542 تا 551
سوزنی ترمه ای را که موقع خواب همیشه روی تشک خود پهن ی کرد روی جنازه انداختند. امین السلطان که در تمام این مدت سعی می کرد خود را از بقیه حتی برادران شاه داغدار تر نشانبدهد با پایان یافتن مراسم خود را روی شاه انداخت و بار دیگر با صدای بلند شروع به گریه کرد.
عضد الملک در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت او را بلند کرد و به شاهزاده بهمن مییرزا اشاره کرد تا نماز میت را شروع کند.پس از پایان نماز امین السلطان همان طور که می گریست خطاب به حاضران گفت: ((آقایان تشریف ببرند تا مخدرات بذای زیارت جنازه و فاتحه خوانی بیایند.))
هنوز جمعیت آقایان از حیاط نارنجستان خارج نشده بودند که در بزرگ آبی رنگ درون که خانمها پشت آن ازدحام کرده بودند گشوده بوددند.خانمها که نیم ساعت می شد از ماجرا خبر دار شده بودند شیون کنان به آنجا ریختند.در حالی که بر سر و روی خود می زنند و گیسوان خود را می کندند دور جسد جسد جمع شدند و عزاداری و مویه را شروع کردند.
در میان این دو نفر دست خانم باشی را که به سر و صورت خود چنگ می زند و از ته دل شیون می کرد گرفته بودند.خانم باشی که از ته دل زار می زد گویی قصد دارد خود را از همه خانم ها ،ختی ملکه ایران و عصمت الدوله و دیگران دختران شاه سوگوار تر نشان دهد.
در این میان کسی که به راستی از سوز دل عزادار بود همسر با وفای شاه ،انیس الدوله بود که گنار جسد روی زمین نشسته بود و بر سرش می کوفت و می نالید.به قدری گریسته بود که چشم هایش ورم کرده و دیگر صدایش در نمی آمد. چند تن از خانمها که دیدند انیس الدوله کم مانده از نفس بیفتد در حالی که همپای او می گریستند سعی داشتند به نحوی او را راضی کرده و به عمارت خودش ببرند که ناگهان صدای جگر خراش تاج السلطنه همه را متوجه صورت غرق در خون خود کرد.
خانم باشی که مثل بقیه با تعجبی آمیخته به ناراحتی مانده بود برای تاج السلطنه چه اتفاقی افتاده که همان دم صدای مادرش بلند شد.
((آخر امروز روزی بود که تو صورت خود را با دوا سیاه کنی؟آن هم به این قسم.))
تاج السلطنه همان طور که اشک می ریخت با فریاد پاسخ داد:((مگر من از پیش اطلاع داشتم امروز چه خاکی بر سرم می شود.گذشته از این خودت گفتی ابرو هایت را با دوا سیاه کن،تقصیر من چیست؟))
هنوز این حرف از دهان تاج السلطنه بیرون نیامده بود که مادرش به او حمله کرد تا جواب گستاخی اش را بدهد.پیش از آنکه دستش به او برسد چند تا از خانمها مانعش شدند.همان دم صدای انیس الدوله بلند شد.با صدای دو رگه ای که به زحمت از حنجره اش خارج می شد با معنا به خانم باشی نگریست و خطاب به هوویش مادر تاج السلطنه گفت:((خوب این طفلک از کجا خبر داشته...خدا باعث و بانی این بد بختی را لعنت کند که چنین خاکی بر سرمان ریخت.))
خانم باشی خیلی خوب طعنه نهفته در پس کلام انیس الدوله را درک کرد.از آنچه شنید عرق سردی بر تنش نشست.هر طور بود بر رفتارش مسلط ماند و با ظاهری عزادار به همراه دیگر خانمها به طرف عمارت انیس الدوله رفت که قرار بود مراسم عزاداری آنجا بر قرار شود.
با رفتن خانمها از حیاط نارنجستان بار دیگر آقایان برگشتند و در حالی که مرتب عبارت لااله الاالله را تکرار می کردند جسد را روی قالیچه ای گذاشتند و به همان نحوی که آورده بودند ،بار دیگر به تالار برلیان انتقال دادند تا روز بعد طی مراسم رسمی در تکیه دولی به امانت به خاک سپرده شود.
