صفحه 7 از 27 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #61
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    یاد

    هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
    آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
    من بودم و توران و هستی لذتی داشت
    وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
    ماه از خلال ابرهای پاره پاره
    چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت
    آن شب که بود از اولین شبهای مرداد
    بودیم ما بر تپه ای کوتاه و خاکی
    در خلوتی از باغهای احمد آباد
    هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
    پیراهنی سربی که از آن دستمالی
    دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
    از بیشه های سبز گیلان حرف می زد
    آرامش صبح سعادت در سخن داشت
    آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
    گاهی سکوتی بود ، گاهی گفت و گویی
    با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری
    گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهکار
    در شهر زلفی شبروی می کرد ، آری
    من بودم و توران و هستی لذتی داشت
    آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح
    آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
    روشنگران آسمان بودند ، لیکن
    بیش از حریفان زهره می پایید ما را
    وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
    آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما
    بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت
    او در کناری خفت ، من هم در کناری
    در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
    ماه از خلال ابرهای پاره پاره

  2. #62
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    نغمه ی همدرد

    آینه ی خورشید از آن اوج بلند
    شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده
    شد پرکنده و در دامن افلاک نشست
    تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
    خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
    کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
    شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
    روح من در گرو زمزمه ای شیرین است
    من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
    این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق
    وه که غافل شده ای از دل غوغایی من
    می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
    مکن ، این نعمه ی جادو را خاموش مکن
    زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن
    ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن
    در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
    سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست
    برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن
    خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست
    چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
    روح من منتظر آمدن مرغ شب است
    عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
    با تو ای خواب ، نبرد من و دل زین سبب است
    مرغ شب آمد و در لانه ی تاریک خزید
    نغمه اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
    آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
    روح را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم

  3. #63
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    ارمغان فرشته

    با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
    بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
    چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها
    برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب
    جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
    گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
    شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
    وز کشکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
    سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
    ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند
    بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن
    گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
    بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
    جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود
    لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
    جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
    آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
    چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
    حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
    سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
    خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
    خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار
    خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
    بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار
    ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
    وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک
    آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود
    چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پاک
    در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد
    وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد
    سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید
    دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
    من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من
    از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت
    شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
    کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت
    ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی
    من به این پرسان محزون تو می گویم جواب
    من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
    من خدای روشنیها من خدای آفتاب
    از میان ابرهای خسته این امواج نور
    نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است
    خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
    هدیه آوردن ز شهر عشق ، ایین من است
    نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق
    تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
    ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
    گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
    اینک این پاکیزه تن مرغک ، ره آورد من است
    پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
    این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
    بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
    بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
    اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
    دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
    می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

  4. #64
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    خفته

    آمد به سوی شهر از آن دور دورها
    آشفته حال باد سحرخیز فرودین
    گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان
    زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین
    شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه
    روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن
    همچون تبسمی که کند دختری عفیف
    بنیاد زهد و خانه ی تقوا خراب کن
    آن اختران چو لشکریان گریخته
    هر یک به جد و جهد پی استتار خویش
    افشانده موی دخترکی ارمنی به روی
    فرمانروا نه عدل ، نه بیداد ، گرگ و میش
    سوسو کنان به طول خیابان چراغها
    بر تاج تابناک ستونهای مستقیم
    چون موج باده پشت بلورین ایغها
    یا رقص لاله زار به همراهی نسیم
    آمد مرا به گوش غریوی که می کشید
    نقاره با تغنی منحوس و دلخراش
    ناقوس شوم مرده دلان است ، کز لحد
    سر بر کشیده اند به انگیزه ی معاش
    توأم به این سرود پر ابهام مذهبی
    در آسمان تیره نعیب غرابها
    گفتی ز بس خروش که می آمدم به گوش
    غلتان شدند از بر البرز آبها
    من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز
    شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان
    از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز
    بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان
    بر هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجیب
    وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها
    ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف
    چون سنگ کوه ، در قدم چشمه سارها
    دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش
    راحت غنوده به دامان کهکشان
    خوابیده مرد زار و فقیری که جبه اش
    غربال بود و هادی غمهای بیکران
    کاخی قشنگ ، مظهر بیدادهای شوم
    مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع
    مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم
    چون بره ای که گم شده از گله ای وسیع
    از کاخ رفته قهقهه ی شوق تا فلک
    چون خنده های باده ز حلقوم کوزه ها
    وان ناله های خفته کمک می کند به شک
    کاین صوت مرد نیست که آه عجوزه ها
    تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند
    مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را
    وین پرده ی فصیح مجسم عیان کند
    دنیای طلم و جور سباع و وحوش را
    آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این
    این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن
    این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین
    و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
    گفتم به روح خفته ی آن مرد بی خبر
    تا کی تو خفته ای ؟ بنگر آفتاب زد
    بر خیز و مرد باش ، ولیکن حذر ، حذر
    زنهار ، بی گدار نباید به آب زد
    همدرد من ! عزیز من! ای مرد بینوا
    آخر تو نیز زنده ای ، این خواب جهل چیست
    مرد نبرد باش که در این کهن سرا
    کاری محال در بر مرد نبرد نیست
    زنهار ، خواب غفلت و بیچارگی بس است
    هنگام کوشش است اگر چشم وا کنی
    تا کی به انتظار قیامت توان نشست
    برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

