فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ای بعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به من انداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشته است.
رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهار بخوریم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:چشم.
رامین هم سرش را پائین انداخت و به اتاقش رفت.
ظهر برای ناهار به طبقه پائین نرفتم و همراه رامین به رستوران رفتیم.وقتی داخل رستوران شدم چشمم به مسعود و دایی محمود افتاد.
نگاه تندی به رامین انداختم و وقتی خواستم که برگردم رامین محکم دستم را گرفت و گفت:افسون خواهش میکنم اینطور رفتار نکن.مسعود و دایی محمود می خواهند از تو معذرت خواهی بکنند با غرور آنها بازی نکن.
نگاهی به صورت زیبایش انداختم و با هم بطرف آنها رفتیم.
مسعود و دایی محمود با دیدن من لبخندی زدند ولی من خیلی جدی و خشن روی صندلی نشستم.
مسعود بطرفم آمد و محکم صورتم را بوسید و گفت:آبجی منو ببخش.من دیشب دیوانه شده بودم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.ولی مسعود ول کن نبود.آرام نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:ببین چطور قیافه گرفته ، بخدا اگه منو نبخشی اینقدر نیشگونت میگیرم تا خسته شوی.
نگاهی به او انداختم.اشک در چشمهایم حلقه زد.مسعود سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:من میدانستم که تو مانند یک فرشته پاک هستی ولی حرکاتت داشت مرا دیوانه میکرد.
با گریه گفتم:آخه شما نمیدانید که با من چکار کردید.
دایی هم بطرفم آمد.سرم را بوسید و گفت:بخدا عزیزم هر وقت که به دنبالت می آمدم که ببینم کجا میروی موفق نمیشدم و همین امر باعث عصبی شدنم میشد.از این همه احتیاط تو شک کرده بودم.دیشب دیگه طاقتم تمام شده بود.از این که تو را ناراحت کردم معذرت می خواهم.
گفتم:شماها عزیز من هستید.اگه بدانید چقدر دوستتان دارم این حرف را نمیزنید.من هیچوقت از شما ناراحت نمیشوم.(چرا دروغ میگی؟!دیشب ناراحت شده بودی که!)رامین رو به من کرد و با لحنی جدی گفت:ولی ایندفعه تو باید از من معذرت خواهی بکنی.چون دیشب وقتی از مغازه بیرون امدم و تو را ندیدم داشتم سکته میکردم.میترسیدم که بلایی سر خودت بیاوری.دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم.به خانه آمدم و با محمود به کلانتری رفتم.دختر تو خیلی بدجنس هستی.
لبخندی زده و گفتم:واقعا از شما معذرت می خواهم.خیلی اذیتت کرده ام.نمیدانم چطور جبران این همه محبت شما را بکنم.انشالله موقع عروسی شما جبران میکنم.
دایی محمود آرام و به حالت زمزمه گفت:تنها جبران تو فقط اینه که زن عزیزش شوی.همین بهترین است!
از این حرف دایی اصلا ناراحت نشدم چون دیگه نسبت به رامین کینه ای نداشتم و خودم در دل راضی به همین امر بودم.سرم را پائین انداختم.
رامین اول ترسید که من ناراحت شوم.نگاهی نگران به من انداخت ولی وقتی دید که من خودم را با نوشابه روی میز سرگرم کرده ام لبخندی شاد زد.
دایی محمود چشمکی به رامین زد که از چشم من دور نماند.
احساس میکردم رامین با اشتها غذا میخوره و خیلی سرحال و خوشحال است.مسعود هم خیلی خوشحال به نظر میرسید.دایی محمود طوری حرف زده بود که همه صدایش را شنیده بودیم ولی سکوت من انها را خوشحال کرده بود.
بعد از ناهار با دایی محمود و مسعود خداحافظی کردم و همراه رامین به شرکت برگشتم.وقتی خانم محتشم مرا همراه رامین دید با حرص نگاهی به صورتم انداخت و به اتاقش رفت.رامین گفت:بعد از ظهر بمان با هم به خانه میرویم.
چیزی نگفتم و سر میز خودم نشستم.بعد از یک ربع خانم محتشم کنارم امد و با حسادت گفت:موقع ناهار کجا رفته بودی؟رئیس هم نبود.
لبخندی زده و گفتم:با هم به رستوران رفته بودیم ، ببینم مگه چیزی شده؟(به شما ربطی داره؟!)
نگاه تندی از حسادت انداخت و دوباره به اتاق خودش برگشت.میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد و رامین هم این موضوع را میدانست ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.
وقتی ساعت کار تمام شد از پله ها پائین رفتم.رامین هم سریع به دنبالم آمد.کنارم قدم برمیداشت و کارکنان با حالت موذیانه ما را نگاه میکردند.
