صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 109

موضوع: مهدي سهيلي

  1. #61
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    واي ... صد واي ... اختر بختم
    پدرم، آن صفاي جانم مرد
    مرگ آن مرد، ناتوانم كرد
    چكنم؟ بعد از او توانم مرد
    هر پدر، تكيه گاه فرزندست
    ***
    ناله، بي او چگونه سر نكنم؟
    او بمن شوق زندگاني داد
    نيست شد تا مرا توان بخشيد
    پير شد، تا بمن جواني داد
    او خداوند ديگر من بود
    ***
    پدرم لحظه هاي آخر عمر
    نگه خويش در نگاهم دوخت
    بمن آن ديدگان مرگزده
    بيكي لحظه، صد سخن آموخت
    نگهش مات بود و گويا بود.
    ***
    واپسين لحظه، با نگاهي گفت:
    واي، عفريت مرگ، پيدا شد
    آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !
    دور، دور جدائي ما شد
    اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.
    ***
    نگه بي فروغ او ميگفت:
    نور چشمان من، خدا حافظ !
    واپسين لحظه ها ديدارست
    پسرم! جان من - خداحافظ
    تو بمان، زندگي براي تو باد.
    ***
    آفتاب منست بر لب بام
    شمع عمرم رود به خاموشي
    قصه تلخ زندگاني من
    ميرود در دل فراموشي
    تو، پدر را زياد خويش مبر.
    ***
    چون پدر را بخاك بسپاري
    پا نهي بي اميد در خانه
    نيست بابا، وليك ميشنوي
    بانگ او را بصحن كاشانه
    من چه گونه دل از تو برگيرم؟
    ***
    باد باد آنزمان كه شب، همه شب
    از برايت فسانه ميخواندم
    همره لاي لاي مادر تو
    تا بخوابي، ترانه ميخواندم
    واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.
    ***
    در جهاني كه بس تماشا داشت
    شد تمام اين زمان سياحت من
    زندگاني بجز ملال نبود
    مرگ، آرد پيام راحت من
    زندگاني ما پس از مرگ است.
    ***
    همره ناله هاي آرامم
    خستگي از تنم فرو ريزد
    واپسين ناله هاي خسته ي من
    بانگ شاديست كز جگرخيزد
    پسرم! اشك غم چه ميريزي؟
    ***
    پسرم، اشك گرم را بگذار
    در دل كلبه هاي سرد، فشان
    از رخ كودكان خاك نشين -
    با همين سيل اشك، گرد فشان
    حق پرستي به خدمت خلق است.
    ***
    پسرم! دوستدار مادر باش
    او براي تو يادگار منست
    همچو جان پدر عزيزش دار
    كو چراغ شبان تار منست
    غافل از حال او مباش، مباش
    ***
    مادرت گوهري گرانقدرست
    بانگ بر او مزن، گهر مشكن
    دل من بشكند ز آزارش
    جان بابا، دل پدر مشكن
    هيچكس نازنين چو مادر نيست.
    ***
    زندگي پاي تا سر افسانه است
    مادر دهر، قصه پردازست
    عمر ما و تو قصه اي تلخست
    تلخ انجام و تلخ آغازست
    قصه يي ناشنيدنش خوشتر
    ***
    بسته شد دفتر حيات پدر
    ديگر اين داستان بسر آمد
    قصه ما بسر رسيد و كنون -
    نوبت قصه ي پسر آمد
    قصه ي عمر تو بسر نرسد.

