صفحه 7 از 20 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #61
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سیما که شاهد گفت و گوی آن دو بود گفت:آقاجون،خانوم جون من یه پیشنهادی دارم.
    پدر و مادر که عقلشان به جایی نمی رسید به او نگاه کردند تا راه حلش را بیان کند.سیما که مغز متفکری داشت گفت :بهتره روزی که خواهر عباس آقا آمد اینجاحلقه مرا دست یاسمن کنیدو پیش از اینکه بخواهند حرفی از خواستگاری پیش بکشند حرف به میان بکشید که یاسمن ناف بریده محمود پسر خاله مادرش است.این طوری دوستی آقاجون با عباس آقا هم به هم نمی خوردو اون هم از دست آقاجون دلگیر نمیشه.
    فکر بکری بود . پدر و مادر با خوشحالی این فکر را پسندیدند.
    یک روز پیش از مهمانی مهمانخانه بالا را جارو گردگیری کردندو وسایل پذیرایی از مهمانان آماده شد.صبح روزی که مهمان داشتی حیاط آب و جارو شد و آب حوض را هم عوض کردند.ساعت چهار بعداظهر عباس آقا به اتفاق خواهرانش زنگ در منزل ما را زدند.مادر و پدر به استقبال آنها رفتند.خانمها وارد شدند و عباس آقا به بهانه ی اینکه به بچه ها قول داده تا برای تفریح به بوت کلاب بروند منزلمان را ترک کرد.
    مادر ، خواهران عباس آقا را به طبقه بالا راهنمایی کرد.هر دو دهه ی سی عرشان را می گذرانددند وخیلی آراسته و مرتب بودند. موهایشان رنگ ومپزامپی شده بودو خیلی مودبانه صحبت می کردند.با وجود سن کمی که داشتم خیلی بلندتر و تو پر تر نشان داده می شدم.آن روز لباس زیبایی تنم کرده بودم.که متناسب با اندامم بود.حلقه سیما هم در دستم بود.باسینی چای وارد شدم و پس از سلام و احوالپرسی برای تعارف جلو رفتم.
    به سفارش سیما طوری سینی را در دست گرفته بودم که حلقه ام دیده شود.پس از تعارف چای کنار مادر و سیما نشستم و نگاه خریدارانه آنها را بر روی خود تحمل کردم.پس از تعارفات معمول یکی از خواهران عباس آقا با لبخند ملیحی پرسید :یاسمن جان کلاس چندم هستی؟
    سوالش را پاسخ دادم. که او باز هم سوال دیگری پرسید.پس از پاسخ به سوالات او با نگاه و اشاره مادراجازه خواستم و اتاق را ترک کردم. از خواهران عباس آقا خیلی خوشم آمدو در همان ملاقات اول متوجه شدم چه انسانهای وارسته و با فکری هستند.از اینکه مادر با نگاهش از من خواسته بوداتاق را ترک کنم خیلی حالم گرفته شد.بلند شدم و بیرون رفتم.در حالی که با خودم فکر می کردم که اگر قرارنیست آن ها مرا به عباس آقا بدهند پس چرا گذاشتند کار به اینجا بکشد.اصلا چرا عقیده مرا در مورد این خواستگاری نمی پرسند.مگر غیر از این است که آنها به خاطر من اینجاهستند؟نفس عمیقی کشیدم و مطمئن بودم که هیچ وقت پاسخ قانع کننده ای برای سوالاتم پیدا نخواهم کرد.
    به آشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم و در حالی که دستانم راتکیه گاه صورتم قرار داده بودم به این فکر می کردم چقدر خب می شد اگر به وسیله عباس آقا از این خانه دور می شدم. آن موقع در سنی نبودم که به معایب و محاسن ازدواج فکر کنم ، فقط دوست داشتم راهی برای فرار از خانه پیدا می کردم.برایم فرقی نمی کرد آن شخص عباس باشد یا شخص دیگر.
    همان طور که به این موضوع فکر می کردم به خاطر آوردم که چه آرزوهای دور و درازی دارم که مایلم به آنها برسم.دوست داشتم درس بخوانم و دکتر شومف اما از وضعیت ناهنجار خانه نیز خسته شدم یودم. آن روز پس از خروج من از اتاق یکی از خوهران عباس آقا بدون اینکه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #62
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    صفحه ی 130 تا 134


    به مادر و سیما فرصتی بدهد تقاضای او را مطرح می کند. مادر هم که بلد نبوده خوب دروغ بگوید با من من به او می گوید که یاسمین را برای پسرخاله ام ناف بریده ایم، الان هم نامزد اوست و اگر بخواهیم نامزدیشان را به هم بزنیم روابط فامیل به هم می خورد وگرنه چه کسی بهتر از عباس آقا.
    با این حرف آب پاکی روی دست عباس آقا و خواهرش ریخته می شود. دو ساعت بعد که عباس آقا برای بردن خواهرانش به منزلمان آمد پدر به استقبالش رفت و او را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. بعد سیما برایم تعریف کرد به محض این که عباس آقا داخل اتاق شد با اشاره از خواهرانش پرسید که چی شد. خواهر بزرگ او هم ابروانش را به نشانه منفی بالا می برد و به این ترتیب پاسخ او را می دهد. سیما می گفت رنگ صورت عباس آقا با دیدن این پاسخ بدجوری سرخ و کبود شد و با حالتی معذب روی مبل نشست و حتی چایش را هم نخورد. پس از چند دقیقه هم از جا بلند می شود و به اتفاق خواهرانش خداحافظ می کند و می رود.
    هفته بعد به پیشنهاد پدر به منزل خواهر بزرگ او رفتند تا بازدیدشان را پس بدهند، ولی عباس آقا همان روز به زاهدان برگشته بود و دیگر خبری از او نشد. حتی تا این لحظه از عمرم دیگر او را ندیدم.