گفتم:اگه میشه به مادرم بگوئید که من دیر به خانه می آیم.می خواهم پیش فرهاد بروم.
رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:برویم سوار ماشین شو با هم میرویم.مدتی میشه که من هم به آنجا نرفته ام.
سوار ماشین شدیم و با هم سر مزار رفتیم.بین راه اصلا با هم صحبت نکردیم و هر دو در عالم خودمان بودیم.آب اوردم و سنگ قبر عزیزم را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی آن گذاشتم ، دستهایم میلرزید.
هنوز یاد فرهاد مانند اتش در دلم میسوخت و قلبم با یاد او طپش می افتاد.همچنان گریه میکردم و با ناله گفتم:فرهاد.چطور فراموشت کنم؟چطور بعد از تو زندگی را دوباره شروع کنم؟آخه چطور این خاک میتونه زیبایی تو را در خودش پنهان کنه؟چطور راضی شدی که آغوش منو با آغوش خاک عوض کنی؟چرا با من این کار را کردی؟هیچکس نمیتونه مانند تو در قلبم جایی باز کنه.فرهاد خیلی بی انصاف هستی که اینطور منو از عشق خودت در آتش انداختی؟و با صدای بلند به گریه افتادم و با هق هق گفتم:آخه این خاک بی رحم چطور توانست فرهادم را در دل خودش جا بدهد؟آخه این خیلی بی انصافی است.
رامین خم شد دستم را گرفت و گفت:همینجور که تونست شکوفه را در خودش پنهان کنه ، فرهاد را هم توانست در دل خودش جا بدهد.حالا پاشو و اینقدر خودت را اذیت نکن.مادر دلواپس میشه.پاشو.
با دلی که از آتش عشق عزیز در خاک خفته میسوخت بلند شدم و با هم بطرف خانه به راه افتادیم.
وقتی به خانه رسیدیم هیچکس خانه نبود.تعجب کرده بودم.دلم به شور افتاد.گفتم:انگار کسی خونه نیست.نکنه اتفاقی افتاده است؟
رامین گفت:شاید همه خانه ما باشند.بیا برویم خانه ما حتما همه در انجا هستند.
با هم داخل خانه آقای شریفی شدیم دیدیم همه انجا هستند.وقتی خواستم همراه رامین داخل خانه شوم پایم به چهارچوب در گیر کرد و بخاطر اینکه از افتادنم جلوگیری کنم ناخوداگاه بازوی رامین را گرفتم و رامین هم به سرعت مرا گرفت.
همه به طرف ما برگشتند و زدند زیر خنده.
از رامین معذرت خواهی کردم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پائین انداختم و بازوی او را ول کردم.
رامین لبخندی زد و بعد از سلام با خانواده یک راست به اتاق خودش رفت.
دایی محمود و لیلا آنجا بودند.رفتم کنار مسعود نشستم.
دایی گفت:افسون خانوم قدم رنجه نمی کنند و خانه ما را قابل نمیدانند.چرا یک روز به خودت زحمت نمیدهی و به ما سر نمیزنی؟
گفتم:دایی جان خودتان میدانید که من سر کار میروم و ساعت شش شرکت تعطیل میشود و اینکه مرخصی هم که اقای رئیس به ما نمیدهند تا جایی برویم.پس چطوری میتوانم به فامیلهایم سر بزنم؟
در همان لحظه رامین از اتاق بیرون امد و گفتکشما باید از من مرخصی بگیری.من که نمیتوانم خودم به شما مرخصی بدهم.دوماً اگه شما در شرکت نباشی کارهای من عقب می افته.
با کنایه گفتمکخانوم محتشم که تشریف دارند و به شما هم که خیلی اظهار لطف می کنند.ایشان یک روز می توانند کارهای منو به عهده بگیرند و میدانم از خدا می خواهند که من در مرخصی باشم.
رامین نگاه تندی به من انداخت و گفت:هیچکس نمیتونه مانند شما کار کنه.بعد کنارم امد و در حالی که استکانهای روی میز جلوی مرا جمع میکرد آرام گفتکهر گلی یک بویی داره و تو بهترین انها هستی.بعد لبخندی زد و استکانها را به آشپزخانه برد.
دایی لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:انگار دوباره گرفتاریهای این پسره شروع شد.
لیلا خیلی خوشحال بود و مدام از من پذیرایی میکرد.
آقای شریفی گفت:دخترم خدا را شکر.احساس میکنم حالت داره روز به روز بهتر میشه.
لبخندی غمگین زده و گفتم:بله کمی بهتر هستم.
دایی با کنایه گفت:آخه دوباره میتونه آزار و اذیت هایش را شروع کنه و بعضی ها را حرص بدهد.
چشم غره ای به دایی زدم.دایی به خنده افتاد.
