صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بی وقفه گفت:می دانید من راجع به شما چی فکر می کنم اقای شایسته؟من فکر می کنم شما من را توی آب نمک خوابانده اید ؛تا اگر سینه چاک دیگری پیدا نشد،اوقات فراغتتان خالی نماند...من که نوچه ی شما نبودم،پس لابد دوستتان داشتم که دنبالتان راه افتاده بودم.ولی شما،حتی به خودتان زحمت ندادید راجع به احساستان در مورد من،جدی فکر کنید و پیش از سررسیدن سوگلی تان،تصمیم تان را بگیرید...قسم می خورم اگر بت عزیزتان از راه نرسیده بود،هنوز داشتید با من موش و گربه بازی می کردید...آقای شایسته،بیخود ادای مردهای شریف را در نیاورید...من گرگ باران خورده ام...شما من را به خاطر مهراوه،دور زدید...این همه مدت،در برابر ابراز محبت و ایثار من سکوت کردید و بعد ناگهان،به معجزه ی قدم های مهراوه ی عزیزتان،مزدم را یک جا دادید...یک شب خوابیدید و صبح فردا من را از شرکتتان بیرون انداختید...بعد هم مادرتان را کشاندید توی پارتی تولد من،تا مثلا تیر آخرتان را درست به هدف زده باشید...اشتباه کردید اقای شایسته...اشتباه کردید...قلب ها همان اندازه که مملو از عشق می شوند،از نفرت هم پر می شوند.عشق من به شما بازی نبود،اما شما وادارم کردید که با شما بازی کنم...و حالا...حالا که مجبورم بازی کنم،از هیچ ترفندی نمی ترسم،شما قلب من را شکسته اید و غرورم را پایمال کرده اید و من،بدون قلبم و بدون غرورم،نمی ترسم که همه جا بنشینم و بگویم که شما،حیثیت ام را هم پایمال کرده اید.دهانم از حیرت باز مانده بود...چه می توانستم بگویم،حرف های رویا جوابی نداشت،فقط به سختی گفتم:رویا،با مهراوه کاری نداشته باش...به خدا در این نمایشنامه ای که به راه افتاده،مهراوه هیچ نقشی ندارد.تو می خواهی انتقام بگیری بگیر،اما از من،نه از مهراوه...به زندگی او،کاری نداشته باش...صدای غریو خنده ی رویا،جمله ام را نیمه کاره گذاشت.با خنده گفت:بیچاره من،که عاشق تو بودم...بیچاره مهراوه که تو عاشقش هستی و بیچاره اقتصاد کشوری که تو تاجرش هستی.
    حالا خنده اش قطع شده بود،ادامه داد:تو خودت را از من گرفتی و دل من را شکستی،من هم مهراوه را از تو می گیرم و دلت را می شکنم...معامله پایاپای است.هیچ غشی در معامله نیست...این کمال انصاف است.
    و ار جایش بلند شد و به سمت در به راه افتاد...به سمتش دویدم و در حالی که جلوی در می ایستادم گفتم:رویا جان...رویا خانم...من و تو،به درد هم نمی خوریم،لقمه ی دهان هم نبودیم...نمی توانستیم با هم زندگی کنیم.اصلا عشق که زورکی نمی شود...من دوستت نداشتم،نمی توانستم که خودم را دار بزنم،می توانستم؟اما مهراوه فرق دارد...دوستش دارم...انقدر دوستش دارم،که زندگی بدون او برایم ممکن نیست.من التماست می کنم رویا...برو پیش مهراوه و حقیقت را برایش بگو...حرفهایت ذهنش را مسموم کرده،جوانه ی نورسته ی محبتی که از من در دلش پا گرفته بود،زیر قدم های سنگین نفرت تو از من،نابود شده و از بین رفته!رویا...من و مهراوه به اندازه ی کافی مشکلات داریم،بگذار لااقل اعتمادمان را به هم از دست ندهیم...اعتماد،تنها چیزی است که بینمان باقی مانده...رویا جان،مطمئن باش که اگر امروز با بزرگواری از کنار ندانم کاری من بگذری،فردا خدا کسی را سر راهت قرار می دهد که به مراتب بیشتر از من دوستش خواهی داشت...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    لبانش به لبخند وسیعی از هم گشوده شد...آهسته و زیر لبی گفت:دیگر نمی خواهم کسی را دوست داشته باشم...نمی خواهم بابت دلم به ذلت بیفتم...دیگر نمی خواهم به خاطر ادمی مثل تو،تحقیر شوم.من دیگر به فکر دوست داشتن نیستم،حالا فقط به فکر انتقام گرفتنم...وقتی دلم را به خاک انداختی و سکه ی یک پولم کردی،قسم خوردم تا با دلت تصفیه حساب نکنم،آرام نگیرم...آنقدر صبر کردم و مثل یک مار دور خودم چنبره زدم،تا عاقبت وقتش فرا رسید...وقت انکه تلافی کنم...حالا،بعد از اینهمه وقت انتظار،دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست.نه التماس های تو و نه حتی زانو زدنت جلوی پایم...دیگر حتی رویای اینکه یک روز دوستم داشته باشی و به جای مهراوه ،من همه ی وجودت را پر کنم هم برایم جذابیتی ندارد...من،به خاطر تو،همه ی احساسم را خرج کرده ام و حالا فقط پر از نفرتم...نمی دانم می دانی یا نه،اما،نزدیک ترین احساس به عشق،نفرت است و من حالا به جای عشق،پر از حس نفرت از توام...این حس،حتی قوی تر از حسی است که وقتی عاشق تو بودم در دلم غلیان می کرد.این حس مدام به من نهیب می زند...هی رویا...بیچاره اش کن،این همان مردی است که تو و دلت را به خاک و خون کشید و از کنار مردارش بی تفاوت گذشت...تا دلش را به خاک و خون نکشیده ای از کنارش نگذر...
    بی فایده بود...التماس کردن به رویا بی فایده بود.فقط خودم را شکسته بودم و دل او را خنک کرده بودم،وگرنه جز خفت،این دیدار فایده ی دیگری برایم نداشت...حرفهای رویا جای بحثی برایم نگذاشت.رویا پر از حس نفرت بود و طلب کردن بزرگواری،از کسی که پر از حس نفرت است،مثل گدایی کردن از کسی است که خودش گرسنه است...
