صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 118

موضوع: *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صبح با چند عطسه پي در پي بيدار شدم . كمي گلويم مي سوخت و احساس كوفتگي مي كردم . با خوشرويي به سلامم پاسخ داد . ورقه امتحانم را ديدم كه پاي آن بيست گذاشته بود . به رويش خنديدم . عطسه هايم را كه ديد گفت:" فكر ميكنم سرما خورده باشي . بهتر است امروز بماني خانه و يك سوپ خوشمزه بار بگذاري ."

    " نه . حالم خوب است ."

    نمي خواستم سر زنگ او غايب باشم .لباس گرم زير پالتويم پوشيدم و سوار ماشين شدم . گلويم بد جوري مي سوخت اما به روي خودم نياوردم . زنگ اول كه تاريخ داشتيم به زحمت توي كلاس نشستم . تمام تنم درد مي كرد . زنگ دوم كه نگارش داشتيم احساس كردم تب و لرز كرده ام . حتي حال اينكه تا دفتر مدرسه بروم و دفتر حضور غياب را بياورم در من نبود .

    ژاله به جاي من بچه ها را آرام كرد و رفت تا دفتر حضور و غياب را بياورد . وقتي برگشت زير گوشم گفت:" آقاي بهتاش سراغ تو را گرفت و من هم گفتم زياد حالش خوب نيست . مي خواهي بروي پيش سارا كنار بخاري بنشيني ؟"

    " بد فكري نيست . " و جايم را با ترانه عوض كردم .

    سرم را روي ميز گذاشتم و سعي كردم بخوابم . صداي برپا دادن ژاله را شنيدم . نگاه فريبرز را كه روي ميز سوم خشك شده بود را احساس كردم .

    " خانم ستايش حالشان خوب نيست؟"

    ژاله گفت:" بله سرما خورده . سردش بود گفتم برود كنار بخاري بنشيند ."

    نيم ساعت بعد سارا دستش را روي پيشاني ام گذاشت و با وحشت و صداي بلند گفت:" آقاي بهتاش ماندانا خيلي تبش بالاست."

    صداي پر شتاب حركت او را به سمت خودم شنيدم . با چشماني خمار نگاهش كردم . دستش روي پيشاني ام بود . چهره اش در هم رفت . " به خانم مدير اطلاع بدهيد! بايد ببريمش دكتر ." كسي از كلاس بيرون رفت . با آن نگاه تب دار ملامت شيريني را در نگاهش ديدم كه به من مي گفت چرا ديشب پالتو نپوشيدي ؟ چرا به حرفت گوش دادم و با تاكسي به خانه بر نگستيم چرا...

    در باز شد و صداي مونا را شنيدم كه گفت:" خانم مدير و ناظم نيستند . خانم نسيمي هم گفت نمي تواند بدون موافقت آنها اين كار را انجام دهد ."

    به سختي توانستم بگويم :" من حالم خوب است . فقط بگذاريد همين جا بخوابم ."

    فريبرز راضي نمي شد مرا در آن حال رها كند . از بچه ها خواست كمكم كنند تا به دفتر بروم . وقتي قدم به دفتر گذاشتم او داشت آمپولي را آماده مي كرد . به بچه ها گقت مرا كنار بخاري بنشانند و آستينم را بالا بزنند. با پنبه الكلي محل مورد نظر را ماليد . نگاهش به چشمانم بود و پرسيد:" پني سيلين . تا حالا زدي؟"

    با ديدن وحشت كودكانه ام لبخند زد و گفت:" نترس اين فقط يك تب بر است . "

    هيچ سوزشي احساس نكردم . سرنگ را داخل سطل زباله انداخت و به ژاله و سارا گفت كه به كلاس بروند . با لحن مهربان و دلسوزانه اي گفت:" كمي اينجا بشين اگر احساس كردي هيچ تاثيري به حالت نداشته خودم مي برمت دكتر ."

    نمي دانم از تاثير آمپول مسكن بود يا از بي حالي كه همانجا روي صندلي خوابم برد . وقتي چشمانم را باز كردم همه دبيران در دفتر حضور داشتيد . خانم مدير و خانم ناظم هم آمده بودند . فريبرز كنار خانم گرمارودي نشسته بود . چشمش كه به من افتاد با سرعت به طرفم آمد و حالم را پرسيد . دبيران ديگر هم متوجه من شدند .

    " ماندانا پدر و مادرت كجا هستند ؟ هر چي زنگ زديم كسي جواب نداد."

    حالم خوب نبود كه بخواهم دروغ درستي بگويم . فريبرز كه عجز مرا در پاسخگويي فوري حرف را عوض كررد و گفت:" خانم كامياب جعبه كمك هاي اوليه شما خيلي چيزها كم دارد . مثلا يك دماسنج پيدا نكردم با آن تب خانم ستايش را بگيرم ."

    خانم مدير به ناچار حرفش را تاييد كرد . وقتي زنگ خورد و همه از جايشان برخاستند تا به كلاسهايشان بروند فريبرز كنارم آمد . از همهمه و شلوغي دفتر استفاده كرد و گفت:" بهتري عزيزم ؟"

    تمام وجودم يكباره داغ شد . مي دانستم ديگر تب ندارم . از لحن پر عطوفت او بود كه انگار تنها خورشيد بر تن من مي تابد . نگاهش كردم . آن طور كه شايسته نگاه كردن بود . به رويم لبخند زد و پرسيد :" اين ساعت چي داريد ؟"

    " ورزش ."

    " بسيار خوب فقط توي كلاس نمان . امروز هوا آفتابي است . يك جايي زير آفتاب بشين . زنگ كه خورد نمي خواهد سر قرار هميشگي باشي . كمي صبر كن تا مدرسه كه خلوت شد از همين جا سوار ماشين شوي."

    خيلي آهسته گفتم:" متشكرم."

    زير گرماي بي جان خورشيد کنار ديوار نشسته بودم و تن بيمارم را به دست مهربان خورشيد سپردم. دوباره همان جا خوابم برد بي آنكه اهميتي به سر و صداي بچه ها بدهم.

    با سر و صداي سارا كه تكانم داد بيدار شدم . " پاشو خودت را لوس نكن . خوش به حالت . كاش من هم مريض مي شدم و آقاي بهتاش تا اين حد برايم نگران مي شد ..."

    ژاله خنديد و گفت:" ديدي چطور دستپاچه بود و خانم مدير را به خاطر غيبتش سرزنش مي كرد ؟ ماندانا به مرگ خودم خيلي شباهتتان زياد است... نكند با هم خواهر و برادر باشيد."

    سارا تق زد توي سرش و گفت:" خنگ خدا ! ابله نباش. خوب پيش ميايد دونفر شبيه هم باشند ... ولي تو را خدا از اين فكر هاي احمقانه نكن آنوقت از دوستي با تو خجالت مي كشم."

    ژاله دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:" حالا بهتر شدي ي نه ؟"

    " آره بهترم ! شما برويد من با خانم كامياب كار دارم."

    هر دو صورتم را بوسيدند و با خداحافظي رفتند . مدرسه به قدري خلوت و ساكت شد كه انگار هيچوقت پر هياهو نبوده است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    "سلام كوچولوي من . ديروز زنگ زدم مدرسه مديرتان گفت مريض هستي و چند روز است مدرسه نيامدي ! نگران شدم نكند از دوري من رنج مي بري عزيزم ؟"

    " خيلي بد موقع زنگ زدي . الان زنگ تفريح است و همه توي دفتر جمع هستند." و نگاه نافذ فريبرز را به جان خريدم .

    " ببين ماني ! من برايت يك هديه فرستادم چون جاي جديدت را بلد نبودم فرستادم به همان نشاني قبلي . لابد تا حالا رسيده ."

    " باشد . كاري نداري ؟"

    " چيه ؟ به اين زودي از حرف زدن با من خسته شدي . نگفتي چت بود . "

    " آنفولانزا ..."

    " دلم برايت يك ذره شده . كاش الان پيش تو بودم ."

    " كاري نداري ؟"

    " بگو دوستت دارم تا خداحافظي كنم . "

    چشمانم را روي هم گذاشتم . از شدت عصبانيت گر گرفته بودم . مس دانستم اگر بر خلاف ميلش عمل كنم ول كن نيست . به ارامي گفتم :" دوستت دارم ."

    اذيتم مي كرد . مي دانست چجوري زجرم بدهد . " چي ؟ نشنيدم يك بار ديگر بگو ."

    متوجه حركت فريبرز به سمت كتابخانه شدم كمي بلند تر تكرار كردم " دوستت دارم."

    كتابي از دست فريبرز افتاد پايين و برديا خوشحال و پيروز خداحافظي كرد . به سرعت به طرف او رفتم . همزمان خم شديم تا كتاب را برداريم . نگاهمان از هم گريزان بود . كتاب را برداشت و بي توجه به من سر جايش گذاشت . از خانم مدير تشكر كردم و به سرعت از دفتر بيرون آمدم . احياي خفگي به من دست داد . دلم مي خواست هاي هاي گريه كنم .

    چرا گفتم دوستش دارم ؟ مگر من از او بيزار نبودم ؟ من هنوز از او مي ترسيدم ... نفرين برتو ! نفرين به من .

    زنگ كه به صدا در آمد به دستشويي رفتم تا آبي به چهره اشك آلودم بزنم . به چشمان شبنم زده ام زل زدم و گفتم:" تو ملعوني ماندانا!"