کنار شیما نشستم.شیما با خجالت گفت:می خواهم خبری بهت بدهم.گفتم:خیر باشه.
شیما آرام گفت:فکر کنم تا نه ماه دیگه عمه بشوی.
با خوشحالی فریاد کشیدم و او را بوسیدم.همه با تعجب به ما نگاه کردند.خبر را به همه دادم.شیما طفلک تا بنا گوش سرخ شده بود.مسعود را بوسیدم و او با خجالت گفت:ای بدجنس آبروی ما را بردی.او آرام به تو این خبر را داد تو چرا داد و فریاد راه انداختی؟
گفتمکبی انصاف تو نمیدونی چقدر ارزو داشتم که عمه شوم.باید به من حق بدهی که به همه خبر بدهم.رامین به اتاق امد و گفت:ببینم چه خبر شده که منشی من اینقدر خوشحال است؟
گفتم:آقای رئیس اگه شما هم بشنوید حتما خوشحال میشوید.اناشاءالله من تا نه ماه دیگه عمه میشوم.
رامین لبخندی زد و به مسعود تبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمه میشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم.
لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان به هم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شده بودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین دوباره به آشپزخانه برگشت.شیما نیشگونی از دستم گرفت و گفت:طفلک را اینقدر گرفتارتر نکن.بگذار بیچاره نفسی بکشه.
از این حرف شما سرخ شدم و لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.بعد از اینکه آقای شریفی تلویزیون را روشن کرد تا اخبار را گوش کند رو کردم به شیما و گفتمکاز فرزاد چه خبر؟
شیما لبخندی زد و گفت:انشاءالله تا سه هفته دیگه عروسیش است.قراره دهم عید جشن عروسی بگیریم.
وقتی اسم عید را مشنیدم در دلم غم بزرگی منشست.چون من عزیزترین کسم را در آن روز از دست دادم.به صورتی که در هاله ای از غم نشسته بود از کنار شما بلند شدم.او متوجه ناراحتی من شد.اشک در چشمهایش جمع شد.دستی به شانه هایش گذاشتم و گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.
شیما لبخندی غمگین زد و گفت:تو هنوز نتوانسته ای خودت را به این موضوع عادت بدهی؟
آهی کشیدم و گفتم:نه.نمیتوانم.یک ساعت قبل من و رامین پیش فرهاد بودیم.نمیدانم چرا وقتی پیشش میروم دنیا را برای خودم تمام شده میبینم.او زندگی من بود.شیما تو خیلی شبیه او هستی.شیما با بغض گفت:اگه بچه ام پسر شد می خواهم اسم او را رویش بگذارم.
با ناراحتی گفتم:نه شیما.من این اجازه را به تو نمیدهم.فرهاد برای هیچکس نباید باشه.من این اجازه را به تو نمیدهم.او زندگی من است و باید همیشه در کنار من باشه.
شیما یکدفعه به گریه افتاد و بطرف دستشویی رفت.مسعود که شاهد حرفهایمان بود با ناراحتی گفت:افسون ، شیما بخاطر تو خیلی عذاب میکشه.از اینکه میبینه مدت دو سال است که جوانی خودت را بخاطر برادرش داری از دست میدهی خیلی عذاب میکشه.او تو را دوست داره.پس بخاطر او هم که شده به زندگی خودت سرو سامان بده.
با بغض گفتم:بعد از عروسی فرزاد تصمیم میگیرم که چکار باید بکنم.
آقای شریفی با نگرانی گفت:پس سه هفته دیگه دخترم تصمیمش را می گیره که خانه پدر بمونه یا خانه شوهر برده؟!
سرخ شدم.
رامین که خودش را به ظاهر با روزنامه سرگرم کرده بود ، سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی اجباری به پدرش زد و گفت:تو رو خدا توی گوش منشی من از این حرف ها نزنید.من هنوز به منشی ام احتیاج دارم و دوست ندارم او را به این زودی از دست بدهم.
همه به خنده افتادند.
دایی با کنایه گفت:رامین جان تو نگران نباش ، چون باید اینقدر این دختر را ببینی که دیگه خودت از او سیر شوی و بخاطر اینکه او را نبینی از شرکت رفتن صرف نظر کنی.
رامین چشم غره ای به دایی رفت و گفت:این حرف را نزن وگرنه یک دیگ شلغم میدهم بخوری تا...
یکدفعه صدای فریاد دایی بلند شد و به دنبال افتاد.رامین با خنده به آشپزخانه پناه برد.
همه به خنده افتاده بودند.
شیما کنار مسعود نشسته بود و حالش بهتر شده بود.گفتمکراستی ببینم فرزاد برای نامزدش خرید کرده است؟چون دیگه خیلی فرصت کم است.
