صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 120

موضوع: سري كاملى از داستان هاي شاه نامه (كوتاه وبه نثر ساده)

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پادشاهي زو و گرشاب
    پس از كشته شدن نوذر بدست افراسياب توس و گستهم نزد زال به زابل رفتند. دلاوران و نامداران ديگر چون قارون و برزين و كشواد نيز به در گاه وي روي آوردند تا چاره اي به كار ايران بينديشند. چون اغريرث به دست افراسياب كشته شد و زال آگاه شد آنرا نشان بر گشتن بخت از افراسياب شمرد و سپاهي گران بر داشت و با ديگر نامداران و پهلوانان از زابلستان بيرون آمد . افراسياب كه چنين شنيد لشكر بسوي وي كشيد. دو هفته ميان دو لشكر جنگ و ستيز بود.شبي زال با بزرگان و دليران ايران در كار افراسياب راي ميزدند. زال گفت كه هر چند پيروزي نبرد به جنگ آزمائي پهلوانان و دلاوران باز بسته است اما لشكر و كشور را پادشاهي خردمند و بيدار بخت بايد كه كارها را به سامان آرد . اگر توس و گوستهم فرشاهي داشتند و به شاهي از نژاد فريدون بايد كه فره ايزدي با وي يار باشد و پرتو خردمندي از گفتارش بتابد. پس از آنكه در اين سخن بسيار راي زدند سر انجام به پا دشاهي « زو» فرزند طهماسب از نژاد فريدون كه مردي جهانديده و سالخورده و نيكخواه و يزدان پرست بود همداستان شدند و او را به شاهي بر داشتند. هنگامي كه ايرانيان و تورانيان در جنگ و گريز بودند خشكسالي سختي روي آورد و مردم و سپاه در تنگنا افتادند و كار بر آنان دشوار شد. پنج ماه بدينسان گذشت. سپاهيان از دو سو بستوه آمدند و فرياد ناخشنودي بر آوردند و بر آن شدند كه از ستيز آنها ست كه آسمان از بخشش باز ايستاده است. از جنگيان هر دو سپاه فرستادند نزد زو آمد كه « از ستيزه سير شديم و از رنج و اندوه بجان آمديم و كار بر همگان تنگ شده. بيا تا كين را از دلها برانيم و مرز دو كشور را روشن كنيم و از گذشته ياد نياريم.»
    زو پذيرفت. جيحون را مرز دو كشور قرار دادند و ستيزه كوتاه شد و زال به زابلستان باز گشت . ابر نيز به زمين سايه افگند و رعد غريد و باران فرو باريد و كوه و دشت پر آب و سبزه شد و فراخي پديد آمد. پنج سال به فراخي و آسايش گذشت . آنگاه گوئي جهان از آسودگي سر شد: زو را مرگ در رسيد و فرزندش گرشاسب بر تخت نشست. افراسياب كه از مرگ زو آگاه شد باز كينه ديرينه را نو كرد و كشتي بر آب انداخت و لشكر به ري آورد و تا گرشاسب زنده بود جنگ و ستيز نيز ميان دو لشكر پيوسته بود . گرشاسب نيز پس از نه سال پادشاهي در گذشت. در همه اين سالها پشنگ با فرزندش افراسياب سرگران و دژم بود و فرستادگان وي را نمي پذيرفت و روي بدو نمي نمود چه جانش از مرگ پسر ديگرش اغريرث كه به دست افراسياب كشته شد پر درد بود. درين هنگام ناگهان پيامي از پشنگ به افراسياب رسيد كه اكنون زمان كارزار است: تخت ايران از شاه تهي است و تا كسي به شاهي ننشسته از جيحون گذر كن و تاج و تخت ايران را بچنگ آور.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رستم و كي قباد



    چون رستم آماده پيكار با افراسياب شد زال لشكري از جنگيان شيردل فراهم آورد و با سپاهي رزمجو از زابلستان رو به افراسياب گذاشت . رستم، پهلوان جوان ، پيش رو بود و از پس او پهلوانان كهن ميامدند. بانگ طبل و كوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخيز را بياد مياورد.

    به افراسياب خبر رسيد كه زال با سپاهي دلاور بسوي وي ميايد. دژم شد و بي درنگ سپاه خود را بسوي ري كشيد. از آنسو لشكر زابلستان نزديك ميشد تا آنكه ميان دو لشكر بيش از دو فرسنگ نماند. آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت « اي بخردان و كار آزمودگان ، ما لشكري انبوه آراسته ايم و در نيكي ورستگاري كوشيده ايم. اما دريغ كه تخت شاهنشاهي ايران تهي است و ايران بي سر و سرور و سپاه بي سالار است. از اينرو كارمان به سامان نميايد. بياد داريد كه پس از كشته شدن نوذر چون « زو» به تخت شاهي نشست چگون فراخي پديد آمد و جهان آسوده شد؟ اكنون نيز ما نيازمند پادشاهي با فره و خردمنديم و آنكه بشاهي درخور است پهلواني با فر و برز و دادگر و خردمند بنام كي قباد است كه از فريدون نژاد دارد.»

