صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 119

موضوع: خلوت نشین عشق

  1. #61
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هرمز هم مونده بود ايران در کنار اون.هايده نگاهش رو براي چند لحظه به صورتم دوخت و گفت:اگه خداي نکرده مزاحمتي براي ما فراهم مي ائرديد خودم بي رو در بايستي اين حرف رو مي زدم.من و حسين بعد از اين همه سال که ازطرد شدن از طرف خانواده هامون مي گذره براي اولين بار فاميل دار شديم،اين حس رو ازمون نگير!
    در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:حداقل تو هزينه ها....
    نگذاشت حرفم تموم بشه،با صداي محکم و بلندي گفت :ديگه اين حرف رو به زبون نيار!
    خنده ام گرفت و گفتم:ببخشيد!
    براي اينکه حرف رو عوض کنم گفتم:چطور با هم اشنا شديد؟
    لبخندي زد و گفت مسلمون هاي مقيم اينجا روز هاي يکشنبه دور همديگه جمع مي شن ،منو حسين اونجا با هم اشنا شديم.
    با هيجان پرسيدم عاشق هم شديد،از همون لحظه اول که همديگر رو ديديد؟اصلا چه طور سط اظ اونجا در اوردي؟
    سري تکان داد و گفت:نه!..من تازه وارد دانشگاه شده بودم و تعريف از خودم نباشه دختر خوشگلي بودم و از همون اول پسرا دورو رم مي پلکيدن.با يه دختر جامائيکايي که مسلمون شده بود به نام زينت دوست شدم،دختر محجبه اي بود ازم پرسيد:تو که دين اسلام رو از موقع تولد شناختي چرا ملبس به اون نمي شي؟
    متوجه منظئرش نشدم،برام از دين و موهبت هايي که بهمونمي ده گفت .من شناخت زيادي از دين نداشتم ،اون بهم شناسوند.اولين روسري رو اون برام خريد و براي اولين بار هم با اون به جلسه ي روز يکشنبه رفتم و از صحبت هاي روحاني لذت بردم.حسين سه سال بود که اونجا عضو بود و از اعضي فعال اونجا بشمار مي رفت،از دور ديده بودمش ولي از نزديک باهاش اشنايي نداشتم. زينت اون هفته بت نامزدش بود و نمي تونست با من بياد ،منم از وقتي به اونجا رسيدم دل درد شديدي گرفته بودم.اون روز عيد مبعث بود و جشن داشتيم ،اروم بلند شدم و رفتم تا يه ابي به صورتم بزنم.وقتي از دستشويي بيرون اومدم سينه به سينه ي حسين شدم ،تو اون تاريکي واقعا ترسيدم.بندئه خدا به قدري دستپاچه شد که پشت سر هم هي مي گفت ببخشيد!
    خنده ام گرفت و گفتم:مسئله اي نيست!
    موقع برگشتن به خونه ماشين رو جلو پام نگه داشت و منو به خونه رسوند و تا خونه با هم حرف زديم.به قدري خودش محجوب و حر فاش پر مغز بود که مجذوبش شدم،چهره ظاهريش برام مهم نبود .ازم خواست يکشنبه ها ما رو به جلسه برسونه چون خونه اش نزديک خونه ما بود قبول کردک. تا يک ماه که زينت پيشم بود يعني قبل از ازدواجش ما رو مي رسوند و بعد از ازدواجش هم منو مي رسوند.چهار ماه بعد از اشناييمون ازم خواست بهش يه ساعت مهلت بدم تا باهام حرف بزنه. نگاه بيتابش رو که ديدم فهميدم در مورد چي مي خواد حرف بزنه،از عشقش گفت و اين که شک داره من به اين زيبايي اون رو قبول کنم.از افراد خوانواده اش که طردش کرده بودن گفت از پدرش که يک مسيحي فوق العده مقيد بود و نتونسته بود مسلمون شدن پسرش رو تحمل کنه و اون رو از خانواده اش طرد کرده بود.
    منم قبولش کردم و از خانواده ام طرد شدم،دلتنگ پدر ومادرو اعضاي فاميل مي شم اما پشيموننيستم که حسين رو انتخاب کردم.
    هايده ميو صحبت هاش يه برنامه فشرده براي من گذاشته بود تا من هم به عنوان يه مسلمون دينم رو بشناسم و من براي اولين بار به دست اون روسري سر کردم و معناي حجاب رو فهميدم.بهم مي گفت:
    -ماها از مسلموني فقط اسمش رو ياد گرفتيم و از رسمش بي خبريم.علي که 10 ساله شد انقلاب پيروز شد ولي هنوز از برگشتن خبري نبود هر مز مي گفت اوضاع ناارامه.تقريبا دو سال از اومدن ما به پاريس ميگدشت که کمر دردم شدت گرفت،در حدي که نمي تونستم دردش رو تحمل کنم دکترا مي گفتن بايد عمل کنم ميگفتمن يه تومور بزرگ توي کمرم وجود داره که به ستون فقراتم فشار مي اره.
    هرمز به اندازه کافي زجز مي کشيد نمي خواستم با گفتن اين موضوع ناراحتيش رو بيشتر کنم.همه دکترا يه نظر داشتن عمل.بستري شدم و تومور رو در اوردن اما صدمه اي که به کمرم خورد جبران ناپذير بود و از اون به بعد ديگه هيچ وقت نتونستم روي پاهام باستم.
    با کمک هايده و حسين تونستم با مشکلم کنار بيام.وقتي از بيمارستان برگشتم به هرمز زنگ زدم و خبر سلامتي و برگشتمون از سفر رودادم.مي دونستم به خاطر شروع جنگ حرفي از برگشت نمي زنه:اما ديگه طاقت موندن نداشتم و گفتم مي خوام بيام ايران!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #62
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اهي کشيد و گفت تو اين اوضاع؟
    --ما هم يکي از اون جماعتيم که اونجا زنگي مي کنن فقط..مي خوامک خودت بياي دنبالمون!
    نگران پرسيد :طوري شده شهلا؟
    =نه! مي خوام خودت بياي دنبالمون!
    قول داد يکي دو ماه ديگه کاراش رو راست و ريس کنه و بياد اما بل از اومدن قضيه رو فهميد.يه روز که هايده منو برده بود بيرون هرمز زنگ زده بود و با عاطفه حرف زده بود. مي خواست بهش بگه تا هفته ديگه مي اد،عاطفه هم با ذوق بهش مي گه:اونوقت شما مامان رو مي بري دکتر و خوب مي شه؟
    طفلک هرمز پس افتاده بود.تو جواب هرمز که گفته بود :مگه مامان مريض شده؟گفته بود: اره رو صندلي چرخ دار مي شينه!
    يه ده دقيقه اي بود رسيده بوديم خونه که تلفن زنگ زد هايده گوشي رو بر داشت و با خنده جواب داد. نگام به صورتش بود که خنده اروم اروم از لباش محو شد به تته پته افتاد سعي کرد هرمز رو اروم کنه اخرش کوتاه اومد و ما جرايي که برام اتفاق افتاده بود براش تعريف کرد.يهو قيافه هايده در هم رفت و گفت:ا !هرمز گر يه مي کني؟
    تلفن رو از دست هايده گرفتم قطع شده بود.نگاه نااميدم رو به هايده دوختم گفت:شوکه شده بود همش مي گفت تقصير منه!..مي خواي زنگ بزنم؟
    سر به زير انداختم و گفتم :نه !مي خوام با اين واقعيت کنار بياد يکم طول مي کشه!
    يه بار قبل از اومدنش زنگ زد ساعت اومدنش رو بگه از همه چيز حرف زد جز اتفاقي که افتاده بود.روزي که مي خواستيم به فرودگاه بريم هايده نذاشت من برم تا بر گشتنشون هزار بار مردم و زنده شدم.
    باشنيدن صداي ماشين قلبم داشت از جا کنده مي شد ،نمي دونم شايد هم ترسيده بودم.هرمز در رو باز کرد و اومد تو اتاقم همه نيروم رو جمع مردم و صندلي رو به طرفش چرخوندم. اشک هر دو تامن سرازير شده بود تا اون روز گريه مردن اون طوري هرمز رو نديده بودم به طرفم اومد و جلوي پام زانو زد و گفت:مقصر منم !من فرستادمت اينجا که از خطر دورت کنم!
    دستم رو گذاشتم روي گونه اش و گفتم:چه اينجا چه اونجا اين اتفاق بايد مي افتاد تو تقصيري نداري.!
    در حاليکه اشکاش رو پاک مي کرد گفت:چه قدر با روسري که رو سرت خوشگل تر شدي!
    نگاهي به شوهر هايده انداختم و گفتم :خب نامحرم اينجاست.
    بلند شد و دستاش رو زير بغلم انداخت و بلندم کرد و نگاش رو تو چشمام دوخت بغضم ترکيد و اين بار هاي هاي گريه کردم وقتي هردو تامون اروم تر شديم نگاهي به اطرافمون کرديم نه از هايده و شو هرش خبري بود نه از بچه ها با خنده گفتم :مثل اين که زيادي سرو صدا کرديم!
    بدون اينکه نگاهش رو از روي صورتم برگردونه به علامت تائيد حرفم سري تکون داد.نگاش کردم و با صداي ارومي پرسيدم:
    هرمز هنوزم دوستم داري؟
    اخرين زمزمه اش رو کنارم شنيدم :از هميشه بيشتر!
    تو فرودگاه همه بودن،همه کسايي که اين مدت دلتنگشون بودم،به جز پدرم چون تو بستر بيماري بود و نتونسته بود بياد.بهمن دويد و خودش رو به من رسوند و بغلم کرد و به صداي بلند گفت:دلم برات يه ذزه شده بود مامان شهلا!
    تو نگاه بنفشه نفرت رو ديدم، اون بچه دار نمي شد و همه ي عشقش بهمن بود و من رو هم يه مانع مي ديد براي عشق بهمن به خودش.يه ماه بعد از اومدن ما به ايران پدرم فوت کرد،خدا بيامرز قبل از فوتش سهم هر کدوم از ما رو مشخص کرده و به وسيله وکيلش قانوني کرده بود.
    موقع خوندن وصيت نامه همه مون بوديم،بعد ار خوندن قسمتي که مال من بود بنفشه گوشه چشمي نازک کرد و گفت:
    -سختي هاش رو کساي ديگه تحمل کردن ،نفع و استفاده مال يکي ديگه است!
    شوکت صاف تو صورتش نگاه کرد و گفت:هر کسي سختي اين مدت مريضي پدر رو کشيده،اما فکر نمي کنم تو يه نفرتو صف سختي کشيده ها بوده باشي!
    بنفشه از اول هم از شوکت حساب مي برد،ساکت سر جاش نشست و ديگه حرفي نزد.بنفشه به ندرت پا توي خونه ي ما مي ذاشت بعد از اون هم که ديگه رفت و آمدش تقريبا به صفر رسيد ،مگه اينکه عيد مي شد و عيد ديدني رو بهونه ي ديدن همديگه مي کرديم.
