صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 80

موضوع: قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ای بعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به من انداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشته است.
    رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهار بخوریم.
    سرم را پائین انداختم و گفتم:چشم.
    رامین هم سرش را پائین انداخت و به اتاقش رفت.
    ظهر برای ناهار به طبقه پائین نرفتم و همراه رامین به رستوران رفتیم.وقتی داخل رستوران شدم چشمم به مسعود و دایی محمود افتاد.
    نگاه تندی به رامین انداختم و وقتی خواستم که برگردم رامین محکم دستم را گرفت و گفت:افسون خواهش میکنم اینطور رفتار نکن.مسعود و دایی محمود می خواهند از تو معذرت خواهی بکنند با غرور آنها بازی نکن.
    نگاهی به صورت زیبایش انداختم و با هم بطرف آنها رفتیم.
    مسعود و دایی محمود با دیدن من لبخندی زدند ولی من خیلی جدی و خشن روی صندلی نشستم.
    مسعود بطرفم آمد و محکم صورتم را بوسید و گفت:آبجی منو ببخش.من دیشب دیوانه شده بودم.
    سکوت کردم و چیزی نگفتم.ولی مسعود ول کن نبود.آرام نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:ببین چطور قیافه گرفته ، بخدا اگه منو نبخشی اینقدر نیشگونت میگیرم تا خسته شوی.
    نگاهی به او انداختم.اشک در چشمهایم حلقه زد.مسعود سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:من میدانستم که تو مانند یک فرشته پاک هستی ولی حرکاتت داشت مرا دیوانه میکرد.
    با گریه گفتم:آخه شما نمیدانید که با من چکار کردید.
    دایی هم بطرفم آمد.سرم را بوسید و گفت:بخدا عزیزم هر وقت که به دنبالت می آمدم که ببینم کجا میروی موفق نمیشدم و همین امر باعث عصبی شدنم میشد.از این همه احتیاط تو شک کرده بودم.دیشب دیگه طاقتم تمام شده بود.از این که تو را ناراحت کردم معذرت می خواهم.
    گفتم:شماها عزیز من هستید.اگه بدانید چقدر دوستتان دارم این حرف را نمیزنید.من هیچوقت از شما ناراحت نمیشوم.(چرا دروغ میگی؟!دیشب ناراحت شده بودی که!)رامین رو به من کرد و با لحنی جدی گفت:ولی ایندفعه تو باید از من معذرت خواهی بکنی.چون دیشب وقتی از مغازه بیرون امدم و تو را ندیدم داشتم سکته میکردم.میترسیدم که بلایی سر خودت بیاوری.دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم.به خانه آمدم و با محمود به کلانتری رفتم.دختر تو خیلی بدجنس هستی.
    لبخندی زده و گفتم:واقعا از شما معذرت می خواهم.خیلی اذیتت کرده ام.نمیدانم چطور جبران این همه محبت شما را بکنم.انشالله موقع عروسی شما جبران میکنم.
    دایی محمود آرام و به حالت زمزمه گفت:تنها جبران تو فقط اینه که زن عزیزش شوی.همین بهترین است!
    از این حرف دایی اصلا ناراحت نشدم چون دیگه نسبت به رامین کینه ای نداشتم و خودم در دل راضی به همین امر بودم.سرم را پائین انداختم.
    رامین اول ترسید که من ناراحت شوم.نگاهی نگران به من انداخت ولی وقتی دید که من خودم را با نوشابه روی میز سرگرم کرده ام لبخندی شاد زد.
    دایی محمود چشمکی به رامین زد که از چشم من دور نماند.
    احساس میکردم رامین با اشتها غذا میخوره و خیلی سرحال و خوشحال است.مسعود هم خیلی خوشحال به نظر میرسید.دایی محمود طوری حرف زده بود که همه صدایش را شنیده بودیم ولی سکوت من انها را خوشحال کرده بود.
    بعد از ناهار با دایی محمود و مسعود خداحافظی کردم و همراه رامین به شرکت برگشتم.وقتی خانم محتشم مرا همراه رامین دید با حرص نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.رامین گفت:بعد از ظهر بمان با هم به خانه میرویم.
    چیزی نگفتم و سر میز خودم نشستم.بعد از یک ربع خانم محتشم کنارم امد و با حسادت گفت:موقع ناهار کجا رفته بودی؟رئیس هم نبود.
    لبخندی زده و گفتم:با هم به رستوران رفته بودیم ، ببینم مگه چیزی شده؟(به شما ربطی داره؟!)
    نگاه تندی از حسادت انداخت و دوباره به اتاق خودش برگشت.میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد و رامین هم این موضوع را میدانست ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.
    وقتی ساعت کار تمام شد از پله ها پائین رفتم.رامین هم سریع به دنبالم آمد.کنارم قدم برمیداشت و کارکنان با حالت موذیانه ما را نگاه میکردند.
    گفتم:اگه میشه به مادرم بگوئید که من دیر به خانه می آیم.می خواهم پیش فرهاد بروم.
    رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:برویم سوار ماشین شو با هم میرویم.مدتی میشه که من هم به آنجا نرفته ام.
    سوار ماشین شدیم و با هم سر مزار رفتیم.بین راه اصلا با هم صحبت نکردیم و هر دو در عالم خودمان بودیم.آب اوردم و سنگ قبر عزیزم را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی آن گذاشتم ، دستهایم میلرزید.
    هنوز یاد فرهاد مانند اتش در دلم میسوخت و قلبم با یاد او طپش می افتاد.همچنان گریه میکردم و با ناله گفتم:فرهاد.چطور فراموشت کنم؟چطور بعد از تو زندگی را دوباره شروع کنم؟آخه چطور این خاک میتونه زیبایی تو را در خودش پنهان کنه؟چطور راضی شدی که آغوش منو با آغوش خاک عوض کنی؟چرا با من این کار را کردی؟هیچکس نمیتونه مانند تو در قلبم جایی باز کنه.فرهاد خیلی بی انصاف هستی که اینطور منو از عشق خودت در آتش انداختی؟و با صدای بلند به گریه افتادم و با هق هق گفتم:آخه این خاک بی رحم چطور توانست فرهادم را در دل خودش جا بدهد؟آخه این خیلی بی انصافی است.
    رامین خم شد دستم را گرفت و گفت:همینجور که تونست شکوفه را در خودش پنهان کنه ، فرهاد را هم توانست در دل خودش جا بدهد.حالا پاشو و اینقدر خودت را اذیت نکن.مادر دلواپس میشه.پاشو.
    با دلی که از آتش عشق عزیز در خاک خفته میسوخت بلند شدم و با هم بطرف خانه به راه افتادیم.
    وقتی به خانه رسیدیم هیچکس خانه نبود.تعجب کرده بودم.دلم به شور افتاد.گفتم:انگار کسی خونه نیست.نکنه اتفاقی افتاده است؟
    رامین گفت:شاید همه خانه ما باشند.بیا برویم خانه ما حتما همه در انجا هستند.
    با هم داخل خانه آقای شریفی شدیم دیدیم همه انجا هستند.وقتی خواستم همراه رامین داخل خانه شوم پایم به چهارچوب در گیر کرد و بخاطر اینکه از افتادنم جلوگیری کنم ناخوداگاه بازوی رامین را گرفتم و رامین هم به سرعت مرا گرفت.
    همه به طرف ما برگشتند و زدند زیر خنده.
    از رامین معذرت خواهی کردم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پائین انداختم و بازوی او را ول کردم.
    رامین لبخندی زد و بعد از سلام با خانواده یک راست به اتاق خودش رفت.
    دایی محمود و لیلا آنجا بودند.رفتم کنار مسعود نشستم.
    دایی گفت:افسون خانوم قدم رنجه نمی کنند و خانه ما را قابل نمیدانند.چرا یک روز به خودت زحمت نمیدهی و به ما سر نمیزنی؟
    گفتم:دایی جان خودتان میدانید که من سر کار میروم و ساعت شش شرکت تعطیل میشود و اینکه مرخصی هم که اقای رئیس به ما نمیدهند تا جایی برویم.پس چطوری میتوانم به فامیلهایم سر بزنم؟
    در همان لحظه رامین از اتاق بیرون امد و گفتکشما باید از من مرخصی بگیری.من که نمیتوانم خودم به شما مرخصی بدهم.دوماً اگه شما در شرکت نباشی کارهای من عقب می افته.
    با کنایه گفتمکخانوم محتشم که تشریف دارند و به شما هم که خیلی اظهار لطف می کنند.ایشان یک روز می توانند کارهای منو به عهده بگیرند و میدانم از خدا می خواهند که من در مرخصی باشم.
    رامین نگاه تندی به من انداخت و گفت:هیچکس نمیتونه مانند شما کار کنه.بعد کنارم امد و در حالی که استکانهای روی میز جلوی مرا جمع میکرد آرام گفتکهر گلی یک بویی داره و تو بهترین انها هستی.بعد لبخندی زد و استکانها را به آشپزخانه برد.
    دایی لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:انگار دوباره گرفتاریهای این پسره شروع شد.
    لیلا خیلی خوشحال بود و مدام از من پذیرایی میکرد.
    آقای شریفی گفت:دخترم خدا را شکر.احساس میکنم حالت داره روز به روز بهتر میشه.
    لبخندی غمگین زده و گفتم:بله کمی بهتر هستم.
    دایی با کنایه گفت:آخه دوباره میتونه آزار و اذیت هایش را شروع کنه و بعضی ها را حرص بدهد.
    چشم غره ای به دایی زدم.دایی به خنده افتاد.
    کنار شیما نشستم.شیما با خجالت گفت:می خواهم خبری بهت بدهم.گفتم:خیر باشه.
    شیما آرام گفت:فکر کنم تا نه ماه دیگه عمه بشوی.
    با خوشحالی فریاد کشیدم و او را بوسیدم.همه با تعجب به ما نگاه کردند.خبر را به همه دادم.شیما طفلک تا بنا گوش سرخ شده بود.مسعود را بوسیدم و او با خجالت گفت:ای بدجنس آبروی ما را بردی.او آرام به تو این خبر را داد تو چرا داد و فریاد راه انداختی؟
    گفتمکبی انصاف تو نمیدونی چقدر ارزو داشتم که عمه شوم.باید به من حق بدهی که به همه خبر بدهم.رامین به اتاق امد و گفت:ببینم چه خبر شده که منشی من اینقدر خوشحال است؟
    گفتم:آقای رئیس اگه شما هم بشنوید حتما خوشحال میشوید.اناشاءالله من تا نه ماه دیگه عمه میشوم.
    رامین لبخندی زد و به مسعود تبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمه میشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم.
    لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان به هم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شده بودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین دوباره به آشپزخانه برگشت.شیما نیشگونی از دستم گرفت و گفت:طفلک را اینقدر گرفتارتر نکن.بگذار بیچاره نفسی بکشه.
    از این حرف شما سرخ شدم و لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.بعد از اینکه آقای شریفی تلویزیون را روشن کرد تا اخبار را گوش کند رو کردم به شیما و گفتمکاز فرزاد چه خبر؟
    شیما لبخندی زد و گفت:انشاءالله تا سه هفته دیگه عروسیش است.قراره دهم عید جشن عروسی بگیریم.
    وقتی اسم عید را مشنیدم در دلم غم بزرگی منشست.چون من عزیزترین کسم را در آن روز از دست دادم.به صورتی که در هاله ای از غم نشسته بود از کنار شما بلند شدم.او متوجه ناراحتی من شد.اشک در چشمهایش جمع شد.دستی به شانه هایش گذاشتم و گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.
    شیما لبخندی غمگین زد و گفت:تو هنوز نتوانسته ای خودت را به این موضوع عادت بدهی؟
    آهی کشیدم و گفتم:نه.نمیتوانم.یک ساعت قبل من و رامین پیش فرهاد بودیم.نمیدانم چرا وقتی پیشش میروم دنیا را برای خودم تمام شده میبینم.او زندگی من بود.شیما تو خیلی شبیه او هستی.شیما با بغض گفت:اگه بچه ام پسر شد می خواهم اسم او را رویش بگذارم.
    با ناراحتی گفتم:نه شیما.من این اجازه را به تو نمیدهم.فرهاد برای هیچکس نباید باشه.من این اجازه را به تو نمیدهم.او زندگی من است و باید همیشه در کنار من باشه.
    شیما یکدفعه به گریه افتاد و بطرف دستشویی رفت.مسعود که شاهد حرفهایمان بود با ناراحتی گفت:افسون ، شیما بخاطر تو خیلی عذاب میکشه.از اینکه میبینه مدت دو سال است که جوانی خودت را بخاطر برادرش داری از دست میدهی خیلی عذاب میکشه.او تو را دوست داره.پس بخاطر او هم که شده به زندگی خودت سرو سامان بده.
    با بغض گفتم:بعد از عروسی فرزاد تصمیم میگیرم که چکار باید بکنم.
    آقای شریفی با نگرانی گفت:پس سه هفته دیگه دخترم تصمیمش را می گیره که خانه پدر بمونه یا خانه شوهر برده؟!
    سرخ شدم.
    رامین که خودش را به ظاهر با روزنامه سرگرم کرده بود ، سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی اجباری به پدرش زد و گفت:تو رو خدا توی گوش منشی من از این حرف ها نزنید.من هنوز به منشی ام احتیاج دارم و دوست ندارم او را به این زودی از دست بدهم.
    همه به خنده افتادند.
    دایی با کنایه گفت:رامین جان تو نگران نباش ، چون باید اینقدر این دختر را ببینی که دیگه خودت از او سیر شوی و بخاطر اینکه او را نبینی از شرکت رفتن صرف نظر کنی.
    رامین چشم غره ای به دایی رفت و گفت:این حرف را نزن وگرنه یک دیگ شلغم میدهم بخوری تا...
    یکدفعه صدای فریاد دایی بلند شد و به دنبال افتاد.رامین با خنده به آشپزخانه پناه برد.