    حوصله شلئغي بچه ها را نداشتم . ژاله به جاي من كلاس را اداره مي كرد . وقتي برپا داد نتوانستم مثل تمام بچه ها با ذوق و اشتياق به او خيره شوم . هنوز بر جا نداده با لحني پر توبيخ به ژاله گفت:" شما مبصر كلاس هستيد؟"

    ژاله به لكنت افتاد :" نه... ماندانا ... يك كمي حالش گرفته بود ..."

    "خيلي خوب بنشينيد ... خانم ستايش ؟"

    از جا برخاستم . سرم پايين بود و قلبم تند مي كوبيد.

    " وقتي با شما حرف مي زنم به من نگاه كنيد."

    سرم را بلند كردم . هرچه خشم و غضب بود در نگاه او جمع شده بود . " مگر نگفته بودم حوصله بي نظمي و جا بجايي را ندارم؟"

    " چرا ولي من فقط كمي سرم درد مي كرد ..."

    "بيرون . از كلاس من برو بيرون هر وقت حوصله ات سر جايش بر گشت سر كلاس حاضر شو !"

    نا باورانه و با حسرت به او نگاه كردم . نه تنها من بلكه بقيه بچه ها هم از اين كار او شگفت زده شدند . هنوز نگاهمان با هم درگير بود كه دوباره فرياد زذ:" اگر نشنيديد دوباره تكرار كنم ؟"

    به ناچار كتاب و دفترم را توي كيفم گذاشتم و بعد با نگاهي سنگين به ژاله آرام از كلاس بيرون رفتم . سر به زير متفكر در طول حياط قذم مي زدم . علت خشم و كينه ناگهاني اش چه بود ؟

    سر قرار هميشگي ايستاده بودم . كمي ديرتر از هميشه رسيد . بي اعتنا از مقابلم رد شد . متوجه نشدم چرا دنبال ماشين مي دوم .ولي او با آخرين سرعت ممكن از پيچ خيابان گذشت .

    از دستش دلگير بودم . نمي دانستم چه كرده ام كه اينگونه مورد غضبش قرار گرفته ام . شايد تلفن امروز باعث اين رفتارش شده بود . شايد هم وقتي به برداي گفتم دوسست دارم او شنيد...آري او شنيد. ديدي چط.ر كتاب همان لحظه از دستش افتاد .

    خوب بر فرض اينكه شنيده باشد چه ربطي به او دارد ؟ چرا بايد خشمگين شود؟ يعني مي خواهي بگويي او هم دوستت دارد ؟ نه ابله نادان ! او كجا و تو كجا ؟ قلب سياهت را فراموش كرده اي ؟ او كه خبر از قلب من ندارد ... قلب من ... كه ديدني نيست !

    نفهميدم چرا به جاي رفتن به خانه به يك پارك خلوت و آرام رفتم . به آرامي روي نيمكتي نشستم . از سكوت دل آزار پارك استفاده كردم و تا آنجا كه دلم مي خواست گريه كردم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نفهميدم كي هوا تاريك شد . وقتي پارك شلوغ شد و دسته اي از دخترها و پسرها با خنده از كنارم گذشتند تازه به خودم آمدم. " اي واي شب شد . " مثل بچه ها كيفم را برداشتم و دوان دوان از پارك بيرون رفتم . از برخورد فريبرز واهمه داشتم . وقتي به خانه رسيدم از نفس افتاده بودم .

    مي دانستم صورتم مثل گچ سپيد شده است و صورت او از خشم سرخ و ملتهب .

    در را باز كردم كه از پشت پنجره به طرفم برگشت . لحظه اي با تعجب توام با غضب نگاهم كرد و بعد با فريادي كه انتظارش را مي كشيدم به سلامم پاسخ داد .

    " تا حالا كجا بودي؟"

    " پارك بودم باور كنيد نفهميدم .."

    " دلت مي خواهد اين چرنديات را باور كنم ؟ ساعت پنج و نيم است . تو الان برگشتي خانه ! بگو اين همه وقت كجا بودي ؟"

    با بغض نگاهش كردم و گفتم :" چرا باور نمي كنيد ؟ من توي پارك بودم بس كه..."

    " كافيه ديگر ... زود وسايلت را جمع كن و برو پيش عمه رويا من ديگر نمي خواهم تو را اينجا ببينم ."

    ناباورانه نگاهش كردم . يعني درست مي شنيدم ؟ او داشت مرا از آنجا بيرون مي كرد ؟ گفتم :" خواهش مي كنم فريبرز خان من قول مي دهم آخرين بار باشد . "

    هيچ اهميتي به گريه و التماس من نداد . پشت به من رو به پنجره ايستاد و ب تحكم هميشگي گفت:" هر چه زودتر وسايلت را جمع كن هر چه زودتر ."

    همانطور كه اشك مي ريختم به اتاقم رفتم . فقط برنامه ي فردا را توي كيفم گذاشتم و گريه كنان از اتاق بيرون آمدم . بدون خداحافظي از در بيرون رفتم . در را بستم از پله ها بالا رفتم و به طبقه دوم كه رسيدم توي كيفم دنبال دسته كليدم گشتم . در را كه گشودم بوي غريبي مشامم را آزار داد . فقط يكي از چراغها را روشن كردم . جقدر از سكوت خانه دلم گرفت. روي كاناپه دراز كشيدم و به ياد روزهاي خوش اين خانه اشك ريختم . ساعتي با خاطرات نه چندان دور اشك ريختم و بعد با تاريكي هوا به خواب رفتم .

    مادر بزرك طناب دور گردنش را به من آويخت و از آن بالا با قهقهه اي جنون آميز تابم داد . بعد مادر بزرگ مرا پايين آورد و به گودالي عمیق انداخت و روي خاك پاشيد . تا گردنم در خاك فرو رفته بودم كه ... جيغ كشان از خواب بيدار شدم . در تاريكي خانه سايه هاي وحشتناكي را مي ديدم كه انگار به سوي من مي آيند .نتوانستم بيش تز از آن انجا بمانم . در را باز كردم و فرياد كشان از پله ها سرازير شدم .

    احساس مي كردم سايه ها در تعقيب من از پله ها پايين مي آمدند . با چنان قدرتي بر در كوبيدم كه انگار با مشتهايم در را خرد مي كردم . در باز شد و من چهره هراسناك فريبرز را ديدم كه با چشمان خواب آلودش نگاهم مي كرد . نفهميدم چرا...چرا گريه مي كنم ؟ سايه ها هنوز در اطرافم پرسه مي زند . تكرار كردم:" نه ! من تقصيري ندارم مي بي گناهم ! راحتم بگذاريد ... راحتم بگذاريد..."

    با سيلي محكمي كه زير گوشم زده شد با بهت به فريبرز خيره شدم . سايه ها رفتند .

    " چت شده ؟ چرا آرام نمي گيري ؟"

    ديگر از خشم چشمانش نمي هراسيدم ." معذرت مي خواهم خواب بدي ديدم ... مادربزرگ...!" و ديگر نتوانستم ادامه دهم .

    " چرا نرفتي خانه عمه رويا؟"

    ديگر در نگاهش عصبانيت موج نمي زد . مرا به داخل خانه برد . روي صندلي نشستم و تازه توانستم نفس راحتي بكشم . برايم آب ريخت و به كنارم برگشت . لباس خواب بر تن داشت و چهره اش كمي رنگ پريده به نظر مي رسيد . با شرم سرم را پايين انداختم .

    " خجالت نكش ! راستش بعد از اينكه رفتي پشيمان شدم . زنگ زدم خانه عمه رويا و او گفت تو آنجا نرفتي . بعد كه چراغ روشن طبقه بالا را ديدم خيالم راحت شد . حالا حالت خوب است ؟"

    دوباره لحنش مهربان بود . " خوبم . كابوس وحشتناكي بود . زمان و مكان را از ياد برده بودم ... كاش جاي مادربزرگ من ..."

    حرفم را بريد و گفت:" ديگر فكرش را هم نكن ... وقتي كنار من هستي از هيچ چيز و هيچ كس نترس باشد !"

    به چشمان مهربانش لبخند زدم . ساعت سه بامداد بود و هردو خواب زده شده بوديم . كتري روي بخاري بود و قل مي زد . چاي گذاشت و آبي به صورتش زد . وقتي برگشت لبخند به لب داشت .

    " لابد تو هم مثل من شام نخوده اي ." وقتي تعجب مرا ديد گفت:" نتوانستم بدون تو شام بخورم...غذا هنوز روي بخاري است . الان ميز را ميچينم و دوتايي با هم شام مي خوريم . چطور است ؟"

    ميز شام را كنار بخاري چيدم . كباب شامي غذاي مورد علاقه او بود كه براي ظهر ديروز آماده كرده بودم . پس با اين حساب او ناهار هم نخورده بود . هر دو در سكوت و خلوت بامداد هر چند ميل و اشتهايي نبود ام كنار هم چند لقمه به دهان گذاشتيم .

    گه گاهي به هم زا مي زديم و من بي طاقت تر از او سرم را پايين مي انداختم . پس از صرف غذا خواستم ميز را جمع كنم كه نگذاشت .

    " ولش كن بنشين با تو حرف دارم . "

    من صاف روي مبل شستم و به او خيره شدم .

    " ماندانا من به خاطر رفتار ديشبم دليلي داشتم كه باز فكر نمي كنم دليل درستي براي بيرون كردن تو از خانه باشد . دلم مي خواهد راستش را به من بگويي آيا بعد از تعطيل شدن از مدرسه رفته بودي پارك؟"

    سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم .نفس راحتي كشيدم . اينبار به پشتي مبل لم داد . نگاهمان به يكديگر خيره مانده بود كه دوباره گفت:" يك سوال ديگر."