    رفتن رستم از پي كي قباد


    آنگاه زال رو به رستم كرد و گفت « فرزند، بايد تازان به البرز كوه بروي. كي قباد در آنجاست . پيام پهلوانان و بزرگان ايران را برسان و بگو كه تخت شاهنشاهي تهي است و سپاه جز تو را در خور شاهي نديدند. پس به پاد شاهي تو همداستان شدند و تاج و تخت را بنام تو آراستند. هنگام آنست كه بي درنگ نزد ما آيي و به دستگيري ما بشتابي.»

    رستم بي درنگ رهسپار البرز كوه شد. طلايه تورانيان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان گرز گاو سر را بدوش بر آورد و در ميان دشمنان افتاد. چيزي نگذشت كه تورانيان بي تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو بگريز نهادند و خبر به افراسياب بردند و از رستم ناليدند. افراسياب در خشم فرو رفت و يكي از پهلوانان بي باك و زيرك خود« قلون» را پيش خواند و گفت « اين كار تو ست كه را ه را بر ايرانيان ببندي و اين پهلوان نو خاسته را از من برداري . اما هوشيار باش كه ايرانيان زيرك و فريب كارند و بنا گاه دستبرد مي زنند. هشدار تا فريب نخوري.»

    از آن سو رستم پس ازآنكه طلايه تورانيان را شكسته و پراگنده كرد رو بسوي البرزكوه گذاشت. در يك ميلي كوه به جايگاهي سبز و خرم و با شكوه رسيد كه در آن تختي آراسته بودند و جواني فرهمند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهي از پهلوانان گرداگرد او به صف ايستاده بودند. چون رستم را ديدند بگرمي پيش دويدند و براي او شادي خواستند و گفتند « اي پهلوان، چون ازين جايگاه ميگذري مهمان مائي. نخواهيم گذاشت بي آنكه با ما مي بنوشي از اينجا بگذري.» تهمتن گفت « اي سروران، مرا كاري در پيش است كه بايد بي درنگ به البرز كوه بروم. جاي ماندن نيست:

    همه مرز ايران پر از دشمن است

    بهر دوده اي ماتم و شيون است

    سر تخت ايران بي شهريار

    مرا باده خوردن نبايد بكار.»

    گفتند« اكنون كه بايد به شتاب به سوي البرز بروي بگو تا در جستجوي كه هستي تا ما را رهنمون باشيم و ياوري كنيم، زيرا ما سواران مرز فرخنده ايم.» رستم گفت« من جوياي شاهزاده اي از نژاد فريدون بنام كي قبادم. اگر مي توانيد مرا به وي رهبري كنيد.» جوان فرهمندي كه سرور پهلوانان بود چون اين را شنيد گفت « من نشاني از كي قباد دارم . اگر از اسب فرود آيي و دمي با ما بنشيني و ما را شاد كني نشان وي را به تو خواهم سپرد.» رستم چون نامي از كي قباد شنيد بي درنگ از رخش بزير آمد و به گروه پهلوانان پيوست و لب رود جائي كه درختان سايه افگنده بودند در كنار سرور جوان بر تخت زرين نشست. دلير جوان جامي از باده بدست رستم داد و دست ديگر رستم را در دست گرفت و گفت « تو از من نشان كي قباد را پرسيدي . بگو كه اين نام را از كه آموختي؟»

    رستم گفت « من پيام آور گردان و دليران ايرانم. بزرگان ايران تخت شاهي را بنام كي قباد آراستند و پدرم زال زر كه سالار دلاوران ايران است مرا گفت كه شتابان به البرز كوه بيايم و كي قباد را بيابم و پيام بزرگان ايران را برسانم . اكنون تو اگر مي تواني نشان كي قباد را به من بسپار.» سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت « اي پهلوان، كي قبادي از نژاد فريدون كه ميجوئي منم.»

    رستم چون چنين شنيد سر فرو برد و از تخت زرين به زير آمد و شاه را آفرين خواند

    كه اي خسرو خسروان جهان

    پناه دليران و پشت مهان

    سر تخت ايران به كام تو باد

    تن ژنده پيلان بدام تو باد

    آنگاه درود زال زر و پيام بزرگان ايران را به وي باز گفت : كي قباد جام خود را به شادي تهمتن بر لب كشيد و تهمتن نيز جام خود را به نام كي قباد نوش كرد و نواي شادي بر خاست. آنگاه كي قباد گفت « شب دوشين به خواب ديدم كه دو باز سپيد خرامان بمن نزديك شدند و تاجي رخشان چون خورشيد بر سر من گذاشتند . از خواب كه بر خاستم دلم پر اميد بود . اين بزم را امروز از شادي آن خواب آراستم.»

    تهمتن گفت « خوابت نشان پيام خداوندي است. كنون خيز تا سوي ايران شويم بياري نزد دليران شويم.» كي قباد چون آتش از جاي بر جست و بر اسب نشست و رستم نيز چون باد بر رخش بر آمد و شتابان روبه سوي سپاه ايران نهادند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرجام قلون


    قلون آگاه شد كه رستم از دامنه البرز ميگذرد. با سپاه خود راه را بر وي گرفت. كي قباد به جنگ ايستاد و خواست با قلون در آويزد. تهمتن گفت « اي شهريار، اين رزم در خور تو نيست . تا من و رخش و گرز و كوپالم بر جائيم كسي را با ما ياراي رزمجوئي نيست.» اين بگفت و رخش را از جاي بر كند و در ميان طلايه تورانيان افتاد. هر جا گرز او فرود ميامد سواري بر خاك مي افتاد.