    همه به خنده افتاده بودند.
    شیما کنار مسعود نشسته بود و حالش بهتر شده بود.گفتمکراستی ببینم فرزاد برای نامزدش خرید کرده است؟چون دیگه خیلی فرصت کم است.
    شیما در حالی که استکان چای را روی میز می گذاشت گفت:آره همه خریدها را کرده اند.فقط سرویس طلا مانده است که قراره ان را بخرند.
    آرام گفتم:اگه ناراحت نمیشوید سرویس طلای خودم را به آنها هدیه بدهم؟!
    شیما جا خورد و با ناراحتی گفت:ولی او هدیه فرهاد است.
    گفتم:فرهاد قبل از مرگش به من هدیه داده بود.ان گردنبند پروانه است که تا وقتی زنده هستم باید ان را حفظ کنم و وقتی هم که مردم باید ان را با من دفن کنید.
    شیما گفت:خدا نکنه.انشاالله صد سال عمر کنی.و ادامه داد:شاید مادرم قبول نکند و یا فرزاد ناراحت شود.
    گفتم:دوست ندارم اگه روزی ازدواج کردم طلاهای فرهاد عزیزم را خانه مردی غریبه ببرم.ولی فرزاد برادر اوست و میدانم که قدر آن را میداند.من هم ان پروانه را یادگاری نگه میدارم.
    اسم فرهاد قلبم را میلرزاند و ارزوی با او بودن مانند کوه روی تنم سنگینی میکرد.همیشه با خودم میگفتم ای کاش از فرهاد بچه ای داشتم تا با جان و دل ان را حفظ میکردم.بچه ای که از زیباترین عشق بوجود امده بود.از اینکه چند بار جلوی وسوسه های فرهاد ایستادگی کرده بودم از خودم ناراحت بودم.شاید اگر از او بچه ای داشتم اینطور از عشق او نمیسوختم و مانند یک غنچه باز نشده پرپر نمیشدم و با عشق او بچه ام را بزرگ میکردم.ولی سرنوشت این بود.سرنوشتی که با بدترین قلم برایم نوشته شده بود.سرنوشتی که با سیاه ترین مرکب دنیا روی پیشانی بخت من نوشته شده بود.
    صدای شیما را شنیدم که با اندوه گفت:ای کاش تو با فرزاد ازدواج میکردی.
    به خودم آمدم.لبخندی سرد زده و گفتم:ولی فرزاد برادر من است.خودم فرزاد را قانع میکنم که سرویس طلا را قبول کند وگرنه خودم سر سفره عقد از طرف فرهاد عزیزم هدیه میدهم.بعد بلند شدم و بطرف اشپزخانه رفتم.
    رامین را دیدم که داشت به غذا ناخنک میزد و تا مرا دید در قابلمه را گذاشت و نیشخندی موذیانه زد.
    رو به مادرم کرده و گفتم:کلید را بده می خواهم خانه بروم تا لباسم را عوض کنم.
    مادر گفتکراستی فرزاد امروز یک پاکت بزرگ اورده و به من داد و گفت که به تو بدهم.ان را روی تخت گذاشته ام.
    گفتم:باشه.میدانم ان چی است.لطفا کلید را بده.
    رامین بطرفم امد و گفت:اگه میترسی من هم با شما بیایم.بیرون خیلی تاریک است.
    لبخندی زده و گفتم:یعنی فکر میکنی اینقدر من ترسو هستم؟حالا نگاه کن ببین چقدر دل شیر دارم.
    رامین لبخندی زد و گفت:اینو که مطمئن هستم.هر چی باشه شما منشی عزی...و بعد حرفش را قطع کرد و تا بنا گوش سرخ شد.مادرم لبخندی موذیانه زد و رامین به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
    من هم جلوی مادر خجالت کشیدم.مادر کلید را دستم داد و به خانه رفتم.برق را روشن کردم و یک راست به اتاقم رفتم.به فرزاد چند هفته قبل سفارش کرده بودم که چند تا از عکسهای فرهاد را برایم پوستر کند.دو تا هم عکس عقدکنان ما بود که من او تنها کنار هم در حالتهای مختلف به گفته عکاس انداخته بودیم را بزرگ کرده بود.آرام عکسها را از پاکت در اوردم.چقدر صورتش زیبا و مهربان بود.با دیدن عکسها بی اختیار گریه میکردم و انها را روی سینه ام میفشردم.اصلا نمیتوانستم باور کنم که او را از دست داده ام.در حالی که همچنان گریه میکردم عکس ها را به دور تا دور اتاقم چسباندم.به هر طرف که بر می گشتم عکس عزیزم بود که یکدفعه صدایی شنیدم.از اتاق بیرون آمدم.رامین را دیدم که در سالن ایستاده است.تا مرا دید نفسی راحت کشید و گفت:الان یک ساعت است آمده ای خانه تا لباست را عوض کنی.همه دلواپس شده اند.از مسعود کلید گرفتم و به خانه شما امدم.چقدر صدایت زدم.چرا جواب ندادی؟
    گفتم:اصلا حواسم نبود.چون توی اتاق خودم بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رامین نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:شما که هنوز لباست را عوض نکرده ای.پس این همه مدت چکار میکردی؟و بعد به صورتم نگاه کرد که چشمهایم از فرط گریه پف کرده بود.اخمی کرد و گفت:افسون تو داری خودت را از بین میبری.تو داری با این گریه هایت مرا خرد میکنی.چرا...(به تو چیکار داره؟!)
    حرفش را قطع کرده و گفتم:اگه میشه لحظه ای صبر کن الان برمی گردم.دوباره به اتاقم رفتم و یک پیراهن بلند مشکی ساده پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.داشتم در اتاقم را کلید میکردم که رامین گفت:تو رو خدا برو لباست را عوض کن این مشکی لعنتی را از تنت خارج کن.عید که بیاید دو سال است که فرهاد بین ما نیست ولی تو هنوز مشکی میپوشی.
    لبخند سردی زده و گفتم:تا وقتی که دلم پیش فرهاد است نمی خواهم رنگ دیگری بپوشم.
    رامین نگاهی در چشمهایم انداخت و آرام گفت:اگه روزی مشکی را از تنت بیرون بیاوری یعنی اینکه توانسته ای او را فراموش کنی و دل به کس دیگری ببندی؟
    گفتم:من هیچوقت مانند تو فرهاد را فراموش نمیکنم.او زندگی من است.
    رامین با اخم گفت:شکوفه برایم یک خاطره است.من هیچوقت خاطراتم را فراموش نمیکنم ولی هیچوقت سعی نمیکنم این خاطره در زندگی حقیقی من نقشی داشته باشد.
    لبخندی به او زدم و گفتم:ببخشید انگار من جز ناراحت کردن شما کار دیگه نمیتوانم انجام دهم.
    رامین هم سعی کرد به عصبانیت خودش غلبه کند.لبخندی زد و گفت:چرا میتوانی کاری انجام دهی.لطفا بیا برویم که من از گرسنگی دارم ضعف میکنم.
    با هم به خانه انها رفتیم.وقتی داخل پذیرایی شدیم همه طوری ما را نگاه کردند که من خجالت کشیدم و یک راست یه اشپزخانه فتم تا به مادر و مینا خانم کمک کنم.
    مینا خانم سفره را به دستم داد و گفت:عزیزم لطفا سفره را پهن کن.
    به پذیرایی رفتم.وقتی رامین سفره را در دستم دید جلو امد و سفره را گفرت و گفت:شما لطفا بنشینید من خودم سفره را میچینم.
    لبخندی زده و گفتم:نگران نباشید.بشقابهایتان را نمی شکنم.
    رامین اخمی کرد و گفت:منظور من این نبود که شما بشقابها را می شکنید.منظورم این بود که خودتان را خسته نکنید.
    دایی به شوخی گفت:حتما آقا رامین از دست و پا چلفتی بودن تو با خبره که اصرار داره بنشینی.
    رامین رو به دایی کرد و گفت:محمود اذیتم نکن که تلافی میکنم.افسون خانم خودش یک کدبانو است.
    دوباره به اشپزخانه رفتم.پارچ اب را برداشتم.وقتی خواستم از در اشپزخانه خارج شوم رامین به سرعت به اشپزخانه امد و همین امر باعث شد که من به رامین بخورم و پارچ اب از دستم افتادو با صدای بلندی خرد شد.تمام لباسهای رامین خیس شده بود و پائین لباس من هم خیس بود.
    با صدای شکستن پارچ اب همه به آشپزخانه امدند و وقتی مرا با رامین در ان حال دیدند زدند زیر خنده.
    از خجال سرخ شده بودم.
    دایی با خنده گفتکطفلک رامین میدانست که تو بالاخره چیزی را میشکنی که گفت بنشین خودم می اوردم.
    رامین خم شد و گفتت:فدای سر افسون خانوم.همه اش تقصیر من بود.اقا محمود تو هم اینقدر بین ما را به هم نزن که حسابت را میرسم.
    مسعود به شوخی آرام گفتکبیچاره رامین.
    رامین سرش را بلند کرد.نگاهی به صورتم انداخت و ارام گفت:مواظب باش شیشه توی پات فرو نره.
    من هم خم شدم تا در جمع کردن خورده شیشه ها کمکش کنم.گفتم:بهتره شما بروید لباستان را عوض کنید.من خودم انها را جمع میکنم.
    رامین ارام بلند شد و به اتاقش رفت.
    بعد از چیدن سفره رامین در حالی که سرحال و شنگول بود از اتاقش بیرون امد.
    همه دور سفره نشسته بودیم.موقع غذا خوردن همه نگاهیهای زیر چشمی به من و رامین می انداختند و همین باعث شد که هر دو نفهمیم که غذا چه خورده ایم و معذب بودیم.
    قلبم به شدت میطپید و دستم لرزشی خفیف داشت.
    شیما لیوان ابی را به دستم داد و با نیشخند گفتکافسون جان بخور برای لرزش دست خیلی خوبه.
    با این حرف او همه نیش هایشان باز شد و ارام می خندیدند.
    همه متوجه حرکات من شده بودند که دیگه رامین را ناراحت نمیکردم و سعی میکردم با او خیلی خوب برخورد کنم.وای خدای من.چقدر رامین را ناراحت کرده بودم.چقدر او را مورد عذاب قرار میدادم و می گفتم که مقصر در مرگ شکوفه است ولی حالا متوجه اشتباهم شده بودم وسعی میکردم که او را دیگه ناراحت نکنم.رامین هم متوجه حرکات من شده بود و خوشحال به نظر میرسید.
    موقعی که داشتم چای میخوردم نگاهی به رامین انداختم.چشمهای سیاه و مژه های بلندش او را زیباتر کرده بود.قد بلند و هیکل ورزیده اش خیلی برازنده ان صورت قشنگ بود.وقتی می خوندید دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر میشد.صورت کشیده و خوب تراشیده اش واقعا دل هر دختری را به لرزه در می آورد.خانم محتشم حق داشت او را دوست داشته باشد.هیچوقت به رامین خوب دقت نکرده بودم.اولین باری بود که او را دقیق نگاه میکردم و او هم متوجه نگاه های زیرکانه من شده بود و کمی معذب به نظر میرسید.
    شیما خیلی تیز بود.سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:انگار تو هم زیاد از او بدت نمیاد؟
    لبخندی زده و گفتم:ای بدجنس تو امشب زاغ سیاه منو چوب زده ای.
    اخر شب از خانواده اقای شریفی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان امدیم.من از همان شب به بعد به کسی اجازه نمیدادم که به اتاقم بیاید و مادر و مسعود از این کار من تعجب کرده بودند.دوست نداشتم عکسهای فرهاد را در اتاقم ببینند و دوباره فکر کنند که من دیوانه شده ام.مادرم غرغر میکرد که می خواهم دق مرگش کنم و خیلی ناراحت شده ام.
    یک هفته از ان موضوع گذشته بود.یک روز که همراه رامین به شرکت میرفتم رامین گفت:ببینم تو توی اتاقت چه چیزی گذاشته ای که به کسی اجازه نمیدهی داخل اتاقت شوند؟
    گفتم:چیزی نیست ولی دیگه دوست ندارم کسی به اتاقم بیاید.می خواهم هر طور که دوست دارم اتاقم را درست کنم ولی مادرم مدام دخالت میکنه.من هم تصمیم گرفتم که اتاقم را مدام کلید کنم.
    رامین لبخندی زد و گفت:من چی؟به من اجازه میدهی که به اتاقت بیایم؟
    نگاهی به صورتش انداخته و گفتم:حتی شما.
    رامین لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رامین خیلی به من محبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه این موضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من در آن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم به اجبار قبول کردم که به خانه آنها بروم.(آره جون خودت)
    ولی وقتی موقع سال تحویل به خانه شان رفتم ، متوجه شدم که خانم و آقای شریفی خانه نیستند. وقتی رامین تعجبم را دید لبخندی زد و گفت : آنها صبح با هواپیما به مشهد رفتند تا موقع سال تحویل در حرم آقا باشند.
    با دلخوری نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم . رامین در حالی که میز را می چید گفت : چون تنها بودم از شما خواستم که موقع سال تحویل با هم باشیم.
    قلبم به شدت می زد و از اینکه با رامین تنها بودم خیلی معذب شده بودم. هر دو سر میز نشستیم و قرآن آسمانی را برداشتیم و شروع به خواندن کردیم. سکوتی فضا را پر کرده بود. فکر کنم در آن لحظه ، اگر صدای تیک تیک ساعت به گوش نمی رسید هر دو می توانستیم در آن سکوت صدای قلب همدیگر را بشنویم .
    ساعت سه و بیست دقیقه بعد از ظهر بود که سال تحویل شد . وقتی سرم را از قرآن بلند کردم نگاه من و او به هم گره خورد.
    لبخندی به هم زدیم . رامین آرام گفت : سال نو مبارک ، انشاء الله امسال عید خوبی داشته باشی.