    كمي مكث كرد . به گمانم براي طرح سوالش با خودش درگير بود . سپس پرسيد :" كسي كه از فرانسه به مدرسه زنگ مي زند آيا فقط خواستگار تو بوده؟"

    " بله او فقط خواستگارم بود...البته كمي مشكل رواني دارد ناچارم به تلفن هايش جواب بدهم ."

    چشمانش گر شدند :" ناچاري ؟ چرا ؟"

    " اگر بي اعتنايي مرا ببيند مدام مزاحمت تلفني ايجاد مي كند كمي عصبي است ..." و فكر كردم كمي نه خيلي ! او ديوانه است .

    مستقيم نگاهم كرد و پرسيد :" پس لابد ديروز به ناچار بهش گفتي دوستت دارم ؟"

    نگاهش در انتظار پاسخ من برق مي زد . " بله مجبور بودم . "

    انگار خيالش راحت شده بود . لبخند بر لبانش نشست و بعد نفش بلندي كشيد و گفت :" خوشحالم كه از روي اجبار اين حرف را زدي ." و در مقابل بهت من حنده اي كرد و چند لحظه به من چشم دوخت.

    ساعت چهار و نيم بود كه من او چاي مي نوشيديم .

    " ماندانا از بابت رفتار ديروز چه در سر كلاس و چه در خانه متاسفم ! راستش آن تلفن روي اعصابم تاثير بدي گذاشته بود . "

    ناباورانه نگاهش كردم كه گونه هايش از شرم سرخ شده بود . قلبم دوباره تند زد . پيشنهاد داد تا روشن شدن هوا با هم مشاعره كنيم . او بيت اول را عاشقانه انتخاب كرد .

    " آنكه سودازده چشم دو بوده است منم
    وانكه از هر موژه صد چشمه گشوده است منم "

    " مردم چشم فرومانده است در درياي اشك
    مورراپاي رهايي از دل و گرداب نيست . "

    لحظهاي نگاهم كرد و دوباره صداي خوش طنينش در گوشهايم زنگ زد .

    " تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
    تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام ."

    من دوباره تكرا كردم .
    " مردم چشم فرومانده است در درياي اشك
    موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."

    نگاهش پر معنا بود . من مصرع دوم را همچنان زير لب زمزمه مي كردم .

    موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."
    موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از تئاتر بر مي گشتم . آن روز دبيران مدرسه ساعت دو و نيم جلسه داشتند . بنابراين فريبرز نتوانست به دنبال من بيايد . مقابل در پاركينگ با پستچي مواجه شدم . با ديدنم پرسيد:" ببخشيد خانم شما ساكن طبقه دوم پلاك 114 هستيد."

    با سر حرفش را تاييد كردم . خوشحال شد و بسته اي از كيسه اش آورد و گفت:" اين مال شماست . از فرانسه آمده است . اينجا را امضا كنيد."

    نگاهم به بسته بود . جايي كه پستچي نشان داد را امضا كردم . حدس زدم از طرف برديا باشد . هيچ اشتياق و وسوسه اي در من براي باز كردن آن نبود . با سرعت داخل خانه شدم . مستقيم به طرف اتاقم رفتم . بسته را باز كردم . در نگاه اول گردنبند مرواريد بلندي را ديدم . بي گمان اين گردنبند مرواريد متعلق به مادربزرگ بود . عرق سردي روي پيشاني ام نشست . از لاي يك بشته ديگر چندين عكس بيرون آوردم كه با ديدن هر يك از آنها احساس تنفر شديدي به من دست داد . عكس هايي را كه در طول با هم بودنمان از من و خودش گرفته بود برايم پست كرده بود . بعضي از آنها به قدری مفتضح بودند كه حالم از خودم به هم خورد . سر انجام يك نامه كوتاه:

    سلام ماني عزيز. اميدوارم از هداياي ناقابلم خرسند شده باشي . تنعا دغدغه من شوق رسيدن به توست .مي دانم و ايمان دارم كه روزي دوباره به تو خواهم رسيد . پس به اميد آن روز... دوستت دارم و دوستم بدار .

    نامه را با نهايت انزجاري كه در دلم زبانه مي كشيد مچاله كردم . با شنيدن صداي در با دستپاچگي همه وسايل را در كمدم قايم كردم . اي نامرد حرامزاده . چه گستاخانه آن گردنبند را برايم فرستادي...

    صداي فريبرز را شنيدم كه مرا صدا مي زد . سراسيمه از اتاق بيرون رفتم . خوب مي دانستم زنگ چهره ام پريده است . پريشاني را در نگاه من ديد و پرسييد :" اتفاقي افتاده ؟"

    بي جهت انكار كردم و گفتم :" نه ... فقط سرم كمي درد مي كند ."


    * * *



    دامن جين كوتاهم را از كشو در آوردم . چطور مادر ياد اين دامن بود . خودم خيلي وقت بود آن را از خاطر برده بودم .

    موهايم را شانه زدم و روي شانه هايم ريختم . چقدر بلند شده بودند! كمي ماتيك ماليدم . كاش پيراهنم كمي آستينهايش بلند تر بود . از هيبتي كه براي خودم ساخته بودم بدم مي آمد .

    در اتاق را باز كردم و فكر كردم چه واكنشي نشان خواهد داد ؟ روي مبل نشسته بود و روز نامه مي خواند . متوجه من نشد . مقابلش نشستم و پا روي پا انداختم و در دل خودم را لعنت فرستادم و گفتم كاش ساقهاي سپيدت را قطع مي كردند . مرا ديد . كمي با بهت و حيرت نگاهم كرد . لبخند مسخره اي تحويلش دادم و بعد با گفتن مي روم چاي بياورم بلند شدم و با كمي طنازي به طرف آشپزخانه رفتم . به دنبالم به آشپزخانه آمد .

    سنگيني نگاهش را احساس كردم . دو فنجان روي سيني چيدم . پشت سرم جلوي يكي از صندليها ايستاده بود . وقتي به طرفش برگشتم به عمد با او برخورد كردم . چند لحظه را را با تماشاي هم سپري كرديم . با دستپاچگي سرش را پايين انداخت و از آشپزخانه بيرون رفت . به جاي خالي اش كنار صندلي چشم دوختم و گفتم : ديدي مادر ! حتي اگر لخت هم مقابلش ظاهر شوم نگاه چپ به من نمي اندازد .

    روز صندلي نشستم و كر كردم چرا دنبالم تا آشپزخانه آمد . منقلب و پريشان نشان داد و بعد سراسيمه از آشپزخانه بيرون رفت . نيم ساعتي همان جا روي صندلي نشستم و منتظر ماندم تا از اتاقش بيرون بيايد . عاقبت آمد . نگاهي دزدانه به اتاق نشيمن انداختم . سر جايش نشسته بود و اين بار در دستش كتابي بود . بي انكه دوست اشته باشم از جا بلند شدم . چاي ريختم و به اتاق نشيمن رفتم . سيني چاي را مقابلش گذاشتم . وقتي نگاهم كرد لبخند هرزه اي به رويش پاشيدم كه خودم را هم به چندش انداخت .

    ناگهان با چنان خشمي سيني را انداخت كه چاي داغ بر سر و صورتم پاشيد . مات و مبهوت نگاهش كردم . چشمانش ديگر منقلب نبودند . جرات نگردم بپرسم چرا ؟ فريادش خطرناك تر از خشم چشمانش بود .

    " زود اين لباس مسخره را از تنت در بيار ... فهميدي ؟"

    فرار را بر قرار ترجيح دادم . احساس شرم و گناه در وجودم چنگ مي انداخت . اي خدا من لياقت او را ندارم . من شكست خورده و بازنده ام . بايد اين علاقه را فراموش مي كردم ... آري ! من لياقتش را ندارم . بايد همه چيز را در نطفه خفه كرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    يك ساعت بعد در اتاقم به صدا در آمد . بلوز قرمز و شلوار مشكي پوشيده بودم . آخرين قطره اشك را از گوشه چشمم پاك كردم و در را گشودم . نگاهي انديشناك به من انداخت و سرتاپايم را نگريست و گفت:" نمي خواهي بيايي بيرون ؟"

    لحنش مي گفت همه چيز را فراموش كرده است و من با لبخند همراهش از اتاق بيرون آمدم . خودش روي صندلي نشست و از من تقاضاي چاي كرد . وقتي چاي ميريختم در اين فكر بودم كه روزي از بابت تعرضي كه به وجودم شده بود ناراحت بودم و مي گريستم حال براي چه ناراحتم ؟

    آيا عجيب نبود ! به من اعتنايي نكرد چرا بايد ناراحت و دمق باشم ؟ من به او افتخار مي كردم . وقتي چاي داغ را تا ته سر مي كشيد خيره به او زل زده بودم . متوجه شد و با لبخند گفت:" چيه ؟ بدجوري نگاهم مي كني ."

    " ماندانا به نظر گرفته مي رسي ."

    نگاهش كردم و گفتم:" نه هيچي نيست ."

    با اشاره به لباسهايم گفت:" ببين اين لباسها چقدر بهت مي آيد ! هيچوقت دوست ندارم در مقابل كسي با آن پوشش مسخره ظاهر بشوي باشد؟"

    خوشحال شدم . آري دلم مي خنديد و چشمم اشك شوق به ديده آورد او مرا از نو ساخت . " باشد قول مي دهم . "

    از جا برخاست و رو به من گفت:" حاضري با هم كمي قدم بزنيم ؟"

    شادمانه نگاهش كرد ." بله با كمال ميل ."