    يكايك ربودي سواران ز زين

    بسر پنجه و برزدي بر زمين

    بنيرو بينداختيشان ز دست

    سرو گردن و پشتشان مي شكست

    قلون ديد درستم ديوي است گريخته از بند كه بر جان سپاهيان او افتاده . نيزه خود را بر گرفت و چون باد بر رستم تاخت و بزخم نيزه بند جوشن رستم را از هم گشاد. رستم دست بر زد و نيزه را در چنگ گرفت و چون رعد غريد و نيزه قلون را از دست وي بيرون برد. آنگاه با همان نيزه بر قلون زد و او را از سر زين در ربود. سپس بن نيزه را بر زمين كوفت و قلون چون مرغي كه بر بابزن كشند بر نيزه كشيده شد. طلايه تورانيان خيره ماندند و در هراس افتادند و قلون را بجاي گذاشتند و يكباره راه گريز در پيش گرفتند. تهمتن كي قباد را بشتاب به سوي چمنزاري كشيد و چون شب در رسيد با هم به سوي زال راندند . يك هفته كي قباد و زال و رستم و ديگر بزرگان به بزم و شادي نشستند. روز هشتم تخت شاهنشاهي را بآ ئين آراستند و تاج شهرياري را بر سر كي قباد نهادند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كي قباد و افراسياب



    چون كي قباد بر تخت شاهي استوار شد كمر بجنگ افراسياب بست و سياهي سهمگين از ايرانيان به پيكار افراسياب آراست . راست لشكر را به مهراب، شاه كابل ، سپرد و چپ سپاه را بگستهم دلاور داد. در دل سپاه قارون رزمجوي و كشواد لشكر شكن جاي داشتند. رستم، پهلوان جوان، در پيش سپاه روان بود و در پس او زال و كي قباد اسب ميراندند. درفش كاويان كه يادگار پيروزي ايرانيان بر ضحاك بود پيشاپيش سپاه مي رفت.

    از آنسو افراسياب لشكري گران از دليران توراني آماده نبرد كرد. راست لشكر را به ويسه و اجناس سپرد و چپ آنرا به گرسيوز و شماساس. خود افراسياب با گروهي از پهلوانان كينه خواه دردل سپاه جاي گرفت.

    چون دو لشكر بهم رسيدند بانگ كوس و ناي بر خاست و اسبان به جنبش در آمدند و جنگجويان در هم آويختند . زمين چون دريا به جوش آمد و آسمان از گرد تيره شد. قارون كه هنوز از مرگ برادر پيچان و خروشان بود نعره اي چون شير بر كشيد و به ميدان تاخت و تيغ در ميان تورانيان گذاشت. بهر سو كه رو مي كرد كشتگان بر زمين مي ريختند . نا گاه شماساس سردار توراني را ديد . بي درنگ اسب را پيش تاخت و بيامد دمان تا بر او رسيد سبك تيغ تيز از ميان بر كشيد

    بزد بر سرش تيغ زهر آبدار

    بگفتا منم قارون نامدار

    نگون اندر آمد شماساس گرد

    بيفتاد بر جان و در دم بمرد







    نگونسار شدن افراسياب بدست رستم


    رستم چشم بر قارون دوخته بود. چون شيوه جنگ آزمائي و شمشير زدن ويرا ديد نزد پدر رفت و گفت « اي جهان پهلوان، به من بگو كه افراسياب سالار تورانيان كدام است؟ درفشش را كجا مي افرازد و خود چه مي پوشد و در كجاي لشكر جاي مي گيرد؟ من بر آنم كه كمر گاه او را بگيرم و كشان كشان نزد شاهنشاه بياورم.» زال گفت « اي فرزند، هشيار باش و انديشه كن كه افراسياب در جنگ مانند نر اژدهاست . درفش و خفتانش هر دو سياه است و خود آهنين بر سر و پوششي از آهن زرنگار بر بازو دارد. اما هشدار كه افراسياب مردي دلير و بيدار بخت است.»

    رستم گفت « اي پدر انديشه مدار كه

    جهان آفريننده يار منست

    دل و تيغ و باز و حصار منست.»

    آنگاه رخش روئين سم را بر انگيخت و دمان و خروشان به سوي سپاه توران تاخت. افراسياب ديد گويي اژدهايي از بند جسته است . در شگفت ماند . پرسيد «اين كيست كه تا كنون وي را در ميان ايرانيان نديده ام .» گفتند «اين رستم فرزند دستان سام است. نمي بيني كه گرز سام را به دست دارد.» افراسياب خروشان به پيش سپاه راند . رستم چون افراسياب را بچشم آورد گرز را به گردن بر آورد و ران بر رخش فشرد.

