صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 63 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    542 تا 551
    سوزنی ترمه ای را که موقع خواب همیشه روی تشک خود پهن ی کرد روی جنازه انداختند.
    امین السلطان که در تمام این مدت سعی می کرد خود را از بقیه حتی برادران شاه داغدار تر نشانبدهد با پایان یافتن مراسم خود را روی شاه انداخت و بار دیگر با صدای بلند شروع به گریه کرد.
    عضد الملک در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت او را بلند کرد و به شاهزاده بهمن مییرزا اشاره کرد تا نماز میت را شروع کند.پس از پایان نماز امین السلطان همان طور که می گریست خطاب به حاضران گفت: ((آقایان تشریف ببرند تا مخدرات بذای زیارت جنازه و فاتحه خوانی بیایند.))
    هنوز جمعیت آقایان از حیاط نارنجستان خارج نشده بودند که در بزرگ آبی رنگ درون که خانمها پشت آن ازدحام کرده بودند گشوده بوددند.خانمها که نیم ساعت می شد از ماجرا خبر دار شده بودند شیون کنان به آنجا ریختند.در حالی که بر سر و روی خود می زنند و گیسوان خود را می کندند دور جسد جسد جمع شدند و عزاداری و مویه را شروع کردند.
    در میان این دو نفر دست خانم باشی را که به سر و صورت خود چنگ می زند و از ته دل شیون می کرد گرفته بودند.خانم باشی که از ته دل زار می زد گویی قصد دارد خود را از همه خانم ها ،ختی ملکه ایران و عصمت الدوله و دیگران دختران شاه سوگوار تر نشان دهد.
    در این میان کسی که به راستی از سوز دل عزادار بود همسر با وفای شاه ،انیس الدوله بود که گنار جسد روی زمین نشسته بود و بر سرش می کوفت و می نالید.به قدری گریسته بود که چشم هایش ورم کرده و دیگر صدایش در نمی آمد. چند تن از خانمها که دیدند انیس الدوله کم مانده از نفس بیفتد در حالی که همپای او می گریستند سعی داشتند به نحوی او را راضی کرده و به عمارت خودش ببرند که ناگهان صدای جگر خراش تاج السلطنه همه را متوجه صورت غرق در خون خود کرد.
    خانم باشی که مثل بقیه با تعجبی آمیخته به ناراحتی مانده بود برای تاج السلطنه چه اتفاقی افتاده که همان دم صدای مادرش بلند شد.
    ((آخر امروز روزی بود که تو صورت خود را با دوا سیاه کنی؟آن هم به این قسم.))
    تاج السلطنه همان طور که اشک می ریخت با فریاد پاسخ داد:((مگر من از پیش اطلاع داشتم امروز چه خاکی بر سرم می شود.گذشته از این خودت گفتی ابرو هایت را با دوا سیاه کن،تقصیر من چیست؟))
    هنوز این حرف از دهان تاج السلطنه بیرون نیامده بود که مادرش به او حمله کرد تا جواب گستاخی اش را بدهد.پیش از آنکه دستش به او برسد چند تا از خانمها مانعش شدند.همان دم صدای انیس الدوله بلند شد.با صدای دو رگه ای که به زحمت از حنجره اش خارج می شد با معنا به خانم باشی نگریست و خطاب به هوویش مادر تاج السلطنه گفت:((خوب این طفلک از کجا خبر داشته...خدا باعث و بانی این بد بختی را لعنت کند که چنین خاکی بر سرمان ریخت.))
    خانم باشی خیلی خوب طعنه نهفته در پس کلام انیس الدوله را درک کرد.از آنچه شنید عرق سردی بر تنش نشست.هر طور بود بر رفتارش مسلط ماند و با ظاهری عزادار به همراه دیگر خانمها به طرف عمارت انیس الدوله رفت که قرار بود مراسم عزاداری آنجا بر قرار شود.
    با رفتن خانمها از حیاط نارنجستان بار دیگر آقایان برگشتند و در حالی که مرتب عبارت لااله الاالله را تکرار می کردند جسد را روی قالیچه ای گذاشتند و به همان نحوی که آورده بودند ،بار دیگر به تالار برلیان انتقال دادند تا روز بعد طی مراسم رسمی در تکیه دولی به امانت به خاک سپرده شود.
    پیش از آنکه جمعیت شاهزادگان و وزرا متفرق شوند جناب صدر اعظم از همه خواست تا جلوی عمارت ابیض جمع شوند.نیم ساعت بعد همه برروی زمین جلوی عمارت ابیض در انتظار نشسته بودند.آنجا را فرش کرده بودند و چراغ های زیادی فضای آنجا را روشن می کرد.انتظارشان با آمدن صدر اعظم به زمزمه ای گنگ مبدل گردید.جناب صدر اعضم مثل دیگران روی فرش نشست و پس از لحظه ای سکوت خطاب به جمعیتی که به او چشم دوخته بودند با صدای بلندی گفت:((آقایان، تا چند ساعت پیش من صدر اعظم بودم...اینک با شما هم قطارم.باید بدانید هر کاری وقتی دارد...در حال حاضر وقت گریه و زاری نیست.شاه به رحمت ایزدی رفته و اکنون اختیار با شماست.هر چه را برای مملکت مناسب و صحیح می دانید و بر آن اتفاق دارید بگویید...بنده مطیع آرای شما هستم.))
    پیش از آنکه کسی حرفی بزند شاهزاده یمین السلطان از جا بر خاست و با هیجان گفت:((چنانچه شما تا چند ساعت پیش صدر اعظم و صاحب اختیار بودید،و تمام شاهزادگان و جماعت نوکر عرض می کنیم هنوز هم صدر اعظم و صاحب اختیار و آقای ما شما هستید.هر چه را برای مملکت و جمعیت صلاح بدانید اطاعت می کنیم...رای خود را بفرمایید.
    امین السلطان که پیدا بود از آنچه می شنود خرسند است با صدای بلند پاسخ داد:((عقیده بنده این است که الساعه از همین جا تلگرافی به ولیعهد در تبریز بزنیم.برای سلطنت استدعا کنیم هر چه زود تر به طهران تشریف بیاورند.کسی مخالفتی دارد؟))
    صدا از جمعیت بر نخواست.
    امین السلطان که در دل از خدا همین را می خواست با صدای بلند کاغذ و قلم خواست و چند دقیقه بعد شرئع به نوشتن کرد.آنچه را باید تلگراف می شد را برای همه خواند.
    چرا خون بگیریم،چرا خوش نخندیم که در فرو رفت و گوهر بر آمد
    شاهنشاه مبرور اتالله برهانه که پادشاه سالخورده ای بود را حق تعالی در کف مرحمت خود برد و از فیض و احسان خویش بر خوردار ساخت.بحمد الله تعالی عنایت خداوندی شامل حال مسلمانان شد و شاهتشاه مشفق جوانی به ایرانیان ارزانی فرمود که امیدواریم در سایه ی ذات مقدسش ایران و ایرانیان سر بلند ومملکت آباد و خلق آسوده خاطر و دعا گو باشند.
    حکم آنچه تو فرمایی ما بنده فرمانیم.
    چاکران این دولت روز افزون تمامی چشمشان به راه و گوششان بر در چون گوش روزه دار بر الله اکبر است.
    امین السلطان پس از خواندن تلگراف از جا بر خواست.با بلند شدن او نیز جمعیت از جا بر خاسته و رفته رفته پراکنده شدند.

    فصل 39
    دیکر شب نزدیک بود،ولی هنوز نه از فاطمه و نصرت خبری بود و نه از عصمت قالبی که قرار بود مراقب آن دو باشد.خانم باشی با سر درد بدی انتظارشان را می کشید.آتش در درمنش بر پا شده بود که باعث عذاب وجدان و نگرانی اش می شد،به علاوه نیش و کنایه هایی که در طول آن روز از این و آن شنیده بود با تاریک شدن آسمان در دلش ترس انداخته بود.فکر می کرد مبادا کسی به او مظنون شده باشد.همانطور که با کلافگی در تالار قدم می زد و با خودش فکر می کرد احساس کرد دست هایش دیگر تحمل انگشتریها و دستبندها و النگو هایش را ندارد برای همین هر چه را که دستش کرده بود درآورد و بی حوصله روی جعبه آینه انداخت.برای وقت گذراتی کنار پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت.با آنکه هوا رو به تاریکی داشت ،اما هنوز هم رفت و آمد به کاخ ادامه داشش. در پرتو چراغ های گاز هر چند دقیقه یکبار سر و کله ی عده ای از خانمها پیدا می شد که برای گفتن تسلیت و سر سلامتی به عمارت انیس الدوله می رفتند.
