صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 130

موضوع: ماه نو ( گرگ و میش 2 ) | استفانی میر

  1. #61
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    صدای پت پتِ استیشن مایک را ،در گوشه ای از خیابان شنیدم. دستم را از میان انگشتهای جاکوب بیرون کشیدم و او شکلکی دراورد که نمی خواست من ببینم، اما دیدم.
    وقتی که مایک در حال پارک کردن اتومبیلش در ان سوی خیابان بود، جاکوب با صدای اهسته ای گفت: من این یارو رو می شناسم. این همونیه که فکر می کرد تو دوست دخترشی. ببینم ، حالا دیگه از گیجی در اومده یا نه؟
    ابرویم را بالا بردم و گفتم: بعضی ها رو نمی شه به این آسونی ناامید کرد!
    جاکوب با لحن متفکرانه ای گفت: اما بعضی وقت ها سماجت نتیجه می ده.
    -اما توی اغلب موارد فقط ازار می ده.
    مایک از اتومبیلش پیاده شد و از خیابان گذشت.
    او به من سلام کرد: سلام، بلا.
    و بعد که نگاهش به جاکوب افتاد، حالت احتیاط امیزی در چشمهایش ظاهر شد. من نگاه کوتاهی هم به جاکوب انداختم و سعی کردم بی طرف به نظر بیایم. در واقع، او اصلا" شبیه به دانش اموز سال دوم نبود. او خیلی بزرگ بود- سرِ مایک، به زحمت به شانه ی جاکوب می رسید؛ حتی نمی خواستم به اندازه ی قامت خودم در کنار جاکوب فکر کنم- و صورت او هم نسبت به گذشته، مسن تر به نظر می رسید، حتی نسبت به یک ماه پیش.
    -هی، مایک، جاکوب بلک رو که یادت می اد؟
    -راستش، نه.
    بعد از گفتنم این حرف، مایک دستش را به طرف او دراز کرد.
    -یه دوست خانوادگی قدیمی...
    جاکوب خودش را اینطور معرفی کرد و بعد با مایک دست داد. دست های انها با نیرویی بیش از حد لازم، به یکدیگر قفل شدند. وقتی دستهایشان از هم جدا شدند، مایک انگشتهایش را بازو بسته کرد.
    صدای زنگ تلفن را از آشپزخانه شنیدم.
    به انها گفتم: بهتره گوشی رو بردارم- ممکنه چارلی باشه.
    و بعد با عجله به درون خانه دویدم.
    گوشی را برداشتم. بِن پشت خط بود. آنجلا، آنفولانزای معده گرفته بود، و بِن دوست نداشت بدون او ما را همراهی کند. بنابراین از ما عذرخواهی کرد. من با قدم های اهسته به طرف پسرهای منتظر برگشتم و سرم را تکان دادم. امیدوار بودم که حال آنجلا هرچه زودتر خوب شود، اما باید اعتراف کنم که تا حدی هم به خاطر خراب شدن برنامه ی خودم، به طور خودخواهانه ای از این اتفاق دلخور شده بودم. حالا ما فقط سه نفر بودیم، مایک، جاکوب و من.... باید با هم بیرون می رفتیم. ندای کنایه امیزی را در ذهنم می شنیدم که می گفت: عجب نقشه ی ماهرانه ای!
    به نظر نمی رسید که در فاصله ی غیبت کوتاه من برای جواب دادن به تلفن، ان دو پیشرفت زیادی در دوستی خودشان کرده باشند. چند متر از هم فاصله گرفته و در حالی که انتظار مرا می کشیدند، صورتهایشان را از هم برگردانده بودند؛ مایک چهره ی عبوسی داشت اما جاکوب همچون همیشه شاد به نظر می رسید.
    با لحن سردی گفتم: آنجلا مریضه. اون و بِن نمی ان.
    مایک گفت: فکر می کنم دور جدید ابتلا به آنفولانزا شروع شده باشه. اوستن و کانر هم امروز نبودن. شاید بهتر باشه برنامه مون رو به تعویق بندازیم.
    قبل از اینکه بتوانم با او موافقت کنم، جاکوب گفت: من هنوز اماده ام. اما اگه تو ترجیح می دی عقب بکشی...
    مایک حرف او را قطع کرد و گفت: نه، من می ام. من فقط به فکر آنجلا و بن بودم، بریم.
    بعد به طرف اتومبیل استیشن خودش به راه افتاد.
    پرسیدم: مایک، اشکالی نداره با ماشین جاکوب بریم؟ بهش گفتم اشکالی نداره... اون تازه درست کردن ماشین خودش رو تموم کرده. اون ماشین خودش رو از صفر شروع کرده بود. همه شم خودش انجام داده.
    صدایم لحن مغرورانه ای داشت، مثل مادری بودم که اسم فرزندش را در فهرست شاگردان ممتاز مدرسه ببیند.
    مایک با لحن تندی گفت: باشه.
    جاکوب گفت: بسیار خوب.
    گویی با این حرف همه چیز حل شده بود. او بیش از هر کس دیگری راحت و آسوده خاطر به نظر می رسید.
    مایک با قیافه ی درهم رفته ای روی صندلی پشتی ربیت نشست.
    جاکوب مثل همیشه شاد و سرخوش بود وپرحرفی می کرد، تا اینکه من همه چیز را فراموش کردم، حتی مایک را که با چهره ای اخم کرده روی صندلی عقب کز کرده بود.
    و بعد، ناگهان مایک استراتژی خودش را تغییر داد. او به طرف جلو خم شد و سرش را بالای صندلی من گذاشت؛ چیزی نمانده بود که گونه اش به گونه ام بخورد. من خودم را کمی کنار کشیدم و به پنجره پشت کردم.
    مایک، حرف جاکوب را در وسط جمله ای قطع کرد و با لحن ایرادگیری پرسید: ببینم، این به اصطلاح ماشین، رادیو هم داره؟
    جاکوب جواب داد: آره. اما بلا از موسیقی خوشش نمی اد.
    با حیرت به جاکوب خیره شدم، چون من هرگز چنین حرفی نزده بودم!
    مایک با لحن ازرده ای پرسید: بلا؟
    زیر لب گفتم: راست میگه.
    و در همان حال نگاهم را به نیمرخ ارام و اسوده ی جاکوب دوخته بودم.
    مایک با سماجت پرسید: چطور ممکنه تو از موسیقی خوشت نیاد؟
    شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم. اعصابم رو بهم می ریزه.
    مایک با ناخشنودی صدایی از بینی اش دراورد و به پشتی صندلی عقب تکیه داد.
    وقتی که به سالن سینما رسیدیم، جاکوب یک اسکناس ده دلاری به دست من داد.
    با اعتراض گفتم: این دیگه چیه؟
    او یاداوری کرد: من کوچیک تر از اون هستم که بخوام بلیت بخرم، اما پولشو که می تونم بدم!
    بال صدای بلندی خندیدم و گفتم: آره، واقعا" نسبت به سنت خیلی کوچیک به نظر می ای. می ترسم بیلی اگه بفهمه پسر کوچولوشو بیرون بردم، منو بکشه.
    -نه. من به اون گفتم که تو با این کارت می خوای معصومیت نوجوانانه ی منو از بین ببری!
    پوزخندی زدم و مایک بر سرعت گام هایش افزود تا به ما برسد.
    کمابیش دلم می خواست مایک با وضعیت موجود کنار بیاید. او هنوز اخم کرده بود و با ما قاطی نمی شد. اما من نمی خواستم با جاکوب تنها بمانم، چون هیچ فایده ای برای هیچ کس نداشت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #62
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فیلم،دقیقا همان چیزی بود که من پیش بینی کرده بودم .درست در صحنه های ابتدایی فیلم، چهار نفر کشته شدند و یک نفر هم سر بریده شد. دختری که جلوی من نشسته بود، دست هایش را روی چشم هایش گذاشته بود و صورتش را روی سر دوستش پنهان کرده بود. دوستش شانه ی او را نوازش می کرد و گاهی خودش هم تکام می خورد. به نظر نمی امد که مایک مشغول نگاه کردن به فیلم باشد، او به حاشیه ی پرده ی سینما چشم دوخته بود و عضله های صورتش بی حرکت به نظر می رسیدند.
    من خودم را برای تحمل کردن ان دو ساعت اماده کرده بودم، اما به جای دیدن مردم، اتومبیل و خانه ها، فقط تصاویر مبهمی از حرکت ها و رنگ ها را بر پرده ی سینما می دیدم.
    بعد، جاکوب شروع کرد به پوزخند زدن.
    زمزمه کنان پرسیدم: چیه؟
    زیر لب گفت: اوه، خالی بندی رو ببین! خون، شش هفت متر از زخم فواره زد. وای که عجب کلک هایی می رنن؟
    وقتی که میله ی پرچمی، مرد دیگری را به یک دیوار بتونی دوخت، جاکوب دوباره خندید.
    بعد از ان بود که واقعا" مشغول تماشای فیلم شدم و جاکوب را در خنده هایش همراهی کردم، تا این که ان هیاهو رفته رفته خنده دار تر شد. در حالی که از بودن با جاکوب تا این حد لذت می بردم، چگونه می توانستم به فکر مرز بندی دوستی ام با او باشم.
    هم جاکوب و هم مایک، هر دو می خواستند بازوهایشان را روی بازوهای دو طرف صندلی من بگذارند. هر دو دستهایشان را به ارامی روی دو طرف صندلی من می گذاشتند، و کف دستهایشان رو به بالا بود که کمابیش وضعیتی غیر عادی بود. مثل دام های فولادی که برای شکار خرس ها کار می گذاشتند، گشوده و اماده.
    جاکوب، عادت داشت در هر فرصت مناسبی دست مرا بگیرد، اما اینجا در سالن تاریک سینما، و در حضور مایک، وضع کمی فرق می کرد- و من مطمئن بودم که جاکوب به این موضوع توجه داشت. نمی توانستم باور کنم که مایک هم به همان موضوع فکر کند، اما طرز قرار دادن دستش روی بازوی صندلی من، درست مثل دست جاکوب بود.
    من بازوهایم را محکم روی سینه ام، در هم فرو برده بودم و امیدوار بودم که دست های هردویشان روی دسته های صندلی من خواب برود!