    " پس لباس گرم بپوش . "

    موهايم را زير كلاهم پنهان كردم و دكمه پالتويم را تا زير گردنم بستم . خوشحال بودم .

    روي سنگفرش خيابان همگام با هم راه مي رفتيم . غروب يك روز زمستاني بود كه سوز سرما تا مغز استخوان رخنه مي كرد .

    " ببين ماندانا من بيست و نه سال از عمرم گذاشته . بهترين سالهاي زندگي ام را توي شهر كوچكمان گذرانده ام خاطرات ارزشندي هم از آن سالها دارم كه فكر نكنم هيچوقت فراموششان كنم . وقتي تصميم گرفتم به تهران بيايم با خودم گفتم يك زندگي متفاوت خواهم داشت . يك زندگي جديد . نه اينكه از زندگي قبلي ام ناراضي باشم . نه دنبال تغيير و تحول هستم چون از يكنواختي خوشم نمي آيد . "

    كمي مكث كرد به پارك رسيده بوديم . روي نيمكت نشستيم و او همراه با نفس عميقي ادامه داد :

    " هرگز فكر نمي كردم تدريس در يك دبيرستان دخترانه تا اين حد برايم سخت باشد . دخترها احساسات عجيب و غريبي دارند كه تا به حال در اين مورد تجربه اي نداشته ام . نامه هايي كه برايم مي نويسند حاكي از احساسات زودگذر پوچ و بي ارزش آنهاست . بعضي وقتها بيشتر نامه ها را بي آنكه بخوانم پاره مي كنم و دور مي ريزم ..."

    دوباره بي آنكه به نتيجه اي برسد حرفهايش را ناتمام گذاشت . نمي دانم از بازگو كردن اين حرفها چه قصدي داشت . شايد فكر مي كرد من هم دچار آن احساسات پوچ شده ام ؟ آه نه اين منصفانه نبود . يك بار فقط يك بار درگير اين احساسات كشنده شدم و خودم را براي هميشه نابود كردم ديگر نه به خودم چنين اجازه اي ...

    " ماندانا در سن و سالي كه تو هستي مي شود به معناي واقعي كسي را دوست داشت ؟" يكه خوردم و مستقيم نگاهش كردم. چه منظوري داشت ؟ چشمان منتظرش نگذاشت بيشتر از اين فكر كنم .

    " نمي دانم فكر مي كنم خيلي كم پيش مي آيد... ولي غير ممكن نيست ."

    پرسش بعدي او بيشتر داغم كرد :" تو تا حالا به اين احساس رسيدي ؟" نگاهش كردم او هم به من خيره شده بود . در نگاهش همه چيز بود . همرباني و صداقت و برقي كه بي شباهت به عشق نبود اما چرا انكار كردم ؟ چرا دروغ گفتم .

    " نه راستش زياد خودم را درگير اين جور مسائل نمي كنم ."

    نگار تيرش به سنگ خورد . سنگي را از جلوي پايش برداشت و به طرف كلاغ بد آوازي كه بالاي درخت نشسته بود پرتاپ كرد . دوباره سكوت بين صحبتمان حط فاصله انداخت . اين بار با ساعت مچي اش ور مي رفت كه پرسيد :" نظرت درباره خانم گرمارودي چيست ؟"

    احساس خفگي كردم . آرام گفتم :" نظري ندارم دبير خوبي است ." سرش را پايين انداخت و دوباره به ساعت مچي اش چشم دوخت .

    " آره خودم هم همين فكر را مي كنم ولي ..." به من نگاه كرد و گفت:" تو اگر جاي من بودي چه كار مي كردي ؟"

    با تعجب نگاهش كردم . كمي هول به نظر مي رسيد و انگار تمركز حواس نداشت . " يعني كدام را انتخاب مي كردي . آنكه دوستش داري و نميداني كه دوستت دارد و يا آنكه دوستت دارد و نمي داني كه دوستش داري ؟!"

    كمي گيج شدم و به پرسش او بيشتر فكر كردم . " باور كنيد نفهميدم چه گفتيد ؟"

    " ولش كن . فراموشش كن...خودم هم نفهميدم كه چه گفتم ." اما دوباره پرسيد :" نگفتي كدام را انتخاب مي كردي ؟"

    از رفتارش خنده ام گرفت . حالت بچه ها را داشت حتي نگاه كردنش كودكانه بود .

    " نمي دانم . شايد كسي را كه دوستش داشتم را انتخاب مي كردم ."

    " با وجودي كه نمي داني كه دوستت دارد ؟"

    " خوب كاري مي كردم كه بفهمم دوستم دارد يا نه ؟"

    " مثلا چه كاري؟"

    شانه هايم را بالا انداختم . " نمي دانم اين بستگي به طرف دارد . می توانم به شما كمك كنم ؟"

    يك لحظه چشمانش درخششي گرفت و پرسيد:" چه طوري ؟"

    در دل به شيطنت خودم خنديدم و گفتم :" شما بگين طرف كيه خودم از او مي پرسم ."

    با لج گفت:" لازم نكرده ! او هنوز بچه مدرسه اي است و نمي خواهم چشم و گوشش باز شود ... در حال حاضر درس از همه چيز برايش واجب تر است ."

    نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم . از سادگي و صداقت كلامش خوشم آمده بود و غش غش خنديدم . هيچ عصباني نشد فقط با تعجب گفت :" به چي مي خندي ؟"

    " معذرت مي خواهم ... شما خيلي با نمك حرف مي زنيد ." كمي عصبي به نظر مي رسيد " اگر مي دانستم مورد تمسخر شما قرار مي گيرم هزگز حرفي در اين مورد نمي زدم ."

    " من قصد تمسخر نداشتم فقط از اينكه گفتيد او بچه مدرسه اي است و ..."

    " خيلي خوب . حرف زدن در اين مورد را تمامش مي كنيم."

    اما شيطنتم كل كرده بود ودست بردار نبودم . " نمي خواهيد به من بگوييد آن بچه مدرسه اي كيست ؟ مي توانم كمكتان كنم ها !"

    همراه پوزخند گفت:" لازم نكرده ! احتياج به كمك شما ندارم . بچه هار ا چه به اين حرفها ." اين بار او قصد آزار مرا داشت .

    " من بچه ام ؟ من هفده سالم است آقاي بهتاش ! اين جور حرفها را هم خوب درك مي كنم ."

    " خيلي خوب ! بلند شو برويم شب شده است ."

    " حالا آن بچه مدرسه اي از بچه هاي مدرسه خودمان است ؟"

    يقه پالتويش را صاف كرد و گفت :" به شما ربطي ندارد شما بهتر است سرتان به درس و مشقتان گرم باشد."

    پا به پاي هم راه افتاديم . دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش كشيد . آهسته در كوچه هاي خلوت شب ترانه اي را زير لب زمزمه مي كرد :

    " يكي را دوست مي دارم
    يكي را دوست مي دارم
    ولي افسوس او هرگز نمي داند
    نگاهش مي كنم
    شايد بخواند از نگاه من
    كه او را دوست مي دارم
    ولي افسوس او هرگز
    نگاهم را نمي خواند
    به برگ گل نوشتم من
    كه او را دوست مي دارم
    ولي افسوس او گل را
    به زلف كودكي آويخت
    تا او را بخنداند
    يكي را دست ميدارم
    يكي را دوست مي دارم ."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    " خانم ستايش حواستان كجاست ؟"

    " همين جا . "

    بعد كاغذي را كه رويش شعر نوشته بودم مچاله كردم . بلند شد و به طرف ميز من آمد. نگاهي به كاغذ مچاله شده دستم انداخت و گفت:" بده به من . "

    با وحشت آن را لاي دستم فشردم و گفتم:" نه خواهش مي كنم ديگر تكرار نمي كنم . "

    " گفتم بده به من ."

    بخاطر صلابت كلامش و نگاه پر غضبش نتوانستم استقامت به خرج بدهم ! كاغذ را به طرفش گرفتم . آن را در دست فشرد اما باز نكرد . كاغذ را روي ميز گذاشت و به ادامه درس پرداخت . زنگ كه به صدا در آمد بچه ها كلاس را يكي يكي ترك كردند . او پشت ميز نشسته بود و كاغذ را مي خواند . وقتي از كنار ميزش گذشتم صدايم كرد و از من خواست روي ميز اول بنشينم . نگاهش را از روي كاغذ برداشت و به سوي من روانه كرد . لبخند معني داري روي لبانش بود . چند سطري از شعري را كه نوشته بودم با صداي بلند خواند:

    " يكي را دوست مي دارم
    ولي افسوس او هرگز نمي داند
    نگاهش ميكنم شايد بخواند از نگاه من
    كه او را دوست مي دارم ."

    زل زد به چشمانم و گفت:" شعر عاشقانه هم كه بلدي بنويسي ."

    كمي جسارت به خرج دادم و گفتم:" از دبيرم ياد گرفتم ."

    " دبيرتان به شما ياد نداده بچه ها بايد به فكر درس باشند ؟"

    دوباره كاغذ را مچاله كرد و توي سطل انداخت . " تكرار كه نمي شود !"

    " نه تكرار نمي شود . "

    از جا برخاست و گفت:" آفرين دخت خوب دوست داشتن كه بچه بازي نيست."

