشق بين ما ريشه دارتر مى شد اما آن تصادف لعنتى تمام دنياى زيباى مرا به هم زد.ديگر همه فصل ها برايم زمستان بود.زندگى سرد و بى روح شده بود و احساس پوچى و بيهودگى مى كردم.تا اين كه سعيد پا به زندگى ام گذاشت.اوايل اصلا نمى خواستم او را بپذيرم هنوز مسعود را دوست مى داشتم و با بى اعتنايى نسبت به سعيد مى خواستم عشقم را به مسعود ثابت كنم.وقتى لجاجت بى حدش را ديدم اوايل فقط به او عادت كردم.بدون هيچ گونه احساسى تا اينكه تصادف سعيد مرا متوجه احساسم كرد.فهميدم كه هنوز زنده ام و زندگى مى كنم.بالاخره عشق سعيد را پذيرفتم ولى ياد مسعود را در دلم زنده نگه داشتم.پدرت واقعا عاشق من بود.اوايل نسبت به او خيلى سرد بودم ولى او با بردبارى و عشق عميقى كه به من داشت توانست زندگيمان را گرمى ببخشد و به دنيا آمدن تو هم به شيرينى زندگيمان افزود.
    راحله آهى كشيد و به دخترش خيره شد.نازنين به گرمى مادرش را در آغوش كشيد و گفت:
    -مادر چقدر شما سختى كشيديد،حال شما را خوب درك مى كنم.
    راحله با شيطنت گفت:
    -جدى؟پس تو هم اسير عشق شده اى دخترم؟
    نازنين كه تازه متوجه حرفش شده بود با دستپاچگى گفت:
    -نه،نه،من منظورى نداشتم.
    راحله دست زير چانه اش برد و سرش را بالا گرفت و گفت:
    -به چشمهاى مامان نگاه كن،آن وقت حرفت را بزن.
    نازنين با شرمسارى دخترانه گفت:
    -نمى دانم چرا سرنوشت من و شما تا اين حد به هم شبيه است.من هم عاشق شدم عاشق مسعود اوايل خودم را از اين عشق منع مى كردم ولى نتوانستم طاقت بياورم و به او دل بستم.همه چيز خوب پيش مى رفت و ما همديگر را صادقانه دوست مى داشتيم.ولى وجود رقيبى مانند ماندانا هميشه مرا مى ترساند.بالاخره آن اتفاق لعنتى افتاد.زمانى كه من براى تعطيلات عيد به ايران آمدم آنها به عقد يكديگر درآمدند.البته ماندانا با حيله مسعود را اسير خود كرد.آن روزها به من بسيار سخت گذشت.مسعود را مدتى نديدم،تا اين كه با عرفان آشنا شدم.او پسر بسيار مهربانى است.حرف هايش برايم آرامش بخش است.با كارها و محبت هايش آرام شدم و توانستم عاقلانه تر به موضوع بينديشم.من مسعود را از دست داده بودم و اين وضعيت آزارم مى داد.محبت هاى بى دريغ عرفان جاى مسعود را برايم پر كرد اما مامان،احساس مى كنم هنوز هم عاشق مسعود هستم.دوستش دارم و مىدانم او نيز مرا دوست مى دارد.اما موضوعى است كه مرا به شدت آزار مى دهد،آن هم وجود عرفان است.يك هفته است كه از او بى خبرم،حتى با من تماس هم نگرفته است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خيلى كلافه ام،احساس مى كنم چيزي را گم كرده ام.دلم براي صدايش تنگ شده است.اما نمي خواهم فكر كنم عاشق او شده ام.من مسعود را دوست دارم.در اينجا سكوت كرد و چشم هاي ملتمسش را به مادرش دوخت.راحله هيچ گاه فكر نمي كرد دخترش را چنين دربند و اسير مشكلات ببيند.بنابراين با محبت مادرانه اش گفت:
    _من نمي دانستم مشكل تو تا اين حد بزرگ است.حالا هم بهتر است به قبلت رجوع كني و ببيني واقعا به عرفان چه احساسي داري.مسعود ديگر ازدواج كرده است و تو بايد از فكر بيرون بيايي و به زندگي خودت برسي.
    _يعني به مسعود خيانت كنم؟
    _نه دخترم،اين كار تو اسمش خيانت نيست.تو هم جواني و احساس داري.يعني فكر مي كني اين درست است كه تو زندگيت را فدا كني؟مسعود را دوست داشته باش و يادش را گوشه اي از قلبت محفوظ نگه دار.
    _نمي دانم واقعا تصميم گيري در اين مورد مشكل است بايد صبر كنم و ببينم در آينده چه اتفاقي پيش می آيد.
    _دخترم همه چيز را به دست سرنوشت بسپار و اميدوار باش.
    بعد مكثي كرد و با لبخند گفت:
    _حالا ما مي توانيم اين آقا عرفان را ببينيم؟
    _نمي دانم،فردا مي خواهم به منزل برادرش بروم.
    مادر با كنجكاوي پرسيد:
    _برادرش مجرد است؟
    نازنين كه منظور مادر را درك كرده بود لبخندي بر لب آورد و گفت:
    _نه،متأهل است.تازگي هم صاحب يك دختر قشنگ و ماماني شده اند.نمي دانيد چقدر دوست داشتني است.دلم برايش يك ذره شده.
    _پس حسابي براي خودت دوست و آشنا پيدا كرده اي؟
    _بله،آن هم چه دوستان خوبي.
    راحله صورت دخترش را بوسيد و گفت:
    _پس بهتر است حالا ديگر راحت بخوابي كه فردا سرحال باشي.
    _مامان؛ممنونم كه به حرفهايم گوش داديد.
    _عزيزم اين وظيفه هر مادري است كه به درد دل و رازهاي فرزندش گوش بدهد.ناراحت نباش همه چيز حل خواهد شد.
    _شب بخير مامان.
    _شب تو هم بخير.
    بعد از خروج مادر،نازنين چشم هايش را روي هم گذاشت و چون خيلي خسته بود با ياد عرفان سريع به خواب رفت.
    صبح زودتر از هميشه بيدار شد.از سكوتي كه بر منزل حاكم بود فهميد ديگران هنوز در خواب هستند.به آشپزخانه رفت و مشغول آماده كردن صبحانه شد.
    _سلام.
    با شنيدن صداي سودابه به عقب برگشت.
    -سلام،صبحتان بخير.
    _امروز زود از خواب بيدار شدي؟
    _تصميم دارم به ديدن منيژه بروم.
    _اتفاقا كار خوبي مي كني چند وقتي است كه از آنها بي خبر هستيم.
    در ضمن برايت يك زحمت هم دارم.
    _بفرماييد.
    سودابه فنجان قهوه اش را سر كشيد و گفت:
    _مي خواستم از طرف من براي امشب آنها را به منزلمان دعوت كني.
    نازنين هيجان زده گفت:
    _حتما،چشم.پس بهتر است هرچه زودتر به آنجا بروم.
    سودابه با خنده گفت:
    _به نظرت زود نيست؟شايد خواب باشند.
    _نه فكر نكنم دختر كوچكش بگذارد تا اين موقع بخوابد.
    _اگر اين طور فكر مي كني پس برو به سلامت.
    _فعلا خداحافظ.
    _خدانگهدار.
    وقتي از خانه خارج شد آنقدر هوا خوب و دلپذير بود كه دلش نيامد سوار ماشين شود.بنابراين قدم زنان به طرف عارف به راه افتاد.بين راه عروسك زيبايي براي غزل خريد.
    وقتي مقابل منزل عارف رسيد نگاهي به ساعتش انداخت.به نظرش آمد كمي زود است.ترديد داشت كه زنگ بزند.به ديوار تكيه داد و تصميم گرفت كمي صبر كند.فكر اين كه چگونه با عرفان برخورد كند مدتي ذهنش را مشغول كرد،آنچنان كه متوجه بيرون آمدن عرفان از خانه نشد.
    عرفان با ديدن نازنين كه به ديوار تكيه داده و به نقطه اي خيره مانده بود،متعجب و نگران به طرف او رفت.آرام صدايش زد ولي جوابي نشنيد.اين بار بلندتر اسمش را صدا زد.نازنين كه گويي از خواب بيدار شده بود از جا پريد و به روبه رويش خيره شد.با ديدن عرفان،هيجان زده سلام كرد.پسر جوان به گرمي جوابش را داد و متعجب پرسيد:
    -چرا اينجا ايستادي؟
    _فكر كردم شايد هنوز خواب باشيد.