    در حالی که صدایم به وضوح می لرزید گفتم : عید شما هم مبارک . امیدوارم سالها زنده باشی و عیدهای زیادی را ببینی.
    رامین کاسه ای برداشت و برایم آجیل در آن ریخت و شیرینی و شکلات جلوی رویم گذاشت. از پذیرایی او خنده ام گرفت ولی به اجبار خنده ام را مهار کردم . ولی او متوجه شد . گفت : اینجا من از شما پذیرایی می کنم . وقتی خانه مادرت رفتیم باید شما از من پذیرایی کنید.
    گفتم : این که حتمی است.
    رامین گفت : افسون تو چرا مشکی را از تنت درنمی آوری من خسته شده ام.
    گفتم : نمی توانم این کار را بکنم .
    رامین لبخندی زد و گفت : تو دختر لجبازی هستی که من چاره ای جز تسلیم ندارم و بعد رامین به آشپزخانه رفت.
    نمی خواستم یاد دو سال پیش باشم که با فرهاد در آن موقع چطور عشق می ورزیدم. ولی چشمهای میشی رنگ او قلبم را آتش می زد و ناخودآگاه اشک از روی صورتم روانه شد. وقتی رامین با سینی چای به اتاق آمد من سریع بلند شدم. پشتم را به او کردم و جلوی پنجره ایستادم.
    رامین سینی چای را روی میز گذاشت و به طرفم آمد و گفت : افسون.
    را پاک کردم و به طرفش برگشتم . رامین نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت : تو داری گریه می کنی؟
    لبخندی زده و گفتم : نه چیزی نیست . کمی دلم گرفت.
    رامین گفت : لطفا وقتی کنار من هستی از ریختن اشک خودداری کن که خیلی ناراحت می شوم.
    به خاطر اینکه او را ناراحت نکرده باشم به شوخی گفتم : پس شما لطفا یک تابلوی ورود ممنوع درست کنید و جلوی چشمهایم بگذارید تا اشکهایم آن را ببینند و در یک جا جمع نشوند.
    رامین به خنده افتاد و گفت : اگه این باعث شود تو دیگه اشک نریزی بهت قول می دهم که دو تا برایت درست کنم و بعد دستم را گرفت و گفت : بهتره سر میز بنشینیم و بعد از اینکه چای خوردیم با هم به خانه شما برویم.
    با هم سر میز نشستیم . بعد از اینکه جچای خوردیم رامین در حالی که سرخ شده بود جعبه کوچکی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : این چیز ناقابلی است که برایت گرفته ام . ببخشید که کمی دیر شد. چون خجالت کشیدم در آن لحظه به تو بدهم.
    در حالی که دستم به وضوح می لرزید آن را گرفتم و تشکر کردم .
    رامین آرام گفت : دوست دارم آن را باز کنی ببینی قشنگ است یا نه.
    کادوی روی آن را باز کردم . وقتی در جعبه را گشودم دیدم انگشتری زیبا و قشنگ داخل آن است . آرام تشکر کردم و آن را روی میز گذاشتم. احساس کردم رامین از این کار من ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد.
    گفتم : به نظرت اینو خودم دستم کنم و یا اینکه دوست داری خودت آن را در انگشت من بگذاری.
    برقی از خوشحالی در چشمهایش درخشید و گفت : اگه اجازه بدهی خیلی دوست دارم خودم این کار را بکنم. و بعد انگشتر را برداشت ، دستم را به طرفش گرفتم . دست هر دوی ما می لرزید. آن را در انگشتم کرد. لحظه ای خواست که دستم را بگیرد ولی این کار را نکرد . از روی صندلی بلند شد و گفت : مبارکه امیدوارم خوشت اومده باشه و با این حرف استکانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت.
    قلبم به شدت می زد و تنم گلوله ای از آتش شده بود. انگشتر را در دستم کمی چرخاندم و بعد ناخودآگاه بوسه ای به آن زدم. لحظه ای احساس کردم که بوسه را به دست او زده ام.
    رامین بعد از لحظه ای کمی طولانی با سینی چای به اتاق برگشت و گفت : این چای را بخوریم و با هم برویم.
    گفتم : از هدیه ات خیلی ممنون هستم. انگشتر قشنگی است.
    رامین گفت : این انگشتر را دو سال قبل وقتی که نامزد فرهاد بودی برایت خریده بودم. چند دفعه تصمیم گرفتم روز اول عید آن را بهت هدیه بدهم ولی فکر کردم شاید فرهاد از این کار من ناراحت بشود و از من کینه ای به دل بگیرد . به خاطر همین آن را ندادم و پارسال تو وضع روحی درستی نداشتی که آن را بهت بدهم. می ترسیدم عصبانی شوی. ولی امسال خدارو شکر تونستم این هدیه ای که دو سال است مرا زجر می دهد را به صاحب اصلی اش بدهم.
    آرام گفتم : امسال مگه با سالهای دیگه فرق داره.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : من اینجور احساس می کنم ولی نمی دانم احساس تو چی است. چون قلب من با قلب سنگی تو فرق می کنه.
    لبخندی زده و گفتم : تو هنوز فکر می کنی قلب من مانند سنگ است.
    رامین در حالی که چای خودش را روی لب می گرفت گفت : نه به سنگی چند سال قبل. چون الان چشمهایت به من می خندد ولی آن موقع ها اینطور نبود . چشمهایت با نفرت نگاهم می کرد و بعد چای را سر کشید.
    به صورتش نگاه کردم.
    رامین گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی. مدتی است که نگاه هایت می خواهند حرف بزنند و از من چیزی می خواهند.
    لبخندی زده و گفتم : به نظر تو می خواهند چه بگویند. و ازت چه می خواهند؟
    رامین آرام گفت : دوست داری بهت بگم که از من چه می خواهند ؟
    گفتم : اره بگو.
    رامین به صورتم نگاه کرد و گفت : تو دوست داری که بهت بگم دوستت...
    در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.
    رامین سکوت کرد. نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بهتره ببینم چه کسی مانند خروس بی محل زنگ در را فشرد.
    از این حرف او به خنده افتادم.
    رامین هم خندید و بلند شد و بعد چند لحظه مسعود و شیما همراه لیلا و دایی محمود وارد خانه شدند.
    وقتی آنها را دیدم ناخود آگاه سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم . شیما و لیلا به طرفم آمدند و به هم سال نو را تبریک گفتیم. مسعود و دایی محمود را بوسیدم و به آنها تبریک گفتم.
    دایی محمود خندید و گفت : ما دیدیم شما دو نفر دیر کردید گفتیم که خودمان بیائیم به شما سر بزنیم و سال نو را تبریک بگوئیم.
    رامین در حالی که سرخ شده بود و گفت : ببخشید که دیر کردیم. تا کمی صحبت کردیم و آجیل خوردیم دیر شد و خواست که برود و سایل پذیرایی بیاورد که لیلا گفت : رامین جان تو بنشین و اجازه بده افسون خانم از ما پذیرایی کنه.
    دایی گفت : لیلا راست می گه هر چه باشه امروز توی این خونه زن خونه افسون خانوم است. باید او از ما پذیرایی کنه.
    رامین نگاهی به من انداخت و گفت : انگار دوبار آقا محمود می خواد شما را امتحان کنه. ولی ایندفعه دو نفر شده اند.
    لبخندی زده و گفتم : می دان که ایندفعه برنده هستم.
    دایی گفت : دفعه قبل هم برنده بودی.
    رامین لبخندی زد و با کنایه گفت : بله واقعا دست پخت عالی و خوشمزه ای دارند.
    چشم غره ای به رامین رفتم .او به خنده افتاد.
    وارد آشپزخانه شدم . نمی دانستم وسایل آنها کجاست . رامین را صدا زدم . او به آشپزخانه آمد گفتم : نمی دانم پیش دستی های شما کجا است.
    رامین در حالی که آنها را از بالای کابینت در می آورد گفت : لیلا تازگی ها داره سر زبون دار می شه.
    گفتم : چیه خوشت اومد که نگذاشت شما پذیرایی کنید.
    رامین لبخندی زد و گفت : آره خیلی خوشم اومد. گفتم : خدا به داد زن شما برسه با این خواهر شوهری که نصیبش می شود.
    رامین لبخندی زد و گفت : نمی خواد نگران باشی. او دختر خوبی است و کاری به کار عروسش نخواهد داشت و با این حرف از آشپزخانه بیرون رفت.
    بعد از پذیرایی که همراه با گوشه کنایه دایی و شیما و لیلا بود و مرا اذیت می کردند همه با هم به پیش مادرم رفتیم.
    مادر وقتی مرا همراه رامین دید اشک در چشمهایش جمع شد و مرا در آغوش گرم و پر عاطفه خودش کشید.
    وقتی من نشستم رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : انگار قرار ما یادتان رفته.
    گفتم : ولی من از شما و مهمانهایتان پذیرایی کردم.
    رامین لبخندی زد و گفت : ولی نه در خانه خودتان.
    لبخندی به او زدم و آرام گفتم : بی انصاف خسته هستم.
    او به خنده افتاد.
    از آنها پذیرایی کردم و سعی می کردم از رامین بیشتر پذیرایی کنم.(إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ) icon wink
    مادر مرا صدا زد . به آشپزخانه رفتم. مادر گفت : ببینم این انگشتر را چه کسی بهت داده است.
    در حالی که سرخ شده بودم گفتم : آقا رامین لطف کرده است و این ... بعد با خجالت سرم را پایین انداختم. (بچه ها یاد بگیرید چه قدر حیا داره)
    مادر در حالی که خوشحال بود گفت : من می دانستم رامین حتما برایت هدیه گرفته است که اینقدر اصرار دارد که برای تحویل سال پیش او باشی. به خاطر همین من هم از طرف تو یک ساعت گرفته ام که تو به او هدیه بدهی.
    با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و با ناباوری گفتم : نه مادر من این کار را نمی کنم.
    مادر با اخم گفت : بی خود حرف نزن . خوب نیست . او برای تو هدیه گران قیمتی گرفته است. تو هم باید چیزی به او بدهی و بعد از کشوی کابینت جعبه کادو را بیرون آورد و گفت : حالا اینو بگیر و خیلی با خوشرویی و متین به او هدیه بده.
    با بغض گفتم : مامان.
    یکدفعه به گریه افتادم و سرم را روی سینه مادر گذاشتم. مادرم با ناراحتی دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم گریه نکن. می دان رامین می تونه جای خالی فرهاد عزیزمان را برایت پر کنه.
    ولی نمی دانم چرا این پسر ساکت است و پا پیش نمی گذارد.
    با بغض گفتم : مامان من نمی توانم این هدیه را به او بدهم . اصلا قدرت این کار را ندارم .
    مادر آن را به دستم داد و گفت : بهت اصرار نمی کنم ولی هر وقت احساس کردی که می تونی این کار را بکنی حتما هدیه اش را به او بده تا خوشحالش کرده باشی.
    آن را از مادر گرفتم. در همان لحظه صدای رامین را شنیدم که مرا صدا زد.
    مادر دستی به پشتم زد و گفت : برو عزیزم ببین آقا رامین با تو چکار داره.
    به پذیرایی رفتم . رامین به طرفم آمد و آهسته گفت : حاضری به هم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.
    با خوشحالی گفتم : رامین. و به صورت مهربانش نگاهی انداختم.
    لبخندی زد و گفت : خوب پس آماده شو تا با هم به دیدنشان برویم.
    سریع آماده شدم و همراه او به خانه پدربزرگ رفتیم.
    ..............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آنها از دیدن ما خیلی خوشحال شده بودند و از رامین مدام پذیرایی میکردند.رامین توانست مهر خودش را در دل پدربزرگ و مادبزرگ بیندازد و با آنها خیلی گرم مشغول صحبت شد.
    مادربزرگ اصرار داشت که شام را آنجا بمانیم ولی رامین قبول نکرد و گفت:قراره پدر و مادرش شب با هواپیما به تهران برگردند و او باید خانه باشد.بعد از آنها خداحافظی کردیم و با هم به خانه برگشتیم.رامین خیلی اصرار داشت تا موقع آمدن پدر و مادرش من در خانه انها باشم ولی قبول نکردم ودر حالی که رامین از من دلخور شده بود از او خداحافظی کردم و به خانه خودمان رفتم.از مادر خواستم که با هم به خانه پروین خانم برویم.من و مادرم همراه مسعود و شیما با هم به انجا رفتیم.از اینکه موقع تحویل سال نو در کنار آنها نبودم از ته دل خیلی خود را سرزنش میکردم.ساعت ده شب بود که رامین و خانواده اش برای تبریک سال نو به خانه پروین خانم امدند.
    ده روز بیشتر به عروسی فرزاد نمانده بود و پروین خانم از من خواست که در این چند روز کنار او باشم و من هم پذیرفتم.وقتی رامین و خانواده اش و مادر و مسعود داشتند به خانه میرفتند رامین با ناراحتی بطرفم آمد و آهسته گفت:تو می خواهی ده روز اینجا بمانی؟
    لبخندی زده و گفتم:آره می مانم.
    رامین با دلخوری گفت:اصلا به فکر من نیستی.من چطور ده روز تو را نبینم؟
    لبخندی زده و گفتم:مگه شما کاری دارید؟
    رامین با اخم گفت:خودتو لوس نکن.به انها بگو نمیتوانی بمانی.آخه یکی دو روز که نیست و با ناراحتی ادامه داد:ده روز خیلی زیاد است.
    لبخندی زده و گفتم:متأسفم.
    رامین با ناراحتی رفت.در مدت این ده روز اصلا به خانه خودمان نرفتم.فقط تلفنی با مادر صحبت کرده بودم.در دلم احساس میکردم که خیلی دلم برای رامین تنگ شده است ولی به روی خودم نمی آوردم.فرزاد و پروین خانم از بودن من در کنار خودشان خوشحال بودند.