  2. #62
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    بچه ها! آرام
    بابا حرف دارد با شما
    بي صدا باشيد اي دلبند فرزندان من!
    باش ما دارم سخن، اي همسفرهاي پدر!
    اي « سهيلم » ـــ
    اي « سهيلا » ـــ
    اي « سها » ـــ
    « سامان » من !
    ***
    من ميان خنده هاتان زندگي را يافتم
    كيمياي زندگي در نور لبخند شماست
    همرهان رفتند و من در راه حيرت مانده ام
    مانده ام در راه ودل در مهر و پيوند شماست
    ***
    راه ما، راه درازي نيست ، كوته جاده ايست
    مركب ما مركب عمر است و اسبي باد پاست
    ضربه ي تند نفس ها حلقه مي كوبد به در
    با تو گويد: « كاين سراي كالبد ، مهمانسراست »
    ***
    چند روز زندگي ، راهيست پر شيب و فراز
    تلخ و شيرين، رنج و راحت ، زشت و زيبا بگذرد
    روزگار پير ، صدها نسل را در خاك كرد
    از هزاران خاندان بگذشت، و زما بگذرد
    ***
    ما همه برگ درختانيم در گلزار عمر
    بي خبر سيلي طوفان خشم بادها
    آهوان شاد شنگوليم سرگرم چرا
    غافل از چنگال گرگ و حيله صيادها
    ***
    پهندشت زندگي غير از خيال آباد نيست
    عمر مردم چيست؟
    خوابي ـــ
    سهمگين افسانه اي
    چيست دنيا؟ چيست اين دير آشنا ي زود سير؟
    سرد مهري ـــ
    زشترويي ـــ
    از وفا بيگانه يي
    ***
    سفره اي گسترده ي ايام چندي بيش نيست
    ما همه بر خوان چندين روز ه مهمان هميم
    تانفس داريم و ما بر سر خوان مهلتي است ـــ
    يار هم، غمخوار هم، پيوند هم، جان هميم.
    ***
    آنچه شيرين مي كند ايام را، مهر است مهر
    پا مي فشاريد هرگز بهر آزار كسي
    بر گشاييد از ره مردم نوازي بيدرنگ
    روز گاري گر گره بينيد در كار كسي
    ***
    دل چو بي ياد خدا شد، نيست دل، گوريست سرد
    اي عزيزان! اين شمار واپسين پند ست و بس
    هر كجا باشيد، دل را با خدا داريدخوش
    نورباران دل از ياد خداوند است و بس
    ***
    من سبكبارم، غم بود و نبودم ، نيست، نيست
    گر غمي دارم، غم امروز و فرداي شماست
    دل ز مهر آفرينش كنده ام اي همدمان
    گر دل ويرانه اي باشدمرا، جاي شماست
    ***
    بر دعا دستي بر آرم تا ز مهر ايزدي ــــ
    سرزند مهتاب خوشبختي ز ايوان شما
    بختتان پيروز و فرداي شما بركام باد
    جانتان بي رنج، اي جانم به قربان شما
    هان ، همين فرداست ، فردا، اينكه گوئيد اي فسوس ـــ
    طبع نور افشان بابا، رنگ خاموشي گرفت
    هان ، همين فرداست، فردا، آنكه بينند اي عجب ـــ
    نام من از يادتان راه فراموشي گرفت
    ***
    آه... آمد بر سرم پيك اجل با داس مرگ
    نازنينان!عاقبت روز جدائيها رسيد
    بسته شد راه گلويم، سينه سنگيني گرفت
    آشنايان! روز مرگ آشنائيها رسيد.
    ***
    آه...
    سينه سنگين تر شد و پيك اجل با داس مرگ
    پيش آمد ـــ
    پيشتر ـــ
    آمد جلو ـــ
    نزديك شد
    آه. . آه، آمد به چشمانم غبار مرگ ريخت
    من نميبينم شما را ـــ
    ديده ام تاريك شد.
    ***
    آه...
    بچه ها! آرام
    بابا را سخن پايان گرفت
    شادمان باشيد اي دلبند فرزنذان من
    آه بدرود، اي شكوفا غنچه ها ي باغ عمر ـــ
    اي « سهيلم » ـــ
    اي « سهيلا » ـــ
    اي « سها » ـــ
    « سامان » من!
    بدرود

