صفحه 7 از 16 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 157

موضوع: داستان های شیوانا | استاد عشق و معرفت و دانایی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض گرانبهاترین الماس؟!

    گرانبهاترین الماس؟!

    مرد ثروتمندی شیفته زن فقیری شده بود و با هزار زحمت و دردسر و با وجود مخالفت شدید اعضای فامیل ، سرانجام موفق شده بود با آن زن ازدواج کند. روزی شیوانا از مقابل مزرعه آن مرد عبور می کرد. تعدادی از فامیل های مرد ثروتمند در کنار شیوانا راه می رفتند. یکی از آنها با تاسف گفت:" من نمی فهمم این مرد با این همه ثروت و دارایی چرا زحمت ازدواج با این دختر فقیر و تنگدست را بر خود هموار کرد؟ او می توانست با دختری از خانواده ای به مراتب پولدارتر و توانگر تر ازدواج کند و از این مسیر به کلی ثروت و فرصت جدید دست یابد؟ در حیرتم که در ازای ازدواج با این زن بی پول او چه چیزی بدست آورده است؟"

    شیوانا لبخندی زد و گفت:" آن زن شاید به ظاهر چیزی در بساط نداشته باشد اما عفت و پاکدامنی و از همه مهمترعشق و علاقه اش را به طور انحصاری به این مرد تقدیم کرده است.این ها چیزهای بی ارزشی نیستند که گمان شود از پول و دارایی کم اهمیت ترند. الماس های گرانبهایی هستند که این مرد ثروتمند ارزش آنها را درک کرده و برای تصاحب و حفظ این الماس ها همه کنایه ها و سختی ها را هم به جان پذیرفته است. شاید علت حیرت بقیه از رفتار این مرد ناتوانی آنها در دیدن این الماس ها باشد."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض کودکان شوخی شوخی سنگ می زنند؛ قورباغه ها جدی جدی می میرند !

    کودکان شوخی شوخی سنگ می زنند؛ قورباغه ها جدی جدی می میرند !

    یکی از ثروتمندان دهکده مجاور شیوانا و شاگردانش را برای صرف ناهار به باغ بزرگ خود دعوت کرده بود. این مرد ثروتمند دارای زن و فرزندان و نوه های زیادی بود. میزی بزرگ وسط باغ برپا شده بود و روی آن انواع غذاها و میوه ها قرار داشت. بچه ها و نوه های مرد ثروتمند در کنار نهر کوچکی که در کناره باغ قرار داشت به قورباغه ها سنگ می زدند و از زخمی کردن آنها لذت می بردند و مرد ثروتمند هم برای شاد کردن محیط به طور دائم با خدمتکاران و زن و فرزند خود شوخی می کرد. مثلا به خدمتکار می گفت که فردا او را به سختی ادب خواهد کرد و حقوق این ماهش را قطع خواهد کرد و یا رفتار زن خود را مسخره می کرد و از حرکات خنده دار گذشته زن یاد می کرد و با صدای بلند می خندید. همچنین بچه ها را دست می انداخت و آنها را به خاطر سکه و شیرینی به جان هم می انداخت و خلاصه با روش های به ظاهر شوخ و خنده دار خود سعی می کرد مجلس گرمی کند.

    شیوانا با حالت آزرده ای از مرد ثروتمند خواست که به بچه ها بگوید به قورباغه ها سنگ نزنند و خودش هم مراعات کلامش را بکند و با شخصیت و حرمت انسان های حاضر و غایب در مجلس شوخی نکند. مرد ثروتمند که از این رفتار شیوانا دلخور شده بود با ناراحتی گفت:" به نظر می رسد استاد با شوخی و خنده میانه خوبی ندارند و غم و غصه را بیشتر ترجیح می دهند؟"

    شیوانا لبخند تلخی کرد و گفت: " اتفاقا برعکس من طرفدار شادی و نشاط واقعی ام. آن کودکان شوخی شوخی دارند سنگ می زنند، اما آن قورباغه ها بی دلیل جدی جدی دارند زخمی می شوند و می میرند. آن خدمتکار از همین الان تا فردا به خاطر تهدیدی که تو به شوخی بر زبان راندی به طور جدی غمگین و افسرده شده است. این زن و همسر تو هم به خاطر اینکه تو غضبناک نشوی ، شوخی های آزاردهنده تو را تحمل می کند و با لبخند تلخ وشرمگینش غم درونی خود را برملا می سازد. بچه ها هم از زخم زبان های تو هراسان اند و دائم سعی می کنند از تو فاصله بگیرند.
    تو شوخی شوخی چیزی می پرانی و بقیه به طور جدی جدی آزار می بینند. تو به من بگو کجای این گونه شوخی کردن مایه شادی و نشاط است تا من هم با تو بخندم!"
    شیوانا این را گفت و بلافاصله مجلس را ترک کرد و به دهکده خود بازگشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض برای "زندگی کردن" زنده ای!