    تا اینکه روز عروسی فرا رسید و فرزاد از من خواست که همراه عروس به آرایشگاه بروم.هر چه شیما از من خواست موهایم را درست و یا آرایش کنم قبول نکردم.پیراهن بلند مشکی تنگ پوشیدم که جلوی لباس تمام با مرواریدهای ریز سیاه گلدوزی شده بود و موهایم را هم ساده شانه زدم و روی شانه هایم ریختم.
    شیما تا مرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر خوشگل شدی.بعد ارام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:اگه امشب سامان تو رو ببینه دیوانه میشه.به خدا توی این مدت بیچاره فرزاد از دست او کلافه شده بود ازبس که می خواست او را واسطه قرار دهد تا با تو صحبت کند.ولی فرزاد مدام طفره میرفت.او اصلا از سامان خوشش نمیاد.
    در همان موقع عروس از اتاق مخصوص آرایش عروس بیرون آمد.خیلی قشنگ شده بود.از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.وقتی به خانه عروس رفتیم من سر سفره عقد نرفتم.فرزاد به دنبالم آمد و گفت:زن داداش عاقد آمد و عقد داره شروع میشه زودباش بیا.
    گفتم:نه فرزاد جان.بعد از عقد می آیم.
    شیما در همان لحظه سراسیمه آمد و گفت:افسون جان تو رو خدا بیا سر سفره عقد.بدون تو مزه نمیده.تو اگر فکر میکنی که ما ناراحت میشویم که چون فرهاد بین ما نیست و تو نبایستی سر سفره عقد بیایی ، کاملا در اشتباه هستی.
    فرزاد با اخم دستم را گرفت و گفت:زن داداش بخدا اگه نیایی نمیگذارم عقد انجام شود.
    فرزاد را بطرف خودم کشیدم و با ناراحتی گفتم:اگه شما مرا دوست دارید و راحتی مرا می خواهید ، بگذارید همینجا بمانم.لطفا اینقدر اصرار نکنید که از شما دلگیر میشوم.
    فرزاد و شیما هر دو پکر شدند و بطرف اتاق عقد رفتند.بعد از مراسم عقدر سرویس طلایی که فرهاد برایم با سلیقه خودش خریده بود به دست فرزاد دادم.وقتی او گردنبند را به گردن همسرش میبست نگاهی بغض آلود به من انداخت ولی من لبخندی به او زدم و سرم را به عنوان رضایت برایش تکان دادم.ولی دلم داشت آتش میگرفت.در قلبم غوغایی به پا شده بود.ذره ذره داشتم خرد میشدم.چقدر این رویای شیرین زود گذشت.انگار همین چند روز پیش بود که فرهاد سینه ریز را به گردنم میبست و زیر گوشم زمزمه ای از عشقش میکرد.
    رنگ صورتم اشکارا پریده بود.یک لحظه منقلب شدم ولی هر طور بود به خودم مسلط شدم.از اتاق بیرون امدم.فرزاد چقدر غمگین بود.او هم مانند من به دنبال فرهاد میگشت تا نشانی از او بیاید.به داخل حیاط رفتم تمام تنم داغ شده بود.
    صدای رامین را شنیدم که گفت:دختر باز که تو مشکی پوشیده ای.پیش خودم گفتم لااقل امروز تو را با لباس دیگری میبینم.(به همین خیال باش!!)
    پشتم به او بود.بطرفش برگشتم.نگاهمان به هم افتاد.لبخندی به او شده و گفتم:سلام.شما کی تشریف آوردید.
    رامین لبخندی زدو گفت:یک ربع میشه آمده ایم.بعد با ناراحنی به صورتم نگاه کرد و گفت:تو چرا رنگت پریده؟
    دستی به صورتم کشیده و گفتم:چیزی نیست ، داخل اتاق عقد گرم بود کمی حالم به هم خورد.آمدم بیرون تا...
    رامین با ناراحتی حرفم را قطع کرد و گفت:مگه داری با بچه حرف میزنی؟تمام حرف هایت بهانه است.تو هنوز نتوانسته ای فراموشش کنی؟اخه تو چقدر خود آزار هستی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو اینطور عذاب بکشی.
    لبخندی به او زدم و با هم بطرف میزی که کنار دیوار بود رفتیم و نشستیم.رامین کت و شلوار زیتونی رنگی پوشیده بود که واقعا برازنده ان هیکل ورزیده بود و یک کراوات به همان رنگ پیراهن سفیدش داشت.
    آرام گفتم:خانوم محتشم حق داره که خیلی خاطرخواه شما باشه.اگه امروز شما را میدید غش میکرد.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:جدی میگی؟یعنی او اینقدر به من علاقمند است؟
    از این طور حرف زدن رامین جا خوردم.با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:نکنه شما هم...
    رامین حرفم را قطع کرد و در حالی که چای می خورد گفت:درباره من لطفا فکرهای ترسناک نکن که اصلا خوشم نمیاد.
    در همان لحظه سامان بطرفم امد و گفت:اجازه میدهید چند لحظه وقت شما را بگیرم؟
    نگاهی به رامین انداختم.او نگاهی به صورتم انداخت ولی سکوت کرده بود.از سر میز بلند شد و بطرف پدرش رفت.
    سامان دوباره حرف های گذشته را شروع کرد و اصرار داشت که درباره او فکر کنم.من تمام حواسم پیش رامین بود.با گوشه چشم به رامین نگاه کردم.عصبی به نظر میرسید.لحظه ای نگاهمان به هم افتاد.به او لبخندی زدم ولی رامین صورتش را از من برگرداند.سامان همینجور صحبت میکرد و من اصلا گوشم به او نبود.به رامین فکر میکردم.یکدفعه سامان گفت:حالا اجازه می دهی همینجا از مادرت دوباره شما را خواستگاری کنم؟
    نگاهی به صورت قشنگش انداختم ولی زیباییش برایم مهم نبود.گفتم:ولی من هنوز آمادگی هیچ حرفی را ندارم.بعد سریع بلند شدم و بطرف رامین رفتم ولی باز غرور لعنتی من اجازه نداد که به او نزدیک شوم.نگاهی به صورتش انداختم که رامین متوجه ام شد ولی از کنارش گذشتم و به اتاق عقد رفتم.
    فرزاد وقتی مرا دید گفت:ببینم با سامان صحبت کردی؟
    گفتم:من حرف هایم را قبلا به او زده ام ولی او نمی خواد کوتاه بیاید.من هم خسته شده ام.
    فرزاد گفت:نکنه قبول کرده ای؟
    با تعجب گفتم:ولی من فقط گفتم که خسته شده ام نگفتم که قبول کرده ام.
    فرزاد با خوشحالی گفت:آخ اگه تو با او ازدواج نکنی من چقدر خوشحال میشوم.اصلا از او خوشم نمیاد.خیلی مرد سمجی است.
    چشم غره ای به فرزاد رفتم و گفتم:لطفا پشت سر برادر زنت و استاد من اینطور حرف نزن که خوشم نمیاد.
    فرزاد به خنده افتاد.دستم را گرفت و گفت:چقدر از این بابت خوشحالم.ای کاش میشد شما با اقا رامین ازدواج کنید.او مرد بزرگی است.
    جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم.
    فرزاد وقتی تعجبم را دید لبخندی غمگین زد و گفت:آقا رامین واقعا انسانی بزرگ است.من میدانم که او شما را دوست دارد.این موضوع را از شیما شنیده ام.مادرم هم خیلی دوست دارد شما با او ازدواج کنید.
    سرم را پایین انداختم.
    فرزاد با بغض گفت:شما بهترین عروس دنیا هستی.من وقتی داشتم سرویس طلا را در گردن همسرم میبستم در یک لحظه فرهاد را دیدم که کنار شما ایستاده است.در آن لحظه داشتم دیوانه میشدم.
    فرزاد تا این حرف را زد انگار دنیا دور سرم چرخید.تعادلم را از دست دادم.نزدیک بود به زمین بیفتم.ولی فرزاد مرا گرفت و روی صندلی نشاند و با ناراحتی گفت:منو ببخش.من نبایستی این حرف را میزدم.شما را ناراحت کردم؟
    آرام گفتم:چیزی نیست فقط کمی سرم گیج رفت.اگه میشه منو تنها بگذار.
    فرزاد گفت:آخه چطور شما را با این حال تنها بگذارم؟
    گفتم:آقا فرزاد خواهش میکنم.
    فرزاد با ناراحتی از کنارم دور شد.یک لحظه یاد عقدکنان خودم افتادم که شکوفه را کنار رامین دیده بودم و حالا فرهاد عزیزم در کنار من بود.بغض روی گلویم نشسته بود ولی خودداری میکردم.
    آرام بلند شدم و بطرف دستشویی رفتم و صورتم را آب زدم تا کمی حالم جا بیاید.وقتی بیرون آمدم سامان را جلوی رویم دیدم.لبخندی اجباری زدم.
    او جلو آمد و گفت:انگار حالت زیاد خوب نیست؟
    گفتم:حالم خوبه فقط کمی خسته هستم.سریع از کنارش گذشتم و داخل حیاط رفتم.در گوشه ای روی صندلی نشستم.چقدر احساس تنهایی میکردم.پیش خودم فکر یکردم که اگه رامین مرا دوست دارد چرا سکوت کرده است؟نکنه می خواهد تلافی گذشته را بکند؟پس اون نگاه ها چیه؟پس حرفهای دو پهلوی او که می خواهد به من بفهماند که دوستم دادرد چیه؟چرا پا پیش نمی گذارد؟چرا سکوت کرده است؟
    صدای موزیک فضا را پر کرده بود.احساس کردم کسی کنارم نشست.نگاه کردم.باز سامان لجباز بود.عصبی شده بودم.به رامین نگاهی انداختم.داشت با مردی مسن صحبت میکرد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت.
    سامان گفت:افسون خانوم میتونم از شما خواهشی بکنم؟
    گفتم:بفرمایید.گفت:می خواهم نیم ساعتی با هم بیرون برویم تا من کمی با شما بهتر صحبت کنم.
    گفتم:من و شما خیلی با هم صحبت کرده ایم.
    وقتی اصرار سامان را دیدم و دیدم که رامین بی خیال نشستهاست و عکس العملی نشان نمی دهد حرصم گرفت.بلند شدم و گفتم:باشه من اماده ام که برویم.هر دو سوار ماشین شدیم و سامان شروع کرد به صحبت کردن.اصلا حواسم به او نبود.
    سامان با حالتی عصبی که مشخص بود کلافه شده است گفت:افسون ، فقط بگو چه موقع می خواهی ازدواج کنی.من تا آن موقع صبر میکنم در صورتی که مرا دوست داشته باشی.
    گفتم:من شما را بعنوان برادر و استادم دوست دارم ولی...
    حرفم را قطع کرد و گفت:ولی نداره.من حاضرم تا هر وقت که تو امادگی ازدواج پیدا کنی صبر کنم ولی در صورتی که صبر کردن من بیهوده نباشه.چرا اینقدر عذابم می دهی؟(عجب رویی داره این بشر!)
    یک لحظه با خودم گفتم:رامین میداند که سامان خواستگار سمج من است ، پس چرا عکس العمل نشان نمی دهد؟چرا بی تفاوت است؟
    در همان لحظه سامان مرا به خودم آورد و گفت:اگه میشه پنج روز به من فرصت بده تا من درباره شما فکر کنم.بعد جوابتان را میدهم.
    احساس کردم سامان از این حرف خوشحال شد.چون هیچوقت از او فرصت نخواسته بودم و او حالا خودش را برنده میدانست.
    لبخندی زد و گفت:حاضرید با هم آبمیوه ای بخوریم؟
    قبول کردم و با هم به مغازه رفتیم.
    یک دلم می گفت که به سامان جواب مثبت بدهم و در یک دلم احساس میکردم که رامین را با تمام وجود دوست دارم.بعد از نیم ساعت هر دو به خانه برگشتیم.هر چه دنبال رامین گشتم او را پیدا نکردم.
    از مینا خانوم سراغ او را گرفتم او با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفتکنمیدانم چرا او عصبی بود و به خانه رفت تا استراحت کنم.فکر کنم خسته شده بود.
    چیزی نگفتم.
    آخر شب سامان من و مادرم و اقای شریفی و خانمش را جلوی در خانه مان رساند.وقتی پیاده شدیم سامان گفت:من پنج روز دیگه به شما زنگ میزنم و جوابم را از شما می گیرم.امیدوارم جوابتان مثبت باشد .بعد خداحافظی کرد و از ما دور شد.
    مینا خانم با نگرانی نگاهی به من انداخت و خداحافظی کردند و همراه آقای شریفی به خانه خودشان رفتند.
    فردا ان روز فرزاد به دنبالم امد تا دو روز دیگه که روز سیزده بدر بود من با آنها باشم و من هم پذیرفتم.سیزده بدر را همراه فرزاد و همسرش و پروین خانم به فیروزکوه در ویلای یکی از دوستان فرزاد رفتیم.روز خوبی بود و فرزاد سعی میکرد محیط را شاد نگه دارد ولی با اینکه ماسک خوشحالی بر چهره زده بود ولی چشمهایش غم را نشان میداد.آخر شب فرزاد مرا به خانه رساند چون بایستی فردا به شرکت می رفتیم.از فرزاد تشکر کردم و به خانه رفتم.وقتی مادر مرا دید لبخندی زد و گفت:بی انصاف تو عید اصلا پیش ما نبودی.تمام سیزده روز را خانه پروین خانم بودی.فقط روز اول عید و یازدهم عید خانه بودی.دلمان برایت تنگ شده بود.
    مادرم را بوسیده و گفتمکنمیدانم چرا در برابر پروین خانم و فرزاد هیچ اراده ای از خودم ندارم.انها را هنوز جزو خودم میدانم.انگار فرهاد برایم زنده است و این وظیفه من است که به انها احترام بگذارم.
    مادر با لبخند شیطنت امیزی گفت:ولی باید کمی هم به فکر اطرافیانت باشی.الان سه روز است که رامین به خانه نیامده و امشب خیلی عصبی و ناراحت به خانه خودشان امد.طفلک خیلی از دوری تو ناراحت است.
