رايا اما با توجه به خصوصيات و دوست داشتني ماري و مهرباني ذاتي اش ،خيلي زوداو را دخترم صدا زد، روزهاي تعطيل او را به خانه شان ميبرد و چون پيانيست خوبي بود براي دختر تازه اش پيانو مي نواخت. اين موسيقي نرم و رويا انگيز براي ماري كه آثار خاكستري رنگ يك شكست بزرگ عشقي هوز هم با خود همه جا همراه ميبرد، داروي آرام بخشي بود. حالا وابستگي ماري به پيانو چنان عميق شده بود كه رايا يكروز پيشنهاد داد كه به او تعليم پيانو بدهد.
ماري به گونه اي هنگام ورود و خروج از كافه قنادي نور اميد حركت ميكرد كه بيشتر به يك موجود نامرئي بدل مي شد و همه اين دقتها را بخاطر اين بخرج ميداد كه يكوقت احمد دوباره او را پيدا نكند. اما هنوز هم با خاطره عشق احمد زندگي ميكرد و هنوز هم از اينكه دختري بي ريشه و هويت است رنج مي برد. نامه اي كه براي مادرش پست كرده بود هرگز پاسخي نگرفت، اما مثل اينكه نوشتن نامه براي مادرش يك عادت شده بود. هر ماه يكبار نامه اي مي نوشت و براي مادرش پست ميكرد.
ماهها از پي هم مي گذشت ، فصل بهار خيلي زود پرو بال رنگينش را برچيد و رفت، تابستان هم گذشت و پاييز با قلم موي طلائي اش داشت چنارهاي تهران را رنگ آمييزي مي كرد در يكي از همين روزها بود كه يوريك كه اتفاقا" جوان خجالتي هم بود از غيبت كوتاه مادرش استفاده كرد و در حاليكه چشمهايش را بزمين دوخته بود عشقش را به ماري ابراز كرد....
- ماري، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
ماري با صداي بلندجوابش را داد :
- يوريك ، دوستت ندارم، دوستت ندارم، دوستت ندارم.
يوريك ناگهان زد زير گريه ، درنگاه ماري اين حركت بسيار احساساتي ، آنهم از يك جوان بيست و دو ساله بسيار چاق و زشت رو عجيب آمد... بلافاصله از اينكه چنان بيرحمانه با احساس اين جوان مقابله كرده دچار ناراحتي وجدان شد.
- ببين يوريك! من تازه از اثر يك زخم عميق احساسي خودم را خلاص كردم، خواهش مي كنم آزارم نده و گرنه از اينجا مي روم....
يوريك لرزش ماهيچه هاي گلويش را بزحمت كنترل كرد.
- نه ! تو را خدا! از اينجا نرو ! باشه ديگه هيچ حرفي نميزنم، ولي همين جا بمون! لااقل ميتونم نگاهت بكنم! همين برام بسه!
قرار داد مباركه احساسات بسته شد. ماري شرط يوريك را پذيرفت، هنوز يكهفته از بستن اين قرارداد يكطرفه نگذشته بود كه دو مرد ، در چهره راننده هاي شهرستاني ، وارد كافه قنادي نور اميد شدند. از دختر جواني كه پشت صندوق ايستاده بود پرسيدند...
- مي بخشين! شما اينجا دختري بنام شوكا دارين؟
شوكا وحشت زده شد، قيافه شون كه شبيه احمدو دوستانش نيست. با او چكار دارند؟ نكند خانم جان او را پيدا كرده باشد. حس پنهان ترس برنگ زرد، صورتش را يكپارچه پوشاند.
- ش.. شما... با شوكا چيكار دارين؟
راننده مرد ميانسالي بود، معلوم بود كه يكهفته اي است ريشش را نزده است، بوي روغن گريس مي داد.
- مي و اصغر آقا از طرف پدر و مادرش اومديم با خودمون ببريمش!... چيزي نمانده بود كه شوكا تعادلش را از دست بدهد. يك دستش را حايل تن كرد. پس...پس.... بالاخره نامه ها كار خودش را كرد!....
مرد ميانسال با بيحوصلگي پرسيد:
- بالاخره شوكا اينجا پيش شما كار مي كنه يا نه؟
آنها هرگز بفكرشان نمي رسيد كه دختر خورشيد و آقا عبدالله همين دختر زيبا و طنازي است كه هر دختري كه در خيابان معروف لاله زار و اسلامبول ديده بودند، قشنگتر و شيك تر ميزد.
- بله ! شوكا اينجا كار ميكنه ! همين حالا هم مقابل شما ايستاده!....
راننده و كمك راننده يك قدم عقب نشستند روستازاده چايجان چونه اينطور تغيير شكل و ماهيت داده است . آنها حق داشتند چنان يكه بخوردن كه مايه خنده شوكا شوند اما چه فرقي بين يك انسان متولد ده و شهر ، جز شيوه لباس پوشيدن ميتواند وجود داشته باشد؟ انسان چه روستايي و چه شهري انسان است اين خود انسانها هستند كه اين تقسيم بندي ظالمانه را مرتكب شده اند.
رايا از پستوي كافه بيرون آمد. رنگ و روي پريده ماري و حضور آن دو مرد كه سر و وضعشان نشان مي داد مطلقا" اهل خوردن كافه گلاسه نيستند او را عميقا" نگران كرد.
- حالت خوب نيس دخترم، چه اتفاقي افتاده ؟
- رانند ه و كمك راننده اخمهايشان دوباره در هم رفت. اين دختر ما را دست انداخته است. مادرش نمي تواند جز اين زن كه همين حالا مادر خطابش كرد زن ديگري مثلا" خورشيد باشد.
رايا از آن دو مرد پرسيد:
- شما كي هستين؟ از جون دختر من چي مي خواهين! همين الانه پليس خبر مي كنم، اينجا يه محل محترمه! بريد بيرون، بريد بيرون.
راننده مرد سرو زبان داري بود.
- ببخشين خانم، ما بي ادبي نكرديم، پدر و مادر شوكا مار فرستادن پي دختر شون، اينم نامه اي كه شوكا خانم برا مادرش نوشته، ما اومديم ببريمش،
رايا نگاه پرسشگرش را به چهره شوكا دوخت. حالا او هم دست كمي از انقلاب دروني شوكا نداشت؟
- ببينم دخترم ، اين آقايون راست ميگن، تو يه اسم ديگه هم داري؟
شوكا رايا را بغل كرد:
- بله رايا! اين نامه خط منه من برا خورشيدنامه نوشتم.
رايا خودش را روي صندلي پرتاب كرد. ضربه اي كه ربر مغزش فرود آمده بود كم سنگين نبود پس ماري ارمني نيست، پدر و مادرش ارمني نيستن، اگه اينطور باشه چطور ماروس و كناريك ميگن بچه خودمونه! چطور اينقدر قشنگ ارمني حرف مي زنه؟ اگه اسمش شوكاست چرا ما بهش مي گيم ماري ؟...
شوكا دوباره رايا را بغل زد....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)