    برای "زندگی کردن" زنده ای!

    زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود. غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود که او هم کم کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند. اما با وجودی که لب به غذا نمی زد و دايم در حال بیماری و آه و ناله بود اما فرشته مرگ به سراغش نمی آمد و او نفس می کشید. سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد.

    شیوانا با تعجب به سروصورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید:" آیا او در زمان حیات شوهرش هم اینقدر ژولیده و به هم ریخته بود؟"

    دختر زن گفت:" اصلا مادرم دايم به خودش می رسید و لباس های تمیز و نو می پوشید و موهایش را رنگ می کرد و سعی می کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوانتر بنماید. اما بعد از فوت پدر او دیگر به سرووضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است."

    شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت:" برای مردن شتاب مکن. اگر زنده ای برای این نیست که بمیری بلکه برای این است که زندگی کنی. مرده ها هم می میرند تا زندگی نکنند. برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن . لباس های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر. وقت مردن ات که فرا برسد آن موقع دست از زندگی بکش. برخیز و برو."

    هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند . شیوانا این بار در چهره زن رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم تر و سرحال تر از قبل است. همچنین لباس های زن تمیز و سروصورت و ظاهرش هم روبه راه تر از قبل بود. شیوانا از زن پرسید:" اکنون زندگی را چگونه می بینی؟"

    زن سالمند لبخندی زد و گفت: " تازه متوجه می شوم که زنده هستم تا زندگی کنم و مرده ها می میرند تا زندگی نکنند. بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده ها رفتار کنم.به همین سادگی!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض آنچه می توانی را انجام بده, بقیه اش را به او بسپار!

    آنچه می توانی را انجام بده, بقیه اش را به او بسپار!


    شیوانا با تعدادی از شاگردانش وارد دهکده ای شدند. به خاطر تغییررنگ آب رودخانه و غرش زمین همه اهالی دهکده منتظر بودند تا زمین لرزه ای رخ دهد. اما تا آن زمان اتفاقی نیافتاده بود. شیوانا هنگام ورود به دهکده با مردی ثروتمند روبرو شد که در ساختمانی محکم و نوساز ساکن شده بود. دیوارهای خانه بسیار ضخیم بودند و در ساختمان آن به اندازه کافی از ساروج و سنگ استفاده شده بود. اما مرد ثروتمند به شدت از وقوع زلزله می ترسید و دائم خود را به اینطرف و آنطرف می زد و از ترس آرام وقرار نداشت. او شیوانا را از راه دور شناخت. به سرعت خود را به شیوانا رساند و از او پرسید:" استاد! به من بگو که آیا خانه ام به اندازه کافی برای من و فرزندانم امن هست؟ "

    شیوانا نگاهی به ساختمان انداخت و گفت:" خانه به نظرمحکم و مقاوم می نماید. اما تو بهتر است خودت را آرام کنی وگرنه می ترسم به خاطر زلزله آسیب ببینی!"

    مرد آشفته و هراسان پرسید:" چگونه آرام باشم؟ وقتی زمین لرزه ای که قدرتش را نمی دانم هر لحظه امکان دارد بیاید؟"

    شیوانا پاسخ داد:" آنچه می توانی انجام دهی انجام بده و بقیه اش را به خالق هستی بسپار!"

    مرد ثروتمند با پوزخند گفت:" از کجا معلوم آنچه انجام می دهم کافی باشد!؟" و بعد آشفته و نگران به سمت خانه اش رفت.