    در حالی که خجالت کشیده بودم گفتم:مامان اذیتم نکن.بعد به اتاقم رفتم.
    فردا صبح وقتی از خانه بیرون رفتم تا به شرکت بروم دیدم رامین به دنبالم نیامده و من در حالی که برای اولین بار بعد از مرگ فرهاد کت و دامن سفید رنگی پوشیده بودم به شرکت رفتم.
    کارکنان شرکت با دیدن من خوشحال شدند و می گفتند که چه عجب رنگ لباست عوض شده است.پشت میز نشستم.خانم محتشم نگاهی از حسادت به من انداخت و گفت:چه خبر شده؟به خودت صفا داده ای.
    لبخندی به او زده و گفتم:خب من هم انسان هستم.باید کمی به خودم برسم.بعد مشغول کار شدم.
    در همان لحظه رامین به شرکت آمد.وقتی او را دیدم به احترامش بلند شدم و به او سلام کردم.نگاهی به سر تا پایم انداخت و رنگ صورتش به وضوح پرید.جواب سلامم را نداد و با ناراحتی وارد اتاقش شد.
    ساعت ده صبح بود که خانم محتشم چند تا پرونده برایم اورد تا انها را تاریخ بزنم.انها را تاریخ زدم و بایستی انها را به دست رامین میدادم تا بررسی کند.
    در زدم و داخل دفترش شدم.
    وقتی رامین مرا دید اخم کرد.پرونده ها را روی میزش گذاشتم و گفتم:لطفا اینها را بررسی کنید تا توی نوبت بگذارم.
    رامین پرونده ها را کنار گذاشت و دوباره نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفتکانگار بالاخره راضی شدی کسی را دوست داشته باشی که رنگ لباست عوض شده است؟
    بخاطر اینکه سر به سرش بگذارم گفتم:بالاخره باید این قلب به کسی تعلق داشته باشد و حالا او را پیدا کرده است.
    پوزخند تمسخرامیزی زد و گفت:چه مرد خوشبختی که توانست قلب سنگ تو را به خودش متعلق کند.
    آرام گفتم:سعی میکنم مرد خوشبختی شود و خودش را خوشبخت ترین مرد دنیا بداند.
    رامین با خشم نگاهم کرد و تا امد حرفی بزند خانم محتشم در زد و داخل اتاق رئیس شد من هم سریع ازاتاق او بیرون امدم.ظهر موقع ناهار به ناهار خوری رفتم و سر جای همیشگی خودم نشستم.بعد از 5 دقیقه رامین دوشادوش خانم محتشم وارد سالن ناهارخوری شد و برای اولین بار خانم محتشم سر میز رامین نشست و لبخندی پیروزمندانه به من زد.
    نگاهی به رامین انداختم او خیلی سرد نگاهم کرد و بعد مشغول صحبت کردن با خانم محتشم شد و خانم محتشم با صدای بلندی می خندید.
    یک لحظه یاد فرهاد عزیزم افتادم که بخاطر اذیت کردن من با ان سه دختر جلف چطور می خندید تا مرا ناراحت کند.یاداوری ان روز باعث شد لبخندی روی لبهایم بنشیند.
    سرم را پائین انداختم و مشغول خوردن غذا شدم.ولی نمیدانم چرا حسادت مانند یک هیولا روی دلم نشست ولی به اجبار به روی خودم نمی اوردم.در همان لحظه کارمند خانمی که کنارم نشسته بود سیگاری را اتش زد و به من هم تعارف کرد.ناخوداگاه یکی از ان را برداشتم و روی لبم گذاشتم.او لبخندی زد و فندک را روی سیگار گرفت تا من سیگارم را روشن کنم.آن را روشن کردم و بلند شدم و تشکر کردم و از کنار رامین خیلی خونسرد رد شدم و در حالی که سیگار لای انگشتم بود بطرف دفتر کار رفتم.پشت میز نشستم.اولین بار بود که سیگار به لب میبردم.زبانم می سوخت و دهنم بوی بدی گرفت.ولی نمیدانم چرا با این حال ان را میکشیدم.هنوز روی صندلی خوب جا به جا نشده بودم که رامین با عصبانیت به دفتر امد و تا سیگار را توی دستم دید با خشم بطرفم امد.با دیدن قیافه عصبانی او از سر جایم بلند شدم.او با خشم سیگار را از دستم بیرون کشید و بعد سیلی محکمی به صورتم زد.صورتم را گرفتم.او سیگار را با دست خرد کرد.ناخودآگاه گفتم:رامین دستت میسوزه.
    با عصبانیت نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.
    جای دست رامین روی صورتم مانده بود.نمیدانم چرا وقتی او مرا زد ناراحت نشدم و اصلا کینه ای از او به دل نگرفتم.لحظه ای بعد صدای به هم ریختن چیزی از اتاق رامین شنیده شد.میدانستم او عصبانی است.بخاطر همین خیلی ناراحت بودم.
    غروب به خانه مادربزرگ رفتم.وقتی مادربزرگ مرا دید خوشحال شد و گفت:عزیزم بیا تو آقای محمدی اینجا تشریف دارند.
    خوشحال شدم و همراه مادربزرگ داخل خانه شدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    او با دیدن من در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریف آوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود.
    آقای محمدی در حالی که سرش پایین بود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت و آمد در خانه ما زیاد بود که نتوانستم زودتر به شما سر بزنم . خودم دلم داشت برای شما...
    به روی خودم نیاوردم . مادربزرگ لبخندی زد و جلوی مادربزرگ میوه گذاشت.
    پدربزرگ که آتش بیار معرکه بود گفت : لطفا حرفتان را قطع نکنید . اینجا کسی غریبه نیست.
    بیچاره آقای محمدی تا بنا گوش سرخ شده بود و به من من افتاده بود. عینک ته استکانی اش را روی صورت جابه جا کرد و لیوان آب را سر کشید.
    از آقای محمدی خوشم می آمد . خیلی مظلوم بود و بیشتر مواقع گوش می داد تا اینکه حرف یزند . همیشه تمام حرکاتش با آرامش همراه بود. و خیلی مرد مؤدب و متینی بود.
    پدربزگ که خیلی از او خوشش می آمد ، یکدفعه رو به من کرد و گفت : دختر عزیزم امروز آقای محمدی اینجا آمده است که تو را از من خواستگاری کند. ولی من هنوز چیزی به ایشان نگفته ام.
    جا خوردم چقدر این پدربزرگ رک صحبت می کرد . صورتم از خجالت سرخ شد. سکوت کردم.
    مادربزرگ چشم غره ای به پدربزرگ رفت و گفت : چقدر عجله داری . چرا اینقدر سریع به دخترم این حرف را زدی. دختر عزیزم خجالت کشید. و بعد به طرف من آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : اخلاق پدربزرگ همینجور است. یکدفعه آدم را غافلگیر می کند.
    بیچاره آقای محمدی بدتر از من شده بود. انتظار نداشت پدربزرگ جلوی او موضوع را مطرح کند. طفلک با من من گفت : افسون خانوم من به شما خیلی علاقه دارم . طوری که مدت یک سالی است که در خارج بودم تمام فکرم مشغول شما بود . لطفا درمورد پیشنهاد من خوب فکر کنید و بعد جوابتان را به من بدهید و با این حرف سریع بلند شد و در حالی که احساس می کردم دستهایش می لرزد با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
    با دلخوری به پدربزرگ نگاه کرده و گفتم : شما خوب آدم را غافلگیر می کنیذد . داشتم از خجالت می مردم.
    پدربزرگ در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت : چقدر مرد بی عرضه ای است. او بایستی الان رو یک پا می ایستاد و جواب خواستگاریش را از تو می گرفت. من تا به حال مردی به این بی عرضگی ندیده بودم. و دوباره به خنده افتاد.(وا إإإإإ یک نفر هم این وسط آدم درست و حسابی از آب در می آد ، با ادبه اینا می گن بی عرضه)
    مادربزرگ و پدربزرگ داشتند مرا متقاعد می کردند که آقای محمدی مرد خیلی خوبی است و او می تواند مرا خوشبخت کند . ولی هیچکدام آنها نمی دانستند که من دل به کس دیگه ای بسته ام و با جان و دل دوستش دارم.
    یک ساعتی آنجا نشستم و بعد خداحافظی کردم و به خانه آمدم . شیما وقتی مرا دید با ناراحتی گفت : چرا گونه ات کبود شده است.
    با تعجب جلوی آینه رفتم . یک لک کوچک کبودی روی گونه ام بود. که زیاد مشخص نبود.
    گفتم : شاید به جایی خورده است و بعد یکدفعه یاد سیلی رامین افتادم . ولی به شیما چیزی نگفتم حرکات شیما و مادر مرموز بود و احساس می کردم مادر خوشحال است.
    ساعت ده شب آقای شریفی همراه همسرش به خانه ما آمد ولی رامین نیامده بود.
    بعد از یک ربع دایی محمود و لیلا هم به خانه ما آمدند . از آمدن آنها تعجب کردم . آنها ساعت ده شب چرا به خانه ما آمده بودند.
    بعد از ده دقیقه که همه رفتارشان مرموز و موزیانه بود، آقای شریفی گفت : افسون جان اگه می شه یک لحظه برو خانه ما ، آقا رامین با شما کار داره. به من پیغام داد وقتی به خانه شما آمدم به شما بگویم که به او سر بزنید. فکر کنم می خواهد در مورد چند پرونده با شما صحبت کند.
    آرام بلند شدم . مینا خانوم لبخندی موزیانه زد که حس کردم موضوع چیز دیگری است.
    قلبم به شدت می زد.
    مسعود و شیما طوری نگاهم می کردند که خنده ام گرفت . گفتم : چرا اینطوری نگاهم می کنید.
    مسعود گفت : هیچی . فقط حس می کنم که داری کم کم از ما جدا می شوی.
    گفتم : یعنی اینقدر از من بیزار هستید که...
    شیما با مسعود با فریاد کوتاهی حرفم را قطع کردند و مسعود گفت : دفعه آخرت باشه که این حرف را زدی. تو همیشه روی چشم ما جا داری.
    لبخندی زدم و از خانه خارج شدم.
    زنگ خانه را فشردم ولی بدون اینکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند در باز شد.
    وارد خانه شدم و به طبقه بالا رفتم . در اتاق باز بود. وارد اتاق شدم . صدا زدم آقا رامین.
    رامین از اتاقش بیرون آمد. پیراهن آبی آسمانی و شلوار سفیدی بر تن داشت که خیلی زیباتر شده بود. سلام کردم . بدون اینکه جوابی به من بدهد روی مبل روبه روی من نشست ولی من ایستاده بودم. گفتم : با من کاری داشتید؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سکوت کرد و چیزی نگفت . فقط دستش را دو طرف مبل گذاشته بود و در چشمان من خیره شده بود. لحظه ای دست و پایم را گم کرده بودم. همینجور ایستاده بودم . هنوز کت و دامن سفید را بر تن داشتم.
    هیکلم را برانداز کرد و آرام گفت : تو روز به روز زیباتر می شوی.
    سرم را پایین انداختم و گفتم : مرا خواستید که این حرف را بزنید.
    رامین با عصبانیت بلند شد و با صدای بلند گفت : تو از کسی خوشت اومده که لباس سفید پوشیدی ؟
    آرام گفتم : فکر کنم به خودم مربوط باشه.
    رامین نزدیکم شد و گفت : چرا صورتت کبود شده ؟
    لبخندی زده و گفتم : شاهکار خودتان است . امروز وقتی سیلی زدید اینطور شد.
    با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به طرف مبل رفت و به حالت زمزمه گفت : وای خدای من چقدر محکم زدم. اصلا در آن لحظه نفهمیدم چکار می کنم و بعد رو به من کرد و گفت : بنشین می خواهم با تو حرف بزنم و بعد خودش به طرف آشپزخانه رفت. روی میل نشستم . او با سینی چای برگشت و وقتی جلوی من چای می گذاشت گفت : قراره کی به سامان جواب بدهی.
    لبخندی موزیانه زده و گفتم : تا فردا باید جواب قطعی را به او بدهم. ولی سر دو راهی مانده ام . چون آقای محمدی هم از من خواستگاری کرده است. و من نمی دانم چکار کنم.
    رامین با تعجب پرسید مگه آقای محمدی به ایران آمده است.
    گفتم : آره. یک هفته می شه و امروز غروب خانه پدربزرگ بود و مرا از پدربزرگ خواستگاری کرد. خیلی اظهار علاقه می کرد. حالا مانده ام چکار کنم.
    رامین با خشم بلند شد و فریاد کشید: چرا مردم را اینقدر معطل می کنی. چرا یکدفعه جوابشان را نمی دهی. جوابشان را بده و خلاصشان کن. مگه مردم مسخره تو هستند که آنها را دور می چرخانی. کمی شعور داشته باش.
    یکدفعه از کوره در رفتم و من هم با صدای بلند گفتم : آخه چند بار جواب رد به آنها بدهم.. چند بار بگویم آنها را نمی خواهم . چند دفعه بگویم که دوستشان ندارم. آخه تو بگو دیگه چه جوری حرف بزنم. توی عروسی فرزاد به خاطر اینکه سامان دست از سرم برداره گفتم پنج روز مهلت می خواهم. تا فکر کنم. ولی به خدا او را نمی خواهم . خود خدا می داند که اصلا دوستش ندارم . آخه چکار کنم و به گریه افتادم.
    رامین با ناراحتی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت : تورو خدا گریه نکن . مگه بچه شده ای . و بعد یک لیوان آب سرد به دستم داد.
    وقتی خواستم لیوان را از دستش بگیرم ، چشمم به دستش افتاد . با ناراحتی گفتم : دستت چه شده ؟
    رامین لبخندی زد و گفت : شاهکار سرکار خانم است.