    اما بهمن زود به زود مي اومد و بهمون سر مي زد،همون مدرسه اي ثبت نام کرد که علي ثبت نام کرد.علي تو چهارده سالگي ديپلمش رو گرفت و مي خواست تو رشته ي موسيقي ادامه تحصيل بده اما من نذاشتم و شرط کردم تنها راهي که اجازه فعاليت هنري در اون هست قبولي در رشته ي پزشکيه،بنده ي خدا نتونست کاري ازپيش ببره و قبول کرد.بهمن هنوز تو دبيرستان بود و درس مي خوند اما تو کلاسهاي موسيقي اونو همراهي مي کرد گرچه نه استعدادش رو داشت نه علاقه اش رو،منتهي فقط به عشق اينکه با علي باشه.
    سال اولي که کنکور شرکت کرد تو رشته ي پزشکي قبول شد ،اما شيريني و خوشي اون اتفاق خيلي زود از دماغمون در اومد و کوفتمون شد.
    يه ماهي مي شد که علي ثبت نام کرده بود و درسش رو شروع کرده بود در کنار اون هم با جديت کلاسهاي موسيقي رو مي رفت.هرمز تصميم گرفته بود از کار فرش بکشه کنار و تمام سرمايه اش رو صرف ساختن چند تا پاساژ کنه،همه ي فرشها رو تو يه انبار جمع کرده بو د. ا.ن شب گفت يه مشتري خوب براي فرشها پيدا کرده ، خيلي خوشحال بود،مدام سربسرم مي ذاشت و مي خنديد. دستش رو تو دستم گرفتم و روبروم نشوندم و کمي صورتش رو به طرف صورتم کشوندم و تو چشاش نگاه کردمو به شوخي گفتم:
    -امشب خيلي خوشحالي....داري مشکوک مي زني،بگو ببينم نکنه سرم هوو اوردي و خبر ندارم؟
    دستاش رو دو طرف سرم گذاشت و منو به طرف صورتش کشوند و گفت:من همه ي وجودم ،قلبم،روحم....عشقم مال توئه،چيزي براي بخشيدن به يکي ديگه ندارم.شوخي خيلي بدي کردي!
    تو چشاش رنجيدگي بود،تا خواستم حرفي بزنم با بوسه اش دهانم رو بست.نگاهم رو به صورت مهربونش دوختم و زمزمه کردم:متأسفم،نمي خواستم ناراحتت کنم!
    خنديد و گفت:فکرام رو بکنم،بهت مي گم مي بخشمت يا نه!
    خواستم جوابش رو بدم که صداي زنگ تلفن توي خونه پيچيد،چه صداي شومي داشت خدايا!
    خنده توي صورتش بود که گوشي رو برداشت و گفت:بله بفرماييد.
    خنده رو صورتش خشک شد و رنگ صورتش پريد و فقط گفت:آخ...!
    بعد دستش رو گذاشت رو قفسه سينه اش . افتاد رو زمين. با همه ي وجودم جيغ زدم و اکرم رو صدا کردم،علي و عاطفه بدو بدو خودشون رو به اتاق رسوندن . سر علي داد ردم:به اورژانس زنگ بزن.
    خودم رو کشون کشون نزديکش رسوندم و سرش رو تو بغل گرفتم،همونجا تموم کرده بود.آمبولانس اوومد اما دير اومد،هرمز من خيلي وقت بود که تمموم کرده بود...!
    ميون حرف خانم محتشم اومدم و گفتم:چي تو تلفن بهش گفته بودن؟اصلاً کي بود؟
    خانم محتشم نگاهش را در فضايي نامعلوم چرخاند و گفت:انبار دارهرمز زنگ زده بود بگه انبار با تموم فرشهاش سوخته.
    با دهان باز نگاهش مي کردم،سکوت کرده بود.پرسيدم:بعد چي شد؟
    نگاهش را به سوي من چرخاند و گفت:بعد از فوت هرمز تازه جايگاهش برايم معلوم شد و فهميدم چقدر مي خوامش و خاطرش برام عزيزه.تو وصيت نا مه اش منو صاحب تمام دارايي منقول و غير منقول معرفي کرده بود.بعد از چهلم هرمز يه شب شاهين اومد ديدنم و بهم گفت پاساژي که تازه شروع کردن رو خريده ، مي گفت با اينکه ضرره اما به خاطر من و بچه ها حاضره اونجا رو بخره!
    خنده ام گرفت.قبل از فوت هرمز همه اين کارش رو تحسين مي کردن حالا شده بود به ضرر،جالب بود!
    دوست نداشتم دونه اي که هرمز کاشته بود اون درو کنه،گفتم: خودم مي خوام کار پاساژ رو ادامه بدم!
    با تعجب نگام کرد و گفت:تو که تو اين کار سر رشته نداري!
    پوزخندي زدم و گفتم: خب تو هم سر رشته نداري!
    اخماش رو تو هم کرد و گفت:من از اهل فن اطلاعات کسب مي کنم!
    با تمسخر گفتم:اِ؟ چه جالب،من هم دقيقاً مي خوايتم همين کار رو بکنم!
    عصباني شد و ايستاد و گفت:منو مسخره کردي؟من الان بهت پيشنهاد کردم ،اما قسم مي خورم وقتي به غلط کردن افتادي التماس هم کني کار رو قبول نمي کنم!
    بدون خداحافظي رفت.دلم داشت مي ترکيد ، رفتم به اتاق کار هرمز.مدتها بود که پا توش نذاشته بودم،يعني دقيقاً از وقت فوت اون. در رو بستم و هاي هاي گريه رو سر دادم،نگاهم ار لا به لاي پرده اشک به دفتر يادداشتهاي روزانه ي هرمز افتاد .صندليم رو به طرف ميز ش هدايت کردم و با دستهاي لرزان اون رو برداشتم ،عجيب بئد با خوندن هر کلمه از نوشته هاش حس مي کردم کنار گوشم با لحن عاشقانه اي داره زمزمه مي کنه.آخرين تاريخ مربوط به شب قبل از فوتش بود و انگار مي دونست قراره بره....اون کشو رو باز کن کيانا جون!اون دفتر جلد مشکي رو در آر.
    نگاهم به سويي که اشاره کرد برگشت،کشو ي ميز توالتش را بيرون کشيدم و دفتر مورد نظر را در آوردم و به سويش گرفتم.آهي کشيد و دفتر را از دستم گرفت و آن را گشود و به طرف صورتش برد و بو کشيد،يعد دفتر را به سوي من گرفت و گفت:هنوز هم حس مي کنم بوي عطر ياس هرمز ازش به مشامم مي رسه!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #63
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دفتر را از دستش گرفتم و بوييدم،به نظرم فقط بوي کهنگي کاغذ را مي داد اما دلش را نشکستم و لبخندي به رويش زدم.گفت:اون صفحه رو بخون،آخرين يادداشت هرمزه!
    نگاه مشتاق و تشنه ام را به صفحه اي که اشاره کرد دوختم و گفتم:
    -چه شبي است امشب!نمي دونم چرا حس مي کنم فرصتي نمونده و آخر خط نزديکه،شايد به خاطر خوشبختي بيش از اندازه است که با تو دارم شهلاي عزيزم!اگه فزصتي نمونده باشه چه چيزي بايد بهت بگم ناز گلم؟شليد بايد بگم:
    -نازگل قشنگم،بعضي وقتها رو اگه از دست بديم رفته و ديگه فرصت جبراني نيست .اگه من سوار بر بال مرگ شدم و رفتم دلم مي خواد همپاي شايسته اي رو براي اين راه انتخاب کني ،همپايي که دلت رو بلرزونه وباهاش حرف داشته باشي براي زدن که اگه تو خونه اي حرف
    نباشه اون خونه هيچ وقت اسم خونه رو به خودش نمي گيره!
    خنده رو از رو لبات دور نکن و بدون هر وقت لباي خوشگلت به خنده باز بشه من پيشتم که اين خنده از همن اول ديوونه ام کرد و عاشق.
    اين چرت و پرت ها چيه دارم مي نويسم ،بهتره پاشم برم پيش عشقم تا خيالات و اوهام ديونه ام نکرده!
    نگاه متعجبم رو به خانم محتشم دوختم ،در پاسخ نگاهم لبخندي زد و ادامه داد:وقتي نوشته اش رو خوندم زدم زير گريه،به صداي گريه ام اکرم خودش رو به اتاق رسوند و سرم رو به بغل گرفت و گداشت خالي بشم.
    جيغ مي کشيدم و گريه مي کردم،هيچ چيز نمي گفت سکوتش باعث شد راحت گريه کنم.نمي دونم چقدر گريه کردم اما وقتي اشک چشمام خشک شد و فقط صداي هق هق خشکي از گلوم در اومد ،اکرم سرم رو از اغوشش خارج کرد و يه ليوان اب برام اورد.مشاور شوهرم رو خبر کردم و ازش گزارش کارها رو خواستم و هدفم رو براش شرح دادم.سر به زير انداخت و گفت:
    -اقا هرمز خيلي بيشتر از اين حرف ها گردن بنده حق دارن،اميد به خدا کار رو شروع مي کنيم.
    خدائيش واقعا کمکم کرد....اره داشتم مي گفتم سه ماه از اون شب مي گذشت و کارها رو شروع کرده بوديم،اکثر مواقع تو دفتر هرمز که حالا دفتر کارم شده بود بودم و بعد ازظهر ابراهيم مي امد دنبالم وبرمي گشتم خونه.داشتم يواش يواش کار رو با پيچ و خم هاش مي شناختم.اون روز که رسيدم خونه بد طور دلم هواي هرمز رو کرده بود،رفتم تو اتاقش و دفترش رو برداشتم و براي هزارومين بار خوندم و اشک ريختم.اکرم تقه اي به در زد و وارد اتاق شد،اشکام رو پاک کردم و گفتم"کاري داري؟
    با من من گفت:خانم يه اقا به اسم فريدون حشمتي مي خواد شما رو ببينه!
    يهو همه خشمي که به خاطر تنهايي تو وجودم بود ريختم بيرون و داد زدم:
    -غلط کرده اومده اينجا،بهش بگو نمي خوام تا قيامت ريختش رو ببينم.بگو تا قيامت پاشو اينجا نگذاره...هيچ وقت!
    بنده خدا اکرم با ترس گفت چشم و رفت.نفهميدم فريدون براي چي اومده بود که من اونطور روندمش،اما حرفي که اکرم زد ه بود باعث شد هيچ وقت خودم رو به خاطر اون نبخشم.به اکرم گفته بود:هر گناهي کردم جزاش اين نبود که بدون شنيدن دفاعيه از در خونه اين طور پرتم کني بيرون.