    من سکوت کردم و رویا بی انکه حرف دیگری بزند،از جایش بلند شد تا برود...دم در که رسید،سرش را چرخاند و با دیدن حال زار من،از همان دم در،سلیس و شمرده گفت:


    Sometimes it’s hard to understand
    He tooke my hreart aeay and let me go
    I know this tears will never dry
    When I heard him say,just goodbye I never saide,
    He guity,gyilty for my love,
    But,I will never fall in love again I will never give my heart away.
    Till my life will end,til my life will end...


    (گاهی فهمیدن این چیزها سخت است.
    او قلب مرا با خود برد و رهایم کرد
    من می دانم که اشک هایم خشک نمی شود
    وقتی شنیدم که فقط گفت خداحافظ
    هیچ وقت نگفتم که مقصر است...هیچ وقت نگفتم که در مقابل عشقم مقصر است
    اما،دیگر هرگز عاشق نمی شوم
    دیگر هرگز دل به کسی نمی دهم...
    تا اخر عمر...تا اخر عمر...)


    نمی دانم چرا،اما اشکی که گوشه ی چشم رویا بود،دلم را لرزاند...چشم هایم را بستم و در فضای تاریک پشت پلکهایم صدای قدم های رویا را شنیدم که رفت.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 16



    از رویا،برای همیشه ناامید شدم...از اول هم دل بستن به انصاف رویا،کار احمقانه ای بود.می دانستم!ولی وقتی دل آدم می شود حاکم مطلق وجودش،هر کاری حتی کارهای غیر منطقی هم موجه جلوه می کنند.با خودم چانه نزدم،وقتی که سیلی ای که به صورت رویا زده بودم،صورت دل خودم را سرخ کرد...خودم را محاکمه نکردم که چرا به رویا رو انداختم،تا اینطور خوار و ذلیلم کند...همه چیز را پذیرفتم،حتی اشتباه خودم و دل شکسته ی رویا را.دیر یا زودش قرفی نمی کرد،شکستن دل رویا،بالاخره یک روز پاگیرم می شد و حالا شده بود،درست سر بزنگاه و به موقع...
    بنابراین برگشتم سراغ مهراوه...با خودم فکر کردم که پاک کردن ذهنش نباید کار زیاد سختی باشد اما نمی دانستم و هرگز هم احتمال نمی دادم که پاک کردن ذهن یک زن،آن هم زنی مثل مهراوه،کار آسانی نیست.رفتم سراغ مهراوه،یک روز عصر و درست موقع غروب،در اتاقش را که باز کردم،جا خورد،سابقه نداشت که هیچ وقت من بروم اتاق مهراوه.از صدای باز شدن در و نگاه مات مهراوه،شیرین صندلی اش را چرخاند و با دیدن من،و با پوزخند گفت:سلام...جناب رئیس...آمدید سر کشی؟
    از بعد از قضیه ی مهراوه،رابطه ام با شیرین شکراب بود،به رویش نمی اوردم،اما هر دو خوب دست هم را خوانده بودیم...برای همین،به جای جواب سلامش گفتم:برو بیرون شیرین...من با خانم محمدی کار دارم!
    شیرین با پر رویی نچ بلندی گفت و با اطوار سرش را به علامت منفی بالا برد...
    با عصبانیت گفتم:کاری نکن که بلایی را که سر رویا آوردم،سر تو هم بیاورم.خودت با زبان خوش برو بیرون،وگرنه مجبور می شوم خودم بیرونت کنم...
    با تمسخر گفت:نه جناب...اشتباه نکنید من رویا نیستم...من از این شرکت همان قدر سهم دارم که شما.بنابراین شرمنده،باید تحملم کنید...
    باور نمی کردم که اینقدر وقیح شده باشد،که جلوی یک غریبه،با من که برادرش بودم خیره سری کند...مهراوه که نگاهش،مدام از من به شیرین و از شیرین به من،جا به جا می شد،عاقبت پرید وسط حرف شیرین و به سرعت گفت:شما صحبتتان را بفرمایید آقای شایسته...من می شنوم...
    شیرین با چشم و ابرو به مهراوه فهماند که از حرفش راضی شده...
    چند قدم پیش رفتم و در حالی که مقابل مهراوه می ایستادم،گفتم:صحبت من خصوصی است،جلوی نامحرم نمی توانم بگویم.
    صورت شیرین سرخ شد و مهراوه سرش را پایین انداخت...مردد شده بود.بی وقفه گفتم:من داخل ماشینم منتظرتان هستم...
    ماشینم،توی پارکینگ همان جای همیشگی است،اگر هنوز حرفی بینمان مانده،من پایین منتظرتان هستم...اما اگر تا 5 دقیقه ی دیگر نیامدید...-و ماندم که چه بگویم-عاقبت به زحمت ادامه دادم:و اگر تا 5 دقیقه ی دیگر نیامدید،دیگر لازم نیست که هیچ وقت بیایید...چون دیگر حرفی برای گفتن نمی ماند...
    در را بستم و رفتم نشستم توی ماشین...خدا می داند که ان 5 دقیقه چقدر طول کشید...ثانیه ها کشیده می شدند و لحظه ها سال می شدند...داشتم دیوانه می شدم...نفسم گرفته بود و عرق بود که از سر و رویم می چکید...تو عاشق بوده ای،مسیح...می فهمی که چه می گویم...می فهمی که انتظار یعنی چه؟انتظار یک عاشق بر سر یک دو راهی،انتظار بر سر لحظه ای که چیزی ما بین بودن و نبودن است...
    نمی دانم واقعا 5 دقیقه طول کشید یا 5 سال...اما مهراوه نیامد...بغضی که وسط گلویم جا به جا می شد،اشک شد و چکید پایین...باور نمی کردم که مهراوه واقعا نیامده باشد...اما نیامده بود...واقعا نیامده بود...و این یعنی اینکه،برایش مهم نبودم.یعنی برایش هیچ نبودم...برایش حتی به قدر یک دیدار،به قدر یک جمله،به قدر شنیدن حرفهای دلتنگی هم،ارزش نداشتم.می خواستم که خودم را نبازم.می خواستم که به خاک نیفتم.اما نیرویی که از ته وجودم زبانه می کشید،چیزی فراتر از نیرویی بود که در توان من و تحت کنترل غرور مردانه ام باشد...اشک بود که در چشمم می دوید و از کنار صورتم راه می گرفت و می چکید روی فرمان ماشینم.ماشین را روشن کردم،پایم را روی پدال گاز گذاشتم و با یک دست فرمان را چرخاندم...چرخ ها در جا چرخید و به فرمان من دور گرفت و با شتاب به سمت در خروجی راه گرفت...اما لحظه ی اخر،...درست لحظه ی اخر،سایه ی مهراوه جلوی در،در سایه روشن غروب،نمایان شد...باورش سخت بود...مثل سرابی که تشنه ی رو به موتی در اخرین نفس آن را ببیند...