    با تعجب گفتم : من ؟إإإإإإإإإإإإإإإإإإ
    رامین گفت : وقتی سیگار را از تو گرفتم و با دست خاموش کردم این بلا سرم آمد.
    چند جای دستش تاول زده بود.
    گفتم : خوب چرا عصبانی شدی ، اگه می گفتی که سیگار نکشم من هم نمی کشیدم . لازم نبود هم خودت و هم مرا مجروح کنی.
    رامین با نارحتی گفت : مال من مهم نیست ولی صورت تو منو خیلی ناراحت می کنه. وقتی دیدم که از آن زن سیگار گرفتی و بی تفاوت از کنارم رد شدی ، خیل عصبانی شدم. پشت سرت بالا اومدم . وقتی دیدم بی خیال سیگار را تو دست داری بیشتر عصبانی شدم و دیگه نفهمیدم چکار می کنم.
    وقتی به اتاقم رفتم ، از اینکه تو را سیلی زده بودم داشتم دیوانه می شدم. تمام وسایل روی میز را روی زمیز پرت کردم . وقتی خانوم محتشم به اتاقم آمد او را با عصبانیت بیرون کردم. اولین باری بود که با او اینطور برخورد می کردم.
    با منایه گفتم : خوش به حال خانوم محتشم که اینقدر رئیس به او توجه داره و این همه به فکر او است. نمی دانستم اینقدر دوستش داری.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رامین با عصبانیت دستم را گرفت. دستش آشکارا در دستم می لرزید و داغ شده بود گفت : افسون تو تنها کسی هستی که دوستش دارم . من تو را می خواهم . برای خودم ، برای زندگی خودمان ، برای عشق بینمان. وقتی تو را با کس دیگری می بینم ، می خواهم دیوانه شوم . افسون به خدا دوستت دارم . تو دوست داری که بهت بگویم دوستت دارم؟ آره افسون به جان عزیزت من دیوانه ات هستم . دوستت دارم. با من زندگی کن. افسون به خدا سه سال و نیم است که از عشق تو دارم می سوزم. چرا با من این کار را می کنی. چشمهای تو از من می خواهند که بهت بگم دوستت دارم . آره افسون می خواهمت. به خدا دوستت دارم و بعد در حالی که رنگ صورتش گلگون شده بود بهچشمهایم خیره شد و سکوت کرد.
    قلبم به شدت می زد و خجالت کشیدم. او بالاخره بعد از سالها به من گفت که دوستم دارد. اولین باری بود که از او می شنیدم که عشقش را مستقیما به زبان آورده است.
    نمی دانستم به او چه بگویم . چقدر دستش در دستم داغ بود. آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم تا متوجه لرزش دستم نشود. رامین کنارم نشسته بود. دوباره آرام گفت : افسون به خدا خوشبختت می کنم.
    سرم را پایین انداخته بودم . دستش را زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد و گفت : حرف بزن منتظر جوابم هستم.
    صورتم قرمز شده بود. با من من گفتم : من هم دو دوستت دارم.
    رامین همینجور دستش زیر چانه ام بود و انگار می خواست که این جمله را دوباره تکرار کنم.
    لبخندی زده و گفتم : من هم دوستت دارم . برای خودم زندگیمان. من هم می خواهمت.
    رامین با خوشحالی بلند شد و سریع به طرف تلفن رفت و شماره خانه ما را گرفت و با پدرش صحبت کرد و گفت : پدر جان افسون راضی است و بعد از لحظه ای گوشی را قطع کرد.
    با تعجب گفتم : موضوع چیه مگه آنها می دانستند که تو برای چه موضوعی مرا صدا زدی؟
    رامین لبخندی زد و گفت : آره عزیرم. همه می دانستند جز خود تو. وای چقدر دوست داشتم تو را عزیرم صدا بزنم و بعد به طرفم آمد . کنارم نشست و گفت : وقتی از شرکت به خانه آمدم ، خیلی عصبانی بودم . مادرم به اتاقم آمد و گفت که سامان دوباره از تو خواستگاری کرده است و قراره تو پنج روز دیگه جوابش را بدهی و فردا مهلت جوابش است. دلم از این حرف فرو ریخت و داشتم دیوانه می شدم. به خاطر سیلی که بهت زدم خودم را سرزنش می کردم. به مادرم گفم که در شرکت با تو چکار کردم. مادر خیلی ناراحت شده بود و می گفت فکر نمی کنم افسون بهت جواب مثبت بدهد. ولی من می دانستم که تو از من ناراحت نیستی . چون وقتی بعد از سیلی سیگار را خاموش کردم تو به خاطر دستم ناراحت شدی. به آنها گفتم که امشب به خواستگاریت بیایند ولی تا وقتی که تو در آنجا هستی حرفی از خواستگاری نزنند و تو را پیش من بفرستند تا خودم از زبان خود تو جوابم را بشنوم و به آنها خبر بدهم. و بعد خودش را روی مبل انداخت . و گفت : آه خدا چقدر راحت شدم. می دان که امشب برای اولین بار بعد از سالها راحت می خوابم.
    در همان لحظه صدای زنگ در بلند شد . در را باز کرده و به طرف رامین رفتم و گفتم : لطفا خوب بنشین . چرا غش کردی؟ خوب نیست. مادر و پدرت همراه پچه ها آمدند.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت . بلند شد و گفت : باورم نمی شه که تو زن من شدی. این آرزوی من بود که تو را یک روز در آغو...
    در همان لحظه در باز شد و آقای شریفی و مینا خانم و مسعود و شیما و دایی محمود و مادر ، همه با هم داخل خانه شدند و به طرف من آمدند و مرا می بوسیدند و آقای شریفی پسرش را بوسید و با بغض به او تبریک گفت . مینا خانم مرا بوسید و از خوشحالی گریه می کرد. لیلا روی سرمان نقل می ریخت و آقای شریفی قربان صدقه ام می رفت و مینا خانم انگشتری زیبا در دستم کرد.
    همه دور من و رامین جمع شده بودند.
    چشمم به شیما افتاد بغض روی گلویم نشست . چشمهای او مانند فرهاد نگاهم می کرد. ولی شیما به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایم کرد.
    دایی محمود با خوشحالی گفت : رامین جان دیدی گفتم گر صبر کنی زغوره حلوا سازم. این هم افسون تو . بالاخره او را به دست آوردی.
    شیما خنده ای سر داد و گفت : بیچاره سامان الان در چه رویایی سیر می کنه.
    مسعود دستی به موهایم کشید و گفت : افسون حق آقا رامین بود. چون سالها می شد که دلش اسیر این خواهر بی انصاف ما بود.
    نگاهی به رامین انداختم . سرش پایین بود و تا بنا گوش سرخ شده بود.
    مینا خانوم برایمان اسفند دود کرد و شیرینی آورد.
    مادرم با بغض نگاهم کرد و گفت : آرزو داشتم که رامین را دوباره در جمع خانواده خودمان ببینم .
    دایی گفت : راستی آبجی چند سال پیش قرار بود شما برای آقا رامین زن بگیرید. می تونم بپرسم کی را برای او در نظر گرفته بودید.
    مادر لبخندی زد و گفت : گذشته ها گذشته فراموشش کنید.
    مسعود با اصرار گفت :» تو رو جون من بگو کی را برای آقا رامین زیر سر داشتی.
    مادر لبخندی زد و گفت : قرار بود بعد از عروسی داداش محمود و لیلا جون من همراه آقا رامین و مینا خانوم و آقای شریفی به خواستگاری دختر عمو علی یعنی کتایون برویم ولی با امروز و فردا کردن آقا رامین متوجه شدم راضی به این ازدواج نیست.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : وقتی کسی که زندگی من بود ، در کنارم پس چه دلیلی داشت که به اجبار کس دیگر را قبول کنم.
    شیما با خوشحالی گفت : اگه مامانم و فرزاد این موضوع را بشنوند چقدر خوشحال می شوند. آنها خیلی با این وصلت راضی بودند.
    در همان لحظه تلفن زنگ زد و آقای شریفی وقتی گوشی را برداشت بعد از کمی صحبت رو به رامین کرد و گفت : آقای محمدی با شما کار داره.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و به طرف تلفن رفت. من تمام حواسم به او بود. مینا خانوم و لیلا مانند پروانه دورم می گشتند و خیلی قربان صدقه ام می رفتند. بعد از لحظه ای رامین مرا صدا زد. به طرفش رفتم. گوشی را با دلخوری به دستم داد و در حالی که با یک دست دهنی گوشی را گرفته بود گفت : آقای محمدی زنگ زده و از من می خواهد که قرار خواستگاری با مادرت در میان بگذارم تا آنها به خواستگاریت بیایند و اینجا داره منو واسطه قرار می ده. من نمی توانم به او چیزی بگم. بهتره خودت موضوع را برایش تعریف کنی.
    با ناراحتی گفتم : رامین من خجالت می کشم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رامین با لحن جدی و محکم گفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت را بزن و به همه بگو که منو دوست داری.
    لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارم و این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولی او دستم را محکم گرفت و آرام فشرد.
    در حالی که در چشمهای رامین نگاه می کردم با آقای محمدی احوال پرسی کردم .
    آقای محمدی گفت : من نمی دانستم شما آنجا تشریف دارید. می خواستم از آقا رامین بخواهم که با شما قرار بگذارد که چه روزی من همراه خانواده ام به خواستگاری بیایم.
    در حالی که به رامین نگاه می کردم گفتم : ببخشید که شما را ناراحت می کنم. می خواستم به شما بگم که من نمی توانم به شما جواب مثبت بدهم چون نیم ساعت قبل من نامزد کرده ام و او را از جانم بیشتر دوست دارم.
    رامین لبخندی زد و دستم را آرام فشرد . آهسته گفت : من هم دوستت دارم.(ای خدا چه مرغ عشقهایی)
    صدای آقای محمدی به لرزش افتاد و با ناراحتی گفت : ولی من ... و بعد از لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد : می تونم بپرسم که این مرد خوشبخت را من می شناسم یا نه؟
    گفتم : شما او را می شناسید لطفا گوشی دستتان با خود او صحبت کنید و بعد گوشی را به رامین دادم.
    رامین در حالی که هنوز دستم را محکم گرفته بود آرام گفت : محمدی جان ببخشید که نتوانستم دوست خوبی برات باشم. این دختر را که می بینی خیلی مرا عذاب داده است تا به دستش آورده ام. مدت چهار سال بود که دوستش داشتم و دارم و حالا بعد از سالها بدبختی او را نامزد کرده ام. انشاء الله خودم یک دختر خوب براین پیدا می کنم و بعد از کمی صحبت با او خداحافظی و گوشی را به دستم داد و گفت : می خواهد بهت تبریک بگه که شوهری مانند من قسمتت شده است.
    به خنده افتادم. گوشی را گرفتم . آقای محمدی در حالی که مشخص بود تظاهر به خوشحالی می کند تبریک گفت و آرزوی خوشبختی برایمان کرد. وقتی خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم گفتم : بیچاره آقای محمدی.
    رامین اخمی کرد و گفت : بیچاره من که سالهاست این وضع را تحمل می کردم.
    همه زدند زیر خنده.
    وقتی هر دو با هم پیش بقیه برگشتیم و من کنار آقای شریفی نشستم ، یکدفعه احساس کردم شکوفه ، رویا و فرهاد و پدرم کنار شومینه ایستاده اند و مرا نگاه می کنند.
    با دیدن فرهاد بی اختیار از سر جایم بلند شدم و آنها غیب شدند. با ناراحتی دستی به صورتم کشیدم. از اینکه یکدفعه بلند شدم همه تعجب کردند.
    آقای شریفی گفت : دخترم چی شده ؟ سکوت کردم و سرم را پایین اندذاختم.
    رامین نگران شد و به طرفم آمد و گفت : افسون چی شده.
    ناخودآگاه گفتم : یک لحظه احساس کردم فرهاد اینجاست.
    از این حرف من همه یکه خوردند.
    شیما به گریه افتاد.
    سریع از همه معذرت خواهی کردم و به سرعت از آنجا خارج شدم و یک راست به خانه خودمان رفتم. در اتاقم را باز کردم و در حالی که گریه می کردم سرم را روی لبه تخت گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
    لحظه ای بعد دست مردانه ای روی شانه هایم گذاشته شد و مرا به طرف خود کشید . وقتی برگشتم رامین را دیدم. ناخودآگاه در آغوشش فرو رفتم و با گریه گفتم : رامین دوستت دارم. (خیلی هم از سر آگاهی این کارو کردی ناقلا)
    رامین دستی به موهایم کشید و آراک گفت : عزیزم من هم دوستت دارم .
    احساس می کردم تکیه گاه پیدا کرده بودم. حالا کسی بود که به او نزدیک باشم. حالا همدمی داشتم که سرم را روی شانه هایش بگذارم. صدای قلبش را می شنیدم.
    آرام از آغوشش بیرون آمدم.
    رامین بلند شد و روی تختم دراز کشید و گفت : آدم با گریه سبک می شه. اگه دوست داری گریه کن.
    گفتم : تو هنوز هم به شکوفه فکر می کنی.
    رامین نیم خیز شد . کنارش نشسته بودم . گفت : از وقتی که احساس کردم دوستت دارم و عاشقت شده ام دیگه فکرش را هم نکرده ام و حالا تو زن من هستی. می خواهم شکوفه را به طوفان خاطره ها بسپارم و بعد دوباره دراز کشید و آرام گفت : تو هم باید فرهاد را به طوفان خاطره ها بسپاری.
    با ناراحتی گفتم : ولی من نمی توانم.
    رامین با عصبانیت از روی تخت بلند شد و با صدای بلند گفت : پس تو هنوز مرا آنطور که من می خواهم دوست نداری.
    سریع گفتم : این حرف را نزن . من تو را از چشمهای خودم بیشتر دوست دارم.
    رامین با اخم گفت : اگه منو دوست داری پس چطور نمی توانی او را فراموش کنی.