    چو افراسيابش بدانگونه ديد

    بزد چنگ و تيغ از ميان بر كشيد

    زماني بكوشيد با پوز زال

    تهمتن برافراخته چنگ و يال

    آنگاه رستم رخش را نزديك افراسياب راند و گرز را بر زمين انداخت و دست يازيد و كمربند افراسياب را در چنگ گرفت و او را سبك از پشت زين برداشت و بسوي خود كشيد. با تلاش افراسياب دوال كمر تاب نياورد و از هم گسست و افراسياب نگونسار بر زمين افتاد. سواران توراني گرد او را گرفتند و بشتاب او را از ميدان بدر بردند. رستم كه جز كمربند افراسياب در دستش نمانده بود پشت دست به دندان گرفت و دريغ خورد كه چرا به جاي كمربند زير بازوي افراسياب را نگرفته است. بي درنگ مژده به كي قباد آوردند كه رستم دل سپاه توران را دريد و خود را به افراسياب رساند و با وي در آويخت و او را از زين برداشت و نگونسار بر خاك انداخت و درفش تورانيان از ديده ناپديد شد و شاه توران را سواران در ميان گرفتند و بر اسبي تيز تك نشاندند و گريزان از آوردگاه بدر بردند و سپاه آنان را بي سالار ماند.

    كي قباد چون اين مژده راشنيد فرمان داد تا لشكرش بيك باره از جاي بجنبند. لشكر ايران چون دريا خروشان شد و بر سپاه توران زد:

    بر آمد خروشيدن دارو گير

    درخشيدن خنجر و زخم تير

    دو لشكر بهم اندر آويختند

    تو گفتي به يكديگر آميختند

    زآسيب شيران پولاد چنگ

    دريده دل شير و چرم پلنگ

    زمين كرده بد سرخ رستم بجنگ

    يكي گرزه گاو پيكر تيز چنگ

    بهر سو كه مركب بر انگيختي

    چو برگ خزان سر فرو ريختي

    چو شمشير بر گردن افراختي

    چو كوه از سواران سر انداختي

    زخون دليران به دشت اندرون

    چو دريا زمين موج زن شد زخون

    بروز نبرد آن يل ارجمند

    بشمشيرو خنجر ، بگرز و كمند

    بريد و دريد و شكست و ببست

    يلان را سر و سينه و پا و دست.

    زال فر و زور فرزند نامدار خود را نگاه مي كرد و از شادي دل در سينه اش مي طپيد. هزارو صدو شصت تن از گردان دلير بدست رستم از پا در آمدند . شكست درسپاه توران افتاد و بازماندگان پريشان و پراكنده رو بگريز نهادند و بسوي رود جيحون راندند. گنج و خواسته آنان همه بچنگ سپاه ايران افتاد. پهلوانان ايران فيروز و شادمان به لشكر گاه خود باز آمدند و به آفرين خواني كي قباد رفتند. رستم نيز خشنود و سرافراز نزد كي قباد رسيد. كي قباد بر پاي جست و دست او را در دست گرفت و كنار خود بر تخت نشاند و زال را نيز بر دست ديگر خود جاي داد و سپاس بجاي آورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آشتي خواستن پشنگ



    از آنسوي افراسياب گريزان تا كنار رود جيحون تاخت. در آنجا هفت روز آرام گرفت. هشتم روز روانه درگاه پدر شد و پشنگ پادشاه توران را گفت « اي پدر نامدار، جنگ جستن و پيمان شكستن تو با ايرانيان سزاوار نبود و ازاين جنگ نيز سودي بدست نيامد و دودمان فريدون از ايران بر نيفتاد. هرگاه كه شاهي رفت شاه ديگري به جاي وي باز آمد . اكنون كي قباد به شاهي نشسته است و جنگي نو در انداخته. بدتر آنكه سواري از پشت سام پديد آمد كه پدرش دستان وي را رستم نام نهاد. چون نهنگي دژم بر ما تخت و لشكر ما را بهم بر دريد. چون درفش مرا ديد و مرا باز شناخت و گرز را برزمين افگند و مرا چنان از سر زين بر داشت كه گوئي پشه اي را از زين بر مي گرفت. سواران جنگي مرا از چنگال وي بدر بردند. تو مي داني كه دل و چنگ من در جنگ چگونه است. اما اين پيلتن شير دل كارزار را ببازي ميگيرد و هنگام كارزار كوه و دريا نزدش يكسان است. گوئي وي را از آهن و سنگ و روي ساخته اند. بيش از هزار كوپال بر تارك وي زدند و وي از جاي نجنبيد. اگر سام دستبردي چون دستبرد رستم داشت يك تن از تورانيان را زنده نمي گذاشت. « اكنون جز آشتي خواستن چاره نيست كه پشت سالار سپاه تو منم و مرا تاب اين پهلوان شير افگن نيست. بهتر آنست كه به آنچه از فريدون بما رسيده خرسند شويم و بياد آريم كه چه مايه مال و خواسته از ترك و سپر زرين و تيغ هندي و اسبان تازي در اين جنگ از دست داديم و چگونه پهلواناني چون بارمان و گلباد و شماساس كه بدست قارون از پاي در آمدند و خزروان كه بگرز زال كشته شد از لشكر ما بخاك افتادند. بهتر آنست كه از گذشته ياد نكنيم و آشتي بجوئيم.»