    شیوانا به سمت دیگر دهکده رفت و آنجا مرد فقیری را دید که درون خانه ای سست بنیاد و ضعیف با زن وفرزندانش زنگی می کرد. مرد فقیر با لبخند شیوانا را به درون خانه دعوت کرد. شیوانا از او پرسید:" خبر داری که قرار است زلزله بیاید شما چرا اینقدر آرام هستید؟"

    مرد فقیر گفت:" گوشه ای از خانه ام که نزدیک در خروجی است رابا تنه درختان ستون های اضافی زده ام وکمی محکم تر کرده ام و شب با بچه ها آنجا می خوابیم. به نوبت هم کشیک می دهیم تا به محض اینکه زلزله بیاید همدیگر را بیدار کنیم و به فضای آزاد برویم. این همه کاری بود که از دستمان برمی آمد. بعد هم خودمان را به خدا سپرده ایم و از او خواسته ایم خودش مواظب ما باشد. دیگر دلیلی برای نگرانی نمی بینیم. "

    شیوانا با خنده به شاگردان گفت:" امشب در حیاط منزل همین مرد فقیر استراحت می کنیم.حتما خدایی که مواظب آنهاست ، از ما هم حمایت می کند."

    نزدیک های صبح که همه خواب بودند. زلزله ای سنگین از راه رسید. بخش های ضعیف خانه مرد فقیر بلافاصله فروریخت. اما زن و بچه مرد فقیر به همراه خودش که زیر ستون خوابیده بودند جان سالم به در بردند و توانستند به فضای باز حیاط مدرسه فرار کنند.

    وقتی موج زلزله خوابید و اوضاع به حالت طبیعی برگشت. شیوانا متوجه شد که با وجود خرابی زیاد ، هیچکدام از ساکنین خانه مرد فقیر آسیب ندیده اند . و حتی مرغ و خروس ها و گوسفندهای او هم سالم مانده اند.

    صبح روز بعد به شیوانا خبردادند که مرد ثروتمندی که منزل محکمی داشت به محض وقوع زلزله به تنهایی از خانه بیرون دویده بود و زیر تپه ای سنگی پناه گرفته بود و ریزش سنگ ها از بالای تپه او را داخل گودالی محبوس کرده است و به کمک احتیاج دارد. شیوانا و بقیه شاگردان برای کمک به سمت خانه مرد ثروتمند رفتند و با کمال تعجب دیدند که خانه مرد ثروتمند کاملا سالم است و تمام اهل منزل هم در داخل خانه سالم باقی مانده اند. ولی او خودش با دست خودش خویشتن را در گودالی زیر تپه سنگ مدفون کرده است. مردم ده با همکاری همدیگر مرد ثروتمند را از زیر سنگ ها زخمی و مجروح بیرون کشیدند. اووقتی چشمش به شیوانا افتاد با خنده گفت:" استاد! ظاهرا آنچه انجام داده بودم کافی بوده است. بی جهت تقدیر و سرنوشتم را به خالق هستی واگذار نکرده بودم. این را وقتی داخل گودال بودم فهمیدم. در داخل گودال زندگی ام را به او سپردم که شما مرا نجات دادید! به همین سادگی!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض یا این و یا باز هم این!

    یا این و یا باز هم این!

    شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید با قیافه ای خاک آلوده و افسرده که آهسته قدم برمی داشت و گه گاه رو به آسمان می کرد و آه می کشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید:

    "غمگین بودن حالت خوبی نیست. چرا این حالت را برگزیده ای؟"

    پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت: " دلباخته دختری خوب و پسندیده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زیاد خوششان نمی آید . امروز من دل به دریا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صدای بلند فریاد زدم که یا باید با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت کنند یا اینکه من خودم را خواهم کشت!"

    شیوانا لبخندی زد و گفت:" و آنها هم یکصدا گفتند که با گزینه دوم موافقت کردند و گفتند برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دونفر موافقت نمی کنند!؟ درست است؟"

    پسر آهی کشید و گفت:" بله! الآن مانده ام چه کنم. از طرفی زیر حرفم نمی توانم بزنم و از طرف دیگر هم می دانم که خودکشی گناه است و فایده ای هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود!؟"

    شیوانا دستی بر شانه های جوان زد و گفت:" اشتباه تو در جمله ای بود که گفتی! وقتی انسان چیزی را از اعماق وجودش می خواهد دیگر مقابل این خواسته گزینه جایگزین و انتخاب دیگری مطرح نمی کند. او فقط یک انتخاب را می خواهد و هرگز هم از این انتخاب خود کوتاه نمی آید. تو باید می گفتی یا با ازدواج من با این دختر موافقت کنید و یا باز هم باید با این ازدواج موافق باشید. "

