صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 77

موضوع: گزیده اشعار احمد شاملو

  1. #61
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    فراغی


    چه بی تابه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
    چه بی تابه تو را طلب می کنم!
    بر پشت ِسمندی
    گوئی
    نوزین
    که قرارش نیست.
    و فاصله
    تجربه ئی بیهوده است.
    بوی پیرهنت،
    این جا
    و کنون. ـ
    کوه ها در فاصله
    سردند.
    دست
    در کوپه وبستر
    حضور مانوس ِدست تو را می جوید،
    و به راه اندیشیدن
    یاس را
    رج می زند
    بی نجوای ِانگشتانت
    فقط.-
    و جهان از هر سلامی خالی است
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #62
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    سمیرمی


    با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
    از کوچه سر پوشیده
    سواری،
    بر َتسمه َبند ِ
    قرابینش
    برق ِهر سکه
    ستاره ئی
    بالای خرمنی
    در شب بی نسیم
    در شب ایلاتی عشقی.
    چار سوار از َتـنگ در اومد
    چار تفنگ بر دوش ِشون.
    دختر از مهتابی نظاره می کند
    و از عبور ِسوار خاطره ئی
    همچون داغ خاموش ِزخمی
    چارتا مادیون پشت ِمسجد
    چار جنازه پشت ِشون
    با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
    از کوچه سر پوشیده
    سواری،
    بر َتسمه َبند ِ
    قرابینش
    برق ِهر سکه
    ستاره ئی
    بالای خرمنی
    در شب بی نسیم
    در شب ایلاتی عشقی.
    چار سوار از َتـنگ در اومد
    چار تفنگ بر دوش ِشون.
    دختر از مهتابی نظاره می کند
    و از عبور ِسوار خاطره ئی
    همچون داغ خاموش ِزخمی
    چارتا مادیون پشت ِمسجد
    چار جنازه پشت ِشون
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #63
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    از منظر


    در دل ِمه
    لنگان
    زارعی شکسته می گذرد
    پا در پای سگی
    گامی گاه در پس او
    گاه گامی در پیش.
    وضوح و مه
    در مرز ویرانی
    در جدالند،
    با تو در این لکه قانع آفتاب امــّا
    مرا
    پروای زمان نیست.
    خسته
    با کوله باری از یاد امــّا،
    بی گوشه بامی بر سر
    دیگر بار.
    اما کنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم
    و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست
    به راهی که هر خروس ِباد نمات اشارت می دهد
    باور کن!
    کوچه ما تـنگ نیست
    شادمانه باش!
    و شاهراه ما
    از منظر ِتمامی ِآزادیها می گذرد
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #64
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    شبانه آخر


    زیبا ترین تماشاست
    وقتی
    شبانه
    بادها
    از شش جهت به سوی تو می ایند،
    و از شکوهمندی یاس انگیزش
    پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
    پنداری
    یکسر به سوی ماه است.
    ***
    زنگار خورده باشد بی حاصل
    هر چند
    از دیر باز
    آن چنگ تیز پاسخ ِاحساس
    در قعر جان ِتو، ـ
    پرواز شامگاهی درناها
    و باز گشت بادها
    در گور خاطر تو
    غباری
    از سنگی می روبد،
    چیزنهفته ئی ت می آموزد:
    چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
    چیزی که
    بی گمان
    به زمانهای دور دست
    می دانسته ئی
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #65
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3150
    Array

    پیش فرض

    بخش پایانی ...


    احمد شاملو در سال 1304 درتهران چشم به جهان گشود دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی او بسیار نا مرتب و در شهرهای گوناگون بوده زیرا پدرش افسر ارتش بود و به همین جهت خانواده اش همواره در شهرهای مختلف بودند سرانجام دوره دبیرستان را در تهران به پایان رساند
    در سال 1323 برای همیشه دست از تحصیل شست و ضمن ادامه مبارزه سیاسی تمام مدت به نوشتن و سرودن پرداخت زندگی احمد شاملو در کار روزنامه نویسی و اداره مجلات ادبی گذشته و تا کنون شغل دولتی نداشت
    اداره مجله هفتگی آشنا کتاب هفته و هفته نامه خوشه با بود