    پایم را به سختی روی ترمز گذاشتم...چرخ هایی که با شتاب دور گرفته بود،با فرمان دوباره ی من ایستاد.و همه ی زندگی در همان یک ثانیه خلاصه شد...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همه ی زندگی همین طوری است...همه ی زندگی،مغلوب یک لحظه عاطفه ی ماست.همه ی زندگی ،گاهی تنها بسته به یک لحظه است،لحظه ای بین بودن و نبودن...لحظه ای بین ماندن و نماندن...لحظه ای بین گذشتن و نگذشتن...لحظه ای بین باور کردن و نکردن...چشم هایم قدم های مهراوه را می شمرد...آرام تر از همیشه راه می رفت.آرام تر از همه ی روزهایی که با یکدلی به من می پیوست،کنار من می نشست و به حرف های دلم گوش می داد...
    دستانش دستگیره را لمس کرد و عاقبت سوار شد...
    به محض انکه سوار شد،بوی بهشت امد...بغضم فراری شد و اشک گوشه ی چشمم خشکید...سرم را چرخاندم و با همه ی عاطفه ام،همه ی عاطفه ام،و با همه ی عشقی که سراسر وجودم را لبریز کرده بود،سپاسگزار نگاهش کردم...چشم هایم را دید،نگاهم را دید،عشقم را دید،اشتیاقم را دید،اما چیزی نگفت...مثل همیشه حیای ذاتی اش نگذاشت که چیزی بگوید...مثل همیشه مراعات غرور مردانه ام را کرد...مثل همیشه حرمتم را نگه داشت و بی هیچ حرفی نگاهش را از نگاهم دزدید و به رو به رویش خیره شد...به زحمت گفتم:اگر نمی امدی...اگر نمی امدی دیوانه می شدم...(و این جمله ی اخر را به سختی گفتم)
    آنقدر به سختی،که لبخند کمرنگی گوشه ی لبهای مهراوه تاب خورد.اهسته گفت:شما مردها...موجودات عجیبی هستید.یک عمر برای به دست اوردن زنی که دوستش دارید دیوانه وار می دوید و وقتی فقط یک قدم،فقط یک قدم تا رسیدن مانده،می ایستید و با حیرت،مست از غرور و تکبر و خود ستایی،به صید پیش رویتان نگاه می کنید...نه انقدر جسارت دارید که این یک قدم اخر را طی کنید و شکارش کنید و نه انقدر جرات دارید که برگردید و صرف نظر کنید!
    آهسته گفتم:تو شکار من نیستی،مهراوه...تو،زندگی منی...آنقدر بدون تو،زندگی من از شور و شوق و جذابیت خالی است،که گاهی خودم هم وحشت می کنم.
    بی توجه به حرفم گفت:شما مردها،در یک اشتباه مشترکید...لحظه ای را که شما رسیدن به مقصود تلقی می کنید،تنها رنگ کمرنگی از یک عاطفه ی مردد است...پاسخ منصفانه ای است به ان همه شور و شوق شما برای رسیدن...تنها یک جرعه آب،برای ان همه تشنگی و عطش...
    سرخ شدم...نمی فهمیدم چرا مهراوه،باورم نمی کند...چرا من را با همه ی مردهایی که دیده وشناخته،مقایسه می کند.گفتم:من کجا و رسیدن به تو کجا؟من هنوز تشنه ی شنیدن یک جمله ی محبت آمیزم.من حاضرم به خاطر شنیدن یک دوستت دارم ناقابل،همه ی زندگیم،ثروتم،و هر چه را که دارم و هر چه را که به دست خواهم اورد،فدای تو کنم...
    قاطعانه گفت:اشتباه دوم،شما مردها آن است که همیشه فکر می کنید ثروت احتمالا برگ ( a ) برنده ای است که در دست دارید....اما،این قانون بازی است،گاهی خرد خال ها با ارزش تر از دانه درشت ها هستند...!-منظورش را نفهمیدم-بی تفاوت سرش را به سمتم چرخاند و در حالی که مستقیم به چشمانم نگاه می کرد گفت:ثروت شما،آقای شایسته...اگر هم ثروت محسوب شود،برای من هیچ جذابیتی ندارد...برای ما زن ها،یقین از عشق و رسیدن به نقطه ی اعتماد،خیلی خیلی با ارزش تر از صفرهای حساب پس انداز معشوق است.
    ناخواسته گفتم:ثروت من،در برابر فهم و کمالات شما ارزشی ندارد...من در برابر شما،هیچ ادعایی ندارم.
    جواب مهراوه جواب حرفم نبود...بی تفاوت گفت:قانون سوم:وقتی صداقت را از محبوبت دریغ می کنی،عاطفه ات به جای عشق،نفرت می اورد...