    اول مایک خسته شد و دستش را کشید. وسط های فیلم بود که او باتزویش را عقب کشید و به طرف جلو خم شد تا سرش را روی دست هایش بگذارد. ابتدا فکر کرزدم در حال نشان دادن واکنش به چیزی بود که روی پرده ی سینما دیده بود، اما بعد صدای ناله اش را شنیدم.
    زیر لب پرسیدم: مایک، حالت خوبه؟
    زن و شوهری که جلوی ما نشسته بودند، برگشتند و به او نگاه کردند.
    مایک نفس زنان گفت: نه، فکر می کنم که خسته ام.
    در پرتو نوری که از روی پرده ی نمایش می تابید، توانستم لای ی نازکی از عرق را روی صورت او ببینم.
    مایک دوباره ناله کرد و به طرف در دوید. از جا بلند شدم تا دنبال او بروم و جاکوب هم بی درنگ از جا برخاست.
    زیر لب گفتم: نه، تو بمون، من می رم تا مطمئن بشم حالش خوبه.
    اما جاکوب همراه من امد.
    در حالی که به سمت بالای راهروی وسط سینما می رفتیم، با اصرار گفتم: تو مجبور نیستی بیای، مگه ده دلار ندادی تا کُشت و کُشتار تماشا کنی؟
    -اشکالی نداره. اما عجب فیلمی انتخاب کردی. دیدن این فیلم واقعا" دور ریختن ِ پوله.
    وقتی از سالن سینما بیرون امدیم، صدای او از حالت زمزمه به لحن بم و عادی تغییر یافت.
    هیچ اثری از مایک در سلن انتظار سینما نبود، و برای همین خوشحال شدم که جاکوب با من امده بود- او سرش را خم کرد و وارد دستشویی مردانه شد تا شاید او را پیدا کند.
    بیش از چند لحظه طول نکشید که جاکوب بازگشت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #63
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    او گفت: مایک اون تو بود. حالش خوبه.
    بعد چشم هایش را چرخاند و ادامه داد: چقدر نازک نارنجی هستی. به خاطر کسی که معده ی قوی تری داره، از سالن بیرون بیایم. اون هم کسی که به خون می خنده، خونی که ممکنه مردهای ضعیف ترو به استفراغ بندازه.
    گفتم: من چشمامو برای دیدن همچین کسی ،باز نکه می دارم.
    کسی جز من و جاکوب، در سالن انتظار نبود. در هردو سالن سینما، فیلم ها به نیمه رسیده بودند. سالن انتظار، انقدر خلوت و ساکت بود که می توانستیم صدای سرخ کردن ذرت را در بوفه ی سینما بشنویم.
    جاکوب به طرف نیمکتی که روکش مخمل مانندی داشت، رفت و روی ان نشست و با دستش روی فضای خالی کنارش ، روی نیمکت ضرب گرفت. بعد در حالی که جای خودش را برای انتظار کشیدن گرم می کرد، پاهایش را به طرف جلو دراز کرد و گفت: به نظر می رسید که حالا حالا ها می خواست اون تو بمونه.
    آهی کشیدم و روی نیمکت در کنار او نشستم. به نظر می رسید که او می خواهد مرزهای بیشتری را پشت سر بگذارد. همین که روی نیمکت نشستم، او به طرف من برگشت و بازویش را روی شانه های من گذاشت. با اعتراض گفتم: جِیک!
    و بعد شانه ام را از زیر بازویش بیرون کشیدم. او بازویش را پایین اورد و به نظر نمی رسید که واکنش من، او را ناراحت کرده باشد. دستش را دراز کرد و محکم دستم را گرفت و دست دیگرش را دور کمرم پیچید؛ دوباره خودم را از بازوی او بیرون کشیدم. او این اطمینان را از کجا اورده بود؟
    جاکوب، با صدای ارامی گفت: بلاّ، یه لحظه صبر کن. یه چیزی رو به من بگو.
    اخم کردم. من چنین رفتاری را دوست نداشتم. در این مقطع از زندگی من، چیزی برایم باقی نمانده بود که مهم تر از جاکوب بلک باشد. اما به نظر می رسید او مصمم شده است، همه چیز را خراب کند.
    با لحن تندی زیر لب گفتم: چیه؟
    -تو از من خوشت می اد، درسته؟
    -می دونی که خوشم می اد.
    -بیشتر از دلقکی که حالا اونجا توی دستشویی، و داره دل و روده شو بالا می اره؟
    در همان حال، به طرف دستشویی مردانه اشاره کرده بود.
    آهی کشیدم و گفتم: آره.
    -بیشتر از همه ی کسای دیگه ای که می شناسی؟
    او ارام و خونسرد بود- گویی جواب من برایش اهمیتی نداشت، یا اینکه از قبل جواب را می دانست!
    به او خاطر نشان کردم: حتی بیشتر از دخترهای که باهاشون دوست هستم.
    او گفت: پس دیگه تموم شد.
    و این جمله دیگر یک پرسش نبود.
    جواب دادن به او، و گفتن کلمه ی مورد نظرم سخت بود. ممکن بود ناراحت بشود و دیگر از من دوری کند. چطور می توانستم دوری چنین دوستی را تحمل کنم؟
    زیر لب گفتم: آره.
    او نیشخندی زد و گفت: می دونی،دیگه قضیه حل شد. تا موقعی که تو بیشتر از هر کسی از من خوشت می اد و به قول خودت فکر می کنی که یه جورایی خوش قیافه هستم، اماده ام تا اینطوری رفتار کنم، حتی اگه تو ناراحت بشی.
    گفتم: اما من عوض نمی شم.
    و با اینکه سعی کرده بودم صدایم عادی به نظر بیاید، اما اندوه را در لحن صدایم حس می کردم.
    حالا دیگر شیطنت از چهره اش محو شده و حالت متفکرانه ای گرفته بود. پرسید: هنوز تو فکر اون یه نفر هستی، مگه نه؟
    کمی جا خوردم. چقدر عجیب بود که می دانست نباید اسم او را بر زبان بیاورد- درست مثل زمانی که در اتومبیل در باره ی موسیقی حرف زده بودیم. او چیزهای زیادی در مورد من می دانست، که من هرگز به او نگفته بودم.
    او گفت» مجبور نیستی در اون باره با من حرف بزنی.
    سرم را تکان دادم. خوشحال بودم.
    جاکوب پشت دستم را نوازش کرد و گفت: اما دیگه از دست من عصبانی نشو، باشه؟ چون من دست بردار نیستم و وقت زیادی هم دارم.
    آهی کشیدم و گفتم: وقتِ زیادِ خودت رو به خاطر من تلف نکن.
    اما در واقع می خواستم به عنوان دوست در کنارم باشد، مخصوصا" اینکه من را همانطور که بودم، م خواست- مثل کالای خراب شده ای که مشتری ان را بخرد!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #64
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    «تا موقعی که تو بخوای ما دوست هم باشیم من این طور رفتار می کنم»
    با لحن صادقانه ای به او گفتم:«من حتی نمی تونم تصور کنم که ممکنه با هم دوست نباشیم»
    جاکوب تبسمی کرد و گفت:می تونم با این وضع کنار بیام.
    در حالی که سعی داشتم دستم را از میان دست هایش بیرون بکشم،با لحن هشدار دهنده ای گفتم:فقط انتظاری بیشتر از این نداشته باش.
    او با سماجت دستم را نگه داشته بود.
    با لحن مصرانه ای پرسید:این کار من که واقعا تو رو ناراحت نمی کنه،می کنه؟
    و در همان حال انگشت هایم را فشار داد.
    آهی کشیدم و گفتم:نه.
    در واقع،احساس خوبی هم به من دست می داد.دست او بسیار گرم تر از دست من بود؛مدتی بود که مدام احساس سرما می کردم!
    جاکوب دوباره با انگشت شست اش به طرف دستشویی مردانه اشاره کرد و گفت:تو که اهمیت نمی دی اون به چی فکر می کنه،درسته.
    منظورش مایک بود.
    فکر نمی کنم.
    پس مشکل چیه؟
    مشکل...اینه که معنی اهمیت دادن من به فکر مایک،ممکنه اون چیزی نباشه که تو فکر می کنی.
    جاکوب انگشت هایش را محکم تر دور دست من فشرد و کفت:خوب این مشکل منه،درسته؟
    غرولندکنان گفتم:بله،اما چیزی رو که گفتم فراموش نکن.
    فراموش نمی کنم،سوزنی که از نارنجک بیرون اومده مال من،باشه؟بعد ضربه ملایمی به دنده هایم زد.
    چشم هایم را چرخی دادم.فکر می کردم که حق داشت اگر حرف های مرا لطیفه ی خنده داری بیش نمی پنداشت.
    جاکوب،حدود یک دقیقه با صدای آهسته خندید و در همان حال انگشت کوچک او با حواس پرتی روی جای زخمی که کنار دستم بود،حرکت می کرد.
    ناگهان گفت:چه خراش خنده داری روی دستت افتاده.و بعد دست مرا برگرداند تا نگاهی به آن بیندازد.پرسید:چطور این خراش رو برداشتی؟
    انگشت اشاره دست آزاد او روی خط هلال نقره ای رنگ درازی که به زحمت روی پوست رنگ پریده من دیده می شد،حرکت کرد.اخم کردم و پرسیدم:نکنه واقعا انتظار داری که یادم بیاد همه خراش های بدنم از کجا پیدا شده ان؟
    منتظر ماندم تا خاطره مربوط به آن از راه برسد...تا حفره بزرگ سینه ام باز هم گشوده شود اما ، درست مثل همیشه،حضور جاکوب در کنارم آن خاطره را از ذهنم محو کرد.
    او زیر لب گفت:این خراش سرده.و انگشتش را با ملایمت روی جایی از پوست دستم که جیمز آن را به شکل هلال کوچکی دریده بود،فشار داد.
    در همان لحظه،مایک تلوتلوخوران از دستشویی بیرون آمد.چهره اش رنگ پریده و پوشیده از قطرات عرق بود.قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود.
    نفس زنان گفتم:اوه،مایک
    او زیر لب پرسید:اشکالی نداره زودتر بریم؟
    گفتم:نه،البته که نه.بعد دستم را از میان دستان جاکوب بیرون کشیدم و به طرف مایک رفتم تا به او برای راه رفتن کمک کنم.گویا تعادل نداشت.
