صفحه 7 از 21 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 231

موضوع: رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - لازم نیست

    حالا صدای سرد پدرش را می شنید که به مهمانها خوشامد می گفت فریدون با شیطنت گفت:

    - اومدن خواستگاری؟

    - فری دهنت رو ببند

    فروغ به زحمت روی مهران و مهرداد لبخند زد آنها حتی غذایشان را تا آخر نخورده بودند ناگهان به یاد امیر افتاد و آرزو کرد ای کاش مثل او مرد بود تا به بهانه سربازی از محیط خفقان آور خانه فرار کند پدر براستی یک زندانبان بود

    گوش تیز کرد جز صدای زمزمه وار تعافات مادرش وشمسی صدایی بگوش نمیرسید مدتی اوضاع به همین منوال بود که مادرش د ر را باز کرد

    - چرا توی تاریکی نشستین

    - چی شده مامان؟

    - هیچی تو پاشو برو چای بریز خودم میام میبرم

    - خواست از اتاق بیرون برود که فروغ صدایش زد

    - مامان!

    - چیه؟ فروغ سکوت کرد توران نگاه سرسری به بچه های دیگر انداخت وبعد به گلوریا گفت:

    - برادرات رو بخوابون

    پس از رفتن او فروغ با پاهایی لرزان از اتاق خارج شد و برای آوردن چای به حیاط تاریک رفت روی ایوان با دیدن کفهای مهمانها چند ثانیه مکث کرد انگار چیزی از دلش کنده شد و فرو ریخت از ته دل از خدا کمک خواست یک دفعه خودش را در آشپزخونه دید می شد یک روز خانوم خانه ی پرویز باشد فنجانها را در سینی چید و با وسواس شروع به ریختن چای کرد پوران همیشه از رنگ چای هایش ایراد می گرفت. از پله ها بالا رفت قبل از آنکه در ورودی را باز کند توران به چهره ی عصبی سینی چای را از فروغ گرفت

    - بده به من خودتم برو به اتاق

    صداها اوج گرفته بود و پدرش با لحنی خشک و سرد و جدی حرف می زد
    خانوم من قبلا جوابم را به شما دادم فکر می کردم رک و پوست کنده گفتم حالا چه اصراریه حتما دختر من بشه عروس شما ماشالا چیزی که توی این شهر زیاده دختر.......................................... ....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شاپور پدر پرویز گفت:

    - جناب سرگرد آنقدر سفت نباش خدا رو خوش نمیاد

    سرگرد بی ملاحظه گفت:

    - از شما تعجب می کنم آقای شاپور که ماشالا چهارتا پیرهن بیشتر از ما پاره کردین اینکه شما امسال ما رو شرمنده کردین و قبل از ما تشریف آوردین درست ولی بذارین تشریف فرمائیتون رو بذاریم به حساب دید و بازدید عید من قبلا به خانوم گفتم فروغ من بچه سات میخواد درس بخونه

    شمسی حرفش را قطع کرد وگفت:

    - ولی دختر بالاخره باید ازدواج کنه

    - بله اما نه با مردی که شانزده سال از خودش بزرگتره البته پرویز خان جوان معقول ومتینی اند اما رک بگم بچه های من تحمل سختی رو ندارن

    شاپور گفت:

    - سخت نگیر مرد هر دوشون جوونند دلگرم که باشن زندگیشون رو می سازن خودمون رو یادت رفته باید به جوونها فرصت داد

    پرویز میان حرف اونها مودبانه وارد شد

    - ببخشید جناب سرگرد

    همه ساکت شدند و قلب فروغ ریخت پرویز که می کوشید خوددار باشد همانطور که از نگاه بقیه طفره می رفت د رادامه گفت:

    - می خواستم اگه اجازه بدین مطلبی رو عرض کنم

    - تا امروز رسم نبوده در مجالس خواستگاری پسر حرف بزنه شما بهم بهتره تا بزرگترها هستند...

    - فرمایش شما درسته ولی...