  5. #65
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شاعر

    چون پرنده ای که سحر
    با تکانده حوصله اش
    می پرد ز لانه ی خویش
    با نگاه پر عطشی
    می رود برون شاعر
    صبحدم ز خانه ی خویش
    در رهش ، گذرگاهش
    هر جمال و جلوه که نیست
    یا که هست ، می نگرد
    آن شکسته پیر گدا
    و آن دونده آب کدر
    وان کبوتری که پرد
    در رهش گذرگاهش
    هر خروش و ناله که هست
    یا که نیست ، می شنود
    ز آن صغیر دکه به دست
    و آن فقیر طالیع بین
    و آن سگ سیه که دود
    ز آنچه ها که دید و شنید
    پرتوی عجولانه
    در دلش گذارد رنگ
    گاه از آنچه می بیند
    چون نگاه دویانه
    دور ماند صد فرسنگ
    چون عقاب گردون گرد
    صید خود در اوج اثیر
    جوید و نمی جوید
    یا بسان اینه ای
    ز آن نقوش زود گذر
    گوید و نمی گوید
    با تبسمی مغرور
    ناگهان به خویش اید
    ز آنچه دید یا که شنود
    در دلش فتد نوری
    وین جوانه ی شعر است
    نطفه ای غبار آلود
    قلب او به جوش اید
    سینه اش کند تنگی
    ز آتشی گدازنده
    ارغنون روحش را
    سخت در خروش آرد
    یک نهان نوازنده
    زندگی به او داده است
    با سپارشی رنگین
    پرتوی ز الهامی
    شاعر پریشانگرد
    راه خانه گیرد پیش
    با سریع تر گامی
    باید او کند کاری
    کز جرقه ای کم عمر
    شعله ای برقصاند
    وز نگاه آن شعله
    یا کند تنی را گرم
    یا دلی را بسوزاند
    تا قلم به کف گیرد
    خورد و خواب و آسایش
    می شود فراموشش
    افکند فرشته ی شعر
    سایه بر سر چشمش
    پرده بر در گوشش
    نامه ها سیه گردد
    خامه ها فرو خشکد
    شمعها فرو میرد
    نقشها برانگیزد
    تا خیال رنگینی
    نقیش شعر بپذیرد
    می زند بر آن سایه
    از ملال یک پاییز
    از غروب یک لبخند
    انتظار یک مادر
    افتخار یک مصلوب
    اعتماد یک سوگند
    روشنیش می بخشد
    با تبسم اشکی
    یا فروغ پیغامی
    پرده می کشد بر آن
    از حجاب تشبیهی
    یا غبار ایهامی
    و آن جرقه ی کم عمر
    شعله ای شود رقصان
    در خلال بس دفتر
    تا که بیندش رخسار ؟
    تا چه باشدش مقدار ؟
    تا چه آیدش بر سر ؟

  6. #66
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    سترون

    سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
    بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان
    به دنبالش سیاهی های دیگر آمده اند از راه
    بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
    سیاهی گفت :
    اینک من ، بهین فرزند دریاها
    شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم کرد
    چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
    پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
    بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من
    ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را
    نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
    سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
    زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را
    نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید
    مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
    نگه می کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
    گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
    دیگر این
    همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
    ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده :
    فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد
    خروش رعد غوغا کرد ، با فریاد غول آسا
    غریو از تشنگان برخاست
    باران است ... هی ! باران
    پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
    ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
    به زیر ناودان ها تشنگان ، با چهره های مات
    فشرده بین کف ها کاسه های بی قراری را
    تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
    می دانم
    تحمل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را
    ولی باران نیامد
    پس چرا باران نمی اید ؟
    نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم
    ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی
    شکایت می کنند از من لبان خشک عطشانم
    شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد
    صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا
    ولی باران نیامد
    پس چرا باران نمی آید ؟
    سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
    گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
    آیا این
    همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟
    و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین
    فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد

  7. #67
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    در میکده

    در میکده ام : چون من بسی اینجا هست
    می حـاضر و مـن نبـرده ام سویش دست

    بایــــد؛ امشب ببـــوسم این ســاقـــی را
    اکنـون گــویم، کــه نیستم بیخـود و مست


    در میکــده ام دگــر کسی اینجـــــا نیست
    وانـــدر جـــامــم دگــر نَمی ، صهبا نیست