    " من بچه نيستم . "

    با لحن تمسخر آميز گفت:" جدي مي گوييد ؟ او . فراموش كردم شما دوران نوجواني را پشت سر مي گذرانيد . ببخشيد."

    بعد از كلاس بيرون رفت . با لج مشت كوبيدم روي ميز . فرصت نشد بروم بيرون و هوايي تازه كنم . زنگ خورد و سر جايم برگشتم .


    سر تمرين تئاتر حواسم سر جايش نبود . مدام كارگردان به من تذكر مي داد كه حواسم را جمع كنم . وقتي به دنبالم امد يك شاخه مريم سپيد در دستش بود . همين كه در را باز كردم و روي صندلي نشستم گل را به طرف من گرفت . دادن گل و رفتار آن روزش كمي عجيب و غير منتظره به نظر مي رسيد . گل را گرفتم و پرسيدم :" براي چي ؟"

    همراه با لبخند گفت:" همين طوري !"

    من هم با لبخند تشكر كردم و گل را بو كشيدم .

    " مي دوني معدلت چند شده ؟"

    " نه الان دو هفته از امتحانات مي گذرد ولي هيچ خبري از نتايج به دستمان نرسيده .

    چشمانش برق زد . " بهت تبريك مي گويم معدلت هيجده به بالاست . "

    هيجان زده روي صندلي نشستم و گفتم :" راست مي گوييد! باورم نمي شود . " از فرط خوشحالي اشك به ديده آوردم . چانه ام مي لرزيد .


    " سلام مادر مژده بده شاگرد دوم شدم آن هم با معدل..."

    " بس كن ديگر ماني ! حوصله ندارم . اين خراب شده حال مرا به هم مي زند . پدرت هم كه آدم نمي شود كه نمي شود . مي گويد يا طلاق مي گيري يا همين جا مي ماني و زندگي مي كني . مي گويد بدون طلاق جدا از هم مي توانيم زندگي كنيم . خجالت نمي كشد راه حل پيش پايم مي گذارد تو چه كار كردي ؟"icon cry

    " چه كار بايد بكنم ؟ هيچ فرقي نكرده همه چيز سر جاي خودش است ."

    عصباني شد و گفت :" نتوانستي هيچ كاري بكني بي دست و پا ؟ از پس يك پسر دهاتي بر نيامدي ؟ راستي كه ! نااميدم كردي ." و پيش از خداحافظي حرف آخر را زد :

    " ببين ماني هر چه سريعتر كار اين پسر را بسازي ! من ديگر نمي توانم اينجا دوام بياورم ."

    گوشي را گذاشتم . رعد و برق همچنان سينه تاريك آسمان را مي دريد . فريبرز مشغول درست كردن كتلت بود .

    " مادرت نمي خواهد از دبي برگردد؟"

    متفكر روي صندلي آشپزخانه نشستم و گفتم :" نه!"icon sad

    آن شب گرفته تر و انديشناك تر از هميشه به اتاقم رفتم . به حرفهاي مادر فكر مي كردم . يعني درست مي گفت؟icon cry

    دوباره صداي رعد و برق در اتاقم پيچيد هر چند دلم نمي آمد فريبرز را درگير سرنوشت شوم خودم بكنم اما ...مگر نه اينكه فكر مي كنم مرا دوست دارد خوب چه اشكالي دارد كه ...

    لباس خوابم را پوشيدم . موهايم را روي شانه ام ريختم و جلوي آينه ايستادم . در نگاهم رد پاي شيطان جرقه مي زد . ساعت يك بامداد بود ... از اتاقم بيرون آمدم و به طرف اتاق او گام برداشتم . كمي دلهره و ترس در حركاتم آميختم. آخر من يكي از بازيگران اصلي گروه تئاتر بودم !

    با چند ضربه پي در پي در با سرعت باز شد . در لحظه اول نگاه خواب آلود فريبرز باعث شد احساس پشيميني كنم . همراه با خميازه بلندي گفت :" چي شده ماندانا ؟"

    با وحشتي تصنعي گفتم :" من از رعدو برق مي ترسم . همه جا سايه مي بينم و مادربزرگ را كه ..."

    دوباره همان موقع رعدو برق سكوت خانه را شكست و من با وحشتي تصنعي گفتم :" اجازه مي دهيد امشب توي اتاق شما بخوابم ؟"

    انگار خوب از چشمانش پريد ." توي اتاق من !؟"

    "خواهش مي كنم ! من از ترس مي ميرم . "

    از روي استيصال چنگي به موهايش انداخت . سر دو راهي قرار گرفته بود ."خيلي خوب بيا تو ."

    نمي دانم خوشحال بودم يا نه اما از اينكه همه چيز طبق نقشه پيش رفته بود زاضي بودم .

    تخت را مرتب كرد و گفت:" خيلي خوب بخواب از هيچي هم نترس . "

    زير پتو نشستم او به طرف ميز تحريرش رفت . " پس شما چي ؟" به طرفم برگشت و گفت :" حالا كه خواب از سرم پريده مي خواهم كمي مطالعه كنم."

    "بعد چي ؟ كجا مي خوابيد؟" و سرم را كج كردم ! دوباره به طرف تخت آمد و با لبخند گفت:" نگران من نباش همين جا مي خوابم ."

    شادمانه گفتم:" اينجا روي تخت ."

    دستش را به نشانه سكوت روي دماغش گذاشت و گفت:" هيس روي تخت نه . منظورم همين جا روي زمين بود ."

    پتو را پس زدم و با لج گفتم:" نه اينطوري زشت است . شما نبايد روي زمين بخوابيد."

    با لحني آرام و منطقي گفت:" من كه نمي توانم روي تخت كنار تو ..." و بعد بي انكه به حرفش ادامه دهد مرا روي تخت خواباند و پتو را رويم كشيد . " بخواب و اينقدر حرف نزن والا مي روم توي اتاق تو مي خوابم ." به ناچار چيزي نگفتم و زير پتو فرو رفتم .

    او پشت ميز تحريرش نشست و چراغ مطالعه اش را روشن كرد . كتابش را باز كرد و مشغول خواندن شد . هر چقدر نگاهش كردم حتي برنگشت كه دزدانه مرا نگاه كند .نيم ساعتي گذشت از تخت پايين آمدم و به طرفش رفتم .

    بي آنكه نگاهم كند پرسيد:" چرا نخوابيدي ؟ اين رعد و برق تا صبح ادامه دارد ."

    اين بار مجبور شد نگاهم كند . كمي سرم را به طرفش بردم چشمانم را به رويش خمار كردم و گفتم:" من خيلي مي ترسم ! بعد از قتل مادر بزرگ هر وقت شبها مي ترسيدم مادرم مرا بغل مي كرد تا بخوابم ."

    با لحن جدي گفت:" حالا كه مادرت تشريف ندارد تو هم اگر خيلي مي ترسي بروم برايت عروسك بياورم تا بغلش كني و بخوابي ."

    دوباره مرا به تخت برگرداند و با انگشت اشاره رو به من هشدار داد كه :" مي گيري مثل آدم مي خوابي . فهميدي؟"

    كمي با بغض و اندوه نگاهش كردم . الكي گريه سر دادم . چند لحظه در همان حال گذشت . بعد با شتاب از اتاق بيرون رفت . گريه كنان به گوشه تخت پناه بردم . اين بار ديگر به راستي مي گريستم . به قدري تحت تاثير قلب پاك و آسماني اش قرار گرفته بودم كه از خودم بدم مي آمد .

    نيم ساعت گذشت . ديگر خوابم گرفته بود . در باز شد . براي اينكه با او برخوردي نداشته باشم خودم را به خواب زدم . صداي پايش را شنيدم كه به تخت نزديك مي شد . شايد نگاهم مي كرد . پتو را مرتب كرد و دستم را كه از تخت آويزان بود لحظه اي در دستش فشرد و آن را زير پتو گذاشت . دوباره به طرف ميز تحرير رفت .

    نگاهش كردم . به اندازه تمام عمرم مطمئن بودم كه عاشق اين پاكي و عزت نفس او هستم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صبح كه بيدار شدم او را ديدم كه سرش را روي ميز تحرير گذاشته بود و همان طور خوابيده بود . بار ديگر از خودم خجالت كشيدم . هر روز صبح او صبحانه را آماده مي كرد . آن روز تصميم گرفتم من اين كار را بكنم . آهسته از اتاق بيرون رفتم .

    ميز صبحانه كه آماده شد به اتاق برگشتم هنوز خواب بود . به آرامي صدايش زدم . همراه با خميازه اي بلند و كش و قوسي طولاني چشم از هم گشود . سلام مرا با لبخند پاسخ داد و گفت:" ديشب خيلي اذيتم كردي!"

    سرم را پايين انداختم و گفتم:" معذرت مي خواهم . شما گفتيد روي زمين مي خوابم چرا اينجا..."

    حرفهايم را با بالا آوردن دستش تمام كرد و دوباره خميازه كشيد . وقتي فهميد صبحانه آماده كرده ام دستهايش را به هم كوبيد و گفت:"آفرين . كم كم به يك كدبانوي خوش سليقه تبديل مي شوي ."

    صورتم گر گرفت . پشت ميز نشست و به خوردن مشغول شد .

    " امروز ساعت آخر را مرخصي ميگيرم بايد بروم اداره آموزش و پرورش برايم دعوت نامه آمده فرستاده اند ."

