هرمز هم مونده بود ايران در کنار اون.هايده نگاهش رو براي چند لحظه به صورتم دوخت و گفت:اگه خداي نکرده مزاحمتي براي ما فراهم مي ائرديد خودم بي رو در بايستي اين حرف رو مي زدم.من و حسين بعد از اين همه سال که ازطرد شدن از طرف خانواده هامون مي گذره براي اولين بار فاميل دار شديم،اين حس رو ازمون نگير!
در حاليکه صدام مي لرزيد گفتم:حداقل تو هزينه ها....
نگذاشت حرفم تموم بشه،با صداي محکم و بلندي گفت :ديگه اين حرف رو به زبون نيار!
خنده ام گرفت و گفتم:ببخشيد!
براي اينکه حرف رو عوض کنم گفتم:چطور با هم اشنا شديد؟
لبخندي زد و گفت مسلمون هاي مقيم اينجا روز هاي يکشنبه دور همديگه جمع مي شن ،منو حسين اونجا با هم اشنا شديم.
با هيجان پرسيدم عاشق هم شديد،از همون لحظه اول که همديگر رو ديديد؟اصلا چه طور سط اظ اونجا در اوردي؟
سري تکان داد و گفت:نه!..من تازه وارد دانشگاه شده بودم و تعريف از خودم نباشه دختر خوشگلي بودم و از همون اول پسرا دورو رم مي پلکيدن.با يه دختر جامائيکايي که مسلمون شده بود به نام زينت دوست شدم،دختر محجبه اي بود ازم پرسيد:تو که دين اسلام رو از موقع تولد شناختي چرا ملبس به اون نمي شي؟
متوجه منظئرش نشدم،برام از دين و موهبت هايي که بهمونمي ده گفت .من شناخت زيادي از دين نداشتم ،اون بهم شناسوند.اولين روسري رو اون برام خريد و براي اولين بار هم با اون به جلسه ي روز يکشنبه رفتم و از صحبت هاي روحاني لذت بردم.حسين سه سال بود که اونجا عضو بود و از اعضي فعال اونجا بشمار مي رفت،از دور ديده بودمش ولي از نزديک باهاش اشنايي نداشتم. زينت اون هفته بت نامزدش بود و نمي تونست با من بياد ،منم از وقتي به اونجا رسيدم دل درد شديدي گرفته بودم.اون روز عيد مبعث بود و جشن داشتيم ،اروم بلند شدم و رفتم تا يه ابي به صورتم بزنم.وقتي از دستشويي بيرون اومدم سينه به سينه ي حسين شدم ،تو اون تاريکي واقعا ترسيدم.بندئه خدا به قدري دستپاچه شد که پشت سر هم هي مي گفت ببخشيد!
خنده ام گرفت و گفتم:مسئله اي نيست!
موقع برگشتن به خونه ماشين رو جلو پام نگه داشت و منو به خونه رسوند و تا خونه با هم حرف زديم.به قدري خودش محجوب و حر فاش پر مغز بود که مجذوبش شدم،چهره ظاهريش برام مهم نبود .ازم خواست يکشنبه ها ما رو به جلسه برسونه چون خونه اش نزديک خونه ما بود قبول کردک. تا يک ماه که زينت پيشم بود يعني قبل از ازدواجش ما رو مي رسوند و بعد از ازدواجش هم منو مي رسوند.چهار ماه بعد از اشناييمون ازم خواست بهش يه ساعت مهلت بدم تا باهام حرف بزنه. نگاه بيتابش رو که ديدم فهميدم در مورد چي مي خواد حرف بزنه،از عشقش گفت و اين که شک داره من به اين زيبايي اون رو قبول کنم.از افراد خوانواده اش که طردش کرده بودن گفت از پدرش که يک مسيحي فوق العده مقيد بود و نتونسته بود مسلمون شدن پسرش رو تحمل کنه و اون رو از خانواده اش طرد کرده بود.
منم قبولش کردم و از خانواده ام طرد شدم،دلتنگ پدر ومادرو اعضاي فاميل مي شم اما پشيموننيستم که حسين رو انتخاب کردم.
هايده ميو صحبت هاش يه برنامه فشرده براي من گذاشته بود تا من هم به عنوان يه مسلمون دينم رو بشناسم و من براي اولين بار به دست اون روسري سر کردم و معناي حجاب رو فهميدم.بهم مي گفت:
-ماها از مسلموني فقط اسمش رو ياد گرفتيم و از رسمش بي خبريم.علي که 10 ساله شد انقلاب پيروز شد ولي هنوز از برگشتن خبري نبود هر مز مي گفت اوضاع ناارامه.تقريبا دو سال از اومدن ما به پاريس ميگدشت که کمر دردم شدت گرفت،در حدي که نمي تونستم دردش رو تحمل کنم دکترا مي گفتن بايد عمل کنم ميگفتمن يه تومور بزرگ توي کمرم وجود داره که به ستون فقراتم فشار مي اره.
هرمز به اندازه کافي زجز مي کشيد نمي خواستم با گفتن اين موضوع ناراحتيش رو بيشتر کنم.همه دکترا يه نظر داشتن عمل.بستري شدم و تومور رو در اوردن اما صدمه اي که به کمرم خورد جبران ناپذير بود و از اون به بعد ديگه هيچ وقت نتونستم روي پاهام باستم.
با کمک هايده و حسين تونستم با مشکلم کنار بيام.وقتي از بيمارستان برگشتم به هرمز زنگ زدم و خبر سلامتي و برگشتمون از سفر رودادم.مي دونستم به خاطر شروع جنگ حرفي از برگشت نمي زنه:اما ديگه طاقت موندن نداشتم و گفتم مي خوام بيام ايران!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)