    - ولی فکر می کنم این بار اولی نیست که اینو بهتون گفتم اون روز هم که همدیگر رو دیدیم توی خیابون این مساله را تذکر دادم ما شاید از اسب افتاده باشمی ولی هنوز از اصل نیفتادیم پسر جون زمان ما وقتی قرار بود برامون زن بگیرند حتی حق انتخاب نداشتیم بزرگترها می بریدند و می دوختن حالا درسته که شما بچه نیستی ولی بهر حال ادب حکم می کنه کار رو بسپری به بزرگترها

    توران شرمنده سر به زیر انداخت و شمسی بهت زده از رفتار و صراحت سرگرد برجا خشکش زد و پرویز... انگار یک سطل آب روی سرش پاشیده باشند آنقدر گیج و منگ بود گر چه حال فروغ هم در اتاق بهتر از او نبود .

    زمانی به خودش امد که مهمانها در حال رفتن بودند اینبار تعارفات به سردی صورت گرفته و خانواده ی پرویز برای رفتن عجله داشتند و فروغ از پشت پنجره دید که شمسی حتی به عادت همیشه با مادرش رو بوسی هم نکرد و پدرش هم برای بدرقه از ایوان هم جلوتر نرفت.................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فروغ بغضی در گلو داشت که می ترسید خفه اش کند در واقع پدرش آب پاکی روی دست پرویز ریخته بود دستانش را روی گوشهایش فشار داد تا صدای فریاد پدرش را نشنود اما صدای او بلندتر از آن بود که بشود فرار کرد بیچاره مادرش می کوشید او را آرام کند اما حریفش نمی شد سرگرد فریاد می زد :

    - پسره ی آسمون جل خجالت نمی کشه فکر کرده من مادرشم که به قد بالاش ذوق کنم و دلم واسه حرف زدنش ریسه بره مگه قدغن نکرده بودم این پسره و کس و کارش نیان اینجا؟

    - والا به خدا من روحه هم خبر نداشت میان آقا حتی امسال عید دیدنی هم نرفتم چه می دونستن اونا میان منکه کف دستمو بو نکرده بودم

    - پرو پرو جلو منو گرفته و زل زده تو چشمهای من میگه دخترت رو خوشبخت می کنم به خدا قسم به ارواح خاک پدرم اگه ملاحظه ی فامیلی نبود همون روز همچین میزدم توی دهنش که دندون براش نمونه

    - به من نگفته بودین

    - اینا همش تقصیر توئه من هر چی می کشم از دست تو می کشم

    - من چه تقصیری دارم آقا؟

    - اگه هی کس و کارت را وعده نگیری و دخترات رو نمایش ندی هر کس و ناکسی راه نمی افته بیاد در این خونه را بزنه من به گور پدرم می خندم با یکی دوبار فامیل شم.همون یک بار واسه هفت پشتم بسه

    توران به جهت دفاع از خودش گفت:

    - دختر رو که نمیشه قایمش کرد آقا شما چه حرفها می زنید؟

    - فرخزاد عصبانی دسته گلی را که پرویز آورده بود وسط اتاق پرت کرد و گفت :