    " ساعت آخر با كدام كلاس درس داشتيد؟"

    " نيم نگاهي به من انداخت و گفت:" كلاس اولي ها چطور مگه؟"

    با لبخند شيطنت آميزي گفتم:" پس امروز برايشان عزاي عمومي است."

    لقمه اش را فرو داد و گفت:" جدي . يعني تا اين حد به كلاس من علاقه مندند."

    سرم را تكان دادم . از گوشه چشمش نگاهم كرد و گفت:" تو هم همينطوري ؟!"

    جا خوردم زود خودم را جمع و جور كردم و گفتم:" من ... فرق مي كنم... آخر هميشه شما را مي بينم...ولي..." فوري چايم را سر كشيدم . از دستپاچگي ام خنده اش گرفت .

    " چند بيت شعر حفظ كرده ا؟"

    " روي هم سه هزار بيت. البته امشب بايد آنها را مرور كنم مي ترسم يادم برود ."

    زل زد به صورتم و گفت:"

    " ز دستم بر نمي خيزد كه يك دم بي تو بنشينم
    به جز رويت نمي خواهم كه روي هيچ كس ببينم ."

    منتظر پاسخ من بود من هم خيره شدم به چشمانش و خواندم:

    " من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم
    حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم."

    با تعجب نگاهم كرد و بعد به صندلي تكيه داد و آهسته گفت:" صبحانه ات را بخور دير نشود . "

    نگاهش انديشناك بود . من ديگر ميلي به خوردن نداشتم . او از آشپزخانه بيرون رفت و من ميز را جمع كردم .


    تازه از تمرين تئاتر برگشته بودم كه تلفن زنگ زد . ماريا بود .

    " سلام ماريا حالت خوبه ؟ آره تازه رسيدم تمرين تئاتر بودم آنالي چطوره ؟ دلم برايش تنگ شده ... مادر هم برايت سلام رساند ... نه فكر نكنم پدر به اين زودي تسليم مادر شود... فريبرز؟ نيست حمام است ... نه خوشبختانه اهل اين حرفها نيست ... ديگر چه كار بايد مي كردم ؟ هر راهي را كه مادر پيش پايم گذاشت را رفتم ...چي ؟ كم محلي كنم ؟"

    ماريا قاطعانه گفت:" آره ماني به بعضي از مردها اگر بي اعتنايي بكني به طرفت كشيده مي شوند . منظورم اين است كه در عين طنازي خودت را برايش غير قابل دسترس نشان بده ... آنالي است دارد گريه ميكند ! مي خواهد با گوشي بازي كند... كاري نداري ؟ خداحافظ ."

    گوشي را گذاشتم و تازه متوجه او شدم كه ربدوشامبر بر تن داشت و با حوله موهاي سرش را خشك مي كرد . زود از مقابلش گذشتم . به دنبالم تا آشپزخانه آمد .

    " مادرت بود ؟"

    بي آنكه نگاهش كنم گفتم :" نه ماريا بود سلام رساند."

    روي صندلي نشست و تقاضاي چاي كرد . گفتم:"چاي نداريم . "

    با تعجب گفتم:" پس كتري بي خودي روي بخاري قل مي زند ؟"

    " نمي دانم اگر مي خواهيد خودتان بريزيد."

    به حرفها ي ماريا فكر مي كردم يعني مي شود بي اعتنايي هم جلب توجه كند ؟ يعني مي شود كه...

    " بيا من مثل تو خسيس نيستم براي تو هم چاي آوردم . " نه انگار حق با ماريا بود براي من هم چاي ريخت .

    " من چاي نمي خواهم ."

    " اشكالي ندارد خودم مي خورم."

    از جا بلند شدم و از آشپزخانه بيرون رفتم . نمي دانستم آيا كارم درست بود يا نه ؟ چند دقيقه بعد او به اتاق نشيمن برگشت و كنار من روي مبل سه نفره نشست . از جا بلند شدم و به طرف مبل نزديك تلويزيون رفتم . او هم دنبالم آمد نگاهي پر از شگفتي به من انداخت و گفت :" ببخشيد من مرض مسري دارم و خبر ندارم؟"

    " براي چي ؟"

    " براي اينكه از من فرار مي كني ..."

    لبخندي از سر خونسردي تحويلس دادم . دلش مي خواست با من حرف بزند .

    " مي خواهي با هم مشاعره كنيم؟"

    با ناخنهايم بازي كردم و گفتم:" نه !"

    " شطرنج چطور ؟ شنيدم عضو گروه شطرنج مدرسه هستي ."

    "آره ! ولي فعلا حوصله ندارم."

    "ببخشيد مي شود بگوييد شما براي چه كاري حوصله داريد ؟"

    بعد كه نگاه بي تفاوت مرا ديد با لبخند موذيانه اي گفت:" مي خواهم بروم بيرون كمي قدم بزنم تو هم ميايي ؟"

    دلم نمي خواست از اين يكي چشم پوشي كنم . " آره پيشنهاد خوبي است ."

    سرش را خاراند و گفت:" متاسفم الان فهميدم براي قدم زدن حوصله ندارم ." و به خشم چشمانم با تمسخر خنديد .

    " اجازه هست تلويزيون را روشن كنم ؟"

    كمي نگاهش كردم هنوز از چزاندن من خوشحال بود .

    " روشن كنيد چرا از من اجازه مي گيريد؟"

    از جا بلندشدم و به طرف اتاقم رفتم . صدايش را شنيدم كه خيلي بلند گفت:" اگر رعد و برق زد نترسي ها ؟"

    غش غش خنديد . در را محكم به هم كوبيدم . از حرص به نفس نفس افتاده بودم . هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه در به صدا در آمد. با بي حالي به سمت در رفتم . پالتو پوشيده بود و آماده بيرون رفتن .

    " زود باش پالتويت را بپوش تا كمي قدم بزنيم."

    " نه ! حال و حوصله ندارم خودتان تنها برويد ."

    دستم را گرفت و با گفتن چي را حوصله ندارم ؟ تنهايي كه نمي شود قدم زد پالتويم را تنم كرد و كلاهم را سرم گذاشت و به شوخي گفت:" ديدي سرت كلاه گذاشتم."

    خنده ام گرفت . از نگاهش خجالت كشيدم . متوجه شد . زود جهت نگاهش را عوض كرد . " فكر كردم دارم به آينه نگاه مي كنم ."

    دست در دست هم از خانه بيرون زديم . بر خلاف هميشه كه مسيرمان به سمت پارك بود اينبار از جهت ديگري رفتيم . دستهايمان از هم جدا شد و داخل جيبها فرو رفت .

    " ماندانا تو تا حالا عاشق شدي؟"

    به فكر فرو رفتم . من تا به حال به معناي واقعي عاشق نشده بودم .

    " نه . "

    " خوب است ! عشق در سن و سال شما كمي نگران كننده است ."

    " مگر عشق به سن و سال است ؟"

    " نه نه . منظورم اين نيست . چون در سن بالا هم ممكن است در مورد احساسات دچار اشتباه شد . به نظر من دوست داشتم قشنگ از از عشق است ... جايي خواندم : عشق در دريا غرق شدن است و دوستا داشتن در دريا شنا كردن .

    متفكر و خاموش به اين جمله زيبا مي انديشيدم . با وجودي كه مي دانستم چرا بحث عشق و دوست داشتن را پيش كشيده اما اين جمله به نظرم زيبا مي آمد.

    جلوي در مسجد ايستاده بوديم . بانگ " الله اكبر " چند لحظه ما را در آرامشي عرفاني غرق كرد . عده اي زن و مرد براي اقامه نماز به مسجد مي رفتند . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه پيشنهاد داد :" برويم نماز بخوانيم ؟"

    خواسته قلبي مان يكي بود . هر دو بعد از وضو داخل مسجد رفتيم . با قلبي روشن قامت بستم .

    پس از پايان نماز نشستم و به آية الكرسي كه روي پارچه سياهي زري دوزي شده بود زل زدم . به آرامي زير لب آرام زمزمه كرد : خدايا مرا ببخش ! خدايا مرا ببخش ! خدايا ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به خودم آمدم و ديدم هيچ يك از نمازگزاران آنجا نيستند . با قلبي صاف و آرام جا نمازم را جمع كردم . خادم كه پيرزني خوش سيما بود وقتي چادر را از من مي گرفت لبخند مهرباني به ديده ام پاشيد و گفت:" چادر خيلي بهت مي آمد ."

    به رويش لبخند زدم . معلوم بود فريبرز خيلي وقت است جلوي در به انتظار ايستاده است . " چه كار مي كردي اين همه وقت ؟"

    نفس بلندي كشيدم و گفتم :" تازه خدا را پيدا كرده بودم و دلم نمي خواست ولش كنم ."

    قدم زنان راهي شديم . از جلوي يك كبابي رد شديم . بوي خوش كباب هر دوي مارا وسوسه كرد . وارد شديم و گوشه اي نشستيم . او را نمي دانم اما من به لحظه اي كه در مسجد گزرانده بودم فكر مي كردم .

    " ماندانا برايت بكشم يا با هم بخوريم ."

    " با هم بخوريم ." تمام مدت نگاهمان به يكديگر بود و گاهي به روي هم لبخند مي زديم . نمي دانم چرا انقدر به او احساس نزديكي و راحتي مي كردم . گفتم :" فريبرز دوست داشتي الان كجا بودي ؟"

    نگاهش كمي مات شد . دهانش باز ماند اما نه براي بلعيدن غذا . از اينكه فريبرز خطابش كرده بودم و به اين راحتي با او حرف زدم گيج شده بود . سرم را پايين انداختم و گفتم :" معذرت مي خواهم ."

