صفحه 7 از 16 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رايا اما با توجه به خصوصيات و دوست داشتني ماري و مهرباني ذاتي اش ،خيلي زوداو را دخترم صدا زد، روزهاي تعطيل او را به خانه شان ميبرد و چون پيانيست خوبي بود براي دختر تازه اش پيانو مي نواخت. اين موسيقي نرم و رويا انگيز براي ماري كه آثار خاكستري رنگ يك شكست بزرگ عشقي هوز هم با خود همه جا همراه ميبرد، داروي آرام بخشي بود. حالا وابستگي ماري به پيانو چنان عميق شده بود كه رايا يكروز پيشنهاد داد كه به او تعليم پيانو بدهد.
    ماري به گونه اي هنگام ورود و خروج از كافه قنادي نور اميد حركت ميكرد كه بيشتر به يك موجود نامرئي بدل مي شد و همه اين دقتها را بخاطر اين بخرج ميداد كه يكوقت احمد دوباره او را پيدا نكند. اما هنوز هم با خاطره عشق احمد زندگي ميكرد و هنوز هم از اينكه دختري بي ريشه و هويت است رنج مي برد. نامه اي كه براي مادرش پست كرده بود هرگز پاسخي نگرفت، اما مثل اينكه نوشتن نامه براي مادرش يك عادت شده بود. هر ماه يكبار نامه اي مي نوشت و براي مادرش پست ميكرد.
    ماهها از پي هم مي گذشت ، فصل بهار خيلي زود پرو بال رنگينش را برچيد و رفت، تابستان هم گذشت و پاييز با قلم موي طلائي اش داشت چنارهاي تهران را رنگ آمييزي مي كرد در يكي از همين روزها بود كه يوريك كه اتفاقا" جوان خجالتي هم بود از غيبت كوتاه مادرش استفاده كرد و در حاليكه چشمهايش را بزمين دوخته بود عشقش را به ماري ابراز كرد....
    - ماري، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
    ماري با صداي بلندجوابش را داد :
    - يوريك ، دوستت ندارم، دوستت ندارم، دوستت ندارم.
    يوريك ناگهان زد زير گريه ، درنگاه ماري اين حركت بسيار احساساتي ، آنهم از يك جوان بيست و دو ساله بسيار چاق و زشت رو عجيب آمد... بلافاصله از اينكه چنان بيرحمانه با احساس اين جوان مقابله كرده دچار ناراحتي وجدان شد.
    - ببين يوريك! من تازه از اثر يك زخم عميق احساسي خودم را خلاص كردم، خواهش مي كنم آزارم نده و گرنه از اينجا مي روم....
    يوريك لرزش ماهيچه هاي گلويش را بزحمت كنترل كرد.
    - نه ! تو را خدا! از اينجا نرو ! باشه ديگه هيچ حرفي نميزنم، ولي همين جا بمون! لااقل ميتونم نگاهت بكنم! همين برام بسه!
    قرار داد مباركه احساسات بسته شد. ماري شرط يوريك را پذيرفت، هنوز يكهفته از بستن اين قرارداد يكطرفه نگذشته بود كه دو مرد ، در چهره راننده هاي شهرستاني ، وارد كافه قنادي نور اميد شدند. از دختر جواني كه پشت صندوق ايستاده بود پرسيدند...
    - مي بخشين! شما اينجا دختري بنام شوكا دارين؟
    شوكا وحشت زده شد، قيافه شون كه شبيه احمدو دوستانش نيست. با او چكار دارند؟ نكند خانم جان او را پيدا كرده باشد. حس پنهان ترس برنگ زرد، صورتش را يكپارچه پوشاند.
    - ش.. شما... با شوكا چيكار دارين؟
    راننده مرد ميانسالي بود، معلوم بود كه يكهفته اي است ريشش را نزده است، بوي روغن گريس مي داد.
    - مي و اصغر آقا از طرف پدر و مادرش اومديم با خودمون ببريمش!... چيزي نمانده بود كه شوكا تعادلش را از دست بدهد. يك دستش را حايل تن كرد. پس...پس.... بالاخره نامه ها كار خودش را كرد!....
    مرد ميانسال با بيحوصلگي پرسيد:
    - بالاخره شوكا اينجا پيش شما كار مي كنه يا نه؟
    آنها هرگز بفكرشان نمي رسيد كه دختر خورشيد و آقا عبدالله همين دختر زيبا و طنازي است كه هر دختري كه در خيابان معروف لاله زار و اسلامبول ديده بودند، قشنگتر و شيك تر ميزد.
    - بله ! شوكا اينجا كار ميكنه ! همين حالا هم مقابل شما ايستاده!....
    راننده و كمك راننده يك قدم عقب نشستند روستازاده چايجان چونه اينطور تغيير شكل و ماهيت داده است . آنها حق داشتند چنان يكه بخوردن كه مايه خنده شوكا شوند اما چه فرقي بين يك انسان متولد ده و شهر ، جز شيوه لباس پوشيدن ميتواند وجود داشته باشد؟ انسان چه روستايي و چه شهري انسان است اين خود انسانها هستند كه اين تقسيم بندي ظالمانه را مرتكب شده اند.
    رايا از پستوي كافه بيرون آمد. رنگ و روي پريده ماري و حضور آن دو مرد كه سر و وضعشان نشان مي داد مطلقا" اهل خوردن كافه گلاسه نيستند او را عميقا" نگران كرد.
    - حالت خوب نيس دخترم، چه اتفاقي افتاده ؟
    - رانند ه و كمك راننده اخمهايشان دوباره در هم رفت. اين دختر ما را دست انداخته است. مادرش نمي تواند جز اين زن كه همين حالا مادر خطابش كرد زن ديگري مثلا" خورشيد باشد.
    رايا از آن دو مرد پرسيد:
    - شما كي هستين؟ از جون دختر من چي مي خواهين! همين الانه پليس خبر مي كنم، اينجا يه محل محترمه! بريد بيرون، بريد بيرون.
    راننده مرد سرو زبان داري بود.
    - ببخشين خانم، ما بي ادبي نكرديم، پدر و مادر شوكا مار فرستادن پي دختر شون، اينم نامه اي كه شوكا خانم برا مادرش نوشته، ما اومديم ببريمش،
    رايا نگاه پرسشگرش را به چهره شوكا دوخت. حالا او هم دست كمي از انقلاب دروني شوكا نداشت؟
    - ببينم دخترم ، اين آقايون راست ميگن، تو يه اسم ديگه هم داري؟
    شوكا رايا را بغل كرد:
    - بله رايا! اين نامه خط منه من برا خورشيدنامه نوشتم.
    رايا خودش را روي صندلي پرتاب كرد. ضربه اي كه ربر مغزش فرود آمده بود كم سنگين نبود پس ماري ارمني نيست، پدر و مادرش ارمني نيستن، اگه اينطور باشه چطور ماروس و كناريك ميگن بچه خودمونه! چطور اينقدر قشنگ ارمني حرف مي زنه؟ اگه اسمش شوكاست چرا ما بهش مي گيم ماري ؟...
    شوكا دوباره رايا را بغل زد....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - بعدا" همه چيزو براتون تعريف مي كنم... حالا اگه اجازه بدين مي رم كه بعد از سالها مادرمو ببينم! اگر چه ميدونم اگر او را ببينم نه او منو ميشناسه و نه من اورا، ولي قول مي دم خيلي زود برگردم!
    رايا نيمدانست از اين واقع خوشحالست يا غمگين، او براستي خودش را مادر ماري مي دانست و حالا از اينكه دخترش را دارد از دست مي دهد بشدت ناراحت بود.
    - خوب ، فقط يكهفته!
    دوباره شوكا اين زن مهربان را بغل زد...
    - رايا، اولش كه اين آقايون اومدن شوكه شدم، راستشو بخواي ترسيدم ولي حالا خيلي خيلي خوشحالم! اگه منو منع نكني وسط كافه قنادي از خوشحالي مي رقصم. آخه بالاخره منم بعد از ساليان دراز دربدري مادر اصلي خودمو پيدا كردم، خداي شكر، حالا ديگه مي تونم بگم من آدم بي ريشه و هويتي نيستم.
    رايا او را تنگ در آغوش گرفت...
    - يعني اين مادرتو ديگه فراموشش مي كني؟
    - نه ، بهيچوجه، نه شما نه ماروس، نه كناريك و نه همه خواهر برادراي ارمنيم! خيالت راحت باشه، مي رم مادرمو مي بينم و زود بر ميگردم.
    رايا دست انداخت داخل ذخيره صندوق كافه، هرچه اسكناس بود، بدون شمارش توي جيبهاي ماري فرو كرد.
    - ماري فقط يادت باشه ، ممكنه تو دهات متولد شده باشي ولي تو شهر بزرگ شدي، تو برا خودت يك مادموازل شدي، نميتوني تو ده زندگي كني، توي همون هفته اول بحرف من ميرس... زود برگرد، منتظرت هستيم.
    حالا او دوباره شوكا شده بود، خداحافظ ماري، خداحافظ مريم، سلام بر شوكا.
    شوكا لحظه به لحظه عظمت حادثه اي كه آنطور ناگهاني بر سر و رويش فروريخته بود بيشتر در مي يافت.
    پس من مادرم را يافتم، هويتم ، رگ و ريشه ام را در زمين زندگي پيدا كردم. از اين لحظه به بعد مي توانم به مردم بگويم من هم ريشه اي در اين زمين دارم، مي توانم دست مرد عاشقم را بگيرم و او را پيش خورشيد ببرم و بگويم بفرمائيد! اينهم مادر من خورشيد، حالا تمام فكرش شده بود مادرش.... آنكه نه ماه و نه روز مرا در شكم خود تغذيه كرد ، آنكه وقتي سه ساله بودم جلو انم جان ايستاد و گفت : اين بچه منه! خودم زائيدمش.
    از همان ساعت به لحظه اي فكر مي كرد كه مادرش را مي بيند ، خورشيد زندگي اش را ، دست در آغوشش مي كند، سرش را روي شانه هايش مي گذارد و اشك ريزان داستان غم انگيز زندگي اش ، انبر داغهاي خانم جان، ظلم و ستم بي حد و مرزش را براي او تعريف ميكند... آه مادر، توكجا بودي كه خانم جان مرا براي گدايي به قبرستان مي فرستاد؟
    خطاب به راننده ها گفت:
    - بريم آقايون! من چمدونمو مي بندم و حركت مي كنيم.
    در حاشيه پياده رو ، يك اتومبيل فورد مشكي قديمي پارك شده بود. درست ساعت دو بعد از ظهر بود كه شوكا از تهران خارج شد از اين لحظه او ديگر مادموازل ماري نبود . دوباره شوكا شده بود. درست مثل مار، هرچند مدت يكبار پوست مي انداخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12