    بر عکس حرفي که داداشم زد پروژه شکست نخورد و به ياري خدا يه پاساژ رو تبديل به سه تا کرديم.افتتاحيه سومين پاساژ مقارن شد با نامزدي عاطفه با اميد،عاطفه بر عکس علي اصلا تو درس خوندن استعداد نداشت و با اولين خواستگار مناسبش موافقت کرد و قيد درس خوندن رو زد.اميد واقعا پسر خوبي بود و برام کثل علي مي موند،خيلي زود بچه دار شدن و صبا رو به جمع خانوادگي ما وارد کردن.
    باورت نمي شه اگه بگم موقع به دنيا اومدن صبا ساعت ها از خوشحال گريه مي کردم،داشت باورم مي شد که منم مي تونم رنگ شادي رو ببينم.به يمن به دنيا اومدن اولين نوه ام اسم پاساژرو صبا گذاشتيم،ديگه تو اين کار خبره و با تجربه شده بودم،حالا پيشنهاد شراکت از سرمايه گذاري بزرگ بهم مي شد.داداش محترمم که شکست منو حتمي مي دونست ديگه بهم سر نزد وکاملا با هام قطع رابطه کرد.
    پاساژ پنجم رو قبل از تصادف و فوت عاطفه افتتاح کردم و بعد از فوت عاطفه هم کار رو کنار گذاشتم و خونه نشين شدم .رفيق کنار گوشم هم شدن انواع فالگيرو دعانويس و رمال ،بقيه اش رو هم که مي دوني!
    اعصابم بد جوري به هم ريخته بود ،هيچ چيز در مورد علي و نامزدش و بهم خوردن نامزدي اندو نگفت.هر چه کردم نتونستم از او در اين مورد بپرسم،سوال را به بهمن کشاندم و پرسيدم:بهمن چي؟چرا در اين مدت اصلا نديدمش؟
    لبخندي زد و گفت:بهمن بعد از ازدواجش ديگه اينجا نيومد و بالاخره شد پسر دلخواه بنفشه!اما واقعيتش اينه که...
    شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دونم!
    اما چشمانش خلاف اين حرف را مي زد و مي گفت خيلي حرف ها مي داند که نمي خواهد به زبان بياورد.از من خواست تا البوم هاي قديمي اش را بياورم،از خدا خواسته سريع به دنبال کاري که فرستاده بود رفتم.به خواست او کنارش روي تخت نشستم و نگاهم رو روي عکسي مه نشان داد دوختم،عکس مر بوط به شانزده سالگي او بود.به قدري زيبا و خوش قد و بالا بود که بي اختيار گفتم:دائيم حق داشت ديوونه شما باشه!
    به خنده بسنده کرد و هيچ نگفت.با دقت به چهره هرمز نگريستم و گفتم:دکتر شبيه ايشونن!
    سري تکان داد و اهي کشيد گفت:وقتي مي بينمش دلم هري مي ريزه،انگار خود خدا بيامرزه!
    چقدر چشمانش خسته و خواب الود بود،بلند شدم و گفتم:
    -خانم محتشم ،وجدانم ناراحته از اينکه نگذاشتم شما هم بخوابيد!
    خنديد و گفت نه!وجدان درد نگير.....بعضي وقت ها لازمه که نگاهي به پشت سرمون بياندازيم و ببينيم چي جا گذاشتيم و چي کار کرديم .ازت ممنونم که اين بهانه رو بهم دادي که اين نگاه رو بعد از مدت ها بياندازم...چي مي خواي بپرسي که هي پا به پا مي کني؟
    سر به زير انداختم و پفتم :شما هيچ چيز از زندگي دکتر نگفتيد!
    اهي کشيد وگفت:من فقط داستان زندگي خودم رو گفتم،راوي زندگي هر کسي خودس بايد باشه،چون بهترين راوي براي اون قصه !
    سري تکان دادم و گفتم:حق با شماست...شب بخير!
    خسته بودم اما خوابم نمي برد.به عکس قبل که از دايي بيزار بودم و نمي خواستم او را ببينم حالا مشتاق اين بودم که ببينمش، چشم هايم را روي هم گذاشتم و زير لب زمزمه کردم:بايد يه روز به ديدنش برم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #64
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 24 و 25 و 26

    مرضيه خانم،زن صاحبخانه پول را از دستم گرفت و گفت:دستت درد نکنه دخترم...منتهي اگه اشکال نداره دنبال خونه بگرديد چون من مي خوام مستأجر جديد بيارم!
    دلم هري ريخت،همين را کم داشتم.گفتم:مرضيه خانم،ما و مستأجر جديد چه فرقي براي شما داريم؟من که هميشه کرايه ي شما رو سروقت دادم.چه مشکلي داريد؟نکنه مي خواهيد کرايه رو زياد کنيد و اينا بهانه است.
    نگاهم را به صورت سبزه و لاغرش دوخته بودم و مي خواستم بگويد به خاطر زياد کردن کرايه است،خب اين چاره داشت و به قول مادر کمتر مي خورديم.در حالي که اخمهايش را در هم گره زده بود ،با صداي بمي گفت:
    -والا کيانا خانم،نمي خوام دروغ بگم،من تا حالا حرف دروغ به زبونم نياوردم و همه رو اسمم قسم مي خورن...
    در دل گفتم،پس خوش به حالت با شيش دونگ بهشتت!گوش به بقيه حرفش سپردم:
    -من دنبال مستأجريم که پشت سرش حرف و حديث نباشه،من تو اين خونه نماز مي خونم.من فقط به خاطر ملوک خانم قبول کردم بياييد و اينجا بنشينيد وگرنه من بي تحقيق مستأجر تو خونم راه نمي دم!
    دهانم از تعجب باز مانده بود پرسيدم:منظورتون چيه مرضيه خانم؟
    شانه اي بالا انداخت و گفت:فکر مي کنم خوب منظورم رو فهميديد هم تو هم مادرت.من اگه جاي مادرت بودم ميدونستم دختر رو چطور بايد تربيت کرد.
    کمکم عصباني مي شدم گفتم:مرضيه خانم احترام خودتونو نگه داريد،هر چي من هيچي نمي گم شما بول مي گيريد.مادر من هيچ کوتاهي تو تربيت من نکرده،شما نگران اوني باشيد که تو دست شما تربيت شده!
    به طعنه گفت:آره معلومه!
    -گوشه وکنايه نزنيد،خيلي وجود داريد حرفتون رو راست وحسيني بزنيد !چه حرف و حديثي پشت سر ماست که خودمون خبر نداريم ؟
    -مگه نمي گي سر کار مي ري،اين چه کاريه که حتماً شبا هم بايد اونجا بموني ؟چه جور کاريه که شبا نمي ذارن بياي خونه اما دانشگاه رو مي توني بري.ما رو چي فرض کردي؟..تازه شنيدم يکي از همسايه ها که خترش تو دانشگاه شماست مي گفته يه آقاي مند بالا رو ديده که تورودانشگاه رسونده.سرکارت سرويس هم داره؟
    تازه منظورش رو فهميدم تا خوايتم دهان باز کنم پيشدستي کرد و گفت:هيچ حرفي نمي خوام بشنوم فقط تخليه!
    پوزخندي زدم و گفتم:تخليه مي کنم از اين بابت نگران نباشيد.راستش الان داشتم به اين واقعيت که مردم چقدر حق دارن به شما ايمان دارن فکر مي کردم،ابو موسي اشعري هم مثل شما زياد جانماز آب مي کشيد.
    مثل اسفند روي آتيش شده بود،غريد:دختره ي عفريته،من ابو موسي هستم؟يه ابوموسي نشون بدم اون سرش ناپيدا!
    چيه حرف حق شنيدي؟آره جونم حرف حق مثل کون خيار تلخه!
    در حاليکه از پله ها بالا مي رفتم گفتم:پول پيش رو آماده کنيد من تا آخر برج خالي مي کنم!
    درون اتاقش رفت و در را به هم کوفت .بغض داشت خفه ام مي کرد.پشت در ايستادم،نمي خواستم مادرم مرا در آن حال ببيند اما همان دم در را باز کرد به پهناي صورتش اشک بود.بغضم ترکيد و در آغوش مادر گريستم،به قدري دلم از حرفش سوخته بود که هر چه مي گريستم آرام نمي شدم.انگار صدايي در مغزم گفت مادر...!
    تازه به ياد مادر افتادم و به طور معجزه آسايي آرام شدم،به صورت سرخ ازاشک مادر نگريستم و با لبخندي بر لب گفتم:
    -مي گردم دنبال خونه،ايشالا بهتر از اينجا گير مي آرم!
    و خود مي دانستم چه حرف چرندي زده ام اما اميدم به خدا بود و اين برايم مسلم بود که او نمي گذارد تنها بمانم .بالاخره مادر به حرف آمد و گفت:مقصر منم،نبايد مي ذاشتم اين جور بشه.نبايد مي ذاشتم بري و پرستار اون بچه شي.من بهت اعتماد دارم اما اين حرف و حديثها به خاطر من پشت سرت اومد،خودم بايد يه کاري مي کردم....
    ميان حرفش آمدم و گفتم:مامان بس کن!خدا جاي حق نشسته و مي دونه من در اين مدت قدم کج برنداشتم.خونونده اي هم که من پيششون کار مي کنم به خدا مثل خونواده خودم مي مونن و جوري بهم القا نکردن که اونجا يه پرستار بچه ام و مثل عضوي از اونا زندگي مي کنم.خدا به دادم رسيد و کمکم کرد که اونا رو سر راهم گذاشت،الانم مطمئنم کمکم مي کنه.
    مادر با نوک انگشت اشک ديده اش را سترد و گفت:بيا تو مادر !
    روسري و مانتوم رو در آوردم و آويزون کردم.گفت:بشين دو تا چاي بيارم!
    با خنده گفتم:تا شما بياييد يه آب به صورتم بزنم!
    آبي به صورتم زدم و حوله به دست از دستشويي بيرون اومدم.نگاهم به صورت تکيده ي مادر بود ، چقدر شکسته شده بود گفتم:
    -هنوز درد داريد؟
    مادر لبخندي زد و گفت: من و اين درد همنشين هميشگي هستيم.تو چطوري؟صبا بهتر شده؟
    کنار مادر نشستم و گفتم:من که خوبه خوبم،صبا هم،واي مامان باورت نمي شه ديگه شبگردي نداره و مثل بچه هاي ديگه شلوغ و شيطون شده.پريروز براي اولين بار يکي از دوستاش رو دعوت کرده بود بيار خونه شون نمي دوني با چه ذوقي باهاش بازي ميکرد.
    وقتي مادردخترک اومد دنبالش با غصه گفت چقدر زود تموم شد و منم بهش قول دادم دوباره اين اتفاق مي افته.
    خانم محتشم که منو به چشم يه منجي نگاه مي کنه و مي گه تو زندگي بچه ام رو نجات دادي.
    مادر سري به طرف بالا بلند کرد و گفت:خدا رو شکر!
    ساکت و آرام نشسته بود ،سکوتش آزارم مي داد.شام را که خورديم مادر ظرفهاي کثيف را برداشت و گفت:برم اينا رو بشورم!