    خانم باشی با آنکه در جمع نبود،اما می دانست آنجا چه خبر است. می دانست انیس الدوله در حالی که اشک چشم هایش خشک شده در صدر مجلس کنار تواب علیه نشسته و هووهایش سر و سینه زنان در اطراف او زبان گرفته اند.
    خانم باشی در این افکار سیر می کرد که از صدای عصمت قالبی که وحشت زده از راه رسیده بود به خود آمد.عصمت قالبی بی آنکه در فکر سلام و یا اجازه ورود باشد سراسیمه وارد شد و همین که چشمش به خانم باشی افتاد زد زیر گریه و گفت:((خانم جان دستم به دامنتان...به دادم برسید.))
    خانم باشی که از شنیدن این جمله از ترس خشکش زده بود وحشت زده به او نگریست و پرسید:(( چه خبر شده؟چرا دیر کردید؟))عصمت قالبی نفس زنان با گریه گفت:((خانم جان خبر ندارید...ای کاش امروز پای من و نصرت و فاطمه می شکست و نمی آمدیم.))
    خانم باشی کلافه و پریشان پرسید:((حرف بزن ببینم چه شده!))
    ((می خواستید چه شود شمس الدوله...))
    عصمت این را گفت و باز شروع به گریستن کرد.
    ((شمس الدوله چه شده...جانت بالا بیاید حرف بزن.))
    عصمت همانطور که اشک می ریخت با گریه گفت:((امروز صبح زود وقتی نصرت و فاطمه داشتند به هوای استخاره به میرزا رضا سفارش می کردند حرم را ترک کند شمس الدوله،خواهر عین الدوله،نصرت و ف6اطمه را دیده و به همه گفته.))
    خانم باشی با عصبانیت غرید:((خاک بر سر همه تان کند...مگر نگفتم احتیاط کنید.حالا بگو ببینم نصرت و فاطمه کجا هستند؟))
    عصمت با گریه گفت:((توی حبس همه بر سرشان ریخته بودند و داشتند زیر مشت و لگد تکه تکه شان می کردند که خانم انیس الدوله به فریاذشان رسیده و مانع شده.به همه گفته بر فرض هم که این ها گناه کار باشند عجالتا باید دست نگه داشت تا از هر دو استنشاق شود اگر ثابت شد تقصیر داشته اند کشتنشان سهل است...بیچاره ها الکی الکی توی بد مخصمه ای افتاده اند...وای خانم جان،اگر سراغ من بیایند چه کنم؟))
    خانم باشی غرق در فکر پرسید:((مگر کسی تو را هم دیده؟))
    عصمت گریه کنان یر تکان داد و گفت:((مرجان خانم،هوویتان مرا دیده.))
    خانم باشی در حالی که ازعصبانیت چهره اش بر افروخته شده بود پرسید:((با هم حرف زدید؟))
    ((نه))
    ((اگر کسی پرسید صبح در حرم بوده ای انگار کن.))
    ((باشد خانم جان اگر کسی چیزی پرسید می گویم دیشب خبر آوردند که خانه ام آتش گرفته و از اندرون خارج شده ام...چه طور است؟))
    پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند صدای تلنگر در و بعد صدای مغرور خان خواجه بلند شد.
    ((علیا مخدره،جناب صدر اعظم اتابک تشریف آورده اند و می خواهند حضرت علیه راببینند.))
    خانم باشی از شنیدن این خبر مثل آنکه فرشته نجاتش از راه رسیده باشد شادمان شد.دستپاچه با اشاره به عصمت فهماند از آنجا برودد.بعد با صدای بلند خطاب به مغرور خان گفت:((به جناب صدر اعظم بگویید تشریف بیاورند داخل.))
    تا مغرور خان صدر اعظم را به داخل راهنمایی کند خانم باشی از فرصتی که داشت سود جست و با عجله خودش را به آیینه ی قدی کنج تالار رساند و سر و وضعش را مرتب کرد لحظه ای بعد امین السلطان در معیت مغرور خان در آستانه در ظاهر شد.همین که امین السلطان وارد شد مغرور خان از آنجا رفت.
    امین السلطان تا چشمش به خانم باشی افتاد مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد و گفت:((علیا مخدره،تسلیت عرض می کنم.))
    خانم باشی در عین پریشانی و ناراحتی از انچه شنید خنده اش گرفت.خیلی زود سعی کرد لبخندی که کنج لبش نشسته بود را مهار کند.خیلی آهسته زمزمه کرد:((ممنونم جناب اتابک.))
    لظه ای سکوت حکم فرما شد که امین السلطان آن را شکست.همانطور که حواسش معطوف به خانم باشی بود با نیم نگاهی به اطراف پرسید:((تنها هستید؟))
    خانم باشی با چهره ای مکدر با ناراحتی پاسخ داد:((بله.)) و پس از مکثی کوتاه پرسید:((از خدمتکاران بیچاره من چه خبر دارید؟))
    امین السلطان مثل آنکه در جریان ماجرا باشد لبخند زد.((از بابت آنان خاطرتان آسوده باشد.))وقتی دید خانم باشی با استفهامی آمیخته به تعجب به او خیره شده خودش توضیح داد.
    ((به محض اطلاع از این مسئله برای خانم انیس الدوله پیغام فرستادم چون کار رسمی و دولتی است باید آن دو را برای استنطاق بیرون بفرستند.))
    خانم باشی از آنچه شنید جان تازه ای گرفت و با خوشحالی پرسید:((پس نزد خودتان هستند؟))
    ((بله گفتم که نگران نباشید.مدتی که گذشت وآب ها از آسیاب فتاد هر دو را به خانه ی دوستانم می فرستم تا به عنوان خدمتکار مشغول شوند.))
    خانم باشی همانطور که گوش می داد متوجه خراشهای روی دست جناب صدر اعظم شد و از او پرسید:((دستتان چه شده؟))
    امین السلطان به خرشهای روی دستش نگریست و پوزخند زد.((جای خراش ناخن خانمها ست.حتی عینک بنده را هم شکستند.))
    امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با تعجب به او می نگرد گفـت: ((اگر اهتمام نکرده بودمم خانمها میرزا رضا را تکه تکه می کردند.))
    خانم باشی باز پرسید: ((حالا کجاست؟))
    ((در یکی از اتاقهای قراولخانه دربار بی هوش و گوش افتاده،خانمها لباس هایش را پاره پاره کرده بودند،گفتم به او لباس بپوشانند.))
    خانم باشی با کنجکاوی پرسید: ((از کار خودش پشیمان نشده؟))
    امین السلطان با معنا پوز خند زد: ((پشیمان؟خیر...خیلی هم خرسند است،پیش از غزوب صاحب جمع برادرم را می گویم،به آنجا فرستادم تا قدری برایش نان و پنیر ببرد.صاحب جمع می گفت وقتی چشمش به نان و پنیر افتاد با تنفر شانه بالا انداخته و گفته چه سفاهتی...شما باید بهترین غذایی را که در مملکت یافت می شود برای من بیاورید.من مرد بزرگی هستم.تاریخ نام مرا جاوید خواهد کرد،آن هم به عنوان کسی که بیست و پنج کرور مردم را از ظلم و استبداد که نیم قرن ملت را شکنجه نموده نجات بخشیده!زندگی بی دوام دنیا چه ارزشی دارد.پنج سال بیشتر یا کمتر زنده بودن را چه ارجی است؟من به حیاط ابدی رسیده ام و نامم در تاریخ ماندگار شده.))
    خانم باشی متعجب زمزمه کرد: ((برایم خیلی عجیب است.ای کاش می توانستم او را از نزدیک ببینم.))
    جناب صدر اعظم از آنچه شنید جا خورد.((دیگر چی؟حرفش را هم نزنید.آقا سیاه خواجه با آن هیکل دیلاقش برای دیدن این جانور رفته بود که با دست خود حرکتی می کند و با دهن خود صدای تپانچه را طوری طبیعی ایجاد می کند که بیچاره از ترسش پس افتاده.نگاهش به مانند مرتاضان هندی در حالت خلسه است.))
    حرفای امین السلطان به اینجا که رسید لحظه ای سکوت بر قرار شد.کمی بعد امین السلطان گفت: ((سر کار علیه...خدمتتان رسیدم تا بگویم به این زودیها دیگر مقدور نیست به دیدنتان بیایم.))