    _از دست تو دختر با اين كارهايت.نگفتي اين وقت صبح كسي مزاحمت مي شود؟
    _نترس خودم همه كس را حريف هستم.حالا مرا به خانه دعوت مي كني يا بايد همين جا منتظر بمانم؟
    عرفان خنده اي كرد و گفت:
    _اي ديوانه،اين چه حرفي است كه مي زني؟بيا داخل كه منيژه حسابي از دستت عصباني است.ديروز مي گفت نازنين هم بي وفا شده و ديگر سراغ ما را نمي گيرد.
    -حق دارد،شرمنده ولي اين هفته من خيلي گرفتار بودم.
    _چطور؟
    _آخه پدر و مادرم به اينجا آمده اند.
    _به به،چشمت روشن!
    _ممنون،اگر تو مي خواهي جايي بروي مزاحمت نباشم؟
    عرفان با دستپاچگي گفت:
    _نه،كار مهمي نداشتم.فقط مي خواستم كمي قدم بزنم.باور كن آنقر صداي گريه بچه شنيده ام كه سرم درد گرفته است.
    -عمو شدن اين دردسر ها را هم دارد.راستي از محبوبت چه خبر؟
    اين جمله را با حرص بيان كرد.عرفان به طور خلاصه گفت:
    _فعلا مي گذرانيم.
    _به خوشي؟
    عرفان به ظاهر خنده اي كرد و گفت:
    _تقريبا.
    سپس براي اين كه بحث را عوض كند پرسيد:
    _راستي آن روز گردش با مسعود خوش گذشت؟
    گردش آن روز فقط يك نقشه بود.
    _نقشه؟!
    _همه دست به يكي كرده بودند كه مرا از منزل بيرون ببرند كه وقتي برگردم با ديدن مامان و بابا غافلگير شوم.
    سپس هر دو وارد خانه شدند.وقتي وارد شدند نازنين از ريخت و پاش منزل متعجب شد و پرسيد:
    _اينجا چه خبر است؟
    _نازنين اين بچه آن قدر منيژه را اذيت مي كند كه ما هم بايد به او كمك كنيم.او ديگر وقت نمي كند به منزل برسد.
    در همان حال منيژه همراه دخترش وارد سالن شد.با ديدن نازنين هيجان زده گفت:
    _سلام،خوش آمدي.
    _سلام،حالت چطور است؟
    _حال و روز ما را كه مي بيني.از خودت بگو بي معرفت كه سري به ما نمي زني.
    نازنين در حالي كه غزل را به آغوش مي گرفت گفت:
    _پدر و مادرم هفته پيش از ايران آمده اند.
    _پس خيلي خوش مي گذرد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _بله،اوضاع و احوال شما چطور پيش مي رود؟
    _نمي داني نازنين جان حسرت يك خواب راحت به دلم مانده است.
    _هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد.
    منيژه بي هيچ شرمي گفت:
    _صبر كن بچه دار شوي،آن وقت خودم حرفهايت را تلافي مي كنم.
    نازنين با خجالت گفت:
    _بس كن منيژه.
    اما او دست بردار نبود و رو به عرفان كرد و گفت:
    _دروغ مي گويم عرفان؟
    پسر جوان كه از شرم دخترانه نازنين لذت مي برد لبخندي زد و گفت:
    _نمي دانم بايد تا آن روز صبر كرد.
    نازنين براي اين كه بحث را عوض كند گفت:
    _با يك فنجان قهوه چطوريد؟
    هر دوي آنها كه حالش را درك كرده بودند خنديدند.منيژه گفت:
    _لازم نكرده از اين بحث فرار كني،الان هم عرفان مي رود و برايمان قهوه مي آورد.
    نازنين به مسخره در قالب تلافي گفت:
    -جدا! آقا عرفان مي خواهند از همين حالا براي خانه داري تمرين كنند؟
    عرفان اخمي كرد و گفت:
    _شما ديگر چرا اين حرفها را مي زنيد؟از عارف و منيژه كم اين طعنه ها را مي شنوم شما هم به آنها اضافه شديد؟
    نازنين خيلي جدي گفت:
    _طعنه نمي زنم،اين يك موضوع مهم زندگي است.
    منيژه با ميوه و شيريني به سالن برگشت و گفت:
    _نازنين خانواده ات تا كي اينجا مي مانند؟
    _ فكر مي كنم تا دو هفته ديگر اينجا هستند.
    _تو مي خواهي با آنها به ايران بروي؟
    _نه،مسعود مي گويد ارزش ندارد به ايران بروم.از ماه بعد دوباره درسهايم شروع مي شود.
    عرفان به تمسخر گفت:
    _چطور آقا مسعود براي شما تصميم مي گيرند؟
    _من از او سوال كردم او هم نظرش را داد.
    سپس نازنين عروسكي را كه خريده بود از روي مبل برداشت و به طرف منيژه گرفت و گفت:
    _براي غزل جان گرفتم.
    _ممنون،خيلي قشنگ است!
    سپس از جا بلند شد و قصد رفتن كرد.
    منيژه نيز به تبع از او برخاست و گفت:
    _كجا به اين زودي؟تو كه تازه آمدي.
    _اصل ديدار شما بود.راستي سودابه جان شما را امشب براي شام به منزلشان دعوت كرده است.
    _مزاحم نمي شويم.
    _اختيار داريد خاله سودابه گفت حتما بايد تشريف بياوريد.
    _چشم،مزاحمتان مي شويم.
    نازنين گونه اش را بوسيد و گفت:
    _امري نداريد؟
    _نه سلام برسان.
    _تو هم همين طور،خداحافظ.
    _خدا نگهدار.
    سپس رو به عرفان كرد تا از او هم خداحافظي كند ولي عرفان پيشدستي كرد و گفت:
    _شما را به منزل مي رسانم.
    وقتي در ماشين كنار هم نشستند نازنين متوجه شد عرفان غمگين در فكر فرو رفته است.به صحبتهاي زده شده فكر كرد و متوجه شد از وقتي كه در مورد مسعود حرف مي زد عرفان در خودش فرو رفت.با اين فكر رو به عرفان كرد و گفت:
    _چرا ناراحتي؟
    _چيزي نيست،فقط خسته ام.
    _يك دفعه خسته شدي؟
    _بله،ايرادي دارد.
    _نه،ولي مي دانم به من دروغ مي گويي،تو هر وقت از مسعود صحبتي مي شوني اخم هايت در هم مي شود.
    عرفان كه خود را لو رفته مي ديد با عصبانيت گفت:
    _بس كن،تو و مسعود اصلا برايم مهم نيستيد كه بخواهم به شما فكر كنم.
    نازنين با بغض گفت:
    _بله،من هم اگر عاشق بودم،ديگران برايم ارزشي نداشتند.
    عرفان با تمسخر گفت:
    _تو كه عاشق هستي،ديگر از چه ناراحتي؟
    نازنين كه كنترل خود را از دست داده بود خشمگين فرياد زد:
    _بس كن عرفان،تا كي مي خواهي مسعود را به رخ من بكشي،آره من دوستش داشتم و دارم.اما اين دليل نمي شود كه فكر زندگي خودم نباشم.موضوع ازدواج من و مسعود با ازدواج مسعود تمام شد.
    _اما تو تا چند وقت پيش نظرت اين بود كه بايد به عشقت تا به آخر وفادار بماني.چطور شد كه يكباره نظرت عوض شد؟شايد هم عاشق كس ديگري شده اي؟
    _بس كن ديگر،نمي خواهم حرفي بشنوم.حالا هم نگه دار تا من پياده شوم.
    _مي خواهم تو را برسانم.
    _لازم نكرده،بهتر است بروي و معشوقه ات را سوار ماشين كني.در ضمن نمي خواهم در مورد من و مسعود حرف بزني،فهميدي؟
    لحن فرياد گونه اش عرفان را كمي آرام كرد و از در عذرخواهي در آمد.
    _ببخش اگر ناراحتت كردم.حالا هم بهتر است همه چيز را فراموش كني.