    - دخترهای من گوشه ی خوه بپوسند بهتر از اوه که آنقدر خودشون رو زیر دست کنند فقط اگه یکبار دیگه این پره ی فوکلی پاشو از در این خونه بذاره تو به ارواح خاک پدرم سرشو میذارم رو سینه اش این خط این نشون.
    فروغ سرش را در بالش فرو کرد تا صدای هق هق گریه اش به گوش بقیه نرسد انگار دنبا برایش به آخر رسیده و آرزویی جز مرگ نداشت پدر بعد از کلی داد و فریاد و تهدید مثل خیل از دفعات دیگر بی خداحافظی خانه را ترک کرد صدای به هم خوردن در سکوت شب را شکست آیا کسی حق اعتراض داشت؟ او همیشه در تمام آ« سالها به دنبال دلش رفته بود اما خودش را صاحب جسم و روح بقیه می دانست فروغ در قلبش احساس کینه و نفرت می کرد ولی برایش قابل قبول نبود مردی پس از سالها زندگی مشترک و داشتن چند بچه ی قد ونیم قد دنبال دلش می رود چیزی از عشق نداند ..............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فروغ ازمادرش هم دلخور بود به نظرش منفعل بودن و اطاعت محض او پر و بال بیشتری به پدرش می داد او درست نمونه ی تعریف شده ی زن در ذهن پدرش بود اینکه زن باید موجودی مطیع و صبور باشد و هرگز حتی فکر نکند بیش از مرد میفهمد بر اشتباهات مردش سرپوش بگذارد و اصلا خودش را فراموش کند این بی انصافی بود گریه ی فروغ بیش از قبل شدت گرفت عصبانی روی زمین مشت کوبید و تکرار کرد چرا؟ چرا؟ حالا صدای گریه ی مادرش را هم م یشنید شاید باید برای تسکینش از اتاق بیرون می رفت اما قلب خودش مجروحتر از او بود به یاد یکی از اشعار نیما که اخیراً خوانده بود افتاد

    گفتی که بتاز تاختم دیگر چه؟

    گفتی که بساز ساختم دیگر چه ؟

    فالجمله در این نرد که بردش ز تو بود

    من یکسره هر چه باختم دیگر چه؟

    پوران با سینی ظرف غذا وارد اتاق فروغ شد و در را بست سینی را آرام روی زمین گذاشت و به صورت رنگ پریده اش همانطور که دراز کشیده و چشمانش بسته بود خیره شد هلال سیاه رنگی از ضعف و گرسنگی زیر چشمانش نقش بسته و پلک های نازکش از فرط گریه و بی تابی قرمز و متورم شده بود قلبش به درد آمد فقط خدا میدانست نسبت به خواهر و برادرهای کوچکترش چه احساسی داشت آرام دست سرد و بی رمق خواهرش را فشرد و با صدایی لرزان گفت:

    - داری خودت رو از پا در میاری فروغ پاشو یک چیزی بخور

    اسک از چشمان بسته فروغ جاری شد اما حرفی نزد پوران گفت:چقدر گریه میکنی لا اقل به فکر مامان باش داره از غصه دق میکنه پاشو یک نگاهی به خودت توی اینه بنداز شدی مثل اسکلت مگه این پرویز کیه که داری به خاطرش خودتو از بین می بری؟

    گریه ی فروغ شدت گرفت از پشت امواج لرزان اشک به خواهرش نگاه کرد او هم گریه می کرد پوران سینی غذا را مقابلش گذاشت و گفت:

    - پاشو با امروز سه روزه که لب به هیچی نزدی

    - میل دارم لطفا تنهام بذار

    - آخرش چی ؟ تو که بابا رو می شناسی

    - اون حق نداره بجای ما تصمیم بگیره

    - هیچ پدر و مادری بد بچه اش را نمیخواد حتما صلاحی توی کاره
    حتما با همین حرفها خودتو راضی کردی تا زن سیروس بشی آره؟ پوران من زنده ام می خوام حرف بزنم دارم خفه میشم بخدا دارم خفه میشم..........................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - ولی پرویز به دردت نمیخوره

    - اما من دوستش دارم میخوام زنش بشم

    - خجالت بکش فروغ گستاخی هم حدی داره زشته بقیه میشنوند

    - ولی من باهاش ازدواج می کنم حالا می بینی اگه نذارن خودمو می کشم

    - نترس همین حالام داری می میری ریخت خودتو دید؟ بیچاره پرویز پانزده شانزده سال ازت بزرگتره نکنه میخوای زن یک پیرمرد بشی

    - برام مهم نیست

    - پس چی برات مهمه؟ نکنه هوس کردی بابا بیاد سراغت؟ مامان چقدر باید از دست شماها بکشه هیچ میدونی اگه بابا بو ببره چیکارت می کنه؟