  3. #63
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    در آن ايام، خاك فتنه خيز مكه، يعني مهد بدكاران
    درون ظلمت جهل و تباهي دست و پا ميزد
    توانگر، آتش حسرت بجان بينوا ميزد
    ستمكش، بر در هر خانه دست التجا ميزد
    شبانگاهان ـ
    نوائي غم فزا در ناي مرغ شب گره ميخورد
    سحرگاهان خروس صبح اگر ميخواند ـ
    گروهي تيره جان بي سعادت را صلا ميزد
    ***
    بهركس ميرسيدي، حربه الحاد در كف داشت
    رهي گرپيش پائي بود، راه ننگ و پستي بود
    و گر رنگي بروئي بود، رنگ بت پرستي بود
    محبت، مردمي، انصاف، پاكي، پاك انديشي ـ
    ميان توده ها گم بود .
    چپاول، زورگويي، ناجوانمردي، تبهكاري ـ
    يگانه كار مردم بود.
    در اين هنگامه ها، مردي غمين با چشم تر هر شب
    به « كوه نور » در « غار حرا » ميرفت
    همه شب با غمي سنگين ببال مرغ انديشه ـ
    ز « كوه نور » تا عرش خدا مي رفت
    لبش خاموش بود اما سرا پايش پر از فرياد
    به پرواز خدائي تا دل بي انتها ميرفت
    تني لرزان، دلي ترسان، ز بيم حق تعالي داشت
    و در آن غاز تنهائي
    رواني روشن از كر و بيان عرش اعلا داشت
    ***
    بدان اين مرد برتر، آشناي راز سرمد بود
    كه از دلبستگي ها و ز تعلق ها مجرد بود
    ستوده بود و پاكان جهان آفرينش را سرآمد بود
    نفس را نكهت جاويد مي بخشم بنام او
    مهين پيغمبر عالم
    هما عرش پرواز خدا سير فلك پيما
    ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود
    ***
    بلي او، آن يگانه، آن فلك سير خدا پيوند ـ
    بهمراه دلي نوراني و عزمي گران چون كوه ـ
    ز « كوه نور » شبها ديده بر « ام القري » ميدوخت
    و در اندوه جهل مردم « ام القري » ميسوخت
    ***
    يكي شب « كوه نور » آبستن رمزي خدائي شد
    شبي رخشان ز بام آسمان آبي « ملكه »
    ندانم عرشيان از خوشه پروين
    به دربار محمد در « حرا » گل ميفرستادند
    و يا با ريزش صدها ستاره آسمانيها
    زمين را بوسه ميدادند
    ***
    شبي حيرت فزا دست خداي آسمانها بر سر كعبه
    گل مهتاب ميپاشيد
    بچشم مردم « ام القري » در آن شب روشن
    ز بام لاجوردي سرمه ها خواب ميپاشيد
    در آن مهتاب شب، غار حرا خورشيد در خود داشت
    محمد در دل « غار حرا » در خويش گريان بود
    شبستان وجودش پر ز نور پاك يزدان بود
    در آن هنگامه شهر مكه بود و خواب و مدهوشي
    محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هايش
    در آن شب حال مهمان « حرا » نقشي دگرگون داشت
    شراري بود از دنياي غيبي در سراپايش
    دل « كوه حرا » شد گرم
    گمان كردي كه نبضش بي امان مي زد
    تو گفتي ميدود نور خدا در جوي رگهايش
    ***
    به كوته لحظه اي چشم محمد، گرم شد از خواب
    ولي در خويش حيران بود .
    بناگه برق زد در پشت چشمش، ديده را وا كرد
    ز پشت ديدگان تا عرش، نوري را تماشا كرد
    بخود لرزيد از وحشت
    نگاهي پر ز انديشه بسوي آسمانها كرد
    دهانش باز ماند از حيرت نوري شبانگاهي
    صداي نبض خود را ميشنيد از دِهشتي سنگين
    بديدار شگفتي ها ز جاي خويشتن بر جست
    عرق چون شبنم سردي بچهر روشنش بنشست
    غريوش در دل « كوه حرا » پيچيد
    فغانش از زمين بر رفت و در عرش خدا پيچيد
    ***
    ببانگي پر تضرع گفت:
    كريما! كردگارا! پاك يزدانا! خداوندا!
    حكيما! مهربانا! بي نيازا! بي همانندا!
    ببخشا بر محمد لطف جاويدان سرمد را
    بگير از مهرباني دست لرزان محمد را
    مرا در كشف راز غيب، ياري ده
    بجان من توان پايداري ده
    كريما! سخت حيرانم
    چه مي بينم؟ نميدانم .
    ***
    محمد بود و نوري از زمين تا بينهايت ها
    محمد بود و در دل زين معماها حكايت ها
    دوباره موج آهنگش طنين افكند زير گنبد گيتي
    من امشب سخت حيرانم
    چه مي بينم؟ نمي دانم .
    عجب نوريست اين نور شگفت امشب
    كجا خورشيد و ماه آسماني اين ضيا دارد ؟
    نگه چون ميكنم دنباله تا عرش خدا دارد
    كريما! سخت حيرانم
    چه مي بينم؟ نمي دانم
    ***
    محمد در سخن با خويش بود آنگاه چون تندر
    نوائي آسماني در دل غار حرا پيچيد
    صدائي در زمين از سوي عرش كبريا پيچيد
    در آندم، حق تعالي، گوش بر بانگ خدا ميداد
    محمد، مات و حيران، گوش بر بانگ خدا مي داد:
    بخوان هان اي محمد! گفت: من خواندن نمي دانم
    ندا آمد: بخوان با من اي امي مكه !
    بناگه چشمه نوري بجان پاك او تابيد
    دوباره اين ندا آمد:
    بخوان اي بارگاه كبريا را بهترين بنده
    بخوان بر نام قدس پر شكوه آفريننده
    خداوندي كه انسان را ز خون بسته مي سازد
    بخوان بر نام پاك خالق اكرم
    بنام آنكه دانش را به نيروي قلم آموخت
    بنام آن خداوندي كه از رحمت ـ
    بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .
    ***
    محمد از شكوه وحي مي لرزيد
    در آن ساعت ـ
    محمد بود و شهر مكه و وحي خداوندي
    پس از آن شب جهان داند كه در گفتار پيغمبر ـ
    سخن از عشق حق بود و حديث آرزومندي
    ***
    محمد از دل « ام القري » اين نغمه را سر داد ـ
    كه: اي انسان! خدا يكتاست
    بجز يكتا پرستي هيچ راه رستگاري نيست
    بديگر راهها گر پا گذاري غير خواري نيست
    در اين آيين جاويدان
    لب خود را فرو بند از سپيدي وز سياهي ها
    تو را تا كي سخن از قصه رنگ است
    در اين آئين سخن از رنگها ننگست
    به كيش راستين ما
    گرامي تر بود آنكس كه در وي گوهر تقواست
    گر از شرق است، ور از غرب است
    گر از روم است، ور از زنگست
    چه گويم از شكوهت؟ اي محمد اي مهين فرزانه عالم !
    مرا پاي سخن لنگست
    ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرينش كيست ؟
    ستايش را توانم نيست ميدان سخن تنگست
    ولي با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گيتي
    بهين گلبانگ جاويدست
    سخن از تو ببام هفت اورنگست
    ابر مردا! زوالي نيست گلبانگ حقيقت را
    بياد تو ز مهد خاك، تا نه گنبد افلاك
    هميشه، هر زمان، هر شب
    نوازشگر، نسيم بانگ توحيد است
    طنين افكن نوائي گرم آهنگ است