    ماهها از جریان عباس آقا گذشت و این پرونده در منزل مختومه اعلام شد. بچه ها کم کم یادشان رفت شخصی به این نام وجود داشته. من نیز زندگی خودم را می کردم و برای سال دوم دبیرستان آماده می شدم. پدر با همان وضعیت قبلی به کار خود ادامه می داد با این تفاوت که حساب و کتاب از دستش خارج شده و در کارش به مشکل بر خورده بود. پدر دلیل این آشفتگی را اعتیادش عنوان می کرد و می گفت: دیگه باید این لعنتی رو ترک کنم، خودم هم خسته شدم. جوونیم و سرمایه ام سر اعتیاد داره تباه می شه. باید فکری به حال خودم بکنم. ماهی نه هزار تومان شوخی نیست. این پول می تونه وضع زندگی ما رو بهتر از اینی که هست بکنه . . .
    خلاصه پدر با گفتن این حرفها حسرت را به دل همه ما می نشاند و با تشریح روزهای پس از ترک اعتیاد دورنمای قشنگی از زندگی برایمان تصور می کرد. ما هم که تمام حرفهای او را دربست قبول داشتیم آرزومند بودیم که این موضوع هر چه زودتر اتفاق بیفتد. با بستری شدن پدر، جو منزل کمی آرامش پیدا کرد. من که هنوز نگرانی دوران بچگی سرم از سرم نداشته بود هر روز از راه مدرسه به ملاقات او می رفتم تا با دیدن او خیالم راحت شود.
    پس از مدتی پدر، سالم و سرحال به منزل بازگشت و تا مدتی آرام و سر به راه بود، اما همین که دو سه ماهی گذشت با داد و فریاد به دنبال بهانه ای بود که به سراغ مواد برود. تا دری به تخته می خورد داد و هوار راه می انداخت و می گفت: شماها دشمن من هستید، دارید با اعصاب من بازی می کنید. خب بایدم برم دنبال این کار، چون شما نمی گذارید راحت باشم. بعد هم لباسهایش را می پوشید و در را محکم به هم می زد و از خانه خارج می شد.
    پدر این بار به سراغ هرویین رفت و گناه این کار را به گردن مادر انداخت، ولی همه ما دیگر می دانستیم پدر زمانی سراغ ترک اعتیاد می رفت که دیگر کشیدن مواد، نشئه اش نمی کرد پس از اینکه سم از خونش پاک می شد کیفش سر جایش می آمد و کشیدن مواد برایش لذت بخش تر می شد. بیچاره مادر که با چه موجودی زندگی می کرد. این بار وقتی مادر فهمید پدر بار دیگر آلوده شده داد و فریاد راه انداخت و خودش را زد. به زمین و زمان بد و بیراه گفت مادر حال خود را نمی فهمید. فحش می داد و کفر می گفت. نفرین می کرد و می گریست. بیچاره مادر. بعدها که جا پای او گذاشتم تازه توانستم درک کنم که او چقدر طاقت داشت و چقدر صبوری می کرد. او در زندگی با پدرم ذوب می شد و می سوخت، ولی باز هم مقاومت می کرد. شاید بهتر است بگویم فولاد آبدیده شده بود. بله، این لفظ مناسبی برای مادر است. فولاد آب دیده! اما چرا؟! و پاسخ این چرا را بعدها که خودم دارای فرزند شدم فهمیدم.
    هنوز جوهر پرونده عباس آقا کاملا خشک نشده بود که دو خواستگار دیگر، در منزلمان را زدند. یکی از دیگری متشخص تر و بهتر، ولی من جلوی هیچ کدام ظاهر نشدم. نمی دانم چرا مسخ بودم و دلیل واضحی برای این کار نداشتم.
    پدرم پسرخاله ای داشت به نام احمد که با آنان رفت و آمد خانوادگی داشتیم. خانواده خوب و متشخص و در عین حال با کمالاتی بودند. پسر بزرگی داشتند که نامش احسان بود، و جوانی روشنفکر و متدین و البته بسیار نجیب بود. احسان در تهران درس می خواند و گاهی به ما سر می زد. چندین ماه بود که او را ندیده بودیم، ولی بعد فهمیدیم که دوری او به خاطر این است که در مورد من به احساس خاصی رسیده بود و از آنجا که خیلی مؤمن و مقید بود به محض فهمیدن احساسش نزد خاله پدرم که مادربزرگش بود رفته و خواسته اش را با او در میان گذاشته بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #63
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    یک روز که از مدرسه برمی گشتم خاله پدرم را منزلمان دیدم. او زنی خوش خلق و متدین بود، ولی آن روز احساس کردم با دیدن من خیلی جا خورد. با خوشحالی جلو رفتم و در حالی که خم می شدم صورتش را بوسیدم به او خوش آمد گفتم. او نیز صورتم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. احساسم به من ندا می داد که او به منظور خاصی به منزلمان آمده زیرا خیلی کم اتفاق می افتاد به منزلمان بیاید. آن هم اگر عروسی یا جشنی بود و دعوت شده بود وگرنه این طور اتفاقی و فقط برای سرزدن به منزلمان نمی آمد. آن شب هم منزلمان ماند و این باعث شد فکر کنم او خیالاتی در سر دارد. آن شب حواس خاله پدر خیلی به من بود و مرتب مرا با چشم دنبال می کرد. آن زمان دختری بودم که بدون چادر می گشتم، البته این به آن معنا نبود که ولنگار باشم، بلکه مقتضای جامعه چنین ایجاب می کرد که بدون حجاب بگردیم.