    خانم باشی از شنیدن چنین حرفی که مصیبت بار تر از هر خبری بود ناگهان چهره اش در هم رفت.
    امین اسلطان که خیلی خوب متوجه حالت روحی او بود وقتی دید خانم باشی حرفی نمی زند خودش گفت: (( می دانم برایتان سخت است...برای بنده نیز سخت است، اما باید واقعیتها را در نظر بگیریم.ما همینطوری هم در معرض اتهام هستیم...))
    وقتی دید چشمان خانم باشی غرق در اشک شده ادامه داد: ((خیال می کنید دوری از شما با این علاقه بی شائبه ای که نسبت به شما دارم برای ینده آسان است...اما تا مدتی که وضع به حالت عادی برگردد هم بنده و هم شما ناچاریم تحمل کنیم...به طور حتم وضع بر این منوال نمی ماند.با آمدن ولیعهد از تبریز تغییراتی حاصل می شود.))
    خانم باشی در حالی که با پشت دست قطره درشت اشگی را که از گوشه چشمش سرازیر شده بود را از روی گونه پاک می کرد آهسته پرسید: ((فکر می کنید اوضاع چگونه پیش برود؟))
    ((تا آنجایی که می دانم قرار است پس از آمدن ولیعهد تنها خانمهای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه ی 552 تا 571
    اندرون که صاحب فرزند هستند بمانند و بقیه اینجا را ترک کنند."
    امین السلطان این را گفت و وقتی دید خانم باشی ماتم زده به گوشه ای خیره شده افزود: "این چه قیافه ی مصیبت زده ای است که به خود گرفته اید؟شما که به شکر خدا وضعتان از سایرین بهتر است.غم و غصه مال کسانی است که مثل سرکار علیه سر و سامان درستی ندارند.فقط سفارش میکنم تا فرصت هست هر چه اشیای قیمتی در اینجا دارید در جای مطمئنی دور از چشم پنهان کنید و حرفش را با کسی نزنید.حالا اگر اجازه ی رخصت بفرمایید بنده بروم."
    پیش از ان که امین السلطان خداحافظی کند خانم باشی در حالی که صدا در گلویش حبس شده بود با لحن التماس گونه ای پرسید: "فکر میکنید کی میتوانید به من سر بزنید؟ "
    امین السلطان فکورانه پاسخ داد : "درست نمیدانم اما در نخستین فرصت که بتوانم به شما سر میزنم...شاید پس از برگزاری مراسم چهلم."
    امین السلطان این را گفت و پس از خداحافظی با خانم باشی او را تنها گذاشت.
    با رفتن او خانم باشی که کمی ارامش پیدا کرده بود با هم دستی عصمت فوری دست به کار شد.از انجایی که خانم باشی میدانست امین السلطان دانای رموز است و از زیر و بم وقایع اینده خبر دارد ان شب در عرض یکی دو ساعت که تا مراسم شام غریبان باقی بود کلیه ی اشیای قیمتی اش را جمع اوری کرد.لاله ها و جارهای بارفتن و قدیمی و ظروف نقره اش را در پارچه پیچید و به دست عصمت سپرد تا در صندوقخانه ی عمارت در جای امنی از دید پنهان سازد.جواهرات و قباله املاکی را که در این مدت امین السلطان برایش از شاه مطالبه کرده بود را در صندوقچه ای گذاشت و در ان را قفل کرد و در جایی که حتی عصمت هم نمیتوانست حدس بزند مخفی کرد.ان گاه پیش از ان که غیبتش باعث حرف شود لباس مشکی پوشید و برای شرکت در مراسم عزاداری که در عمارت انیس الدوله برقرار بود به انجا رفت.
    فصل 40
    کم کم غروب از راه میرسید.خانم باشی همان طور که زیر نور چراغ نشسته بود وگلدوزی میکرد گاهی سرش را بالا میاورد و با چشمهای درشت و خمارش به باغ نگاهی می انداخت که در ان وقت روز چون تابلویی زیبا به نظر می امد.ان روز سرگرم گلدوزی بود.
    خانه ی جدیدی که خانم باشی به ان نقل مکان کرده بود با ان که عظمت و شکوه کاخ گلستان را نداشت اما در نوع خود بی نظیر بود.این خانه ی اعیانی در یکی از محله های نزدیک به ارگ در خیابان سفرا واقع شده بود و امین السلطان ان را در زمان حیات شاه برای شاه مهیا کرده بود.خانه را از یک فرنگی با تمام اسباب و اثاثیه مجللی که در ان بود خریداری کرده بود.خانم باشی با دو تن از خدمتکاران وفادارش عصمت قالبی و خواجه اش مغرور خان در انجا زندگی میکرد.
    خانم باشی انتظار بازگشت عصمت را داشت.از انجایی که نزدیک به سه ماه از ماجرای قتل شاه میگذشت هنوز از امین السلطان خبری نشده بود.ان روز خانم باشی عصمت را با پیغامی سراغ او فرستاده بود.
    خانم باشی همان طور که سرش پایین بود و ساقه گلی را که نقشه ی ان را روی پارچه طراحی کرده بود ساقه دوزی میکرد از صدای عصمت به خود امد.
    " سلام خانم جان.من برگشتم."
    خانم باشی با دیدن عصمت کارگاه گلدوزی اش را روی میز کنار دستش گذاشت و با خوشحالی پرسید: "خوب چه کردی؟توانستی جناب اتابک را ببینی یا نه؟ "
    عصمت در حالی که خستگی از سر و رویش میبارید و نفس نفس میزد خنده کنان سر تکان داد و گفت: "خانم جان مگر میشود از کنیزتان کاری بخواهید و برایتان انجام ندهد."
    عصمت این را گفت و بی انکه منتظر پرسش خانم باشی بماند توضیح داد: "شکر خدا توانستم جناب اتابک را ببینم."
    خانم باشی از خبری که شنید برق شادی در چشمانش درخشید.پرسید: "خوب چه شد؟پیغام مرا رساندی؟به جناب اتابک گفتی مایلم ملاقاتش کنم؟ "
    " بله همان طور که یادم داده بودید به هوای دادن عریضه ان قدر ایستادم تا موفق شدم."
    " خوب نتیجه چه شد؟
    " حقیقتش جناب اتابک اظهار داشتند که سلام مرا به علیا مخدره که خانم خودم باشید برسانم.گفتند در حال حاضروضعیت زندگی شان به شدت اشفته است گفتند در زمان شاه شهید با عنایتی که به بنده می شده دستشان در امور مالی باز بوده و اگر اه هم در بساط نداشتم به دلیل اعتبارم میتوانستم هر طور که دلم میخواهد پول خرج کنم....اما از وقتی اعلیحضرت مظفرالدین شاهزمام امور را به دست گرفته با وجودی که هنوزم عهده دار مسند صدارت هستم از هر حیث دست و بالم بسته است.به همین دلیل کسانی که از بنده مطالباتی داشته اندفشار اورده اند تا طلبشان را وصول کنند.به همین جهت این روزها سخت در گیر رفع و رجوع مشکلات مالی خودم هستم.اگرچه امیدوار نیستم به این زودی از این مشکلات خلاص شوم اما قول میدهم در نخستین فرصتی که دست دهد به ملاقات خانم بیایم."
    خانم باشی که در زمان حیات شاه هم شیفته ی قامت بلند و چشمان گیرا جذاب و شانه های مردانه ی امین السلطان بود با شنیدن پاسخ او به فکر فرو رفت بت خود اندیشید وقتی مظفرالدین شاه با زنان بی پناه پدرش که تا دیروز در کمال ناز و نعمت زندگی میکردند چنین رفتار کرده و همه را در به در کرده این خیلی طبیعی است که با ادمی مثل امین السلطان رفتار بدتری نداشته باشد.از انجا که خانم باشی جز علاقه ی شخصی به امین السلطان به خاطر امتیازاتی که او واسطه گرفتنش از شاه بود و خود را مدیون او میدانست تصمیم گرفت برای جبران محبت های او هم که شده گره ای از کارش باز کند و به او نشان دهد علاقه ای که به امین السلطان داشته واقعی بوده برای همین پیش از ان که عصمت از تالار خارج شود او را صدا زد و گفت: "میدانم خسته ای اما میتوانی یک بار دیگر به دیدار جناب اتابک بروی؟ "
    عصمت تمام خستگی اش را در چشمانش ریخت اما لبخند زنان گفت: " با انکه خیلی خسته ام اما اگر شما امر کنید میروم."