    پشنگ را از اينكه خرد نزد افراسياب باز آمده و روانش بسوي داد گرائيده شگفت آمد و بي درنگ نامه اي گرم و آراسته به كي قباد نوشت و وي را درود و آفرين فرستاد و گفت. « داد آنست كه در آغاز از تور بر ايرج شاه ايران گزند آمد . اما اگر ايرج كشته شد كين او را منوچهر باز خواست و تور و سلم را از ميان برداشت . سزاوار آنست كه ما كين از دل بشوئيم و دست از جنگ بداريم و بر آنچه فريدون ميان فرزندان خود بخش كرد خرسند باشيم و جيحون را مرز دو كشور كنيم و از آن نگذريم. ببين كه درين جنگ و ستيز زال از جواني به پيري رسيد و خاك تيره از خون پهلوانان دو كشور سرخ شد. درين گيتي هيچيك جاوداني نيستيم، چه بهتر كه چند روزي را كه در اين خاكدانيم به آشتي بسر بريم، اكنون اگر شاهنشاه اين سخن را بپذيرد و ايرانيان از جيحون نگذرند تو رانيان گذشتن از آب را در خواب هم بخود راه نخواهد داد.»

    آنگاه پشنگ نامه را مهر كرد و با ارمغانهاي گرانبها ، از تخت هاي زرين و تاج هاي گوهر نشان و تيغهاي هندي و اسبان تازي و خوبرويان زرين كمر، بافرستاده اي نزد كي قباد فرستاد.

    آشتي پذيرفتن كي قباد

    كي قباد چون نامه پشنگ را خواند در پاسخ نوشت كه « اين كينه از شما آغاز شد و شما بوديد كه خون ايرج پادشاه ايران را به ستم ريختند. درين روزگار هم نخست افراسياب بود كه از آب گذشت و جنگجويي پيش گرفت. و باز افراسياب بود كه برادر خود اغريرث دادخواه و خردمند را كه دوستدار آشتي و پيمان داري بود بدم تيغ سپرد. با اينهمه من سر كينه توزي ندارم و چون آشتي خواسته ايد مي پذيرم.» چندي نگذشت كه آگاهي رسيد كه سپاه توران راه خويش در پيش گرفت و از ين سو آب به آن سوي گذر كرد و آتش كين فرو خفت و زمان آسودگي رسيد. آنگاه كي قباد به سپاس ياري و دلاوري كه از رستم ديده بود سرزمين زابلستان تا درياي سند بنام وي كرد و فرمان تخت و افسر نيمروز را بر پرند بنام وي نوشت و با گنج و خواسته بسيار به وي سپرد. كابلستان را نيز به مهراب باز گذاشت. آنگاه زال را سپاس بسيار گفت و فرمان داد تا تختي شاهوار از فيروزه رخشان بر پنج پيل نهادند و پارچه زربفت بر آن گستردند و آنرا با گنجي از جامه زرين و تاج و كمر ياقوت و پيروزه و خواسته هاي گرانبها ديگر با درود و آفرين شاهنشاه نزد زال فرستادند.

    كي قباد ديگر سرداران و پهلوانان چون قارون و كشواد و خراد و برزين و پولاد را نيز هر يك گنج و خلعت شايسته بخشيد و درم و دينار بسيار در ميان سپاه بخش كرد و هر كس را به شايستگي پايه و مايه داد و خود بفر و آئين بپادشاهي نشست. كيقباد صد سال زيست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به شاهي نشستن كي كاووس



    كي قباد چهار پسر داشت: كي كاوس و كي آرش و كي پشين و كي آرمين. چون مرگ را نزديك ديد فرزند بزرگتر خود كاوس را پيش خواند و با وي از داد و دهش و شيوه پادشاهي و سالاري سخن راند و گفت زمان من به آخر رسيده و اكنون هنگام پادشاهي توست . هشدار تا چشم به هم بزني عمر سپري شده . گوئي ديروز بود كه من جوان و شادمان از البرز كوه آمدم . تو نيز جاويد نخواهي ماند . اگر دادگر و پاك راي باشي در سراي ديگر مزد خواهي يافت و اگر سرت در بند آز بيفتد و بيشي بجوئي خويشتن را رنجه خواهي داشت و زندگي را بر خود تلخ و ناخوش خواهي كرد. اين بگفت و چشم از اين جهان فرو بست و كاوس به جاي وي بر تخت شاهي نشست.

    سرود مازندران

    كي كاوس چون به شاهي رسيد ايران آباد و سپاه خشنود و خزانه از گنج آگنده بود. كي كاوس خود را برتر از همه ديد و والاتر از همه شمرد. روزي در گلزار بر تخت زرين نشسته بود و با بزرگان و پهلوانان باده ميخورد و از برتري و بي همتائي خود ياد ميكرد. ديوي از ديوان مازندران كه خود را بصورت رامشگري در آورده بود بدرگاه آمد و بپرده دار گفت كه وي را رامشگري خوش نواز از مردم مازندران است و آرزوي بندگي شاه را دارد و اگر دستوري باشد سرودي در برابر شاه بخواند و بنوازد. كي كاوس دستور داد و رامشگر در كنار نوازندگان جاي گرفت و سرودي در ستايش مازندران آغاز كرد