    ساعت 9 شب بود. از آن شبهای دراز و طولانی پاییزی که یک اتومبیل فورد مشکی، جلو در باغ بزرگی در شیخ زاهد محله متوقف شد. این باغ متعلق به خورشید مادر شوکا و شوهرش آقا عبدالله بود. یکی از مردانی که رانندگی اتومبیل را بر عهده داشت مستقیما به داخل باغ رفت تا خبر ورود فرزند گمشده را به خورشید خانم بدهد و مژدگانی اش را بگیرد و دیگری چمدان شوکا را از صندوق عقب اتومبیل بیرون کشید و همراه دختر به سمت در باغ راه افتاد. شوکا نگاهی به در و دیوار باغ انداخت. در آن زمانها هنوز این منطقه شکلی کاملا روستایی داشت، یک در تخته ای کوچک که دو نفر به زحمت می توانستند از میانش بگذرند و یک دیوار ساخته شده از شاخ و برگ جنگلی ، باغ را از کوچه جدا می کرد. اما برای شوکا که در لباس شیک شهری _ کت و دامن اسپورت و همانند یک خانم تهرانی ایستاده بود ، این که در و دیوار باغ مادرش چگونه است اصلا اهمییت نداشت ، برای او خود مادرش مهم بود. آن زنی که در سه سالگی ، برای چند دقیقه دیده و تصویرش در لابلای صفحات تاریخ عمر کوتاهش برجا مانده بود. او به آن زن به عنوان مادر فکر می کرد. روابط مادر و فرزندی که بر اثر پرستاری و مراقبت های دلسوزانه و پر دلهره مادر از فرزند شکل می گیرد و شمائی مقدس می یابد اما هیچکدام از آنها نه شوکا و نه خورشید چنان روابطی نداشتند، اصلا همدیگر را نمی شنا ختند. تنها سیم ارتباطی بین آ ن دو نفر رابطه و پیوند خونی بود و بس! با این همه شوکا دلش بشدت در سینه می لرزید، آ یا مادرش او را دوست خواهد داشت ، او را با همه خصوصیات شهری اش می پذیرد و در آغوش می کشد و ساعت ها برای روزهای دوری از هم اشک می ریزد وگریه زاری راه می اندازد؟ واکنش این مادرکه فقط هفت، هشت ماهی به او شیر داده چه خواهد بود؟... آیا مثل دختران دیگر خودش را برای مادر لوس کند و سرش را روی پاهایش بگذارد و از روزگاران سختی که زیر سرپنجه قهار و بیرحم خانم جان گذرانده حکایتها بگوید؟... آ یا وقتی جای انبر داغم ها را بر پوست بدنش به مادرش نشان می دهد او سرش را به در و دیوار خواهد کوبید و بر مظلومیت های دخترش اشکها خواهد افشاند... در چنین هنگامه درونی شوکا، که لحظه به لحظه وسعت بیشتری می گرفت از عمق باغ سر و صدای زیادی بگوشش ریخت. دو سه زن در لباسهای روستائی ، چارقد به سر و شلیته برپا اینطرف و آنطرف می رفتند، برهم می خوردند، جار و جنجال می کردند. زنی در راس این گروه ، بلند قدتر وکشیده تر اما با همان لباس روستائی چارقدش را پشت سرگره زده وبا طمانینه درحرکت بود. شوکا دیگر خودش را فراموش کرده بود و نمی دانست در چه حال و هوای روحی شناور است ! شاد است؟ غمگین است؟ می ترسد؟... خودش را در نوعی خلاء و سکوت حس می کرد. نه پایش برزمین و نه درهوا، دنیای او حا لاخمیری شکل بود. صدای زنی که راس حرکت می کرد بسیار قدرتمندانه پرسید :
    _ پس دخترم کو؟
    شوکا بی اختیار بسوی همان زن دوید که از دخترش می پرسید :
    _مادر.ا... مادر!...
    مادر، بر جا ایستاده و بر و بردخترش را تماشا می کرد. این دختر تهرانی دختر من نیست، این غریبه ازکجا پیدایش شده؟ تعجب و شگفتی از دیدن خترش اورا از هر وکنشی انداخته بود. شوکا از سکوت مادر یکه ای خورد و سر جایش ایستاد... خورشید مثل آدمهائی که از دیدن چیزی غیر از آنچه انتظارش را داشتند وامی ماند ، یکسره وامانده بود . اینکه شلیته نپوشیده ، چارقد سرش نیست ، رنگ و رویش به دخترمن نمی ماند ! مومایش را روی شانه ها ریخته ، یک دختر شیک و پیک ، باکت و دامن ، پیراهنی که یقه اش طرح مردانه دارد، کفشهائی پوشیده که هر وقت با شوهرش آقا عبداله به رشت می رفت پشت ویترینها می دید، نه! این یک دخترصد در صد شهری ،آنهم از نوع د یگری است که حتی در رشت هم نظیرش ندیده بود، شاید مال بالابا لاهای تهران باشد... یکی اززنانی که پشت سرخورشید ایستاده بود به پهلو دستی اش گفت :
    _کوریشم! <<ج>> تهرون اومده!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خورشید چشم غره ای به آن زن رفت ، دوباره چشمان سبزش راکه در نور فانوس ها مانند چشم گربه می درخشید به سراپای دخترش انداخت. هر دو متحیرو مبهوت به هم نگاه می کردند. شوکا حالا در یک قدمی مادری ایستاده بود که بخاطرش تهران را با سه مادر مهربانش، ماروس وکناریک و وایا و خانه و شغل و موقعیتش رها کرده بود و نمی دانست در برابر سکوت و بهت آن مادر چه باید بکند؟... سرانجام کاری کرد که یک دختر دورافتاده ازمادرمی کند. با صدای بلند به گریه افتاد. صدای گریه اش که در فضای باغ پائیز زده پیچیده بود خورشید را بخود آورد...