    جوابم را گرفتم...بالاخره حرف اخر را شنیدم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قاطعانه گفتم:من با تو صادق بودم...از همان روز اولی که تو را دیدم...از همان لحظه ای که احساسم به احساست گره خورد...از همان اولین شبی که وقت خواب،وقتی پلکهایم را روی هم گذاشتم،تو شدی رویای شبانه ام،با تو صادق بودم...من از جنس دروغ نیستم مهراوه،من نقش بازی کردن بلد نیستم...من هیچ وقت بازیگر خوبی نبودم.-صورت مهراوه به سمتم چزخید-
    مصمم گفتم:تو انقدر بیخبر و ناگهانی سر قلب من اوار شدی،که من وقت فکر کردن و نقشه کشیدن نداشتم...دل من منتظر کسی نبود...زندگی من از هر جای پایی خالی بود،اما انتظار قدم های کسی را نمی کشید،تو قبل از آنکه فرصت کنم به چیستی و چگونگی احساسم ،به چرا و امای زندگیم فکر کنم سرم اوار شدی و چسبیدی به قلبم...و این چیزها،چیزهایی است که بابت انها اصلا متاسف نیستم...دلم از این می سوزد که تو حد احساس مرا نسبت به خودت نفهمیدی و دلگیرم،از اینکه صداقت احساسم را نادیده گرفتی!...چطور توانستی رویا رابه من ترجیح بدهی؟چطور توانستی به حرفهای آدمی که...خودت،به سلامت احساس و رفتارش تردید کردی و از این شرکت بیرون انداختی اش،بیشتر از حرفهای منی که یکسال و اندی است که پا به پای تو دویده ام و از بذل هیچ محبت و توجهی به تو دریغ نکرده ام،اعتماد کنی...من واقعا برای خودم متاسفم...یعنی من اینقدر آدم غیر قابل اعتمادی بودم؟یعنی رنگ احساس من اینقدر مبهم بود که سفیدی صداقتم در آن گم شد؟یعنی زلال آبی احساس تو نسبت به من،آنقدر کم حجم بود که حرفهای ناپخته ی یک زن دغل به این راحتی مکدرش کرد؟یعنی من در به دست آوردن دل تو،اینقدر ناشی و در صاف کردن آسمان دلت با خودم اینقدر ناتوان بودم و خودم نفهمیدم؟
    مهراوه با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:من داشتم به تو علاقمند می شدم...داشتم کم کم به تو دل می بستم...داشتم به بودنت عادت می کردم...داشتم باور می کردم که کسی پیدا شده که می توانم دوستش داشته باشم،حتی بیشتر از خودم.داشتم باور می کردم که قضیه ی جفت روحی،می تواند صحت داشته باشد...داشتم باور می کردم که زندگی زندان جسم نیست،اگرروح ها انقدر بالنده شوند که به تعالی برسند،که دوست داشتن حقیقی را لمس کنند و درکش کنند...من داشتم باور می کردم که سراب عشق،می تواند در شراب گوارای دوست داشتن،رنگ حقیقت بگیرد...من داشتم،باور می کردم که بالاخره شانه ای برای سرگذاشتن و آغوشی برای پناه گرفتن یافته ام...من داشتم...داشتم...به اینجا که رسید بغضی که در گلویش مدتها بود که صدایش را دورگه کرده بود،باز شد و اشک مثل سیل از گوشه ی چشم هایش باریدن گرفت...چیزی در درونم جا به جا شد و شکست...مثل یک پرتو قوی نور که جلوی منشور بگیری...
    اهسته گفتم:مگر من چه کردم که بلور قشنگ باورت شکست؟
    عزیزم...عزیز دل من...پاره تن من...شیشه دلت،به سنگ کدام گناه ناکرده ی من شکست؟به کدام جرم،کدام اشتباه،من و خودت را مستحق چنین عقوبتی می کنی؟
    وجودش لرزید...اهسته گفت:من خیلی فکر کردم،مشکل فقط رویا و حرفهایش نیست،مشکل اصلی من،متین است،من باید بین تو و متین یکی را انتخاب کنم و این کاری است که نمی توانم بکنم...گیاه عشق تو هنوز انقدر بالنده و بزرگ نشده که با عشق مادرانه من برابری کند...اگر من عشق تو را بپذیرم،باید روی عاطفه ی مادری ام پا بگذارم...محال است با حضور تو،و در کنار تو،برادر شوهرم اجازه بدهد متین با من و برای من بماند،و من بدون تو می توانم ادامه بدهم،ولی بدون متین هرگز...!دستم ازروی دست مهراوه شل شد و از دو طرف بدنم اویزان شد،من این بازی راباخته بودم...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه به سرعت دستش را از روی دست من برداشت و صاف روی صندلی اش نشست...بریده بریده گفتم:من...من...راضی اش می کنم...من یک فکر اساسی می کنم،برادر شوهرت انقدر ها هم که به نظرت آمده مشتاق گرفتن متین از تو نیست...قطعا برای راضی کردن او راهی وجود دارد...من...من فکر نمی کنم او،آنقدر بی انصاف باشد که واقعا بخواهد جوانی و زندگی تو را تباه کند...متین مادر می خواهد،بدون تو،متین یک روز هم دوام نمی اورد.این فکر خیلی بچگانه است که فکرکند متین می تواند جای فرزند نداشته اش را پر کند...
    مهراوه در حالی که با تاسف سرش را تکان می داد گفت:اینقدر منم منم نزن یوسف...وقتی کسی را درست نمی شناسی،قضاوت کردن احمقانه ترین کار دنیاست...
    شتاب زده گفتم:برادر شوهر تو را نمی شناسم...خودم را که می شناسم...
    لبخند کمرنگی روی لبهایش نقش بست،با طعنه گفت:شک دارم...شک دارم که خودت را هم درست بشناسی یوسف...آدمی مثل تو،هیچ وقت حریف...،حریف آنها نمی شود.
    و در ماشین را باز کرد تا پیاده شود...روی صندلی خم شدم و به سرعت دست مهراوه را در مشتم گرفتم و یک نفس گفتم:مهراوه جان...من حاضرم هر طوری تو بخواهی کنارت بمانم...من برای دوست داشتن تو،نیازی به جسم تو ندارم.غلط کردم که گفتم تو را تمام و کمال می خواهم...غلط کردم که گفتم از این همسایگی بی محتوا خسته شده ام...غلط کردم که از تو،تو را طلب کردم...من به هر چیزی که تو بخواهی،راضی ام.از امروز به بعد،من با قوانین تو عاشقی می کنم.تو فقط مرا بپذیر...بپذیر و کنارم بمان.فقط همین...!
    مهراوه دستش را از دستم بیرون کشید و در حالی که پیاده می شد مصمم گفت:گفتم که تو خودت را نمی شناسی...اما دیر نیست روزی که چهره ی واقعی خودت را در ایینه ببینی...البته اگر منصف باشی و حاضر شوی که به آیینه نگاه کنی.