    مقابلش ايستادم و ظرفها را از دستش گرفتم و گفتم:يه دقيقه بشيني کارتون دارم،ظرفا رو مي شورم!
    مادر نگاه کوتاهي به من انداخت ونشست.روي ميز را تميز کردم و سر جايم نشستم و بدون اينکه نگاهم را از روي ميز بردارم پرسيدم:
    -مامان چي شده؟چرا يه دفعه روزه سکوت گرفتيد؟
    مادر شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي !چه اتفاقي بايد افتاده باشه؟...
    بي حوصله گفتم:مادر ديگه اونقدر مي شناسمتون که بدونم يه حرفي هست!مي خوام بدونم اون چيه؟
    مادر نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:هر چي بپرسم راستش رو مي گي؟
    ناراحت شدم و گفتم:از زبون من دروغ شنيديد؟
    سري تکان داد و گفت:نه! اما در مورد اين قضيه احساس مي کنم چيزي رو پنهان کردي.
    دلخور نگاهش کردم و گفتم:يادم نمي آد چيزي رو از شما پنهان کرده باشم.
    سزي تکان داد و گفت:خواهيم ديد!...پاشو يه چاي دم کن و بيار که سرم داره مي ترکه!
    بلند شدم و گفتم:قرص هاتون رو بيارم؟
    سري به نشانه تأييد تکان داد .چاي را دم گذاشتم و با ليوان آب و قرصها پيش مادر برگشتم،با صداي دورگه اي تشکر کرد .رنگش پريده بود ،تعداد بيشتري مسکن خورد و آرام چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد.کنارش نشستم و دستش را درد ستم گرفتم، خداي من يخ کرده بود.آرام گفتم:بريم دکتر مامان؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #65
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بدون اينکه چشمش را باز کند سرش را به طرفين تکان داد، ده دقيقه اي به همان حال نشست و بعد آرام چشمانش را باز کرد و به رويم لبخندي زد و گفت:چاي نمي آري؟
    سري تکان دادم و پرسيدم:دکترتون قرص هاتون رو زياد کرده؟
    بدون اينکه به سؤالم جواب دهد گفت:ازت و تا چاي خواستم ها!
    بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.بغض داشت خفه ام مي کرد،سرم را به بالا گرفتم و در دل گفتم:خدايا ديگه طاقت ندارم.آخه تا کي؟چي کار کردم که مستحق اين عذاب شدم،تقاص کدوم گناهمه؟چرا مادرم بايد عذاب بکشه؟
    صداي مادر در خانه پيچيد:چي شد اين چاي تو؟
    -اومدم!
    تو فنجونها چاي ريختم و درون سيني گذاشتم و قبل از ورود به اتاق نفس عميقي کشيدم.رو به مادر گفتم:اينم چاي!
    لبخند خسته اش را به صورتم پاشيد و گفت:دستت درد نکنه،حالا بشين تا يه کم اختلاط کنيم!
    اگر بگويم از طعم چاي و گرمي آن هيچ نفهميدم دروغ نگفته ام،فنجان خالي را در نعلبکي گذاشتم و چشم به دهان مادر دوختم.پس از نوشيدن چاي ،فنجان خالي را در دستش نگه داشته بود و عجله اي براي شروع صحبتش نداشت ولي من به عکس او انگار روي تپه اي از يخ نشسته بودم.بالاخره به حرف امد وگفت:کي بوده که تو روتا دانشگاه رسونده؟
    -دکتر!پسر خانم محتشم!يه بار که مسيرش مي خورد منو هم رسوند!
    مادر ابرويش را بالا داد وگفت:مسيرش مي خورد؟
    خنده ام گرفت و گفتم:نه! چون صبح خيلي زود بود و هوا هنوز تاريک بود،داشتم مي رفتم دانشگاه که دلشبه حالم سوخت و منو رسوند.موقع زمستون هم بود!
    مادر نگاه موشکافانه اي به من انداخت و پرسيد:همون پسرش که تو يه ساختمون ديگه تو همون باغ زندگي مي کنه؟
    -اوهوم!يه پسر بيشتر نداره اونم دکتره!
    -يه پسر سي و پنج،شيش ساله بود درسته؟
    سر به زير انداختم و گفتم:بله!
    مادر با صداي آرامي پرسيد:چيزي بين شما دوتا هست؟پ
    چيزي ته دلم تکان خورد و گفتم:دکتر اونقدر از زن و جنس مؤنث بدش مي اد اونقدر ادم سرد و بي احساسيه که اگه ببينيدش هيچ وقت اين سؤال رو نمي پرسيد.
    خواستم بلند شوم و فنجانها را به آشپزخانه ببرم که مادر دستم را گرفت و وادار به نشستنم کرد،گفتم:ديگه چيه؟
    مادر چشم هايش را تنگ کرد و گفت:از طرف تو چي؟
    نمي توانستم دروغ بگويم سر به زير انداختم و گفتم:با اينکه خيلي به ندرت مي بينمش و هر وقت هم که مي بينم يه کاري مي کنه که ازش بدم بياد،با اينکه هيچ وقت حرکت يا صحبتي نکرده که بارقه اي از محبت داشته باشه اما نمي دونم چرا اينقدر...
    ساکت شدم،خجالت مي کشيدم به مادر بگويم اورا دوست دارم مادر ادامه جمله ام را گفت:دوستش داري!
    سري تکان دادم وگفتم:بله!اما متأسفانه اون منو مثل يه دختر کوچولو مي دونه و خيلي اصرار داره با رضا ازدواج کنم!
    مادر سري تکان داد وگفت:مي خوام اگه اونجا اذيت مي شي بيا ي بيرون.
    سري به نشانه نفي حرفش تکان دادم و گفتم:نه!دارم با اين قضيه کنار مي آم و فراموش مي کنم.هم کارم راحته و سخت نيست هم حقوقش خوبه.آخراي درس خوندنم هم هست و داره تموم مي شه،تا وقتي يه کار خوب پيدا نکردم مي خوام اونجا بمونم.
    مادر آهي کشيد و گفت:انگار عشق دست از سر اين طايفه بر نمي داره،باور کن عشق به ماها نمي افته.اون ار دائيت،اونن از من و بابات و اينم از تو.مي ترسم تو هم زخم خورده ي اين عشق بشي!
    در چشمانش نگريستم ،نگراني موج مي زد.گفتم:نگران من نباشيد،نه من مثل شما و دائي عاشق هستم و نه معشوقم يه آدم مثل آينه که عشق عرضه شدهرو منعکس کنه.به قول دکتر زن ها فس تو مخن،منم دارم به اين نتيجه مي رسم که دکتر يه فس تو مخه پس نمي خواد نگران باشيد!
    مادر پوزخندي زد وگفت:چه آدم از خود متشکري!تو هم بين پيغمبرارفتي سراغ جرجيس!
    فنجان ها را داخل سيني گذاشتم و گفتم:نمي خوريد؟
    سري به نشانه نفي تکان داد و من براي شستن ظروف به آشپزخانه رفتم .صبح جمعه با طلوع خورشيد بيدار شدم و بعد از حاضر شدن صبحانه مادر را بيدار کردم.مادر با تعجب نگاهي به من انداخت و گفت:
    -چه خبره؟براي چي اينقدر زور بيدار شدي؟
    -بايد برم دنبال خونه و من فقط جمعه ها رو وقت دارم .مي دونيد که...
    مادر بلند شد و گفت:حق با توئه!
    بعد از صرف صبحانه حاضر شديم و به دنبال خانه راهي خيابان هاشديم.ساعت دو بود که در يک مغازه اغذيه فروشي با دو ساندويچ سد جوع کرديم.مادر گفت:بايد اون زير زمين رو قبول مي کرديم،کرايه اش نصف کرايه ي اين خونه است!اون وقت راحت تر مي تونستي کار پيدا کني مادر!
    اخم هايم را در هم کردم وگفتم:بي خيال شو مامان !شما با اين وضعيت سرت کجا مي خواي بموني؟تو او زيرزمين نمور؟تازه صاحب خونه اش رو نديدي؟مرتيکه پير سگ خجالت نمي کشيد با اون چشماي هيزش!
    مادر خنديد و گفت:بزرگ شدي !
    سرم را به بالا و پايين تکان دادم وگفتم:ما تا آخر برج وقت داريم،توکل به خدا،انشالا که پيدا مي کنيم.قديما مي گن....جوينده يابندست!
    اما خودم به حرفي که مي زدم اعتقاد نداشتم .پول پيش موردنياز براي اجاره ي يک واحد کامل زياد بود و من و مادر آن مقدار را نداشتيم،نياز به معجزه اي داشتم تا از آن شرايط بغرنج نجات يابم.
    *********************

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #66
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به قدري از صبح پياده روي کرده بودم که پاهايم را به زور جلو مي کشيدم،کليد را داخل قفل انداختم تا در را باز کنم که صداي زني را شنيدم.
    -ببخشيد خانم!
    سرم را برگرداندم تا ببينم طرف مورد نظر گوينده منم يا نه که چشمم به پژو آلبالويي رنگ افتاد و همان دختر ،به جز من و او هيچ کس در کوچه نبود .دلم شور مي زد گفتم:بفرماييد!
    عينکش را از چشم برداشت،با ديدن چشمهاي قهوه اي روشنش وا رفتم و با خود گفتم:نکنه ثريا اينه؟
    -مي خوام يه امانتي رو دست دکتر برسونيد!
    اخم هايم در هم رفت و گفتم:شما کي هستيد؟....ثريا؟
    پوزخندي زد و گفت:جالبه!حدس مي زدم به دکتر اونقدر نزديک باشي که حرف از ثريا بهت بزنه.شنيدم سالهاست اسم اونو به زبون نياورده.نه ،من ثريا نيستم خواهرشم سهيلا!
    شانه اي بالا انداختم و گفتم:خب مي تونين خودتون امانتيتونو دست دکتر برسونيد،من به خودم اجازه نمي دم تو کاراي دکتردخالت کنم!
    جلوتر آمد و گفت:خواهش مي کنم...من روم نمي شه تو چشاي دکتر نگاه کنم....!
    سپس پاکت بزرگي به رنگ کرم را از کيفش در آورد و به طرف من دراز کزد و گفت:خواهش مي کنم....التماس مي کنم خانم....
    من چند بار اومدم و خواستم اينو بهتون بدم اما نتونستم ،اينبار که همه ي جرأتم رو جمع کردم و اومدم،نااميدم نکنيد!
    چشمانش پر از اشک بود ،دلم برايش سوخت گفتم:آخه اگه دکتر ناراحت بشه چي؟
    نور اميدي در چشمش درخشيد و گفت:بگيد به زور دادم دستتون!
    نامه را گرفتم و گفتم:اميدوارم برام دردسر نشه!
    لبخند تلخي روي لبش نشست و گفت:اميد به خدا نمي شه!اين کارتمه،هر وقت مشکلي براتون پيش اومد خوشحال مي شم بتونم خوبيتونو جبران کنم!