    پدر ساکش را بست و دوباره راهی شد و این بار رفت تا برای همیشه ترک کند، البته به گفته خودش.
    این، بار سومی بود که برای ترک اعتیاد بستری می شد. این بار هم پیش دکتری رفت که سالها پیش، توسط او توانسته بود مدتی ترک کند. آن موقع کلاس چهارم ابتدایی درس می خوندم. من که هنوز خاطره دوران سلامتی او را به یاد داشتم امیدوار بودم این بار مثل دفعه قبل نشود و او بعد از این که سلامتیش را به دست آورد بار دیگر خود را آلوده این سم نکند.
    روش کار این دکتر حاذق به این طریق بود که او بیماران را در طبقه دوم منزلش بستری می کرد و شربتی از تریاک تهیه می کرد و هر روز یک قاشق از آن را به بیمارانش می خوراند، سپس هر روز به میزان کمی آب به این شربت اضافه می کرد تا اینکه پس از مدتی درصد تریاک این شربت به صفر می رسید و به همین ترتیب غلظت مواد مخدر نیز در خون بیمار پایین می آمد و بیمار می توانست بدون مواد افیونی، سالم زندگی کند. البته در طول درمان با تزریق سرم و دادن ویتامین های تزریقی و خوراکی و هم چنین تغذیه خوب، بدن بیمارانش را تقویت می کرد به طوری که کسی از کلینیک این پزشک حاذق و دلسوز مرخص می شد صد و هشتاد درجه با کسی که برای بستری شدن رفته بود فرق کرده بود. پدر که یک بار توسط همین دکتر توانسته بود ترک کند به او اعتماد کامل داشت برای همین، بار دیگر به او مراجعه کرد. صبح روز بعد خاله پدر، منزلمان را ترک کرد بدون اینکه در مورد چیزی با پدر و مادر صحبت کند. بعدها شنیدم که به احسان گفته بود: یاسمین دختر خوبیست، ولی به درد تو نمی خورد. زیرا با خانواده ات اصلا جور در نمی آید و پدر و مادرت هم هرگز با این وصلت موافقت نخواهند کرد. این موضوع همین جا خاتمه پیدا کرد، اما حسرتی در دل من باقی گذاشت.
    روزها می گذشت و من بزرگ تر می شدم. کم کم احساسات متفاوتی در من شکل می گرفت. اغلب همکلاسانم برای خود کسی را برگزیده بودند و به او عشق می ورزیدند. من نمی خواستم از آنان کمتر باشم، ولی کسی نبود تا مورد توجهم باشد، البته این از سر خودخواهی و غرور نبود. بلکه هنوز به آن باور نرسیده بودم که می توانم کسی را به حد پرستش دوست داشته باشم.
    در بین اقوام مادر که اکثرشان متجدد و امروزی بودند اکرم، دخترخاله او، بیشتر از همه با ما رفت و آمد داشت. گاهی هم برادرش محمود همراه او می آمد. محمود که اینک جوانی خوش قد و بالا و خوش قیافه شده بود بیشتر از پسرهای فامیل مرا جذب می کرد. محمود خیلی زبان باز و بذله گو بود و با گفتن جوکهای بامزه و لطیفه های جالب، مخاطبش را به راحتی جذب می کرد طوری که اخموترین افراد وقتی کنار او می نشستند لبانشان به خنده باز می شد و چه بسا به قهقهه هم می افتادند. با تمام این حرفها محمود خیلی چشم چران بود و گاهی که چشمم به او می افتاد نگاه خیره اش را به خود می دیدم. پس از گذشت این همه سال هنوز حرف اکرم را که در عروسی مجید به من گفته بود را به یاد داشتم. بارها و بارها آن را در خیالم تکرار می کردم. این بوسه هم از طرف محمود که سفارشش رو خیلی کرده بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #64
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    135_138
    عجیب بود که هربار هم احساس خوبی به من دست می داد از محمود خوشم می آمد و با خودم فکر میکردم اگر قرار است با مردی ازدواج کنم چه بهتر که اون مرد محمود باشد چون هم خوش بر و رو و خوش قدوبالا است و هم خوش اخلاق. ان موقع هنوز بچه ای بودم که آدم ها را برحسب ظاهرشان خوب وبد می دیدم
    کم کم خودم هم باورم شد که مرد اینده من کسی نخواهد بود جر محمود. در این باور بی بی سلطان نیز بی تقصیر نبود زیرا مرتب از اکرم و خواهر برادرانش تعریف می کرد و به این وسیله فکر ازدواج با محمود را درذهن من می انداخت و با نقل قولهایی که از انان در خانواده می شد این فکر را تقویت می کرد
    محمود از کودکی پدر خود را از دست داده بود و با مادر وبرادر کوچکش زندگی می کرد البته یک برادر بزرگتر و دوخواهر هم داشت که ازدواج کرده و به دنبال زندگی خود رفته بودند
    محمود به زحمت و سختی توانسته بود دیپلم بگیرد و هنوز سرکار نیرفت حرفه اصلی اش شلنگ انداختن در خیابانها و دختر بازی و چشم چشرانی بود.سرباز هم نرفته بود و از جیب خانواده میخورد زیرا دختر بازی برای او وقت نمیگذاشت تا بخواهد کاری دست و پا کند. منبا ان افکار بچگانه و خام در حالی که مه چیز را میدانستم اما این چیزهارا عیب نمیدانستم و منتظر بودم تا مادر او روزی به خواستگاری ام بیاید.