    شیوانا این بار محکم بر شانه جوان کوبید و گفت: " همیشه در زندگی وقتی چیزی را طلب می کنی دیگر به سراغ "شاید و اگر و اما" نرو. هر وقت که در خواسته تو تردیدی ایجاد می شود و تو این تردید را با آوردن عبارت "یا این یا آن" بیان می کنی، مخاطبین تو می فهمند که چیزی که می خواهی قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو سخت و مشکل باشد ، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن می روند. و تو هرگز نباید روی بعضی از خواسته های خود امکان معامله فراهم کنی! یاد بگیر که روی بعضی از آرزوهایت از عبارت "یا این یا باز هم این" استفاده کنی.مطمئن باش محبوب تو هم وقتی این جمله را می شنید بیشتر از جمله ای که گفتی خوشحال و مصمم می شد."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض فرصتی کوتاه برای یافتن جربزه !

    فرصتی کوتاه برای یافتن جربزه !



    مردی پولدار که هفت پسر داشت از راه دور وارد دهکده شیوانا شدند و برای هم صحبتی و مشاوره با شیوانا تصمیم گرفت چند روزی موقتا با پسرانش در مدرسه شیوانا اقامت کنند و بعد از استراحت به راه خود ادامه دهند.

    روز بعد مرد ثروتمند به همراه هفت پسرش در کلاس درس شیوانا شرکت کردند. درس که تمام شد. مرد ثروتمند رو به پسرانش کرد و به آنها گفت:" اگر هر کدام از شما بخواهد می تواند چند سالی را در مدرسه شیوانا ساکن شود ومهارتی بیاموزد و در عین حال درس های معرفت را هم درک کند.من قول می دهم همان ثروتی که به بقیه می دهم برای او هم کنار بگذارم و در نتیجه او از بابت ثروت و دارایی نباید نگران باشد."

    اما هر هفت پسر یکصدا به مخالفت پرداختند و گفتند که وقتی پدری پولدار چون او دارند که سهم الارث هر کدام از پسرها برای گذران زندگی شان تا آخر عمر کفایت می کند دیگر چه نیازی به کسب مهارت و زحمت کشیدن است."

    مرد ثروتمند چون نتوانست حریف پسرانش شود و پاسخ مناسبی برای آنها پیدا کند رو به شیوانا کرد و از او خواست تا جوابی مناسب به فرزندانش دهد. شیوانا سری تکان داد و گفت:" حق با شماست! شما هر کدام به خاطر اموال و دارایی که از پدر به ارث خواهید برد می توانید سال های سال مثل توانگران زندگی کنید و اصلا هم نگران کسب مهارت و امرار معاش از راه مهارت و فنی که می آموزید نباشید. حتی می توانید ازدواج کنید و یک چنین زندگی را برای فرزندان خود هم فراهم کنید. اما شما در طول همه این سالهایی که به یمن ثروت پدر مشغول استراحت و خواب و تفریح خواهید بود چیز بسیار با ارزشی را از دست می دهید که سال ها بعد وقتی کمی جاافتاده تر شدید کمبود این چیز ارزشمند را در وجود خودتان به هیچ قیمتی نمی توانید جبران کنید! آیا می دانید آن چیز چیست؟"

    هر هفت پسر به همراه پدرشان سرخود را به علامت ندانستن تکان دادند و شیوانا ادامه داد:" آن چیزی که از دست می دهید جربزه و جرات کار کردن است. شما به مرور فرصت دست به کار شدن ، بادنیا کلنجار رفتن ، با مشکلات کنار آمدن و قدرتمند و پوست کلفت شدن را از دست می دهید. به مرور که ایام می گذرد زن و فرزند و بچه های شما در قامت و هیکل شما این کمبود یعنی بی جربزه بودن و بی فایده بودن را حس می کنند و آن موقع است که حاضرید هر چه دارید بدهید اما کمی از تجربه و اعتماد به نفس واقتدار انسان های ماهر و کاربلد را بدست آورید.به خاطر داشته باشید که همه چیز ثروت نیست. و اگر یکی از شما تصمیم بگیرد که در مدرسه بماند باید بداند که اینجا پدرها و جایگاه های پدرانشان فراموش می شوند و همه باید یک فرم لباس بپوشند و مانند دیگران کار کنند تا بتوانند در مدرسه بمانند."

