صفحه 7 از 46 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 454

موضوع: دیوان اشعار اوحدی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات

    در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات

    موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی

    تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات


    به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان

    نام مردیت برآید ز میان عرصات


    کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای

    تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات


    این گروهند همه ترک عرض کرده و باز

    همچو جوهر شده از نور یقین زنده به ذات


    زندگی گر صفت روز و شب ایشانست

    زندگان دگر، انصاف، رمیم‌اند و رفات


    نیست جز صدق دلیل ره ایشان به خدای

    گر کسی را به ازین هست دلیلی، قل: هات


    اوحدی، رو مددی جوی ز خاک درشان

    تا گرفتار نگردی به هوا چون ذرات



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات

    تا شود دیده‌ی ما روشن از آثار صفات

    لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد

    در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات


    چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل

    تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات


    همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر

    در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات


    جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو

    جز وفای تو به یادم نبود روز وفات


    سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت

    لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات


    هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر

    و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات


    نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست

    بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات


    کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟

    گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات


    اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی

    که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بگذاشته‌ام، تا چه کند نرگس مستت؟

    با یار پسندیده که پیمان نواستت

    رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی

    گفتی که: ندارم من و می‌بینم و هستت


    پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:

    عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت


    تا جان ندهم جای جراحت ننماید

    تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت


    از دست برفتم من و بر دست نه ای تو

    دیگر چه کنم، گر ندرم جامه ز دستت؟


    بی‌یاد تو هرگز ننشینیم بر کس

    هر چند بر خویش ندیدیم نشستت


    بس دام که در راه تو آهو بره کردند

    در دام نرفتی و کس از دام نرستت


    گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم

    آن سست وفا بود که از دام بجستت


    ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی

    تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    روزگار از رخ تو شمعی ساخت

    آتشی در نهاد ما انداخت

    ما طلب‌گار عافیت بودیم

    در کمین بود عشق، بیرون تاخت


    سوختم در فراق و نیست کسی

    که مرا چاره‌ای تواند ساخت


    مگر او رحمتی کند، ورنه

    هر کرا او بزد، کسی ننواخت


    عاشقانش چرا کشند به دوش؟

    سر، که در پای دوست باید باخت


    اوحدی آن چنان درو پیوست

    که نخواهد به خویشتن پرداخت


    سخن او نمی‌توان گفتن

    دم نزد هر که این سخن بشناخت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت

    از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت

    در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی

    هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت


    آه از جگر صورت دیوار برآمد

    چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت


    شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت

    خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت


    فریاد! که چشمم ز فراق لب لعلش

    ماننده‌ی دریا در و دردانه برانداخت


    دردا! که: فراق رخ آن ترک پریوش

    بنیاد من عاشق دیوانه بر انداخت


    گر یاد کند زاوحدی آن ماه عجب نیست

    خورشید بسی سایه به ویرانه برانداخت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت

    آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت

    بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل

    شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت


    دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟

    ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت


    چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون

    کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت


    گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا

    گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت


    گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم

    نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت


    سخن سوختن عشقت اگر باور نیست

    ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

    آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟

    نزد تو نامه‌ای ننوشتم، که سوز دل

    صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت


    بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو

    جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت


    در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟

    کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟


    یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد

    کندر میان آن همه باران و نم نسوخت


    شمع رخ تو از نظر من نشد نهان

    تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت


    گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا

    خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟


    کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟

    یا سینه‌ای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟


    صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی

    ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تا دل ما با تو کرد روی ارادت

    هیچ نیاید ز ما مخالف عادت

    گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی

    عشق تو افزون شدست و مهر زیادت


    رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی

    از برمن تا برفته‌ای به سعادت


    آنکه ز درد جدایی تو بمیرد

    زنده نداند شدن به حشر و اعادت


    داروی رنج خود از طبیب نپرسم

    گر تو قدم رنجه می‌کنی به عیادت


    همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد

    هر که به تیغ غم تو یافت شهادت


    دایه بهمهرت برید ناف دل من

    پس به کنارم گرفت روز ولادت


    چشم تو آنجا که دست برد به دستان

    سر بنهادند زیرکان به بلادت


    اوحدی از درد دوری تو بنالید

    با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت


    او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز

    خود ز زمین بر نداشت روی ارادت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت

    گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت

    شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو

    آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت


    طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه

    زین بیشتر نبودی بدمهر و بی‌ارادت


    عشقی که نیست برتو، حربیست بی‌غنیمت

    عیشی که نیست با تو، دینیست بی‌شهادت


    هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی

    هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت


    شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی

    کین می‌کند تجلی و آن میکند اعادت


    چندان که جور خواهی بر جان من همی کن

    کز بندگان نیاید کاری بجز عبادت


    باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد

    آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت

    بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت

    درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم

    که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت


    هزار بار گر از خدمتم برانی تو

    دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت


    گر التفات به زر دیدمی ترا روزی

    ز رنگ چهره‌ی خود در گرفتمی به زرت


    تو بسته‌ای کمری بر میان به کینه‌ی من

    مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟


    نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست

    ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت


    خبر ز درد دل من به هر کسی برسید

    ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت


    گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد

    غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 46 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/