پیش از آنکه جمعیت شاهزادگان و وزرا متفرق شوند جناب صدر اعظم از همه خواست تا جلوی عمارت ابیض جمع شوند.نیم ساعت بعد همه برروی زمین جلوی عمارت ابیض در انتظار نشسته بودند.آنجا را فرش کرده بودند و چراغ های زیادی فضای آنجا را روشن می کرد.انتظارشان با آمدن صدر اعظم به زمزمه ای گنگ مبدل گردید.جناب صدر اعضم مثل دیگران روی فرش نشست و پس از لحظه ای سکوت خطاب به جمعیتی که به او چشم دوخته بودند با صدای بلندی گفت:((آقایان، تا چند ساعت پیش من صدر اعظم بودم...اینک با شما هم قطارم.باید بدانید هر کاری وقتی دارد...در حال حاضر وقت گریه و زاری نیست.شاه به رحمت ایزدی رفته و اکنون اختیار با شماست.هر چه را برای مملکت مناسب و صحیح می دانید و بر آن اتفاق دارید بگویید...بنده مطیع آرای شما هستم.))
پیش از آنکه کسی حرفی بزند شاهزاده یمین السلطان از جا بر خاست و با هیجان گفت:((چنانچه شما تا چند ساعت پیش صدر اعظم و صاحب اختیار بودید،و تمام شاهزادگان و جماعت نوکر عرض می کنیم هنوز هم صدر اعظم و صاحب اختیار و آقای ما شما هستید.هر چه را برای مملکت و جمعیت صلاح بدانید اطاعت می کنیم...رای خود را بفرمایید.
امین السلطان که پیدا بود از آنچه می شنود خرسند است با صدای بلند پاسخ داد:((عقیده بنده این است که الساعه از همین جا تلگرافی به ولیعهد در تبریز بزنیم.برای سلطنت استدعا کنیم هر چه زود تر به طهران تشریف بیاورند.کسی مخالفتی دارد؟))
امین السلطان که در دل از خدا همین را می خواست با صدای بلند کاغذ و قلم خواست و چند دقیقه بعد شرئع به نوشتن کرد.آنچه را باید تلگراف می شد را برای همه خواند.
چرا خون بگیریم،چرا خوش نخندیم که در فرو رفت و گوهر بر آمد
شاهنشاه مبرور اتالله برهانه که پادشاه سالخورده ای بود را حق تعالی در کف مرحمت خود برد و از فیض و احسان خویش بر خوردار ساخت.بحمد الله تعالی عنایت خداوندی شامل حال مسلمانان شد و شاهتشاه مشفق جوانی به ایرانیان ارزانی فرمود که امیدواریم در سایه ی ذات مقدسش ایران و ایرانیان سر بلند ومملکت آباد و خلق آسوده خاطر و دعا گو باشند.
حکم آنچه تو فرمایی ما بنده فرمانیم.
چاکران این دولت روز افزون تمامی چشمشان به راه و گوششان بر در چون گوش روزه دار بر الله اکبر است.
امین السلطان پس از خواندن تلگراف از جا بر خواست.با بلند شدن او نیز جمعیت از جا بر خاسته و رفته رفته پراکنده شدند.
دیکر شب نزدیک بود،ولی هنوز نه از فاطمه و نصرت خبری بود و نه از عصمت قالبی که قرار بود مراقب آن دو باشد.خانم باشی با سر درد بدی انتظارشان را می کشید.آتش در درمنش بر پا شده بود که باعث عذاب وجدان و نگرانی اش می شد،به علاوه نیش و کنایه هایی که در طول آن روز از این و آن شنیده بود با تاریک شدن آسمان در دلش ترس انداخته بود.فکر می کرد مبادا کسی به او مظنون شده باشد.همانطور که با کلافگی در تالار قدم می زد و با خودش فکر می کرد احساس کرد دست هایش دیگر تحمل انگشتریها و دستبندها و النگو هایش را ندارد برای همین هر چه را که دستش کرده بود درآورد و بی حوصله روی جعبه آینه انداخت.برای وقت گذراتی کنار پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت.با آنکه هوا رو به تاریکی داشت ،اما هنوز هم رفت و آمد به کاخ ادامه داشش. در پرتو چراغ های گاز هر چند دقیقه یکبار سر و کله ی عده ای از خانمها پیدا می شد که برای گفتن تسلیت و سر سلامتی به عمارت انیس الدوله می رفتند.
خانم باشی با آنکه در جمع نبود،اما می دانست آنجا چه خبر است. می دانست انیس الدوله در حالی که اشک چشم هایش خشک شده در صدر مجلس کنار تواب علیه نشسته و هووهایش سر و سینه زنان در اطراف او زبان گرفته اند.