    روز بعد آن هفت پسر به حالت قهر مدرسه را ترک کردند و به دیار خود رفتند و در عوض مرد ثروتمند خودش در مدرسه شیوانا ماند تا شاگردی کند. مرد ثروتمند به شیوانا گفت:" احساس می کنم لازم است خودم مهارتی را بیاموزم و به صورت عملی این کمبود ابدی زندگی ام را برطرف کنم. شاید بتوانم آن اعتماد و اقتداری که همیشه آرزویش را داشتم و در ثروت نیافتم در مدرسه و با کار و تلاش پیدا کنم."

    سال ها بعد مرد ثروتمند بخش زیادی از ثروت خود را برای کمک به مردم فقیر مناطق اطراف خرج کرد و برای پسرانش فقط به آن اندازه ثروت گذاشت که بتوانند سرمایه اولیه مورد نیاز برای راه اندازی یک کار را در اختیار داشته باشند. او همیشه می گفت با اینکار بزرگترین خدمت رادر حق فرزندانش نموده است و نگذاشته تا آنها هنگام پیری و بزرگسالی پسرانشان به خاطر غرور و ثروت پدرشان را تنها بگذارند و بروند!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض تو همان زمانه ای و من هم چرخ روزگار !

    تو همان زمانه ای و من هم چرخ روزگار !

    مرد خسیسی در دهکده شیوانا کارگاه نجاری بزرگی داشت که در آن وسایل چوبی متنوعی برای شهرهای دور و نزدیک می ساخت. در این کارگاه کارگران زیادی مشغول به کار بودند. از جمله آنها پیرمردی هفتاد سال سن داشت و در کار خود بسیار ماهر بود ولی حقوقش بسیار کم بود.پیرمرد چون توان کار درجایی دیگر نداشت و به عبارتی وابسته به شغل خود در کار گاه مرد خسیس بود ، به حقوق کمی که می گرفت می ساخت و فقط گهگاه به "روزگار و زمانه" نفرین می کرد و از خالق کاینات می خواست زمانه را دگرگون سازد.

    روزی شیوانا به همراه تعدادی از شاگردان برای خرید میز و نیمکت به کارگاه نجاری مرد خسیس رفت. مرد خسیس خوشحال و شادمان شیوانا را نزد پیرمرد هفتاد ساله برد و هنر و مهارت او در ساخت وسایل چوبی منحصر به فرد را به شیوانا نشان داد.

    شیوانا نگاهی به سرووضع ناراحت و به هم ریخته پیرمرد کرد و از مرد خسیس پرسید: "او در طی این سال ها که در اینجا برای تو کار می کند از کسی یا چیزی شکایت نکرده است؟"

    مرد خسیس سرش را تکان داد و گفت:" اصلا استاد! او کارگر بسیار نجیبی است. فقط گهگاهی به زمانه بدوبیراه می گویدو آن را نفرین می کند که چرا او را به این وضع دچار کرده و از "چرخ روزگار" می خواهد تا راهی مقابلش بگشاید تا وضعش بهتر شود. خودتان می دانید که این جملات برزبان همه مردمان این دیار جاری است و چیز مهمی نیست که آن را جدی بگیریم!"

    شیوانا با ناراحتی به مرد خسیس گفت: " و تو در طول این همه سال هنوز نفهمیدی که منظور او از "زمانه" خود تو هستی که حقش را می خوری و از حجب و حیای او سوء استفاده می کنی!؟"

    سپس شیوانا به سوی پیرمرد برگشت و گفت:"از فردا بیا و در مدرسه برای خود اتاقکی بساز و آنجا مشغول به کار شو! هر چه در آوردی هم از آن خودت باشد. من هم همان "چرخ روزگارم" که این فرصت را در اختیار تو قرار می دهم تا خودت را از این وضع برهانی!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض بگذار دستت را نگیرد!

    بگذار دستت را نگیرد!