  4. #64
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    من درختي بودم
    پاي تا سر همه سبز
    همه سر سبز اميد
    همه سرمست بهار
    كه به9 هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود
    و به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه ـــ
    برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند
    بزم ما رنگين بود
    ***
    در شبان مهتاب
    در دل حجله ي دشت ـــ
    بوسه ميزد بلبم دختر ماه
    مست ميكرد مرا نغمه ي رود
    موج ميزد بدلم شوق گناه
    ***
    دختر پاك نسيم
    پاي تا سر همه لطف
    با تني عطر آگين ـــ
    بود هنگام سحر گرم هماغوشي من
    ميشد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد
    بند بندم همه شوق ـــ
    برگ برگم همه شاد.
    ***
    واي،اندوه اندوه
    آن درختم امروز
    كه بصحراي وجود
    دست يغماگر طوفان زمان
    جامه ي سبز مرا غارت كرد
    وآنچه مانده است براي تن من عريانيست
    منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير
    نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست
    ***
    آن درختم،اما ــ
    نيستم مست بهار
    يا كه سر سبز اميد
    ديگر اي دامن دشت
    برگ برگ تن من،قاصد فروردين نيست
    بزم مارنگين نيست
    ***
    ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه ــ
    دشت تاريك مرا
    همه جا خاموشي است
    واي تاريكي و تنهائي،دردانگيز است
    چه شد آن شور بهار؟
    چه شد آن گرمي عشق؟
    همه جا پائيز است
    كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است
    دشت تا دشت به پيش نگهم نوميديست
    سينه ام از غم بي عشقي و ي همنفسي لبريز است.
    ***
    دختر پاك نسيمي كه هما غوشم بود
    در دل دشت گريخت
    برگهائي كه مرا برگ اميدي بودند ــ
    دانه دانه همه ريخت
    ***
    اينك اينك منم ودامن دشتي خاموش
    اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود
    شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست
    كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو
    در همه دشت،كجاست؟

  5. #65
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    آهوان را هر نفس از تيرها فريادهاست
    ليك صحرا پر ز بانگ خنده صيادهاست
    گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
    بسكه از جور خزان بر باغها بيدادهاست
    غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
    هر پر بلبل كه بيني نقشي از آن يادهاست
    باغبان از داغ گل در خاك شد اما هنوز
    هاي هاي زاريش در هوي هوي بادهاست
    گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشك
    لب فرو بستم ولي در سينه ام فريادهاست .