    - آره دوباره میاد با پوتینش همچین لگد میزنه که از درد به خودم بپیچم مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست پوران من دوستش دارم بهشون بگو ترو قران نگن نه

    - دارم فکر می کنم تو حاضری زندگیت رو بخاطر لجبازی سیاه کنی آخه اون کیه که بخاطرش اینطوری التماس می کنی؟

    فروغ با چشمانی اشکبار نگاهش کرد و به زحمت نسشت

    - پوران تو میدونی همیشه می فهمی من چی میگم مگه نه؟ بخدا من خسته شدم همیشه هر چی گفتند همون کردم اما دیگه نمیتونم

    - پوران سرش را در آغوش کشید و موهای بلندش را نوازش کرد چرا نمیتونی ؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ خواهر بیچاره ی من دیگه بسه خیل خوب بسه فکر نکنم جرات داشته باشی این حرفها رو به بابا بگی

    - میگم به بابا هم میگم اون باید اجازه بده بخاطر خدا باید اجازه بده

    - یک چیزی بخور شاید امروز بابا بیاد اینجا درست شد عین بچه ها موندم چطوری میخوای یک زندگی رو اداره کنی پرویز از دار دنیا هیچی نداره می دونستی؟

    - من هیچی ازش نمیخوام

    - بخدا تو دیونه ای نمی فهمی داری چیکار میکنی.

    - من تصمیمیم رو گرفتم پوران یا پرویز یا هیچکس تو که نمی دونی اون شده همه زندگیم چه توی خواب چه توی بیداری ...............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نه سرزنش های پوران نه بی اعتنایی های توران و نه تهدید و تنبیه سرگرد هیچ یک پیش نبردند و فروغ عاقبت به قدری مقاومت کرد اشک ریخت و سماجت نشان داد تا پدرش موافقتش را اعلام کرد آن شب شب غریبی بود فروغ پشت دراتاق از شدت شادی اشک می ریخت و سرگرد آنطرف در بی وقفه بد و بیراه می گفت:

    - به جهنم خر خاک میخوره دل خودش درد می گیره شان اون بی شعور بیشتر از این نیست من می دونستم بره ببینم چه غلطی میخواد بکنه لیاقتش اینه که بعد از عمری زندگی توی تهرون پاشه با پسره بره جنوب یکجوری به مادرش خبر بده بیاد کارها رو راس و ریس کنه من نمیدونم این پدر سوخته ی سرتق به کی برده که اونقدر بی کله است

    - توران گفت: بلکه به خودتون برده آقا یادتون نیست جونیهاتون

    - من غلط می کردم بالای حرف پدرم حرفی بزنم بهش بگو اگه پسره واست آنقدر مهمه که میخوای به خاطرش بمیری خب برو فقط وای به حالت اگه بشنوم جا زدی دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منم که می شناسه از خودش کله خرترم یک عمر خرجش رو ندادم که نعشش رو به خاطر اون پسره جعلق بکشم بیرون فکر کردم آدمه و میخواد واسه خودش کسی باشه