    خانم باشی سر تکان داد و از جا برخاست و بی درنگ گردنبند زمرد نشانی را که به گردنش بود و بی نهایت گرانبها بود از گردنش باز کرد.
    ان را به دست عصمت داد و گفت: " این گردنبند را از طرف من میبری و به جناب اتابک می رسانی ...فقط به دست خودش میدهی.سلام مرا میرسانی و از قول من به ایشان میگویی امیدوارم با وجه این گردنبند هر چه زودتر مشکلات مالی ایشان حل شود."
    عصمت در حالی که مات و مبهوت به نگین های درشت الماس و زمرد گردنبند شگفتزده مینگریست که در پرتو چلچراغ سقف جلوه ی غریبی داشت گفت: "اما خانم جان این گردنبند کلی قیمت دارد....باور کنید با وجه ان میشود چند ده شش دانگ را خرید!"
    خانم باشی در تایید انچه میشنید سر تکان داد و گفت : "میدانم....اما این کار لازم است.وقتی گردنبند را به دست جناب اتابک دادی سعی کن یک وقت ملاقات در همین چند روز اتی مشخص کنی.اگر احساس کردی جناب اتابک میخواهد طفره برود از جانب من قرص و محکم به ایشان میگویی اگر ظرف همین فردا یا پس فردا به ملاقاتم نیاید هیچ وقت دیگر مرا نخواهد دید."
    عصمت همان طور که با دقت گوش می داد امرانه سر تکان داد "متوجه شدم.دیگر امری ندارید خانم جان؟ "
    " نه میتوانی بروی."
    هوا تاریک شده بود و نسیم خنکی به داخل میوزید پرده های تور را با خودش به این طرف و ان طرف میبرد.خانم باشی در انتظار بازگشت عصمت بود.صدای در و بعد صدای عصمت را که شنید جان تازه ای گرفت.
    "سلام خانم جان."
    " سلام عصمت چه کردی؟ "
    " جناب اتابک را دیدم و امانتی شما را خدمتش دادم.باور نمیکنید وقتی گردنبند را دید چشمانش از خوشحالی برق زد.همان طور که شما سفارش کرده بودید گردنبند را که دادم پیغام شما را رساندم."
    "خوب چه شد ؟چه گفت؟ "
    "حقیقتش وقتی پیغام شما را شنید از لحن تند و تهدید امیز من کمی جا خورد.اما برایش شکی نماند که شما با کسی شوخی ندارید.این بود که برای پس فردا بعد از ظهر در باغ طوطی قرار گذاشت.خیلی هم سفارش کرد که با درشکه کرایه ای انجا بروید تا جلب نظر نکند."
    خانم باشی با شنیدن این خبر گل لبخند بر لبش شکفت."دستت درد نکند.حالا برو قدری استراحت کن."
    بعد از رفتن عصمت خانم باشی به طرف پیانو رفت.ان پیانو جز اسباب و اثاثیه منزل خریداری شده بود.خانم باشی پس از مدتها همان اهنگی که مادام حاج عباس به او اموخته بود را نواخت.
    باغ طوطی در سکوت بعد از ظهر فرو رفته بود که خانم باشی از راه رسید.در ان وقت روز جز یکی دو پسر بچه با لباس های مندرس و چرک کسی در باغ پرسه نمیزد.پیرمرد گدایی هم دم در نشسته بود که زخم بدهیبتی روی گونه اش دیده میشد.
    خانم باشی همان طور که از پشت رو بنده با چشمان درشت و مخمورش دنبال امین السلطان میگشت از دیدن هیکل بلند بالا و چهار شانه اش که با لباس مردم عادی برای فاتحه خوانی سر مزاری نشسته بود نفسش بند امد.
    جناب اتابک برای انکه مبادا کسی او را بشناسد و خبر ملاقاتش با بیوه شاه سابق را به اطلاع شاه جدید برساند به عمد ان گونه لباس پوشیده بود.
    امین السلطان سرش را که بلند کرد از سر و وضع خانم باشی که مثل همیشه چادری قیمتی سر کرده و دستکش حریر سفیدی به دست داشت متوجه او شد.نگاه پر هراسی به اطراف انداخت و با حرکت سر به او که مردد ایستاده بود اشاره کرد.
    خانم باشی با دیدن اشاره ی دست او دیگر تردیدی برایش نماند که خود جناب اتابک است.همان دم با قدمهای ارام و با تانی را افتاد تا انکه بالای سر امین السلطان رسید.اهسته کنار او نشست.
    امین السلطان در حالی که از زیر ابروهای پهنش زیر چشمی به او مینگریست مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد و گفت: "باید ببخشید که بابت حفظ ظاهر مراتب احترام را به جا نیاوردم."
    خانم باشی همان طور که رو بنده اش رت بالا میزد با تبسمی دلگرم کننده پاسخ داد: "هیچ اشکالی ندارد."
    امین السلطان لحظه ای سرش را بلند کرد و گفت: "اما برای من مهم است."و در حالی که به چشمان زیبای خانم باشی خیره شده بود گفت: "امروز حکم کسی را دارم که تازه متولد شده....اگر بگویم چقدر انتظار فرا رسیدن چنین روزی را داشتم باور نمیکنید."
    انچه به گوش خانم باشی رسید بر دلش نشست.با اخمی ظریف لبخند زنان پرسید: "پس به چه جهت به دیدنم نیامدید؟ "
    امین السلطان که پیدا بود خود را برای شنیدن چنین پرسشی اماده کرده با قیافه ای حق به جانب گفت: "خودتان بهتر میدانید....با توجه به موقعیتی که پیش امده همه چهار چشمی مراقبم هستند.از خدا خواهیشان است که مستمسکی از بنده به دستشان بیاید تا مرا از مسند خود خلع کنند...شکر خدا دشمن هم کم ندارم.متاسفانه منزل شما در تیررس نگاه همه است.مطمئن بودم اگر به دیدارتان بیایم فلفور به شاه گزارش میشود و ان وقت اسباب دردسر هم برای خودم و هم شما میشود."
    خانم باشی از شنیدن پاسخ امین السلطان قانع شد.غرق در فکر پرسید: "پس میگویید چه کنیم؟ "
    امین السلطان تاملی کرد و گفت: " بنده در این باره خیلی فکر کردم.به این نتیجه رسیده ام که باید در فکر خانه ی مشترکی باشیم تا بی هیچ دغدغه ای بتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم."
    خانم باشی که داشتن خانه ای را که امین السلطان از ان حرف میزد نخستین قدم برای زندگی مشترک میدانست با خوشحالی گفت: "درست است...خوب پی چرا اقدام نمیکنید؟ "
    "مطلب همین جاست سرکار علیه.خرید خانه وجه نقد میخواهد و بنده در حال حاضر وضعیت مالی اشفته ای دارم....چنین امکانی در اختیارم نیست وگرنه خیلی وقت پیش ترتیبش را میدادم."
    خانم باشی که خیلی خوب متوجه مقصود امین السلطان بود با لبخندی غمگین گفت: "اینکه مشکلی نیست.شما خانه ی مناسب را پیدا کنید پرداخت وجه ان با من."
    امین السلطان که از خدا همین را میخواست غرق در فکر به چهره ی زیبای خانم باشی نگریست و فکری در ذهنش درخشید.
    امین السلطان در یکی از محله های خارج تهران خانه ای داشت که مدتها برای فروش گذاشته بود اما نتوانسته بود ان را به قیمت مورد نظرش اب کند.با شنیدن پیشنهاد خانم باشی به نظرش رسید فرصت مناسبی دست داده تا ان خانه را با قیمت مورد نظرش به وجه نقد تبدیل کند.پس از لختی تامل سر تکان داد و گفت: "اتفاقا" در حال حاضر یک خانه ی خوب سراغ دارم که مال یکی از دوستانم است.اگر شما مایل به خرید باشید سعی میکنم از فروشنده تخفیف بگیرم.فقط نمیخواهید پیش از معامله انجا را ببینید؟ "
    خانم باشی با بلند طبعی لبخند زد."اگر شما ان را مناسب بدانید خیر.همان طور که خودتان گفتید همیشه چشمهایی مراقب ما هستند به خصوص من.از شما ممنونم اگر ترتیب خرید خانه و اثاثیه ان را بدهید."
