صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

  1. #61
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نیما به سردی گفت:
    اما من اینجا رو بیشتر دوست دارم.
    ثریا عصبانی شد:
    نیما دانشگاه میشیگان از تو برای تدریس دعوت کرده. تو که نمی خواهی این فرصت طلایی را از دست بدهی. تو اینجا شانس پیشرفت نداری.
    نیما آرام گفت:
    من در دانشگاه تهران کار می کنم و تعهداتی نسبت به خانواده و مملکتم دارم که نمی توانم به سادگی از آنها بگذرم. در ثانی من که قبلا گفتم من و تو به درد هم نمی خوریم.
    ثریا با عصبانیت گفت:
    من که نگفتم ازدواج کنیم. حالا می رویم تا ببینیم بعد چه می شود.
    نیما با تغیر جواب داد:
    خانم عزیز! من اسباب بازی دست شما نیستم! من بازیچه نیستم و نمی خواهم بازیچه داشته باشم. من می خواهم با کسی زندگی کنم که به من علاقه داشته باشد و حاضر باشد تحت هر شرایطی با من زندگی کند. به عبارت بهتر من می خواهم شریک داشته باشم نه سرگرمی و عروسک.
    ثریا بتلخی گفت:
    ایده آلهای تو حال مرا به هم می زند. تو فکر می کنی یک دختر بچه دانشجو که معلوم نیست اصل و نسبش چیست و اصلا بویی اززندگی مدرن نبرده می تواند شریک زندگیت باشد؟ آدم های احمقی که فرانسه را ترک کردند و به تهران برگشتند نمی توانند عقل سالمی داشته باشند. او تربیت صحیحی ندارد.
    نیما با نگرانی به عقب نگاه کرد. صورت راحیل در تاریکی درست دیده نمی شد اما می توانست حال و روز او را حدس بزند. نمی دانست چه کند. ناگهان ترمز کرد و رو به ثریا گفت:
    اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی باید همین جا پیاده شوی. فهمیدی؟
    لحن نیما بقدری قاطع و غضبناک بود که در بقیه مسیر ثریا حتی کلمه ای صحبت نکرد. راحیل در افکار خود فرو رفته بود. بهت و حیرت سراسر وجودش را فراگرفته بود. آیا علاقه نیما به اواین قدر بود که حتی ثریا در چند برخورد متوجه شده بود؟ پس حتما دیگران هم متوجه شده بودند.
    با ترمز ناگهانی نیما افکارش از هم گسست. ثریا بی خداحافظی پیاده شد و نیما حتی صبر نکرد او داخل ویلا شود. بسرعت دور زد و برگشت. کمی که دور شد نگه داشت و رو به راحیل گفت:
    لطفا تو رانندگی کن. اعصاب من کاملا به هم ریخته.
    و بسرعت خودش را روی صندلی کنار راننده کشاند. راحیل با تردید پیاده شد و جای او را گرفت. ارام نگاهش کرد. نیما به صندلی تکیه داده و چشمانش بسته بودند. راحیل صندلی او را کمی عقب داد و کاپشنش را که روی صندلی عقب بود ارام رویش کشید. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پیچید. راحیل حرکت کرد. نیما سکوت را شکست وگرنه گفت:
    متاسفم. ثریا نمی دانست تو انگلیسی می دانی وگرنه هرگز این ارجیف را به هم نمی بافت. این دومین باری است که او به نزدیکان من توهین می کند. این دختر عقل درست و حسابی ندارد.
    بعد از این جملات در خود فرو رفت. راحیل جواب ینداد و سکوت را نشکست. او بقدری در افکار خود غرق بود که خود بیش از هرکسی نیاز به سکوت داشت. کم کم نزدیک ویلا شدند. نیما ناگهان کاپشن را کنار زد و ضبط را خاموش کرد. راحیل که پشت در پارکینگ نگه داشته بود تا در را باز کند با تعجب او را نگریست. نیما در مقابل نگاه کنجکاو راحیل بسته کوچکی را رو به صورت او گرفت و گفت:
    راحیل هدیه کوچکی است برای تو. مناسبت بخصوصی هم ندارد.
    راحیل با دست لرزان جعبه را گرفت. نیما ادامه داد:
    فضای ماشین شاعرانه بود. اگر ضبط را خاموش نمی کردم حتما عقل و منطق مغلوب احساس می شد.
    و سکوت ادامه صحبتهای او بود. راحیل با عصبانیت پرخاش کرد:
    می ترسیدی که قفل زبانت بشکند و از چیزهایی برایم بگویی که همه در مورد ان فکر می کنند و حرف می زنند؟
    اشک در چشمانش حلقه زد. نیما حیرت کرد. فکر نمی کرد اتفاقات اخیر تاثیر زیادی روی راحیل گذاشته باشد.
    راحیل پیاده شد و دوان دوان به داخل رفت. نیما بعد از پارک ماشین پا به داخل ساختمان گذاشت و سمیرا را حیرت زده مقابل خود دید اما جواب قانع کننده ای برای سوالات بیشمار اونداشت. به اتاقش رفت و دراز کشید. صدای محزونی از تار راحیل بلند شد و تمام وجود نیما را لرزاند و باعث شد تا وقتی انگشتان راحیل روی سیمهای تار زخمه می زند خواب از چشمانش برود.
    راحیل هنوز خواب بود که سمیرا به سراغش آمد و بیدارش کرد. چشمان پف کرده او نشان از شب بسیار بدی داشت. کمی که صحبت کردند راحیل جعبه را جلوی چشم سمیرا باز کرد و از دیدن گردنبند دلش لرزید. سمیرا کمکش کرد تا گردنبند را ببندد و او را با افکارش تنها گذاشت.
    نیما صبح زود از ویلا بیرون رفت. نیاز به هوای آزاد او را به کنار ساحل کشید و همراه نادر که موقع خروج به او پیوسته بود ساعتی دوید. وقتی هردو خسته برگشتند همه دور میز صبحانه بودند. ان دو خسته و عرق ریزان روی پله های تراس نشستند. راحیل که متوجه ورود آنها نشده بود با یک سینی آب پرتغال وارد شد و گفت:
    اب میوه آمد. برای نیما و نادر هم کنار گذاشته ام.
    نادر با خنده گفت:
    ما اینجائیم.
    راحیل بسرعت برگشت و نگاهش روی نیما ثابت ماند. زیر نگاه های نیما داشت از پا در می آمد. بزحمت اب میوه را تعارف کرد و به آشپزخانه رفت و با دولیوان دیگر برگشت.