    - حالا شما آنقدر خودت رو عذاب نده آقا

    - اینا دست پرورده ی خودتن 109



    فروغ از شدت ذوق میان گریه خندید پاچه ی شلوارش را کم یبالا زد و به نقش کبودی که حاصل تنبیه او روی ماهیچه ی پای راستش بود خیره شد چه رنجها که برای رسیدن به پرویز تحمل نکرده بود این نخستین باری بود که احساس بودن می کرد .البته موافقت سرگرد صرفاً بخاطر پافشاری فروغ نبود بلکه خودش هم برای سرو سامان دادن به بچه ها عجله داشت مگر نه اینکه دل در گرو زن دیگری داشت و می خواست هر چه زودتر مسئولیت بچه ها را از شانه بردارد ؟ به نظرش فروغ سرتق ترین و یک دنده ترین بچه هایش بود یک نمونه ی کوچک شده از خودش در قالب یک زن او اگر چه ظاهراً سرزنش و تنبیه اش می کرد اما همیشه قلباً از را می ستود فروغ از همان اوان کودکی یک دنده و لجباز بود بارها بخاطر حاضر جوابی کتکش می زد اما او با همان جسارت مقابلش میایستاد و به چشمانش زل می زد و اگر دلیلی برای انجام کاری نمیدید بی پرده سئوال می کرد چرا؟ سرسختانه برای رسیدن به آنچه که می خواستمبارزه می کرد و بالاخره بدست میاورد و حالا این دختر آنقدر بزرگ شده بود که برای ازدواج مقابل پدرش ایستاده بود و خواسته اش را تکرار می کرد. سرگرد آن روز با دلخوری و عصبانیت از خانه خارج شد و توران بلافاصله بعد از رفتنش نزد فروغ رفت و با جدیت گفت:.........


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - بالاخره کارخودتو کردی چش سفید فقط وای به حالت اگه باعث سرشکستگی خانواده بشی . خبر داری پرویز مدتی باید بره جنوب و در اهواز زندگی کنه؟ تو چطور میتونی اونجا تک و تنها دوام بیاری؟ هیچ میدونی مجبوری درست را نیمه کاره ول کنی و به زندگیت برسی؟

    - من می تونم مامان

    - من میتونم من میتونم جون تو جونت کنند بردی به اون بابای کله شقت

    - پرویز مرد خوب و مهربونیه مامان

    - اگه نتونه برات عروسی بگیره بازم مرد خوبیه؟

    - فروغ با لبخند رویایی گفت: من هیچی ازش نمیخوام اون هنوز خیلی جوونه نمیخوام بهش فشار بیاد

    توران سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:

    - عین زنهای پنجاه ساله حرف می زنی نیس که تو بیوه ای بایدم ملاحظه اش رو بکنی من نمیدونم این پسره چی داره که قاپ تو رو دزدیده ولی اینو میدونم که حتی توی خواب هم نمیدید آنقدر بی درد سر صاحاب زن و زندگی بشه بقول بابات تا ابله در جهانه مفلس در نمیمونه مه که روی حساب کتاب شوهر کردیم عاقبتمون اینه وای به حال تو خدا آخر و عاقبتت ر ختم به خیر کنه

    - من دوستش دارم مامان

    - خوبه خوبه دختره پاک حیا رو خورده نمیگه ما توی سر و همس آبرو داریم اخه مردم چی میگن نمیگن لابد دختره عیب و علتی داشت که آنقدر بی سر و صدا رفت خونه ی بخت؟

    - حرف مردم اصلا واسم مهم نیست من تصمیمم رو گرفتم

    - دارم می بینم اون بابای بدبختت راست می گفت که توی کله ات یک جو عقل نداری
    v




    وقتی عاقد خطبه ی عقد می خواند فروغ همچنان گیج بود پرویز آرام پرسید:

    - چی شده فروغ؟

    در حالتی بین زمین و آسمان بود عاقد با حوصله گفت:

    - برای بار سوم تکرار می کنم عروس خانم به بنده وکالت می دهید شما را به عقد دایم جناب آقای پرویز شاپور درآورم؟

    سکوت سنگینی بر جمع حاکم شده بود فروغ زیر چشم به پرویز نگاه کرد و با صدای لرزانی جواب مثبت داد . باورش نمی شد انگار در نی نی چشمان پرویز گم شده بود پرویز زیر لب چیزی گفت اما متوجه نشد فقط دلش می خواست در چشمان او بیش از پیش فرو رود..................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اقوام یکی یکی صورتش را می بوسیدند و تبریک می گفتند فضا فضای خاصی بود پرویز دور از چشم حاضرین دستش را در دست فشرد . این مجلس ساده ی سرور آن جشنی نبود که همیشه در ذهن تصور می کرد شمسی از خوشحالی روی پا بند نبود و با آن هیکل سنگین طوری شادی و پایکوبی می کرد که انگار دختر بچه ای ضعیف الجثه ای بیش نیست نگاه فروغ در آن بین متوجه ی پدرش شد . مغموم و ساکت براندازشان میکرد . ابری از اندوه صورتش را پوشاند آیا بالاخره آن سردار جنگجو را شکست داده بود؟ پرویز مسیر نگاهش را دنبال کرد و آرام گفت:

    - با هم رضایتش را جلب می کنیم

    - چی گفتی؟

    - گفتم نگران هیچی نباش همه چی درست میشه تو که از این موضوع ناراحت نیستی؟

    - چرا باید باشم؟

    - عروسی آنچنانی نتونستم برات بگیرم

    - من به این چیزها اهمیت نمیدم

    - پرویز با نگاهی عاشقانه براندازش کرد و آرام گفت:

    - تو یک موجود استثنایی هستی یک فرشته میون یک میلیون دختر

    - فروغ از ته قلبش لبخند زد و گفت: مرسی راستش همه چی انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوزم ناباورم

    - اگه پدرت موافقت نمیکرد نمیدونم چیکار می کردم

    یکی از اقوام نزدیک شد و بشوخی گفت:

    - بعد یک عالمه وقت دارید که حرف بزنید یالا پاشین

    مراسم عقد در فضای ساده و بی آلایشی صورت گرفت و قرار شد تا زمان ماموریت پرویز نامزد بمانند تا در این فاصله جهیزیه ی فروغ آماده شود و بعد بی سرو صدا زندگی مشترکشان را آغاز کنند . ان روزها برای فروغ روزهای بیاد ماندنی و غریبی بود حالتش طوری بود که انگار در آسمان روی ابرها سیر میکرد. پریوز مردی صبور و آرام بود و میگذاشت هر چه می خواهد بگوید و هر کاری میخواهد بکند میگذاشت فروغ برایش ساعتها از آرزوهایش بی وقفه حرف بزند . بی آنکه احساس خستگی کند و این برای فروغ که مردها را به سبک پدرش شناخته بود هیجان انگیز می نمود.پرویز نه تنها در برابر خواسته های فروغ مقاومت و مخالفت نمی کرد بلکه در برابرش تسلیم بود اگر اشتباه می کرد و به نرمی می خندید و می گذشت و اگر پیشنهاد می داد سرزنشش نمیکرد................................



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در کنارش به احساسات تازه ای دست می یافت . انگار ناگهان پس از سالها خودش را کشف می کرد و از این اکتشاف به شدت شگفت زده بود . حالا همه ی زندگیش به معنی واقعی یک کلمه در پرویز و جلب رضایت او خلاصه شده بود.پرویز برای فروغ حکم پدر گمشده ای داشت که برای رسیدن به آن حاضر بود زندگی اش را فدا کند حالا هر وقت با او بود احساسات درونش در قالب کلماتی موزون در درونش شکل می گرفتند و خودش به واقع از لذت عشق سرمست می شد:

    دانی از زندگی چه می خواهم؟ من تو باشم پای تا سر تو

    زندگی گر هزار پاره بود بار دیگر تو بار دیگر تو

    بس که لبریزم از تو می خواهم بدوم در میان صحراها

    سر بکوبم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریاها...

    نخستین باری که این شعر را برای پرویز خواند پرویز بی اختیار دستش را بوسید و گفت

    - تو لبریز از احساسی و هنری فروغ من چطوری از احساسات قلبیم بگم؟ پیش تو زبونم قاصره

    - بر عکس این کار توست پرویز این تو بودی که سبب شدی کلمه ها اینطوری کنار هم قرار بگیرند.