    "نه مهم نيست . خوب كاري كردي ." نوشابه ريخت و نفس بلندي كشيد و گفت:" دوست داشتم الان يك جايي در وسط شهر تهران در يك كبابي كنار يك حوض با يك دختر خوب كه هم شكل خودم است نشسته بودم و كباب و نوشابه و سبزي و ماست موسير مي خوردم ."

    خنديدم . آن هم با صداي بلند . انگشتش را روي دماغش گذاشت و با اشاره به ميز بغلي گفت:" هيس ! يواشتر!" متوجه شدم و زود خودم را جم و جور كردم .

    وقتي بر مي گشتيم طبق معمول او ترانه اي را با صداي ملايم و دلنشين زمزمه مي كرد :

    " من از روز ازل ديوانه بودم
    ديوانه روي تو سرگشته كوي تو
    در عشق و مستي افسانه بودم
    سر خوش از باده مستانه بودم
    نالان از تو شد چنگ و عود من
    تار موي تو تار و پود من
    ..."

    به اتاقم كه مي رفتم جلويم را گرفت . موهايش پريشان شده بود روي صورتش . چشمانش روشن تر از هميشه بود . انگار دستپاچه بود . پرسيد:" نمي ترسي كه ؟"

    به نگاه مهربانش لبخند زدم و گفتم:" نه ديگر نمي ترسم ."

    دستهايش را كه پشت سرش بود بيرون آورد و شاخه گل سرخي را به طرفم گرفت . با خنده گفتم:" براي چي ؟" مثل هميشه نگفت همينطوري فقط نگاهش را دزديد و با گفتن شب به خير به اتاق خودش رفت .

    به آرامي روي تخت خزيدم و گل سرخ را روي قلبم گذاشتم و به نگاه مهربانش در لحظه دادن گل انديشيدم ...دوستش دارم ... خدايا ... دوستش دارم ...

    صبح با صداي در از خواب بيدار شدم . در را باز كرد و با صداي بلند صدايم زد ." ماندانا ! بلند شو ! تو هم مثل من خوابت برد؟"

    با چشماني خواب آلود از روي تخت بلند شدم . موهايم را شانه زدم .

    " ماندانا من رفتم ها !"

    يونيفرم مدرسه ام را پوشيدم اما هنوز جلوي آينه بودم .

    " ماندانا ..."

    " آمدم ..."

    از پله ها پايين رفتم و ساندويچي به دستم داد و گفت::" بيا بخور ضعف نكني . آخر به تو هم مي گويند كدبانو ؟"

    لقمه اول را با ولع بلعيدم و گفتم:" ديشب خيلي خوب خوابيدم ."

    " به خاطر چي ؟"

    " به خاطر گل سرخ ."

    لبش از خنده باز شد . " جدي خوب اين گل را سرخ را كي بهت هديه داده ؟"

    نگاهش كردم و گفتم:" دبير خوش سليقه ام ."

    نگاهم كرد و گفت:" فقط همين ؟ دبير خوش سليقه تان به ديگران هم گل هديه ميدهد ؟"

    مي دانستم چه مي خواهد بگويد . بحث را عوض كردم .

    آن روز وقتي صف بسته شد خانم مدير صدايم زد و به خاطر پيشرفت تحصيلي مرا مورد تشويق قرار داد . من ذوق زده مقابل تشويق همي اشك شوق به ديده آوردم.

    باورم نمي شد روزي دوباره مورد تشويق قرار بگيرم . خدايا شكرت !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    يك ماه از برگزاري تئاتر مدرسه ها گذشته بود . مدرسه ما رتبه اول را به دست آورده بود . قرار بود مسابقه مشاعره برگزار شود كه به دلايلي به بعد از عيد موكول شد .

    همه جا ردپاي بهار ديده مي شد . آسمان صاف و آبي و خورشيد پر رمق تر از هميشه بود . مدرسه ها از بيستم اسفند تعطيل شد . فريبرز چند بار از من پرسيده بود كه مادرت نگفته براي عيد مي آيد يا نه ؟ نمي فهمم چر براي امدن مادر بي قراري مي كرد تا اينكه يك شب از او خواستم دليلش را بگويد .

    " ببين ماندانا ! من مادربزرگ پيري دارم كه بهش قول دادم عيد بروم و به او سر بزنم . مي دانم چشم به راه من است . از طرفي نگران تنهايي تو هستم ."

    " بله مي فهمم . نمي خواهم براي شما مزاحمتي ايجاد كنم . مي روم خانه خاله رويا ."

    خوب مي دانست كه بر خلاف ميل قلبي ام اين حرف را زده ام ." نه ! آنجا كه محال است بگذارم بروي! اگر عمه سيما بر مي گشت هيچ دغدغه اي نداشتيم ."

    نمي دانم چرا بي هيچ حرفي بغض كردم و غمگين به طرف اتاقم رفتم . چرا خودم را گول مي دم ؟ دلم نمي خواست از كنارم برود . با ضربه اي به در اشكهايم را پاك كردم .

    نگاهش روي چهره ام ثابت ماند و گفت:" گريه مي كردي؟"

    فايده اي نداشت چشمانم همه چيز را لو مي داد . " بيا بيرون ."

    مثل هميشه گوش دادم . او چاي ريخت بعد پرسيد :" براي چه گريه مي كردي ؟"

    صدايم مي لرزيد درست مثل چانه ام . " هيچي نيست . خواهش مي كنم اينقدر كنجكاوي نكنيد ."


    صبح روز بعد پيشنهاد باور نكردني به من داد ." ماندانا ! مادرت اگر زنگ زد خبرم كن تا از او اجازه بگيرم تو را هم با خودم ببرم ."

    هيچ تلاشي براي پنهان كردن شادي ام نشان نشان ندادم و مثل بچه ها پريدم هوا و دست هايم را به هم كوبيدم و گفتم :" جدي مي گوييد ؟"

    لبخند به لب آورد و گفت :" البته اگر مادرت اجازه بدهد ."

    در دلم گفتم:" مادرم از خدا مي خواهد ."

    عصر همان روز براي خريد بيرون رفتيم . خيابانها شلوغ و پر رفت و آمد بود . همه براي خريد سال نو بيرون آمده بودند . چند لباس فروشي را گشتيم تا اينكه در يكي از فروشگاهها پرسيد :" ماندانا اين به نظرت چطور است ؟"

    بلوز توري را نشان داد كه آستينهايش كلوش بود . با خنده گفتم :" خوبه . ولي دخترانه است ها !"

    " ا جدي مي گويي ! پس همين را بر مي دارم ."

    فكر كردم قصد شوخي دارد ولي از فروشنده خواست تا همان بلوز را برايش كادو كند . بعد از من خواست تا شلواري را انتخاب كنم كه به آن بلوز بيايد . شگفت زده گفتم:" مگر آن را براي من خريديد ؟"

    چشمكي زد و گفت:" آره ! با عيدي آموزش و پرورش ..."

    شلوار جين دمپا گشادي توجهم را جلب كرد . او هم از آن خوشش آمد اما عجيب بود كه نخواست آن را به تنم ببيند .

    " تو را با اين لباس مجسم كردم ! خيلي بهت مي آمد ." بعد نظرم را در مورد پيراهن آلبالويي پرسيد وقتي در مورد رنگش پرسيدم گفت:" تصميم گرفتم تيپ سپيد و سياه را عوض كنم . مي خواهم رنگي شوم ."

    شلوار جين آبي رنگ انتخاب بعدي او بود . رو به من گفت :"پيش خودت مجسم كردي اين لباس به من مي آيد يا نه ؟"

    با خنده گفتم :" نه من مثل شما اهل تجسم و اين حرفها نيستم . بهتر است آنها را بپوشيد . " اما او اينكار را نكرد. خيابانها و مغازه ها هر لحظه شلوغتر و پر ازدحام تر مي شد . يك لحظه فريبرز را گم كردم . نااميد چشمانم ميان جمعين به گردش در آمد اما انگار غيبش زده بود . با شنيدن نامم به عقب برگشتم . خودش بود شادمانه به طرفش دويدم و گفتم:" كجا رفته بوديد ؟"

    " من همين جا بودم تو كجا رفته بودي !"


    به خانه كه برگشتيم فهميدم كجا و چرا غيبش زده بود . برايم يك پيراهن بلند گلدار خريده بود و يك روسري سفيد با خالهاي سياه . وقتي پوشيدمشان فريبرز محو تماشاي من شده بود و پلك هم نمي زد . موهاي بلندم از زير روسري بيرون زده بود . خودم هم مي دانستم چقدر به من مي آيند .

    " مي داني ماندانا مادربزرگم اگر تو را با اين لباس ببيند از تو خيلي خوشش مي آيد . البته هر چه گشتم لباس محلي پيدا نكردم . خوشت آمده يا نه ؟"

    " حرف ندارد خيلي ممنون."


    مادر به قدري از پيشنهاد فريبرز استقبال كرد كه او را دچار تعجب كرد . مادر سفارشات لازم را به من كرد و گفت:" ببين دختر فكر مي كنم بخت با تو يار شده !بهترين فرصت پيش آمده كه بايد از آن بهره ببري . حاليت شد ."

    " بله مادر فهميدم ."


    روز دوشنبه يعني چهار روز مانده به سال نو چمدانهايمان را بستيم . هر دو براي رفتن بي قرار و بي تاب بوديم .