    وقتی رفت،مدتها گیج بودم.جمله هایش در ذهنم با صدای بلند می پیچید...مهراوه عادت نداشت فکر نکرده،حرف بزند.عادت نداشت نسنجیده،نتیجه گیری کند.برای همین حرفهایش ترساندم...می توانستم از کنار حرفهایش بی تفاوت بگذرم و به فراموشی بسپارمشان،اما تجربه ثابت کرده بود که این کار بدترین عکس العمل ممکن است...همان موقع که رویا،پایش به رابطه ی من و مهراوه باز شده بود،گاهی احساس می کردم که حرف های مهراوه طعنه دارد،یا رنگ نگاهش پر از تردید است،اما انقدر به خودم و به عملکردم مطمئن بودم،که از کنار همه ی ان حرف ها و نگاه ها،بی تفاوت گذشتم...و انقدر گذشتم و گذشتم،تا کار از کار گذشت.آنقدر که دیگر توان درست کردنش را نداشتم و آنقدر که رویا فرصت پیدا کرد تا گیاه اعتماد را از ته،در دل مهراوه ریشه کن کند،چنانکه تلاش من برای دوباره کاشتن و از نو رویاندن آن غیر ممکن به نظر می رسید...من آنقدر غفلت کرده بودم که ریشه ی این گیاه تازه از خاک درامده را سرما زده بود....و هیچ ریشه ی سرما زده ای،از نو،پا نمی گرفت که گیاه اعتماد مهراوه بخواهد از نو و دوباره جوانه کند...با این اوصاف،مطمئن بودم که دیوار میان من و مهراوه فقط متینن یست...متین مساله ای بود که از اول وجود داشت،قضیه ی حضانت هم چیزی نبود که مهراوه تازه فهمیده باشد...تنها چیزی که تازه اتفاق افتاده بود ،اشتباه من و مساله ی رویا و قصه های بی سر و ته ش بود...و این درست همان تلنگری بود که شیشه ی قلب مهراوه را شکسته بود.سرم را روی فرمان گذاشتم و با خودم فکر کردم که باید راهی وجود داشته باشد...با خودم،فکر کردم وقتی زنی از مردی دور می شود،وقتی رنگ عاطفه و محبتش کم رنگ می شود و اعتمادش خدشه دار،حتما راهی وجود دارد که بشود دوباره دلش را گرم کرد...و رفتم در غار مردانه ام تا در سکوت و آرامش ان راه را پیدا کنم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 17

    شاید اگر حمید را نمی دیدم و سر درد و دلم را باز نمی کردم و مثل یک احمق حلقه به گوش به توصیه هایش عمل نمی کردم،همه چیز جور دیگری می شد!

    حمید مستوفی یادت هست؟بچه ها اسمش را گذاشته بودند حمید دغل...بس که جلب و چموش بود...توی صف بانک دیدمش...بعد از این همه سال اصلا عوض نشده بود.نمی دانم از دهانم پرید،یا کار خدا بود که گفتم:هیچ عوض نشده ای حمید...پسر تو چرا به جای اینکه پیر شوی،هر روز جوان تر می شوی؟با خنده گفت:برای اینکه مثل شما احمق ها،خودم را اسیر تاخت و تاز با زن ها نمی کنم.با پوزخند نگاهش کردم...معنی خنده و نگاهم ر افهمید...چون بی وقفه گفت:نه عزیزم،اشتباه نکن دنیا بدون زن ها جهنم است اما معاشرت با زن ها فن دارد...رمز و رازش را بدانی می شوی سرورشان،تاج سرشان!ولی اگر اشتباه کنی،به جای سرور می شوی خرشان!
    خنده ام گرفت...آنقدر به چه کنم چه کنم افتاده بودم که برای نجات به هر تخته پاره ای چنگ می زدم...گوش هایم را تیز کردم و گفتم:مثلا چه رمزو رازی؟
    سرش را اورد کنار گوشم و گفت:درسش چهل واحدی است.اما همه اش را جمع کنی می شود یک جمله...اگر عاشق زنی شدی،یک بار به او بگو دوستت دارم و بعد از ان...به جای انکه به او بگویی دوستت دارم،کم محلی اش کن و مدام بزن توی ذوقش...فقط همین!
    با دهان باز مانده از حیرت نگاهش کردم...ادامه داد:تعجب نکن رفیق...زن ها جنبه ندارند...اصرار به ماندن کنی،می روند...ولی اگر بگویی برو،چنان مثل کنه به تو می چسبند که با صد تا مزاحم کش هم،دست از سرت بر نمی دارند.قبول نداری،امتحان کن!
    حرف های حمید کار خودش را کرد...انقدر که به جای انکه دنبال راه حلی برای نگه داشتن مهراوه باشم و با جلب محبت و اعتماد،کاری کنم که به من اعتماد کند و دوستم داشته باشد و به خاطر علاقه و اعتمادش حاضر به خطر کردن باشد،ایستادم و مثل یک موجود بی عرضه،حتی بی عرضه تر آنی که بودم،به گذشتن روزها و هفته ها نگاه کردم...ایستادم و مثل یک مترسک احمق،به مهراوه که در حال جمع و جور کردن کارها بود و به گذر زمان،نگاه کردم و دست روی دست گذاشتم،تا مسابقه ی عقربه ها تمام شود و من به ته زمان برسم...به جایی که مهراوه بشود همان تشنه ای که حمید قولش را داده بود.به همان ادمی که چنان به من بچسبد،هیچ چیز نتواند از من جدایش کند!
    نپرس چرا چنین فکر احمقانه ای کردم؟نمی دانم،شاید برای اینکه مهراوه را خوب نشناخته بودم ،یا شاید برای اینکه فکر می کردم همه چیز یک بازی مسخره است...شاید هم برای اینکه فکر می کردم حرفهای حمید حتما درست است و احساسات ادم ها،بچه ی چموشی است که اگر برای کار نکرده،تنبیه اش کنی،با مظلومیت می پذیرد و سعی می کند که خطای نکرده را دیگر تکرار نکند!
    در تمام این مدت،چشمان تیز بین مهراوه همه چیز را می دید...بی محبتی ها و بی توجهی هایم را...بی تفاوتی ها و کم محلی هایم را و سکوت و دم فرو بستنم را...اما به روی خودش نمی اورد.