شیما در حالی که استکان چای را روی میز می گذاشت گفت:آره همه خریدها را کرده اند.فقط سرویس طلا مانده است که قراره ان را بخرند.
آرام گفتم:اگه ناراحت نمیشوید سرویس طلای خودم را به آنها هدیه بدهم؟!
شیما جا خورد و با ناراحتی گفت:ولی او هدیه فرهاد است.
گفتم:فرهاد قبل از مرگش به من هدیه داده بود.ان گردنبند پروانه است که تا وقتی زنده هستم باید ان را حفظ کنم و وقتی هم که مردم باید ان را با من دفن کنید.
شیما گفت:خدا نکنه.انشاالله صد سال عمر کنی.و ادامه داد:شاید مادرم قبول نکند و یا فرزاد ناراحت شود.
گفتم:دوست ندارم اگه روزی ازدواج کردم طلاهای فرهاد عزیزم را خانه مردی غریبه ببرم.ولی فرزاد برادر اوست و میدانم که قدر آن را میداند.من هم ان پروانه را یادگاری نگه میدارم.
اسم فرهاد قلبم را میلرزاند و ارزوی با او بودن مانند کوه روی تنم سنگینی میکرد.همیشه با خودم میگفتم ای کاش از فرهاد بچه ای داشتم تا با جان و دل ان را حفظ میکردم.بچه ای که از زیباترین عشق بوجود امده بود.از اینکه چند بار جلوی وسوسه های فرهاد ایستادگی کرده بودم از خودم ناراحت بودم.شاید اگر از او بچه ای داشتم اینطور از عشق او نمیسوختم و مانند یک غنچه باز نشده پرپر نمیشدم و با عشق او بچه ام را بزرگ میکردم.ولی سرنوشت این بود.سرنوشتی که با بدترین قلم برایم نوشته شده بود.سرنوشتی که با سیاه ترین مرکب دنیا روی پیشانی بخت من نوشته شده بود.
صدای شیما را شنیدم که با اندوه گفت:ای کاش تو با فرزاد ازدواج میکردی.
به خودم آمدم.لبخندی سرد زده و گفتم:ولی فرزاد برادر من است.خودم فرزاد را قانع میکنم که سرویس طلا را قبول کند وگرنه خودم سر سفره عقد از طرف فرهاد عزیزم هدیه میدهم.بعد بلند شدم و بطرف اشپزخانه رفتم.
رامین را دیدم که داشت به غذا ناخنک میزد و تا مرا دید در قابلمه را گذاشت و نیشخندی موذیانه زد.
رو به مادرم کرده و گفتم:کلید را بده می خواهم خانه بروم تا لباسم را عوض کنم.
مادر گفتکراستی فرزاد امروز یک پاکت بزرگ اورده و به من داد و گفت که به تو بدهم.ان را روی تخت گذاشته ام.
گفتم:باشه.میدانم ان چی است.لطفا کلید را بده.
رامین بطرفم امد و گفت:اگه میترسی من هم با شما بیایم.بیرون خیلی تاریک است.
لبخندی زده و گفتم:یعنی فکر میکنی اینقدر من ترسو هستم؟حالا نگاه کن ببین چقدر دل شیر دارم.
رامین لبخندی زد و گفت:اینو که مطمئن هستم.هر چی باشه شما منشی عزی...و بعد حرفش را قطع کرد و تا بنا گوش سرخ شد.مادرم لبخندی موذیانه زد و رامین به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
من هم جلوی مادر خجالت کشیدم.مادر کلید را دستم داد و به خانه رفتم.برق را روشن کردم و یک راست به اتاقم رفتم.به فرزاد چند هفته قبل سفارش کرده بودم که چند تا از عکسهای فرهاد را برایم پوستر کند.دو تا هم عکس عقدکنان ما بود که من او تنها کنار هم در حالتهای مختلف به گفته عکاس انداخته بودیم را بزرگ کرده بود.آرام عکسها را از پاکت در اوردم.چقدر صورتش زیبا و مهربان بود.با دیدن عکسها بی اختیار گریه میکردم و انها را روی سینه ام میفشردم.اصلا نمیتوانستم باور کنم که او را از دست داده ام.در حالی که همچنان گریه میکردم عکس ها را به دور تا دور اتاقم چسباندم.به هر طرف که بر می گشتم عکس عزیزم بود که یکدفعه صدایی شنیدم.از اتاق بیرون آمدم.رامین را دیدم که در سالن ایستاده است.تا مرا دید نفسی راحت کشید و گفت:الان یک ساعت است آمده ای خانه تا لباست را عوض کنی.همه دلواپس شده اند.از مسعود کلید گرفتم و به خانه شما امدم.چقدر صدایت زدم.چرا جواب ندادی؟
گفتم:اصلا حواسم نبود.چون توی اتاق خودم بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)