    خداا شکر که غرور کاذب خانواده مادرم که همگی خود را برتر از دیگران میدانستند اجازه نداد تا خاله مادر پاپیش بگذارد و مرا برای محمود خواستگاری کند هرچند که فرقی هم نمیکرد گویا خدا نمیخواست زندگی من به دست محمود خراب شود و ای وظیفه را بر عهده کس دیگری گذاشت
    همان زمانها بود که پدر پاتوق جدیدی برای خودش پیدا کرده بود و اغلب اوقاتش را در انجا میگذراند این پاتوق رستورانی بود به نام هلمبورگ که برِ خیابان پیلوی بود و بالای تپه ای قرار داشت انجا تراس زیبایی داشت که مشرف به خیابان بود و از انجا میشد تا دوردستهارا تماشا کرد پدر اغلب به انجا میرفت تا با دوستان جدیدی که همانجا پیدا کرده بود خوش باشد. یکی از دوستانش که بیشتر از همه با او عیاق شده بود مردی هم سن و سال خودش یود به نام اقای شکری.
    شکری از خانواده های اصیل و بزرگ یکی از شهرستانهای اطراف تهران بود.پدربزرگشان از ده به شهر امده بود و با اندک سرمایه و با کار و کوشش و تلاش توانسته بود ثروت قابل توجهی به دست بیاورداینطور که میگفتند شکری بزرگ مرد سخی و مردم نواز بوده که در هر حال دست خیر داشته. ثروت او پس از مرگش به سه پسرش رسیده که این شکری هم از نوه های او بود
    دوستی پدر و اقای شکری به رفت و امد خانوادگی انجامید و طبق معمول پای انان به منزلمان باز شد شکری پسرعمویی داشت پنجاه و سه چهار ساله به نام عباس که بیمار بود اینطور که خانم شکری به مادر گفته بود عباس در جوانی بیماری سفلیس گرفته بود و بعد هم مبتلا به بیماری شیزوفرنی شده بود.این بیماری کم کم مزمن نیشود طوریکه دیگر هیچگاه نتوانست سلامت کاملش را بدست بیاورد.بیماری عباس اقایه اینصورت بود که 6 ماه از سال را دچار افسردگی و انزوا بودو با هیچ کس جز همسرش صحبت نمیکرد خود را در اتاق حبس میکرد وتنها تحرک او برای رفتن به دستشویی بود پس از گذراندن این 6 ماه از انزوا بیرون میامد و چنان شاد و پر تحرک میشد که گویی او ان کسی نیست که در انزوا بود در طول این مدت خیلی زیاد میخورد طوریکه همیشه پیزی باید جلوی دهانش بود تا بجمبد
    همسرش زنی صبور بود که در تمام دوران چه زمانی که عباس اقا منزوی بود وچه زمانیکه شاد و شنگول بود لب از لب باز نمیکرد او زنی ارام بود وشکوه ای از زندگی اش نداشت از نظر وضعیت مالی کم و کسری نداشتند رسول پسر بزرگ انان تمام سرمای پدر را در دست گرفته بود و زندگی خود و پدرش را اداره میکرد.
    یک روز که پدر و اقای شکری باهم صحبت میکردند او خطاب به چدر میگوید:حسیت اقا دنبال یه دختر خوب و باخانواده میکردم.تو سراغ ندار؟
    پدر باخنده میگوید:به سلامتی مگه پسر کوچیکه وقت زنش شده؟
    اقای شکری در پاسخ پدر میگوید:ای بابا همون بزرگه رو که زنش دادیم برای هفت پشتم بسه.این یکی حالا مونده از شیر بیفته
    -خب پس برای که دنبال دختر خوب میگردی؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #65
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    - برای پسر عباس اقا,پسر عموم
    پدر کمابیش با وضغیت عباس اقا اشنا بود فکری میکند و میگوید:ولله من خودم یه دخنر خوب سراغ دارم
    شکری ذوق زده میگوید:حسین اقا جون من راست میگی؟؟
    پدر که رفیق بازی اش گل کرده بو میگوید:چراکه نه!من به این دخترم خیلی علاقه دارم وهمیشه ارزو دارم اونو جایی بفرستم که کمتر از گل بهش نگن
    خود اقای شکری مرد خوب وخانواده داری بود به همین جهت پدر فکر میکرد پسرعمویش هم مثل اوست به خصوص که از اقای شکری شنیده بود که خانواده عباس اقا مردمانی اصیل ومتمول هستند و به خیال خودش میخواست این فرصت را از دخترش دریغ نکند
    به گفته اقای شکری رسم خانوادشان این بود که با بستگان خود وصلت میکردند
    مثلا پسرعمو با دختر عمو و دختر عمه با پسر دایی.نوه دایی با دختر دختر عمه . از این قبیل نسبتهاس فامیلی بدون شک بهمین خاطر بود که بیماریهای موروثی بینشان زیاد دیده میشد.