    نازنين به ناچار سكوت كرد ولي تا رسيدن به مقصد حرف ديگري بينشان رد و بدل نشد.وقتي به منزل رسيدند نازنين بدون گفتن سخني از ماشين پياده شد و بدون آن كه به او نگاه كند به طرف خانه رفت.عرفان همان طور كه رفتنش را نگاه مي كرد مشتش را محكم به فرمان كوبيد و گفت:
    _"لعنت به تو پسر،چرا اين قدر عذابش مي دهي؟مگر نه اين كه عاشق نازنين هستي،پس اين حرف هاي مسخره چيست؟چرا به او گفتي اصلا برايم مهم نيستي؟خودت كه بهتر مي داني در تمام دنيا فقط نازنين برايت وجود دارد".
    بعد مشت ديگري به فرمان كوبيد و ماشين را به حركت درآورد و از آنجا با سرعت دور شد.
    نازنين ناراحت وارد منزل شد.اصلا انتظار نداشت عرفان اين چنين برخوردي با او داشته باشد.با ديدن ستاره سعي كرد ظاهر آرامي به خود بگيرد.
    _سلام،چه زود آمدي؟
    _زياد نماندم،بقيه كجايند؟
    عمو سعيد همراه بابا به شركت رفتند.خانم ها هم براي گردش بيرون رفتند.
    _تو چرا همراهشان نرفتي؟
    _حوصله نداشتم،راستي منيژه و غزل چطور بودند؟
    _خيلي خوب،به تو هم سلام رساندند.
    _موافقي كمي در باغ قدم بزنيم؟
    _بله،چرا كه نه؟
    قدم زدن در باغ و هم صحبتي با ستاره حالش را بهتر كرد.تا شب اضطراب عجيبي داشت.آن شب بهترين لباسش را پوشيد و آرايش ملايمي كرد.وقتي به ديگران پيوست نگاه تحسين آميز انها را به خود احساس كرد.بالاخره مهمانان آمدند.پدر و مادرش به گرمي با خانواده مبيني برخورد كردند.نگاه مشتاق مادرش به عرفان را خوب متوجه شد.غزل گل مجلس بود و مدام دست به دست مي گشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    راحله با محبت گفت:
    _دخترم حق دارد مدام از غزل جون تعريف مي كند.واقعا بچه شيريني است.
    _ممنون،قابل شما را ندارد.
    _تعارف نكنيد،من كه مي دانم هيچ مادري طاقت يك روز دوري از فرزندش را ندارد.
    منيژه با خنده گفت:
    _لااقل يك شب مي توانم راحت بخوابم.
    _پيداست خيلي اذيتت مي كند.ولي اينها در آينده همه خاطرات شيريني مي شوند.من الان حسرت اين كه يك ساعت دخترم را ببينم به دلم مانده است.
    نازنين به اعتراض گفت:
    _مامان،من كه از وقتي شما آمده ايد مدام در كنارتان هستم.
    _جسمت آره،ولي روحت نه.وقتي كاري دارم بايد صد بار صدايت بزنم تا بلكه بشنوي.
    سودابه با مهرباني گفت:
    _جواني همين است شور و حال خاص خود را مي طلبد.حواس پرتي نازنين هم از همين حالات جواني است.
    عرفان كه از نبود مسعود راضي بود با لحن شادي گفت:
    _اتفاقا نازنين خانم بسيار دختر با دقت و مهرباني هستند؛البته كمي هم كنجكاو در امور ديگران اما در هر حال بايد به شما به خاطر داشتن چنين دختري تبريك گفت.
    _ممنون،خوبي از خودتان است.
    موقع صرف شام نازنين و عرفان مقابل هم قرار گرفتند.لبخند گرم عرفان دلش را آرام مي كرد و با اشتها مشغول خوردن غذا شد.
    پس از صرف شام هر كس خود را به نوعي مشغول كرد.نازنين و ستاره هم مشغول شستن ظرفها شدند.ستاره با گله گفت:
    _بي رحم ها اين همه ظرف براي ما گذاشتند،آن وقت خودشان راحت نشسته و صحبت مي كنند.
    _حق داري به خدا،من كه مچ دستم الان مي شكند.
    _اصلا بيا بقيه ظرف ها را نشوريم.
    _نه،بهتر است كاري را كه به ما محول كرده اند كامل انجام بدهيم.ولي اگر دستم به اين عرفان برسد مي دانم چكار كنم.ديدي چطور گفت،"بهتر است شما ظرف ها را بشوييد تا تمريني براي آينده تان باشد؟"
    ستاره با خشم گفت:
    _همين است هميشه آقايان يك خدمتكار مي خواهند كه بپزد و بشويد و...
    _نه خانم،همه مردها هم اين گونه نيستند.ولي فكر كنم اين آقا عرفان از آن ديكتاتورها باشد.خدا به فرياد زن آينده اش برسد.من كه اگر جاي همسر آينده اش بودم پوست از كله اش مي كندم.
    _پس خوش به حال خودم.
    با شنيدن صداي عرفان،هر دو وحشت زده به پشت سرشان نگريستند و عرفان را در چارچوب در آشپزخانه ديدند.ناخودآگاه رنگ از روي هردويشان پريد.عرفان كه حال آنها را درك كرده بود به شوخي گفت:
    _خوب داشتيد براي اين آقا عرفان بيچاره خط و نشان مي كشيديد.
    ستاره فوري از در عذرخواهي برآمد.
    _اشكالي ندارد من از شما دلگير نشدم چون شما حرفي نزديد،كسي كه بايد عذرخواهي كند،شخص ديگري است.
    و نگاهي به نازنين انداخت كه بي توجه به او مشغول شستن بقيه ظرفها بود.
    _به چيزي احتياج داشتيد آقا عرفان؟
    عرفان نگاهي به ستاره كرد و گفت:
    _نه،فقط مي خواستم به شما كمك كنم.اشكالي كه ندارد؟
    _نه خيلي هم خوب است،چون من واقعا خسته شده بودم.
    سپس دستكش ها را از دستش درآورد و به طرف عرفان گرفت و گفت:
    _بفرماييد.
    _مثل اين كه تعارف من را جدي گرفتيد ستاره خانم؟
    ستاره همان طور كه از آشپزخانه خارج مي شد گفت:
    _تعارف آمد و نيامد دارد.
    بعد از خروج ستاره عرفان خنده بلندي سر داد و كنار نازنين ايستاد و مشغول كار شد.همان طور كه ظرف ها را آبكشي مي كرد نگاهي به ظاهر گلگون نازنين انداخت و گفت:
    _خوب،حالا بگو ببينم اگه همسر من بودي چه تنبيهي برايم در نظر مي گرفتي؟
    نازنين با صداي خفه اي گفت:
    _خواهش مي كنم،بس كن.
    _نه،اين بار ديگر خواهشت را نمي پذيرم.مي خواهم بدانم خانم ها در اين جور مواقع چه كار مي كنند.
    نازنين بدون آن كه به عرفان نگاه كند گفت:
    _من مَردَم را از نگاه خود محروم مي كردم و ساعت ها با او حرف نمي زدم.
    _واي،پس خدا به فرياد مسعود برسد.
    نازنين لب به دندان گزيد و خيلي تلخ گفت:
    _لطفا اسم مسعود را نياور،او چه ربطي به زندگي من دارد؟ او زندگي خودش را دارد.
    _يعني باور كنم كه مي خواهي زندگي جديدي را آغاز كني؟
    _بله.
    عرفان نفس عميقي كشيد و گفت:
    _حالا كه از تصميم تو مطلع شدم مي توانم احساسم را نسبت به تو بيان كنم.
    نازنين متعجب پرسيد:
    _منظورت چيست؟
    عرفان دست از شستن كشيد و به چشم هاي عسلي نازنين خيره شد و با حرارت گفت:
    _قبلا گفتن اين موضوع برايم مشكل بود اما حالا مي خواهم هر چه در دل دارم برايت بگويم.نازنين من با نگاه اول عاشقت شدم.نمي دانم چه نيرويي در وجودت بود كه مرا اين گونه به طرف تو كشيد.اما هميشه از مسعود و عشق تو نسبت به او مي ترسيدم و علاقه خودم را يك طرفه مي ديدم و براي همين نمي خواستم عشقم را ابراز كنم.وقتي به مسعود محبت مي كردي تمام وجودم آتش مي گرفت.آخر تو محبوب من بودي و نمي خواستم كس ديگري به تو عشق بورزد.تمام مدت در رويا با تو غذا مي خوردم،حرف مي زدم و هميشه تو را در كنارم احسا مي كردم حتي اگر كار خلافي مي كردم با خشمت متوجه اشتباهم مي كردي.ناز كردن هايت را به جان مي خريدم و تماما با تو زندگي مي كردم اما حالا ديگر مي توانم از تو بخواهم عشقم را بپذيري.ديگر از بلاتكليفي خسته شدم.