    جوانی نزد شیوانا آمد و از شوهر خواهرش گله کرد. اوگفت: "پدرومادرم فقط من و خواهرم را دارند. خواهرم چندین سال است ازدواج کرده و همسری مسن و جاافتاده و سرد و گرم روزگار چشیده دارد. او می خواهد ثروت پدر و مادرم را به نفع خود بالا بکشد و به همین خاطر چون مرا مزاحم خود می بیند به شکل های مختلف مرا عصبی می کند و وقتی از کوره در می روم واکنش های غیر عادی مرا زیر ذره بین قرار می دهد و می گوید که خانواده باید مرا از خود طرد کنند. البته این اتفاق نمی افتد و هم پدر و مادر و هم خواهرم و همینطور بقیه اعضای فامیل اجازه نمی دهند من از آنها دور شوم. اما این آقا دست بردار نیست و هر وقت سروکله اش در خانه ما پیدا می شود به شکلی با رفتاری سعی می کند مرا عصبی کندو وادار به داد وفریاد نماید. احساس می کنم بازیچه او شده ام و او هرجا که می خواهد مرا با خود می کشد. بگو چه کنم ؟!"

    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" خوب عصبانی مشو!"

    پسر جوان لبخندی زد و گفت:" هرکسی یک رگ عصبانیت دارد و او می داند چگونه آن رگ مرا ضربه بزند. وگرنه در حالت عادی همه مرا شخصی شوخ و بذله گو می دانند!"

    شیوانا کمی فکر کرد و گفت:"آیا ازدواج کرده ای؟"

    پسرجوان سری تکان داد وگفت:" بله! و اتفاقا او با این رفتار توهین آمیزی که جلوی جمع با من انجام می دهد مرا در مقابل همسر و خانواده همسرم هم خرد کرده است و از ارزش انداخته است!"

    شیوانا پرسید:" آیا تا به حال تصمیم گرفته ای کدورت های گذشته را کنار بگذارید و با هم آشتی کنید!؟"

    پسرجوان گفت:" البته اما او حساب شده این رفتار را انجام می دهد و قسم خورده است که هرگز با من خوش خلق نمی شود. به عبارتی با این رفتار از بقیه هم زهر چشم گرفته است که با او شاخ به شاخ نشوند وگرنه ازدستش می دهند!"

    شیوانا در حالی که نمی توانست لبخندش را پنهان کند گفت:"خوب همین نقطه ضعف اوست. اگر به سمت او دست دوستی دراز کنی او دست تو را طبق قوانین و قواعد ذهنی خودش نمی گیرد. تو اینکار را انجام بده و اتفاقا جلوی جمع هم انجام بده و آنقدر طولش بده که همه ببینند! یعنی هر وقت در کوچه و بازار و جلوی خیابان با او روبرو شدی فورا دست دوستی ات را دراز کن و بگذار او دست تو را نگیرد. دیری نمی گذرد که با همه جاافتادگی و تجربه و هیبتی که برای خود دست و پا کرده ، به خاطر این ضعف از چشم مردم می افتد و همه حق رابه تو می دهند و دیگر حنای او بین بقیه رنگی نخواهد داشت!"

    پسرجوان با حیرت پرسید:" یعنی می گوئید من خودم را خوار و ذلیل کنم و به سمت او دست دوستی دراز کنم با وجودی که می دانم او دست مرا پس خواهد زد!؟ اینکه باعث می شود پیش همسر و خواهر و فامیل و پدر و مادر خرد و ذلیل شوم!؟در واقع او از اینکه دست مرا جواب نمی دهد سرشار از غرور و شادی خواهد شد؟! این دیگر چه جور نصیحتی است؟!"

    شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" همین که گفتم! غرور نقطه ضعف انسان های مغرور است و تواضع برگ برنده انسان های فروتن و قدرتمند. تو از برگ برنده ات استفاده کن و بگذار او توسط خودش از نقطه ضعفش ضربه بخورد!"

    پسرک چیزی نگفت. سر به زیرانداخت و رفت.