    گفتم : آخه...
    حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. من وقتی احساس کردم که دوستت دارم دیگه شکوفه را فراموش کردم.
    با ناراحتی گفتم : پس خیلی آدم بی احساسی هستی.
    رامین رو به رویم جلوی پایم نشست. دستم را گرفت و آرام گفت : اینطور حرف نزن . من وقتی دیدم عشقی که قبلا به شکوفه داشتم ، حالا آن را بیشتر از قبل به تو دارم ، به خودم گفتم من باید این عشق حقیقی را ستایش کنم . بالاخره من هم باید زندگی کنم و تو هم باید زندگی کنی. حالا که همدیگر را واقعا دوست داریم باید به هم فکر کنیم . تو حالا زن من هستی. دیگه نباید فکر هیچ مردی را در ذهنت بیاوری و بعد با ناراحتی بلند شد. دستی به موهایم کشید و پیشانی ام را بوسید و سریع از اتاق خارج شد.
    دوباره به گریه افتادم. رامین راست می گفت ولی من هنوز دلم پیش فرهاد بود. هنوز همه جا او را می دیدم.
    فردا صبح بلوز و دامن سبز روشنی پوشیده و از خانه بیرون آمذددم تا به شرکت بروم.
    رامین جلوی در خانه ما با ماشین منتظرم بود. به طرفش رفتم . او سرش روی فرمان ماشین بود . لحظه ای احساس کردم خوابیده است. وقتی در را باز کردم سرش را بلند کرد . وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چقدر خوشگل شدی . دیگه هیچوقت دوست ندارم مشکی تو تنت ببینم.
    لبخندی به او زده و گفتم : بهت قول می دهم که نزدیک آن رنگ دیگه نروم و پرسیدم : صبحانه خورده ای؟
    جواب داد : آره. خورده ام . تو چی خورده ای ؟
    گفتم : آره من هم خورده ام. ببیم ، چرا پکر هستی. انگار حالت خوب نیست . نکنه از چیزی ناراحت هستی.
    رامین نفس بلندی کشید و با لحن سردی گفت : نه چیزی نیست.
    لبخندی به او زده و گفتم : انگار من زنت هستم . نکنه به من اطمینان نمی کنی که حرفت را بزنی.
    بدون اینکه انتظار این حرف را داشته باشم رامین گفت : نه. هنوز بهت اطمینان ندارم.
    جا خوردم و پرسیدم : آخه برای چی ؟
    با ناراحتی گفت : تا وقتی که به فکر مرد دیگری هستی نمی توتنم به تو اطمینان کنم. حتی به عشق تو شک دارم.
    با اخم گفتم : ولی تو خیلی از من انتظار داری که به این زودی همه چیز را فراموش کنم.
    با عصبانیتی که به اجبار می خواست آن را مهار کند گفت : وقتی تو به من جواب مثبت دادی یعنی اینکه باید در همه حال و در همه صورت به فکرمن باشی و فقط به آینده و زندگی مشترکمان فکر کنی. من نمی تونم این را تحمل کنم که تو را همیشه در فکر او ببینم.
    سکوت کردم . چون می دانستم حق با رامین است . من باید بیشتر به او فکر کنم . باید کاری کنم که او به عشق من شک نداشته باشد.
    رامین هم دیگه چیزی نگفت و همراه هم به شرکت رفتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکت شوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادت از صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت.
    رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهار منتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم.
    لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم.
    رامین لبخند سردی زد و آرام گفت : خوبه. می بینم شیرین زبانی هم بلد هستی و با این حرف به اتاقش رفت.
    نگاهی به خانم محتشم انداختم. پوزخند تمسخر آمیزی زد و به اتاقش رفت.
    از حرکت او به خنده افتادم.
    از وقتی که با رامین نامزد کرده بودم دوست داشتم که مدام کنارم باشد. احساس امنیت می کردم . قلبم حالا برای کسی می طپید. به خاطر همین هر نیم ساعت یک پرونده بر می داشتم و داخل اتاقش می شدم تا او پرونده ها را بررسی مند. قبلا پرونده ها را جمع می کردم و ساعت آخر کار آنرا پیش رامین می بردم ولی آنروز دلم طاقت نمی آورد. دوست داشتم او را ببینم و رامین هم متوجه این موضوع شده بود و احساس می کردم خوشحال است و از ناراحتی او کم شده است.
    رامین لبخندی زد و گفت : عزیزم چند تا دیگه پرونده مانده است؟
    متوجه منظورش شدم . در حالی که از این حرف او خجالت کشیده بودم گفتم: سعی می کنم دیگه مزاحمت نشوم . آخه ناراحتی صبح شما منو داره کلافه می کنه . به خاطر همینه که...
    رامین حرفم را قطع کرد و گفت : عزیزم منظوری نداشتم . من خوشحال می شوم که هر دقیقه کنارم باشی. با تو شوخی کردم و بعد پرونده را از من گرفت. وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم ، رامین گفت : عزیزم نیم ساعت دیگه باز منتظرت هستم . خجالت کشیدم و از اتاق خارج شدم. دیگه برایش پرونده نبردم.
    مدت نیم ساعت که گذشت ، رامین از اتاقش بیرون آمد. وقتی دید که پشت میز نشستم ام گفت : نکنه دیگه پرونده نداریم؟
    نگاهی به صورت او انداختم و گفتم : چرا ولی ...
    رامین حرفم را با اخم قطع کرد و گفت : نیم ساعته که منتظرت هستم . نکنه خوشت میاد که منو چشم براه بگذاری.
    لبخندی زدم و پرونده ها را برداشتم و به اتاقش رفتم. گفتم : چه خبره. چرا داد و فریاد راه انداخته ای؟
    رامین به خنده افتاد و گفت : خوب از من حساب می بری و خواست که به طرفم بیاید ولی در همان لحظه خانم محتشم در زد و وارد دفتر شد.(بر خرمگس معرکه لعنت)
    من از اتاق بیرون آمدم.
    موقع ناهار همراه رامین به طبقه پایین توی ناهار خوری رفتم. با هم سر میز نشستیم . همه کارمندان با تعجب ما را نگاه می کردند.
    آرام گفتم : بهتر نیست به کارمندان شرکت بگویی که من و تو با هم نامزد کرده ایم.
    رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : به آنها ربطی نداره که من نامزد کرده ام یا نه .
    با ناراحتی گفتم : آخه من اینطور در شرکت با تو معذب هستم.
    رامین با اخم گفت : به کارمندان من هیچ ربطی نداره که من با چه کسی غذا می خورم و یا حرف می زنم. تو هم اینقدر فکرهای بی خود نکن و بعد تکه ای از سینه مرغ را روی چنگال گرفت و به طرف دهانم آورد و گفت : دوست دارم اینو از دست من بخوری.
    با نگرانی نگاهی به اطرافم انداختم. همه داشتند زیر چشمی ما را نگاه می کردند . مخصوصا خانم محتشم بدجوری نگاهم می کرد.
    نمی خواستم از دست رامین چیزی بخورم ولی پیش خودم فکر کردم که حتما رامین عصبانی می شود . در حالی که دودل بودم تکه مرغ را به دهان گذاشتم.
    رامین لبخندی زد و گفت : آفرین عزیزم. دوست ندارم به جز من به چیز دیگه یا کس دیگه فکر کنی.
    وقتی از سالن ناهار خوری برگشتیم ، رامین در موقع رفتن به داخل دفترش گفت : راستی برای مادرت زنگ بزن و بگو که ما برای شام به خانه نمی رویم.
    با تعجب گفتم : برای چی؟
    لبخندی زد و در حالی که در را باز می کرد گفت : برای چی نداره. دوست ندارم برویم خانه مگه زوره و با خنده داخل اتاقش شد.
    در همان لحظه خانم محتشم که در اتاقش بود با کلی پرونده به طرف من آمد و با عصبانیت گفت : چقدر دیر سر کار می آیی . تمام پرونده ها روی دستم مانده است. اگه ایندفعه دیر بیایی به رئیس گزارش می دهم. درسته که از آشناهای رئیس هستی ولی تافته جدا بافته که نیستی. ما همه کار می کنیم ولی تو برای جلب توجه کردن رئیس فقط به خودت می رسی . (بترکه چشم حسود که خمار مونده )
    لبخندی به او زدم.
    ولی انگار خانم محتشم بیشتر عصبانی شد و به خاطر اینکه ناراحتم کند گفت : حالا خوبه که شوهرت مرده و تو بیوه هستی وگرنه اگه شوهر داشتی بایستی اینجا را پاتوق مسخره بازی های خودت می کردی و روزی یک مدل به اینجا می آمدی و شوهر بی غیرتت هم چیزی بهت نمی گفت.
    از این حرف او اعصابم به هم ریخت و خشم وجودم را گرفت. انگار دنیا دور سرم می چرخید . بدون اینکه بدانم چه می کنم ، از سر جایم بلند شدم . مشت محکمی به روی میز کوبیدم و فریاد زدم : خفه شو پیر دختر دیوانه. صد دفعه گوشه کنایه زدی ، حرمتت را نگه داشتم . ولی تو لیاقت نداری که بهت احترام بگذارم. به خدا اگه ایندفعه حرف شوهرم را بزنی ، دهنت را تا بنا گوش پاره می کنم.(اوه اوه جذبرو دارید )
    در همان لحظه رامین سرارسیمه از دفتر بیرون آمد و با اضطراب گفت : چی شده چرا فریاد می کشی؟
    با خشم گفتم : به این پیر دختر نفهم بگو هی راه می ره و مدام متلک و گوشه کنایه می زنه. هر چه احترامش را نگه می دارم او آدم نمی شه. انگار من مثل خودش آب زیرکاه هستم. پدر سوخته گری از تو بر می آید دختره بی شعور.
    رامین به طرفم آمد . دستم را گرفت و با اخم گفت : چرا فریاد می کشی. ساکت باش ببینم چی شده است و رو کرد به خانم محتشم و با عصبانیت گفت : چی شده ؟ چرا با هم دعوا گرفته اید. موضوع چیه؟
    خانم محتشم که از برخورد ناگهانی من جا خورده بود و فکر نمی کرد که من این طور عصبانی شوم ، با ناراحتی گفت : نه چیزی نیست . من به ایشون فقط گفتم که چرا دیر سر کار می آیند و او اینطور داد و فریاد راه انداخت.
    با خشم و فریاد گفتم : چرا داری دروغ می گی؟ چرا نمی گی که مدام سر به سرم می گذاری و نیش و کنایه می زنی؟
    رامین با عصبانیت سرم فریاد زد : افسون ساکت باش ببینم موضوع چیه. چرا مانند زنان کولی رفتار می کنی. و بعد با خشم رو کرد به خانم محتشم و گفت : ببینم همه را تو برایم تعریف کن.
    با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم و کیفم را بداشتم و با صدای بلند گفتم : دیگه نمی تونم کنایه های او را تحمل کنم.
    رنگ صورت خانم محتشم به وضوح پریده بود . به من من افتاده بود . وقتی داشتم از شرکت بیرون می آمدم ، صدای فریاد رامین را می شنیدم که می گفت : افسون برگرد . افسون صبر کن با هم برویم. توجهی نکردم .
    آنقدر عصبانی بودم که وقتی از پله ها پایین آمدم ماشینی گرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.
    آنها با دیدن من خوشحال شدند. ولی وقتی مرا عصبانی و خشمگین دیدند ، پدربزرگ گفت : آخه دختر تو چرا همیشه با عصبانیت و اخمو به اینجا می آیی. چرا اعصابت را خرد می کنی. بیا کنارم بنشین ببینم چرا دوباره نارحت هستی.
    با گریه موضوع را برایشان تعریف کردم.
    آنها وقتی شنیدند که من و رامین نامزد کرده ایم خیلی خوشحال شدند و به من تبریک گفتند.
    پدربزرگ گفت : رامین پسر خیلی خوبی است . من حدس زده بودم که او تو را دوست دارد. خوشحالم که بالاخره سر عقل آمدی و دوباره مردی را برای زندگیت انتخاب کردی . ولی تو اشتباه کردی به اینجا آ»دی. بایستی همانجا می ماندی تا خود آقا رامین موضوع را پی گیری کند.
    با بغض گفتم : آخه دیگه طاقت نیاوردم.
    مادربزرگ و پدربزرگ خیلی مرا نصیحت کردند. ساعت هشت شب بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ رفت و در را باز کرد.
    من داخل اتاق نشسته بودم و تلوزیون تماشا می کردم.
    یکدفعه رامین با عصبانیت وارد اتاق شد . به احترامش از جا بلند شدم . وقتی مرا آنجا دید به طرفم آمد و دستش را برای سیلی زدن بالا برد ولی سیلی نزد. با خشم گفت : به خدا افسون دوست دارم آنقدر بزنمت تا اینکه تمام حرصم خالی شود. ولی حیف که دلم نمی آید. حالا زودتر آماده شو که به خانه برویم.
    مادربزرگ و پدربزرگ هر چه اصرار کردند که برای شام آنجا بمانیم رامین قبول نکرد و از اینکه آنها را ناراحت کرده بود عذرخواهی کرد. رامین با پدربزرگ روبوسی کرد و بعد خداحافظی کردیم.
    وقتی هر دو سوار ماشین شدیم آرامی گفتم : رامین من ...
    رامین با خشم گفت : خفه شو. حرف نزن که بدجوری عصبانی هستم.
    جلوی در خانه پیاده شدیم . وقتی به حیاط رفتیم با ناراحتی دوباره گفتم : رامین خواهش می کنم گوش کن .
    رامین با عصبانیت مچ دستم را گرفت و مرا به طرف اتاقم برد و با خشم گفت : در اتاقت را باز کن.
    با دستی لرزان کلید را از کیفم برداشتم. وقتی داشتم در را باز می کردم ، مادرم و شیما وقتی صورت عصبانی و سرخ شده رامین را دیدند گفتند آقا رامین لطفا شما او را ببخش.