خانم باشی در این افکار سیر می کرد که از صدای عصمت قالبی که وحشت زده از راه رسیده بود به خود آمد.عصمت قالبی بی آنکه در فکر سلام و یا اجازه ورود باشد سراسیمه وارد شد و همین که چشمش به خانم باشی افتاد زد زیر گریه و گفت:((خانم جان دستم به دامنتان...به دادم برسید.))
خانم باشی که از شنیدن این جمله از ترس خشکش زده بود وحشت زده به او نگریست و پرسید:(( چه خبر شده؟چرا دیر کردید؟))عصمت قالبی نفس زنان با گریه گفت:((خانم جان خبر ندارید...ای کاش امروز پای من و نصرت و فاطمه می شکست و نمی آمدیم.))
خانم باشی کلافه و پریشان پرسید:((حرف بزن ببینم چه شده!))
((می خواستید چه شود شمس الدوله...))
عصمت این را گفت و باز شروع به گریستن کرد.
((شمس الدوله چه شده...جانت بالا بیاید حرف بزن.))
عصمت همانطور که اشک می ریخت با گریه گفت:((امروز صبح زود وقتی نصرت و فاطمه داشتند به هوای استخاره به میرزا رضا سفارش می کردند حرم را ترک کند شمس الدوله،خواهر عین الدوله،نصرت و ف6اطمه را دیده و به همه گفته.))
خانم باشی با عصبانیت غرید:((خاک بر سر همه تان کند...مگر نگفتم احتیاط کنید.حالا بگو ببینم نصرت و فاطمه کجا هستند؟))
عصمت با گریه گفت:((توی حبس همه بر سرشان ریخته بودند و داشتند زیر مشت و لگد تکه تکه شان می کردند که خانم انیس الدوله به فریاذشان رسیده و مانع شده.به همه گفته بر فرض هم که این ها گناه کار باشند عجالتا باید دست نگه داشت تا از هر دو استنشاق شود اگر ثابت شد تقصیر داشته اند کشتنشان سهل است...بیچاره ها الکی الکی توی بد مخصمه ای افتاده اند...وای خانم جان،اگر سراغ من بیایند چه کنم؟))
خانم باشی غرق در فکر پرسید:((مگر کسی تو را هم دیده؟))
عصمت گریه کنان یر تکان داد و گفت:((مرجان خانم،هوویتان مرا دیده.))
خانم باشی در حالی که ازعصبانیت چهره اش بر افروخته شده بود پرسید:((با هم حرف زدید؟))
((اگر کسی پرسید صبح در حرم بوده ای انگار کن.))
((باشد خانم جان اگر کسی چیزی پرسید می گویم دیشب خبر آوردند که خانه ام آتش گرفته و از اندرون خارج شده ام...چه طور است؟))
پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند صدای تلنگر در و بعد صدای مغرور خان خواجه بلند شد.
((علیا مخدره،جناب صدر اعظم اتابک تشریف آورده اند و می خواهند حضرت علیه راببینند.))
خانم باشی از شنیدن این خبر مثل آنکه فرشته نجاتش از راه رسیده باشد شادمان شد.دستپاچه با اشاره به عصمت فهماند از آنجا برودد.بعد با صدای بلند خطاب به مغرور خان گفت:((به جناب صدر اعظم بگویید تشریف بیاورند داخل.))
تا مغرور خان صدر اعظم را به داخل راهنمایی کند خانم باشی از فرصتی که داشت سود جست و با عجله خودش را به آیینه ی قدی کنج تالار رساند و سر و وضعش را مرتب کرد لحظه ای بعد امین السلطان در معیت مغرور خان در آستانه در ظاهر شد.همین که امین السلطان وارد شد مغرور خان از آنجا رفت.
امین السلطان تا چشمش به خانم باشی افتاد مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد و گفت:((علیا مخدره،تسلیت عرض می کنم.))
خانم باشی در عین پریشانی و ناراحتی از انچه شنید خنده اش گرفت.خیلی زود سعی کرد لبخندی که کنج لبش نشسته بود را مهار کند.خیلی آهسته زمزمه کرد:((ممنونم جناب اتابک.))
لظه ای سکوت حکم فرما شد که امین السلطان آن را شکست.همانطور که حواسش معطوف به خانم باشی بود با نیم نگاهی به اطراف پرسید:((تنها هستید؟))
خانم باشی با چهره ای مکدر با ناراحتی پاسخ داد:((بله.)) و پس از مکثی کوتاه پرسید:((از خدمتکاران بیچاره من چه خبر دارید؟))
امین السلطان مثل آنکه در جریان ماجرا باشد لبخند زد.((از بابت آنان خاطرتان آسوده باشد.))وقتی دید خانم باشی با استفهامی آمیخته به تعجب به او خیره شده خودش توضیح داد.