    مجـــروحـم و مستــم و عسس می بـردم
    مــردی ، مــددی ، اهل دلی ، آیا نیست ؟

  8. #68
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    هر جا دلم بخواهد

    چون میهمانان به سفره ی پر ناز و نعمتی
    خواندی مرا به بستر وصل خود ای پری
    هر جا دلم بخواهد من دست می برم
    دیگر مگو : ببین به کجا دست می بری
    با میهمان مگوی : بنوش این ، منوش آن
    ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
    بگذار مست مست بیفتم کنار تو
    بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
    هر جا دلم بخواهد ، آری ، چنین خوش است
    باید درید هر چه شود بین ما حجاب
    باید شکست هر چه شود سد راه وصل
    دیوانه بود باید و مست و خوش و خراب
    گه می چرم چو آهوی مستی ، به دست و لب
    در دشت گیسوی تو که صاف است و بی شکن
    گه می پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
    بر گرد آن دو نو گل پنهان به پیرهن
    هر جا دلم بخواهد ، آری به شرم و شوق
    دستم خزد به جانب پستان نرم تو
    واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
    چون ببنم آن دو گونه ی گلگون ز شرم تو
    تو خنده زن چو کبک ، گریزنده چون غزال
    من در پیت چو در پی آهو پلنگ مست
    وانگه ترا بگیرم و دستان من روند
    هر جا دلم بخواهد آری چنین خوش است
    چشمان شاد گرسنه مستم دود حریص
    بر پیکر برهنه ی پر نور و صاف تو
    بر مرمر ملایم جاندار و گرم تو
    بر روی و ران و گردن و پستان و ناف تو
    کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
    گلدیس پاک و پردگی ناز پرورت
    هر جا دلم بخواهد من دست می برم
    ای میزبان که پر گل ناز است بسترت
    تو شوخ پندگوی ، به خشم و به ناز خوش
    من مست پند نشنو ، بی رحم ، بی قرار
    و آنگه دگر تو دانی و من ، وین شب شگفت
    وین کُنج دِنج و بستر خاموش و رازدار

  9. #69
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    به مهتابی که به گورستان می تابید

    حیف از تو ای مهتاب شهریور ، که ناچار
    باید بر این ویرانه محزون بتابی
    وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
    افسوس ، ای مهتاب شهریور، نیابی
    یک شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش
    "بر جای رطل و جام می " سجاده ی زرق
    "گوران نهادستند پی " در مهد شیران
    " بر جای چنگ و نای و نی " هو یا اباالفضل
    با ناله ی جانسوز مسکینان ، فقیران
    بدبختها ، بیچاره ها ، بی خانمانها



    لبخند محزون "زنی" ده ساله بود این
    کز گوشه ی چادر سیاه دیدم ای ماه
    آری "زنی ده ساله " بشنو تا بگویم
    این قصه کوتاه ست و درد آلود و جانکاه
    وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
    شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
    از یک ده گیلان به سودای زیارت
    آن مادراک ناگاه مرد و دخترک ماند
    و اینک شده سرمایه ی کسب و تجارت
    نفرین بر این بیداد ، ای مهتاب ، نفرین
    بینی گدایی ، هر بگامی ، رقت انگیز
    یاد هر بدستی ، عاجزی از عمر بیزار
    یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
    هر یک به روی بارهای شهر سربار
    چون لکه های ننگ و ناهمرنگ وصله



    اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب ، برگرد
    این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
    جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
    در دام یک زنجیر زرین ، دیدنی نیست
    می خندی اما گریه دارد حال این شهر
    ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
    با بانگ محزون و کهنسال نقاره
    دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
    از ابروی خورشید ، تا چشم ستاره
    وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
    از زندگی اینجا فروغی نیست ، الک
    در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
    خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
    با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
    واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
    زینجا سرود زندگی بیرون تراود
    همراه گردد با بسی نجوای لبها
    با لرزش دلهای ناراضی همآهنگ
    آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
    وین است تنها پرتو امید فردا



    ای پرتو محبوس ! تاریکی غلیظ است
    مه نیست آن مشعل که مان روشن کند راه
    من تشنه ی صبحم که دنیایی شود غرق
    در روشنیهای زلال مشربش ، آه
    زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد

  10. #70
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    سه شب

    نخستین

    روزنه ای از امید ، گرم و گرامی
    روشنی افکنده باز بر دل سردم
    دایم از آن لذتی که خواهم آمد
    مستم و با سرنوشت بد به نبردم
    تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش
    کای دله دل ! چشم ازین گناه فرو پوش
    یاد گناهان دلپذیر گذشته
    بانگ برآرد که : ای شیطان ! خاموش
    وسوسه ی تو به در دلم نکند راه
    توبه کند ، آنکه او گنه نتواند
    گرگم و گرگ گرسنه ام من و گویم
    مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند

    دومین

    باز شب آمد ، حرمسرای گناهان
    باز در آن برگ لاله راه نکردیم
    وای دلا ! این چه بی فروغ شبی بود
    حیف ، گذشت امشب و گناه نکردیم
    ای لب گرم من ! ای ز تف عطش خشک
    باش که سیرت کنم ز بوسه ی شاداب
    از لب و دندان و چهره ای که بر آنها
    رشک برد لاله و ستاره و مهتاب
    اخترکان ! شب بخیر ، خسته شدم باز
    بسترم از انتظار خسته تر از من
    خسته ام ، اما خوشم که روح گناهان
    شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من

    آخرین


    مست شعف می روم به بسترم امشب
    بر دو لبم خنده ، تا که خنده کند روز
    باز ببینم سعادت تو چه قدر است
    بستر خوشبختم ! ای ... بستر پیروز

صفحه 7 از 27 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/