    رامین با ناراحتی به مادرم نگاه کرد و گفت : مادر ببخشید که شما را ناراحت می کنم ولی افسون باید بفهمه که نمی تونه با من اینطور رفتار کنه.
    در را باز کردم و داخل اتاق شدم . رامین با عصبانیت داخل شد . دستم را کشید و مرا به طرف دیوار محکم هول داد. طوری که دستم به عکس فرهاد خورد و عکس به زمین افتاد و با صدای بلند خرد شد. خم شدم و عکس را بلند کردم و بدون اینکه متوجه باشم ، آن را روی سینه ام گذاشتم .
    رامین با خشم نگاهم کرد و فریاد : دختره دیوانه من حتی سر قبر فرهاد رفتم ولی آنجا تو را پیدا نکردم . چقدر دنبالت گشتم و یکدفعه یادم آمد که شاید پیش پدربزرگ رفته باشی. به خدا افسون اگه دوستت نداشتم به خاطر همین حرکتت یک لحظه با تو زندگی نمی کردم و از همینجا برای همیشه تو را منار می گذاشتم و بعد با عصبانیت به طرفم آمد و عکس فرهاد را از دستم بیرون کشید و روی تخت پرت کرد.
    با نارحتی به رامین نگاه کردم.
    رامین ار اتاق خارج شد ولی دوباره برگشت و گفت : راستی از فردا حق نداری به شرکت بیایی . و دوباره از اتاق خارج شد.
    جا خوردم. پیش خودم گفتم : آخه او چطور توانست حرف او پیر دختر فیس و افاده ای را باور کند. از اینکه رامین حرفم را باور نکرده بود عصبانی شدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیما سریع به اتاق آمد . وقتی عکسهای فرهاد را دید که به در و دیوار اتاقم پر کرده ام ، به گریه افتاد . مرا در آغوش کشید و با گریه گفت : چرا نمی خواهی زندگی خوشی داشته باشی. به خدا با این کارهای تو فرهاد زنده نمی شه.
    با ناراحتی گفتم : او از دیشب تا حالا اخلاقش عوض شده است. صبح وقتی او را دیدم خیلی ناراحت بود.
    شیما لبخند غمگینی زد و گفت : تو هنوز متوجه نشده ای او چرا ناراحت است.
    گفتم : نه به خدا نمی دانم . آخه چرا...
    شیما به طرف عکسهای فرهاد رفت ، با بغض دستی روی صورت او کشید و گفت : رامین به خاطر این عکسها ناراحت است و می دانم حق دارد که ناراحت شود. چون دیگه تو زن او هستی و نباید عکس مرد دیگری در اتاقت باشد. خود من هم وقتی عکسها را دیدم جا خوردم.
    سریع بلند شدم و گفتم : تا وقتی که زن رسمی او نشده ام ، این عکسها در اتاقم می مونه.
    شیما با اخم نگاهم کرد و گفت : پس تا اون موقع باید این رفتار خشن او را تحمل کنی و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.
    مادر با ناراحتی به اتاقم آمد و با نگرانی گفت : دیشب وقتی تو به خانه آمدی ، آقای شریفی درباره عقد کنان صحبت کرد و قرار شد این هفته جمعه عقد کنان کوچکی برایتان بگیریم. امروز صبح به عموهایت خبر دادم و آنها چقدر از این موضوع خوشحال شدند.
    با ناراحتی گفتم : مامان چرا بدون مشورت مبا من این کار را کردید.
    مادر با ناراحتی گفت : فکر نمی کردم تو ناراحت شوی.
    گفتم : من اصلا آمادگی ندارم که سر سفره عقد بنشینم و اینکه من و رامین با هم اختلاف...
    مادر با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت : بی خود حرف نزن. اختلاف شما نباید طولانی شود. هر چه بگذره این فاصله بیشتر می شه ، بهتره خودت برای آشتی پا پیش بگذاری. و اینکه قراره فردا برای خرید عقد همراه لیلا و رامین و شیما به بازار بروی. بهتره رفتارت را عوض کنی و او را از خودت بیشتر ناراحت نکنی.
    با عصبانیت روی تخت نشستم و گفتم : مامان منو تنها بذار.
    مادر با نگرانی از اتاقم بیرون رفت . اینقدر که ناراحت بودم شام سر سفره نرفتم و در اتاقم ماندم.
    فردا صبح لیلا و رامین به خانه ما آمدند. به رامین سلام کردم ولی او خیلی سرد جوابم را داد.
    وقتی در بازار قدم می زدیم و به بوتیکها نگاه می کردیم ، لیلا و شیما جلوتر راه می رفتند تا من با رامین تنها باشم . ولی رامین همینجور اخم کرده بود و توجهی به من نداشت.
    از حرکات سرد و خشن او اعصابم خرد شد. وقتی داخل بوتیک رفتیم ، من عمدا پیراهنی بلند و مشکی رنگ انتخاب کردم ولی رامین به سلیقه خودش یک پیراهنی زیبا به رنگ سفید که کار گلدوزی روی آن شده بود را برداشت و بدون اینکه از من نظر خواهی کند خرید. نگاهی به رامین انداختم و با ناراحتی گفتم : ولی من اینو دوست ندارم.
    رامین بدون اینکه نگاهم کند گفت : ولی هر چی که من دوست دارم باید بپوشی. چون داری زن من می شوی . وباید به فرمان من باشی.
    لبخندی زده و گفتم : درست مثل زن ندیده ها مدام زن زن می کنی. حالا خوبه که قبلا زن داشته ای.
    با این حرف من رامین عصبانی شد و با خشم نگاهم کرد و گفت : افسون مواظب حرف زدنت باش و گرنه همینجا می زنم توی دهنت. تو جز عذابم چیزی دیگه نیستی.
    گفتم : پس چرا داری با من ازدواج می کنی.
    رامین سکوت کرد و بدون توجه من پول لباس را پرداخت و همراه شیما از بوتیک خارج شد . من و لیلا هم پشت سر او بیرون آمدیم.
    وقتی به جواهر فروشی رفتیم من عمدا انگشتیری سبک و معمولی برداشتم . رامین که حرصش در آمده بود ، انگشتر سنگین و زیبایی برداشت و بدون توجه به من آن را خرید.
    حرصم داشت در می آمد. هر چه من انتخاب می کردم او برعکس آن را برمی داشت و توجهی به من نمی کرد. شیما مدام زیر گوشم بد و بیراه به من می گفت و خیلی عصبانی بود.
    موقع ناهار به رستوران رفتیم.
    رامین پرسید چه می خورید سفارش بدهم.
    شیما و لیلا گفتند که چلو کباب می خورند . وقتی به من نگاه سردی انداخت ، حرصم گرفت گفتم : من طبق معمول جوجه کباب می خورم . سه ساله که این عادت را دارم.
    رامین نگاه تندی به صورتم انداخت . شما از زیر میز لگدی به پایم زد. با درد آخ گفتم . ولی خودم را جمع و جور کردم.
    رامین چهار پرس چلو کباب گرفت.
    گفتم : ولی من چیز دیگه خواستم.
    رامین با لحنی عصبی و سنگین گفت : ولی از این به بعد باید از من یاد بگیری که چه باید بخوری.
    چیزی نگفتم. ولی به خاطر اینکه رامین حرصش دربیاید ، کبابها را کنار گذاشتم و برنج خالی خوردم.
    رامین از خشم صورتش سرخ شده بود.
    لیلا خیلی رنگ صورتش پریده بود و دستش به وضوح می لرزید.
    خودم نمی دانم چرا مانند آدمهای احمق رفتار می کردم. از اینهمه رفتار سرد رامین عصبانی بودم و می خواستم طوری تلافی کنم.
    رامین و لیلا ما را تا جلوی در خانه رساندند ولی هر چه شیما اصرار کرد که داخل خانه شوند رامین قبول نکرد و هر دو به خانه شان رفتند. وقتی داخل خانه خودمان شدیم شیما عصبانی بود. کیفش را با غیض گوشه ای پرت کرد و با خشم رو به من کرد و گفت : نمی دانستم اینقدر نفهم هستی.
    اولین باری بود که شیما اینطور با من صحبت می کرد.
    چیزی نگفتم.
    مادر پرسید : خدا مرگم بده . چی شده ؟ شما چرا اینطور به خانه آمده اید.
    شیما با صدای بلند گفت : ای کاش با او به خرید نمی رفتم. نمی دانی چطور مرا خجالت زده کرد و با عصبانیت رو به من کرد و گفت : به خدا خجالت داره . اون پسره داره زندگیش را به پای تو می ریزه. دیوانه وار دوستت داره چرا او را عذاب می دهی.
    مادر با ناراحتی گفت : آخه چی شده منکه مردم از ناراحتی.
    شیما گفت : می خواستید چی بشه. خانوم چون می دانست که رامین از مشکی بدش می آید به خاطر لجبازی مدام رنگهای مشکی انتخاب می کرد و بعد رو به من کرد و گفت : تو خجالت نکشیدی وقتی فروشنده گفت مگه شما عروس نیستید پس چرا همش رنگ مشکی انتخاب می کنید.
    باز سکوت کردم و چیزی نگفتم و یک راست به اتاقم رفتم.
    مادرم داشت گریه می کرد.
    شیما پشت در اتاقم آمد و با فریاد گفت : تو اگه فکر می کنی که با لجبازی می تونی حرفت را پیش ببری ، اشتباه می کنی. رامین تا حدی می تونه تحمل حرکات تو را بکنه. تو با این رفتارت همه را ناراحت می کنی. آخه تو خجالت نکشیدی که گفتی فرهاد مانند من همیشه جوجه کباب می خورد. آخ افسون به خدا تو داری منو دیوانه می کنی. فرهاد برادر من بود ولی به خدا من رامین را بیشتر از او دوست دارم. فهمیدی دیوانه یا نه. چرا با این مرد اینطور برخورد می کنی.
    سکوت کرده بودم . تا شب از اتاقم بیرون نیامدم . فضای خانه مملو از غم بود. همه جا در سکوت فرو رفته بود.
    شب آقای شریفی و مینا خانم به خانه ما آمدند.
    آقای شریفی برایم یک ساعت هدیه خریده بود. گفت : امروز که از کنار ساعت فروشی رد می شدم چشمم به این ساعت افتاد . خیلی از آن خوشم آمد. پیش خودم گفتم که این ساعت برازنده دست عروس خوشگلم است. و ادامه داد عزیزم دوست دارم خودم این ساعت را به دستت ببندم.
    لبخندی زدم و کنارش نشستم.
    دستم را گرفت و ساعت را به دستم بست و بعد پیشانی ام را بوسید. من هم دستش را بوسیدم.
    مسعود پرسید : پس آقا رامین کجا تشریف دارند.
    آقای شریفی نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد به مسعود و گفت : رامین کمی سرش درد می کرد و به خاطر همین معذرت خواهی کرد که نمی توانسته امشب خدمت شما برسه. در اتاقش خوابیده است.
    آقای شریفی و مسعود با هم صحبت می کردند و مادرم با مینا خانم مشغول پاک کردن لوبیا بود. شیما هم داشت خیاطی می کرد.
    آرام به اتاقم رفتم . تلفن را برداشتم و برای رامین زنگ زدم.
    صدای گفته رامین به گوشم رسید. آرام سلام کردم . رامین منو شناخت . با لحن سردی گفت : چرا اینجا زنگ زدی.
    گفتم : الان پدرت گفت که حالت زیاد خوب نیست . نگرانت شدم .
    رامین پوزخندی زد و گفت : تو نگرانم شدی. باورم نمی شه. چون تو جز خودت به هیچکس فکر نمی کنی.
    با ناراحتی گفتم : رامین تو چرا اینطوری شدی. به خدا حرکاتت منو عذاب می ده. تو که اینطوری نبودی. حالا که فهمیدی دوستت دارم داری مدام عذابم می دهی. و با گریه ادامه دادم : رامین باور کن دوستت دارم و به جز تو به هیچکس فکر نمی کنم . و با گریه گوشی را قطع کردم . بعد از پنج دقیقه مادرم مرا صدا زد. و وقتی صورتم را شستم به پیش آنها رفتم.
    یک ربع گذشت که زنگ در به صدا در آمد و رامین وارد خانه ما شد. از دیدنش خوشحال شدم . ولی او کنار پدرش نشست . لبخندی به صورت زیبایش زدم ولی او توجهی نکرد . از اینکه به خانه ما آمده بود احساس خوبی داشتم چون او هنوز به من احترام می گذاشت. هنوز گریه هایم قلب مهربانش را به طپش می انداخت.
    وقتی داشتم جلوی او پیش دستی میوه را می گذاشتم سرش را کمی به طرفم خم کرد و آرام گفت : دیگه سعی نکن منو ناراحت کنی. چون دیگه نمی بخشمت. الان هم به خاطر گریه کردنت آمدم.
    لبخندی به او زدم. در همان لحظه آقای شریفی بلند شد و به شوخی گفت : من بهتره پیش مینا جان بنشینم تا کمی در پوست کندن لوبیا بهشان کمک کنم.
    همه به خنده افتادند. و آقای شریفی کنار مینا خانم نشست. و به شوخی لوبیایی در دست گرفت و رو کرد به من و گفت : شما هم بهتره سر جای من بشینی و از پسرم پذیرایی کنید.
    از حرف آقای شریفی تا بنا گوش سرخ شدم و به طرف آشپزخانه رفتم . چای ریختم و برای رامین بردم. او بدون توجه به من استکان را از سینی برداشت و جلویش گذاشت. کنارش نشستم ولی رامین آرام بلند شد و رفت کنار مسعود نشست و با او مشغول صحبت شد.
    از این حرکت او جا خوردم . فکر کردم او مرا بخشیده است. .
    آقای شریفی جا خورد و چپ چپ به رامین نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
    آخر شب بود که رامین و خانواده اش به خانه خودشان رفتند . رامین حتی با من خداحافظی نکرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/