    جاکوب موذیانه پرسید:فیلم برات خیلی ترسناک بود؟
    مایک،نگاه غضبناکی به او انداخت و زیر لب گفت:راستش من اصلا نتونستم فیلم رو ببینم.قبل از این که چراع های سالن خاموش بشه،دل پیچه گرفته بودم .
    وقتی آهسته به طرف در خروجی سینما می رفتیم،با لحن سرزنش آمیزی پرسیدم:چرا چیزی نگفتی؟
    او گفت:امیدوار بودم خودش برطرف بشه.
    وقتی به در خروجی رسیدیم،جاکوب گفت:یه لحظه صبر کنین.بعد به سرعت به طرف بوفه سالن انتظار برگشت و از فروشنده دختر پرسید:می تونم یه ظرف خالی پاپکورن از شما بگیرم؟
    دختر نگاهی به مایک انداخت و بعد ظرف خالی را به طرف جاکوب انداخت.
    سپس با لحن مصرانه ای گفت:خواهش می کنم زودتر از اینجا ببرینش بیرون.
    مسلم بود که اگر مایک بالا می آورد،کسی جز آن دختر نبود که کف سالن را تمیز کند!
    من،مایک را بیرون بردم تا از هوای سرد و مرطوب تنفس کند.او نفس عمیقی کشید.جاکوب درست پشت سر ما بود.او به من کمک کرد تا مایک را روی صندلی پشت سوار کنم،و با نگاه خیره هشدار دهنده ای،ظرف خالی پاپکورن را به او داد!
    تنها چیزی که جاکوب به مایک گفت،این بود:بفرمایین،بگیرین!
    پنجره های اتومبیل را پایین کشیدیم تا هوای بسیار سرد شب فضای درون اتومبیل را پر کند.امیدوار بودم تا با این کار حال مایک بهتر شود.بازوهایم را دور پاهایم حلقه کردم تا خود را گرم کنم.
    جاکوب گفت:بازم سردت شد؟و قبل از این که جوابی بدهم،بازوهایش را روی شانه ام گذاشت.
    پرسیدم:تو سردت نیست؟
    سری به علامت منفی تکان داد.
    غرولندکنان گفتم:حتما تو به یه تب دایمی یا یه چیزی شبیه اون مبتلا هستی!
    هوا بسیار سرد بود.انگشت هایم را به پیشانی جاکوب زدم؛داغ بود.
    گفتم:وای جیک تو داری از تب می سوزی!
    شانه ای بالا انداخت و گفت:حالم که خیلی خوبه،سرحال و قبراق!
    اخم کردم و دوباره پیشانی اش را لمس نمودم.پوست او در زیر انگشت های من می سوخت.
    او با گلایه گفت:دست هات مثله یخه.
    گفتم:شاید من هم یه مشکلی داشته باشم.
    مایک روی صندلی عقب نالید و توی ظرف استفراغ کرد.چهره من در هم رفت.
    امیدوار بودم که معده ام بتواند صدا و بوی شاهکار مایک را تحمل کند.جاکوب از روی شانه اش نگاهی به عقب انداخت تا مطمئن شوداتومبیلش کثیف نشده است.
    در راه بازگشت،مسیر طولانی تر به نظر می رسید.
    جاکوب،آرام و اندیشناک بود.بازوهایش را روی شانه من گذاشته بود؛بازوهایش چنان داغ بود که باد سردی که به صورتم می وزید،لذت بخش می نمود.
    از شیشه جلو به بیرون خیره شده بودم و احساس گناه می کردم.
    تشویق جاکوب به دوستی با خودم،کار اشتباهی بود.خودخواهی محض بود.مهم نبود که سعی کرده بودم دیدگاه خودم را برایش روشن کنم.اگر جاکوب امید داشت که آشنایی او با من به چیزی بیشتر از دوستی معمولی ختم شود بدون شک توضیحاتی که در سالن انتظار سینما به او داده بودم،کفایت نمی کرد.
    چگونه می توانستم موضوع را طوری برایش توضیح دهم که او بتواند کاملا درک کند؟من صدفی خالی،بیش نبودم.وجودم ،همچون خانه ای تهی بود که ماه ها غیرقابل سکونت مانده بود.حالا کمی بهتر شده بودم.اتاق جلویی وجودم وضع بهتری داشت.اما فقط همین اتاق _یعنی سطحی ترین لایه شخصیتم_سالم بود.
    فقط همین بخش از وجودم و زخم عمیق و شفاناپذیرم همچنان باقی بود.جاکوب لیاقت بیشتر از من را داشت_لیاقت بیشتر از یک اتاق را!وجودم همچنان بنای فروریخته ای بود که جاکوب هرچه قدر هم که برای بازسازی آن سرمایه گذاری می کرد،سودی نداشت.
    اما صرف نظر از همه چیز می دانستم که نمی توانم از دوستی اش چشم بپوشم.من به شدت به دوستی او نیاز داشتم و البته خودخواه بودم.ممکن بود بتوانم موضع خود را در قبال این دوستی،با شفافیت بیشتری برای او بیان کنم،و شاید او به این نتیجه می رسید که من را رها کند.
    این فکر لرزه بر اندامم انداخت و باعث شد که جاکوب فشار بازویش را روی شانه ام افزایش دهد.
    مایک را به خانه اش در حومه شهر رساندیم،درحالی که جاکوب منتظر بود تا مرا به خانه برساند.در راه بازگشت به خانه چارلی ،جاکوب ساکت بود . من حدس می زدم که او به همان چیز هایی فکر می کرد که ذهن مرا اشغال کرده بودند.
    شاید او در حال تغییر دادن تصمیم خود بود.
    وقتی اتومبیل جاکوب کنار اتومبیل من متوقف شد،او گفت:چون زود برگشتیم،من می خوام خودم رو به خونه شما دعوت کنم.اما از طرفی در مورد تب داشتن من حق با تو بوده!یواش یواش دارم سر گیجه می گیرم...
    اوه نه،تو دیگه نه!می خوای برسونمت خونتون؟
    نه.او سرش را تکان داد و ابروهایش را درهم فروبرد و ادامه داد:هنور احساس بیماری نمی کنم.هنوز حالم به هم نخورده.فقط....یه کمی....باشه.اگه مجبور بشم،ماشین رو می کشم کنار جاده.
    با نگرانی پرسیدم:همین که رسیدی بهم تلفن می کنی؟
    حتما،حتما.بعد در حالی که اخم کرده بود.لبش را گزید و نگاه خیره اش را مستقیما به تاریکی پیش رویش دوخت.
    در اتومبیل او را باز کردم تا پیاده شوم.اما او مچ دستم را با ملایمت گرفت و مانع رفتنم شد.باز هم حرارت پوست او را در مقایسه با پوست سرد خودم احساس کردم.
    پرسیدم:چیه جیک.
    بلا!یه چیزی هست که می خوام بهت بگم...اما فکر می کنم کمی بی مزه به نظر برسه.
    آهی کشیدم.به نظر می رسید که او می خواهد دنباله حرف های سالن سینما را بگیرد.
    گفتم:بگو
    موضوع اینه که من خوب می دونم که تو چه قدر ناراحتی و ممکنه فکر کنی حرفی که می خوام بزنم،کمکی به تو نمی کنه،اما فقط می خواستم بدونی که من همیشه کنار تو هستم.هیچ وقت نمی ذارم از پا بیفتی_قول می دم که تو همیشه بتونی به من تکیه کنی.وای!فکر می کنم حرفام خیلی تکراری از آب در اومد.اما خودت هم یه چیزی رو می دونی،و اون اینه که من هیچ وقت،آره هرگز،تو رو ناراحت نمی کنم.
    آره جیک اینو می دونم.همیشه هم روی تو حساب کردم و می کنم.شاید بیشتر از اون چه که فکرشو بکنی.
    لبخندی تمام صورتش را پوشاند.درست مثل آفتابی که با طلوعش ابرهای آسمان را به آتش بکشد!چیزی نمانده بود که زبان خودم را با دندان هایم قطع کنم.حتی یک کلمه از حرف هایم هم دروغ نبود،اما شاید بهتر بود به او دروغ می گفتم!حقیقت دردآور بود و باعث رنج او میشد.ممکن بود او را از پا بیندازد.
    حالت عجیبی چهره اش را در بر گرفت.پس از لحظه ای گفت:فکر کنم دیگه بهتره برم خونه
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #65
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    به سرعت از اتومبیل او پیاده شدم.
    وقتی از آن جا دور می شد،فریاد زدم:به من تلفن کن.
    رفتن او را تماشا کردم؛حداقل به نظر می رسید که کنترل اتومبیل را در دست داشته باشد.بعد از ناپدید شدن اتومبیل او،به خیابان خالی خیره شدم و خودم هم کمی احساس ناخوشی کردم.البته بدحالی من هیچ دلیل جسمانی نداشت.
    چقدر آرزو داشتم که جاکوب بلک به عنوان برادر من به دنیا آمده بود.برادری از گوشت و خون من.به گونه ای که می توانستم دلیل قانونی برای دوستی و نزدیکی با او داشته باشم بی آن که نگران چیز دیگری باشم.
    خدا می دانشت و می داند که من هرگز نمی خواستم از جاکوب برای رسیدن به خواسته هایم استفاده کنم.اما احساس گناهی که به من دست داده بود یادآوری می کرد که شاید ناخواسته از او برای تسکین درد تنهایی ام استفاده کرده بودم.
    موضوع دگر این بود که هرگز قصد نداشتم به او عشق بورزم.چیزی که به خوبی می دانستم این بود که عشق ورزیدن به کسی چنان قدرتی به او می داد که می توانست عاشق خود را بشکند!
    این نکته را لرزش های معده ام به من گفته بود واقعیتی بود که تمام وجودم از فرق سر تا کف پاهایم با آن آشنا بود،حقیقتی بود که در اعماق قلب خالی ام نقش بسته بود.
    اما حالا من به جاکوب احتیاج داشتم،او برای من همچون داروی شفابخشی بود.مدت ها بود که از او به عنوان چوب زیربغلم استفاده کرده بودم و دوستی ام با او از آن حدی که در ابتدا قصد داشتم کمی فراتر رفته بود
    حالا تحمل این را نداشتم که جریحه دار شدن احساسش را ببینم.از طرفی چاره ای جز این کار نمی دیدم.او گمان می کرد گذر رمان و صبر و تحملش من را تغییر می دهد،گرچه می دانستنم که کاملا در اشتباه است و البته این را هم می دانستم که می توانم به او اجازه دهم که سعی خودش را بکند،اگر این چیزی بود که او واقعا می خواست.