    حالا که فکر می کنم،می بینم که مهراوه من را بهتر از خودم می شناخت.ماه ها کار کردن کنار من باعث شده بود که او زوایای تاریک و روشنی از روح مرا بشناسد و درک کند،که خودم از درک و شناخت ان عاجز بودم...مهراوه حد جرات و جسارت من را خوب شناخته بود،عشق را هم خوب می شناخت و خودش را...او فهمیده بود که تکیه کردن به همت و قدرت آدمی مثل من، که جز یک احساس نامتعادل چیزی در چنته ندارد،احمقانه ترین کار دنیاست...چون آدمی که نه تعادل عاطفی دارد و نه ذکاوت برنامه ریزی و نه همت عمل کردن،نامطمئن ترین فرد دنیا برای اعتماد کردن است.شاید هم برای همین بود که بر سر من و احساس من ریسک نکرد و خودش و پسرش را به دست احساسات خانه خراب کن من نسپرد...او همیشه در سکوت و عاقل تر از من بود...او بی ادعا ،اما دانا و زیرک بود.و همین دانایی وزیرکی او بود که دست به دست حماقت و غرور احمقانه ی من داد،تا فرصت ها از کنار هم به سرعت پیشی بگیرند.و زمان بگذرد و به جایی برسد که باورش هنوز هم که هنوز است برایم ممکن نیست...روز اخر ماه ،مهراوه حساب و کتاب های شرکت را بدون یک ریال پس و پیش ،مقابلم روی میز گذاشت.و تا بخواهم بفهمم که چه گفت و چه شنیده ام،رفت.کابوس روز اخر،انقدر تند و سریع از پیش چشمانم گذشت که هنوز هم که هنوز است فکر می کنم،روز اخر و لحظه ی اخری در کار نبوده...درست مثل کتابی که صفحه ی اخرش پاره شده،یا فیلمی که دققیقه ی نود ان پاک شده باشد...انگار نه انگار که قرار بود ان روز ،روز اخر و ان دیدار دیدار اخر ما باشد...همه چیز عادی و معمولی بود...حتی عادی تر از همه ی روزهای قبل از دلبستگی مان.فقط زمان بود که انگار ان روز ،زودتر از روزهای دیگر گذشت...خداحافظی ای در کار نبود...اشک و اه و زاری هم...مهراوه مثل هر روز در حالی که کیفش را روی شانه اش انداخته بود،کوتاه و مختصر گفت:خداحافظ اقای شایسته،و از در بیرون رفت.چنان ساده و بی حاشیه ،که انگار فردا صبح او اولین کسی خواهد بود که در شرکت را باز خواهد کرد.اما از فردای ان روز،دیگر از مهراوه خبری نبود...نمی خواهد روزهای دلتنگی و تنهایی ام پس از رفتن مهراوه بگویم...شرح فراق گفتن ، کار ما مردها نیست!مایی که انقدر احمقیم ،که فقط وقتی از دست می دهیم،قدر می دانیم...اما همین قدر بدان ،که روزهای پس از رفتن مهراوه روزهای عجیبی بود...زندگیم بدون حضور او ،انقدر خالی شده بود که دیگر در ان چیزی نبود...هیچ چیز ،جز روزهای ممتد و طولانی ای که تمامی نداشت و شبهایی که بی هیچ دلخوشی ،روز می شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عجیب بود..همیشه فکر می کردم که حضورمهراوه در زندگی من همان یکی دو ساعتی است که می اید و می رود،اما وقتی نگاه ...طنین صدای او...لبخند او...انتظار او و همان حضور لطیف و شاعانه اش از زندگیم حذف شد،عملا زندگیم دیگر بهانه ای برای یافتن نداشت.
    حالا که خوب فکر می کنم،می بینم پشتوانه ی ان همه شادی و دلخوشی و حس جوانی ای که در استانه چهل سالگی به وجود من آمیخته بود،همه از تبعات حضور مهراوه و حمایت عاطفی و دلگرمی ای بود که از دوست داشتن مهراوه و میل به دوست داشته شدن از جانب او داشتم...و گرنه مگر مهراوه چقدر با من و کنار من بود؟
    روزهای زیادی کنج اتاقم نشستم و بغض کردم.جوانی ام به چه درد می خورد،اگر دلم این طور مرده و ماتم زده می ماند؟اگر گذشت زمان ممکن بود حالم را بهتر کند،چقدر زمان لازم بود تا مرض دلم التیام پیدا کند؟و ایا اصولا ممکن بود،داغ چنین دلبستگی عمیقی از روح آدمی برای همیشه پاک شود،بی انکه عارضه ی گریبانگیر همه ی عمرش شود؟نه...نه...ممکن نبود...درد دلبستگی و داغ از دست دادن ،سر درد و گوش درد نبود که با مسکن تسکینش بدهی...درد دل بود...درد خواستن،اما نداشتن،درد یک نفس دویدن،اما به مقصد نرسیدن،درد تشنه بودن،اما به سراب رسیدن،نه چنین دردی محال بود التیام یابد،چه با گذر زمان و چه در گذر عمر...دلم می گفت بروم دنبالش و دوباره التماسش کنم..دست به دامنش شوم و قسمش بدهم،اما غرورم می گفت:نه...نه...یک کم دیگر ،فقط یک کم دیگر تحمل کن.تجربه ی حمید،رد خور ندارد.مهراوه به زودی عاشق تر و شیفته تر از همیشه به سویت باز خواهد گشت...او هم از این روزهای سخت دلتنگی ،جان به لب خواهد شد و سرافکنده و نادم با آغوش باز به سویت پر خواهد کشید و برای همیشه کبوتر جلدت خواهد ماند.فقط باید بتوانی دوام بیاوری.باید مرد باشی و غرورت را حفظ کنی،نباید ببازی ،اگر نشکنی و طاقت بیاوری،او به حتم به زودی به سویت باز خواهد گشت.اما عقلم خوب می دانست که اینها همه یک مشت تصورات بی فایده است..مهراوه ،دیگر محال بود زندگی و فرزندش را قمار کسی کند،که عشق و عاطفه اش انقدر پر از(اما و اگر )و (چون و چرا)شده بود،که دیگر با هیچ توضیحی پاک نمی شد،مهراوه که رفت،همه ی وجودم شد نفرت...نفرت از خودم،از مهراوه، از حمید ،از رویا،و از شیرین،خوب می دانستم که عشق آدمی را به هر کاری وادار می کند،اما از انچه اطرافیانم با من کرده بودند ،پستی مطلق بود...شیرین چطور توانسته بود در حق برادرش ،پاره ی تنشچنین ظلمی کند...شیرین که می دانست بدون مهراوه تصور زنده بودنو زندگی کردن برایم غیر ممکن است،پس چطور راضی شده بود به چنین بی مهری؟یعنی فقط به جرم این که رویای او را ازاو گرفته بودم ،حاضر شده بود رویای زندگی مرا کابوس کند؟نه...قطعا انچه رویا و شیرین را به چنین کارهایی وادار کرده بود، چیزی فرا تر از این ها بود ... فقط نفرت از دست دادن بود، که قادر بود ادمی به هر کاری وادار کند ... نفرتی که رویا وشیرین مشترکا دچارش بودند والحق هم خوب انتقامشان را گرفته بودند . حالا من هم مثل ان ها شده بودم ... پر از نفرت از دست دادن بودم وهیچ رویایی نداشتم ...و ادم بی رویا و ارزو ، مرده است چون میلی به زندگی ندارد.