    کارت را از دستش گرفتم و گفتم:به دکتر چي بگم؟بگم سهيلا خانم نامه رو آورد؟
    آهي کشيد و گفت:بله ،بگيد آخرين درخواست سهيلاست!آخرين آرزوش.
    بغضش ترکيد و به طرف ماشين دويد و با سرعت سرسام آوري آنجا را ترک کرد.خشکم زده بود،وقتي به خود آمدم او رفته بود ومن نامه به دست چشم به مسير رفتنش دوخته بودم .در را باز کردم ووارد خانه شدم،چشم به قدمهايم دوخته بودم که با تزلزل روي شنريز گذاشته مي شد.در تقاطع شن ريزي که به طرف ساختمان دکتر مي رفت صدايش را شنيدم:
    -سلام خانم پرستار!
    لبخندي بر لب آوردم تا جلوي اضطرابم را بگيرم و گفتم:عليک سلان آقاي دکتر !داريد مي ريد پيش خانم محتشم؟
    -نه تا الان اونجا بودم!خب با اجازه!
    اگر تا آن موقع آنجا بوده يعني تا آخر شب او را نمي ديدم،پشتش را به من کرد و به سمت ساختمان خود رفت.صدايش کردم ،برگشت و با تعجب نگاهم کرد:بله!
    گير کردم ،سخت تر از آن چيزي بود که فکرش را مي کردم.به سويم آمد و کنارم ايستاد و نگاه پرسشگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
    -مشکلي پيش اومده؟
    سرم را به طرفين تکان دادم .ابروهايش را بالا داد و گفت:چيزي مي خواي بهم بگي؟
    -اوهوم!
    خنده اش گرفت و گفت:زبون دراز!زبونت رو کجا جا گذاشتي ؟
    نفس عميقي کشيدم و گفتم:يه کاري کردم که توش بدجور گير کردم!
    به شوخي گفت:آدم کشتي؟
    -نه!
    با لحن با نمکي گفت:خب پس حله،هر دسته گل ديگه اي که به آب دادي قابل ترميمه!حالا بگو ببينم چه گندي زدي!
    با من و من گفتم:دکتر قضيه اون پژو آلبالوئيه رو خانم محتشم بهتون گفت؟
    لبخندي زد و با شيطنت گفت:احتمالاً خواهر يا يکي از نزديکاي آقا پسره است و داره تحقيقات لازم در مورد تو رو انجام مي ده،هر چند اگه از من تحقيقاتشونو شروع مي کردن بهتر بود...چون واقعيت رو مي گفتم و اونا پا به فرار مي ذاشتن!
    بي حوصله گفتم:دکتر خواهش مي کنم!من امروز باهاش حرف زدم !متعجب نگاهم کرد و پرسيد:چي کار کردي؟
    -باهاش حرف زدم،ازم خواست نامه اي رو براتون بيارم و بدم.
    دستي لاي موهايش برد و گفت:پس خواستگار منه!
    -نخير!
    خودش رو معرفي نکرد؟
    -چرا گفت سهيلاست!
    هوا ارام آرام رو به تاريکي مي رفت و من صورتش را به وضوح نمي ديدم:کدوم سهيلا!
    -گفتش سهيلاست و آخرين درخواست ثريا رو براتون آورده!نامه را از کيفم خارج کردم و به طرفش دراز کردم،با چشمان فراخ مرا مي نگريست.از عواقب کاري که کرده بودم ترسيدم،اولين جمله اي که در دل گفتم اين بود:اشتباه بزرگي مرتکب شدي!
    رنگ از رويش پريده بود و در چشمانش به قدري خشم و نخوت بود که طاقت نگريستن به آن را نداشتم.با تمسخر گفت:
    -چرا دادش دست تو؟بهتر از تو نامه رسون سراغ نداشت؟
    -داشت يا نداشتو نمي دونم ما وقتي گريه کرد و التماس و خواهش که اين نامه رو به شما برسونم نتونستم جواب نه بدم.
    مي گفت روش نمي شه خودش بهتون بده!
    با تمسخر گفت:اِ؟کي تا حالا شرم و حيا رو ياد گرفتن؟
    دستم خسته شد ،گفتم:نامه تون رو نمي گيريد؟
    پوزخندي زد و گفت:نه!چون برام مهم نيست!
    -دکتر خواهش مي کنم!مي دونم کار درستي نکردم اما بهش قول دادم نامه رو بهتون برسونم،اگه نخواستيد بخونيد پاره اش کنيد ولي خواهش مي کنم از من بگيريد!
    براي لحظه اي نگاهش را در چشمانم گره زد و با ترديد دستش را جلو آورد و پاکت را از دست من گرفت و آرام زمزمه کرد:
    -چرا وقتي احساس مي کنم دارم روي آرامش رو مي بينم يه اتفاق جديد جلو روم پيش مي آد و کار رو خراب مي کنه؟
    لبخندي بر لب آوردم و گفتم:تقدير اين اتفاقات به آدم درس مي ده!
    نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:نه خانم کوچولو!تقدير به آدم درس نمي ده امتحان مي کنه ،نتايج کارهاي ما و عکس العمل هامون درس رو يادمون مي ده.ت. هنوز خيلي بچه اي،مونده تا بزرگ بشي و ببيني آدما تا کجا مي تونن نابود کننده و ويرانگر باشن!
    مسيرش را رفت بي آنکه کلمه ي ديگري بگويد.نگاهم به نامه ي درون دستش بود ،دوست داشتم بدانم را جع به چيست و چه نوشته شده است.با گفتن فضولي موقوف!به طرف ساختمان خانم محتشم دويدم،به اندازه ي کافي دير کرده بودم.
    فصل بيست و پنجم
    چندين بار از اين دنده به آن دنده چرخيدم،فکرم بيش از حد مشغول بود و خوابم نمي برد.سه هفته از اولتيماتوم مرضيه خانم زن صاحبخانه مان مي گذشت و من نتوانسته بودم جايي را پيدا کنم ،از سوي ديگر بيماري مادر فکرم را مشغول کرده بود هر چند که مي گفت من چيزيم نيست و تو خيالاتي شدي!مصرف بيش از اندازه ي قرصهاي مسکن توسط مادر فکرم را بدجور به هم ريخته بود،از سويي ديگر هم فصل امتحانات صبا بود و نمي توانستم از خانم محتشم درخواست مرخصي کنم.حس مي کردم وزنه اي سنگين روي قلبم قرارگرفته و اجازه نفس کشيدن به من را نمي دهد.
    از جايم برخواستم و مانتو و روسريم را پوشيدم.هواي اتاق برايم خفقان آور شده بود ،روي نزديک ترين نيمکت به ساختمان نشستم و چشم به آسمان دوختم.صداي زمزمه ام بلند ترين صدايي بود که در آن سکوت مي شنيدم:خدايا چي کار کنم؟از کي کمک بگيرم؟...
    نفهميدم چطور اشکم سرازير شد ،اما سرازير شدنش اين مزيت را داشت که آرامترم کرد.نگاهم به ساختمان علي افتاد ،عجيب بود چراغ يکي از اتاقها روشن بود آن هم در اين موقع شب.دست از زماني که آن نامه را به او داده بودم نديده بودمش.
    اشک هايم را با نوک انگشت پاک کردم ،نمي دانستم او چرا بيدار است.خودم به خودم جواب دادم:
    -شايد داره به عشق قديمي فکر مي کنه....
    بعد با لج و حرص گفتم:گشنگي نکشيدي عاشقي يادت بره!
    بلند شدم و از اينکه به اين نتيجه رسيده بودم عصباني بودم،انگار برايم مشخص شده بود که حتماً به او مي انديشد و اين انديشه به شب بيداري کشيده شده است.براي بار دوم بغضم ترکيد و اين بار گريه ام سوزناکتر و پر صداتر شد،سرجايم نشستم و گريه کردم.
    -اتفاقي افتاده؟
    از پشت امواج اشکهايم چشمم به قامت بلند او افتاد که چندين روز بود نديده بودمش.به تندي گفتم:نخير!
    بلند شدم و به طرف ساختمان دويدم.پشت در اتاقم متوقف شدم و در تاريک و روشن اتاقم چشمم به شلوار گلدار و گشادم افتاد ،چراغ اتاقم را روشن کردم ودوباره به شلوارم چشم دوختم به قدري گشاد بود که کف پايم را مي پوشاند.اشکهايم از ريختن باز ماند ،به سرعت خودم را مقابل آينه رساندم و به چهره ام نگريستم صورتم پف کرده و قرمز ،مژه هايم تک تک ايستاده بود .از ديدن چهره ام وحشت کردم ،با فکر کردن به اين موضوع که علي مرا با اين چهره ديده است بغضم دوباره ترکيد و اشکم سرازير شد.با عصبانيت چراغ را خاموش کردم و مانتو و روسريم را روي صندلي پرت کردم و روي تخت دراز کشيدم ،صداي هق هق گريه ام را به وسيله بالشي که صورتم را در آن فرو برده بودم خفه کردم .نمي دانم کي خوابم برد اما صداي زنگ ساعت که در آمد به زور از جايم بلند شدم .با ديدن چهره ام در آينه ي دستشويي فرياد خفيفي کشيدم ،چشم هايم به قدري پف کرده بود که انگار دو وزنه از بالاي چشم هايم اويزان بود .زير چشمهايم هم هاله ي کم رنگي بوجود آمده و رنگم به شدت پريده بود.صورتم را زير
    اب سرد گرفتم و بعد از گرفتن وضو از دستشويي خارج شدم.صبا آن روز آخرين امتحانش که ديکته بودرا مي داد و من تمام وقت ديروزم صرف کار کردن با او شده بود .بعد از خواندن نماز ،جزوه ام را بازکردم و سعي نمودم فکرم را بر روي مطالب جزوه متمرکز کنم.
    با نگاهي به ساعت جزوه را بستم براي بيدار کردن صبا رفتم.خانم محتشم مثل هميشه حاضر و آماده پشت ميز صبحانه نشسته بود ،سلام و صبح به خيري گفتم و نشستم.با دقت صورتم را نگاه مي کرد اما خدا را شکر که چيزي نپرسيد.بلند که شدم خانم محتشم گفت:با ماشين برو دانشگاه ،اينجوري زودتر مي رسي!
    سري تکان دادم و گفتم:نه مرسي،يه کم از جزوه ام مونده تو اتوبوس مي خوام بخونمش!
    لبخندي زد و گفت:ساعت چند امتحان داري؟
    -ده و نيم!
    نفسي بيرون دادو گفت:موفق باشي!

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #67
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    صبا کنارم درون ماشين نشست و گفت:تو مي آي دنبالم کيانا جون؟
    لبخندي به رويش زدم و گفتم:نه عزيزم!امروز اکرم مي آد دنبالت!
    نگاهم به علي افتاد که به سمت ساختمان خانم محتشم حرکت مي کرد.عجيب بود !اين ساعت در خانه است؛در اين سه هفته قبل از بردن صبا به مدرسه به سر کارش رفته بود.