    او حالا بهترین دوست من بود.بدون شک او را به عنواند ین دوست ،دوست داشتم و باز بدون شک چنین علاقه ای هرگز برای او کافی نبود.
    وارد خانه شدم کنار تلفن نشستم و ناخن هایم را جویدم.
    وقتی چارلی من را دید با تعجب رسید:فیلم به همین زودی تموم شد؟
    او روی کف اتاق نشیمن درست در فاصله یک متری تلویزیون نشسته بود و بی تردید مشغول تماشای بازی هیجان انگیزی بود.
    توضیح دادم:حال مایک به هم خورد.یه چیزی شبیه آنفولانزای معده.
    تو که حالت خوبه؟
    با تردید گفتم:فعلا که خوبم.
    واضح بود که من هم در معرض بیماری مایک قرار گرفته بودم.
    سرم را روی پیشخون آشپزخانه گذاشتم.دست هایم فقط چند سانتی متر با تلفن فاصله داشتند و سعی کردم با شکیبایی انتظار بکشم.حالت عجیب چهره جاکوب وقتی که در حال دور شدن با اتومبیلش بود،در ذهنم نقش بسته بود و رفته رفته انگشت هایم با بی صبری روی پیشخوان ضرب گرفتند.ای کاش برای رساندن او به خانه شان،بیشتر اصرار کرده بودم.
    همچنان که دقیقه ها یکی پس از دیگری سپری می شدند.نگاهم را به ساعت دوخته بودم.ده دقیقه گذشت و بعد پانزده دقیقه.حتی وقتی رانندگی می کردم این مسافت فقط 15 دقیقه طول می کشید.و البته سرعت رانندگی جاکوب بیشتر از من بود.18 دقیقه گذشت.گوشی تلفن را برداشتم و شماره گیری کردم.
    تلفن بی وفقه زنگ می زد.مدتی زنگ زد اما کسی جواب نداد.شاید بیلی خوابیده بود.شاید شماره را اشتباهی گرفته بودم.دوباره سعی کردم.
    بوق هشتم که زده شد و درست در زمانی که می خواستم گوشی را بگذارم بیلی جواب داد.
    الو
    لحن صدایش محتاطانه بود.گویی انتظار خبر بدی را داشت.
    بیلی من هستم بلا،جیک به خونه رسیده؟اون 20 دقیقه پیش از جلوی خونه ما راه افتاد.
    بیلی با لحن سردی گفت:اون اینجاست.
    کمی ناراحت شده بودم.گفتم:قرار بود به من زنگ بزنه.وقتی از اینجا راه افتاد.حالش زیاد خوب نبود.و من نگرانش بودم.
    حالش...بدتر از اون بود که بتونه به تو تلفن کنه!الان هم حالش اصلا خوب نیست.
    گویی صدای بیلی را از جای دوری می شنیدم.متوجه شدم که شاید بخواهد زودتر پیش جاکوب برود.
    کفتم:هر کمکی لازم باشه به من بگین.خودم رو می رسونم
    بیلی را در حالی مجسم می کردم که به صندلی چرخدار خودش چسبیده و جاکوب مجبور شود از خودش مراقبت کند...
    بیلی با لحن شتاب زده ای گفت:نه نه حال ما خوبه.همون جا خونه خودتون بمون.
    جمله آخر را طوری کفت که به نظر کمی بی ادبانه می آمد.
    باشه
    خداحافظ بلا.
    ارتباط تلفنی قطع شد.
    زیر لب گفتم:خداحافظ
    خوب حداقل جاکوب خودش را به خانه رسانده بود.اما عجیب بود که از نگرانی من کاسته نمی شد.با زحمت از پله ها بالا رفتم.هنوز نگران بودم.شاید بهتر بود فردا قبل از رفتن به سرکار سری به او بزنم.
    می توانستم کمی سوپ برای او ببرم.در خانه یک ظرف عذای آماده کمبل داشتیم.
    اما وقتی خیلی زودتر از حد معمول از خواب بیدار شدم_ساعت اتاقم 4:30 دقیقه بامداد را نشان می داد_فهمیدم که همه فکر هایم نقش برآب شده بود.با سرعت خودم را به حمام رساندم.نیم ساعت بعد،چارلی مرا در حمام پیدا کرد،روی کف حمام دراز کشیده و صورتم را به لبه سرد وان چسبانده بودم.
    او لحظه طولانی به من نگاه کرد و سرانجام گفت:آنفولانزای معده؟
    با ناله ای گفتم:اره
    پرسید:به چیزی احتیاج داری؟
    با صدای گرفته ای گقتم:لطفا به خونه مایک نیوتن زنگ بزن و بهشون بگو که من به مرض مایک مبتلا شدم و امروز نمی تونم به فروشگاه برم.از طرف من ازشون عذرخواهی کن.
    چارلی با لحن اطمینان بخشی گفت:حتما جای نگرانی نیست.
    چارلی گفت که باید سرکار برود و من فکر کردم شاید به حمام احتیاج داشت.او یک لیوان آب روی کف حمام گذاشت تا با آن کمبود آب بدنم را جبران کنم.بقیه روز را روی کف حمام سپری کردم.و در حالی که سرم را روی حوله مچاله شده ام گذاشته بودم،چند ساعت خوابیدم.
    وقتی چارلی به خانه برگشت،بیدارم کرد.شب فرارسیده بود و می توانستم ببینم که چراغ اتاقم خاموش بود.او به سرعت از پله ها بالا آمده بود تا سری به من بزند.
    هنوز زنده ای؟
    می شه گفت
    چیزی لازم نداری؟
    نه متشکرم
    او طبق عادتش تردید داشت.پرسید:بسیار خوب.
    بعد به آشپزخانه برگشت.
    چند دقیقه بعد صدای زنگ تلفن را شنیدم.چارلی با صدای آهسته ای با کسی حرف زد و بعد گوشی را گذاشت.
    بعد من را صدا زد و کفت:مایک بهتر شده.
    خوب،خبر دلگرم کننده ای بود.او فقط 8 ساعت یا چیزی در این حدود زودتر از من بیمار شده بود.هشت ساعت دیگر باید صبر می کردم.این فکر باعث آشوب معده ام شد و من خودم را بالا کشیدم تا بتوانم روی لبه کاسه توالت خم شوم.
    دوباره سرم را روی حوله گذاشتم و به خواب رفتم.اما وقتی بیدار شدم روی تختم بودم.و بیرون پنجره اتاقم هوا روشن بود.یادم نمی آمد که از حمام حرکت کرده باشم.حتما چارلی من را به اتاقم آورده بود._در ضمن لیوانی پر از آبی را هم کنار تختم روی میز گذاشته بود.احساس می کردم بدنم خشک شده است.آب را باجرعه سر کشیدم.آبی که تمام شب درون لیوان ساکن مانده بود.مزه عجیبی داشت.
    به آرامی برخاستم و مراقب بودم که مبادا دوباره احساس تهوع به من دست بدهد.
    احساس ضعف می کردم و دهانم مزه بسیار بدی داشت.اما معده ام راحت بود.نگاهی به ساعت اتاقم انداختم.
    24 ساعت دوره بیماری هنوز تموم نشده بود.
    هنوز احتیاط می کردم.برای صبحانه چیزی به جز بیسکویت ترد نمکی نخوردم.
    چارلی از این که می دید.حالم بهتر شده است آسوده خاطر به نظر می رسید.
    همین که مطمئن شدم مجبور نیستم روز دیگری را روی کف حمام بگذرانم،به جاکوب تلفن کردم.
    خود جاکوب جواب داد اما وقتی با من سلام احوال پرسی کرد،فهمیدم هنوز حالش خوب نشده است.
    با صدای شکسته و ترک داری گفت:الو
    ازسر دلسوزی ناله ای کردم . گفتم:اوه جیک.مثل اینکه حالت خیلی بده.
    زمزمه کرد:آره خیلی بده.
    متاسفم که تو رو وادار کردم که با من بیرون بیای.... اون هم به خاطر دیدن اون فیلم مسخره.
    با صدایی که هنوز به نجوا شبیه بود.گفت:خوشحالم که باهات بیرون آمدم.خودتو سرزنش نکن اینکه تقصیرتو نیست.
    به او اطمینان دادم:به زودی حالت بهتر می شه.من امروز صبح که از خواب بیدار شدم.خوب شده بودم.
    با صدای گرفته ای پرسید:تو هم مریض بودی؟
    آره من هم مبتلا شدم.اما حالا دیگه حالم خوبه.
    خوبه.صدای او به زحمت شنیده می شد.
    با لحن دل گرم کننده ای گفتم:احتمالا تا چند ساعت دیگه حال تو هم خوب می شه.
    به زحمت توانستم جواب او را بشنوم فکر نمی کنم بیماری من با تو یکی باشه.مات و مبهوت پرسیدم:مگه تو انفولانزا معده نگرفتی؟
    نه،این یه چیزی دیگه اس.
    چه بلایی سرت اومده.زمزمه کنان:بپرس چه بلایی سرم نیومده؟همه جای بدنم درد می کنه.
    از لحن صدایش مشهود بود که درد می کشید.
    چه کاری از دست من بر می آد.جیک؟چیزی هست که بخوای برات بیارم.
    هیچ چی.تو نمی تونی بیای اینجا.لحن او غیر مترقبه بود و من را به یاد لحن چند شب گذشته بیلی انداخت.
    به او خاطر نشان کردم:من هم در معرض همون ویروسی بودم که تو بودی
    با لحن بی اعتنایی گفت:هر وقت بتونم بهت تلفن می کنم.به تو خبر می دم که چه وقت می تونی این جا بیای؟
    جاکوب
    او با لحن مضطربی گفت:دیگه باید برم.
    وقتی حالت بهتر شد به من تلفن کن.
    باشه.
    صدای او لحن عجیب و تلخی پیدا کرده بود.
    لحظه ای ساکت ماند.منتظر بودم تا با من خداحافظی کند.اما او هم منتظر بود.
    سر انجام گفتم:به زودی می بینمت.
    او دوباره گفت:منتظر تماس تلفنی من باش
    باشه...خداحافظ جاکوب
    او نام مرا زیر لب گفت:بلا
    و بعد گوشی را گذاشت

    پایان فصل 9
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #66
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فصل 10
    چمنزار
    جاکوب تلقن نکرد.