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #62
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همه با خنده و شوخی جمع کردن میز را به نیما سپردند و رفتند. نیما بسرعت میز را جمع کرد و ظرفها را به اشپزخانه برد چون نمی خواست دیدار از باغ کندلوس را از دست بدهد یا بقیه را در انتظار بگذارد. راحیل که بعد از تعویض لباس آماده رفتن بود به کمک نیما آمد و مشغول شستن ظرفها شد. نیما میز را پاک کرد و برای شستن ظرفها امد که متوجه راحیل شد و گفت:
    زحمت کشیدی. خودم می شستم.
    راحیل خندید و گفت:
    چه زحمتی آقای منطقی؟
    نیما که متوجه کنایه راحیل شده بود با دلخوری گفت:
    منظوری نداشتم.
    راحیل گفت:
    حالا بهتره بری حاضر بشی. اینجا نمون چون ظاهرا فضا خیلی شاعرانه است.
    نیما با مظلومیت گفت:
    ممنون از همکاریت پس من رفتم.
    و با عجله رفت تا حاضر شود. از شادی در پوست خود نمی گنجید. او حالا به احساسات راحیل واقف شده بود.
    باغ کندلوس بسیار زیبا بود. گل آرایی عالی به همراه فضا سازی مناسب و بوی انواع گل وگیاه نشاط و سرور فراوانی در آنها ایجاد کرد. همه محو تماشا بودند. نیما که متوجه راحیل شده بود که با چه دقتی به یک شاخه گل نگاه می کرد آرام به او نزدیک شد و گفت:
    چه می کنی؟
    راحیل جواب داد:
    داشتم دعا می کردم این گلا پزمرده بشن.
    نیما ابروهایش را با تعجب بالا برد و گفت:
    چرا؟
    راحیل به مسخره جواب داد:
    آخه شاعرانه اند.
    نیما زد زیر خنده و گفت:
    ای بدجنس! تا کی می خوای اذیتم کنی بی انصاف؟ حالا من یه چیزی گفتم. راستی چه گردنبند قشنگی مبارکه.
    راحیل چشم به او دوخت و گفت:
    هدیه است و برایم عزیز وگرنه می گفتم قابلی نداره.
    نیما آرام گفت:
    برازنده شماست.
    و ناگهان حرفش را خورد و بسرعت از راحیل دور شد. بقیه روز راحیل به جای استفاده از طبیعت به فکر صحبتهای نیما بود.
    روز آخر سفر نمک ابرود بود و تله کابین مناظری را جلوی چشم آنها آورد. طبیعت بکر دست نخورده و هوای مه آلود برای همه جالب و هیجان انگیز بود و خاطرات این مسافرت عالی را کامل کرد بطوری که موقع برگشت هیچ کس دلش نمی خواست مسافرت تمام شود اما همه باید باز می گشتند. چون خانواده جهانگیری قرار بود دو سه روزی برای دیدن اقوام به اصفهان بروند. نیما همراهشان می رفت و پونه و رامین داوطلبانه همراهیشان می کردند. اما هرچه آقای جهانگیری اصرار کرد اقای نفیسی همراه آنها باقی مانده تعطیلات را در تهران به گشت و گذار پرداختند تا با انرژی مشغول کار در سال جدید شوند.
    نیما قبلا مایل به مسافرت نبود اما بهانه ای برای ماندن نداشت بنابرای راهی سفر شد. سوغات این سفر جعبه قلمکار زیبایی بود که زینت بخش میز مطالعه راحیل شد و اوتنها گردنبندش را در ان می گذاشت. آخرین روز تعطیلات هم آرام گذشت و همه آماده کار و تلاش مجدد در جدید شدند.
    راحیل سال جدید را با نشاط بیشتری آغاز کرد. یک مسافرت عالی و استفاده مفید از تعطیلات روحیه ای بی نظیر به او بخشیده بود و با عشق و علاقه فراوان شروع به درس خواندن کرد.
    نادر مجبور شد تنها برگردد و جور کارهای برادر را بکشد چون پدر به رامین نیاز فراوان داشت. کارهای شرکت امانش را بریده بود و رامین بموقع به دادش رسیده و اولین کارش را با وکالت تام الاختیار از پدر آغاز کرده بود.
    پونه و راحیل سخت مشغول درس خواندن بودند. آقا یجهانگیری که در آستانه بازنشستگی بود هنوز هم با علاقه فراوان خود را وقف دانشجویانش می کرد. خانم جهانگیری پروین و سمیرا هم سرگرم اماده کردن جهیزیه پونه بودند. در این میان تنها نیما بود که کارهایش به دلخواه پیشرفت نمی کرد. فشار مادر در مورد تصمیم گیری او در مورد راحیل روز به روز بیشتر می شد. مادر که دید حریف او نمی شود پروین را به جانش انداخت اما تلاشهایشان بی ثمر بودند و تنها بودند و تنها نیما را کلافه می کردند تا این که پدر وساطت کرد و از طرفین خواست تا تابستان موضوع را مسکوت بگذارند. این مساله نیما را آسوده کرد و بقیه هم منتظر ماندند.
    روزها بود که نیما راحیل را ندیده بود. فصل امتحانات بود و راحیل حسابی سرگرم درس خواندن بود اما نیما احساس می کرد در این مساله عمدی هم وجود دارد. مثلا رفت و آمد دو خانواده درست وقتی انجام می شد که یا نیما نبود یا راحیل. نیما دلش حسابی برای راحیل تنگ شده بود اما جرات نمی کرد ابراز کند. می دانست که این بهترین بهانه است که می تواند به دست مادر بدهد. در دانشکده هم راحیل اکثرا در محاصره بچه ها بود و اشکالات آنها را رفع می کرد. صبح روز امتحان فیزیک پونه و نیما ساعت هفت از خانه خارج شدند. وقتی داخل ماشین نشستند. نیما رو به پونه کرد و گفت:
    موافقی بریم دنبال راحیل؟
    پونه خندید و گفت:
    بالاخره طاقتت تمام شد؟
    نیما با تعجب جواب داد:
    چرا؟ منظورت چیه؟
    پونه گفت:
    هیچی. منظوری نداشتم بریم. اما فکر نمی کنم خونه باشه. چون ساعت شش و نیم با بچه ها قرار داشت.
    نیما پرسید:
    برای چی؟
    پونه جواب داد:
    راحیل برای خودش یک پا معلم و استاد شده. قرار شد تا ساعت ده که امتحان شروع می شود کلاس رفع اشکال بگذارد.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    پس بریم که تو از کلاس جا نمونی.
    ماشین نیما وقت یکوچه را طی کرد در داخل خیابان پیچید متوجه ماشین زرد رنگی که درست سرکوچه پارک شده و سه جوان ظاهرا در آن مشغول گفتگو بودند شد. آنها به نظرش ظاهر عادی نداشتند اما اهمیتی نداد و رد شد.
    بچه ها بقدری سرگرم پرسیدن اشکال بودند که اصلا متوجه ورود نیما نشدند و او آهسته همانجا کنار در روی صندلی نشست و محو تماشای راحیل شد. راحیل بسرعت مشغول نوشتن مسائل روی تخته سیاه بود دستهایش و یک قسمت از صورتش که معلوم بود دستش را روی آن کشیده شده است گچی شده بودند. مساله که تمام شد با عجله گفت:
    خوب حالا یک مساله مهم رو براتون حل می کنم.

  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #63
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یکی از بچه ها گفت:
    سواله؟
    همه زدند زیر خنده اما خنده بسیار کوتاه بود چون ناگهان متوجه حضور نیما شدند. نیما یا اشاره دست آنها را وادار به سکوت کرد و راحیل که از قضایا چیزی سردرنیاورده بود با عصبانیت گفت:
    سوال امتحان دست من چه می کند؟ من اصلاچند هفته است استاد را ندیده ام. اگر این حرفهای شما را بشنود چی فکر می کند؟ می دانید که اصلا اهل شوخی نیست.
    شخنرانی راحیل که تمام شد حل مساله را کامل روی تخته نوشته بود. از این که صدایی از بچه ها بلند نمی شد تعجب کرد به طرف آنها برگشت و با خنده گفت:
    ابهت من کلاس رو گرفته یا خوابتون برده؟ چرا اینقدر ساکتید؟
    و کلمه ساکت توی دهانش ماسید. مغناطیس نگاه نیما او را چون خرگوشی افسون و حسابی دست و پایش زا گم کرد. نیما که حال و روز او را دید آهسته به طرفش آمد و گفت:
    خسته نباشید خانم نفیسی. حسابی گچی شدید. بروید دست و رویتان را بشوئید. من بقیه اشکالها را رفع می کنم.
    راحیل که به خود آمده بود با لکنت معذرت خواست و بسرعت از کلاس خارج شد.
    آبی که به صورتش زد کمی حالش را جا آورد. در آینه دستشویی نگاهی به خودش انداخت. اضطراب داشت. بعد از حدود بیست روز با نیما روبرو شده بود آن هم در آن وضعیت. نمی دانست چه کند. قدرت بازگشت به کلاس را نداشت اما به خود نهیب زد و بزحمت تا دم در کلاس امد. در همان موقع نیما از کلاس خارج شد و لبخندی به رویش زد و گفت:
    خسته نباشی. اشکال دیگری نمانده. کمی استراحت کن تا شروع امتحان.
    بعد در حالی که حتی نیم نگاهی هم به راحیل نینداخت بسرعت وارد دفتر کارش شد. در را بست و نفس عمیقی کشید. نمی دانست چه کند. کاش به حرف مادر گوش و موضوع را مطرح کرده بود. ان وقت الان می توانست یک فنجان قهوه برای راحیل ببرد و با دستمال کاغذی صورت خیسش را پاک کند و شریک خستگیهایش باشد اما الان برای جلوگیری از هرگونه شایعه باید مهر سکوت بر لب می زد و با تمام توان احساسش را مهار م یکرد. این تضاد و سردرگمی اعصابش را به هم ریخته بود. با خستگی دستی به موهایش کشید و پشت میزش نشست.
    راحیل خودکار را بی هدف در دستش می چرخاند. وحشت همه وجودش را فرا گرفته بود. برگه سفید جلوی رویش دهن کجی می کرد اما تمام مطالب از ذهنش پاک شده بودند. نگاهی به نیما انداخت کهبا نگرانی براندازش می کرد اما وضع بدتر شد. سردردی بی سابقه از سمت چپ سرش شروع شد و به فاصله پنج دقیقه تمام سرش را گرفت. سرش سنگین شده بود. آهسته سرش را روی دستها گذاشت.
    صدای گرم نیما در گوشش پیچید.