    خلاصه پدر با اقای شکری قرار کیگذارد که به اتفاق پسرعمو ومسرش بریا خواستگاری از من به منزلمان بیاید وقتی پدر این خبر را به ما داد حیران ماندم.مادر با دهانی نیمه باز پدر را مخاطب قرار داد گفت:بابا این دختر بچه است داره درس میخونه چرا مرتب با احساس این دختر بازی میکنی؟چرا داری سربه هواش میکنی؟چرا به حال خودش نمیذاری؟
    صدای مستبدانه پدر مثل همیشه بلند شدکه:زن تو نمیفهمی سعادت پشت در خونت اومده اونوقت داری لگد به بخت دخترت میزنی؟تو که نمیدونی اونا چه خانواده ای هستند.محترم.ابرودار.تازه,گذ شته از اینا خیلی هم ثروتمندند باور کن یاسمین اگه با این خانواده وصلت کنه رنگ سختی رو نخواهد دید؟
    صدای مادر دیگه به گوشم نرسید و این نشان میداد که سخت به فرو رفته است روز بعد پدر مرا صدا کرد و صفتهای خوب و بی شمار این خانواده را بر شمرد و در اخر گفت:یاسمین,فرصت بزرگی برات پیش امده.اگر قبول کردی رضا بشی که هیچ,وگرنه مطمئن باش دیگه چنین فرصتی پیش نمیاد
    پدر خودش هنوز عباس اقا رو ندیده بود چه برسه به اینکه رضا را ببیند و درباره اش تحقیق کند فقط از روی حرفهای اقای شکری فکر میکرد که انان نیز مانند او باشند
    بدون اینکه پاسخی به پدر بدهم فقط او را نگاه کردم ,ان لحظه این


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #66
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    139 – 143


    فکر می کردم بهتر است ندیده این خواستگار را قبول کنم تا از دست جو نا آرام خانه راحت شوم. ار آن طرف سیما لحظه ای آرام نداشت و مرتب با من صحبت می کرد بهتر است به امید اینکه شاید سر مادر محمود درد بگیرد و برای خواستگاری از من به منزلمان بیایید ننشینیم. معتقد بود شوهر ثروتمند و مالدار بهتر از مردیست که با جیب خالی حرفهای عاشقانه می زند.
    روز خواستگاری از راه رسید. طبق معمول خانواده آماده پذیرایی از مهمانان شدند. درست رأس ساعت معین زنگ به صدا درآمد. این صدا چون پتک برسر من فرود آمد. پدر خود به استقبال آنان رفت و لحظه ای بعد مادر به او پیوست تا مهمانان را به داخل دعوت کند. عده ای وارد حیاط و بعد داخل پذیرایی شدند. مهمانان عبارت بودند از مادر محجبه داماد و پدر او که دوران انزوایش را می گذراند. رسول برادر بزرگ او و همسرش، خواهرانش به همراه شوهرانشان و در آخر خود داماد که صورتش پشت دسته گلی پنهان بود.
    پدر مهمانان را به طبقه بالا و مهمانخانه هدایت کرد. مردها در یک اتاق و زنها در اتاق کناری نشستند. چای توسط خدمتکار منزل آورده شد و چند دقیقه بعد من بدون چادر وارد اتاق شدم. چشمها همه متوجه من بود و من را برانداز می کردند. با توصیفی که پدر از داماد کرده بود منتظر بودم مردی بلند بالا با صورتی جذاب ببینم. در فرصتی چشم گرداندم تا مردی با این مشخصات پیدا کنم، ولی چنین کسی را ندیدم. وقتی مرا در جایی نشاندند که به اصطلاح روبروی داماد باشم فقط یک لحظه سرم را بلند کردم و توانستم او را ببینم. تمام تصوراتم به یک باره دود شد و به هوا رفت. به جای آن چیزی که در ذهنم بود مردی را دیدم که نه تنها زیبا نبود بلکه خیلی هم زشت به نظرم رسید. قدی کوتاه و هیکلی ریز و صورتی ریز نقش داشت. به او می خورد بیست و شش هفت سال سن داشته باشد.
    تا پیش از دیدن داماد در رؤیای زیبا سیر می کردم که پس از دیدن او این رؤیا تبدیل به کابوس شد. سرم را پایین انداختم و منتظر اشاره ای بودم تا اتاق را ترک کنم. هر چه منتظر شدم کسی از من نخواست این کار را بکنم به خاطر همین خودم بلند شدم و با گفتن با اجازه از اتاق خارج شدم. دلم بدجوری گرفته بود. دیدن داماد نه تنها اثر خوبی در من نگذاشته بود بلکه تصور تلخی هم در من به وجود آورده بود.
    به سراغ لیوان آبی رفتم تا با نوشیدن آن التهاب درونم را تسکین دهم.لحظه ای بعد سیما با چشمانی که برق شادی در آن هویدا بود سراغم آمد و گفت: داماد جواب مثبت داده. حالا می خوان نظر تو رو بدونن.
    از شدت ناراحتی خندیدم. سیما مرا سئوال پیچ کرده بود و مرتب می پرسید: زود باش جواب بده همه منتظرن. چی شد؟ پسندیدیش؟ نه او را پسندیده بودم نه دلم می خواست منزل پدر بمانم. دلم چون پرنده ای بود که می خواست پرواز کند و به جایی برود که جز محبت و عشق چیز دیگری نباشد. در همان حال دلم نمی خواست آرامش و آزادی را با کسی تجربه کنم که دلم او را نپذیرفته بود.
    به فکر فرو رفتم. صدای سیما که از من سؤال می کرد کم کم در گوشم محو شد. سکوتم طولانی شد و آن را به نشانه رضایتم تلقی شد. سیما چون فاتحی که قله تسخیر نا پذیری را فتح کرده باشد مرا ترک کرد و به اتاق برگشت. تازه صدای او را شنیدم که با لحن همیشگی خود گفت: عروس خانم چیزی نمی گه، فکر می کنم سکوت او دلیل بر رضایتش است.