    اولین باری که تلفن کردم بیلی جواب دادو گفت که جاکوب هنوز در رختخواب است.حس کنجکاوی ام برانگیخته شد و تصمیم گرفتم مطمئن شوم آیا بیلی جاکوب را پیش دکتر برده است یا نه.
    بیلی گفت که این کار را کرده است،اما من به دلیل مبهمی مطمئن نبودم.در واقع نمی توانستم حرف او را باور کنم.دوباره تلفن کردم چند بار در یک روز.این کار را دو روز ادامه دادم.اما هیچ کس جواب نداد.
    روز شنبه تصمیم گرفتم برای دیدن او بروم.چون از دعوت خبری نبود.اما خانه قرمز خالی بود.ابن موضوع باعث وحشت من شد_آیا جاکوب آن قدر بیمار بود که بیلی مجبور شده بود او را به بیمارستان ببرد؟در مسیر بازگشت به خانه کنار بیمارستان توقف کردم.اما پرستاری که پشت میز تحریری جلویی بود به من گفت که نه بیلی و نه جاکوب هیچ کدام آنجا نیستند.
    همین که چارلی از محل کارش برگشت او را وادار کردم تا به هری کلی یرواترزنگ بزند.وقتی چارلی با دوست قدیمی اش گپ می زد با نگرانی منتظر ماندم.به نظر می رسید که گفت و گوی آنها ممکن است تا ابد ادامه پیدا کند بدون اینکه نامی از جاکوب به میان آورده شود.ظاهرا هری برای انجام آزمایش ها بر روی قلبش مدتی را در بیمارستان سپری کرده بود.حالاپیشانی چارلی با چین های زیادی پوشانده شده بود.اما هری آنقدر سر به سرش گذاشت که پیشانی اش دوباره صاف شد و شروع به خندیدن کرد و در همان حال سراغ جاکوب را گرفت و بعد به نظر رسید که هری چیز زیادی برای گفتن به او نداشت و چارلی فقط با تعداد زیادی اوهوم و آها گفتگو را ادامه می داد.من دست هایم را روی پیشخوانی که کنار چارلی بود تکان دادم تا اینکه او دستش را روی دست من گذاشت.
    سرانجام چارلی گوشی را گذاشت و به طرف من برگشت و گفت:هری می گه خطوط تلفن اشکال زیادی پیدا کرده برای همین بوده که تو نتونستی با اونها تماس بگیری.بیلی جاکوب رو پیش دکتر برده گویا جاکوب مبتلا به مرض واگیرداری شده.اون حسابی خسته اس و بیلی گفته که نمی تونه کسی رو ببینه.
    با ناباوری گفتم:نمی تونه کسی رو ببینه؟
    چارلی ابرویش را بالا برد و گفت:لازم نیست خودتو نگران کنی بلز.بیلی می دونه که بهترین برای جیک چیه.به زودی حالش خوب می شه و راه می افته.صبر داشته باش.
    دیگر اصرار نکردم.چارلی خیلی نگران هری بود.بدیهی بود که این موضوع برای او اهمیت بیشتری داشته باشد....درست نبود که بخواهم او را با نگرانی های کم اهمیت تر خودم،آزار دهم.در عوض مستقیما به طبقه بالا رفتم و رایانه ام را روشن کردم.به اینترنت وصل شدم و سراغ یک سایت پزشکی آنلاین رفتم و نام بیماری عحیب جیکوب را که از جارلی شنیده بودم در محل جست وجو تایپ کرم:مونو
    تنها چیزی که درباره بیماری مونو می دانشتم این بود که از راه بوسه منتقل می شود که البته نمی توانست در مورد جیک درست باشد .علایم بیماری را مرور کردم.در مورد تب داشتن او هیچ شکی نداشتم.اما بقیه نشانه ها چه؟او هیچ گلودرد وحشتناکی نداشت از خستگی مفرط و سردرد هم هم خبری نبود.حداقل نه تا موقعی که بعد از برگشتن از سینما جلو خانه چارلی با من خداحافظی کرده و به خانه خودشان رفته بود.او حتی به من گفته بود که سرحال و قبراق است.یعنی به راستی تمام نشانه ها به یک باره به سراغش آمده بودند؟از مقاله سایت اینترتنی چنین بر می آمد که اولین نشنه بیماری گلودرد است.
    با ناراحتی نگاهم را به صفحه نمایشگر رایانه ام دوختم به طور دقیق نمی دانستم که چرا دست به این جست و جوی اینترنتی زده ام.چرا تا این حد....بدگمان بودم که حتی نمی توانستم داستان بیلی را در مورد بیماری جیک باور کنم؟چرا بیلی به هری دروغ گفته بود؟
    احتمالا خرفت شده بودم.من فقط نگران بودم و در واقع می ترسیدم که اجازه ملاقات با جیکوب به من داده نشود_این چیزی بود که مرا عصبی می کرد.
    نگاه سریعی به ادامه مقاله انداختم تا شاید اطلاعات بیشتری به دست آورم.وقتی به بخشی از مقاله رسیدم کخ ممکن است بیماری مون بیشتر از یک ماه طول بکشد،مکث کردم.
    بک ماه؟دهانم باز مانده بود.
    اما بیلی که نمی توانست تا آن وقت مانع ملاقات من با جیکوب شود.البته که نه.اگر قرار باشد تا آن وقت کسی با جیک حرف نزند ممکن است از فرط ماندن در بستر دیوانه شود.
    به راستی بلی از چه چیزی وحشت داشت؟در آن مقاله آمده بود که فرد مبتلا به مونو باید از فعالیت جسمانی خودداری کند.اما چیزی در مورد ممنوعیت ملاقات با بیمار نوشته نشده بود.این بیماری چندان هم واگیر دار نبود.
    تصمیم گرفتم یک هفته به بیلی فرصت بدهم و بعد به جانش بیفتم.یک هفته فرصت سخاوتمندانه ای بود.


    یک هفته مدتی طولانی بود.روز 4شنبه که فرا رسید مطمئن شدم که تا شنبه زنده نخواهم ماند.
    وقتی تصمیم گرفتم تا یک هفته کاری به کار بیلی و جیکوب نداشته باشم واقعا فکر نمی کردم جیکوب به قانون بیلی در مورد ممنوعیت تن بدهد.هر روز از مدرسه که به خانه برمی گشتم به طرف تلفن می دویدم تا پیام ها را بررسی کنم.هیچ وقت پیامی نبود.
    یه بار سعی کردم تا تقلب کنم و با او تماس بگیرم.اما خطوط تلفن هنوز هم کار نمی کردند.من بیش از حد در خانه می ماندم و بیش از پیش احساس تنهایی می کردم.
    بدون جیکوب و بدون هورمون آدرنالین و نیز بدون سرگرمی هایم همه چیزهایی که در قلب و ذهنم زندانی و سرکوب کرده بودم.آرام آرام بالا می خزیدند.دیگر نمی توانستم منتظر پایان کار بمانم.پ.چی هولناک دوباره از راه می رسید.در کابوس شبانه ام نیمی از اوقات در جنگل و نیمی از اوقات در درای سرخس ها جایی که دیگر هیچ خانه سفیدی وجود نداشت،سرگردان بودم.گاهی سام اولی نیز دز جنگل بود و با نگاه خیره اش به من می نگریست.هیچ توجهی به او نداشتم...حضور او در آنجا به هیچ وجه آرام بخش نبود وبه هیچ وجه اخساس تنهایی او را کاهش نمی داد.حضور او در کابوسم مانع این نبود که با جیغ کشیدن از خواب بیدار شوم...و این کابوس همیشگی شب های من بود!
    حالا حفره سینه ام بدتر از هر زمان دیگری شده بود.فکر می کردم که درد این حفره را کنترل کرده ام.اما روزبه روز خمیده تر می شدم.پهلوهایم را بادست فشار می دادم و برای کشیدن هوا به درون سینه ام نفس نفس می زدم.
    به تنهایی نمی توانستم از عهده اندوهم برآیم.
    صبح روزی که از خواب پا شدم_البته با جیغ و داد_و به یاد آوردم که آن روز شنبه است.آسودگی فوق تصوری به من دست داد.امروز می توانستم به جیکوب زنگ بزنم و اگر خطوط تلفن باز هم کار نمی کردند به لاپوش می رفتم.در هر صورت امروز بهتر از هفته گذشته بود که در تنهایی سپری شده بود.
    شماره گیری کردم و بعد بی آنکه توقع زیادی داشته باشم منتظر ماندم.
    وقتی که بعد از بوق دوم بیلی جواب داد غافلگیر شدم.
    الو
    اوه هی تلفن وصل شده! سلام بیلی.من بلا هستم زنگ ردم تا ببینم جیکوب چی کار می کنه.حالا می تونه ملاقات کننده داشته باشه یا نه؟داشتم فکر می کردم که یه سری بهتون بزنم...
    بیلی حرف من را قطع کرد و کفت:متاسفم بلا.
    به نظر می رسید که بیلی مشغول تماشا کردن تلویزیون باشد.چون حواسش پرت شده بود.ادامه داد:جیکوب خونه نیست.
    اوه
    لحظه ای مکث کردم و بعد گفتم:پس حتما حالش بهتر شده.
    آره
    بیلی هم لحظه ای که بسیار طولانی به نظر می رسید مکث کرد وبعد گفت:معلوم شد که بیماری اش اصلا مونو نبوده یه نوع بیماری ویروسی دیگه بوده.
    اوه که این طور حالا اون کجا رفته؟
    چند تا از دوستاشو با ماشین برده پرت آنجلس_فکر کنم که می خوان یه سانس دوفیلمی رو ببینن.تا آخر روز برنمی گرده.
    خوب خیالم راحت شد.خیلی نگران بودم.خوشحالم حالش این قدر خوب شده که بیرون رفته.
    اما لحن خوشحال صدایم ساختگی به نظر می رسید.
    جیکوب بهتر شده بود اما نه به اندازه ای که به من تلفن کند.فقط به اندازه ای خوب شده بود که بتواند با دوستانش برای دیدن یه فیلم دوسانسی به پورت آنجلی برود!!!من در خانه نشسته بودم و هر ساعت برایش دلتنگی کرده بودم.من نتها ، نگران ، کسل .... مانده بودم و معده ام سوراخ سوراخ شده بود.اما حالا هم که می دیدم یک هفته جدایی تاثیر بر او نگذاشته،سرخورده بودم.