  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #64
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل! راحیل!
    چشمها را باز کرد اما سرش گیج رفت و هیچ نفهمید. خدایا کجا بود؟ روی تختی دراز کشیده ونیما بالای سرش ایستاده و با نگاهی غمگین به او چشم دوخته بود.
    راحیل صدای مرا می شنوی؟
    حالا او را واضح می دید. لبخندی زد و گفت:
    خوبم اما امتحان.
    نیما گفت:
    نگران نباش. سرجلسه حالت به هم خورد. احتمالا از ضعف است. الان هم روی تخت بهداری هستی. بچه ها هم به خاطر این که تو از امتحان عقب نمانی جلسه را ترک نکرده اند. آماده ای برویم؟
    راحیل بلند شد وگفت:
    ساعت چند است؟
    نیما گفت:
    دوازده ظهر.
    راحیل با تعجب گفت:
    خدایا همه چقدر معطل شده اند. اما من چیزی به خاطر ندارم. تمام مسائل فیزیک را انگار بار اول است که می بینم. الان هم شانسی ندارم.
    نیما با مهربانی او را به طرف در بهداری هدایت کرد و گفت:
    به خودت فشار نیار. این فراموشی ناشی از خستگی است و برطرف می شود. مطمئن باش.
    با این اطمینان نیما وقتی راحیل دوباره به کلاس برگشت و به ورقه نگاه کرد متوجه شد که کم کم مطالب را به خاطر می آورد. بعد از ساعتی برگه را به دست نیما سپرد که تنها کنارش نشسته بود.
    سرمیز شام سمیرا با نگرانی موضوع را شنید. پونه اعتقاد داشت راحیل را چشم زده اند اما سمیرا می دانست که هیجان ناشی از دیدار نیما آن هم در آن وضعیت ناگهانی باعث بروز این مساله شده است. وقتی به راحیل نگاه کرد متوجه شد که بحران گذشته است و خیالش کمی راحت شد. صبح روز بعد نیما باز هنگام عبور از کوچه متوجه ماشین زرد رنگ شد که در جای قبلی پارک شده بود. این بار پروین و مادر همراهش بودند. پروین ناگهان گفت:
    این ماشین چقدر به نظرم آشناست.
    مادر به علامت نفی سری تکان داد و گفت:
    من که آن را ندیده بودم. پروین جواب داد:
    آشناست امانمی دانم چرا اینجا پارک می کند؟ انگار منتظر کسی است. همسایه ها همچند بار اعتراض کرده اند اما گوشش بدهکار نیست.
    نیما بی تفاوت گفت:
    حتما کاری دارد و تا چند روز دیگر می رود. این که مشکلی نیست.
    پروین گفت:
    نیما تابستان را بیکاری؟
    نیما پرسید:
    چطور؟
    پروین گفت:
    همین طوری پرسیدم.
    نیما که تا حدودی پی به منظورش برده بود گفت:
    امروز که برگه ها را تحویل بدهم کارم تمام می شود تا مهر. بعد از بیست و چند سال می خواهیم تابستان امسال را استراحت کنم.
    بعد رو به مادر کرد و گفت:
    مادر می دانی بالاترین نمره کلاسم مال کیست؟
    مادر گفت:
    پونه؟
    نیما لبخندی زد و گفت:
    پونه فقط شانس آورد که فیزیکش پاس شد. نباید حالا شوهرش می دادید.
    پروین با نارضایتی گفت:
    یعنی می گفتیم صبر کن دو سال دیگر عاشق شو.
    نیما که از لحن خصمانه پروین خنده اش گرفته بود گفت:
    نخیر خانم. من کی جسارت کردم؟ فقط یک سوال کردم که کار به اینجا کشید.
    مادر در میان خنده نیما پرسید:
    بالاخره نگفتی؟
    نیما نگاهی از آینه به صورت پر مهر مادر کرد و گفت:
    راحیل مادر! و بهترین نمره فیزیک را گرفت. بیست.
    پروین رو به مادر کرد و گفت:
    راحیل دختر باهوش و درسخوانی است.
    مادر جواب داد:
    خوش به حال کسی که راحیل عروسش می شود. پژمان پسر با سلیقه ای است که چنین انتخاب شایسته ای کرده.
    پروین با نارضایتی گفت:
    از بی عرضگی ما.
    نیما که از بحث سر درنیاورده بود پرسید:
    موضوع چیه؟ نکند منظورتان پژمان عمع شوکت است؟