    صبا با ديدن او شيشه را پايين داد و با صداي بلندي گفت:سلام دايي!
    علي لبخندي به رويش زدو به طرف ماشين آمد،بالاجبار سلام و صبح بخير ي به او گفتم. بدون اينکه به طرف من برگردد با لحن سردي جوابم را داد و با مهرباني به صبا گفت:امتحان داري؟
    صبا با خوشحالي گفت:بله!آخريشه!...کيانا جون هم امتحان داره!
    پيشانيش را بوسيد و گفت:موفق باشي!امتحانت رو خوب بده تا نصف شبي پا نشي زار زار گريه کني!
    دوست داشتم خفه اش کنم،نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:
    -خدا حافظ!
    و از ماشين دور شد.وقتي صبا از ماشين پياده شد به سرعت به طرف خانه حرکت کردم .دليل عجله ام را نمي دانستم ،به حد کافي وقت داشتم .ماشين را سر جايش پارک کردم و قبل از پياده شدن نگاهي در آينه ي ماشين انداختم ،پف چشمانم کمتر شده بود .
    همين که مي خواستم در هال را باز کنم او در را باز کرد و نگاهم در صورتش خشک شد،خدايا چقدر ضعيف و لاغر شده بود .پاي چشمهايش گود افتاده و خستگي از چشمهايش فوران مي کرد و انگار پيرتر شده بود .چرا صبح آن روز متوجه نشده بودم ؟فراموش کردم که از دستش عصباني هستم گفتم:سلام!
    لبخندي زد و گفت:عليک سلام !...کم بخواب بچه،چشات پف کرده!
    به شوخي گفتم:چشم بابا بزرگ!
    اينبار خنده اش گرفت و گفت:مگه امتحان نداري؟پس چرا برگشتي؟
    -چرا،اومدم کليد رو بذارم وبرم!
    -کليد رو بده و بيا؛تا يه قسمتي از راه مي رسونمت!
    بدون تعارف گفتم:ممنون مي شم!
    به سرعت از پله ها بالا رفتم تا جزوه ام رو بردارم.سوييچ را به خانم محتشک داده و از او خداحافظي کردم ،ماشين را بيرون برده بود.فاصله ي ساختمان تا در اصلي را دويدم،وقتي کنارش نشستم نفس نفس مي زدم.لبخندي زد و از ماشين پياده شد،متعجب نگاهش مي کردم که متوجه شدم دررا باز گذاشته ام.وقتي در را بست و آمد و پشت فران نشست گفتم:
    -ببخشيد يادم رفت!
    لبخند دوباره اي زد و گفت:عجول بودن مقتضاي سنته!به سن من که برسي ياد مي گيري در مقابل خيلي چيزها بايد صبور باشي و با حوصله انجامشون بدي!
    نمي دانم چرا نمي توانستم نگاهي به جزوه بياندازم،دوست داشتم با او حرف بزنم.گفتم:ولي صبر تو هر کاري خوب نيست مثلاً اين همه مدت که براي ديدن مادرتون طول داديد!
    به طرفم برگشت و سرعت ماشين را کمتر کرد و گفت:حقيقت در برابر حقيقت،من مي گم علت اينکه سه هفته است تو منو نديدي چيه و من هم علت گريه ديشب تو رو از زبونت مي شنوم!قبوله؟
    سري تکان دادم و گفتم:به شرطي که فقط شنونده باشيم!
    خنديد و گفت: باشه!
    به طرفش چرخيدم و گفتم:پس اول شما بگيد!
    با لحن جدي و سردش گفت:دليل من تويي!نمي خواستم توي اين مدت ببينمت!
    براي لحظه اي وا رفتم و گفتم:متوجه منظورتون نمي شم.
    همانطور که به جاده چشم دوخته بود گفت:نبايد اون نامه رو مي گرفتي و توي اون کار دخالت مي کردي!
    صدايم مي لرزيد،گفتم:نمي خواستم باعث ناراحتيتون بشم دکتر.فکرکردم شايد باعث بشه به زندگي برگرديد.
    نفسش را به تندي بيرون داد وگفت:من تازه داشتم به زندگي بر مي گشتم که اون نامه به دستم رسيد.
    زمزمه کردم:معذرت مي خوام،قول مي دم ديگه تو مسائل خصوصي شما دخالت نکنم!
    در حاليکه مي خنديد گفت:حد اقل قولي بده که بتوني عمليش کني!مطمئني مي توني؟
    سرم را به تندي به طرفش برگرداندم و نگاهم در نگاه شوخ و خندانش افتاد،انگار عصبانيتم با همان نگاه ذوب شد و ريخت.
    ارام گفتم:خب حداقل سعيمو مي کنم!
    از مقابل ايستگاه اتوبوس عبور کرديم گفتم:از ايستگاه رد شديم!
    با تعجبي ساختگي نگاهم کرد و گفت:اِ؟...ديدي چي شد؟خب مجبورم يه مقدار ديگه تو رو تحمل کنم!
    خنده ام گرفت،رويم را به طرف خيابان برگرداندم تا متوجه خنده ام نشود .گفت:حالا نوبت توئه که بگي!
    بدون اينکه به طرفش برگردم گفتم:
    -چي رو؟
    -دليل گريه ديشب رو!
    تا خواستم دهان باز کنم تلفن همراهش شروع به زنگ زدن کرد ،با عذرخواهي کوتاهي جواب تلفن را داد.
    از طرز صحبتش فهميدم از بيمارستان تماس گرفته اند و او گفت تا يک ساعت ديگر آنجا خواهم بود .پس از قطع تماس گفتم:دکتر من همين جا پياده مي شم،مي دونم مزاحمتون شدم...
    با اخم هاي درهم نگاهي بله من انداخت و گفت:بگو قضيه چيه پياده ات مي کنم!
    به گفتم موضوع بيماري مادر بسنده کردم،نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:ديگه!
    -همين بود!
    سري تکان داد و گفت:نه همين نيست،ديگه چه خبرشده؟
    آهي کشيدم و گفتم:صاحبخونه جوابمون کرده و من هنوز نتونستم خونه پيدا کنم،واقعيت اينه وقتش رو ندارم تا مدام دنبالش باشم!
    سري به طرفين تکان داد و گفت:پس موضوع اينه!بنده خدا مامان،از من خواسته باهات حرف بزنم!
    -براي چي؟
    خنديد و گفت:علت ناراحتيت رو بفهممفمي گفت روت نمي شه بهش بگي!مثلاًبا من راحت تري !
    دوباره بغض کردم ،مي دانستم با گفتن کلمه اي اشکم سرلزير مي شود.پس از چند لحظه گفت:چرا ساکت شدي؟
    -هيچي!
    فکر کنم وضعيتم را فهميد و با گفتن راستي نامزد سابقت که ديگه مزاحمت نشد؟موضوع صحبت رو عوض کرد.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #68
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خنديدم و گفتم:چرا يه چند بار خودش اومد و چند بار هم مادرش رو فرستاد تا ازم معذرت خواهي کنن.فکر مي کنه ثروت سرشار داييم تو دستاي منه و به همين خاطر نمي خواد ار دستش خارج بشه،خب منم بد جور زم تو حالش!
    با لحن با نمکي گفت:بابا اين بچه مون اي والا داره!
    خنديدم ،گفت: مادرت رو بيار پيش خودم تا معاينه اش کنم ببينم چه خبره.
    -نه دکتر لطف کنيد يکي از همکاراتونو معرفي کنيد...
    صداي خنده اش باعث شد بقيه حرفم را بخورم و با تعجب نگاهش کنم.در حالي که مي خنديد گفت:
    -اونقدر دکتر بدي به نظر مي آم؟
    دستپاچه گفتم:نه به خدا منظورم اين نبود...اگه پيش شما بيايم شما مثل مريض هاي ديگه برخورد نمي کنيد...
    -اِ؟چي کار مي کنم؟موهات رو مي گيرم و مي کشم؟
    از حرفي که زدم پشيمان شدم و به خود گفتم:راست گفتن لعنت بر دهاني که بي موقع باز بشه!
    وقتي سکوت طولاني مدتم راد يد گفت:باشه!باهات شوخي کردم .فردا بعد از ظهر برو دنبال مادرت و بيارش مطب ،امشب بهت مي گم چه ساعتي!
    زير لب تشکر کردم و دوباره سکوت،پس از چند دقيقه زير چشمي نگاهش کردم که با نگاه او تلاقي کرد و هر و زديم زير خنده.به خاطر طرح ترافيک يه خيابون مونده به دانشگاه پياده شدم و گفتم:ممنون!...راستي خواستم بگم استراحتتون رو بيشتر کنيد بيمار به نظر مي رسيد!
    حس کردم کمي سرخ شد،لبخندي به رويم زد و گفت:بيمار نيستم!ممنون از توجهتون!موفق باشيد.
    وقت زيادي تا امتحانم مانده بو د و ترجيح دادم پياده مسيرم را طي کنم.حس خوبي داشتم،بعد از مدتها با او حرف زده بودم و در کنارش نشسته بودم.از ناراحتي و غصه ديشب هيچ اثري نبود و اصلا! به آنها فکر نمي کردم.
    در محوطه دانشگاه چشمم به ريحانه افتاد که بين دوستانش ايستاده بود و با صداي بلند حرف مي زد،به ندرت به نزدم مي آمدو بيشتر با دوستان ديگرش مي جوشيد و بر خلاف من استعداد غريبي دردوست يابي داشت.
    چشمش به من افتاد،لحظه اي درنگ کرد وسپس به طرفم آمد و با هم دست داديم و بعد بدون پرسش يا حرف يگري دست در کيفش برد و پاکتي را درآورد و به طرفم دراز کرد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم:اين چيه؟
    در نگاهش محبتي که قبلاً بود به چشم نمي خورد گفت:خب بازش کن!
    درون پاکت کارت عروسي بسيار زيبا و شيکي قرار داشت که نام او مردي به نام همايون صادقيان نوشته شده بود براي آخر هفته.با خوشحالي گفتم:واي...مبارکه!چرا زودتر نگفتي؟تبريک مي گم،اميدوارم خوشبخت بشي!
    دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما انگار پشيمان شد ،لبخندي زد و گفت:مرسي !حتماً که مي آي؟
    سري تکان دادم و گفتم:حتما!
    -مي بينمت!
    دلم براي روزهايي که با هم صميمي بوديم تنگ شده بود، دردل هر چه بد و بيراه بود نثار کيارش کردم که باعث جدايي بين ما دو نفر شده بود.از خدا خواستم همسرش مردي هزاران برابر بهتر از کيارش باشد.
    بعد از خوردن شام خانم محتشم گفت:صبا رو که خوابوندي بيا پايين کارت دارم!