    بیلی با لحن مودبانه ای پرسید:تو چیز خاصی رو می خواستی بدونی؟
    نه،راستش نه.
    بیلی قول داد:خوب من به اون می گم که تو تلفن کردی.خداخافظ بلا.
    کفتم:خداحافظ
    اما او گوشی را قبلا گذاشته بود.
    در حالی که گوشی هنوز در دستم بود لحظه ای مکث کردم.
    بدون شک همان طور که وحشت داشتم جیکوب نظرش را عوض کرده بود.او تصمیم گرفته بود نصیحت مرا بپذیرد و وقت خود را برای کسی که نمی توانست پاسخگوی احساسات او باشد ،تلف نکند.احساس کرم که خون از چهره ام گریخته بود.
    چارلی در حالی که از پله ها پایین می آمد پرسید:مشگلی پیش اومده؟
    به دروغ گفتم:نه
    و گوشی را گذاشتم.ادامه دادم:بیلی می گه جیکوب حالش بهتر شده.بیماریش مونو نبوده.خوب شد.
    او در حالی که یخچال را برای یافتن چیزی جست و جو می کرد با حواس پرتی پرسید:


    ص:230
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #67
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اون میاد اینجا یا این که تو میری اونجا؟
    زیر لب گفتم: هیچ کدوم .اون با چند تا از دوستای دیگه اش بیرون رفته.
    ناگهان لحن صدایم توجه چارلی را جلب کرد.
    او با تشویش ناگهانی به من نگاه کرد .دست هایش دور یک بسته پنیر برش خورده خشک شده بودند .
    برای این که حواس او را پرت کنم با لحن شادی گفتم : برای ناهار کمی زود نیست؟
    نه، من دارم یه چیزهایی رو برای بردن به کنار رود خونه آماده می کنم.
    اوه، امروز میری ماهیگیری؟
    راستش هری تلفن کرد.....و از طرفی بارون هم که نمیاد.
    در همان حال که حرف می زد بسته ای از غذاهای روی پیشخوان رو آماده می کرد. ناگهان سرش را دوباره بلند کرد .و مثل اینکه همان موقع چیزی را به یاد آورده باشد ،گفت :بگو ببینم ،می خوای چون جیک بیرون رفته پیش تو بمونم؟
    گفتم: نه پدر
    . در حالی که سعی داشتم بی تفاوت به نظر بیایم ادامه دادم :وقتی هوا خوب باشه، ماهی ها هم طعمه رو خوب می گیرن.
    او به من خیره شد ،بلاتکلیفی در چهره اش مشهود بود. می دانستم نگران من بود و می ترسید من را در خانه تنها بگذارد جون ممکن بود دوباره دچار خود خوری شوم.
    به سرعت گفتم: ممکنه به جسیکا تلفن کنم جدی می گم پدر.
    اما جدی نگفته بودم .در واقع ترجیح می دادم تنها باشم تا اینکه نگاه خیره چارلی رو تمام روز بالای سرم احساس کنم. ادامه دادم: ما امتحان حسابان داریم و می تونیم با هم درس بخونیم. می تونم ازش کمک بگیریم.
    البته جمله آخرم واقعیت داشت. واقعاً به کمک او نیاز داشتم اما امید زیادی به او نداشتم.
    فکر خوبیه ،این اواخر بیشتر با جیکوب گذروندی ،ممکنه دوستای دیگه ات فکر کنن که اون ها رو فراموش کردی.
    لبخندی زدم و سرم را تکان دادم نا چارلی فکر کند که به فکر دوستای دیگرم هم هستم.
    چارلی برگشت تا برود. اما ناگهان با قیافه مضطربی به طرف من برگشت و گفت:
    هی یا همین جا بمون و درس بخون یا برو خونه جسیکا. باشه؟
    باشه مگه جای دیگه ای هم هست؟
    خوب می خواستم بهت یاد آوری کنم که وارد جنگل نشی. همون طور که قبلا هم بهت گفتم.
    حواسپرتی ام باعث شد تا یک دقیقه برای درک حرف او وقت صرف کنم. بعد پرسیدم :باز هم دردسرهای مربوط به خرس ...؟
    چارلی که اخم کرده بود سرش را تکان داد و گفت: یه راه پیما گم شده .امروز صبح خیلی زود جنگلبان ها محل اتراق و وسایل اونو پیدا کرده ان اما هیچ اثری از خودش نیست. فقط جا پاهای خیلی بزرگی رو که مال حیوانات بوده دیده ان...ممکنه حیوون هایی باشن که آخر شب با بوی غذا به طرف اون کشونده شده ان....به هر حال، حالا برای اون حیوون ها دام گذاشته ان.
    با لحن مبهمی گفتم :اوه
    در واقع به هشدارهای او گوش نمی کردم .من بیشتر از آن که نگران خورده شدنم به وسیله یک خرس باشم نگران وضعیت جیکوب بودم.
    خوشحال بودم که چارلی برای رفتن عجله داشت .او منتظر نماند تا من به جسیکا تلفن کنم .بنابراین لازم نبود برنامه سیاه بازی خودم را اجرا کنم. کتاب هایم روی میز آشپزخانه جمع کردم تا آنها را درون کیفم بگذارم. همین حرکت من کافی بود. البته اگر او برای رفتن عجله نداشت، ممکن بود شک کند.
    چنان خودم را سرگرم نشان می دادم که فراموش کرده بودم چه روز هراس انگیزی رو در پیش رو دارم .تا اینکه صدای دور شدن اتومبیل چارلی را شنیدم. بیش از 2 دقیقه به خیره شدن من به تلفن ساکت آشپزخانه نگذشته بود که تصمیم گرفتم آن روز را در خانه نمانم. انتخاب هایم را در نظر گرفتم.
    قصد نداشتم به جسیکا تلفن کنم .تا آنجا که می دانستم جسیکا وارد قسمت تاریک ذهنم شده بود.
    می توانستم با اتومبیلم به لاپوش بروم و موتورسیکلتم را بردارم _فکر جالبی بود اما مشکل کوچکی وجود داشت. اگر طبق معمول در حین موتور سواری مجروح می شدم در غیاب جیکوب چه کسی قرار بود من را به اتاق اورژانس برساند؟
    یا اینکه.....نقشه و قطب نما داخل اتومبیلم بود. کمابیش مطمئن بودم که مهارت لازم برای گم نشدن در جنگل را به دست آورده ام. شاید امروز می توانستم دوتا از خط های نقشه را حذف کنم و با ابن کار جست و جو برای یافتن چمنزار را تا زمانی که جیکوب با حضور خودش به من افتخار می داد کمی پیش می بردم. نمی دانستم چه وقت قرار بود دوباره جیکوب را ببینم و نمی خواستم به این موضوع فکر کنم. شاید هم دیگر هرگز او را نمی دیدم.
    وقتی به یاد توصیه چارلی در مورد نرفتن به جنگل افتادم، برای چند لحظه احساس گناه کردم، اما آن را نادیده گرفتم. به هر حال ، امروز نمی توانستم در خانه بمانم.
    چند دقیقه بعد، در همان جاده خاکی آشنا پیش می رفتم، جاده ای که به هیچ جای خاصی منتهی نمی شد. پنجره های اتومبیلم را پایین کشیده بودم و با حداکثر سرعتی که وضعیت اتومبیلم اجازه می داد، پیش می رفتم و سعی داشتم از بادی که بر چهره ام می وزید، لذت ببرم. هوا ابری، ولی کمابیش خشک بود، که برای شهر فورکس ، هوایی عالی محسوب می شد.
    به راه افتادن از نقطه آغاز، برای من کمی بیشتر از زمانی که جیکوب در کنارم بود طول کشید. وقتی اتومبیلم را در محل همیشگی پارک کردم، مجبور شدم 15 دقیقه تمام وقت صرف بررسی وضعیت سورن کوچک قطب نما و نیز علامت های روی نقشه ای بکنم که حالا دیگر رنگ و رو رفته شده بود. وقتی به طور معقولی متقاعد شدم که خط صحیحی را روی شبکه رسم شده بر نقشه انتخاب کرده ام، به طرف جنگل راه افتادم.
    امروز جنگل پر از شور زندگی بود و همه موجودات کوچک ار آن خشکی موقت هوا لذت می بردند .اما عجیب این که، حتی با وجود جیک جیک پرنده ها و قار قار کلاغ ها و وز وز پر سرو صدای حشره ها رد اطراف سر و صورتم ، و نیز فرار گاه به گاه موش های صحرایی جنگل از پیش رویم، امروز جنگل ترسناک تر به نظر می رسید. این وضعیت ،من را به یاد آخرین منظره کابوس شبانه ام انداخت. می دانستم که فقط تنها بودنم چنین احساسی را در من برانگیخته بود، دلم برای سوت زدن های شادمانه جیکوب و صدای شالاپ شولوپ یک جفت پای دیگر بر روی زمین مرطوب جنگل، تنگ شده بود.
    هرچه بیشتر در میان درختان جنگل پیش می رفتم، بر اضطرابم افزوده می شد. بازوهایم را محکم دور بالا تنه ام پیچیده بودم و سعی داشتم فکر های دردآور را ار ذهنم برانم. چیزی نمانده بود که باز گردم، اما اصلا دلم نمی خواست تلاشی را که تا آن لحظه داشتم، بر باد رفته ببینم.
    همچنان که اندک اندک پیش می رفتم، ضرب آهنگ گام هایم رفته رفته ذهنم و متعاقب آن درد هایم را دچار کرختی کرد. سر انجام نفس هایم نیز موزون و منظم شدند و از این که برنگشته بودم احساس خوشحالی می کردم. رفته رفته با سهولت بیشتری از میان بوته ها می گذشتم و سرعت حرکتم افزایش یافته بود.
    البته، اطلاع دقیقی از کیفیت راهپیمایی ام نداشتم. حدس می زدم که حدود 6 کیلومتر راه را طی کرده باشم، اما هنوز جست و جوی خودم را برای یافتن چمنزار آغاز نکرده بودم. ناگهان با حرکتی ناخودآگاه که حیرتم را برانگیخت از میان سقف سبز گنبدی شکلی با شاخ و برگ دو درخت افرا ایجاد شده بود، گذشتم و پس از کنار زدن سرخس هایی که ارتفاع آنها تا سینه ام می رسید وارد چمنزار او شدم.