    "چشم.هر طور میل سرکار علیه است.بنده همین امروز تا شب ترتیب این کار را میدهم.ملک ارزنده ایست.اطمینان داشته باشید از خرید ان ضرر نمیکنید.به خصوص در شرایط حاضر که اوضاع اقتصادی بسیار نابسامان است و ملک تنها چیزی است که قیمت ان نه تنها کاستی ندارد بلکه روز به روز بالاتر میرود."
    "ممنونم جناب اتابک.هر وقت با صاحب ملک به نتیجه رسیدید کسی را از طرف خودتان بفرستید تا وجه معامله را به او تحویل دهم."
    "فکر پسندیده ای است.تا چند روز دیگر اغاخان را دنبالتان میفرستم.همان روز میتوانید با او ملک مورد نظر را ببینید و اگر هم خواستید همان جا دیداری با بنده داشته بتشید."
    خانم باشی که پیدا بود از انچه میشنود اسمانها را سیر میکند با لبخندی نمکین پاسخ داد: "خیلی خوب است."این را گفت و چون از حالت نگاه امین السلطان احساس می کرد از حضور در انجا نگران و معذب است گفت: "تا توجه کسی به ما جلب نشده بهتر است من از اینجا بروم.کاری ندارید؟ "
    " خیر خدا نگهدارتان باشد."
    خانم باشی با ان که دلش نمیخواست به این زودی مصاحبت مرد محبوبش را از دست بدهد از جا برخاست و با دلی پر از امید به طرف کالسکه کرایه ای رفت که بیرون در باغ طوطی انتظارش را میکشید.
    فصل 41
    ماه سوم پاییز شروع شده بود و هوا حسابی سرد بود.در این مئت امین السلطان هفته ای دو روز ان هم حدود ظهر برای دیدن خانم باشی می امد.ان دو در عمارتی که تازه خریداری شده بود یکدیگر را ملاقات میکردند تا از فضولی و کنجکاوی چشم و گوشهایی که احتمال میدادند مراقبشان هستند در امان باشند.همین ملاقات های کوتاه شور و هیجانی در دل خانم باشی برانگیخته بود که گویی همه ی غم های عالم را از دلش میسترد.ایا امین السلطنه نیز به او همین احساس را داشت؟به طور حتم.اگر نداشت که با وجود همسر و فرزند ان طور با شور و حرارت به دیدارش نمی امد.همین افکار باعث شده بود خانم باشی ادم دیگری شود.مثل ماههای اخیر ان خانم باشی ناامید و پریشان نبود.میگفت و میخندید و گاهی با عصمت شوخی میکرد.گاهی خودش هم برای خرید در معیت انان به کوچه و بازار می رفت.به مغازه الوارز می رفت و انجا برای خودش خرید میکرد.لباس یا گوشواره عطر و پودرهای فرنگی میخرید.همه هم برای همان دو روز بودکه با قلبی پر از امید به دیدار مرد محبوبش به خانه ی تازه خریداری شده میرفت.
    بدین ترتیب دو سال گذشت.تا ان روز که خانم باشی با امین السلطان قرار داشت.
    هوا سرد بود و برف ریزی شروع به باریدن کرده بود.سماور قل قل میجوشید و بخار مطبوعی در فضا می پراکند.خانم باشی همان طور که انتظار میکشید هر از گاهی کنار پنجره میرفت و از پشت شیشه های رنگی ان نگاهی به بیرون می انداخت.مغرور خان خواجه بیرون مشغول پاک کردن برف بود.خانم باشی غرق در فکر به او خیره مانده بود که دید خواجه اش پارو را انداخت و با عجله به سوی در رفت و ان را گشود.همان دم هیکل مردانه ی امین السلطان در حالی که پوستین عثمانی به تن داشت در چهارچوب در نمایان شد.
    خانم باشی همان طور که از دور به او مینگریست که سرگرم صحبت با مغرور خان پیش می امد با عجله خودش را به اینه رساند و پیش از ورود او بار دیگر خودش را برانداز کرد.
    ان روز خانم باشی پیراهن زیبایی از جنس اطلس به تن داشت که ان را از مغازه ی الوارز خریداری کرده بود.پیراهن بسیار زیبایی که یقه اش باز بود و چند دکمه صدفی ستاره مانند روی پیش سینه ان به چشم میخورد.خانم باشی گردن بند زیبایی به گردن داشت که یاقوت درشتی وسط ان اویزان بود که میان سینه های برجسته اش قرار میگرفت.
    خانم باشی هنوز از جلوی اینه کنار نیامده بود که امین السلطان با سلام وارد شد.در حالی که با ناز جواب سلام او را میداد کلاه و سرداری و پوستین عثمانی اش را که از تن در اورده بود از دستش گرفت و به رخت اویز اویخت که به شکل شاخ قوچ می مانست و پشت در کوبیده شده بود.تا امین السلطان خود را در کنار بخاری هیزمی تالار کمی گرم کند خانم باشی مثل برق رفت و با یک سینی که دو انگاره نقره چای در ان بود برگشت.سینی را روی میز عسلی گذاشت و خودش روی صندلی نشست که رو به روی امین السلطان قرار داشت.تعارف کرد.
    " چای سرد شد بفرمایید."
    امین السلطان با دست موهای سیاه و براقش را مرتب کرد و با نگاهی به اطراف پرسید: "چرا خودتان زحمت کشیدید؟مگر خدمه نیستند؟ "
    خانم باشی با ناز لبخند زد: "چرا هستند ولی این طور بهتر نیست؟دوتایی....تنها."
    جناب صدراعظم انگاره ی چای را با طمانینه برداشت و با معنا ابرو بالا برد و لبخند زنان سر تکان داد." بله.البته.خیلی بهتر است."این را گفت و پس از مکثی کوتاه با نگاهی پر از شور و شوق لبخندی به همان گرمی به لب اورد و گفت: " دلم خیلی برای شما تنگ شده بود."
    خانم باشی با لحنی لوس و نیمه کودکانه پرسید: "اگر این طور است پس چرا زود زود سر نمیزنید؟"و با چشمانی خندان به او چشم دوخت.
    امین السلطان جرعه ای از چای را نوشید و پاسخ داد: "خودتان هم میدانید که نمیشود...نمیخواهید که همه چیز خراب شود؟ "
    خانم باشی که خودش را برای شنیدن چنین جوابی اماده کرده بود حاضر جواب گفت: "چرا چنین فکر میکنید.مگر ما کار خلاف شرع میکنیم.الان مدتهاست در عقد شما هستم و هر وقت اظهار دلتنگی میکنم از شما همین را میشنوم...چرا به طور رسمی عقدم نمیکنید؟ "
    حرف خانم باشی مثل خنجری بود که بر پشت امین السلطان نشست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    566 تا 581
    همانطور که مشغول نوشیدن چای بود به سرفه افتاد. کمی بعد گفت:«خودتان هم میدانید که در این وضعیت نمی شود.»
    خانم باشی دست بردار نبود.«چرا نمی شود؟مگر شما اولین مردی هستید که با وجود همسر و فرزند به فکر تجدید فراش افتاده اید؟»
    جناب صدراعظم باز هم عذر و بهانه آورد.«خیر اما بنده یک فکر معمولی نیستم. اگر علیحضرت بفهمند همسر سابق پدرش را به همسری گرفتهام زیر سؤال می روم.»
    امین السلطان این را گفت و برای آنکه ذهن خانم باشی را از دنبال کردن این موضوع منحرف سازد حرف توی حرف آورد.
    «راستی از خانم انیس الدوله خبر دراید؟»
    خانم باشی بیآنکه متوجه این ترفند جناب صدراعظم پاسخ داد:
    «خیر چطور؟»
    امین السلطان در حالی که نقل بادام درشتی را از جقلی روی میز عسلی پیش رویش برمیداشت گفت:«بند خدا سخت بیمار است. آن طور که شنیدم پس از تقسیم اموال یک صندوقچه اسکناس برای خانم انیس الدوله آوردهاند که روی اسکناسهای آن عکس شاه شهید بود. خانم انیس الدوله تا چشمشان به عکس میافتد از خود بی خود میشود و آنقدر بی تابی میکنند تا از هوش می روند. از آن روز هنوز هم از جان بلند نشده اند.»