    صدای دست و مبارک باد را که شنیدم گویی خنجر در قلبم فرو کردند. تازه آن لحظه به یاد آرزوهایم افتادم. درس خواندن و ادامه تحصیل در سوئد و سپس دکتر شدن. خدای من یعنی این پایان کارم بود؟ مگر نه اینکه پدر گفته بود اگر خوب درس بخوانی می فرستمت بری سوئد ادامه تحصیل بدی؟ من که سر قولم بودم خوب درس خواندم پس چرا پدر می خواست زیر قول خود بزند؟
    پس از رفتن مهمانان مادر به سراغم آمد و گفت: یاسمین تو او را پسندیدی؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #67
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از حرصم به او پاسخ ندادم. کاش آن قدر حماقت نمی کردم که به جای لج کردن و پاسخ ندادن به آنان می گفتم که او را نپسندیده ام؛ ولی لجبازی و سکوت مرا حمل بر رضایتم کردند غافل از اینکه هر سکوتی دلیل بر رضایت نیست. مادر با اینکه چهره اش نشان می داد خودش هم داماد را نپسندیده؛ اما سؤال می کرد تا مطمئن شود. پدر که از خانواده داماد خیلی خوشش آمده بود دوست داشت من همسر رضا بشوم و برایش مهم نبود که نتوانسته ام او را به قلبم راه بدهم. هنوز صحبتهای پدر در گوشم زنگ می زند: یاسمین؛ نمی دونی اینا چقدر ثروت دارند. دو تا اتوبوس دارند که بین تهران و کاظمین کار می کند. در بازار تجارتخانه ای بزرگ دارند. چند تا خانه و آپارتمان دارند و هر کدام خانه ای مستقل به نامشان است و یک عالم مغازه دارند که اجاره داده اند. من رفتم تحقیق کردم. به من گفتند رضا و رسول تو مغازه و سرمایه نصف به نصف شریکند، اگه زن رضا بشی تو ناز و نعمت می افتی و هر چقدر که بخوای می تونی درس بخونی.
    آن موقع سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که آیا همین طور است که پدر می گویید؟ آبا واقعاً خوشبخت می شوم؟ یعنی ثروت رضا می تواند مرا به اوج خوشبختی و خواسته هایم برساند؟
    پدر از من جواب نمی خواست زیرا مطمئن بود روی حرفش حرفی نخواهم آورد.
    روز بله بران رسید و مهمانان از راه رسیدند. از طرف ما هم عده ای از بزرگ ترهای فامیل دعوت شده بودند. پدر آقای زربندی و علی آقا را با همسرانشان دعوت کرده بود.
    کارها خیلی سریع پیش رفت و دو طرف به توافق رسیدند در صورتی که من و دلم هنوز به توافق نرسیده بودیم. مهریه ام به صدای بلند توسط آقا رسول برادر داماد، خوانده شد. آن لحظه سکوت مجلس باعث شد من هم از محتوای قراری که برای مهریه ام گذاشته بودند با خبر شوم. مهریه ام عبارت بود از یک جلد قرآن مجید، مهرالسنه حضرت فاطمه (ع)، آینه و شمعدان نقره، حلقه و انگشتری جواهر، یک قطعه زمین پانصد متری در کرج و بیست هزار تومان عندالمطالبه بر ذمه داماد.
    باقی چیزها از جمله لباس عروس و سایر چیزها نیز روی کاغذ آورده شده. بعد از خواندن توافق نامه صلوات فرستاده شد و شهود آن را امضا کردند. قرار عقد نیز روز مبعث حضرت رسول(ص) گذاشته شد.
    مرا به اتاق احضار کردند. چاره ای جز رفتن نداشتم. وقتی وارد اتاق شدم همان لحظه ورود چشمم به داماد افتاد که نیشش تا بناگوش باز بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. احساس بدی به وجودم چنگ انداخت، ولی کار را تمام شده می دیدم و باید خود را قانع می کردم و هر طور که بود با خودم کنار می آمدم.
    نفهمیدم دوران نامزدی چطور گذشت. گاهی رضا به منزلمان می آمد، ولی سعی می کردم تا جایی که می توانم با او روبرو نشوم و عجیب بود که این جلو نرفتنم را به پای خجالتی بودنم می گذاشتند نه پای نخواستنم.
    در چهره پدر خوشحالی موج می زد. ولی مادر زیاد خوشحال نبود. نمی دانستم گرفتگی چهره اش را به چه چیز ربط دهم. پدر که گویی از چهره مادر بی رضایتی اش را می خواند بارها و بارها به مادر گفت: زن، تو نمی فهمی، من می دونم اینا چه آدمای خوبی هستند.
    گاهی به یاد این جمله پدر می افتم و به این نتیجه می رسم که قوه درک مادر از مسائل خیلی بیشتر از پدر بود که به اصطلاح خودش در جامعه و بین مردم گشته بود. پدر برخلاف ادعایش از بینش اجتماعی خوبی برخوردار نبود و از جمله کسانی بود که فقط تا نوک بینی شان را می بینند. البته انتظاری بیش از این از او نمی شد داشت زیرا اگر قوه تعقل و تفکر خوبی داشت هیچ گاه به سراغ مواد مخدر نمی رفت تا با دست خود تیشه به ریشه زندگی اش بزند.
    یک روز پدر زودتر از معمول به خانه آمد و مرا با خود به دادسرا برد. چون هنوز پانزده سالم را تمام نکرده بودم بایستی از دادگاه اجازه عقد صادر می شد. آن روز مرا به پزشک قانونی فرستادند تا در این مورد حکم بدهد که آیا شرایط ازدواج را دارم یا نه. چه قانون عجیبی! آیا یک پزشک می توانست نظر بدهد که این دختر از نظر عقلی و احساسی و عاطفی به مرحله ای رسیده که بتواند زندگی مشترکی داشته باشد؟!
    پدر بعد از گرفتن معرفی نامه از دادگاه مرا به اتاقی برد که پزشکی با لباس سفید پشت میز نشسته بود. پدر برگه را روی میز گذاشت. پزشک پس از رؤیت آن نگاهی به سر تا پایم انداخت و بعد زیر ورقه چیزی نوشت. آن لحظه احساس نا خوشایندی تمام وجودم را گرفت. پزشک برگه را مهر و امضا کرد و بعد به دست پدر داد. این برگه اجازه نامه ازدواج من بود.