    این همان مکان بود. بی درنگ یقین یافته بودم. هرگز هیچ چمنزار دیگری را با آن تقارن زیبا ندیده بودم. چنان شکل دایره ای کامل را داشت که گویی کسی به عمد آن دایره کامل را ایجاد کرده بود .مثل این بود که بعضی از درخت ها بریده شده باشند. بی آنکه کوچکترین نشانی از آنها روی علف های مواج سطح چمنزار باقی مانده باشد.
    از سمت شرق صدای شرشر آهسته نهری به گوش می رسید.
    در غیاب تابش نور آفتاب چمنزار زیبایی خاص خود را نداشت .با ابن حال همچنان آرام و با صفا می نمود .آن موقع از سال فصل رویش گل های وحشی نبود .زمین چمنزار پوشیده از علف های پر پشتی بود که همچون موج میان دریاچه ها، با وزش نسیم ملایمی تکان می خوردند.
    این همان مکان بود .اما چیزی را که جست و جو می کردم در آنجا نیافته بودم.
    نا امیدی با همان سرعتی که آن مکان را شناخته بودم وجود م را در بر گرفت .همان جایی ایستاده بودم از پا افتادم . کنار حاشیه چمنزار زانو زدم و نفسم بند آمد.
    ص:234
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #68
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    پیشروی بیشتر چه فایده ای داشت؟ آنجا چیزی نبود. هیچ چیز باقی نمانده بود. نه چیزی بیش تر از خاطره هایی که می توانستم هر وقت که می خواهم آنها را فرا بخوانم البته به شرطی که قادر به تحمل درد و رنج همراه آنها باشم. درد و رنجی که در همان لحظه بر من حاکم شده و فلجم ساخته بود. بی حضور او ،آن چمنزار ویژگی خاصی نداشت .دقیقا نمی دانستم که در آنجا چه احساسی باید به من دست می داد اما می دانستم که آن چمنزار خالی از حال و هوای او و خالی از هر چیز دیگری بود، درست مثل هر جای معمولی دیگر .درست مثل کابوس های من. سرم با سرگیجه ای شروع به دوران کرد.
    حداقل تنها به این جا آمده بودم .با یادآوری این نکته احساس خوشحالی سریعی به من دست داد .اگر همراه جیکوب این چمنزار را پیدا کرده بودم.....خوب در آن صورت دیگر هیچ راهی برای پنهان کردن ورطه ای که در حال فرو رفتن در آن بودم، نداشتم. چگونه می توانستم تکه تکه شدن وجودم را برای جیکوب شرح دهم؟ چگونه می توانستم برایش شرح دهم، چگونه می توانستم برایش توضیح دهم که شب ها روی تخت خوابم، بدنم را جمع و گلوله می کردم تا حفره ناپیدای سینه ام پیکرم را از هم ندرد؟ بسیار خشنودم که هیچ مخاطبی نداشتم.
    مجبور نبودم برای کسی توضیح دهم که چرا برای ترک آن مکان چنین شتابی دارم.شاید اگر جیکوب آنجا بود.گمان می کرد من بعد از آن همه زحمت و تلاش برای پیدا کردن این مکان مسخره ترجیح می دهم چند دقیقه ای بیشتر آن جا بمانم.اما در همان لحظه سعی داشتم توان لازم برای ایستادن روی پاهایم را بیابم.در تلاش بودم بدن جمع شده ام را بگشایم تا بتوانم از آن مکان بگریزم.درد و رنجی که فضای آن جا را انباشته بود ورای تحمل من بود.اگر مجبور می شدم حاضر بودم با خزیدن از انجا دور شوم.
    چقدر خوش شانس بودم که تنها بودم.
    آری تنها!
    درحالی که تقلا می کردم با وجود درد روی پاهایم بایستم واژه تنه را تکرار کردم...درست در همان لحظه پیکر شبه مانندی از میان درخت هایی که در قسمت شمالی چمنزار بودند بیرون آمد و در فاصله سی قدمی من ایستاد!
    ص 235
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #69
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در یک لحظه طیف گیج کننده ای از احساسات به سرعت وجودم را دربر گرفت . اولین احساس احساس حیرت بود. در این مکان من از هر کوره راهی دور بودم و انتظار کسی را نداشتم. بعد وقتی چشم هایم روی ان پیکر ساکن متمرکز شدند و ان سکون کامل و ان پوست رنگ پریده را دیدند موجی از امید فزاینده وجودم را دربر گرفت. اما وقتی که چشمهایم به روی چهره ای که در زیر موهای تیره ی ان پیکر ناشناخته دیده می شد لغزیدند و چهره ای را که من می خواستم در انجا ندیدند ان موج امید را با بی رحمی تمام سرکوب کردم و مجبور شدم به مقابله با دردی برخیزم که کمابیش با همان سرعت ظهور موج سرکوب شده ی امید به سراغم امده بود.
    احساس بعدی من هراس بود؛ این چهره همانی نبود که من برایش غصه ها خورده بودم اما انقدر به من نزدیک بود که بدانم مردی که مقابلم می بینم راه پیمای ره گم کرده ای در میان جنگل نیز نیست.
    و سرانجام اخرین احساس من حس شناخت و یاداوری بود.
    با لذتی ایخته به حیرت فریاد کشیدم: لورنت!
    واکنش من غیرمنطقی بود. شاید باید از ترس در جای خود می ماندم.
    اولین باری که با او ملاقات کرده بودم لورنت یکی از اعضای گروه جیمز بود. او در عملیات جیمز برای شکار شرکت نکرده بود-شکاری که طعمه ی ان من بودم- اما تنها دلیل او وحشت بود چون گروه دیگری که بزرگتر و قوی تر از گروه انها بود از من مراقبت می کرد. شاید اگر چنین نبود او هم رفتار متفاوتی از خودش نشان داده بود و بدون شک نوشیدن خون من هیچ عذاب وجدانی را در او بیدار نمی کرد. البته به احتمال قوی او تغییر کرده بود چون به آلاسکا رفته بود تا با گروه متمدن دیگری از خون آشام ها در انجا زندگی کند یعنی خانواده ی دیگری که بنا به دلایل اخلاقی از نوشیدن خون انسان امتناع می کردند. خانواده ی دیگری شبیه به خانواده ی ... اما به خودم اجازه ندادم که ان نام را در ذهنم تکرار کنم.
    آری ترس ممکن بود برای من معنا داشته باشد اما تنها احساسی که به من دست داد خشنودی شدید بود. چمنزار باز هم به مکان جادویی تبدیل شده بود. بدون شک جادوی تیره تر از انچه که انتظارش را داشتم اما به هر حال شکل دیگری از همان جادو بود. حال در اینجا ارتباطی را که جستجو می کردم یافته بودم . دلیلی اگرچه مبهم برای اینکه- جایی در همین دنیایی که من در ان می زیستم - او هم وجود داشت.
    لورنت به طور غیر قابل باوری همانگونه بود که اخرین باراو را دیده بودم. فکر می کنم برداشت انسانی و ساده لوحانه ای بود اگر انتظار داشتم او طی یک سال گذشته تغییر کرده باشد. اما البته تغییری وجود داشت... که نمی توانستم به طور دقیق انگشت روی ان بگذارم.
    او که حیرت زده تر از من به نظر می رسید گفت: بلا؟
    لبخندی زدم و گفتم: پس اسم من یادت مونده.
    مسخره به نظر می رسید که من از اینکه خون اشامی نامم را می دانست تا ان حد خوشحال بودم.
    او نیشخندی زد و گفت: انتظار نداشتم تورو اینجا ببینم.
    و در حالی که هنوز کمی مات و مبهوت به نظر می رسید با گام های بلندی به طرف من امد.
    -فکر نمی کنی من باید از دیدن تو تعجب کنم؟ من که همین جا زندگی می کنم. فکر می کردم تو به آلاسکا رفتی.
    او در فاصله ی ده قدمی از من ایستاد و سرش را به یک طرف خم کرد. چهره ی او جذاب ترین چهره ای بود که در فاصله ی زمانی ای به اندازه ی ابدیت دیده بودم. من اجزای چهره ی او را با حسی از رهایی که به طور عجیبی حریصانه بود بررسی کردم. اینجا کسی در مقابل من ایستاده بود که لازم نبود در حضور او تظاهر به چیزی کنم... کسی که همه ی چیزهایی را که هرگز نمی توانستم بر زبان بیاورم می دانست.
    او با لحن موافقی گفت: حق با توئه. من به آلاسکا رفتم. با این حال باز هم انتظار نداشتم ... وقتی دیدم خونه ی کالن ها تخلیه شده فکر کردم که اونها به جای دیگه ای رفته باشن.
    گفتم: اوه
    لبم را گاز گرفتم چون ذکر نام ان خانواده باعث شده بود که لبه های زخم نامرئی سینه ام شروع بع تپش کند. لحظه ای طول کشید تا آرامش خود را بازیابم. لورنت با چشمهای کنجکاو منتظر بود.
    سرانجام توانستم بگویم: اونها از اینجا رفتن.
    زیر لب گفت: هوم. تعجب می کنم که تورو اینجا تنها گذاشتن. مگه تو یه چیزی مثل حیون خونگی و دست اموز اونها نبودی؟
    در چشمهای او نشانی از قصدی برای توهین عمدی به من وجود نداشت.
    لبخند تلخی زدم و گفتم: کمابیش همینطور بود.
    او گفت: هوم.
    و دوباره به فکر فرو رفت.
    در همان لحظه بود که متوجه شدم چرا او بیش از حد ظاهر قبلی اش را حفظ کرده بود. بعد از اینکه کارلیسل به ما گفته بود لورنت با خانواده ی تانیا زندگی می کند، من در همان دفعات معدودی که به لورنت فکر کرده بودم، سعی کرده بودم او را مجسم کنم، با همان چشمهای طلایی رنگش که ... کالن ها- با عبور این نام از ذهنم بدنم تکانی خورد- هم داشتند. چشم هایی که ویژگی همه ی خون آشام های خوب بود.
    بی اختیار قدمی به سمت عقب برداشتم و او با چشمهای کنجکاوش که رنگ سرخ مایل به تیره ای داشتند ، حرکت من را دنبال کرد.
    او پرسید: اونها اغلب به تو سر می زنن؟
    هنوز بی تفاوت به نظر می رسید اما بدنش کمی به طرف من متمایل شده بود.