    نازنين كه شوكه شده بود به عرفان خيره نگاه مي كرد.باور نمي كرد دختري كه عرفان در موردش صحبت كرده بود او باشد.زبان در دهانش نمي چرخيد.مي دانست كه عرفان را دوست دارد.با لكنت گفت:
    _نمي...دا...دانم كاملا گيج شده ام.
    _پس لطفا وقتي از گيجي خارج شدي فكر كن و جوابم را بده.حالا ديگر مي توانيم پيش بقيه برگرديم.
    سپس هر دو دوشادوش هم به ديگران پيوستند.آن شب نازنين جسمش در جمع بود ولي فكرش پيرامون پيشنهاد عرفان مي چرخيد.آخر شب وقتي مهمانان عزم رفتن كردند پسر جوان در موقعيت مناسبي خيلي آرام به نازنين گفت:
    _امشب زياد خودت را خسته نكن و فكرت را مشغول نكن سعي كن خوب بخوابي شب بخير.
    _شب تو هم بخير.
    بعد از رفتن مهمانان،دختر جوان سريع خودش را به اتاقش رساند.شديدا احتياج به تنهايي داشت تا بتواند خوب بينديشد.
    با صداي ضربه اي به در از جا برخاست.راحله خندان وارد اتاق شد و گفت:
    _مزاحمت كه نشدم؟
    _نه مامان،خوب كرديد كه آمديد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _مي خواستي بخوابي.
    _نه،داشتم فكر مي كردم.
    _به مامان نمي گويي در مورد چه چيز فكر مي كردي؟
    نازنين در حالي كه با گوشه روتختي اش بازي مي كرد گفت:
    _در مورد پيشنهاد عرفان.
    راحله با ترديد پرسيد:
    _چه پيشنهادي؟
    نازنين در حالي كه گونه هايش از شرم سرخ شده بود با لكنت گفت:
    _خوا...خواستگاري.او امشب از من خواستگاري كرد اما من نمي دانم چه جوابي بايد به او بدهم.
    راحله با دقت نگاهي به دخترش انداخت.حال او را به خوبي درك مي كرد.چون روزي،خود او هم دچار چنين ترديدي شده بود.بنابراين با احتياط پرسيد:
    _دوستش داري؟
    سوال راحله با اينكه بسيار ساده بود اما دختر جوان را سخت به فكر فرو برد.دقايقي بعد نازنين با كلافگي گفت:
    _نمي دانم،احساس مي كنم كه دوستش دارم ولي هر بار كه به اين موضوع مي انديشم چهره مسعود مقابل چشمانم ظاهر مي شود.واقعا نمي دانم بايد چه تصميمي بگيرم.فكر مي كنم كه كم كم ديوانه مي شوم.
    راحله با نگراني گفت:
    _عزيزم چرا اين قدر خودت را آزار مي دهي؟تو الان بايد بهترين لحظات را داشته باشي.در ضمن عرفان هم پسر بدي نيست مي تواني به او اعتماد كني.همان كاري كه من انجام دادم.
    _نمي دانم،بايد بيشتر فكر كنم.
    راحله گونه دخترش را بوسيد و گفت:
    _پس تنهايت مي گذارم تا بهتر بتواني فكر كني و تصميم بگيري.
    بعد از خروج مادر،نازنين در فكر فرو رفت.گاهي چهره عرفان را مي ديد و دقايقي بعد چهره مسعود در جلوي چشمانش جان مي گرفت.
    با بودن پدر و مادر در كنارش همه چيز زيبا و دوست داشتني بود.يك ماه از آمدن راحله و سعيد مي گذشت و آنها كم كم قصد بازگشت داشتند.بعد از شب مهماني،نازنين حتي المقدور از مسعود و عرفان دوري مي كرد.بالاخره تصميمش را گرفت و صبر كرد تا در فرصت مناسبي آن را به ديگران هم بگويد.
    آن شب همه اعضاي خانواده دور هم جمع شده بودند.سودابه با دلتنگي نازنين را در آغوش گرفت و گفت:
    _دلمان برايت تنگ مي شود قول بده خيلي زود برگردي.
    _چشم،حتما دوباره مزاحمتان مي شوم.
    سپس رو به فريد كرد و گفت:
    _عمو جان ببخشيد كه در اين مدت باعث زحمت شما شدم.
    _اين طور حرف نزن دخترم،تو خودت خوب مي داني چقدر براي ما عزيز هستي.برو خدا پشت و پناهت.ماه ديگر منتظرت هستيم.در ضمن مواظب اين دختر شيطان من هم باش.
    _مطمئن باشيد مثل دو تا چشمهايم از او مراقبت مي كنم.
    سعيد به نازنين نگاه كرد و گفت:
    _خب،دخترم بهتر است زودتر برويم،دير مي شود.
    نازنين با آنكه مي دانست مسعود از رفتن او خبر ندارد ولي بي صبرانه منتظر آمدنش بود.او شب پيش با راحله و سعيد خداحافظي كرده بود ولي نمي دانست نازنين هم قصد رفتن به ايران را دارد.
    فاصله منزل تا فرودگاه را به سختي گذراند.تمام خاطرات اين مدت مقابل چشمانش رژه مي رفتند.روز آشنايي با عرفان،دعواي خودش و مسعود،خواستگاري عرفان...
    با حسرت آهي كشيد و سعي كرد تمام خاطرات را به فراموشي بسپارد.وقتي هواپيما از زمين بلند شد آرام گريست.نمي دانست عرفان با شنيدن خبر رفتن او چه مي كند و يا عكس العمل مسعود چيست.ستاره با مهرباني دستش را نوازش كرد و دلسوزانه گفت:
    _مي دانم دل كندن از معشوق خيلي سخت است،اگر دوستش داشتي چرا از او فرار كردي؟
    _منظورت كيست؟
    _خب مشخص است،منظورم عرفان است.
    _تو از كجا اين موضوع را فهميدي؟
    _فهميدنش زياد سخت نبود.هر كس حالات و حركات عرفان را مي ديد به عشقش نسبت به تو پي مي برد.
    نازنين با لحني بغض آلود گفت:
    _اما من آنقدر احمق بودم كه متوجه احساس او نشدم.در تمام اين مدت دو چشم عاشق او همه جا به دنبالم بود اما من مي خواستم با عشقي كه نسبت به مسعود داشتم زندگي كنم.ستاره من راه را به اشتباه رفتم.با اين كارم هم آينده خودم را تباه كردم و هم اين كه باعث شدم ديد عرفان به همه چيز تغيير كند.من خيلي ترسو هستم به جاي اين كه بايستم و به او بگويم دوستش دارم ترجيح دادم او را ترك كنم.ولي مطمئنم هيچ گاه نمي توانم فراموشش كنم.
    _مي دانم عزيزم حالا بهتر است كه آرام باشي مطمئنا او تو را درك مي كند.حالا اشك هايت را پاك كن.مي خواهي در ايران از من اينگونه پذيرايي كني؟
    _ستاره مرا ببخش،با حرفهايم تو را ناراحت كردم.
    _ولي من بيشتر براي خودت نگرانم.خب راستي،حالا از ايران برايم بگو،چطور جايي است؟
    ستاره مي خواست با عوض كردن موضوع صحبت،نازنين را از آن حالت خارج سازد و بيش از اين شاهد زجر كشيدن او نباشد.
    نازنين در طور پرواز،با حرارت در مورد ايران با ستاره صحبت مي كرد.او هم با علاقه گوش مي داد.از استان زيباي اصفهان،آرامگاه سعدي در شيراز و دوازه قرآن،درخت هاي سرسبز شمال را چنان توصيف كرد كه ستاره را به رويا فرو برد.نازنين سعي كرد خودش را نيز از افكار آزاردهنده دور كند.
    بالاخره هواپيما بر خاك ايران نشست.نازنين از شادي گريست.نمي دانست اين قدر دلش براي كشورش تنگ شده است.كشوري كه مردمانش هميشه براي او اسطوره مقاومت،شجاعت،مهرباني و عشق بودند...