((به محض اطلاع از این مسئله برای خانم انیس الدوله پیغام فرستادم چون کار رسمی و دولتی است باید آن دو را برای استنطاق بیرون بفرستند.))
خانم باشی از آنچه شنید جان تازه ای گرفت و با خوشحالی پرسید:((پس نزد خودتان هستند؟))
((بله گفتم که نگران نباشید.مدتی که گذشت وآب ها از آسیاب فتاد هر دو را به خانه ی دوستانم می فرستم تا به عنوان خدمتکار مشغول شوند.))
خانم باشی همانطور که گوش می داد متوجه خراشهای روی دست جناب صدر اعظم شد و از او پرسید:((دستتان چه شده؟))
امین السلطان به خرشهای روی دستش نگریست و پوزخند زد.((جای خراش ناخن خانمها ست.حتی عینک بنده را هم شکستند.))
امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با تعجب به او می نگرد گفـت: ((اگر اهتمام نکرده بودمم خانمها میرزا رضا را تکه تکه می کردند.))
خانم باشی باز پرسید: ((حالا کجاست؟))
((در یکی از اتاقهای قراولخانه دربار بی هوش و گوش افتاده،خانمها لباس هایش را پاره پاره کرده بودند،گفتم به او لباس بپوشانند.))
خانم باشی با کنجکاوی پرسید: ((از کار خودش پشیمان نشده؟))
امین السلطان با معنا پوز خند زد: ((پشیمان؟خیر...خیلی هم خرسند است،پیش از غزوب صاحب جمع برادرم را می گویم،به آنجا فرستادم تا قدری برایش نان و پنیر ببرد.صاحب جمع می گفت وقتی چشمش به نان و پنیر افتاد با تنفر شانه بالا انداخته و گفته چه سفاهتی...شما باید بهترین غذایی را که در مملکت یافت می شود برای من بیاورید.من مرد بزرگی هستم.تاریخ نام مرا جاوید خواهد کرد،آن هم به عنوان کسی که بیست و پنج کرور مردم را از ظلم و استبداد که نیم قرن ملت را شکنجه نموده نجات بخشیده!زندگی بی دوام دنیا چه ارزشی دارد.پنج سال بیشتر یا کمتر زنده بودن را چه ارجی است؟من به حیاط ابدی رسیده ام و نامم در تاریخ ماندگار شده.))
خانم باشی متعجب زمزمه کرد: ((برایم خیلی عجیب است.ای کاش می توانستم او را از نزدیک ببینم.))
جناب صدر اعظم از آنچه شنید جا خورد.((دیگر چی؟حرفش را هم نزنید.آقا سیاه خواجه با آن هیکل دیلاقش برای دیدن این جانور رفته بود که با دست خود حرکتی می کند و با دهن خود صدای تپانچه را طوری طبیعی ایجاد می کند که بیچاره از ترسش پس افتاده.نگاهش به مانند مرتاضان هندی در حالت خلسه است.))
حرفای امین السلطان به اینجا که رسید لحظه ای سکوت بر قرار شد.کمی بعد امین السلطان گفت: ((سر کار علیه...خدمتتان رسیدم تا بگویم به این زودیها دیگر مقدور نیست به دیدنتان بیایم.))
خانم باشی از شنیدن چنین حرفی که مصیبت بار تر از هر خبری بود ناگهان چهره اش در هم رفت.
امین اسلطان که خیلی خوب متوجه حالت روحی او بود وقتی دید خانم باشی حرفی نمی زند خودش گفت: (( می دانم برایتان سخت است...برای بنده نیز سخت است، اما باید واقعیتها را در نظر بگیریم.ما همینطوری هم در معرض اتهام هستیم...))
وقتی دید چشمان خانم باشی غرق در اشک شده ادامه داد: ((خیال می کنید دوری از شما با این علاقه بی شائبه ای که نسبت به شما دارم برای ینده آسان است...اما تا مدتی که وضع به حالت عادی برگردد هم بنده و هم شما ناچاریم تحمل کنیم...به طور حتم وضع بر این منوال نمی ماند.با آمدن ولیعهد از تبریز تغییراتی حاصل می شود.))
خانم باشی در حالی که با پشت دست قطره درشت اشگی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود را از روی گونه پاک می کرد آهسته پرسید: ((فکر می کنید اوضاع چگونه پیش برود؟))
((تا آنجایی که می دانم قرار است پس از آمدن ولیعهد تنها خانمهای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)