    كه مازندران شهر ما ياد باد

    هميشه برو بومش آباد باد

    كه در بوستانش هميشه گل است

    بكوه اندرون لاله و سنبل است

    گلابست گوئي به جويش روان

    همي شاد گردد زبويش روان

    دي و بهمن و آذر و فرودين

    هميشه پر از لاله بيني زمين

    كسي كاندر آن بوم آباد نيست

    بكام از دل و جان خود شاد نيست

    كاوس چون اين سرود را شنيد دل در مرز و بوم مازندران بست و انديشه جهانگيري و جنگجوئي در خاطرش افتاد و بر آن شد تا لشكر به مازندران بكشد و آن ديار را كه منزلگاه ديوان بود بگشايد. پس رو به بزرگان و سالاران لشكر كرد و گفت « ما يكسر به بزم دل نهاده ايم و بر آسوده ايم . اما كاهلي شيوه دليران نيست و هنگام آنست كه انديشه رزم كنيم. من از جمشيد و ضحاك و كي قباد در بخت و نژاد برترم. در هنرنمائي و جنگ آزمائي نيز بايد از آنان بگذرم و اينك آهنگ گشودن مازندران دارم.»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پند ناپذيري كي كاوس
    بزرگان ايران چون چنين شنيدند چين به روي آوردند و در انديشه فرو رفتند ، چون كسي جنگ با ديوان را در خور نميديد و آرزو نمي كرد . اما كسي را نيز ياراي خلاف نبود. گفتند « ما كهترانيم و بفرمان شاه ايستاده ايم.» اما اندكي بعد بزرگان و سرداران ايران چون توس و كشواد و گودرز و گيو و خراد و گرگين و بهرام انجمن كردند و درسخن شاه راي زدند و بيم و ناخشنودي خود را آشكار ساختند و گفتند « اگر كي كاوس سخني را كه هنگام باده خواري گفته است دنبال كند زيان و هلاك را بر ما و بر ايران خريده است و اين مرز و بوم را به دست نيستي سپرده است ، كه جمشيد با آن فر و شكوه و با آنكه ديو و مرغ و پري در فرمانش بودند انديشه نبرد با ديوان مازندران را به دل راه نداد و فريدون كه آنهمه دانش و افسون داشت اين آرزو را در سر نپر وراند. اگر دست يافتن به ديوان مازندران به مردي و دليري و گنج و گهر بر ميامد منوچهر رزمجو بدان دست مي برد و همت خود را از آن وا نمي گرفت. اكنون بايد چاره اي انديشيد تا اين بد از ايران زمين بگردد وآسيب از ما دور شود.»

    آمدن زال به درگاه كي كاوس

    توس گفت« اي مهتران، كي كاوس از ما سخن نمي شنود. چاره آنست كه پيكي تيز تك نزد زال زر به زابل بفرستيم و او را از آنچه رفته است آگاه كنيم و ازو بخواهيم تا به در گاه بيايد و كي كاوس را از بيم انديشه اي كه در سرش افتاده آگاه كند و او را از بردن سپاه به مازندران و در افتادن با ديوان باز دارد .» چنين كردند و پيكي تندرو پيام بزرگان ايران را به زال رسانيد. زال در انديشه شد و با خود گفت «كي كاوس شاهي جوان و خود كامه است و گرم و سرد روزگار را نچشيده و جهاني به خدمت او كمر بسته و بزرگ و كوچك از بيم تيغش لرزان است . دور نيست كه سخن ما را نشنود و مرا آزرده سازد . اما شايسته نيست كه من سر از آنچه به گردن دارم بپيچم و سخن راست را نگويم. اين را نه خداوند از من مي پذيرد و نه شاه و بزرگان ايران زمين مي پسندند. پس من چنانكه دلاوران ايران خواسته اند به درگاه شاهنشاه ميروم. اگر از من سخن پذيرفت كه سود با اوست و اگر نپذيرفت و با من تيز شد مرا باكي نيست. فرزند برومندم رستم با سپاه در اينجا استوار است.» شب را پر انديشه بروز آورد و بامداد رو به درگاه كاوس گذاشت. بزرگان ايران به پيشواز او شتافتند و بر او آفرين خواندند و همگي در پي او نزد كاوس رفتند. كاوس زال را گرم پذيرفت و نزد خود بر تخت شاهي نشاند و از رنج راه و پهلوانان زابل و رستم سر افراز پرسيد. آنگاه زال سخن ساز كرد و گفت «شنيدم كه شاه آهنگ مازندران دارد. بر من سالهاي بسيار گذشته و عمري دراز نگران گردش سپهر بوده ام و شاهاني چون منوچهر و زو و نوذر و كي قباد را بندگي كرده ام. هيچيك از اين شاهان انديشه گرفتن مازندران را به خود راه نداند،

    كه آن خانه ديو افسونگر است

    طلسمست و در بند جادو درست

    مرآن بند را هيچ نتوان گشاد

    مده مرد و گنج و درم را بباد

    مرآن را بشمشير نتوان شكست

    بگنج و بدانش نيايد بدست

    سپه را بدان سو نبايد كشيد

    زشاهان كس اين راي ، فرخ نديد.

    هر چند پهلوانان و نامداران در گاه تو همه از تو كمترند اما اينان نيز همه بنده جهان آفرين اند، شايسته نيست كه خون آنان در راه زياده جوئي بريزد . درختي كه از خون آنان برويد بري جز نفرين نخواهد داشت و آئين شاهان آنرا روا نميدارد.»