  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #65
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ماد رگفت:
    درسته. عمه چند روز پیش به پدرت زنگ زده و خواهش کرده که راحیل را از آقای نفیسی برای پژمان خواستگاری کند. اگر قبول کردند بیایند تهران. آقای نفیسی هم جواب نداده و شوکت نتیجه گرفته که حتما راضیه. امشب هم می ایند تا فردا شب برویم صحبت کنیم. انها عید پارسال در نامزدی پونه راحیل را دیده بودند. از ما پرس و جو کردند. من چیزی سردرنیاوردم. اما ظاهرا تصمیم داشتند به خواستگاری بیایند.
    نیما دیگر چیزی نمی شنید. لرزشی در دستهایش شروع شد که کنترل فرمان را دشوار می کرد. پروین متوجه حال او شد و پرسید:
    نیما طوری شده؟
    نیما با آخرین توان ترمز کرد و مظلومانه به طرف مادر برگشت و گفت:
    مادر شما با من چه گرده اید؟
    و بسرعت از ماشین پیاده شد. پروین که از بوق ماشینهای پشت سر کلافه شده بود خود به جای نیما نشست و ماشین را به کنار خیابا برد. نیما در کنار پیاده رو سرگردان بود و بعد از چند بوق پیاپی پروین با بی میلی سوار شد و حرکت کردند. پروین در میانه راه توضیح داد:
    البته قطعی نیست. عمه شوکت را که می شناسی.
    نیما عصبانی شد و پرخاش کرد:
    عجله نکن قطعی هم می شود. همه خبر دارند جز من. من که به شما گفتم. صبر کنید. نگفتم فقط تا عروسی پونه؟ شما حق ندارید این کار را بکنید. پدر باید زنگ بزند و آنها را منصرف کند.
    مادر گفت:
    نیما عاقل باش. همه دخترها خواستگار دارند. مردم که نمی توانند به خاطر این که حدس می زنند تو دخترشان را می خواهی در را ببندند. تازه تو هم که تصمیم قطعی نگرفته ای.
    نیما جواب نداد و سکوت تا مقصد ادامه پیدا کرد.
    تلفن عمه شوکت نیما را کمی امیدوار کرد. او به علت مسافرت پژمان موضوع را به بعد موکول کرد و نیما بر آن شد تا تکلیف این قضیه را هرچه زودتر روشن کند. بعد از مشورت با مادر و پروین تصمیم گرفت اول شخصا را راحیل صحبت کند و برای این منظور با راحیل قرار گذاشت که به بهانه خریدن چند کتاب فردا ساعت یازده صبح در دانشکده به او ملحق شود. شب تا صبح نقشه کشیده بود که موضوع را چطور و ا زکجا شروع کند اما به نتیجه نرسید و کم کم خوابش برد.
    صبح فردا راحیل آماده شد تا از در خارج شود. سمیرا خندید و گفت:
    ناهار میای؟
    راحیل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    کتاب خریدن نیما حساب و کتاب ندارد. شاید تا عصر طول کشید. فعلا که دارم می روم.
    آقای نفیسی که راهی شرکت بود گفت:
    بابا بیا تو را می رسانم.
    راحیل سر باز زد و گفت:
    هوا خوب است خودم می روم.در تمام این مدت زحمتم گردن شما و نیما بوده. در ضمن راهتان دور می شود.
    و برای فرار از اصرار پدر از در خارج شد. سرزنده و سرحال قدم بر می داشت. در فکر روزی بود که برایش مهیا شده بود. تمام امروز را به بهانه خریر کتاب همراه نیما بود.
    کوچه خلوت بود. از پیچ کوچه که گذشت متوجه ماشینی شد که آهسته به طرفش حرکت کرد. با بدبینی نگاهش کرد. احساس خطر می کرد. در یک لحظه تصمیم گرفت تا خیابان بدود. همین که قدمها را تند کرد یک باره ماشین جلویش پیچید و بدون آن که فرصت فکر کردن یا کمترین حرکتی داشته باشد با سر به داخل ماشین کشیده شد. در آخرین لحظه گردنبندش بدون آن که متوجه شود بر اثر فشار از گردن باز شد و در باغچه کنار پیاده رو افتاد. راحیل می خواست فریاد بکشد اما دهانش را محکم گرفته بودند. احساس خفگی می کرد. فشار شدیدی روی سر و گردنش وارد می شد که او را بزور کف مشین نگه داشته بود. در آخرین کشمکش توانست دستی را که روی دهانش بود گاز بگیرد اما با ضربه ای که به سرش خورد از هوش رفت و دیگر هیچ نفهمید.
    نیما یا هیجان منتظر راحیل بود. نگاهی به ساعت کرد. ساعت یازده بود. بسرعت آماده شد و در انتظار نشست اما از راحیل خبری نشد. دوبار تا بیرون دانشکده آمد و برگشت اما راحیل نیامد. دلزده شد. مدتها منتظر چنین روزی بود اما راحیل با بدقولی همه چیز را خراب کرده بود. از دست خودش عصبانی بود. نباید به دخترها اعتماد می کرد. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که با عصبانیت دانشکده را ترک کرد و به خانه برگشت. در راه مرتب به علت غیبت راحیل فکر می کرد اما ذره ای هم شک نکرد که ممکن است اتفاقی برای او افتاده باشد. وارد کوچه که شد هنوز امیدوار بود راحیل را ببیند. به بهانه دیدن همسایه اندکی توقف کرد. موقع خداحافظی با همسایه کنار پیاده رو چشمش به جسم براقی افتاد اما اعتنا نکرد و رد شد. بسیار خسته بود. با تمام کسالت نبود ماشین زرد رنگ به نظرش مشکوک آمد اما ذهنش مشغولتر از آن بود که میان موضوعاتی که دیده بود ارتباط برقرار کند. به اتاقش پناه برد و سعی کرد بخوابد اما گویی خواب از چشمانش فرار می کرد. آن قدر غلت زد که مادر برای ناهارصدایش زد. میلی به غذا نداشت. بعد از ناهار دوش گرفت و برای رهایی از افکار مزاحم به تماشای تلویزیون نشست. ساعت هفت بود که طاقتش تمام شد و به مادر پناه برد. مادر و پدر هردو در آشپزخانه موضوع را شنیدند. پدر بعد از این که به دقت گوش داد گفت:
    پسرم تو کار عاقلانه ای نکردی. باید به سراغش می رفتی و علتش را می پرسیدی.
    ماد رهم تایید کرد و ادامه داد:

  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #66
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شاید بیمار باشد. شاید برایش اتفاقی افتاده باشد. تو از تمام این احتمالات می گذری.
    نیما کمی نگران شد و تردید به جانش افتاد اما با زهم مقاومت کرد.( این قدر یعنی این پسرها بی فکر هستند. اگر اینطوره خدا داند با آنها...) نه او باید تحت هر شرایطی تماس می گرفت. ( اگر هم مرد از اون دنیا باید زنگ بزند و خبر بدهد.) مادر خندید و گفت:
    به هر حال بعد از شام به دیدنشان می رویم و با اجازه پدر این مجلس می تواند مجلس خواستگاری باشد. تا عروسی پونه چیزی نمانده.
    پدر خندید و گفت:
    پس بالاخره نوبت تو هم شد.
    نیما خندید گفت:
    مادر عجله می کنید. صبر کنید راحیل را ببینم بعد. ( اگر تونستی ببینی باشه)
    مادر گفت:
    نه که تا به حال ندیدی.
    پدر در حالی که از آشپزخانه خارج می شد گفت:
    هروقت شما بگوئید من آماده ام. راحیل دختر برازنده ای است. حتی شوکت هم او را پسندیده.
    ساعت تازه هشت شده بود که میز شام چیده شد. نیما عجله داشت تا زودتر به دیدن راحیل برود و علت نیامدنش را بداند که زنگ زدند. مثل فنر از جا پرید و در را باز کرد. مادر پرسید:
    کی بود؟
    نیما گفت: ( نه واقعا این پسره یه چیزیش می شه)
    نپرسیدم. شاید پونه باشد.
    مادر خندید گفت:
    شاید هم راحیل باشد.
    نیما با لیوان آب به طرف یخچال رفت و گفت:
    البته با یک دلیل قانع کننده.
    نمیا هنوز لیوان آب را سر نکشیده بود که پونه با سلام وارد شد و با دیدن نیما با تعجب گفت:
    تو خانه ای؟ راحیل کو؟
    صدای افتادن لیوان نگاه مادر را به طرف نیما کشاند. نیما بی توجه به خرده شیشه ها انگشتش را به نشانه تهدید به طرف پونه گرفت وگفت:
    چطور مگه؟ توکجا بودی؟
    پونه گفت:
    پیش سمیرا. راحیل کو؟
    نیما نالید:
    پونه شوخی نکن. راحیل مگه خانه نبود؟
    پونه گفت:
    کدام شوخی؟ کاملا هم جدی می گویم.
    همه کم کم داشتند نگران شما می شدند:
    مگه راحیل با تو نبود؟
    دهان نیما خشک شد و دلشوره ای که از حرفهای مادر به دلش افتاده بود شدت گرفت. احساس خطر می کرد.( می ذاشتی سال دیگه نگران می شدی.) نتوانست جواب پونه را بدهد. مادر به جای او گفت:
    مادر جون! نیما ظهر برگشت.
    چشمان پونه از وحشت گشاد شدند و با تغیر گفت:
    تو راحیل را دیدی یا نه؟
    نیما بزحمت گغت:
    نه هرچه منتظر شدم نیامد.
    پونه گفت:
    منظورت چیه؟ حتی تلفن همنکرید ببینی چه بلایی سر راحیل بیچاره اومده؟ آخر شما مردها چرا اینطورید؟
    بعد با عجله از در خارج شد و گفت:
    من باید برم مادر.
    نیما به دنبالش دوید. باور نمی کرد. پونه حتما شوخی کرده بود و راحیل الان با چشمان پرخنده در خانه منتظرش بود. با این افکار به کوچه رسید. جلوی در خانه آقای نفیسی به پونه رسید و با هم وارد شدند. رامین اولین کسی بود که او را روی تراس دید و با خنده پرسید:
    نیما کفشهایت کو؟ چرا پایت خون آلود است؟
    نیما که تازه متوجه شده بود گفت:
    فک رکنم با خرده شیشه های لیوان برید. راحیل کو؟
    رامین که داخل سالن شده بود با تعجب برگشت و گفت:
    از من می پرسی؟ مگه با تو نبود؟
    سمیرا و آقای نفیسی با دیدن حال آشفته نیما از جا برخاستند. نگاه آنها همه چیز را برای نیما گفت. با بی حالی روی کاناپه نشست. از خودش بدش می آمد و روی نگاه کردن به دیگران را نداشت. زیر سنگینی نگاه آنها داشت از پا درمی آمد. هیچ عذری پذیرفته نبود. اقای نفیسی کنارش نشست و گفت:
    نیما! کجا رفته بودید؟ پس راحیل کو؟
    نیما سرش را بلند کرد و در چشمان اقای نفیسی خیره شد. سمیرا نزدیک امد و گفت:
    بگذار پایت را ببندم. چه زخمی! چرا این طور شدی؟
    و برای آوردن وسایل پانسمان رفت. نیما سرگردان بود بالاخره با کلی مِن و مِن موضوع را تعریف کرد. رامین برآشفت.
    پسر تو دیگه کی هستی!
    آقای نفیسی چشم غره ای به او رفت و گفت:
    مشکلی پیش اومده که حل می شه. تنها نیما مقصر نیست. من خودم باید راحیل را می رسوندم. به ره حال گذشته. کمی صبر می کنیم. اگر خبری نشد دنبالش می گردیم.
    هنوز کسی جواب نداده بود که بقیه هم از راه رسیدند و پروین نگرانتر از همه گفت:
    به خونه دوستانش زنگ بزنید.
    سمیرا که از پانسمان پای نیما فارغ شده بود گفت:
    زنگ زدیم. کسی خبر نداره.
    رامین گوشی را برداشت و با کلانتری تماس گرفت و بعد از دادن مشخصات راحیل گوشی را گذاشت. سمیرا کنار پوران نشست و گفت:
    چند تکه شیشه خرده از پای پسرت درآوردم. اصلا متوجه نشد. خیلی دلش مشغوله.