    خورشید تکانی خورد، دستم های بلند ش را چون دوگیره محکم آهنی ،بدور تن و بدن دخترش انداخت. هر دو هم قد و هم اندازه بودند. مادر با اینکه به چهل سالگی نزدیک می شد، هنوز قد و قواره ای جوان داشت. خورشید برای چند ثانیه ای در گریه کردن با دخترش همراه شد ولی شوها نمی توانست جلو گریه اش را بگیرد. بوی مادر را به سینه می کشید، صورتش را به صورت مادرمی مالید... قصه پر غصه روزگاران سختی در درونش ردیف می شدند اما نمی توانست انها را بر زبان آورد: اگر بدانی مادر چه بلاهائی سرم اومده، تا قیامت گریه می کنی... در حالیکه شوکا به نوازشهای گرم مادرش هنوز نیاز داشت ، خورشید خودش راکنارکشید.

    - آهای!گوسفندروکجا بردین؟

    مردی کوتاه قد با ریش جو گندمی جلو آمد،گوسفندی را بر زمین کوبید وکارد را بر حلقش گذاشت. شوکا وحشت زده دو قدم عقب جست. شما را بخدا این حیوون رو نکشین!...

    خورشید زیر چشمی همچنان دختر تهرانی اش را می پائید، لهجه اش هم تهرانی است ، این چه دختریست که من دارم ! بدرد اینجا نمی خورد.ا... بازوی شوکا را گرفت وگفت :
    - خوب بریم اتاق! پدرت آقا عبدالله منتظرته!...