  6. #66
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    سلام، اي دختر بي مادر تنها !
    كه ميبينم بزير پاي تو اقليم فردا را
    سلام، اي كودك امروز، اي نام آور فردا
    كه ميدانم بفرمان تو ملك آسمانها را
    غمت نازم ـ
    چرا چشمت پر اندوه است ؟
    بدلها رنگ غم ميپاشد اين چشمان پر اندوه
    بخند اي تكسوار شهر تنهائي !
    كه موج خنده اي گرمت دل انگيز است
    بخند اي تك نهال دشت غربت ها !
    كه از لبخند تو، دنياي انسانها طربخير است
    ***
    مباش اندوهگين اي تك نورد راه آينده !
    نگه كن، همچو دامان طبيعت مادري داري
    زمين و آسمان با تو
    اميد جاودان با تو
    خداي مهربان با تست
    مباش اندوهگين اي دختر فردا !
    ز مادر بهتري داري .
    زمان چون باد ميپويد
    يتيمي بر سر كوچ است
    اگر دل بر خدا بندي ـ
    يتيمي واژه اي پوچ است
    ***
    لبت را رنگ شادي ده
    كه پيروزي برويت با لب پر خنده ميخندد
    نگه بر آسمانها كن ـ
    بچشمت ماه ميخندد ـ
    تمام آسمان با چهره ي تابنده ميخندد
    در اين دنياي پهناور ـ
    زمين از تو، زمان از تست، عشق جاودان از تست
    لبت نازم بخنده باز كن لب را
    كه در برق نگاهت كوكب پيروزي آينده مي خندد


  7. #67
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    مهدی سهیلی


    مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. او سال‌ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .

    زندگی‌نامه

    مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش «اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در مسکو به چاپ رساندند. او سال‌ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .
    آثار


    • بیا با هم بگرییم
    • بوی بهار می‌دهد
    • بزم شاعران
    • شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی
    • اشک مهتاب
    • طلوع محمد
    • پرواز در آسمان شعر
    • مشاعره
    • شعر و زندگی
    • یک آسمان ستاره
    • گنج غزل
    • چشمان تو و آیینهٔ اشک
    • هزار خوشهٔ عقیق
    • کاروانی از شعر
    • باغ‌های نور
    • لحظه‌ها و صحنه ها
    • گنجوارهٔ سهیلی
    • اولین غم و آخرین نگاه
    • نگاهی در سکوت
    • ضرب المثل‌های معروف ایران
    • مرا صدا کن
    • سرود قرن و عقاب
    • چه کنم دلم از سنگ نیست.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #68
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    ای رفته از برم به دیار دور دست !
    با هر نگین اشک ، به چشم تر منی
    هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست _
    در خاطر منی .
    هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان _
    پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است _
    هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب _
    بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است _
    آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را _
    یاد آور منی _
    در خاطر منی .
    ---
    در موسم بهار _
    کز مهر بامداد _
    تک دختر نسیم _
    مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند _
    آن دم که شاخ پر گلی ز مهر باد _
    خم می شود که بوسه زند بر لبان من _
    وآنگاه ، نرم نرم _
    گل های خویش را به سرم دانه می کند _
    آن لحظه ، ای رمیده زمن ! در بر منی
    در خاطر منی
    ---
    هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند
    کز تند باد ها _
    با دست هر درخت _
    صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد _
    رقصنده در هواست _
    و آن روز ها که در کف این آبی بلند _
    خورشید نیمه روز _چون سکه ی طلاست _
    تنها توئی توئی که روشنگر منی _
    در خاطر منی .
    ---
    هر سال ، چون سپاه زمستان فرا رسد _
    از راه های دور _
    در بامداد سرد که بر ناودان کوه _
    قندیل های یخ _
    دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور _
    آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا _
    همچون کبوتری _
    وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد _
    پروانه های برف ، به مژگان دختری
    در پیش دیده ی من و در منظر منی
    در خاطر منی .
    ---
    آن صبح ئها که گرمی جان بخش آفتاب _
    چون نشئه ی شراب ، دود در میان پوست
    یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان _
    دل می برد به بانگ خوش آهنگ : دوست ، دوست _
    در باور منی
    در خاطر منی .
    ---
    اردیبهشت ماه
    یعنی : زمان دلبری دختر بهار
    کز تک چراغ لاله ، چراغانی است باغ
    وز غنچه های سرخ _
    تک تک میان سبزه ، فراوان بود چراغ
    وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری
    بر شاخ نسترن _
    نیلوفری سپید_
    آید مرا به یاد که : نیلوفر منی
    در خاطر منی
    ---