    خود كامي كاوس


    اما كاوس سري پر باد داشت. باز همان سخنان را آغاز كرد كه « من از جمشيد و فريدون و كي قباد برتر و نيرومند ترم و ديوان مازندران را بچيزي نمي شمارم و آنان همه را بشمشير از ميان برخواهم داشت و آگاهي آن به تو خواهيد رسيد . اگر تو در جنگ يار و همگام من نيستي مرا به درنگ مخوان. تو و رستم در ايران بمانيد و نگاهبان كشور باشيد.» زال بيش از اين سخن را سودمند نديد. گفت « تو شاهي و ما بندگانيم. اگر سخني گفتيم از داد جوئي و دلسوزي بود. اكنون آنچه مي دانستم گفتم و آنچه شدني است خواهد شد. تا كنون نه كسي به تدبير از مرگ جسته است و نه به پرهيز از نياز. جهان بر تو فرخنده باد . اميدم آنست كه پشيماني نبيني و چنان نشود كه پند من به يادت آيد.» آنگاه زال بزرگان ايران چون توس و گيو و گودرز را در كنار گرفت ت و بدرود كرد و رهسپار سيستان شد.-

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تاختن كي كاوس به مازندران



    كاوس فرمان داد تا توس و گودرز سپاه را آماده تاختن كنند. كار درگاه و كشور را به ميلاد سپرد و گفت « اگر گزندي پيش آيد خود دست به تيغ مبر و از زال و رستم چاره بجو.» روز ديگر آواي كوس بر خاست و لشكر كاوس رو به مازندران آورد . چون به دامنه كوه اسپروز رسيدند كاوس در آنجا خيمه زد و لشكر بنه بر زمين نهاد . شب به بزم نشستند و بامداد كاوس گيو را گفت كه « از لشكر هزار تن مرد جنگي بگزين و با آنان به مازندران بتاز . هيچكس را زنهار مده و يك تن را از كودك و پير و جوان زنده مگذار و هر آبادي را كه ديدي بسوز و ويران كن و جهان را از جادو بپردار.» گيو با هزار تن مرد جنگي به مازندران تاخت و تيغ در ميان مردم آن سامان گذاشت و بسوختن و غارت شهرها دست برد و زهر مرگ در جان مردم ريخت. آنگاه به شهري خرم رسيد چون بهشت آراسته با مردمي نيكچهره و توانگر و خزانه اي آباد و پرزر و گوهر. خبر به كاوس فرستادند كه بشهري چنين خرم رسيديم . گوئي بهشت است، پر گنج و پر گل و پر خواسته و چنان كه مي خواستي.
    ----------------------------
    ديو سفيد
    از آنسو خبر به شاه مازندران رسيد . جان و دلش پر درد شد . سنجه، ديوي از ديوان مازندران ، بر درگاه او بود. شاه مازندران گفت « برخيز و خود را چون باد به ديو سفيد برسان و بگو ايرانيان بر ما تاخته و شهرهاي ما را سوخته اند. اگر درنگ كني و بفرياد نرسي پس از اين يك تن را در مرز و بوم مازندران زنده نخواهي يافت.» سنجه چون باد خود را به ديو سفيد رسانيد و پيغام گزارد.

    چنين پاسخ داد ديو سفيد

    كه از روزگاران مشو نااميد

    بيايم كنون با سپاهي گران

    ببرم پي او ز مازندران

    اين بگفت و چون كوهي از جا برخاست. از آن سوي كاوس چون خبر آراستگي و فريبندگي آن شهر را شنيد با سپاه خود رو براه نهاد و تازان به آن شهر رسيد و در آن جايگاه خرم سرا پرده زد و بر تختي از بلور نشست و بزرگان ايران گردا گرد او جاي گرفتند. كاوس گفت « اي مهتران، شما هم نيكخواه و فرمانبردار منيد. شكست در مردم مازندران افتاده است؛ اكنون هنگام آنست كه شاه مازندران را به دست بياورم و ديوان را يكسره بر اندازم. اما به نامه و پيغام نياز نيست. چون فردا برآيد يكسر به مازندران مي تازيم و شاه و لشكرش را نابود مي كنيم و سر دشمنان را به پاي ستوران مي كوبيم و سراسر اين كشور را مي گشائيم و ديوان را تباه مي كنيم.» بزرگان ايران سر به زمين نهادند و بر شاه آفرين خواندند و گفتند « ما مردان جنگي پرورده گنج شاهيم. جان خود را در گام شاهنشاه مي گذاريم و بجاي يك رزم ده رزم را كمر بسته ايم و پيروزي ما راست ، مگر آنكه ديو سفيد كه سالار ديوان است به پيكار در آيد ، كه او ديوي كوه پيكر و رزمنده و ستمكاره و پرجادوست. اگر او دست از جنگ بر دارد دمار از ديوان ديگر برخواهيم آورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جادوي ديو سفيد