  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #67
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پوران با بغض گفت:
    خدا رحم کند. اگر طوری شده باشد نیما هرگز خودش را نمی بخشه. امروز مثلا می خواستیم بیائیم خواستگاری .
    سمیرا آرام گفت:
    درست می شه. من فکر می کردم آقای نفیسی نیما رو سرزنش کند اما هیچی نگفت. حتما متوجه اوضاع وخیم روحی او شده.
    سمیرا نگاهی به نیما کرد. صورتش چنان ملتهب بود که بی اختیار دلش سوخت. فکرکرد بهتر است برای همه چای بیاورد. هنوز با سینی چای از آشپزخانه خارج نشده بود که تلفن زنگ زد. رامین از همه نزدیکتر بود و با یک خیز گوشی را برداشت. سکوت او همه را آزار می داد. سمیرا چشمش به دهان او بود و تکان نمی خورد که رامین گوشی را گذاشت و گفت:
    از کلانتری بود. گویا صبح سر خیابان تصادف شده و یک دختر جوان مجروح شده که او را بیمارستان برده اند منتها بیهوش است.
    صدای ریختن استکانهای چای همه را به طرف سمیرا برگرداند. او دو دستی توی سرش زد و فریاد کشید:
    خدایا! دیگه نمی تونم تحمل کنم. لادن، راحیل، خدایا چه کنم؟
    های های گریه صدایش را قطع کرد. پونه و چروین به طرفش دویدند و درست در لحظه افتادنش زیر بغل او را گرفتند اما سمیرا آرام نمی شد. قرار شد همه به بیمارستان بروند. هیچ کس طاقت ماندن نداشت. امیر آقا و رامین و آقا یجهانگیری پشت فرمان نشستند. اقای نفیسی و سمیرا همراه آقای جهانگیری و پوران راه افتادند. آقا ینفیسی که خودش حال و روز درست و حسابی نداشت سعی می کرد بقیه را دلداری دهد بخصوص سمیرا را که هنوز گریه می کرد. پوران نگران نیما بود. صورت ملتهب او صدایش که گلو را می شکست و لبهای بیرنگ و لرزانش برای هر مادری زنگ خطر بود. او حال و روز نیما را درک نمی کرد و عاجزانه از خدا می خواست که راحیل صحیح و سالم باشد.
    در ماشین رامین هم اوضاع مساعد نبود. پونه می گریست و پریسا گوشه ای کز کرده بود. علی آقا و پروین و پگاه هم در سکوت به دنبال بیقه می آمدند. جلوی در بیمارستان که رسیدند همه بسرعت پیاده شدند. ازدحام آنها جلوی قسمت پذیرش نظم بیمارستان را به هم زد. در اتاق دختر مجروح را که گشودند چشمان همه با دیدن تخت خالی گرد شد. نیما ناباورانه به دیگران نگاه کرد. پرستاری که به دنبالش می دوید ناگهان بدون هیچ ملاحظه ای گفت:
    متاسفم. آن دختر جوان فوت شد. شما فرصت ندادید بگویم. یک نفر برای شناسایی بیاید.
    همه به هم نگاه کردند. آقای نفیسی پاهایش سست شد و روی زمین نشست. رامین که همه نگاهها را متوجه خود می دید فریاد زد:
    نه، نه، من طاقت ندارم.

    و های های گریست. نیما قدمی جلو گذاشت و بی هیچ حرفی به دنبال پرستار به راه افتاد. پوران که متوجه وخامت حال او بود بسرعت دنبالش رفت و دستش را به نشانه همدردی فشرد و گفت:
    نیما مطمئنم که راحیل نیست. من دلم روشنه.
    اما نیما چنان نگاهش کرد که از گفتن پشیمان شد. وقتی بالای سر جسد رسیدند زانوان نیما لرزیدند و تمام وقایع یک سال گذشته یک لحظه جلوی چشمش آمد. اگر جسد زیر ملافه راحیل باشد؟ خدایا خودت رحمکن. نیما یک مرتبه ملافه را کنار زد و چشمان بسته اش را گشود. راحیل نبود. زبانش بند آمد. مادر او را در آغوش گرفت و از ته دل آن طور که دلش می خواست گریست و همراه نیما بسرعت به طرف بقیه رفت. همه با شنیدن خبر نفس راحتی کشیدند و برای لحظاتی آرام شدند.
    بعد از ترک بیمارستان سه گروه شدند. آقای جهانگیری و پوران و پدر و سمیرا به خانه برگشتند تا پای تلفن باشند. پونه و رامین و پروین رفتند تا سری به بیمارستانها بزنند. امیر آقا و نیما هم به تمام جاهایی که حدس می زدند راحیل رفته باشد سرزدند و آخر که نا امید شدند به کلانتریها رفتند. حال نیما برای رانندگی مساعد نبود و کنار امیرآقا کز کرده بود. آنها تا صبح همه جا را گشتند اما خبری از راحیل نشد. انگار قطره ای اب بود که در زمین فرو رفته بود. نیما بسیار عصبی بود طوری که وقتی یک افسر نگهبان گفت که آمار دختران فراری بالا رفته و ممکن است مورد آنها هم فراری باشد نزدیک بود با او گلاویز شود که امیرآقا مانع شد.
    نزدیک صبح بود که به خانه برگشتند. آنها هم مانند بقیه دست خالی بودند.نیما روی زمین نشست و سرش را روی زانوها گذاشت. در یک لحظه چشمش به عکس راحیل افتاد که با خنده او را نگاه می کرد. دیدن این عکس خاطرات را برایش زنده کرد. عکسی که نادر در شمال درست روز بعد از تنبیه راحیل گرفته بود. آهی کشید و رو به عکس گفت،(( راحیل تو به خاطر این کوتاهی منو می بخشی؟)) و بغض کرد. سمیرا به اصرار قرص آرامبخشی به او داد. با تاثیر آن ساعتی از نگرانیها رها شد و خوابید.