    هيجان و كنجكاوي را به راحتي مي توانست در نگاه ستاره بخواند.وقتي چمدان هايشان را تحويل گرفتند چشم راحله به خواهر و برادرش افتاد.از اين كه دوباره آنها را مي ديد بسيار خوشحال شد از همان فاصله برايشان دست تكان داد.نازنين هم با ديدن آنها دلش شاد شد و به سوي آنها رفت.وقتي به يكديگر رسيدند،هيجان زده همديگر را در آغوش كشيدند.آرزو محكم گونه نازنين را بوسيد و گفت:
    _نمي داني چقدر دلم برايت تنگ شده بود.مگر قول نداده بودي برايم نامه بنويسي بي معرفت؟
    _باور كن وقت سرخاراندن نداشتم چه برسد به نامه نگاري.
    سپس رو به ستاره چرخيد و گفت:
    _معرفي ميكنم،دوست عزيزم ستاره،دختر آقاي مهرآرا.
    آرزو با صميميت دست ستاره را فشرد و گفت:
    _خيلي خوش آمديد.اميدوارم مدتي كه اينجا هستيد به شما خوش بگذرد.
    _قطعا با بودن شما همين طور خواهد بود.
    مرضيه با شيطنت خاصي گفت:
    _بدجنس،شوهر خوشگل و پولدار براي خودت تور نكردي؟
    نازنين آرام جواب داد:
    _براي خودم كه نه،ولي فكر دختر دايي عزيزم بودم.
    _پس كو آن شاهزاده خوشبخت كه قرار است به او "بله" بگويم؟
    _او را داخل چمدان گذاشته ام.
    _آها پس فعلا عكسش را آوردي.خب چيكار كنيم،ما قانعيم و به عكسش هم رضايت مي دهيم.
    امير به بحثشان آمد و گفت:
    _هنوز به هم نرسيد شروع كرديد.
    مرضيه بي خيال جواب داد:
    _داشتيم در مورد شوهر آينده مان صحبت مي كرديم.نازي يكي را برايم در نظر گرفته است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    امير كه اخلاق دختر دائي اش را مي شناخت به شوخي گفت:
    _تو كه به يكي قانع نيستي خانم،ديگر چرا سر نازي را درد مي آوري؟
    مرضيه دهانش را باز كرد كه جواب امير را بدهد كه نازنين با عصبانيت گفت:
    _بس كنيد بچه ها نمي بينيد مهمان داريم.اين حرفها چيست كه مي زنيد؟
    امير كه تازه متوجه حضور ستاره شده بود شرمگين گفت:
    _ببخشيد خانم،كمي بي ملاحظه گي كرديم.
    _ايرادي ندارد،راحت باشيد.
    نازنين با خنده گفت:
    _نترس،اگر تو هم نگفته بودي آنها راحت بودند.
    امير اخمي كرد و گفت:
    _بس كن نازي،حالا هم بهتر است مهمانتان را به ما معرفي كنيد.
    نازنين با عجله در حالي كه به امير اشاره مي كرد گفت:
    _بله،بله،امير پسر خاله من هستند،امير ايشان هم دوست عزيز من دختر آقاي مهرآرا هستن.
    همه با صداي بلند به لحن نازنين خنديدند.امير نگاهي به ستاره انداخت و گفت:
    _نازنين بهتر است بيش از اين مهمانت را معطل نكني.
    وقتي همه سوار ماشين شدند نازنين نفس عميقي كشيد و گفت:
    _واي،چه هوايي! نمي دانيد چقدر دلم براي تهران تنگ شده بود.
    مرضيه با مسخرگي گفت:
    _مخصوصا براي دود و دمش،مگه نه؟
    _بله،چرا كه نه؟من بهترين جاي دنيا را هم با وطنم عوض نمي كنم.
    امير رو به ستاره كرد و گفت:
    _نظر شما چيست خانم مهرآرا؟
    ستاره با لبخندي زيبا گفت:
    _من ستاره هستم،اگر با اسم كوچك صدايم بزنيد ممنون مي شوم.
    _چشم،هر طور شما دوست داريد.خب نگفتيد نظرتان راجع به اينجا چيست،ستاره خانم.
    دختر جوان هيجان زده گفت:
    _شهر زيبايي است،مخصوصا مردمانش،اين همه صميميت و دوستي بين افراد قابل تقدير است.
    _بگذاريد فردا همه جا را نشانتان مي دهم و با مردم آشنا مي شويد آن وقت پي به زيبايي شهر ما مي بريد.
    _واي چه عالي! خيلي دوست دارم تمام تهران را ببينم.
    نازنين با شيطنت گفت:
    _اتفاقا امير تهران را مثل كف دستش مي شناسد.مطمئنم همه جا را به خوبي نشانت خواهد داد.
    _ولي من دوست ندارم مزاحم ايشان شوم.
    _اختيار داريد ستاره خانم،خوشحال مي شوم بتوانم كاري براي دوستان نازنين انجام بدهم.
    نازنين زير لب گفت:
    _آره جان خودت،تو گفتي و من باور كردم.
    امير پرسيد:
    _چيزي گفتي نازنين؟
    _نه،نه،اصلا.
    وقتي به منزل رسيدند همه جا را مرتب ديدند.خاله و بچه ها تمام خانه را مرتب و تميز كرده بودند.امير به قصد تهيه شام از منزل خارج شد و با دستان پر بازگشت.همه دور هم در فضاي گرم و صميمي شام را ميل كردند.بعد از خوردن شام دخترها به طبقه بالا رفتند و براي خود محفلي درست كردند.ستاره خيلي زود با آنها صميمي شد.آن شب پس از رفتن مهمانان همه به دليل خستگي زود به خواب رفتند اما نازنين نتوانست بخوابد و تا صبح بيدار بود و به عرفان و مسعود انديشيد و اشك هاي گرمي كه بر صورتش روان مي شد دلش را آرام مي كرد.

    فصل يازدهم

    عرفان شوكه شده به صحبت هاي سودابه گوش مي داد.بعد از قطع مكالمه همان طور بهت زده پاي تلفن نشست.منيژه و عارف با ديدن حال او نگران پرسيدند:
    _چيزي شده؟نازنين كجاست؟
    اما عرفان در جواب فقط گريست.فكر نمي كرد نازنين با او چنين كاري كند.احساس مي كرد همه زندگي اش را باخته است.خسته تر از آن بود كه بتواند به آنها جوابي بدهد.درمانده راه اتاقش را پيش گرفت.
    از رفتار نازنين متعجب شده بود و علت فرارش را نمي دانست.همان طور كه مي گريست ذهنش به خاطرات گذشته پر كشيد و اندوهش را شدت بخشيد.صداي باز و بسته شدن در را شنيد ولي اعتنايي نكرد.با گذاشته شدن دستي روي شانه اش سرش را بلند كرد و عارف را كنارش ديد.عارف با دلسوزي گفت:
    _عرفان نمي گويي چه اتفاقي افتاده؟ چه بلايي سر نازنين آمده است؟
    _او فرار كرده،همراه خانواده اش به ايران بازگشته است.او مرا تنها گذاشت و من خودم باعث شدم او مرا ترك كند.كاش هرگز از او خواستگاري نمي كردم.در اين صورت از ديدن چهره زيبايش محروم نمي شدم.تقصير خودم بود.لعنت به من و اين پيشنهادم،تازه داشتم زيبايي زندگي را حس مي كردم،اما اين كار نازنين همه چيز را به هم ريخت واي خدايا! حالا چكار كنم؟
    عارف با ديدن حال زار برادر گفت:
    _بهتر است مقاوم باشي و دنبال راه حلي مناسب بگردي.
    _حالا كه نازنينم رفته است چه راه حلي مي تواند او را بازگرداند؟
    _پس تصميم داري يك جا بنشيني و دست روي دست بگذاري و عزا بگيري؟
    عرفان خيلي محكم جواب داد:
    _نه،گريه نمي كنم.به ايران مي روم و او را پيدا مي كنم و دوباره از او مي خواهم كه با من ازدواج كند.شما هم برايم دعا كنيد كه موفق شوم.
    _خدا پشت و پناهت،دلم گواهي مي دهد تو حتما موفق خواهي شد.
    با كلام عارف،عرفان دلش گرم شد و در تصميمش مصمم تر شد و منزل را براي تهيه بليط ترك كرد.بعد از آماده كردن مقدمات سفر بايد به ديدن كسي مي رفت كسي كه بايد او را حتما مي ديد.