    چون شب فرا رسيد ناگاه ابري تيره برخاست و جهان را چون درياي قير سياه كرد. دودي تيره بر آسمان خيمه زد و سنگ و خشت از آسمان باريدن گرفت. چشمها تار شد و لشكر ايران پريشان و پراكنده گرديد. چون روز رسيد چشم دو بهره از سپاه ايران تيره شده بود و شكست در ميان آنان افتاده و گنج بباد رفته و گروهي ببند در آمده بودند. كاوس خيره و پشيمان سخن زال را بياد آورد و با خود گفت « دستور دانا از گنج بهتر است. دريغا كه پند زال پير را نشنيديم و اكنون چنين دربند بلا افتادم.» هفت روز به رنج و سختي و تيره چشمي گذشت. هشتم روز ديو سفيد بغريد و پيش راند و بكاوس گفت « اي شاه بيهوده و بي بر، تو همه در انديشه برتري بودي و چشم در سرزمين مازندران دوختي. چون پيل مست تنها نيروي خود را شناختي و ديگران را بكس نگرفتي. چندين مردم را بر خاك انداختي يا برده كردي. هيچ مرا بياد نياوردي. اكنون به آنچه سزاي توست رسيدي.» سپس دوازده هزار تن از ديوان خنجر گذار را برگزيد و ايرانيان را به آنان سپرد تا دربند نگاهدارند و راه گريز را بر آنان ببندند تا در سختي شكنجه ببينند. آنگاه گنج و خواسته و گوهر و آنچه از سپاه كاوس بدست افتاد بود به ارژنگ سالار سپاه مازندران سپرد و گفت « اينها را نزد شاه مازندران ببر و بگو كه از اهريمن خشنود باش كه من آنچه بايست بجا آوردم و چشم ايرانيان را تيره كردم و آنان را بند آوردم. اما آنان را نكشتم تا فراز و نشيب روزگار را بشناسد و رنج شكست بر آنان آسان نشود.» چون اين كرده شد ديو سفيد بجاي خود بازگشت و كاوس شاه پريشان و خسته جگر در مازندران گرفتار ماند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پيغام كاوس بزال و رستم


    كاوس چاره در آگاه كردن زال و رستم ديد. پس در نهان سواري تيز تك را رهسپار زابل كرد و به زال پيغام فرستاد كه « از بخت بد ديوان بر ما پيروز شدند و آن لشكر نامدار زبون گشت و چشمها تيره شد و تاج و تخت ايران نگونسار گرديد و من در چنگ اهريمن گرفتارم . چون پند تو هوشمند را بياد مياورم باد سرد از جگر ميكشم كه چرا سخن ترا نشنيدم و چنين گرفتار شدم.» زال چون پيغام كي كاوس را شنيد غمين و پر انديشه شد. اما سخن را از ديگران نهان داشت و رستم را نزد خود خواند و گفت « اي فرزند دلاور، ديگر هنگام آن نيست كه زابل آسوده بنشينيم و در انديشه كار خود باشيم. شاه ايران در دم اژدها گرفتار است و بلائي سخت بر ايرانيان فرود آمده. بايد كه هم اكنون رخش را زين كني و به تيغ جهانگير، كين از دشمن بخواهي كه روزگار ترا از بهر چنين روزي پروريده است. سال من از دويست گذشته و به پيري رسيده ام. چنين دليريها زيبنده توست. توئي كه دريا را بخون مي كشي و كوه را به بانگ غرنده ات پست مي كني. بشتاب و ارژنگ و ديو سپيد را از جان نوميد كن و گردن شاه مازندران را بگرز گران بشكن.»

    رستم گفت « اي پدر نامدار ، ميان اين دو پادشاهي راهي دراز است. من چگونه بايد اين راه را به سپارم؟» زال گفت « ميان دو پادشاهي دو راه است: يكي درازتر كه كاوس رفت و ديگري كوتاه تر و دشوارتر پر از شير و ديو و جادو . تو راه كمتر و پرخطر را برگزين و شگفتي هاي آنرا ببين. هر چند راهي دشوار است اما جهان آفرين يار تو خواهد بود و پي رخش آنرا خواهم سپرد . من پيش يزدان براي تو نيايش خواهم كرد مگر تندرست نزد من باز آئي و يال و كوپال ترا باز بينم. اما اگر مرگ تو به دست ديو است از سرنوشت گريز نيست و هيچكس در اين جهان پايدار نخواهد ماند و آنكه نامش در جهان بلند شد از خطر انديشه ندارد.»

    رستم گفت« من كمر به فرمان تو بسته دارم و هر چند به پاي خويش در دوزخ خراميدن و از زندگي سير ناشده در كام شير درنده رفتن را بزرگان پيشين درست نشمرده اند من به ياري كردگار طلسم وتن جاويدان را مي شكنم و تن و جان خود را در راه اين فرمان مي گذارم و ارژنگ و سنجه و پولاد غندي و بيد و ديو سفيد هيچيك را زنده نميگذارم.»

    پس رستم ببر بيان را به تن كرد و سلاح بر داشت و چون پيل بر رخش بر آمد. مادرش رودابه آب را از ديده روان كرد كه ميروي و مرا در غم خود ميگذاري. رستم گفت « اي مادر نيكخوي ، من آرزوي خود را بر اين فرمان نبايد بگزينم. بخش من از روزگار چنين شد، تو جان و تن مرا به يزدان بسپار و خرسند باش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/