    دو روز پیش از عقد منزل ما پر از مهمان شد. خنچه عقد را طبق کشان روی سرشان به منزلمان آوردند. اسپند و کندر دود می کردند. زنی به خانمان آمد تا مرا اصلاح کند. بعد از اتمام کار آینه را دستم دادند تا خود را ببینم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #68
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    144-145
    به نظر خودم خیلی زیباتر شده بودم.ابروانم بلند و کمانی و چشمانم درشت تر و پوست بازتر شده بود.
    شب پیش از عقد،اتاق روبه قبله را برای مراسم آماده کردند.صبح زور عقدکنان مرا به سلمانی ایرانی نو واقع در میدان توپخانه بردند.سیما هم مرا همراهی کرد.وقتی وارد سلمانی شدم دو عروس دیگر هم در نوبت آرایش بودند.تا نوبت به من رسید ظهر هم گذشته بود.ناهار را در سلمانی خوردیم و بعد آرایشگر تمام سروصورتم را درست کرد.نوبت به پوشیدن لباس عروسی ام رسید که آن را از مغازه منصف واقع در لاله زارنو خریده بودند.خوب به خاطر دارم که بهای آن هشتصد تومان بود که در آن زمان پول زیادی به حساب می آمد.
    لباس دارای بالا تنه ای از جنس ساتن بود که تمام آن سنگدوزی شده بود و دامن آن چند طبقه تافته بود که زیر آن باید ژپون می پوشیدم تا خوب پف کند.پس از پوشیدن لباس،کفشهای پاشنه بلند سفیدی پایم کردم که قدم را کشیده تر از آنچه بود مرا نشان می داد.آرایشگرم که قدش تا سرشانه هایم بود مرا روی صندلی نشاند تا آخرین مرحله تاج را روی سرم بگذارد.کارم که تمام شد مرا به سالن انتظار بردند.به محض پا گذاشتن به سالن صدای تحسین اطرافیان بلند شد.تا چند لحظه از میان دود غلیظ اسپند کسانی را که هلهله و شادی می کردند نمی دیدم.هیچ کدام از آنها را نمی شناختم،زیرا همراهان عروسهایی بودند که پس از من نوبتشان بود.
    آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج و زندگی مشترک بود.فقط به این فکر می کردم که چقدر زیبا شده ام.وقتی خواهر داماد به دنبالم آمد چادری روی سرم کشیدند و آن را تا روی سینه پایین کشیدند و سفارش کردند مبادا صورتم دیده شود.این حرف برایم عجیب بود.چرا نباید صورتم دیده شود در حالی که صبح بدون چادر آمده بودم.وقتی دلیلش را از سیما پرسیدم گفت:تا رونما نگرفتی چهره ات را نشان نده.
    همراه سیما و خواهر بزرگ داماد سوار همان خودرویی شدم که صبح ما را به آرایشگاه آورده بود.راننده که مردی مسن بود ما را از راههای خلوت و پرت که بعد فهمیدم خیابان عباس آباد است به منزل برد.این خیابان پلی بود بین جاده قدیم شمیران و جاده پهلوی که به آن جاده نو می گفتند و راهی بود خلوت که فقط مراگز و سازمانهای لشگری در آن بود.
    وقتی به منزل رسیدیم مادر با منقل اسپند جلو آمد و یک لحظه مات و مبهوت به من خیره شد.خواهرانم هم حیرت زده به من نگاه می کردند گویی هیچکدام باورشان نمی شد آن عروس زیبا و بلندبالا یاسمین خودشان باشد.مرا در میان صلوات و هلهله حضار به اتاق عقد بردند؛در واقع آنجا حبس کردند تا پیش از عقد داماد مرا نبیند.
    ساعتی بعد در اتاق را باز کردند و مهمانانی را که باید هنگام عقد در اتاق باشند به داخل دعوت کردند.هنوز چادر روی سرم بود و از پشت آن کسانی را که داخل می شدند می دیدم عده ای آشنا و بعضی ناآشنا بودند.در این بین بی بی سلطان را دیدم که با قدی خمیده وارد شد و درست روبه روی من کنار در اتاق نشست.بی بی سلطان گرفته و ناراحت بود.شب پیش از سیمین شنیدم که به مادر گفته بود یاسمین را حرام کردید.خدا رحمتش کند او خبر نداشت که غیر یاسمین بقیه بچه های اعظم نیز حرام می شوند.آن هم چه حرام شدنی!
    عاقد همراه داماد و یکی دو نفر دیگر وارد اتاق شدند.با دیدن داماد که با قدی کوتاه کت و شلوار دامادی به تنش زار می زد حرف بی بی سلطان به یادم آمد و دل چرکین شدم.وقتی او را دیدم که کنار عاقد نشست و نشان داد آماده است گویی کسی چنگ به دلم کشید.می دانستم برای هرگونه مخالفتی دیر است.عاقد شروع کرد به خواندن خطبه و من بدون اینکه بفهمم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #69
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    146 تا 149
    چه مي خواند و چه مي گويد مشغول دلداري و توجيه خودم شدم.سيما زير گوشم گفت:بعد از سه بار بله را بگو قبل از گرفتن زير لفظي بله رو نگي ها
    به خودم امدم و متوجه شدم عاقد مي گويد:عروس خانم وکيلم؟
    پاسخي ندادم زيرا حتي تمايل به شنيدن نداشتم. صداي سيما بلند شد:
    عروس رفته گل بچينه.