    ناگهان صدای نرم مخملی را از حافظه ام شنیدم که گفت: دروغ بگو!
    این صدا من را از جا پراند اما نباید از شنیدن ان تعجب می کردم. مگر من حالا در معرض بدترین خطر ممکن قرار نگرفته بودم؟ خطر موتورسیکلت در مقابل خطر هیولایی که در مقابلم ایستاده بود مثل خطر بچه گربه ها بود.
    گفتم: گهگاهی.
    سعی کردم لحن صدایم شاد و اسوده به نظر برسد. ادامه دادم: البته فاصله ی رفت و امد هاشون به نظر کمی طولانی می اد. می دونی که اونها چقدر راحت حواسشون پرت میشه...
    رفته رتفه در دام پرحرفی می افتادم. باید سعی می کردم جلوی زبانم را بگیرم.
    او دوباره گفت: هوم. بوی خونه شون که نشون می داد مدت زیادیه که از اون جا رفته ان.
    صدای درون سرم با اصرار گفت: تو باید بهتر از اینها دروغ بگی بلا.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #70
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    سعی کردم: مجبورم به کارلیسل بگم که تورو اینجا دیدم. حتما" از اینکه نتونستن تورو ببینن ناراحت میشن.
    بعد وانمود کردم که لحظه ای به فکر فرو رفته ام سپس ادامه دادم: اما شاید بهتر باشه این موضوع رو به... ادوارد نگم. آره اینطور فکر می کنم...
    نام او را به سختی بر زبان اورده بودم و در همان حال که این نام را ادا می کردم باعث شد چهره ام درهم برود و چیزی نمانده بود که دروغگویی ام اشکار گردد. به هر صورت ادامه دادم: اون اخلاق عجیبی داره... مطمئنم که خوب یادت می اد. اون هنوز هم نسبت به هرچیزی که به جیمز مربوط باشه حساسیت داره.
    چشمهایم را چرخی دادم و یک دستم را با بی اعتنای تکان دادم مثل اینکه همه ی حرف هایی که زده بودم به تاریخ باستان مربوط بود! اما هیجان شدیدی در لحن صدایم موج می زد. نمی دانستم لورنت متوجه شده بود یا نه.
    او با لحن دوستانه... اما شکاکی پرسید: واقعا" هنوز حساسیتش سرجاشه؟
    جواب کوتاهی به او دادم تا لحن صدایم وحشتم را اشکار نسازد: اوم...هوم.
    لورن، گامی به یک طرف برداشت و نگاهی به گوشه و کنار چمنزار کوچک انداخت. اما متوجه بودم که با همان یک گام به من نزدیک تر شده بود. ناگهان صدای درون سرم غرش خفیفی کرد.
    با صدایی که خیلی بلند بود پرسیدم: خوب اوضاع منطقه ی دِنالی چطوره؟ کارلیسل گفت که تو با خانواده ی تانیا زندگی می کنی؟
    این سوال من او را به تامل واداشت بعد گفت: من خیلی از تانیا خوشم می اد.
    مکثی کرد و ادامه داد: و بیشتر از تانیا خواهرش ایرینا رو دوست دارم... مدت های طولانی بود که من جای ثابتی رو برای زندگی نداشتم و حالا از تازگی و مزایای این زندگی جدید لذت می برم. اما محدودیت هایی داره که تحملش سخته... و من در حیرتم که اونها چطور می تونن این محدودیت ها رو برای مدت طولانی تحمل کنن.
    بعد، لورنت لبخند مرموزی به من زدو گفت: من گاهی تقلب می کنم.
    نمی توانستم اب دهانم را فرو ببرم. پاهایم رفته رفته به سمت عقب متمایل می شدند اما وقتی که چشمهای سرخ او با حرکتی ناگهانی متوجه تکان جزئی پاهایم شدند، در جای خودم خشک شدم.
    با صدای ضعیفی گفتم: اوه. جاسپر هم با این قضیه مشکل داره.
    صدای درون سرم زمزمه کرد: تکون نخور!
    سعی کردم به دستور او عمل کنم. اما کار سختی بود و حس غریزی فرار از خطر غیرقابل کنترل می نمود.
    لورنت که علاقمند به نظر می رسید پرسید: واقعا"، برای همین بود که از اینجا رفتن؟
    صادقانه جواب دادم: نه. جاسپر توی خونه که باشه بیشتر مراقب رفتارش هست.
    لورنت با لحن موافقی گفت: درسته. در مورد من هم همینطوره.
    بعد از گفتن این حرف اشکارا گامی به سمت جلو برداشت.
    نفس زنان پرسیدم: ویکتوریا بالاخره تونست تورو پیدا کنه یا نه؟
    ناامیدانه سعی داشتم تمرکز او را به هم بزنم. این اولین سوالی بود که بی اختیار به ذهن من خطور کرده بود و همین که کلمه ها از دهانم خارج شدند احساس پشیمانی کردم. ویکتوریا- یعنی همان زن مو سرخ شروری که در عملیات جیمز برای شکار من شرکت کرده و بعد ناپدید شده بود- کسی نبود که بخواهم در این لحظه ی خاص و خطیر به او بیاندیشم.
    اما این سوال من لورنت را متوقف کرد.
    او گفت:آره.
    و در حالی که برای برداشتن گام بعدی به سوی من دچار تردید شده بود گفت: در واقع من به اینجا اومدم تا یه لطفی در حق اون زن بکنم.
    بعد شکلکی دراورد و ادامه داد: البته فکر می کنم خوشحال نمی شه.
    با اشتیاق پرسیدم: از چی خوشحال نمیشه؟
    می خواستم او را به ادامه ی صحبت ترغیب کنم.
    او نگاه تیره اش را از من دور کرده و به میان درخت ها دوخته بود. من از این حواس پرتی ائ استفاده کردم و قدمی به سمت عقب برداشتم.
    او نگاهش را به سوی من بازگرداند و لبخند زد- حالت چهره اش او را به فرشته ی سیه مویی تشبیه کرده بود. بعد با صدایی که شبیه خُرخُر وسوسه کننده ای بود گفت: از اینکه من تورو بکشم!
    قدم دیگری به سمت عقب برداشتم. غرش جنون امیز صدای درون سرم، شنیدن صدای لورنت را برایم دشوار کرده بود.
    لورنت با بی خیالی ادامه داد: اون می خواست لذت کشتن تو نصیب خودش بشه.اون... اون از دست تو خیلی عصبانیه.
    با صدای جیغ مانندی پرسیدم: از دست من؟
    سرش را تکان داد و قهقهه ای زد و گفت: می دونم که قضیه تا حدی هم به من برمی گرده اما واقعیت اینه که جیمز جفت ویکتوریا بود و ادواردِ تو جیمز رو کشت.
    حتی اینجا در استانه ی مرگ نام اون همچون شیء ناهمواری بود که روی زخم های شفا نیافته ی وجودم کشیده شد.
    لورنت از واکنش درونی من بی خبر بود و ادامه داد: به نظر ویکتوریا کشتن تو خیلی بهتر و اسون تر از کشتن ادوارده- تلافی منصفانه ایه، کشتن جفت به خاطر کشته شدن جفت! اون از من خواست تا شرایط اینجا رو برای اون بررسی کنم تا بتونه تصمیم بگیره. تصور نمی کردم که دست پیدا کردن به تو این قدر ساده باشه؛ شاید دیگه نقشه ی ویکتوریا فایده ای نداشته باشه- ظاهرا" دیگه انتقامی که اون فکرشو می کرد، معنی نداره، چون اگه ادوارد تورو اینجا، بدون محافظ، رها کرده و رفته باشه، معلومه که ارزش زیادی براش نداری.
    ضربه ی دیگر و زخم دیگری را روی سینه ام حس کردم.
    لورنت هیکلش را کمی به طرف من جابه جا کرد و من تلوتلوخوران قدم دیگری به طرف عقب برداشتم.
    او اخم کرد و گفت: فکر می کنم اون در هر صورت عصبانی می شه.
    با صدای خفه ای گفتم: پس چرا منتظر اون نمی مونی؟
    نیشخند شرورانه ای اجزای صورت زیبای او را درهم ریخت. گفت: تو موقع بدی به تور من خوردی بلا! من برای انجام ماموریت ویکتوریا به اینجا نیومدم- من در حال شکار بودم! خیلی تشنمه و بوی تو... خیلی اشتها اوره... دهنو اب می اندازه!
    لورنت با خشنودی به من نگاه کرد شاید از نظر او این نگاهی تحسین امیز بود.
    توهّم زیبای ذهنم فرمان داد: تهدیدش کن.
    صدا امیخته با نگرانی بود.
    مطیعانه زمزمه کردم: اون می فهمه کار تو بوده. با این کار خودتم جون سالم به در نمی بری.
    -چرا که نه؟
    حالا لبخند لورنت پهن تر شده و او نگاه تیره اش را به شکاف کوچک میان درخت ها دوخته بود. ادامه داد: بوی من با بارون بعدی شسته می شه و می ره. هیچ کس بدن تورو پیدا نمی کنه- تو فقط مفقود شده قلمداد می شی، مثل خیلی از انسان های دیگه. دلیلی نداره ادوارد به یاد من بیوفته، البته اگه اصلا" براش اهمیتی داشته باشه که در این باره تحقیق کنه. فقط بذار بهت اطمینان بدم که من هیچ خصومت شخصی با تو ندارم، بلا. فقط تشنه هستم و بس!
    صدای توهم ملتمسانه در ذهنم پیچید: التماس کن.
    نفس زنان گفتم: خواهش می کنم...
    لورنت سرش را تکان داد. صورتش مهربان به نظر می رسید. بعد گفت: به حرفم گوش کن بلا. تو خیلی خوش شانس هستی که من تورو پیدا کردم.
    در حالیکه با تردید قدمی به عقب برمی داشتم زمزمه کردم: واقعا"؟
    او با لحن شاد و بی قید و بندی گفت:آره.
    صدایش اطمینان بخش بود. ادامه داد: من خیلی سریع عمل می کنم. تو اصلا" احساس درد نمی کنی، قول می دم. اوه، البته بعدا" در این مورد به ویکتوریا دروغ می گم؛ بهش می گم که تورو با شکنجه کشتم. فقط برای اینکه به اون ارامش بدم.اما اگه تو می دونستی که اون چه نقشه ای برات کشیده، بلا...
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/