  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #68
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل 8

    راحیل وقتی به هوش امد بسیار خسته بود. به نظرش آمد در یک زیر زمین زندانی است. جای تاریک و نموری بود که دوروبر ان را ابزار باغبانی پر کرده بود. دست و پایش را حرکتی داد و متوجه شد بسته است. با تقلای فراوان دستهایش را گشود. گره زیاد محکم نبود. مچ دستهایش کرخت شده بود. پاهایش هم باز شدند و دوروبرش را بررسی کرد. چشمانش که به تاریکی عادت کرد متوجه شد در یک انباری زندانی است ذرات نور از لابلای درز چوبها به داخل می تابید و نشان می داد هوا هنوز تاریک نشده است. دستی به موهایش کشید. موهایش به هم چسبیده بودند و سرش بشدت درد می کرد و این نشان می داد سرش شکسته است. بشدت گرسنه بود.
    ناگهان در باز شد و مردی بلند قد وارد شد. چهره او ناشناس بود. بدون یک کلمه حرف یک ظرف غذا پیش رویش گذاشت. راحیل حتی فرصت نکرد یک کلمه حرف بزند. نگاهی به ظرف غذا کرد و بی اختیار گویی به یاد چیزی افتاده باشد دستش را به طرف گردنش برد و با دیدن چای خالی گردنبند آهی از حسرت کشید. به یاد نیما افتاد. نمی دانست ساعت چند است. از فکر نگرانیهایی که امروز به سراغ نیما و خانواده اش می آمد اشک به چشم آورد و اشتهایش را از دست داد. گوشه انبار نشست. سرما آزارش می داد. چهره نیما در نظرش جان گرفت می دانست که به دنبالش می گردد. دلش شور می زد و از آینده بیمناک بود.
    هوا کاملا تاریک شده بود. سوز و سرما در جانش نفوذ کرد. دست و پایش کرخت شده بود. صدای سگها بر وحشتش می افزود. نگاهی به ساعتش انداخت. حدود دوازده شب بود. از کسی خبری نبود. می دانست که باید منتظر حوادث آینده باشد. شروع به قدم زدن کرد. کم کم به فکر افتاد راه خلاصی برای خودش پیدا کند اما هرچه تلاش می کرد کمتر موفق می شد. هیچ راه خروجی نبود. سرما کم کم بر او غلبه کرد و از خستگی خوابش برد.
    لگد محکمی به پهلویش خورد و درد در سراسر تنش منتشر شد. مثل فنر از جا پرید. چشمانش درست نمی دیدند اما به نظرش رسید که صبح زود است. باد خنکی که می وزید به صورتش خورد. هنوز از جایش تکان نخورده بود که به طرف بیرون هل داده شد. با سر پرت شد و روی زمین بیرون کلبه افتاد. آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش روی اولین نفر ثابت ماند. همان مرد دیشبی بود که او را نمی شناخت. نفر دوم به نظرش آشنا می آمد اما نفر سوم... خدایا! باور نمی کرد! نه این امکان نداشت. بدنش به لرزه افتاد و زیر لب غرید،(( کامران؟ باید حدس می زدم.)) به نفر پهلویی خیره شد. ماندانا با همان نگاه مغرور و خشن همیشگی بی خیال آدامس می جوید. به طرف او هجوم برد و فریاد زد:
    پست فطرت رذل. باید حدس می زدم.
    کامران او را از پشت محکم گرفت. راحیل فریاد کشید. کامران او را به درون کلبه هل داد. خودش هم آمد و در را محکم بست و رو به او کرد و گفت:
    خفه شو زبان نفهم! داد می زنی؟ تو اسیر دست منی. هیچ کس نمی داند تو اینجایی. می توانم تو را مثل سگ بکشم.
    راحیل گفت:
    اگر یک قدم جلوتر بیایی مطمئن باش خودم را می کشم. برو بیرون.
    کامران به طرف او یک خیز برداشت و موهایش را گرفت. کف سر راحیل بشدت می سوخت. از نفرت آب دهان به صورتش انداخت که جوابش سیلی محکمی بود که او را به یک سو پرت کرد. کامران در حالی که از در خارج می شد گفت:
    به خاطر این توهین حسابت را می رسم. حالا می بینی.
    راحیل به طرف در هجوم برد و در آخرین لحظه با لگد محکم کامران زمین خورد. تنها جمله ای که شنید این بود،(( کامران تو که او را کشتی)) و از شوک درد از هوش رفت.

    *********
    نیما کابوس وحشتناک می دید و در خواب دست وپا می زد که بیدار شد. در ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد. کمی که حواسش جمع شد متوجه شد که روی کاناپه خوابیده است اما چرا از آشپزخانه صدای همهمه می آمد؟ یکهو به خاطرش آمد چه اتفاقی افتاده است. از جا پرید و به آشپزخانه رفت. صورت همه را خستگی و نگرانی پوشانده بود. میز صبحانه تقریبا دست نخورده باقی مانده بود. نگاهی به ساعت کرد. دو ساعتی خوابیده بود. از خودش بدش آمد چطور توانسته بود بخوابد؟ پرسید:
    خبری نشد؟
    هیچ کس جواب نداد. پروین لیوان چای را به طرفش گرفت و گفت:
    چای می خوری؟
    نیما با شماتت نگاهش کرد و گفت:
    نه میل ندارم.
    بعد کاپشنش را دستش گرفت و گفت:
    رامین بلند شو بریم.
    رامین گفت:
    آخه کجا؟ همه جارو گشتیم!
    نیما نالید:
    هرجا که لازم باشد.
    و غرید:
    اگر کسی نمی آید خودم یم روم. می دانم مرا مقصر می دانید.
    و با مشت به دیوار کوبید. آقای جهانگیری که از همه به او نزدیکتر بود آرام دستی به سرش کشید و او را به طرف خود برگرداندو نیما که بشدت احساس خستگی و ضعف میکرد بغضش ترکید و در آغوش پدر های های گریست. کمی که آرامتر شد بزور یک لیوان چای خورد. آقای نفیسی آرام گفت:
    نیما جان! لازم نیست این قدر خودت را ملامت کنی. مطمئن باش پیدا می شود.
    نیما از جا برخاست:
    می روم تا کلانتری و برمی گردم.
    ماشین را روشن کرد و از در خارج شد. سر کوچه که رسید چشمش به باغچه افتاد و به یاد آن جسم براق. هراسان پیاده شد و خاکها را به هم زد و از لای خار و خاشاک گردنبند راحیل را بیرون کشید. ماشین را رها کرد و با گردنبند یکنفس تا خانه دوید. در سالن همه با تعجب او را نگاه می کردند. نیما بریده بریده گفت:
    گردنبند راحیل کنار جوی آب پیدا کردم.
    این تنها سرنخ آنها بود. همه دور همجمع شدند تا راه چاره ای بیندیشند که زنگ به صدا درآمد. رامین اف اف را برداشت بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:
    نیما ماشین را سرکوچه رها کردی و آمدی؟
    پروین بی توجه جواب داد:
    این کوچه همیشه مزاحم دارد. خیلی باریک است. دو روز پیش که یادت می اید؟ نیما! آن ماشین زرد رنگ را می گویم. درست رو به روی در پارکینگ پارک رکده بود و کلی مایه دردسر شد.
    فکری مثل برق از خاطر نیما گذشت. حس می کرد بین گم شدن راحیل و آن ماشین ارتباطی وجود دارد اما سرنخ قضیه را به دست نمی آورد. امیر آقا از جا بلند شد و گفت:
    باید به عمو زنگ بزنم، شاید کمکمان کند.
    سرگرد ریاحی افسر تجسس اداره آگاهی عموی امیر آقا بود و بعد از آگاهی از قضیه سرعت خود را به آنجا رساند. دلایل از نظر او خیلی دور از هم و نامعقول بودند بنابراین از آقای نفیسی پرسید:
    آیا دشمن خاصی ندارید؟
    آقای نفیسی سرتکان داد و گفت:
    خیر.
    سرگرد دوباره پرسید:
    آقا فکر نمی کنید انگیزه مالی وجود دارد؟
    آقای نفیسی باز سر تکان داد. سمیرا چای را جلوی سرگرد گذاشت و گفت:
    البته احتمال ربوده شدن ضعیف است. این طور نیست؟
    هنوز جوابی نشنیده بود که تلفن زنگ زد. همه نیم خیز شدند. سمیرا گوشی را برداشت و طبق خواست سرگرد روی آیفون زد. همه صحبتهای شخصی را که پشت گوشی بود شنیدند. حیرت سراپای وجود همه را گرفت. حدس سرگرد درست بود. راحیل را دزدیده بودند. اما به چه انگیزه ای؟ انها چیز زیادی نگفتند فقط برای دو ساعت بعد قرار گذاشتند و مکالمه زود قطع شد. سرگرد دست به کار شد و تلفن تحت کنترل قرار گرفت. به توصیه سرگرد آقای نفیسی خودش باید صحبت می کرد و حتی الامکان مکالمه را کش می داد. در ضمن باید می فهمید قصد آنها چیست.
    دو ساعت برای آنها به اندازه یک قرن گذشت. ساعت ده صبح بود که تلفن زنگ زد. اقای نفیسی با اعتماد به نفس گوشی را برداشت. او به خواسته سرگرد خواهش کرد با راحیل صحبت کند و همه صدای راحیل را شنیدند که نالان به پدر التماس می کرد که به خواسته آنها اعتنایی نکند. یکی از آدم رباها با خشونت فریاد زد،(( کافیه)) و صدای فریاد راحیل در گوشی پیچید. عرق سردی روی پیشانی آقای نفیسی نشست فریاد زد:
    اگر یک مو از سر دخترم کم شود من می دانم و شما.
    صدای خنده هرزه ای درگوشی پیچید و از آیفون گذشت و به عمق روح نیما نفوذ کرد. باور نمی کرد. خدایا این صدا چقدر آشنا بود. تلفن که قطع شد همه از شرایط عجیب مطرح شده غرق تعجب شدند. بیست میلیون تومان پول نقد که باید توسط نیما برده می شد. این شرط حدس نیما را بیشتر تقویت کرد. سرانجام دل به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. پروین که گویی موضوعی به خاطرش آمده بود گفت:
    راستی این ماشین زرد رنگ ماشین کامران بود. یکدفعه عید دیدم. درست همان بود.