    شوکا از شنیدن نام پدر تکان سختی خورد. پس آنکه توی بغل من ، از تشنگی جگرش پاره پاره شده بود غیر از پدرم بود؟ خورشید بازویش را تا توی اتاق می کشید...
    - آقا عبدالله! اینم دخترتت شوکا.

    شوکاکه از این لحظه دوباره نام قدیمی اش را می شنید، با حالتی که هیچ نوع احساسی در آن خوانده نمی شد به مردی که می گفتند پدرش است نگاهی اند اخت. قدش متوسط بود،کمی چاق، موهایش مانند موهای سرشیر پر پشت و افشان ولی سپید و براق،کنار منقلی نشسته بود و وافور روی منقل... دستش را روی زانوگرفت و بلند شد... او نیز با شگفتی اما نه مانند خورشید ،سراپای شوکا را برانداز کرد.
    _به به! چه خانمی ! درست و حسابی یک زن تهرانی!

    شوکا کاملا بلاتکلیف به نظر می رسید. اینها که با من حرف می زنند چه کسانی هستند؟ مادرم اصلا به من شبیه نیست، ناپدری ام فرسنگ ها از من فاصله دارد، برای چه آدم فرستادند دنبال من؟ می خواستند چه چیز را به من یا به خودشان ثابت کنند؟ این که آدمهائی هستند که به فریاد کمک خواهی یک دختر دردمند پاسخ گفته اند یا حقیقتا خواسته اند کاری بکنند؟... شوکا وسط اتاق ایستاده بود. آقا عبدالله به او اشاره کرد که بنشیند ، خورشید رفته بود برای تقسیم گوسفند قربانی دستوراتی بدهد. از همان اول می شد فهمید که ارباب خانه خورشید است نه آقا عبدالله! حتی صدای خورشید هم مثل اربابها کلفت و چند رگه شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی به اتاق برگشت آقا عبدالله به او گفت:

    _ می بینی دخترت چقدر شبیه باباشه!... سیبی که از وسط نصف کرده باشن!خورشید نخواست به پدر شوکا فکر کند، همان جوانی که از رودسر آمد، عاشقش شد و با تهدید به خودکشی، او را گرفت و پس از مدتی رفت دنبال عیش و عشرت خودش ، دو سه سال بعدهم با بیماری سل مرد!... و از زندگی کوتاهش هیچ ردپائی جز همین دختر از خودش باقی نگذاشت .
    شوکا نشست ، آقا عبدالله یک چای غلیظ جلوش گذاشت.
    _ بخور دخترم...

    این نخستین واژه محبت آمیزی بود که شوکا می شنید، ولی او نیازمند جمله هائی بارگرفته از مهر و عاطفه از دهان مادرش بود. پس چرا خورشید هیچ حرفی نمی زند!... خورشید، خودش را بی دلیل مشغول می کرد، در خودش بود. او غیر از پنج شش ماهی که شوکا را داشت دیگر هرگز صاحب فرزندی نشد، یا حس و غریزه مادری در او مرده بود یا این غریزه چنان مانند چاههای عمیق نفت در او ته نشین شده بودکه هرچه در آن لحظه چاه را حفاری می کرد تا بیابدش ، نمی توانست. غریزه هم مثل همه پدیده های این جهانی ، وقتی بخواب رفت، بیدارکردنش مشکل است. آقا عبدالله هم از همسر اولش چهار بچه داشت که هر کدام پس از رسیدن به سن نوجوانی، گوئی به تیر غیب گرفتار شده و یکی یکی مرده بودند. دوکنده درخت پیر، بدون هیچ زاد و رودی حالا برابر دختری که آمده بود تا ریشه زندگی اش را ببیند و با آن یکی شود بلا تکلیف و خلع سلاح نشسته بودند و چیزی نمی گفتند. آقا عبدالله تلاش می کرد حرف محبت آمیزی بزند اما خورشید این تلاش را هم نمی کرد . یا تلاش می کرد ولی ناموفق بود. شوکا ازخودش می پرسید آیا اشتباه کردم که آمدم؟ ... آخر اینها هیچ چیز شان همانی نیست که می خواستم ... حرف زد نشان، تعارفاتشان، لباس پوشیدنشان، جور دیگری است. درست مثل اینکه هرکدامشان در یکسوی دره ای عظیم ایستاده اند بوسعت همه کره زمین! از همان آغاز، لحظه به لحظه خورشید و شوکا بیشتر از هم فاصله می گرفتند و دره ای که در دو سویش ایستاده بودند عمیق تر و تاریکتر می شد. آقا عبدالله مرد سرد وگرم چشیده ای بود، متوجه وخامت حال مادر و دختر شد.

    _ خیلی سال است که شما مادر و دختر از هم جدا بودین ! ...هیچی ندارین که براهم تعریف کنین ، نه خاطره ای، نه حرفی، نه گفتی! بشما دو تا حق می دم که اینجوری بهم نگاه کنین، مثل دو تا غریبه! ولی عجله نکنین، صبرکنین. خون استادکار قابلیه. بگذارین چند روزی همدیگه رو بو بکشین، آنوقت یه روز متوجه میشین که خون، خون را پیدا کرده!.... فقط چند روزی با هم راه بیا بیاین !...