    چندهفته گذشت و شیوانا پسرک را در بازاردهکده دید. از او راجع به شوهرخواهرش پرسید. پسرک شاد و خندان گفت:"با همسر و پدر ومادر هماهنگ کردم و در جلوی جمع دست آشتی به سمتش دراز کردم. دقایقی طولانی دستم به سوی او دراز بود و او همچون کودکان خود را لوس می کرد و دستم را پس می زد. نتیجه این شد که بعد از آن روز من ناگهان نزد فامیل ارج و قرب و حرمت زیادی پیدا کردم و همین حرمت باعث شد او دیگر با من کاری نداشته باشد. اکنون دیگر با هم خیلی خوب و مهربان و صمیمی شده ایم. چون خوب می داند هر وقت دعوایی سربگیرد من فورا مقابل جمع دستم را به سویش دراز می کنم تا غائله ختم به خیر شود.من با یک دست آشتی دراز کردن از او که چندین سال از من بزرگتر است پخته تر و عاقلتر به نظر می رسم و او این را به خوبی در چشمان بقیه خوانده است.برای همین دیگر به من کاری ندارد. همه چیز به یکباره با یک دست دادن و جواب نگرفتن حل شد!؟به همین سادگی!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض چون او اینگونه مرا دید!

    چون او اینگونه مرا دید!



    شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمه کاره خود را کامل کند و بتواند زندگی خود را سروسامان بخشد.

    مرد تاجر همچنین گفت:" من در این دهکده خانه ای بزرگ دارم که زن و فرزندانم در آن خانه ساکن هستند. این خانه را به گرو نزد شما می گذارم و زن و فرزندم را نیز که در آن خانه هستند به شما می سپارم. بنابراین می بینید که من حتما برخواهم گشت و قرضتان را پس خواهم داد."

    تاجر نگون بخت به شدت به هم ریخته بود و با التماس از شیوانا می خواست تا به او کمک کند.

    شیوانا به شاگردان گفت که هرکسی می تواند مبلغی برای این تاجر کنار بگذارد تا او مشکلش حل شود. اما هیچ کس به تاجر اعتماد نداشت. به همین خاطر شیوانا ضامن شد و گفت که این مبلغ را به او قرض دهند و از او قرضشان را بخواهند.

    مردم دهکده جمع شدند و مبلغ زیادی به شیوانا دادند تا به تاجر پریشان بدهند. تاجر مبلغ را گرفت و خانه و زن وفرزندش را به شیوانا سپرد و رفت.

    ماه ها گذشت و هیچ نشانی از تاجر پیدا نشد. مردم دهکده به سراغ شیوانا آمدند و تقاضای پول خود را کردند. شیوانا نیز به تدریج قرض مردم را شخصا پرداخت می کرد.

    یک سال دیگر مسافری خبر آورد که تاجر همه را فریب داده و در سرزمین های دور برای خود تجارتی مستقل برپا ساخته است و قصد هم ندارد به دهکده برگردد و هر جا می نشیند می گوید که شیوانای خردمند را فریب داده است.

    شاگردان مدرسه از شنیدن این خبر به خشم آمدند و نزد شیوانا شتافتند و به او گفتند:" استاد! او از حسن نیت و اعتماد شما سوء استفاده کرد. وقت آن فرا رسیده که زن و فرزندانش را از منزلش بیرون کنید و خانه و مزرعه اش را حراج کنید ، تا او بفهمد که چندان هم زرنگ نیست."

    شیوانا لبخندی زد و گفت:" زن و فرزندان او گناهی ندارند و مامن و ماوایی نیز جز این خانه و درآمدی هم جز این مزرعه ندارند. این دوست تاجر ما می دانست که خانه و خانواده خود را به چه کسب بسپارد و با اطمینان به معرفت شیوانا این فریب را به کار گرفت. ببینید معرفت و خردمندی چقدر اعتبار دارد که حتی فریبکاران هم به آن اعتماد می کنند.اکنون شما از من می خواهید این اعتبار و اطمینان را به خاطر یک تلافی کودکانه از دست بدهم. امکان ندارد. من هم مثل شما آن روز حدس می زدم که شاید تاجر اموال را برنگرداند. اما چون دیدم خانه و زندگی اش را گرو می گذارد و اطمینانش را با اینکار نمایش می دهد دلم نیامد خودم را فریب خورده جلوه ندهم. به همین خاطر همانطور که روز اول به او اطمینان نکردید و مرا ضامن و میانجی این قضیه گرفتید ، پس امروز هم خانه و مسکن این تاجر ربطی به شما ندارد. هر چه می خواهید را من شخصا بازپس خواهم داد. این بهای همان اطمینان است."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض اینها را که خودمان هم داریم؟!

    اینها را که خودمان هم داریم؟!