    بار دوم هم گفت:عروس رفته گلستون. وقتي عاقد براي بار سوم از من پرسيد وکيلم؟لحظه اي سکوت کردم. مادر شوهرم جعبه مخملي قرمز رنگي روي دامنم گذاشت همان لحظه صداي عاقد بار ديگر بلند شد: وکيلم؟ همان موقع پاي سيما را روي کمرم حس کردم که مرابه خود مي اورد تا بگويم بله. همين کار را کردم در حالي که صداي خودم طنين بدي در مغزم گذاشت.صداي دست و هلهله و مبارک باد بلند شد و مردان نيز صلوات فرستادند. وقتي جعبه را باز کزدم از ديدن حلقه ازدواج جا خوردم زيرا طبق قاعده بايد زير لفظي مي دادند نه حلقه را. مادرم بعد سرزنشم کرد چرا زود بله را گفتم و من با بي تفاوتي گفتم:مگه من چند بار عروس شده بودم که بدانم چه بايد بکنم.
    به راستي هم برايم فرقي نمي کرد زير لفظي حلقه عروسي بگيرم يا سرويس برليان.
    پس از عقد يکي يکي بستگان داماد امدند و به من تبريک گفتند.چهره هيچ کدامسان به دلم ننشست و هر لحظه منتظر بودم اين بساط مسخره جمع شود تا نفس راحتي بکشم. از عروس شدن و عروسي خسته شده بودم و دوست داشتم با خودم تنها شوم.
    ساعتها به کندي مي گذشت. به نظرم مي رسيد مراسم عقدم ان گرمي را که بايد داشته باشد ندارد. البته صداي دست و هلهله بلند بود و جمعيت
    زيادي هم امده بودند اما هيچ کدام به دلم نمي نشست.
    ان روز مقدار زيادي طلا و سکه و نيم سکه از طرف اقوام دو طرف به من داده شد و بعد هم اتاق را خلوت کردند و داماد را پهلويم نشاندند.
    به خجالت سرم را پايين انداخته بودم و به اين مردي که با او از همه نظر اختلاف داشتم فکر کردم. اختلاف سني بين ما سيزده سال بود و علاوه بر ان قد من با پوشيدن کفش پاشنه بلند از او هم بلند تر بود و اين چيزي نبود که مطلوبم باشد.
    وقتي دستش را دور گردنم انداخت و مرا به طرف خود کشيد تا گونه ام را ببوسد خيلي سعي کردم فرياد نزنم از اين حرکت او نه تنها احساس خوبي به من دست نداد بلکه خيلي هم بدم امد او که سردي ام را به حساب خجالتي بودنم مي گذاشت با کلماتي نرم و مهر اميز با من شروع به صحبت کرد سرم پايين بود و گوشم حرفهايش را مي شنيد اما عجيب بود که اين حرفها از گوشم فراتر نمي رفت و به قلبم نمي نشست.
    پس از ساعتي ما را از اتاق خارج کردند و مرا به اتاق زنها و او را به اتاق مرد ها فرستادند ساعتي بعد هم مراسم تمام شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  16. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #70
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    با وجودي که عاشق درس و مدرسه بودم ولي چون عقد کرده و زني شوهر دار محسوب مي شدم ديگر به مدرسه راهم ندادند و به اين ترتيب پرونده تحصيلي ام بسته شد.تا مدتها به خاطر اين موضوع گريه کردم به خصوص وقتي کارنامه ثلث اولم را گرفتم. تمام نمره هايم بالا و در سطح عالي بود.مدير دبيرستان وقتي پرونده مرا امضا مي کرد تا ان را به پدر بدهد خيلي افسوس خورد.
    فاصله بين عقد و عروسي ام نه ماه بود و در اين مدت رضا گاهي به منزلمان مي امد وقتي من و او در اتاق تنها مي مانديم او صحبت مي کرد و من که به گلهاي قالي چشم دوخته بودم به ظاهر نشان مي دادم
    به حرفهايش گوش مي کنم اما ان لحظه گذشته را مرور مي کردم تا به نکته اي برسم که مرا مجبور به انتخاب او کرده بود.نمي دانستم چه عاملي باعث شد قبول کنم همسر مردي شوم که حتي ذره اي نسبت به او محبت در خود اخساس نمي کردم. ايا لجبازي بود؟ خستگي از محيط منزل و فرار کردن از جو نا ارام ان؟ يا حماقت خودم؟
    به عکس واکنش سرد من رضا مرا دوست داشت و هر بار که مي امد به طريقي محبتش را به من ابراز مي کرد.گاهي هم هدايايي برايم مي اورد. کم کم سعي کردم به او عادت کنم و بپذيرم که چاره اي جز اين ندارم.
    چند ماه از عقد کنان من مي گذشت. رفتار پدر نسبت به من خيلي سرد شده بود گويا با پا گذاشتن رضا به زندگي ام محبت از بين رفته بود.اينک بيش از پيش سيما نور چشمي او و عزيز کرده اش شده بود از سيما به خاطر دزديدن محبت پدر خيلي شاکي بودم مادر نيز از رفتار سيما و پدر به تنگ امده بود.بار ديگر قهر کرد و به منزل بي بي سلطا رفت.رفتن مادر اوضاع زندگي ما را عجيب دگرگون کرد.تمام کارها به گردن من افتاده بود و به نظم در اوردن ان منزل بزرگ با ان همه کار چيزي نبود که از عهده من بر بيايد.
    حميد و زرين که بزرگتر شده بودند به مدرسه مي رفتند.مجيد هم ظهرها به منزل نمي امد.سيمين هم به کلاس خياطي مي رفت.
    ان روز طبق معمول پس از انجام دادن کار خانه به طبقه بالا رفتم تا به کار هاي خودم بپردازم. پدر و سيما مثل هميشه مشغول گفت و گو بودند با ديدن ان دو خيلي عصباني شدم به خصوص که حس مي کردم نه تنها از رفتن مادر نا راضي نيستند بلکه خوشحالند که کسي مزاحم گفت و گوي


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 20 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/