    *************

    صبح روزبعد، هوا سردتر از روز قبل و خورشید پائیزی کم رنگ تر و بی رمق تر بود و بطرز کسالت باری از افق بالا می آمد درست مثل پیرمردی که دیگر قدرت سرپا ایستادن ندارد و بزحمت خود را از زمین بالا می کشد. شوکا هم بیش تر از شب گذشته احساس غریبی می کرد. غیر از برآورده نشدن حس مادر و فرزندی، عادات زندگی شهرنشینی درشوکا به هیچ رو نمی توانست در برابر زندگی روستائی تسلیم شود، دختر شاد و شیرین کلوپ ارامنه و کافه قنادیهای مد روز تهران ، چگونه می توانست این زندگی حقیر روستائی را تحمل کند؟

    در سالهای آخر دهه بیست ، نه هنوز ایران از درآمد نفتی اش آنقدرسهم حقوقی و حقیقی خود را می گرفت ونه کسب وکارچنان رونقی داشت که فاصله بین زندگی روستا و شهر را پرکند. در تهران جوانهای تحصیلکرده و اروپا دیده برای احقاق حقوق ازدست رفته و غارت شده خود از نفت دست به تظاهرات اعتراض آمیزی زده بودند. در رأس صفوف فشرده و خشمگین جوانان ، پیرمردی با صلابت و قدرت ، با نطق های پر شورش در مجلس می خواست نفت را ملی کند و همه جوانها بتصور اینکه با ملی شدن نفت زندگی عمومی مردم کشور بهترخواهد شد پیرمرد را روی دوشهای خود می گرفتند تا حرفهایش را بگوش جهانیان برساند . شوکا اهل سیاست نبود اما گاهی روزنامه ای بتصادف می خواند و اعتراضات پیرمرد که دلیرانه می جنگید را می شنید وحالا می دیدکه روستاهای ایران چه اندازه عقب مانده و در شرایط ابتدائی زندگی می کنند. زندگی مادرش که حالا خرده مالک محترمی هم بحساب می آمد چنگی بدل نمی زد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خانه روستائی با وسایل ابتدائی ، دستشوئی آلوده و بدودن شیر آب ، شستشوی دست و صورت با آب حوض آنهم بی حوله و صابون ، بوی آزاردهنده توالت توی حیاط ، بوی تاپاله گاو وگوسفندان ، بوی ناخوش اتاقک مرغ و خروسهائی که تعداد شان هم خیلی زیاد بود ، اینها چیزی نبود که شوکا بتواند تحمل کند. حتی در زمان زندگی با خانم جان باز درشهر زندگی می کردند نه در روستا. دم پائی قشنگی که از تهران با خود آورده بود دراولین گامها بسوی حوض خانه ، توی گل و شل آلوده به تاپاله گاو بسرعت کثیف شد. می خواست برگردد به اتاقش ، چمدانش را ببندد و بگوید من رفتم مادر! ... اگر خواستی تو بیا پیش من. اما خورشید، که توی ایوان نشسته بود و دخترک شهری اش را همچنان ناباورانه می پاثید، از پشت سر یک دم پائی پلاستیکی برایش پرت کرد...

    - بگیر اینو بپوش! ... به این چیزا عادت می کنی!

    شوکا آشفته و نگران این جمله را در ذهنش تکرارکرد: به زندگی در اینجا عادت می کنی! ... نه! من نمی توانم در اینجا به چیزی عادت کنم، من به خانه های تمیز و راحت عادت کرده ام و باید بسرعت برگردم تهران !

    خورشید با همان لحن رییس مآبانه ،که خالی ازهرنوع احساس و عاطفه مادری بود خیلی خشک و جدی گفت :
    _ برات از لباس های خودم گذاشتم بپوش! اون لباس های دیشبی را تاکن بذار تو صندوقت ! مال اینجا نیس ، مردم پشت سرت حرف می زنن! ...کارا توکه تموم کردی بیا صبحونه بخور! البته از فردا باید زود تر بیدار بشی... با هم می ریم سراغ گاو و گوسفندا... باید یاد بگیری چه جور شیر شونو بدوشی ، باید حساب همه چیز را داشته باشی ، مثلا مرغ های ماروزی چند تا تخم می گذارن ، گاو و گوسفندامون روزی چقدر شیر میدن!... اینجا آدمهای روباه صفت زیاده! ... باغ چای که راه افتاد، همینطور وقت شالی با هم می ریم آنجا... بعدش هم چون با سوادی باید تو حساب و کتابای بابات بهش کمک کنی!...

    این دومین بار بودکه خورشید واژه پدر را وارد مغز شوکا می کرد... خانم جان هم هر روز دست مردی را می گرفت و می گفت ، این مرد شوهر منه و پدر تو! ... باید بهش احترام بذاری ، هرچه میگه فورا بگو چشم و اطاعت کن! اما شوکا فقط یک پدر واقعی را قبو ل داشت همانکه برایش آن پالتو قرمز باکلاه منگوله دار را خریده بود و روز آخر عمرش در نوشهر از تشنگی جگرش پاره پاره شد. وقتی خورشید به اتاق نشیمن برگشت رو به اقا عبدالله کرد وگفت :

    _خیال نمی کنم این دختره پیش ما بمونه! مثل اینکه خونه و زندگی مارو اصلا نمی پسنده ، شبیه ما نیس، شبیه دختر استانداره که چند وقت پیش از اینورا رد می شد!
    آقا عبدالله دست خورشید را گرفت وکنار خودش نشاند، او هنوز هم بعد از سالهای طولانی خورشید را عاشقانه می خواست و نوازش می داد.
    - یه کمی بهش حق بده !
    خورشید بر افروخت .
    چه حقی ! مگه من مادرش نیستم؟
    آقا عبدالله سری تکان داد...
    تو مادرشی اما براش مادری نمی کنی !
    خورشید صدای دورگه اش را در گلو چرخی داد.
    - دیگه میگی چکار بکنم؟ براش یه گوسفند قربونی کردم...

    آقا عبدالله با لحن نرم و مهربانش که به آن سر چون شیر و آن ابهت ظاهری اش نمی آمد سعی کرد حس فرو خفته مادری را که مانند خواب اصحاب کهف ، بسیار عمیق بود، در قلب خورشید بیدار کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جونم! مادری بکن ، بغلش کن ، ببوسش! نواز شش بکن ! مگه یادت نیس تو نامه ش چه جور از غریبی و بی مادری نالیده بود، اون دنبال مادرش به اینجا اومده ، نه دنبال مرغ و خروس و شالی و باغ چای... با این سر و وضعی که داره معلومه زندگیش تو تهرون خیلی هم از زندگی ما بهتر بوده !...