    به امپراتور گفتند که شیوانا عاقل مردی است بسیار نکته بین و اهل معرفت که کلامش به دل می نشیند و دل های خسته را مرهم می نهد و دل های خفته را بیدار می سازد.

    امپراتور گفت:" او حتما کتابی دارد که از روی آن درس می دهد! سه نفر از باهوش ترین های دربار را در هیبت شاگرد و معرف جو به مدرسه شیوانا بفرستید و از طریق کدخدا و بزرگان سفارش کنید که شیوانا هرچه می داند به آنها بگوید. اگر یکی از این جاسوس ها بتواند به آن کتاب اصلی دست پیدا کند دیگر ما هم می توانیم مثل او نادیدنی ها را ببینیم.

    آن سه نفر به مدرسه شیوانا آمدند و به همان ترتیبی که امپراتور مقرر نموده بود ، سفارش شده و عزیز کرده کدخدا معرفی شدند. روز بعد نفر اول نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد راز روشنایی کلام اهل معرفت را دریابد. بگوئید چه چیز را مطالعه کند. شیوانا اشاره ای به خاک و زمین کرد و گفت:" همین خاکی که می بینی پر است از نکته هایی که خوب بنگری هر کدامش کتاب هایی قطور است در شناخت هستی. برو و هر چه می بینی را یادداشت کن و عصربیا تا در مورد آن با هم صحبت کنیم.

    بعد از او نفر دوم آمد و همان درخواست را مطرح کرد.شیوانا به بدن انسان و فکر او اشاره کرد و گفت:" اگر بتوانی نقش فکر و حیله هایی که ذهن سر راه انسان می گذارد و تاثیر افکار روی روان و جسم را دریابی می توانی بزرگترین و قطورترین کتاب معرفت هستی را پیدا کنی. از امروز در رفتار و گفتار و پندار مردمان اطراف و حتی خودت دقیق شو و هر نکته ظریفی می بینی بیا تا با هم در مورد آن صحبت کنیم. فکر و جسم و روان انسان همان چیزی است که من سال هاست از آن نکته می آموزم.

    بعد از او نفر سوم نزد استاد شتافت و برایش گفت که به قصد یافتن کتاب پنهانی اسرار شیوانا به این مدرسه اعزام شده است. شیوانا اشاره ای به آسمان کرد و گفت:" هر چیزی که در بالای سرخود می بینی را طور دیگری برانداز کن. خواهی دید که پر هر پرنده ای در آسمان صداها دفتر و کتاب پیام همراه خود دارد. من هیچ روزی نیست که با نگریستن به آسمان در مقابل عظمت کاینات و خالق هستی زانو بر زمین نزنم.

    آن سه نفر چندین ماه در مدرسه شیوانا به شیوه ای که به آنها گفته شده بود درس معرفت آموختند و هر روز جلوه ای از روشنایی را در دل خود یافتند. سرانجام صبر امپراتور لبریز شد و آن سه نفر را به دربار احضار کرد تا در مورد کتاب پنهانی شیوانا برای او اطلاعاتی بدهند.

    آن سه نفر که اکنون به کلی دگرگون شده و هر کدام برای خود به سالکی روشن ضمیر تبدیل شده بودند. بی آنکه تردید کنند با جسارت پاسخ دادند:" امپراتور بزرگ بداند که کتاب شیوانا چیزی جز زمین و آسمان و موجودات روی زمین و انسان هاو افکارشان نیست. "

    امپراتور با پوزخند گفت:" این ها را که خودمان هم داریم.پس چرا ما نمی توانیم چون او دنیا را ببینیم. "

    آن سه نفر پاسخ دادند. بله این سوالی است که در مدرسه شیوانا همیشه پرسیده می شود و کسی هنوز جوابی برای آن پیدا نکرده است."

    می گویند آن سه نفر از دربار اخراج شدند و در مدرسه شیوانا به عنوان سه شاگرد عادی مشغول کسب معرفت شدند. چند سال بعد دیگر هیچ کس آنها را نمی شناخت. فقط همه می دانستند که سه شاگرد مدرسه به نام های "خاک گویا" و "چشم آسمان " و "ذهن ساکت" جزو بهترین استادان مدرسه شیوانا محسوب می شوند و به خوبی شیوانا مردم را کمک می کنند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 16 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/