    " ماندانا چندمين بار است كه به شمال مي روي ؟"

    " دومين بار ."

    ساعت هشت صبح ديگر براي رفتن آماده بوديم . كمي اضطراب داشتم . نمي دانم از شادي زياد بود يا از جاده پر پيچ و خم مي ترسيدم.

    وقتي سوييچ را چرخاند هر دو بسم الله گفتيم. " خوب ماندانا همه چيز رديف است ؟ سبد صبحانه و ناهار را هم كه آوردي ... برويم ."

    با لبخند گفتم:" برويم."

    جاده هراز به مسافران بهاري سلام مي گفت . فريبرز هم مثل من خوشحال بود . كنار امامزاده اي ماشين را متوقف كرد . پرسيدم :" اينجا كجاست؟"

    " امامزاده هاشم."

    خيلي از ماشينها كنار زده بودند تا ضمن زيارت صبحانه هم بخورند . با آب خنكي كه به صورتم زده بودم حسابي حالم جا آمد . سفره را روي حصير سبز رنگي پهن كرديم . از فلاسك چاي ريختم . پس از خوردن صبحانه اي مفصل كه خيلي هم از خوردنش لذت برديم وسايلمان را جمع كرديم و راه افتاديم . فريبرز ضبط صوت را خاموش كرد و گفت:" ماندانا بيا با هم مشاعره كنيم."

    " فكر بدي نيست البته اگر مزاحم رانندگي شما نشود . "

    مثل هميشه او شروع كرد :

    رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
    چنان نماند و چنين هم نخواهد ماند.

    گفتم :

    در طريق عشق بازي امن و آسايش بلاست
    ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي

    گفت:

    يا دل به ما دهي چون دل ما به دست توست
    يا مهر خويشتن ز دل ما به در بري

    گفتم:

    يك پند ز من بشنو ! خواهي نشوي رسوا
    من خمزه افيونم ! زنهار سرم مگشا

    با تعجب نگاهم كرد و خواند :

    امروز آن كسي كه مرا چندي بداد پند
    چو روي تو بديد عذرها بخواست

    بي اعتنا به بيتي كه خواند به سربالايي خيره شدم كه خودروها به صف از آن بالا مي رفتند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چمدانها و ساكم را توي اتاق گذاشتم و خسته و بي رمق روي تخت افتادم . دلم نمي خواست به هيچ چيز فكر كنم فقط بخوابم اما خوابم نمي برد . مدام روز پيش جلوي رويم مي آمد و از ياد آوري آن زجر مي كشيدم . بلند شدم . لباسهايم را برداشتم و رفتم حمام.

    پس از يك دوش آب سرد آب را ولرم كردم و خودم را به دست آب سپردم . رفته رفته غبار خستگي از وجودم شسته شد . تنم را خشك كردم و ربدوشامبرم را پوشيدم و از حمام بيرون آمدم . او در اتاقش بود . متوجه شد بيدار شده ام اما نگاهي به من نيانداخت.

    لحنش از ديروز كمي بهتر بود ." مي رفتي توي اتاق خودت مي خوابيدي."

    بي اهميت به حرفهايش از جا برخاستم و به اتاقم رفتم . لباس پوشيدم و دوباره بيرون آمدم . تلفن زنگ زد . گوشي را برداشتم . مادر بود .

    " سلام مادر بد نيستم . عيد شما هم مبارك... امروز رسيديم . خوب بود...جاي شما خالي ... مهبد و پدر چه مي كنند ... اي... مي گذرانيم...همين جاست...چي؟...داريد بر ميگرديد؟"

    " آره بمانم اينجا چه كار...خسته شدم . پدرت اينجاست نمي توانم حرف بزنم فردا راه مي افتم... خداحافظ."

    گوشي را گذاشتم . نمي دانم چرا از آمدن مادر خوشحال نشدم . به طرف فريبرز رفتم و با لبخند شيطنت آميزي گفتم:" ديگر لازم نيست مرا كنار خودتان تحمل كنيد . مادرم مي خواهد برگردد."

    چشمانش گرد شد:" بر مي گردد؟"

    " آره خيالتان راحت باشد."

    به فكر فرو رفت . تلويزيون را خاموش كرد و از من خواست برايش چاي بياورم . وقتي دوباره رو به رويش نشستم گفت:" ببين ماندانا از بابت رفتار ديروزم وعذرت مي خواهم . راستش نبايد از دست كسي كه نمي شناختيش گل مي گرفتي."

    " ولي او غريبه نبود پسر عمه مارجان بود."

    " پسر عمه مارجان را چقدر مي شناسي."

    سرم را پايين انداختم و گفتم:" هيچ ولي من قصدي نداشتم . آن وقت كه سبزه ها را گره مي زدم خودش آمد كنارم و به من گفت چقدر اين لباس بهت مي آيد . لازم نبود شما آنطور بين جمع سرم داد بكشيد و توي گوش آن پسر بزنيد."

    " تو دلت براي ان پسرك نسوزد . هنوز آدمها را نمي شناسي . ان پسر پسر درستي نيست . حقش بود."

    " مادر شخيلي عصباني شد . من كه خوب نمي فهميدم چه مي گويد . اما فكر كنم مرا مقصر مي دانست."

    فنجان چاي را در دست گرفت و گفت:"حلا مي خواهم آن موضوع را فراموش كني . قصدم ناراحت كردن تو نبود..." و چاي را سر كشيد. به رويش لبخند زدم و فكر كردم چقدر خوب است كه ديگر ا من قهر نيست.

    " مادرت چقدر زود برمي گردد؟" پا روي پا انداخته و صاف نگاهم كرد.

    " خيلي هم زود نيست البته بدون پدر بر ميگردد...مادرم زياد نمي تواند در روستا دوام بياورد . تا حالا هم مانده هنر كرده! مي فهمم چي كشيده."

    زير چشمي نگاهم كرد." خوشحالي مادرت بر مي گردد؟"

    متوجه كنايه اش شدم ." نبايد خوشحال باشم؟!"

    " چرا نبايد خوشحال باشي! عاقبت از سخت گيري هاي من راحت مي شوي! امشب راه مي افتد؟"

    " نه فردا" از جا بلند شدم و ادامه دادم:" بهتر است دستي به سر روي خانه بكشيم . فردا جمعه است ."

    " نمي خواهد بگير بشين."

    نشستم و با لبخند نگاهش كردم و پرسيدم:" كاري داريد؟"

    اخم كرد و گفت:" بايد كارت داشته باشم تا بنشيني؟"

    منتظر نشستم . خودش هم نمي داست چه بگويد.

    " حالش را داري با هم مشاعره كنيم؟"

    " الان نه . . بگذار براي بعد از شام . راستي شام چي بخوريم؟"

    " امشب شام مهمان من . خيلي وقت است اپاگتي نخورده يم... ميرويم رستوران..." بعد بلند شد و گفت :" برو خودت را اماده كن."


    " ماندانا شمال بهت خوش گذشت؟"

    " خيلي ! بيشتر از همه از ننه ملوك خوشم آمد ... جدي زن شيرين و خون گرمي است مارجان هم خوب بود اما نمي دانم چرا زياد با من حرف نمي زد."

    " اخلاقش همين طور است . خجالتي و كم حرف است اما اگر با كسي آشنا بشود خجالتي بودن را كنار مي گذارد... راستي فهميدي چرا عمه مارجان زياد از تو خوشش نيامده بود؟"

    " نه خيلي دلم مي خواست بدنم چرا."

    روي نيمكت پارك با فاصله كمي نشسته بوديم . هوا خنك بود و خورشيد هنوز غروب نكرده بود .

    " عمه مارجان خيلي دلش مي خواهد من او با هم ازدواج كنيم اما وقتي تو را ديد فكر كرد براي برادر زاده اش رقيب پيدا شده است ."

    كمي فكر كردم و گفتم:" رقيب؟ هيچ فكرش را هم نمي كردم من براي كسي رقيب باشم."

    نيم نگاهي به من انداخت اما چيزي نگفت. شيطنت آميز پرسيدم:" شما خودتان چي؟ دلتان نمي خواهد با مارجان ازدواج كنيد؟"

    قاطعانه گفت:" نه . من و ماجان اگر چه در كنار هم بزرگ شده ايم اما من هيچ احساسي نسبت به او ندارم . البته مارجان دختر بدي نيست . ولي من براي خودم معيارهايي دارم كه مارجان ندارد."

    " چه معيار هايي داريد؟"

    اين بار صاف نگاهم كرد و گفت:" لازم نيست تو بداني."

    با خنده گفتم:" خيلي خوب چرا عصباني مي شويد . فكر مي كنم خانم گرمارودي همه معيار هاي شما را دارد؟"

    لبخند زد:" نمي دانم . تو فكر مي كني اينطور باشد؟"

    با طعنه گفتم:" من از كجا بدانم . شما با او تماس داريد . من فقط سر كلاس مي بينمشان."

    از جا بلند شد و كمي از نيمكت فاصله گرفت و گفت:" به خانم گرمارودي فكر نمي كنم و برايم مهم نيست كه چططور هستند ! من انتخابم را كرده ام فقط يك مشكل وجود دارد ."

    با كنجكاوي گفتم:" چه مشكلي؟"

    به طرفم برگشت و گفت:" دارد درس ميخواند من هم صبر مي كنم تا درسش تمام شود ."

    قلبم تند تپيد و تا بنا گوش سرخ شدم . هوا كه تاريك شد قدم زنان به طرف رستوران رفتيم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/