    خورشید ،شاید پس ازسالها ، ناگهان درصدایش آهنگ بغضی پیچید، دو قطره اشک روی گونه هایش لغرید...
    _ می دونم! ولی نمی تونم!.... نمیدونم چرا... ما خیلی ازهم دوریم... فکرمی کنم از همون لحظه اول از من بدش اومده باشه!...
    آقا عبدالله مانند عشاق جوان، قطره اشک همسرش را با سرانگشثانش گرفت ...
    _ شاید هم تو از همون لحظه اول مثل رییس روسا باهاش رفتارکردی.ا... آخه اینکه کارگر باغ چای نیس که بهش دستور بدی ، باید بغلش کنی، ببوسیش نوازشش کنی!...

    خورشید صدای پای شوکا را شنید که به اتاق نشیمن نزدیک می شد ولی به حرفهایش ادامه داد:
    _ اگه دختر منه باید مثه خودم زندگی کنه! این ریخخت و قیافه شهرنشین منو می ترسونه!
    آقا عبد الله خندید:
    _ دختر ماهیگیر !

    هر وقت آقا عبدالله می خواست سر بسر خورشید بگذارد و او را بخنداند همین جمله را تکرار می کرد.
    ورود شوکا به اتاق گفتوگوی زن و شوهر را از هم گسست. خورشید کنار سفره جائی را به شوکا نشان داد تا بنشیند. نان روستائی ،کمی پنیر با یک لیوان بزرگ چای. شوکا اصلا اشتها نداشت ، با بیحوصلگی تکه کوچکی از نان کند و بدهان گذاشت، حتی امروز صبح هم مثل یک مادر رفتار نمی کند. خورشید هم طوری به او نگاه می کردکه انگار دختری در این شکل و شمایل هرگز سر سفره اش ندیده بود. از خودش می پرسید آیا این دختر شیک و پیک تهرانی را من زاثیدم؟

    آقا عبدالله با لحن پدرانه ای پرسید :
    - دخترم ! دیشب خوب خوابیدی؟... ساس وکنه که سراغت نیومدن؟

    چیزی نمانده بود شوکا گریه کند. ای کاش دیشب هزار تا ساس وکنه تن و بدنش را تیکه تیکه کرده بودند ولی صبح مادرش را کنار رختخوابش می دیدکه آرام آرام مومایش را نوازش می کند. آقا عبدالله ، بهتر از خورشید بغض تند وگلوگیر شوکا را حس می کرد.

    _ می دونم اینجور زندگی برات سخته ، ولی خداوند عالم آدم را جوری خلق کرده که با هر شرایطی خود شو سازگار می کنه!.... بعد از مدتی عادت می کنی خیلی هم خوشت می آد. در عوض کنار مادرتی ،کنار خورشید که همه کاره این خونه زندگیه! خورشید ، مادرت یه باغ بزرگ داره پر از درخت پرتقال و نارنگی و نارنج ، چند تا شالی داره ، یه باغ چای داره،البته حالا فصل بدیه ! درختا لخت و پتی هستن ، اما بهارکه اومد آنوقت اینجا خیلی دیدنی میشه !... شهریا برا منظره ش میمیرن ...

    شوکا متوجه شد که اقا عبدالله همه زندگی را به حساب خورشید می گذاشت، از دید او همه چیز مال خورشید بود. البته که این گونه سخن گفتن نشانه عشق و احترام یک مرد نسبت به همسرش بحساب می آید اما من چی؟... نه! من خیلی اینجا بمونم یه هفته است!

    خورشید باز هم زیرچشمی به دخترش نگاه می کرد ، دلش می خواست همانطور که شوهرش چند دقیقه پیش گفت، شوکا را بغل میزد، صورتش را به صورتش می فشرد، موهای بلند و قشنگش را مادرانه نوازش می داد ولی نمی توانست ... او خورشید بود. زن قدرتمندی که چرخ های ارابه زندگی را با قدرت به جلو می راند، پنجاه شصت کارگر نان خور داشت. اگر یک ذره با انها بگو بخند می کرد، تجربه نشان می داد که فورا سوار بر گرده اش می شدند... حالا بین انتخاب حس مادری و فرمانروائی سرگردان مانده بود. سالها بود فرمانروا بود و تازه می خواست مادری کند! با اینکه چند بار بی اشتهائی شوکا را دید می خواست کاری بکند که بی سوادترین و فقیرترین مادران روستاها می کنند، لقمه ای بگیرد و در دهان دختر هفده ساله اش بگذارد اما خیلی سریع این میل غیر عادی خودش را سرکوب کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وقتی بساط صبحانه نیم خورده جمع شد، خورشید به شوکا گفت:

    _ با هم می ریم باغ، می خوام گاو و گوسفندا را بهت نشان بدم، مرغدونی ها رو هم باید ببینی!...
    شوکا با اشاره مادر و با اکراه لباس روستائی اش ، شلیته و پیرهن و یک تنبان چسبان پوشید، خودش را نگاه کرد، با نفرت سرش را برگرداند اما اگر کسی آنجا بود به یقین به آن جمله معروف (( زیبا در هر لباسی زیباست)) معتقد می شد. براستی شوکا در این لباس هم زیبا شده بود. تنگی کمر و برازندگی باسن و سینه ، او را دختری خواستنی جلوه می داد و اگر با همین لباس داخل روستا می شد یا به مهمانی می رفت، چندین خواستگار سر راهش سبز می شد.