  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #69
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سرگرد کمی فکر کرد و گفت:
    خوب حلقه های گم شده کم کم پیدا شدند. این کامران کیست؟
    موضوع را که شنید لبخندی زد و گفت:
    آقا نیما پس موضوع تسویه حساب شخصی است. اما چرا این قدر پول؟
    رامین گفت:
    انگیزه آنها پول نیست.
    آقای نفیسی فکری کرد وگفت:
    چرا آنها پول می خواهند. بله پول.
    بعد رد حالی که با خودش حرف می زد گفت:

    اما از کجا فهمیده اند؟
    و به طرف تلفن رفت. بعد از اتمام مکالمه به جمع بازگشت و رو به سرگرد کرد و گفت:
    به هر حال من پول را پرداخت می کنم. چاره ای ندارم. نمی خواهم دخترم آزار ببیند. اما صلاح نمی دانم نیما برود. کامران عصبی و بسیار کینه توز است. از جان نیما می ترسم.
    نیما یان موضوع را رد کرد و گفت:
    نه خودم یم برم.
    همه مشغول بحث بودند که از آگاهی خبر دادند تلفن از کرج بوده است. پدر حدس زد که راحیل را به باغ خودشان برده اند و آدرسش را به سرگرد داد. آدم ربایان دوباره زنگ زدند و خواستند با نیما صحبت کنند. نیما با حالتی متشنج گوشی را گرفت و با بی حالی نشست. ایفون صدای کامران را واضح پخش می کرد که سعی می کرد با تهدید صحبت کند. صدا نیما را مخاطب قرار داد و گفت:
    خوب دکتر! حالا وقت تسویه حسابه. با یک چمدان پول اینجا می ایی. راحیل اینجاست پیش من. می خوای صداشو بشنوی؟
    بعد فریاد راحیل در گوشی پیچید:
    به من دست نزن شگ کثیف.
    نیما دیوانه شد. با عصبانیت گفت:
    وای به حالت اگه بلایی به سرش بیاید. کامران فقط خدا بهت رحم کند.
    تلفن قطع شد. رامین نگاهی به نیما کرد و گفت:
    نیما تو نباید بری. جون هردوتون در خطره. خودم می روم. اون با من کاری نداره.
    اما نیما تصمیم خود را گرفته بود. پولها که آماده شدند نیما به طرف محل قرار رفت. بدون این که توجهی به التماس دیگران بکند. او فقط به راحیل فکر می کرد و بس. می خواست هرچه زودتر به رنجهای راحیل پایان بدهد. اما نمی دانست که آنها قصد ندارند به قولشان عمل کنند.
    سرهنگ و رامین با راهنمایی او راهی کرج شدند و رفت و آمدهای باغ را تحت نظر گرفتند. ساعتی نگذشته بود که پژوئی جلوی در باغ ترمز کرد و سرهنگ و رامین نیما را دیدند که در حالی که چشمانش بسته بود روی صندلی عقب بین دونفر نشسته بود. آنها آهسته از دیوار باغ رد شدند و به طرف ساختمان رفتند. کامران و چند نفر نیما را دوره کرده بودند. راحیل با چشمان بسته درست روبروی نیما بود.هیچ کدام نمی دانستند کامران چه نقشه ای دارد. سرگرد با بی سیم تماس گرفت و بعد از شرح ماوقع از پلیس منطقه کمک خواست. ساعتی بعد باغ تحت محاصره قرار گرفت. همه منتظر دستور سرگرد بودند. رامین شدیدا نگان بود و اگر دستورات اکید و پشت سرهم سرگرد نبود به تنهایی به کمک آنها رفته بود.
    دو ساعتی می شد که هردو را به داخل ساختمان برده بودند. طبق گزارشات ساختمان در دیگری هم نداشت. رامین می دانست کامران مرد خشنی است و ممکن است هرکاری بکند. به فکر نیما افتاد و خودش را به جای او گذاشت. دشمن خطرناکی مثل کامران موذیانه آخرین برگ برنده را در اختیار گرفته بود. او نیما را دوست داشت و از علاقه متقابل او و راحیل هم باخبر بود. از خدا خواست تا هر دو را نجات دهد. به طرف سرهنگ رفت و در انتظار دستور او تصمیم گرفت با خانه تماس بگیرد.
    چشمان نیما را بسته بودند و جایی را نمی دید فقط به یاد می آورد که بمحض رسیدن به محل قرار چند نفر به سرش ریخته و بعد از زدن کتک مفصلی او را به داخل ماشین انداخته بودند و به محل نامعلومی بردند. ماشین که متوقف شد نیما را پیاده کردند. صدای خنده کامران گوشش را آزرد.
    بالاخره اومدی آقای دکتر؟ خوش آمدی. راحیل اومده استقبالت منتها با چشم بسته. گفتم شاید طاقت دیدن زخمهای صورتت رو نداشته باشه.
    راحیل دلش آشوب شد. آرام گفت:
    نیما! تو اینجایی نیما؟
    کامران با خشونت گفت:
    خفه شو! ببریدشون توی پذیرایی تا بیام. زود باشید یا الله.
    هردو صدای بستن در و قفل را شنیدند. نیما صدا زد.
    راحیل کجایی؟
    راحیل با تشخیص صدا به او نزدیک شد. با کمک هم دستهایشان را باز کردند. چشم نیما که ره راحیل افتاد از شادی دیدن او اشکش درآمد. راحیل در حالی که در نگاه او خیره شده بود گفت:
    نمیا چرا اومدی؟ چه بلایی به سرت آوردن؟ چرا صورتت زخمه؟ لبت خون اومده.
    نیما خندید وگفت:
    چیزی نیست ادبم کردند که دفعه دیگه این قدر سهل انگار نباشم. تو که طوری نشدی؟
    راحیل معصومانه خندید و گفت:
    نه فقط یک سیلی خوردم.
    و صورتش را به طرف نیما گرفت. نیما با لحن مهربانی گفت:
    کبود شده. درد هم داره؟
    راحیل آرام سرش را تکان داد و اشکهایش سرازی شدند. نیما گفت:
    دستش بشکنه. به خاطر این کار تاوان سختی می ده. خیلی سخت.
    بعد به فکر راه چاره افتاد. هیچ راه نجاتی نبود. درها کاملا بسته شده بودند و پنجره قفل محکمی داشت. نیما به طرف راحیل برگشت و گفت:
    سرگرد اینجا را شناسایی کرده. مطمئن باش کمکمون می کنند.
    هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که در باز شد وکامران و به دنبالش دو نفر دیگر وارد شدند. نیما را بزور با خودشان بردند. نیما در اتاق بغلی خون خونش رامی خورد. صدای کامران را واضح می شنید:
    خوب راحیل. حالا چه می گویی؟ نیما توی چنگ منه. نجات اون فقط به تصمیم تو بستگی داره.
    نیما به خود می پیچید که کامران به سراغش آمد. چاقوی ظزیفی همراهش بود. آن را جلوی صورت نیما گرفت و گفت:
    این چاقو را می بینی؟ تا چند دقیقه دیگه از راحیل عزیزت عجوزه ای می شازه که نتونی نگاهش کنی فهمیدی؟ من روی قولم هستم. اونو تحویل پدرش می دم. اما نه سالم. در این مورد قولی نداده ام.
    بعد با خنده هیستریکی کنار نیما ایستاد و گفت:
    یادته چطور توی ماشین کنارت نشسته بود؟ دوستش داری؟ درسته؟ خوب حالا هم طوری نشده فقط صورتش کمی عوض می شه، البته اگه لجبازی کنه. من به حق خودم قانعم. اون تو رو می خواد حرفی نیست. اما خوب من هم سهمی دارم.
    نیما حال خودش را نمی فهمید. با مشت به دهان کامران کوبید و سخت با هم گلاویز شدند. کامران غافلگیر شده بود چاقو از دستش افتاد و زیر مشت و لگدهای نیما از پا در آمد امکا نیما بقدری عصبانی شده بود که هنوز هم اورا می زد. وقتی به خود امد او را کناری کشید. کامران کاملا بیهوش روی زمین افتاده بود. آهسته از اتاق خارج شد. مشت محکم او مراقب اتاق راحیل را از پا درآورد و آهسته وارد اتاق راحیل شد. راحیل که رویش به پنجره بود اول او را ندید و وقتی دست نیما روی شانه اش قرار گرفت لرزید. صدای گرم نیما او را به خود آورد:
    منم راحیل نیما.
    و راحیل آرام به طرفش برگشت. بعد در حالی که جیغ کوتاهی می کشید کمی از او فاصله گرفت و گفت:
    دست به من نزن برو کنار. نیما! نیما! بیا منو از دست این نجات بده.
    نیما بهت زده شد. دست راحیل ا گرفت. از گرما می سوخت. چشمانش تب دار بودند. توقف را جایز ندید. بسرعت دست او را کشید و از ساختمان خارج شد. درست بیرون ساختمان با سرگرد روبرو شد که آرام وارد ساختمان می شد و وقتی از سلامت راحیل مطمئن شد دستور حمله داد و همه مثل مور و ملخ وارد ساختمان شدند. نیما هم راحیل را که تقریبا نیمه بیهوش بود به دست رامین سپرد و او بسرعت با ماشین سرگرد از محل دور شد.