    صحبتهای امین السلطان ناخواسته خانم باشی را به فکر واداشت. پرسید:«از دیرگان هم خبر دارید؟»
    امین السلطان که فرصت را مناسب دید مثل آنکه بخواهد غیر مستقیم مطلبی را به خانم بشای تفهیم نماید گفت:«کمابیش بله...اغلب خانمها پس از شاه شهید بدبخت و بیچاره شده اند. حضرت علیه به خودتا نگاه نکنید شما پیش از آنکه اوضاع به هم بریزد آبرومندانه اندرون را ترک کردید و سر زندگی خودتان خانمی می کنید. اگر روز ششم محرم که همه خانمها را از اندرون بیرون کردند آنجا بودید متوجه می شدید چقدر بخت و اقبال با شما همران بوده. خیلی وضعیت بد و اسفناکی بود... اول بنا نبود تا انقضای مدت معلوم شده خانمها را بیرون روند اما بعد که دستور آمد همه باید اندرون را ترک کنند بیچاره خانمها با الاغ کرایه و تراموا و بعضی پیاده و بعضی با کالسکه بیرون رفتند. مردم دسته دسته در خیابان ایستاده بودند این صحنه را تماشا میکردند. خانمهایی که تا دیروز سایه انان را آسمان نمیدید به وضعیتی بیرون شدند که دل مردم به حال آنان سوخت. تا جایی که بنده واقفم خیلیها که جا و مکانی از خود نداشتهاند به خانههای دختران شاه شهید و اقوام دور خود پناه برده اند. کسانی هم که کسی را نداشتهاند در خانه خانمهایی مثل منیرالسلطنه زندگی می کنند.»
    خانم باشی همانطور که گوش میداد با کنجکاوی پرسید:«مگر منیرالسلطنه دیگر در کاخ زندگی نمی کند؟!»
    امین السلطان به علامت منفی سر تکان داد«خیر با آنکه به حکم آنکه مادر نایب السلطنه کامران میرزا بود میتوانست بماند اما عمارت سروستان را از او گرفتند اینک به اجبار در امیریه با کامران میرزا زندگی می کند.»
    امین السلطان این را گفت و در بی تأثیر کلامش به چهره خانم باشی چشم دوخت که به نقطه نامعلومی خیره شده بود. لبخند زنان به انگاره چای او اشاره کرد که هنوز دست نخورده پیش روی بود.
    «این یکی که سرد شده اگر یک چای دیگر بریزید با هم می خوریم.»
    خانم باشی بیآنکه حرفی بزند غرق در فکر از برخاست تا برای خودش و صدراعظم چای بیاورد.

    فصل 42
    پاسی از شب می گذشت اما خانم باشی هنوز هم بیدار بود و کنار چراغ رومیزی خاموش در تاریکی غرق در فکر نشسته بود. به درخواستی میاندیشید که آن روز از جناب امین السلطان کرد و پاسخی که شنیده بود.
    «خانم جان چرا توی تاریکی نشسته اید؟»
    این صدایی بود که خانم باشی را از عالم خودش بیرون آورد و مثل خواب زده ها به عصمت زل زد که بی سر و صدا وارد شده بود.
    عصمت که دید خانم باشی حرفی نمیزند پرسید:«شام نمی خورید؟»
    از این پرسش عصمت که رنگی از محبت و دلسوزی در آن موج میزد بیاختیار بغضی که تا آن لحظه گلوی خانم باشی را گاز میگرفت ترکید. به جای دادن جواب اشکش جاری شد.
    عصمت که از یددن اشکهای خانم باشی غافلگیر شده بود دستپاچه شد. «خانم جان برای چه گریه می کنید؟»
    اگر هر زمان دیگری بود شاید هرگز خانم باشی عصمت را در مرتبهای نمیدید که بخواهد به این پرسش او پاسخی بدهد اما در آن وقت که بیش تر از همیشه احساس تنهایی و بی کسی میکرد در جستجوی کسی بود که قدری بر آلامش مرهم بگذارد. برای همین با گریه گفت:«از این تقدیر شوم دلم تنگ است.»
    خانم باشی این را گفت و صدای هق هق گریهاش بلند شد. عصمت درحالی که با دلسوزی به او می نگریست سرزنشش کرد. «این چه حرفیست خانم جان به خدا دارید ناشکری می کنید.» و چون دید گریه خانم باشی شدت گرفته مثل آنکه خودش میدانست دلیل غم و غصه و ناراحتی او چیست ادامه داد:«جسارت کنیزتان را ببخشید خانم جان اما خدا را به سر شاهد مقصر خودتان هستید... آخر این زندگی پنهانی به چه دردتان می خورد؟»
    این حرف عصمت سبب شد ناگهان گریه خانم باشی قطع شود. پیدا بود از آنچه شنیده سخت جا خورده. به او نگریست و با تعجب پرسید:«چه میخواهی بگویی عصمت؟»
    عصمت که پیدا بود ناخواسته این حرف از دهانش پریده دستپاچه شد.«خانم جان من نماز میخوانم و از قهر و غضب خدا و پیغمبر می ترسم. خوب نیست خبرچینی کنم.»
    خانم باشی که احساس میکرد عصمت حرفهایی برای گفتن دارد اصرار کرد.«یعنی چه؟ چرا رمزی حرف می زنی... خوب اگر چیزی میدانی بگو.»
    عصمت مثل آنکه از چیزی واهمه داشته باشد باز هم از دادن پاسخ صریح طفره رفت.
    «خانم جان تو را به خدا اصرار نکنید. همین قدر که سربسته گفتم قبول کنید.»
    خانم باشی که متوجه بود عصمت میترسد به او قوت قلب داد.
    «مطمئن باش هرچه بگویی همین جا می ماند.»
    وقتی دید عصمت هنوز تصمیم به حرف زدن ندارد با کلافگی گفت:«اگر تو حرف نزنی و من بفهمم حقیقتی را کتمان کردهای دیگر نه من و نه تو.»
    عصمت از شنیدن لحن کلام تهدید آمیز خانم باشی نرگان شد. نگاهش را از او دزدید. مثل آنکه بخواهد یکباره خود را خلاص کند بیآنکه هیچ مقدمه چینی کند یکراست رفت سر اصل مطلب و گفت:«حقیقتش خانم جان مدتی میشد میخواستم به شما بگویم...»
    «بگویی که چه؟»
    «که این جناب اتابک آن مردی نیست که شما فکر می کنید...غیبتش نباشد خیلی آدم شارلاتانی است.»
    پیش از آنکه عصمت حرف خود را تمام کند خانم باشی خیره به او نگریست و اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با تغیر گفت:«حرف دهنت را بفهم هیچ میفهمی چه می گویی؟»
    عصمت با ناراحتی سر تکان داد.«بله خانم می فهمم. اما به همین قبله حاجات دلم برای شما می سوزد آخر خیلی ساده هستید. این جناب اتابک صد تا صنم دارد که شما یکی توی آنها گمید. در ظاهر برای آنکه نشان دهد مردی پایبند به اخلاق و خانواده است یک همسر دارد اما در باطن فقط خدا خبر دارد چند تا چند تا زیر سر دارد.»
    عصمت این را گفت و چون از حالت نگاه خانم باشی ترسید که یکباره از کوره در برود فوری گفت:«لابد فکر میکنید من این حرفها را از خودم درآورده ام اما به جان خودم دروغ نمیگویم اگر باور نمیکنید بهتان ثابت می کنم.»
    پیدا بود خانم باشی از شنیدن این مطالب از دهان عصمت خیلی جا خورده. با لحنی آمیخته به خشم و کنجکاوی در حالی که سعی داشت از کوره در نرود پرسید:«می شود بگویی این حرفها را از کجا شنیده ای؟»
    عصمت پوزخند زد.«از هیچ کس... خودم از نزدیک شاهد بوده ام. انگاری یادتان رفته که من از نه سالگی در خانهاش خدمتکاری می کردم.»
    خانم باشی باز هم سر حرف خودش بود.«اگر اینطور باشد مرا میخواهد چه کند؟»
    عصمت با معنی لبخند زد و با لحن آمرانه پاسخ داد:«اینکه خیلی مشخص است...برایش نفع دارید...تا به حال کم از کنارتان نبریده.»
    وقتی دید خانم باشی با نگاهی عجیب به او خیره مانده پس از لختی سکوت افزود:«برای آنکه حقیقت آنچه را گفتم برایتان روشن کنم یک چیزی برایتان تعریف می کنم. اما باید قول بدهید آنچه میگویم هرگز بروز نمی دهید.»
    خانم باشی که پیدا بود کلافه شده با کنجکاوی و با بی حوصلگی گفت:«باشد قبول است خاطرت جمع باشد. من به کسی حرفی نمی زنم.»