    دفترهای شعر
    آهنگهای فراموش شده تهران 1326
    23 تهران
    آهن و احساس تهران
    هوای تازه نیل 1336
    باغ ایینه تهران 1339
    ایدا در اینه و لحظه ها و همیشه تهران 1339
    ققنوس در باران نیل 1345
    برگزیده اشعار روزن 1347
    مرثیه های خک امیرکبیر 1348
    برگزیده شعر ها بامداد 1349
    شکفتن در مه زمان 1349
    لبراهیم در آتش زمان 1352
    دشنه در دیس مروارید 1356
    ترانه های کوچک غربت نازیار 1359
    کاشفان فروتن شوکران ابتکار 1359




    سرود برای سپاس و پرستش

    بوسه های تو گنجشککان پر گوی باغند
    و **********هایت کندوی کوهستانهاست
    و تنت رازی است جاودانه
    که در خلوتی عظیم با منش در میان می گذارند
    تن تو آهنگی است و تن من کلمه ای است
    که در آن مینشینند
    تا نغمه ای در وجود اید
    سرودی که تداوم را می تپد
    در نگاهت همه مهربانیهاست
    قاصدی که زندگی را خبر می دهد
    و در سکوتت همه صداها فریادی که بودن را تجربه می کند

    بر سرمای درون

    همه
    ارزش دست و دلم
    از آن بود
    که عشق پناهی گردد
    پروازی نه گریز گاهی گردد
    ای عشق ای عشق
    چهره آبیت پیدا نیست
    و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
    نه شور شعله بر سرمای درون
    ای عشق ای عشق
    چهره سرخت پیدا نیست
    غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
    و دنج رهایی بر گزیر حضور
    ساهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان
    ای عشق ای عشق
    رنگ آشنایت
    پیدا نیست
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #66
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    لبانت
    به ظرافت شعر
    شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
    که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
    تا به صورت انسان دراید

    و گونه هایت
    با دو شیار مّورب
    که غرور تو را هدایت می کنند و
    سرنوشت مرا
    که شب را تحمل کرده ام
    بی آن که به انتظار صبح
    مسلح بوده باشم،
    و بکارتی سر بلند را
    از رو سپیخانه های داد و ستد
    سر به مهر باز آورده ام


    هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
    که من به زندگی نشستم!

    و چشمانت از آتش است

    و عشقت پیروزی آدمی ست
    هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

    و آغوشت
    اندک جائی برای زیستن
    اندک جائی برای مردن
    و گریز از شهر
    که به هزار انگشت
    به وقاحت
    پاکی آسمان را متهم می کند


    کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
    و انسان با نخستین درد

    در من زندانی ستمگری بود
    که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
    من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

    توفان ها
    در رقص عظیم تو
    به شکوهمندی
    نی لبکی می نوازند،
    و ترانه رگ هایت
    آفتاب همیشه را طالع می کند

    بگذار چنان از خواب بر ایم
    که کوچه های شهر
    حضور مرا دریابند
    دستانت آشتی است
    ودوستانی که یاری می دهند
    تا دشمنی
    از یاد برده شود
    پیشانیت ایینه ای بلند است
    تابنک و بلند،
    که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
    تا به زیبایی خویش دست یابند

    دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
    تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
    تا عطش
    آب ها را گوارا تر کند؟

    تا آ یینه پدیدار آئی
    عمری دراز در آن نگریستم
    من برکه ها ودریا ها را گریستم
    ای پری وار درقالب آدمی
    که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
    حضور بهشتی است
    که گریز از جهنم را توجیه می کند،
    دریائی که مرا در خود غرق می کند
    تا از همه گناهان ودروغ
    شسته شوم
    وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود


    احمد شاملو

  12. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #67
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض اشعاری از احمد شاملو

    فریادی و دیگر هیچ .



    چرا که امید آنچنان توانا نیست



    که پا سر یاس بتواند نهاد.


    بر بستر سبزه ها خفته ایم



    با یقین سنگ



    بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم



    و با امیدی بی شکست



    از بستر سبزه ها



    با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم


    اما یاس آنچنان تواناست



    که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !



    فریادی



    و دیگر



    هیچ !!!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  14. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #68
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    بودن

    یا نبودن...

    بحث در این نیست

    وسوسه این است.

    شراب ِ زهر آلوده به جام و

    شمشیر به زهر آب دیده در کف دشمن

    همه چیزی

    از پیش روشن است و حساب شده

    و پرده در لحظه معلوم فرو خواهد افتاد.

    پدرم مگر به باغ جسمانی خفته بود

    که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست

    وبستر فریب او کامگاه عمویم!