    افسرده شدم... کسل و بی حوصله ... ان وقت درد های جسمانی بود که یکی یکی بر سرم اوار شد . سردرد، قلب درد ، کمردرد ، حتی گاهی احساس می کردم مو های سرم هم تیر می کشد ... روزی هزار بار از خدا ارزوی مرگ می کردم . هرشب که می خوابیدم ، دلم می خواست صبح فردایی در کار نباشد و چون صبح فردا می شد و نور خورشید از پنجره می ریخت توی اتاقم ، از ته دل به بختم لعنت می فرستادم که باز باید شاهد یک روز دیگر ، ویک روز مرگی دیگر باشم...
    مادر حسابی اشفته شد ... باور نمی کرد که مرض من این قدر ریشه دار شده باشد، اما وقتی اعتیادم به مهراوه را باور کرد ، حتی به ازدواجم با او هم راضی شد و افتاد دنبالش ...هر چه آدرس و تلفن از او در پرونده استخئدامی شرکت بود ،برایش حکم جواهر را پیدا کرد و هر غریبه ای که از او خبری داشت برایش شد اشنا...اما بی فایده بود،مهراوه مثل یک تکه برف آب شده بو.د و توی زمین فرو رفته بود،سوزنی شده بود که در میان جمکعیت ده میلیونی تهران گم شده بود.عاقبت مادر هم دست خالی و ناامید و متاثر به چه کنم،چه کنم افتاد!دلم برایش می سوخت...قلبا نمی خواستم آزرده اش کنم،اما حالم دست خودم نبود...مرضم،مرضی نبود که التیامش دست خودم باشدفاعتیدم به مهراوه،اعتیاد به هروئین نبود که با تعویض خون ،از وجودم پاکش کنم..اعتیادم به او،اعتیاد مولکولی بود.تمام مولکولهای تشکیل دهنده ی بدن من ، به حضور مهراوه معتاد شده بود.اعتیادی که فقط با مرگ ممکن بود از وجودم پاک شود...اما یک مادر خستگی ناپذیر است،مادر من هم از این قاعده مستثنی نبود،از پیدا کردن مهراوه که ناامید شد،افتاد دنبال شبح مهراوه!از این خانه به آن خانه...از این کوچه به آن کوچه!
    یک روان پزشک معتبر به او گفته بود وقتی داروی اصلی را پیدا نمی کنید،ناچار باید به مشابه اش متوسل شوید...در درمان اعتیاد هم،اول جایگزین می کنند،بعد سم زدایی...مادر هم رفت تا از قانون طب تبعیت کند،آن هم با جایگزین کردن مشابه،به جای اصل.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    من نشستم و در سکوت نگاهش کردم.بی انصافی بود،اما تلاش خستگی ناپذیر او به خنده ام می انداخت...از صبح تا شب،دنبال شبه مهراوه می گشت و از شب تا صبح بیخ گوش من می خواند که زن ها همه مثل هم هستند و تنها فرقشان در قد و قواره و چشم وابرو و سایز دور کمرشان است...وگرنه بعد از ازدواج،همه ی زن ها مثل هم می شوند،غرغرو و از خود راضی و طلبکار!
    چیزی نمی گفتم...در مقابل منطقش،دلیل و برهان نمی تراشیدم.نمی دانم،شاید خودم هم واقعا دنبال راه چاره ای بودم،راه چاره ای مرا از اسارت مهراوه رها کند...راه چاره ای که این سکوت سرد را بشکند،افق تازه ای را نشانم دهد و مرا از روزمرگی به یک تولد تازه برساند.
    برای همین وقتی عاقبت،مادر اماده باش داد و گفت که بالاخره بعد از شش ماه تلاش پیگیر و تنهایی به خواستگاری رفتن،دختر مورد نظرش را پیدا کرده ، اصلا ناراحت نشدم . بی چک و چانه حاضر شدم و رفتم ، تا این داروی سم زدا را ببینم .
    یک سبد گل خریدم .. کت و شلوار انگلیسی سورمه ای ام را پوشیدم ... کفش هایم را برق انداختم ومثل ادمی که هیچ غصه ای در دنیا ندارد مگر بی زنی ، رفتم خواستگاری !
    رفتم و در اتاقه پذیرایی مجلل خانواده ی شکوهی ، روی مبل میهمان نشستم و منتظر عروس خانم چای به دست ، به در ورودی اتاق چشم دوختم وخدا را شکر کردم که به قول سهراب دانه های دلم پیدا نیست ، تا خانواده ی عروس به جای لبخند وشیرینی ، با چوب چماق از من پذیرایی کنند .
    عاقبت ، ثریا امد ... با یک سینی چای خوشرنگ و یک شاخه گل رز کنار قندان کریستال ناخمن ! خم شد و سینی چای را مقابلم گرفت ... سرم را بالا کردم و نگاهش کردم ، به مراتب زیبا تر از مهراوه بود ... بسیار زیبا تر ... اما در نگاهش هیچ چیز نبود ...
    نگاهش خالی خالی بود ... هیچ عمقی نداشت ،هیچ عمقی !
    با طنین صدای لطیفی گفت:بفرمایید...
    استکان چای را برداشتم.دستم نلرزید،دلم هم!چای برداشتم و مقابلم گذاشتم!گقت:قند!بی انگه نگاهش کنم،سرم را به علامت منفی تکان دادم...