  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #70
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    راحیل در تب می شوخت و هیچ کس را به خاطر نمی آورد. سه شبانه روز از آن حادثه می گذشت و همه نگران حال اوبودند. شب و روز سمیرا شده بود پذیرایی و پرستاری از راحیل. او مرتب هذیان م یگفت و نام نیما را تکرار می کرد اما کلمات دیگرش نامفهوم بودند. دکتر که هیچ علائم بالینی نمی یافت از این که تب اوقطع نمی شد تعجب می کرد. از نظر دکتر جسم راحیل بیمار نبود و موضوعی روحی او را آزرده می کرد که بهبود آن به مرور زمان احتیاج داشت.
    پنج شنبه شب بود. شش روز بود که راحیل بدحال بود. از سمیرا جز پوست و استخوان نمانده بود اما او امیدش را از دست نمی داد و می دانست که راحیل از این گرداب نجات پیدا می کند.
    ساعت حدود ده شب بود که صدای جیغ راحیل در ساختمان پیچید. همه هراسان به طرف اتاقش رفتند. رامین اولین کسی بود که در را باز کرد و متوجه شد که باد پنجره را باز کرده و یک گربه روی تخت او پریده است. راحیل در حالی که می گریست فریاد زد:
    رامین! گربه، گربه، خدایا چقدر ترسیدم.
    اشک خوشحالی از چشمان سمیرا سرازیر شد. او در حالی که راحیل را بغل کرده بود و گریه می کرد پی در پی خدا را شکر می کرد. پونه درنگ را جایز نداست و تلفنی بقیه را خبر کرد. دقایقی بعد همه در اتاق راحیل جمع شدند. راحیل در حالی که نگرانی از صورتش می بارید سراغ نیما را گرفت. وقتی نیما را دید کمی آسوده شد بعد پرسید:
    نیما تو طوری نشدی؟ کامران چه بلایی سرت آورد؟
    رامین آرام کنار تختش نشست و گفت:
    دست شما درد نکند. کامران چه بلایی سرش آورده. این آقا زده اون بیچاره رو لت و پار کرده چهر دندان شکسته، ترقوه شکسته و چند جای ضرب دیده. بدبخت کامران کلی طول می کشد تا به حال اول برگردد.
    بعد با خنده ادامه داد:
    اما خودمونیم چه ضرب دستی داری نیما. امیرجان! تو هنوز سالمی؟ باید هوای خودمون رو داشته باشیم.
    همه زدند زیر خنده. نیما با لبخندی کنار رامین نشست و گفت:
    تمام این کتکهایی که خورد به جای اون یک سیلی که به صورت راحیل زده بود نشد. من هنوز حسابم رو با اون نامرد تسویه نکرده ام.
    راحیل آهسته گفت:
    خدا رو شکر که خوبی. چقدر کابوس دیدم.
    بعد روی تخت دراز کشید و در میان بهت همگان به خواب رفت. خواب بی موقع راحیل همه را نگران کرد اما حضور دکتر و اطمینان او از این خواب کاملا طبیعی است خیال همه را راحت کرد.
    صبح روز بعد راحیل با بی حالی بلند شد. متوجه سمیرا شد که روی صندلی خوابش برده بود. نگاهش کرد. سمیرا سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت:
    خوبی دخترم؟
    راحیل با مهربانی تشکر کرد و گفت:
    سمیرا جون! چرا اینجا خوابیدی؟ من که خوبم.
    سمیرا از جا بلند شد و گفت:
    گفتم شاید دوباره حالت بد بشه. اما خوب دیگه خیالم راحت شد. تو که ما رو کشتی. پاشو بریم صبحانه بخوریم.
    راحیل بلند شد و یک دوش آب گرم تمام کرختی وجودش را شست. سرمیز صبحانه بودند که نادر زنگ زد و مژده داد که تا دو روز دیگر برای عروسی رامین می اید. راحیل با خنده این مژده را داد و گفت:
    رامین بالاخره کی می خوای عروسی بگیری؟ کم کم دارید نامزدهای جاودانه می شوید.
    رامین با لبخندی گفت:
    به همنی زودی. اگر شما قول بدید دیگه بلای جدیدی سرمون نیاری خانم محترم. بدون شما هم که نمی شه عروسی گرفت. می شه خواهر شوهر عزیز؟
    راحیل نگاهی به پدر کرد و گفت:
    این رامین که حرف حسابی نمی زنه شما بگید کی؟
    پدر گفت:
    انشا ا... ده روز دیگه. امروز هم کارتها رو سفارش بدید. نادر هم که اومد کمک می کنه بقیه کارها راه بیفته.
    رامین از پشت میز صبحانه بلند شد و پونه را خبر کرد. ساعتی بعد هر سه برای تهیه کارت در راه بازار بودند. راحیل وقتی سراغ نیما را گرفت، پونه خندید و گفت:
    باورت می شه هنوز خوابه؟ طفلک داداشم. یک هفته بود درست نخوابیده بود.
    رامین جواب داد:
    خوبه حالا داداشم. چه کار کنیم می خواست حواسش رو جمع کند.
    پونه با مهربانی نگاهی به راحیل کرد وگفت:
    اون بیچاره به اندازه کافی تنبیه شد. خدا رو شکر که بخیر گذشت.
    هرسه حیران و سرگردان برگشتند. کارت دلخواه را پیدا نکرده بودند. آقای جهانگیری وقتی موضوع را شنید با خنده به طرف کتابخانه رفت و با یک پاکت برگشت و گفت:
    فکر میکنم این مشکلتون را حل کند.
    رامین با تعجب پاکت را باز کرد. کارتی قدیمی بود که روی صفحه اول آن یک نقاشی از منظره زیبای صبح کوهستانی بود با انبوه گلهای ضقایق. رامین مبهوت سر بلند کرد و گفت:
    پدر کارت عروسی شماست؟
    پوران با خنده جواب داد:
    بله اگه دوست داشته باشید شما هم می توانید از این ابتکار استفاده کنید و تمام کارتها رو خودتون تهیه کنید.
    نیما که تازه بیدار شده بود آرام پائین آمد. گفت:
    ابتکار؟

  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/