    مقابل بيمارستان ايستاد و منتظر او ماند.ساعتي بعد مسعود را ديد كه آرام به سوي ماشينش گام برمي داشت.از ماشينش پياده شد و به طرفش رفت.هر دو رو به روي هم قرار گرفتند.عرفان كه او را مسبب تمام بدبختي هايش مي دانست دستش را بلند كرد و محكم به صورت او نواخت.مسعود هيچ عكس العملي از خود نشان نداد.عرفان از سكوت او بيشتر خشمگين شد و با عصبانيت گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    _چرا حرف نمي زني؟ ها! تو باعث رفتن نازنين شدي مي فهمي؟ وجودت هميشه مايه دردسر است چرا نمي گذاري نازنين زندگي اش را بكند؟ او به خاطر تو دست از تحصيل كشيد.من او را دوست دارم و به او عشق مي ورزم اما او عشق مرا نپذيرفت،زيرا فكر مي كرد با اين كار به تو خيانت مي كند.اما مسعود! او حق زندگي دارد هنوز جوان و داراي عشق و احساس است.چرا مي خواهي او را از داشتن يك زندگي خوب محروم كني؟ چرا؟ ها! چرا؟
    مسعود كه با رفتن نازنين اوضاع روحي خرابي داشت با بغض گفت:
    _نازنين همه وجود من است.دوستش داشتم و دارم.نمي توانم به تو بگويم او براي من چيست.چون احساسم قابل بيان نيست.اما من راضي نيستم او به خاطر من زجر بكشد و از خوشبختي دور بماند.
    _اما حالا او رفته است و فكر كنم تو از اين بابت خوشحال هستي.
    _نه،عرفان اصلا اين طور نيست.ولي من مقصر بودم بايد همان روزهاي اول بعد از ازدواجم ريشه اين عشق را دل او مي خشكاندم.اما من به اشتباه در هر برخورد به يادش آوردم كه من هستم و او را دوست مي دارم.حق با توست او بايد به زندگي خودش بپردازد.تو مي تواني نازنين را صاحب شوي،مراقبش باش.او را به دست تو مي سپارم.مي خواهم نازنين را خوشبخت كني او طاقت غم را ندارد.نگذار چشم هاي قشنگش حتي براي يك بار هم باراني شود.او را دوست داشته باش و مطمئن باش او هم تو را دوست خواهد داشت.
    _واقعا از تو ممنونم.من مي خواهم به ايران بروم بايد هر طور شده دوباره او را ببينم و با او صحبت كنم.
    مسعود دستش را روي شانه عرفان گذاشت و به چشم هايش نگاه كرد و گفت:
    _خوشبختش كن،چون او لياقت خوشبختي را دارد.
    سپس سلانه سلانه از عرفان دور شد.او خوب مي دانست در اين بازي باخته است ولي ياد عشق نازنين را هميشه در دلش زنده نگه خواهد داشت.نازنيني كه هميشه محبوبش بوده است.
    ***
    دو هفته از آمدنشان به ايران مي گذشت.گرچه نازنين ظاهر آرامي داشت ولي در دلش غوغايي به پا بود.هر روز دلتنگي اش بيشتر مي شد كم كم بهانه گيري مي كرد.راحله و سعيد از كارهايش خسته شده بودند فقط ستاره حالش را خوب درك مي كرد و سعي داشت با حرفهايش او را آرام كند.اما موفق نمي شد.نازنين هر روز صبح زود از منزل خارج مي شد و به پاركي در همان نزديكي خانه مي رفت و تا ظهر آنجا مي ماند.براي لحظه اي از فكر عرفان خارج نمي شد و از دوري او عذاب مي كشيد.آن روز روي نيمكت پارك نشسته بود و به روزي فكر مي كرد كه عرفان دستش را باند پيچي كرده بود.لرزش دست عرفان خنده را به لبش آورد.
    _مي توانم خلوتت را به هم بزنم؟
    با ديدن امير به مهرباني گفت:
    _سلام،خواهش مي كنم بنشين.
    _مزاحمت نباشم؟
    _نه اصلا،از كجا فهميدي من اينجا هستم؟
    _از خاله سراغت را گرفتم گفت هر روز به اينجا مي آيي.
    نازنين نفس عميقي كشيد و گفت:
    _به خاطر آرامش و هواي خوب پارك دوست دارم هر روز به اينجا بيايم.
    _اتفاقا پارك خلوت و خوبي است و جان مي دهد براي فكر كردن و حرف زدن.
    نازنين نگاهي به پسرخاله اش انداخت و او را مردد ديد.كنجكاو پرسيد:
    _مشكلي پيش آمده؟
    _چطور؟
    ظاهرت نشان مي دهد دنبال يك هم صبحت مي گردي كه با او حرف بزني.
    _درست است،مدتي است كلافه هستم.
    _چرا؟دوباره خاله پاپيچت شده است؟
    _نه،مامان ديگر درباره ازدواج حرف نمي زند.ولي خودم احساس مي كنم كه اسير عشق كسي شده ام.
    نازنين هيجان زده گفت:
    _راست مي گويي؟اين دختر خوشبخت كيست؟
    _قول مي دهي پيش خودمان بماند؟
    _البته،مطمئن باش.
    امير محجوبانه گفت:
    _راستش فكر مي كنم بدجوري به ستاره علاقمند شده ام.البته هنوز هم كاملا مطمئن نيستم.مي خواستم با تو مشورت كنم ببينم نظرت در مورد ستاره چيست؟
    نازنين با خوشحالي جواب داد:
    _اين كه واقعا عاليست.به نظر من تو انتخاب شايسته اي كرده اي.ستاره با اين كه بيست سال آنجا زندگي كرده اما شئونات اخلاقي را زير پا نگذاشته است.
    _پس با او صحبت كن ببين نظرش در مورد من چيست؟
    _نه بهتر است من دخالتي نكنم ولي شرايطش را براي شما فراهم مي كنم كه با هم صحبت كنيد.
    _اما من بايد به او چه بگويم؟
    نازنين خيلي آرام جواب داد:
    _بگو كه دوستش داري و خواهان زندگي با او هستي.از قلبت و احساست به او بگو.
    _كمكم مي كني؟
    _البته كه كمكت مي كنم،تو پسرخاله ام هستي و زندگيت برايم خيلي مهم است.
    _ممنونم،خب تو چرا فكر خودت نيستي؟مي داني چقدر تغيير كرده اي؟
    اصلا آن نازنيني كه من مي شناختم نيستي.چشم هايت آن برق شادابي قبل را ندارد.در چشمهايت غم بزرگي نهفته است.اگر مرا لايق دوستي با خودت مي داني با من صحبت كن لااقل كمي سبك مي شوي.نازنين كه حالا كاملا به امير اعتماد داشت بدون هيچ گونه ملاحظه اي همه حرفهايش را با امير درميان گذاشت.امير هم به دقت به حرفهايش گوش داد.هرگز فكر نمي كرد براي تنها دختر خاله اش چنين حوادثي پيش آمده باشد.او هنوز جوان بود ولي غم هايش سنگين بود و او را كم كم از پاي مي انداخت.پس از پايان حرف هاي نازنين،امير لبخند گرمي زد و گفت:
    _بهتر است زياد خودت را ناراحت نكني من مطمئنم بالاخره يكي از آن دو نفر در اين بازي پيروز خواهند شد.اگر هم آنها شانس نياوردند مگر پسر خاله ات مرده؟ خودم برايت يك شوهر خوب پيدا مي كنم.نظرت چيست؟
    نازنين نگاهي به چهره شاد امير انداخت.خنده اي كرد و گفت:
    _از لطفت ممنونم،ولي فعلا احتياج به كمك تو ندارم.
    _اما من شديدا محتاج كمك تو هستم.نازنين قولت فراموشت نشود.
    _مگر مي شود من كار به اين مهمي از يادم برود؟ اصلا همين امروز ساعت 6 به پارك بيا.من هم همراه ستاره به اينجا مي آيم.
    امير با دلشوره گفت:
    _به نظرت زود نيست؟
    -نه چون ستاره زياد اينجا نمي ماند.
    _خب،پس من ساعت 6 همين جا منتظر شما هستم.
    بعد با هم خداحافظي كردند و از همديگر جدا شدند.نازنين با شادي به آينده آن دو فكر كرد.هر دوي آنها را دوست مي داشت و آرزو مي كرد اين وصلت سر بگيرد.
    راحله به محض ديدنش پرسيد:
    _امير را ديدي؟
    _بله،تا حالا با هم بوديم.