    *********

    هفته اول حضور شوکا در شیخ زاهد محله و چایجان، صرف آشناثی با فضای آن منطقه، دیدار با خانواده های نزدیک به خورشید وکشف تواناثی های جدید خودش برای زندگی در روستا شد اما آنچه بخاطرش تن به این سفر داده بود همچنان آتش زیر خاکستر بود و خودش را نشان نمی داد. خورشید همانگونه که با زیر دستانش رفتار می کرد با شوکا هم همان رفتار را داشت البته اندکی محترمانه تر... او می خواست بسرعت دخترش را با تمام خصوصیات مردم آن ناحیه آشنا کرده و پا گیرش کند و تمام هم و غمش این بودکه به شوکا بفهماند وارث زندگی اوست ، همه این ملک و مال به او می رسد و باید جانشین لایقی برایش باشد. شوکا درست در نقطه مقابل مادر ایستاده و چیزی را می طلبیدکه خورشید اهمیتی به آن نمی داد یا حسش نمی کرد. هیچکدام نه زبان یکدیگر را می دانستند و نه خود را به دیگری میفهماندند! خورشید، نیرومند، پر اشتها برای جمع آوری مال و پشتوانه زندگی چون قطاری روی خط مستقیم در حرکت بود، سوت می کشید تا همه ازسر راهش کنار روند و چنانچه به هر دلیلی صدای سوت لوکوموتیو اراده او را نمی شنیدند و از سر راهش کنار نمی رفتند ، او نه قادر به توقف بود و نه ترمز! مزاحم را زیر می گرفت و بی هیچ تاسفی راهش را ادامه می داد و می رفت. شوکا به چیزی که اهمیت نمی داد ثروت و ملک و مال بود ، او در همین زندگی نوجوانانه ، به آنچه می خواست دست یافته بود. او دنبال چیزی آمده بودکه در شهر بر ایش دست نیافتنی بود. مادر می خواست ولی حالا کارفرمائی مقتدر و بی ترحم یافته بود که سعی می کرد او را همچون خود کند. به همین دلیل از همان هفته اول شوکا در فکر فرار و بازگشت به خانه اش بود و خورشید هم همانطور که در سبک وسنگین کردن کارگرانش استادی مسلط بود به یاری غریزه نیرومندش حس می کرد دخترک در فکر فرار است. (( باید مراقبش باشم!... بالاخره یکروز به محیط روستا عادت می کند! ))

    شب هنگام وقتی شوکا از چنگک نیرومند اراده خورشید آزاد می شد ، به اتاقش پناه می برد و در خلوت با خودش حرف می زد: (( مادرم می خواهد مرا برای روزگار پیری و افتادگی اش تربیت کند. این زن و شوه غیر از من هیچ وارثی ندارند اما من از چهارسالگی با انواع کارها آشنا شدم ، حتی درکارکشاورزی و باغ چای هم برای خودم شاخص بودم. بعد در تهران زندگی ام به کلی تغییر شکل داد. مادرم نمی تواند بپذیرد که من در خانواده های ارمنی با آن آزاد اندیشی ها و نو آوریهایشان بزرگ شدم، انواع هنر های دستی آموخته ام ، بعد در قالب یک مدیر پانزده ساله، در کافه قنادی نادری محبوب مسیو آرشاک و مشتریان هنرمندش شدم که هر کدام برای خودشان در کشور، نام آورانی بی نظیر بودند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    من برای آنها مادموازل ماری شدم، خواستگارها داشتم، حتی مهندش تحصیلکرده فرانسه را با همه عشقی که به او داشتم ترک کردم تا ریشه و هویتم را پیدا کنم نه اینکه بیایم و با همه قابلیت هایم به گاو و گوسفن داری مشغول شوم ! ... ))

    شوکا غیر از مقایسه هایش بین زندگی شهری و روستایی که سراسر روز با او بود و آزارش می داد ، فشارهای جانبی فراوانی را هم تحمل می کرد. دو سه روز پیش شنید که یکی از زنان روستایی خورشید را کناری کشیده و به او گفت:

    _ برا چی این دختره را اینجا نگهداشتی؟ تو که نتونستی برا آقا عبدالله یه وارث بیاری، یه وقت دیدی آقا عبدالله دختره رو عقدش کرد و شد هووی مادرش ! ...
    شوکا شنید که خورشید آن زن را با عصبانیت از خودش دور کرد اما خورشید همچنان فرسنگها دور از غریزه و حس و حال مادری با او رفتار می کرد گرچه حاضر نبود شوکا را رها کند تا به شهر بازگردد.

    هفته سوم اقامت شوکا در شیخ زاهد محله بود که کدخدا آمد و از شوکا تقاضا کرد به دخترانش گلدوزی و خیاطی آموزش دهد. کدخدا سرش را کج کرده و گفت:
    _ دوره و زمونه فرق کرده، حالا دخترای ما باید غیر از خونه داری یه چیزای دیگه هم بلد باشن!... اینجوری می تونن خرج زندگیشونو در بیارن و منت مرداشون نکشن!...
    شوکا این پیشنهاد را علی رغم نارضایتی پنهان خورشید پذیرفت ، چون به این ترتیب هم از کار در شالی و باغ چای و سر و کله زدن با گاو و گوسفند خلاص می شد و هم برای بازگشت به تهران پول لازم داشت و از این طریق می توانست هزینه بازگشتش را جور کند. او برای دیدن مادر چنان دستپاچه شده بود که تقریبا همه پولی را که رایا به او داده بود در خانه اش جا گذاشت و راه افتاد.

    ***********
    روزها از پی هم می گذشت ، سفر یک هفته ای شوکا به چهارماه کشیده بود.همراه با پائیز به روستا رسید و حالا یکماهی به بهار مانده بود و هنوز هم غریزه مادری در خورشید همچنان زیر قشری ازمسائل روزمره خفته بود ولی در پی این یکی دوهفته اخیر، حادثه ای اتفاق افتادکه خورشید نخستین آثار وجودی یک مادر را برای لحظاتی به نمایش گذاشت. یکی ازگاوها، لگدی بسوی پای شوکا انداخت، دخترک خودش را کنارکشید ، ضربه گرچه خطرناک نبود اما اندکی از ران چپش را متورم کرد. خورشید که شاهد این منظره بود ناگهان جیغی کشید و چنان خودش را روی شوکا اند اخت تا مبادا گاو لگد دیگری پرتاب کندکه همه کارگران زن و آقا عبدالله را که در هشتی نشسته و این منظره را می دیدند متعجب ساخت. برای چند دقیقه ای خورشید همان مادری شده بودکه شوکا انتظارش را داشت: ((دخترم! چت شد؟ فدات بشه مادر! ... آقا عبدالله کجائی، زود دختر مونو ببریم دکتر! ))