    - پرویز با محبت خندید و موهای سیاهش را بوسید عجب پس من الهام دهنده بودم و خبر نداشتم

    - فروغ با صداقت گفت:

    - دیشب همینطور که تنها بودم و بهت فکر می کردم کلمه ها به ذهنم آمدند

    - مگه تو قبلاً هم شعر می گفتی؟

    - نه بابام هیچ وقت دوست نداشت شعر بگم یادمه یکبار یکی دوسال پیش وقتی یکی از شعرام رو بهش نشون دادم ورقه رو با عصبانیت پاره کرد من برای گفتنش کلی زحمت کشیده بودم

    - اما من بهت افتخار می کنم و دستهای هنرمندت را می بوسم

    - باور کن مدتها این احساس رو گم کرده بودم تا اینکه دوباره بعد از مدتها پیدایش کردم و مطمئنم وجود تو بی تاثیر نیست پرویز می تونی یک قولی بهم بدی؟

    - البته عزیزم

    - همیشه همینطوری باشی همین رنگی

    - کدوم رنگی؟

    - رنگ آسمونی همین قدر مهربون همین قدر دوست داشتنی قول می دی؟
    مگه قراره اوضاع فرق کنه؟...........................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - فروغ ساکت موند پرویز چانه اش را با دست بالا گرفت و ادامه داد

    - شاید اشکال از منه که نتونستم بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم انقدر که منو به زانو در آوردی کافی نیست میخوای مطلقش کنی؟ تو همه هدفها آرزوها و رویاهای منی فروغ آخر همشون

    اشک در چشمان فروغ جمع شد پرویز سرش را در آغوش کشید وبا محبت گفت:

    - نترس عزیزم تا وقتی پرویز هست نترس هر کاری خوشحالت می کنه انجام بده فقط گریه نکن تو هم به من قول میدی؟

    فروغ گذاشت تا پرویز قطرات لغزان اشک را از چشمانش پاک کند و آنگاه دوباره سرش را درسینه اش پنهان کرد.

    اواخر شهریور ماه 1328 رو خداحافظی فروغ از خانواده و شهرش ، خانه حال و هوای غریبی داشت . شب گذشته بستگان نزدیک در منزل پدر عروس گرد هم آمده و عروس و داماد را در شرایطی بسیار ساده و دور از تشریفات دست به دست هم کردند . آن روزها یک چشم توران اشک بود دیگری خون هر وقت هر جا اسم فروغ را می شنید بی ملاحظه با صدای بلند گریه می کرد . پوران هم حالی بهتر از او نداشت. خانواده مثل یک پازل از هم پاشیده هر یک به سمتی رفته بودند و توران بیش از هر زمان دیگری احساس تنهایی می کرد . حالا از آن خانه شلوغ و پر هیاهو دو سه بچه ی قد و نیم قد مانده بود و یک زن پاک باخته . شمسی که خودش هم بخاطر جدایی فرزند محبوبش حالی بهتر از توران نداشت می کوشید آرامش کند.

    - بسه توران جون پشت سر مسافر گریه شگون نداره . میان بهمون سر می زنند . بس کن توروخدا دختره رنگ به رو نداره

    فروغ صورت مادرش را بوسید وبا صدایی بغض الود گفت:

    - مامان تروخدا خدا گریه نکن اما اشک خودش هم سرازیر بود توران زیر لب همانطور که براندازش می کرد گفت:

    - دلم داره می ترکه مادر خیلی واست زود بود

    - ای بابا بالاخره دختر باید بره خونه ی بخت عوض اینکارها واسشون دعا کن

    پرویز با اطمینان خاطر گفت: بخاطر فروغ هم که شده گریه نکنید

    - مواظبش باش پرویز خان اون هنوز بچه است خیال می کنم هیچی رو جدی نگرفته

    - خاطرتون آسوده باشه ای بابا شما چرا گریه می کنید مادر؟

    - تنها نمونید هر وقت تونسیتن بیاین تهران

    - شما هم بهمون سر بزنید بعد دست فروغ را فشرد و پرسید بریم؟

    - فروغ به پدرش نگاه کرد صورتش به جدیت گذشته بود آرام گفت: ببخشید بابا....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 7 از 21 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/