    از کنارم که گذشت،رد عطرش به مشامم رسید...پاریسی اصل بود اما بوی مهراوه خیلی فرق داشت...مهراوه بوی بهشت می داد...نوع عطرش مهم نبود،مهراوه همیشه بوی گل یاس می داد...
    صریا رفت و مقابلم روی مبل میزبان نشست...خوش اندامو خوش لباس و محجوب بود...لباس هایش مارک دار و ترکیبش با هم بی نظیر بود،اما مهراوه در کمال سادگی،خوش پوش و خوش لباس بود.من سادگی مهراوه را بیشتر دوست داشتم،سادگی صورتو سادگی پوشش را...
    هرگز نفهمیدم حرفهایی که با هم رد و بدل می شدند چی بودند.حتی سوال هایی را که از من کردند و جواب هایی را که دادم به خاطر ندارم.اخر من تمام مدت داشتم به مهراوه فکر می کردم،به همه ی حسن های ظاهری و باطنی که مهراوه داشت و به همه ی ویژگی های منحصر به فردش.
    برای همین وقتی پدر ثریا گفت که اجازه داریم برای مدتی با هم رفت و امد کنیم،تا اگر همدیگر را پسندیدیم و به مذاق هم خوش امدیم،برویم سر بعله بران و نامزدی،حسابی به تته پته افتادم.اما مادر کارش راخوب بلد بود...الحق هم مراسم را خوب جمع و جور کرد و عاقبت با یک داماد نیمه مدهوش،در آخر مجلس به آنچه می خواست رسید...




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به چشم بر هم زدنی مجبور شدم،شانه به شانه ی زنی که مهراوه ی من نبود،راه بروم،و به حرف های بی سر و ته زنی که قبولش نداشتم،گوش بدهم و سرم را مثل مترسکی که اسیر باد شده باشد،بی هدف تکان بدهم.
    باورت نمی شود مسیح،اگر بگویم که من نگاه تحسین برانگیز مردم به صورت ثریا را می دیدم و بی انکه حسی از شعف یا غیرت دلم را قلقلک بدهد،بی تفاوت از کنار آن می گذشتم.هیچ جزیی از وجود او،قلبم را نمی لرزاند و احساساتم را تحریک نمی کرد...من هرگز حتی دلم نخواست که دست های ثریا را بگیرم و سرم را روی شانه اش بگذارم و لا به لای جملات محبت امیزش،دنبال کلمات عاشقانه بگردم.شاید برایت قابل باور نباشد اما من،از هر احساسی تهی شده بودم،حتی از غرایز مردانه ام...
    ثریا از عشق می گفت،من به مهراوه فکر می کردم...ثریا خواب خانه و زندگی مشترک را می دید،من خواب اوارگی مهراوه را...ثریا در رویای بچه بود و من در کابوس متین.ثریا در چشم انداز تفاهم بود و افق فکری مشترک،من در سبک و سنگین کردن فلسفه ی جفت روحی.ثریا به فکر شام عروسی بود و من به فکر شام شوکران.
    اوضاع بدی بود...و از همه بدتر اینکه،ثریا اینهمه سردی و بی تفاوتی را می دید و دم نمی زد...نمی دانم نمی فهمید،یا چون پدرش سرهنگ بازنشسته بود،به رفتار سرد و خشن مردانه عادت کرده بود.رفتم و در سکوت منتظر شدم...منتظرروزی که مهلتم تمام شود و ثریا با گونه های گل انداخته بگوید،شرمنده آقا یوسف...شما نه تنها اصلا مرد رومانتیک و جذابی نیستید،بلکه آنقدر سردید،که حوصله ی آدم را سر می برید...من و شما به درد هم نمی خوریم...بنابراین شما را به خیر و من را به سلامت!اما هر چه منتظر شدم،خبری نشد...عاقبت یک روز خودم به حرف امدم.خوب یادم هست توی یک رستوران نشسته بودیم و داشتیم پیش غذا می خوردیم،ثریا مثل همیشه با حوصله ساعتی یک بار قاشقش را درون کاسه ی سوپ فرو می برد و با احتیاط بی انکه قطره ای از ان درون ظرفش بچکد،قاشق رادر دهانش فرو می برد...و این کار را با چنان دقت و حوصله ای انجام می داد که انگار دقیقا با نقاله،اندازه ی قاشق و زاویه ی دهانش را اندازه گرفته.بی حوصله گفتم:بالاخره تصمیمتان را گرفتید؟
    دور دهانش را با دستمال خشک کرد و گفت:راجع به چی؟
    گفتم:ازدواج دیگر!
    سرش را پایین انداخت و در حالی که با قاشقش سوپ را به هم می زد گفت:شما چی؟
    بی وقفه گفتم:معمولا در این طور مواقع خانم ها تصمیم گیرنده هستند.
    سرخ شدو با لکنت گفت:شما مرد کاملی هستید،سنگین و متین و جدی...و...اینکه اینهمه مدیریت احساسی دارید،تحسین برانگیز است!افسار احساس شما،حتی یک لحظه هم از دست عقلتان خارج نمی شود.شما واقعا بر نفستان غالبید و این تحسین برانگیز است!
    نمی دانم آن همه بی رحمی را از کجا اوردم که بلافاصله گفتم:شما اشتباه می کنید...در من اصلا احساسی وجود ندارد که بخواهم مدیریتش کنم...من آن آدمی که شما فکر می کنید نیستم.آن چیزی که شما از وقار و متانت من می بینید و غلبه بر نفسم،قلبی است که یخ زده و روحی است که از هر احساسی خالی است.
    چشم هایش گرد شده از تعجب،به من خیره شد.با لکنت و بریده بریده گفت:من اصلا منظورتان را متوجه نمی شوم...
    رک گفتم:من قبل از شما دیوانه ی زنی بودم که از دست دادمش...و حالا روحم منزوی،قلبم یخ زده و احساسم چروکیده شده...مادرم فکر می کرد که اگر با زن با کمالاتی مثل شما آشنا شوم و مراوده کنم،احتمالا زخم دلم التیام پیدا خواهد کرد،اما مثل اینکه اشتباه کرده،چون من...واقعا...از هر احساسی به شما خالیم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 10 نخستنخست ... 345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/