    شوکا درد می کشید اما حالت مادرانه خورشید را هم با لذت تعقیب می کرد، در یک لحظه دست انداخت گردن خورشید وگفت :
    - مادر، چیزی نیس! تو را خدا آروم باش!
    و بعد صورتش را به صورت مادر فشرد ... همین کار شوکا سبب شدکه خورشید بخودش بیاید... ((صورتش را کنارکشید... این من بودم که اینطوری شلوغش کردم؟... عجب حماقتی!... حالا کارگرها چه می گویند؟...))
    آقا عبد!له در تالار کوچک خانه ایستاده بود و با دیدن این منظره لبخند می زد. همین چند دقیقه نمایش حس مادری، شوکا را چنان هیجانزده کرد که بازهم برنامه بازگشتش را عقب انداخت، شاید که خورشید همان شود که او می خواهد. اما غریزه مادری خورشید، مثل رعد و برق گذرا بود. شوکا همچنان در انتظار رعد و برقی دیگر، دوش بدوش خورشید کار می کرد. دختر شیک پوش تهرانی ، برنده مسابقه رقص در کلوپ ارامنه ، مدیر پرشور کافه قنادیها که در آن زمان مدرنترین تاسیسات تفریحی تهران بود ، حالا شلیته می پوشید ، چارقد بسر می کرد، مانند روستائیان با دست غذا می خورد، و از آنجا که استعداد یاد گیری فوق العاده ای داشت براحتی مانند گیلک ها حرف می زد و خورشید دیگر هرگز به این فکر نمی افتاد که شوکا تصمیم قطعی اش را برای بازگشت گرفنه و در اولین فرصت تصمیم خود را عملی خواهد کرد مخصوصا که بیست تومانی هم از دختران کدخدا دستمزد تعلیم گلدوزی گرفته بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دهه سوم اسفند ماه بود، بوی بهار به تن وگوش درختان باغ خورده و جو شهای سبز روی ساقه های ناز کشان بچشم می آمد. خورشید جلو اتاق شوکا ایستاد و او را صدا زد:

    _ شوکا! هنوز خوابی؟ بلند شو خیلی کار داریم. من دارم می رم باغ چای، امروز ده ، بیست تا کارگر داریم، باید براشون غذا بپزی ، بابات هم می گه ناخوشم! سرم درد می کنه، منقلش رو براه کن، صبحونه بهش بده، بعدهم ناها رو بردار بیا باغ چای.!...

    شوکا از اتاق بیرون آمد. باید دزدانه با خورشید وداع می گفت، این بهترین فرصتی است که باید برای فرار و بازگشت به تهران از آن استفاده کند. مادرش را دید که پشت به او بسوی باغ چای می رفت. خورشید دیگر آن دختر بلند قامت و خوش ترکیب و چشم سبز نبود که هر بار وقتی از جلو ماهیگیران عبور می کرد بر ایش آه می کشیدند و قربان صدقه اش می رفتند ، حالا او یک زن مزرعه دار و باغدار بود که در آستانه چهل سالکی ، ترکیب و توازن اندامش بهم خورده بود و جای آن زیبائی فتنه انگیزش ، قدرت فرماندهی و مدیریت روستائی نشسته بود که لااقل شوکا آنرا نمی پذیرفت.

    خورشید به باغ چای رفت، شوکا منقل و صبحانه ناپدری اش را آماده کرد. آقا عبدالله همچنان خفته بود، شوکا صدایش زد اما آقا عبدالله گفت :
    _تو برو به کارات برس دخترم! ... حالم خوش نیست، سرم درد می کنه، اگه کسی اومد کارم داشت بگو مریضه، خوابیده، یه وقت دیگه بیاد !...

    همه حوادث و وقایع روزانه بنفع نقشه بازگشت بی خبر شوکا به تهران پیش می رفت. به سرعت به اتاقش رفت، چمدانش را بست ولی لباسش را تغییر نداد، با لباس شهری زود تر لو می رفت. مردم ده اگر هم سر راهش سبز می شدند فکر می کردند دارد به باغ چای می رود. هدفش این بود که از طریق جنگل خودش را دو سه کیلومتر پایین تر به جاده شوسه برساند و با اتومبیل هائی که عازم رشت بودند خودش را به آن شهر برساند. از رشت با سرویسهای منظمی که برقرار شده بود ، راحت به تهران می رسید.

    شوکا می دانست که سفری پرماجرا و خطرناک در پیش رو دارد، برای یک دختر هفده ساله ، با آن بر و روی قشنگ ولی تنها، در آن زمانها، حتی در روزهای آغازین قرن بیست و یکم هم هر لحظه خطری درکمین است. مردان و جوانان بلهوس و فرصت طلب مشکلها بر سر راه چنان مسافران تنها و خوش بر رو ایجاد می کردند که مقابله با آنها دل شیر می خواست. در آن سالها هیچوقت یک دختر نجیب و اصلیزاده از خانه فرار نمی کرد و به تنهائی از شهری به شهر دیگر نمی رفت و به همین دلیل به یک دختر تنها و در حال سفر با نظر بدی نگاه می کردند. شوکا همه اینها را می دانست ولی چاره ای نداشت چون خورشید و آقاعبدالله با بازگشتش به تهران موافقت نمی کردند.
    ساعت دو بعد از ظهر ناهار آقا عبدالله را داد، غذای خورشید وکارگران را هم بوسیله مستخدم فرستاد و ساعت سه بعد از ظهر، چمدان بدست از خانه خارج شد.

    بسیار سریع وارد بخشهای جنگلی شد چون همراه داشتن چمدان فورا مشکل آفرین می شد، زمین جنگل از بارانهای پیشاهنگ بهاری خیس و مرطوب بود و اغلب کفشش تا مچ پا توی آ ب و لجن فرو می رفت اما خوشبختانه کفشهای بندر پوشیده بود و زمین نمی توانست با دهان خیسش کفش را از بایش برباید! هنوز نیمساعتی درجنگل پیش نرفته بود چون هم مسیر را نمی دانست و زیگزاگ میزد و هم گل و لای مانع از سرعت حرکتش می شد که یک چار پادار آشنا سوار بر قاطر برابرش سبز شد.

    - سلام شوکا خانوم !...کجا؟
    شوکا در این سالها هیچوقت اینگونه وحشت زده نشده بود، رنگش بسرعت سپید و زرد شد و زبانش به سقش چسبید... به این مرد چه می تواند بگوید؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 16 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/