    من این همه را

    به ناگهان دریافتم،

    با نیم نگاهی

    از سر اتفاق

    به نظاره گان تماشا

    اگر اعتماد

    چون شیطانی دیگر

    این قابیل دیگر را

    به جتسمانی دیگر

    به بی خبری لا لا نگفته بود،

    خدا را

    خدا را !

    چه فریبی اما،

    چه فریبی!

    که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته

    از تمامی فاجعه آگاه است

    وغمنامه مرا پیشاپیش حرف به حرف

    باز می شناسد

    در پس پرده نیمرنگ تاریکی چشمها

    نظاره درد مرا

    سکه ها از سیم و زر پرداخته اند.

    تا از طرح آزاد ِ گریستن

    در اختلال صدا و تنفس آن کس

    که متظاهرانه

    در حقیقت به تردید می نگرد

    لذتی به کف آرند.

    از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام

    مرا و عموی مرا به تساوی

    در برابر خویش به کرنش می خوانند

    هرچند رنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر

    کلادیوس نه نام عــّم

    که مفهومی است عام.

    وپرده...

    در لحظه مختوم...

    با این همه

    از آن زمان که حقیقت

    چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد

    و گندِ جهان چون دود مشعلی در صحنه دروغین

    منخرین مرا آزرد،

    بحثی نه که وسوسه ئی است این:

    بودن

    یا

    نبودن . . .
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  16. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #69
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

    از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

    با برف کهنه

    که می رفت

    از مرگ من سخن گفتم.

    و چندان که

    قافله در رسید و بار افکند

    و به هر کجا بر دشت از گیلاس بنان

    آتشی عطر افشان بر افروخت،

    با آتشدان باغ

    از مرگ من سخن گفتم.

    غبار آلود و خسته

    از راه دراز خویش

    تابستان پیر چون فراز آمد در سایه گاه دیوار

    به سنگینی یله داد

    و

    کودکان

    شادی کنان گرد بر گردش ایستادند

    تا به رسم دیرین

    خورجین کهنه را گره بگشاید

    و جیب دامن ایشان را همه از گوجه سبز و سیب سرخ و گردوی تازه بیا کند.

    پس

    من مرگ خوشتن را رازی کردم و

    او را محرم رازی؛

    و با او از مرگ من سخن گفتم.

    و با پیچک که بهار خواب هر خانه را استادانه تجیری کرده بود،

    و با عطش که چهره هر آبشار کوچک

    از آن با چاه سخن گفتم،

    و با ماهیان خرد کاریز

    که گفت و شنود جاودانه شان را آوازی نیست،

    و با زنبور زرینی که جنگل را به تاراج می برد

    و عسل فروش پیر را می پنداشت که باز گشت او را انتظاری می کشید.

    و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

    که پنجه خشکش نو امیدانه دستاویزی می جست

    در فضائی که بی رحمانه تهی بود.

    و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

    از فرا سوی هفته های نزدیک

    به گوش آمد

    و سمور و قمری

    آسیه سر از لانه و آشیانه خویش سر کشیدند،

    با آخرین پروانه باغ

    از مرگ من سخن گفتم.

    من مرگ خوشتن را

    با فصلها در میان نهاده ام و با فصلی که در می گذشت؛

    من مرگ خویشتن را با برفها در میان نهادم و

    با برفی که می نشست؛

    با پرنده ها و با هر پرنده که در برف

    در جست و جوی چینه ئی بود.
    با کاریز و با ماهیان خاموشی.


    من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

    که صدای مرا به جانب من باز پس نمی فرستاد.

    چرا که می بایست تا مرگ خویشتن را

    من نیز از خود نهان کنم . . .

    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  18. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #70
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    زیبا ترین تماشاست

    وقتی شبانه بادها

    از شش جهت به سوی تو می آیند،

    و از شکوهمندی یاس انگیزش

    پرواز ِشامگاهی ِدرناها را

    پنداری

    یکسر به سوی ماه است.

    زنگار خورده بی حاصل

    هر چند

    از دیر باز

    آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس

    در قعر جان ِ تو،

    پرواز شامگاهی درناها

    و باز گشت بادها

    در گور خاطر تو

    غباری

    از سنگی می روبد،

    چیزنهفته ئی ت می آموزد:

    چیزی که ای بسا می دانسته ئی،

    چیزی که بی گمان به زمانهای دور دست

    می دانسته ئی.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  20. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/