رمان برزخ امّا بهشت - فصل پنجاه و سوم:
می فهمیدم که اتفاقی دارد می افتد. اتفاقی که شاید مدت ها پیش افتاده بود. اتفاقی که برای من وحشتناک بود و بایست از آن فرار می کردم، ولی چطور؟ مدت ها بود که می خواستم فرار کنم و نمی توانستم. از خدا می خواستم از این بند رهایم کند، بی آن که مشتم باز شود. به خاطر کیمیا نمی توانستم از او فاصله بگیرم و به خاطر وضع خودم نمی توانستم و نمی خواستم نزدیکش باشم. می دانستم که او به خاطر کیمیا تمام این کارها را می کند، که به قول همه، حتی عمه، از حسام بعید بود.
شاید عمه راست می گفت، کیمیا موهبتی بود که با محبتش حسام را خانه نشین کرده بود، ولی این موهبت برای من داشت به فاجعه ای بدل می شد. از این احساسی که داشت روز به روز در وجودم قوی تر می شد، وحشت زده بودم. از این که می دانستم حالا دیگر احساسم به حسام زمین تا آسمان فرق کرده، از این که وقتی بود آرام بودم، از این که دلم برایش تنگ می شد، از این که دیگر روزها چشم انتظارش بودم. از این که .... خدایا! خجالت می کشیدم حتی به خودم اعتراف کنم. وقتی دیر می کرد حسادت به دلم چنگ می زد که کجاست؟ با چه کسی است؟ نه، نه، خجالت آور است. و هر چه سعی می کردم بینمان حایلی درست کنم و از او فاصله بگیرم، وجود کیمیا مانع می شد. حالا او هم به اندازۀ من به کیمیا علاقه داشت و وابسته بود و من هیچ دلیلی برای پنهان شدن یا فرار از او نمی دیدم.
در نظر همه این ارتباط موجه بود و مقبول، به خاطر کیمیا و این فقط خود من بودم که می دانستم این ارتباط لااقل برای من موجه نیست. اصلا موجه نبود اما مگر راه چاره ای هم بود؟ از خدا یاری می طلبیدم و با خودم می گفتم:
« آخر این راه به کجا ختم می شود؟ »
*****
از یک طرف موعد زایمان مهشید داشت نزدیک می شد و از طرف دیگر بیش تر از یک ماه به سالگرد رعنا و آمدن دوبارۀ بهرام نمانده بود. من سر در گریبان و درمانده با خودم و افکارم کلنجار می رفتم، کلنجاری بی حاصل.
رعنا! در سرسام و درد رفتن تو، نمی دانم چطور شد که یک موقع به خودم آمدم که فاجعه ای دیگر اتفاق افتاده بود، فاجعه ای که من فقط با تو جرئت گفتنش را داشتم، اگر بودی. رعنا! چقدر به تو احتیاج دارم که حرف هایم را گوش کنی و بعد به حماقتم لبخند بزنی و نصیحتم کنی، حالا روزها و شب ها حرفت را تکرار می کنم، با خودم می جنگم ولی بی فایده چون باز به نقطۀ آغاز می رسم.
یادت هست که می گفتی مشکل تو احساساتی بودن نیست، مشکل تو این است که فقط با احساسات زندگی می کنی؟ می گفتی آدم برای زندگی کردن به عقل هم احتیاج دارد، اگر نه در وجودش مغز را نمی گذاشتند آن هم آن بالا و راس بدن. یادت هست می گفتی که من اصل قضیه را به کل تعطیل کردم و بدون عقل می خواهم با قلبم زندگی کنم؟ .....
وای رعنا، رعنا، رعنا ... چه جوری برایت بگویم؟ ... رعنا، من فکر می کردم که آدم شده ام ولی اشتباه می کردم و حالا چطور برایت بگویم که .... که من .... نه حالا می فهمم که اگر بودی، برای تو هم نمی توانستم بگویم، ولی باید بگویم. رعنا از فشار این نیروی عظیم دارم له می شوم. فشار این حسی که فکر می کردم در وجود من مرده و حالا می فهمم که با قدرتی عظیم تر از قبل برگشته، رعنا، می دانم که باور نمی کنی، که اگر بودی و از دهان خودم هم می شنیدی، باور نمی کردی که من ... من ....
دستم بی اختیار موهایم را چنگ زد و چشم هایم همراه فکم محکم به هم فشرده شد و در مغزم این افکار به فریاد تبدیل شد:
« من حسام را دوست دارم! »
از وحشت، لب هایم را محکم به دندان گزیدم و چشم هایم باز شد. از ترس این که فریاد فکرم راه به بیرون باز کند، بی اختیار دستم را روی دهانم گذاشتم. خدایا خودم هم نمی دانم کی و چطور این اتفاق افتاد.
« ماهنوش، ماهنوش. »
نگاهم به خودم در آینه افتاد. با دست هایی مشت شده و نگاهی مثل نگاه دیوانه ها، آشفته در میان اتاق بلاتکلیف ایستاده بودم که صدای دوباره مادر نجاتم داد. نگاهم به کیمیا که به خوابی عمیق فرو رفته بود افتاد و آهسته از اتاق بیرون آمدم. مادر حالا دیگر بالای پله ها بود:
- خب مامان جون، می شنوی چرا جواب نمی دی؟
- کیمیا خواب بود. نمی شد بلند صدا بزنم. خب چه کار داری؟
- مهشید باهات کار داره.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)