    _كاري داشت؟
    _نه چيزي بخصوصي نگفت.
    سپس براي فرار از پاسخگويي به سوالهاي مادر سريع خودش را به اتاق رساند.مشغول تعويض لباس هايش بود كه ضربه اي به در خورد.زود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    لباس هايش را عوض كرد و در را باز كرد.
    _سلام،چه عجب بالاخره پيدات شد!
    _حوصله ات سر رفت؟
    _نه خيلي امروز از خاله جان پختن يك غذاي خوشمزه را ياد گرفتم.
    _آفرين خيلي خوب است كه به هنرهاي ايراني علاقه نشان مي دهي.
    _لااقل اين طوري از تنها بودن در منزل حوصله ام سر نمي رود.
    نازنين دستش را دور گردن ستاره حلقه كرد و با مهرباني گفت:
    _ببخش كه ميزبان خوبي برايت نيستم.ولي قول مي دهم عصر همراه هم به گردش برويم.
    _عاليه! بهتر از اين نمي شود.
    _پس بايد زودتر غذاهايمان را بخوريم تا بتوانيم ساعتي استراحت كنيم.چون قصد دارم امشب به اندازه اين دو هفته بگرديم.
    آن روز پس از صرف غذا هر دوبه استراحت پرداختند.نازنين كه ساعت را روي 5 تنظيم كرده بود با صداي زنگ ساعت از خواب برخاست و سريع حاضر شد و به سراغ ستاره رفت و او را از خوابي عميق بيدار كرد.
    _ولي من هنوز خوابم مي آيد.
    _قرار عصر را يادت رفته است؟
    _بگذار يك ساعت ديگر بخوابم.
    _نمي شود،با يكي از دوستانم قرار دارم.حالا هم بهتر است زودتر بيدار شوي و گرنه خودم تنها مي روم.
    ستاره غرولندكنان از تختخواب برخاستو لباس پوشيد.راحله با ديدن آنها پرسيد:
    _شام برمي گرديد؟
    _نه مامان جان،بيرون يك چيزي مي خوريم.فعلاخداحافظ.
    _خدانگهدار.
    و هر دو از خانه خارج شدند.تا ساعت 6 چند دقيقه بيشتر نمانده بود.وقتي به پارك رسيدند نازنين به اطرافش نگاه كرد اما امير را نديد.به سوي همان نيمكتي كه صبح روي آن نشسته بود رفت.ستاره به اطرافش نظري انداخت و گفت:
    _عجب جاي با صفايي! حق داري پارك را به من ترجيح بدهي.
    _حالا كه وقت گله كردن نيست بهتر...
    ناگهان با ديدن امير حرفش را خورد.
    _چه شد؟
    _آنجا را نگاه كن امير است.
    ستاره با شنيدن اسم امير دستپاچه از جا بلند شد.لرزش محسوسي بدنش را فرا گرفت.امير هم حالي بهتر از او نداشت.وقتي به كنارشان رسيد خيلي آرام سلام كرد.نازنين با تعجب پرسيد:
    _تو اينجا چكار مي كني؟
    _مي خواستم كمي قدم بزنم،به نظر تو اشكالي دارد؟
    _نه،اتفاقا خيلي خوب شد تو را ديدم با ماشين آمده اي؟
    _بله چطور؟
    _مي خواستم خواهش كنم اگر برايت امكان دارد ستاره را به گردش ببري.
    او در اين مدت جاي زيادي نرفته است.
    ستاره شتابان گفت:
    _نه،مزاحم امير آقا نمي شوم.اصلا بهتر است گردش را براي يك روز ديگر بگذاريم.
    _تعارف نكنيد خانم مهرآرا،در ضمن براي من اصلا زحمتي نيست.
    ستاره رو به نازنين كرد و عاجزانه گفت:
    _نازنين تو هم بيا.
    _ولي من با دوستم قرار دارم اگر به اينجا بيايد و مرا نبيند حتما دلگير مي شود.تو با امير برو و ساعت 8 به دنبال من بيا كه شام را مهمان پسرخاله عزيزم باشيم.
    ستاره تا خواست لب باز كرده و مخالفت خود را بيان كند امير پيش دستي كرد و گفت:
    _لطفا از اين طرف.
    _پس نازنين من رفتم خداحافظ.
    _خدانگهدار.
    وقتي از كنارش دور شدند.نازنين از ته دل برايشان آرزوي خوشبختي كرد.هر دو كنار هم در اتومبيل نشستند.امير نيم نگاهي به چهره گلگون دختر جوان انداخت و گفت:
    _خيلي ساكتيد،حرفي بزنيد.
    _چه بگويم؟
    _هر چه كه دلتان مي خواهد.
    ستاره همان طور كه به بيرون مي نگريست گفت:
    _امروز هوا بسيار گرم است.
    امير كه به سختي جلوي خنده اش را مي گرفت گفت:
    _با بستني موافقيد؟
    لبخند ستاره نشانگر موافقتش بود.وقتي در كافه تريا مقابل هم نشستند ستاره لحظه اي به امير چشم دوخت.به نظرش جذاب و شيك پوش آمد.امير كه ديگر صبرش تمام شده بود پرسيد:
    _تصميم داريد به انگليس برگرديد؟
    _خب معلوم است خانه ام آنجاست
    _از اينجا خوشتان نيامده است؟
    _مسئله خوش آمدن يا نيامدن نيست.به هر حال هر كسي بايد در خانه خودش زندگي كند.
    _اگر اينجا ازدواج كنيد ديگر به آنجا برنمي گرديد؟
    ستاره شرمگين از اين سؤال سرش را زير انداخت.
    _جوابم را نمي دهيد؟
    _نمي دانم،چون در آن شرايط قرار نگرفته ام.
    امير به سختي گفت:
    _من امروز تمام مدت فكر مي كردم وقتي شما را ديدم چگونه حرفهايم را بزنم.راستش احساس مي كنم نيمه گمشده خودم را پيدا كرده ام دوست دارم در بقيه راه همراه و شريك زندگي ام باشي.ستاره قول مي دهم هرگز تنهايت نگذارم و در كنار تو عاشقانه زندگي كنم.نظر تو در مورد من چيست؟
    ستاره با شعف و شرم به سخنان امير گوش مي داد.از اين كه امير همان كسي است كه مدت ها به دنبالش بوده شكي نداشت.با اين حال ترجيح داد همان موقع جواب ندهد.بعد از لختي فكر كردن گفت:
    _اجازه دهيد كمي روي پيشنهاد شما فكر كنم.
    _حتما فقط قول بدهيد مرا نااميد نكنيد.
    _تا ببينم چه مي شود.خب حالا بهتر است برويم مثل اين كه قرار بود شما شهر را به من نشان بدهيد.
    _هنوز هم روي حرفم هستم.
    آن روز تمام وقت امير،ستاره را به نقاط ديدني شهر برد و هيچ كدام ديگر اشاره اي به پيشنهاد امير نكردند.وقتي به پارك رسيدند نازنين را مشغول مطالعه كتاب ديدند.
    _سلام،دير كه نكرديم؟
    نازنين كه با شنيدن صداي پسرخاله اش سر بلند كرد و گفت:
    -نه به موقع آمديد داشتم بي حوصله مي شدم.
    _بهتر است راه بيفتيم.
    _ستاره كجاست؟
    _داخل ماشين.
    -با او حرف زدي؟
    _بله.
    _خب نظرش چه بود؟
    _خانم براي فكر كردن وقت خواستند.
    _پس مبارك است،ان شاء الله خوشبخت شويد.
    _او كه هنوز نظرش را نداده است.
    _خب،دختر خانم ها وقتي براي فكر كردن وقت مي خواهند فقط قصدشان ناز كردن است و گرنه اگر جوابش "نه" بود همان موقع مي گفت.
    -خدا از زبانت بشنود.
    وقتي به ماشين نزديك شدند نازنين خطاب به ستاره پرسيد:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    _خب گردش چطور بود؟
    _خيلي خوش گذشت،جايت خالي بود راستي دوستت آمد؟
    _بله،چند دقيقه پيش رفت.

    ****

    آن شب احساس دلشوره اي عجيب مي كرد.دوست داشت هرچه زودتر صبح شود.مدتي بود كه از تاريكي مي ترسيد.از جا برخاست و به طرف اتاق ستاره رفت.چند روز پيش ستاره به امير جواب مثبت داده بود و حالا هر روز كنار هم بودند و نازنين كمتر او را مي ديد.