    عصمت درحالی که به دور و برش اشاره میکرد خطاب به خانم باشی گفت:«اثبات حرف من همین خانه ییلاقی است که آن را برای شما به عنوان خانه یکی از دوستانش خریده... میدانید این خانه در اصل متعلق به خودش بوده اما به عمد اینطور نزد شما عنوان کرد که خانه یکی از دوستانش است تا بتواند چند برابر قیمت واقعی آن را به شما بفروشد. اگر باورتان نمیشود میتوانید از چند آدم خبره بخواهید خانه را قیمت بگذارند.»
    خانم باشی که پیدا بود از ساده لوحی خود به فکر فرو رفته آهسته و زیر لب زمزمه کرد:«نمی توانم باور کنم!»
    «می دانم باورش برایتان آسان نیست... اما باید باور کنید. تازه من گوشهای از آنچه میدانستم گفتم. خیلی چیزهای دیگر هست که اگر بشنوید از تعجب خشکتان خواهد زد!»
    خانم باشی که هنوز هم در بهت بود با کنجکاوی پرسید:«مثلا چه چیزهایی؟»
    «هیچ میدانید همین عزیز خان خواجه که در زمان شاه شهید واسطه شما و اتابک بود چرا حالا جزو متولان و ملاکان تراز اول شده...بهترین عمارتها و عالی ترین فرشها و اثاثیه را دارد و صاحب چندین عمارت عالی و پارک وسیع است؟»
    خانم باشی بیآنکه بداند عصمت از این پرسش چه مقصودی دارد خیلی آهسته زمزمه کرد:«خیر.»
    «چون تمام کارها چه در زمان شاه شهید و چه حالا که جناب اتابک لقب حضرت اشرف را کسب کرده تمرکز پیدا کرده در شخص او. این عزیز خانم طرف محبت و توجه وزیر است.»
    خانم باشی بیآنکه از آنچه میشنود سر درآورد گیج و منگ پاسخ داد:«مقصودت چیست؟ چه میخواهی بگویی؟»
    «می بخشید خانم جان که بی پرده حرف می زنم...چطور متوجه نشدید! او در میان درباریان به عنوان معشوق جناب اتابک شهرت یافته. عزیز خان آنقدر برای اتابک عزیز بود که حتی در سفر سوم فرنگ هم او را با خودش به اروپا برد و شبها در اتاق او می خوابید...والا عزیز خان پیش از این خدمتکار سادهای بود که به عایشه خانم هوویتان خدمت می کرد.»
    خانم باشی که پیدا بود هنوز هم آنچه را میشنود باور ندارد گفت:«مردم همیشه عادت دارند پشت سر آدمهای متشخص حرف دربیاورند این چیزها که دلیل نمی شود.»
    «بله این چیزها دلیل نمیشود اما خیلی چیزها هست که من یکی به چشم خودم دیده ام. نمونهاش مجالس شبانه او در قیطریه است. میدانم باور نمیکنید اما در این شبها جناب اتابک همیشه پست ترین بدکاره های تهران را دعوت می کرد...یک شب از همان شبها خودم شاهد بودم که کارش با آنها به زد و خورد و فحاشی کشید.»
    خانم باشی ناراحت و کلافه دست تکان داد و گفت:«دیگر کافیست حوصله شنیدن ندارم.»
    «باشد خانم جان حالا که دیگر نمیخواهید بشنوید من خفه میشوم اما این را بدانید که واقعیت را نمیشود کتمان کرد.»عصمت این را گفت و سرش را پایین انداخت تا بیرون برود. هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که صدای خانم باشی بلند شد.
    «یک لحظه صبر کن.»
    عصمت با دلخوری برگشت و به او نگاه کرد:«امر بفرمایید خانم جان.»
    «می توانی حرفهایی را که به من زدی ثابت کنی؟»
    عصمت به تلخی لبخد زد و گفت:«اگر هم بتوانم تا خودتان نخواهید واقعیت را بپذیرید فایده ندارد. در ضمن دلیلی ندارد بخواهم شما را فریب دهم.»
    عصمت این را گفت و چون دید خانم باشی بهت زده به او خیره مانده ادامه داد:«اصلا همه حرفهایی را که از من شنیدید فراموش کنید...فقط به شما یک پیشنهاد می دهم.»
    «چه پیشنهادی؟»
    «برای اینکه متوجه شوید جناب اتابک قصد بازی دادن شما را دارد یا خیر او را امتحان کنید.»

    خانم باشی از سر تعجب یک آبروی خود را بالا برد.
    گفت:«امتحان؟متوجه نمی شوم.»
    «برای امتحان میتوانید به دروغ به او بگویید از او باردار هستید. آن وقت ببینید چه می کند. به یقین از دیدن واکنش او خیلی چیزها دستگیرتان میشود و به نتیجه می رسید.»
    عصمت این را گفت و پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند از در خارج شد.
    هوا دیگر تاریک شده بود اما هنوز از امین السلطان که آن روز عصر را برای دیدار با خانم باشی معین کرده بود خبری نبود. خانم باشی کم کم داشت خودش را برای بازگشت به خانهاش در شهر آماده میکرد که صدای در و بعد صدای امین السلطان را شنید. او که تازه از راه رسیده بود داشت با مغرور خان گفتگو می کرد.
    لحه ای بعد امین السلطان که از باخت کلان آن روز پکر بود در حالی که سعی داشت خستگی را در چهره اش نمایش بدهد از در وارد شد. تا چشمش خانم باشی را دید سلام کرد و لبخد زد. بیآنکه در انتظار پرسش او درباره تأخیر خود شود گفت:«عزیزم باید ببخشی که دیر شد. نمیدانید امروز چفدر سرم شلوغ بود. چندبار خواستم عزیز خان را بفرستم خدمتتان خبر بدهد به دلیل مشغله زیاد نمیتوانم بیایم اما حقیقتش دلم نیامد.»
    خانم باشی که چند ساعتی را به انتظار گذرانده بود و خودش را آماده کرده بود تا طبق نقشه ای که عصمت به او پیشنهاد کرده بود عمل کند غرق در فکر جلو آمد. سرداری امین السلطان را مثل همیشه از تنش بیرون آورد و در سکوت سرگرم ریختن چای شد.
    امین السلطان که از نحوه استقبال سرد خانم باشی و سکوت او فهمید به خاطر تأخیر پکر است باز هم شروع کرد به توضیح دادن.
    «باز صد رحمت به زمان شاه شهید آن زمان آدم تکلیف خودش را بهتر می دانست.»
    امین السلطان همانطور که حرف میزد متوجه خانم باشی شد که بی توجه به صحبتهای او به گوشهای خیره شده است. برای آنکه سر از احوال او درآورد پرسید:«انگاری حواستان به عرایض بنده نیست.»
    وقتی دید خانم باشی باز هم ساکت است پرسید:«نکند از تأخیر بنده مکدرید...یا علت چیز دیگری است؟»
    خانم باشی خواست چیزی بگوید اما بیاختیار صدایش به لرزه افتاد و از ناراحتی تأخیر امین السلطان اشکش جاری شد.
    امین السلطان در حالی که از سر تعجب به او می نگریست پرسید:«اتفاقی افتاده؟»
    خانم باشی قریب ده روز بود به آنچه عصمت یادش داده بود فکر کرده بود. به همین دلیل لحظهای صدا را در گلویش حبس کرد و بیآنکه حرفی بر زبان آورد سر تکان داد.
    جاب اتابک که پیدا بود نگران شده با کنجکاوی پرسید:«چه خبر شده؟»
    لحظهای سکوت حکمفرما شد که خانم باشی آن را شکست. با آنکه بیان حرفی که واقعیت نداشت برای خانم باشی سخت به نظر میرسید اما برای آنکه تکلیف خود را بداند برای امتحان امین السلطان گفت:«من باردار هستم.»
    حرف خانم باشی مثل دیگ مذابی بود که سر امین السلطان ریخته باشد. مثل آنکه تحمل و انتظار شنیدن چنین خبری را نداشته باشد با دست صورتش را که یکباره برافروخته شده بود پوشاند و از جا برخاست. طول و عرض اتاق را قدم زد و برگشت اما ننشست. همه جا ساکت بود. امین السلطان خیلی زود سکوت را شکست. همانطور که ایستاده بود با لحن محکم و قاطعی خطاب به خانم باشی گفت:«تا دیر نشده باید از بین برود.»
    آنچه امین السلطان بر زبان آور چون خنجری بود که بر قلب خانم باشی نشست. با بغضی در گلو گفت:«آخر برای چه؟»
    امین السلطان به همان حالتی که ایستاده بود و دستهایش را به پشت صندلی اش تکیه داده بود با عصبانیت پاسخ داد:«برای آنکه درحال حاضر بنده موقعیتش را ندارم.»