    از خطوط صورتش هيچ چيز خوانده نمي شد گفتم:چشم!و از اتاق خارج شدم.کمي با صبا بازي کردم و قصه اي برايش خواندم وقتي به خواب رفت از پله ها سرازير شدم دل توي دلم نبود که ببينم چه کاري با من دارد. وقتي مرا ديد با لبخندي بر لب گفت:براي اينکه داد علي رو از چاي خوردن زياد در نياريم به اکرم بگو امشب برامون دارچين دم کنه!
    به دنبال کاري که مرا فرستاده بود رفتم و پيغامش رو رسوندم و دوباره برگشتم و روي کاناپه اي روبرويش نشستم و منتظر حرف زدن اون شدم ،اما او تا وقتي که اکرم چاي دارچين را آورد کلامي به زبان نياورد .پس از خروج اکرم گفت:
    -خدا بيامرز پدرم عاشق دم کرده ي سيب و دارچين بودفبخور تا سرد نشده!
    در حاليکه چاي دارچين را مي نوشيد نگاهش را به صورت من دوخته بود،اين باعث مي شد کمي دستپاچه شوم و ليوان بلوري در دستم بلرزد.بعد از اتمام نوشيدني درون ليوان آن را در زير دستي گذاشت و گفت:
    -دو سه هفته اي هست که ميبينم تو فکري و زياد حرف نمي زني ،گرفته اي.از علي خواستم باهات حرف بزنه و علت ناراحتيت رو بپرسه گفتم به هر حال اون جوونه و راحت تر مي توني باهاش حرف بزني ..چرا اولش بهم نگفتي مشکلت چيه؟ازت گله دارم،من هميشه به چشم دخترم بهت نگاه کردم اما با اين پنهون کاريت ثابت کردي که تو اينجور در موردم فکر نمي کني !
    دستپاچه گفتم:باور کنيد اين طور نيست ،راستش نمي خواستم مزاحمتون بشم !
    لبخندي به رويم زد وگفت:حالا که اينطوره مي خوام يه چيزي ازت بخوام ،نه نمي آري خب؟
    با ترديد نگاهش کردم وبعد سرم را به نشانه ي تأييد حرفش تکان دادم و گفتم:
    -بفرماييد!
    -چقدر کرايه مي دادي؟
    آرام جوابش را دادم گفت:من ازت اين کرايه رو مي گيرم ،يه سوييت با دو تا اتاق خواب و يه نشيمن و يه آشپزخونه و سرويس بهداشتي کامل رو بهت اجاره مي دم.
    با تعجب پرسيدم:کجا؟
    خنديد و گفت:پشت ساختمون خودمون يه در ديگه باز مي شه که يه سوييت کامله،وقتي خدا بيامرز ابراهيم-شوهر اکرمو مي گم-زنده بود اونجا زندگي مي کردن.بعد مرگ عاطفه و شوهرش گفتم خرت و پرتاشو جمع کنه بياد اينجا پيش خودم،الان هم خالي افتاده اونجا.بهت مجاني نميدم که بگي دلسوزي و از اين چرت و پرت هاس کرايه اش رو مي گيرم ،اما چيزي که هست مثل قبل فقط روزهاي جمعه و شب جمعه پيش مادرت هستي.نمي گم اگه کاري نداشتي و صبا خواب بود نمي توني بهش سر بزني يا اون نياد اينجا،اما با ما مثل قبل تو اتاقت مي خوابي.
    بغض داشت خفه ام مي کرد،اشکم سرازير شد و نتونستم حرفي بزنم ،بلند شدم و او را در آغوش گرفتم.خدا ا شکر کردم؛هميشه جايي که به آخر خط مي رسيدم خود را نشانم مي داد.سرم را بين دستانش گرفت و پيشانيم را بوسيد و گفت:
    -با اکرم برو ساختمون رو ببين!
    ******************

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #69
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از ساختمون الانمون خيلي بزرگتر و جاارتر و شيک تر بود .در حالي که به گوشه و کنار خانه دست مي زدم به اکرم گفتم:
    -باورت نمي شه اگه بگم ديشب از زور نا اميدي داشتم زار مي زدم.
    با مهرباني نگاهم کرد و گفت:خدا تمام مشکلات رو به يه اشاره حل مي کنه دخترم!...فردا صبح مي آم اينجا رو تميز مي کنم!
    لبم را گزيدم و گفتم:نه تو رو خدا،فردا امتحان ندارم خودم مي آم تميزش مي کنم!
    اکرم اخمي کرد و گفت:پس تو هم بيا کمک!
    جلو رفتم و از پشت بغلش کردم و گفتم:خيلي دوستت دارم اکرم خانم!
    ضربه ي آرامي به دستم زد و گفت: به اندازه ي کافي شيرين هستي!
    موقع برگشتن به ساختمون چشمم به علي خورد ،روي نيمکتي که شب گذشته خودم نشسته بودم نشسته بود.مي دانستم تمام اتفاقات کار اوست،سلام و شب بخيري گفتم.در جوابم بلند شد و گفت:
    -اومدم براي فردا قرار مدارامونو بذاريم.
    اکرم با شب بخيري داخل رفت.گفتم:بفرماييد!
    روي نيمکت نشست و گفت:فردا ساعت شيش بيا!
    با نگراني گفتم:مي شه پس فرا بيام؟
    -چه فرقي مي کنه؟
    روي نيمکت نشستم و گفتم:آخه فردا بايد به اکرم براي تميز کزدن ساختمون پشتي کمک کنم،مي دونم که مي دونيد پس قيافتونو اونجور متعجب نشون نديد،پس نمي تونم جيم بزنم و کارها رو روي سر اون بريزم.
    سعي در پنهان کردن خنده اش داشت گفت:باشه!اگه پس فردا بياي بايد ساعت هشت بياي چون پس فردا خيلي مريض دارم که نوبت قبلي دارن،مشکلي برات نداره؟
    نگاهم را به زمين دوختم و گفتم: اين سؤالو بايد من ازتون بپرسم.همين که زحمت مي کشيد و مادرم رو به عنوان مريض ويزيت مي کنيد بايد کلي ممنونتون باشم.
    با گفتن ،راستي ريحانه دعوتتون کرد؟موضوع صحبت را تغيير داد .
    -بله! شما چي؟
    -بله! بايد يه سر برم و تبريک بگم و برگردم ،حال و حوصله ي مجالس متجددانه ي اونا رو ندارم!
    خنديدم و گفتم:منم همين طور!


    فصل بيست و ششم
    ساعت هفت و ده دقيقه در مطب بوديم ،مطبي بزرگ لوکس و فوق العاده شيک .روي دو مبل پايه کوتاه در کنارهم نشستيم ،مادر نگاهي به من انداخت و گفت:نمي دونم چرا اينقدر نگرانم،اصلاً نمي خواد بريم پيش اين اقاي دکتر .من حالم خوبه ،تازه دکتر خودم رو هم بيشتر قبول دارم!
    ابروهايم را در هم کشيدم و گفتم:نه! انشاالله که حالتون خوبهفمنتهي بذاريد منم خاطر جمع بشم!
    به جز من و مادر چهار نفر ديگر هم نشسته بودند ،يک زن ميانسال با پسرش و يک دختر و يک مرد تقريباً پنجاه ساله.نگاهم را به ديوار روبرو دوختم ،نمي خواستم مادر باز هم شروع کند.به هزار جان کردن آورده بودمش .مادر اهي کشيد و گفت:باشه!قهر نکن،اگه اينجا نشستم يعني اينکه مي آم پيش دکتري که تو مي گي !...حالا اين دکترو کي بهت معرفي کرده؟
    صدايم را پايين تر آوردم و گفتم:ايشون پسرخانم محتشمند!
    مادر با شيطنت نگاهي به من انداخت که باعث شد سرخ شوم،حرفي نزد اما نگاهش به اندازه ي کافي گويا بود. پرسيدم:
    -پول پيش رو بهتون دادن؟
    مادر سري تکان داد و گفت: نه گفت پس فردا!...منم اکثر وسايل رو بسته بندي کردم و تو جعبه گذاشتم ،گفتم هر وقت پول رو داد وسايل رو مي آرم بيرون !
    سري تکان دادم و گفتم:کار خوبي کرديد!
    به قدري از موضوعات مختلف حرف زديم تا نوبت ما شد،مطب خالي از بيماران در انتظار بود .وقتي نام ما را صدا کرد مادر بلند شد و کنار گوشم زمزمه کرد :بريم ببينيم اين آقاي دکتر شما چند مرده حلاجه!
    با اعتراض گفتم:مامان...!
    مادر خنديد و حرفي نزد .با دق البابي وارد مطب شديم .علي به احترام مادر سر پا ايستاد و صندلي کنار ميز را نشان داد و گفت:بفرماييد!...خيلي خوش آمديد خانم معين!
    مادر کمي جابجا شد و گفت:متشکرم!
    در نگاه مادر دقت نظرش را مي ديدم .نگاهم را به علي دوختم ،موهايش را کوتاه کرده و ته ريشش را تراشيده بود .پاکيزه و مرتب بود اما هنوز پاي چشمانش گود بود ،البته در نظر من جذاب ترين مرد روي کره ي خاکي بود.در شقيقه اش هم چند تار سفيد به چشم مي خورد که به نظر من قيا فه اش را جالب تر کرده بود.
    مادر را به اتاق کناري برد تا نوار مغزش را بگيرد و من براي چند دقيقه در اتاق تنها نشسته بودم،دلشوره امانم را بريده بود.صدايشان را مي شنيدم که علي سؤال مي نمود و مادر جوابش را مي داد.وقتي دوباره به اتاق برگشتند علي لبخندي زد و گفت:خب من هم داريم نگراني ايشون رو مرتفع مي کنيم!
    بعد شروع به پرسيدن در مورد غذاها و داروهاي مادر کرد ،من در سکوت به پرسش و پاسخ آن دو نظاره مي کردم.
    دلم شور مي زد انگار منتظر خبر يا واقعه ي شومي بودم .وقتي مشغول نوشتن نسخه شد گفت:
    -شما فعلاً هيچ کدوم از داروهاي سابق رو مصرف نمي کنيد تا اسکن و آزمايشاتونو انجام بديد و برام بياريد!
    مادر گفت:بايد عکس بندازم؟
    علي در حالي که هنوز مشغول نوشتن بود گفت:بله!حتماً بايد اسکن بشيد ببينم چه خبره!
    مادر لبخندي زد و گفت:آخرش چيه؟مرگه ديگه!
    انگار تمام وجودم تير کشيد،با صداي لرزاني گفتم:تو رو خدا اين طوري حرف نزن مامان!
    سنگيني نگاه علي را روي خودم احساس مي کردم،گفت:خانم معين عسل خودش شيرينه و نيازي به شکر نداره!شما با اين حرفهاتون فقط ته دل کيانا خانم رو خالي مي کنيد!
    مادر نگاهي به من انداخت و لبخندي بر چهره نشاند و هيچ نگفت.
    نسخه را به طرف مادر گرفت و گفت:هفته ديگه همين روز و همين ساعت.