    آرام در را باز كرد و او را در خواب ديد.نااميد به طرف اتاقش بازگشت.از اين كه آخر هفته سودابه و فريد به ايران مي آمدند بسيار خوشحال بود.خاله به محض با خبر شدن از موضوع امير و ستاره مي خواست هر چه زودتر كار را تمام كند.راحله هم با سودابه تماس گرفته و جريان را براي آنها تعريف كرده بود.آنها هم تصميم گرفته بودند براي انجام مراسم خواستگاري به ايران بيايند.تا نزديكي هاي صبح بيدار بود و به آينده اش مي انديشيد.با بالا آمدن خورشيد،چشم هاي خسته اش روي هم افتاد و به خواب عميق و شيريني فرو رفت.
    با اين كه هنوز خوابش مي آمد ولي از جا برخاست.دوش آب گرمي گرفت تا خستگي اش زائل شود.صداهاي درهم و برهمي شنيده مي شد.به خيال اين كه خانواده خاله به اينجا آمده اند سريع اتاق را ترك كرد.پايين پله ها بود كه چشمش به او افتاد.متعجب بر جا ايستاد.عرفان كه متوجه نازنين شده بود به طرفش آمد.چهره خندانش،شادي درونش را نشان مي داد.با صدايي كه از فرط هيجان مي لرزيد سلام كرد.اما نازنين همان طور مبهوت نگاهش مي كرد.راحله كه حال دخترش را چنين ديد براي اين كه او را از اين وضع نجات بدهد با صداي بلند گفت:
    _عرفان جان نزديك ظهر آمد.مي خواستم تو را بيدار كنم ولي نگذاشت حالا چرا آنجا ايستادي؟بيا بنشين.
    نازنين بدون اين كه نگاهي به عرفان بيندازد آرام سلام كرد و به طرف مادرش رفت.ستاره با شادي گفت:
    _تبريك مي گويم.حالا ديدي عرفان توانست با اين كار عشقش را به تو اثبات كند.
    _آرام تر،صدايت را مي شنود.
    _خب بشنود،حرف بدي كه نمي زنم.
    راحله رو به عرفان كرد و گفت:
    _خب تا كي تصميم داريد در ايران بمانيد؟
    عرفان متين جواب داد:
    _تا آخر تابستان،تا زمان شروع كلاس هاي دانشگاه فرصت دارم.
    _ما پدر و مادرها مجبوريم به خاطر آينده فرزندانمان سختي دوري آنها را تحمل كنيم.
    نازنين با حالتي عصبي گفت:
    _اما من ديگر شما را تنها نخواهم گذاشت.
    _پس دانشگاهت چه مي شود؟
    نازنين بي خيال جواب داد:
    _من ديگر دانشگاه نمي روم.
    _چي؟اصلا مي داني چه مي گويي؟
    _بله مامان،خواهش مي كنم ادامه ندهيد.
    راحله با ناراحتي آنجا را ترك كرد.دقايقي بعد ستاره هم به او پيوست.
    عرفان خشمگين گفت:
    _چرا با مادرت اين طور صحبت كردي؟
    _تو براي چه به اينجا آمدي؟
    _خب دلم براي خانواده تو تنگ شده بود.در ضمن خانم مهرآرا خواستند به ستاره خانم يك امانتي بدهم.
    _حالا كه امانتي را دادي پس مي تواني بروي.
    _ولي هنوز پدرت را نديده ام.
    نازنين كه از آن همه خونسردي لجش گرفته بود از جا برخاست و با لحني عصبي گفت:
    _پس من مي روم،تو هم راحت پدر و مادرم را تماشا كن.
    سپس اتاق را ترك كرد.عرفان چنگي به موهايش زد.علت تغيير رفتار نازنين را نمي دانست.با ديدن راحله لبخندي زد و گفت:
    _چرا زحمت كشيديد؟
    _خواهش مي كنم زحمتي نيست.راستي نازنين كجاست؟
    _از ديدن من خسته شدند و به اتاقشان رفتند.
    _شما به دل نگيريد.چند وقتي است كه اخلاقش عوض شده است.ديگر آن دختر شاد و سرزنده سابق نيست.مدام توي لاك خودش است.ساعت ها به يك نقطه خيره مي شود.هر چه من و پدرش با او حرف مي زنيم تأثيري ندارد.مي خواستم از شما تقاضا كنم با او صحبت كنيد و ببينيد مشكلش چيست.نازنين هميشه مي گفت با شما راحت است و دوستان خوبي براي هم هستيد.
    _چشم،حتما با او صحبت خواهم كرد.حالا اگر شما لطف كنيد به او بگوييد آماده شود تا با هم به بيرون از خانه برويم.
    _لطفا چند لحظه صبر كنيد.
    وقتي راحله به اتاق نازنين رفت ستاره كه خوشبختي اش را مديون نازنين مي ديد آرام در مورد موضوعات اخير با عرفان صحبت كرد.عرفان شگفت زده گفت:
    _هرگز فكر نمي كردم نازنين به من علاقه داشته باشد.هميشه طوري رفتار مي كرد كه گويا هنوز هم دلبسته مسعود است.حالا كه فهميدم او هم مرا دوست دارد نمي گذارم وضع اين طور بماند.امشب همه حرفهايم را به او مي زنم.
    دقايقي بعد نازنين با قيافه اي در هم به طبقه پايين آمد و با سري گفت:
    _من حاضرم،بهتر است زودتر برويم كه من منزل كار دارم.نمي خواهم دير برگردم.
    عرفان لبخندي زد و گفت:
    _برويم.
    هر دو خداحافظي كردند و از منزل خارج شدند.عرفان نيم نگاهي به چهره خشمگين نازنين انداخت و با لحن خوش آيندي گفت:
    _مي داني وقتي عصباني هستي،خوشگل تر مي شوي؟
    نازنين همچنان ساكت بود و به بيرون مي نگريست.
    _يعني اين قدر از من متنفري كه حاضر نيستي كلامي با من حرف بزني؟
    نازنين باز هم سكوت كرد.عرفان خشمش را فرو خورد و بدون گفتن حرفي به سرعت رانندگي كرد.نازنين با ديدن سرعت زياد ماشين گفت:
    _آرام تر چقدر تند مي راني؟
    ولي گوش عرفان به اين حرف ها بدهكار نبود.نازنين كه بي تفاوتي اش را ديد فرياد كشيد:
    _نگه دار،تو با اين لجبازي هايت هر دوي ما را به كشتن مي دهي.
    عرفان كه از فرياد او جا خورده بود ماشين را نگه داشت و گفت:
    _من لجبازي مي كنم يا تو؟ نگاه كن مرا چطوري اسير خودت كردي؟فكر نكردي اگر مرا ترك كني بدون تو مي ميرم؟قبلا فكر مي كردم قلبت از سنگ ساخته شده است ولي با اين كارهايت فهميدم كه اصلا قلبي در سينه نداريد.اين بچه بازي ها چيست؟چرا همه را نگران خودت كرده اي؟پدر و مادرت چه گناهي دارند كه بايد رفتار بد تو را تحمل كنند؟ نازنين به خدا من دوستت دارم تا آخر عمر هم اگر لازم باش به پايت مي نشينم و بالاخره "بله" را از تو مي گيرم. حالا بگو كه مرا دوست داري و با من ازدواج مي كني.فقط به اين اميد اين همه راه را آمده ام.نازنين خواهش مي كنم نااميدم نكن.
    نازنين كه با شنيدن حرف هاي عرفان،زخم دلش تازه سر باز كرده بود در حالي كه گريه مي كرد گفت:
    _همه چيز را مي گويم به خدا من هم دوستت دارم.نمي دانم چطور شد كه احساس كردم تو مي تواني جاي مسعود را برايم پر كني.اوايل فقط برايم يك دوست بودي و با تو احساس راحتي مي كردم،كم كم ديدنت برايم به صورت يك عادت درآمد.ولي بعد از مدتي نديدنت نگرانم مي كرد.دلتنگت مي شدم.تو همه چيز من شده بودي اما در اين ميان مسعود هم بود.نمي دانستم بايد چه كنم؟ فرار مي كردم ولي نه از تو بلكه از عشقت،عشقي كه تو به من داشتي،مرا بر سر دو راهي قرار مي داد.من هم نتوانستم تصميم بگيرم.به خاطر همين به ايران برگشتم كه ديگر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/