    خانم باشی که چنین واکنشی را از او انتظار نداشت حرفی را که مدتها بود بر دلش سنگینی میکرد بر زبان آورد و با لحن جدی گفت:«برای چی؟ نکند نمیخواهید خودتان را پایبند کنید!»
    امین السلطان کلافه دست تکان داد و گفت:«نقل این حرفها نیست خانم.»
    خانم باشی باز هم حرف خودش را به نحو دیگری تکرار کرد.«چرا هست.»
    امین السلطان بیآنکه دیگر به آنچه میشنود پاسخ دهد با قاطعیت و خیلی جدی گفت:«همان که گفتم.» این را گفت و با عصبانیت در را به هم کوبید و رفت.
    هنوز پای امین السلطان به باغ نرسیده بود که صدای هق هق گریه خانم باشی تالار را پر کرد. حالا دیگر اطمینان داشت آنچه از عصمت شنیده واقعیت دارد.
    شب بود. عصمت خانه نبود. برای کمک به مهمانی ملودی خوانی در خانه شیرازی کوچیکه رفته بود. او حالا در کوچه عربها برای خودش خانهای خریده بود. خانم باشی تنها نشسته بود و با خودش فکر میکرد از صدای در و بعد صدای عصمت به خود آمد.
    «سلام خانم جان من برگشتم.»
    عصمت این را گفت و همان جا بیرون تالار همانطور که مشغول باز کردن چادر کمری اش بود مثل همیشه که خبر داغی را شنیده بود با آب و تاب شروع به تعریف کرد.
    «خانم جان برایتان از حاجیه قدمشاد بگویم.»
    خانم باشی همانطور که نشسته بود بیآنکه عصمت را نگاه کند پرسید:«حاجیه قدمشاد خدمتکار سیاه نواب علیه را می گویی؟»
    صدای عصمت از اتاق مجاور تالار شنیده شد که گفت:«بله گویا بعد از مرگ نواب علیه با یک دسته ساز زن و رقاصه و آواز خوان که زیر نظر او بودند در خیابان اسماعیل بزاز دم و دستگاهی به هم زده. برای اسماعیل حیاط جداگانه ای مثل بیرونی درست کرده بود و برای خودش اندرونی ساخته بوده. خیلی از رقاضه ها و آوازه خوانها را در اندرون جمع کرده بود... آن طور که شنیدم چند تا از خانمها که دشمنی با مظفرالدین شاه داشتهاند تصنیفی ساخته و با دادن پول زیادی از او میخواهند روزی که خانمها و شاهزاده خانمها برای مهمانی به خانه حاجیه قدمشاد میآیند هم خودش و هم شاگردهایش تصنیف را بخوانند او هم قبول می کند. تصنیف این بوده:
    «برگ چغندر اومده
    شازده مظفر اومده
    چادر و چاقچور کنید
    از شهر بیرونش کنید.»
    «فردای همان روز این خبر در شهر پخش میشود و همه میفهمند که این تصنیف از خانه او بیرون آمده است. به خانهاش می ریزند و او را سر و پا برهنه میبرند به میدان ارگ و توی سرش میزنند تا همان تصنیف را بخواند. بیچاره قدمشاد به ناچار تصنیف را تمام و کمال می خواند. بعد که از زبان خودش می شنوند دستور میدهند نعلبند باشی بیاید و او مثل قاطر نعل کند... حالا شاگردهایش از ترسشان رفتهاند حرم عبدالعظیم و آنجا بسط نشسته اند.»
    تعریفهای عصمت به اینجا رسید که وارد تالار شد و چشمش به خانم باشی افتاد که پکر و بغض کرده به گوشهای زل زده بود. عصمت مثل آنکه از حال و هوای او متوجه شده باشد چه اتفاقی افتاده پرسید:«خانم جان چیزی شده؟»
    خانم باشی خواست حرفی بزند اما بغضی که در گلویش نشسته بود ترکید و زد زیر گریه. عصمت در حالی که با تأثر به او می نگریست خودش متوجه علت شد و با دلسوزی پرسید:«پس درست میگفتم. نه خانم جان؟!»
    خانم باشی درحالی که اشک میریخت با گریه گفت:«این بار اگر آمد راهش نمیدهی و میگویی نمیخواهم ببینمش.»
    خان مباشی این را گفت و دوباره صدای هق هق گریهاش بلند شد.
    عصمت با دلسوزی به صورت خیس از اشک خانم باشی نگریست و با لحن صمیمانه گفت:«حالا برای چی گریه می کنید؟»
    خانم باشی درمیان گریه گفت:«برای اینکه تازه فهمیده ام چه آدم خوش باوری هستم. آنقدر ساده که از سادگی خودم هم حالم به هم می خورد... راستی که برای خودم متأسفم.»
    «تأسف چرا؟ شما باید خوشحال باشید که متوجه همه چیز شده اید. اگر راست میگوید من بعد قدر خودتان را بدانید. آخر شما چه چیزتان از بقیه کمتر است. نمونهاش همین خجسته خانم مادر شازده عصمت الدوله هووی سابقتان. هیچ خبر دارید شوهر کرده آن هم سه بار.»
    خانم باشی همانطور که اشکهایش را پاک میکرد با تعجب پرسید:«راست می گویی؟» و با طرح کمرنگی از لبخند و با تعجب ادامه داد:«او که جای مادر من است؟»
    عصمت بیاختیار خندید و گفت:«بله تازه آن طور که امروز شنیدم این سومین شوهری است که بعد از شاه شهید کرده... این بار به محتشم دیوان رشتی شوهر کرده. آن وقت شما اینجا نشسته اید و باری اینطور آدمی خودتان را اذیت می کنید!آخر شما چی تان از بقیه کمتر است. جوان نیستید که هستید. خوشگل نیستید که هستید. هزار ماشاالله مال و مکنت ندارید که دارید... شکر خدا این همه که خواستگار پر و پا قرص دارید. نمونهاش همین قهرمان خان حاجب الدوله که چندین و چندبار پیغام داده و میخواهد بیاید خواستگاری و شما روی خوش نشان ندادید. خیال میکنید باری خودش کم شخصیتی است. به چشم برادری اگر از جناب اتابک سر نباشد کمتر نیست. تازه هم ده سالی از او کوچکتر است و هم نه همسری دارد و نه بچه ای. خاطر خواهتان هم که هست. همین امروز پیش از ظهر که شما نبودید خواهرش را فرستاده بود اینجا تا از شما وقت بگیرد... خب چه می گویید؟»
    خانم باشی که کم کم گریهاش فروکش کرده بود پس از لختی تأمل پاسخ داد:«باید فکر کنم.»
    عصمت بی حوصله دست تکان داد.«باشد فکر کنید... اما این را هم از کنیزتان داشته باشد که فرصتها مثل ابر بهاری می گذرند.»
    خانم باشی که پیدا بود در تصمیم گیری برای سرنوشت تازه اش به نتیجه رسیده بیآنکه حرفی بزند با لبخند اشک آلودی برخاست و پشت پیانو نشست و شروع به نواختن کرد.
    عصمت همانطور که ایستاده بود و با لبخند به او می نگریست از آهنگ شادی که می نواخت میتوانست حدس بزند چه تصمیمی دارد.

    فصل 43
    خانم باشی که دید امین السلطان خوشگذران حاضر نیست به طور رسمی او را عقد نماید و از طرفی کنار آمدن با بی بند و باریهاش برایش جذابیت ندشات از او جدا شد و با قهرمان حان حاجب الدوله ازدواج کرد و برای وی دو فرزند پسر به دنیا آورد.
    مدتی بعد با عزل امین السلطان امین الدوله به صدارت رسید. امین السلطان با اندوخته زیادی که در طول صدارت خود کسب نموده بود عازم اروپا گردید.
    چند سال بعد با روی کار آمد محمد علی شاه بار دیگر اتابک امین السلطان به دعوت شاه برای برانداختن مشروطه به ایران آمد. اما این بار صدر اعظمی ایران به او وفا نکرد و در سال ۱۳۲۵ هجری قمری به ضرب گلوله عباس آقا صراف آذربایجانی در بهارستان به قتل رسید.
    با اطلاعاتی که در دست است خانم باشی نیز تا حدود دهه سی هجری شمسی در قید حیاط بوده است.


    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/