    مادر سري تکان داد وگفت:متشکرم!
    علي نگاهي به من انداخت و کفت:مي ريد خونه ي ما ديگه درسته ؟
    نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:اي واي...تا ساعت نه مرخصي گرفتم!
    مادر گفت:تو برو مادر ،من خودم يواش يواش مي رم!
    علي براي لحظه اي به چشمان نگران من نگريست وگفت:يه کار ديگه مي کنيم،من يه زنگ به مامان مي زنم و مي گم يه نيم ساعت ديگه به ساعت مرخصيتون اضافه کنه شما هم يه چند دقيقه بهم وقت بديد تا لباسام رو عوض کنم اون وقت در خدمت خانم معين هم هستم اول شما رو مي رسونيم و بعد مي ريم خونه!
    مادر گفت:نه پسرم!تا اينجا هم خيلي زحمت داديم!
    علي مشغول گرفتن شماره شد و گفت:بهتره تعارف رو بگذاريم کنار ....سلام اکرم خانم ،گوشي رو بده به مامان!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #70
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دست مادر را گرفتم و به طرف در کشاندم و در همان حال گفتم:ممنون دکتر!
    در جوابم به لبخندي اکتفا کرد .وقتي در مطبش را پشت سرم بستم ،مادر در حالي که دندانهايش را به هم مي فشرد آرام گفت:کوفت و ممنون!شايد اون بدبخت تعارف کرد بايد رو هوا بول مي گرفتي؟
    خنديدم و گفتم:دکتر اهل هر چي باشه اهل تعارف کردن نيست نگران نباشيد!
    چند دقيقه اي طول کشيد تا آمد،روپوشش را در آورده بود و به جايش پيراهن مردانه آبي آسماني به تن کرده بود که با شلوار سرمه اي رنگش همخوني جالبي داشت.از منشي خداحافظي کرد وبا دست به من و مادر اشاره کرد تا اول خارج شويم.نگاهم به منشي جوان و زيبايش بود که به زور بيست و پنج ساله مي شد ،البته تخمين سن واقعيش با آرايش غليظي که داشت مشکل بود.باشنيدن صداي مادر،قدمهايم را سريعتر برداشتم تا به او برسم.
    مادر در کنار علي،در صندلي جلو نشست و من در صندلي عقب.به قدري سرگرم افکار خودم در مورد بيماري مادر بودم که نفهميدم کي رسيديم و چه صحبتهايي مابين آن دو جريان پيدا کرد.
    پياده شدم و صورت مادر را بوسيدم و کنار گوشش زمزمه کردم :مراقب خودت باش،خواهش مي کنم....!
    دستش را روي گونه ام خواباند و گفت:برو عزيزم،شبت بخير!
    روي صندلي کنار علي نشستم و به راه افتاديم،همين که به طرف خيابان پيچيد پرسيدم:
    -دکتر،مامانم چشه؟
    علي خنديد و گفت:بچه ادبياتي،اگه يه شاعرو بهت نشون بدن و بگن بدون اينکه هيچ ذهنيتي در مورد شعراش داشته باشي عقيده ات رو در مورد شعراي اون شاعر بگي چي مي گي؟
    با تعجب نگاهش مي کردم،نگاه کوتاهي به من انداخت و خنديد و گفت:
    -معلومه هيچ نظري نمي توني داشته باشي ،من هم تا جواب آزمايش ها و اسکن نياد نمي تونم حرفي بزنم!
    بدون اين که خود بخواهم اشکم سرازير شد و گفتم: پدرم،مامان رو دست من سپرده بود .ازش چه مراقبتي کردم!
    نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:مريضي براي همه پيش مي آد مقصرش هم اطرافيان نيستن!گريه نکن.
    بدون اينکه کنترلي روي اشکهايم داشته باشم گفتم:مي ترسم،خيلي مي ترسم.من تنها کسي که توي اين دنيا دارم مادرمه.اگه اون طوريش بشه من مي ميرم!
    نگاه کوتاهي به من انداخت و نگاهش را به جاده ي روبرويش دوخت و گفت:پدر خدابيامرزم يه حرف جالبي مي زد،مي گفت:سعي کن هميشه زندگيت رو با خوشرنگترين مداد دنيا نقاشي کن چون هر رنگ مدادي که انتخاب کني زندگي و عکس العملهاي زندگي با اون رنگ برات تخمين زده مي شه.حالا دارم مي بينم تو يه مداد سياه بدرنگ رو انتخاب کردي و با اون زندگيت رو رنگ مي زني ،هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده که تو داري زار زار گريه مي کني و نفوس بد مي زني!
    اشکهايم را با دستم پاک کردم و نفس عميقي کشيدم و گفت:حق با شماست!
    خنديد و گفت:حالا شد!...آهان راستي بحثي چيزي بين شما و خانم پيامي پيش اومده بود؟
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:خانم پيامي کيه؟
    -منشي مطب!ديدم يه جور با نفرت نگاهش مي کنيد گفتم شايد چيزي گفته باشه که ناراحت شده باشيد.
    با لحن سردي گفتم:نخير!
    نمي دانم متوجه لحن سردم شد يا نه اما گفت:بايد يه آگهي بدم ،خودم بايد يکي رو پيدا کنم.رضا هم با اين منشي پيدا کردنش،چند تا از مريض ها ازبرخوردش اعتراض داشتن.
    به طعنه گفتم:باريکلا!دکتر رضا!آشنايي با اين جور تيتيش ها بهش نمي آد!
    به شوخي گفت:مقصر شماييد ديگه!قبولش نمي کنيد اونم مي ره آشناهاي اينجوري پيدا مي کنه!
    به طرفش برگشتم و گفتم:دکتر يه خواهشي ازتون کردم،گفتم در مورد رضا با من شوخي نکنيد!
    دست راستش را از روي فرمان برداشت و گفت:تسليم!باشه،چرا مي زني؟
    سر جايم آرام نشستم و گفتم:بنده همچين جسارتي نکردم!
    وقتي با سکوت طولاني مدت من مواجه شد گفت:يه چيزي ازت بپرسم جوابش رو بهم مي دي؟
    بدون اينکه نگاهم را از جاده برگيرم گفتم:بفرماييد!
    بعد از لحظه اي مکث گفت:کيانا ،تو کسي رو دوست داري؟رفتارت،نگاهت و چيزاي ديگه اي که مي بينم اين رو بيان مي کنه که تو عاشقي!
    با عصبانيت نگاهي به او انداختم و گفتم:آقاي محترم درسته بنده يه پرستار بچه ي معمولي هستم که صاحبکارم شما هستيد اما اين دليل نمي شه شما هر چي پرسيديد بنه بگم چشم و جواب بدم.مگه من چي از زندگي شما مي دونم که توقع داريد بنده تمام زندگيم رو براتون بريزم روي دايره و شما هر قسمت رو دوست داشتيد جدا کنيد!
    ماشين را کنار خيابان پارک کرد و به طرفم برگشت،عصبانيت واضحترين چيزي بود که از چهره اش خوانده مي شد.
    -صبر کن ببينم!چي داري پشت پشت سر هم بلغور مي کني؟من يا مادرم کي مثل يه صاحب کار با تو برخورد کرديم که اين حرف رو مي زني؟من هميشه به چشم يه خواهر کوچولو تو رو ديدم و مادرم مثل يه دختري که براي مادرش خيلي عزيزه.
    دست خودم نبود،بغضم ترکيد و گفتم:اگه دوست نداشته باشم برادرم باشيد کي رو بايد ببينم؟
    خشکش زده بود و رنگ به رو نداشت،گفت:منظورت چيه؟
    با حرص گفتم:هيچي!مي شه لطفاً حرکت کنيد من به اندازه کافي ديرم شده!
    دهانش را باز کرد تا حرفي بزند اما صدايي در نيامد و بي صدا به راه افتاد .جرأت نکردم به طرفش برگردم،چشم به جاده دوخته بودم و چراغهايي که براي لحظه اي پيدا و ناپديد ميشد.
    خودش به حرف آمد:سعي کن روي زميني بنا بسازي که سست و ناپايدار نباشه!تو لياقت بهترين ها رو داري پس پايبند بهترين ها شو!
    به خود جرأت دادم و پرسيدم:شما چرا پابند نمي شيد؟
    لبخندي به رويم زد و با صداي گرفته اي گفت:
    خانه از پايبست ويران است
    خواجه در بند نقش ايوان است
    دختر جون،کار من از جاي ديگه اي خرابه...اين بحث رو ول کنيم،خانم قدسي واسه دوشنبه هفته ديگه تو رو دعوت کرده.
    با لحن سردي گفتم:براي چي؟
    -براي شام.
    به طرفش برگشتم و گفتم:مي دونم براي شام،دليل دعوتش رو پرسيدم!
    خنده اش گرفت و گفت:آهان! سالگرد ازدواجشونه،سي امين سالگرد!
    حس مي کردم از ضربه ي حرفي که ار او شنيدم کرخت شده ام ،مثل سنگ شده بودم،گفتم:متاسفم نمي تونم بيام،من تمام ط.ل هفته وقتم متعلق به صباست ،نمي تونم بيام!
    -خب از مامان مرخصي مي گيري!
    خنده درون صدايش کفرم را در مي آورد،گفتم:اصرار نکنيد،نمي تونم بيام!
    نگاه کوتاهي به من انداخت و گفت:تو چه ات شده!
    -هيچي،يه کم سرم درد مي کنه!
    در حالي که بغض داشت خفه ام مي کرد به خودم قول دادم ديگر درون ماشين او ننشينم و با او همکلام نشوم.ديدن و حرف زدن با او کارم را مشکل مي کرد،من مي خواستم او را فراموش کنم و با ديدنش اين کار امکان پذير نبود .وقتي ماشين را مقابل در نگه داشت پياده شدم و گفتم:به خاطر زحمتتون ممنونم!
    -براي چي پياده شدي؟
    با همان لحن سرد گفتم:مي خوام يه کم هوا بخورم!ممنون،شب بخير!
    بي توجه وارد خانه شدم،صداي قدم هايم را روي شن ريز مي شنيدم اما پاهايم را حس نمي کردم.وقتي وارد خانه شدم و خواستم به خانم محتشم سلام کنم چشمم به سعيد و سعيده افتاد و بعد از سلام و احوالپرسي مختصري به نزد صبا رفتم که نخوابيده منتظرم بود.براي شام پايين نرفتم،طاقت معاشقه سعيده با او را نداشتم هر چند علي مي گفت چيزي بين آن دو نيست.
    با خود فکر کردم دنبال کار حديدي بگردم که ديگر او را نبينم اما خانه را چه مي کردم؟حس مي کردم تمام سلولهاي بدنم را از جهات مختلف مي کشند و چاره اي برايم نمانده است.صورتم را در بالش فرو بردم و هاي هاي گريستم،دلتنگ نوازشهاي مادر بودم تا در اين لحظه نثارم کند بلکه هم ارامتر شوم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/