    Jelveie saghi classic 10

    هر جا که بزم هست و زنم جام را بجا
    در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش
    اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام _
    شاید روم ز هوش
    باور نمی کنی که بگویم حکایتی :
    آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم –
    در ساغر منی
    در خاطر منی .
    برگرد ، ای کبوتر رنجیده ، بازگرد
    باز آ که خلوت دل من آشیانه ی توست
    در راه ، در گذر
    در خانه ، در اطاق _
    هر سو نشان توست
    ---
    با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
    پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟
    پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
    و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟
    نه ، ای امید من !
    دیوانه ی تو ام
    افسونگر منی
    هر جا ، به هر زمان _
    در خاطر منی
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    اشعار مهدی سهیلی !

    مجموعه شعر هزار خوشه عقیق
    مهدی سهیلی



    ناله یی در شب!


    ای یاد تو، در ظلمت شب همسفر من
    وی نام تو، روشنگر شام و سحر من
    جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
    شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
    وین اشک دمادم که بود پرده درِ من.


    در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
    در برگ درختان، سرِ گیسوی تو دیدم
    هر منظره را منظری از روی تو دیدم
    چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
    با یاد تو شادست، دل دربه درِ من.


    از نور تو، مهتابِ فلک آینه پوشست
    وز بوی تو، هر غنچه و گل، عطرفروشست
    دریا به تمنّای تو در جوش و خروشست
    عکس تو به هر آب فتد چشمۀ نوشست
    خود دیده بود آینه ی حق نگر من.


    دانی تو که درراه وصالت چه کشیدم
    چون تشنه ی گرمازده ی خسته، دویدم
    بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
    آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
    اما به طلب سوخت همه بال و پر من.


    غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
    در خلوت خود شب همه شب، مست دعا بود
    جانش به درخشندگیِ آینه ها بود
    بیچاره، اسیری که گرفتار طلا بود
    گویند که: بود آتش من، سیم و زر من.


    هر جا نگرم، یار تویی، جز تو کسی نیست
    از غم نفسم سوخت، ولی همنفسی نیست
    بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
    غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
    ای دوست تویی دادرس و دادگر من.


    محرم کسی کز تو جدا بود و ندانست
    در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
    آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
    عالم همه آیات خدا بود و ندانست
    ای وای! اگر نفس شود راهبر من.


    هر پُل که مرا از تو جدا کرد، شکستم
    هر رشته، نه پیوند تو را داشت، گسستم
    آن در، که نشد غرفه ی دیدار تو، بستم
    صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
    هرگز نرود مستی این می ز سر من.


    راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
    یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
    عشق تو مرا شاعرِ انگشت نما کرد
    گفتم به همه خلق که این طُرفه، خدا کرد
    بی لطف تو کاری نرود از هنر من.


    من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
    گر از سر کویت بروم رو به که آرم؟
    بر خاک درت گریه کنان سر بگذارم
    خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
    اینست دعای شب و ذکر سحر من.

    اردیبهشت 1366


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عارف کیست؟!


    عارف کسی بود که به شب ای خدا کند
    با سوزِ سینه، خسته دلان را دعا کند


    با لطف دوست، تکیه به تختِ غنا زند
    بی آنکه دیده بر صله ی پادشا کند


    پیچید سر از عنایت سلطان به کبر و ناز
    در کوی فقر، قامت خدمت دوتا کند


    بر پای شاه اکر ذلّت نهاده است
    با شرمِ توبه سجده ی حق را قضا کند!


    حکم خدای لم یزلی را به سر نهد
    شاید به عهدِ بسته ی دیرین وفا کند


    دست محبّتی به سر بی نوا کشد
    درد دلی ز راه مروّت دوا کند


    تا قصر خواجگان نرود از پی نیاز
    بر او حرام باد که کار گدا کند


    هر جا که میرود به دل بی هوس رود
    هر کار میکند به رضای خدا کند


    با او بگو که در پی زر از چه میرود
    آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند؟


    عارف اگر که خرقه دهد در بهای می
    خود را به چشم اهل نظر بی بها کند


    باید به باده ی خانه ی وحدت قدم نهد
    گر مستِ اوست، پیر مغان را رها کند


    عرفان، نه راه شک، که ره عشق و بند گسیست
    عارف کجا به غیر خدا التجا کند؟


    گر سالک است، بر درِ منعم چرا رود؟
    ور عارف است، بندگی سه چرا کند؟

    بهمن ماه 1365


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/