شاپور پدر پرویز گفت:
- جناب سرگرد آنقدر سفت نباش خدا رو خوش نمیاد
سرگرد بی ملاحظه گفت:
- از شما تعجب می کنم آقای شاپور که ماشالا چهارتا پیرهن بیشتر از ما پاره کردین اینکه شما امسال ما رو شرمنده کردین و قبل از ما تشریف آوردین درست ولی بذارین تشریف فرمائیتون رو بذاریم به حساب دید و بازدید عید من قبلا به خانوم گفتم فروغ من بچه سات میخواد درس بخونه
شمسی حرفش را قطع کرد وگفت:
- ولی دختر بالاخره باید ازدواج کنه
- بله اما نه با مردی که شانزده سال از خودش بزرگتره البته پرویز خان جوان معقول ومتینی اند اما رک بگم بچه های من تحمل سختی رو ندارن
شاپور گفت:
- سخت نگیر مرد هر دوشون جوونند دلگرم که باشن زندگیشون رو می سازن خودمون رو یادت رفته باید به جوونها فرصت داد
پرویز میان حرف اونها مودبانه وارد شد
- ببخشید جناب سرگرد
همه ساکت شدند و قلب فروغ ریخت پرویز که می کوشید خوددار باشد همانطور که از نگاه بقیه طفره می رفت د رادامه گفت:
- می خواستم اگه اجازه بدین مطلبی رو عرض کنم
- تا امروز رسم نبوده در مجالس خواستگاری پسر حرف بزنه شما بهم بهتره تا بزرگترها هستند...
- فرمایش شما درسته ولی...
- ولی فکر می کنم این بار اولی نیست که اینو بهتون گفتم اون روز هم که همدیگر رو دیدیم توی خیابون این مساله را تذکر دادم ما شاید از اسب افتاده باشمی ولی هنوز از اصل نیفتادیم پسر جون زمان ما وقتی قرار بود برامون زن بگیرند حتی حق انتخاب نداشتیم بزرگترها می بریدند و می دوختن حالا درسته که شما بچه نیستی ولی بهر حال ادب حکم می کنه کار رو بسپری به بزرگترها
توران شرمنده سر به زیر انداخت و شمسی بهت زده از رفتار و صراحت سرگرد برجا خشکش زد و پرویز... انگار یک سطل آب روی سرش پاشیده باشند آنقدر گیج و منگ بود گر چه حال فروغ هم در اتاق بهتر از او نبود .
زمانی به خودش امد که مهمانها در حال رفتن بودند اینبار تعارفات به سردی صورت گرفته و خانواده ی پرویز برای رفتن عجله داشتند و فروغ از پشت پنجره دید که شمسی حتی به عادت همیشه با مادرش رو بوسی هم نکرد و پدرش هم برای بدرقه از ایوان هم جلوتر نرفت.................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)